کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
منم بی توجه گفتم:
-بله، شما خدمتکار منین، این دو تا سربازامن. پویا پزشک مخصوصمه، اسما آشپز مخصوصمه،امین وزیر ماست، سینا فرمانده لشکر ما و نگین جانشین ما.
اسما معترضانه گفت:
-نیه من سنین جانشینین اولمیام؟
نگین که نمی‌فهمید اسما چی میگه گفت:
-جانم؟
مترجم مخصوص، جناب امین فرمودند:
-چرا من جانشین تو نباشم؟
نگین که انگار تازه حالیش شده باشه گفت:
-ها، خو چیه حسودی می‌کنی؟
اسما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-خو چیه از بی عدالتی بدم می‌یاد.
منم گفتم:
-خوب کیه که خوشش بیاد؟ اما مهم این جاست که من تا مراسم هفت جانشینم رو نگیرم، نمی‌میرم.
-سما ذوق کرد و گفت:
حالا شد.
از اون طرف هم حامد گفت:
-خب چرا من خدمتکار؟
پرسیدم:
خودت مگه نگفتی خدمت‌گزار؟ خوب خدمتکار و خدمت‌گزار یکیه دیگه! حالا فوقش پیشکار مخصوصم میشی.
حامد هم زیاد پیش رو نگرفت و به سمت بلیط فروشی رفت، با شادی گفت:
-خوب بچه ها کی میاد با من بره ترن؟
من، پویا، هومن، اصلانی و امین پیشقدم شدیم؛ اما اسما گفت:
-داداشم یه وخ نریا، حالت بد میشه، اگه بری به مامان میگم.
آدم کنجکاوی نبودم. برای همین نپرسیدم که چرا نمی‌تونه سوار بشه. حامد فوری من رو به طرف خودش کشید و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -بانوی من باید با خدمت‌گزارشان همراه شود.
    اینا همه‌اش حرف بود. می‌دونستم می‌خواد ترس یا هیجانم رو ببینه، من و اون همون ردیف جلو سوار شدیم، دم گوشم گفت:
    -آقا من می‌ترسم، اولین بارمه سوار میشم.
    جوابش رو با خشکی تمام دادم:
    -آدم برای از بین بردن ترس ها باید با اونا روبه رو بشه.
    - بله! سخن شما متین.
    پویا و هومن پشت ما سوار شدن و پشت اونا هم اصلانی کنار یه غریبه. ترن راه افتاد. با سرعت زیادی حرکت می‌کرد. سه نفر پشتیمون نیم خیز شده بودن و کیف می‌کردند. من بیخیال با کمر راست به دوردست ها خیره شده بودم و حامد کنارم مثل دخترا جیغ جیغ می‌کرد، هی می‌گفت:«خدایا توبه کردم»
    «غلط کردم خدا!»
    «یا امامزاده بیژن!»
    «یا ایهاالناس بدی خوبی دیدین حلال کنین»
    «خدایا من برای مردن خیلی جوونم! هزار تا آرزو دارم»
    «آقا نگه دار جون بچت!»
    انقد داد زده بود که دیگه صداش در نمی‌اومد؛ البته همش فیلمش بود. معلوم بود نترسیده. بالأخره ترن ایستاد. حامد رو به بچه ها گفت:
    -آقا من میگم این فضاییه باور نمی‌کنین، از اول تا آخرش ریلکس نشسته و بیرون رو نگاه می‌کنه. اون موقع من حنجره‌ام رو پاره می‌کنم.
    همه ریز خندیدند. بعد رفتیم تونل وحشت. این بار همه بچه ها بودند. صدای جیغ دو تا دختر پرده گوشم رو پاره می‌کرد و باز هم من بی واکنش فقط نگاه می‌کردم. حامد هی می‌خواست من رو امتحان کنه و سوار کلی چیز میز شد، و آخرش هم فقط خودش زرد می‌کرد‍.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ساعت ده برگشتیم خونه، با بابا حرف زدم و ماجرای تیراندازی رو توضیح دادم. برای همین بابا ازم خواست که فردا برگردم خونه، خوب منم همین نظر رو داشتم، رفتم پایین بچه ها هر کدوم یه طرف ولو بودن، رو بهشون گفتم:
    -الا یا ایهاالـاعضای اکیپ، پدر بنده امر فرموده‌اند که به تهران باز گردم.
    اسما پرسید:
    -نه اولوب؟ «چی شده؟»
    گفتم:
    -با بابا درباره اتفاق امروز صحبت کردم، گفت که برگردم خونه این طوری هم امنیت من، هم امنیت شما حفظ میشه.
    پسرا نفسشون رو حرصی فوت کردن و چهره دخترا تو هم رفت. برای این که از تو لک بیرو بیان گفتم:
    -نیگا انگار چه عضو فعال و پر نشاطی هستم که اینطوری عزا می ‌گیرن.
    نگین گفت:
    -حال گیریات کیف می‌ده.
    بدون بی هیچ حسی، فقط به رسم ادب گفتم:
    -ازتون عذر می‌خوام، بخاطر من مسافرتتون خراب شد.
    نگین حرصی گفت:
    -جرئت داری تکرار کن تا کتلتت کنم.
    منم دیگه چیزی نگفتم.
    به سمت اتاقم رفتم. بالا که رسیدم، یهو یه نفر از پشت من رو کشید به سمت اتاق قرمز و سیاه، کمین کرده بود. دستام رو تو حصار بازو هاش گرفته بود و سرش رو کنار گردنم گرفته بود و نفسای عمیق می‌کشید. تنها اسم یه نفر به ذهنم رسید: «هومن»تنها کسی که رفتاراش آزارم می‌داد و توی سالن پیداش نبود هومن بود.
    تقلا می‌کردم از بغلش بیرون بیام؛ اما اون محکم من رو گرفته بود. شالم رو کنار کشید و لب هاش رو روی گردنم گذاشت. لحن بی خیالم کفاف آزادیم رو نمی داد. به نظر می‌رسید من راضی هستم و با این وجود دارم می‌گم که ولم کنه. هی می‌گفتم:
    -نکن لعنتی! نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    گوش نمی‌کرد، فقط به کارش ادامه می‌داد. عطرم رو می‌بلعید و نفس‌های عمیق پی در پی می‌کشید. دم گوشم زمزمه کرد:
    -آروم باش، آروم باش برگ گلم بزار یکم، فقط یکم این عطش از بین بره.
    - چی داری می‌گی؟ بزار برم.
    بی توجه به من ادامه داد:
    -امروز تو بغلم بودی، بغلم بودی و این آتیش هر لحظه شعله ور‌تر می‌شد. بزار آروم بشم، بزار خنک بشم خواهش می‌کنم.
    زنگ خطرام به صدا در اومده بود. تکرار کردم:
    «-شتباهه، اشتباهه گنـاهه نکن، تو رو خدا نکن....
    بی میل خودشو کشید عقب. یه سیلی مهمون صورتش کردم. حقش بود، باید این رو می‌خورد تا ارزش زن رو درک کنه. چشماش پر شده بود:
    -بزن، بزن حقمه؛ ولی به ولای علی عاشقت شدم، دوستت دارم.
    آروم بودم نه تپش قلبم تند یا نامنظم بود، نه نفس نفس می‌زدم. دست و پاهام نمی‌لرزیدن، ثبات داشتم مردمک چشمام ثابت به چشماش خیره شده بود:
    -دوستم نداری، عاشقمی.
    نا آروم بود، تمرکز نداشت اشکاش چکید. گفت:
    -آره، آره عاشقتم. دیوونتم.
    - ولی من عشق نمی‌خوام.
    - یعنی چی؟
    - عشق یه احساس وابستگی و دلبستگی مفرطه، یه احساس کوتاه مدت، فوق فوقش سه سال بیشتر عمر نمی‌کنه، حتی اگه عشق واقعی باشه و جاودانه، حس خوبی نیست. درسته، شیرینه؛ اما وابستگیه، در صورت نبود معشوق عاشق نابود میشه،‌عشق عقل رو نم‌ شناسه، غیرت نمی‌یاره، تعصب میاره. آدمو کور می‌کنه. عشق خوب نیست. باید فراموشش کنی، باید...
    سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
    -درسته، درسته کور شدم، نمی‌بینم‌من فقط تو رو می‌خوام،‌اگه نباشی نابود
    می‌شم.
    - حتی اگه آدم عاشقی رو انتخاب کنه باید کسی رو انتخاب کنه که دوسش داشته باشه، وگرنه، یا عاشق و یا معشوق، یکی شون می‌سوزن. من احساس ندارم هومن، از اون گذشته فقط شونزده سالمه، نمی‌شه، نمی‌شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دیوونه شد. فریاد بلندی کشید و با داد گفت:
    -باید بشه. باید بشه.
    رو زمین سر خورد و گفت:
    -وگرنه من می‌میرم.
    خوبه دیوارای خونه عایق صوتی داشتن، وگرنه همه می‌ریختن اینجا.
    به عقب قدم برداشتم و گفتم:
    -متأسفم هومن، باید درست تصمیم بگیری.
    جنون گرفت. به سمتم حمله ور شد. دستام رو تو دستاش محکم گرفت و سرش رو نزدیک کرد، اگه می‌مردم هم نمی‌ذاشتم اون کار رو بکنه. سرم رو کشیدم عقب و اون نزدیک‌تر شد. یه قدم عقب‌تر رفتم و اون فاصله رو پر کرد. خواستم بازم عقب تر برم؛ اما کمرم به دیوار خورد و خیلی شیک اعلام حضور کرد. سرش رو خم کرد و آورد نزدیک‌تر، چاره ای نداشتم، با کله رفتم تو دماغش، از درد سرخ شد. تف کردم تو صورتش و گفتم:
    -عاشق واقعی می‌ذاره عشقش پاک بمونه، از عشقش سوء استفاده نمی‌کنه. برو آقا پسر، این حس کشش، فقط هـوسه. فراموش کردن اولش سخته، کم کم آسون می‌شه.
    گریه می‌کرد. به وضوح اشک می‌ریخت و هق هق می‌کرد. با صدای آرومی بهش گفتم:
    -غرورت رو نشکن، یه مدت بعد بخاطر این قطره هایی که حروم کردی به خودت لعنت می‌فرستی.
    - پشیمون نمی‌شم، تو تا آخرین لحظه عمرم هم عشقم می‌مونی.
    همش حرف بود،‌ الان داغ بود و هیچی نمی‌فهمید، با بی احساسی گفتم:
    -متأسفم که اینو می‌گم ولی دیگه نمی‌تونی در پست بادیگارد من باشی، به بابام می‌گم حقوقت رو حساب کنه و اون موقع، آزادی که بری.
    داشتم می‌رفتم که صدام زد:
    -فرزانه!
    برگشتم طرفش و منتظر موندم حرفش رو بزنه:
    -خواهش می‌کنم تنهام نزار، بی انصاف من بدون تو می‌میرم.
    نگاه شیشه‌ایم هنوز به اون خیره بود:
    -وقتی برگشتیم تو رو می‌فرستم پیش فرهاد تا بهت کمک کنه.
    داشتم درو وا می‌کردم که زمزمه کرد:
    -آن سپید روی که مرا بر زمین زد، خود ز یخ است. کاش نفهمد که چه بد یخ کرد شعله سوزانم.
    جلل خالق. جناب پلیس شاعرم بوده و ما خبر نداشتیم، پیش خودم گفتم:
    -آره من ملکه یخم، سفید یخی‌ام، خدایا کاش این یخ آب می‌شد. زلال می‌شد. پاک می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    از اتاق بیرون اومدم. به سمت اتاقم راه افتادم. بی حسی مطلق بود حالم، حال خیلیا وابسته به دلشونه، مال من وابسته به عقلم، عقلم که ناراحت بود دل شکونده، بدنم سنگین و کرخت شده بود. فقط روی تخت افتادم و چشمام رو بستم.
    صبح از خواب بیدار شدم. وسایلم رو جمع کردم و رفتم پایین، خب امروز مثل اینکه چون می،خوام برم همه سحر خیز شدن. با بر و بچز صبحونه خوردیم و راه افتادیم.
    هومن که کاملاً معلوم بود حالش خرابه، تو خودش بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، این بار اصلانی مأمور رانندگی شده بود.
    به خونه رسیدیم. زنگ در رو فشار دادم. در با یه تیک باز شد و رفتیم تو. دو قلو ها به سمتم هجوم آوردن و خودشون رو انداختن بغلم، گاهی اوقات خیال می کردم نکنه من بیست و چهار سالمه و اونا شونزده ساله و جامون بر عکس شده؟
    امیرعلی با خنده جلو اومد و اون دو تا کنه رو جدا کرد. منو تو بغلش جا داد و دم گوشم گفت:
    -خدا رو شکر که سالم برگشتی جون داداش، دلم پوکید وقتی فهمیدم اونجا چه اتفاقی افتاده.
    چشماش پر شده بود و صداش می‌لرزید، برای این که از اون حال و هوا درش بیارم تو گوشش گفتم:
    -خجالت بکش، مرد که زر نمی‌زنه، خوب خدا رو شکر حالم خوبه؛ ولی بهت بگم من تا حلواتون رو پخش نکنم نمی‌میرم.
    اونم فوری اشکاش رو پاک کرد و یه لبخند مهمونم کرد.
    مامان هم اومد کلی منو چلوند و اجازه ورود به اتاقم صادر شد. وارد اتاقم شدم و یه دوش گرفتم. بعد این که از حموم بیرون اومدم و موهام رو سشوار کردم،رفت پیش بابام که تازه برگشته بود. جلوش وایستادم و گفتم:
    -سلام بابا
    و بابام هم با خوشرویی جوابمو داد:
    -سلام دخترگلم! حالت خوبه عزیز دلم؟
    چشاش رو هی از چشام می‌دزدید. طبیعی بود. نگاهم تا عمق جونشون نفوذ می‌کرد، جوابشو دادم:
    -بله ممنونم. باهاتون حرف داشتم بابا.
    نگران به نظر می‌رسید. گفت:
    باشه عزیز دلم، تو برو اتاق کارم،‌منم میام.
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به اتاق کار بابام رفتم، بعد از حدود دو سه دقیقه بابا اومد. نشست پشت میزش و نیم‌خیز شد و گفت:
    -خوب، می‌شنوم!
    جوری ژست گرفته بود و حرف می‌زد که انگار تو اتاق بازجوییه، گفتم:
    -بابا، آقای عظیمی باید کاملاً محترمانه اخراج بشه.
    اخماشو در هم کشید و گفت:
    -آقای عظیمی؟ چرا؟
    - با رفتارایی که دیروز از خودش نشون داد فکر می‌کنم نتونه به خوبی وظایفش رو انجام بده.
    - یعنی چی؟
    - -دیشب وقتی می‌خواستم برم اتاق بخوابم، منو گرفت و ابراز علاقه کرد؛ البته بگم همچین خشک و خالی هم نبود.
    بابا انگار فهمیده بود منظورم چیه، برای همین با اخمای در هم گفت:
    -غلط اضافه‌ای که نکرد؟
    - نه بابا.
    خیالش که راحت شد، به صندلیش تکیه داد و گفت:
    -باشه. حساب می‌کنم باهاش تا بره پی کارش.
    - ممنونم! با اجازه.
    از اتاق بیرون اومدم. عظیمی ته راهرو ایستاده بود. اومد نزدیک‌تر و التماس گونه بهم گفت:
    -فرزانه خانوم غلط کردم. نزارین ازتون دور بشم، خواهش می‌کنم.
    بی خیال بودم که بودم. سعی کردم دوباره قانعش کنم:
    -آقای عظیمی، این به نفعتونه که ازم جدا باشید.
    ناله وار تکرار کرد:
    -نه نیست، نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - آقای عظیمی، یه عاشق هر چی بیشتر به معشوق نزدیک باشه و دسترسی بهش سخت‌تر، عطشش بیشتر میشه، چقدر تحمل می‌کنید؟ فوق فوقش ده سال دیگه من ازدواج می‌کنم. اون موقع چیکار می‌کنین؟
    با اطمینان و بدون فکر کردن گفت:
    -خودمو می‌کشم.
    جا نخوردم. همه عاشقا از همین بلوف ها هم دارن؛ البته بعضیا هم بخاطر کله شقی شون کارشون از خالی بستن هم می‌گذره، برای همین با همون نگاه خیره و یخیم گفتم:
    -ارزشش رو داره؟
    - اونی که من دوسش دارم ارزش همه چی رو داره.
    ‌نحوه تفکرش باعث تأسف بود. البته هرچند اون اصلاً تو اون لحظه فکر نمی‌کرد. سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
    -نه، نداره. معشوق اصلی تو باید خدا باشه. باید مطیع امر اون باشی. وقتی حکم کرده که خودتو نکش؛ عمر تو دست منه، باید به حرفش گوش کنی. معشوق کوچیک ارزش اینو نداره که امر معشوق بزرگ رو زیر پا بذاری.
    - پس چه خاکی تو سرم کنم؟
    - همه چی رو دست اون بسپر. فقط به این سؤال جواب بده، عشق تو بزرگ تره یا خدا؟
    بی مکث گفت:
    -خوب معلومه خدا.
    - اگه به این ایمان داشته باشی دیگه هیچ مشکلی نخواهی داشت، می‌خوام جایی برم، آماده شو.
    رفتم اتاقم. مانتو راسته قهوه ایم رو که نقوش طلایی روش داشت و تا زانوم بود رو پوشیدم. شلوار راسته پارچه‌ای مشکیم به علاوه یه مقنعه مشکی پوشیدم با کفشای قهوه‌ای رنگ، کیف دستیم رو برداشتم و با عظیمی سوار ماشین شدیم. آدرس رو بهش دادم و اون راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به سر در ساختمون نگاه کردم. دکتر فرهاد مقدم، رفتم داخل، آخرای وقت بود و اونجا کاملاً خلوت بود. منتظر نشستیم. بیمار آخر بیرون اومد و من و هومن وارد شدیم، فرهاد سرش رو بالا آورد و با دیدن من گفت:
    -به به، سلام سرکار خانوم سماواتی! شما کجا این جا کجا؟ قدم رنجه فرمودید، بفرمایید بشینید و تعارفم نکنین لطفاً.
    - سلام آقای دکتر، براتون یه بیمار دیگه آوردم؛ البته بیمار هم نیست و فقط به راهنمایی‌های شما نیاز داره.
    با لبخند گفت:
    -خوب ایشون مشکلشون چیه؟
    - فقط عاشقه، منتها عاشق شخصی که نباید.
    دکتر کمی جدی شد و گفت:
    خدای من، نکنه اون شخص تویی؟
    - متأسفانه بله.
    فرهاد مکثی کرد و رو به هومن گفت:
    -آقای...
    هومن گفت:
    -عظیمی هستم.
    - «بله آقای عظیمی، میشه من رو با این خانوم برای چند دقیقه تنها بزارین؟
    عظیمی نگاهی به من کرد وگفت:
    -البته!
    و بعد بیرون رفت، دکتر رو به من گفت:
    -این چیزی بود که پیش بینی کرده بودیم،‌ درسته؟
    - بله.
    - خوب بهم بگو...
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -همون طور که یادتونه از نگاهای عجیبش باهاتون صحبت کرده بودم. اون همین دیشب ابراز عشق کرده و خوب، خوب....
    -خوب نمی،خواد بگی، کارای خوبی انجام نداده، درسته؟
    سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم. ادامه داد:
    -واکنش تو چطور بوده؟
    - سعی کردم بهش بفهمونم که این عشق اشتباهه. با کلی دلیل و برهان بهش فهموندم که عشقش فقط باعث نابودی خودش و من میشه، بعدشم از کار اخراجش کردم. در حال حاضر پیشم نباشه بهتره، بعدم آوردمش پیش شما.
    - خوب، کار خوبی کردی. برو بیرون بهش بگو بیاد این جا خودتم بیرون منتظر باش.
    از در اتاق بیرون اومدم و رو به عظیمی گفتم:
    -برو داخل، دکتر می،خواد باهات حرف بزنه.
    اونم به تکون دادن سری البته مغموم اکتفا کرد و به اتاق رفت. نیم ساعت بعد دکتر و هومن بیرون اومدن و با عظیمی به خونه برگشتیم. بابا هومن رو صدا زد و باهاش رفت اتاق کارش، چند دقیقه بعد، عظیمی بیرون اومد. به محل اقامتش در باغ رفت و چند دقیقه بعد، با یه ساک از خونه رفت.
    ************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    شنبه هفته بعد

    بعد از رفتن بادیگارد اصلانی بادیگارد اصلی شد. کارش رو هم خوب بلد بود. مثل هومن سر به هوا نبود. سه شنبه تنها به دانشگاه رفتم و هیچکدوم از بچه های اکیپ پیشم نبودن. اتفاق خاصی هم اون روز نیفتاد.
    توی کلاس مشغول خوندن کتاب بودم که یه دفعه در با صدای بلندی باز شد. سرم رو بالا نیاوردم. چون می‌دونستم این نوع ورود خاصه حامده، کنارم نشست. بی توجه گفتم:
    -سلام.
    اونم گفت:
    -سلام آبجی!
    سرم رو بالا آوردم که دیدم رو سرش یه کلاه کپ گذاشته؛ ولی کاملاً معلوم بود که مو هاش رو تراشیده. سرد گفتم:
    -رفته بودی سربازی؟
    - ها؟ نه بابا،‌جرئت حقیقت بازی می‌کردیم، نگین گفت نصف مو‌هات رو از ته بزن. منم که مجبور شدم بزنم، کامل زدم که دیگه ضایع نشه.
    - حدس می‌زدم. برات موهات مهم نبودن؟
    - نه بابا خود نگین ضایع شد. چون من معمولاً هر شیش ماه یه بار موهام رو از ته می‌زنم، این بار یکم زودتر شد دیگه.
    خوب این موضوع کاملاً معلوم بود. چون من اولین بار که دیدمش موهاش خیلی کوتاه بود.
    تو همون لحظه صدای قدم های یواشکی یه نفر رو پشت سرم شنیدم. معلوم بود یه اون شخص نقشه‌ای داره. به یه قدمیم که رسید، با آرامش از رو صندلی پا شدم و یه قدم جلو رفتم. بعد برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم نگین با یه پارچ تو دستش، پشت صندلیم خشکش زده. نگاه سردم هنوز همرام بود:
    -نقشه‌ات شکست خورد.
    نگین تازه از شک بیرون اومد و حرصی گفت:
    -اه، لعنتی حتی یه بار هم نمی‌تونه نقشه‌هام رو نفهمه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا