- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 291
- امتیاز واکنش
- 4,819
- امتیاز
- 441
- سن
- 22
آرشیو رو روی زمین گذاشتم و شونم رو مالیدم. امروز کارگاه داشتم و تازه از دانشگاه میاومدم. طاق باز روی تختم دراز کشیدم و خواستم خمیازهی عمیقی نوش جان کنم که با صدای زنگ در، خستگی از یادم رفت.
روی تخت نیم خیز شدم و مقنعه رو از سرم کشیدم. کمی بعد صدای احوال پرسی از طبقه پایین اومد. از کنجکاوی طاقت نیاوردم و به طرف در خیز برداشتم. کنار پلهها ایستادم و یواشکی پایین رو نگاه کردم.
دختری قد بلند با موهای دودی رنگ که از زیر شالش آزادانه رها شده بود و روی رنگ مشکی مانتوش بدجوری خودنمایی میکرد، با اون هیکل بی نقص و جذابش کسی جز دلربا نبود. بی هوا برگشت و بالا رو نگاه کرد. زیر لب بهش دراکولایی گفتم. این اسمی بود که من واسش انتخاب کرده بودم. پوزخند عمیقی روی لبای قرمز رنگش، شکل گرفت. به روش خودش پوزخند زدم. با اون چشمای آبی کشیدش، بی نهایت زیبا و دلربا شده بود. الحق که اسمش برازندهی قیافش بود، ولی با اون اخلاق گندی که داشت نمیدونم رهام چه جوری عاشقش شده بود.
بدون این که اهمیتی به ورودش بدم، برگشتم اتاقم و در رو هم محکم کوبیدم.
قبل از این که بخوام دوباره دراز بکشم، در باز شد و بعد هم چهرهی رها نمایان شد. اخماش توی هم بود و معلوم بود که از چیزی ناراضیه.
- چرا عین بچهها از اون بالا سرک میکشیدی؟ مثلاً دلربا قراره زن داداشت بشه ها، چرا وقتی تو رو دید بهش سلام نکردی؟
بی تفاوت روی تختم دراز کشیدم و قبل از این که پتو رو روی سرم بکشم گفتم:
- مامان بزرگ ازش بدم میاد، مشکلیه؟
روی تختم نشست و پتو رو از سرم کشید. لحنش آروم و مهربون شده بود.
- میدونی منم اولش زیاد ازش خوشم نمیاومد. خیلی آدم خشک و افادهای بود. ولی روشا باور کن خیلی دختر خوبیه. اولش اون طوریه یکم که باهاش آشنا...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه.
- رها جان میشه بس کنی؟ باز رفتی تو فاز نصیحت و مامان بازی؟ اصلاً اون دراکولا این جا چیکار میکنه؟
باز اخماش رو درهم کرد و با تندی گفت:
- اولاً دراکولا نه و دلربا. ثانیاً، روشا شوتیا. عروسیشون بیست روز دیگست، این جا چیکار میکنه؟
- آفرین، 20 روز دیگه. پس الان باید به فکر خریدهای عروسیشون باشند.
- اتفاقاً از این جا میخواهند برن خریداشون رو بکنند. مامان گفت آماده شو، اونا که الان دارند میرند ماهم سه تایی میریم پاساژها رو زیر و رو میکنیم.
درحالی که حرف میزد به طرف کمدم و رفت و مشغول زیر و رو کردن لباسام شد.
- ای بابا کو تا یه ماه دیگه.
- عین برق و باد میگذره.
لباسام رو بغلم انداخت و قبل این که بخوام بهونهای بیارم، از اتاق خارج شد.
با حرص لب گزیدم و نگاهی به لباسام کردم. مانتوی سرمهای، با شال و جین کرم، با این که داشتم از خستگی میمردم، ولی لباسام رو پوشیدم. دستور مامان بود. نمیشد از زیرش در رفت.
از اتاقم بیرون اومدم و دستی به شالم کشیدم. حال و حوصلهی آرایش نداشتم. از پلهها که پایین میاومدم، مامان نگاهی گذری بهم انداخت. رها مشغول بستن دکمههای مانتوش بود.
کمی که گذشت، همگی از خونه خارج شدیم. بعد از یه ساعت که تو ماشین بودیم، رسیدیم به پاساژی که مورد علاقهی مامان بود و تقریباً همیشه از اون جا خرید میکرد. ولی این تازه اول راه بود، زیر و رو کردن مغازه ها و آخر سر هم دست خالی برگشتن، تازه شروع شده بود!
روی تخت نیم خیز شدم و مقنعه رو از سرم کشیدم. کمی بعد صدای احوال پرسی از طبقه پایین اومد. از کنجکاوی طاقت نیاوردم و به طرف در خیز برداشتم. کنار پلهها ایستادم و یواشکی پایین رو نگاه کردم.
دختری قد بلند با موهای دودی رنگ که از زیر شالش آزادانه رها شده بود و روی رنگ مشکی مانتوش بدجوری خودنمایی میکرد، با اون هیکل بی نقص و جذابش کسی جز دلربا نبود. بی هوا برگشت و بالا رو نگاه کرد. زیر لب بهش دراکولایی گفتم. این اسمی بود که من واسش انتخاب کرده بودم. پوزخند عمیقی روی لبای قرمز رنگش، شکل گرفت. به روش خودش پوزخند زدم. با اون چشمای آبی کشیدش، بی نهایت زیبا و دلربا شده بود. الحق که اسمش برازندهی قیافش بود، ولی با اون اخلاق گندی که داشت نمیدونم رهام چه جوری عاشقش شده بود.
بدون این که اهمیتی به ورودش بدم، برگشتم اتاقم و در رو هم محکم کوبیدم.
قبل از این که بخوام دوباره دراز بکشم، در باز شد و بعد هم چهرهی رها نمایان شد. اخماش توی هم بود و معلوم بود که از چیزی ناراضیه.
- چرا عین بچهها از اون بالا سرک میکشیدی؟ مثلاً دلربا قراره زن داداشت بشه ها، چرا وقتی تو رو دید بهش سلام نکردی؟
بی تفاوت روی تختم دراز کشیدم و قبل از این که پتو رو روی سرم بکشم گفتم:
- مامان بزرگ ازش بدم میاد، مشکلیه؟
روی تختم نشست و پتو رو از سرم کشید. لحنش آروم و مهربون شده بود.
- میدونی منم اولش زیاد ازش خوشم نمیاومد. خیلی آدم خشک و افادهای بود. ولی روشا باور کن خیلی دختر خوبیه. اولش اون طوریه یکم که باهاش آشنا...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه.
- رها جان میشه بس کنی؟ باز رفتی تو فاز نصیحت و مامان بازی؟ اصلاً اون دراکولا این جا چیکار میکنه؟
باز اخماش رو درهم کرد و با تندی گفت:
- اولاً دراکولا نه و دلربا. ثانیاً، روشا شوتیا. عروسیشون بیست روز دیگست، این جا چیکار میکنه؟
- آفرین، 20 روز دیگه. پس الان باید به فکر خریدهای عروسیشون باشند.
- اتفاقاً از این جا میخواهند برن خریداشون رو بکنند. مامان گفت آماده شو، اونا که الان دارند میرند ماهم سه تایی میریم پاساژها رو زیر و رو میکنیم.
درحالی که حرف میزد به طرف کمدم و رفت و مشغول زیر و رو کردن لباسام شد.
- ای بابا کو تا یه ماه دیگه.
- عین برق و باد میگذره.
لباسام رو بغلم انداخت و قبل این که بخوام بهونهای بیارم، از اتاق خارج شد.
با حرص لب گزیدم و نگاهی به لباسام کردم. مانتوی سرمهای، با شال و جین کرم، با این که داشتم از خستگی میمردم، ولی لباسام رو پوشیدم. دستور مامان بود. نمیشد از زیرش در رفت.
از اتاقم بیرون اومدم و دستی به شالم کشیدم. حال و حوصلهی آرایش نداشتم. از پلهها که پایین میاومدم، مامان نگاهی گذری بهم انداخت. رها مشغول بستن دکمههای مانتوش بود.
کمی که گذشت، همگی از خونه خارج شدیم. بعد از یه ساعت که تو ماشین بودیم، رسیدیم به پاساژی که مورد علاقهی مامان بود و تقریباً همیشه از اون جا خرید میکرد. ولی این تازه اول راه بود، زیر و رو کردن مغازه ها و آخر سر هم دست خالی برگشتن، تازه شروع شده بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: