- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
بهش گفتم چون نشد دیروز ببینمت،بیا بریم بیرون برای خرید و ناهار.
اونم یکم ناز کرد و در آخر قبول کرد.
هوف الان هم معلوم نیست کجا مونده.
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
سریع بازش کردم.
"من و مهان داریم چرخ میزنیم،کجا موندین؟....امیرمسعود"
چشمام زد بیرون!...واه این از کجا شماره ی منو اورده؟
جواب دادم:"سودا هنوز نیومده.شماره ی منو چطور...!؟"
ارسال کردم...دو دقیقه بعد جواب داد.
"از گلسا به کامران!"
خنده ام گرفت.زمزمه کردم:به گوشم!
سرمو دادم بالا و با دیدن سودا که داشت به طرفم می اومد،سریع گوشی رو چپوندم تو کیفم.
سودا:سلام.
من:سلام خانومه همیشه دیر کن!
سودا:من نمیفهمم این همه اصرار تو برای چی بود.
بازوشو گرفتم و راه افتادم:خب خواستم دلخور نشی.
سودا آروم گفت:نه بابا مهم نیست.
من:بیا بریم حالا من از دلت در میارم.
وارد یه کفش فروشی شدیم.
سودا با بی میلی به کفشا نگاه میکرد.
سر زنده گفتم:هرچی دوست داری بردار،به حساب من.
فقط لبخند شلی زد!...اوف چرا اینقدر بی ذوق شده!؟...ببین این مهان چه باهاش کرده.
تا سودا مشغول دید زدن بود،ازش دور شدم و گوشیم رو در اوردم.
برای امیرمسعود نوشتم:"سودا اومد،ما یکم دور میزنیم،وقتی خبر دادم مهان رو بفرست پیشش."
چند لحظه بعد جواب اومد.
بازش کردم:"باشه خانوم مارپل!"
با تعجب دوباره پیام رو خوندم.واه...چه پرروعه این.چه مارپلی آخه؟
پوفی کردم و برگشتم پیش سودا.
من:انتخاب کردی؟
سودا:نه از هیچکدوم خوشم نیومد.
سرمو تکون دادم:دیگه دارم بهت شک میکنم!
با سوال نگاهم کرد که دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون از کفش فروشی.
من:خوشت نیومد نه،الان چون ناراحتی حواست اینجا نیست.وگرنه خرید نکردن به تو نمیاد!
سودا:من ناراحت نیستم.
دستشو تکون دادم:نمیتونم گولم بزنی،نمیخوای برام تعریف کنی که چیشد؟
سودا آهی کشید و چیزی نگفت.
من:البته حق میدم،خب خصوصیه..ولی خودتو دق نده،درستش میکنیم.
سودا:تقصیر خودم بود!
متوقف شدم:چی؟
ولی سودا مسیرش رو ادامه داد:بهونه گرفتم.
خنده ام گرفت...فریماه راست گفت پس.
سودا:شرط بندی کردیم که هرکی زودتر بستنیش رو بخوره باید از طرفش چیزی بخواد،من چیزی نخواستم فقط از گذشته اش پرسیدم.
من:خب!
سودا:ازش پرسیدم که قبلا با چند نفر بوده،می خواست جواب نده ولی پاپیچش شدم..اینقدر نق زدم و از جزیاتش پرسیدم و از خاطرات خوشش با اون دخترا که شنیدم...حسودیم شد!
ل*بامو بهم فشار دادم تا نخندم...چه ساده گفت حسودیش میشه..الهی.
سودا نگاهم کرد:دست خودم نبود رایش،ناراحت شدم...و از سر ناراحتی اینقدر سرسنگین شدم که اونم بهش برخورد و...
من ادامه اش دادم:و سراغی ازت نگرفت؟
سودا غمگین سر تکون داد.
لبخند کوچیکی زدم و دستمو حلقه کردم دوره شونه اش:ببین سودا جونم،تو وقتی بهش علاقه مند شدی و کنارش ایستادی دیگه نباید به گذشته اش نگاه کنی..خب همه امون میدونیم که مهان پسر شیطونیه اما فکر نمیکنم دیگه اونقدرا هم...
سودا تند گفت:نه اون حدش رو رعایت کرده،بین حرفاش گفت.
خندیدم:بله،اون فقط یکم آزار داره همین.
سودا با اعتراض زد به شکمم که دوباره خندیدم.
من:خیلی خب دیگه اینقدر خودت رو شل و ول نگیر،بیا بریم حل میشه.
سودا ل*ب برچید:آخه چطور؟...مهان دلخور شده،خیلی هم مغروره..بخواد لج کنه دیگه نمیاد طرفم.
هلش دادم:وقتی میگم حل میشه یعنی حل میشه دیگه،حالا هم راه بیوفت تا به بقیه خریدمون برسیم.
حالا که فهمیدم جریان از چه قراره،قصد کردم که واقعا آشتیشون بدم.
الان سودا خودش هم میدونست زیاده روی کرده و بچه شده.اگه اینطوری ادامه بده ممکنه مهان رو از دست بده.
بیشتر شبیه یه سوء تفاهم بود که باید حل میشد.
چون گرمم شده بود دوتا آبمیوه خریدم و یکیشو دادم دست سودا.
وارد یه لباس فروشی شدیم.
حس میکردم سودا الان که حرف زده حالش یکم بهتر شده.
حواسش جمع تر شده بود.
به سلیقه ی من و تایید خودش یه پیراهن زرد تا روی زانو که دسته هاش روی بازو بودن رو خرید...خیلی رنگ روشن و خوشگلی بود.
خودمم یه لباس سرخ چاک دار بلند خریدم که مامان اگه قیمتش رو میدید کلی غر به جونم میزد.
آخه به گفته ی خودش،همه ی کارام بی فکرن!
از لباس فروشی که بیرون اومدیم،سودا گفت:رایش بریم اونجا من یه عطر بخرم،تمام کردم.
کنار لباس فروشی یه عطر فروشی بود.
حس کردم یه فرصت داره پیش میاد که با سر قبول کردم اما...
من:باشه حتما..ولی تو برو،من برم دستشویی و بر میگردم پیشت.
سودا سر تکون داد:باشه.
وارد عطر فروشی که شد،سریع پریدم تو لباس فروشی و گوشیمو در اوردم.
شماره ی امیرو گرفتم.بعد از پنج بوق جواب داد.
امیرمسعود:بله؟
بی مقدمه و تند گفتم:سودا تو عطر فروشیه و تنهاس،خیلی زود مهان رو بفرست پیشش،یالا.
حس کردم صداش رگه ای از خنده گرفته.
امیرمسعود:خیلی خب،آروم باش.
وای خدا...صداش پشت تلفن چقدر قشنگ بود!
سریع کله امو تکون دادم تا به این پرت و پلا ها فکر نکنم!
من:آرومم،زود باش!
و فرتی قطع کردم!
عین دزدا از لباس فروشی زدم بیرون و آروم به طرف عطر فروشی رفتم.
پشت دیوار قایم شدم و عین زرافه گردن کشیدم.
از پشت شیشه میتونستم سودا رو ببینم که درحال نگاه کردن به ویترین ها بود و گاهی هم با فروشنده حرف میزد.
چند دقیقه نگذشته بود که یهو دیدم یه پسر لاغر اندام وارد عطر فروشی شد.
دقیقا پشت سر سودا اما با فاصله ایستاده و زل زده بود بهش.
همین لحظه سودا چیزی به فروشنده گفت و بی هوا برگشت عقب که...یهو خشکش زد!
یعنی مهانه!؟
اونم زل زده بود به پسره که پسره سرش تکونی خورد و بعد سر سودا رفت پایین.
پسر قدمی به سمت چپش برداشت که صورتش از طرف من نمایان شد.
عه پس خودش بود...بالاخره اومد.پس چیز....!؟
امیرمسعود:نقشه درست پیاده شد خانوم مارپل!؟
با شنیدن صداش "هین" بلندی کشیدم و پریدم عقب!
با بهت نگاهش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود با فاصله ی خیلی کمی!
یعنی دماغ مبارکم نزدیک بود بچسبه به سـ*ـینه اش!
فورا اخمی کردم:مارپل پارپل نکن،برو عقب ببینم چی شد.
برگشتم طرف سودا و مهان و غرغر کردم:مثل جن میمونه!
صداش رو درست زیر گوشم شنیدم:منم میخوام ببینم.
قلبم اومد تو دهنم!..اومده رو خط قرمز!
چشمامو دادم بالا و نگاهش کردم...صورتش کنار سرم بود..اه لعنتی!
من:چیزی برای دید زدن نیست.برو کنار.
امیرمسعود:عه؟..پس تو داری چیو دید میزنی؟
با کلافگی نفسمو دادم بیرون که همین لحظه سودا و مهان چرخیدن طرف در که هول شدم!
یهو خودمو دادم عقب و زدم به سـ*ـینه ی امیرمسعود:د میگم برو عقب الان سه میشه.
امیرمسعود:بابا مگه چیه...ما که...
عصبانی گفتم:هیــس!..برو ببینم بدو.
نگاهی به عقب انداختم...وای داشتن از عطر فروشی می اومدن بیرون.
امیرمسعود رو هل دادم تو لباس فروشی.
از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم.
داشتن می اومدن این طرف.
سریع پشتمو کردم به شیشه و امیرمسعود رو که داشت عین ببعی منو نگاه میکرد کشیدم طرف خودم.
یواش گفتم:صورتت رو بپوشون.
امیر با حرص چشماشو دور داد که به زور گفتم:د بجنب!
سرشو انداخت پایین...از سایه هایی که می افتاد متوجه میشدم که مردم دارن رد میشن.
برای اطمینان چند دقیقه ای تو همون حالت که خیلی هم تحملش سخت بود،موندیم.
یعنی اصلا هرکی میدید،فکر میکرد ما دو تا داریم یه حرکاتی میزنیم!
امیرمسعود خم شده بود طرف من و سرش پایین بود و صورت هیچ کدوممون معلوم نبود.
استغفرا...!
اونم یکم ناز کرد و در آخر قبول کرد.
هوف الان هم معلوم نیست کجا مونده.
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
سریع بازش کردم.
"من و مهان داریم چرخ میزنیم،کجا موندین؟....امیرمسعود"
چشمام زد بیرون!...واه این از کجا شماره ی منو اورده؟
جواب دادم:"سودا هنوز نیومده.شماره ی منو چطور...!؟"
ارسال کردم...دو دقیقه بعد جواب داد.
"از گلسا به کامران!"
خنده ام گرفت.زمزمه کردم:به گوشم!
سرمو دادم بالا و با دیدن سودا که داشت به طرفم می اومد،سریع گوشی رو چپوندم تو کیفم.
سودا:سلام.
من:سلام خانومه همیشه دیر کن!
سودا:من نمیفهمم این همه اصرار تو برای چی بود.
بازوشو گرفتم و راه افتادم:خب خواستم دلخور نشی.
سودا آروم گفت:نه بابا مهم نیست.
من:بیا بریم حالا من از دلت در میارم.
وارد یه کفش فروشی شدیم.
سودا با بی میلی به کفشا نگاه میکرد.
سر زنده گفتم:هرچی دوست داری بردار،به حساب من.
فقط لبخند شلی زد!...اوف چرا اینقدر بی ذوق شده!؟...ببین این مهان چه باهاش کرده.
تا سودا مشغول دید زدن بود،ازش دور شدم و گوشیم رو در اوردم.
برای امیرمسعود نوشتم:"سودا اومد،ما یکم دور میزنیم،وقتی خبر دادم مهان رو بفرست پیشش."
چند لحظه بعد جواب اومد.
بازش کردم:"باشه خانوم مارپل!"
با تعجب دوباره پیام رو خوندم.واه...چه پرروعه این.چه مارپلی آخه؟
پوفی کردم و برگشتم پیش سودا.
من:انتخاب کردی؟
سودا:نه از هیچکدوم خوشم نیومد.
سرمو تکون دادم:دیگه دارم بهت شک میکنم!
با سوال نگاهم کرد که دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون از کفش فروشی.
من:خوشت نیومد نه،الان چون ناراحتی حواست اینجا نیست.وگرنه خرید نکردن به تو نمیاد!
سودا:من ناراحت نیستم.
دستشو تکون دادم:نمیتونم گولم بزنی،نمیخوای برام تعریف کنی که چیشد؟
سودا آهی کشید و چیزی نگفت.
من:البته حق میدم،خب خصوصیه..ولی خودتو دق نده،درستش میکنیم.
سودا:تقصیر خودم بود!
متوقف شدم:چی؟
ولی سودا مسیرش رو ادامه داد:بهونه گرفتم.
خنده ام گرفت...فریماه راست گفت پس.
سودا:شرط بندی کردیم که هرکی زودتر بستنیش رو بخوره باید از طرفش چیزی بخواد،من چیزی نخواستم فقط از گذشته اش پرسیدم.
من:خب!
سودا:ازش پرسیدم که قبلا با چند نفر بوده،می خواست جواب نده ولی پاپیچش شدم..اینقدر نق زدم و از جزیاتش پرسیدم و از خاطرات خوشش با اون دخترا که شنیدم...حسودیم شد!
ل*بامو بهم فشار دادم تا نخندم...چه ساده گفت حسودیش میشه..الهی.
سودا نگاهم کرد:دست خودم نبود رایش،ناراحت شدم...و از سر ناراحتی اینقدر سرسنگین شدم که اونم بهش برخورد و...
من ادامه اش دادم:و سراغی ازت نگرفت؟
سودا غمگین سر تکون داد.
لبخند کوچیکی زدم و دستمو حلقه کردم دوره شونه اش:ببین سودا جونم،تو وقتی بهش علاقه مند شدی و کنارش ایستادی دیگه نباید به گذشته اش نگاه کنی..خب همه امون میدونیم که مهان پسر شیطونیه اما فکر نمیکنم دیگه اونقدرا هم...
سودا تند گفت:نه اون حدش رو رعایت کرده،بین حرفاش گفت.
خندیدم:بله،اون فقط یکم آزار داره همین.
سودا با اعتراض زد به شکمم که دوباره خندیدم.
من:خیلی خب دیگه اینقدر خودت رو شل و ول نگیر،بیا بریم حل میشه.
سودا ل*ب برچید:آخه چطور؟...مهان دلخور شده،خیلی هم مغروره..بخواد لج کنه دیگه نمیاد طرفم.
هلش دادم:وقتی میگم حل میشه یعنی حل میشه دیگه،حالا هم راه بیوفت تا به بقیه خریدمون برسیم.
حالا که فهمیدم جریان از چه قراره،قصد کردم که واقعا آشتیشون بدم.
الان سودا خودش هم میدونست زیاده روی کرده و بچه شده.اگه اینطوری ادامه بده ممکنه مهان رو از دست بده.
بیشتر شبیه یه سوء تفاهم بود که باید حل میشد.
چون گرمم شده بود دوتا آبمیوه خریدم و یکیشو دادم دست سودا.
وارد یه لباس فروشی شدیم.
حس میکردم سودا الان که حرف زده حالش یکم بهتر شده.
حواسش جمع تر شده بود.
به سلیقه ی من و تایید خودش یه پیراهن زرد تا روی زانو که دسته هاش روی بازو بودن رو خرید...خیلی رنگ روشن و خوشگلی بود.
خودمم یه لباس سرخ چاک دار بلند خریدم که مامان اگه قیمتش رو میدید کلی غر به جونم میزد.
آخه به گفته ی خودش،همه ی کارام بی فکرن!
از لباس فروشی که بیرون اومدیم،سودا گفت:رایش بریم اونجا من یه عطر بخرم،تمام کردم.
کنار لباس فروشی یه عطر فروشی بود.
حس کردم یه فرصت داره پیش میاد که با سر قبول کردم اما...
من:باشه حتما..ولی تو برو،من برم دستشویی و بر میگردم پیشت.
سودا سر تکون داد:باشه.
وارد عطر فروشی که شد،سریع پریدم تو لباس فروشی و گوشیمو در اوردم.
شماره ی امیرو گرفتم.بعد از پنج بوق جواب داد.
امیرمسعود:بله؟
بی مقدمه و تند گفتم:سودا تو عطر فروشیه و تنهاس،خیلی زود مهان رو بفرست پیشش،یالا.
حس کردم صداش رگه ای از خنده گرفته.
امیرمسعود:خیلی خب،آروم باش.
وای خدا...صداش پشت تلفن چقدر قشنگ بود!
سریع کله امو تکون دادم تا به این پرت و پلا ها فکر نکنم!
من:آرومم،زود باش!
و فرتی قطع کردم!
عین دزدا از لباس فروشی زدم بیرون و آروم به طرف عطر فروشی رفتم.
پشت دیوار قایم شدم و عین زرافه گردن کشیدم.
از پشت شیشه میتونستم سودا رو ببینم که درحال نگاه کردن به ویترین ها بود و گاهی هم با فروشنده حرف میزد.
چند دقیقه نگذشته بود که یهو دیدم یه پسر لاغر اندام وارد عطر فروشی شد.
دقیقا پشت سر سودا اما با فاصله ایستاده و زل زده بود بهش.
همین لحظه سودا چیزی به فروشنده گفت و بی هوا برگشت عقب که...یهو خشکش زد!
یعنی مهانه!؟
اونم زل زده بود به پسره که پسره سرش تکونی خورد و بعد سر سودا رفت پایین.
پسر قدمی به سمت چپش برداشت که صورتش از طرف من نمایان شد.
عه پس خودش بود...بالاخره اومد.پس چیز....!؟
امیرمسعود:نقشه درست پیاده شد خانوم مارپل!؟
با شنیدن صداش "هین" بلندی کشیدم و پریدم عقب!
با بهت نگاهش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود با فاصله ی خیلی کمی!
یعنی دماغ مبارکم نزدیک بود بچسبه به سـ*ـینه اش!
فورا اخمی کردم:مارپل پارپل نکن،برو عقب ببینم چی شد.
برگشتم طرف سودا و مهان و غرغر کردم:مثل جن میمونه!
صداش رو درست زیر گوشم شنیدم:منم میخوام ببینم.
قلبم اومد تو دهنم!..اومده رو خط قرمز!
چشمامو دادم بالا و نگاهش کردم...صورتش کنار سرم بود..اه لعنتی!
من:چیزی برای دید زدن نیست.برو کنار.
امیرمسعود:عه؟..پس تو داری چیو دید میزنی؟
با کلافگی نفسمو دادم بیرون که همین لحظه سودا و مهان چرخیدن طرف در که هول شدم!
یهو خودمو دادم عقب و زدم به سـ*ـینه ی امیرمسعود:د میگم برو عقب الان سه میشه.
امیرمسعود:بابا مگه چیه...ما که...
عصبانی گفتم:هیــس!..برو ببینم بدو.
نگاهی به عقب انداختم...وای داشتن از عطر فروشی می اومدن بیرون.
امیرمسعود رو هل دادم تو لباس فروشی.
از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم.
داشتن می اومدن این طرف.
سریع پشتمو کردم به شیشه و امیرمسعود رو که داشت عین ببعی منو نگاه میکرد کشیدم طرف خودم.
یواش گفتم:صورتت رو بپوشون.
امیر با حرص چشماشو دور داد که به زور گفتم:د بجنب!
سرشو انداخت پایین...از سایه هایی که می افتاد متوجه میشدم که مردم دارن رد میشن.
برای اطمینان چند دقیقه ای تو همون حالت که خیلی هم تحملش سخت بود،موندیم.
یعنی اصلا هرکی میدید،فکر میکرد ما دو تا داریم یه حرکاتی میزنیم!
امیرمسعود خم شده بود طرف من و سرش پایین بود و صورت هیچ کدوممون معلوم نبود.
استغفرا...!