کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
***
یک سال بعد
شالم رو کج و کوله روی سرم انداختم که مامان به سمتم اومد و با صبوری شال رو صاف کرد و گفت:پسره خوبیه من که خیلی ازش خوشم اومده
چپ چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:مامان اگه میزارم امشب بیان اینجا فقط به خاطر باباس که مخ منو سرویس کرد بس که اصرار کرد پسر خوبیه پسر خوبیه دیگه حالم داره ازش بهم میخوره شما دیگه نگید اینقد روی مخ من نرید
مامان:پسر دوست باباته معلومه که میشناسش و میگه خوبه
خواستم حرفی بزنم که آیدا در رو باز کرد و داخل اتاق شد و گفت:پس چرا نمیایید؟
مامان از اتاق بیرون زد و روبه آیدا گفت:من میرم پایین این خواهر خل و چلت با تو
آیدا خندید و به سمتم اومد و گفت:خواهر خوشگلمو ایشاالله عروس بشی
با اخم گفتم:آیدا تو دیگه چرا تو که میدونی توی دل من چخبره من که با تو یکسال دارم خاطره مرور میکنم
دستی روی صورتم کشید و گفت:خواهر من خودت میگی خاطره پس دیگه واقعیتی به نام اون پسر وجود نداره خاطرهات رو هم بنداز دور چون فقط به خودت آسیب میزنی
بغض کرده گفتم:اتفاقا این خاطرهان که عجیب باهات میمونن میدونی آیدا این خاطرهای خوبن که زجر کشت میکنن به خاطر اینکه دیگه تکرار نمیشن وگرنه خاطرهای بد، خیالتو راحت میکنن که دیگه تموم شدن، خاطره شدن، میشه فراموششون کرد ولی خوبا رو هیچوقت
اشکم پایین چکید که آیدا سریع اشکامو پاک کرد و با اخم گفت:گریه مریه نداریم زود باش بریم پایین آخر شب حرف میزنیم الان مهمونا سر میرسن
سری تکون دادم و باهم به طبقه ی پایین رفتیم که همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد ،مامان اشاره ای بهم کرد و گفت:تو برو آشپزخونه
بی حال به آشپزخونه رفتم و منتظر روی صندلی نشستم صدای سلام و علیک و تعارفاشون داشت حالم رو بهم میزد ،چی میشد امشب بی هیچ دغدغه ای تموم میشد آیدا داخل آشپزخونه شد و استکانای توی سینی رو جلوی روم گذاشت و گفت:دو سه دیقه دیگه پاشو چایی بریز صدات کردم چاییا رو بیار
سری تکون دادم و به محض اینکه آیدا بیرون زد سینی رو برداشتم و با دو به سمت سماور رفتم یکی در میون چاییا رو کمرنگ پررنگ میرختم که بفهمن کسی که اومدن خواستگاریش چقد خلاقه ؛چندتا فوت مشتی هم بهشون کردم که یخ کنن ولی فوت من که کولر گازی نبود دیگه ،صدای مامان رو شنیدم که گفت:دخترم چایی بیار
اخمام رو شیک در هم کشیدم و سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم و یه سلام خشک و خالی دادم و با جدیت تمام چایی تعارف کردم به هرکسم چایی تعارف میکردم زل میزدم به سقف ؛چاییا که تموم شد رفتم کنار آیدا نشستم و سینی چایی هم گذاشتم روی پام ،آیدا خواست سینی رو از دستم بکشه که سفت تر گرفتمش و گفتم:ولش کن
لبخند زورکی کنج لبش نشون داد و گفت:آهو جان
سینی رو از دستم کشید و روی میز گذاشت اخمام رو توی هم کشیدم و پا روی پا انداختم و به خونواده ی دوست بابا خیره شدن همشون داشتن با لبخند و لـ*ـذت من اخمو رو نگاه میکردن جز یه پسر که سرش پایین بود نگاه از پسر گرفتم و به زن میانسالی که هنوزم داشت منو با لبخند نگاه میکرد زل زدم ،وا خل و چل رو نیگا یکسر لبخند میزنه حتما داره منو با لباس عروس کنار پسر سر به زیرش تصور میکنه ،کور خوندی من عروست بشم ؛نخیر ول کنم نبود هنوز داشت منو با لـ*ـذت نگاه میکرد نکنه اخم کردم ازم خوششون اومده میگن چه دختر سنگینیه؟اخمام رو باز کردم و نگاهم رو به در و دیوار دوختم بحثا یه چند دقیقه ای بود شکل گرفته بود و داشتن از من صحبت میکردن ،بابا با اعتماد بنفس گفت:آهوی من ماشاالله هوشش درجه یکه
چشمام گشاد شد و نگاه از سقف گرفتم و به بابا زل زدم و با تعجب گفتم:کی؟من؟
بابا لبخند زورکی زد و گفت:آره دیگه دخترم مگه ما چندتا آهو داریم
بلند زدم زیر خنده و قهقه میزدم آرنج آیدا اومد توی پهلوم که حس کردم روده و معده ام اومد توی حلقم و دوباره برگشت سرجاش ؛ساکت دوباره به روبه روم خیره شدم که همون زنه با اون لبخند مثلا مهربونش گفت:ای جانم چقد قشنگ میخنده
قیافه ام جمع شد پس چرا اینا از من بدشون نمیاد ،گفتم این خنده رو بکنم مرحله ی آخر بازیه پامیشن جمع میکنن و میرن ،به بابا و مامان زل زدم که دیدم عصبی بهم خیره شدن خودم رو زدم کوچه علی چپ و دوباره بحث بابا با رفیقش گرم گرفت ،بابا دیگه جرات نمیکرد از خوبی من بگه فقط هر حرفی دوستش میزد سر تکون میداد ؛برگشتم و دوباره به پسر زل زدم که اینبار داشت نگاهم میکرد به بقیه نگاه کردم و وقتی دیدم حواسشون نیست برگشتم سمت پسره و لب زدم:من چلم
پسر با چشمای گشاد نگاهم کرد که اشاره ای به مغزم کردم و دوباره لب زدم:قاطی دارم
-انگار دوتا جوون میخوان باهم حرف بزنن اگه آقای سرمدی موافقین یه جای خلوت صحبت کنن
با دهن باز به اون زنیکه زل زدم من به گور عمه نداشته ام هرهر خندیدم که میخوام با این شاسگول حرف بزنم این دیگه آخر مثبت فکر کردن بود ،بابا سری تکون داد و گفت:البته
به من نگاه کرد و ادامه داد:آهو جان بابا علی آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
این دیگه آخر شانس بود یعنی بهتر از این محال بود اتفاق بیوفته به زور از جام بلند شدم و مثه بز سرم رو انداختم پایین و به سمت پله ها رفتم به من چه خودش بیاد کور که نیست صدای پای پسره رو از پشت سرم شنیدم ،در اتاق رو باز کردم و رفتم روی تخت نشستم چند لحظه بعد در اتاق رو زد و یااللهی گفت و داخل اتاق شد سرپا توی اتاق مونده بود که کجا بشینه بیخیال گفتم:عمویی
پسره:بله
اشاره ای به صندلی چرخی پشت میز کامپیوتر کردم و گفتم:اون صندلی رو میبینی
سری تکون داد که گفتم:برو روی اون بشین
صندلی رو با یه دستش بلند کرد و آورد روبه روی من گذاشت و روش نشست که از جام بلند شدم و گفتم:نه تو بیا روی تخت بشین من روی صندلی
ناچار بلند شد و روی تخت نشست و منم روی صندلی چرخی ،پاهام رو روی زمین سفت کردم و بلند شمردم:یک دو سه
بلافاصله محکم صندلی رو چرخوندم و گفتم:هووووووو
بعد از چندتا دور اساسی وایسادم و به پسر که چشماش هنوز گشاد بود خیره شدم و گفتم:خوبی؟
به خودش اومد و گفت:بله ممنون شما خوبین
-اسمت چی چی بود؟
پسره:علی
دستم رو دراز کردم به سمتش و گفتم:منم آهو
آب دهنش رو قورت داد و دوباره متعجب به دستم خیره شد اشاره ای به دستم کردم و گفتم:دست نمیدی؟
سری تکون داد و اومد دستش رو دراز کنه که دستم رو کشیدم و با خنده دستام رو محکم بهم کوبیدم و گفتم:ضایع شدی
اینبار تعجب نکرد و همینجور که آهسته میخندید گفت:پایین گفتی قاطی داری انگار واقعا قاطی داری خوشم اومد از صداقتت
یکم جمع و جورتر روی صندلی نشستم و گفتم:خوشت نیاد
علی:ببین دختر خوب زیاد خوب نقش بازی نمیکنی الکی خودتو به دیوونگی نزن که مارو منصرف کنی
مسخره با افتخار نگاهش کردم و گفتم:چه باهوش، واقعا شوکه شدم الان کل بدنم مور مور شد از این همه هوش و ذکاوت باریکلا باریکلا
پوزخندی زد و گفت:بیست و شش سال از خدا عمر گرفتم دختر اینجوری ندیده بودم به عمرم
-حتما حکمتی بوده برادر که تا الان ندیدی
روی گونه اش رو خاروند و گفت:برای جواب نه دادنم راههای دیگه هست مجبور نیستی اینقد شخصیت خودتو زیر سوال ببری
از جاش بلند شد و به سمتم در رفت که گفتم:خوش گذشت
در رو بست که خوشحال دوباره با صندلی چرخیدم و کش دار داد زدم:بــــــــای
از جام بلند شدم و به بیرون از اتاق رفتم و از بالای پله ها گوش وایسادم که علی همون لحظه گفت:صحبت کردیم متاسفانه زیاد تفاهم نداشتیم
بع چه پسر خوبی لوم نداد ،چند دقیقه سکوت بود که مهمونا عزم رفتن کردن ،صدای خداحافظ خداحافظشون بلند شد و از خونه بیرون زدن ؛به طبقه ی پایین رفتم و موزی از روی میوها برداشتم که همون موقع بابا عصبی داخل خونه شد و داد زد:همیشه باید منو سنگ رو یخ کنی
مامان به سمتش رفت و بازوش رو کشید و گفت:نادر آروم باش
پوست موز رو کندم و همونطور که خونسرد میخوردم گفتم:من بهت گفته بودم مجبورم نکن به کاری گفته بودم نمیخوام ازدواج کنم باز هی اصرار کردی و مطمئن بودم اگه اینا از من خوششون بیاد بازم میخوای مجبورم کنی به کاری که دوست ندارم پس پدر من تو خودت خودتو سنگ روی یخ کردی ننداز گردن من
بابا چشمای قرمزش سرتا پای منو میپایید و از زور عصبانیت نفس نفس میزد ،آیدا به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:آهو بیا برو توی اتاقت
دستم رو از دست آیدا بیرون کشیدم و بی توجه به داد و بیدادای بابا به اتاقم رفتم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    راوی
    داخل قبرستان شد داخل جایی که دلش هم یکسال بود که شبیه به آن شده بود به همان اندازه سرد و بی روح ؛نفسی گرفت و به جلوتر رفت ،هرچه جلوتر میرفت صدایی واضح تر به گوشش میخورد در آخر صدا را از پشت درختی پیدا کرد پیرمردی بود که بالای سر قبری نشسته بود و همانطور که گلاب میریخت روی قبر میخوند:
    عجب رسمیه رسم زمونه
    قصه ی برگ و باد خزونه
    میرن آدما از اونا فقط خاطرهاشون به جا میمونه
    کجاست اون کوچه چی شد اون خونه
    آدماش کجان خدا میدونه
    رفت و روبه روی پیرمرد روی زانو نشست ،پیرمرد مکثی کرد و نگاهی از زیر عینک به او انداخت و باز خوند:
    بوته ی یاس بابا جون هنوز
    گوشه ی باغچه توی گلدونه
    عطرش پیچیده تا هفتا خونه
    خودش کجاهاست خدا میدونه
    میرن آدما از اونا فقط خاطرهاشون
    حرف پیرمرد رو قطع کرد و سرد گفت:به جا میمونه
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:آره جوون فقط خاطرها موندگار میشن
    زهر خندی زد که پیرمرد عینکش را بالاتر زد و گفت:من زیاد اینجا میام توام زیاد میبینم ولی هیچوقت بالا سر قبر کسی نمیری کسی از امواتت اینجا خاک نیست؟
    آهی کشید و گفت:چرا هست
    پیرمرد:پس چرا...
    حرفش را قطع کرد و گفت:میترسم
    پیرمرد:از چی؟
    کلافه دستی بر روی صورتش کشید و گفت:یکسال پیش بهم خبر مرگ یکی رو دادن که برام با همه کس فرق میکرد اما دلم باور نکرد میترسم از زمانی که نگاه کنم به قبری و اسم اون نوشته شده باشه نمیدونم راست باشه یا نه ولی من میخوام با تصوری که زندس زندگی کنم حتی یکسال که اخبار نمیبینم ،میترسم از اینکه که بگن از اون تصادف و خط خطی کنن همه باورای ذهنمو
    پیرمرد:بالاخره که چی؟تا کی میخوای همینجوری زندگی کنی؟مگه میشه اینجوری بلاتکلیف زندگی کردن و خودتو اینقد عذاب دادن
    پیرمرد چه خبر داشت از دل او ؛مگر جای او بود؟او هم مانند همه ی آدمای اطرافش نصیحت میکرد و نصیحت میکرد ،باز هم اشتباه کرده بود که دهان باز کرده بود و گفته بود از دلش برای کسی ؛نا امید از جایش بلند شد و مثل همیشه بدون اینکه به سنگ های زیر پایش نگاه کند از روی آنها رد شد نمیخواست قبول کند که شاید زیر یکی از آن سنگ ها دخترکی به نام آهو آرام خوابیده باشد...
    آهو
    بی حوصله سوار ماشین شدم که بابا با اخم گفت:یکم بیشتر طولش میدادی
    عصبی موهام رو داخل روسری کردم و گفتم:این رفیقای شما و پسراشون تمومی ندارن یکیشون که به زور میاد خواستگاری این یکی هم از خارج اومده باباش براش مهمونی گرفته من که گفتم نمیام بازم اینو زور کردید بعد حالا میگی چرا اینقد طولش میدی تازه دو قرت و نیمتونم باقیه
    دستم به سمت در ماشین رفت و گفتم:اصن من نمیام
    بابا دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:خیل خب خیل خب بشین سرجات
    آیدا خندید و روبه بابا گفت:چه غربته
    خواستم حرفی بزنم که مامان برگشت و به آیدا گفت:آیدا جان ولش کن امروز از دنده چپ بلند شده بچم
    بابا ماشین رو حرکت داد که از پنجره به بیرون خیره شدم ،توی دلم یجوری بود و اینقد دلشوره الکی داشتم که دلم میخواست همه رو یکی یه فس بزنم ،هیچکس از ترس من تا باغی که دعوت بودیم حرفی نزد چند دقیقه بعد همگی از ماشین پیاده شدیم و حرصم رو روی در خالی کردم و در ماشین رو محکم بهم کوبیدم بابا چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:چیه
    آیدا:گاز گرفتت
    مامان در ادامه اش گفت:سگ هار
    سه تاشون باهم زدن زیر خنده که با حرص از کنارشون رد شدم و زودتر از همه وارد باغ شدم ،بابا اینا خودشونو بهم رسوند و آیدا اومد کنارمو همینجور که راه میرفتیم گفت:آهویی باز چته؟
    -من نمیخواستم بیام به زور آوردنم حالم داره از این زور کردناشون بهم میخوره
    آیدا:حالا چه اشکالی داره اومدیم یه حال و هوایی هم عوض میکنیم
    حرفی نزدم و به سمت یه میز چهارنفره رفتیم و روی صندلیاش نشستیم ؛دوست بابا دیدمون و به سمت میزمون اومد که نشسته از جامون بلند شدیم سلام و علیک طولانی و صمیمانه ای کردن و منم یه سلام خشک و خالی دادم ،یه گارسون به سمتمون اومد و آبمیوه تعارف کرد ،یه آب پرتقال برداشتم و روی میز گذاشتم نفسی گرفتم و به آسمون خیره شدم که دیدم هوا داره روبه تاریک شدن میره ؛آب پرتقالم رو برداشتم و یه ذره ازش خوردم که بابا گفت:پسرش رفته تخصصش رو اونور گرفته باباش کلی خرجش کرده
    آیدا یکی محکم زد به بازوم، منم که افلیج کل آب پرتقال ریخت رو مانتوم ،از زورحرص تند تند نفس میکشیدم عصبی به آیدا نگاه کردم که با ترس گفت:توی هپروت بودی بخدا میخواستم از عالم هپروت دربیارمت
    مامان تندی بلند شد و به سمتم اومد و گفت:پاشو دخترم پاشو بریم باهم پاکش میکنیم
    کیفم رو برداشتم و با حرص هرچی تمام گفتم:نمیخوام
    از جام بلند شدم و مامان رو کنار زدم و به سمت گارسون رفتم و تند تند گفتم:آقا ببخشین
    برگشت سمتم و گفت:بفرمایین
    -دسشویی کجاست
    انگشت اشاره اش رو به روبه رو گرفت و گفت:همینو مستقیم برید سمت چپ انتهای باغ
    سری تکون دادم و گفتم:ممنون
    با کفشای پاشنه بلندم از روی سنگریزه ها رد میشدم که به دسشویی برسم ،بگو تو این هیری ویری کفش پاشنه بلند پوشیدنت به چی بود دیگه ؛اووووف چقد راه بود تا خود دسشویی آیدا رو لعنت فرستادم بعد از دقایقی جان فرسا به دسشویی رسیدم یه راست رفتم به سمت شیر آب و بازش کردم یه عالمه آب خالی کردم روی اون قسمتی که آبمیوه ریخته بود تا بلکم چسبونکیش از بین بره ،آب رو بستم و دوباره خیره شدم به مانتوم ؛اون یه تیکه اینقد خیس بود که انگار جیش کرده بودن بهش ،ای خدا حالا من با این چجور برم بیرون. یه چپه دستمال کاغذی از کیفم درآوردم و گذاشتم روی مانتوم و نمش روی یه ذره گرفتم ،شبیه اسکولا چندتا فوتم بهش کردم بلکم زودتر خشک بشه عصبی شونه ای بالا انداختم و داد زدم:به درک
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    همون لحظه زنی از دسشویی بیرون اومد و با چشمای گشاد نگام کرد ،کیفم رو برداشتم و جلوی چشمای متعجبش از دسشویی بیرون زدم حالا مثلا چی میشه فوقش هرکی پرسید میگم آبمیوه ریخته...
    راوی
    با کفشای پاشنه بلندش که گاهی اوقات پایش هم پیچ میخورد روی سنگریزه ها راه میرفت و هرچه ناسزا بود به زمین و زمان میداد به اطرافش نگاه کرد که خیلی خلوت بود و هوا هم تاریک تاریک شده بود ،هنوز راه زیادی مانده بود تا به میزشان برسد از عصبانیتش کم شد و ترس جای آن را گرفت ،تندتر قدم برداشت و برای آنکه از ترسش کم کند سرش را پایین انداخت ،کیفش را در دستش چنگ زد که همان لحظه محکم به کسی برخورد کرد و کیف از دستش روی زمین افتاد ،عصبانی خم شد و حس کرد طرف مقابلش هم خم شده تا کیف را بردارد همانطور که میخواست کیف را بردارد طلبکار گفت:آقا حواست کج...
    بوی عطر خیلی آشنایی به مشامش خورد ؛با بالا آوردن سرش خود به خود لال شد...
    خواستن چشمات به هر بهونه خود جنونه
    کاریش ندارم چیزی نمیگم خودش میدونه
    خودش میدونه دل دیونه بزار بمونه
    به پای اونکه همش میگرده پی بهونه
    واسه گذشتن واسه شکستن واسه نبودن
    کنار اون که همش میترسه از حرف رفتن
    اون که نمیخواد باهات بجنگه واسه غرورش
    دل شکسته اش دل گرفته اش دل صبورش
    حلقه ی اشک را داخل چشمانش حس کرد ،مگر ممکن بود همچین اتفاقی ؛واقعی بود یا رویا؟آن نگاه خیره و نافذ آن چشمان مشکی اش آنقدر واقعی بودند که حتی نمیتوانست یک درصد فکر کند که رویا باشد...
    دل دل چشمام برای گریه منو نگات هوای گریه
    بگو چی میشه آخر قصه با تو میمونم یا غم و غصه
    اشکای داخل چشمانش راه خودشان را پیدا کردن و روی گونه هایش سرازیر شدن ،سعی کرد به خودش بیاید و صاف بایستد ،بعد از یک سال هنوز چشمانش غوغایی در دلش برپا میکردن که گویی بار اول است عاشق آن شده ؛حاضر بود قسم بخورد که آن چشمها میتوانست روزی هزار بار او را عاشق خودش کند ،آب دهنش را با بغض فرو داد و چشمهایش را بست که اشکای مزاحم زودتر تخلیه بشن...
    چشماتو وا کن منو نگاه کن حالم خرابه برام دعا کن
    خبر نداری از حال و روزم مهمون قلبت یکی دوروزم
    مثل قدیما منو صدا کن حالم خرابه برام دعا کن
    خبر نداری از حال و روزم مهمون قلبت یکی دوروزم
    به پاهای بی جونش حرکتی داد و از کنارش رد شد و نفهمید که چه آشوبی در دل مرد مقابلش کرد...
    آروم آروم رد شدی از من منو احساسم از یادت رفتن
    هرکاری کردی تو بازم عزیزی تو هرکاری کردم که بهم نریزی تو
    چشماتو وا کن منو نگاه کن حالم خرابه برام دعا کن
    خبر نداری از حال و روزم مهمون قلبت یکی دوروزم
    مثل قدیما منو صدا کن حالم خرابه برام دعا کن
    خبر نداری از حال و روزم مهمون قلبت یکی دوروزم
    همانطور که تند تند راه میرفت برگشت و لحظه ای با چشمای اشکی خیره به او شد ،هنوزم در همانجا خشک شده به روبه رویش خیره بود...
    اهو
    روی صندلی نشستم که مامان با چشمای گشاد گفت:چرا رنگت پریده دختر
    سعی کردم خودم رو کنترل کنم و دوباره زار زار اشک نریزم ،آیدا دست زیر چونم انداخت و صورتم رو برگردوند سمت خودش و گفت:گریه کردی؟
    لال شده نگاهش میکردم میدونستم یه کلمه حرف بزنم دوباره بغضم میترکه ،بابا با اخم گفت:آهو چت شده چرا چشمات قرمزه
    برای اینکه دست از سرم بردارن چند کلمه به زور از دهنم دراومد:خوبم
    مامان دستم رو گرفت و گفت:چه خوبی دختر دستت یخه
    دستم رو به سمت بابا گرفت و گفت:نادر یه دیقه دستشو بگیر ببین چقد یخه
    قبل از اینکه بابا دستم رو بگیره دستم رو کشیدم بیرون اشکام رو نتونستم کنترل کنم که سرازیر شدن و گفتم:ولم کنید وقتی میگم خوبم خوبم دست از سرم بردارین
    سرم رو روی میز گذاشتم و سعی کردم به حرفایی که میزنن توجه نکنم ،اینقد کل ذهنم رو یه نفر گرفته بود که نمیتونستم به بقیه فکرکنم ؛خدایا میخوای دوباره چجور امتحانم کنی آخه من لعنتی که داشتم زندگیمو میکردم من لعنتی که بهت گفته بودم به خاطر گـ ـناه نکرده دیگه نمیتونم توی چشماش نگاه کنم حالا چرا باز منو باهاش روبه رو کردی؟چرا دلتنگترم کردی؟
    شام رو دوتا قاشق با بدبختی دادم پایین ؛آیدا هم هی زیر گوشم وز وز میکرد چی شده چی شده ،آخه بگو من الان به تو میتونم بگم چی شده چشم غره ای براش رفتم اومدم به افق خیره بشم که دیدم با یه پسر همسن و سال خودش و رفیق بابا دارن به سمت میز ما میان ،هنوز منو ندیده بود ،مضطرب از جام بلند شدم که بابا گفت:چی شد؟
    یهو از دهنم پرید:گوشواره ام افتاد زمین
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    چهار دست و پا رفتم زیر میز که همون لحظه رسیدن به میز ما و اینو از پاهای مامان و بابا و آیدا که از زیر میز رفت بیرون متوجه شدم ،دوست بابا عرشیا پسرش رو معرفی کرد و سامیار هم به عنوان دوست خانوادگیشون و دوست عرشیا معرفی کرد بعد یکی یکی بابا و مامان و آیدا رو به عرشیا و سامیار معرفی کرد و گفت:دختر کوچیکشون...
    چشمام رو روی هم فشار دادم که گفت:نادر آهو کجاست؟
    یکی زدم به پیشونیم و با بدبختی از زیرمیز دراومدم و قبل از اینکه بابا حرفی بزنه از جام بلند شدم و گفتم:گوشواره ام افتاده بود زیر میز داشتم دنبالش میگشتم
    دوست بابا لبخندی زد و روبه عرشیا و سامیار گفت:اینم دختر کوچیکه نادر جان به اسم آهو
    عرشیا لبخندی زد و گفت:خوشبختم
    سرم رو به زور تکون دادم و نگاهم به سمت سامیار کشیده شد که پوزخندی زد و گفت:قبلا افتخار آشنایی داشتیم
    عرشیا گفت:جدی کجا؟
    قبل از اینکه حرفی بزنه تند تند گفتم:ته باغ
    همشون با چشمای گشاد نگاهم کردن که فهمیدم گند زدم ،چندتا سرفه کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:همون موقع که از دسشویی دراومدم کیفم از دستم افتاد ایشونم زحمت کشیدن کیفمو از روی زمین برداشتن
    بعد از کلی تعارف بیخیال شدن و از جلوی میزمون رفتن و منم سنگینی نگاهش را تا موقع رفتن بد حس میکردم ،صدای اس گوشیم بلند شد که دیدم آیداست ؛پیام رو باز کردم که نوشته بود:آهو من دارم میمیرم این پسر خیلی شبیه اون عکسایی که بهم نشون دادی جان من بگو که اشتباهم کردم و خودش نبود
    برگشتم و نگاهی به آیدا که کنارم نشسته بود کردم ،سرش رو بلند کرد و با چشمای گشاد نگاهم کرد که سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم ،رنگ اونم به آنی پرید و لب زد:آخه چجوری
    مامان با لحن مشکوک گفت:شما دوتا چتونه
    برگشتم سمت مامان و لبخند زورکی زدم و گفتم:هیچی مادر من چمون میخواسته باشه
    آخرشب همه ی مهمونا کم کم رفتن و ماهم جلو در باغ وایساده بودیم و خداحافظی کردیم همگی سوار ماشین شدیم و بابا ماشین رو حرکت داد ،آیدا دست روی بازوم گذاشت و آروم گفت:خوبی؟
    چیزی نگفتم و سرم رو به شیشه چسبوندم ؛خدایا این بدبختیای زندگی من کی میخواد تموم بشه کجای زندگی میتونم یه نفس راحت بکشم و بگم آخیش همه چیز تموم شد همه چیز اونجوری که من میخوام شد ،حتما وقتی مردم دیگه اینجوری میشد...مامان برگشت و گفت:آهو اون پلاستیک رو از پشت سرت بده
    سرم رو از شیشه جدا کردم و برگشتم که پلاستیک رو بردارم همونجوری خشکم زد ،چشمام رو یه بار محکم بستم و باز کردم ولی ماشین خودش بود ؛یا خدا این داشت پشت سر ماشین ما میومد که چی بشه ؟خدایا نکنه باز دیونه شده باشه ،مامان داد زد:آهو
    از جام پریدم و خشک شده برگشتم سمتش و آروم گفتم:بله
    مامان:چهارساعته دارم صدات میکنم کجایی
    گیج و منگ گفتم:ها
    آیدا پلاستیک رو از دستم گرفت و داد به مامان و گفت:چیزی نیست مامان یکم خسته اس ولش کن
    مامان با چشمای ریز شده نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه بیخیال شد و برگشت سرجاش ؛سرم رو دوباره تندی برگردوندم که دیدم هنوز داره پشت سرمون میاد ،یا خود خدا چیزی لو نره ،اگه بابا میفهمید که بدبخت بودم بابا صدا زد:آهو
    تندی برگشتم سمتش و گفتم:بله
    همینجور که رانندگی میکرد گفت:معلوم هست امشب چته باز داری کارا عجیب و غریب میکنی هنوز چخبره؟
    مضطرب گفتم:من هیچیم نیست اگه شما برام حرف درنیارید
    چیزی نگفت و منم برای اینکه شک نکنن دیگه برنگشتم عقب رو نگاه کنم فقط هرچی دعا تو عمرم یاد گرفته بودم رو خوندم بلکم امشب به خیر بگذره چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم با دو از ماشین پیاده شدم و برگشتم به عقب نگاه کردم ولی ماشینی ندیدم ،هی کله ام رو اینور اونور کردم ولی بازم نبود ،نکنه توهم زدم که دیدمش ؛آره حتما توهم بوده وگرنه اون میخواد بیاد دنبال من که چی بشه حتما تا الانم ازم متنفر شده ،مامان زد روی شونمو گفت:چرا نمیای داخل؟
    -ها؟
    اخمی کرد و با تشر گفت:چته؟منتظر کسی اینقد اینور اونورتو نگاه میکنی؟
    به خودم اومدم و گفتم:چیزه میخواستم ببینم این رفتگره امشب میاد یا نه
    مامان:اونوقت به توچه؟
    بحث رو عوض کردم و گفتم:آیدا و بابا انگار رفتن داخل ماهم بریم
    مامان یه نگاه خر خودتی بهم کرد و گفت:جواب منو بده میگم چته؟
    همینجور که داشتم دوباره به سمت چپم نگاه میکردم که ببینم واقعا توهم بوده یا نه گفتم:گفتم که میخواستم ببینم رفتگر اومده یا نه هرچی باشه وظیفه ی شهروندی ماست که...
    همون لحظه ماشینش از سر کوچه اومد و آروم آروم از جلومون رد شد که منم مردمک چشمم با ماشینش حرکت میکرد ،مامان یکی محکم زد بهم و گفت:چته دختر
    گیج تر از قبل گفتم:ماشینش قشنگ بود
    مامان:آهو
    دستم رو کشید و به داخل خونه برد و گفت:معلوم نیست امشب چش شده این دختره باز پاک خل شده
    داخل خونه که شدیم دستم رو از دست مامان درآوردم و با دو از پله ها بالا رفتم و مامان هرچی صدام کرد توجه بهش نکردم و زودی داخل اتاق شدم ،آیدا با چشمای گشاد نگاهم کرد و گفت:چت شده باز
    همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:آیدا پشت سرمون اومده من چه غلطی کنم
    داد زد:چــــــــــی؟
    با اخم گفتم:یواشتر همه رو خبر دار کردی
    آیدا:پشت سرمون اومده که چی بشه
    همینطور که تند تند به سمت بالکن میرفتم گفتم:نمیدونم
    در بالکن رو باز کردم و داخلش شدم و با دیدنش روبه روی خونمون هین بلندی کشیدم ،دست به سـ*ـینه تکیه داده بود به یه ماشین و داشت بالکن ما رو دید میزد ،با دیدنم تکیه اشو از ماشین برداشت و صاف وایساد ؛آیدا هم اومد که داخل بالکن بشه سریع بهش گفتم:نیا نیا اینجاست هنوز
    خودمم داخل اتاق شدم و با ترس رفتم روی تخت نشستم که آیدا گفت:نیا زنگ خونه رو بزنه آبروریزی کنه
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:مگه دیونس
    آیدا:وقتی تا اینجا دنبالت اومده حتما هست
    قلبم داشت از قفسه ی سـ*ـینه ام جدا میشد ،به زور روی تخت دراز کشیدم و گفتم:آیدا توام بیا بخواب خودش میره بالاخره
    کنارم روی تخت دراز کشید و گفت:داستان شما هم معلوم نیست میخواد به کجا ختم بشه
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    داخل مغازه مانتو فروشی شدم که دیدم غلغله است نگاهی به مانتو و قیمت های بالاشون کردم ؛چخبرشون بود اینقد گرون بودن ملت یجوری ریخته بودن تو مغازه هرکی قیمتا رو نمیدید فکر میکرد مانتو نذری میدن یه مانتو چشمم رو گرفت و به فروشنده گفتم یکی سایز منو پایین بیاره ،داخل اتاق پرو شدم و مانتو رو پوشیدم و به آیینه روبه روم خیره شدم خوشگل بود و بهم میومد باید یه تخفیف اساسی میگرفتم ؛جملات رو توی ذهنم ردیف کردم واسه ی تخفیف و مانتو رو درآوردم و از اتاق بیرون زدم به سمت فروشنده که دختر جوونی بود رفتم و گفتم:این مانتو رو میبرم
    لبخندی زد و گفت:به به چه خوش سلیقه مبارکتون باشه
    -مبارک باشه به جای اینکه شما هم تخفیف بدین
    فروشنده:عزیزم کارای ما تو بگو هزار تومن تخفیف نداره
    -داره اذیت نکنید حالا من از این خوشم اومده دلمو نشکونید
    خندید و گفت:چه دل شکستنی مبارکت باشه
    مانتو رو توی پلاستیک کرد و به سمتم گرفت که گفتم:تخفیف ندید نمیخرم بخدا
    پلاستیک مانتو رو به زور توی دستم چپوند و گفت:اصن شما نمیخوایید پول بدین
    با چشمای گشاد گفتم:مگه میشه؟
    فروشنده:بله که میشه عزیزم چون یه جنس رو که دو بار حساب نمیکنن
    هنگیده بهش نگاه کردم ،این یکی دیگه فازش چی بود به قیافه متعجبم خندید و با انگشت به جایی اشاره کرد و گفت:اون آقا شما رفتید توی اتاق اومدن و حساب کردن
    رد دستش رو گرفتم و چشمام گشاد تر از قبل شد ،داشت به مانتوها نگاه میکرد و چندتا فروشنده دختره دیگه هم دورش رو گرفته بودن ،این دیگه اینجا چکار میکرد؟لعنت بهت بیاد آهو که اینقد گیجی نمیفهمی کی تعقیبت میکنه کی نمیکنه ،سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت و مستقیم نگاهم کرد پلاستیک مانتو رو کوبیدم روی میز و روبه فروشنده عصبی گفتم:به اون آقا بگو من احتیاج به حساب کردن اون ندارم در ضمن اون فروشنده های دخترتونم یکم ادب کنید یه مرد میاد داخل که قرار نیست اونجوری دورشو بگیرنن
    فروشنده دهن باز کرد که حرفی بزنه که از مغازه با حرص زدم بیرون ؛چی رو میخواست بهم ثابت کنه؟که من سایه به سایه دنبالتم؟که میخوام یه جا خفتت کنم و بعد یکسال ازت حساب پس بگیرم؟ماشینی کنارم حرکت میکرد دو قدمی یه بار بوق میزد ؛با اعصاب خورد برگشتم و داد زدم:د آخه مرتیک...
    با دیدن دوباره اش حرفم رو درجا خوردم ،با بدبختی چشم ازش گرفتم و خودم رو زدم به اون راه و دوباره شروع به راه رفتن کردم ،همینجور که من میرفتم اونم آروم آروم کنارم میومد و بوق میزد صدای بوقش روی مخم و بود و نگاهای مردم بیشتر روی مخم بود ،از خجالت سرم رو انداخته بودم پایین و به سرعت قدمام اضافه کردم که اونم سرعت ماشینش رو یه خورده بیشتر کرد حالا صدای بوقش ریتم دار شده بود و با ریتم بوق میزد جوری که میگفت بوق بوق بو بو بوق بو بو بو بوق...کلافه سرجام وایسادم که اونم با ماشین وایساد ولی هنوز همونجوری با ریتم بوق میزد ،چندتا موتوری که پسرای هجده نوزده ساله بودن نگه داشتن و پیاده شدن ؛ریختن جلوی ماشینش و با بوق زدن این میرقصیدن ،این روانی داشت چکار میکرد چه مردمم همکاری میکردن باهاش ؛برگشتم و نگاهش کردم همینجوری که بوق میزد یه تای ابروش رو برام بالا انداخت که یعنی همینی که هست ،به اطرافم نگاه کردم که دیدم همه دارن نگاهمون میکنن و به تعداد رقصنده ها هم هی داره اضافه میشه ؛دیدم همینجوری وایسم آبروم پرچم میشه وسط خیابون ،دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و به سمت ماشینش رفتم و در روباز کردم و روی صندلی نشستم و محکم درو بستم با اخم به رو به رو خیره شدم که دست از بوق زدن برداشت و پسرها هم پخش شدن و جلوی ماشین رو باز کردن که با سرعت حرکت کرد سرعتش هر لحظه بیشتر میشد و منو بیشتر یاد اونموقعی مینداخت که اولین بار باهاش سوار ماشین شدم ،نفسی گرفتم که بوی عطرش توی دماغم پیچید و ضعیف تر از قبلم کرد جوری تند میروند و ویراژ میرفت که همه ی اعضای بدنم شل شده بود ناخودآگاه داد زدم:یواشتر برو روانی میخوای بکشیمون
    با حرص دندون قرچه ای کرد و بدون اینکه سرعت ماشین رو پایین بیاره گفت:مگه نگفتی به سلینا بگو که من مردم حالا چرا میترسی از مردن هوم؟
    از زور ترس داد زدم:بابا من شکر خوردم من غلط کردم من یابو گوه خوردم الان سوار ماشین تو شدم تو باز زده به سرت من احمق چرا سوار شدم آخه
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با صدای بلند زدم زیر گریه و گفتم:من میترسم
    چند بار با مشت محکم کوبید روی فرمون و سرعتش رو کم کم پایین آورد هنوز داشتم گریه میکردم و مثل چی میلرزیدم ،چند دقیقه بعد یه جای خلوت نگه داشت ،سریع دست بردم که در رو باز کنم که دیدم قفله ؛برگشتم سمتش و گفتم:در رو باز کن وگرنه داد میزنم
    سیگارش رو روشن کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت:هرچقد دلت میخواد داد بزن
    اشکام رو پاک کردم و گفتم:ببین داد میزنما خودت میدونی چه کله خریم
    سرش رو تکون داد و گفت:آره آره داد بزن بگو من با این مردی که اینجا نشسته چکار کردم،داد بزن بگو ضربه ای بهش زدم که هیچکس قدرتشو نداشت همچین ضربه ای بزنه،داد بزن بگو این مردو من از پا درآوردم، داد بزن بگو بدون هیچ حرفی بدون هیچ توضیحی ولش کردم و رفتم واسه خودم بریدم و دوختم که اینجوری براش بهتره
    مات و مبهوت نگاهش میکردم که عصبی داد زد:د داد بزن دیگه چرا نمیزنی
    سرم رو پایین انداختم و هنوز بدنم لرز داشت و میلرزیدم شایدم حق داشت ولی فقط خدا میدونست که من بی گناهم ،با صدای دورگه و آرومی گفت:آهو
    همینجور که دندونام بی اختیار میخورد روی هم سر بلند کردم و نگاهش کردم که گفت:تو از من میترسی؟
    نگاهش کردم که مضطرب گفت:چرا میلرزی
    برگشت سمت عقب ماشینش و بطری آب معدنی رو برداشت و زود درش رو باز کرد و به سمت لبم آورد و گفت:دهنتو باز کن
    دهنم رو به سختی باز کردم و چندتا قلپ آب خوردم که با صدای خش دار و لحن پشیمون گفت:من غلط کردم داد زدم سرت دست خودم نبود توروخدا نلرز اینجور میکنی بیشتر عصبی میشم
    به چشماش نگاه کردم و بی مقدمه گفتم:سهیل از همون موقعی که ما خونه امون رو بردیم اون محل اونجا میشستن من یه دختر پنج شیش ساله بودم و سهیل یه پسر دوازده سیزده ساله بود
    چشماش رو روی هم فشار داد و گفت:الآن نمیخواد اینا رو تعریف کنی آروم باش
    نگاهم از چشماش به دستای مشت شده اش کشیده شد و گفتم:مثل یه برادر مثل یه دوست مثل یه حامی بود برام وقتی یکی اذیتم میکردم بی برو برگرد از زیر دست سهیل در نمیرفت اون بزرگ شد و منم بزرگ شدم سهیل خوب بود آقا بود ولی ما به هم دیگه از یه چشم نگاه نمیکردیم من همیشه به چشم برادر به اون نگاه میکردم ولی اون حتی یه بار منو به چشم خواهرش نگاه نکرد ،فهمیده بودم دوستم داره غیر مستقیم بهم گفته بود و من خودم رو زده بودم کوچه علی چپ ؛چندماه بود ندیده بودمش تا اونشب توی خواستگاری سارینا دیدمش وقتی دیدمش فهمیدم این موضوع اونجا بسته نمیشه و بد دلشوره ای گرفتم یبار تنها گیرم آورد و گفت دست از سرت برنمیدارم،باردوم توی حیاط تنها گیرم آورد و مجبورم کرد و بردم حیاط پشتی و گفت باید باهم حرف بزنیم به من گفت فقط بخاطر تو با سارینا نامزد کردم گفت که میبرمت از اینجا و فلان و بمان ،هرچی من بهش میگفتم نره اون میگفت بدوش...
    کل صورتم از اشک خیس شده بود سر بلند کردم و گفتم:به جان خودت که میخوام دنیات نباشه اون بـ..وسـ..ـه ناگهانی بود یعنی اون منو بوسید من خشک شده بودم نمیدونستم چکار کنم
    از زور حرص تند تند نفس میکشید و قفسه ی سـ*ـینه اش بالا و پایین میشد که باز گفتم:وقتی که من برگشتم خونه ی خودمون بهش گفتم جمع کنن و از اون محل برن فقط اونجوری میتونم ببخشمش اوناهم سر یه هفته از اونجا رفتن
    با اخم دستمالی بهم داد که دستمال رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:میدونی چیه اشتباهات بعضی آدما از اونجایی که میترسن حرف بزنن و بعضی دیگه هم از اونجایی که گوش نمیدن ،من حرف نزدم حرف نزدم تا کار از کار که گذشت اومدم اون زمان توضیح بدم تو گوش ندادی
    بدون هیچ حرفی ماشین رو حرکت داد و پنجره سمت خودش رو پایین داد و نفسی گرفت ،چند دقیقه بعد خواست داخل کوچمون بشه که گفتم:همینجا نگه دار پیاده میشم یه وقت یکی میبینمون
    سری تکون داد و نگه داشت خواستم در و باز کنم که صدا کرد:آهو
    برگشتم و نگاهش کردم که پلاستیکی رو از عقب ماشینش برداشت و به سمتم گرفت و گفت:اینو تو مغازه جا گذاشته بودی
    به پلاستیکی که میدونستم مانتو داخلش خیره شدم و گفتم:نمیخوامش
    پلاستیک رو گذاشت روی پامو گفت:مضخرف نگو
    خواستم چیزی بگم ،همینجور که به روبه روش خیره بود گفت:در ضمن شماره ام هنوز همونه
    دوباره دهن باز کردم که حرف بزنم برگشت و خیره تو چشمام نگاه کرد و گفت:مراقب خودت باش آهو خانم
    لبخندی ناخودآگاه روی لبم نقش بست که سریع جمعش کردم و تندی از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم به سمت خونه رفتم انگار از یه کوهی پایین اومده بودم و اینقد حس سبکی داشتم که دلم میخواست پرواز کنم ،کلید انداختم و داخل حیاط شدم با دو به سمت در ورودی رفتم و داخل خونه شدم و که سه تاشون برگشتن و نگاهم کردن ،لبخندی زدم و گفتم:سلام بر عزیزان دل
    همشون با چشمای گشاد نگاه میکردن که بابا گفت:باز خل شدی از اونور بوم افتادی
    به سمتش رفتم و ماچ محکمی از روی لپش کردم و گفتم:عاشقتم که
    مامان:آهو دخترم خوبی تو، باز چی شده
    به سمت مامان رفتم و ماچ محکمی از روی لپ اونم کردم و گفتم:من عالیه ام
    آیدا:خداروشکر که عالی
    دستم رو باز کردم و همینجور که به سمتش میرفتم گفتم:بیا بغـ*ـل آهو بهترین آجی دنیا
    آیدا از جاش بلند شد و در رفت و گفت:والا این یه چیزی زده از خونه داشت میرفت بیرون مثل سگ بود حالا ببین چه مهربون شده
    دستم رو به کمرم زدم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:آره الان رفتم جواب آزمایشاتو گرفتم دکترا جوابت کردن گفتن تا چندماه دیگه بیشتر زنده نیستی واسه اون مهربون شدم باهات
    بابا زد زیر خنده و آیدا به مامان نگاه کرد و گفت:مامان ببین چه بیشعوره
    مامان با خنده از جاش بلند شد و گفت:به من ربطی نداره من میخوام برم غذا درست کنم
    با دو به سمت مامان رفتم و گفتم:مگه من مرده باشم شما غذا درست کنی خودم الان یه ماکارانی مشت میزارم
    مامان رو نشوندم و پلاستیک مانتو رو پرت کردم توی بغـ*ـل آیدا و گفتم:بیا این مانتوم که خریدم نگاهش کن ذوق کن به سلیقه ی خواهرت
    به سمت آشپزخونه رفتم و سوت زنان وسیله های ماکارانی رو حاضر کردم ؛داشتم پیازا رو نگینی خورد میکردم که آیدا مانتو پوشیده اومد داخل آشپزخونه و گفت:آهو چه خوشگله بدش به من
    -نچ نمیشه هدیه اس
    لیوان آبی برداشت و مشکوک گفت:از کی؟
    همینجور که داشت آب میخورد گفتم:سامیار
    هرچی آب توی دهنش بود و ریخت بیرون اونیم که خورده بود شکست گلوش ؛خندیدم و با دو به سمتش رفتم و چند بار با مشت زدم به پشتش و گفتم:خفه نشی
    صاف وایساد و با چشمای گشاد گفت:زود باش تعریف کن خیر ندیده اینا رو من الان باید بفهمم
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    دستی به مانتوم کشیدم و داخل کافه شدم نگاهی به اطرافم کردم که دیدم داره نگاهم میکنه ،به سمتش رفتم که رها رو از روی صندلی بلند کرد و گرفت بغـ*ـل و خودشم از جاش بلند شد با لبخند به رها نگاه کردم ،چقد تغییر کرده بود ؛یه دختر مو بور خیلی خوشگل که آدم دلش براش ضعف میرفت ؛موهای کمش رو بالاسرش بسته بود و قیافه با مزه ای براش ساخته بود تند تند به سمتش رفتم و با ذوق گفتم:ای جونم تو چقد خانم شدی
    اومدم بگیرمش بغـ*ـل که چسبید به سامیارو بغلم نیومد ،ضایع شده به سامیار نگاه کردم که چشمکی زد و گفت:بزار یکم بگذره الان غریبی میکنه
    سری تکون دادم و روی صندلی مقابل سامیار نشستم و گفتم:چند سالش شده این خوشگل خانم
    سامیار بوسی روی لپش کرد و گفت:دوسال
    آهی کشیدم و گفتم:چقد زود گذشت
    سامیار در ادامه گفت:چقد زیاد بد گذشت
    همون لحظه گارسون اومد سفارش کیک و قهوه گرفت و رفت...منم تا موقعی که سفارشامون رو بیارن یکم سر به سر رها گذاشتم که اونم کم کم یخش باز شد و هی بهم میخندید ،یه خورده اومد بغلم ولی باز غریبگی کرد و دوباره چپید بغـ*ـل باباش ؛انگار نه انگار یه زمان من نبودم کل خونه رو میگرفت توی سرش و بهونه امو میگرفت یه قلپ از قهوه امو خوردم و گفتم:از بقیه چخبر خوبن؟
    سری تکون داد و گفت:خوبن خوبن
    یکم این پا اون پا کردم و بالاخره سوالم رو پرسیدم و گفتم:سارینا چی؟
    نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:بد ضربه ای خورد منم حالم خوب نبود که بشم مرحمی براش ولی اونم کم کم عادت کرد کم کم فراموش کرد ولی من مثل اون نتونستم به نبودت عادت کنم یکسال خود خوری کردم آهو یکسال زندگیم گند زده شد توش حتی وقتی هانیه فوت شد اینقد خودمو گم نکردم که توی این یکسال کردم
    ناراحت سرم رو پایین انداختم و گفتم:متاسفم ولی حال منم چندان تعریفی نداشت فقط دوباره جمع شدن خونوادم پیش هم تونست یه خورده حالم رو بهتر کنه وگرنه دیگه هیچ دلخوشی برام نمونده بود
    یه تیکه کیک داخل دهن رها گذاشت و بعد به چشمام زل زد و گفت:گذشته ها گذشته الان مهمه همین الان الان همین الانی که میخوام بهت بگم من حسم یه ذره بهت تغییر نکرده
    لبخندی به شیرینی عسل روی لبام نقش بست ،توی دلم یجور خاصی قنج رفت یه حس خوب که میدونستم هیچوقت نمیتونم با کسی دیگه بغیر از سامیار تجربه کنم یه تیکه کیک داخل دهنم گذاشت و گفت:توام اگه هنوز مثل قدیما دوستم داری دیگه بیشتر از این کشش ندیم
    خشک شده نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی
    لبخند کمرنگی زد و گفت:یعنی تو بشی خانم خونه ام،دلبر بنده منم بشم مردت، تکیه گاهت،شوهرت
    ذوق زده یه بشکن زدم و گفتم: اینه...عاشق کلمه آخریم
    یهو فهمیدم چی گفتم محکم جلوی دهنم رو گرفتم که اونم خندید و گفت:راحت باش
    یه لحظه صورتم داغ شد ولی خوب خجالت زیاد به من نمیومد ،روبه رها گفت:رهایی این خانمو بکنیم مامان تو؟
    خرذوق به رها خیره شدم که اونم زل زد بهم و بعد از چند دقیقه خندید و سرش رو تکون داد و گفت:آله
    دستم بردم مقابل رها و گفتم:بزن قدش خوشگله
    دست کوچیکش رو آورد بالا و یکم خم شد و کوبید به کف دستم یه چند دقیقه دیگه توی کافه نشستیم و بعد سوار ماشین شدیم و سامیار رها رو عقب نشوند سامیار برگشت و با چشم و ابرو به رها اشاره کرد که منم برگشتم و دیدم رها یه دسته گل رز قرمز خیلی خوشگل دستشه ،به طرف من گرفت و لبش رو خجالتی داد داخل دهنش لبخندی زدم و گفتم:این برای منه خوشگل خانم؟
    سرش رو تکون داد که دسته گل رو ازش گرفتم و خم شدم گونه اش رو بـ*ـوس کردم و اونم نشست روی صندلی ؛برگشتم سمت سامیار و گفتم:عاشق رزم، مرسی
    سری تکون داد و ماشین رو حرکت داد و گفت:بریم کجا؟
    -من باید برم خونه هوا هم داره تاریک میشه
    سامیار:حالا که خیلی زوده من میخواستم شام رو باهم باشیم
    -نه بابام عصبی میشه حوصله ی جنگ و دعوا رو ندارم یه وقت دیگه
    سرعت ماشین رو بیشتر کرد و سرکوچه نگه داشت و گفتم:دیگه وقت رفتنه
    سامیار:آهو
    -جانم
    روی فرمون ضرب گرفت و گفت:با خانوادت صحبت میکنی دیگه
    -آره تو نگران اونجاش نباش
    سامیار:هرچه زودتر بهتر
    سرم رو تکون دادم و برگشتم که با رها خداحافظی کنم دیدم غرق خوابه ؛برگشتم سمت سامیار و گفتم:رها هم که خوابید پس من برم
    نگاهم کرد که گفتم:بابت گل بازم ممنون خداحافظ
    لبخند مهربونی زد و گفت:خداحافظ
    از ماشین پیاده شدم و برگشتم دوباره خداحافظی کردم که اونم دستش رو برام بالا گرفت ،نمیدونم چرا دلم نمیخواست ازش جدا بشم داخل خونه شدم و گل رو پشت سرم قایم کردم که همون لحظه بابا جلوم ظاهر شد لبخند زورکی زدم و گفتم:پدرم چقدر جدیدا زود از سرکار میایید
    نگاهی به دستام که پشتم قایم شده بود کرد و گفت:چرا دستت رو بردی پشتت
    باهمون لبخند مسخره گفتم:جان؟
    بابا:دستت
    -آها چیزه میخوام براتون کردی برقصم
    شروع کردم لنگ و لقار کردن که بابا با حرص گفت:آهـــــو
    ناچار دست گل رو آوردم جلو و تعظیم کردم و گفتم:تقدیم به پدر گلم
    بابا دسته گل رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد و یهو یه کارت از داخلش درآورد و خوند:تقدیم به عشق زندگیم آهو
    با چشمای گشاد به بابا نگاه کردم که چشماش رو ریز کرد و گفت:که واسه من گل گرفتی آره؟
    سریع به خودم اومدم و به سمتش رفتم و دست گذاشتم روی کارت و گفتم:ببین بابا منظور از این آهوی آخری این بوده که که که
    بابا سرش رو تکون داد و گفت:که؟
    بشکنی زدم و گفتم:آها یعنی از طرف آهو ،مرتیکه گل فروشه یادش رفته از طرف آهو رو بزنه
    بابا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:آهو منو چه شکلی میبینی تو؟
    -خوشگل میبینمت بابایی
    اخماش رو توی هم کرد و گفت:باز داری چه گندی میزنی
    کارت رو از دستش گرفتم و همینجور که به سمت پله ها میرفتم گفتم:خوبی به شما نیومده گلم براتون میخریم
    بابا همینجور داشت با اخم نگام میکرد که منم با دو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاق شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    چهار نفری پشت میز نشسته بودیم و شام میخوردیم به بابا نگاه کردم و یه قاشق برنج داخل دهنم گذاشتم از چه راهی وارد میشدم که قاطی نمیکرد برام؟چجور بهش میگفتم مثلا سریع قبول میکرد؟کی بهش میگفتم؟مثلا همین الان سر شام دلو بزنم به دریا و بگم چطوره؟خفه شو آهو مامانت اگه بدونه تو رفتی توی یه خونه خدمتکاری که غوغا میکنه و دوباره زندگیمون از هم میپاشه ،بابا سرش رو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد و گفت:چیه؟
    بشقابم رو بردم به سمت بشقابشو گفتم:من زیادمه بزار نصف برنجمو برات بریزم
    بابا:نمیخورم
    -دست منو رد نکن دیگه بابا میدونم گشنته
    مامان:آهو جان برنج دوباره هست بابات خواست براش میکشم تو غذای خودتو بخور
    بشقاب رو دوباره جلوی خودم گذاشتم و به آیدا نگاه کردم که دیدم داره ریز ریز میخنده، اینم میدونست من چه مرگمه فقط میذاشتیش بخنده چشم غره ای براش رفتم و بقیه غذام رو خوردم ،مامان و بابا که از آشپزخونه بیرون زدن با آیدا ظرفا رو جمع کردیم و باهم شروع کردیم به شستن ،آیدا همینجور که ظرفا رو آب میکشید گفت:آهو خدایی خیلی ضایعه ای
    کلافه گفتم:خوب چکار کنم اخلاق بابا رو که دیدی
    آیدا:آروم آروم برو جلو و توکل کن به خدا
    -آیدا تو با مامان حرف میزنی دیگه
    آیدا:ببین من ظرفا تموم بشه مامان رو میبرم بالا راضی نکرده نمیزارم از اتاق بیاد بیرون مطمئن باش
    -فقط حواست باشه خدمتکاری من از دهنت در نره بگو باهم دوست بودن یه مدت
    آخرین ظرف رو آب کشید و گفت:حواسم جمعه
    بوسی رو گونش کاشتم و باهم از آشپزخونه بیرون زدیم ؛آیدا با هزار ترفند مامان رو از جاش بلند کرد و به طبقه ی بالا برد ،حالا عملیات من ضایع شروع میشد به سمت آشپزخونه رفتم و دوتا چایی ریختم و بردم توی پذیرایی روبه روی بابا نشستم بابا با دیدن چاییا گفت:دست گلت درد نکنه آهوی بابا
    لبخند پر استرسی زدم از جام بلند شدم و روی مبل کناریش نشستم چایی رو برداشت و قبل از اینکه بخوره تند تند گفتم:آروم بخور بابا
    متعجب گفت:واسه ی چی؟
    -توی گلوی خوشگلتون نشکنه بخوایید اذیت بشین در ضمن داغم هست دهن زیباتون رو نسوزونه
    بابا یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:که اینطور
    فنجون رو برگردوند روی میز و چشمکی زد و گفت:چی میخوای
    -کی؟من؟هیچی به جان خودم
    بابا:آهو من بچه خودم رو خوب میشناسم یه راست برو سر اصل مطلب بگو چی میخوای
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:خیله خب اگه اینجوریه باشه میگم
    نفسی گرفتم و گفتم:میخوام ازدواج کنم
    لبخندی زد و با افتخار سری تکون داد و گفت:میدونستم دختر عاقلی هستی و همچین موقعیتی رو رد نمیکنی اتفاقا امروز دوباره دوستم زنگ زد و گفت باهات...
    پریدم وسط حرفشو با لبخند گفتم:من اونو نمیگم بابا جون
    خشک شده نگاهم کرد و چند دقیقه بعد گفت:پس کی؟
    -خواستم باهاتون تنها صحبت کنم چون نمیخواستم مامان بفهمه من یه زمان توی یه خونه خدمتکار بودم و برامون دردسر بشه راستش اونشب که رفتیم اون مهمونی دوست شما اون پسره که اسمش سامیار بود رو یادتونه؟
    بابا سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:من توی خونه ی اون هم خدمتکار بودم هم پرستار دخترش که تازه به دنیا اومده بود یعنی زنش بعد از به دنیا اومدنه دخترش فوت میشه واسه همین من پرستار دخترش بودم ؛سی دوسالشه، دکتر مغز و اعصابه اون مدتی که من اونجا بودم یه رابـ ـطه احساسی بینمون به وجود اومد و میخواستیم ازدواج کنیم ولی سر یه سری مسائل بهم خورد و تا همون شب که باز همو دیدم و امروز دوباره ازم خواستگاری کرد
    بابا با اخم غلیظ و عصبانیت بهم زل زده بود ،دستای یخم رو چند بار مشت کردم و باز کردم که گفت:منو سرکار گذاشتی درسته؟
    با جدیت تمام گفتم:نه
    چشماش رو روی هم فشار داد و گفت:نفهمیدم الان تو از من میخوای بزارم زن یه مرد دوازده سال از خودت بزرگتر بشی که تازه یه بار ازدواج کرد و الانم یه بچه...
    پریدم وسط حرفشو عدد دو رو با انگشتام نشون دادم و گفتم:دو ساله داره اینقد با نمکه بابا فقط باید ببینیش
    بابا با حرص گفت:آهو محاله همچین اتفاقی رو بزارم بیوفته اینو تو مخت فرو کن
    پنچر شده گفتم:آخه چرا تو که اونو نمیشناسی
    با مشت کوبید روی میزو داد زد:همینی که گفتم
    سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم:بابا جان داریم حرف میزنیم شما به من گوش بده تا...
    حرفم رو قطع کرد و صداش رو بیشتر برد بالا و گفت:تمومش کن این موضوع همین جا تموم میشه
    یهو کنترلم رو از دست دادم و از جام بلند شدم و منم داد زدم:منم آدمم حق دارم واسه ی زندگی خودم تصمیم بگیرم
    اونم با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:آیدا یه بار واسه زندگیش خودش تصمیم گرفت بسه تو دیگه نمیخواد تصمیم بگیری
    همون لحظه مامان و آیدا با دو از پله ها پایین اومدن و مامان مضطرب گفت:چتونه چرا داد میزنید
    چشم از مامان گرفتم و به بابا خیره شدم و گفتم:قضیه من با آیدا فرق میکنه من سامیارو خوب میشناسم بابا
    رگ گردنش از زور عصبانیت تیر شده بود و داد زد:دختر بی چشم و رو خجالت نمیکشی اسمشو راحت جلوی من میاری
    خنده ی عصبی کردم و گفتم:نه چه خجالتی من دوسش دارم پای تصمیمم وایسادم بابا
    مامان با اخم به سمتم اومد و گفت:بیا برو دختر بیا برو اینقد زبون درازی نکن ما بزرگتریم ما میدونیم چی به صلاحتونه چی نیست
    چشمام به آنی پر از اشک شد و روبه مامان گفتم:پس وقتی دارید به صلاحیت ما فکر میکنید اون وسطه فکر کنید که دخترمونم قلب داره احساسات داره یکیو دوست داره
    نگاه از مامان گرفتم و با گریه از پله ها بالا رفتم که آیدا خواست دنبالم بیاد گفتم:میخوام تنها باشم آیدا
    داخل اتاق شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت و سرم رو کردم توی بالشت و زار زدم ،خدایا چرا من همیشه باید یه ور موضوعم بلنگه ؛چرا هروقت میام بگم تموم شد همه چیز حله یه اتفاق دیگه پیش میاد چرا من اینقد باید عذاب بکشم بخدا منم بنده اتم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    در اتاق باز شد و آیدا اومد داخل و روبه روم روی تخت نشست سرد و بی جون نگاهش کردم که گفت:آهویی پاشو بریم ناهار بخوریم
    سرم رو به نشونه ی نه بردم بالا که گفت:صبحونه ام نخوردی تو فکر میکنی اعتصاب غذا کنی اینا راضی میشن؟نه خواهر من بدتر لج میکنن
    چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:آیدا من دوسش دارم چرا نمیفهمن چرا درک نمیکنن دارم عذاب میکشم میفهمی چی میگم
    دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:پاشو بریم پایین من بهت قول میدم همه چی با صحبت حل میشه به شرط اینکه عصبی نشی
    سرم رو تکون دادم و گفتم:من بخاطر سامیار همه کاری میکنم
    آیدا:پس پاشو بریم ناهار بخوریم پاشو
    از جام پاشدم و به طبقه ی پایین رفتیم دقیقا رو به روی بابا روی صندلی نشستم ،آیدا هم نشست و برام برنج کشید و زیر لبی گفتم:بسه ممنون
    با قاشق برنجا رو از اینور بشقاب میدادم اونورش از اونور میدادم اینورش ؛سنگینی نگاها رو حس کردم که سر بلند کردم و اول به مامان و بعد به بابا خیره شدم دوباره سرم رو انداختم پایین و آهی کشیدم و قاشق رو پر برنج کردم و دوباره ریختمش توی بشقاب ؛بابا با لحنی خشک گفت:غذا تو بخور
    سرم رو بلند کردم و به قیافه اخموش خیره شدم و قاشق رو پرت کردم توی بشقاب و تکیه ام رو دادم به صندلی که باز اشاره ای به بشقاب کرد و گفت:بهت میگم غذاتو بخور
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:اینم میخوای زور کنی؟
    با حرص پوست لبش رو کند و گفت:مثل اینکه دوباره میخوای بحث رو باز کنی
    سری تکون دادم و گفتم:دقیقا همینطوریه
    مامان اومد وسط بحث و گفت:غذاتونو بخورید الان وقتش نیست
    -نه مادر من اتفاقا همین الان وقتشه
    مامان:آهو ساکت باش
    برگشتم سمت بابا و گفتم:بابا، من
    با انگشت، اشاره ای به خودم کردم و دوباره تاکید کردم:من
    جمله ام رو کامل کردم و گفتم:من میخوامش
    آیدا زد بهم و گفت:آهو جان
    -گفتی حرف بزنیم داریم حرف میزنیم من جنگی با کسی ندارم فقط دارم مثل بچه آدم حرف میزنم
    یهو بابا محکم با مشت کوبید رو میز و داد زد:آخه دختره ی احمق چرا نمیفهمی تو هجده سالته اون سی و دو سالشه
    صندلیم رو کشیدم عقب و با حرص از جام بلند شدم و گفتم:فکر نکنم سنش از شما بیشتر باشه، پریسا هم یکی دو سال از من بزرگتر بود چطور واسه خودتون به به، به ما که میرسه اَخ میشه
    چند لحظه خشک شده نگاهم کرد و زهر خندی زد و گفت:دستت درد نکنه آهو خانم خوب بلدید شما بچه ها یه آتو از ما گیر بیارین هروقت باب میلتون نبودیم اینو مثل پتک بکوبونید توی سر آدم دستت درد نکنه دمت گرم
    از جاش بلند شد و تندی از آشپزخونه بیرون زد و چند دقیقه بعد صدای در نشان از این میداد که از خونه زد بیرون ؛به مامان نگاه کردم که دستش به سرش بود و هیچ حرفی نمیزند ،خبرت کنن آهو با این حرف زدنت ،آخه بگو میخوای اینا رو راضی کنی گذشته رو چرا میاری وسط ؛با اعصابی داغون از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاقم رفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم و روی تخت نشستم ،هوای اتاق تاریک تاریک شده بود ،به ساعت گوشیم نگاه کردم که نه شب رو نشون میداد گلوم خشک شده بود و داشتم از تشنگی میمردم ؛از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم همشون توی پذیرایی ساکت نشسته بودن بدون اینکه بهشون محل بزارم داخل آشپزخونه شدم و یه لیوان آب برداشتم و همینجور که داشتم میخوردم زنگ خونه زده شد با لیوان آب از آشپزخونه بیرون زدم که دیدم بابا آیفون رو برداشت و هر کلمه ای که جواب میداد اخماش غلیظ تر میشد و به من نگاه میکرد ؛باع این دیگه چش بود سری تکون داد و به اونی که پشت آیفون بود با لحن خشک گفت:بله بفرمایید
    بابا آیفون رو گذاشت که مامان گفت:کیه
    بابا با حرص منو با دست نشون داد و روبه مامان گفت:خواستگار مادمازل خانمتونه
    با چشمای گشاد گفتم:سامیاره؟
    بابا لا اله الا اللهی گفت و مامان و آیدا با دو چادر پوشیدن که روبه مامان با ذوق گفتم:بابا این چادر چیه میپوشی پسفردا میشه دامادت، بهت محرم میشه
    مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:والا بقرآن خیلی رو داری آهو
    خواستم حرفی بزنم که آیدا شالی روی سرم انداخت و همون لحظه در خونه زده شد و بابا در رو باز کرد و با همون اخماش به زور از دهنش دراومد:بفرمایید
    سامیار داخل خونه شد و سلام علیک گرمی با مامان و آیدا کرد و منم یه قدم رفتم جلوتر و با لبخند گفتم:سلام خوش اومدی
    سامیار سرخ و سفید شد و سرش رو انداخت و پایین و گفت:سلام
    آیدا یکی محکم زد به پهلوم که زیر گوش آیدا گفتم:چرا با من گرم نگرفت نکنه نشناختم؟
    آیدا با حرص لبخندی زد و خیلی آروم گفت:خفه شو
    بابا تعارف کرد و رفتن و روی مبلا نشستن ،منم به سمت مبلا رفتم که بشینم روبه روی سامیار که بابا با اخم گفت:برو توی اتاقت
    -موضوع منم بابا کجا برم؟
    بابا چشماش رو با حرص بست که سامیار روبه بابا گفت:بله منم فکر میکنم تنها صحبت کنیم بهتر باشه
    اینم یعنی به من گفت برو ؟انگار فقط من مزاحم بودم ،مامان از آشپزخونه با یه سینی چایی اومد شونه ای بالا انداختم و با آیدا بالا رفتیم ولی هیچکدوم قصد نداشتیم بریم توی اتاق ؛از بالای نرده ها همینطور که گوش وایساده بودیم گفتم:آیدا بنظرت از کجا فهمیده بابا اینا راضی نمیشن من که چیزی بهش نگفتم که پاشده اومده حرف بزنه
    آیدا:چمیدونم حتما حس کرده
    یکی زدم توی صورتم و برگشتم و به نیمرخ آیدا نگاه کردم و مضطرب گفتم:یه وقت موضوع خدمتکاری منو جلو مامان لو نده
    آیدا همینطور که آویزون بود و پایین رو نگاه میکرد با اطمینان گفت:نه مطمئن باش چیزی نمیگه بهش گفتم چیزی نگه
    چشمام رو ریز کردم و بیشتر بهش خیره شدم که چند لحظه هنگیده به روبه رو خیره شد و بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت:لو دادم خودمو؟
    -تو بهش زنگ زدی جز زده؟
    آیدا:فکر کردم آخرین راه باشه ببخشید
    خواستم چیزی بگم که همون لحظه بابا گفت:اوضاع کار و بار چطوره
    سامیار:خداروشکر خوبه آقای سرمدی
    ذوق زده دست آیدا رو فشار دادم و گفتم:ببین چه صداش قشنگه آهو فدای صدای مردونت بشه
    آیدا دستشو از توی دستم بیرون کشید و گفت:این صداش عادیه توام عاشقی زر میزنی خواهرم
    اخمام رو کردم داخل همو گفتم:این نه ؛ سامیار آقا فهمیدی؟
    آیدا:منظورت همون آقا سامیاره؟
    نیشگونی ازش گرفتم که گفت:آهو بقرآن پرتت میکنم از اینجا پایین آبروت بره
    دستم رو گذاشتم روی بینیم و گفتم:هیس ساکت بزار ببینم چی میگه
    بابا:گفتین با هم حرف بزنیم
    سامیار:بله فکر کنم بدونین راجب چی میخوام حرف بزنم حتما آهو خانم راجبش باهاتون حرف زده
    بابا:بله چند روزی هم خونمون سر همین موضوع دعواست
    سامیار:متاسفم من نمیخواستم سر این موضوع میونتون با دخترتون شکرآب بشه
    بابا:حالا که شده میبینیت که
    با حرص زدم به آیدا و گفتم:بابا چرا اینجوری داره باهاش حرف میزنه مظلوم گیر آورده
    آیدا:تو کاریت نباشه فقط گوش بده
    سامیار چندتا سرفه کرد و گفت:میتونم دلیل مخالفتتون رو بدونم
    بابا:بله بله حتما ،ببین پسرم توام درست عین پسر نداشته ی خودمی ولی دلایل من کاملا مشخصه که شما قبلا یکبار ازدواج کردین الآن یه دختر دوساله دارین، دوازده سال از آهوی من بزرگتری، اینا کم دلیلی نیست
    بعد از یه مکث طولانی سامیار گفت:نگرانیتون راجب دخترتون کاملا منطقیه ولی آقای سرمدی بنظرم ما آدما همیشه نباید از سر منطق بریم جلو مگه چند روز توی این دنیا زنده ایم که واسه ی دلمون نجنگیم واسه اون چیزی که دوست داریم نجنگیم مثلا الان شما دخترتون رو بدید به یکی که مورد پسند شما باشه ولی وقتی دل دخترتون یه جای دیگه گیره وقتی بخواد هرروز عذاب بکشه و جلوتون ذره ذره آب بشه شما میتونید خودتونو ببخشین؟
    بابا سکوت کرده بود که باز سامیار ادامه داد:آقای سرمدی من آدمی نیستم که به راحتی از احساساتم واسه کسی بگم ولی اینقد دخترتون رو دوست دارم که الان این موضوع برام کمترین ارزش رو داره و این تضمین رو به شما میدم که خوشبختش میکنم نمیزارم کسی نگاه چپ بهش کنه تا جایی که در توانم باشه مراقبشم به جان خودش که برام خیلی عزیزه قسم میخورم
    پاهام شل شد و روی زمین افتادم و با لبخند گفتم:آیدا چهارتا سیلی به من بزن ببینم خوابم یا بیدار
    چهارتا لگد به پشت کمرم زد و با ذوق گفت:کوفتت بشه الهی خره
    بابا پوفی کشید که باز سامیار گفت:من الآن از شما انتظار ندارم جواب به من بدین، درکتون میکنم هرچقدر دوست دارین بشنید فکر کنید بازم مزاحمتون میشم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا