- عضویت
- 2017/09/08
- ارسالی ها
- 116
- امتیاز واکنش
- 2,135
- امتیاز
- 336
- سن
- 22
یوکینا:پس بخاطر یه دختر اینکار رو انجام دادی.
ایدا:آره یه جورایی.
یوکینا با به فکرفور رفت و با خود میگفت.
چطور یه نفر فقط برای یه دختر که نمیشناسه همچین کاری میکنه،حتما میشناختش.
یوکینا به ایدا خیره شد و گفت.
یوکینا:اون دختر رو از قبل می شناختی،درسته.
ناگهان ایدا سرخ شد،صورتش عرق کرد و با تته پته گفت.
ایدا:خب،راست،آره یه جورایی.
یوکینا:چه جورایی؟.
ایدا:از دبستان میشناختمش،و یجورایی ازش خوشم میومد.
یوکینا:خب بعد؟.
ایدا:تا بعد از دوئل چیزی بهش نگفتم.
یوکینا:بعد دوئل چی شد؟.
ایدا که خیلی خجالت زده شده بود،با تمام توان فریاد زد.
ایدا(با فریاد):اینطور که تویا و ناگیسا گفتن،قبل از به کما رفتنم رفتم پیش،
و با فریاد که انگار خشمگینم ازش خاستگاری کردم،و بعد از بهوش اومدنم،باهاش ازدواج کردم و بعد یه حادثه ... .
ناگهان کوکو با اخمی غلیظ وارد شد و گوش ایدا را گرفت و کشید،
طوری گوش ایدا را میکشید،انگار می خواست گوشش را بکند،همانطور که گوش ایدا را میکشید،ایدا را با خود برد.
یوکینا که خسته شده بود سرش را روی زمین نهاد و چشمانش بسته شد.
((عالم خواب))
((عالم خواب-از زبان یوکینا))
اطرافم پر بود از ساختمون های بلند،جلو تر رو نگاه کردم.
ساختمون های جلویی درحال سوختن بود.
به سمتوش حرکت کردم که به اونایی که گیر افتادن کمک کنم،اما.
اما هی دور تر میشدم!.
چه اتفاقی داشت می افتاد،چرا داشتم دور تر میشدم.
یهویی زیر پام خالی شد
و در حال افتادن توی یه دره سیاه و تاریک بودم که یهو یه چیزی نگه ام داشت.
سرم رو بالا کردم و دیدم تویاست،خیلی خوش حال شدم.
تویا منو بالا کشید،ولی تعادلش رواز دست داد و توی دره سقوط کرد.
((عالم بیداری))
یهویی پریدم،انگار خواب بود،خوبه که خواب بود.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم،هنوز هم ماه بالا بود،نگاهی به ساعت کردم،ساعت تازه دوازده شب بود.
تومور رو برداشت و نگاهی به طلسم جدیدی که قرار بود یاد بگیرم انداختم،چشم بصیرت،
یه جادوی غیر عنصری،جادو های غیر عنصری خیلی سختن با این حال چاره ای نیست،
تمام تمرکزم رو جذب کردم و وردش رو گفتم.
من:چشم بصیرت،چشمانم را باز کن،بگذار باطن ها را ببینم.
خیلی عجیبه میتونم فاجزای مختلف یک شئ رو ببینم،همینطور بفهمم چطور ساخت شده،
همینطور اتاق های دیگه رو،کوکو سان هنوز بیدار بود.
ایدا:آره یه جورایی.
یوکینا با به فکرفور رفت و با خود میگفت.
چطور یه نفر فقط برای یه دختر که نمیشناسه همچین کاری میکنه،حتما میشناختش.
یوکینا به ایدا خیره شد و گفت.
یوکینا:اون دختر رو از قبل می شناختی،درسته.
ناگهان ایدا سرخ شد،صورتش عرق کرد و با تته پته گفت.
ایدا:خب،راست،آره یه جورایی.
یوکینا:چه جورایی؟.
ایدا:از دبستان میشناختمش،و یجورایی ازش خوشم میومد.
یوکینا:خب بعد؟.
ایدا:تا بعد از دوئل چیزی بهش نگفتم.
یوکینا:بعد دوئل چی شد؟.
ایدا که خیلی خجالت زده شده بود،با تمام توان فریاد زد.
ایدا(با فریاد):اینطور که تویا و ناگیسا گفتن،قبل از به کما رفتنم رفتم پیش،
و با فریاد که انگار خشمگینم ازش خاستگاری کردم،و بعد از بهوش اومدنم،باهاش ازدواج کردم و بعد یه حادثه ... .
ناگهان کوکو با اخمی غلیظ وارد شد و گوش ایدا را گرفت و کشید،
طوری گوش ایدا را میکشید،انگار می خواست گوشش را بکند،همانطور که گوش ایدا را میکشید،ایدا را با خود برد.
یوکینا که خسته شده بود سرش را روی زمین نهاد و چشمانش بسته شد.
((عالم خواب))
((عالم خواب-از زبان یوکینا))
اطرافم پر بود از ساختمون های بلند،جلو تر رو نگاه کردم.
ساختمون های جلویی درحال سوختن بود.
به سمتوش حرکت کردم که به اونایی که گیر افتادن کمک کنم،اما.
اما هی دور تر میشدم!.
چه اتفاقی داشت می افتاد،چرا داشتم دور تر میشدم.
یهویی زیر پام خالی شد
و در حال افتادن توی یه دره سیاه و تاریک بودم که یهو یه چیزی نگه ام داشت.
سرم رو بالا کردم و دیدم تویاست،خیلی خوش حال شدم.
تویا منو بالا کشید،ولی تعادلش رواز دست داد و توی دره سقوط کرد.
((عالم بیداری))
یهویی پریدم،انگار خواب بود،خوبه که خواب بود.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم،هنوز هم ماه بالا بود،نگاهی به ساعت کردم،ساعت تازه دوازده شب بود.
تومور رو برداشت و نگاهی به طلسم جدیدی که قرار بود یاد بگیرم انداختم،چشم بصیرت،
یه جادوی غیر عنصری،جادو های غیر عنصری خیلی سختن با این حال چاره ای نیست،
تمام تمرکزم رو جذب کردم و وردش رو گفتم.
من:چشم بصیرت،چشمانم را باز کن،بگذار باطن ها را ببینم.
خیلی عجیبه میتونم فاجزای مختلف یک شئ رو ببینم،همینطور بفهمم چطور ساخت شده،
همینطور اتاق های دیگه رو،کوکو سان هنوز بیدار بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: