کامل شده رمان جادوگر نادان | سیدمظفر حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت خوشت میاد؟

  • تویا

  • یوکینا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سیدمظفر حسینی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/08
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
2,135
امتیاز
336
سن
22
یوکینا:پس بخاطر یه دختر اینکار رو انجام دادی.
ایدا:آره یه جورایی.
یوکینا با به فکرفور رفت و با خود میگفت.
چطور یه نفر فقط برای یه دختر که نمیشناسه همچین کاری میکنه،حتما میشناختش.
یوکینا به ایدا خیره شد و گفت.
یوکینا:اون دختر رو از قبل می شناختی،درسته.
ناگهان ایدا سرخ شد،صورتش عرق کرد و با تته پته گفت.
ایدا:خب،راست،آره یه جورایی.
یوکینا:چه جورایی؟.
ایدا:از دبستان میشناختمش،و یجورایی ازش خوشم میومد.
یوکینا:خب بعد؟.
ایدا:تا بعد از دوئل چیزی بهش نگفتم.
یوکینا:بعد دوئل چی شد؟.
ایدا که خیلی خجالت زده شده بود،با تمام توان فریاد زد.
ایدا(با فریاد):اینطور که تویا و ناگیسا گفتن،قبل از به کما رفتنم رفتم پیش،
و با فریاد که انگار خشمگینم ازش خاستگاری کردم،و بعد از بهوش اومدنم،باهاش ازدواج کردم و بعد یه حادثه ... .
ناگهان کوکو با اخمی غلیظ وارد شد و گوش ایدا را گرفت و کشید،
طوری گوش ایدا را میکشید،انگار می خواست گوشش را بکند،همانطور که گوش ایدا را میکشید،ایدا را با خود برد.
یوکینا که خسته شده بود سرش را روی زمین نهاد و چشمانش بسته شد.
((عالم خواب))

((عالم خواب-از زبان یوکینا))
اطرافم پر بود از ساختمون های بلند،جلو تر رو نگاه کردم.
ساختمون های جلویی درحال سوختن بود.
به سمتوش حرکت کردم که به اونایی که گیر افتادن کمک کنم،اما.
اما هی دور تر میشدم!.
چه اتفاقی داشت می افتاد،چرا داشتم دور تر میشدم.
یهویی زیر پام خالی شد
و در حال افتادن توی یه دره سیاه و تاریک بودم که یهو یه چیزی نگه ام داشت.
سرم رو بالا کردم و دیدم تویاست،خیلی خوش حال شدم.
تویا منو بالا کشید،ولی تعادلش رواز دست داد و توی دره سقوط کرد.
((عالم بیداری))
یهویی پریدم،انگار خواب بود،خوبه که خواب بود.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم،هنوز هم ماه بالا بود،نگاهی به ساعت کردم،ساعت تازه دوازده شب بود.
تومور رو برداشت و نگاهی به طلسم جدیدی که قرار بود یاد بگیرم انداختم،چشم بصیرت،
یه جادوی غیر عنصری،جادو های غیر عنصری خیلی سختن با این حال چاره ای نیست،
تمام تمرکزم رو جذب کردم و وردش رو گفتم.
من:چشم بصیرت،چشمانم را باز کن،بگذار باطن ها را ببینم.
خیلی عجیبه میتونم فاجزای مختلف یک شئ رو ببینم،همینطور بفهمم چطور ساخت شده،
همینطور اتاق های دیگه رو،کوکو سان هنوز بیدار بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    چشم بصیرت رو غیر فعال کردم و از اتاق خارج شدم،
    به سمت در ورودی و خروجی رفتم و از کلبه خارج شدم.
    به سمت درختی که روش تمرین میکردم رفتم،
    وشت هام رو بالا آوردم و با تمام توان به درخت کوبید و هی تکرارش کردم.
    باید قوی تر بشم،برای اینکه بتونم از پس خودم بربیام،
    برای اینکه بتونم به هم نوع هام کمک کنم،باری اینکه بتونم از خواهرم محافظت کنم.
    ثانیه ها میگذشت و من ادامه میدادم.
    ناگهان صدایی گفت.
    کوکو:بسه.
    کوکو سان بود،از مشت زدن دست نکه داشتم،
    به مشتم نگاه کردم،فقط پوستش رفته بود ،خونریزی نمی کرد.
    خیلی خوش حال بودم با اینکه پیشرفتم خیلی کم بود،
    باید خیلی قوی تر میشدم،یهو کوکو سان گفت.
    کوکو:آفرین،قوی تر شد،ولی کافی نیست،با ساق پات لگد بزن.
    شروع کردم با ساق پا لگد زدن به درخت،خیلی دردناک بود،با هر لگد حس میکردم پام داره خرد میشه.
    بعد چند دقیقه کوکوسان گفت.
    کوکو:کافیه.
    پام داشت خونریزی میکردم،کوکو سان با ضدعفونی کننده پام رو ضدعفونی کرد و بعد بانداژشون کرد.
    کوکو(باحالتی خیلی جدی):قوی تر بشو.
    من(با صورتی جدی):تمام تلاشم رو میکنم.

    ((از زبان نویسنده))
    درحالی که یوکینا سخت درحال تمرین بود،تویا به همراه یوشی پیر نشسته بودند و ملکه و وزیر عظم رو مصخره می کردن.
    تویا(باصورتی خندان):آره،سری قبل که اومده بودم،به وزیرعظم گفتم خیکی،دوماه انداختنم توی سیاه چال،خلاصه همینا بود دیگه،چیزی می خوری.
    یوشی پیر:اگه ساکی داشته باشی می خورم(ساکی یه نوع نوشیدنی ژاپنیه).
    تویا:پیر مرد،تو داری میمیری خودت بعد ساکی می خوای؟.
    یوشی پیر:حالا که قراره بمیرم،بهتر نیست بخورم؟.
    تویا:نگران نباش خودم فراریت میدم،آب انار یا آب زرشک.
    یوشی پیر:انار از اون ترشا.
    تویا دست در کت برد و ظرفی با محتویات قرمز رنگ در آورد،سپس دوباره دست درون کت کرد این بار یک جفت لیوان ساقه بلند در آورد،لیوان ها را پر کرد، و یک خود برداشت و دیگری را یوشی پیر،هر دو یک نفس تا ته خوردند.
    یوکینا دندان اژدها را در آورده بود،و با آن در حال تمرین هنرهای رزمی بود،کوکو هم به یوکینا نظارت میکرد،رورو و ایدا در حال نقشه کشی بودند.
    رورو شروع کرد به توضیح دادن راجب نقشه برای فراری دادن تویا.
    رورو:برای حرف زدن پیش ملکه میریم و شروع میکنیم به حرف های بی ربط زدن،و در آخر توهین میکنیم به ملکه،
    ملکه دستور میده،دونفر بیان جمعمون کنن،فقط قبل برخورد طلسم قفل کننده،اونا رو نابود میکنیم و توهم میسازیم طوری که فکر کنن قفل شدیم،بعد که بردنمون سیاهچال با نگهبانا خیلی آروم درگیر میشیم،تویا رو آزاد میکنیم و از در فرعی قصر فرار میکنیم.
    ایدا صورتش درهم رفت،با صدایی خسته و نگران گفت.
    ایدا:فکر نکنم دیگه آل سیتی راهمون بدن.
    رورو:وقتی ثابت شد،حق با تویا بود،همه چیز درست میشه.
    ایدا شمشیر کاتانا خورد را برداشت(یک نوع شمشیر سامورایی)،از پنجره به آفتابی که یک ساعت از بیرون آمدنش گذشته خیره شد.
    ایدا:زیباست،کاش زندگی هم به این زیبایی بود،ولی حالا چی همش جنگ و کشتار و خونریزی،بلاخره یه روز میاد که همه توی آرامش زندگی کنن.
    رورو:آره میاد،کاش زود تر بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    شب شده بود ،همه در خواب بودن،بی خبر از آینده پر فراز و نشیب.
    سحر هنگام صدای در زدن آمد،یعنی چه کسی بود؟،همه از خواب پریدند،هریک از اتاقی بیرون می آمدند،ایدا زود به سمت در رفت و در را باز کرد،همه با چشم های بهت زده ای به کسانی که در چارچوب ایستاده بودند نگاه میکردند،یوکینا به آن دو نگاهی انداخت و بلافاصله خواهر خود را شناخت،یوکینا دوید و خود را به آغـ*ـوش خواهر بزرگش کیراساکا رساند.
    کیراساکا(با خوش حال):ععزیزم دلم برات تنگ شده بود.
    یوکینا:ولی چند روز بیستر نیست که من نیستم.
    کیراساکا:ولی به اندازه یه عمر بود.
    زنی که همراه کیراساکا بود،به سمت یوکینا خم شد و مو های یوکینا را نوازش کرد و گفت.
    زن دیگر:پس تو یوکینایی.
    یوکینا:بله،امم،شما کی هستید؟.
    زن دیگر:من می... .
    ایدا حرفش را قطع کرد و گفت.
    ایدا:خوش اومدی،مادر.
    آری او مادر تویا و ایدا بود،آذرخش مرگ و فعل حال،قوی ترین جادوگر ژاپن.
    آذرخش مرگ:من آکاتسکی میموری هستم،از آشناییت خوشبختم.
    ((از زبان یوکینا))
    همه دور هم نشسته بودیم،نگاهی دقیق به میموری سان انداختم،عجیب بود،برای اینکه مادر سه بچه باشه خیلی جوان بود،استرس هامو خوردم و پرسیدم.
    یوکینا:میموری سان،شما چند سالتونه.
    میموری:اگه دقیق بگم،سی و نه سال و دو ماه و دوازده روز.
    یوکینا:یکم جوان نیستید برای مادر بودن.
    همه شروع کردن به خندیدن،بجز من و کیراساکا.
    میموری:من توی شانزده سالگی با پسرعموم ازدواج کردم،یه سال بعدش صاحب یه دختر شدم ولی شوهرم دوماه قبلش توی یه جنگ محلی توی کوه های مرکزی پاکستان به دست یه آباریمون کشته شد(آباریمون یه موجودی هست مثل انسان فقط پا هاش از زانو به زیر برعکسه،سرعت و قدرت بسیاری داره و حداقل دو متر قد داره)،نه ماه بعد داشتم توی جنگل قدم میزدم،که یهو صدای گریه توجهم رو جلب کرد،اول فکر کردم تیاناکه(تیاناک موجوداتی شبه به نوزاد هستند،کهپس از فریب دادن خون قربانی را میخورد و جسم خشکش را نابود میکند)،بعد فهمیدم واقعا یه بچه است،خانوادش ولش کرده بودن،منم بزرگش کردم،اون بچه تویا بود،سه ماه بعد،توی یه جنگ بزرگ توی ایواناکا،یکی از دوستانه خوبم با همسرش توی شعله های یک اژدها سوختن،اونا بچه های یتیم خونه بودن و فامیل نداشتن،از دار دنیا فقط یه بچه داشتن،من بچشون رو به همراه تویا و ناگیسا بزرگ کردم،اون بچه ایداست،داستان همین بود،کیراساکا وقته تمرینه،برو جادو هایی که یادت دادم مرور کن.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    کیراساکا از خونه بیرون رفت،منم پشت سرش رفتم.
    ((از زبان تویا))
    کسل و خسته رو به یوشی کردم و گفتم.
    من:هوی پیرمرد،من دیگه میرم،تو هم میای.
    یوشی:نه،اینجا شده مثل خونم،تازه غذا هم مفتیه.
    من کلیدایی رو که امروز از مسئول غذا کش رفتم در آوردم،و رو به یوشی گفتم.
    من:پس،فعلا.
    در سلول رو باز کردم و از سیاه چال زدم بیرون،فکر میکردم میان دنبالم،
    ولی نیومدن پس خودم برنامه فرار ریختم،وقتی بیرون اومدم آسمون رو نگاه کردم،آفتاب در حال غروب بود،حس فرار نداشتم.
    رفتم روی سقف بلند ترین برج نشستم،حس عجیبی دارم،انگار تمام غم های عالم رو ریختن روی سرم،برای چی اینجور شدم؟.
    صدایی بم و دورگه:برای اینکه خیلی گناهکاری،تو موجوداتی رو کشتی که راه طبیعت خودشون رو پیش گرفته بودن.
    صدای هرکی بود راست میگفت،من خیلی هارو کشتم،
    توی جنگ ها،توی تنهایی،توی بی طرف و...،ولی خب،از ضعف ها هم حمایت کردم و مغرور نشدم،شاید خیلی نباشه ولی لبخنده یه بچه،میتونه قدرتی بده که هیچ کس جلو دارت نباشه.
    من:خودم میدونم،ولی کاری از دستم ساخته نیست.
    صدا(ایندفعه صدای دخترانه ی نازوکی اومد):پس قوی تر شو،اونقدر که بتونی از پسش بر بیای،منم کمکت میکنم.
    ایندفعه صدا خیلی آشنا بود،به سمت صدا برگشتم،یه دختر که یه شنل پوشیده بود.
    من:تو کی هستی؟.
    دختر:آهوکی مایورا هستم.
    از تعجب چشمام ده تا شد،دختر خونده ملکه که به خونم تشنه است،
    اومده و میخواد کمکم کنه،حالا که فکرش رو میکنم خیلی هم عجیب نیست،یکبار شنیده بودم خیلی با ملکه فرق داره،هه،فکر کنم بخاطر کمک به من از دختر خوندگی خودش برکنارش کنه.
    مایورا:منم باهات میام و کمکت میکنم.
    من:چرا؟.
    مایورا:برای... .
    من(حرفش رو قطع کردم):می خوای با من بیای،پس باید آماده باشی.
    مایورا:آماده چی؟.
    من:آماده مرگ،تکه تکه شدن بدنت،ساختن هومنکلوس با عضای بدنت،خورده شدن خونت توسط خون آشاما و خیلی چیزای دیگه.
    یکم ترس به دلش افتاده،صورتش نگران شده.
    مایورا:قصد مردن ندارم.
    خوبه،مثل اینکه شجاعه،منظورش از قصد مردن ندارم اینه که اونقدر قوی هست که نمیره،شایدم فکر میکنه اونقدر قویه،ولی روحیه خوبی داره،وقتی اینجور آدما رو میبینم خودم هم روحیه میگیرم.
    من:پس بریم.
    از سقف بلند ترین برج پایین اومدیم و به سمت کلبه حرکت کردیم،یکم که دقت میکنم میبینم قیافه اش گرفته است.
    من:موطلایی،پشیمون شدی،میتونی برگردی.
    مایورا:نه،فقط دلم برای دوستام تنگ میشه.
    من:نگران نباش موطلایی،من یه دستیار دارم حتما باهاش جور میشی،مو هاش هم مثل مال تو طلاییه،فقط از مدل کوتاهش.
    مایورا:اوه،چقدر خوب،میشه یه سوال نامربوط بپرسم؟.
    من:بستگی داره چی باشه،حالا تو بپرس.
    مایورا:چرا با دختر فرمانده مینامیا ازدواج نکردی؟.
    من:ای بابا،بعد شیش سال دوباره شروع شد،چون زوری بودن،منم خوشم نمیاد کسی بهم زور بگه.
    مایورا:چرا تا الان ازدواج نکردی؟.
    من:شخصی مد نظرم نبود.
    مایورا:اگه خواستی تشکیل خانواده بدی،من میتونم برات کیس خوب پیدا کنم.
    من:نه،ممنون،بمیرمم از تو نمی خوام.
    مایورا:چرا؟.
    من:آخه چرا؟.
    مایورا:چی؟
    من:بسه دیگه.
    مایورا:چی بسه.
    دوتا نفس عمیق کشیدم و خشمم رو فروکش کردم،مخم رو بهم ریخت.
    من:ببین موطلا،اگه می خوای یه ریز حرف بزنی برگرد من حوصله ندارم،باشه.
    مایورا:باشه بابا،عصبانی نشو.
    خدایا شکرت،دیگه حرف نمیزنه،کلبه رو دیدم،البته کنار کلبه توجه ام رو جلب کرد.
    یوکینا داشتمشت و لگد میزد به درخت،کیراساکا هم داشت چندتا جادوی آتش به کار میبرد،چی،چی،کیراساکا،این یعنی مادر هم اومده.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    به سمت اون دوتا حرکت کردیم.
    من:سلام،چطورید.
    هردو با چشم های پر از بهت به من خیره شدن.
    یوکینا:چطور از اونجا اومدی بیرون؟.
    دسته کلیدایی که برداشته بودم آوردم بیرون و توی هوا تکونش دادم.
    من:کلیدا رو از مسئول غذا کش رفتم،حالا بدو برو آماده شو وقت نداریم.
    یوکینا دوید و رفت داخل خونه،رو کردم به کیراساکا.
    من:تمرینات چطوره؟.
    کیراساکا:سلام،خوب پیش میره،ممنون که کمک کردید.
    من:قابلی نداشت،راستی ایشون آهوکی مایورا هستش،مایورا ایشونم کاناجی کیراساکا هستش.
    مایورا به سمت کیراساکا دست دراز کرد.
    مایورا:خیلی خوشبختم.
    کیراساکا:منم همینطور.
    من راهم رو کج کردم و وارد خونه شدم،همه بودن بجز من.
    من:سلام،انقدر نیومدین دنبالم که خودم فرار کردم.
    رفتم روی یه صندلی نشستم و شروع کردم.
    من:خوب گوش کنید،جریان خیلی پیچیدس،مسئل کل دنیاست،من باید برم تارتاروس تا با گایا مشورت کنم،کیا همراهیم میکنن یا از دور پشتیبانیم میکنن(تارتاروس شهری افسانه ای که خدایان تیتان و موجودات مختلف و وحشی در اونجا زدگی میکنن و یه تکه کوچیکش مال هادس خدای مرگه).
    ایدا:من هستم.
    رورو:منم میام.
    کوکو:منم هستم.
    یوکینا:منم هستم.
    مادر:هستم.
    کیراساکا:هستم.
    مایورا:هستم.
    یه صدای آشنا:هستم.
    رومو برگردونندم سمت صدا،ناتسوکی بود!.
    من:باشه، ولی من نمیتونم اینهمه آدم ببرم،راستی ایشون آهوکی مایوراست،فکر کنم بشناسیدش،خب یه نفر باید بره جنگل ممنوعه و کیرین رو بیاره آل سیتی توانایی هاش خیلی بدرد می خوره.
    کوکو:من میرم.
    من:یه نفر لازم دارم که،با قبایل مختلف جادوگری متحد بشه تا به ما کمک کنن توی ناودی اونا.
    مادر:من اینکارو میکنم.
    ایدا:منم همراهیتون میکنم.
    مادر:کیراساکا باهام میای.
    کیراساکا:بله.
    من:بقیه هم دنبال من میان،همه زود آماده بشین،صبح زود به سمت دروازه های جابه جایی مکان میریم.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    ((مایورا))
    همه داشتن آماده میشدن،منم حوصله ام سر رفته بود.
    اطراف رو نگاه کردم دیدم یوکینا بیکار،به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
    من:یوکینا سان بودی درسته؟.
    یوکینا:اوه،بله.
    من:یوکینا سان،نظرت راجب تویا چیه؟تو که دستیارشی باید خصوصیاتش رو خوب بشناسی درسته؟.
    یوکینا:اوه،نه،من فقط چند روزه دستیارش شدم.
    من:ولی بازم باید یه چیزایی بدونی مگه نه؟.
    یوکینا:خب،بعضی وقتا خیلی نا امیده،دیگه اومم...،آها قوی و سخت کوشه.
    من:آره خیلی قویه،خیلی سختی کشیده،ولی باز میخنده جالب نیست،من شنیده یه بار مرد و دوباره زنده شد،با یه چشم معمولی چیزایی دیده که ما نمیتونیم تصور کنیم.
    یوکینا:یکی از داستان هاش رو شنیدم،ولی بازم نمیدونستم انقدر سختی کشیده.
    من:خیال کن،توی جنگ ها مختلف با موجودات مختلف،
    همرزمات بمیرن،اطرافت پر از خون بشه،
    تازه مهم تر از همه،بخاطر نجات خواهرت مصخره مردم بشی و بهت بگن نادان و بعدا متوجه بشن که اگه نبودی ممکن بود بمیرن،
    سر بحث های عجیب غریب بندازنت زندان،
    کلی خون بخاطره غـ*ـریـ*ــزه دشمن بریزی،دست راستت توسط موجود باستانی بلعیده بشه و... .
    حرفم رو قطع کرد.
    یوکینا:چی،دستش چی شده؟.
    من:خبر نداشتی؟،توی ایرلند یه موجود باستانی از خواب بیدار شده بود،
    نیرو های ایرلند توی یه جنگ بودن،
    به خاطر همین تویا از دروازه های جا به جایی در مکان استفاده کرد و رفت تا با اون موجود باستانی بجنگه،
    جنگش طولانی شد تقربا نوزده یا بیست ساعت درحال جنگ بود،
    دست راستش بلعیده شد ولی قبل از مردن اون موجود،
    تویا دستش رو برداشت برای خودش،
    واز جادوی مدلینگ برای تغیر شکل اون دست استفاده میکنه تا ظاهراون دست به شکل یه دست معمولی در بیاد.

    یوکینا:تویا سان واقعا آدم عجیبیه.
    من:خیال میکنی چرا لقبش جادوگر نادانه،او خیلی عجیبه.
    تویا:چرا شما جای حرف زدن آماده نمیشین؟.
    من:تویا،از کی اینجایی.
    تویا:از اون وقت که راجب دستم حرف میزدین،حالا برید یه کاری کنید.
    من:مثلا چه کاری؟.
    تویا:هرکاری،فقط بیکار نمونین،اصلا برید تو باغچه نخودسیاه جمع کنید،یا برید چند تا طلسم بنویسید.
    یوکینا:طلسم رو بنویسیم؟!.
    تویا:اه،یادم نبود تو جدوی خورشیدی رو بلد نیستی
    (جادوی خورشیدی،جادویی که جادوگر ارژیش رو از خورشید میگیره و از طلسم هایی که روی کاغذ مینویسند معروفن).
    مایورا:منم بلد نیستم،همه که مثل تو دوردنیا رو نگشتن که جادو های مختلف رو بلد باشن
    (هر کشور جادوی خاص خودش ر داره،البته کشور هایی هستند که جادوی خاصی ندارن و از کشور همسایه کپی میکنن).
    تویا:باشه بابا تسلیم،هرکاری دست دارید بکنید.
    ((تویا))
    آخر کسی گیر نیاردم که طلسمام رو بنویسه،آخرش هم باید خودم مینوشتم.
    ایدا:تویا،یه لحظه بیا اینو ببین.
    به سمت ایدا رفتم،یه تومور آینده بین دستش بود
    (توموری که تصاویری از آینده توش پدیدار میشه و اگه آیندت تغیر کنه تصویر هم تغیر میکنه).
    من:هی، اینو ازکجا گیرآوردی.
    ایدا:تصویرش رو نگاه کن.
    به تصویر توی تومور نگاه کردم،حالا برام مهم نیست اون تومور رو از کجا آورده،چون تصویر آینده من بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    توی تصویر من بودم که یه نیزه توی کمرم فرو رفته و از شکمم بیرون اومده،یعنی چی؟،قراره بزودی بمیرم.
    ایدا:تویا بایداین آینده رو عوض کنیم،من بجای تومیرم تارتاروس تو... .
    حرفش روقطع کردم.
    من:آینده ای که قراره اتفاق بیوفته،اتفاق میوفته،مرگ فقط پایان دفتر زندگیه و آغازی برای روح ما و مهم تر از اون ما هستیم که سرنوشتمون رو میسازیم،نگران من نباش چیزیم نمیشه.
    ایدا:ولی،آخه... .
    دوباره حرفش رو قطع کردم.
    من:ولی و آخه ندارد،منو میشناسی به این سادگی ها نمیمیرم،حالا برو چندتا طلسم بنویس.
    ایدا:میدونستم نباید نگرانت میشدم.
    از پیش ایدا رفتم،قرار بود من بمیرم،باید قبل از این حادثه جلوی خائنین رو بگیرم،نگاه به ساعت کردم،ساعت چهار بامداد بود،باید زود حرکت کنیم.
    به اطراف نگاه کردم،ناتسوکی یه گوشه نشسته بود و با تلفن همراهش بازی می کرد.
    به سمتش رفتم،باید ازش عذر خواهی می کردم،خیلی وقت پیش من اونو خرد کردم.
    من:ناتسوکی چان،باید یه چیزی بهت بگم.
    تلفن همراهش رو خاموش کرد و بهمن خیره شد.
    ناتسوکی:گوش میدم.
    من:بابت اینکه هفت سال پیش ولت کردم و فرار کردم عذر می خوام،غرورت رو با اینکار خررد کردم،شاید این سفرم بازگشتی برای من نداشته باشه،پس لطفا منو ببخش.
    ناتسوکی اشک توی چشماش جمع شده بود،تنهاش گذاشتم که راحت باشه،حق بهش میدم منو نبخشه،من اونو جلوی چشمای خیلیا خرد کردم.
    دیگه زندگی روزانه شد،از دوساعت دیگه زندگی سخت میشه،حالا دیگه بازی سرنوشت تماشایی میشه(منظور از بازی سرنوشت مرگ خودشه).
    ((یوکینا))
    یه حس عجیبی دارم،یه حس که بهم میگه این راهی که می خوای بری خطر نداره،یه حسی مثله حس یه دختر بچه که تازه داره میره مدرسه.
    ناتسوکی:میشه باهات حرف بزنم؟.
    یوکینا:چیزی شده؟.
    ناتسوکی:تویا نمی خواد برگرده.
    یوکینا:منظورت چیه؟.
    ناتسوکی:تویا میگه،میگه... .
    یوکینا:چی میگه؟.
    ناتسوکی:میگه راه بازگشت نداره،میگه توی این سفر می...می.
    یعنی چی شده،چرا ناتسوکی سان اینقدر ناراحته،چرا چهره غمناکی داره.
    ناتسوکی:گفته میمیره.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    مغزم گنگ بود،یعنی چی که می خواد بمیره،این هیچ معنی نمیده،
    یه صدای پایی اومد،برگشتم سمت صدا،ایدا سان بود.
    ایدا:نمی خواد بمیره،دیده میمیره،نمی خواد آیندشو عوض کنه،بخاطر همین داره میمیره.
    من:معنی نمیده،چرا باید بمیره؟.
    ایدا:گفتم که،دیده میمیره،منم دیدم میمیره،ما آینده رو دیدیدم،آینده ای که توش تویا میمیره،اون
    از مرگ نمیترسه پس نمیشه جلوش رو گرفت.
    من:ولی ... .
    ایدا:ولی نداره،اون با بقیه فرق داره،هم فکریاتش هم اخلاقیاتش،
    اون عجیبه توی چهاردهسالگی به جادوگری خورشیید مصلت شد،
    درحالی که قوی ترین جادوگر دنیا،توی هجده سالگی به یه نوع جادو مصلت شد،
    تازه تویا به بیشتر شیوه های جادوگری مصلت،ولی جادوی اصلیش جادوی سیاهه،اون متفاوته.
    من:گیج شدم،یعنی چی که متفاوته،اون تویاست ... .
    ایدا:آره تویاست کسی که خودشو مخفی کرده.
    من:یعنی چی؟.
    ناتسوکی:منم اینو شنیدم،ولی متوجه نشدم،یعنی چی که تویا خودشو مخفی کرده.
    ایدا:وجود اون منبع عضیمی از قدرته،بخاطر همین نود و نه درصدش رو با جادوی خاصی مخفی کرده،
    همونطور که گفتم اون عجیبه و این عجیبیه که باعث درخشش اون میشه.
    برام عجیب تر شد،عجیب بودنی که باعث درخشش میشه،فکر های عجیب،
    جادوگر سیاه،عمل عجیب،یک درصد قدرت،نود و نه درصد قدرت مخفی شده.
    همه چیزایی ایدا سان گفته بود،مصل چرخ و فلک دور سرم می چرخید.
    از اتاق خارج شدم،بدون فکر حرکت میکردم،انگار نیروی خاصی منو سمت خودش میکشید،
    از خونه خارج شدم،توی جنگل بودم هیچ چیز معلوم نبود،یه چیزی درخشید،به سمتش رفتم،
    یه چشمه بود،یه چشمه درخشان توی چشمه رو نگاه کردم،من بودم ولی متفاوت،
    پوست سیاه و ترک خرده،یک خط سفید از گوشه چشمم تا زیر فکم،مو های خاکستری،سفیدی چشم سیاه بود و مردمک سیاه با خطوط سفید.
    تویا:دیدم داری میای این سمت منم پشت سرت راه افتادم،برای چی اومددی اینجا؟.
    من:نمیدونم،کنترلم دست خودم نبود،این چشمه چشته؟.
    تویا:این چشمه عماق تاریکی درون مارو نشون میده،همه ما یه روی دیگه داریم،اون رو نیمه تاریکه ماست،خائنین خودشون رو به اون نیمه تاریک باختن.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22
    نیمه تاریک من،واقعا عجیبه،توی این چند روز کلی چیز عجیب دیدم،
    فکر کنم بهتر نزدیک تویا بمونم و وارد ایجور جاها نشم.
    تویا:بیا باید بریم.
    پشت سر تویا حرکت کردم،دیگه تعجب نمیکردم،
    چیزای زیادی راجب تویا تویا شنیدم که همشون عجیب بود.
    تویا:میشه یه چیزی بپرسم.
    من:نمیدونم،میپرسی بپرس،نمیپرسی نپرس.
    تویا:چرا دستیارم شدی؟.
    من:خسته شده بودم.
    تویا:از چی؟.
    من:از زندگی ،همیشه همه چیز تکراری بود،زندگی هیجان نداشت،
    وقتی دیدم چطور یه گورگون رو کشتی و اون پرونده زیر و رو میکردی نتیجه گرفتم یه آدم ماجراجویی و خواستم ببینم زندگی ماجراجویی چطوره،
    ولی فکر کنم از ماجراجویی رد کردیم.
    تویا:من دوست دارم زندگی آروم و بی دردسر داشته باشم ولی نمیشه،
    زندگی اونجور که تو می خوای پیش نمیره.
    من:چرا نمیشه اونجور که می خوای زندگی کنی؟.
    تویا:نمیشه چون تجربیات نمیزارن،ما دوست داریم چیزایی که تجربه نکردیم تجربه کنیم،
    من زندگی ماجراجویی رو دارم و دوست دارم عادی زندگی کنم،
    درحالی که تو زندگی آرومی داشتی و دوست داشتی زندگی ماجراجویی داشته باشی،
    تجربیات باعث میشن فکر کنیم زندگی اونجور که می خوایم نیست،با این حال چیزایی هست که میشه سرش بهانه آورد.
    گیج تر شدم،زندگی عجب که بعضی وقتا تقصیر داره و بعضی وقتا بی تقصیره.
    ((تویا))
    باید زود حرکت کنیم،هرلحظه ممکنه متوجه غیبت من بشن،یه صدای عجیبی داره میاد.
    من:یوکینا تو هم می شنوی.
    یوکینا:چی رو؟
    من:یه صدای عجیب میاد،یه صدایی مثل صدای.
    تو چشماش خیره شدم.
    من:صدای پا.
    دست یوکینا رو گرفتم و با تمام قدرتم دوییدم،باید فرار کنیم.
    از دور خونه رو دیدم،وارد خونه شدیم،با صدای بلندی فریاد زدم.
    من:ساحره های سلطنتی دارن میان(ساحره های سلطنتی مامورای ملکه ان)،زود بیایین.
    کوکو:ما هنوز آماده نیستیم.
    مادر:اونایی که قراره با تویا برن حرکت کنن،اونا تویا رو می خوان،اگه تویا نباشه چیزی نیست که اونا بخوان.
    من:مادر ممنون از کمکات توی کل عمرم،ممنون دوستان،من باید برم،شاید برگشتی نباشه.
    برگشتم و درحالی که اشک ازچشمانم روان شده بود از خونه خارج شدم،باید تمام سعیم رو بکنمکه نمیرم.
    مایورا:وقت حرکته.
    صدای پاها نزدیک تر شده بود.
    من:همراهم بیاین.
    توی دل تاریکی جنگل شروع کردم به دویدن،
    دروازه های جابه جایی فضا و مکان قریبا آخره آل سیتیه،برای رسیدن بهش باید جنگل رو رد کنیم.
    تقربا اونا بهمون رسیده بودن.
    من:شما جلوتر برید.
    ((یوکینا))
    ما یکم جلوتر رفته بودیم که مایورا سان ایستاد،ما هم ایستادیم.
    تویا سان یه سنگ از روی زمین برداشت،ناگهان همی سنگ های اون اطراف از زمین بلند شدن و توی فضا معلق شدن،
    تویا سان دستش رو بالا آورد و یه بشکن زد و همه سنگ ها به طرف سربازا پرتاب شد.
    تویا سان به ما پیوست و حرکت کردیم.
    بعد نیم ساعت دویدن بلاخره رسیدیم،چندتا ستون کنار صخره ها،ستون های بلند که دایره وار کنار هم ایستاده بودن.
    مایورا:من فعالش میکنم.
    تویا:زود باش.
    مایورا سان فعالش کرد و به ما پیوست،
    همه چیز جلوی چشمام محو شد و رنگ های مختلفی جلوی چشمم رد میشد و رنگ دیگه ای جاشو میگرفت،
    تا اینکه همه چیز محو شد.
     
    آخرین ویرایش:

    سیدمظفر حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/08
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    2,135
    امتیاز
    336
    سن
    22

    یهو همه چیز رنگ گرفت،انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید،انگار همه ی اعضای بدنم جا به جا شده بود،کل محتویات معدم رو بالا دادم،ناتسوکی و مایورا بلندم کردن،سخت بود روی پای خودم وایسم ولی خب به کمک اونا ایستادم،تویا سان با نیش خند به من خیره شده بود.
    تویا:هه،منم اولین بار اینجوری شدم،عادت می کنی.
    من:چرااینجوری شد؟.
    تویا:جا به جایی توی فضا و مکان بدن رو تجزیه و توی مقصد دوباره به شکل عادی درمیاره.
    ناتسوکی:ما کجاییم؟.
    تویا:احتمالا کوکو دوباره دروازه رو اشتباه تنظیم کرده،آخر یاد نگرفت،باید بفهمیم کجا... .
    تویا سان حرفش رو ناتموم گذاشته،به یه نقطه خاصی خیره بود،نگاهش رو دنبال کردم،به یه کوه خیره بود.
    تویا:لعنتی،آخه حتما بایل اینجا مارو بفرستی.
    مایورا:چی شده؟.
    تویا:واقعا نمی فهمی؟.
    مایورا:نمیدونم.
    ناتسوکی:منم نمیدونم.
    رورو:تویای احمق،این گروه مسخره چیه تشکیل دادی عوضی.
    تویا:خونسردیت رو حفظ کن،من خودم پشیمونم،نمیدونم چرا قبول کردم بیان
    رورو:به هرحال،این کوه،المپوسه!.
    من:چی چی پوس؟.
    تویا:منظورش کوه المپه.
    کوه المپ،فهمیدم،مقر اله ها،جایی که اله ها دارن مارو میبینن.
    ((تویا))
    آخه چرا هیچی با برنامه پیش نمییره،چرا جای تارتاروس میایم اولیمپوس،لابد الان مینیاتورها میریزن سرمون(مینیاتور گاو وحشیه انسان نماست که گروهی زندگی میکنن).
    من:رورو،دارم نابود میشم،برو یه چیزی پیدا کن باهاش حرکت کنیم که وقت نیست.
    رورو:آخر همه کارا رو باید خودم انجام بدم.
    رورو از ما جدا شد و رفت پی گیر آوردن یه چیزی که مارو ببره،برگشتم به بقیه نگاه کردم،مثل لشکر شکست خورده بود،یعنی ناامید شدم.
    من:پاشین بریم یه چیزی بخوریم، دارم از گشنگی میمیرم.
    وارد یه رستوران شدیم،یه نگاه به منو انداختم،هیچی نفهمیدم،دست کردم تو کتم و عینکم رو در آوردم و با اون به منو نگاه کرده،هیچکدوم رو تاحالا ندیده بودم،همین طوری به گارسون گفتم یکی رو بیاره.
    یوکینا:تویا سان،این عینک چیه؟
    من:کسی که این عینک رو بزنه میتونه تمام زبان ها رو بخونه.
    یوکینا:چه جالب.
    من:یه جادوی ساده است،بعدا خود میفهمی.
    گارسون غذاها رو آورد،خیلی عجیب غریب بود،نکنه اومدیم رستورا هیولاها،آخه کی اینو می خوره،دلم کاری می خواست،تو این موقیت یه ساشمی آماده هم خوب بود.(ساشمی و کاری غذاهای ژاپنی هستن)
    با هزارتا بدبختی غذامو خوردم،امسال اصلا رو شانس نبودم،یکی یکی بلا بهم نازل میشد،حتما نفرینم کردن.
    رورو:فقط اینو تونستم گیر بیارم،یه ون مسفارتیه.
    من:همین خوبه ممنون.
    رورو:بعد اینکه کار تموم شد،برای خودم نگهش میدارم.
    من:باشه اگی چیزی ازش موند.
    خیلی خسته بود وارد ون شدم،و دوتا تخت دوطبقه بود،رفتم روی یکی دراز کشیدم،کاش میشد سه روز بخوابم.
    مایورا: از هر فرصت استفاده می کنیی تا بخوابیا.
    من:تو هم برو رو اون یکی بخواب، روز های سختی در پیش داریم.
    چشمام رو بستم و تو تاریکی خواب غرق شدم.

    ***
    از وقتی بیدار شدم بیست دقیقه گذشته و کل این بیست دقیقه مایورا خیره شده به من با اون نگاه های،خاک تو سرت،تو این موقیت خوابیده بودی.
    یه موج عظیم قدرت رو حس کردم.
    من:رورو وایسا.
    رورو زد کنار،به سمت جنگل رفتیم،چند فر کمپ زده بودن و دور آتیش نشسته بودن،یکم نزدیک تر شدم که دیدم دارن خونریزی میکنن،با سرعت به سمتشون رفتم،چشماشون باز بود و هیچ تحرککی نداشتن.
    جلو یکی شون یه کتاب کهنه و قدیمی دیدم،کتاب رو برداشتم و شروعکردم به ورق زدن.
    رورو:چیکار کردن؟
    من:وارد یه بعد دیگه شدن.
    رورو:کدوم بعد؟
    من:بعد اجنه.
    رورو:اگه اونجا آسیب ببینن بدنشون هم آسب میبینه.
    من:میدونم،دخترا شما با جادوی التیام هرکی صدمه میبینه رو درمان کنید،من و رورو میریم کمکشون.
    من و رورو به حلقه اونا پیوستیم.
    رورو:میتونی بخونیش،آره جادوی آلمانیه،هرچی میگم تکرار کن.
    شروع کردم به خوندن،رورو هم بعد من تکرار کرد،به یه جرو حالت خلصه رفتم و بعد خودم رو تو یه اتاق شکنجه کثیف و پر از خون دیدم،اونایی که دو آتیش بودن هم،یکی به دیوار بسته شده بود،یکی به یه جور میز،دوتا هم به صندلی بسته شده بودن.
    رورو:حالا چیکار کنیم.
    من:من یه دروازه به دنیای خودمون باز میکنم،توهم اونا رو بازکن.
    یه دروازه باز کردم و رفتم کمک رورو،همه رو خارج کردیم،رورو هم خارج شد.
    صدایی بم:چرا تو کار ما دخالت میکنی؟
    به سمت صدا برگشتم،یه جسم سیاه و هیکلی،بازم بنی قمارم،دیگه داشتن روانیم میکردن.
    من:شما مگه اجنه عربستان نستین،خب برین عربستان دیگه،اون سری ژاپن بودین،الان هم یونان اومدین.
    یارو هیکلی:تو سری قبل دوتا از برادرام رو کشتی،خیال میکنی میزارم راحت زندگی کنی؟
    من:مقصر خودتونین،چرا هی به انسان ها حمله میکنین،فقط بخاطر اینکه وارد بعدتون شدن،شما که بیشتر وارد بعد ما میشین.
    یارو با همونصدای بمش:این تازه اول کاره،بعدتون رو مال خودمون میکنیم و تمام انسان ها رو نابود میکنیم.
    من:منتظر میمونم،فعلا بای.
    شیشه آب مقدس رو در آوردم و روش خالی کردم و با سرعت از دروازه رد شدم.
    چشمام رو باز کردم،یه حس خیلی بدی داشتم،اولین بارم بود به بعد دیگه میرفتم،انگار مغزم داشت متلاش یمیشد،فشار زیادی رو روی بینیم حس کردم،خون دماغ شدم،یه نگاهی به بقیه کردم،همه رو زمین افتاده بودن،رورو هم بهتر از بقیه نبود.رفتم کمک رورو و با جادوی التیام رورو و خودم رو خوب کردم،دخترا هم به اونا رسیدگی کردن.
    من:چرا وارد بعد دیگه ای شده بودین،خیال کردین مسخره بازیه،میدونین اگه ما این اطراف نبودیم،جسمتون تو این بعد میمرد و روحتون تا ابد اونجا گرفتار میشد و هر روز روحتون شکنجه میشده.
    یه پسر بلند شد و گفت:ما فقط چندتا نوجوانیم که فقط پی یکم هیجان بودیم.
    من:با این حرفت داری منو مسخره میکنی،اون کتاب رو از کجا آوردین،چطورالمانی بلدین.
    یه دختر بلند شد و گفت:از یه توریست که ظاهرا باستان شناس بود گرفتیم،تو گوگل ترجمه اش کردی،شما کی هستین،جنگیرین.
    یوکینا:نه ما جادوگریم.
    همه برگشتن سمت یوکینا،ای خدا،آخه چرا همیشه یه نفر باید باشه که گند بزنه به همه چیز.
    رورو:تویا،خاک تو سرت بااین دستیاری که تو داری،آخه چطور می خوای با کمک این جلوی جنگ رو بگیری.
    من:یوکینا،خراب کردی.
    ناتسوکی:بیخیالش شین،کار از کار گذشت،بلاخره باید یه جوابی میدادین.
    رورو:حداقل میگفتیم همون جنگیر.
    تویا:ناتسوکی درست میگه،بیخیالش شو.
    کتاب رو برداشتم و تو کتم جا دادم و رو به اون چهارتا بچه گفتم:این پیش من میمونه.
    رفتم از کنار آتیش یکم خاکستر برداشتم و به سمتشون رفتم،روی هر چهار تا یکم ریختم و طلسم محافظ روشون فعال کردم.
    من:سری از اینجا برید،دیگه هم از اینکارا نکنید.
    بلند شدن و شروع کردن به جمع کردن وسایلشون،ما هم برگشتیم به ونمون.
    من:روز خسته کننده ای بود،امشب همینا می خوابیم،من الان می خوابم،شما هم شام بخورد بعد بخوابید.
    همه با هم گفتن:شام.
    دست کردم تو تکم و دو بسته کاری آماده در آوردم و دادم دست رورو.
    من:یکم بزار صبحبیدار شدم می خورم.
    رورو:بلاخره به یه دردی خوردی.
    با بی خیالی گفتم:گمشو،کثافت.
    دوباره رفتم رو همون تخت،پلکام سنگین شد و رو هم افتاد.
    ***
    یوکینا:تویا سان،قوی ترین جادوگر کیه؟
    من:معلوم نیست.
    یوکینا:یعنی چی؟
    من:یه مسابقه هست که معلوم میکنه این مسابقه پنج سال یه بار برگزار میشه،من تا فینالش رفتم ولی یه مشکلی پیش اومد در رفتم،بخاطر همین اونی که شکستش داده بودم رو بردن،اونطور که من شنیدم،با کلی کلک طرف بـرده،بخاطر همین معلوم نیست.
    یوکینا:با این حال یعنی یکی از شما سه تا،قوی ترینه،حالا برنده کی بود؟
    من:یه جادوگر اسپانیایی.
    نمیدونم چه پیله ای کرده به قوی ترین جادوگر،کتابی که از اون چندتا بچه گرفتم رو در آوردم،روی جلدش به زبان ژاپن باستان یه چیزی نوشته بود،حالا باید حتما ژاپن باستان باشه.
    من:کسی ژاپن باستان بلده.
    همه یه طور ناجوری نگاهم میکردن،از اون نگاه های"خاک توی سرت،ژاپن باستانی هم بلد نیستی".
    من:خب،ژاپن باستانیم ضعیفه.
    مایورا:بدش به من.
    یکم خیره نگاهش کرد.
    مایورا:نوشته،مراقب خودت باش تویا،کایابا آکیهکو،کایابا کیه؟
    من:یکی از دوستام،روشن بینه،پیشگوئی هم میکنه.((روشن بین یه نوع دکتریه که تا نگاهت کنه میفهمه چته و سری میگه چی خوبت میکنه،البته فقط بیماری جسمی نه،روحی،توی طلسم و نفرین و خیلی چیزای دیگه هم دست داره))
    رورو:این دوستت،چیکار جادوهای آلمانی داره،تازه چرا بهت زنگ نزده،چرا روی این کتاب پیام گذاشته.
    من:کدومو جواب بدم؟
    رورو:همه رو،این دوستم مثل خودم در پی جادوهای مختلفه،تازه نگهبانای ملکه گوشیمو گرفتن.
    من:شما یه صدایی نشنیدین؟
    همه با هم:نه،چه صدایی؟
    هروقت من چیزی حس میکردم،یه اتفاق بدی می افتاد.
    من:بزن کنار.
    با سرعت از ون پیاده شدم و وارد جنگل شدم،هرچی بیشتر جلو میرفتم صدا کم تر می شد،یهو وارد یه منطقه پر گل شدم،گل ها بنظرم عجیب بودن،حس میکردم دارن حرکت میکنن،به یه درخت بزرگ رسیدم،انگار صدا از اون درخت بود.
    ناتسوکی:نمیشد یکم آروم تر باشی.
    من:یه چیزی عجییبه.
    یوکینا:چی؟
    من:صدا از این درخته!
    رورو:فکر کنم کم کم داری روانی میشی،درخت که صدای نداره.
    من:آره،درسته این درخت نیست.
    مایورا:حتما یه چیزیت شده.
    من:این یه روح سبزه که درختا و گیاها رو تسخییر میکنه.
    رورو:تاحالا اینو نشنیدم.
    من:چون خیلی قدیمیه.
    پایه درخت خاک نرم و دست خورده بود،شروع کردم به کنار زدن خاک.
    من:چرا ایستادین منو نگاه میکنین بیاین کمک.
    اونا هم اومدن کمکم،به ریشه رسیدیم،زیر ریشه ها یه دختر بچه گیر کرده بود،با زور ریشه هارو کندم و اونو بیرون آوردم ولی بیهوش بود،بریدیمش تو ون و گذاشتیمش رو یکی از تخت ها.
    من:مایورا ببین چه شه؟
    مایورا:از ترس بیهوش شده.
    یکم آب کردم تو لیوان و ریختم تو صورتش.
    با ترس پرسید:من کجام؟مردم؟
    من:بنظر من که زنده ای،اینجا هم ون ماست.
    دختربچه:من اینجا چیکار میکنم.
    یوکینا اومد حرفی بزنه که من زودتر گفتم:زیر یه درخت جیغ میزدی و بعد بیهوش شدی،ما پیدات کردیم و آوردیمت اینجا.
    یه حالت تفکری گرفت و بعد یه حالت ترس انگار فهمید جریان چیه.
    من:خونتون کجاست بچه؟ میرسونیمت.
    دختربچه:اسمم آنابسه،من خونه نمیرم.
    من:کجا میری،همونجا میبریمت.
    رورو:نمیشه نبریمش.
    من:نه نمیشه.
    آنابس:می خوام برم جنگل ممنوعه.
    یهو زدم زیر خنده،یه بچه می خواست بره جنگل ممنوعه،من به زور می تونستم وارد اونجا بشم،اونوقت یه بچه می خواست بره اونجا.
    من(با خنده):حالا چرا می خوای اونجا بری؟
    آنابس:مادرم گفت،وقتی گم شدم برم اونجا.
    من:کجا می خواستی بری که گم شدی؟
    آنابس: یه جایی که شما بلد نیسین.
    اصلا به درک،خودم کم گرفتاری دارم،آخه کی زوری کمک کرده،تاحالا بچه ندیدم که انقدر غر بزنه.
    من:رورو،راه جنگل ممنوعه یونان رو بلدی.
    رورو:نه،ولی یوکینا یه نقشه داره.
    من:اوهو،یوکینا،نه پست وندی،نه پیش وندی،حس میکنم در از چشم من یه اتفاق هایی داره میوفته.
    رورو:خفه شو.
    من:باشه بابا تسلیمم.
    اولین باره رورو اسم یه دختر رو بدون پس وند میاره،انگار راست راستی یه اتفاق هایی قراره بیوفته.
    رفتم روی اون یکی تخت خوابیدم.
    من:به نهار منو بیدار نکنین،توی یخچال شنسل مرغ گذاشتم،بپزین بخورین.
    چشمام رو بستم و خوابم برد.
    ***
    ((عالم رویا))
    هادس:تویا،معلوم هست چیکار میکنی تاریکی داره نزدیک،قراره روزانه کلی انسان بمیره،شیاطن از تمام قبایل دست به یکی کردن،باید عجله کنی،مراقب خودت باشه،اتفاق های بدی قراره بیوفته.
    با عصبانیت داد زدم:مگه شما اله نیستین،مگه کلی قدرت ندارید،خب بگیرید اینا رو نیست کنید،تو خودت اله مرگی،خب برو روحشونو ببر به دنیای مردگان.
    هادی(با خونسردی):اینا قانون داره،همینجور الکی نیست.
    من:خیلی کثافتی تو با اون خواهر و برادرای الهت.
    ***
    ((بیداری))
    من:(با فریاد)لاشیی
    خجالت نمیکشن،همه چیز رو انداختم گردن من،خب شما هم یه غلطی بکنین،یهنگاه به بقیه کردن،همه متعجب نگاهم میکردن.
    من:چیزی شده؟
    رورو:توی خواب داشتی به اله ها فوش میدادی از زئوس بگیر تا هاچیمان،همه.
    من:غیرممکنه،چون من همه اله ها رو نمیشناسم.
    بلند شدم و رفتم بیرون،انگار پاهام خودشون حکت میکردن،ورد یه محوطه جنگلی شدم،از بین درختا رد کردم،روشنایی داشت جاشو به تاریکی میداد،هی جلوتر میرفتم،میدونم چی شده،از حرکتا یستادم و به رو به روم خیره شدم.
    کنترلم اومد دست خودم.
    من:بیا بیرون.
    آتنا:مدونی الان همه اله ها از سراسر دنیا ازت شاکین،فکر کنم خراب کردی،جای شکرش باقیه که به تایتان ها وهین نکردی ،تاریکی سرعتش بیشتر شده،زود باش وگرنه دیر میشه،نه بخاطر مردم،بخاطر کسایی که میتونی ازشون محافظت کنی،مگه خودت به ملکه نگفتی؟
    من:اون موقع میخواستم حرص ملکه رو دربیارم،تازه مگه به تو،توهین نکردم،چرا کمکم میکنی؟
    آتنا:من کینه ای نیستم،فقط خواهش میکنم جلوی تاریکی رو بگیر،اونا بیرحم و سنگدلن،بعد از فتح زمین شروع میکنن به کشتن اله ها،اگه تاریکی کل زمینرو بگیره،دیگه حتی کاری از دست ما هم ساخته نیست این رویدادیه که حتی مارو هم میکشه،قبل از شروع رویداد جلوش رو بگیر.
    به درون تاریکی رفت و ناپدید شد،میدونم این بار روی شونه هام سنگینی میکنه،ولی باید به مقصد برسونمش،وگرنه چرا اینقدر مانام رو افزایش دادم،شاید وقتشه قدرت پنهانم رو احضار کنم،شایدم،آه نمیدونم.
    یوکینا:تویا سان،اتفاقی افتاده؟
    من:نه چیزی نیست،میدونی آشنا چیه.
    یوکینا:موجودی با قدرت جادویی.
    من:آره بزار کمکت کنم یکی احضار کنی.
    سر انگشتم رو بریدم و یکم خون روی زمین ریختم.
    من:من آکاتسکی تویا،بدین وسیله تورا احضار میکنم،بیا بیرون کورو.
    یه گربه سیاه با دوشاخ زد کوچیک و دو دم بیرون اومد،خیلی وقت بدون ندیده بودمش،فکر کنم بعد از اولین سفرم به تارتاروس ندیدمش،یه لبخند زدم که روشو برگردوند.
    من:خیلی وقت بود ندیده بودمت، کورو.
    کورو:منو ول کردی و دیگه احضارم نکردی،دیگه دوستت ندارم.
    من:بی خیال بابا،دیگه نمیزارم بری،اگه باهام آشتی کنی برات سوکیاکی درست می کنم.
    کورو:جدی.
    من:البته.
    یوکینا:تویا سان،میفهمی چی میگه.
    من:آره،آشنا و اربـاب می تونن زبون هم رو بفهمن،همون کارایی که کردم انجام بده و هر اسمی تو ذهنت اومد بگو.
    یوکینا سر انگشتش رو برید و یکم خون روی زمین ریخت.
    یوکینا:من،کاناجی یوکینا،بدین وسیله تورا احضار میکنم،بیا بیرون شیطان برف وایت.
    یه روباح سفید،حتما یوکینا یکی از قویترین جادوگرها میشه.
    کورو:هی،این کیه؟
    من:این دستیارمه،یوکینا.
    کورو:یعنی اون از من بهتره.
    من:چرا انقدر حسودی میکنی؟
    کورو:آخه چرا انیجوری شدی،یادت نیست زدیم دهن تارتاروسیا رو سرویس کردیم،هی مخالفت با ملکه،حمله به اون اردوگاه.
    من:هنوزم همونم،راستی چیزی راجب تاریکی که داره میاد میدونی؟
    کورو:آره،شیطان هایی که به جون انسان ها افتاد.
    یه چیزی داشت سری نزدیک میشد،قدرتش خیلی زیاد بود.
    من:یوکینا سری از اینجا برو.
    دیگه دیر شده بود،اون اله آتش بود،هیستینا.
    من:خب بیا با مذاکره حلش کنیم.
    هیستینا:خفه شو تو یه بزدلی.
    من:بیخیال شو یه تازه کار اینجاست.
    کورو عصبانی شد و تبدیل به یک گربه غول پیکر شد.
    کورو:بیا تویا،بیا مثل قدیم در کنار هم بجنگیم.
    انگار چاره ای نبود،خنجر مرگ رو بیرون آوردم،ورد جادوهای مورد نیازم رو خوندم و به سمت هیستینا حجوم بردم که جاخالی داد،کورو به سمت حمله ور شد و یه ضربه بهش زد ولی از جاش تکون نخورد،یه ضربه با یه دست به کورو زد،کرو پرت شد و به یه درخت برخورد کرد.
    هرچی حمله میکردم جاخالی میداد،نمیدونم باید چیکار کنم،چند تا گلوله آتیش به هیستینا برخورد کرد،نگاه کردم دیدم کار یوکیناست،آخه کی اله آتیش رو با آتیش شکست داده.
    انگار چاره ای ندارم،چاقو جیبیم رو در آوردم.
    هیستینا(با خنده):با اون می خوای من رو شکست بدی.
    از آرنج تا مچ دستم رو بریدم،وقتی به اندازه کافی خون روی زمین ریختکارم رو شروع کردم.
    من:من آکاتسکی تویا،بدین وسله تو را احضار میکنم،بیا بیرون قدرت مخفی جادوگر نادان.
    جریان انرژی رو تو وجودم حس کردم،انگار داشتم منفجر میشدم،تو کل بدنم قدت جادویی رو حس میکردم،سدتمو کردم تو جیبم و طلسم شبیه ساز رو در آورم(همون طلسمه که روی کاغذ می نوشت)و شکل ظاهری دستم رو برداشتم،خیلی وقت بود اینکار رو نکرده بودم،یه دست که پوستش مثل پوست درختای پیر کلی ترک و شیار دار و بین شیاراش یه مایع سبز در حرکته.
    به سمت هیستینا حجوم بردم و با دست راست یه مشت زدم تو صورتش که پرت شد و به چند درخت خورد،درختا شکستن و هیستینا انگار هیچیش نشده.
    هیستینا:خوبه،انگار بلاخره قدرتت رو قبول کردی.
    اطرافش رو آتیش زد و بین آتیش ناپدید شد،از آرنج به پایین آستین پیراهن و کتم سوخت،واقعا شبیه یه پوست درخت خشک شده بود،رنگ قهوه ای،پر از شیار،فقط تنها فرقش،مایع درون شیارها بود،یه هاله آتشین ماننده سبزرنگی هم داشت.
    یوکینا:فوق العادست.
    شاید اولین باری بود،که این حرف رو راجب دستم میزدن،طلسم شبیه ساز رو فعال کردم،دستم شبیه یه دست عادی شد،قدرتم رو قبول میکنم،با اینکه تاریکه.
    ((شخص سوم))
    تویا به فکر تاریکی درونش بود،آیا می تواند آنرا مهار کند،باید تمام تلاش را بکند،در غیر این صورت همه چیز از بین میرود،همه چیز به او بستگی دارد.
    یوکینا حیرت زده به دست تویا خیره بود،به سمت تویا رفت.
    یوکینا:متاسفم،نتونستم کاری انجام بدم.
    کورو:راست میگه،دکش کن بره.
    تویا:قبیله شما به جادوی آتیشش معروفه،درکت میکنم نتونی جلوی اله ای بجنگی که قدرتت از اون سر چشم گرفته،ولی بهت قول میدم چند سال دیگه از منم قوی تر بشی،استعدادت خیلی بیشتر از یه جادوگره،پس هیچ وقت کم نیار،حالا برو چیزایی که یاد رفتی تمرین و مرور کن.
    تویا به یوکینا که درحال تمرین بود نگاه میکرد،کورو که دوباره به اندازه یک گربه معمولی شده بود،به سمت تویا رفت و روی پایش نشست.
    ***
    کورو:دیشب گفتی سوکیاکی درست میکنی.
    تویا:باشه برا شام درست میکنم.
    کورو:حداقل بیا بریم دهن یکی رو سرویس کنیم.
    تویا:دیشب داشتیم به هیستینا دعوا میکردیم.
    کورو:دیشب که من یه ضربه بیشتر نزدم،تازه از جاش تکونم نخورد.
    تویا:باشه بابا،بزار ببینم.
    تویا درحال فکر بود،هر از گاهی سری به اطراف می چرخاند.
    تویا:یوکینا،نمی خوای تمرین کنی،سر صبح تاثیر بیشتری داره.
    یوکینا:واقعا؟
    تویا:آره برای اینه بی هدف الکی جادو استفاده نکنی،کورو میشه حریف تمرینیت.
    یوکینا:ولی وایت هست.
    تویا:کورو می خواد بایه نفر درگیر بشه.
    یوکینا:باشه.
    تویا با سر به کورو اشاره کرد،کورو هم به همراه یوکینا رفت،تویا راه زیادی داشت و وقتی کم،با خود میگفت آیا می توانم این مسیر طولانی را در زمان کم طی کنم،گاهی خود را قانع میکرد که می تواند.
    رورو:تویا.
    تویا:چیه؟
    رورو:مرگ خودت میدونی از گربه ها بدم میاد،رفتی یه گربه برداشتی آوردی.
    تویا:هوی به کورو توهین نکن،وقتی وارد تارتاروس شدم،فقط اون بود که کمکم میکرد،با هم زدیم کلی تارتاروسی کشتیم.
    رورو:باشه،فقط راجب قدرتت،چرا آزادش کردی؟
    تویا:داریم با چیزای عجیب زیاد مواجه میشیم،گفتم آزاد باشه،شما هم باید خودتون رو تقویت کنید،مثلا با یکی از شیاطین قرارداد ببندید تا آشناتون بشه(منظورش از قراردادم همون خون خودشونه،باید یکم خون بهش بدن تا آشناشون بشه).
    مایورا:چرا تو همیشه رو این تخت ولو شدی.
    تویا:ها؟!
    رورو:ناتسوکی سان،داری رامن می پزی یا داری کاری درست میکنی.
    ناتسوکی با یه اخم غلیظ نگاهی به رورو کرد،رورو بی توجه به ناتسوکی به تویا خیره بود و هر ازگاهی یه چیزی می پروند،البته تویا هم بی جواب نمیزاشت.
    ***
    کورو داغون شده بود،هی ناله میکرد و اشک میریخت.
    تویا:با کورو چیکار کردی؟
    یوکینا:خودش بیخیال نمیشد،منم مجبور بودم دفاع کنم.
    تویا،ناراحت در حال التیام دادن زخم های کورو بود.
    رورو:تویا، بیا که بلاخره این رامنا آماده شد.
    تویا:نخورین تا من بیام،کورو،داغون شدی رفیق،نکن قدرتت پس رفت کرده،تو قبلا،همرده با قوقنوس بودی،الان چت شده.
    کورو:تقصیر توئه،اگه من همیشه همراهت بود،قدرتام پس رفت نمیکرد،از آخرین بار هیچ دعوایی با کسی نداشتم.
    تویا:اگه قوی نشی،یکی دیگه رو احضار میکنم بگم.
    تویا با کورو به سمت میز رفتند و دورش نشستند،رامن ها خیلی آپز شده بود،مخلفاتش هم خام بود،هیچ کس نخورد بجز تویا،البته بعد از صبحانه همه اش را بالا آورد.
    کورو:چرا اون کوفتی رو خوردی؟
    تویا:اگه نمی خوردم،تو میخوردی؟
    کورو:نه،عمرا.
    تویا:اونجوری،ناتسوکی امیدش رو به آشپزی از دست میداد.
    کورو:خب از دست بده.
    تویا:اگه من با اون شیاطین در نیفتم،بقیه میگن در نیوفته،مطمئن باش نمیگن،پس هدف هدفه،فقط سطحش کم و زیاده،هیچوقت نباید گند بزنی به هدف دیگران.
    کورو:منکه نفهمیدم چی گفتی ولی باشه.
    تویا لبخندی شیطانی زد و به کرور گفت:پس فعلا هدفت روی قوی کرردن خودت باشه وگرنه یکی دیگه رو جایگزینت میکنم.
    ***
    ((تویا))
    از ون پیاده شده بودم و زده بودم به دل جنگل،نمیدونم چرا نمی رسیدیم،درختای جنگل خیلی بزرگ بود و جلوی نور خورشید رو میگرفت و یه جو خوفناکی به جنگل داده بود.
    من:هنوز نرسیدیم؟
    رورو:نه.
    مایورا:تویا،میشه راجب تارتاروس یکم توضیح بدی؟
    من:البته،یه جهنم کامل،نور خورشید خیلی کم بهش میرسه،هرجا ناه کنی گدازه میبینی،پراز هیولاهای وحشیه مثله،گورگون،ساتاناک،اسکلت های متحرک،تیاناک،کاپر،انواع غول و خیلی چیزای دیگه،راهاش انقدر پیچیدس که نمیدونی از کدوم ور اومدی.
    مایورا:ممنون که توضیح دادی.
    تابلو بود حسابی ترسیده،شاید بهتر باشه بفرستمش دنبال نخود سیاه.
    من:هنوز نرسیدیم؟
    رورو:بازم تو،آره رسیدیم.
    یوکینا:ایندفعه معمایی نیست.
    من:نه،همه جا که قرار نیست معما باشه.
    ناتسوکی:ورودیش کجاست.
    رورو:الن داخل جنگل ممنوعه ایم،مثل اینکه فقط انسان ها نمیتونن وارد بشن.
    پس آنابس یه رازی داشت و بهمون نمی گفت،باید سر فرصت از زیر زبونش بکشم بیرون.
    حس کردم یکی داره از بالای درخت مارو نگاه میکنه،ولی حس خطر نمیکردم،پس بد نیست،ولی بازم باید بهش بفهمونم دید زدن مردم کار خوبی نیست.
    من:میدونم بالای درخت داری مارو نگاه میکنی،من حال ندارم بیام بلا تو بیا پایین!
    یه پسر بچه اومد زیر،یه نگاه خنثی تحویلش دادم.
    من:چی می خوای؟
    با انگشت به طرف آنابس اشاره کرد.
    من:برای چی؟
    پسربچه:اون دختر وزیره.
    من:کدوم وزیر؟
    پسربچه:وزیراعظم،دست راست شاه.
    رو به رورو کردم.
    من:دنبال این پسر برید،من یه جا کار دارم خودمو بهتون میرسونم.
    ازشون جدا شدم و کورو هم دنبالم اومد.
    به یه رودخونه بزرگ رسیدیم که بوسیله سنگ به چند قسمت تقصیم شده بود.
    کورو:این چرا این شکلیه؟
    من:این یه رودخونه جادوییه،اگه از اون قسمت بریم میرسیم به اقیانوس آرام،اگه از اونوریش بریم،میرسیم به اقیانوس هند.
    پریدم توی یه قایق نچندان بزرگ،کورو هم پرید.
    کورو:می خوای چیکار کنی؟
    من:می خوام از این قسمت برم که می خوره به اقیانوس اطلس.
    کورو:چرا؟
    من:تا بریم تارتاروس دیگه.
    کورو:پس اونا؟
    من:اونا جاشون امنه،تنهایی بریم بهتره.
    یوکینا:منم میام.
    با تعجب به یوکینا نگاه کردم،از کی اینجا بود.
    من:نمیشه،همونطور که گفتم اونجا یه جهنمه،نمیتونم هم حواسم به تو باشه هم به خودم،اگه اتفاقی رخ بده،اینجا امن ترین جا برای شماست.
    با لجبازی پرید توی قایق نمیدونم چیکار کنم،مغزم دیگه نمیکشه.
    یوکینا:توکه می خواستی مستقیم بریم تارتاروس و کلی ناراحت شدی که کوکوسان،فرستادمون یونان.
    من:خودم با جادوم کاری کردم که بیایم یونان تا شما رو ببرم جنگل ممنوعه.
    تناب رو باز کردم و قایق با جریان آب همراه شد،تاحالا یه بارم نشده که طبق برنامه پیش برم.
    ***
    چند ساعتی میشه تو آب ولو شدیم،یوکینا داشت با آشناش ور میرفت منم داشتم رمان می خوندم،توی این مدت اصلا وقت نکرده بودم بخونم.
    یوکینا:تویا سان،کی میرسیم؟
    من:گفتم به اسمم پسوند اضافه نکن،یه چند روزی تو راهیم.
    یوکینا:اگه جادو رو از روی قایق برداری چند روز؟
    من:ده تا پانزده روز.
    چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت:چی می خونی؟
    من:اتاق شکنجه.
    یوکینا:درباره چیه؟
    فکرکنم از اسمش تابلوئه،احتمالا حوصلش سر رفته.
    من:درباره یه قاتل سریالی،قربانی هاشو نیمه شب گیر مینداخته و بعد یه دست یا پا هر دفعه یه چیزی قطع میکرده و همونجا مینداخته،بعد قربانی رو میبرده خونش و به بدترین شیوه ها شکنجه ادامه میداده،این شکنجه ها ادامه داشته تا قربانی زیر شکنجه میمرد،جالبش اینجاست به معشـ*ـوقه خودش هم رحم نکرد.
    یوکینا:چیزای عجیبی میخونی،چقدر دیگه مونده؟
    من:صد صفحه،کلا پنصد و دوازده صفحس،نویسنده هم گروه چارلی بترسه،مخلوتی از تخیل و واقعیت،به چاپ دوم نرسید،دیگه چیزی نیست بپرسی؟تلفنت رو بده من.
    تلفنش رو گرفتمو یکم از مانام رو واردش کردم.
    من:بیا،حالا همیشه هم اینترنت داری هم آنتن،شارژت هم نمیره،برو با بقیه چت کن تماس تصویری بگیر،بازی کن،هرکاری دوست داری کن.
    انگار دنیا رو بهش دادم،دوست دارم زودتر همه چیز تموم بشه،خودم رو توی یه جزیره متروک حبس میکنم.
    یوکینا:بعد اینکه کار تموم شد چیکار میکنی؟
    من:خودم رو توی یه جزیره خالی از سکنه حبس میکنم.
    یه نگاه عجیب بهم کرد،از این نگاه های(تو،توی بی مصرف نمیتونی یه کاری رو درست انجام بدی و زمین و زمان رو با خودت درگیر میکنی)،دقیق کل جمله توی نگاهش بود.
    من:میگم به نظرت مرگ درد داره؟
    یوکینا:نظر خاصی ندارم،ولی فکر کنم سریتر از این باشه که بخوای درد رو حس کنی.
    اگه مرگ انقدر راحت باشه شاید خوب باشه،خیلی وقته یه درد دارم،نمیدونم چیه،همیشه کل بدنم رو میگیره،بعضی وقتا احساس میکنم دارم از بلندی میوفتم،هرشب بچگیمو میبینم،به سمتم میاد و گلومو میگیره و فشار میده،بهم میگه بمیر،هرشب چهره تمام کسایی که جلوی چشمم کشته شدن و من فقط نگاهشون کردم رو میبینم،درد دارم خیلی زیاد.
    یوکینا:چرا گریه میکنی؟
    با تعجب دست به صورتم کشیدم،اشک هام ناخودآگاه بیرون میومد،متوقف نمیشد.
    من:نمیدونم!
    یهو کورو هم زد زیر گریه،چرا اینجوری شد؟
    یهو قایق شروع ب لرزیدن کرد،لرزشش خیلی شدید شد و قایق درهم شکست،با سرعت یه حفاظ دورمون کشیدم،همه حالشون خوب بود بجز وایت(آشنا یوکینا)،انگار از آب خوشش نمیاد،یهو چند تا پری دریایی دورمون جمع شدن و نییزه هاشون رو طرف ما گرفتن چندتا گلوله آبی ساختم و به طرفشون پرتاب کردم،هنوز دوتا مونده بود،ولی حمله نمیکردن عجیب بود.
    یوکینا:اون گلوله های گردابی چی بود؟
    من:یه جادوی خاصیه متعلقه به یه قبیله قدیمی،بهشون میگفتن جادوگران آب،این نوع جادوگری مشکل داشت بخاطر همین دیگگه کسی پیدا نمیشه که بلد باشه،اینو تو یه کتاب خوندم به هرحال من از یه دوست قدیمی یاد گرفتم،وایسا ببینم الان وقت حرف زدن نیست،مشکل اصلیمون اینان.
    بهشون خیره شدم،خیلی ریلکس بودن،انگار منتظر کسی هستن.
    پری دریایی:شما باید با ما بیاید.
    من:ها،چی داری میگی؟
    پری:ما دستور داریم شما رو ببریم.
    من:کجا؟چرا؟
    پری:آتلانتیس،ما اجازه حرف زدن نداریم،باید با ما بیاید.
    من:میشه انقدر نگی"باید با ما بیاید"اصلا چرا باید باهاتون بیایم؟
    پری:اگه می خوای بفهمی باید بیاید.
    نه راه پیش داشتیم،نه راه پس،بخاطر همین درخواستشون رو قبول کردیم و همراهشون رفتیم،خدا میدونه چه خوابی برامون دیدن،چون معمولا فقط پری ها اجازه ورود به آتلانتیس رو دارن،اگه موجودی بجز پری وارد بشه نابودش میکنن.
    هرچی از سطح دریا دور میشیدم تاریک تر میشد،یه چیز مشکوکی رو حس میکردم ولی نمیدونستم چیه،فقط میدونم یه چیزی باعثش شده،هی تاریکو تاریک تر میشد،سکوت دریا اعصبیم میکرد،یه چیز عجیب بود،هیچ ماهی توی دریا نبود؟!
    وحشتناک ترش این بود که تاریکی طبیعی نبود،یهو دیدم تو تاریکی تنهام و یوکینا و پری ها نیستن،من و سکوت و تاریکی محض.
    من:یوکینا.
    هیچی جوابی نیومد،خواستم جادو رو خنثی کنم،اما،جادویی وجود نداشت!!
    بهو خودم رو توی یه محوطه بزرگ دیدم،شکی درش نبود،اینجا آتلانتیسه قلمرو پوسایدون((اله دریا))،احتمالا اینم ازم اعصبانی شده که فوحشش دادم.
    یوکینا:تویا سان،کجا رفتی؟
    من:قرار بود پسوند نزاری،نمیدونم یه جای عجیب.
    ترجیه دادم بهش چیزی نگی،یه صدای محکمی گفت:پس تو همون احمقی هستی که به اله ها فوش داد.
    کارم تمومه،حالا چیکار کنم؟
    من:آره،من،بودم.
    یهو زد زیر خنده،این چشه؟
    همونطور که میخندید گفت:کارت درست،خوب تو رومون دراومدی.
    من:ها؟!
    پوسایدون اومد جلوم و دستم رو گرفت و کشید.
    من:وایسا،منو کجا میبری؟
    پوسایدون:بیا بابا،بیا باهات کلی درد دل دارم.
    منو بزور بردن تو قصر،منم یکم خسته بودم حصوله دست پا زدن نداشتم.
    پوسایدن:خب بگو.
    من:چی بگم؟
    پوسایدون:هرچی دل تنگت می خواد.
    -دل تنگم یه زندگی بدون دردسر می خواد.
    -ولی خودت انتخاب کردی زندگیت این باشه،یادته،برای نجات خواهرت کلی جادوگر کشتی،از اون به بعد زندگیت سخت شد،تازه من صدای کلی انسان رو میشنوم که دوستدارن یه زندگی ماجراجویی داشته باشن.
    -خب تو هرچی دلت می خواد بگو.
    اشک از چشماش سرازیر شد.
    -پدرم همه برادر و خواهرام رو کشت،با اعده ای از خواهر و برادرام با بدبختی فرار کردیم و حتی یکی از خواهرام تو آغوشم مرد،خیلی ناراحت و عصبانی بودم،اون لحظه بود که همراه با زئوس و هادس با پدر جنگیدیم و قطعه قطعه کردیم،زندگی منم تاحدودی سخت بود.
    -برای همیین در رابـ ـطه با شما فقط یکم مدونم،اصلا بهتون توجه نکردم،چون تو زندگی شما،پدر فرزند میکشه و فرزند پدر،بردارا همدیگه رو تکه پاره میکنن،همدیگه رو تحقیر میکنن.
    -میفهمم چی میگی،بخاطر همین از اونا جدا شدم،چون مغرور و خود پسندم،قصرم رو توی المپ رها کردم و به اینجا اومدم،زیر دریا،تنها جایی که احساس آرامش دارم.
    -من عجله دارم باید برم.
    -امروز رو اینجا بمونین،بشین می خوام برات زندگی یه اله رو تعریف کنم.
    -زیاد علاقه ندارم.
    -نه،این اله مثل ما نیست،قبل از وجود ما،خدای یکتا برای زمین سه اله خلق کرد،گیا مادر زمین،سزرس اله سرگرمی،هورن اله جهان پس از مرگ،سزرس و هورن زیاد معروف نیستن،هورن سالهای زیادی رو تنها در عالم اموات بود،تا اینکه هادس بهش حمله کرد،هادس مقداری از قدرت زئوس رو قرض گرفته بود،بیرحمانه به هورن حمله میکرد،هورن شکست خورد ولی هنوز زنده موند،سالها روی زمین زندگی میکرد،ولی باز مثل همیشه بود،تنها،تا اینکه با یه دختر آشنا شد،هورن کل زندگیش رو به دختر گفت و ازش خواستگاری کرد،اونا صاحب یه فرزند شدند،اون بچه کسی بود که قرار بود دنیا رو به تاریکی بکشه،بنا بر این زئوس بهمراه آتنا((همون اله تفکر که تو خواب تویا میاد)) و آرس((اله جنگ))به اونا حمله کردن و بیرحمانه همسر هورن رو کشتند،هورن خیلی عصبانی بود جوری که زئوسم نمیتونست تنهایی شکستش بود،هورن بچه رو به نزدیک ترین آل سیتی برد و همونجا رهاش کرد و برگشت تا با زئوس بجنگه ولی شکستخورد و با افتخار مرد.
    -به سر بچه چی اومد؟
    -تبدیل به قوی ترین جادوگر شد و جادوش، جادوی سیاه بود و حالا قراره دنیای موجودات پلید رو به تاریکی بکشه و اسمش تویاست،چیزی که تعریف کردم داستان زندگیه پدر واقعیته.
    بی تفاوت بهش خیره شدم:خب که چی؟چرا این چیزا رو گفتی؟
    -ماهیتت برات مهم نیست،باراها دیدم وقتی کسی بد از گذشت سالها ماهیت واقعیشون رو میشناسن افسرده میشن،جوری که انگار از زندگی سیر شدن،تو چرا انقدر بیخیالی؟
    -برای من اهمیت نداره،من وقتی پانزرده سالم بود از زندگی زده شدم،با اینکه مردم بهم رو کردن،اونا منو می خوان که کمکشون کنم،هیچکس منو به خاطر خودم نمی خواد،یکی بچش رو دزدیدن،یکی به خونش حمله شده،یکی شیاطین تهدیدش کردن،هیچکس منو نمی خواد؛همه قدرت منو می خوان.
    -این فقط یه بهانه مسخرس.
    -همرزمام کنارم مردن،جلو چشمم تیکه تیکه شدن،منم کاری نکردم حتی دوستام رو نتونستم نجات بدم.
    به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم،توی محوطه قصر درحال قدم زدن بود؛کی اهمیت میده،اله.جن.پری.شیطان.فرشته.جادوگر.خون آشام.گرگینه و کلی موجود دیگه،بلاخره باید یه چیزی میبودم.
    ینفر اومد کنارم نشست،یه دختر بچه تقریبا سیزده یا چهارده ساله.
    بچه:تو با اونا فرق داری!
    -با کیا؟
    -با همه،اطرافت رو نگاه کن،همه بی دلیل میخندن و لباس ها مجلسی و جواهران زیادی همراه دارن ولی تو،نمیخندی تازه یه کت مشکی که بعضی جاهاش جایی سوختگی و پارگی دیده میشه پوشیدی با یه پیراهن زرد چروک و یه شلوار جین ساده،هیچ جواهری هم نداری،تازه هاله اونا رنگیه ولی تو هیچ حاله ای ندار.
    -حس میکنم بهم توهین کردی.
    -نه،فقط گفتم متفاوتی.
    -خودت چی،چشمای خسته و بی روح،چهره غمگین با لباس بلند و سیاه.
    -من اینجا رو دوست ندارم.
    -چرا از اینجا نمیری؟
    -نمی تونم غیرقانونیه.
    -بنظر من قانون ها برای شکسته شدن ساخته شدن،من پونزده سالم بود که از محل زندگی فرار کردم و حدود دوسال برنگشتم،تاز وقتی برگشتم دو روز بیشتر نموندم،خودت رو قوی کن و فرار کن،نقشه به این راحتی.
    وقتی به بهش نگاه میکردم یاد بچگی ناگیسا((خواهرش)) میوفتم،سر هیچ پوچ گریه زاری و قهر و دلخوری ناراحتی و خلاصه این چیزا همیشه بود،توی نوجونیم تنها سرگرمی من خنجر وی دستم و کورو بود،راستی کرور کجاست،یادم نمیاد کجا ولش کردم.
    من:خانوم کوچولو...
    سری حرفم ررو قطع کردن:لینابس،اسمم لینابسه.
    -لینابس،یه نصیحتی بهت میکنم،زندگی همیشه به تو سخت میگیره،تنها راه نجات مبارزس،باهاش بجنگ.
    دوساعته دارم دنبال این گربه خرفت پخمه میگردم،معلوم نیست کجا رفته.
    من:کورو،کورو کجایی؟کورو کدوم گوری رفتی.
    همین لحظه یه خانوم از یه در بیرون اومد و گفت:ببخشیدا ولی میشه اینقدر داد نزنید،اینجا بچه مریض داریم.
    -ببخشید خانوم ولی این اطراف یه گربه سیاه دو دُم ندیدید؟
    -منو مسخه کردی،گربه؟اونم تو آتلانتیس زیر آب،برو خدا شفات بده.
    اینو گفت و بعد رفت،منم کلی نامید از پیدا کردن کورو به قصر برگشتم.
    من:هوی پری دریایی زشت اون دختری که با من بود کجاست؟
    پری دریایی:فکر نکن چون سرورم،پوسایدون دعوتت کرده میتونی بهم توهین کنی.
    -کثافت دستم هنوز درده.
    به من چه؟-
    -وقتی قایق رو شکوندین دستم بین دو تیکه چوب فشرده شده.
    -پس ازت معذرت می خوام،ولی سعی کن بهم توهین نکنی چون سری بعد خشم یک پری دریایی رو نشونت میدم.
    -خب بابا،بگو همراهم کجاست؟
    -برو توی باغ پشت قصر اونجا میتونی پیداش کنی.
    چون میدونستم هیچ پخی نیست بهش گفتم:ممنون بیریخت.
    ازش دور شدم،بعد دوساعت پیاده روی بلاخره به باغ رسیدم،مینودم چراانقدر علاقه دارن قصرها رو انقدر بزرگ بسازن؟
    به باغ خیره بود،پر بود از درختای عجیب غریب با رنگای سبز لجنی،فیروزه ای،سفید،بعضیاشون یه میوه های مارپیچی داشتن،هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای یوکینا رو از نزدیکی شنیدم.
    به طرف صدار رفتم دیدم یوکینا از درخت مرتفع بالا رفته.
    من-اون بالا چیکار میکنی.
    یوکینا:شهر از اینجا خیلی قشنگه.
    -اصلا به من چه هر کار دوست داری بکن فقط سری چون وقت نداریم.
    یهو یه صدای جیغ از پشت سرم اومد،به طرف صدابرگشتم،یه دختر قد بلند و مو سبز بود،منو محکم هل داد،جوری که دوقدم عقب رفتم و با سر رفتم تو زمین.
    دختره:از یوکینا فاصله بگیر اهریمن.


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا