کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
دیگه چیزی نگفتم که خالم گفت:
_ خب عروس خانوم گل ما کجان پس؟!
جلل الجالب عروس خانوم گل، این غزاله عفریته کجاش گل وایستا خاله این عروست بشه اون وقته که لفظ گلیو که پسوندش قرار می دی به عجوزه تبدیل می کنی. بالاخره غزاله با یه سینی چای وارد پذیرایی شد.
خاله:
_ به به ماشالله عروس گلم چه خانومه!
به متین نگاه کردم اوه چه به غزاله خیره شده بود. اگه چیزی بهش نمی گفتم ضایع می شد.
_هی متین!
_ها؟
_مرگ و ها چشاتو درویش کن پسر، خوردی دختر مردمو.
سرشو پایین انداخت منم سری از روی تاسف تکون دادمو استکانی از چایی که غزاله جلوم گرفته بودم و برداشتمو گفتم: _مرسی عروس خانوم
لبخندی زد و رد شد وا این چه باوقار شده بود معمولا در این جور موارد فحش نثارم می کرد تو همین افکار بودم یهو صدای شکستن یه چیزی اومد برگشتم دیدم ای داد بیداد این متینو غزاله دست گل به آب دادن همین اول راهی گویا متین میاد چایی رو ورداره دستش می لرزه بعد بعد پاش میره رو چادر غزاله و بعدم اون فاجعه و سوختن متین، البته اینارو از فانی که کلا رو اون دوتا زوم بود و ماجرا رو به طور کامل شنیده بود فهمیدم، عروس و اقا داماد سوخته رفتن حرفاشونو تو ده دقیقه زدن و به تفاهم رسیدن و ماهم یه شیرینی نوش جان کردیم، خاله انگشتر خوشگلی رو به عنوان نشون به غزاله داد اونم عشق انگشتر حسابی خر کیف شده بود.( از قیافش معلوم بود)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    حسابی خوابم گرفته بود اینا هم تازه بحثشون گرم شده بود .و قصد برگشت نداشتن چشام داشت می رفت که گوشیم تو کیفم لرزید بازم یه پیام از اون ناشناس روانی بود:
    _سلام.
    معلوم بود می خواد حرف بزنه نمی خواستم جوابشو بدم ولی حسابی حوصلم سر رفته بود یهو جواب دادم:
    _سلام!
    چند دقیقه بعد نوشت : ( تو از کی عاشقی ؟
    این پرسش آیینه بود از من
    خودش از گریه ام فهمید
    مدت هاست ، مدت هاست )
    جوابی ندادم که دوباره نوشت:
    _تا حالا عاشق شدی
    جواب دادم :
    _نه
    نوشت:
    _پس نمی فهمی چی می گم، من عاشق شدم.
    _خب خوشبخت شین انءشاالله.
    _نرسیدم بهش نمی دونم چه جوری بهش بگم.
    _خب بهش بگین اگه اونم به شما علاقه داشت که خب به عشقتون رسیدین اگه هم نه که دیگه باید بی خیالش بشین.
    _مشکل همین نمی تونم ازش بگذرم.
    _این طوری حداقل از بلاتکلیفی درمیاین.
    _من عذاب بلاتکلیفیو به نبودش ترجیح می دم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    دیگه جوابی بهش ندادم چون خانواده گرامی بالاخره عزم رفتن کردن، خداحافظی طولانی کردیم چون وسط خداحافظی هی یاد خاطراتی که وقت نشده بود تعریف کنن می افتادن، تو ماشین به این فکر می کردم این عشق چیه که این طوری این یارو رو مجنون کرده، منی که روی این موضات مطالعه داشتم و حتی گاهی خودمم راجبش شعر و مطلب می گفتم اما حالا برام مبهم شده بود و فکرمو مشغول به خودش کرده بود امشب با این که اون جا خوابم گرفته بود. الان به کل خواب از سرم پریده بود با این که هوا سرد بود ولی احساس خفگی می کردم پنجره رو باز کردم و به پنجره رو به رو نگاه کردم. ساکت و تاریک بود چند وقتی بود دیگه در موردش فکر نمی کردم ولی امشب یه حالی بودم از درون حالم خراب بود روی صندلی کنار پنجره نشستم. چشمامو روی هم گذاشتم تا کمی به افکارم نظم بدم اما در کمال تعجب چهره امیرمسعود توی ذهنم تداعی شد فورا چشمامو باز کردم اما فکرش از ذهنم خارج نمی شد. من چم شده اخه چرا این طوری شدم، دفترچه خاطراتمو برداشتم کلمات بدون این که روش تسلطی داشته باشم نوشته می شد :
    یک اتفاقی افتاده.
    از زلزله ی بم وحشتناک تر!
    از جنگ های خاور میانه ترسناک تر!
    از سونامی های ژاپن خطرناک تر!
    از جنگلهای آمازون مخوف تر!
    از گرد باد های آمریکا دلهره آور تر!
    من عاشق شده ام!!!
    زیرشم نوشتم دختری از دیار عشق و کنارش نوشتم امیرمسعود♥
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    یهو به خودم اومدم من چی نوشتم؟ وای خدا!
    من که نمی تونم عاشق اون باشم نه نمی شه، ورقه رو پاره کردم و مچالش کردم و از پنجره پرتش کردم بیرون و پنجره رو بستم و به تخت خوابم پناه بردم و سعی کردم بدون توجه به این فکرای بی سروته بگیرم بخوابم.

    *****

    چند وقت بود هر چی جلوی افکارمو می گرفتم بازم به سمت امیرمسعود می رفت تازه یه بارم اومدم فانی رو صدا کنم جاش گفتم امیرمسعود سر اون موضوع کلی فانی مسخرم کرد، خودمم دیگه یه جورایی قبول کرده بودم به عاشق امیرمسعود رو دوست دارم ولی خب این حس باید پیش خودم می موند نباید کسی ازین ماجرا خبر دار می شد. مهران هم که به گفته خودش کارهاشو تا حدودی رو به راه کرده بود و تا اطلاع ثانوی ایران بود. دیگه خسته شده بودم از بس سرمو این چند وقته توی کتابا کرده بودم هر کتابو چند دور خونده بودم و دیگه حالم داشت از هرچی درسه به هم می خورد اما خب کار دیگه ای نداشتم یهو یه فکری به ذهنم رسید خب من که بی کارم چرا طراحی نکنم یه کاغذ و قلم برداشتم شروع کردم به کشیدن وقتی تموم شد از تعجب شاخ دراوردم این که امیرمسعود شد! وای دیگه دیوونه شدم کاش فکرش از ذهنم بیرون می رفت. نقاشیو گذاشتم تو کشوی اتاقم و از اتاق به مقصد اشپزخونه خارج شدم، از پله ها که پایین می رفتم صدای حرف زدن از توی پذیرایی می اومد فکر کنم مهمون داشتیم وقتی به سالن رسیدم دیدم بله درست حدس زدم لاله خانوم با پسر شاخ شمشادشون تشریف فرما شده بودن، سلام کردم و خواستم برم که مهران گفت:
    _ فاخته میای بریم تو خیابون یه دوری بزنیم و شهرو نشونم بدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _خب راستش درس دارم
    مامان:
    _ دخترم تو که ده دور اون کتابارو خوندی، برو هم به اقا مهران شهرو نشون می دی هم دل خودت وا می شه مادر پوسیدی تو این خونه !!
    سری تکون دادم ولی اصلا دلم نمی خواست برم این مامان منم عجب ادمیه ها ای خدا، سریع آماده شدم و رفتم پایین مهران دم در توی ماشین نشسته بود همین که اومدم سوار ماشین شم چشمم به امیرمسعود افتاد که از روبه رو می اومد و زوم شده بود روی ما و بااخم غلیظی نگامون می کرد، یعنی چه فکری می کنه وای خدا این چه وضعیتیه اخه این الان باید مارو می دید یهو به خودم نهیب زدم اون که عاشقت نیست دختر چرا فکرای چرت می کنی ولی از این حس حالم یه طوری شد.
    مهران:
    _خب کجا بریم خانومی؟
    _کجا می خواین برین شما ؟
    _هر جا که تو بگی عزیزم.
    بی توجه به این پسوند پیشوندایی که به کار می برد خیلی سرد و خشک گفتم:
    _پس لطفا برید ساحل.
    هر از چند گاهی مسیرهارو بهش یاداور می شدم. از ماشین پیاده شدم و کنار ساحل روی شن ها نشستم ، هرانم کنارم نشست. مهران یهو گفت:
    _تاحالا عاشق شدی فاخته ؟

    با این سوال امیرمسعود توی ذهنم اومد یعنی من واقعا عاشق شده بودم خودمم جواب این سوالو نمی دونستم.
    دوباره پرسید:
    _سوالم جواب نداشت ؟
    _نمی دونم شاید، چه طور مگه؟!
    _اگه یکی کسیو دوست داشته باشه چطوری باید بهش ابراز کنه؟
    _خب مستقیما بهش بگه.
    _الان اگه من بهت بگم با تمام وجود می خوامت و عاشقتم چی می گی ؟
    برگشتم نگاش کردم تو چشمام زل زده بود سرمو برگردوندم و گفتم:
    _هیچ جوابی برای سوالتون ندارم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _ولی من هیچ وقت از دستت نمی دم.
    چیزی نگفتم و گذاشتم با خیالاتش خوش باشه، بهتره از این پسره هم دوری کنم تعادل روانی نداره آخه. برگشتیم خونه و لاله خانوم با پسر دیوونش رفتن منم رفتم اتاقم که باز پنجره رو به رویی رو باز دیدم صدای اهنگ و گیتار میومد مطمئن بودم از همون خونست، یعنی کی توی اون خونست اخه.


    *****

    داشتم تمرینایی رو که امیرمسعود توی کلاس داده بود حل می کردم رو یکیش حسابی گیر افتاده بودم اه پدرم دراومد تا حلشون کردم. ولی اون سوال اصلا هیچ رقمه حل نمی شد دیگه به درست بودن سوال شک کرده بودم. یهنی عاشق خودمم به اشتباه بودن جوابم یا خنگ بودن خودم مشکوک نمی شم به درست بودن سوال شک دارم دفترمو ورداشتم رفتم پایین که مامانمو حاضر و اماده دیدم.
    _کجا به سلامتی شال و کلاه کردی مریم جون؟
    _میرم خونه شمسی.
    _آها
    یهو یه فکری به سرم زد سریع گفتم:
    _مامان وایسا منم بیام یه سوال از اقای توکلی داشتم بیام اگر بود برام یه مسئله رو توضیح بده.
    _باشه بیا!
    وارد خونه شیک و تمیز شمسی خانوم شدیم منو فرستاد اتاق امیرمسعود چند تقه به در زدم با گفتن بفرمائید وارد شدم پشت به من رو به پنجره اتاقش ایستاده بود.
    _سلام
    یهو برگشت مشخص بود با دیدن من اون لحظه و اون جا حسابی تعجب کرده بود یهو اخم کرد بعد خیلی جدی گفت : _سلام کاری داشتین ؟
    _ببخشید مزاحم شدم.
    _اشکال نداره حالا که اومدی بگو!
    پسره پررو، شیطونه می گـه بگیرم از همون پنجره ای که جلوش وایستاده پرتش کن بیرون.
    _خب من داشتم سوالاتی که داده بودینو حل می کردم یه مسئله برام گنگ بود از هر راهی رفتم نتونستم حلش کنم.
    به صندلی گوشه اتاق اشاره کرد:
    _ بیا این جا بشین ببینم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    رفتم روی صندلی نشستم خودشم روی صندلی رو به روی من نشست دفترمو گرفت و مسئله رو نگاه کرد بعد گفت:
    _ خب ببین این جا باید.
    توضیحاتش که تموم شد کاملا متوجه شده بودم اشتباهم کجا بوده خیلی خوب توضیح داد.
    با لبخند ازش تشکر کردم که با لحنی مهربون گفت:
    _ خواهش می کنم وظیفه است، متوجه شدی؟ نیازی به توضیح دوباره نیست ؟
    _نه آقای توکلی متوجه شدم.
    _می شه منو آقای توکلی صدا نکنی.
    _چی بگم پس؟!
    _امیرمسعود.
    __خب راستش، نمی شه آخه.
    _چرا نمی شه اصلا همین الان بگو.
    _آقا امیرمسعود.
    _امیرمسعود.
    ای خدا اینم چه گیری داده ها.
    یهو گفت:
    _آره گیر دادم تا نگی بی خیال نمی شم بگو.
    _ببینید آقای توکلی.
    _باز که گفتی توکلی، من باهات شوخی ندارما.
    چند تقه به در خورد و اسما اومد داخل با سینی شربت بهمون تعارف کرد. بعد گفت: فاخته نری خونتونا بعدش بیا اتاق من یکم حرف بزنیم، دلم پوسید از بس تو این خونه تک و تنها چرخیدم.
    _باشه اسما جان
    اسما که رفت امیرمسعود سرش تو گوشیش بود همین طوری دستشو سمت لیوان شربت برد که یهو لیوان برعکس شد رو لباسش ناخوداگاه گفتم:
    _هین امیرمسعود!
    متعجب سرشو از روی گوشیش بلند کرد گفت:
    _جانم؟
    با لبخند به من خیره شده بود سرمو انداختم پایین و گفتم : لیوان شربت روی لباستون خالی شده.
    تازه متوجه لباسش شد زیر لب گفت :
    _ اه گندش بزنن این کی این طوری شد اخه ..
    چیزی نگفتم و بلند شدم گفتم :
    _خب من دیگه می رم ببخشید اگه مزاحمتون شدم آقای توکلی!
    محکم و با تاکید گفت:
    _امیرمسعود!
    از اتاق بیرون رفتم اونم رفت تا لباسشو درست کنه تا عصر پیش اسما بودم، هرکار کردم نذاشت برم خونه هی منو نگه می داشت به یه بهونه ای کلی وقتی برگشتم خونه دیگه فکم درد گرفته از بس با اسما حرف زده بودیم و خندیده بودیم ، گوشیمو برداشتم به فرهاد زنگ زدم کلی حرف زدیم و اظهار دلتنگی کردیم فرهادم گفت که چند وقت دیگه میاد شمال برای عید خیلی خوشحال شدم اخه حسابی دلم براش تنگ شده بود. شب قبل خواب با یاداوری امیرمسعود لبخندی روی لبم اومد که سریع جمعش کردم اصلا چه معنی می ده دختر با یاداوری پسر غریبه لبخند بزنه. با همین افکار خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    صبح با تکونای دستی بیدار شدم چشام همچنان بسته بود که یکی کنار گوشم جیغ کشید به زور چشامو باز کردم که قیافه غزاله رو دیدم.
    _عفریته بیشعور مگه آزار داری اول صبحی؟
    _اولا که عفریته خودتی، دوما اول صبح کجا بود؟!
    _مگه ساعت چنده ؟
    _هشت!
    _چی ؟
    _مرگ جیغ نزن اومدم خیر سرم با دوستم برم خرید مراسم نامزدیم.
    _تو و متین دارین عقد می کنین به من چه.
    _تو هم بیا، پاشو دختر!
    پتورو از روم کشید و هولم داد سمت سرویس بهداشتی تا ابی به سرو صورتم بزنم . در عرض ده دقیقه حاضر و اماده به سمت پذیرایی راه افتادم غزاله و متین داشتن چایی می خوردن، گفتم : بریم دیگه منو بیدار کردین نشستین دارین چایی می خورین .
    _بریم متین پاشو.
    سوار ماشین شدیم و پیش به سوی پاساژ ها حرکت کردیم ، طبق مهمول غزاله کچلمون کرده بود هیچ لباسی به چشمش نمی اومد یکی استینش کج بود یکی دامنش چپ بود یکی قشنگ نبود یکی قشنگ بود ولی در حد غزاله خانوم نبود، ایراد گرفتناش نابودم کرده بود. ناله ای کردمو گفتم:
    _ غزاله کاری نکن همین یه دونه شوهری هم که خر شده اومده تورو گرفته ولت کنه ها.
    متین:
    _من هیچ وقت عشق زندگیمو ول نمی کنم
    و عشقولانه به غزاله که داشت ویترینارو نگاه می کرد خیره شد غزاله هم که اصلا حواسش به این بدبخت نبود داشت لباسارو دید می زد. بعد از چند ساعت طولانی بالاخره یه لباس چشمشو گرفت و خریدش بعدشم رفتیم یه کافی شاپ به دعوت متین من یه قهوه تلخ سفارش دادم اونام میلک شیک سفارش دادن، رعد از نوش جان کردن قهوه منو رسوندن خونه خودشونم نمی دونم کجا رفتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    وارد خونه شدم کسی خونه نبود مامانم رو در یخچال یه یادداشت گذاشته بود بدین مضمون:
    _سلام دختر خلم، ببخشید گلم منو بابات رفتیم تهران به خاطر یه کاری نمی دونم کی برمی گردیم فانی هم مدرسه هست غذا تو یخچاله برا خودت و خواهرت گرم کن بخورین. هم دیگه رو هم کتک نزنین و دخترای خوبی باشین تا من میام دوستتون دارم. دخترای گلم زیرشم نوشته بود اها یه چیزی یادم رفت ظرفامو نشکونین تا میام وگرنه فاتحه تون خونده است!
    لبخندی به سخنرانی های مامانم توی برگه زدم هنوزم به فکر جهیزیشه که خرابش نکنیم گشنم نبود پس به اتاقم رفتم و یه کتاب از توی قفسه برداشتم و شروع به مطالعه کردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. نگاه کردم مامانم بود باز سفارش کرده بود حواسمون به خونه باشه و اونو به اتیش نکشیم. گوشیو کنار گذاشتم که دوباره صدای پیامک بلند شد شماره اش همون ناشناس بود سلام کرده بود جوابشو دادم که دوباره پیام داد.
    _بالاخره عشقتو یافتی یا نه فاخته خانوم ؟
    _شما اسم منو از کجا می دونید.
    _من خیلی چیزای دیگه می دونم!
    این کیه نکنه اینم مثل امیرمسعوده، وای این اتفاقات چیه که جدیدا برا من میفته.

    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    مراسم نامزدی متین و غزاله برای عید بود که همه بتونن توش حضور داشته باشن به تعطیلات عید نزدیک می شدیم. فانی از خوشحالی رو پاش بند نبود و هر روز با لیلا و لعیا دوقولو های لاله خانوم می رفتن بازار خرید می کردن منم یه روز با مامانم رفتم سریع خریدامو کردم یه مانتوی فیروزه ای با کفش و شال ستش رنگشو خیلی دوست داشتم، داشتم به همین چیزا فکر می کردم موبایلم زنگ خورد مهران بود این قدر خشک و سرد جوابشو دادم زود قطع کرد. رفتم پایین از بی کاری پای تلویزیون نشستم کانال هارو زیر و رو می کردم. هیچ چیز خوبی پیدا نمی شد بالاخره رو یه شبکه که داشت آموزش تزیین سفره هفت سین می داد نگه داشتم این کار هر سال به عهده فانی بود کلا عاشق این کارا بود من زیاد وقتی برا این کارا نداشتم. داشتم سعی می کردم اون نوع شمعی رو که داره تزیین می کنه یاد بگیرم که صدای بابامو شنیدم:
    _فاخته بابا، جان من بی خیال شو من که می دونم ذهنت کوره این چیزا توش جا نمی گیره!
    _عه بابا، مسخره نکن.
    _جان بابا، حالا اون کنترلو بده به من فوتبال ببینم.
    _خب از اول می گفتین می خواین فوتبال نگاه کنین بابا جون چرا رو مغز من عیب می ذارین ؟؟
    _حقیقت تلخه دخترم
    مامانم از اون ور با یه ظرف میوه اومد و گفت:
    _ محمد دخترمو اذیتش نکن
    بابام که گرم فوتبال شده بود جوابی نداد، منم یه پرتقال برداشتم و مشغول پوست کندن شدم که مامانم گفت:
    _می گم محمد.
    بابام همون طور که محو فوتبال بود گفت:
    _ هوم؟!
    _متین هم داره زن می گیره دیگه باید برا فرهادم آستین بالا بزنیم مگه نه؟!
    بابام فریاد زد:
    _ ای بابا شماهم دیگه شورشو دراورین اهه این چه وضع بازی کردنه آبرومونو بردین.
    گویا تیم حریف به تیم مورد علاقه بابام گل زده بود که باز صداش دراومده بود.
    مامانم :
    _محمد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا