دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
(زمان حال)
غرق خواب بودم که نوازش دستی رو روی گونم حس کردم، با چشم‌های بسته اخم کردم و سرم رو تکون دادم. خواستم دوباره بخوابم که با حس عطر سردی زیر بینیم تند مچ دستش رو گرفتم و چشم‌هام رو باز کردم، گیج بلند شدم و نشستم. چشم‌هام رو توی اعضای صورتش چرخوندم؛ انگار می‌خواستم به خودم ثابت کنم فقط یه خوابه. لب‌هام رو از هم باز کردم و زمزمه کردم:
- واقعی نیست.

به لب‌هام خیره شد، صورتش رو روبه‌روی صورتم نگه داشت و با لبخند مرموزی روی لب‌های مردونش کاشت، آروم زمزمه کرد:
- واقعی نیست؟
با انزجار دستش رو رها کردم و کمی خودم رو عقب کشیدم، نگاهم رو به کت و شلوار مشکی‌رنگش دوختم و گیج پرسیدم:
- اینجا چیکار می‌کنی؟

گوشه‌ کیسه خواب نشست و درحالی‌که نگاه مشکی‌رنگش رو ذره‌ای ازم جدا نمی‌کرد کنجکاو پرسید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ فکر می‌کردم رفتی ایتالیا.
خشمگین جواب دادم:
- به تو ربطی نداره.
ساکت شد و لبخند محوی زد، نگاهش رو بین لباس‌ها و چشم‌هام چرخوند و ادامه داد:
- اصلا عوض نشدی.
پوزخند سردی زدم و به خودش اشاره کردم.
- برعکس، شما کاملاً عوض شدین.
ابروهاش از شنیدن لفظ شما بالا پریدن.
- شما؟
جوابش رو ندادم، فقط مشکوک نگاهش کردم. نمی‌فهمیدم اینجا چی‌کار می‌کنه و حتی اینکه چطور وارد عمارت شده
، از طرفی هم غرورم اجازه‌ی پرسیدن بهم نمی‌داد. کمی بهم خیره موند، سرش رو کج کرد و درحالی‌که با انگشتش دورتادور اتاق رو نشون می‌داد، پرسید:
- واقعاً کنجکاو نیستی بدونی چطور وارد قصر کوروش شدم؟
نمی‌دونم چه نقشه‌ای داشت؛ ولی من قرار نبود جزوی از مهره‌های بازیش باشم. دستی به چشم‌هام کشیدم و بی‌خیال جواب دادم:
- به من ارتباطی نداره. لطفاً برین بیرون، حق ندارین این‌جوری وارد حریم شخصی من بشید.

لبخندی زد و خونسرد پایین پام دراز کشید، دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت.
- اگه نرم؟ می‌خوای جیغ بزنی؟ یادت که نرفته تنها اتاق‌های این طبقه برای غزال، کوروش و..
.
مکث کرد و سرش رو به‌سمتم چرخوند، بهم اشاره کرد و ادامه داد:
- و تو، که البته فکر کنم اونا برای کمک نیان بهتر باشه.

مشکوک لب زدم:
- منظورتو نمی‌فهمم.
ابروی بلند و سیاهش رو بالا انداخت و پرسید:
- بنظرت چه فکری می‌کنن وقتی منو توی اتاق تو ببینن؟
پس نقشه‌ی جدیدش این بود؟ اینکه دوباره من رو گناهـ*ـکار جلوه بده؟ با اخم از روی کیسه خواب بلند شدم و خواستم به‌سمت در برم که با دو قدم بلند خودش رو از پشت بهم رسوند و دستش رو محکم روی دهنم گذاشت، بازوش رو دور گردنم حلقه کرد صورتش رو کنار صورتم گذاشت. زبریه ته ریشش پوست صورتم رو اذیت می‌کرد. با صدای بم و آرومی زمزمه کرد:
- آهو، آهو، هنوزم نمی‌تونی درست تصمیم بگیری دخترجون، هنوزم با عجله و بی‌فکر رفتار می‌کنی.
حلقه‌ی بازوش رو دور گردنم تنگ‌تر کرد که با تنگ شدن نفسم شروع به تقلا کردم؛ اما اون بی‌توجه به تقلاهام زیر گوشم ادامه داد:
- به‌نظرت اگه اینجا بکشمت کی می‌فهمن نیستی و میان سراغت؟

با تموم شدن جمله‌اش بی‌حرکت ایستادم. به حدی جدی و بی‌احساس جملش رو بیان کرد که لحظه‌ای نمی‌تونستم شک کنم که من رو نکشه. آروم صورتش رو به صورتم کشید. با حس زبریه ته ریشش صورتم رو کنار کشیدم که با این کارم فشار بیشتری به گردنم وارد کرد. لـ*ـب‌هاش رو به لاله گوشم چسبوند که تکون شدید خوردم، بی‌توجه به تکون خوردنم نجوا کنان ادامه داد:
- اون‌قدر براشون بی اهمیتی که اگه بکشمت و زیر کاشی‌های همین اتاق دفنت کنم هم متوجه نمیشن. اینو هردومون می‌دونیم دختر کوچولو.
درحالی‌که به سختی نفس می‌کشیدم، ناخن‌های بلندم رو توی بازوش فرو کردم و سعی کردم حلقه‌ی بازوش رو دور گردنم شل‌تر کنم؛ اما من هیچوقت در مقابل قدرت بدنیه اون پیروز نبودم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    صورتش رو توی موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید. به حدی تقلا کرده بودم که اون یه ذره نفسی که برام مونده بود هم ته کشید و به مرز خفگی رسیدم. با احساس شل شدن بدنم حلقه بازوش رو از دور گردنم باز کرد و به‌سمت خودش چرخوندم، با فشار ملایمی به در بسته اتاق چسبوندم و به صورت کبود شدم خیره شد. با چشم‌های که بخاطر کمبود اکسیژن خیس شده بودن به چشم‌های سیاهش خیره شدم. اخمی کرد و دستش رو کنار صورتم گذاشت، گونم رو نوازش کرد و با صدای گرفته‌ای به حرف اومد:
    - متاسفم کوچولو؛ اما تو همیشه بدجور عصبیم می‌کنی.
    فقط خیره نگاهش کردم. لب‌هام مثل دهن ماهی باز و بسته می‌شدن. برای چند لحظه به چشم‌هام خیره شد و محزون سرش رو خم کرد.
    - متاسفم.

    درحالی‌که پشت‌سر هم سرفه می‌کردم و از کمبود اکسیژن اشکم در اومده بود، زانوم رو بالا آوردم و بین پاهاش کوبیدم. آخی گفت و با درد خم شد. با حس خفگی که بهم دست داده بود دیدم تار شده بود. تند از زیر دستش رد شدم و به‌سمت ساک لباس‌هام که گوشه اتاق بود رفتم، تند و دستپاچه اسپری مخصوصم رو از جیبش بیرون کشیدم و درش رو باز کردم؛ اما قبل‌ازاینکه بتونم ازش استفاده کنم دستی دستم رو محکم گرفتم و از روی زمین بلندم کرد. با صورت سرخ و چشم‌های که از شدت خشم به خون نشسته بودن بهم خیره شد و مچ دستم رو محکم فشرد. کلافه با نفس‌های مقطع و سنگین بهش چشم دوختم. چی می‌خواست؟ اینکه ذره‌ذره جون دادنم رو به چشم ببینه؟ مگه قبلاً ندیده بود؟ نگاه کوتاهی به صورت رنگ پریده و لب‌های کبودم انداخت و اسپری رو از توی دستم بیرون کشید، قدم دیگه‌ای به‌سمتم برداشت، بدون اینکه دستم رو رها کنه اسپری رو جلوی لـ*ـب‌هام نگه داشت و بهم اشاره کرد نفس بکشم. با تردید نگاهی به اسپری و چشم‌های خشمگینش انداختم، بالآخره تحملم تموم شد و سر اسپری رو بین لب‌هام جا دادم. چند بار گاز اسپری رو توی دهنم خالی کرد. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. جریان گرفتن اکسیژن توی ریه‌هام حس غیرقابل وصفی بود. چشم‌هام رو بسته بودم و آروم نفس می‌کشیدم که صدای بم و مردونه‌اش توی گوشم پیچید:
    - زنده می‌خوامت آهو، زنده می‌خوامت.

    بی‌حال چشم‌هام رو باز کردم و قدمی عقب رفتم، دستم رو پشت کمرم بردم و فلز سرد چاقوم رو لمس کردم. فاصله‌ی بینمون رو با دو قدم پر کرد، همون‌طور که چشم‌های سیاه نافذش رو بهم دوخته بود اسپری رو گوشه ای انداخت، با صدای سرد و بمی گفت:
    - باید ایتالیا می‌موندی، نباید برمی‌گشتی. بهت گفته بودم کارم با کوروش تموم نشده.

    دستش رو به‌سمت صورتم آورد که تیغه چاقو رو زیر گلوش گذاشتم و با خشم به چشم‌هاش خیره شدم. دستش نرسیده به صورتم توی هوا خشک شد. آب دهنش رو پایین داد و لبخندی زد. انگشت اشاره‌ش رو روی تیغه‌ی چاقو گذاشت. با تردید پرسید:
    - می‌خوای منو بزنی؟
    با نفرت جواب دادم:
    - اگه نری عقب، آره.
    پوزخندی زد.
    - چهار سال پیش فرصتش رو داشتی؛ اما این کارو نکردی. چی باعث شده فکر کنی باور می‌کنم الان این کارو می‌کنی؟
    تیغه‌ی چاقو رو به گردنش فشردم و با صدای خش‌داری جواب دادم:
    - امتحانش مجانیه.
    نگاهش بین چشم‌ها و لب‌هام در نوسان بود. بدون کلمه‌ای حرف فقط خیره بود. بغض خفه‌ی توی گلوم رو پایین دادم و بی‌توجه به سست شدن پاهام، صاف ایستادم. باید قوی باشم، باید مثل همیشه که در مقابل هر آدمی قوی بودم، در مقابل این آدم هم قوی باشم. اون هیچ فرقی با دیگران نداره، اون قوی‌تر از من نیست؛ فقط توی گذشتم نقش زیادی داشته، همین و بس. اخم ریزی بین ابروهاش نشست و دقیق‌تر به صورتم خیره شد، دستش رو‌ به‌سمتم دراز کرد و خواست حرفی بزنه که صدای شخص سومی مانع از حرفش شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    - اینجا چه خبره؟ امید!
    لبش رو گزید و کلافه نفسش رو بیرون داد، نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و آروم به سمت در اتاق چرخید. با صدای حرصی لب زد:
    - غزال!
    غزال حرصی‌تر از اون گفت:
    - چی شده؟
    کمی لحنش رو ملایم کرد.
    - چیزی نیست عزیزم، فقط...
    حس کردم ضعف خاصی مقابل غزال داره؛ گرچه اصلا به من مربوط نمی‌شد. غزال با خشم حرفش رو قطع کرد.
    - فقط چی؟

    آروم چاقو رو توی آستین لباسم پنهان کردم و نفس عمیقی کشیدم، از پشت‌سر امید بیرون اومدم و بی‌توجه به جفتشون به‌سمت در اتاق رفتم. جلوی در غزال راهم رو سد کرد و با اخم به صورتم چشم دوخت. با لحن حق به جانبی گفت:
    - تو بگو اینجا چه خبره. امید توی اتاق تو چیکار می‌کنه؟
    نفسم رو پر سروصدا بیرون دادم و صورتم رو به‌سمتش چرخوندم، از بین دندون‌های کلیک شدم جواب دادم:
    - چرا از خودش نمی‌پرسی؟

    دستش رو از روی چهارچوب در کنار زدم و از اتاق خارج شدم، لحظه آخر فقط صدای بحثشون رو شنیدم؛ اما به حدی احساس خفگی داشتم که نمی‌خواستم لحظه‌ای توی اون اتاق بمونم. از پله‌ها پایین رفتم و طول سالن رو طی کردم، بی‌توجه به صدا زدن‌های شهاب و شهرزاد از سالن خارج شدم و وارد باغ شدم، با قدم‌های تند؛ اما لرزون به‌سمت ته باغ شروع به دویدن کردم، اشک‌هام دونه‌دونه روی گونه‌هام می‌ریختن و صحنه‌هایی از گذشته مثل فیلمی آزاردهنده جلوی چشم‌هام نمایش داده می‌شدن. صداشون، اون صداها توی سرم می‌چرخیدن و خودشون رو به در و دیوار مغزم می‌کوبیدن، و من تنها کاری که ازم برمیومد این بود که بدون ایستادن بدوم.
    «غزال: بابا کوروش خودم دیدمشون، اینم عکساش ببین. باید حرفم رو باور کنی، دارم راستشو میگم.
    امید: به‌نظرت وقتی حقیقت رو بدونن واکنششون چیه دختر کوچولو؟
    کوروش: تو برای خاندان پارسین یه ننگی دختر. باید می‌مردی، چرا زنده ای؟ چرا زنده برگشتی، چرا؟
    غزال: وقتی از این خونه بری اتاقت میشه واسه من، کتاباتو می‌ندازم توی سطل زباله. من میشم پرنسس بابا کوروش.
    امید: می‌خوای چی بگی؟ فکر می‌کنی باورت می‌کنن؟ فکر کردی کوروش اهمیت میده؟
    کوروش: زندت نمی‌ذارم، خودم می‌کشمت، خودم.
    امید: اون هیچ‌وقت دوست نداشت، تو هنوزم به فکر منفعت کسی هستی که حتی یه روزم برات پدری نکرد؟»
    دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم و بدون اینکه دست از دویدن بردارم با هق‌هق جیغ کشیدم:
    - خفه شین، تمومش کنین، از سرم برین بیرون، برین بیرون.
    با گیر کردن پام به شاخه‌ای زمین خوردم. درحالی‌که از شدت گریه نفسم تنگ شده بود توی خودم جمع شدم و بازوهام رو دور خودم پیچیدم. من فهمیدم، درسته یکم دیر؛ اما بالآخره فهمیدمش. اینکه گاهی وقت‌ها دردهای ته نشین شده توی قلبت رو نمی‌تونی توصیف کنی؛ انگار پشت یه در بزرگ و آهنی گیر افتاده باشی و هیچ راه خروجی هم نباشه، کسی نیست که بخوای صداش کنی، بگی منو نجات بده، من اینجام، پشت این در گیر افتادم؛ فقط با مشت‌های ضعیف به در می‌کوبی به امید این که یکی بالاخره صدات رو بشنوه. گفتم امید؟ آره امید، امید من بود، نبود؟ من دیوونه‌وار عاشق این آدم بودم، اون زمان هم همین بود؟ همین آدم؟ پس چرا من ندیدم؟ مگه همین آدم نبود که من رو از پشت اون در نفرین شده بیرون کشید، از اون دیوار بلند و سختی که دور خودم ساخته بودم و خودم رو پشت ستون‌های سختش پنهان کرده بودم. کوروش فکر می‌کرد دنبال اینم که بالاخره به‌عنوان دخترش قبولم کنه، مادر فکر می‌کرد دنبال آغـ*ـوش مادرانش میدوئم، و غزال، خواهر عزیزم توهم رقابت من با خودش به‌سرش زده بود درحالی‌که من از یه سنی به بعد تنها چیزی که ازشون می‌خواستم این بود که رها باشم، آزاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    می‌خواستم برای یه بارم که شده نفس بکشم و از این قصر نفرین شده و ابلیس‌های منفورش دور بشم. تنهای تنها، توی یه جزیره دور افتاده خودم رو حبس کنم. مثلاً [گالاپاگوس] جیزه‌ی رویایی من. یه جای شگفت‌انگیز توی اقیانوس آرام؛ شاید به همون آرومی که همیشه می‌خواستم. می‌خواستم تمام جزایرش رو با قدم‌هام متر کنم. ایزابلا، فرناندینا، سان کریستوبال، سان سالوادور و سانتاکروز. شاید یه باغ‌وحش کوچیک برای خودم درست می‌کردم، یه خونه درختی وسط جنگل‌هایی که پر بودن از درخت‌ها و گیاه‌های منحصربفردش با جونورهای خاصی که فقط توی اون جزیره پیدا می‌شدن. آزادانه پرواز می‌کردم، مثل آلباتروسی که با بال‌های بزرگ و سه متریش ساعت‌ها که نه حتی سال‌ها بدون بال زدن و خسته‌گی پرواز می‌کنه، توی کل عمرش یه جفت برای خودش انتخاب می‌کنه و تا آخر عمر با اون می‌مونه. می‌خواستم آلباتروسی باشم که توی جزیره گالاپاگوس زندگی می‌کنه؛ شاید باید زمانی که فرصت داشتم به آکوادور می‌رفتم تا به جزیره رویاییم برسم اما؛ اینجا موندم و بین تمام خاطرات تلخ و سیاهم دست و پا زدم. با خودم گفتم« اگه من کاری باهاشون نداشته باشم، اونا هم بیخیالم میشن و بالآخره می‌فهمن که من جایی توی دنیاشون ندارم، بالآخره می‌فهمن که دنبال جنگ نیستم، نه پیروزی می‌خوام نه شکست؛ فقط می‌خوام یه جایی آروم روزهام رو شب کنم و شب‌هام رو روز، تا زمانی که فرصتم برای زندگی به پایان برسه و بالآخره تایم بازی تموم شه.» چرخ زمونه چرخید و من در نهایت آهویی زخمی موندم که توی این شهر غبارآلود گیر افتاده. دروازه‌های جهنم رو تخته کردن و همه شیطان‌هاش پا توی زندگی من گذاشتن. گاهی اوقات هم صدایی از درونم میگه:« جای تو اشتباه بود.» شایدم راست می‌گفت؛ آخه تاحالا دیدین جای آفتابه توی پذیرایی باشه؟ جای منم توی زندگی اون‌ها نبود. کوروش پادشاهی بود که برای همه نسخه یکسان می‌پیچید؛ وقتی جلیقه نجات رو تن ماهی کنی، میشه طناب دارش نه جلیقه نجات؛ انگار بابای دوست داشتنی غزال بعد از پنجاه‌وشش‌سال هنوز این موضوع رو درک نکرده بود؛ اما مگه من درک کردم؟ حال خودم رو فهمیدم؟ دختری که ته قلبم مچالش کرده بودم و هربار روی آرزوهاش رنگ‌های مشکی و خاکستری می‌ریختم، اون بیچاره هم بدون کلمه‌ای حرف محو شدن آرزو‌های رنگارنگش رو تماشا می‌کرد. من بهش یاد دادم به جای حرف زدن قلم دست بگیره و بنویسه، رمان‌های طولانی و پر هرج و مرجی که توی ذهنش پر و بال می‌داد رو، نقاشی‌های زیبا و عجیبش که همه مجموعه‌ای از ناملایمات زندگیش بودن. بهش یاد دادم نباید حرف بزنه، نباید اعتراض کنه، فقط ساعت‌هایی طولانی با نوشتن خط‌به‌خط دردهاش سرگرمش کردم و اون بی‌چاره هم سکوت کرد، اون‌قدر سکوت کرد که بالآخره حرف زدن رو هم به فراموشی سپرد. عادت کرد به نوشتن و نقاشی کردن درگیری‌های توی سرش، دردهاش رو در قالب دردسرها و غم‌های شخصیت‌های رمان‌هاش نوشت. اشک‌هایی که نریخت رو به شخصیت‌های رمان‌هاش سپرد، دردهاش رو توی افکار پریشون آدم‌های فرضی توصیف کرد و حالا؛ انگار هیچی حل نشده و اون حتی قدمی به‌سمت زندگی برنگشته. زندگی روی خطی از دشواری‌ها متوقف شده، هربار صورتش رو با سیلی محکمی سرخ می‌کنه. من اون دختر بچه رو توی افکار خیالیش درباره‌ی گالاپاگوس و آلباتروس غرق کردم، و حالا درست زمانی که باید مجرم اصلی رو به خودم و اون دختر بچه‌ی بی‌گـ ـناه معرفی کنم، دستم بستس. دستم بستس چون افکارم خودم رو مقصر می‌دونن. من مقصر سیاه شدن زندگی آهو پارسین شناخته شدم چون بهش یاد دادم سکوت کنه، دردهاش رو روی تابلو بکشه و غصه‌هاش رو داستان‌نویسی کنه و توی پیچ و تاب کوچه‌های تاریک و مخوف افکارش گم بشه. من مجرم واقعیم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    کف دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم، بی‌توجه به درد زانوهام و مچ پای چپم به‌سمت کلبه قدم برداشتم. هیچ‌وقت نمی‌خواستم توی این عمارت باشم، یه فراری بودم که جایی برای رفتن نداشت. این کلبه رو یواشکی با امید و جان درست کردیم. اون زمان امید بیست‌وهفت ساله بود، یواشکی از روی دیوار بالا میومد و چون ساختمون اصلی عمارت به ته باغ دید نداره خیلی راحت بهم کمک می‌کرد. اون روزها خیلی می‌خندیدیم، امید مردی بود که همه دوسش داشتن و من... نفسم رو با حرص بیرون دادم و با رسیدن به کلبه روی پله‌های چوبیش نشستم، چشم‌هام رو بستم و خودم رو روی سکوی چوبیش انداختم، دست‌هام رو از دوطرف باز کردم و همون‌طور که پاهام رو تکون می‌دادم انگشت‌هام رو روی سطح چوبی سکو ضرب گرفتم و به این فکر کردم که زیاد پیش اومد، خیلی زیاد، که حوصله‌ی خودم رو هم نداشتم؛ ولی با همون حال حرف‌های اون‌هارو گوش بودم، زیبایی‌هاشون رو چشم و زخم هاشون رو مرهم شدم، زیاد پیش اومد که کم آوردم و با کوهی از بغض روبه‌روی آدم نا امیدی نشستم و به حال و هوای زندگی برش گردوندم. هر شب اشک‌هام رو زیر سکوت بالشتم پنهان کردم و هرصبح با لبخندی به پهنای تمام حسرت های دنیا، شونه‌ای محکم بودم برای درموندگی و بی‌پناهی آدم‌ها. زمان زیادی بود که دردهای خودم رو انکار می‌کردم تا دلی نگیره، دستی نلرزه و شونه‌ای درد نگیره. همیشه خواستم باعث لبخند و حال خوبشون باشم، از همون بچگی، همون روزهایی که تکالیف شهاب و بچه‌های محله رو می‌نوشتم و مشق‌های خودم می‌موند، و هیچ‌کس نفهمید این رفیق‌باز کوچک چه آرزوهای بزرگی رو زیر کوله‌باری از درد و رنج خورد می‌کنه. با صدای قدم‌های شخصی بالای سرم چشم‌هام رو باز کردم و بهش خیره شدم، با صدای آرومی پرسیدم:
    - اتاق رو خالی کردی یا اونم باید خودم انجام بدم؟
    گیج نگاهم کرد و بدون هیچ حرفی آروم از پله‌های چوبیه کلبه بالا آومد.
    - هان؟
    سوت آرومی زدم و با یه حرکت بلند شدم، به‌سمت شهاب چرخیدم و مشتی به بازوش زدم، بی‌توجه به صدای فریادش به‌سمت در کلبه قدم برداشتم و بلند تر ادامه دادم:
    - من گشنمه شهاب. چیزی واسه خوردن داری یا مثل قدیم آبی ازت گرم نمیشه؟
    با دیدن سکوتش سرم رو به‌سمتش چرخوندم و یه تای ابروم رو بالا انداختم. روی سکو ایستاده بود و بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. با خنده گفتم:
    - اوی محو نشو، بیا بریم داخل دیگه.

    در کلبه رو باز کردم و وارد شدم، نگاهم رو به فضای داخل کلبه دوختم و لبخند محوی زدم. عوض نشده بود، همون کلبه با چوب‌های سیاه رنگ، دکور ساده که بیشتر وسایل چوبی بودن. بیشترین رنگی که به چشم می‌خورد قهوه‌ای تیره و مشکی بود. وقتی وارد کلبه می‌شدی صاف به اتاق پذیرایی می‌رسیدی. به سمت راست حرکت کردم و بی‌توجه به شهاب که می‌پرسید چی می‌خورم پله‌های مارپیچ مانند فلزی که به‌سمت اتاق‌های بالا می‌رفتن رو دونه دونه بالا رفتم. یه راهروی باریک بود که اتاق‌ها اونجا قرار داشتن، دو اتاق روبه روی هم و اتاق آخر، ته راهرو بود. راهرویی که دیوارها و سطح کفِش سیاه بودن؛ اما روی دیوارهاش با رنگ شب‎نمای طلایی یه آسمون پر ستاره نقاشی شده بود. برای این کارم جان نبود، با دوست‌هاش رفته بود شمال من بودم و امید، اون فقط توی حمل کردن سطل‌ها یا نرده‌بون شدن برای من ریزه‌میزه مفید بود. یادمه چقدر برای این کلبه مسخرم می‌کرد و می‌گفت: «داری خونه اشباح می‌سازی یا کلبه درویشی؟» بغض توی گلوم رو پایین دادم و جلو رفتم، روی در اتاق سمت چپ یه حلال ماه نیمه کشیده شده بود که رنگ نقره‌ایش بین اون‌همه سیاهی به خوبی می‌درخشید، در اتاق سمت راست که دقیقاً روبه‌روی این اتاق بود و یه خورشید طلایی‌رنگ داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و چرخوندمش. با صدای قیژ مانندی باز شد. وارد اتاق شدم و نگاهم رو توی فضای اتاق چرخوندم. کلافه چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و زمزمه کردم:
    - شلخته.

    لباس‌هاش هر گوشه از اتاق پخش بودن، روی تخت، صندلی گوشه اتاق و حتی کف اتاق. در تمام کمدها باز یا نیمه‌باز بود، تمام ظرف‌های غذاش رو روی میز توی تراس کوچیک اتاق گذاشته بود و حتی در شیشه‌ای تراس رو هم نبسته بود. عصبی سرم رو تکون دادم و اسمش رو فریاد زدم:
    - شهاب!

    با صدای برخورد در اتاق به دیوار، به‌سمتش برگشتم و عصبی بهش خیره شدم. درحالی‌که توی یکی از دست‌هاش گوجه‌ی نصف شده‌ای رو گرفته بود و دست دیگش چندتا خیارشور بود، پیش‌بند زنونه‌ای بسته بود که پر از روغن بود و روی گونه چپش پنیر کشیده بود. تند‌تند همه اعضای بدنم رو از نظر گذروند و نگران پرسید:
    - کوش؟ کجاست؟ رفت روی پات؟ نکنه در رفته؟ از کدوم ور رفت؟ چ...

    کلافه و گیج اخم کردم و به‌سمتش قدم برداشتم و حرفش رو قطع کردم:
    - چی میگی تو؟ کی کوش؟ درباره چی حرف میزنی؟
    به صورت گیجم خیره شد و دست‌های پرش رو بالا آورد.
    - موش دیگه. مگه بخاطر موش جیغ نزدی؟
    با دستی که گوجه‌ی نصف شده رو گرفته بود توی هوا مشتی زد و با هیجان ادامه داد:
    - کجاس؟ بگو دخلشو بیا...

    با له شدن گوجه توی دستش و پاشیدنش روی صورت و لباس من متعجب دستش رو پایین آورد و لبخند گنده‌ای زد.
    - ببخشید. یادم نبود گوجه دستمه.
    پوکر نگاهش کردم و گفتم:
    - برو بیرون، فقط برو بیرون شهاب، برو نبینمت. اخراجی، اخراج.
    قدمی عقب رفت و سرش رو کج کرد، مظلوم بهم خیره شد و خیارشورهای توی دستش رو جلوم گرفت:
    - بابا حواسم نبود چرا وحشی بازی درمیاری؟ ببین دارم غذای مورد علاقتو درست می‌کنما، دلت میاد بندازیم بیرون؟ تو که می‌دونی من جایی جز این کلبه درویشی ندارم، نکن با من این چنین.
    دست‌های گوجه‌ییش رو بالا آورد و روی صورتش کشید.
    - هی خدا من چقدر بدبختم‍...
    هنوز جملش تموم نشده بود که با انزجار دستش رو از صورتش جدا کرد و درحالی‌که نمایشی بغض می‌کرد گفت:
    - هم‍.... همش تقصیر توئه. عق پر گوجه شدم. خودت حموم لازم بودی منم حموم لازم کردی.

    با پشت دستم گوجه‌های له شده روی صورتم رو کنار زدم و به در اتاق اشاره کردم.
    - فعلاً از جلوی چشم‌هام دور شو شهاب.

    با اخم لب زد:
    - باز بی‌اعصاب شدیا.
    عصبی جواب دادم:
    - همینه که هست.
    به‌سمت در حموم قدم برداشتم که صداش رو از پشت‌سرم شنیدم.
    - آهو!
    به‌سمتش برگشتم که توی یه قدمی از صورتم دیدمش. اخم شدیدی بین ابروهام نشست و عصبی پرسیدم:
    - ها؟ کجا راه افتادی برا خودت پشت‌سر من میایی؟

    لبخندی زد و گردن کشید، از بالای شونه‌م به داخل حموم نگاه کرد و پرسید:
    - میری حموم؟
    - آره... مشکلی داری؟
    نگاه دیگه‌ای به حموم انداخت و مردد گفت:

    - آخه، تو که وسایلت رو نیاوردی کلبه. چی می‌خوای بپوشی؟
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و وارد حموم شدم، در رو پشت‌سرم بستم و بلند‌تر جواب دادم:
    - یه بلیز شلوار برام بذار روی تخت، خودتم برو پایین میام بهت میگم چیکار کنی.
    صداش رو از پشت در شنیدم.
    - حداقل زود بیا بیرون منم باید دوش بگیرم.
    همون‌طور که لباس‌هام رو بیرون می‌آوردم، بی‌خیال جواب دادم:
    - برو توی یه اتاق دیگه، تا میام بیرون وسایلت رو هم ببر، اتاقم رو کردی میدون جنگ.

    - خب بابا خسیس، واسه یه اتاق کشتی خودتو.
    - برو شهاب حوصله ندارم.

    - کی حوصله داشتی تو که بار دومت باشه عزیز من.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    بی‌توجه به حرفش دوش آب سرد رو باز کردم و زیرش ایستادم. دستم رو به صورتم کشیدم و درحالی‌که نفس‌های عمیق می‌کشیدم به دیوار پشت‌سرم تکیه دادم و به‌سمت زمین سُر خوردم، کف حموم نشستم و به سرویس عادی حموم خیره شدم، با سرویس‌ بهداشتی‌های قصر کوروش مقایسه‌ش کردم. یادمه همیشه می‌گفت:« برای به دست آوردن آدم‌ها نمی‌خواد تلاش کنی، برای به دست آوردن پول تلاش کن. آدم‌ها خودشون برای به دست آوردنت تلاش می‌کنن. به همین سادگی.» این موضوع رو وقتی درک کردم که از کارتون خوابی رسیدم به یه آدم میلیاردی. بعد از اون گذشته لعنتی همه چی رو از صفر شروع کردم، تا رسیدم به آهویی که الان هستم. صورتم رو زیر آب سرد گرفتم و بهش فکر کردم. من فرزند دوم کوروش پارسین بودم، مافیایی بزرگی که اسم و رسمش توی کل آسیا و اروپا پیچیده بود، امر و نهی کردن جزو ذاتش بود. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا کوروش غزال رو بیشتر از من دوست داشت. با این فکر پوزخند سردی زدم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم، آروم خندیدم، مثل دیوونه‌ها. گفتم بیشتر دوست داشت؟ اصلاً مگه منو دوست داشت؟ شد فقط یه بار من رو به عنوان دخترش ببینه؟ فقط یه بار زجر کشیدنم رو بفهمه؟ اینکه ذره‌ذره آب می‌شدم و هیچ‌کسم نمی‌دید. چطور نفهمید به سال نکشیده شیطنت توی چشم‌هام رو کشتن؟ این‌قدر بی‌اهمیت بود بچه‌ای که جلوی چشم‌هاش پرپر می‌شد و دست و پا می‌زد؟ هیچ‌وقت درکش نکردم، آخه مردم بچه‌ی غریبه رو میارن توی خونشون مثل پروانه دورش می‌چرخن و سعی می‌کنن دلش رو به دست بیارن. یعنی من، به اندازه یه غریبه براش ارزش نداشتم؟ منم بهش احتیاج داشتم، به آغـ*ـوش پدرانش، به محبت توی چشم‌هاش که هیچ‌وقت برای من نبود، برای اون بـ..وسـ..ـه‌هایی که همیشه قبل از خواب روی موهای غزال می‌کاشت و بدون نگاه کردن به من که گوشه اتاق روی زمین کز کرده بودم می‌رفت. من کی بودم؟ آهو پارسین؟ دختر کوروش پارسین؟ میگن ته‌تقاری‌ها عزیز دردونه‌های خانواده‌ان؛ ولی من حتی هویجم نبودم، دیده نمی‌شدم. برای یه عمر دختر بچه‌ای شکسته ته قلبم لونه کرد که هنوزم با وجود نقاب سرسختی و غروری که روی صورتش کشیده، برای گرفتن دست‌های پدرش می‌تونه جون بده. آره من پر از حسرتم، حسرت داشتن پدر، پدر، پدر. بیست‌ویک سالم شده، بالآخره بزرگ شدم، بالآخره از این عمارت جهنمی زدم بیرون، مستقل شدم، به جاهایی رسیدم که هیچ‌کس حتی تصورشم نمی‌کرد؛ ولی هنوز پدرم رو کم دارم، همیشه کم داشتم و امید... آره، از دست دادن اونم سخت بود؛ اما نه به اندازه دردهایی که توی این عمارت تحمل کرده بودم، آره نگاه متنفرش سخت بود؛ اما نه به اندازه نگاه کوروش، حرف‌هاش، حرف‌هاش تلخ بودن؛ اما دردشون به اندازه نیش و کنایه‌های کوروش نبود؛ شاید چون هیچ‌وقت به اندازه اون مهم نبود. خب البته من زیاد پیششون نبودم. دوران بچگیم هم توی مدارس شبانه روزی سرگرم بودم و کوروش هم با همسر و دختر کوچولوش توی قصر باشکوهش زندگی می‌کرد. بعد از تموم کردن دبستان برگشتم عمارت، البته تا قبل از اون هم تابستون ها همینجا بودم؛ ولی خب اذیت‌های دائم غزال و نگاه‌های بیزار کوروش هیچ‌وقت رهام نمی‌کردن. مادرم، اون هیچ‌وقت منو نمی‌دید؛ انگار وجود نداشتم. همیشه مسـ*ـت و بی‌حال توی عمارت می‌چرخید و؛ البته فقط به من بی‌توجه نبود، با غزال هم همین رفتار رو داشت؛ انگار اصلاً توی این دنیا نبود، محو بود توی دنیای خیالی خودش. زیاد با کوروش سر و کله نمی‌زد، طبق قانون نانوشته‌ای هر دو کاری به همدیگه نداشتن؛ فقط یه بار باهم بحث کردن اونم بخاطر یکی از سفرهای خارج از کشور کوروش که خب مادر عزیزم با پرت کردن من از پله‌های عمارت رضایت داد و دست از بحث با کوروش کشید. اون روز من رو حاج مرتضی به بیمارستان رسوند، باغبون و نگهبان عمارت.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دست راستم شکسته بود با چندتا از دنده‌هام. روزهایی که توی اون بیمارستان بودم از بهترین روزهای زندگیم بودن. اونجا پر بود از آدم‌های عادی و خوش‌رو که تمام روز رو باهاشون حرف می‌زدم. دختر بچه‌ای که توی طول سال کلمه‌ای حرف از دهنش خارج نمی‌شد، اون چند روز جوری حرف می‌زد و می‌خندید که حاج مرتضی رو هم شوکه کرده بود. نفس عمیقی کشیدم دستم رو بالا آوردم، پایین لبم رو خاروندم و به غزال فکر کردم. اون عمل‌های زیبایی زیادی داشت؛ اما بازم مدهوش کننده بود. موهای بلند طلایی، چشم های آبی، پوست سفید و قدی بلند. لقب پرنسسی که کوروش بهش نسبت داده بود واقعاً برازندش بود. من، من خیلی چهره عادی داشتم، یه هیکل ریزه میزه با قدی کوتاه، موهای فر قهوه‌ای، پوست گندمی. نه شباهتی به کوروش داشتم، نه به مادرم. یه دختر عادی با خصوصیات عادی و خیلی، تنها. این‌قدر قیافه عادی داشتم که هیچ‌وقت برام قابل قبول نبود مردی مثل امید بخواد عاشق من بشه. آخه تا وقتی غزال بود چرا باید به من نگاه می‌کرد؟ همین‌طور که الان به اون نگاه می‌کنه و اون رو برای باقی عمرش انتخاب کرده. با صدای مزاحم غزال از روی زمین بلند شدم و دوش گرفتم.
    - آهو، کجایی؟

    تن‌پوش سفید شهاب رو تنم کردم و بیرون زدم. به‌محض خروجم از فضای گرم و مرطوب حموم برای لحظه‌ای به خودم لرزیدم. دست‌هام رو دورم پیچیدم و نگاهم رو به لباس‌های شیک و سفیدرنگی که به تن داشت دوختم. یه ساپورت سفیدرنگ، پیرهن هم‌رنگ و جذب آستین سه‌رب که روی قسمت سـ*ـینه‌ش سنگ دوزی‌های بی‌نظیری داشت، کفش‌های پاشنه بلند سفید با طرح گل‌های نقره‌ای، موهای بلوندش رو کمی حالت دار کرده بود و روی شونه‌هاش ریخته بود، یه آرایش ساده و رژ قرمز رنگ. واقعاً زیبا شده بود. پوزخندی زدم و به‌سمت تخت شهاب قدم برداشتم.
    - این دیدار رو مدیون چی هستم پرنسس بابا؟
    چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و با انگشت چند تار از موهاش رو به بازی گرفت.
    - همیشه همین‌جوری بی‌نزاکت بودی آهو. من خواهر بزرگتم، جوری حرف میزنی که انگار می‌خوای بیرونم کنی.
    بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و حوله‌ی دیگه‌ای رو از روی تخت برداشتم، همون‌طور که موهام رو خشک می‌کردم جواب دادم:
    - اوه، ببخشید که باعث ناراحتیت شدم.
    با کلافگی گفت:
    - آهو، باهات شوخی ندارم...
    حرفش رو قطع کردم و جدی به چشم‌هاش خیر شدم.
    - آره، تو هیچ‌وقت باهام شوخی نداشتی.
    با اخم بهم خیره شد و حق به جانب با صدای بلندی گفت:
    - باز موضوع‌های گذشته رو وسط نکش.
    اخم تندی بین ابروهام نشست. با خشم پرسیدم:
    - موضوع‌های گذشته؟ فکر نمی‌کنی یکم پرویی غزال؟
    دست به سـ*ـینه ایستاد و یه تای ابروش رو بالا انداخت.
    - نه. تو سر راهم بودی، و می‌دونی یه پارسین به هر نحوی که شده حریفش رو کنار میزه.
    با نفرت غریدم:
    - من خواهرت بودم نه حریفت.
    - بیخیال گذشته آهو، کارت داشتم این‌قدر کولی بازی درنیار.
    از شدت خشم درحال انفجار بودم. باورم نمی‌شد این‌قدر وقیح باشه که با پرویی تمام کارش رو بپذیره و حتی پشیمون هم نباشه. به‌سمتش برگشم و با چشم‌هایی که آتیش درونم رو به خوبی نشون می‌دادن، از بین دندون‌های به هم قفل شدم غریدم:
    - کارتو بگو، برو بیرون.
    ترسیده یکه‌ای خورد و قدمی عقب رفت، آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو ازم دزدید. با ترس گفت:

    - آماده که شدی بیا پایین، مهمونی داره شروع میشه.
    تند چرخید و از اتاق بیرون زد. عصبی چشم‌هام رو بستم و پشت‌سر هم نفس‌های عمیق کشیدم. با به یاد آوردن حرفش عصبی چشم‌هام رو باز کردم و با صدای خشنی زمزمه کردم:

    - این دختر تمام و کمال دختر کوروشه. همون‌قدر پرو و گستاخ که بگه گذشته رو وسط نکش.
    سعی کردم آروم باشم و بهش فکر نکنم، وقت سر و کله زدن با گذشته رو نداشتم. پیش کشیدن موضوع‌های گذشته فقط زخم‌هام رو تازه می‌کرد و دردشون رو بر‌می‌گردوند و اون آدم‌ها به قدری پرو بودن که ککشون هم نگزه.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    به‌سمت کمد گوشه‌ی اتاق رفتم و بازش کردم. پر بود از لباس‌ها و وسایله‌های شهاب. لباس‌هاش رو کنار زدم و چسبی که روی شکستگی بزرگ چوب پشتش بود رو کندم. هر کسی می‌دید فکر می‌کرد برای اینه که این شکستگی دیده نشه اما... انگشت کوچیکم رو لای شکستگی چوب کمد فرو کردم و به‌سمت خودم کشیدمش. در مخفی با صدای تیک مانندی باز شد. نگاهم رو به لباس‌ها و وسایل قدیمیم دوختم. شلوار چرم مشکی رنگی که چهار سال پیش برام گشاد بود رو برداشتم، بولیز آستین بلند مشکی‌رنگ و کفش‌هاش اسپرت مشکیم رو ته کمد بیرون کشیدم. در کمد رو سر جاش گذاشتم و چسب رو روی شکستگی چسبودنم، لباس‌های شهاب رو سر جاشون برگردوندم و در کمد رو بستم. به‌سمت تخت برگشتم و لباس‌ها رو روی تخت انداختم، حوله رو از تنم بیرون آوردم و لباس‌هایی که انتخاب کرده بودم رو پوشیدم. موهام رو بالا بستم و دور هم پیچیدمشون، یه گردی نامنظم. بدون ذره‌ای آرایش از اتاق بیرون زدم و پایین رفتم. شهاب رو کنار اپن چوبی قهوه‌ای آشپرخونه‌ی کوچیک کلبه که به شکل یه نیم‌دایره ساخته شده بود دیدم. با لباس‌های پیشخدمتی آماده‌ ایستاده بود و سعی می‌کرد پاپیون روی یقه پیراهن سفیدش رو درست کنه. به‌سمتش رفتم و زیر دستش زدم، خونسرد پاپیون رو براش درست کردم و قدمی عقب رفتم. با کنجکاوی پرسیدم:
    - پیشخدمت؟

    لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و جواب داد:
    - من توی این عمارت به دنیا اومدم و بزرگ شدم، هرچی بگن انجام میدم، حالا می‌خواد تعمیر ماشین و وسایل برقیشون باشه یا پیشخدمتی توی مهمونی‌های بزرگشون.
    اخم ریزی کردم و با دست به در خروجی کلبه اشاره کردم و قدم برداشتم.
    - تا جایی که من یادمه تو قرارداد امضا کردی که کمک دست حاج مرتضی باشی، چیزی درباره‌ی تعمیر وسایل برقی و پیشخدمتی توی قرارداد نبود.

    آهی کشید.
    - درسته، نبود.
    متعجب پرسیدم:
    - پس قضیه چیه؟ اضافه کاری مجانی؟
    باهام هم‌قدم شد و در کلبه رو برام باز کرد، به صورتم خیره شد و ناراحت پرسید:
    - تو که انتظار نداری روبه روی این خاندان بایستم؟
    پوزخندی زدم و از کلبه خارج شدم، به‌سمت اون که در کلبه رو می‌بست چرخیدم و حرفش رو تصحیح کردم.
    - انتظار ندارم تو روی کسی بایستی شهاب، انتظار دارم حقت رو بگیری. الان باید سه جا حقوق بگیری؛ ولی همون حقوق کم که برای کمک به حاج مرتضی برات در نظر گرفته شده رو می‌گیری و دم نمی‌زنی.

    بالآخره بعداز کلی حرف زدن و جرعت دادن به شهاب تونستم قانعش کنم که درباره دست‌مزدش با کوروش صحبت کنه؛ اما خب اگه دیدم کوروش پیگیر نیست خودم باید باهاش حرف بزنم. با وجود تمام مسائل گذشته، من دیگه اون دختر هفده‌ساله‌ی ساده نیستم که زودتر از یه بچه‌ی پنج‌ساله فریب می‌خورد و بی‌صدا فقط تماشا می‌کرد. خیلی چیزها عوض شدن، هیچ‌کدوم نمی‌تونن حدس بزنن چی عوض شده؛ اما خب منم قصد ندارم حرفی بزنم. زمان، برنده‌ی این تخته‌ی شطرنج رو تعیین می‌کنه. باید دید بین تمام مهره‌های قدرتمند، شاه، وزیر، فیل، اسب و قلعه... یه سرباز تک نفره چیکار می‌تونه بکنه. جلوی ساختمون اصلی عمارت متوقف شدیم. چشم‌هام محو شلوغی روبه‌روم بودن. قسمت جلوی عمارت رو با چراغ‌های زیبا و پر نور سفیدی روشن کرده بودن، میزهایی با پایه‌های بلند دور پیست رقصی که به زیبایی وسط قرار داده بودن چیده شده بودن و دور پایه‌های بلندشون لامپ‌های ریز نقره‌ای پیچیده بودن، رومیزی‌های نقره‌ای ساتن زیبایی روی میزها انداختنه بودن و مهمون‌ها در کمال سرخوشی مشغول خوش‌گذرونی بودن. آدم‌هایی که کم و بیش توی ذهنم جایی داشتن، اون‌هایی که هنوز ردپایی از نگاه یا حرف‌هاشون توی روحم باقی مونده. با صدای شهاب نگاهم رو از ثروتمندهای خوش‌گذرون روبه‌روم گرفتم و به صورتش دوختم. لبخندی بهم زد و کمی به‌سمتم خم شد، با صدای آرومی زمزمه‌وار گفت:
    - بعدا می‌بینمت دوست قدیمی.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    لبخند محوی زدم و سرم رو براش تکون دادم، به‌سمت مهمون‌ها چرخیدم و خواستم جلو برم؛ اما هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که شخصی دستش رو دور شکمم حلقه کرد و از پشت محکم نگهم داشت. برای لحظه‌ای وحشت‌زده خشکم زد. واکنش‌هام سریع بودن؛ اما این دیگه زیاد از حد غیر منتظره بود. لب‌هاش رو به گوشم نزدیک کرد، صدای آشنا و آزاردهنده‌ش توی گوشم پیچید:
    - مثل همیشه بین یه لشکر آدم خودشیفته و ثروتمند، بدون ذره‌ای دلهره، متفاوت ظاهر میشی، با لباس‌های عادی و خاص خودت، بدون ذره‌ای آرایش، یکی از دورترین و کم‌دیدترین میزها رو انتخاب می‌کنی، وقتی گارسون ازت می‌پرسه که چی می‌خوری، یه لیوان نوشابه با یه ظرف سیبزمینی سرخ کرده ازش می‌خوای و تا آخر مهمونی بدون اینکه به کسی اهمیت بدی همونجا می‌شینی.
    خیلی خوب علایقم رو به خاطر سپرده بود.
    دندون‌هام رو به هم فشردم و دستم رو روی دستش گذاشتم، با صدای عصبی و بیزاری زمزمه کردم:
    - دستو بکش امید.
    آروم خندید.
    - هوف، چه عصبی.

    کلافه پرسیدم:
    - هیچ معلومه چی می‌خوای؟
    دستم رو توی دستش گرفت و صورتش رو توی موهام فرو برد، با صدای مرموز و بمی زمزمه کرد:
    - واقعاً نمی‌دونی چی می‌خوام؟
    گیج دست از تقلا برداشتم.
    - نه.
    - نمی‌دونی یا نمی‌خوای بدونی؟
    - داری مسخره بازی در میاری، ولم کن.

    سرش رو بلند کرد و دستم رو محکم بین پنجه‌هاش فشرد.
    - بازی دوست داری؟

    اخم کردم و معذب به اطرافم نگاه کردم. لامپ‌ها فقط پیست رقـ*ـص و اطراف میز‌های مهمون‌ها رو روشن کرده بودن و این باعث می‌شد کسی ما رو که دورتر از میزها ایستاده بودیم، توی این حالت نبینه، باز هم از این حالتی که توش گیر افتاده بودم خوشم نمیومد. جوری نگهم داشته بود که نمی‌تونستم تکون بخورم. با حرص صداش زدم:
    - امید.
    سکوت کرد. سعی کردم دستش رو از دورم باز کنم، درهمون‌حال ادامه دادم:
    - ولم کن، زشته.
    نفس عمیقی کشید، بامکث کوتاهی دستش رو از دورم باز کرد، همون‌طور که از کنارم رد می‌شد خونسرد زمزمه کرد:
    - آروم باش بابا، کسی ندید.
    به‌سمت یکی از میز‌ها قدم برداشت و ازم دور شد.
    مثل همیشه خونسردیش عصبیم می‌کرد، اینکه جوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، واقعاً روی اعصاب بود. دستی به شکمم کشیدم و با چشم‌های خشمگین از پشت بهش خیره شدم. کت شلوار مشکی‌رنگی به تن داشت و مثل همیشه موهای مشکیش رو به سمت بالا شونه کرده بود، قد بلند و هیکل ورزیدش بین تمام مردهای حاضر در مهمونی، خودنمایی می‌کرد. هرچی بیشتر بهش خیره می‌شدم بیشتر متوجه شباهتش به کوروش می‌شدم. اون نسخه‌ی جونی کوروش بود. پوست سفید، چشم‌های سیاه، لب‌های خوش فرم و باریک، شونه‌های پهن، قدم‌های استوار، بینی قلمی و مردونه، ابروهای بلند و پرپشت سیاه، مژه‌های فر و بلند و ته ریشی که اون رو جذاب‌تر از قبل نشون می‌داد. امید واقعاً خود کوروش بود، یه آدم خودشیفه، خودرای، خودخواه و بیرحم. نفسم رو آه‌مانند بیرون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم، بی‌توجه به جمعیت خوش‌پوش و باکلاس که همه از دوست‌ها و شرکای کوروش بودن، به‌سمت دورترین میز از پیست رقـ*ـص و خود عمارت قدم برداشتم و صندلی رو عقب کشیدم، بی‌حال نشستم و آرنجم رو روی میز گذاشتم، سرم رو به دستم تکیه دادم و انگشت‌های یخ زدم رو به پیشونی داغم فشردم، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم حضور امید رو توی مهمونی فراموش کنم. چرا هروقت می‌خواستم از گذشته فرار کنم اون جلوی روم ظاهر می‌شد؟ با حس ایستادن شخصی روبه‌روم، با خستگی چشم‌هام رو باز کردم و صاف نشستم. مرد کم سنی روبه‌روم ایستاده بود. کت شلوار سورمه‌ای و کراوات شیری و پیرهن سفیدرنگی به تن داشت و با لبخند عجیبی به صورتم خیره بود. اخمی کردم و کمی سرم رو به‌سمت چپ کج کردم، با صدای متعجبی پرسیدم:
    - چیزی می‌خواین؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا