کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
downloadfile-1.png
رمان دختر استقلالی
نویسنده: هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه. طنز
نام ناظر: دختران من
خلاصه: تنها یک ایست بازرسی دیگر مانده بود... مامور، مردد نگاهی به چهره ها انداخت و بعد از یک بررسی کوچک، از هفتمین خان رستم رد شدند. همه دخترای فوتبالی، حسرت اون لحظه رو دارن. پنج تا دختر استقلالی، بالاخره با تیپ پسرونه، وارد ورزشگاه شدن... ولی... یه اتفاق... یه حرف، و آینده ای به طور کامل، زیر و رو میشه...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    121375

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]به نام خدایی که استقلال را آفرید تا هیچ تیمی بی سرور نماند.
    ما که از بچگی گل کوچیک بازی نمی کردیم. ما که حرفی از توپ پلاستیکی ودو لایه کردنش نمیزدیم. ما که تو مدرسه برای همدیگه کری نمیخوندیم. مایی که عروسک را زودتر از توپ فوتبال شناختیم. ما که همیشه کنار پدرانمان فوتبال دیدیم. ما که زودتر از بقیه چیزها فهمیدیم آفساید یعنی چی. ما که خیلی زیاد این جمله" آخه دختر رو چه به فوتبال؟" را شنیدیم. ما که گاهی ترجیح می دادیم به جای نشستن در جمع زنانه وگوش دادن به بعضی حرفهای خاله زنکی، در جمع های مردانه بشینیم وفوتبال تیم مورد علاقه مان را ببینیم. ما که برای ورزشمان هم، فوتبال را انتخاب کردیم. ما که وقتی خواستیم فوتبال بازی کنیم هزار اما واگر برایمان گذاشتند. ما که خاطرات زیادی از تماشای فوتبال، حین ظرف شستن داریم. ما که زیاد برایمان پیش آمده وقتی در حال چای ریختن بودیم، یک صحنه گل را از دست دادیم. ما که حسرت دیدن یک بازی فوتبال در استادیوم آزادی رو داریم. ماکه پای تلوزیون و در حین بازی با استرس، لاک هامونو می جویم. ما که برای حفظ شأنمان، همیشه در خانه فوتبال را دیده ایم. ما دخترانِ فوتبالی با همه این اوصاف، مثل همه پسرها، شب های جام جهانی یا چمپیونزلیگ پای تلویزیون میشینیم وتا آخرین ثانیه بازی که سوت داور به صدا در میاد، بازی را می بینیم. ما با برد تیممان خوشحال، و از باختش ناراحت می شویم. ما گاهی با باخت تیممان گریه هم می کنیم. ما حتی موقع خداحافظی اسطوره هامون وبوسه زدنشون بر چهار گوشه زمین، اشک می ریزیم. ما قرعه کشی جام جهانی را به هر فیلم وسریالی ترجیح می دهیم. ما که هیچ وقت درک نکردیم دختر بودن، چه مغایرتی با فوتبالی بودن دارد واگر دارد، چرا ما درک نمی کنیم؟ ما که همیشه برنامه خرید کردن ومهمانی رفتن ودرس خواندنمان را با بازیهای فوتبال تنظیم می کنیم. ما که برای فوتبال دیدنمان طعنه وکنایه زیاد شنیدیم. اما نتونستیم از فوتبال دل بکنیم. ما که واسه دوشنبه به خاطر برنامه نود روزشماری می کنیم. ما که خودمان هم نفهمیدیم چه شد که فوتبالی شدیم، و چه شد که فوتبالی ماندیم. اما این را خوب می دانیم که اگر بخواهیم هم، نمی توانیم عشق فوتبال را از دلمون بیرون کنیم...
    انتظار زیادی ست که ما نسبت به ال کلاسیکو بی تفاوت باشیم. انتظار زیادی ست که ندانیم تیم ملی کشورمان در جام جهانی، با چه تیمهایی هم گروه است. انتظار زیادی ست که شب بازی های جام جهانی کتاب به دست بگیریم و درس بخونیم. ما برای دوست داشتن فوتبال روشِ خودمان را داشتیم و داریم. دنیای ما با پسران فوتبالی فرق می کند. فوتبالی شدنمان هم با آنها فرق می کند. اما ما هم عاشقیم.
    نشانه اش همه شب هایی ست که تا نیمه شب بیدار ماندیم و بازیهای اروپایی را دنبال کردیم. نشانه اش همه اشک ها ولبخندهایی ست که به پای فوتبال ریختیم. ونشانه اش همین دستان دخترانه و ظریفی است که برای فوتبال قلم را بر می دارند ومی نویسند...

    چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. از شدت استرس تنم میلرزید. خدایا. اگر لو بریم...
    سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم ولی مگه میشد؟ نفسمو تو سینم حبس کردم و نگاهی به بقیه انداختم. حال و روزشون بهتر از من نبود. خدایا فقط این بازرسی تموم شه، به آرزوم میرسم. خدایا من فقط به عشق استقلال این ریسک بزرگ رو میکنم‌. فقط ازت میخوام نفهمن دختریم. فقط به عشق اس اسی!
    گوشیمو جلوی صورتم گرفتم و یکم صورتمو دید زدم. صورتمو آبی کرده بودم و یه لباس و شلوار گشاد آبی پوشیده بودم و یه پرچم استقلال رو از پشت به شونم وصل کرده بودم. یه کلاه آبی هم گذاشته بودم رو سرم.
    بالاخره رسیدم. خدایا. فقط این یکی تموم شه! مامور نگاهی به صورتم انداخت. لبمو گاز گرفتم. نگاهشو چرخوند پشت سرم و روی دخترا ثابت موند. انقدر خنگ بودیم که جدا جدا نیومدیم؛ همه با هم اومدیم.
    لبخندی زد و اجازه داد بریم. اون لحظه، اگر دنیا رو بهم میدادن، اینقدر خوشحال نمیشدم. فقط میخواستم ازشون دور بشم. یک قدم بیشتر نرفته بودیم که یک نفر داد زد.
    _ وایسید ببینم.
    استرس گرفتم. خدایا. فرار کنم؟ نه. ضایع تره.
    برگشتیم و به مامور نگاه کردیم.
    انگار یه بویی بـرده بود. نگاه کلی به بدنم انداخت. انگار حدسش به یقین تبدیل شد چون لبخند مصنوعی رو به من و الناز و مارال و ترانه و پانیذ زد.
    مامور_ بفرمایید بیرون خانما.
    نزدیک بود بزنم زیر گریه. بغض کردم.
    ( من دختری با قلب آبــــی خواستار یک صندلی در آزادی هستم! یعنی در میان این صد هزار صندلی جایی برای من نیست؟)
    چند تا مامور، ما را به بیرون هدایت کردند.
    همین که از ورزشگاه بیرون اومدیم، زدم زیر گریه.
    ترانه_ خاک بر سرمون. لو رفتیم.
    مارال_ خوبه دستگیرمون نکردن.
    بالاخره از محوطه شلوغ جدا شدیم. روی سنگ جدول نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. لعنتی. نتونستیم.
    با دست جلوی دهانمو گرفتم تا هق هقم توجه بقیه رو جلب نکنه.
    پانیذ_ ساحل گریه نکن. کاریه که شده. هممون ناراحتیم. بیاین بریم خونه.
    الناز_ این همه وقت الاف شدیم آخرش بیرونمون کردن.
    بلند شدم. سریع یه دربست گرفتیم و رفتیم خونه.
    اس اسی به حرمت ما پنج تا که به خاطرت ریسک کردیم، بازی رو ببر. همین که وارد خونه شدیم، عصبی لگدی به گلدون کنارم زدم که خورد زمین.
    پرچم رو از روی شونه هام باز کردم و انداختم روی زمین. عربده ای کشیدم و با زانو نشستم روی زمین و صورتمو با دستام گرفتم.
    به قدری تو ذوقم خورده بود که حد نداشت. لعنتی. الآن باید از نزدیک، بازی پر افتخار ترین و بهترین تیم باشگاه ایران رو تماشا میکردم.
    پانیذ_ ساحل! چرا مثل مادر مرده ها گریه میکنی؟ پاشو ببینم.
    ترانه_ بلند شو ساحل.
    داد زدم.
    _ چیکار به من دارید؟ تنهام بگذارید. اعصاب ندارم.
    ترانه_ ساحل خانم به حرمت تیم مقدس استقلال پاتو از روی پرچم بردار ببینم.
    بلند شدم و پرچم رو برداشتم. بـ..وسـ..ـه ای به پرچم زدم.
    لباسامو در آوردم و رفتم تو حموم. یه عالمه رنگ آبی، از سرو صورتم میریخت.
    یکم که گذشت، از اون صورت آبی اس اسی غرور آفرین خبری نبود. اون صورت فوتبالی، جاشو به یه صورت سفید و چشم و موی زیتونی داده بود. موهایی که به طرز عجیبی مادرزادی سبز بود. فقط تعداد انگشت شماری، باور میکردن. بقیه فکر میکردن موهامو رنگ میکنم. با حوله از حموم بیرون اومدم. رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم.
    وقتی برگشتم، یه لیوان آب یخ خوردم و تلوزیونو روشن کردم. دخترا جمع شدن. چند دقیقه بعدش، بازی شروع شد. لیگ خلیج فارس بود...
    استقلال سه بر صفر برد. ای کاش تو ورزشگاه بودم. چه جوی بود.
    توی خونه، همراه با اعضای تیم، هوادارا و سرمربیمون تشویق ایسلندی میکردیم.
    برای شام، هرکسی یه چیزی خورد و خوابیدیم.
    ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. هنوز پکر و گرفته بودم. ساکت بودم و زیاد حرفی نمیزدم. بدون خوردن صبحانه، از خونه بیرون زدم و به سمت شمال تهران روندم.
    ماشینو پارک کردم و زنگ درو فشردم. ایلیا درو باز کردم.
    ایلیا_ سلام خاله. بفرمایید تو.
    _ سلام عزیزم.
    رفتم تو و شروع کردم به درس دادم.
    ازش خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به سمت باشگاه روندم...
    _ سلام دخترا. خوبید؟
    دخترا_ سلام ساحل خانم.
    _ چقدر تمرین کردید؟
    مانتو و شالمو در آوردم و با آهنگ اوی ناس علی ابراهیمی، شروع کردم‌ به درس دادن.
    خیلی خسته شده بودم. خانم عرفانی، پاکتی رو به سمتم گرفت. تشکری کردم و به سمت خونه روندم...

    با خستگی از ماشین پیاده شدم. وارد ساختمون شدم و کلید آسانسور رو زدم. دو دقیقه بعدش، جلوی در خونه وایساده بودم. کلید انداختم و درو باز کردم.

    هیچ کس نبود. وا. پانیذ کجاست؟
    لباسمو عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت و خواب رفتم.
    با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
    الناز_ ساحل. پاشو. پاشو دیر شد.
    _ چی؟
    الناز_ پاشو باید بری باشگاه.
    سیخ تو جام نشستم. فرصت فکر کردن به خودم ندادم و هر چیز دم دستم بود، پوشیدم.
    با خداحافظی سرسری، از خونه بیرون زدم.
    تقریبا تموم راه رو، پرواز کردم. وقتی رسیدم، با بهت به موتور سیکلت های جلوی باشگاه نگاه کردم. سانس پسرا بود؟
    سرمو خاروندم. بگذار ببینم... من که امروز صبح باشگاه بودم.
    با کف دست محکم زدم به پیشونی خوردم. از شدت گشنگی دستام میلرزید. ساعت هفت شده بود ولی من هنوز نهار نخورده بودم. سریع جلوی یه فلافلی، نگه داشتم. یه نهار توپ به بدن زدم و از مغازه بیرون زدم.
    به سمت خونه روندم...
    کلید انداختم و درو باز کردم. هیچکس خونه نبود. وا. اینا کجان؟ همین که چراغ رو روشن کردم، احساس کردم چیزی بالای سرم ترکید.
    با بهت به دخترا زل زدم که شیک و پیک وایساه بودن و برام تولدت مبارک میخوندن.
    کم کم، لبخندی نشست گوشه لبم. امروز سی ام آبانه؟
    پانیذ، منو به سمت اتاقم شوت کرد تا حاضر بشم.
    یه تاپ و شلوارک مشکی پوشیدم و بیرون اومدم. ترانه دستمو گرفت و منو نشوند روی مبلی که جلوش میز حاوی کیک و اینا بود.

    بگو... نقشه بود... میدونستن من اوسگل، وقتی از خواب بیدار میشم، تا یه مدت ویندوزم بالا نمیاد. منو فرستادن باشگاه.
    با ذوق به کیکم خیره شدم. لبخند مثل پف و فیل رو لبم ترکید. سعی کردم جلوی خندمو بگیرم که نگن دختره دیوونست.
    کیکم بزرگ بود. یه کیک سه طبقه که روش پرچم استقلال، با دوتا ستاره طلایی خوشگلش بود.
    کنارش نوشته بود:
    «ساحل جان سالروز زمینی شدنت مبارک.»
    نگاهم به شمع روی کیک افتاد. چطور
    بیست و چهار سالم شد و من نفهمیدم؟
    خودمونیم. ولی کم کم دارم پیر میشم ها!
    مارال_ ساحل پاشو یه قر بده ببینم.
    پشت چشمی نازک کردم.
    _ من که واسه همه قر نمیدم.
    الناز چشم غره ای بهم رفت.
    الناز_ ساحل پاشو دیگه.
    با آهنگی که پخش شد، مثل خری که کارخونه تیتاب به نامش زده باشن، ذوق کردم. بلند شدم .
    _ خوب چی دوس دارین؟
    همه به فکر فرو رفتن. ببین تو رو خدا. فکر میکنی دارن شوهر انتخاب میکنن.
    پانیذ_ عربی.
    مارال_ ترکی.
    الناز_ ایرانی.
    ترانه_ شافل.
    نگاهی بهشون کردم و چشم غره ای بهشون رفتم.
    _ پرو ها حالا یه تعارف زدما.
    پانیذ_ اصلا ببین چی به این آهنگ میاد برو.
    گوشمو تیز کردم. آهنگ جدید استقلال بود که مهدی کبریا خونده بود. فقط به درد رقـ*ـص خارجی میخورد.
    شروع کردم به رقصیدن.
    در حین رقـ*ـص هم خودم باهاش میخوندم و باهاش ادا و اصول در میوردم.
    اس اس یعنی غیرت. یعنی قدمت. یعنی هیبت.
    یعنی اینقدر پرچم، بالاس، گاماس، گاماس بازم میریم تو صدر آسیا.
    این آهنگو سند کنین واسه همه استقلالیا...
    این تیم پر از ستارست.
    استقلال...
    اون یه تیم فوق العادست.
    استقلال...
    بدون نداره رودست.
    استقلال...
    مثل ستاره می درخشه هر فصل.
    استقلال...
    (آهنگ استقلال از مهدی کبریا)
    دهانشون مثل غار حرا باز شده بود . این بار اولشون نبود؛ هربار جلوشون میرقصیدم ندید پدید بازی در میوردن و مثل رقـ*ـص ندیده ها نگاهم میکردن.
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آهنگ تموم شد. وایسادم و با ابرو های بالا رفته بهشون نگاه کردم.
    _ جمع کنید خودتونا ندید پدیدا.
    مارال_ حالا چه خودشم تحویل میگیره.
    _ پرو ها؛ اصلا من دیگه جلوتون نمی رقصم.
    با لب و لوچه آویزون نگاهم کردن.
    همون موقع زنگ در خونه به صدا دراومد. چشمام گرد شد.
    _ منتظر کسی بودین؟
    همین که پانیذ و مارال و الناز سرشونو خاروندن و به سقف نگاه کردن، اخمای من و ترانه رفت تو هم!
    _ دخترا.
    جواب ندادن. داد زدم.
    _ دخترا!
    پانیذ لبخند بچه خر کنی زد.
    مارال_ خب آخه تنها که نمیشد تولد بگیریم.
    _ تنها؟
    الناز_ چهار پنج نفره که نمیشه. حداقل اونا هم باشن.
    پوفی کردم. بگو چرا کیک به این بزرگی خریدن. با اخم زل زدم بهشون.
    پانیذ از روی مبل بلند شد.
    _ کجا؟
    جا خورد.
    پانیذ_ ساحل به خدا بچه هامون گـ ـناه دارن. الآن سرما میخورن!
    _ شما به اون غول بیابونیا میگین بچه؟
    همشون سرشونو کج کردن و لبخند زدن.
    سرمو تاسف بار تکون دادم و درحالی که به سمت اتاقم میرفتم، غر میزدم.
    _ صد بار گفتم دلیلی نداره زرت زرت این نامزداتونو دعوت کنید اینجا. ولی کو گوش شنوا؟

    نمیدونم چرا ولی از اونجایی که یادمه، خوشم نمیومد اونا بیان. من از اون دخترا نبودم که از پسرا یا دخترا متنفر باشم. نه. من با همه راحتم ولی روی این یکی حساس بودم. آخه این سری یه عالمه رمان و فیلم و اینا که طرف، عشقش، با بهترین دوستش بوده و این چرت و پرتا، خوندم. برای همین تحت تاثیر قرار گرفتم. خاک بر سرت ساحل که به خودت هم شک داری.
    لباسم خیلی باز بود. برای همین لباسمو با یه تی شرت و شلوار عوض کردم و بیرون اومدم.
    پسرا با دیدن من آب دهنشونو قورت دادن.
    بردیا_ یا ابوالفضل.
    یاشار_ یا قمر بنی هاشم.
    آریا_ یا خود خدا.
    خندم گرفت. بیچاره ها ازم میترسیدن. از بس گفتم نیاین اینجا. آخه دلیلی نداشت. اینجا خونه پنج تا دختره. دلیلی نداره مارال و پانیذ و الناز که نامزد کردن، شوهراشونو بیارن اینجا.
    _ علیک سلام.
    یکهو هر سه تاشون با هم گفتن سلام و آب دهانشونو قورت دادن که صداش به گوشم رسید.
    _ چرا اینجا وایسادین؟
    نشستن. همه نگران نگاهم میکردن.
    مارال برای عوض کردن جو، پخشو روشن کرد و یه آهنگ خفن گذاشت. یعنی به قدری که ما پنج تا استقلالی بودیم، هیچکس جلومون حق نداشت حرفی بد درباره استقلال بزنه. خصوصا من که از همه تعصبی تر بودم.
    پسرا رفتن وسط. چند دقیقه بعدش، دخترا هم رفتن وسط. منم بی خیال نشستم و نگاهشون میکردم. خدایا. این چه رقصیه؟
    این پانیذ که مثل برف پاک کن میرقصید. صد بار تا حالا رقـ*ـص یادشون دادم ولی هیچکدومشون مثل آدمیزاد نمی رقصیدن. من تا حالا شاگردایی به این خنگی نداشتم. من معلم رقـ*ـص بودم. البته معلم خصوصی زبان انگلیسی هم بودم. از خانواده اسکندری ها زده بودم بیرون. نمیدونم اسمشو چی بگذارم. زده بودم بیرون یا انداخته بودنم بیرون. فکرم رفت سمت چند سال پیش...
    یه خانواده پولداری داشتم که همه تحت فرمان پدربزرگم بودن. با عمو هام و عمم تو یه باغ بزرگ زندگی میکردیم. اونجا حرف، حرف پدربزرگم بود. یه پیرمرد مغرور و از خود راضی که فقط به من اهمیت میداد و من سوگولیش بودم. ولی هیچوقت نتونستم راضیشون کنم برم کلاس فوتبال. تو اون خونه، رسم بود دخترعمو و پسر عمو با هم ازدواج کنن. من بزرگترین نوه ی دختر بودم ولی دختر عمو های کوچک تر از خودم، با پسر عموهام ازدواج کردن. تا این که بالاخره زمزمه ازدواج من با پسر عموم شنیده شد. ولی من تنها کسی بودم که جلوشون وایسادم و گوش به حرفشون ندادم. تنهایی را به جون خریدم؛ ولی نخواستم آرزوهام نابود بشه. برای همین تو یه خونه مستقل با دخترا زندگی می کردم. یه دو سالی میشد که باهاشون آشنا شده بودم . بزرگترین شانس زندگیم رو اونجا آوردم که این چهار نفرو دیدم. مثل خواهرم شدن برام. هیچوقت اون روزا رو یادم نمیره. پنهانی با دریا قرار میگذاشتم و واسم پول ردیف میکرد ولی زود تموم میشد. یادمه یک شب تو امامزاده خیلی گریه کردم. کنارم چهار تا دختر بودن که مثل بز نگاهم میکردن. خیلی تحت فشار بودم برای همین شروع کردم باهاشون درد و دل کردن.
    وقت همه چیز رو گفتم، گفتن بیا و با ما زندگی کن...
    نگاهی به خونه انداختم. این خونه رو، پدر و مادر پانیذ برای پانیذ به ارث گذاشته بودن. یه خونه نسبتا کوچک که وقتی وارد میشدی، سمت راستت حموم و دستشویی بود. هال مستطیلی داشت که سمت راستش اول آشپزخونه و بعد از اون، یه راهرو بود که سه تا در داشت. خونه، سه خوابه بود.

    نگاهی به بچه ها کردم. هیچکدوممون خانواده درست و حسابی نداشتیم. پانیذ و مارال که پدر ومادرشون رو از دست داده بودن. ترانه پدر و مادرش معتاد بودن و اونو فروخته بودن به یه نفر؛ که ترانه چندین سال پیش از دستش فرار می کنه. النازم از خانوادش طرد شده بود.
    همه یه جوری زندگیمونو میچرخوندیم. من که هم رقـ*ـص هم زبان درس میدادم. ترانه و مارال و الناز با هم تویه شرکت کار میکردن و پانید هم که یه دایی مهربون داشت؛ که ماهی یه عالمه پول میریخت به حسابش.
    البته از حق نگذریم دریا، هرماه یه عالمه پول به حسابم میریزه. فقط حق ندارم بهش زنگ بزنم.
    برای همین زیاد به کارم اهمیت نمیدم.

    نگاهم به آینه افتاد .سفید بودم .چشمام سبز یشمی بود. دوتا چال گونه هم داشتم و اندامی ظریف و کشیده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]دست بردم تو موهام و یکم مرتبشون کردم. موهای کاملا پسرونه.
    میگم پسرونه، فکر نکنین کوتاهه. موهامو عینهو پسرا، آیس زده بودم. یه طرفشو زده بودم و بقیشو که حدودا به ده سانت می رسید ریخته بودم یه طرف که بیشتر تو صورتم بود. موهام سبز بود. هم رنگ چشمام. همه میگفتن چشمام و موهامو ست کردم. خیلیا هم باور نمیکردن. می گفتن موهاتو رنگ می کنی. چشماتو لنز می گذاری. موهام لَخت بود و خیلی هم بهم میومد.
    در کل بد نبودم. بعد از یه ساعت، نوبت فوت کردن شمع رسید. چشمامو بستم. خدایا یه فصل خیلی خوب، رویایی و البته طوفانی رو برای تیم محبوبم آرزو میکنم...
    همزمان با فوت کردن شمع، صدای دست زدن همه بلند شد. همه اومدن جلو و کادوهاشونو دادن.
    پانیذ و الناز با هم یه خرس بزرگ واسم خریدن. ترانه و مارال هم یه گوشی. بردیا یه ساعت و یاشار و آریا یه نیم ست صورتی دخترونه بهم دادن .واقعا معرکه بودن. دستشون درد نکنه.
    شام همه رو بیرون مهمون خودم کردم. اونام نامردی نکردن و خیلی قشنگ جیبمو خالی کردن. وقتی برگشتیم، پسرا نیومدن تو و از همون طرف برگشتن خونشون.
    همه اینقدر غذا خورده بودیم که پوکیده بودیم و نای تکون خوردن نداشتیم. به سمت اتاق هامون راه افتادیم.
    _ بچه ها.
    برگشتن سمتم.
    _ واسه امشب خیلی ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
    یکهو همشون باهم پریدن سمتم . وای خدایا خفم کردید. یه بار احساساتی شدما. چرا دروغ بگم من دختر احساساتی هستم ولی هیچوقت، احساساتمو به روز نمیدم.
    همه رفتن تو اتاقاشون. البته پانیذ و مارال یه اتاق، الناز و ترانه هم یه اتاق داشتن. فقط من بودم که تک بودم. پریدم رو تختم . نگاهی به در و دیوارای اتاقم انداختم. همش پوستر استقلال و فرهاد مجیدی و سید حسین حسینی بود .لبخندی زدم.دیوار اتاقم دیگه جا نداشت. البته اتاق بقیه هم دست کمی از من نداشت! روتختیم عکس تیمی استقلال بود. خدایا کمکم کن. رویای من فوتبالیست شدنه. اگر یکی اتاقمو میدید فکر می کرد اتاق یه پسره.
    با فکر کردن به این حرف اخمامو کشیدم تو هم. مگه ما دخترا چی از پسرا کم داریم؟
    اتاقم سه در چهار بود. تخت و کمد هام، سفید آبی بودن. سمت چپ، یه تخت یه نفره بود که یه میز کوچولو هم کنارش گذاشته میشد. سمت راستم هم میز توالت و یه کمد بزرگ برای لباس هام بود. اتاقم یه پنجره متوسط داشت که اکثرا باز بود.

    یک ساعتی بود که هی تو جام جابه جا میشدم و خواب نمیرفتم. پوفی کردم و چهار زانو نشستم رو تخت. اینقدر استرس بازی هفته بعد استقلالو دارم که اصلا نمیتونم بخوابم. لیگ قهرمانی آسیا بود. استقلال با یه تیم مشهور و قوی. خدایا خودت کمکش کن. از اتاقم بیرون اومدم. مثل اینکه همه خوابن. نگاهی به ساعت کردم. نمی تونستم ببینم ساعت چنده. چشمامو تنگ و گشاد کردم. فکر کنم ساعت سه نیمه شب بود. نشستم روی مبل. صدای تیک تاک ساعت، خیلی رو مخم بود. یکهو سایه ای از کنارم رد شد. یا ابوالفضل دزد؟ اونم این موقع شب؟ آره دیگه دزد که همین موقع ها میاد!
    تا اومدم دهانمو باز کنم و یه جیغ بنفش بکشم، دستی جلوی دهانمو گرفت. یا خدا توبه. کمکم کن.
    مارال_نترس دیوونه منم. الآن همه رو بیدار میکنی!
    صدا، صدای مارال بود. با غیض برگشتم سمتش. دستشو از روی دهانم برداشت.
    _ دیوونه نمیگی سکته میکنم؟
    خندید.
    مارال_ چرا نخوابیدی؟
    کنارم روی مبل نشست.
    مارال_ استرس داری؟
    سرمو تکون دادم.
    _ مارال.
    مارال_ بله.
    _ من هرجور شده باید برم اون بازیو از نزدیک ببینم.
    چشمای گرد شدش از توی تاریکی هم پیدا بود.
    مارال_دختر دیوونه شدی؟ یادت رفته همین یک هفته پیش ما پنج تارو مثل کیسه آشغال انداختن بیرون؟
    چیزی نگفتم.
    مارال_ جدی که نمیگی؟
    _ جدی میگم. من نمیتونم اینجا بشینم. باید برم و اون مستطیل سبزو از نزدیک ببینم.
    مارال از جاش بلند شد.
    مارال_ پاشو سعی کن بخوابی. فکر و خیال الکی هم نکن.
    سرمو تکون دادم. اونم رفت تو آشپزخونه. یه لیوان آب خورد و برگشت تو اتاقش.
    منم بلند شدم و راه اتاقمو در پیش گرفتم. خودمو انداختم رو تخت و بالاخره بعد از یه ساعت کلنجار رفتن، خواب رفتم.
    با صدای آلارام گوشیم از خواب بیدار شدم. خدایا من که همین الآن خواب رفتم. نگاهم که به ساعت دیواری اتاقم افتاد، فهمیدم نه بابا همین الآن هم خواب نرفتم. ولی نمیدونم چرا انگار هنوز خواب نرفته بیدار شده بود. اه. دارم پرت و پلا میگم. چشمام هنوز بسته بود. از همون جا داد زدم.
    _ پانیذ، مارال، ترانه، الناز، بیشعورا کجایین؟
    عه. چرا اینا جواب نمیدن؟ نکنه مردن؟ نکنه لوله بخاری بیرون زده؟ نکنه گازشون گرفته؟ مرگ خاموش که میگن اینه ها. خدا بیامرزتشون.
    وایسا ببینم. اگه اونا مردن پس منم مردم.
    داد زدم.
    _ خدایا غلط کردم. میخوام برگردم. من هنوز جوونم هزار تا آرزو دارم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]یه صدایی درونم گفت:
    صدا_ آیا به شما عمر کافی ندادیم تا ایمان آورید و عمل صالح انجام دهید؟
    با سر و صدایی که انگار گریه میکردم، زدم تو صورت خودم. در اتاقم باز شد. میترسیدم چشمامو باز کنم مامانمو با لباس مشکی بالای سرم ببینم. چشمامو باز نکردم.
    داد زدم.
    _ خدااا.
    با بالشتی که محکم خورد تو صورتم، دهانم بسته شد.
    پانیذ_ ساحل دیوونه شدی؟
    _ بچه ها من مردم.
    زدن زیر خنده.
    _ بچه ها من تو گناهاتون شریک نبودم. راستی بذار بگم. الناز اون لاک خوشگله که گرون خریده بودی و یکهو غیب شد رو من کش رفتم.
    با دادی که الناز زد، چشمام وحشت زده باز شد.
    الناز_ چی گفتی؟
    عه. من نمردم؟ نگاهی به تختم انداختم. من زنده بودم؟ یکهو همه وجودم خیس شد. با غیض و عصبانیت، به الناز نگاه کردم. همشون پق زدن زیر خنده. تو جام نیم خیز شدم که بزنمشون که همه باهم، پا به فرار گذاشتن.
    _ میکشمتون.
    تا اومدم بلند شم، یه سکندری خوردم و تا خواستم بیفتم، دستمو به میز کنارم گذاشتم که کج شد و مجسمه روش افتاد رو سرم و من به طرز خیلی وحشتناکی، پخش زمین شدم.
    احساس میکردم کل بدنم کوفته شده و درد میکنه. با سر و صدایی که کردم، بچه ها پریدن تو اتاق.
    ترانه_ ساحل چی شد؟
    مارال نگران به سمتم اومد.
    مارال_ خوبی دختر؟
    با بغض به مجسمم نگاه کردم.
    _ بچه ها.
    پانیذ_ ساحل جاییت درد میکنه؟ بریم دکتر؟
    _ بچه ها.
    نگاهم کردن. داد زدم.
    _ مجسمم شکست.
    چشماشون گرد شد.
    مارال_ نه بابا. تو از منم سالم تری.
    _ دارم میگم مجسمم شکست.
    با بغض تکه های مجسمه رو برداشتم.
    سعی کردم کنار هم بذارمشون. عکس فرهاد مجیدی بود. یه مجسمه پلی استر بود، که عکس فرهاد مجیدی که دست به سـ*ـینه وایساده بود و با لبخند نگاه میکرد، روش بود.
    پانیذ_ ساحل بلند شو. مگه شوهرت مرده؟ قول میدم یکی دیگه برات بگیرم.
    _ مگه تو اینا برام گرفتی؟
    همه خندیدن. مسخره ها. خنده داشت؟
    _ هر هر. رو آب بخندین.
    بلند شدم. نگاهم که به ساعت افتاد، مخم سوت کشید. خوبه ساعت نه باشگاه داشتم. مثل فنر بلند شدم و رفتم دستشویی. عجله ای یه تیشرت و شلوار، با یه مانتو کوتاه جلو باز، پوشیدم.
    همونجور که بیرون میرفتم، داد زدم.
    _ بچه ها من رفتم.
    بعد از مدت ها، شالمو انداختم رو سرم و دِبرو که رفتیم. حوصله آسانسور نداشتم. برای همین بدو بدو از پله ها سرازیر شدم که محکم خوردم به یه نفر. سنگه؟ چرا اینجوریه؟ آدمه؟ سرمو آوردم بالا. نه بابا پسره اونم از نوع خوشگلش.
    _ چرا تو راه وایسادی تو؟
    کلمه آخر از دهانم در نرفته بود که اخماشو کشید تو هم. این دیگه کیه؟
    پشت چشمی نازک کردم و تا خواستم برم، پا گذاشتم وسط پله و با صورت داشتم میومدم زمین که یه نفر منو گرفت.
    با اخم نگاهش کردم. به چه حقی به من دست زد؟
    دستشو با شتاب پس زدم که دوباره نزدیک بود زمین بخورم. ولی لحظه آخر اونو گرفتم و با هم از پله ها قل خوردیم پایین. به جرات میتونم بگم یه هشت تا پله ای قل خوردیم. خوب شد رسیدیم به ایستگاه.
    با هم خوردیم زمین . آی خدایا. امروز فقط جون سالم به در ببرم. سعی کردم هیکل سنگینشو بزنم کنار.
    _ برو کنار دارم له میشم.
    سه ساعت کارش بود از شوک بیاد بیرون و بلند بشه. همین که بلند شد، چپکی نگاهم کرد.
    _چیه؟
    پسره_ صغری تویی؟ کی اومدی شهر؟ شیر گاوتو دوشیدی؟
    چشمام گرد شد. با غیض نگاهش کردم. همون لحظه صدای خنده چند نفر اومد. برگشتم دیدم یه گله پسر دارن بهم میخندن. ای رو آب بخندین.
    اخم کردم.
    _ خیلی ببخشید ولی انگاری منو با دوست دخترت اشتباه گرفتی. بعدشم یادت نره گوسفنداتو ببری چرا. درضمن شنیدم شیر و ماست گاواتون خیلی تعریفیه. یه ماست گوسفند برام بذارین کنار.
    یه تنه ای بهش زدم و در مقابل چشمان بهت زده پسرا، از ساختمون زدم بیرون. خدایا. به اندازه کافی دیر شد. سریع سوار ماشین پرایدم شدم. مثل باغ وحش بود. یه عالمه حیوون و جک وجونور بهش آویزون بود. ماشینو روشن کردم.
    پوزخندی نشست گوشه لبم. اگر تو خونه پدرم اینا بودم، الآن کم کمش یه فراری زیر پام بود...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS] بالاخره به باشگاه رسیدم. در ماشینو قفل کردم و وارد باشگاه شدم. همه منتظر من بودن.
    _ سلام سلام. ببخشید دیر شد. پخشو روشن کنید تا شروع کنیم.
    دخترا سلام کردن و سیستم رو روشن کردن و شروع کردن به تمرین کردن. مانتو و شالمو درآوردم و کنارشون رفتم. اینقدر حرکتا رو مزخرف میرفتن!میخواستم بزنم تو صورتشون. والا. میگم پاسوزنی برین، واسم لی لی میرن. از بچگی عاشق رقـ*ـص بودم ولی جرات نداشتم بگم میخوام برم کلاس رقـ*ـص. دختر خالم، مریم، که همسن خودم بود، هر بار به بهانه ی درس میومد خونمون، باهام رقـ*ـص کار میگرد. یکم که راه افتادم، به بهونه ی کلاس زبان رفتن، کلاس رقـ*ـص ثبت نام کردم. هیچوقت پدر و مادرم نفهمیدن. وقتی از خونه زدم بیرون، رقصمو ول نکردم. تا همین یه ماه پیش کلاسهاشو شرکت میکردم تا این که بالاخره مدرک و مجوز بهم دادن.
    خلاصه بعد از سه ساعت، بالاخره از باشگاه بیرون اومدم. دیگه نایی برام نمونده بود. سه سانس پشت سر هم برداشته بودم که پدرمو در میوردن. ولی حقوقش عالی بود...
    سوار ماشین شدم. خودم از بوی عرق خودم، حالم به هم میخورد. سعی کردم پشت سرم رو چک کنم. عجیب بود. امروز بعد از مدت ها، اون ماشین شاسی بلند مشکی تعقیبم نکرده بود. دیگه بهش عادت کرده بودم. دو ساله که هرجا میرم، پشت سر منه. بی خیال شونه ای بالا انداختم.
    تا به خونه رسیدم، پریدم تو حموم و یه دوش آب گرم گرفتم. تو این سرمای آذر ماه چقدر میچسبه. برگشتم تو هال. این دخترا کجا رفتن؟ بیخیال شانه ای بالا انداختم. نهار چی بپزم؟
    سریع یه ماش پلو پختم. حوصله آشپزی نداشتم. با یادآوری اینکه امروز نوبت ترانه بوده که نهار بپزه، زدم تو سر خودم. بیا هیچ کارم مثل آدمیزاد نیست.
    چهارزانو رو مبل نشستم و دستمو زدم زیر چونم و چشمامو ریز کردم. چطور برم ورزشگاه آزادی؟
    همون لحظه زنگ درو زدن. حالا میان؟ درو باز کردم و با قیافه خونسرد یه پسر رو به رو شدم. عه این که همین پسره صبحه .اینجا چیکار میکنه؟
    _ بفرمایید.
    پسره با دیدن من، چشماشو ریز کرد و یه لحظه جا خورد. عه. این دیوونستا.
    _ امرتون؟
    چند نفر دیگه از اون طرف صداش زدن.
    پسرا_ بیا دیگه زودباش.
    پسره چشم غره ای بهشون رفت.
    پسره_ خونه شما اینجاست؟
    وا حال این پسره خوبه؟
    _ اومدی در خونمون، میگی اینجا خونه شماست؟ په نه په خونه عمه مونه. بچه پرو.
    اومدم درو ببندم که داد زد.
    پسره_ وایسا کار دارم.
    نگاهش کردم.
    پسره من من کرد.
    پسره_ پیاز میخوام.
    چشمام گرد شد. این دیوونست رسما.
    پشت چشمی نازک کردم.
    _ الآن برمیگردم.
    برگشتم تو آشپزخونه و چند تا پیاز برداشتم. گذاشتم تو یه ظرف و برگشتم.
    پسره_ مرسی.
    ظرفو گرفت و طی یه ثانیه غیب شد. این جن نبود احیانا؟
    تاسف بار سرم رو تکون دادم.
    _ جوونا دارن از دست میرن.
    درو بستم و برگشتم، که دوباره زنگو زدن.
    درو باز کردم. چهار تا اوسگل با نیش باز نگاهم میکردن.
    _ علیک سلام.
    یکی یکی سلام کردن و اومدن تو.
    _ کجا بودین ماشالله؟
    ترانه_ ما که شرکت بودیم. پانیذ هم انگار رفته بود خرید کنه. جلوی ساختمون دیدیمش.
    پانیذ،
    خریدارو گذاشت رو اپن.
    مارال_ چی پختی؟
    چشم غره ای به ترانه رفتم که نیشش شل شد.
    _ ماش پلو.
    همشون با لب و لوچه آویزون نگاهم کردن. شونمو انداختم بالا.
    _ من دوست دارم . شما دوست ندارین؟ بریم رستوران مهمون ترانه. آخه امروز نوبت من نبوده.
    چیزی نگفتن. سریع یه ظرف برداشتم و یه پیازو خرد کردم توش. یکم آبلیمو هم بهش زدم.
    مارال_ نه.
    _ چی نه؟ من که به شما نمیدم. مگه مجبورین بخورین؟
    الناز_ آخه دهانمون بو پیاز میگیره.
    _ شما نخورید. پاشید یه چیز پیدا کنید. درضمن کاهو هم نداریم که سالاد کاهو باهاش بخوریم. گوجه هم نداریم سالاد شیرازی بخوریم.
    یکی ماست برداشت. یکی ترشی. خلاصه نشستیم سر سفره.
    _ بچه ها.
    نگاهم کردن.
    _ همسایه جدیدمون بالاخره سر و کلش پیدا شد. یه گله پسرن.
    پانیذ_ اوخ اوخ بردیا پدر منو در میاره.
    مارال_ من یاشارو چیکار کنم؟
    الناز_ آریا خیلی غیرتیه.
    ترانه_ بابا جمع کنین خودتون را. خوبیش اینه شاید من و ساحل ازدواج کردیم.
    خندید و چشمکی بهم زد.
    بعد از نهار ترانه رفت که ظرفارو بشوره. ما هم دور تلوزیون جمع شدیم.
    _ بچه ها پنج روز دیگه بازیه.
    پانیذ یه تای ابروشو انداخت بالا.
    _ خب که چی؟
    صدامو صاف کردم.
    _ میخوام برم استادیوم.
    صدای چی گفتن همشون بلند شد.
    ترانه از آشپزخانه داد زد.
    ترانه_ بابا مرگ من بی خیال شو. یادت رفته دفعه پیش چجوری گرفتنمون؟ میفهمن.
    شونمو بالا انداختم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]_ خب شما نیاین. من که کلا شبیه پسرام. خودم میرم.
    پانیذ _آخه کدوم پسری اینقدر صورتش سفیده؟
    _ خب برنزه میکنم. حرفا میزنیا.
    همشون ساکت شدن.
    _ میاین؟
    الناز دستاشو کوبید به هم و بالا پرید.
    الناز_ وای فکرشو بکن. لیگ قهرمانان آسیا، اونم تو آزادی.
    مارال لبخندی زد.
    مارال_ معرکست.
    ترانه همونجور که دستاشو با حوله خشک می کرد، وارد هال شد.
    ترانه_ بهتر از این نمیشه.
    پانیذ_ آرزومه .
    _ میاین؟
    همشون با تردید سرشونو تکون دادن. با ذوق بالا پریدم و زدم تو سرشون.
    پانیذ_ نکن دیوونه.
    مارال_ بچه ها به نظرتون استقلال میبره؟
    _ آره. چرا نبره؟ ناسلامتی دو بار قهرمان آسیا شده. نبرد هم فدای سرش!
    الناز_ چیزی از ارزش هامون کم نمیشه.
    پانیذ_ بچه ها. یک، دو، سه.
    شروع کردیم زدن و خوندن.
    تیم ما قهرمان میشه خدا میدونه که حقشه.
    تیم ما قهرمان میشه.
    خدا میدونه که حقشه.
    به لطف یزدان و بچه ها.
    استقلال قهرمان میشه.
    استقلال قهرمان میشه.
    داد میزدیم و تشویق ایسلندی میکردیم.
    _ به امید قهرمانی استقلال.
    همه یه هوی بلند گفتیم.
    مارال_ به امید کسب ستاره سوم.
    دوباره هو گفتیم.
    ترانه_ به امید درخشش استقلالمون.
    همه اینبار دست زدیم. الناز بلند شده بود و مسخره بازی در میورد و میرقصید. پانیذ یه قابلمه برداشته بود و باهاش ساز میزد. من و مارال و ترانه هم دست میزدیم و میخوندیم.
    داد زدم.
    _ استقلال.
    همه با هم گفتیم:
    _ عشقه.
    یکهو در خونه به شدت زده شد. همه ساکت شدیم.
    _ یعنی کیه؟
    تند تند در میزدن. انگار کسی عصبانی بود.
    درو باز کردم. اون چهارتا هم مثل فضولا سرک کشیدن.
    این؟ این چرا دست از سر ما بر نمیداره؟
    با موهای ژولیده و یه شلوارک با اخم نگاهم میکرد.
    پسره_ میدونین ساعت چنده؟
    نگاهی به ساعت کردم. چهار بعد از ظهر بود.
    _ خب که چی؟
    پسره_ ما خواب بودیم.
    اشاره ای به سر و وضعش کردم.
    _ این مثلا یه چرت بعد از ظهره؟
    خونش به جوش اومد.
    پسره_ نه. ما تازه از آمریکا اومدیم. به ساعتای اینجا عادت نکردیم.
    پانیذ_ خب مشکل خودتونه.
    پسره نگاهی به پانیذ کرد.
    بعد به ترتیب قیافه هارو از نظر گذروند و با تعجب نگاهم کرد.
    پسره_ دوستاتم مثل خودتن؟
    _ چطور؟
    پسره_ هیچی. میخواستم بدونم اگر مثل خودتن، یه کفن واسه خودم و دوستام آماده کنم.
    در مقابل چشمای ما، رفت تو واحد رو به رویی و درو بست.
    پق زدم زیر خنده.
    مارال_ ساحل این پسره رو میشناسی؟
    _ آره بابا همین همسایه جدیدمونه.
    ترانه_ نه خوب تیکه ایه.
    چشم غره ای بهش رفتم که دستشو فرو کرد تو موهام و به همشون ریخت.
    _ نکن بچه.
    دوباره نشستیم. مارال پنج تا چای ریخت و برگشت سمتمون.
    الناز زد تو صورت خودش.
    الناز_ وای واسه بازی چی بپوشیم؟
    اومدیم طبق معمول که اینو میگه، بهش چشم غره بریم که دیدیم نه؛ این بار واقعا راست میگه.
    مارال_ عه. این با این خنگ بازیش راست میگه ها.
    به فکر فرو رفتم.
    _ امروز باید بریم خرید. پرچمای خیلی بزرگ باید دورمون بگیریم. لباس شلوار پسرونه هم من یه عالمه دارم. میمونه یه کلاه گیس و گریم. این بار حرفه ای گریم میکنیم تا سه نباشه.
    همه سرشونو تکون دادن.
    ترانه_ من یه جا سراغ دارم. چطوره همین امروز بریم؟ یه مغازست تو پاساژ(...). تازه میتونیم یکم هم خرید کنیم.
    _ خوبه امروز کار خاصی دارین؟
    الناز_ نه بابا هممون بیکاریم.
    ساعت حدودای شش بود که از خونه زدیم بیرون. همه سوار ماشین شاسی بلند من شدیم. خخخخ. چه شاسی بلندی هم!
    به سمت آدرس روندم. نگاهی به پاساژ کردم. بزرگ بود و شیک.
    رفتم تو پارکینگ.
    از ماشین که پیاده شدیم، چهار تا دست مقابلم قرار گرفت.
    _ چیه؟
    الناز_ قول بده.
    _ چی؟
    مارال_ قول بده امروز تا میتونی سوتی ندی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]خندیدم. اینا خوب منو شناختن. میدونن تا من سوتی ندم، روزم شب نمیشه. ولی انگار نمیدونستن سوتیمو همون صبح که خوردم زمین دادم. آخه مگه دیوونه بودم پسره رو هم با خودم کشیدم؟ الآن فکر میکنه من آویزونش شدم و از عمد این کارو کردم.
    _ سعیمو میکنم.
    با همشون دست دادم و به سمت آسانسور حرکت کردیم.
    وارد آسانسور شدیم مارال کلید طبقه سه رو زد.
    همین که در باز شد، نگاهم تو یه جفت چشم خاکستری قفل شد. ای جان چه پسر خوشگلی! همینجور به پسره زل زدم. اونم داشت نگاهم میکردم. یکهو دستمو گرفتم جلوی دهانم و یه عطسه از ته دل کردم. بچه ها میگفتن سعی کن هیچ جا عطسه نکنی. مایه ی آبروریزیه! صدام تو کل سالن پیچید و دوباره اکو شد.
    از رو نرفتم و دوباره به پسره زل زدم. همون لحظه بچه ها دستمو کشیدن و چون من حواسم نبود نزدیک بود بخورم زمین ولی النازو سفت گرفتم. تموم این مدت چشمام تو چشم این پسره بود. نمیتونستم جم بخورم. یکهو با آرنجی که کوفته شد تو پهلوم، چشم از پسره گرفتم و به مارال چشم دوختم.
    دندوناشو محکم به هم فشار داد و غرید.
    مارال_ بیا بریم. وایسادی داری اینجوری نگاه میکنی ؟ خاک بر اون سرت.
    به خودم اومدم. پسره هنوز نگاهم میکرد.
    من منی کردم. مونده بودم چی بگم.
    _ چیزه من نگاهم به اون کفشای پشت سرش بود. منظورت چیه؟
    با این حرفم پسره هم زد زیر خنده. آخه پشت سرش کیف فروشی بود. بچه ها هم منو با خودشون کشوندن.
    با دیدن یه تبلیغ روی دیوار، پامو کوبوندم زمین.
    _ بچه ها .
    رد نگاهمو گرفتن و رسیدن به یه بنر که مربوط به یه نمایشگاه سوسمار های زنده بود.
    خودمو لوس کردم.
    _ بریم.
    دنبالم اومدن. بلیطو دادیم و رفتیم تو.
    خانومه درموردشون حرف میزد ولی من فقط بهشون نگاه میکردم و هیچی نمی فهمیدم. خیلی با حال بود. درست جلوتر از ما یه چند تا دختر تازه به دوران رسیده وایساده بودن. ببین تو رو خدا. انگاری با صورت رفتن تو لوازم آرایشی. اه اه.
    نگاهم به یه رتیل افتاد.قیافه رو. زشت کی بودی تو؟ مسئولش میگفت این رتیل جفت خودشو زده کشته. نه بابا. قهرمان به تو می گن. خواستم از نزدیک این ابر قهرمانو که زده شوهرشو نفله کرده، ببینم. رو پنجه پا وایسادم.
    قدم زیاد نمیرسید ببینمش. نگاهی به اطرافم کردم. هیچ کس حواسش به من نبود. پریدم بالا که همون لحظه یه چیز زیر پام دهان باز کرد.
    با تمام وجودم یه جیغ بنفش کشیدم و خودمو انداختم تو بغـ*ـل یکی که کنارم بود. داشتم فکر می کردم مثل رمانا سرما میارم بالا، تو چشمای پسره غرق می شم، عاشق هم می شیم. ولی خدا بده شانس. سرمو آوردم بالا و نگاهم به پانیذ گور به گور شده افتاد‌.
    خانومه خندید. نگاهم به سطل زباله که حسگر داشت و اگر جلوش وای میستادی باز میشد، افتاد. آخه مجبورین مردمو بترسونین؟ باور کن این رو گذاشتن فضول گیر بندازه که منم تو اولویت بودم. لاکردار.
    پانیذ یه پیک جانانه از بازوم گرفت و رفت اون طرف. ترسیدم. چیکار کنم خب؟
    بقیش دیگه چیز خاصی نداشت. پریدم بیرون که دیدم یه جوری نگاهم میکنن. سرمو انداختم پایین که یه نفر بغلم کرد.
    پانیذ_ اوسگل تر از خودت خودتی!
    خندیدیم. نگاهم به یه کاسکو دم در افتاد. اوخی چه خوشگل بود.
    کاسکو_ سلام. خوبی؟
    عه با من بود؟ ماشالله چه پسر با ادبی.
    دستمو بردم جلو.
    ترانه_ ساحل نکن یکهو دستتو میزنه.
    _ نه بابا کاریم نداره. ببین.
    دستمو کردم تو قفس که یه جوری دستمو کند، جیغم رفت هوا.
    طبق عادتم دستمو بردم سمت دهانم و چند تا مِک زدم. پسره پررو.
    اخم کردم. داشت خون میومد. همون لحظه الناز یه چسب زخم از کیفش بیرون آورد و با حرص زد به دستم.
    چشم غره ای به کاسکو رفتم.
    _ گمشو پسره بی شعور.
    تکرار کرد.
    کاسکو_ گمشو پسره بیشعور.
    _ مرگ.
    کاسکو_ مرگ.
    خندیدم.
    _ دخترا بیاین یکم فحش بهش یاد بدیم به همه فحش بده. خجالت بکشن بگذارنش اینجا.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]مارال دستمو گرفت و کشید.
    مارال_ بیا بریم دیر شد. مگه بیکاریم ما آخه؟
    لب ورچیدم. هی بر میگشتم و به پرنده نگاه میکردم. ای کاش منم یکی از اینا داشتم.
    حالا از کجا معلوم پسره؟ نه بابا بی تربیته واسه همین پسره.
    لبمو گاز گرفتم و و سرمو تاسف بار تکون دادم. داشتیم ویترین مغازه هارو دید میزدیم که با صدایی که اومد، سر جام وایسادم.
    ترانه_ وای اون مانتو رو نگاه. چقدر خاص و دخترونست.
    همه نگاهشون به سمت مانتو کشیده شد. یه مانتو اسپرت آبی کم رنگ که مچ داشت و روی سـ*ـینه اش، یه جیب کوچولو داشت. یه کمربند باریک مشکی هم میخورد. خیلی خاص بود. همه بچه ها به دنبال ترانه رفتن تو مغازه. منم از همونجا مانتو هارو دید میزدم. نگاهم روی اسم مغازه ثابت موند. <<مانتو سرای پرسپولیس.>>
    چشمام گرد شد. میدونستم اگر بچه ها بفهمن، دو ثانیه هم صبر نمیکنن اون تو. چون اسم تیم رقیب بود و به اسمشم آلرژی داشتن.
    مارال_ ساحل بیا ببین خوبه.
    ابرومو انداختم بالا.
    مارال_ ساحل ترانه مانتو پوشیده. بیا ببین قشنگه یا نه.
    ابروم رو بالا مینداختم و نوچ نوچ میکردم. درست روی خط سرامیک سالن وایساده بودم.
    _ نه نمیام.
    همه نگاهم میکردن. مهم نبود.
    ترانه از اتاق پرو داد زد.
    ترانه_ ساحل یه دقیقه بیا.
    _ نمیام. نمیام. نمیام.
    الناز اومد طرفم و دستمو کشید. منم سعی میکردم از خط سرامیک مغازه اون طرف تر نیام.
    _ ولم کن نمیخوام بیام.
    پانیذ_ چرا؟
    یه تای ابروم پرید بالا. پانیذ هم اومد کمکش و منو میکشوندن ولی انگاری پاهای من به زمین چسبیده بود.
    ترانه_ بگو چرا نمیای؟
    _ هه. آخه به اسم این مغازه آلرژی دارم.
    الناز_ مگه چیه؟
    خنده بدجنسی کردم.
    _ پرسپولیس.
    چشماشون گرد شد. مارال و پانیذ و الناز پریدن بیرون و کنارم وایسادن.
    ترانه هم جیغی زد.
    _ چرا زودتر نمیگی؟
    چیزی نگذشت که ترانه با صورتی برافروخته، بیرون اومد. مانتو رو گذاشت روی میز و یه چشم غره جانانه هم به فروشنده که با تعجب نگاهمون می کرد، رفت. پسره بدبخت. مونده بود چیکار کنه. حتما با خودش میگه اینا دیوونن. شاید منظورش تخت جمشید بوده.
    بیرون اومد. پق زدم زیر خنده. همه با غیض نگاهی به تابلو کردیم.
    خندم گرفته بود. اینا هم مثل من بود.
    بالاخره با هزار زور و ضرب، مغازه پیدا شد و رفتیم تو. چند تا پرچم بزرگ گرفتیم. بچه ها هم، هرکدومشون از این کلاه های موفرفری آبی گرفتن.
    بیرون اومدیم. تو یه مغازه دیگه، وسایل گریمو گرفتیم و بیرون اومدیم.
    _ خب حالا کجا بریم؟
    پانیذ_ دستشویی.
    حرصی نگاهش کردم.
    پانیذ_ به خدا بیاین بریم. دارم دستشویی میکنم تو خودم. کم مونده خودمو خیس کنم.
    ترانه_ حالا چطور دستشویی پیدا کنیم؟
    مثل همیشه جلو شدم.
    _ please follow me.
    راه افتادم. اون چهارتا هم مثل جوجه اردک زشت دنبالم راه افتادن. فقط از پله برقی میرفتم بالا. عاشق پله برقی بودم.
    بالاخره به طبقه آخر رسیدیم ولی دستشویی پیدا نشد.
    به سمت یه پسر تازه به دوران رسیده رفتم.
    _ hi(سلام)
    پسره یه جوری نگاهم کرد.
    _ can you help me? (میتونی به من کمک کنی؟)
    پسره آب دهانشو قورت داد. سرشو تکون داد.
    _ where is rest room? ( دستشویی کجاست؟)
    چشماش گرد شد.
    پسره_ what?(چی؟)
    میدونستم بگم wc میفهمه.
    _ rest room. ( دستشویی)
    پسره به بهونه جواب دادن تلفن رفت و دیگه هم پیداش نشد.
    دخترا میخندیدن. دوباره راه افتادیم
    هرچی سرک کشیدم، نه تابلوشو دیدم نه هیچی.
    الناز_ ساحل بیا از یکی بپرسیم.
    _ بیاین بریم. براتون پیدا میکنم. اینقدر حرف نزنید.
    به جایی رسیدم که همه مغازه ها خالی بود. یکم تاریک بود. آب دهانمو قورت دادم. یا ابوالفضل. اینجا کجاست؟ حتی یه مگس هم پر نمیزد. مونده بودم کدوم طرف برم. یکی راه اینکه برمیگشتیم بود، با یه دوراهی رو به رومون. به سمت بچه ها برگشتم و لبخند بچه خر کنی زدم.
    دست به سـ*ـینه و با حرص نگاهم میکردن.
    _ چیزه... بچه ها. شما به حس ششم اعتقاد دارید؟
    الناز جوش اومد.
    الناز_ زهر مار. باز چه نقشه ای تو سرته؟
    لبخندی زدم.
    مارال_ میخوای دوباره سوتی بدی ؟
    _ اینجا که کسی نیست. بعدشم، جواب منو بدید.
    سرشونو با خنده تکون دادن.
    چشمامو بستم.
    _ من میچرخم، هرجا دستم نشونه رفت، دستشویی همونجاست.
    تا بچه ها اومدن اعتراض کنن، شروع کردم به چرخیدن. خدایی یکی منو میدید، فکر میکرد دیوونم. می گفت بیماری روحی روانی، چیزی دارم. والا. اینقدر چرخیدم که احساس کردم زمین دور سرم می چرخه. وایسادم. بدون اینکه چشمامو باز کنم، داد زدم.
    _ دستشویی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا