کامل شده رمان زنی در تاریکی | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
69770

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:زنی در تاریکی.
نویسنده:س.شب.
ژانر: عاشقانه.
تایید کننده:کیمیا.ق
خلاصه:

رزیتا آریان دختری ۲۴ ساله از یک خانواده ی ثروتمند که تمام زندگیش تنها بوده و به دلیل مشکلاتی که در نوجوانی داشته پدرو مادرش اون رو
به زور‌ مجبور میکنن که برای سالها به خارج از کشوربره.
رزیتا بخاطر گذشته ی تلخی که داشته همیشه منزوی وتنها بوده .وبه دور از محبت خانوادش زندگی می‌کرده تا اینکه با مرگ پدر بزرگش مجبور به بازگشت به ایران میشه.بازگشتی که زندگیش رو دچار تحول بزرگی می‌کنه.
وعشقی که....‌.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    مقدمه
    رگه هایی از زندگی ات.

    من ،جاری شده ام.آرام، آهسته و زیر پوستی.جوری که خودت هم نمی دانی!میدانی؟ اگر نباشم، کلافه ای؛ .و بی قرار.! .جاری شده ام .

    لابه لای تمام خواب های شیرینت.! .متولد شده ام از تو .
    درقلب تو و برای تو! .نگاهت را می خوانم،حفظ می کنم همه ات را.!و من همچنان جاری هستم در تو .‌ ‌
    بوسیده ام تمام لحظه هایت را.
    و بعد،
    روح شدم نوازشت دادم.خلاصه شدم در تو!
    همانجا بود که من ، « تو » شدم.
    ...................

    با صدای خلبان که میگه پرواز امارات به مقصد ایران تا دقایقی دیگر به زمین میشنیه چشمام‌ رو باز می‌کنم.
    هنزفری رو از گوشم برمی‌دارم.
    اصلا حس خوبی ندارم.
    نمی‌دونم دلیل این اصرار مادرم برای برگشتنم چی بود.
    نمی‌دونم چرا باید برای مرگ کسی برگردم که تو زنده بودنش هم هیچ حسی بهش نداشتم.
    از هواپیما پیاده میشم.
    به اطراف نگاه می‌کنم.
    هیچ آشنایی نمی‌بینم.
    از اولم باید می‌دونستم .که کسی نمیاد دنبالم.

    دوتا مرد دارن با نگاهشون دنبال کسی میگردن.
    می‌دونم احتمالا بابا فرستادتشون.
    حوصله شون رو نداشتم .
    پشت جمعیت خودم رو پنهان می‌کنم.
    دلم نمی‌خواد با دوتا غریبه برم خونه.
    سرمو رو پایین میندازم.
    آروم سمت خروجی میرم.
    با صدایی متوقف میشم.
    -خانم آریان.!
    به روی خودم نمیارم.به راهم ادامه میدم.
    یک دفعه یک نفر جلوم وامیسته.
    سرم رو بلند می‌کنم.
    مردی حدودا ۳۱-۳۲ساله با قدی بلند پوستی گندمی وچشمایی عسلی بیروح نگام می‌کنه.چهرش خشن نشون میده.
    موهای خیلی کوتاهی داره.
    -شما رزیتا آریان نیستید.؟!
    به خالکوبی‌ ی روی گردنش نگاه می‌کنم.
    متوجه ی نگاهم میشه .با درست کردن یقه ی لباسش سعی داره بپوشوندش.
    -خانم با شمام .!
    جهت نگاهم رو تغییر میدم.
    -بله؟
    -شما رزیتا آریان هستید.
    به چشمای سردش نگاه می‌کنم.
    -نه.!
    عکسی از جیبش در میاره. اخم کرده.
    عکس رو طرفم می‌گیره.
    به عکس نگاه می‌کنم.
    عکس خودمه که تو کانادا با مامان گرفته بودم .
    -این شما نیستید؟
    بازم خودم رو نمی بازم.
    -اقا اشتباه گرفتید.
    پوزخندی میزنه.
    -فکر نکنم اشتباه کنم.بهتر با ما بیاید چون پدرتون منتظرن.
    ازش لجم گرفته با همون قیافه ی مغرور بهم زل زده.من هم بهش نگاه می‌کنم.چشمای عسلیش هیچ حسی توش نیست.
    -میخواید تا شب واستید من رو نگاه کنید.
    -بله!
    -من تاشب وقت ندارم اینجا واستم خانم.
    چقدر پررو بود انگار اون رییس من بود و من زیر دستش بودم.
    -می تونید برید کسی براتون دعوت نامه نفرستاده بعدم از کجا معلوم که از طرف پدرم اومدید.
    عصبی شده.به اون یکی مرد اشاره می‌کنه بیاد نزدیک تر.
    پسری تقریبا هم سن خودم با قدی متوسط و پوستی سفید و چشمایی قهوه ای .
    - نیما شماره ی اقای آریان رو بگیر.
    پسره با موبایلش مشغول میشه.
    چند بار شماره رو می‌گیره.
    -جواب نمیده.!
    مرد اولی عصبانیه.می‌دونم از دستم کفری شده.
    -دوباره بگیر.
    دوباره مشغول میشه.
    -خونه رو بگیر یاشماره ی خانم آریان رو.
    پسره دوباره مشغول میشه.
    منم با خونسردی نگاه می‌کنم.
    می‌دونم داره حرص میخوره.
    لبخندی می‌زنم.
    کلافه شده.
    نیما-خانم جواب نمیدن .
    به مرد اول نگاه می‌کنم از حرص خوردنش خوشم میاد .
    قیافه ی اخمو و مغرورش قرمز شده.
    -نیما اینقدر بگیر تا جواب بدن.
    -بیخود زحمت نکش جواب نمیدن حتما طبق معمول سرشون شلوغه.
    هردو نگام می‌کنن.
    -بریم.
    بدون توجه بهشون به طرف درب خروجی میرم.
    از صدای پاشون معلومه دارن دنبالم میان.
    دم در وایمیستم نمی‌دونم کدوم طرف باید برم.
    مرد اخمو ازم جلو میزنه.
    بوی ادکلنش رو دوست دارم.
    بوی خاصی میده‌ برای یک بادیگارد به نظرم گرون میاد.
    دنبالش میرم دم یک ماشین وامیسته.
    نیما سمتم میاد .
    -خانم چمدونتون رو بدید.
    چمدون رو بهش میدم میزاره صندوق عقب میرم صندلیه عقب سوار میشم.
    اون مرد اخمو پشت رل میشینه.
    اون یکی هم جای شاگرد میشینه.
    ماشین حرکت می‌کنه.
    هوا خیلی گرمه.
    خیلی تشنمه.سردرد هم دارم.
    -نگه دار.یک چیزی بگیرتشنمه.
    راننده-نمیشه تا خونه جایی نگه نمی‌دارم .
    آب هست اگه میخواید بخورید.
    نیما بطری آب رو سمتم می‌گیره.
    بطری رو با حرص از دستش می‌گیرم.
    -این گرمه.اب سرد می‌خوام.
    -گفتم نمیشه تا الآنم کلی دیر شده.
    می‌دونم داره کارم رو تلافی می‌کنه.
    -میگم نگه دار تو کی هستی که برای من تکلیف تایین می‌کنی.
    -بهتره سرجات آروم بشینی.
    نیما-کارن!
    -تو حرف نزن نیما .
    -بهت میگم نگه دار احمق.
    -مواظب حرف زدنت باش خانم.
    -مثلا میخوای چه غلطی بکنی.
    آروم میگه.
    -بازم یه زن احمقه به درد نخور.
    -چی گفتی.؟
    -من عادت ندارم حرفم رو دوبار بزنم
    -تو فقط نوکر بابام هستی پس برای من پررو بازی در نیار.
    عصبانی شده.میتونم تو آیینه ببینم که چجوری چشماش سرخ شده.
    پاشو میزاره رو گاز باسرعت میره
    -یواش برو روانی.
    بهم اهمیت نمیده.
    نیما-کارن آروم تر.
    بازم به کارش ادامه میده.
    عصبی شدم.
    حالم داره بد میشه.حالت تهوع دارم .
    تنفسم مشکل پیدا کرده هروقت که دچار استرس میشم همین حالت بهم دست میده.
    آسم عصبیه که چند ساله دارم با کوچک‌ترین استرس تشدید میشه.
    تمام محتویات کیفم رو می‌ریزم بیرون.
    دستام می‌لرزه.
    نیما به طرفم برمی‌گرده.
    رنگم پریده .
    نیما-نگه دار کارن.
    از تو آیینه نگام می‌کنه .
    فکر کنم فهمیده حالم خوب نیست.سرعتش کم میشه.
    گوشه ی اتوبان نگه می‌داره.
    از ماشین پیاده میشه محکم در ماشین رو می‌بنده و به سمت کنار جاده میره.
    اسپرم رو پیدا می‌کنم.
    چند بار تو دهنم فشارش میدم.

    نیما صورتش نگرانه.
    نمی‌خوام کسی بهم ترحم کنه .
    از این حالت که مثل بدبختا بقیه بهم زل بزنن متنفرم.
    -خوبید خانم .؟
    عصبی میگم.
    -برو بیرون تنهام بزار.
    نیما با دودلی پیاده میشه.
    برام مهم نیست که فهمیدن من مشکل دارم سالهاست که دیگران برام اهمیت ندارن.
    در رو باز می‌کنم از ماشین پیاده میشم تلو تلو میخورم
    سمت جدول میرم کنار جدول میشینم.
    یکم گذشته حالم بهتر شده.
    نیما میاد سمتم.
    -خوبید خانم .؟
    سرم رو تکون میدم.
    ازجام بلند میشم .می‌خواد بهم کمک کنه که چشم غره ای بهش میرم.
    اونم ازم فاصله می‌گیره
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    سمت ماشین میرم.
    به نگاه هاش توجه نمی کنم وسوار میشم.
    از پنجره ماشین می‌بینم.
    داره سمت اون یکی که به گارد ریل تکیه داده بود و سیگار می‌کشید میره.
    یک چیزی بهش میگه اونم سرش رو تکون میده.
    سیگار رو زیر پاش له می‌کنه و سمت ماشین میاد.
    رومو ازشون برمیگردوندم.
    هردو امدن و سوار شدن. دوباره حرکت می‌کنه ولی این دفعه آروم میره.
    میتونستم سنگینه نگاهش رو که از تو آیینه نگاه می‌کرد حس کنم.

    تا رسیدن به خونه کسی حرفی نمیزنه.
    وقتی دم در رسیدیم.
    قلبم تند میزنه جلوی خونه پرچم های مشکی زیادی زده شده .
    به پرچم ها نگاه می‌کنم.
    ( درگذشت حاج منصور آریان رو تسلیت میگوییم).
    حسی بهش نداشتم سالها بود که اعضای این خونه برام بی‌معنا بودن.
    در باریموت باز شد.
    بعد سالها داشتم به جایی برمیگشتم که خاطرات خوب کمی توش داشتم.
    این خونه یاد آور درد هایی بود که کشیده بودم.

    ماشین وارد حیاط میشه.از ماشین پیاده میشم.
    چند نفر تو حیاط بودن.
    نمی شناختمشون.
    به حیاط بزرگ خونمون نگاه کردم.
    خونمون خیلی بزرگ بود یعنی خونه ی اجدادی مون بود که شاید هزار متر بود.
    خونه ی بزرگ با آدمهایی که فکر میکردن که مثل این خونه بزرگ وقدرتمندن ولی هیچ بویی از محبت نبرده بودن.
    با صدای یک نفر از فکر اومدم بیرون.
    اون پسره نیما بود.
    یک ساک دستش بود سمتم گرفت.
    -خانم گفتن قبل از رفتن تو این رو تنتون کنید.
    ساک رو ازش گرفتم.
    توش رو نگاه کردم.
    یک مانتو و شال مشکی بود.
    سرم رو بلند کردم.
    به نیما نگاه کردم.معذب بود.
    بازم مامان بجای من فکر کرده بود و بجای من تصمیم گرفته بود.
    سرم رو چرخوندم .
    اون پسری که اسمش کارن بود با پوزخندی نگام می‌کرد.
    به لباسم نگاه کردم.
    یک مانتوی تابستانی سفید پوشیده بودم با شال لیمویی .
    کیسه رو گذاشتم تو بغـ*ـل همون پسره نیما و سمت خونه رفتم.
    به خانم خانم گفتنش توجه نکردم.
    وارد خونه شدم.
    با وارد شدنم همه ی سرهاسمتم برگشت
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    مامان با عجله آمد سمتم.
    بغلم کرد.دم گوشم گفت.
    -این چه وضعیتی آمدی تو.مگه لباس برات نفرستاده بودم.
    ازش فاصله گرفتم.
    لبخند مصنوعی بهش زدم.
    عمه ملوک عمه ی بابا آمد سمتم.محکم بغلم کرد.
    -وای عمه جون رزیتا اومدی . دیدی چی شد آقاجون رفت.
    صداش رو مخم بود.یک جوری رفتار می‌کرد انگار تا دیروز باهم بودیم من حتی قیافشم خوب یادم نبود .

    ازاین همه تظاهر حالم داشت بهم میخورد من خوب می‌دونستم که همشون از خداشون بود پدربزرگ زودتر بمیره.

    یکم خودم رو از حصار دستاش بیرون کشیدم.

    به بقیه نگاه کردم.
    کسه دیگه ای رو نمی‌شناختم جزفرید پسر عمه ملوک که اونم سالها بود ندیده بودم.
    از دور برام سر تکون داد .
    حتی نیامد جلو.
    دوسال پیش ازدواج کرده بود. مامان اون موقع خیلی اصرار کرد که بیام ایران ولی من دل خوشی از اینجا نداشتم مخصوصا که آقاجون اون موقع که من هنوز ایران بودم اصرار داشت من با فرید ازدواج کنم تا ثروتش بیرون از فامیل نباشه.
    مامان منو سمت پله ها تقریبا هول داد.
    -ملوک جون رزیتا تازه آمده بره بالا لباساش رو عوض کنه.الان میاد.
    -برو عمه .برو.
    بعدش زد زیر گریه.
    از پله ها بالا رفتم.
    سمت اتاقم رفتیم.مامان داشت غر می‌زد.
    که چرا لباسم رو عوض نکردم وهمین جوری آمدم تو خونه.
    در اتاق رو باز کرد.یاد اون روزای عذاب آور افتادم. اتاق هیچ تغییری نکرده بود انگار همون هشت سال پیش بود که اینجا رو ترک کرده بودم.
    -برو‌تو دیگه چرا واستادی میخوای تاشب واستی نمی‌بینی چقدر مهمون اون پایینه.

    همون لباسی که گذاشتم و بپوش زود بیا پایین.
    تا ابرومون نرفته.
    مامان رفت.

    بدون حرف رفتم تو.

    مامان تمام طول زندگیش نگران حرف مردم بود همین کارش زندگیه منو نابود کرده بود.
    طرف تخت رفتم.
    لباسم رو تخت بود.
    یک پیراهن مشکی تا روی زانو با آستین های توریه گیپور بود.

    یک جوراب شلواری مشکی هم بود پوشیدمش.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    سمت آیینه رفتم .
    خودم رو تو آیینه نگاه کردم.
    چشمای درشت مشکیم بیروح‌‌ بود.
    زیر چشمم گود افتاده بود.
    موهای بلندم که تا کمرم بود سیاه سیاه بود.
    به سیاهیه‌ شبهایی که تو تنهایی گذرونده بودم
    موهام رو بافتم
    در اتاق رو زدن.
    -بله.
    زهراخانم آمد تو زهرا خانم خدمت کار مون بود سالها بود که تو این خونه زندگی می‌کرد از زمانی که من بدنیا اومدم اینجا بود.
    شاید از پدرو مادرم هم بیشتر بهم نزدیک بود.
    اومد سمتم بغلم کرد.اشک می‌ریخت.
    -عزیزم خوبی مادر دلم برات خیلی تنگ شده بود
    میدونی چند سال ندیده بودمت مادر.
    -منم دلم براتون تنگ شده بود.
    -چقدر بزرگ و خانم شدی مادر .چقدر خوشگل تر از قبل شدی.
    -شما هم خیلی خوب موندی.
    -نه مادر من کجام خوب مونده پیر شدم.
    از ۸سال پیش تا الان خیلی گذشته.
    -اره خیلی گذشته .
    -خیلی باهات حرف دارم ولی الان بهتره بری پایین تا خانم عصبانی نشده.
    -باشه .
    زهرا خانم رفت .
    منم یکم بعد رفتم پایین با اینکه اصلا حوصله ی آدمای متظاهری که اون پایین بودن رو نداشتم
    ولی مجبور بودم مثل خودشون رفتارکنم.
    اکثرشون یا برای فخر فروختن اومده بودن یا شناختن رقبای کاریشون.
    هنوز پدرم رو ندیده بودم.
    فکر کنم آخرین باری که پدرم اومد دیدنم سه ماه پیش بود.
    معمولا بابام برای کارش به کشورهای دیگه خیلی سفر می‌کرد.
    هر چند وقت که می‌رفت کشورهای دیگه اگه وقت می‌کرد سر راهش با مامان یک سری بهم میزدن.
    شاید بعضی وقتا این سر زدن ها یک سالم طول می‌کشید.
    که تازه چند روز فقط اونجا پیش من بودن.

    کلا بابام فکر می‌کرد همه چی تو پول خلاصه میشه دیگه براش اهمیت نداشت چیزی جز پول هم برای هر آدمی مهمه .
    هیچ وقت بهم توجه نکرده بود.
    شاید در طول این سال‌ها خیلی کم باهام صحبت کرده بود .
    تمام زندگیم رو با خدمت کار را و نگهبان هایی که ازم مواظبت می‌کردن گذشته بود.
    از پله ها پایین رفتم.
    مامان از دور بهم چشم غره رفت.
    به خودم نگاه کردم متوجه نشدم چرا مامان این کار رو کرده.
    به راهم ادامه دادم.
    مامان آمد طرفم.
    -شالت کو.!
    به سرم نگاه کردم.
    یاد شالی افتادم که رو تخت بود.
    خانواده ی ما کلا با شرایط تغییر می‌کردن.
    مثلا تو بعضی مهمونی هایی که مامان که بابا میرفت

    لباس های پوشیده می‌پوشید تو بعضی دیگه لباس های کوتاه .
    همین دورویی شون من رو عذاب می‌داد.
    حتما الان باز کسایی تو این مجلس بودن که باید شال سرم میکردم.

    دیگه همه تقریبا من رو دیده بودن نمی‌تونستم برگردم بالا .
    جلو رفتم به همه یکی یکی سلام میکردم.
    مامان کنارم اومد یکی یکی همه رو معرفی می‌کرد.

    اصلا نمیدونستم این آدما کی هستن.
    ما کلا خانواده ی پر جمعتی نبودیم.مادرم تک فرزند بود پدرم هم برادری نداشت و خواهرشم خیلی سال پیش وقتی من هنوز به دنیا نیامده بودم بخاطر یک مریضی فوت کرده بود .
    فقط عمه ی بابا بود.
    که خیلی سال پیش ازدواج کرده بودو یک پسر داشت که از من سه سال بزرگتر بود .
    شوهرش همون اوایل ازدواج فوت کرده بود.
    اونم دیگه ازدواج نکرده بود.

    مامان دستمو کشید من رو سمت دیگه ی پذیرایی برد.

    اون سمت پدرم با چند نفر دیگه نشسته بودن حدسش زیاد سخت نبود که آدم های مهمی هستن.
    معمولا این قسمت پذیرایی از اون قسمت دیگه جدا بود بابا مهمون های مخصوصش‌رو این سمت می‌آورد.
    بابا تا من رو دید صدام کرد برم سمتش.
    یک آقایی کنارش نشسته بود.
    از این کارش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم.
    -سلام .
    -سلام دخترم خوبی پرواز خوب بود.
    داشت دود از کله ام بلند می‌شد.بابا داشت جوری حرف می‌زد که هیچ وقت باهام حرف نزده بود.
    -بله ممنون.
    رو کرد به مرد روبرویش.
    -سعید جان دخترم رزیتا.
    -سلام خانم پدرت خیلی ازت تعریف کردن.

    - سلام.پدر لطف دارن.
    -شنیدم چند سالی خارج بودید.
    -بله حدود ۸سال.
    -خوب اونجا چه کار می‌کردید.
    من نمی‌دونم اینجا مجلس ختم بود یا توضیح درباره ی اوقات فراغت من.
    -موسیقی می‌خوندم.
    -شوخی میکنید.؟
    نمی‌خواستم بهش ،بگم که معماری خوندم چون جز معماری علاقه ی خاصی به موسیقی داشتم بخاطر همین تو موسیقی پیشرفت خوبی داشتم.در کنار درسم سعی میکردم با موسیقی آرامش پیدا کنم.
    این پیشنهاد روان‌شناسم بود که دنبال کاری باشم که بهم آرامش بیشتری میده.
    بخاطر همین در کنار معماری موسیقی رو ادامه داده بودم.
    -چرا باید شوخی کنم.
    -اخه معمولا کسایی که تو خارج از کشور درس میخونن.بیشتر یا پزشکی میخونن یا مهندسی.
    پسر خودم هم پزشکی خونده الان چند سالیه که برگشته.
    -خوب حتما ایشون به پزشکی علاقه داشتن.
    -الان دیگه زمونه ای شده که کسی دنبال علاقه نیست همه دنبال پول و مقام هستن.
    -ولی من دنبال علاقم رفتم.
    فکر کنم این دنیا ارزش اینکه فقط حرص بزنی تا بیشتر پول جمع کنی رو نداشته باشه.
    بابا-رزیتا!
    -بزار راحت باشه خسرو جان جون های الان خیلی بی‌پروا شدن.نمیدونن ممکن زبونشون سرش رو به باد بده
    بابا با عصبانیت نگام کرد.
    -رزیتا بهتره بری ببینی مادرت چکارت داره.
    می‌دونستم بابا از دستم عصبانی ولی به روی خودم نیاوردم.
    از جام بلند شدم.
    ازشون خداحافظی کردم . ولی پیش مامان نرفتم تصمیم گرفتم برم تو حیاط .حوصله ی اون فضا رو نداشتم.
    وارد حیاط شدم.
    سمت درختای آخر باغ رفتم.
    چقدر اینجا کنار همین درخت ها اشک ریخته بودم.
    کنار یک درخت نشستم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    سرم رو به درخت تکیه دادم.چشمام داشت کم کم بسته میشد پرواز خستم کرده بود.
    نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم.
    با صدایی چشمام رو باز کردم.
    یکی نفر جلوم واستاده بود.
    از ترس خودم رو به درخت چسبوندم.
    لکنت گرفته بودم.
    -کی ..هستی... چی ...میخوای.
    با بی تفاوتی نگام کرد
    -پدرتون کارتون داره.
    پوزخند مسخرش وچشمای عسلیش سردش رومخم بود.
    از جام بلند شدم.
    -کی گفت تو بیای اینجا.
    -ببخشیداین دفعه میگم یکی بهترش رو براتون بفرستن.
    -دفعه ی آخرت باشه که جوابم رو میدی مثل اینکه یادت رفته اینجا چه سمتی داری تو فقط یک نگهبان ساده ای.

    با عصبانیت نگام کرد.
    آمد جلوتر.
    ترسیدم یک قدم رفتم عقب.
    فهمید که ترسیدم.
    سرجاش واستاد.

    -بهتره از این به بعد بری تو اتاقت بخوابی آخه اینجا ته باغ ممکنه خطرناک باشه بچه .


    -به تو ربطی نداره من چکار می‌کنم کاری نکن که به پدرم‌ بگم که از اینجا بندازتت بیرون.
    -باشه سعی خودت رو بکن .

    این هم فهمیده بود که حرف من برای کسی ارزش نداره بخاطر همین پررو شده بود.

    -کاری می‌کنم از حرفی که زدی پشیمون بشی.

    بدون توجه بهم برگشت و ازم دور شد.
    -لعنتی ..لعنتی احمق.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    سمت خونه میرم.لباس هام‌ رو میتکونم که خاکی که روش نشسته پاک بشه.
    مامان حتما منو می‌کشه.که تا الان بیرون بودم.
    میرم تو.
    به اطراف نگاه می‌کنم. افرادی که تو پذیرایی هستن تعدادشون خیلی کم شده.
    مامان از دور منو می بینه میاد سمتم.
    -معلومه کجایی یک ساعتها دارم دنبالت میگردم.اخر منو دیونه می‌کنی.برو بابات کارت داره.
    امروز برای چندمین بار دارم سوپرایز میشم.
    از بابا بعیده که تو یک روز اونم دو بار باهام کار داشته باشه.

    سمت دیگه ی پذیرایی میرم.

    بابا هنوز کنار همون مرد نشسته.
    یک نفر دیگه هم کنارشون هست.
    به طرف بابا میرم.
    -بامن کاری داشتید.
    مردی که کنار بابا هست بهم نگاه می‌کنه.
    صورت سبزه ای داره با چشمایی سبز ریز. حدود ۳۵-۳۶به نظر میاد
    از نگاهش خوشم نمیاد.
    بهم سلام می‌کنه . جوابش رو با سلام آرومی میدم.
    -بشین دخترم.
    ابروهام از تعجب بالا میره.رفتار بابا یکم حذمش برام سخته.
    کنار بابا میشینم
    -دخترم آقای دکتر میخواستن باهات آشنا بشن.
    به چهره ی اون مرد نگاه می‌کنم که بهم خیره شده.
    -شنیدم شما هم تازه از کانادا آمدید.
    پدرتون میگفتن که تو کانادا موسیقی خوندید.
    -بله .
    با تمسخر میگه
    -جالبه.!
    -ببخشید چی جالبه.
    -اینکه شما این رشته رو انتخاب کردید .آخه حیف وقت نیست .این رشته اصلا تو ایران کارایی نداره اونم برای یک زن.
    پوزخندی بهش می‌زنم.
    -ولی من دوستش دارم.
    -البته شما خانوم ها دنبال کارهای راحت هستید.
    مهم ترین کارتون اینه که لاک ناخونتون رو تمیز در بیارید.
    هرسه میخندن.
    از حرفش حرص می‌خورم.
    -فکر نمی‌کنم تحصیلات تو خارج از کشور بهتون یاد داده باشه که باید به سلایق دیگران احترام بزارید. الان خانوم ها مثل آقایون شایدم بهتر از اونا تو بالا ترین مقام ها هستند.
    از جام بلند میشم.
    مردک تازه به دوران رسیده.با اون ژست احمقانش فکر می‌کنه چون مرده هر حرفی بزنه اشکال نداره.
    همیشه از مردایی که به زن ها مثل یک شی نگاه میکردن بدم میومد.

    -ببخشید آقای دکتر هم صحبتی با کسی که ظاهر ا دکتر هست ولی اندازه ی یک آدم بیسواد درک نداره برام جالب نیست.

    با حرص نگام می‌کنه.
    بابا-رزیتا!
    سهیل-اشکال نداره آقای آریان من حرفشون رو به شوخی میگیرم.
    -اتفاقا باید جدی بگیرید.
    با اجازه.
    -شما خودتون که اداعا دارید. باید یاد بگیرید که به مهمون خونتون احترام بزارید.

    نگاش می‌کنم.
    پوزخندی بهش می‌زنم.
    -هرکس با رفتارش میزان احترام گذاشتن بهش رو تایین می‌کنه.منم باهرکس جوری رفتار می‌کنم لیاقیش هست.
    دستاش رو مشت می‌کنه از جاش بلند میشه.
    صورتش قرمز شده.
    فکر کنم از اون آدمهایی بوده که هیچ کس جوابش رو نداده برای همین اعتماد به نفس کاذب داشت.
    -با اجازه آقای آریان.فکر کنم بهتره ما بریم.
    بابا -سهیل جان صبر کن.
    سعید-خسرو بهتره به دخترت یکم رفتار کردن با مهمون رو یاد بدی.
    اونم بلند میشه دنبال پسرش میره. بابا هم با عصبانیت نگام می‌کنه بعد میره دنبالشون.
    می‌دونم با این حرفا قبر خودم رو کندم.
    ولی تحمل مردایی که زن ها رو موجودات
    بی ارزش می‌دونن برام قابل تحمل نبود.

    سمت اتاقم میرم.
    نمی‌خوام جلوی چشمشون باشم.
    لباس هام رو عوض می‌کنم.
    سمت پنجره میرم .اون دوتا محافظ تو حیاط دارن باهم حرف می‌زنن.
    یک لحظه کارن سرش رو بلند می‌کنه نگام می‌کنه ولی روشو زود برمی گردونه.
    (هرکی رو نتونم تو رو ادب می‌کنم .)
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    سمت تخت میرم.روی تخت دراز میکشم.
    کاش هیچ وقت برنمیگشتم.
    یک قرص آرام بخش میخورم .
    سردرد بدی دارم .
    چشمام‌ رو می‌بندم شاید سردردم بهتر بشه.
    نمی‌دونم کی خوابم می بره.
    با صدای در چشمام رو باز می‌کنم.
    مریم خانم میاد تو اتاق.
    -خانم خوابیدید.
    -اره خوابم برد .چیزی شده ساعت چنده.
    -۱۰ شبه خانم گفتن برید پایین شام بخورید.
    -نمیخورم ممنون خوابم میاد.
    قرص ها بیحالم کرده.
    -نمیشه مادر باید یک چیزی بخورید زیر چشماتون گود افتاده.
    -اخه حوصله ی کسی رو ندارم.
    -کسی نیست همه رفتن فقط خانم هستن.
    -باشه الان میام.
    از جام با بیحالی بلند میشم.
    میرم پایین.
    مامان پشت میز غذا خوری نشسته .
    سمت میز میرم میشینم چیزی نمیگه معلومه عصبانیه از بابا خبری نیست .طبق معمول کار داشته .از زمانی که یادم میاد بابا هیچ وقت، وقت نداشت با ما نهار و شام بخوره همیشه سرش اونقدر شلوغ بود.
    که بعضی وقتا فکر کنم یادش میرفت زن و بچه داره.
    برای خودم یکم غذا می‌ریزم.
    مامان هنوز ساکته.
    سرش رو بلند می‌کنه نگام می‌کنه.
    -رزیتا من باید از دست تو چکار کنم.
    می‌دونی بابات امشب چقدر از دستت عصبانی شده بود.
    اون چه رفتار زشتی بود که با دکتر داشتی.

    -من چیزی رو بهش گفتم که لیاقتش بود .
    خجالت نمی‌کشه مثلا دکتره تو چشم من نگاه می‌کنه میگه زن ها فقط به درد لاک زدن می‌خورن.

    -هرچی که گفت تو نباید جوابش رو می‌دادی می‌دونی اونا از چه خانواده ای هستن.
    -اره. از یک خانواده ی تازه به دوران رسیده .
    که فکر می‌کنن چون پول دارن هرجور دوست دارن میتونن با بقیه حرف بزنن.
    -من این حرفا حالیم نیست بابات برای آخر هفته دعوتشون کرده باید ازشون بخاطر رفتارت عذر خواهی کنی.
    باتعجب به مامان نگاه کردم.
    -چکار کنم.
    -بایداین کار رو بکنی پدرت رو که میشناسی حرفی بزنه باید انجام بشه.تازه به زور تونسته آقای سبحانی رو راضی کنه چون آقای سبحانی خیلی گرفتاره.کلی باهاشون حرف زده تا راضی شدن آخر هفته بیان .
    -مامان من این کار رو نمی‌کنم به بابا هم‌بگو.
    -تمومش کن رزیتا من نمی‌تونم رو حرف پدرت حرف بزنم.چه خوشت بیاد چه نیاد باید این کار انجام بشه.
    از جام بلند شدم سمت پله ها رفتم.
    صبحت کردن با مامان بیفایده‌بود.
    بابا همیشه همین طور بود هیچ وقت خودش مستقیم باهام حرف نمی‌زد همیشه مامان رو به جون من مینداخت شایدم برای من وقت نداشت اینقدر کارای مهم تر از من داشت که این حرفای پیش پا افتاده توشون هیچ بود.
    -کجا. بشین شامت رو بخور.
    -ممنون سیر شدم.
    رفتم تو اتاقم.
    هنوز بدنم از مصرف قرصها بیحس بود روانشناسم گفته بود دیگه نباید مصرفشون کنم.
    ولی برگشتنم به ایران با این همه استرس مجبورم کرده بود. دوباره مصرفشون رو شروع کنم.
    روی تخت دراز کشیدم چشمام رو بستم.


    .............................

    دیروز ۴۰ روز از مرگ پدربزرگ گذشت
    خانواده ی سبحانی اون روز بخاطر مشغله کاری نیومدن.
    ولی امشب قراره‌ بیان اینجا.
    از صبح استرس دارم دیدن اون دکتر احمق عذابم میده .
    تو این مدت تمام روزها تو خونم .
    حوصله ی اینکه برم بیرون یک نفر هم همش دنبالم راه بیافته رو ندارم.
    بابا قدغن کرده که بدون محافظ بیرون برم منم ترجیح دادم بیرون نرم.
    باید مامان رو راضی کنم بزاره برگردم کانادا دلم نمی‌خواد اینجا باشم حس زندانی بودن رو دارم.
    اونجا لااقل کسی منو نمی‌شناسه می‌تونم آزادانه برم بیرون بدون اینکه کسی دنبالم باشه.
    ساعت‌نزدیک‌ ۸ شبه از حموم تازه آمدم بیرون.
    موهام رو خشک می‌کنم.
    روی تخت یک کت و دامن سبز هست میرم سمتش.میدونم مامان برام خریده نگاش می‌کنم.
    درست شبیه لباسیه که پیر زنـ*ـا می‌پوشن.
    میزارمش روی تخت .
    سمت کمد میرم .به لباسای تو کمد نگاه می‌کنم.
    یک پیراهن آبی باگلهای ریز از تو لباسام بیرون میارم.
    -همین رو می‌پوشم.
    موهام رو شونه می‌کنم.
    موهام صافه نیازی به چیزی نداره.
    یکم آرایش می‌کنم رژ صورتی کم رنگی می‌زنم .با یکم ریمل
    لباس رو می‌پوشم.
    یک صندل سفید که هم رنگ گل‌های لباسمه پام می‌کنم.
    یک تل آبی هم به موهام می‌زنم.
    زهراخانم صدام می‌کنه .میگه مهمون ها اومدن.
    از پله ها پایین میرم.
    تو پذیرایی دوتا خانم مشغول حرف زدن با مامان هستن.
    سمتشون میرم.
    یکی شون یک خانم چاق حدود ۵۰ساله با صورتی سفیده که تو گردنش ازبس طلا انداخته گردنش خم شده.
    اون یکی هم یک دختر همسن خودمه
    قیافش خیلی مصنوعیه بخاطر عمل های زیبایی که کرده غیر طبیعی به نظر میاد.

    سلام می‌کنم.
    خانمه با فخر بهم نگاه می‌کنه.
    دختره هم انگار زورش میاد جواب سلامم رو بده.
    میرم کنارشون میشینم.
    مامان از لباسی که پوشیدم داره حرص می‌خوره.
    -خوب رزیتا خانم خوب هستید.شنیدم تازه برگشتید.
    -بله تقریبا یک ماه هست.
    -میخواید اینجا بمونید.
    -راستش..
    مامان میپره وسط حرفم.
    -اره خانم سبحانی قراره رزیتا جون همینجا بمونه .بسته هرچقدر تنها بوده.
    خانومه ابروهاشو بالا میندازه.
    -من نمی‌دونم این جونها از خارج چی میخوان.همین دکتر خودمون اینجا براش سرو دست میشکوندن اونوقت یک مدت طولانی که درسش تموم شده بود اونجا مونده بود.آخرم من اینقدر گریه و زاری کردم‌تا برگشته.
    آخه دکتر به من خیلی وابستس.
    خانم سبحانی اینقدر از محسنات پسرش گفت که سرم داشت میترکید .همشم می‌گفت دکتر اینجور دکتر اونجور من نمی‌دونم اسم نداره همش دکتر دکتر می‌کرد.
    دخترشم از سفرهایی می‌گفت که با نامزدش رفته بود.
    خلاصه جو خیلی خسته کننده ای بود لااقل برای من اینجور بود.
    از جام بلند شدم .
    -ببخشید من الان میام.
    مامان-عزیزم کجا میری.
    به مامان جوری نگاه کردم که دست از سرم برداره.
    -الان میام مامان.
    سمت دیگه ی پذیرایی رفتم.
    یکم دیگه اونجا بودم مخم هنگ می‌کرد.

    موقع شام آقایون از اون طرف آمدن انگار اونا هم داشتن از تجارتشون حرف می‌زدند
    دلم می‌خواست این مهمونی مسخره زود تموم بشه.
    تمام مدت شامم تاسرم رو بلند میکردم با نگاه های سهیل مواجه می‌شدم.
    از نگاهاش خوشم نمی‌آمد.کلا این آدم یک جوری بود.
    موقع خداحافظی داشت خیالم راحت می‌شد که دارن میرن ولی از اونجایی که من شانس ندارم بابا جلوی در صدام کرد.
    -عزیزم فکر کنم شما یک کاری با آقای دکتر داشتید مگه نه.
    به بابا نگاه کردم دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار.
    -من؟
    -اره عزیزم دکتر رو راهنمایی کنید سمت آلاچیق.
    آقای سبحانی-خسرو جان پس ما میریم دم در تا اینا راحت حرفاشون رو بزنن.
    با ناراحتی سمت آلاچیق رفتم.
    اونم دنبالم اومد.
    جلوی آلاچیق واستادم.
    آمد جلوم واستاد دست به سـ*ـینه نگام کرد.منم حرفی نمیزدم ساکت بودم.
    -خوب من منتظرم.حرفتون رو بزنید.
    با قیافه ی حق به جانب نگام می‌کرد.
    -من حرفی ندارم.
    -ولی من فکر می‌کنم هدف از اینکه ما امشب بیایم اینجا این بود شما ازمون عذر خواهی کنید.
    -من کاری نکردم که بخوام عذرخواهی کنم.
    آمد جلوتر .
    -اگه فکر کنید شاید یادتون بیاد.
    -به فکر کردن نیازی نیست .
    -نگران نباشید البته می‌تونید جور دیگه ای جبران کنید من آدم سخت گیری نیستم.
    نگاش کردم.
    -منظورتون چیه؟
    جور خاصی نگام کرد.
    -کافیه باهام راه بیاید.
    خشکم زده چقدر وقیح بود.
    دید من حرفی نمی‌زنم فاصلش رو کمتر کرد.
    لابد فکر کرده بود من راضیم.
    -خوب نظرت چیه عزیزم.
    با لبخند نگام کرد.
    حالم داشت ازش بهم میخورد.
    --واقعا که آدم کثیفی هستی ‌
    با این حرفم انگار آتیش گرفت.لبخند رو لبش خشک شد.
    صورتش قرمز شد .
    بازوم رو گرفت.
    -میدونی من کیم چطور جرات می‌کنی باهام اینجوری حرف بزنی.
    -دستم رو ول کن دیونه.ادمایی مثل تو لیاقت ندارن حتی بهشون نگاه کرد .
    بازوم رو بیشتر فشار داد.
    -حالیت می‌کنم با من اینجوری حرف زدن چه عواقبی داره.
    داشتم سکته میکردم.
    سرش رو بهم نزدیک کرد.
    هیچ کاری ازم برنمیامد.تنها فکری که به دهنم رسید این بود که با لگد محکم بزنم به پاش.
    تا زدمش بازوم رو ول کرد. از درد خم شد.منم از موقعیت استفاده کردم از زیر دستش فرار کردم.
    سمت انتهای باغ دویدم.
    قلبم تند تند می‌زد.
    آخر باغ کنار یک درخت نشستم.
    نفسم بالا نمی‌آمد.
    چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه.
    با اینکه حالم بد بود از کاری که کرده بودم لبخندی زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نمیدونم کی میخواستم ارامش پیدا کنم.
    با صدایی به روبروم خیره شدم.
    از ترس جیغ کشیدم ولی سریع دستم رو رو دهنم گذاشتم.
    -تو..تو..اینجا چکار میکنی.از ..کی ..اینجایی.
    با بی‌تفاوتی پکی به سیگارش میزنه.
    -از همون اول.
    میتونستم فقط یک قمست از صورتش رو تو نور ماه ببینم.
    به درخت روبروم تکیه داده بود .
    صدام می‌لرزید.
    -چی ..میخوای.
    پوزخندی میزنه.
    -یک قهوه اگه هست.
    ازخونسردیش لجم گرفته.
    -فکر کردی خیلی بامزه ای.
    -فکر نمی‌کنم مطمعنم.
    دلم می‌خواد اینقدر بزنمش تا دلم خنک بشه.
    -میگم اینجا ته باغ چکار میکنی؟

    -خودت چرا آمدی اینجا؟
    قیافت که مثل مجرم هایی میمونه که انگار دارن از یک چیزی فرار می‌کنن.
    هول شدم.
    - من..من چرا باید از چیزی فرار کنم بهتر بجای فضولی کردن بری پی کارت .

    -الان دقیقا دارم کارم رو انجام میدم.
    -کارت فضولیه یا سیگار کشیدن.
    -لازم نمیبینم برات توضیح بدم.
    از حرص داشتم منفجر می‌شدم.
    -برو تنهام بزار.
    -فکر کنم من اول اینجا بودم که تو اومدی.
    پس اون که باید بره تویی نه من.
    -خیلی پررویی میدونم باهات چکار کنم.
    -چکار مثلا؟
    مثل اون یارو منم میزنی.بهت نمیاد بزن بهادر باشی.
    با تعجب نگاش کردم.چطور همه چیز رو دیده بود اگه قبل از من اینجا بود.چرا من ندیدمش .
    از جام بلند شدم.
    -اولا به تو ربطی نداره .بعدم به تو هم نمیاد اسمت کارن باشه معمولا این اسم مال بچه مایه هاست .با اون ادکلنت معلومه یک ریگی به کفشته.
    ابروهاش رو دادبالا.
    - از ادکلنم خوشت میاد بگو برات بگیرم.چرا موضوع رو می پیچونی.
    -اصلانم خوشم نمیاد گفتم که بدونی فکر نکنی نمی‌دونم این ادکلن گرون تر از اونی که یک نگهبان استفاده کنه.
    - شایدپولدارم.

    -لابد برای اینکه ریا نشه اینجا کار می‌کنی.
    -شاید!
    -اره جون خودت تو یک چیزی رو داری قایم می‌کنی من مطمعنم یک چیزی هست بلاخره می‌فهمم تازه قیافتم مثل زندانی ها میمونه.

    آمد نزدیکم.حالت نگاهش یکم تغییر کرد.به تاتوی روی گردنش نگاه کردم.ولی چیزی خوب دیده نمی‌شد.اومد جلوتر

    ترسیده بودم.
    -پس باید ازم بترسی می‌دونی کل کل با زندانی ها خطرناکه بچه جون.
    -به من نگو بچه ،احمق.
    آمد نزدیک تر منم رفتم عقب.
    -بهتره مواظب زبون درازت باشی بچه .
    کلمه ی بچه رو بیشتر کشید.
    عقب عقب رفتم.
    -مطمعن باش کاری می‌کنم که از اینجا بندازنت بیرون.بلاخره می‌فهمم چه نقشه ای داری.
    پوزخندی زد .
    -باشه منتظر می‌مونم.حالا بهتره بری بخوابی که از زمان خوابت گذشته.
    با حرص نگاش کردم.
    -برو به درک.
    به سمت خونه دویدم.از در پشتی رفتم تو.
    نمی‌خواستم با مامان یا بابا روبرو بشم.
    رفتم تو اتاقم.
    روی تخت دراز کشیدم.
    یک قرص خوردم .این همه استرس آخر دیونم می‌کرد.
    .................
    سه روز از اون شب میگذره.
    اتفاق خاصی نیوفتاده .خیالم راحت شد که اون دکتره به کسی چیزی نگفته.بابا رفته ماموریت.

    تو این چند روز به مامان اصرار کردم که بزاره برگردم.
    مامان قبول نمی‌کنه میگه باید ایران بمونم.
    نمی‌دونم چکار کنم .باید خودم یک جوری از خونه برم بیرون.
    ولی با وجود اون دوتا نمی‌تونم از خونه برم بیرون
    اون پسره کارن مثل عقاب حواسش به کارام هست.هنوز نتونستم کاری کنم بابا اخراجش کنه.
    بخاطر همین بهش نزدیک نمی‌شم نمیخوام که فکر کنه من بی عرضم.
    از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم هوا هنوز گرمه.
    جز اون دوتا دونفر دیگه هم تو حیاط هستند فکر کنم بابا برگشته.
    با صدای در سمت صدا برمی‌گردم.
    -بله.
    زهرا خانم میاد تو.
    -خوبی مادر‌.
    -خوبم.
    -مادر بیادپایین خانم با آقا منتظرن مثل اینکه باهاتون کار دارن.
    با تعجب نگاش کردم.
    -بابا باهام کار داره مطمعنید.؟
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    حس خوبی به این دورهمیه به اصطلاح خانوادگی نداشتم.
    دلم شور میزد.
    به زهرا خانم گفتم بره پایین خودم میرم پیششون.
    رفتم پایین از استرس دستام یخ کرده بود.
    وارد پذیرایی شدم .مامان و بابا روی مبل ها نشسته بودن.
    رفتم جلو اروم سلام کردم.
    بابا سرش رو تکون داد.
    مامان-بیا بشین .
    رفتم روبروشون نشستم.
    مامان نگام کرد.
    -خوب من و پدرت باید درباره ی یک موضوع مهم باهات صحبت کنیم.
    با استرس به مامان نگاه کردم.
    -راستش یک نفر ازت خواستگاری کرده پدرت هم چون صلاح دیده و اون شخص از هر نظر تایید شده است قبول کرده که بیان.
    قبلم تند تند میزد.
    -چی میگی مامان!
    من نمیخوام ازدواج کنم.
    - تو بچه نیستی 24 سالته باید ازدواج کنی تا کی میخوای همین جوری تو اون کشور تنها بمونی در ضمن دکتر مردی که هر دختری ارزوی ازدواج باهاش رو داره.
    انگار گوشام داشت اشتباه میشنید.
    -دکتر!
    -اره اولش ما هم تعجب کردیم که با اون همه
    بی احترامی که تو بهشون کردی بازم تو رو انتخاب کردن.
    -مامان میدونی چی داری میگی من از اون ادم بدم میاد.
    -دیونه شدی رزیتا میدونی اون هااز چه
    خانواده ای هستن.تازه پدرش هم همکار باباته.
    خودشم که دکتره دیگه چی میخوای.
    -من میگم من ازش خوشم نمیاد برامم مهم نیست که کی هست و از چه خانواده ایه.
    -بیخود مسخره بازی در نیار اون ها قراره فرداشب برای حرف زدن بیان.
    داشتم دیونه میشدم.
    از جام بلند شدم .بابا هنوز حرفی نمیزد.
    -من قبول نمیکنم.
    -باید قبول کنی ما ابرومون رو از سر راه نیاوردیم.
    -ابرو. کدوم ابرو!
    حاضرید من رو بخاطر ابروتون مجبور به کاری کنید که راضی بهش نیستم.
    ابروتون از من مهم تره .
    -پدرت بهشون قول داده .تازه ممکنه تو کار پدرت مشکلی پیش بیاد.
    به بابانگاه کردم هنوز ساکت بود.
    عصبی شده بودم .دستام میلرزید.
    -چرا ساکتید بابا هان میخواید تا کی به اطرافیانتون مثل یک کالا نگاه کنید.8سال من رو تو زمانی که بهتون احتیاج داشتم تو یک کشوری که هیچ کس رو نمی‌شناختم ول کردید. همش16 سالم بود.تو اوج زمانی بودم که بهتون احتیاج داشتم.
    این همه حرص پول و مقام رو زدید چی شد برای کی دارید این همه حرص میزنید هان.
    میخواید من رو فدای موقعیت پوشالیتون کنید.
    مامان-رزیتا!
    -چیه مگه دورغ میگم.
    شما دوتا جز حرص زدن برای مقام و پول مگه کاره دیگه ای میکنید.
    بابا با عصبانیت امد طرفم سیلیه محکمی به صورتم زد.
    دستم رو رو صورتم گذاشتم.
    نگاش کردم.
    -باشه بزنید.اگه‌ دلتون خنک میشه بازم بزنید نباید از کسی که از عاطفه بویی نبرده انتظار بیشتری داشت.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    سمت پله ها دویدم.
    چطور میتونستن بامن این کار رو بکنن.
    چطور میتونستن اینقدر بی عاطفه باشن.
    رفتم تو اتاقم.
    نمیدونم چقدر گریه کردم .چشمام از درد باز نمیشد.
    حس یه ادم بدبخت رو داشتم .
    برای شام هم پایین نرفتم.
    زهراخانم برام غذا اورد ولی هرچی اصرارکرد نخوردمش.
    ........................
    حالم اینقدر بد بود که نمیتونستم رو پام واستم.
    مامان برام یک پیراهن قرمز اورده بود که بپوشم.
    اصلا براش مهم نبود من تو چه حالی هستم.
    باید از این خونه میرفتم هرجور شده.
    ولی نمیدونستم با نگهبان ها چکار کنم.
    هیچ راهی نداشتم.
    این قدر فکر کردم که چکار کنم که سرم داشت میترکید.
    از اخر تصمیم گرفتم با سهیل حرف بزنم شاید دست از سرم برداره اینجوری زمان بیشتری داشتم که از این خونه برم.
    به لباس قرمز روی مبل نگاه کردم.دلم نمیخواست این لباس رو بپوشم
    سمت کمد رفتم همون کت دامن سبز رو برداشتم پوشیدم .
    موهامم بافتم.تو ایینه خودم رو نگاه کردم.
    یک قسمت از صورتم هنوز قرمز بود.
    فقط یکم کرم زدم تا رد انگشت بابا دیده نشه.
    ساعت نزدیک 8 بود.
    که زهرا خانم صدام کرد برم پایین.
    با بیحالی رفتم پایین.
    مامان تو پذیرایی داشت به خدمت کارا میگفت چکار کنن .
    تا من رو دید با تعجب نگام کرد.
    همون موقع بابا از اتاقش امد بیرون.
    مامان-این چیه پوشیدی برو عوضش کن یکمم ارایش کن مگه مجلس ختم امدی.
    -ولم کن مامان .برای من این مجلس، مجلس ختمه. دست از سرم بردار.
    تا مامان میخواست اعتراض کنه زنگ رو زدن.
    منم سمت مبل ها رفتم نشستم.
    -برو یکم حداقل یک رژ بزن.
    از جام بلند نشدم.
    مامان دیدبهش گوش نمیکنم سمت در ورودی رفت که ازشون استقبال کنه بابا هم فقط نگام کرد ولی حرفی نزد.
    یکم بعد خانم سبحانی و شوهرش امدن تو .
    بعدشم اون اومد.یک کت وشلوار خاکستری تنش بود.
    مامان صدام کرد.
    با بی میلی سمتش رفتم.میدونستم اگه نرم بعدا دیونم میکنه.
    اقای سبحانی خوشحال به نظر میرسد .ولی زنش انگار به زور امده بود.تنها آدم ناراحت این جمع فقط من نبودم اونم معلوم بود به زور اومده.
    مامان- رزیتا جان گل رو از اقای دکتر بگیر.
    سمتش رفتم نگاش نکردم.
    گل رو از دستش کشیدم.
    ولی محکم نگهش داشته بود.
    سرم رو بلند کردم.
    با پوزخندی نگام کرد.بعد گل رو پرت کرد تو بغلم.
    سمت بقیه رفت.
    (احمق روانی.)
    گل رو دادم به زهرا خانم رفتم پیش بقیه.
    خانم سبحانی ساکت بود .شوهرشم با بابا حرف میزد.
    سهیل رو نگاه نمیکردم ولی حس میکردم داره من رو نگاه میکنه.
    اقای سبحانی-خوب بهتره بریم سر اصل مطلب راستش همون طور که شما مارو میشناسید میدونید که
    خانواده ی ما چجوریه پس نیاز به تو ضیح بیشتر نیست میدونید که سهیل جان چند سالیه که برگشته ایران اینجا مطب داره.
    چند وقتم بود که مادرش براش دنبال زن بوده ولی خودش نمیخواست .ولی مثل اینکه مهر این دخترمون به دلش نشسته.
    (اره جون خودش معلومه نیست چه نقشه ای داره.)
    خانم سبحانی-اره عاطفه جون خودت که میدونی دکتر چقدر طرفدار داره.تو همون بیمارستان خانم دکترای زیادی هستن که ارزوشونه دکتر بهشون توجه کنه. تازه دختر خواهرمم امسال تازه دانشگاه قبول شده از هرانگشتشم یک هنر می‌ریزه ولی دکتر میگه ساناز هنوز بچست وگرنه خواهرم از خداشه که دکتر دامادش بشه. بهرحال حالا ببینیم قسمت چی میشه
    یک جوری بهم نگاه کرد.انگار من خودم رو به پسرشون انداختم.
    -اره رویا جون میدونم .وصلت با شما برای ما افتخاریه.
    نمیدونم مامان چرا داشت من رو این قدر کوچیک میکرد.انگار من رو دستشون موندم.

    -خوب خسرو جان اگه اجازه بدید این دوتا‌جون برن حرفاشون رو با هم بزنن.
    -رزیتا جان اقای دکتر رو به اون طرف پذیرایی راهنمایی کن.
    از جام بلند شدم.
    سمت دیگه ی پذیرایی رفتم.
    اونم داشت دنبالم میامد.صدای پاش درست پشت سرم بود.
    سمت دیگه ی پذیرایی رفتم.
    روی مبل نشستم.
    اونم اومد روبروم نشست.
    سرم رو بلند کردم بهم خیره شده بود.
    -میشه بگید هدفتون از این بازی چیه؟
    یک جور خاصی نگام کرد.
    -کدوم بازی فکر کنم هنوز باورت نشده من اومدم خواستگاریت نه.
    البته حق داری من خواستگاری هرکس که میرفتم هم طرف تعجب میکرد.
    -فکر کردی کی هستی.دست از سر من بردار برو خواستگاری همون کسایی که از دیدنت تعجب میکنن.
    حالت نگاش عوض شد.
    -نه دیگه الان دیگه دیر شده.
    -منظورت چیه.
    -من یک اخلاقی دارم اگه بخوام کاری رو بکنم یا انجامش نمیدم یا اگه بدم تا اخرش میرم.
    -می‌دونم که داری از قصد این کار رو می‌کنی
    ببین اگه بخاطر اون موضوع ناراحتی باید بگم تقصیر خودت بود نباید بهم نزدیک می‌شدی .
    چشماشو ریز کرد بهم نگاه کرد.
    -خوشم میاد که از کارت پشیمونم نیستی.
    -ببین آقای دکتر خودتم میدونی که مقصر بودی.ولی من بازم بخاطر کارم معذرت می‌خوام.
    -شرمنده الان دیگه دیر شده.
    خیلی پررو شده بود باعصبانیت نگاش کردم.
    -ازم چی میخوای؟
    - معلوم نیست برای چی اومدم.فکر کنم مراسم خواستگاریه!
    -بیین من هیچ علاقه ای بهت ندارم پس این بازی رو تموم کن.
    از جام بلند شدم.
    اونم بلند شد امد روبروم واستاد.
    -کجا با این عجله عروس خانم من هنوز شرایطم رو نگفتم.
    -من باهات حرفی ندارم.برو کنار.
    بازوم رو گرفت.
    با عصبانیت نگام کرد.دندوناشو بهم فشار می‌داد.
    -ببین دختره ی احمق اگه فکر کردی که میتونی من رو پس بزنی بدون کور خوندی.از مادر زاییده نشده بخواد کاری که تو کردی رو باهام بکنه
    فکر کردی ازت گذشتم اره.
    نه عزیزم من از هیچی نمیگذرم.حتی از یک اشتباه کوچیک .اشتباه تو که خیلی بزرگ بود.
    اون روز اگه پیشنهادم رو قبول میکردی برات بهترین چیز هارو فراهم میکردم.ولی شانست رو از دست دادی.حالا از این به بعد زندگی رو برات جهنم میکنم.
    کاری میکنم ارزوی مرگ کنی.
    -ولم کن روانی .من باهات ازدواج نمیکنم.
    -بیخود تلاش نکن عزیزم.چون کسی به حرفت گوش نمیده.پدرت رو این ازدواج سرمایه گذاری کرده.
    میدونی که با پدر من شریکه یعنی بیشتر ثروتش الان تو کار با پدر منه پس کارش رو ول نمیکنه بچسبه به حرفای دختر لوسش.
    -پدرم حرف من رو قبول میکنه بهش میگم تو چه ادم دیونه ای هستی.
    چونم رو تو دستش گرفت سرم رو برگردوند.
    به جای سیلی که بابا زده بود نگاه کرد.
    -چقدر مقاومت کردی برای اینکه پدرت رو راضی کنی که ما اینجا نیایم هان.
    چونم رو از تو دستش کشیدم بیرون.
    -تویه ادم عقده ایه مریضی .
    چشماش قرمز شده بود.
    - پس ازم بترس چون من خیلی خطرناکم.الانم مثل ادم میای میشینی.
    چون هرچقدر که بیشتر مقاومت کنی من بیشتر دیونه میشم.
    بازوم رو ول کرد هولم داد طرف مبل.خودشم سمت پذیرایی رفت.
    حالم بدتر شده بود.سرم گیج میرفت روی اولین مبل نشستم.
    سهیل یه دیونه ی واقعی بود.
    مامان اومد سمتم.
    -چرا اینجا نشستی پاشو همه منتظرن.
    نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم.
    سمتم اومد دستم رو گرفت من رو از مبل بلند کرد.سمت دیگه ی پذیرایی برد. میتونستم
    خنده ی شیطانیه اون رو ببینم.
    چشمام داشت بسته میشد با کمک مامان سرجام نشستم.
    همه حرف میزدن ولی من هیچی نمیشنیدم فقط حرکت لبهاشون رو میدیدم.
    دیگه نفهمیدم چی شد چشمام بسته شد.
    ..........................
    چشمام رو باز کردم.
    روی تخت بودم بهم سرم وصل بود.
    زهرا خانم کنارم نشسته بود.
    -خدارو شکر خوبی مادر .
    -چی شده؟!.
    -چیزی نیست یکم ضعف کردی.دکتر بهتون سرم زده.
    همون موقع مامان اومد تو اتاق .
    -حالت خوبه.
    -اره.
    -مهمون ها رفتن.
    -اره چقدر بهت گفتم یک چیزی بخور ضعف میکنی.
    ابرومون رفت خانم سبحانی فکر کرد مریضیه خاصی داری.
    ولی دکتر گفت بخاطر ضعیف بودنت بیهوش شدی.
    بیچاره کلی براش توضیح داد تا قانع شد.
    -مامان او پسره روانیه.از روی لجبازی میخواد باهام ازدواج کنه.
    -رزیتا دیونه شدی مگه بچه بازیه پسره دکتره سالها تو خارج درس خونده مگه احمقه که بخاطر لجبازی ازدواج کنه اینا همش توهم توه.وگرنه پسر به اون خوبی نمیدونی حالت بد شد چقدر نگرانت شده بود.
    تازه گفت باید تقویتت کنیم برای عروسی حالت بد نشه.
    -عروسی!
    -اره قراره اخر هفته ی دیگه عقد کنید.این قدر با تربیته گفت بخاطر مرگ پدربزرگت یک مجلس عقد خودمونی داشته باشیم بعد چند ماه عروسی بگیریم.
    -مامان من نمیخوام باهاش ازدواج کنم اونوقت شما میگید آخر هفته عقد کنیم چرا نمیفهمید اون ادم یک مریضه روانیه.
    -رزیتا تمومش کن این حرفا همش بخاطر اینکه تنها بودی فکر میکنی همه دشمنتن.
    دست از خیال بافی بردار تا کی میخوای اینجوری حرف بزنی تو مگه خوب نشده بودی باز قرص هاتو شروع کردی .
    سهیل پسر خوبیه خودشم گفت که باهم مشکلی ندارید.
    -بیخود گفته . من دوستش ندارم ازش متنفرم.
    چجور می‌تونم با کسی ازدواج کنم که ازش متنفرم.
    -حرف الکی نزن.منم قبل از ازدواجم با پدرت از این حرف ها میزدم چی شد این همه سال باهم زندگی کردیم.
    زندگی فیلم و سریال نیست یکم بگذره بهش علاقه مند میشی.
    -مامان خواهش می‌کنم این کار رو با من نکنید.
    -تمومش کن رزیتا.دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم این حرف ها رو تموم کن نمی‌خوام اینا هم بفهمن تو مشکل داشتی.
    -من مشکلی ندارم .شمایید که بخاطر پول دارید من رو می‌فروشید.
    -تو مشکل نداری .خودت رو نگاه کردی قیافت مثل آدمای معتاد شده.
    زیر چشمات گود افتاده همش قرص آرام بخش می‌خوری .
    میخوای با این کارات موقعیت به این خوبی رو از دست بدی.
    -مامان!
    -نمی خوام چیزی بشنوم.باید تا آخر هفته با خودت کنار بیا. دیگه هم نمی‌خوام چیزی راجب این موضوع بشنوم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا