کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
- وقتی تو فرار کردی، با اون پسرا درگیر شدم. چند نفر دیگه هم اون‌جا سر رسیدن و من رو با یه چوب بیهوش کردن. وقتی به هوش اومدم دیدم دستام بسته‌اس. من رو انداختن تو یه اتاق. از بوی خاک که بعد باریدن بارون متساعد میشه، فهمیدم که من رو اوردن شمال. چشمام بسته بود. حدود یه ساعت بعد سینا پیداش شد و شروع کرد به دری وری گفتن. فقط تهدید می‌کرد و می‌گفت که انتقام می‌گیره. تعادل روانی نداشت.
کلی ور ور کرد و زر زد تا اینکه سر‌ و کله اصلانی پیداش شد. توی درگیری من اصلانی رو با چاقو زخمی کرده بودم و اون حسابی عصبانی بود. اومد جلو و یه مشت محکم کوبید تو دهنم؛ اما مثل اینکه با خونسردیم خیلی بهش برخورد. برای همین یکی دیگه هم زد وسط چونم. دستاش سنگین بود و هر کدوم از مشت‌هاش برای ناکار کردن یه خرس کافی بود؛ اما من فرزانه بودم دیگه، کسی که هیچ دردی رو به روش نمیاره. دیگه با بی‌خیالی من حسابی عصبی شد و با لگد افتاد به جونم. هر چی بیشتر میزد حرصش بشتر میشد و محکم تر می زد. درد زیادی می‌کشیدم. من آدمی بودم که تمام دردهام رو پشت چهره خونسردم مخفی می‌کردم. یعنی من مخفی نمی‌کردم، خودش پنهان میشد. یه نیم ساعتی داشت مشت و مالم می‌داد که خسته شد و از روم پا شد. بخاطر دردی که می‌کشیدم واکنش‌هام کندتر شده بود اما اخم به صورتم نمیومد. به سختی از جام بلند شدم؛ اما انگار با این‌کار دوباره آتیشش زدم. چون دوباره یه مشت دیگه حواله صورتم کرد و یه چاقو از جیبش در آورد. من آماده مردن بودم؛ برای من هیچ وقت هیچ چیز برام متفاوت نبود. همین که خواست بهم حمله کنه سینا اون رو صدا زد و اصلانی بالأخره رفت بیرون.
اون روز دیگه خبری از هیچ‌کس نشد. دنبال یه چیزی واسه فرار می گشتم؛ اما هیچی تو اتاق نبود. هیچی! یه اتاق سفید و کاملاً خالی. طول پنجره هم خیلی زیاد بود و من نمی‌تونستم ازش رد شم. نرده هم داشت. ناامید روی زمین نشستم. اوایل شب بود که یه نفر اومد تو اتاق. یه بشقاب گذاشت کنار در و رفت. حتی داخل اتاق هم نیومد. قصد خود کشی با سوء تغذیه رو که نداشتم. مثل بچه آدم نشستم و غذام رو خوردم.
روز بعدش حول و حوش ساعت یازده بود فکر کنم که...
به اینجا که رسیدم نگین که تا حالا گوش می‌داد و فقط هر از چند گاهی ابرو ها چپ و راست می شد و صورتش کج کوله پرید وسط حرفم و پرسید:
- تو از کجا می‌فهمیدی ساعت چنده؟
- دختر خوب تو چیزی در مورد ساعت بیولوژیک نخوندی؟
- ها گرفتم چی رو میگی. فقط میشه یکم یادآوری کنی؟ واقعاً یادم نمیاد.
- موجودات زنده دارای یه ساعت زیستی یا بیولوژیک هستن. تو بدن انسان هورمونی به اسم ملاتونین ترشح میشه که ساعت زیستی رو تنظیم می کنه. برای همینه که وقتی یه شخصی به کشورهایی با فاصله زمانی زیاد، مثلاً دوازده ساعت حرکت می‌کنه، بجای اینکه ساعت یازده شب بخوابه، ساعت یازده صبح می‌خوابه. برای همین در طول روز خسته و کسل میشه. به این پدیده هم پرواز زدگی میگن.
- خب حالا لازم نبود توضیح بدی! خودم می‌دونستم.
- بله؛ به غیر از اون پنجره هم بود. می‌تونستم بیرون رو ببینم. هر چند هوا ابری بود.
- بابا قانع شدم. داستانت رو ادامه بده.
- حول و حوش ساعت یازده بود که سر و کله اون دو تا پیدا شد. با اشاره سینا، اصلانی دوباره افتاد به جونم. سینا هم یه گوشه واستاده بود و می‌خندید. جای سالم تو بدنم نمونده بود و هر لگدش به یه کبودی می‌خورد. همین باعث میشد بیشتر از قبل درد بکشم. با هر ضربش چشام سیاهی می‌رفت و نفسم بند می‌اومد. بعد پنج دیقه سینا فرمان داد:
- وایسا!
اصلانی با تعجب صاف وایساد و پرسید:
- برای چی؟
- فکر کنم سیم بیشتر به دردش بخوره. نه؟!
- هوم! فکر خوبیه!
با نیش باز این حرف رو می زد؛ اما انگاری یه ناراحتی و درد اون رو عذاب می داد. نمی‌دونم چی بود؛ اما صورتش با وجود خنده‌هاش شاد به نظر نمی‌اومد. اصلانی رفت بیرون و بعد پنج دیقه با یه سیم زخیم بلند جلوم وایستاد. شروع به ضربه زدن کرد. سوزش شدیدی داشت. نمی‌دونم چه‌قدر درد رو تحمل کردم، نمی‌دونم. سوزش زخمام رو تحمل کردم و همش رو تو خودم ریختم. نمی‌دونم چند تا ضربه روی جای قبلی زخم‌هام خورد تا این که اصلانی خسته شد. تا جایی که به نفس نفس افتاد. من رو مثل یه لاشه به یه گوشه پرت کرد و رفت بیرون. تازه شروع شده بود. یه گوشه ولو شده بودم. درد زخم‌هام آزارم می‌داد اما من قدرت بلند شدن نداشتم. نفس‌های عمیق و آروم می‌کشیدم. ضربان قلبم آروم بود. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. حالا خوابم برد یا بیهوش شدم، خدا می‌دونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با صدای قیژ قیژ هوشیار شدم. به سختی از جام بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. بازم اصلانی و سینا بودن. تو دست اصلانی یه دوربین فیلم برداری بود. سینا اومد جلو خم شد و تو گوشم زمزمه کرد:
    - حالا نوبت خودمه یکم نوازشت کنم.
    عقب رفت و یه اخم گنده کرد. با یه دستمال مشکی صورتش رو بست و به اصلانی اشاره کرد. دوربین روشن شد و سینا آروم آروم اومد طرفم. شروع کرد به کتک زدنم. هزار بار محکم‌تر و دردناک‌تر از اصلانی میزد. نمی‌دونم شایدم بخاطر ضعفم اون طوری به نظرم می‌اومد ولی کینه سینا انکار ناپذیر بود. از دردی که می‌کشیدم هیچی نمیگم؛ چون فقط مایه عذاب من و تو هست. وقتی سینا قشنگ کتکم زد، کنار رفت و رو به دوربین چند کلوم حرف زد. با وجود بی‌حالیم گوش تیز کردم و حرفاش رو شنیدم. دیوونه بود، کینه دیوونش کرده بود. خشمش نمی‌ذاشت خون به مغزش برسه. فکر می‌کرد به این راحتی بابام رو بدست میاره؟ وقتی دوربین خاموش شد سینا پارچه رو از صورتش کنار زد و گفت:
    - فردا یکی از بچه‌ها رو بفرست تهران فیلم رو برسونه به عظیمی. فقط حواسش باشه لو نره.
    - چشم!
    - خب بریم یکم حال کنیم. با قلیون چطوری؟
    - نمی کشم!
    سینا هیستریک خندید و گفت:
    - اِ چه جالب! منم نمی‌کشم ولی گفتم مثل این اکبر سیبیلو یه تعارفی کنیم.
    - دمت گرم ولی نمی‌خوام!
    - باشه! بریم.
    و با هم رفتن. چقدر الکی خوش بودن! هر چند به من یکی خوش بودن اصلاً نیومده بود.
    فرداش اصلاً یه نفر هم نیومد. من بودم و دردام. با هم خلوت کرده بودیم؛ اما فردای اون روز، روزی بود که تا آخر عمر فراموشش نمی‌کنم. یه روز که بزرگترین تغییر رو تو من ایجاد کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    سینا حسابی عصبانی اومد توی اتاق. جوری درو به دیوار کوبید که هر چی پرنده تا شعاع یه کیلومتری که خارج از خونه بود پرواز کرد و رفت. خود اصلانی از جاش پرید. چشم‌هاش سرخ سرخ بود. اومد جلو و جلو صورتم دادی زد که پرده گوشم رو پاره کرد:
    - نابودت می‌کنم. خیال کردن می‌تونن سر منو شیره بمالن؟! تقاصش رو پس میدن. نمی‌ذارم حتی جسدت به اونا برسه!
    - مگه چی شده؟
    - هه! می‌خوان بابات رو با شنود و ردیاب بفرستن! فکر می‌کنن منم خرم که نفهمم.
    و بعد فریاد کشید:
    - رضا!
    اصلانی جلو اومد:
    - بله؟
    - اون سرنگ خوشگله رو بیارش.
    - چشم!
    سرنگ؟ چی می‌گفت؟ منظورش چی بود؟ اصلانی رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه سرنگ برگشت. سینا با خونسردی گفت:
    - می‌خوای یکم حال کنی؟!
    باورت میشه لحن بی خیالم هنوز هم پیشم بود؟ پرسیدم:
    - چه حالی؟ این چیه؟
    - «هروئین!»
    دست و پام لرزید. خوب می‌فهمیدم که مردمک چشم‌هام گشاد شده. اون لرز کل بدنم رو گرفت. مثل سرما. یه حس بود! ترس! برای اولین بار تجربش کردم...
    به اینجا که رسیدم دیدم نگین چشم‌هاش درشت شده. با تته پته پرسید:
    - تو... تو و... واقعاً تر... ترسیدی؟!
    - البته خیلی زود تموم شد. در عوض، بجای اون سرما، یه داغی کل بدنم رو گرفت. انگار خونم رو از رو آتیش برداشته باشن. دست‌هام خود به خود مشت شد. دندونام تیک تیک به هم می‌خورد، انگار فکم قفل شده بود. هم خون به مغزم با شدت می‌رسید و هم نمی‌رسید. چشم‌هام تار می‌دید. خون جلوی چشمام رو گرفته بود. ذهنم خالی خالی بود. به هیچی فکر نمی‌کردم و وجودم فقط درگیر اون حس جدید شده بود. یه چیزی توی من فریاد میزد که فرار کن! نذار اون ماده رو بهت تزریق کنن! من همیشه می‌جنگیدم! اما اون دفه فرار کردم، در باز بود. فوری اصلانی رو هل دادم و به سمت در دویدم. سینا با داد و فریاد دنبالم می‌دوید و بقیه افرادش رو خبر می‌کرد. از پله ها پایین رفتم اما وقتی به پله آخر رسیدم، ضعف به من چیره شد. از شدت ضعف خوردم زمین و سینا بهم رسید. بازوهام رو با خشونت و بی‌رحمی گرفت و من رو به دنبال خودش کشید. من رو انداخت تو اتاق و به یکی از اون نره غولایی که تو خونش بودن دستور داد تا من رو بگیره. تلاش می‌کردم خودم رو آزاد کنم و دوباره فرار کنم. تزریق اون ماده بدترین کاری بود که می‌تونستن با من بکنن. البته در قضیه تهدید به تعـ*رض و اینا هم من فقط خودم رو خونسرد نشون می‌دادم و اگه انجام میشد، من به همین اندازه ضربه می‌خوردم. همه حرفام بهش بلف بود و این رو خودم بهتر از هر کسی می‌دونستم. بالأخره با وجود تمام تلاش‌هام اون ماده رو بهم تزریق کردن. احساس رخوت و آرامش می‌کردم. بی دلیل با وجود تموم اون شکنجه‌ها و اون دردها و اسارتم راضی بودم. احساسی رو برای اولین بار تجربه می‌کردم که نمی‌تونستم برای خودم مثل ترس و خشم توصیف کنم. تنها چیزی که از معتادا شنیده بودم این بود، لـ*ـذت!
    اول اولاش خیلی خوب بود؛ اما بعد از گذشت چند ساعت بدنم درد گرفت. هر لحظه شدیدتر میشد. می‌فهمیدم سلول‌هام اون ماده کثیف رو می‌خوان. می‌فهمیدم داشتن به من می‌فهموندن که برای آروم شدنت باید دوباره بری سراغش. هر لحظه ماهیچه‌هام بیشتر کش می‌اومدن. درد استخون‌هام جوری بود که خیال می‌کردم دارن با مته سوراخشون می‌کنن. نمی‌دونم چند ساعت من داشتم درد می‌کشیدم که اصلانی و سینا با یه دختر اومدن تو. دختره خیلی شبیه من بود. خیلی! درسته یه تفاوت‌هایی داشت و میشد من رو از اون تشخیص داد؛ اما در کل خیلی شبیه من بود. فقط می‌خواستم بدونم سینا اگه می‌خواست کسی شبیه من رو بیاره چرا کسی رو آورده که قابل تشخیصه؟مانتوی تنگی به رنگ آبی نفتی تا زانو پوشیده بود با یه شلوار دمپای جین. کفش کتونی سیاه رنگی پاش بود و یه مقنعه مشکی رو سرش بود که تا اواسط سرش عقب رفته بود. دختره رو پرت کردن طرف من. دختره با حرص از سینا پرسید:
    - چی‌کار داری می‌کنی دیوونه؟ اون عزیزم گلم‌ها واسه چی بود؟ می‌خواستی من رو خر کنی؟ نمی‌ذارم! تاوانش رو می‌بینی!
    سینا با نیشخند گفت:
    - اگه زنده بمونی!
    دختره رنگش پرید و آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد. سینا هم با یه پوزخند به اصلانی گفت:
    - وسایل رو آماده کن! بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    و بی‌توجه به ما بیرون رفتن. دختره به من نگاه کرد. با دیدن قیافه زخمی و رنجور من جا خورد. ازم پرسید:
    - هوی دختره! تو کی هستی؟ چرا این‌جایی؟ چرا این ریختی شدی؟
    - فقط همین رو بدون که می‌خواد ازم انتقام بگیره. تو چرا این‌جایی؟
    - به خیال خامم خواستم یه my friend درست درمون پیدا کنم نونم بیفته تو روغن، از شانسم اونم جانی در اومد!
    - اون کاره که نیستی؟
    پوزخند زد و گفت:
    - نه بابا! قبل این که پسرا جرئت کنن بهم دست بزنن تیغشون میزنم و در میرم!
    - اسمت چیه؟
    نشست روی زمین و کنار من. با آهی گفت:
    - هستی بهرامیم!
    - مامان و بابات کین؟
    - مامانم به دیار ابدی شتافته، بابامم دربون شرکت... .
    - چند سالته؟
    به صورتم نگاه کرد و بعد از یه کنکاش حسابی گفت:
    - هفده سال! خودت چه‌طور؟
    - بچه‌تر میزنی. من شونزده سالمه.
    همون موقع دوباره در با صدای جیر جیر وحشتناکش باز شد و باز هم اون دونفر اومدن تو. سینا بهم گفت:
    - بازم ازونا می‌خوای؟
    دردم قابل تحمل نبود؛ اما بازم با گستاخی جواب دادم:
    - نه دمت گرم!
    - فکر می‌کردم دردش رامت کنه!
    - خودتم خوب می‌دونی هیچی باعث نمیشه من تسلیم شم.
    - اوه بله. ولی الان وقت عشق و حاله!
    اصلانی اومد طرفم. این بار بیشتر از قبل ضعف داشتم. نمی‌تونستم مقاومت کنم و خیلی راحت اصلانی بهم چیره شد. فقط تکرار می‌کردم:
    - نه! نه! نه!...
    دختره با کنجکاوی نگام می کرد. از سینا پرسید:
    - مگه این چیه که اون نمی‌ذاره بهش تزریق بشه؟
    سینا با لبخندی مرموز گفت:
    - هروئین!
    دختره اول شکه شد؛ اما بعد با داد گفت:
    - کثافت رذل، یعنی یه ذره هم بهش رحم نمی‌کنی؟
    - فعلاً تو باید التماس کنی به خودت رحم کنم.
    - چی؟
    - می‌فهمی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بعد یکی دیگه از افرادش اومد تو و دختره رو تا می‌تونست با مشت و لگد و سیم زد. سینا با قهقهه‌ای اومد جلوی چشم من، یه بطری رو رو قسمت های خاصی از صورت دختره خالی کرد. دختره از شدت درد با جیغی از هوش رفت. اصلاً نمی‌دونم مرد یا نه. سینا با خنده گفت:
    - حالا کسی نمی‌تونه تشخیص بده که این تویی یا یکی دیگه!
    فقط زیر لب زمزمه کردم:
    - آشغال!
    سینا نشنید و به اون غوله دستور داد:
    - خب اکبر! همون طور که خودت می‌خواستی، یه شب مال تو؛ اما بعدش باید از شرش خلاص شی! جسدش رو بسوزون تا ردی ازش نمونه. نمی‌خوام حتی جسد سوختش دست سماواتی بیفته.
    غوله با لبخند کریهی گفت:
    - بله قربان!
    سینا گفت:
    - آها! راستی! باید لباس‌های تو و این دختره باهم عوض بشه!
    می‌دونستم که اگه به حرفش گوش ندم یکی از این مردا من رو مجبور می کنه؛ برای همین گفتم:
    - خودم عوض می‌کنم؛ گمشین بیرون.
    سینا با خنده رفت بیرون. به سختی با وجود لرزش دست‌هام و ضعف زیادم لباسامون رو با هم عوض کردم. حالم خوب بود؛ اما می‌دونستم تا چند ساعت دیگه حالم از قبل هم افتضاح‌تر میشه. بعد پنج دیقه غوله اومد تو و به زور من رو با خودش برد.
    حالم به لطف هروئین خوب بود. درد نداشتم اما هنوزم ضعف داشتم. منو با خودش می‌کشید. از ویلا بیرون رفت و منو به سمت جنگل کشوند. جون نداشتم فرار کنم. درست پشت ویلا، توی جنگل یه کلبه بود. من رو به طرف اون کشوند. وارد کلبه که شدیم، چاقو‌ها و اسلحه‌های روی دیوار، توجه من رو به خودشون جلب کردن. غوله من رو انداخت رو تخت و خودشم به سمت یه گوشه کلبه رفت. یه یخچال که توش پر بطری بود. حدس زدن اینکه توی اونا چیه چندان مشکل نبود. روش به سمت یخچال بود و من رو نمی‌دید. باید یه کاری می‌کردم. یکی از چاقوهای کوچیک رو برداشتم که نبودش زیاد جلب توجه نکنه و توی آستین مانتوم پنهان کردم. غوله با یه لیوان پر از اون ماده برگشت طرفم و گفت:
    - به سلامتی خودم و فرزانه خانوم!
    و خیلی راحت اون رو سر کشید. یکم که گذشت، انگار گرم شده بود. تیشرتش رو در آورد اومد طرفم. نزدیکتر و نزدیکتر. تا جایی که نفساش به صورتم می‌خورد. با آخرین توانی که تو اون لحظه توی خودم سراغ داشتم، با تیغه پشت تیزی چاقو زدم تو نقطه حساس گردنش. برخلاف تصورم که بیهوش میشه کمی گیج شد. اینم از صدقه سری هومن بلد بودم. خواستم در برم که از پشت دست‌هام رو گرفت و کشید طرف خودش. حالت تهوع بدی از تماس دستش با پوستم بهم دست داد. چندش؟ نمی‌دونستم چرا اون لحظه‌ها اون احساسات داشتن با شدت به طرف من پرتاب می‌شدن و من رو هدف خودشون قرار می‌دادن. من خیال می‌کردم که اگه درمان بشم به آرومی و با روندی کند و خیلی ضعیف احساسات رو تجربه می‌کنم؛ اما اون لحظه‌ها احساسات جدید مثل طوفانی به طرف من می‌وزیدن. من رو هل داد رو تخت. خودش قدم به قدم به من نزدیک می شد. دوباره ترسیدم. روی من خم شد و صورتش رو آورد نزدیک. اسم تمام ائمه رو یکی یکی تو دلم صدا می‌زدم و ازشون می‌خواستم کمکم کنن. چشمام رو بستم تا نبینم. همون لحظه، غوله با اون شکم گندش روی من افتاد. به زور هیکل گندش رو از روم کشیدم کنار . به ناجیم نگاه کردم.
    انتظار هر کسی رو داشتم جز اون. مگه اون خودش من رو شکنجه نکرده بود؟ چطور من رو نجات داد؟ با کلی سؤال تو ذهنم به اصلانی نگاه می کردم. لبخند تلخی زد و گفت:
    - زود باش فرار کن. نباید مدت زیادی اینجا بمونی.
    و بعد با سرعت از کلبه زد بیرون. نمی‌فهمیدم چرا من رو نجات داد. موضعش رو درک نمی‌کردم. سرم رو انداختم پایین و چشمم به آقا غوله افتاد. تو آن واحد به خودم اومدم. باید فرار می‌کردم. جیباش رو گشتم. یه مقدار پول پیدا کردم. همین‌طوری نمی‌تونستم برگردم. یواشکی از کلبه بیرون رفتم. نمی‌تونستم از کنار ویلا رد بشم. برای همین رفتم به دل جنگل. کم کم درد عضلاتم داشت شروع می شد. تصمیم گرفتم همون‌جا منتظر بمونم شب بشه؛ چون فرار کردن تو شب آسون تر بود. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    وقتی بیدار شدم شب گذشته بود، خورشید تازه داشت طلوع می‌کرد. تصمیم گرفتم ریسک کنم و از جلوی ویلا فرار کنم. بدنم درد می‌کرد و شاید با سرعت یه بچه که تازه راه رفتن یاد گرفته حرکت می‌کردم. زانوهام سست بودن و می‌لرزیدن. برداشتن هر قدم اون لحظه برام مثل جابه‌جا کردن یه کوه بود. از پشت درختا رد شدم و به جاده اصلی رسیدم. خدا رو شکر کردم که کسی من رو ندید. فکر کنم سه چهار ساعتی با سرعت لاک پشتیم داشتم حرکت کردم تا به یه غذاخوری بین راهی رسیدم. رفتم تو دردی که تو استخون‌هام بود مانع راه رفتنم میشد. سنگینی نگاها رو به خودم حس کردم. یه مقدار غذا سفارش دادم و خوردم و مقداری از انرژیم رو پس گرفتم. البته ضعفی که بخاطر مواد داشتم هنوز سرجاش بود. باید خودم رو به یه شهر می‌رسوندم. چند قدم از غذا خوری دور نشده بودم که دیدم یه اتوبوس داره حرکت می‌کنه. علامت دادم که وایسته. راننده هم وایستاد و پرسید:
    - چی شده آبجی؟ چرا تنهایی؟
    - سلام آقا! لطفاً منو به یه شهر برسونید. کرایشم میدم.
    اونم با این که حس فضولیش ارضـ*ـا نشده بود، بازم حرفی نزد و راه افتاد. منو به ترمینال یکی از شهرها رسوند. فکر کنم عصر بود چون آفتاب داشت نفس‌های آخرش رو می‌کشید. اتوبوسی که به تهران می‌رفت هم صبح زود راه می‌افتاد. مجبوری شب رو تو یکی از پارک‌ها سیر کردم. نمی‌دونم اسم اون شهر چی بود، ولی کوچیک بود و کسی به کسی کاری نداشت. افراد لات و معتاد هم تو پارک‌ها پیداشون نبود. شب رو توی سرما تموم کردم. دم دمای صبح، دیگه داشتم از شدت درد مثل مار به خودم می‌پیچیدم. پیشونیم درد می‌کرد. به شدت خسته بودم. صبح زود با اتوبوس به طرف تهران راه افتادم و برگشتم خونه. بقیش رو هم خودتون می‌دونین...
    به نگین نگاه کردم. چشماش پر اشک بود. بغضش رو قورت داد و گفت:
    - الهی بمیرم برات آبجی! چی کشیدی! اگه من وقتی فرار کردم واست کمک میاوردم...
    نذاشتم ادامه بده:
    - گفتم که من همیشه نیمه پر لیوان رو می‌بینم. منم می‌خوام عادی باشم. متفاوت نباشم، خنثی نباشم، بی خیال نباشم. باورت میشه اولین باره که همچین چیزی رو می‌خوام. دیگه نگاه نمی‌کنم ببینم عقلم موافقه یا مخالف؛ فقط دلم می‌خواد. برای اولین بار داره داد میزنه. میگه پس من چی؟ تا کی باید خفه بمونم؟ منم می‌خوام بیدار شم. منو از این خواب بیدار کن.
    - اه! چه بی‌ادب؟! بهش بگو جیغ جیغ نکنه و گرنه خودم فکش رو می‌شکنم!
    دلیل تغییر حالت ناگهانیش رو من هیچ وقت نمی‌فهمیدم. ولی یه ضدحال اساسی باید می زدم:
    - اگه فک داشت بشکونش!
    من رو بغلش گرفت و گفت:
    - خدایی اگه تو چیزیت میشد یا زبونم لال می‌مردی دیگه کی می‌اومد حال من رو بگیره؟
    - اولاً فعلاً که خیلی بلا سرم اومده! از این بدترهاشم داشت میشد من فرار کردم. ثانیاً زبونم لال چیه؟ مگه فرقی می کنه زبونت لال بشه؟ چه تو بگی چه نگی اگه خدا بخواد اون اتفاق میفته. پس این عبارت رو بکار نبر. ثالثاً آدم‌های ضدحالی مثل من زیاد هستن. رابعاً دیگه من رو انقدر نچلون خفه شدم.
    - دلم برای اولاً ثانیاً‌ هاتم تنگ شده بود!
    - میگم تو کار و زندگی نداری؟
    - نه والا! بی‌کار و بی‌عار می‌چرخیم!
    - دانشگاه نداری؟
    زد تو صورتش و با چشمای درشت شده گفت:
    - اوه اوه امتحان‌ها نزدیکه! ما هم، نیم ماهه که یه در میون میریم دانشگاه! البته مسئولین خبر دارنا! برای همین کمتر گیر میدن!
    - دختر برو درست رو بخون. کتابای درسی منم بیار حوصلم سر نره. تا فردا مرخص میشم ان شاء الله
    - باشه. میگم، دقت کردی؟
    - به چی؟
    - تا حالا دو دفه دزدیده شدی. ماجرای دفه اول رو وقتی من بستری بودم برام تعریف کردی، ماجرای دفه دوم برعکس تو بستری بودی!
    - اوهوم! میگم چه خبرا از عشقت؟
    خودش رو زد به اون راه و گفت:
    - مگه قراره خبری باشه؟
    - آره! اونم خبرای خوب خوب!
    - تو چرا انقدر تیزی؟
    - بابا تابلو بود. همه فهمیدن چشاتون داره واسه هم چلچراغ پرت می‌کنه.
    چشم‌هاش دوباره درشت شد و گفت:
    - واقعاً؟!
    - آره.
    - یعنی همه فهمیدن؟
    یعنی اون نمی‌فهمید داشتم اذیتش می کردم؟ با این وجود ادامه دادم:
    - قریب به نود درصد افراد فهمیدن.
    - اوا خدا مرگم بده!
    یعنی واقعاً واقعاً سرخ شدا! گونه‌هاش گل انداخت و سرش رفت تو یقش! این خجالتم بلد بود؟ ازش پرسیدم:
    - یعنی واقعاً تو بلدی خجالت بکشی؟
    با حرص زد تو شونم و گفت:
    - مرض!
    - خب حالا برو خونتون! آخرش ننه بابات میان دخترشون رو از من میخوان.
    - نوچ! نمی رم!
    - نگین!
    برای اولین بار در حضور نگین لحنم تغییر کرد و عصبانی شد. هرچند خودم عصبی نبودم. این مدل لحن حرف زدن رو تازه یاد گرفته بودم! نگین بیچاره که حسابی ترسیده بود گفت:
    - خب بابا نزن من رو! چشم رفتم.
    رفت بیرون. بازم احساس لـ*ـذت کردم. راضی بودم از تجربه کردن احساسات جدید. ولی عجب جذبه‌ای داشتم موقع عصبانیت!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فردای اون روز از بیمارستان مرخص شدم و به زور مامانم توی تخت موندم. روز بعد ولی روز دادگاه بود. توی دادگاه در مورد تمام مدت اسارتم توضیح دادم. هویت دختره شناسایی شد و به پدرش خبر دادن. به جرائم سینا هم اضافه شد و قرار شد که یه دادگاه دیگه براش تشکیل بشه. حکیمی و اصلانی هم بخاطر خیانتشون به حبس محکوم شدن. بقیه هم به ازای اعمالشون مجازات شدن. بعد از اتمام دادگاه به هومن گفتم:
    - آقای عظیمی! می‌خواستم باهاتون صحبت کنم!
    - بفرمایید.
    - اگه میشه بریم یه جای خلوت‌تر.
    - پس بفرمایید اتاقم.
    به اتاق هومن رفتیم. نشست پشت میزش و گفت:
    - منتظرم!
    بی‌مقدمه پرسیدم:
    - دوسش داری؟
    جا خورد. پرسید:
    - کی رو؟
    - نگین!
    - آره.
    - فراموشم کردی؟
    خندید و گفت:
    - آلزایمر که نگرفتم! یادم نرفته کی هستی و کی بودی برام. یادمم نرفته عاشقت بودم. احساس عشق نسبت به کسی، نه فراموش میشه و نه نابود میشه. یا باقی می‌مونه، یا عوض میشه! همین! »
    - قانون جدید پایستگی عشق، اثر پلیس دانشمند فیلسوف ایرانی، هومن عظیمی.
    با صدای بلند قهقهه زد. وقتی خندش تموم شد پرسیدم:
    - الانم احساست نسبت به من عوض شده درسته؟
    - بله. بعضی‌ها هستن عاشق می‌مونن. بعضی‌ها هستن از عشقشون متنفر میشن. بعضی‌ها هم عشقشون رو به عنوان خواهرشون در نظر می‌گیرن و بعضی‌ها هم به عنوان دوستشون. بعضی‌ها هم میان و اون فرد رو یه غریبه می‌دونن.
    - من واست کیم؟
    - برام دشمن یا غریبه نیستی. من نمی‌تونم تو رو خواهرم بدونم. بیشتر ترجیه میدم تو واسم همون دوست باقی بمونی.
    - مطمئن باشم که هرگز احساسات نگین به بازی گرفته نمیشه؟
    با لحن اطمینان بخشی گفت:
    - من تا وقتی احساسم به تو عوض نشد سراغ کسی نرفتم. پس مطمئن باش اگه تو رو هنوز دوست داشتم هرگز سراغ نگین نمی‌رفتم. چون اینکار خــ ـیانـت به عشق توی قلبم بود.
    - خب خیالم راحت شد. ولی یه چیزی ازت می‌خوام.
    - چی؟
    - بهش بی‌توجه نباش! اون با همه شیطون بودنش بازم به توجه همسرش نیاز داره. فراموشش نکن.
    دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت:
    - به روی جفت چشام!
    - از تو که گذشت ولی اگه در آینده پسر دار شدی، بهش بگو هیچ وقت تو مجلس ختم به عشقش ابراز علاقه نکنه.
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - شرمنده!
    - اشکال نداره. به من بی‌احترامی نشد، به اون دختره هستی اهانت شد. از این به بعد یکم مراقب باش ممکنه به مرده بر بخوره.
    - چشم.
    - راستی می‌تونم اصلانی رو ببینم؟
    به وضوح جا خورد؛ اما فوری خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
    - باشه. به رهنما میگم ببرتت.
    - ممنون. خداحافظ.
    - خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    از اتاق بیرون اومدم. تو همون لحظه یه پلیس رفت اتاق هومن. حتماً همون ستوان رهنما بود. دو سه دقیقه بعد اومد بیرون و به من گفت:
    - با من بیاین.
    به دنبالش راه افتادم. ده دقیقه بعد، من توی بازداشتگاه بودم و به صورت اصلانی نگاه میکردم. ازش پرسیدم:
    ‌- چرا نجاتم دادی؟
    - ازت متنفر نبودم که راضی به مرگت باشم.
    - ولی خودت باعث شدی دردی بدتر از مرگ رو تجربه کنم.
    با شرمندگی گفت:
    - مجبور بودم.
    - چی مجبورت کرده بود؟
    - تنها دارایی من از این زندگی خواهرمه! سینا اون رو گروگان گرفته بود. برای نجات جونش باید این کار رو می‌کردم.
    - ولی خشونت خیلی زیادی از خودت نشون می‌دادی.
    به نظر می‌رسید به بی‌تفاوتی محض رسیده؛ چون بدون نگاه به من و با لحنی که هیچ احساسی توش مشهود نبود گفت:
    - من اعوذ بالله خدا نیستم که به راحتی ببخشم. بهم چاقو زده بودی، خیلی از دستت عصبانی بودم. دست خودم نبود، موقع شکنجه خون جلوی چشمم رو می‌گرفت.
    - چه‌طور نجاتم دادی در حالی که خواهرت دست سینا بود؟
    - وقتی اومدم سراغت که نجاتت بدم، تازه خواهرم رو فراری داده بودم.
    - و چرا دلایلت رو تو دادگاه نگفتی؟
    - من هر اشتباهی مرتکب شدم برای نجات جون خواهرم بوده و عواقبش رو به عهده می‌گیرم. اگه برای خودم بود هر کاری می‌کردم که بتونم از مجازاتم شونه خالی کنم. این مجازات ارزش جون خواهرم رو داشت.»
    - خواهرت چی؟ اگه بری زندان اون تنها میشه.
    - نمیشه. من زندگیم رو از خانوادم جدا کردم. دلیل نمیشه که اون‌هم مثل من تنهایی رو انتخاب کنه.
    دیگه چیز زیادی نپرسیدم. شاید نمی‌خواست اسرار خانوادگیش فاش بشه. بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. امیرعلی بیرون منتظرم بود. اون روز دانشگاه داشتم؛ برای همین قرار بود امیرعلی منو به کلاس عصرم برسونه. بی‌هیچ حرفی سوار ماشینش شدم و اون من رو رسوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    خب دوستان کم کم داریم به اواخر رمان نزدیک میشیم. از این به بعد سیر رمان تند تر پیش خواهد رفت. از همراهیتون کماکان سپاسگزارم.


    فصل9: برگ آخر دفتر

    چند ماهی گذشته بود و امتحانات ترممون تموم شده بود؛ اما جدا از درس و دانشگاه، بیشتر شبیه به یه فرد عادی شده بودم. حس خوشحالی و رضایت رو هم تازگی‌ها درک می‌کردم. کم میشد عصبانی یا خوشحال بشم . چیزهای خیلی کمی من رو تحت تأثیر قرار می‌داد. ولی مشکل بزرگتر این بود که من اصلاً نمی‌تونستم احساساتم رو بروز بدم. وقتی عصبانی می‌شدم صورتم سرخ نمیشد. اخم‌هام تو هم نمی‌رفت. میگن خشم یه انرژی منفی درونیه. حصار قلب منجمد شده من نمی‌ذاشت خشم من بیرون بره. فقط جوش و خروش خونم رو تو رگ‌هام احساس می‌کردم. موقع خوشحالی بالا و پایین نمی‌پریدم. فقط یه آرامش، یه رضایت خاطر، یه انرژی مثبت کم رو احساس می‌کردم.
    من اعتقاد داشتم که خوشحالی یه انرژی مثبته که توی قلب سرازیر میشه. بعضی وقت‌ها یا این انرژی خیلی زیاد میشه و یا قلب ظرفیت نداره که باعث میشه فرد برای جلوگیری از سر ریزش اون رو با اشک، ورجه وورجه و یا خنده آزاد کنه؛ اما این انرژی مثبت خیلی کم در قلب من نفوذ می‌کرد. قلب یخی من ترک خورده بود و از اون روزنه، هر از گاهی یه مقدار انرژی مثبت می‌ریخت توش.
    می‌دونستم من با اینا درمان نمیشم. فرهاد می‌خواست اون رو با هجوم احساسات مثبت و منفی مثل دروازه یه دژ بشکنه. یه دژ که آجر هاش از یخ بود؛ اما من معتقد بودم یه احساس، که با خودش گرما می‌اورد، می‌تونست یخ های ترک خورده وجودم رو آب کنه. دوست داشتن... آخر دفتر زندگی من چی می شد؟
    روی یه صندلی نشسته بودم و به آسمون دود گرفته تهران نگاه می‌کردم. توی افکارم غرق بودم و به روز آخر دانشگاه فکر می‌کردم. روزی که پویا از من خواست که باهاش به یه کافی‌شاپ برم. خاطرات هر لحظه تو ذهنم مرور میشد و من نمی‌دونستم باید به پویا چه جوابی بدم
    از ساختمون دانشگاه خارج شدم. راننده بیرون منتظر بود. می‌خواستم برم سوار ماشین بشم که پویا جلوی راهم رو گرفت. ازش پرسیدم:
    - چیزی شده پویا؟!
    قیافش مصمم به نظر می‌رسید. انگار همه ارادش رو اون روز و اون ساعت جمع کرده بود تا چیزی بگه:
    - میشه باهات حرف بزنم؟
    با سردرگمی گفتم:
    - واسه چی؟
    - موضوع مفصله. باهات حرف میزنم.
    - باشه!
    - پس بریم یه کافی‌شاپ.
    - خیله خب!
    از دانشگاه خارج شدیم و به کافی‌شاپ رفتیم. منم به راننده گفتم بره و خودم بر می‌گردم. به بابام زنگ زدم و خبر دادم که دیرتر بر می‌گردم خونه.
    پنج دقیقه بعد، پشت میز نشسته بودم و دست‌هام رو تو هم قلاب کرده بودم و منتظر بودم که شروع کنه؛ ولی مثل اینکه خیال نداشت حرف بزنه. برای همین گفتم:
    - آقا پویا! اگه می‌خوای چیزی بهم بگی من در خدمت و منتظرم!
    - عه! خب بذار تمرکز کنم دیگه!
    - چیز خاصی می‌خوای بگی؟
    - خب، خب آره. خاص‌ترین حرف‌های زندگیم رو می‌خوام بگم.
    - کسی رو دوست داری؟
    دستپاچه شد:
    - من؟! نه!
    - دروغ گفتن به من فایده نداره. کیه؟
    - خـ... خـ... خب آ... آر... ره.
    - کی؟
    انگشت اشارش رو به طرف من دراز کرد. زیاد جا نخوردم. من همیشه همه احتمالات رو در نظر می‌گرفتم. برای همین به پویا که زبونش گیر کرده بود گفتم:
    - بابا نمی‌خورمت درست حرف بزن. بهم بگو چرا من؟ چی شد اصلاً که به من علاقمند شدی؟
    - بذار از اولش بگم.
    - می‌شنوم.
    و شروع کرد به گفتن داستان عشق و عاشقیش. دست‌های قلاب شدم تکیه‌گاه چونم بود و به فکر رفته بودم. وقتی حرفش تموم شد ازش پرسیدم:
    - واقعاً دوسم داری؟
    - آره! راستش نمی‌خواستم به این زودی بگم. ولی وقتی دزدیدنت، وقتی نبودنت رو دیدم، فاصله‌ها رو احساس کردم و درد مرگت رو تجربه کردم، تصمیم گرفتم هر چه زودتر بهت بگم؛ اما هنوزم همون اعتقاد اولم رو دارم. قرار گرفتن تو این مسیر واقعاً واسه تو خیلی زوده!
    - نه! اتفاقاً وقتشه.
    انگار به حرفی که زدم شک داشت. با تعجب پرسید:
    - چی؟!
    - در جریان بیماریم هستی که؟
    - نه زیاد. حالا چه ربطی داره؟
    - بی‌عاطفگی! در دوره درمان بسر می‌برم. می‌تونی کنار بیای؟
    بدون لحظه‌ای تعلل گفت:
    - آره!
    - «چقدر قاطع. اما ببین، شاید تجربه عشق و دوست داشتن بتونه من رو به حال عادی برگردونه؛ اما...
    پرید وسط حرفم:
    - اما چی؟
    - بذار حرفم رو بزنم.
    - چشم! بفرمایید.
    - اما زندگی مشترک همون‌طور که گفتی، برای سن من و صد البته تو واقعاً خیلی زوده و البته شوخی بردار هم نیست. باید در موردت فکر کنم.
    با نگاهی گنگ گفت:
    - من گیج شدم! از یه طرف میگی وقتشه از یه طرف میگی زوده. با خودت چند چندی؟
    - آقا پسر، واسه تجربه احساس دوست داشتن وقتشه. چون دخترا معمولاً تو این سن اولین عشق کودکانه‌شون رو تجربه می‌کنن و همین باعث میشه به یه نوع بلوغ عاطفی در خودشون برسن؛ اما زندگی مشترک مسئولیت هایی داره. در ضمن کسی برای ازدواج آمادگی داره که به بلوغ جسمی، فکری و عاطفی برسه. مورد اول فکر کنم هنوز هم جا برای رشد هر دوتامون هست. واقعاً یه پسر بیست ساله شایسته لقب پسربچه نیست؟
    - شما چه‌قدر به من لطف دارین! ازتون خیلی ممنونم.
    - خواهش می‌کنم ولی من شوخی نکردم.
    آروم خندید و گفت:
    - خب واقعاً هم برای من و هم برای تو زوده. من هنوز رو پای خودم واینستادم.
    - خوبه خودتم می‌دونی.
    دیگه موندن رو جایز نمی‌دونستم. واسه همین بلند شدم و گفتم:
    - فکر می‌کنم و بهت زنگ می‌زنم، خداحافظ.
    - به همین زودی میری؟
    - صحبتامون تموم شده. من در مورد این موضوع فکر می‌کنم و باهات تماس می‌گیرم.
    - باشه! خدافظ.
    - خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    پوفی کشیدم و سعی کردم به افکارم مسلط بشم. پویا از نظر اخلاقی کاملاً معقول بود. چیز بدی ازش تا به‌حال ندیده بودم. موقعیت اجتماعی متوسطی داشت. این مورد زیاد تفاوت ایجاد نمی‌کرد؛ چون از نظر مالی، ما هم تا چند سال پیش مثل اونا زندگی می‌کردیم. سطح سوادشون خوب بود و شغل هم بعد از گرفتن عمومی می‌تونست یه مطب بزنه و مشغول کار بشه. از نظر فرهنگی و خانواده هم باید تحقیق می‌کردیم. تا جایی که می‌دونستم پویا یه خواهر بزرگتر از خودش داشت. باید با خانواده‌اش می‌اومد و بزرگترها خودشون این موضوع رو تموم می کردن.
    گوشی رو برداشتم و به پویا زنگ زدم. بعد سه تا بوق پویا جواب داد:
    - الو سلام.
    - سلام.
    با شنیدن صدای من انگاری خیلی خوشحال شد:
    - اِ فرزانه تویی؟ به نتیجه‌ای هم رسیدی؟
    - بهتره با خانواده بیای تا بزرگترا تصمیم بگیرن.
    - باشه. خودم با بابام صحبت می‌کنم که به بابای تو زنگ بزنه.
    - باشه. پس خدافظ.
    - خدافظ.
    تلفن رو قطع کردم. نمی‌دونستم دارم به کجا میرم. آخر راهم چی می‌شد؟ اصلاً کی به آخر می‌رسیدم؟ امروز؟ فردا؟ سال بعد؟ یا سال‌ها بعد؟ پویا ازم می‌خواست مهم‌ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم. مامان تو خونه بود. تصمیم گرفتم برای اولین‌بار مثل بقیه دخترا با مامانم حرف بزنم. ازش بخوام کمکم کنه.
    از اتاق خارج شدم و رفتم طرف کتابخونه. مامانم تو اون ساعت جایی جز اون‌جا نمی‌تونست باشه. در زدم و وارد شدم. مامان روی یه مبل دو نفره نشسته بود. با صدای در سرش رو از کتاب بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد. ازم پرسید:
    - چیزی شده؟
    - سلام مامان. می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    - مشکلی پیش اومده؟
    - مشکل؟ نه! ولی دلم می‌خواد باهاتون مثل همه دخترای دیگه که با مامانشون حرف می‌زنن، با شما صحبت کنم.
    - باشه بیا بغلم دختر گلم. چی شده عزیز دلم؟
    رفتم و کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم رو شونه‌هاش. اونم دستاش رو دورم پیچید و من رو به خودش چسبوند. احساس گرما و رخوت زیادی کردم. چرا قبلاً این جوری نبود؟ دلم می‌خواست تا مدت زیادی بغلش باشم و اون من رو نوازش کنه. به جبران تمام لحظه‌هایی که باید می‌بود ولی نبود. به جبران لحظه‌هایی که باید بهم دختر بودن رو یاد می‌داد، ولی نداد. جالب بود! دلم تازگی‌ها زیاد ابراز وجود می‌کرد و هر چند لحظه یه چیزی می‌خواست. دلم می‌خواست به دلم نهیب بزنم تو که تا حالا خواب بودی! برو به ادامه رویاهای شاهانت برس!
    نمی‌دونم اون آغـ*ـوش چی داشت که احساس می‌کردم چیزی روی قفسه سینم سنگینی می‌کنه. نفس‌هام کندتر و عمیق‌تر شده بودن. چیزی راه تنفسم رو می‌بست. تمام عقده‌هام با لمس یه گرما، یه نوازش سرباز کرده بود. چشمام تار شد. از خودم می‌پرسیدم این بغضه که راه گلوم رو گرفته؟ این چیزی که باعث میشه دنیا رو از پشت یه شیشه کدر ببینم اسمش اشکه؟ واقعاً من می‌خواستم گریه کنم؟ زمزمه‌وار به مامانم گفتم:
    - اگه می‌دونستی چه‌قدر محتاج این نوازشم، هیچ وقت منو با یه پرستار تنها نمی‌ذاشتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا