***
یک سال بعد
شالم رو کج و کوله روی سرم انداختم که مامان به سمتم اومد و با صبوری شال رو صاف کرد و گفت:پسره خوبیه من که خیلی ازش خوشم اومده
چپ چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:مامان اگه میزارم امشب بیان اینجا فقط به خاطر باباس که مخ منو سرویس کرد بس که اصرار کرد پسر خوبیه پسر خوبیه دیگه حالم داره ازش بهم میخوره شما دیگه نگید اینقد روی مخ من نرید
مامان:پسر دوست باباته معلومه که میشناسش و میگه خوبه
خواستم حرفی بزنم که آیدا در رو باز کرد و داخل اتاق شد و گفت:پس چرا نمیایید؟
مامان از اتاق بیرون زد و روبه آیدا گفت:من میرم پایین این خواهر خل و چلت با تو
آیدا خندید و به سمتم اومد و گفت:خواهر خوشگلمو ایشاالله عروس بشی
با اخم گفتم:آیدا تو دیگه چرا تو که میدونی توی دل من چخبره من که با تو یکسال دارم خاطره مرور میکنم
دستی روی صورتم کشید و گفت:خواهر من خودت میگی خاطره پس دیگه واقعیتی به نام اون پسر وجود نداره خاطرهات رو هم بنداز دور چون فقط به خودت آسیب میزنی
بغض کرده گفتم:اتفاقا این خاطرهان که عجیب باهات میمونن میدونی آیدا این خاطرهای خوبن که زجر کشت میکنن به خاطر اینکه دیگه تکرار نمیشن وگرنه خاطرهای بد، خیالتو راحت میکنن که دیگه تموم شدن، خاطره شدن، میشه فراموششون کرد ولی خوبا رو هیچوقت
اشکم پایین چکید که آیدا سریع اشکامو پاک کرد و با اخم گفت:گریه مریه نداریم زود باش بریم پایین آخر شب حرف میزنیم الان مهمونا سر میرسن
سری تکون دادم و باهم به طبقه ی پایین رفتیم که همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد ،مامان اشاره ای بهم کرد و گفت:تو برو آشپزخونه
بی حال به آشپزخونه رفتم و منتظر روی صندلی نشستم صدای سلام و علیک و تعارفاشون داشت حالم رو بهم میزد ،چی میشد امشب بی هیچ دغدغه ای تموم میشد آیدا داخل آشپزخونه شد و استکانای توی سینی رو جلوی روم گذاشت و گفت:دو سه دیقه دیگه پاشو چایی بریز صدات کردم چاییا رو بیار
سری تکون دادم و به محض اینکه آیدا بیرون زد سینی رو برداشتم و با دو به سمت سماور رفتم یکی در میون چاییا رو کمرنگ پررنگ میرختم که بفهمن کسی که اومدن خواستگاریش چقد خلاقه ؛چندتا فوت مشتی هم بهشون کردم که یخ کنن ولی فوت من که کولر گازی نبود دیگه ،صدای مامان رو شنیدم که گفت:دخترم چایی بیار
اخمام رو شیک در هم کشیدم و سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم و یه سلام خشک و خالی دادم و با جدیت تمام چایی تعارف کردم به هرکسم چایی تعارف میکردم زل میزدم به سقف ؛چاییا که تموم شد رفتم کنار آیدا نشستم و سینی چایی هم گذاشتم روی پام ،آیدا خواست سینی رو از دستم بکشه که سفت تر گرفتمش و گفتم:ولش کن
لبخند زورکی کنج لبش نشون داد و گفت:آهو جان
سینی رو از دستم کشید و روی میز گذاشت اخمام رو توی هم کشیدم و پا روی پا انداختم و به خونواده ی دوست بابا خیره شدن همشون داشتن با لبخند و لـ*ـذت من اخمو رو نگاه میکردن جز یه پسر که سرش پایین بود نگاه از پسر گرفتم و به زن میانسالی که هنوزم داشت منو با لبخند نگاه میکرد زل زدم ،وا خل و چل رو نیگا یکسر لبخند میزنه حتما داره منو با لباس عروس کنار پسر سر به زیرش تصور میکنه ،کور خوندی من عروست بشم ؛نخیر ول کنم نبود هنوز داشت منو با لـ*ـذت نگاه میکرد نکنه اخم کردم ازم خوششون اومده میگن چه دختر سنگینیه؟اخمام رو باز کردم و نگاهم رو به در و دیوار دوختم بحثا یه چند دقیقه ای بود شکل گرفته بود و داشتن از من صحبت میکردن ،بابا با اعتماد بنفس گفت:آهوی من ماشاالله هوشش درجه یکه
چشمام گشاد شد و نگاه از سقف گرفتم و به بابا زل زدم و با تعجب گفتم:کی؟من؟
بابا لبخند زورکی زد و گفت:آره دیگه دخترم مگه ما چندتا آهو داریم
بلند زدم زیر خنده و قهقه میزدم آرنج آیدا اومد توی پهلوم که حس کردم روده و معده ام اومد توی حلقم و دوباره برگشت سرجاش ؛ساکت دوباره به روبه روم خیره شدم که همون زنه با اون لبخند مثلا مهربونش گفت:ای جانم چقد قشنگ میخنده
قیافه ام جمع شد پس چرا اینا از من بدشون نمیاد ،گفتم این خنده رو بکنم مرحله ی آخر بازیه پامیشن جمع میکنن و میرن ،به بابا و مامان زل زدم که دیدم عصبی بهم خیره شدن خودم رو زدم کوچه علی چپ و دوباره بحث بابا با رفیقش گرم گرفت ،بابا دیگه جرات نمیکرد از خوبی من بگه فقط هر حرفی دوستش میزد سر تکون میداد ؛برگشتم و دوباره به پسر زل زدم که اینبار داشت نگاهم میکرد به بقیه نگاه کردم و وقتی دیدم حواسشون نیست برگشتم سمت پسره و لب زدم:من چلم
پسر با چشمای گشاد نگاهم کرد که اشاره ای به مغزم کردم و دوباره لب زدم:قاطی دارم
-انگار دوتا جوون میخوان باهم حرف بزنن اگه آقای سرمدی موافقین یه جای خلوت صحبت کنن
با دهن باز به اون زنیکه زل زدم من به گور عمه نداشته ام هرهر خندیدم که میخوام با این شاسگول حرف بزنم این دیگه آخر مثبت فکر کردن بود ،بابا سری تکون داد و گفت:البته
به من نگاه کرد و ادامه داد:آهو جان بابا علی آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
این دیگه آخر شانس بود یعنی بهتر از این محال بود اتفاق بیوفته به زور از جام بلند شدم و مثه بز سرم رو انداختم پایین و به سمت پله ها رفتم به من چه خودش بیاد کور که نیست صدای پای پسره رو از پشت سرم شنیدم ،در اتاق رو باز کردم و رفتم روی تخت نشستم چند لحظه بعد در اتاق رو زد و یااللهی گفت و داخل اتاق شد سرپا توی اتاق مونده بود که کجا بشینه بیخیال گفتم:عمویی
پسره:بله
اشاره ای به صندلی چرخی پشت میز کامپیوتر کردم و گفتم:اون صندلی رو میبینی
سری تکون داد که گفتم:برو روی اون بشین
صندلی رو با یه دستش بلند کرد و آورد روبه روی من گذاشت و روش نشست که از جام بلند شدم و گفتم:نه تو بیا روی تخت بشین من روی صندلی
ناچار بلند شد و روی تخت نشست و منم روی صندلی چرخی ،پاهام رو روی زمین سفت کردم و بلند شمردم:یک دو سه
بلافاصله محکم صندلی رو چرخوندم و گفتم:هووووووو
بعد از چندتا دور اساسی وایسادم و به پسر که چشماش هنوز گشاد بود خیره شدم و گفتم:خوبی؟
به خودش اومد و گفت:بله ممنون شما خوبین
-اسمت چی چی بود؟
پسره:علی
دستم رو دراز کردم به سمتش و گفتم:منم آهو
آب دهنش رو قورت داد و دوباره متعجب به دستم خیره شد اشاره ای به دستم کردم و گفتم:دست نمیدی؟
سری تکون داد و اومد دستش رو دراز کنه که دستم رو کشیدم و با خنده دستام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:ضایع شدی
اینبار تعجب نکرد و همینجور که آهسته میخندید گفت:پایین گفتی قاطی داری انگار واقعا قاطی داری خوشم اومد از صداقتت
یکم جمع و جورتر روی صندلی نشستم و گفتم:خوشت نیاد
علی:ببین دختر خوب زیاد خوب نقش بازی نمیکنی الکی خودتو به دیوونگی نزن که مارو منصرف کنی
مسخره با افتخار نگاهش کردم و گفتم:چه باهوش، واقعا شوکه شدم الان کل بدنم مور مور شد از این همه هوش و ذکاوت باریکلا باریکلا
پوزخندی زد و گفت:بیست و شش سال از خدا عمر گرفتم دختر اینجوری ندیده بودم به عمرم
-حتما حکمتی بوده برادر که تا الان ندیدی
روی گونه اش رو خاروند و گفت:برای جواب نه دادنم راههای دیگه هست مجبور نیستی اینقد شخصیت خودتو زیر سوال ببری
از جاش بلند شد و به سمتم در رفت که گفتم:خوش گذشت
در رو بست که خوشحال دوباره با صندلی چرخیدم و کش دار داد زدم:بــــــــای
از جام بلند شدم و به بیرون از اتاق رفتم و از بالای پله ها گوش وایسادم که علی همون لحظه گفت:صحبت کردیم متاسفانه زیاد تفاهم نداشتیم
بع چه پسر خوبی لوم نداد ،چند دقیقه سکوت بود که مهمونا عزم رفتن کردن ،صدای خداحافظ خداحافظشون بلند شد و از خونه بیرون زدن ؛به طبقه ی پایین رفتم و موزی از روی میوها برداشتم که همون موقع بابا عصبی داخل خونه شد و داد زد:همیشه باید منو سنگ رو یخ کنی
مامان به سمتش رفت و بازوش رو کشید و گفت:نادر آروم باش
پوست موز رو کندم و همونطور که خونسرد میخوردم گفتم:من بهت گفته بودم مجبورم نکن به کاری گفته بودم نمیخوام ازدواج کنم باز هی اصرار کردی و مطمئن بودم اگه اینا از من خوششون بیاد بازم میخوای مجبورم کنی به کاری که دوست ندارم پس پدر من تو خودت خودتو سنگ روی یخ کردی ننداز گردن من
بابا چشمای قرمزش سرتا پای منو میپایید و از زور عصبانیت نفس نفس میزد ،آیدا به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:آهو بیا برو توی اتاقت
دستم رو از دست آیدا بیرون کشیدم و بی توجه به داد و بیدادای بابا به اتاقم رفتم...
یک سال بعد
شالم رو کج و کوله روی سرم انداختم که مامان به سمتم اومد و با صبوری شال رو صاف کرد و گفت:پسره خوبیه من که خیلی ازش خوشم اومده
چپ چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:مامان اگه میزارم امشب بیان اینجا فقط به خاطر باباس که مخ منو سرویس کرد بس که اصرار کرد پسر خوبیه پسر خوبیه دیگه حالم داره ازش بهم میخوره شما دیگه نگید اینقد روی مخ من نرید
مامان:پسر دوست باباته معلومه که میشناسش و میگه خوبه
خواستم حرفی بزنم که آیدا در رو باز کرد و داخل اتاق شد و گفت:پس چرا نمیایید؟
مامان از اتاق بیرون زد و روبه آیدا گفت:من میرم پایین این خواهر خل و چلت با تو
آیدا خندید و به سمتم اومد و گفت:خواهر خوشگلمو ایشاالله عروس بشی
با اخم گفتم:آیدا تو دیگه چرا تو که میدونی توی دل من چخبره من که با تو یکسال دارم خاطره مرور میکنم
دستی روی صورتم کشید و گفت:خواهر من خودت میگی خاطره پس دیگه واقعیتی به نام اون پسر وجود نداره خاطرهات رو هم بنداز دور چون فقط به خودت آسیب میزنی
بغض کرده گفتم:اتفاقا این خاطرهان که عجیب باهات میمونن میدونی آیدا این خاطرهای خوبن که زجر کشت میکنن به خاطر اینکه دیگه تکرار نمیشن وگرنه خاطرهای بد، خیالتو راحت میکنن که دیگه تموم شدن، خاطره شدن، میشه فراموششون کرد ولی خوبا رو هیچوقت
اشکم پایین چکید که آیدا سریع اشکامو پاک کرد و با اخم گفت:گریه مریه نداریم زود باش بریم پایین آخر شب حرف میزنیم الان مهمونا سر میرسن
سری تکون دادم و باهم به طبقه ی پایین رفتیم که همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد ،مامان اشاره ای بهم کرد و گفت:تو برو آشپزخونه
بی حال به آشپزخونه رفتم و منتظر روی صندلی نشستم صدای سلام و علیک و تعارفاشون داشت حالم رو بهم میزد ،چی میشد امشب بی هیچ دغدغه ای تموم میشد آیدا داخل آشپزخونه شد و استکانای توی سینی رو جلوی روم گذاشت و گفت:دو سه دیقه دیگه پاشو چایی بریز صدات کردم چاییا رو بیار
سری تکون دادم و به محض اینکه آیدا بیرون زد سینی رو برداشتم و با دو به سمت سماور رفتم یکی در میون چاییا رو کمرنگ پررنگ میرختم که بفهمن کسی که اومدن خواستگاریش چقد خلاقه ؛چندتا فوت مشتی هم بهشون کردم که یخ کنن ولی فوت من که کولر گازی نبود دیگه ،صدای مامان رو شنیدم که گفت:دخترم چایی بیار
اخمام رو شیک در هم کشیدم و سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم و یه سلام خشک و خالی دادم و با جدیت تمام چایی تعارف کردم به هرکسم چایی تعارف میکردم زل میزدم به سقف ؛چاییا که تموم شد رفتم کنار آیدا نشستم و سینی چایی هم گذاشتم روی پام ،آیدا خواست سینی رو از دستم بکشه که سفت تر گرفتمش و گفتم:ولش کن
لبخند زورکی کنج لبش نشون داد و گفت:آهو جان
سینی رو از دستم کشید و روی میز گذاشت اخمام رو توی هم کشیدم و پا روی پا انداختم و به خونواده ی دوست بابا خیره شدن همشون داشتن با لبخند و لـ*ـذت من اخمو رو نگاه میکردن جز یه پسر که سرش پایین بود نگاه از پسر گرفتم و به زن میانسالی که هنوزم داشت منو با لبخند نگاه میکرد زل زدم ،وا خل و چل رو نیگا یکسر لبخند میزنه حتما داره منو با لباس عروس کنار پسر سر به زیرش تصور میکنه ،کور خوندی من عروست بشم ؛نخیر ول کنم نبود هنوز داشت منو با لـ*ـذت نگاه میکرد نکنه اخم کردم ازم خوششون اومده میگن چه دختر سنگینیه؟اخمام رو باز کردم و نگاهم رو به در و دیوار دوختم بحثا یه چند دقیقه ای بود شکل گرفته بود و داشتن از من صحبت میکردن ،بابا با اعتماد بنفس گفت:آهوی من ماشاالله هوشش درجه یکه
چشمام گشاد شد و نگاه از سقف گرفتم و به بابا زل زدم و با تعجب گفتم:کی؟من؟
بابا لبخند زورکی زد و گفت:آره دیگه دخترم مگه ما چندتا آهو داریم
بلند زدم زیر خنده و قهقه میزدم آرنج آیدا اومد توی پهلوم که حس کردم روده و معده ام اومد توی حلقم و دوباره برگشت سرجاش ؛ساکت دوباره به روبه روم خیره شدم که همون زنه با اون لبخند مثلا مهربونش گفت:ای جانم چقد قشنگ میخنده
قیافه ام جمع شد پس چرا اینا از من بدشون نمیاد ،گفتم این خنده رو بکنم مرحله ی آخر بازیه پامیشن جمع میکنن و میرن ،به بابا و مامان زل زدم که دیدم عصبی بهم خیره شدن خودم رو زدم کوچه علی چپ و دوباره بحث بابا با رفیقش گرم گرفت ،بابا دیگه جرات نمیکرد از خوبی من بگه فقط هر حرفی دوستش میزد سر تکون میداد ؛برگشتم و دوباره به پسر زل زدم که اینبار داشت نگاهم میکرد به بقیه نگاه کردم و وقتی دیدم حواسشون نیست برگشتم سمت پسره و لب زدم:من چلم
پسر با چشمای گشاد نگاهم کرد که اشاره ای به مغزم کردم و دوباره لب زدم:قاطی دارم
-انگار دوتا جوون میخوان باهم حرف بزنن اگه آقای سرمدی موافقین یه جای خلوت صحبت کنن
با دهن باز به اون زنیکه زل زدم من به گور عمه نداشته ام هرهر خندیدم که میخوام با این شاسگول حرف بزنم این دیگه آخر مثبت فکر کردن بود ،بابا سری تکون داد و گفت:البته
به من نگاه کرد و ادامه داد:آهو جان بابا علی آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
این دیگه آخر شانس بود یعنی بهتر از این محال بود اتفاق بیوفته به زور از جام بلند شدم و مثه بز سرم رو انداختم پایین و به سمت پله ها رفتم به من چه خودش بیاد کور که نیست صدای پای پسره رو از پشت سرم شنیدم ،در اتاق رو باز کردم و رفتم روی تخت نشستم چند لحظه بعد در اتاق رو زد و یااللهی گفت و داخل اتاق شد سرپا توی اتاق مونده بود که کجا بشینه بیخیال گفتم:عمویی
پسره:بله
اشاره ای به صندلی چرخی پشت میز کامپیوتر کردم و گفتم:اون صندلی رو میبینی
سری تکون داد که گفتم:برو روی اون بشین
صندلی رو با یه دستش بلند کرد و آورد روبه روی من گذاشت و روش نشست که از جام بلند شدم و گفتم:نه تو بیا روی تخت بشین من روی صندلی
ناچار بلند شد و روی تخت نشست و منم روی صندلی چرخی ،پاهام رو روی زمین سفت کردم و بلند شمردم:یک دو سه
بلافاصله محکم صندلی رو چرخوندم و گفتم:هووووووو
بعد از چندتا دور اساسی وایسادم و به پسر که چشماش هنوز گشاد بود خیره شدم و گفتم:خوبی؟
به خودش اومد و گفت:بله ممنون شما خوبین
-اسمت چی چی بود؟
پسره:علی
دستم رو دراز کردم به سمتش و گفتم:منم آهو
آب دهنش رو قورت داد و دوباره متعجب به دستم خیره شد اشاره ای به دستم کردم و گفتم:دست نمیدی؟
سری تکون داد و اومد دستش رو دراز کنه که دستم رو کشیدم و با خنده دستام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:ضایع شدی
اینبار تعجب نکرد و همینجور که آهسته میخندید گفت:پایین گفتی قاطی داری انگار واقعا قاطی داری خوشم اومد از صداقتت
یکم جمع و جورتر روی صندلی نشستم و گفتم:خوشت نیاد
علی:ببین دختر خوب زیاد خوب نقش بازی نمیکنی الکی خودتو به دیوونگی نزن که مارو منصرف کنی
مسخره با افتخار نگاهش کردم و گفتم:چه باهوش، واقعا شوکه شدم الان کل بدنم مور مور شد از این همه هوش و ذکاوت باریکلا باریکلا
پوزخندی زد و گفت:بیست و شش سال از خدا عمر گرفتم دختر اینجوری ندیده بودم به عمرم
-حتما حکمتی بوده برادر که تا الان ندیدی
روی گونه اش رو خاروند و گفت:برای جواب نه دادنم راههای دیگه هست مجبور نیستی اینقد شخصیت خودتو زیر سوال ببری
از جاش بلند شد و به سمتم در رفت که گفتم:خوش گذشت
در رو بست که خوشحال دوباره با صندلی چرخیدم و کش دار داد زدم:بــــــــای
از جام بلند شدم و به بیرون از اتاق رفتم و از بالای پله ها گوش وایسادم که علی همون لحظه گفت:صحبت کردیم متاسفانه زیاد تفاهم نداشتیم
بع چه پسر خوبی لوم نداد ،چند دقیقه سکوت بود که مهمونا عزم رفتن کردن ،صدای خداحافظ خداحافظشون بلند شد و از خونه بیرون زدن ؛به طبقه ی پایین رفتم و موزی از روی میوها برداشتم که همون موقع بابا عصبی داخل خونه شد و داد زد:همیشه باید منو سنگ رو یخ کنی
مامان به سمتش رفت و بازوش رو کشید و گفت:نادر آروم باش
پوست موز رو کندم و همونطور که خونسرد میخوردم گفتم:من بهت گفته بودم مجبورم نکن به کاری گفته بودم نمیخوام ازدواج کنم باز هی اصرار کردی و مطمئن بودم اگه اینا از من خوششون بیاد بازم میخوای مجبورم کنی به کاری که دوست ندارم پس پدر من تو خودت خودتو سنگ روی یخ کردی ننداز گردن من
بابا چشمای قرمزش سرتا پای منو میپایید و از زور عصبانیت نفس نفس میزد ،آیدا به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:آهو بیا برو توی اتاقت
دستم رو از دست آیدا بیرون کشیدم و بی توجه به داد و بیدادای بابا به اتاقم رفتم...
آخرین ویرایش: