کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
امیر سام:
یک نگاهی به چهره مظلومش کردم مثل بچه به نظر می رسید نگاهمو به جاده دوختم حالا باید چکار کنم اونا دنباله من هستن اما امروزو یادم نمیره که تو راه پله میگفتن:
-هی معلومه این منشیه دوست دخترشه نه؟؟؟؟
-آره اصلا نترسید من یجوری باید حال این دختره رو بگیرم ه*ی*ک*ل قشنگی هم داشت باید یکم دیگه تحدیدشون کنیم بعد دختره رو بدزدیم تا دست از این پرونده برداره این وکیله! ....
-آره رئیس عصبانی میشه اگه این پسره تو کارش دخالت کنه با دختره راحت میتونیم کنترلش کنیم....
من باید حال این گروه مسخره رو بگیرم تا بفهمن من کیم هه راحت نمی تونن منو از میدون به در کنن من امیر سام پسر حسان دهقان و ساناز احمدی ام خب مادرو پدرم هر دوشون تو کار وکیلی بودن اما مامانم بعد این که من به دنیا اومدم این کارو ترک کرد اما پدرم هنوز مشغوله هوف حالا جا برای خواب از کجا پیدا کنم خب من دلیل داشتم برای این که اومدم مشهد وگرنه همه کارم برای زیارت و رد گم کنی نبود باید برای جشنی که تو مشهد میگیرن حاضر شم با کمک بردیا دوستم که از قضا پلیسه ودرجه سرگردی هم داره با تلفنم زنگ زدم بهش که گوشی رو برداشت شروع کرد:
-کجایی احمق می دونی چقدر نگران شدم؟؟؟
-نفس بگیر برادر، نفس بگیر دارم میرم مشهد
-هان!!!مگه قرار نبود هفته دیگه بری؟؟؟
-دیدمت برات ماجرارو تعریف میکنم تو هم زود بیا یه جایی هم واسه ما ردیف کن منشی هم با من اومده اونم تهدید کردن...
-چشم بزار با سرهنگ هما هنگ کنم...
-حتما پس فعلا خدافظ
-خدا سعدی داداش
خندم گرفت این پسر با این روحیه ضد نقیضش چرا دلقک نشده خدا میدونه حواسمو به جاده دادم...
یسنا:
خواب بودم بد جور آخه بگو یارو آخر بی کاری میاید در خواب من منو زهره ترک میکنید می دونید خواب چی دیدم خواب دیدم اون دو تا مرده منو گرفتن دارن از رو کوه پرت میکنن (معذرت اما تو مگه از خواب بیدار نشدی؟؟؟-چرا بیدار شدم چطور؟؟؟-اخه بر پدرو مادرت صلوات خب پس چجوری بد جور خواب بودی -ای وای راست میگی ها)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    چشمام بسته بود قصد باز کردنشم نداشتم آخه با این یخمک که نمیشه حرف زد تلفنش زنگ خورد با داد جواب داد:
    -بردیا من مرد نیستم اگر نابودت نکنم پس این خونه چی شد آره منشیم هم پیشمه ،ای بابا گفتم ببینمت بهت میگم ،باشه پس آدرسو برام بفرست خیل خب فعلا،نه نه باشه یادم نمی ره ای بابا خدافظ.
    این داشت با کی می حرفید(ادبیاتت از پهنا تو حلقم-داری میری رو عصبابم-بروبابا)اها راستی داشت میگفت بردیا وای گفت خونه یک دفعه اینا نقشه نکشیده باشن بد بختم کنن یه لرزی تو تنم نشست بر جدو آبادت صلوات امی (امی؟؟؟؟؟!!!!!!!!خوب داری بد بخته فلک زدرو مخفف میکنی-به تو چه؟؟ -نوچ نوچ من وجدانتم پس باید در جریان باشم-نه بابا-آره بابا-ایششش)همین طور که با وجدانم جروبحث میکردم تلفنم زنگ خورد حالا از کجا فهمیدم دیگه خدا میدونه می دونید یه آهنگ گذاشتم که از ده فرسنگی هم میفهمم گوشی منه آهنگ پیت بال یعنی وعضیه ها سریع تو جام نشستم گوشیمو از بازار شام بیرون آوردم هوف خدایا شانس بده دوباره این نگین کنه به من زنگ زد سریع جواب دادم:
    -سلام عشقم...
    زیر چشمی به امیر سام نگاه کردم دیدم داره به من نگاه میکنه نگین خوب می دونست الان صداشو پسرونه کنه نه که منو نگین یک رمزایی واسه خودمون داشتیم(از بس با نمکید –از کجا فهمیدی میدونی چیه وجی انگار خدا از اول منو نگین رو با نمک مساوی با نمک زندگی آفرید چه کنیم-اعتماد به لوز المعده{نمی دونم درست نوشتم معذرت "نفس"}
    نگین شروع کرد حرف زدن البته با صدای کلفت و مردونه:
    -سلام نفسم خوبی...؟؟؟
    -آره امیر جونم...
    گفتم یک رمزایی داریم امیر جونم یعنی امیر سام الان اینجاست هه هه ما هم دیوانه ایم ها
    نگین:زنگ زدم ببینم چقدر دوسم داری؟؟؟
    نزدیک بود فحش بدم بهش...
    من:خیلی جیگرم...
    نگین با خنده گفت:
    -می دونم یسی جون...
    از دهنم پرید:
    -نگی...ن....(به امیر سام نگاه کردم با خنده نگام می کرد هه هه لو رفتیم)....نگین جان من گود بای...
    یعنی لو رفتیم بد جور یکی دیگر از رمز های شگفت انگیز منو نگین به امیر سام نگاه کردم داشت با خنده به بیرون نگاه میکرد برای اینکه گندمو از یاد ببرم رو بهش گفتم:
    -کجا میریم الان؟؟؟؟...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    برگشت سمتم گفت:
    -مشهد دیگه....!!
    -منظور من برای موندنه ...
    -آها میریم اول می ریم پلیس آگاهی مشهد...بعدش دیگه خودت می فهمی!
    من به این بدبخت فلک زده نگاه کردم چرا پیش پلیس میریم آخه می دونید از پچه گی این یاسین فلک زده در باره همین پلیسا منو اینقدر اذیت می کرد منم بچه بودم اما این ماجرا مثل یک بیماری در من رشد کرد و من را دگرگون می کند وای خدا چقدر فلسفی(ارسطو جلوت کم آورد یسنا!!!!-جدی یعنی اینقدر زیبا حرفیدم-نه بابا خواستم ببینم جنبه داری دیدم نه تو از بچگی جنبه نداشتی-خیلی بدی ایششش ایششش-فعلا)
    بالاخره بعد از کشمکش با این وجدان زبون نفهم دهنم باز شد واسه زر زدن البته بلانسبته من جملات منو باید قاب کنن بزنن به دیوار هی خدا ولی کسی استعداد منو نمی بینه خب داشتم می گفتم دهنمو باز کردم گفتم:
    -حالا چرا اونجا؟؟؟
    -چون نمی تونیم هتل بریم....
    خواستم سوال بعدی رو بپرسم که گفت:
    -هتلم برای این نمی ریم که اونا همه جا پادو دارن...
    اه این از کجا سوالمو حدس زد می گم، این یک نوع جن نباشه بخواد روحمو تسخیر کنه مامان من می ترسم حالا بزار سوالمو بپرسم تا نمردم حداقل سوالام بر طرف بشه:
    -اونا کی هستن؟؟؟
    برگشت بهم نگاه کرد سرشو جلو آورد منم که ترسیده بودم سریع سرمو عقب بردم که تک خنده ای زد و گفت:
    -اصلا می دونی برای چی میریم مشهد؟؟
    سریع سرشو بر گردوند نگاهشو به جاده دوخت هه هه تازه فهمیدم منظورش همون خلاف کاراست اما من هنوز نمی دونم اونا دقیق چکار می کنن...وللش سرمو نا محسوس تکون دادم یکم گرمم شده بود احساس می کردم قلبم داره از جاش کنده میشه آروم و زمزمه وار به خودم گفتم:
    -آروم باش قلب من آروم....
    سرمو سمت سام برگردوندم دیدم اونم داره نگام می کنه چشماش داشت با حالت غریبی نگام میکردن موهایی که جلو چشمامو گرفته بودن پشت گوشم فرستادم به جاده نگاه کردم بلند گفتم:
    -حواست به جاده باشه...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    سریع سمت جاده برگشت سریع ماشینو داد کنار ماشینی که مثلا داشت با ما تصادف می کرد رد شد منم مثل خودش پیاده شدم با اینکه خندم گرفته بود اما چه کنم باید جوری جلوی خودمو می گرفتم پس نشستم رو زمین سرم پایین بود مثلا ادای گریه کردن در آوردم با اینکه داشتم می خندیدم هه هه مو لا درزش نمی ره نقشه های من به من میگن یسنا خره....خره؟؟!!نه بابا خره چیه یسنا گله (اعتراف کردی دیگه-وجی لطفا بسه-باشه)
    با گریه(خنده)گفتم:
    -نزدیک بود بکشیمون.....
    -تو نزدیک بود بکشیمون...
    گریه الکیم قطع شد سرمو بالا آوردم نگاش کردم رفتم جلوش ایستادم انگشت اشارمو سمتش گرفتم و گفتم:...
    خب در واقع چیزی نتوستم بهش بگم داشتم نگاش می کردم خدا من الان به این چی بگم خب شانسای خوشگله من میگن این ضایع میکنه منو پس باید از راه دیگه ای وارد شم نزدیکش شدم خودم از کاری که می کردم اطمینان نداشتم اما تمام جراتمو جمع کردم فکر کنم اندازه یک کف دست فاصله داشتیم که به قیافه پر تعجبش نگاه کردم رو پیشونیش عرق جمع شده بود یک لحظه چشمم به گردنش خورد نگام به گردنبندی افتاد که خیلی برام آشنا بود سرمو بالا آوردم که سریع پرید عقب من داشتم همینطوری نگاش می کردم پشتش به من بود دستشو کلافه بار تو موهاش کرد برگشت به من نگاه کرد چون یک دفعه برگشت من از ترس یک قدم عقب رفتم زود گفت:
    -سوار شو باید زود برسیم آگاهی...
    چون هول شده بودم تند گفتم:
    -باشه...
    راه افتادیم به جاده طولانی نگاه کردم دورو اطراف پر درخت بود به ته درخت ها نگاه می کردم بدون اینکه توجه ای به خواب زیادم که صبح انجامش داده بودم بازم خوابم برد و منتظر آینده ای بودم که داره نزدیک میشه و من ازش خبر ندارم(می دونی تو به خرس گفتی زکی تو برو من جات هستم...-ای بابا بزار بخوابم-نوچ نوچ –ایش بروبابا)
    {"نفس"دوستان تمام مکان های رمان از ذهن نویسنده نوشته شده و ممکن است واقعیت نداشته باشد}
    امیر سام:
    خدا جان من چه گناهی در حقت کردم نه چه گناهی کردم که این دختر باید هم سفر من بشه من مطمئنم که دارم تقاص پس میدم ...اما تقاص چیرو؟؟؟؟نمی دونم به چهره ی خواب رفتش نگاه کردم نه به من که دو روزه نخوابیدم نه به این که به خواب زمستانی خودش رفته هه هه من الان حالم خوبه همه می گن وکیلا منطقی هستن اما همین الان می گم من دوست ندارم منطقی باشم به تابلو کنار جاده نگاه کردم ورودی خراسان خب اینم از این حالا باید دید که این گروه مسخره چجوری می تونه از دست من در بره هه شاید فکر می کنن در رفتم اما خبر ندارن من دقیق چند کیلو متر با اونا فاصله دارم دستمو تو موهام فرو بردم گوشی رو به دست گرفتم آدرس آگاهی رو بردیا فرستاده بود خب پس نزدیکیم وقتی که رسیدیم سریع کناره در پلیس آگاهی نگه داشتم چون یکم بد ترمز کردم یسنا بیدار شد...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    امیر سام:یسنا بلند شو رسیدیم...
    -به درک...
    -هان
    -گفتم به درک
    -ادب نداری من چه کار می تونم بکنم؟
    -ادب وللش کجاییم؟
    -خونه آقای شجاع...
    یک دفعه پرید گفت:
    -جدی خیلی خوشحالم کردی من دوس داشتم برم پسر شجاع رو ببینم...
    بعد پیاده شد با دیدن آگاهی مشهد نزدیک به سکته بود هه هه ما اینیم دیگه...
    یسنا:وای خدا من چه گناهی در حقت کردم اول یاسین بعد این گوریل من نخوام بیام آگاهی کیرو باید ببینم
    پیاده شدم کنارش ایستادم گفتم :
    -منو...
    نگاهی انداخت دوباره انگشت اشارشو نشونه گرفت سمتم منم آرو انگشتشو گرفتم و با خونسردی گفتم:
    -یادت نره من رئیسم ...زود بیا بریم کار دارم
    یسنا:ایشششش
    یسنا:
    پشت سر این بوزینه راه می رفتم گاهی اوقات براش شاخ هم می ذاشتم هر کی رد میشد یک خنده ای می کرد به آخرین کسی که بهش خندیده بود نگاه کرد منم خودمو عادی نشون دادم و با بهت ساختگی گفتم:
    -چی شده آقای دهقان؟؟؟
    به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
    -اینا چرا دارن می خندن؟
    من نگاهی به پشت انداختم همه جمع شده بودن با لبخند مارو نگاه می کردن وای آبروم رفت الان اینا دارن چرا لبخند میزنن ها چرا؟؟(عزیز من چون دلقک پیدا کردن چی از این با حال تر و جالب تر-ببین دهن منو باز نکن وجی جان دارم میگم دهن من خرابه-اوه اوه ترسیدم هه هه مردم ،تو دستت به من نمی رسه!-فعلا که نمی شه اما وقتی تنها بشیم قشنگ حالتو میگیرم بله!!!)به سام نگاه کردم که دیدم داره با اخم نگام می کنه منم اخم کردم برگشتم به اونا که داشتن لبخند ملیح به آبروی از دست رفتم میزدم گفتم:
    -برید سر کارتون مگه اینجا سیرکه که همه جمع شدید...هر هر به قیافه این بد بخت می خندید!!!
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    خودمم از ابهت صدام ترسیدم امیر سام هم با بهت نگام می کرد همه سریع رفتن سر کارشون فکر کنم اینا دارن فکر می کنن که من سرهنگی چیزی هستم که سرشون عصبانی شدم هاهاها لبخندی به افکارم زدم دیدم وحشت ناک تر نگام میکنه منم مظلوم گفتم:
    -چی شده؟
    -کلمات اخرت چی بود گفتی؟
    -آها کلمات آخر...سرشو تکون داد منم سرمو تکون دادم چشمام رو بستم...هیچی من که چیزی یادم نمی یاد مگه چی گفتم؟؟!!آقای دهقان!!!
    چشمام رو باز کردم خوب شد گیر نداد انگار فهمید ترسیدم به امیر سام نگاه کردم که داشت میرفت منم تند دویدم سمتش برگشت فکر کنم می خواست صدام کنه من که داشتم می دویدم سمتش تعادلم رو از دست دادم خوردم بهش اونم تکون خورد اما خودشو محکم نگه داشت طبق معمول زود قرمز شدم سریع خودمو جمع کردم و ازش فاصله گرفتم و آروم گفتم:
    -زود کارتون رو انجام بدید دیگه...
    معلوم بود زیادی زر زدم چون اون داشت کارش رو انجام می داد و من مزاحم کارش شدم بهش نگاه کردم اونم به خودش اومد سریع دری که روی آن سرهنگ محمودی بود رو زد با گفتن بیاتو رفت داخل به منم نگاهی کرد گفت:
    -بیا بریم داخل....
    منم آروم و سر به زیر گفتم:
    -باشه
    وای خدایا من چقدر مظلوم شدم رفتیم داخل که یک پیر مردی که خیلی چهره ی مهربونی داشت اونجا نشسته بود منم به چهرش نگاه می کردم انگار یک جایی دیدمش تعجبم با حرف امیر سام دو برابر شد:
    -سلام دایی جان!!!
    من یک نگاه به امیر سام همیشه خونسرد یک نگاه به مردی که نم اشک تو چشماش جمع شده بود آروم گفت:
    -سام پسرم خودتی؟؟؟
    سام سرشو آروم تکون داد گفت:
    -از بردیا شنیده بودم که مشهد هستید اما باور نکرده بودم اما الان خوشحالم که دایی حسینم رو بعد چند سال میبینم..
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    داییش اومد جلو بغلش کرد تازه متوجه من شد گفت:
    -سلام دخترم حالت خوبه؟؟؟
    منم با تعجب سرمو تکون دادم که برگشت سمت امیر سام گفت:
    -پسرم زنته؟؟؟
    منو امیر سام به هم نگاه کردیم برای چند ثانیه نگاهمون به هم گره خورد اما اخم کردیم و با هم گفتیم:
    -نه....
    دایی سام از هماهنگی ما خندش گرفت و رو به من گفت:
    -پس شما کی هستید دخترم..؟؟
    امیر سام زود تر از من جواب داد:
    -براتون تعریف می کنم فقط یک جایی رو به من و خانم کوروشی بدید...تا استراحت کنیم
    بعد زیر چشمی نگام کرد و طوری فقط من بشنوم گفت:البته خانم کوروشی کل راه رو در خواب زمستانی تشریف داشتند...
    قرمز شدم اما چیزی نگفتم دایی سام اخمی کرد گفت:
    -نرگس بفهمه من این کارو کردم دیگه حالمو جا میاره...
    سام با خنده گفت:
    -دایی هنوزم زن ذلیلی ها !!..
    دایی سرشو مظلوم تکون داد گفت:
    -آره پسرم از من به تو نصیحت زن نگیر بدبخت میشی...
    سام با خنده گفت:
    -جدی؟؟؟در موردش فکر می کنم.
    بعد باهم زدن زیر خنده منم با اخم بهشون نگاه کردم... ساکت شدن و به من نگاه کردن ،بعد امیر سام رو به من گفت :
    -خانم کوروشی شما که مشکلی ندارید ...خونه داییم بمونیم؟؟؟
    -منم دیدم اگر حرف هایی که به نرگس خانم زدن رو به خود نرگس جون نگم حرفا رو دلم می مونه ومی ترکه برای همین مظلوم گفتم:
    -اگه مزاحمتی براشون نداشته باشم اشکال نداره...می تونم پیششون بمونم...!
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    و این یعنی اینکه منو با خودت جمع نزن آقا سام ایش..البته اینو تو دلم گفتم...
    دایی سام:این چه حرفیه دخترم نرگس حتما خوشحال میشه...
    منم آروم نگاهش کردم و تو دلم گفتم :منم خوشحال میشم نرگس جون رو ببینم دیگه چیزی نگفتم در حال حاضر در دلم داشتم آش می پختم برای این دایی و خواهر زادشون ،آی من دوس دارم مردا رو ضایع کنم حتی اگر بابام باشه آخه مامانم همیشه برای جاسوسی پیش بابام می فرستاد منم از همون کودکی جاسوس شدم تا الان دیگه چه کنم اینم ارثی که مامان جانم برام تقدیم کرده من از سرهنگ اجازه ای گرفتم و آروم تو حیاط قدم زدن رو شروع کردم با به یاد افتادن یاسین گوشیم رو بیرون آوردم زنگ زدم به برادر بی معرفتم چند تا بوق که خورد انگلیسی سلام کرد منم چون احساساتم فوران کرد و دلتنگ داداش مهربونم شدم گفتم:
    -سلام گوریل...!!!
    اونم خندید گفت:
    -سلام بر پرنسس خودمون خوبی آبجی نازم؟؟
    من اشک تو چشمام جمع شد حدود 3ماهی بود که ندیده بودمش با ریختن اولین اشکم نتونستم جلوی خودمو نگه دارم و هق هق کردم و با حالت زارم نالیدم:
    -اونه حالمو می پرسی نه؟؟؟
    یاسین با حالتی که همیشه بعد گریه منو آروم می کنه گفت:
    -خواهرم گل من ،من برای کار اومدم نه برای تفریح تو خودت می دونی اگر من زنگ بزنم دلتنگتون میشم تازه تو که می گی حق تهران اومدنم ندارم پیش مامانم برم زار میزنه و من پشیمون میشم و دیگر هیچ...
    -کار قحطی بود که رفتی خارج ها بگو دیگه؟؟...
    -نه حقطی نبود اما میخوام سابقه کاری جمع کنم بشم رئیس، آره...
    خندم گرفت آروم گفتم:
    -دیوونه ای تو...
    -می دونم آی یسنا انقدر دلم برای گاز گرفتنات تنگ شده...!
    -پس بگو دوس داری هی پاچتو بگیرم ...
    -یک جورایی اما بیشتر دوست دارم دلتنگیم که تو این قربت گرفتم بر طرف بشه اما هنوز چند ماهی مونده...شاید کمتر زودی بر می گردم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    من دوباره اشکام ریخت :
    -یاسین من گیر کردم می خوام کمکم کنی؟؟؟
    -یاسین قربونت بشه چی شده؟؟؟
    همه چی رو برای یاسین تعریف کردم ساعتو زمان از دستم در رفته بود وقتی حرفام تموم شد یاسین گفت:
    -خواهر من چرا می ترسی ؟اینطور که از اخلاق رئیست گفتی(رئیست رو با حالت مسخره ای گفت)حتما اون مجرم ها رو دستگیر میکنه و بعد از این که اومدم ایران اینم بگم دیگه حق موندن در تهران رو هم نداری ؟؟؟
    -اه چرا؟؟
    -چون من میگم...!!!
    -ایشششش
    -تو هنوزم این ایش گفتنات رو ترک نکردی.؟
    -نوچ...
    -خب آبجی نازم هنوز احوال پرسی اولت رو یادم نرفته ها!
    خندیدم گفتم:
    -چکار کنم گوریلم...؟
    -وقتی اومدم ایران بهت میگم چکار کنی؟
    -مثلا یکی از اون کار هایی که برای تنبیه من در نظر گرفتی چیه؟
    -معلومه برام زن پیدا می کنی؟
    -نوچ نوچ چرا می خوای دختر مردم رو بد بخت کنی؟؟
    -ای بابا تو پیدا کن برام ،من خوشبختش میکنم...
    -باشه گریه نکن...یاسین؟؟
    -جانم...؟
    -برام آهنگ می خونی؟
    کمی سکوت کرد اما دوباره صدای دلنشینش تو گوشی پیچید...
    تب گریه گرفته چشمامو
    چقدر ابریه حالو هوامو
    به کسی نمی گم دیگه حرفامو
    کسی که نمی فهمه نگامو
    داره میمیره دل خوشی یامو
    کسی نیست دیگه پاک کنه اشکامو
    کسی نمی یاد به جات عشقم
    صدا یعنی تو آره هوا یعنی تو
    دلم میمیره برات عشقم ماله منی تو.......
    {علی لهراسبی-تب گریه}
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    رو بلند گو گذاشته بودم و با یاسین هم خونی میکردم...
    من:کسی نمی یاد به جات عشقم...
    صدا یعنی تو آره هوا یعنی تو
    دلم میمیره برات عشقم ماله منی تو.......
    دیگه چیزی نگفت منم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
    -خب آقا یاسین برو به کارات برس ...
    -ممنون پرنسس آروم شدم ...
    -منم الان آرومم...
    خندید گفت:شرطم رو فراموش نکن وگرنه حسابی تنبیه میشی خدافظ...
    -باشه دوست دارم خدافظ...
    قطع کردم برادر مهربونم تو کار نقشه کشی بود کلا نقشه کشی رو دوست داشت برگشتم با قیافه قرمز امیر سام روبه رو شدم نمی دونم چرا هل شدم اما اون پوزخندی زد و گفت:
    -داییم منتظر جناب عالیه اگه دلوقلوه دادنتون تموم شده بفرمایید پرنسس...
    پرنسس رو با حالت مسخره ای گفت منم شونمو انداختم بالا و راه افتادم اما اون همین طور سر جاش مونده بود برگشتم نگاش کردم ....
    امیر سام:
    نمی دونم چم شده خدایا من علاقه زیادی به خفه کردن کسی دارم که پشت تلفن داشت با یسنا حرف می زد اما چرا باید اینطور باشه؟؟فکر کنم به خاطر مسئولیتی هست که به گردن گرفتم بهش نگاه کردم داشت نگام می کرد آره فقط احساس مسئولیت که اینطور شدم سریع از کنارش گذشتم
    ***
    داخل ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه دایی تو مشهد میرفتیم از آیینه کناره ماشین به پشت نگاه کردم یسنا داشت با کنجکاوی به بیرون نگاه میکرد دستی رو بازوم قرار گرفت برگشتم دایی با لبخند نگام می کرد گفت:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا