کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
آرشیو رو روی زمین گذاشتم و شونم رو مالیدم. امروز کارگاه داشتم و تازه از دانشگاه می‌اومدم. طاق باز روی تختم دراز کشیدم و خواستم خمیازه‌ی عمیقی نوش جان کنم که با صدای زنگ در، خستگی از یادم رفت.
روی تخت نیم خیز شدم و مقنعه رو از سرم کشیدم. کمی بعد صدای احوال پرسی از طبقه پایین اومد. از کنجکاوی طاقت نیاوردم و به طرف در خیز برداشتم. کنار پله‌ها ایستادم و یواشکی پایین رو نگاه کردم.
دختری قد بلند با موهای دودی رنگ که از زیر شالش آزادانه رها شده بود و روی رنگ مشکی مانتوش بدجوری خودنمایی می‌کرد، با اون هیکل بی نقص و جذابش کسی جز دلربا نبود. بی هوا برگشت و بالا رو نگاه کرد. زیر لب بهش دراکولایی گفتم. این اسمی بود که من واسش انتخاب کرده بودم. پوزخند عمیقی روی لبای قرمز رنگش، شکل گرفت. به روش خودش پوزخند زدم. با اون چشمای آبی کشیدش، بی نهایت زیبا و دلربا شده بود. الحق که اسمش برازنده‌ی قیافش بود، ولی با اون اخلاق گندی که داشت نمی‌دونم رهام چه جوری عاشقش شده بود.
بدون این که اهمیتی به ورودش بدم، برگشتم اتاقم و در رو هم محکم کوبیدم.
قبل از این که بخوام دوباره دراز بکشم، در باز شد و بعد هم چهره‌ی رها نمایان شد. اخماش توی هم بود و معلوم بود که از چیزی ناراضیه.
- چرا عین بچه‌ها از اون بالا سرک می‌کشیدی؟ مثلاً دلربا قراره زن داداشت بشه ها، چرا وقتی تو رو دید بهش سلام نکردی؟
بی تفاوت روی تختم دراز کشیدم و قبل از این که پتو رو روی سرم بکشم گفتم:
- مامان بزرگ ازش بدم میاد، مشکلیه؟
روی تختم نشست و پتو رو از سرم کشید. لحنش آروم و مهربون شده بود.
- می‌دونی منم اولش زیاد ازش خوشم نمی‌اومد. خیلی آدم خشک و افاده‌ای بود. ولی روشا باور کن خیلی دختر خوبیه. اولش اون طوریه یکم که باهاش آشنا...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه.
- رها جان میشه بس کنی؟ باز رفتی تو فاز نصیحت و مامان بازی؟ اصلاً اون دراکولا این جا چیکار می‌کنه؟
باز اخماش رو درهم کرد و با تندی گفت:
- اولاً دراکولا نه و دلربا. ثانیاً، روشا شوتیا. عروسیشون بیست روز دیگست، این جا چیکار می‌کنه؟
- آفرین، 20 روز دیگه. پس الان باید به فکر خریدهای عروسیشون باشند.
- اتفاقاً از این جا می‌خواهند برن خریداشون رو بکنند. مامان گفت آماده شو، اونا که الان دارند میرند ماهم سه تایی میریم پاساژها رو زیر و رو می‌کنیم.
درحالی که حرف می‌زد به طرف کمدم و رفت و مشغول زیر و رو کردن لباسام شد.
- ای بابا کو تا یه ماه دیگه.
- عین برق و باد می‌گذره.
لباسام رو بغلم انداخت و قبل این که بخوام بهونه‌ای بیارم، از اتاق خارج شد.
با حرص لب گزیدم و نگاهی به لباسام کردم. مانتوی سرمه‌ای، با شال و جین کرم، با این که داشتم از خستگی می‌مردم، ولی لباسام رو پوشیدم. دستور مامان بود. نمی‌شد از زیرش در رفت.
از اتاقم بیرون اومدم و دستی به شالم کشیدم. حال و حوصله‌ی آرایش نداشتم. از پله‌ها که پایین می‌اومدم، مامان نگاهی گذری بهم انداخت. رها مشغول بستن دکمه‌های مانتوش بود.
کمی که گذشت، همگی از خونه خارج شدیم. بعد از یه ساعت که تو ماشین بودیم، رسیدیم به پاساژی که مورد علاقه‌ی مامان بود و تقریباً همیشه از اون جا خرید می‌کرد. ولی این تازه اول راه بود، زیر و رو کردن مغازه ها و آخر سر هم دست خالی برگشتن، تازه شروع شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    با بی میلی به مغازه‌ها و اجناس رنگارنگ نگاه می‌کردم. هیچ کدوم جذابیتی برای من نداشتند. تنها چیزی که بهش احتیاج داشتم، خواب بود.
    رها: بنظرت اون قرمزه چه طوره؟
    محو ویترین رو به روش شده بود. رد اشاره‌اش رو زدم ولی به چیز خاصی نرسیدم. با لب و لوچه‌ی آویزون بازوم رو گرفت و وارد مغازه شدیم. پیراهن مورد نظرش رو از فروشنده گرفت. وقتی می‌خواست وارد اتاق پرو بشه، مامان با لبخند پت و پهنی چند تا پیراهن دیگه رو هم گرفت طرفش و گفت:
    - این‌ها رو هم یه امتحانی بکن.
    پوف کلافه‌ای کردم و با پا روی زمین ضرب گرفتم. همون موقع گوشیم به صدا در اومد. دست تو جیبم بردم و گوشیم رو در اوردم. با دیدن اسم یاسی لبخندی روی لبم شکل گرفت.
    - جانم یاسی جان؟
    طولی نکشید که صدای دلخورش توی گوشم پیچید.
    - یه وقت زنگ نزنی خسیس شارژت تموم میشه.
    لبخندی روی لبم شکل گرفت.
    - علیک سلام
    - کوفت سلام
    مامان با حالت سوالی نگاهم کرد که اهمیت ندادم.
    - چه خبر؟
    - هیچی سلامتی!
    - خب، در رابـ ـطه با نامزدت... یعنی...
    حرفم رو قطع کرد.
    - هیچی، دارم سعی می‌کنم اون نامرد و فراموش کنم. میخوام یه زندگی جدید با آریا شروع کنم. پسر بدی نیست براش احترام قائلم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم قبولش کنم؟
    در اتاق پرو باز شد و چهره‌ی خندون رها نمایان شد. گوشی رو دست به دست کردم و در حالی که حرف می‌زنم مشغول آنالیز کردن پیراهنش شدم.
    - خب، بالاخره وقت لازمه دیگه، ولی خوشحالم که سعی می‌کنی با این قضیه کنار بیای. هرکسی جای تو بود شاید ماه‌ها افسرده می‌شد.
    یه لباس قرمز شرابی با یقه‌ی نسبتاً باز و بلند که تا زانو تنگ بود و در ادامه‌اش گشاد می‌شد. لبخندی به معنای تایید زدم و اون هم در و بست.
    - خبر نداری از شب‌های بی‌قراریم که این حرف و می‌زنی، خبر نداری از بالشی که هر شب خیسیه چشمام رو به جون میخره تا سبک بشم!
    ساکت شدم. چیزی نگفتم که گفت:
    - می‌بخشمش. نه به خاطر این که اون لیاقت بخشش رو داره، به خاطر این که من لایق اآرامش هستم. ازش می‌گذرم ولی فراموش نمی‌کنم.
    - آره، تو لایق آرامشی ولی نه در صورتی که تلاشی برای فراموش کردنش نکنی. چه طوری می‌خوای به آرامش برسی وقتی فکرش راحتت نمی‌ذاره؟
    نفس‌های صدادارش نشون می‌داد که بدجوری توی فکر فرو رفته.
    دوباره در باز شد و قامت رها مشخص شد. خنده‌ام گرفته بود. این هم شوی لباس راه انداخته بود!
    - من باید برم. بهت زنگ می‌زنم.
    - باشه، هر اتفاقی افتاد بی خبرم نزار. من همیشه به یادت هستم.
    خواستم قطع کنم که صداش دوباره توی گوشم پیچید.
    - روشا؟
    با مهربونی گفتم:
    - بله؟
    - مرسی که هستی.
    - می‌بینمت.
    - بای.
    تماس رو قطع کردم و همه‌ی حواسم رو به رها دادم. مامان یه ریز قربون صدقش می‌رفت.
    یه لباس ساده ولی دکلته‌ی مشکی که تا روی زانوش بود. با پوست سفیدش تضاد قشنگی رو به وجود آورده بود.
    سوالی نگاهم کرد که چشمکی به معنای تایید زدم.
    در و بست و منم از مغازه خارج شدم و همون جا منتظرشون موندم. کمی که گذشت رها همراه مامان بیرون اومد. با تعجب نگاهی به دستای خالیشون کردم و گفتم:
    - پس نخریدید؟
    لبخند ژکوندی زد و گفت:
    - نه بابا هنوز زوده.
    بادم خالی شد. دست از پا درازتر پشت بندشون راه افتادم و زیر لب غرغر کردم.
    کمی که راه رفتیم، مامان جلوی یه مغازه ایستاد و در حالی که محو ویترین روبه‌روش شده بود، گفت:
    - روشا اون آبیه چه طوره؟
    بدون این که رد نگاهش رو دنبال کنم بی معطلی گفتم:
    - عالیه، چرا همین و نمیخری بریم؟
    - فکر کنم همین و بخرم.
    خواست وارد مغازه شه که جلوش رو گرفتم.
    - خیلی خوبه، فقط کدوم و می‌گفتی؟
    اخمی کرد و راهش رو کج کرد و رفت. راهش رو سد کردم.
    - وا، پس چی شد؟
    اخمش غلیظ‌تر شد.
    - هیچی داریم میریم دیگه، مگه همین و نمی‌خواستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    پشت به من کرد و راه افتاد. به ناچار پشت بندش رفتم. این مامانم اعصاب نداشت.
    ***
    چشم از مانیتور گرفتم و نگاهی به ساعت کردم. خیلی وقت بود روی این طرحم وقت گذاشته بودم. خمیازه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. صدای قار و قور شکمم بلند شد. از پشت میز بلند شدم و با احتیاط در اتاق رو باز کردم. صدایی نمی‌اومد.
    - مامان؟ رها؟
    تند تند پله‌ها رو پایین رفتم و نگاهی به اطراف انداختم. مامان روی کاناپه نشسته بود و به یه نقطه نامعلوم زل زده بود. نفس راحتی کشیدم و فاصله‌ی بینمون رو طی کردم.
    - پس چرا...
    با دیدن رد اشک روی گونه‌هاش زبونم بند اومد و جملم نصفه موند. جلوی پاش زانو زدم و پشت انگشتم رو روی گونش کشیدم.
    - مامان؟
    چیزی نگفت. حتی نگاهمم نکرد. فقط چند بار پلک زد و بینیش رو بالا کشید.
    - چیزی شده؟
    باز هم سکوت بینمون حاکم شد. دستم رو عقب کشیدم. نگاهم کرد. زیر لب چیزی گفت، امّا نفهمیدم. طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم. اشک‌‌هام بی اجازه روی صورتم راه باز کردند. بازوم کشیده شد. یه نفر بلندم کرد و از پشت در آغوشم گرفت. حتی ندیده هم آغـ*ـوش خواهرم رو تشخیص دادم. کامل چرخیدم و بازو‌هاش رو گرفتم.
    - کسی قصد نداره به من بگه که چه اتفاقی افتاده؟
    صورتش خیس اشک بود. لب باز کرد و گفت:
    - دلربا... بیچاره داداشم!
    انگار جای قلب و معده‌ام عوض شد. چیزی در درونم فرو ریخت. دلربا؟ نکنه به داداشم خــ ـیانـت کرده باشه؟
    - دلربا سرطان داره.20 روز دیگه عروسیشون بود. آخ، من از غصه دق می‌کنم.
    دیگه ادامه‌ی حرف‌هاش رو نشنیدم. یعنی نخواستم که بشنوم.
    چرخیدم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم. تنها چیزی که می‌خواستم کمی آرامش و یه خواب راحت بدون دل مشغولی بود.
    ذهنم مشغول بود. مغزم سنگین شده بود. انگار بیش از حد بهش فشار وارد شده بود. درک نمی‌کردم.
    نفهمیدم چه طوری به اتاقم رسیدم و در و پشت سرم بستم. نمی‌دونم چه طور شد که دلم واسه دلربا سوخت. نه به خاطر داداشم فقط به خاطر خودش! برای دلربایی که فکر می‌کردم ازش متنفرم دلم سوخت.
    متنفر بودم؟ آره، ولی این حقش نبود. ازش خوشم نمی‌اومد ولی هیچ وقتم بدش رو نخواستم.
    تصویر صورتش مقابل چشمام شکل گرفت و من با کمال میل نگاهش کردم. نگاه کردم و فقط آه کشیدم. چشمان کشیده‌ی آبی که بی‌شباهت به افسانه‌ها نبود. موهای رنگ شده‌ای که هرگز نمی‌تونستی تشخیص بدی یه روزی بور بوده یا نه؟ حیف بود. نبود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    دستم رو به دستگیره در بند کردم. بلند شدم، راه رفتم، در زدم، هیچ کدومشون دست خودم نبود.
    در باز بود. وارد که شدم، تنم لرزید. باد پرده‌ی پنجره رو کنار زد و روی صورتم پخش شد.
    نگاه کردم. جسم بی حرکت روی تخت نگاه کردم. زیر لب رهام رو صدا زدم. سکوت! نزدیکش شدم و کنارش نشستم. باز هم سکوت! و سکوت مرگبار اتاق و صدای قیژ قیژ تخت شکست.
    - متاسفم.
    ناقوس مرگ بود. صدای مبهم و گرفته‌ای که از دهانش خارج شد.
    - دنیا باید متاسف باشه، با این بازی مسخره‌ای که راه انداخته!
    عذاب محض بود. بیان کردن جمله‌ای که خودم هم از صحتش اطمینان نداشتم.
    - اون خوب میشه.
    باد سیلی زد. پرده از ترس لرزید. صدای پوزخند باد توی سرم پیچید:
    - دنیا بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست.
    جایی درون جمجمه‌ام، دستور حرکت داد. دست‌هام اطاعت کردند. پنجره بسته شد. این باد باید خفه می‌شد.
    - ما، دنیا را از نو می‌سازیم.
    - تقصیر دنیا هم که باشه، همه‌ی دنیا هم که ببازند، همه‌ی مردم هم اگر نذارند، تو پاش بمون.

    ***
    - این جا چیکار می‌کنی؟
    - خب اومدم دوستم رو ببینم.
    نگاهی به بیرون انداختم و در اتاق و بستم.
    - چرا مامانت امروز این جوری بود؟
    روی پنجه‌ی پا چرخیدم. روی لبخند مصنوعی که برای حفظ ظاهر زده بود زوم کردم.
    - رها رو هم ندیدم؛ خونه نیست؟
    من هم ظاهرم رو با همون لبخند مسخره‌ای که از صد تا اخم هم بدتر بود، حفظ کردم.
    - نه.
    به درد و دل عادت نداشتم. هرچی که توی دلم بود، برای خودم بود.
    - نمی‌دونم چرا حس کردم اتفاقی افتاده!
    توی حدس زدن ماهر بود. من هم بازیگر قهاری بودم.
    - از آریا چه خبر؟
    سریع چرخید و کاغذی رو از کوله پشتیش خارج کرد.
    - اصلاً واسه همین اومدم.
    نگاه تیزم رو روی دستش سر دادم. کاغذ نبود. یه چیزی مثل کارت دعوت بود.
    - فکر نمی‌کردم قضیه این قدر جدی باشه.
    کارت رو گرفتم. درست حدس زده بودم. کارت عروسی بود.
    - برای زمین زدن حریفت، باید هم جدی بازی کنی.
    منم توی حدس زدن، ماهر بودم‌. ولی اون اصلاً بازیگر خوبی نبود.
    - زمین زدن حریف، در ازای تباهی خودت؟
    برای حفظ خونسردیش، لب گزید. تیز نگاهش کردم. خودش رو به بی‌خیالی زد. غافل از این که، ناشیانه بازی می‌کرد.
    - تباهی نه! انتخاب؛ من انتخاب کردم. امیر رفت. من نباید به زندگی برگردم؟
    سری تکون دادم. بازگشت به زندگی؟ مسخره بود. اون هم با کسی که دوستش نداره؟ بهانه بود. بهانه‌ای برای زمین زدن امیر بود. ولی غافل از این که...
    - اهمیت، جزء فرهنگ لغاتش نیست. داری به کاهدون می‌زنی.
    منظورم رو گرفت. برخلاف انتظارم، چشمکی زد.
    - اطاعت، جزء فرهنگ لغاتم نیست. داری تو گوش خر یاسین می‌خونی!
    از این همه بی پرواییش خنده‌ام گرفت. از این که خودش هم از خر بودنش، خبر داشت!
    - راستش، میخوام شامم رو پیش دوستم بخورم.
    وضعیت رها، حال مامان و از همه بدتر، رهام، من سرحال‌ترین فرد در حال حاضر بودم!
    - چی؟
    تیز نگاهم کرد. فک باز مونده از تعجبم رو جمع کردم. حالا نوبت من بود که بازیگری کنم. ولی؛ صدای حرف زدن که از بیرون اتاق بلند شد، نوبتم سوخت. فریاد‌ها هر لحظه بلند‌تر و صداها هر لحظه واضح‌ترمی‌شدند.
    - همین جا بشین. وقتی اومدم همه چی رو برات تعریف می‌کنم.
    دیگه دلیلی واسه پنهون کاری وجود نداشت، وقتی همه چیز در حال لو رفتن بود. شونه‌ای بالا انداختم. اهمیتی هم نداشت.
    رو‌به‌روی در ایستادم. دست دراز کردم. دستگیره چرخید و صدای در بلند شد.
    پایین رو نگاه کردم. چشمام دید و مغزم آنالیز کرد. رهام کنار پای مامان زانو زده و رهایی که به گفته‌ی من، الآن نباید خونه می‌بود!
    رهام: هنوز هم میخوام باهاش ازدواج کنم.
    مامان: با کسی که بیشتر از چند ماه زنده نیست؟
    رها: دکتر گفت تا یه سال هم میشه.
    مامان: دکتر غلط کرد با تو! تو نمی‌خواد حرف بزنی‌.
    رها ساکت شد و سرش رو زیر انداخت.
    رهام: مامان شما که این قدر بی‌رحم نبودید؟
    مامان: تو هم این قدر کم عقل نبودی.
    - خب شما میگید من چیکار کنم؟
    - ازش دست بکش.
    - از کسی که بخشی از وجودمه؟
    - از کسی که سرطان داره.
    - من عاشقشم.
    - می‌تونی نباشی.
    - اون به من احتیاج داره.
    - اون تنها به خونواده‌اش احتیاج داره.
    - منم دارم جزئی از خونوادشون میشم.
    - داشتی می‌شدی.
    دیگه صدایی نیومد. رهام بلند شد. عقب گرد کرد و کمی بعد، صدای کوبیده شدن در بلند شد. خونه تو سکوت فرو رفت و من مات و مبهوت مونده بودم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - مهدی بچم رفته. دو روزه رفته و خبری ازش نیست‌‌.
    - خانوم آروم باش. بچمونه، درست. ولی بچه که نیست!
    خشکِ خشک بود. گلویی که داشت زیر فشار این همه بغض له می‌شد. مبهم و گرفته بود، صدایی که از گلوی خشکیدم خارج شد.
    - خداحافظ!
    پول‌ها رو توی پاکت گذاشتم. پاکت رو توی کیفم چپوندم و راه افتادم.
    باز هم خیابون، راه و نشستن توی ماشینی که قرار بود امسال بابا یکی عینش رو برام بگیره. ولی...
    - پاکت رو برداشتی؟
    - باید یادم می‌رفت؟
    به نیم‌رخ اخموی خواهرم نگاه کردم.
    - حالا چرا این قدر ابروهات تو هم گره خورده؟
    - باید توضیح بدم؟
    ساکت شدم. نه این که جوابی نداشته باشم. نه! در واقع، حوصله نداشتم!
    هم‌چنان تا رسیدن به مقصد و خانه‌ی تازه عروس سکوت بود و سکوت! خونه‌ی کسی که می‌خواستم به عنوان یه دوست کنارش باشم.
    هم‌چنان تا ترمز کردن ماشین، پیاده شدن و کوبیدن در سکوت بینمون حکم فرما بود.
    رها جلوتر از من رفت. و من، پشت بندش راه افتادم.
    همهمه و هیاهویی بود. ناسلامتی عقدکنون بود.
    لحظه‌ی آخر، مغزم هشدار داد. رها رفت و من ایستادم. رها رفت و من برگشتم. جلوتر رفتم و با شک نگاه کردم. با قدم‌های نامطمئن خودم رو به انتهای خیابون رسوندم.
    چشمام رو تنگ و فقط نگاه کردم. کتونی آبی و پلیور نفتی، کفش‌های ورنی و پالتوی مشکی! دو مرد آشنا!
    - تو این جا چیکار می‌کنی؟
    صدای خودش بود. امیر! چند وقت بود ندیده بودمش؟ مدت زیادی نگذشته بود. ولی، عوض شده بود. این رو من نمی‌گفتم. گودی زیر چشماش می‌گفت و بیشتر از هر چیز، رد اخمی که میون ابروهاش خودنمایی می‌کرد!
    - آقا همون حرفایی که گفتین رو می‌زنم. حالا می‌تونم برم؟
    صداش ناآشنا بود. پسر بچه‌ای که تازه متوجهش شده بودم.
    - آره.
    و صدای آخرین نفر، سپهر!
    پسر بچه پاکت بزرگی رو دست به دست کرد. نگاه گذارایی بهم انداخت و رفت.
    - تو این جا چیکار می‌کنی؟
    برای بار دوم، سپهر بود که این سوال رو می‌پرسید.
    - فکر نکنم دلیلی محکم‌تر از این که دعوت شدم به خونه‌ی دوستم، پیدا بشه.
    از گوشه‌ی چشم دیدم که امیر راهش رو سمت ماشینی کج کرد و کمی بعد، فقط صدای کوبیده شدن در ماشین بود که به گوشم رسید.
    - شتر دیدی ندیدی!
    سپهر گفت. چرخید و قدمی برداشت. ولی من کوتاه نیومدم.
    - امّا فکر نکنم اومدن تو به این جا دلیل محکمی داشته باشه.
    ایستاد ولی برنگشت.
    - تو فکر کن یه رهگذر بودم مثل خیلی‌های دیگه!
    - مشکل این جاست که هنوز اون قدر احمق نشدم که همچین فکر مسخره‌ای کنم!
    این دفعه برگشت. حالا بهتر بود.
    - اتفاقاً مشکل این جاست که تو هنوز اون قدر بزرگ نشدی که تو کار دیگران دخالت نکنی.
    دست به سـ*ـینه اخم کرد. بی‌اختیار حرکاتش رو تقلید کردم.
    - حالا هم مثل یه دختر خوب آرایشت رو پاک کن و برو به مهمونیت برس!
    زیر لب گفتم:
    - تو به آرایش من چیکار داری؟
    ولی انگار گوش‌هاش خیلی تیز بود.
    - کاری که بهت گفتم رو بکن.
    از لحن دستوریش خوشم نیومد. این دفعه با صدای بلندتری گفتم:
    - مگه واسه تو فرقیم می‌کنه؟!
    بی وقفه گفت:
    - بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
    قلبم از تپش ایستاد. قلبی که تا همین چند ثانیه پیش، بی وقفه می‌زد!
    - مثلاً چه قدر؟
    - اون قدری که ممکنه باعث یه اعتراف بشه.
    قلبم به تپش افتاد. انگار اون هم زنگ خطر رو حس می‌کرد.
    - مثلاً چه اعترافی؟
    - اعتراف به این که دوستت دارم.
    و چه اعترافی زیباتر از این؟
    ثانیه‌ها کند شدند و زمان میخکوب شد. دنیای اطرافم تار شد و دیگه هیچ چیز رو جز چشماش ندیدم. جز چشمای خاکستریش و این گونه بود که تمام دنیای من خاکستری شد.

    ***
    دهان رها تکون می‌خورد. ولی من انگار صداش رو نمی‌شنیدم. فقط تصویر مبهمش بود که با قدمی که برداشتم، محو شد.
    نگاهم دورتا دور خونه چرخید. سفره‌ی عقد داغون،صندلی خالی عروس و...
    و دامادی، که به دیوارتکیه زده بود و به نقطه‌ی نامعلوم زل زده بود.
    این جا چه خبر بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    صدای آمبولانس توی گوش‌هام پیچید.
    نگام دور تا دور خونه چرخید و روی مبل های سلطنتی ثابت موند. خانم‌های آرایش کرده با لباس های فاخر،‌‌ آروم و بی صدا اشک می‌ریختند.
    حالم بد شد. بی اختیار به طرف اتاق کشیده شدم. دستگیره، کج شده بود. انگار در، شکسته بود.
    جلوتر رفتم. شونه های کسی، می‌لرزید. مردی زانو زده بود.
    مرد، سر بلند کرد. نگاهم روی صورتش قفل شد. موهای جو گندمی و چشمهای به خون نشسته. این پدر عروس بود؟!
    چشمام روی پاکت آغشته به خون زوم کرد. مغزم، شروع به فعالیت کرد.
    (- آقا همون حرفایی که گفتین رو می‌زنم. حالا می‌تونم برم؟
    صداش ناآشنا بود. پسر بچه‌ای که تازه متوجهش شده بودم.
    - آره.
    و صدای آخرین نفر، صدای سپهر بود.
    پسر بچه پاکت بزرگی رو دست به دست کرد. نگاه گذارایی بهم انداخت و رفت.)
    سرم گیج رفت. زانوم خم شد‌. نگاهم بالاتر رفت. لباس عروس، پایین تنه‌ی سفید، بالا تنه‌ی سرخ این جا چه خبر بود؟سرخی خون یاسمن، به چشم می‌خورد.

    ***
    روی تختم جا به جا شدم. خوابم نمی‌اومد. نیم‌خیز شدم. چرا باید خوابم می‌اومد؟ امروز دوستم تا مرز تاهل رفت و برگشت. امروز بهترین دوستم تا مرز مرگ رفت و برگشت.
    دستم روی صفحه گوشی لغزید، و زیباترین اسم دنیا رو لمس کرد. سپهر، و چه اسمی زیباتر از این؟
    - جانم؟
    صداش خواب آلود بود. ولی برای من مهم نبود.
    - نظرت چیه بهم بگی چی تو اون پاکت بود که یاسی خودکشی کرد؟
    سکوت کرد. باید هم می‌کرد. مگه شکه شده، کار دیگه‌ای هم می‌کرد؟
    - نظری نداری؟
    - خودکشی؟
    دوباره دراز کشیدم و پتو رو روی تنم کشیدم.
    - شرمنده، ولی این نظر نیست.
    باز هم سکوت! خسته شدم. بی‌حوصله گفتم:
    - باشه بابا، فهمیدم اون وجدان نداشتت، مجبور به سکوتت کرده. محض خاموش شدن وجدان عزیزت، دوستمون انگار ناکام مونده.
    - یعنی هنوز زندست؟
    صداش آرامش خاصی رو به وجودم تزریق می‌کرد. ولی چیزی در درونم نمی‌ذاشت که ابراز کنم. یه چیزی مثل... دلخوری!
    - چیه؟ نکنه ناراحتی شدی؟
    صدای نفسش توی گوشی پیچید.
    - چی می‌خوای؟
    خمیازه‌ای کشیدم.
    - چیز زیادی نیست. فقط دلیل رو میخوام.
    - دلیل می‌خوای؟
    سکوت کردم.
    - فردا؛ اول وقت، باید ببینمت.
    و بازهم، سکوت حکم فرما شد.

    ***
    توی ماشین که نشستم، بی مقدمه گفتم:
    - بی سلام و احوال پرسی، فقط رک و پوست کنده بهم بگو چرا؟!
    سپهر، خنده‌ی کوتاهی کرد. از همون ‌ها که من، دیوونش بودم. بی‌وقفه گفت:
    - چی چرا؟
    حرفی نزدم. خودش بهتر می‌دونست.
    شونه‌ای بالا انداخت.
    - صرفاً جهت تبریک بود!
    - هیچ آدمی به خاطر یه تبریک ساده خودکشی نمی‌کنه.
    شونه‌هام رو مثل خودش بالا انداختم.
    - صرفاً جهت اطلاع بود!
    از عصبانیت یا هر چیز دیگه‌ای سرخ شد.
    - تبریک به همراه یه پیام خصوصی بود. حالا روشا پات رو از کفش دیگران بیرون بکش.
    خودم رو بهش نزدیک‌تر کردم.
    - اون وقت میشه بفرمایید خودتون سر پیاز هستید یا ته پیاز؟
    لحن طعنه دارم، لحنش رو تند کرد.
    - من فقط به عنوان یه دوست کنار امیر بودم.
    لحن من امّا، در نهایت آرامش بود.
    - منم به عنوان یه دوست فقط میخوام بدونم که چرا؟
    مکث کرد. نفس عمیقی کشیدم. مکثش طولانی شد. انگشت‌های دستم رو به بازی گرفتم. بالاخره به حرف اومد.
    - تو راست می‌گفتی، امیر دوستش داره.
    پوزخند معناداری زدم.
    - پیام عشق و خودکشی! اصلاً باهم جور در نمیاد.
    - پیغام عاشقی نبود. فقط می‌خواست نگهش داره.
    دستم روی دستگیره، سر خورد. قبل از پیاده شدنم، با صداش، متوقف شدم.
    - نمی‌دونم چرا همیشه موضوع اصلی صحبت‌هامون، درمورد یاسمن و امیره؟
    دوباره درو بستم و این بار مستقیم نگاهش کردم.
    - خب؟
    پوف کلافه‌ای کرد.
    - نمی‌خوای حرفی درمورد خودمون بزنی؟
    - مثلاً؟
    نگاه وحشیش رو توی صورتم قفل کرد.
    - نگو که تموم حرف‌های دیروزم رو یادت رفته.
    دستم رو روی دستگیره قفل کردم و قبل از پیاده شدنم، لبخند موذیانه‌ای زدم.
    - نگو که در عرض یه روز انتظار جواب داری!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    گوشه‌های روسریش رو تا کرده و تا نزدیک ابروهاش کشیده بود‌. تا مبادا سر خالی از خرمن ‌های دلرباش معلوم بشه!
    - ممنونم که به دیدنم اومدی.
    توی چشماش زل زدم. چیزی از غرور دیده نمی‌شد. ای وای که این درد با آدمی چه ها می‌کرد!
    - پس، شیمی درمانیت رو شروع کردی. خوشحالم که به این زودی قبول کردی.
    - دیر یا زود باید قبول می‌کردم. ولی با وجود رهام، راحت‌تر شد.
    سخاوتمندانه لبخندی به صورتش پاشیدم.
    - خوب شد یادم انداختی، عروسیتم مبارک!
    اون هم لبخند زد ولی لبخند اون عاجزانه بود.
    - چه عروسی‌ای وقتی خونواده‌اش راضی نبودند.
    بالشت رو بلند کردم و کمکش کردم که بشینه. کنارش، روی تخت نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم.
    - پس من کشکم؟
    قهقه‌ای زد. مصنوعی بودنش، توی ذوقم زد.
    - منظورم، مامانت بود.
    - اون هم راضی میشه. مهم اینه که تو، عروس شدی!
    آهی کشید. لرزش صداش، تصویر مبهمی از قلب پاره پارش رو کشید.
    - و چه قدر که با این سر تراشیده و لباس‌های خونگی به عروس‌ها شباهت دارم.
    قلبم مچاله شد. بغض به گلوم هجوم آورد.
    - باور نمی‌کنی اگه بگم تو همین جوری هم زیبا‌ترین و دلرباترین عروس دنیایی، دلربا!
    و به راستی که به حرف‌هام، اعتقاد داشتم. چشم‌های خمارش رو درشت کرد. لب‌های سرخش رو برچید و با لحن بچه گونه‌ای گفت:
    - راست میگی؟
    هردو، بغض گلویمان را میان صدای بلند قهقهه‌هایمان خفه کردیم. چیز عجیبی که نبود. ناسلامتی، کار همیشگی این روزهایم بود!

    ***
    انگشتم رو روی مچ دست باند پیچی شدش کشیدم. لای پلکاش باز شد و لبای ترک خوردش روی هم لغزید.
    - سلام
    نگاهی به رها انداختم. لبخند کم جونی زد. دوباره به یاسمن خیره شدم.
    - سلام
    - سلام یاسمن خانم!
    چشم‌های کم فروغش رو غبار غم فرا گرفته بود.
    - خوبه که دوباره می‌بینمت!
    قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و روی دستش افتاد. آخ که چه قدر این دختر دیوونه رو دوست داشتم و نمی‌دونستم!
    - چه قدر نامرده که از آبروم هم نمی‌گذره.
    نوازشش کردم. صدای رها به گوشم رسید.
    - الان این حرف‌ها رو بی‌خیال شو!
    و دسته گلی رو روی میز کنار تخت بیمارستان گذاشت. یاسمن هق زد. انگار اصلاً توی این دنیا نبود.
    - خودم هم نمی‌دونم چه طوری اون همه عکس رو قورت دادم. فقط پاکتش مونده بود. نمیخواستم بعد از مرگمم درباره‌ام بد فکر کنند.
    رها یاسمنه تنهای این روز‌ها رو در آغـ*ـوش کشید. و بعد هم، من بودم که سر هر دویمان خراب شدم.
    - هیچ چیز نمی‌تونه باعث این بشه که به خودت صدمه بزنی.
    نمی‌دونم، چه طور به خودش اجازه داده بود که خودش رو ازم بگیره!
    - هیچ چیز نمی‌تونه باعث این بشه که وقتی در جایگاه من نیستی، قضاوتم کنی.
    عقب کشیدم. و به جای من، رها بود که جواب می‌داد.
    - قضاوت نیست؛ این یه واقعیته! ارزش وجود یه آدم اون قدر زیاده که هیچ چیزی نمی‌تونه دلیل برنبودنش باشه.
    روی صندلی نشستم. تنها فرمانی که مغزم می‌داد، سکوت بود بینمون حاکم بود!
    - آدم که ببره، یعنی امید نداره، امید که نباشه، ارزش به درد همین شعارهای مسخره می‌خوره!
    ای وای که این حقیقت چه تلخ بود.
    - آدم که ببره، یعنی چیزی برای از دست دادن نداره، و هیچ چیز شامل عقل هم میشه. عقل که نباشه، آدم به درد همین خودکشی‌های احمقانه می‌خوره!
    و ای وای که این حرف حق تلخ‌تر بود.
    - بهت حق میدم. درد نکشیدی که بدونی چی میگم.
    سر بلند کردم و با بهت نگاه کردم.
    - منم بهت حق میدم. اون قدر زده به سرت که یادت نمیاد من همونی‌ام که عشقش رو زیر خروارها خاک گم کرد.
    اسمی توی ذهنم تداعی شد. فرهاد! و رها هم‌چنان ادامه داد:
    - ولی می‌بینی که هنوزم زنده‌ام. زندگی می‌کنم چون محکومم به زنده بودن و دوباره عاشق شدم چون باز هم محکومم به زنده بودن و تمام!
    عاشق شده بود؟ پس چرا حرفی به من نزده بود؟ تا خواستم دهن باز کنم، در باز شد و پرستاری داخل شد. دستی به سِرُم خالی کشید و مشغول تعویضش شد.
    - خانم‌ها؛ وقت ملاقات تموم شده. شما چرا هنوز این جا هستید؟

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    تقه‌ای به در خورد. کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم.
    - بفرما!
    در باز شد و قامت رها نمایان شد. روی تخت نشست و هم‌زمان منم از جام بلند شدم. میز و دور زدم و کنارش روی تخت نشستم.
    - جونم؟
    مشکوک نگاهم کرد.
    - تو هم می‌دونستی، نه؟
    پرسشگرانه نگاهش کردم.
    - چیزی شده؟
    دستش رو روی زانوش گذاشت و بلند شد.
    - پس مامانم قربونش برم خودش بریده و دوخته‌!
    در کمدم رو باز کرد و مشغول جستجو شد.
    - حتی دوماد بدبختم خبر نداره.
    کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
    - میشه واضح‌تر حرف بزنی؟
    یه دست لباس بیرون کشید و برگشت روبه‌روم ایستاد.
    - هیچی دیگه، داریم برای خواستگاری خان داداش میریم.

    ***
    نگاه پر از افسوسم رو به چشماش دوختم و زمزمه کردم
    - هنوز نتونستی بگی؟
    صدای تیک خفیفی اومد. در باز شد و مامان و بابا وارد شدند. رهام لب زد:
    - خودت چه نظری داری؟
    رها زودتر از من و رهام وارد شد و بعد هم من و رهام رفتیم.
    - اگه زن داداشم بدونه...
    صدای شیطون رها توی صدای خوشامدگویی گم شد. ولی نیشگونی که رهام از بازوش گرفت، از چشمم دور نموند.
    - بفرمایید. خوش آمدید.
    داخل که شدیم، به گرمی از ما استقبال کردند. لبخندی زدم. یا کلاً خونگرم بودن یا این که دخترشون روی دستشون مونده بود.
    - به چی می‌خندی؟
    صدای رها بود. چیزی نگفتم.
    روی مبل‌ها نشستیم و بزرگترها مشغول مقدمه چینی و صحبت‌های متفرقه شدند‌.
    مدتی بود که مشغول دید زدن اطراف بودم. تا چشم کار می کرد گل و گیاه بود.
    - مثله این که به گل و گیاه علاقه‌ی خاصی دارید.
    با ذوق به بابام ‌که این سوال رو پرسیده بود، نگاه کردم. چه تفاهمی!
    - من که نه، همه سلیقه‌ی دخترمه!
    نگفتم دخترشون رو دستشون مونده!
    - این افتخار نصیب ما نمیشه که زیارتشون کنیم؟
    پدر خانواده لبخند متواضعی زد‌.
    - ارادتمند شماست‌. افتخار از ماست. سمانه جان؟ بابا جان چایی رو نمیاری؟
    صدای جیرینگ جیرینگ استکان‌ها که از آشپزخونه بلند شد، همه‌ی نگاه‌ها رو خیره کرد.
    دختری با چادر سفید وارد شد و به نوبت چایی تعارف کرد. نوبت به من که رسید، با دقت نگاهش کردم. لبای قلوه‌ایش صورت سبزه‌اش رو با نمک کرده بود. مژه‌های بلند و چشمای عسلی داشت.
    دست دراز کردم و چایی برداشتم ولی هنوز هم محو صورتش بودم. تا این که لبخندی زد و از کنارم رد شد و رفت. زیبا بود ولی نه به دلربایی دلربا!
    مراسم اون شب که تموم شد، به خونه رفتیم. معلوم نبود چند تا خواستگاری بی مورد دیگه هم باید می‌رفتیم تا همه چیز معلوم می‌شد‌‌‌. شاید خودم باید با مامان صحبت می کردم. ولی نه، رهام خودش باید عروسش رو معرفی می‌کرد.

    ***
    (دعوت به صرف نوشید*نی، شیرینی، رقـ*ـص و پایکوبی)
    دستی روی نقش و نگارهای برجسته‌ی کارت کشیدم و با گیجی نگاهی به رها انداختم.
    - واو!
    کارت رو از دستم کشید، من نگاهم رو روی نوشته‌ها زوم کردم.
    دوستدار شما، امیر!
    - منظورش چی بوده؟
    - یعنی سپهرم دعوته؟
    تیز نگاهش کردم. هل شد‌.
    - این جا رو نگاه کن!
    رها کارت رو برگردوند و کمی بعد، صداش ذهنم رو به فکر وا داشت.
    - دوقلوهای افسانه‌ای؛ خوشحال میشم دعوتم رو بپذیرید.
    اخم‌هام رو تو هم کشیدم‌.
    - دو قلو عمه‌ها هستند. چشمه کورت نمی‌بینه زمین تا آسمون تفاوت داریم؟
    کمی بعد، صدای موبایل بلند شد. رها دست برد و موبایلش رو از روی میز برداشت.
    - الو؟
    کارت رو از دستش کشیدم و سعی کردم خودم رو باهاش مشغول کنم.
    - چی؟
    دوباره نوشته‌هاش رو از نظر گذروندم.
    - یاسی جان یکم آروم‌تر حرف بزن تا بفهمم چی شده؟
    با شنیدن اسم یاسی مثل برق گرفته‌ها سر بلند کردم. اشاره کردم روی بلندگو بزاره. گوشی رو روی میز گذاشت و کمی بعد، صدای نا‌واضح یاسی بود که به گوشم رسید.
    - تعادل روانی نداره. عوضی تهدیدم کرد. مجبورم کرد دوباره باهاش باشم.
    کارت توی دستم مچاله شد.
    - پس این مهمونی به این موضوع مربوطه!

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - دوستان، ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید.
    چشم از پیراهن بلند ارغوانی رنگم گرفتم و به امیر که بالای پله‌ها ایستاده بود، دوختم. جمعیت، پایین پله‌ها جمع شدند و منتظر نگاه کردند.
    - خوش اومدید. این جشن به مناسبت اتمام دوری من و عشقمه!
    دست یاسی رو گرفت. چینی لای ابروهای یاسی افتاد. کسی سوت زد و بقیه با دست، همراهی کردند.
    - اول دعوتتون می‌کنم به یه رقـ*ـص دو نفره و بعد ادامه‌ی مهمونی رو در پیش می‌گیریم.
    صدای آهنگ بلند شد. یاسی و امیر دست در دست هم از پله‌ها پایین اومدند و افراد، دو به دو به هم پیوستند.
    - آبجی کوچولو یه همپا واسه خودت دست و پا کن. ما که رفتیم.
    کاسه‌ی چشمام چرخید و با حیرت به رها که دست سپهر و گرفته بود، خیره شدم. سپهر شونه‌ای بالا انداخت و رها چشمکی زد و دستش رو کشید و رفت.
    - فکر کنم فقط من و شما موندیم.
    این دفعه با تعجب بیشتری به صاحب صدا نگاه کردم. سامیا!
    خودش رو بهم نزدیک کرد.
    - بی ادبیه اگه نرقصیم، نه؟
    نگاهی به صورت بی تفاوتش انداختم. دوست نداشتم تنها باشم. دستم رو به دستش قلاب کردم و به بقیه پیوستیم. دست‌هاش رو روی کمرم سر داد و آروم شروع به حرکت کرد.
    - دلم برات تنگ شده بود.
    نفس عمیقی کشیدم و همراه با ریتم، تکون خوردم. داشتم زیر نگاه‌های ذره بینیش، ذوب می‌شدم.
    - نظرت چیه درباره‌ی موضوع جالب‌تری صحبت کنیم؟
    ریتم آهنگ، رفته رفته تند می‌شد. حرکاتمون شدت گرفت. نفس نفس می‌زدیم. با حالت خاصی سرتاپام رو برانداز کرد.
    - چه چیزی جالب‌تر از این که توی این لباس محشر شدی!
    آهنگ به اوجش رسید و با شدت چرخیدم.
    لوستر بالای سرم چرخید و چرخید و ناگهان، تنم داغ شد. انگار از پشت تو آغوشی فرو رفتم. دستم از پشت کشیده شد. یک بار دیگه چرخیدم و این بار کاملاً در آغوشش بودم. گرمای تنش آرامشی وصف ناپذیر به سلولهای بدنم تزریق کرد. سر بلند کردم و برق خاکستری چشماش، آرامشم رو تکمیل کرد.
    - سلام، روشا!
    با شدت به عقب پرتاب شدم. باد با بی‌رحمی به صورتم برخورد کرد. رعشه به تنم افتاد و آماده‌ی برخورد با زمین شدم.
    روی بدنم خم شد و دست‌هاش، روی هوا معلقم کرد. فاصله‌ی صورتامون تنها به اندازه‌ی یک نفس بود. نفس داغی که به صورت خیس از عرقم می‌خورد و حالم رو بدتر می‌کرد.
    از شدت استرس نفس نفس می‌زدم. لبخند اطمینان بخشی زد و ترسم به یک‌باره فرو ریخت‌.
    آهنگ تموم شد و از حصار دست‌هاش آزاد شدم. دستی به موهام کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. لبخندی از سر رضایت زدم.
    - خیلی حرفه‌ای می‌رقصی.
    - خیلی وقت بود این جوری نرقصیده بودم.
    لباس‌هاش رو مرتب کرد و از من دور شد. لبخندم محو شد. جمعیت پراکنده شدند و خدمتکارها، نوشیدنی سرو کردند.
    - سپهر!
    با صدای سامی به طرفش برگشتم.
    - روی آخریش حساب باز کرده بودم.
    محتویات لیوانش رو تعارف کرد و بهم نزدیک‌تر شد.
    - نوش!
    پوزخندی زد و مایع خوش‌رنگ داخل لیوان رو به یک‌باره سر کشید.
    - اوه، بانوی زیبا! اصلاً بهتون نمیاد به این چیزها اعتقاد داشته باشید.
    پشت کردم بهش و اداش رو در آوردم. با احتیاط قدمی برداشتم که بازوم کشیده شد. صداش از پشت به گوشم رسید.
    -- داشتم در مورد آخرش حرف می‌زدم!
    کامل چرخوندتم و تو نزدیک‌ترین نقطه‌ی صورتش نگه‌ام داشت.
    - روی آخر رقصمون حساب باز کرده بودم.
    و به لبام خیره شد. با شدت هلش دادم ولی از جاش تکون نخورد. بوی الـ*کـل حالم رو بهم زد. سرم رو به عقب متمایل کردم. بهم نزدیک‌تر شد ولی ناگهان عقب کشیده شد.
    -- سام کارت دارم.
    صدای عصبی امیر حکم فرشته‌ی نجات داشت.
    - اوه، امیر!
    نیم نگاهی بهم انداخت.
    - مراقب باش.
    سامی تو حال خودش نبود. لباسش از پشت کشیده شد. فحشی داد و دنبال امیر رفت.
    دستی به پیشونیم کشیدم. هوا خفه بود. صدای آهنگ بلند بود. گردنم رو ماساژ دادم. صدای فریادهای شادی توی سرم پیچید. سرم گیج رفت. دنیا دور سرم چرخید.
    دستم رو به جایی بند کردم. نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم رو قورت دادم. حس کردم محتویات معده‌ام به مِری‌‌ام، هجوم آورد. با عجله جمعیت رو کنار زدم. باید وارد حیاط می‌شدم.
    هوای تازه که به سرم خورد، حالم بهتر شد. بادی وزید و تره‌ای از موهام رو به حرکت وا داشت.
    از پله‌ها سرازیر شدم و نگاهی به اطراف انداختم. دلم نمی‌خواست دوباره به اون محیط تهوع‌آور برگردم. هوا تاریک شده بود. سر بلند کردم و به آسمون خیره شدم. ستاره‌ها کم نور بودند.
    به روبه‌رو نگاه کردم. صدای هوهوی باد توی سرم پیچید و لرزی به تنم افتاد. انگار باد، با زبون بی زبونی هشدار می‌داد.
    حیاط نسبتاً بزرگی بود. صدای ضعیف جر و بحث می‌اومد. تاب دونفره رو دور زدم و چند قدمی برداشتم. صداها واضح‌تر شدند.
    با فاصله ایستادم و با حیرت به صحنه‌ی روبه‌روم خیره شدم. کسی ایستاده بود.
    توی اون تاریکی هولناک، هاله‌ای از نور کم‌رنگی صورتش رو روشن کرده بود. اشتباه نمی‌کردم، رها بود. ولی کسی که روبه‌روش ایستاده بود، کاملاً توی تاریکی فرو رفته بود‌.
    صدای رها به گوشم رسید. گوشم شنید و چشمم با ناباوری باز و بسته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - لعنتی من عاشقتم! چرا نمی‌فهمی؟
    - کافیه.
    عجیب این صدای مردونه برای دلم آشنا بود.
    - سپهر خواهش می‌کنم!
    تمام تنم لرزید. از سنگینی اسمی که خواهرم به زبان آورد. ولی دلم، زودتر از این‌ها له شده بود.
    - تمومش کن.
    از دادی که زد، حنجرش که نه! دلم پاره شد. ولی گوشم، هنوزم سالم بود. گوشم، صدای خش خش برگ‌هایی که زیر پاهای سپهر له شدند و درد کشیدند، رو شنید.
    پرده‌ی چشمام، تار بود. ولی دید، اشک‌هایی که به نوبت از چشم‌های خواهرم فرو چکیدند و روی صورتش راه باز کردند، و به نیستی پیوستند.
    سپهر رفته بود. ولی رها، هم‌چنان اشک می‌ریخت.
    با چشم‌های اشکی، فقط یک جای مشخص رو می‌کاوید.‌‌ جایی که قبلاً کس دیگه‌ای ایستاده بود. قدم‌هاش رو محکم کرد و راه افتاد. درست از همون جایی که همون فرد رفته بود!
    - خودش بهم گفت!
    ناگهان برگشت. چشماش، تا آخرین حد گشاد شده بود و نگاهش، سرگردون بود.
    - که دوستم داره!
    نگاهش، جهت گرفت.
    - روشا، من رو ترسوندی.
    دهانش باز موند. نفسش عمیق و طولانی شد. دست‌هاش رها شدند و کنار بدنش افتادند. انگار تازه تحلیل کرد، جمله‌ای که با تمام خودخواهیم به زبان آورده بودم. دوباره گفتم:
    - چه طور تونستی؟
    عصبانی بودم.
    - اون به تو چی گفته بود؟
    نفس‌هام منقطع شده بود.
    - تو به فرهاد چی گفته بودی؟
    اختیار زبونم دست خودم نبود.
    - روشا من...
    اجازه ندادم حرف بزنه. با هر کلمه‌ای که از دهانم خارج می‌شد، یک قدم بهش نزدیک‌تر می‌شدم.
    - گفتی فرهاد تنها عشقت می‌مونه! گفتی فقط اون رو دوست داری. گفتی تا آخر عمرت بهش وفاداری، پس چی شد؟
    سرش رو بین دست‌هاش گرفت. کلمات نامفهومی رو زمزمه می‌کرد.
    - گفتی اون که رفت، احساستم پرکشید و رفت. گفتی، نگفته بودی؟
    ناگهان فریاد زد.
    - تمومش کن
    صداش می‌لرزید. در جا میخکوب شدم. عقب‌گرد کرد. چرخید و به سمت داخل ویلا دوید.
    ریزش اشک‌هام از سر گرفته شد. وزن تنم روی دو پام سنگینی کرد. با زانو روی زمین سرد افتادم. خیلی سرد بود. ولی، نه به اندازه‌ی سردی دلم!
    کسی فریاد زد: رها!
    و من سر بلند کردم.
    رها، از ویلا بیرون دوید. و توی تاریکی حیاط، محو شد. لباس بیرون پوشیده بود. با تمام بی‌حالیم پوزخند زدم. یاسمن، از پله‌ها سرازیر شد. صدای در بلند شد.
    انگار مغزم تازه تحلیل می‌کرد. سخنان احمقانه‌ای رو که به زبون آورده بودم‌. ولی جایی در گوشه دلم، هنوز هم حرف ناگفته داشت. هنوزم درد می‌کرد. هنوزم عقده داشت.
    چشمش، به من افتاد. با عجله به سمتم دوید.
    - رها کجا رفت؟ تو این جا چیکار می‌کنی؟
    حالم زار بود. زبونم بند اومده بود.
    - بلند شو دنبالش بریم.
    کمکم کرد بلند شم. عرض حیاط رو طی کردیم. در ماشینش رو باز کرد و با کمکش نشستم.
    - یاسی؟
    صدا، صدای امیر بود. گردن یاسی چرخید. بلافاصله برگشت و رو به من گفت
    - صبر کن تا بیام.
    با صدای بسته شدن در، چشمام رو بستم. چشمام رو که باز کردم، از آیینه‌ی بغـ*ـل، یاسی و روبه‌روی امیر دیدم. هردو برگشتند و نگاهی به ماشین انداختند. بعد، دوباره مشغول صحبت شدند. چیزی نگذشت که با حالت دو به سمت ماشین حرکت کردند‌.
    صدای باز شدن در توی صدای جر و بحثشون گم شد‌.
    - گفتم لازم نیست تو بیای!
    هردو سوار شدند و امیر استارت زد.
    - منم گفتم خفه شو. هر غلطی تا الآن کردی کافیه!
    دستش رو به صندلی یاسی بند کرد و دنده عقب گرفت.
    -- عوضی مگه دارم تفریح میرم؟
    درهای ویلا، به طور اتوماتیک باز شدند. طولی نکشید که صدای تیکاف توی فضا پیچید.
    - بعید نیست این داستاناتم بهونه باشه.
    با صدای جیغ یاسی چشمام رو محکم فشردم.
    - امیر خفه شو!
    باید به این بحثشون خاتمه می‌دادم. وگرنه، دیوانه شدنم بهترین حالت ممکن بود!
    - کجا داریم میریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا