کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
بهش گفتم چون نشد دیروز ببینمت،بیا بریم بیرون برای خرید و ناهار.
اونم یکم ناز کرد و در آخر قبول کرد.
هوف الان هم معلوم نیست کجا مونده.
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
سریع بازش کردم.
"من و مهان داریم چرخ میزنیم،کجا موندین؟....امیرمسعود"
چشمام زد بیرون!...واه این از کجا شماره ی منو اورده؟
جواب دادم:"سودا هنوز نیومده.شماره ی منو چطور...!؟"
ارسال کردم...دو دقیقه بعد جواب داد.
"از گلسا به کامران!"
خنده ام گرفت.زمزمه کردم:به گوشم!
سرمو دادم بالا و با دیدن سودا که داشت به طرفم می اومد،سریع گوشی رو چپوندم تو کیفم.
سودا:سلام.
من:سلام خانومه همیشه دیر کن!
سودا:من نمیفهمم این همه اصرار تو برای چی بود.
بازوشو گرفتم و راه افتادم:خب خواستم دلخور نشی.
سودا آروم گفت:نه بابا مهم نیست.
من:بیا بریم حالا من از دلت در میارم.
وارد یه کفش فروشی شدیم.
سودا با بی میلی به کفشا نگاه میکرد.
سر زنده گفتم:هرچی دوست داری بردار،به حساب من.
فقط لبخند شلی زد!...اوف چرا اینقدر بی ذوق شده!؟...ببین این مهان چه باهاش کرده.
تا سودا مشغول دید زدن بود،ازش دور شدم و گوشیم رو در اوردم.
برای امیرمسعود نوشتم:"سودا اومد،ما یکم دور میزنیم،وقتی خبر دادم مهان رو بفرست پیشش."
چند لحظه بعد جواب اومد.
بازش کردم:"باشه خانوم مارپل!"
با تعجب دوباره پیام رو خوندم.واه...چه پرروعه این.چه مارپلی آخه؟
پوفی کردم و برگشتم پیش سودا.
من:انتخاب کردی؟
سودا:نه از هیچکدوم خوشم نیومد.
سرمو تکون دادم:دیگه دارم بهت شک میکنم!
با سوال نگاهم کرد که دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون از کفش فروشی.
من:خوشت نیومد نه،الان چون ناراحتی حواست اینجا نیست.وگرنه خرید نکردن به تو نمیاد!
سودا:من ناراحت نیستم.
دستشو تکون دادم:نمیتونم گولم بزنی،نمیخوای برام تعریف کنی که چیشد؟
سودا آهی کشید و چیزی نگفت.
من:البته حق میدم،خب خصوصیه..ولی خودتو دق نده،درستش میکنیم.
سودا:تقصیر خودم بود!
متوقف شدم:چی؟
ولی سودا مسیرش رو ادامه داد:بهونه گرفتم.
خنده ام گرفت...فریماه راست گفت پس.
سودا:شرط بندی کردیم که هرکی زودتر بستنیش رو بخوره باید از طرفش چیزی بخواد،من چیزی نخواستم فقط از گذشته اش پرسیدم.
من:خب!
سودا:ازش پرسیدم که قبلا با چند نفر بوده،می خواست جواب نده ولی پاپیچش شدم..اینقدر نق زدم و از جزیاتش پرسیدم و از خاطرات خوشش با اون دخترا که شنیدم...حسودیم شد!
ل*بامو بهم فشار دادم تا نخندم...چه ساده گفت حسودیش میشه..الهی.
سودا نگاهم کرد:دست خودم نبود رایش،ناراحت شدم...و از سر ناراحتی اینقدر سرسنگین شدم که اونم بهش برخورد و...
من ادامه اش دادم:و سراغی ازت نگرفت؟
سودا غمگین سر تکون داد.
لبخند کوچیکی زدم و دستمو حلقه کردم دوره شونه اش:ببین سودا جونم،تو وقتی بهش علاقه مند شدی و کنارش ایستادی دیگه نباید به گذشته اش نگاه کنی..خب همه امون میدونیم که مهان پسر شیطونیه اما فکر نمیکنم دیگه اونقدرا هم...
سودا تند گفت:نه اون حدش رو رعایت کرده،بین حرفاش گفت.
خندیدم:بله،اون فقط یکم آزار داره همین.
سودا با اعتراض زد به شکمم که دوباره خندیدم.
من:خیلی خب دیگه اینقدر خودت رو شل و ول نگیر،بیا بریم حل میشه.
سودا ل*ب برچید:آخه چطور؟...مهان دلخور شده،خیلی هم مغروره..بخواد لج کنه دیگه نمیاد طرفم.
هلش دادم:وقتی میگم حل میشه یعنی حل میشه دیگه،حالا هم راه بیوفت تا به بقیه خریدمون برسیم.
حالا که فهمیدم جریان از چه قراره،قصد کردم که واقعا آشتیشون بدم.
الان سودا خودش هم میدونست زیاده روی کرده و بچه شده.اگه اینطوری ادامه بده ممکنه مهان رو از دست بده.
بیشتر شبیه یه سوء تفاهم بود که باید حل میشد.
چون گرمم شده بود دوتا آبمیوه خریدم و یکیشو دادم دست سودا.
وارد یه لباس فروشی شدیم.
حس میکردم سودا الان که حرف زده حالش یکم بهتر شده.
حواسش جمع تر شده بود.
به سلیقه ی من و تایید خودش یه پیراهن زرد تا روی زانو که دسته هاش روی بازو بودن رو خرید...خیلی رنگ روشن و خوشگلی بود.
خودمم یه لباس سرخ چاک دار بلند خریدم که مامان اگه قیمتش رو میدید کلی غر به جونم میزد.
آخه به گفته ی خودش،همه ی کارام بی فکرن!
از لباس فروشی که بیرون اومدیم،سودا گفت:رایش بریم اونجا من یه عطر بخرم،تمام کردم.
کنار لباس فروشی یه عطر فروشی بود.
حس کردم یه فرصت داره پیش میاد که با سر قبول کردم اما...
من:باشه حتما..ولی تو برو،من برم دستشویی و بر میگردم پیشت.
سودا سر تکون داد:باشه.
وارد عطر فروشی که شد،سریع پریدم تو لباس فروشی و گوشیمو در اوردم.
شماره ی امیرو گرفتم.بعد از پنج بوق جواب داد.
امیرمسعود:بله؟
بی مقدمه و تند گفتم:سودا تو عطر فروشیه و تنهاس،خیلی زود مهان رو بفرست پیشش،یالا.
حس کردم صداش رگه ای از خنده گرفته.
امیرمسعود:خیلی خب،آروم باش.
وای خدا...صداش پشت تلفن چقدر قشنگ بود!
سریع کله امو تکون دادم تا به این پرت و پلا ها فکر نکنم!
من:آرومم،زود باش!
و فرتی قطع کردم!
عین دزدا از لباس فروشی زدم بیرون و آروم به طرف عطر فروشی رفتم.
پشت دیوار قایم شدم و عین زرافه گردن کشیدم.
از پشت شیشه میتونستم سودا رو ببینم که درحال نگاه کردن به ویترین ها بود و گاهی هم با فروشنده حرف میزد.
چند دقیقه نگذشته بود که یهو دیدم یه پسر لاغر اندام وارد عطر فروشی شد.
دقیقا پشت سر سودا اما با فاصله ایستاده و زل زده بود بهش.
همین لحظه سودا چیزی به فروشنده گفت و بی هوا برگشت عقب که...یهو خشکش زد!
یعنی مهانه!؟
اونم زل زده بود به پسره که پسره سرش تکونی خورد و بعد سر سودا رفت پایین.
پسر قدمی به سمت چپش برداشت که صورتش از طرف من نمایان شد.
عه پس خودش بود...بالاخره اومد.پس چیز....!؟
امیرمسعود:نقشه درست پیاده شد خانوم مارپل!؟
با شنیدن صداش "هین" بلندی کشیدم و پریدم عقب!
با بهت نگاهش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود با فاصله ی خیلی کمی!
یعنی دماغ مبارکم نزدیک بود بچسبه به سـ*ـینه اش!
فورا اخمی کردم:مارپل پارپل نکن،برو عقب ببینم چی شد.
برگشتم طرف سودا و مهان و غرغر کردم:مثل جن میمونه!
صداش رو درست زیر گوشم شنیدم:منم میخوام ببینم.
قلبم اومد تو دهنم!..اومده رو خط قرمز!
چشمامو دادم بالا و نگاهش کردم...صورتش کنار سرم بود..اه لعنتی‌!
من:چیزی برای دید زدن نیست.برو کنار.
امیرمسعود:عه؟..پس تو داری چیو دید میزنی؟
با کلافگی نفسمو دادم بیرون که همین لحظه سودا و مهان چرخیدن طرف در که هول شدم!
یهو خودمو دادم عقب و زدم به سـ*ـینه ی امیرمسعود:د میگم برو عقب الان سه میشه.
امیرمسعود:بابا مگه چیه...ما که...
عصبانی گفتم:هیــس!..برو ببینم بدو.
نگاهی به عقب انداختم...وای داشتن از عطر فروشی می اومدن بیرون.
امیرمسعود رو هل دادم تو لباس فروشی.
از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم.
داشتن می اومدن این طرف.
سریع پشتمو کردم به شیشه و امیرمسعود رو که داشت عین ببعی منو نگاه میکرد کشیدم طرف خودم.
یواش گفتم:صورتت رو بپوشون.
امیر با حرص چشماشو دور داد که به زور گفتم:د بجنب!
سرشو انداخت پایین...از سایه هایی که می افتاد متوجه میشدم که مردم دارن رد میشن.
برای اطمینان چند دقیقه ای تو همون حالت که خیلی هم تحملش سخت بود،موندیم.
یعنی اصلا هرکی میدید،فکر میکرد ما دو تا داریم یه حرکاتی میزنیم!
امیرمسعود خم شده بود طرف من و سرش پایین بود و صورت هیچ کدوممون معلوم نبود.
استغفرا...!
 
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    داغ کرده بودم و داشتم بال بال میزدم که...تا آفتاب رو حس کردم،خودمو کشیدم کنار!
    امیرمسعود هم راست شد و ریلکس تکیه داد به شیشه.
    نفسمو با آسودگی دادم بیرون...آخیش تموم شد و به خیر گذشت!
    صدای فروشنده خط کشید روی اعصابم:چه روز جالبیه!...امروز زیاد شمارو دیدیم،همسرتون هستن؟
    به پسر مو فرفری که با نیش باز داشت اینا رو به من میگفت،نگاه کردم.
    آخه یکی نیست بگه خب به تو چه؟...مُفَتشی!؟...فضول بازای؟
    اخم کردم و به تندی گفتم:نخیر!
    رو کردم به امیر:بریم!
    و سریع از لباس فروشی زدم بیرون.
    با دقت به اطراف نگاه کردم که تونستم از دور،سودا و مهان رو تشخیص بدم.
    امیرمسعود کنارم ایستاد:حرکت بعدی چیه؟
    همینطور که گوشیمو از تو کیف در می اوردم گفتم:گوشیتو خاموش کن!
    متعجب گفت:چرا؟
    باطری گوشیمو در اوردم و ل*بامو کش اوردم و چشمامو چین دادم:چون قراره ما تا چند ساعت برای او دوتا در دسترس نباشیم.
    چند لحظه نگاهم کرد و بعد ابروهاشو داد بالا:خیلی خب،هرچی شما بگی فرمانده!
    نزدیک بود بزنم زیر خنده ولی به زور جلوی خودمو گرفتم.
    دستمو زدم به کمرم:منو دست میندازی؟
    با حالت خاصی سرشو تکون داد:نه جسارت نمیکنم،چون فهمیدم نباید شمارو دست کم گرفت.آثار عمل خیرتون هنوز روی ماشینم هست.
    بی اراده خندیدم:واقعا؟
    امیر:بله!
    آروم گفتم:ولی مال شما پاک شده!
    نگاهش رو حس کردم اما جوابی بهش ندادم.
    امیرمسعود:از دلت چی؟
    از حرفش مور مورم شد.یه حسی بهم دست داد.
    یعنی براش مهم بود که بدونه ناراحتم یا نه؟
    نتونستم جوابی بدم و فقط قدم هامو تند کردم.
    با فاصله از مهان و سودا قدم برمیداشتم و شش دونگ حواسم بهشون بود که نه گمشون کنم و نه دیده بشم.
    امیرمسعود خودش رو بهم رسوند:ببینم تو این فکرا از کجا به ذهنت میرسه؟
    من:چه فکرایی؟
    امیرمسعود:اینکه این همه تلاش میکنی که اونا آشتی کنن و...
    ادامه نداد...نفس عمیقی گرفتم.
    من:خب کار خوبیه!...یه سوء تفاهم رو برطرف بکنی تا دو نفر برگردن کنار هم.
    امیرمسعود:ولی همیشه نمیشه دو نفر رو برگردوند کنار هم.
    نمیدونم چرا با این حرفش به یاد کیارش افتادم.
    دستامو کردم تو جیبای مانتوم:این حرفت شبیه حرف کیارش بود.
    امیرمسعود:کدوم حرف؟
    من:اینکه همه واقعا نیمه هم نیستن دیگه.
    لبخندی زد:آها،آره خب چون تجربه ی درستی نداره.
    من:تو داری؟
    نمیدونم چطور اینو پرسیدم،ولی وقتی متعجب نگاهم کرد،خنده ام گرفت.
    سرم رو انداختم پایین و صادقانه خندیدم که خودشم تک خنده ای زد.
    امیرمسعود:نه من اصلا طرفش نرفتم که بخواد خوب باشه یا بد.
    تعجب کردم:واقعا!؟
    ریز خندید و سرشو تکون داد.
    ابروهام بالا رفت...از پسر فول آپشنی مثل این بعیده که بذارن تنها بمونه یا اینکه خودش بخواد تنها بمونه!!
    امیرمسعود:تو چطور؟..تجربه ای داری؟
    من:نه.
    امیرمسعود:اوه جالبه.
    من:چرا!؟
    امیرمسعود:فکر نمیکردم تنها باشی.
    لبخند زدم:من تنها نیستم.
    خندید:درسته،تو سرت با خیلی چیزا گرمه.
    من:بله،دانشگاه،خانواده..
    خودش ادامه داد:دوستات، بچه های بهشت...
    آروم ایستادم که گفت:و البته آزار رسانی به بقیه!
    سریع نگاهش کردم که با صدا خندید.
    همین بین چشمم خورد به مهان که به عقب مایل شده بود و سعی داشت چیزی رو به سودا که درگیر گوشیش بود بفهمونه.
    احساس خطر کردم و فورا پریدم پشت دیوار!
    امیرمسعود:چت شد!؟
    دستمو تند تکون دادم:هیس بیا اینور تا ندیدنت.
    امیر بی حرف اومد و پشتم ایستاد.
    اون دوتا یکم بحث کردن و بعد سودا بالاخره راضی شد راه بیوفته.
    از پشت دیوار بیرون اومدم:بریم.
    امیرمسعود:ببینم حالا لازمه ما تمام مدت راه بیوفتیم دنبالشون؟
    فیلسوفانه گفتم:بله چون هر اتفاقی ممکنه بیوفته.
    امیرمسعود:چه اتفاقی!؟..فکرت خیلی منفیه ها.
    لحنش شیطون بود...این از کی اینقدر مهربون شده؟...فکر کنم خورشید داره از غرب می تابه!
    من:نخیر اصلا هم منفی نیست،شما اگه کار داری می تونی بری.
    امیر:خیلی خب بهت بر نخور....
    با تنه ی محکمی که من خوردم،کتفم تیر کشید و با یه "آخ" بلند به طرف امیر مایل شدم که اونم سریع کشیدم طرف خودش و بازوهامو گرفت.
    رو به اون پسر جوون سیاه پوش گفت:مواظب باش.
    پسر دستاشو بالا داد:ببخشید،شرمنده ام حواسم نبود.
    امیر سری براش تکون داد که رفت.
    امیرمسعود خم شد تو صورتم و گفت:خوبی؟
    به خودم مسلط شدم و شونه ام رو مالیدم:خوبم چیزی نشد.
    امیر:بهتره بریم تا ازشون دور نیوفتادیم.
    شلوغی رو رد کردیم و بعد از کلی پلیس بازی به یه فست فودی رسیدیم.
    البته ما که نرسیدیم،مهان اینا رسیدن!
    رفتن داخل و ما هم عین دو تا بچه گدا موندیم تو خیابون!
    مهان و سودا پشت یه میز قرار گرفتن و در سکوت زل زدن به میز.
    امیر دستاشو کوبید به پاهاش:بفرما اینا که خیلی هم خوشن،رفتن واسه ناهار..حالا ما این وسط چه کاره ایم؟
    با خستگی نشستم روی صندلی که یه چتر آفتاب گیر هم روی میز و صندلی هاش داشت.
    دلم داشت قار و قور میکرد و علامت می داد.
    از همین جایی که نشسته بودم هم میتونستم سودا و مهان رو ببینم.
    مهان با اخم کمرنگی به سودا نگاه میکرد که یه نفر اومد ازشون سفارش بگیره.
    وایی منم میخوام!...الانه که سمفنی شروع بشه ها!
    امیرمسعود:تو گرسنه ات نیست؟
    وای خدا جون عاشقتم،صدامو شنیدی انگار...ذوق مرگ شدم اما نشون ندادم.
    من:برای چی میپرسی؟..مگه میشه کاری کرد؟
    نیشنخدی زد:بله میتونی بری اون تو یه چیزی بخری،البته با تغییر چهره!
    هرهرهر!!..نمکدون،من فکر کردم تو آدمی ولی انگار نه!
    با زبون درازی گفتم:به من چه؟..من این همه کار انجام دادم،اینم من انجام بدم؟..خودت برو تغییر چهره بده و چیز بخر..
    نیشم رو باز کردم:میتونی چادر گلگلی بزنی!
    از حرص ل*باشو به هم فشار داد و من آزادانه لبخند گنده ای تحویلش دادم.
    روش رو ازم گرفت و من دست به سـ*ـینه خنده کنان لم دادم.
    امیرمسعود:خیلی خب..باشه قبوله،این با من.
    اوهوع،یعنی میخواد بره اون تو!؟...لو میریم که!
    امیرمسعود کمی اطرافش رو دید زد و در آخر رو به یه پسر بچه صدا زد:آهای آقا پسر،یه لحظه بیا.
    پسر بچه دوون دوون اومد کنارش:بله؟
    امیرمسعود همونطور که پول از تو کیفش در می اورد:میشه این پول رو بگیری و بری اونجا دوتا ساندویچ بگیری؟
    پسر سر تکون داد و با دو وارد فست فودی شد.
    ده دقیقه بعد که من دیگه روحم داشت به پرواز در می اومد،پسر بچه برگشت.
    ساندویچ ها و نوشابه ها رو داد به امیر و باقی پول رو داد.
    امیر پلاستیک رو گرفت و گفت:اون برای خودت عمو جون.دستت درد میکنه.
    پسر بچه لبخندی زد،خواهش میکنمی گفت و رفت.
    امیرمسعود مقابلم نشست و ابرویی بالا انداخت:حال کردی؟...دیدی که به چادر گلگلی هم نیاز نبود.
    چیش!.از خود مرسی!...تحملم تموم شد و پلاستیک رو کشیدم طرف خودم.
    من:خب حالا!..انگار چی کار کرده.
    ساندویچ رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم..آخ جون،بندری بلرزون!
    ریز خندیدم که صداش رو اعصابم یورتمه رفت.
    امیرمسعود:چیزی نیاز ندارین خانوم!؟...بفرمایید توروخدا،تعارف نکنید!
    با تمسخر نگاهش کردم:یعنی یه ساندویچم نمیخوای مهمونم کنی؟..نترس پولش رو میدم.
    دست بردم طرف کیفم که اخم وحشتناکی کرد:بسه!..منظور من به این نبود.
    و مشغول ساندویچش شد.منم سرخوش از غذای لذیذم گاز گنده ای بهش زدم.
    در همون حالم اون کبوترهای دور از هم افتاده رو نگاه میکردم.
    مهان انگار دست از سکوتش کشیده بود و آروم آروم یه چیزایی میگفت.
    سودا اخم کرده بود و با دلخوری نگاهش نمیکرد.
    ای بابا...د بیا پایین کمرش درد گرفت!(خر شیطونو میگم!) لامصب خودش قهر کرده ولی بازم ناز میکنه.
    بین حرفای مهان انگار یه چیزی به مزاقش خوش نیومد چون یهو نیم خیز شد تا بلند بشه که مهان دستش رو گذاشت روی دستش و یه چیزی گفت.
    سودا کم کم نرم شد و دوباره نشست.
    نفسمو دادم بیرون...هوف،به خیر گذشت!
    نگاهی به گودزیلای مهربون انداختم،بی صدا مشغول خوردن بود.
    نمیدونم چه مرضی بود،ولی دوست داشتم حرف بزنه!
    البته یه دلیل دیگه هم داشت ها...که اگه بگه!
    یهو بی مقدمه گفتم:خب میگفتی؟
    تکونی خورد:چیو؟
    من:همین مسعله ی نیمه ی نادرسته کیارش.
    قیافه ی متفکری به خودش گرفت:ولی من که چیزی نگفتم!
    چشمامو گرد کردم و رفتم جلو:ولی خودت گفتی!
    حس کردم خنده اش گرفته.به زور لبخندشو کنترل کرد و به صندلی تکیه داد.
    زل زد تو چشمام:اما این زندگیه خصوصیه کیارشٍ!
    چند ثانیه نگاهش کردم و بعد....متقاعد شدم.
    خودمو دادم عقب:آها.
    و گازی به ساندویچم زدم.بدون نگاهش بهش غذا میخوردم،سعی کردم فضولی نکنم ولی انگار خودش طاقت نیوورد.
    امیرمسعود:گیر یه آدم تو زرد افتاد.
    نگاش کردم.
    امیرمسعود:دختره آدم درستی نیست،با خیلی ها تیک میزنه اما کیارش رو برای تیغ زدنش نگه داشته.
    اخمم رفت تو هم:پس طرف مریضه!
    امیرمسعود:به همینم راضی نیست و هر روز یه بهونه واسه ی اذیت کردن کیارش داره.کیارش هم که از یه جنبه های دیگه مشکلاتی داره که نهال براش شده قوز بالا قور.
    من:خب چرا از شرش خلاص نمیشه؟..ازش دوری کنه.
    امیرمسعود سر تکون داد:همه اینو بهش میگیم ولی اون هنوز کاری نکرده.
    چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم:ببین کیارشتون به کمک نیاز داره.
    امیر نگاهم کرد:اگه منظورت دکتره که اون حتی قرص هم مصرف میکنه.
    شونه هامو دادم بالا:همیشه که نباید دکترا با ریختن قرص تو حلق مردم حالشونو خوب کنه!..کیارش به یه یار،یه همراه،یه دوست خاص نیاز داره.
    امیرمسعود تک خنده تمسخر آمیزی زد:تو فکر میکنی ما چی هستیم؟..ماها دوستاشیم ولی..کاری از کسی برنمیاد.
    نگاهش کردم:چون نمیتونید!
    راست شد:منظورت چیه؟
    آروم گفتم:تا حالا شده واقعا با همه ی وجود به کمکش برید آقایون دوست!؟
    امیر یکم گیج شد:خب...برادرش...
    نذاشتم ادامه بده:نه نشده.
    عقب رفتم:باید یه فکر دیگه کرد.
    امیر با شک و سوال نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
    منم بی توجه غذامو خوردم و از جا بلند شدم تا آشغال ها شو پرت بدم.
    حین برگشت چشمم خورد به سودا و مهان که داشتن بلند میشدن از جا.
    پا تند کردم به طرف امیر.
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    من:یالا یالا دارن میان بیرون.
    امیرمسعود:چی؟...مهان؟
    کیفم رو چنگ زدم:آره، آره دیگه...یالا تا...
    یهو پام گیر کرد به پایه صندلی و به عقب پرت شدم!..اما شانس اوردم که زیرم صندلی بود و تلپی نشستم روش!
    اما چون همه چیز تو دو ثانیه اتفاق افتاد و بی خبر بود،یهو خودمو دادم عقب که حس کردم کمرم رگ به رگ شد!
    دهنم از درد باز شد ولی چشمام لوچ شد!
    امیر خیز برداشت به طرفم:چی شد؟..چت شد؟
    به زور گفتم:کمرم..کمرم،آیی آخ!
    امیرمسعود:آخه دختر چرا اینقدر عجولی؟..یکم صبر کن...
    عین ماهی بیرون از آب بال بال زدم:ساکت ساکت!...بدو بریم الان میان.
    امیر کلافه «ای بابا»یی گفت و من با کمری قفل شده به کمکش از میز دور شدم.
    حرکاتم خیلی کند بود.داشتم جون میکندم تا از فست فودی دور بشم که یهو حس کردم رو هوام!
    با بهت به امیرمسعود نگاه کردم که داشت منو رو دست میبرد!
    از بهت و خجالت نمیتونستم حرف بزنم.چشمام گشاد شده بود.
    یهو گفتم:چیکار میکنی!؟
    لمیرمسعود:چیه میخوای بذارم لو بریم؟
    چند قدم اونطرف تر پشت یه دیوار،روی زمین فرود اومدم!
    امیر برگشت که دوباره بره ولی هنوز دو قدم برنداشته بود که یهو جهید عقب و قایم شد.
    به طرفش رفتم و پشتش ایستادم و سرک کشیدم.
    مهان و سودا رو دیدم که داشتن میرفتن تو خیابون.
    یهو یاد یه چیزی افتادم.
    بلند گفتم:وای!
    امیرمسعود تند برگشت نگاهم کرد.
    با نگرانی گفتم:تو ماشین اوردی؟
    امیر:من نه ولی مهان اورد.
    نفسمو فوت کردم.همونطور که دست میکردم تو کیفم گفتم:خداروشکر تو این یه مورد هم شانس اوردیم.
    سوییچ سوزی عزیزم رو دادم دستش و گفتم:بگیر،باید بریم دنبالشون و تا ماشین رو ندیدن جا به جاش کنیم.
    امیر متعجب نگاهم میکرد که عجول گفتم:د بگیر دیگه!
    گنگ گرفتش و گفت:خب خودت برو.
    من:مگه نمیبینی کمرم داغون شده.
    اینو گفتم و ازش دور شدم،البته لَنگان لَنگان!
    با هزار بدبختی که بود خودمون رو به ماشین رسوندیم.
    امیر دزد گیرو زد و درو برام باز کرد.با کلی آخ و اوخ نشستم.
    خودشم ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون و درو تقریبا کوبید!
    با اعتراض گفتم:یواش!
    با چشمای گرد نگاهم کرد،منم اخم کردم:مواظب ماشینم باش!
    دیدم حرفش نیومد،فقط سری به نشونه ی ناچاری تکون داد و روشن کرد.
    چیش پررو!..نه بفرما چیزی هم بگو،با ماشین خوشگلم بد رفتاری کنه کتلتش میکنم!
    با ماشین یکم جلوتر رفتیم که دیدم مهان و سودا،سوار ماشین شدن و راه افتادن و ماهم دنبالشون.
    بعد از نیم ساعت تعقیب به شهربازی رسیدیم.
    یعنی فکم افتاد ها!...اینا چه دلی دارن،خسته نمیشن!؟...بخدا من که جنازه شدم!
    خیلی شیک پیاده شدن..سودا بنظر بی میل بود ولی حس هفتمم میگفت داره ناز میکنه!
    مهان با خنده دستشو گرفت و کشید و بردش تو شهربازی.
    هاج و واج دستمو کوبیدم روی پام و گفتم:عه عه عه عه!..میبینی توروخدا؟..تازه تازه دارن میرن شهربازی!..معلوم نیست این مهان چی بهش گفته که...
    وسط غرغرام امیر گفت:خب داره از دلش درمیاره،حالا تو چته؟
    بلند گفتم:من چمه!؟...دارم از خستگی غش میکنم!
    بی اهمیت شونه ای بالا انداخت:خب میخواستی کل روز نیوفتی دنبالشون.
    آی حرص خوردم!..آی حرص خوردم!
    با دندون قروچه کمربندم رو باز کردم و پرتش کردم اونطرف و غر زدم:منو باش با کی همراه شدم.
    سرمو کوبوندم به پشتیه صندلی و چشمامو بستم.
    آخ کمرم!..خدا لعنتت کنه..کیو!؟..نمیدونم ولی...ولی...اه!
    چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد و پیاده شدن این کرگدن!
    صدای درونم:حالا حرصتو سر این خالی نکن با انواع و اقسام لقب هات.
    عه ولم کم تو هم!...همش تقصیر اینه.
    صدای درونم:واقعا!؟
    خب...خب آره!..خیلی بی شخصیته!..اصلا بلد نیست با یه دختر خانومه ناز و خوشگل و تو دلبرو و...
    صدای دورنم:خب خب استپ کن!
    ها!؟...آها خب داشتم میگفتم که بلند نیست چطور رفتار کنه با دخترا.
    بی ملاحظه اس..آیی کمرم.
    بهتره کله پاچه ی اینو بذارم زمین که دارم تلف میشم.
    صندلی رو دادم عقب و آروم خوابیدم.
    تا این دوتا بیان من استراحت کنم...والا!
    تو فکرم یکم به این دیو سه سر فحش دادم و زدمش تا که....خواب هوش و حواسم رو ازم گرفت.
    حس میکردم با هر نفسم یه چیزی داره دماغم رو قلقلک میده.
    اینقدر خوابم میومد که اهمیت ندادم..ولی نمیشد.می خارید.
    بی جون صورتم رو تکون دادم و به خوابم ادامه دادم که...
    احساس کردم دوتا انگشت روی پیشونیم قرار گرفتن و عقب رفت و یه دسته باریک از مو از روی دماغم کنار رفتن.
    تو عالم گیجیه خواب فهمیدم که موهام تو صورتم اومدن.
    حالا که رفتن کنار تو خودم جمع شدم تا بخوابم.
    اما اینبار یه انگشت نشست روی لپم!
    خشک شدم اما عکس العملی نشون ندادم.
    یا خدا!...یعنی امیره که داره اینجور میکنه!؟...اون که بیرون بود،مگه چقدر گذشته!؟
    اون انگشت چرخید و چرخید تا نزدیک ل*بام شد.
    ب اختیار اخم کردم...سرمو تکون دادم که پیشونیم چسبید به بدنه ی ماشین.حرکتم جوری بود که انگار تو خواب تکون خوردم.
    انگار فهمید چون حس کردم رفت عقب.
    اکهی!..خواب هم از سرم پرید..مگه دو دقیقه آدمو راحت میذارن!؟
    حالا چیکار کنم!؟...ولش کن الان نمیشه نشون بدم بیدارم.
    ذهنم رفت طرف افکارم...از سوراخیه کنار پنجره ی اتاقم تا اون غذای خوشمزه ای که تو مهمونیه برگشت زن داییم از کربلا خوردم!
    فکر نبودن که...آدم رو به چالش میکشیدن!
    چند دقیقه ای گذشت که با شنیدن صداش ترسیدم اما به زور خودمو کنترل کردم!
    امیرمسعود:را...رایش!
    هیـــع!!..وای خدا قلبم،این اولین بار بود که اسمم رو به زبون می اورد!
    خنده ام گرفته بود این وسط..انگار براش عجیب بود چون به زور تلفظش کرد.
    دستش نشست روی شونه ام:رایش...بیدار نمیشی!؟..باید بریم،اومدن بیرون.
    سعی کردم عادی باشم.اخم ظریفی کردم و آروم چشمام رو باز کردم.
    خمیازه ای کشیدم و اطراف رو نگاه کردم.باید بازیگر میشدما!..هه هه هه!
    هنوز جلوی در شهربازی بودیم.
    راست نشستم و به امیر نگاهش کردم.
    لبخندی بهم زد:فکر کنم تلافیه اون همه خستگی رو در اوردی.
    اوه چه مهربون شد باز!...از نظر روانشناسی این تعادل روانیتی نداره!..و احتمالا اختلال شخصیت هم داره!..نه!؟
    مانتوم رو کشیدم رو پام و چیزی نگفتم.
    مهان و سودا سوار ماشین شدن و راه افتادن.
    دیگه غروب شده بود.شاید حق با اون بود،شاید لازم نبود کل روز رو دنبالشون باشیم.
    زیر ل*ب گفتم:انگار کل روز رو بیرون گذروندیم،شاید نیاز نبود!
    صداشو آروم شنیدم.
    امیرمسعود:خب..من بهت حق میدم،نگران بودی که اگه اتفاقی افتاد بری جلو.
    سر تکون دادم:که خداروشکر اتفاق نیوفتاد.
    نگاهش کردم:ببخشید اگه امروز از کارات عقب موندی.
    و دوباره یه لبخند نرم :نه کاری نبود.
    یهو پرسیدم:ببینم تو کار نداری؟
    خندید:چرا،اداره ی کارخونه ی تو همدان با منه،خودمم یه نمایشگاه اتوموبیل دارم.
    من:اینجا؟
    امیر:آره.
    سر تکون دادم:ها آفرین!
    امیر:تو چی؟
    ابروهامو دادم بالا:من چی!؟..کار؟
    دوباره خندید:مطئنا نه،ولی من چیزی از تو نمیدونم.
    ساکت موندم..نمیدونستم چی بگم.
    امیرمسعود:اون شب تو مهمونی از پدرت شنیدم یه خواهر هم داری.
    من:آره،رایکا،با ما زندگی نمیکنه،ازدواج کرده.برای همین اون شب نیومد.
    امیر:که اینطور،بابا اگه میدونست حتما دعوتش میکرد.
    لبخند کوچیکی زدم.یکم برام عجیب بود حرف زدن باهاش.انگار این اونی نبود که شروعم و آشناییم باهاش با لجبازی بود.
    بحث رو عوض کردم:ببینم تو چطور مهان رو اوردی تو عطر فروشی.
    لبخند شیکی زد:از شانس خوب خودش گرمش بود،منم گفتم برو اینجا تا من برم دستشویی و بیام.
    از شنیدن بهونه اش یهو زدم زیر خنده.
    با تعجب نگاهم کرد:چی شد!؟
    با خنده بریده بریده گفتم:آخه..منم اینو...به سودا گفتم.
    صورتش باز شد:عه؟
    و صدای خنده ی اونم بلند شد،هردو به قهقه خندیدیم.خیلی باحال بود.
    با توقف ماشین مهان جلوی خونه ی سودا اینا،امیر هم نگه داشت.
    من:اوه،انگار رسوندش خونه.
    امیر:بله،بعد از کلی خوش گذرونی!
    کوتاه خندیدم و با نگاه دنبالشون کردم.
    مهان درو برای سودا باز کرد.حالا سودا هم لبخند میزد!
    وایی آخ جون!..خداروشکر حداقل جواب داد!
    دست تو دست هم به طرف خونه رفتن.سودا کلید انداخت به در اما نرفت تو.
    مهان دستاشو گرفته بود و با شادی و شیطنت باهاش حرف میزد.
    سودا با ناز خندید که مهان یهو رفت جلو!
    هینی کشیدم و دهنمو گرفتم..حس میکردم امیر هم داره میخنده!
    وایی آب شدم از خجالت من یکی!
    ولی نه مهان تکونی خورد که فهمیدم عملیاتی نیست فقط داره سودا رو خجالت میده!
    سودا دستشو گذاشت روی سـ*ـینه ی مهان تا هلش بده عقب که در کمال تعجب دیدم مهان با شیطنت درو هل داد و با سودا داخل شد!
    یهو داد زدم:عــه!..کجا رفتن!؟..اینا دارن چیکار میکنن؟
    امیر پرید بالا و متعجب گفت:خب مگه چیه؟..حتما رفتن تو حیاط.
    با بی تابی گفتم:خب مامان بابای سودا که نمیدونن،اگه ببیننشون چی؟
    دیگه مهلت ندادم و پیاده شدم.
    امیر فورا پیاده شد و یواش گفت:هی چیکار میکنی؟...بشین تو ماشین ممکنه ببیننمون.
    به طرف خونه رفتم:ببینن،من نمیتونم با احساس خطرم بذارم برم که.
    ایستادم کنار دیوار خونه اشون که امیر دوید جلوم:آخه چیکار میتونی بکنی؟
    همونطور که اطراف رو دید میزدم گفتم:باید داخل رو ببینم.
    یواش داد زد:چی!؟..آخه مگه میش...
    کلافه ادامه نداد.
    دیوار جلوییه خونه اشون کوتاه و پهن بود اما اونقدر نبود که بشه اونطرف رو دید.
    باید یکم میرفتی بالا،زیاد سخت نبود بالا رفتن ازش.
    بی توجه به دستاش نگاه کردم:حرف نزن،قلاب بگیر!
    حس کردم تخم چشماش از کاسه زد بیرون!..بس که گشاد شدن!
    امیر:چی!؟..چ..چیکار کنم!؟
    با مسخرگی نگاهش کردم:به قول شاعر،تو برام بیس بزن تا من برات بر*ق*صم!..تا حالا کلمه ی قلاب بگیر رو نشنیدی؟..یعنی تو زندگیت فیلم دزدی پلیسی ندیدی؟...فکر کنم کل امروز کارمون همین بوده ها.
    با بهت گفت:ولی آخه...
    من:ولی آخه نداه،کاری که گفتم رو بکن.
    بالاخره بعد از پنج شش ساعت بدبختی ناله اش در اومد.
    امیر:ای خدا چه گیری افتادم!
    و به ناچار دستاشو قفل هم کرد و یکم خم شد.
    سرخوش از پیروزیم،پام راستمو گذاشتم روی میله ای که پایین تر از دستای اون چسبیده به دیوار بود و بعد پای چپمو گذاشتم روی دستاش،دستامو رد کردم بین فضای خالی بین آجر ها و خودمو کشیدم بالا.
    حالا فقط نوک درختای تو خونه پیدا بودن.باید میرفتم بالاتر.
    نگاهی به امیرمسعود انداختم.
    من وزنم کم بودا ولی نمیدونم چرا اون قرمز کرده بود!
    چشمم خورد به شونه اش،تو یه تصمیم آنی پای راستمو گذاشتم روی شونه اش.
    من:شرمنده ی هیکل ورزشیت!
    و خودمو دادم بالا!
    به زور گفت:آیی..چیکار میکنی دیوونه..آه.
    نفسش بند اومد بیچاره..آخی الهی!...ولی چه میشه کرد؟..چاره چیست!؟
    سرمو دادم بالا که....به به!
    بله...مهان خان و سودا خانوم درحال صحبت تو حیاط بودن اما بیشتر تو ب*غ*ل هم بودن!
    صدای زمزمه ی نامفهومشون به گوش میرسید.
    گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگن...اما زهی خیال باطب،قابل تشخیص نبود که نبود!
    حس میکردم مهان داره قربون صدقه اش میره چون بینش ب*و*سه هایی به گونه های سودا میزد،الان حال میداد جیغ بزنم تا از حس بپرن ها.
    امیر به سختی گفت:چیشد؟..نمیای...پایین؟..آه!
    دستمو تکون دادم:صبر کن بابا.
    یهو مهان سودا رو هل داد طرف دیوار..بی اختیار خم شدم طرف دیوار که ناله ی امیر بلند شد.
    چون وزنم افتاده بود روی پای راستم که روی شونه اش بود.
    بی حرف زانومو یکم جمع کردم تا دردش نگیره.هرچند اینجوری احتمال افتادن خودم بیشتر شده بود.
    مهان سودا رو بین دستاش و دیوار حبس کرد.زل زدن تو چشمای هم.
    چون اومدن طرف دیوار و نزدیکتر شده بودن،تونستم صداشونو بشنوم.
    سودا با صدای نازداری گفت:مهان بهتره بری،ممکنه مامانمینا بیان بیرون و ببننت اونوقت.
    مهان با خنده سرشو خم کرد:نگران نباش عزیزم،بالاخره یه روز میرسه که بدون ترس جلوی خونواده هامون ظاهر میشیم.
    سودا با تعجب پرسید:منظورت چیه؟
    و جواب مهان تنها خم شدن تو صورتش بود و یه سکوت سنگین که باعث شد این وسط من هول بشم!
    هینی کشیدم و تند خم شدم پایین که یهو پام از زیرم در رفت و محکم افتادم روی امیر!
    امیر هم که انتظارش رو نداشت،یهو پخش زمین شد!
    اون روی زمین و من روی اون...کمرم که تازه دردش ساکت شده بود باز تیر کشید.
    صورتم چسبیده بود به گردنش و دستام روی بازوش.
    ناله ی خفیفی سر دادم...وای خدا چه بوی خوبی میداد.
    چی!؟..خفه شو رایش!
    وایی اصلا الان اگه یکی میداد چه فکرا که نمیکرد.
    امیر آخی گفت و نالید:خدایا این چه تقدیریه؟..کمرم خرد شد!
    نفسمو سنگین دادم بیرون:یک به یک،مساوی!
    سرمو دادم عقب که نگاهم به نگاهش گره خورد..اخمی از روی درد کرده بود.
    اینو که گفتم،دستاشو روی کمرم گذاشت و گفت:خوبی؟
    نه جدی اینبار خجالت کشیدم!
    خودمو ازش دور کردم و نافهموم گفتم:هـومـم!
    بدون نگاه بهش بلند شدم و به طرف ماشین رفتم.
    نشستم و منتظر شدم.
    فکر هم هنوز تو هنگ بود،چون یکم به اطراف نگاه کرد،دستشو گذاشت روی سرش و بعد..بلند شد و لباساشو تکوند و اومد طرف ماشین.
    نشست و راه افتاد.دیگه حتی روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم!...چه چیزا که اتفاق نیوفتاد امروز واقعا.
    چند دقیقه بعد آروم گفت:آدرس خونه اتونو میدی؟
    خونه ی ما!؟..پس خودش چی!؟..اینجوری که نمیشه.
    با من من گفتم:نه اول..خودت رو باید برسونیم،ماشین باهات نیست.
    امیرمسعود:نمیشه،تو نمیتونی برونی،من میرسونمت و بعد خودم برمیگردم.
    با عجله گفتم:نه اشکالی نداره،میتونم،حالم خوبه.
    مکث کرد:مطمئنی؟
    من:آره..تو..خوبی؟..یعنی کمرت..
    امیرمسعود:چیزی نشد.
    حرفامون همینجا تموم شد!..باقیه مسیر تو سکوت طی شد.
    جلوی خونه اشون هردو پیاده شدیم.
    امیرمسعود:ممنون،خداحافظ.
    لبخندی زدم:از خودت تشکر کن،خداحافظ.
    اونم لبخندی زد و به طرف خونه اشون رفت.
    سر به زیر به طرف ماشین رفتم که...
    امیرمسعود:رایش؟
    نمیدونم چرا...خیلی بی دلیل بودا،ولی کل وجودم برای یه لحظه لرزید.
    نگاهش کردم.
    امیرمسعود:مواظب خودت باش.
    آخی نگران بود؟...مگه میخواد گرگ بخورتم!؟...میخوام برم خونه دیگه!
    امیرمسعود:دوش آب گرم درد کمر رو درست میکنه!
    اوپس!...واسه این میگه!..لبخندی روی ل*بم اومد.
    من:تو هم همینطور.
    سوار شدم و بوق کوتاهی زدم.
    دستشو بالا داد که گاز دادم و ازش دور شدم.
    شل و ول وارد خونه شدم.
    مامان:سلام دختر خوش گشت و گذارم.تا الان کجا بودی؟
    نالیدم:عه مامان،من که بهتون گفته بودم.
    مامان:ها یعنی تمام مدت بازار بودی.
    پله ها رو در پیش گرفتم:بله درحال انجام عملیات بودم.
    مامان:چه عملیاتی؟
    با خستگی گفتم:عه مامان،همون بچه بازیای دخترا دیگه.
    مامان:آها لابد تو خرابکاریشون رو درست کردی.
    آروم گفتم:شما فکر کن...
    صدامو بردم بالا:آره!
    نه دروغ گفتم نه راستشو.به این میگن حرفه ای بودن.تو دلم به خودم خندید.
    مامان نفسی کشید:میگی‌ دیگه!
    و ادامه نداد...وارد اتاقم شدم.
    حالم زار بودا...وای خداروشکر امروز تموم شد!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    از ساعت 7 صبح اومده بودیم دانشگاه و پشت سر هم میرفتیم سر کلاس ها.
    تمام مدت سودا بهم چشم غره میرفت و در هر فرصت ازم نشگون میگرفت!..کلا در امان نبودم از دستش!
    بعد از آخرین کلاس ظهر،استاد اجازه ی استراحت داد.
    وارد سلف شدم و با چشم دنبال یه میز خالی گشتم که یهو یکی محکم کوبید تو کمرم که به جلو پرت شدم!
    سودا:خوب گیرت انداختم،که منو وسط بازار ول میکنی میری ها.
    از درد ضربه اش دهنم باز موند.لامصب چقدر زور داره.
    با صدای تیزی گفتم:عه مگه بد شد برات؟..با عشقت خوش گذروندی دیگه.
    بهمون گفته بود که آشتی کردن،تا حدودی میدونست این دیدار عمدی بوده ولی نمیدونست که ما دنبالشون کردیم.
    سر و کله ی دخترا پیدا شد.
    سودا حرصی گفت:آها یعنب لازم بود همه ی مدت گوشیت خاموش باشه؟..من فکر میکردم مُردی!
    فریماه کشیده گفت:دور از جونش!
    همه خندیدن.
    مسخره خندیدم:من که قصدم خیر بود.
    گلسا:حالا بشینید ببینم مردم از گرسنگی،صبحانه هم نخوردم دارم تلف میشم.
    دیانا:آخه چرا؟
    گلسا:خواب موندم،کامران تازه بیدارم کرد و اوردم.
    همه باهم «او» کشیدیم.
    بهار:چه راحت.
    گلسا شیطون شد:زیادم راحت نبودا،از در پشتی رفتم.
    باز زدیم زیر خنده.
    بهار:خب سودا خانوم نمیخوای بیشتر تعریف کنی؟
    سودا:از چی؟
    دیانا:خودتو نزن به اون راه دیگه..لولوس!
    سودا ناز کرد:نخیرم،دیگه چیزی نیست که بگم.
    فریماه:الکی!..د بگو کجاها رفتین؟
    سودا:خرید،ناهار خوردیم بعدم شهربازی.
    نگاهی به ساعتم انداختم.
    دیانا با ذوق گفت:وایی واقعا؟
    سودا خندید:آره بعدش من حالم بد شد اونم بدو بدو رفت ترشک خرید.
    دخترا خندیدن که من از جام بلند شدم:بچه ها زود باشید تا کلاس شروع نشده.
    بچه ها درحالی که حرف میزد بلند شدن.
    سودا با شوق خودش ادامه داد:بعد هم رسوندم خونه و یه چیزی گفت که...هنوز نتونستم از فکرش دربیام.
    به یاد صحنه های دیروز افتادم و خنده ام گرفت.
    بهار چسبید بهش:چی چی؟
    سودا:منم نفهمیدم آخه حرکت بعدیش منو تو شوک بُرد.
    با بیخیالی گفتم:بابا میخواست بگه میگیرتت دیگه!
    یهو سودا با بهت گفت:چی!؟
    تند نگاهش کردم،چشمای خودمم از حرفم گرد شد!
    اصلا حواسم نبود که دارم همه چیزو لو میدم.
    سریع خودمو زدم به اون راه:هیچی!
    سودا هنوز مشکوک نگاهم میکرد که گلسا زد بهش.
    گلسا:خیلی خب بابا فهمیدیم خیلی خاطرتو میخواد.
    دخترا شروع کردن به سر به سر گذاشتن و سین جیم کردن سودا.
    وارد سالن که شدیم،خودمو رسوندم به فریماه.
    من:فریماه با کیارش در چه حالی؟..دیگه باهاش حرف نزدی؟
    فریماه:نه چطور؟
    من:ببین من حالا میگم تو لو ندیا،دیروز طی یه عملیات با امیرمسعودشون حرف میزدم که دیدم نظریه تو تا حدودی درسته.
    فریماه:راجع به این که کیارش مشکلش پررنگه؟
    من:آره،امیر گفت افسردگی داره،دارو مصرف میکنه.
    نگاهش کردم:فریماه اگه واقعا قصد کمک داری باید یه فکر اساسی بکنی.
    فریماه با اخم ظریفی سرش رو پایین انداخت:فکر؟..خب راستش...
    خم شدم طرفش:چی؟...چیشده؟
    فریماه:من دوباره با اون دختره دیدمش.
    صدام رفت بالا:واقعا!؟
    فریماه:آروم،آره..بازم بحث میکردن،اما اینبار کیارش هم عصبی بود.کلی داد سرش زد و اون دختر هم اشک تمساح ریخت و پا کوبان ازش دور شد.
    من:کجا دیدیش؟
    فریماه:چند روز پیش که از کلاس برمیگشتم..تو پارک کنار یونی بودن.
    من:خب بعدش چیزی شد؟
    آهی کشید:آره..کیارش منو دید.
    چشمام گشاد شد:وای واقعا!؟
    فریماه:اوهوم،ازش فاصله داشتم،فقط نگاهش کردم..اونم نگاهش پر رنجش بود.منم چاره ای نداشتم،راهمو گرفتم و رفتم.
    انگار بادم رو زدن،آویزون شدم:آخی!..خیلی دلم براش میسوزه.
    فریماه:حالا فعلا بریم تا بعد.
    سری تکون دادم و باهم وارد کلاس شدیم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با خستگی کوله ام رو انداختم روی شونه ام و از در سالن زدم بیرون.
    مثل پنیر پیتزا رو زمین کش می اومدم که یهو یکی از پسرای دانشجو مقابلم ظاهر شد.
    نوبخت:ببخشید خانم بازرگان،کلاس استاد صبوری ساعت چنده؟
    شیطونه میگه بزنم کتلتش کنما!...تو از قیافه من نمیفهمی دارم از هوش میرم بعد ازم ساعت کلاس میپرسی؟..بزنم بمیری؟
    من:ساعت 5.
    دورش زدم و رفتم..چند قدم نرفته بودم که اینبار یکی دیگه پرید جلوم!
    ای امان از علی مهرگان.پسر تُرک لاغر اندام،البته خیلی هم بانمک بود!
    علی لبخند نمکی کرد:سلام رایش خانوم خوبی؟
    دستمو زدم به کمر:به لطف شما،فرمایش؟
    علی:آمــم..خب راستش میخواستم جزوه ات رو قرض بگیرم.
    چند لحظه نگاهش کردم و بعد...پوفی کردم و دستمو کردم تو کوله ام.
    زیر ل*ب غرغر کردم:هر وقت جزوه میخواد فرتی میاد سراغ من.
    دادمش دستش و گفتم:خودم لازمش دارما،همین الان برو ازش کپی بگیر و بیارش برام.
    علی شنگول خندید و ازم گرفت:باشه حتما.
    و ورجه وورجه کنان عین بچه ها ازم دور شد.
    سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم...ا...اکبر از دست این بچه.
    همین لحظه صدای تو دماغی هانیتا غضنفری که یکی از سبک ترین دخترای دانشگاه بود،بلند شد.
    هانیتا:بنظر میاد خیلی بین پسرا محبوبی رایش جون!..همه،همه چیزشونو از تو میخوان.
    چند نفری که اطرافمون بودن،متوجه ی ما شدن.
    آروم و با ژست چرخیدم طرفش و با یه حالت خاص و سنگینی نگاهش کردم.
    نمیدونم چطور اون هیکل قناصش رو تو اون مانتوی گرون جا کرده بود،ولی واقعا حیف این لباسا!
    رژ ل*ب جیغ قرمزش تو ذوق میزد.نوک دماغش زیادی بالا و باریک بود!
    اَبروهاشم که شبیه دوتا کوه بود بخاطر تاتوی مزخرفش.
    به چشمای ریز و ه*ی*زش نگاه کردم.عوقم گرفته بود.جدا که حالمو بهم میزد.
    با نیش گفتم:حالا چیش تو رو اذیت میکنه!؟
    پوزخندی زد:هیچیش،فقط مسخره اس که میان سراغ یکی مثل تو!
    فقط نگاهش کردم،امیدوار بودم از نگاهم بفهمه که چقدر در نظرم منفوره!
    همونطور که اون از من بدش میومد و به زمین زمان و حتی خاک و باد و هوا هم فخر می فروخت.
    یهو یکی از پسرا پشت سرش گفت:مگه رایش خانوم چشه؟(مکث کرد)..غضنفر جون!؟
    قهقه ها به هوا رفت.منم خنده ام گرفت اما به روم نیووردم.
    تو یه لحظه انگار که تو حلق هانیتا فلفل ریختن،قرمز کرد و معلوم بود داره منفجر میشه!
    فورا چرخید طرف من و با عصبانیت و حرص گفت:همه اتون احمقید،آخه این ساده لوح چیه که ازش کمک میخواید؟
    به من میگفت ساده لوح!؟..من اگه میخواستم کل جمعیت یونی رو می بردم ل*ب آب و نمیذاشتم ل*ب تر کنند!...عجب خریه این!
    بهار از پشت سرم گفت:مگه دوست جون ما چشه؟
    و دستش دور گردنم حلقه شد.
    فریماه و دخترا هم دونه دونه کنارم ظاهر شدن.
    فریماه:به این میگن محبوبیت ساده!
    دیانا:و صد البته زیبایی بی دست کاری!
    و خندیدن.
    هانیتا با بدخلقی گفت:برید پی کارتون بابا.
    بهار با پوزخند نگاهش کرد:کی شروع کرد اصلا؟..ببینم تو فکر میکنی خودت خیلی خوبی؟..مثل تو باشه و آوازه اش پیچیده باشه؟
    ل*ب زدم:بلا به دور!
    بهار خنده اش گرفت.
    دستای مشت شده ی هانیتا رو دیدم.
    گلسا که وقتی پاش می افتاد،لات میشد گفت:حواست به حرف زدنت باشه ها،چون دفعه ی بعد اینجوری جواب نمیگیری.
    سودا با فیس و افاده رو کرد به ما:بچه ها بیاید بریم،به مگس ها نباید اهمیت داد..بریم بریم!
    دخترا به قهقه خندیدن و منو کشان کشان با خودشون بردن.
    حرفشون درست بود.هانیتا مثل یه مگس بود که فقط وزوز میکرد و اعصاب آدم رو مختل!...اما...
    همینطور که دخترا داشتن مسخره بازی در می اوردن و میخندیدن،عین آدمای گیج باهاشون به حیاط رفتم.
    بهار صداشو تو دماغی کرد:همه اتون احمقید،برید پی کارتون بابا!
    و همه اشون باهم گفتن:اَهه!
    دیانا:دختره ی مزخرف!
    سودا:این با خودش چی فکر میکنه!؟..عقده ای!
    فریماه:ولش کنید بچه ها،نباید اهمیت داد.
    سودا:آره والا وگرنه فکر میکنه مهمه.
    گلسا:رایش،چرا چیزی نمیگی؟
    یهو یه دستی تکونم داد که به خودم اومدم و گلسا نگاه کردم.
    گلسا آروم خندید:چیه؟..چرا خشکت زده؟
    زمزمه کردم:من...هیچی.
    یهو نگاهشون کردم:بچه ها به نظر شما من زشتم؟
    همه باهم گفتن:چی!؟..دیوونه شدی؟
    فریماه:این چه حرفیه؟..خیلی هم دلشون بخواد.
    من:آخه...
    گلسا دستش رو به صورتم کشید:تو که مثل قرص ماه میمونی.
    بهار دست انداخت دور کمرم:هیکل هم که حرف نداره.
    سودا:صورت گرد و پوست صاف و سفید هم که من به شخصه در آرزوشم.
    لبخندی بهش زدم،آخه خودش پوستش به زردی میزد.
    دیانا:از توصیف رنگ چشماتم که قاصرم!
    زل زد تو چشمام:الان تو نور که نقره ایه.
    با خنده و اعتراض زدم بهش:عه،اذیت نکن.
    دیانا با خنده گفت:باور کن.
    فریماه:رایش قرار نیست بذاری حرفای اون دختره روت تاثیری بذاره.
    تعجب کردم:چی!؟..نه عمرا فقط...
    بهار شیطون چسبید بهم:فقط چی کلک؟..خبریه!؟
    زدم بهش و اخم کردم که باز خندیدن.
    من:بچه ها خیلی ممنون که هستین،همیشه پُشتمین.
    اینو که گفتم،با خنده شُل شدن و شروع کردن به غش و ضعف رفتن.
    گلسا آدامسشو ترکوند:با اینکه میدونیم اگه نمیومدیم هم تو خودت خاک شیرش میکردی ولی بازم قابلتو نداشت!
    سودا:کم الکی نیستی ها رایش،خیلی در فراغ یک نگاهت دارن بال بال میزنن!
    و با تکون دستاش از دو طرفش ازمون دور شد.دخترا هم خنده کنان دنبالش رفتن
    با لبخند سری تکون دادم.
    از حرفاشون حالم بهتر شده بود.حقیقت این بود که من به اندازه ی اون چیزی که باید باشم بودم!...نه کمتر نه بیشتر.
    هیچوقت به حاشیه ی اینکه باید اونقدر به خودم برسم که قاپ مردم رو بدزدم فکر نکردم،با کسی هم وارد یه رابـ ـطه ی احساسی نشده بودم.
    قیافه ام همونی بود که دخترا گفتن،در کنار اَبروهای مشکی خوش فرمم. البته بچه ها مقداری هم هندونه به خوردم دادن که از رفاقتشونه و دمشون گرم.
    تو فامیل که بهم میگفتن جذابی و تو دلبرو و با آرایش خوشگل!...کلا یه مُعضلی بود واسه خودش که من گذاشته بودمش کنار!
    نفس عمیقمو دادم بیرون..هعی،و اما این هانیتا کلا با همه مشکل داشت و تو هر فرصت به هرکسی که میتونست گیر میداد.
    تازه...چشمش دنبال همه بود و کلا...اوضاعش جالب نبود!
    بار اولش نبود که به من تیکه می انداخت،هربارم کنف میشد.
    من که با خودم مشکلی نداشتم و خودمم دوست داشتم!...هه هه هه!
    به یاد حرف آخر سودا افتادم.
    خب...خواستگار می اومد و بره ولی دل من با هیچکدوم نبود.
    ولی یعنی...من اونقدر خوب بودم که عشق به سراغم بیاد؟
    یا مثلا ممکنه امیر از من خوشش بیاد!؟
    یهو سیخ ایستادم..چی!؟...من الان چی گفتم!؟...به اون چه ربطی داشت که اسمشو اوردم!؟
    نکنه ضربه خوردم!؟...وای فکر کنم صبحونه امروز بهم نساخته!...خل شدم.
    صدای بلند گلسا منو به خودم اورد.
    گلسا:رایــش،کجا موندی؟..بیا دیگه.
    کله امو تکون دادم تا افکار مسخره ام برن پی کارشون و با دو رفتم پیش دخترا.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    در ماشین رو بستم که آقای طالبیان،با صدای همیشه بلندش به تبلیغاتش ادامه داد:باور بفرمایید بهترین تیم رو برای صاف کاری و تعمیر اوردم بالا سرشون.هیچ ایرادی نمیشه...
    درست نبود ولی پریدم وسط حرفش:بله آقای طالبی متوجه ام.دارم نگاه میکنم دیگه!
    دخترا از شنیدن کلمه «طالبی» از زبون من فورا جلوی دهناشون رو گرفتن و ریز خندیدن ولی من خودمو زدم به اون راه!
    آقای طالبی هم چیزی نگفت چون عادت داشت به اینطور صدا کردنم و به این شک نمیکرد که من دارم از نظر میوه بودنش صداش میکنم!
    این آقای قلمبه،مکانیک بود و کارش رسیدگی به ماشین های پیست بود.
    بعد از چند هفته،امروز اومدیم پیست که دیدیم طالبی جون اینجاست تا باقیه دستمزدش رو از آقای شهسواری بگیره.
    منم تا فهمیدم اومدن چکاپ کردن ماشینا رو،برای سر به سر گذاشتنش بهونه گرفتم و با وسواس دور ماشین ها می چرخیدم.
    آقای طالبی هم چون نگران ایراد گرفتن از کارش بود،تند و تند جمله برای راضی کردنم ردیف میکرد.
    بهار با تک صرفه ای خنده اش رو پس زد و جلو اومد:خیلی خب آقای طالبی مشکلی نیست،دستتون درد نکنه.
    اومد و بازوی منو گرفت کشید و زیر گوشم گفت:د ول کن این پیرمرد بی چاره رو مچلش کردی لامصب!
    ریز ریز خندیدم که دخترا طابی رو رد کردن و باهاش خداحافظی کردن.
    فریماه:هوف چقدر کشش داد،یه چکاپ کرده دیگه.
    دیانا:بیاید بریم دیگه.
    همین لحظه گوشی گلسا زنگ خورد که باعث شد از ما دور بشه برای جواب دادنش.
    راه افتادیم طرف گلسا که کنار زمین ایستاده بود.
    من:آخه حال میده ها،مردک فرفره چقدر حرص و جوشیه.
    دخترا زدن زیر خنده.
    بهار مشتی کوبید بهم:ای پست فطرت.
    نزدیک سودا شدیم.
    سودا اخمی بخاطر تابش آفتاب کرد:سه ساعته چی میگه این طالبی خربزه که ولش نمیکنید؟
    ما نگاهی به هم انداختیم و بعد...یهو زدیم زیر خنده!
    من:هیچی تو به خودت فشار نیار.
    راه افتادم طرف در که گلسا دوید طرفمون و گفت:بچه ها برنامه اتون چیه؟
    دیانا:من که برنامه خاصی ندارم.
    بهار عین آدمای شکست عشقی خودشو از من آویزون شد و نالید:من دوست داشتم برم پیش فرزین.
    فریماه غر زد:اه چقدر لوسی تو،ول کن بابا.
    بهار صاف شد و پشت چشمی نازک کرد.
    سودا با لحن فیلسوفانه ای گفت:همیشه دیدار امکان پذیر نیست،یه جور دیگه ارتباط برقرار کن.
    و گوشیش رو تکون داد.بهار نیشش رو باز کرد که من بی حوصله پوف بلندی کشیدم و با تکون سرم ازشون دور شدم.
    فریماه داد زد:عه کجا!؟
    بی توجه راه افتادم طرف دفتر آقای شهسواری.تقه ای به در زدم.
    شهسواری:بفرمایید.
    داخل شدم:سلام.
    شهسواری:سلام رایش خانوم!
    لبخند نمکی زدم:اومدم بگم حله!..ماشین ها مشکلی ندارن.
    شهسواری همونطور که برگه هاشو مرتب میکرد گفت:از اولم مشکلی نداشتن تو سر به سر این مردک گذاشتی،منم باقیه پولش رو بهش دادم.
    از حرفش خنده ام گرفت،دیگه حتی مربی هم منو میشناخت.
    سرمو تکون دادم:پس با اجازه.
    شهسواری:صبر کن رایش.
    برگشتم طرفش:بله؟
    شهسواری:تو از گروه تیکا خبر نداری؟
    خودمو زدم به اون راه:نه چطور مگه؟
    شهسواری آرنج هاشو گذاشت روی میز و پنجه هاشو گره داد:مدتیه که پیداشون نیست،گفتم شاید شما بدونید کجان.
    حس کردم فرصت خوبیه!..برای همین نیشم رو باز کردم و با ادا گفتم:ما که خبر نداریم اما این نشون میده که چقدر بی مسعولیتن!!..میبینید حتی زمان چک ماشین ها هم ما دخترا بودیم ولی اونا...
    آقای شهسواری بین حرفم گفت:خیلی خب دو بهم زنی نکن بلای جون!..شما هم نبودین الان سر زده اومدین و فهمیدین.
    والا...دروغ که چرتکه نمی انداخت!
    خندیدم:باشه..پس فعلا با اجازه.
    شهسواری:به سلامت.
    وارد محوطه که شدم آقای امینی بلند گفت:رایش خانوم دیگه با پیست کاری ندارین؟
    بلند گفتم:نه ما داریم میریم،بی زحمت درش رو ببندید،خسته نباشید.
    آقای امینی سرش رو تکون داد و رفت.
    دخترا که از صدام متوجه شدن کجام،اومدن پیشم.
    بهار:تو چرا هی فر میخوری!
    من:بیاید بریم کشش ندین.
    بهار:خیلی خب بابا.
    با کلی حرف و حدیث از ساختمون زدیم بیرون که یه ماشین جلوی در متوقف شد و در مقابل چشمای ما،پسرا پیاده شدن!
    مهان:به سلام خانوما..حالتون چطوره؟
    سودا با خوشحالی گفت:وای سلام،شماها اینجا چیکار میکنید؟
    مهان با نیش باز نگااش میکرد و حواسش از جواب دادن پرت شده بود که کامران با لبخند جلو اومد.
    کامران:زنگ زدیم به آقای امینی که ببینیم اگه کسی نیست بیاییم که گفت شما دارید میرید و برای چک ماشین ها هم اینجا اومدن،این درسته؟
    دستمو زدم به کمرم و زیر نگاهم ردشون کردم.هرکدوم به دخترشون نگاه میکردن ولی این بین من متوجه شدم که امیرمسعود باهاشون نیست.
    من:زکی آقایون!..زیادی دیر کردین.
    آه از نهادشون بلند شد.
    گلسا دست به سـ*ـینه شد:بابا شماها که همیشه دیر میکنید.
    فرزین:خبر نداشتیم که.
    بهار سرشو تکون داد:خب حالا فهمیدین برگردین!!
    فرزین چشماشو گرد کرد:عه!
    این نشونه ی اعتراضش بود.حتما بخاطر بی احساسیه بهار بود.
    خنده ام گرفته از یه طرف...این بهار هم چه مارمولکی بودا..انگار نه انگار که یه ربع پیش داشت غر میزد که میخواد بیاد پیشش.
    دیانا دستشو گذاشت روی پیشونیش:بچه ها بریم من سرم داره درد میگیره.
    من:بازم؟..باشه بریم.
    اومدیم بریم که یهو مهان بلند گفت:اه به من چه؟...من این همه راهو کوبیدم اومدم که تهش هیچی!؟
    اومد دست سودا رو گرفت:بیا بریم سودا.
    داد ما بلند شد:هی کجا!؟
    مهان:میبرمش بگردیم تا وقت هست تا حداقل جبران این بشه.
    به پیست اشاره کرد.سودا با خنده دنبالش کشیده شد و در آخر نشست تو ماشین.
    من:عه عه،کجا میبریش آخه!؟
    فریماه:راست راستی بردش!؟
    دیانا:شما هم بیاید!
    تند نگاهش کردیم..لبخندی زد.
    ایلیا:اینجوری هم دوری زدین هم کنار دوستتون هستید.
    دیانا با بدخلقی آروم گفت:وای وای فیلسوف!
    نوچی از ناچاری کردم که کیارش سری به نشونه تاسف تکون داد و نشست تو ماشین.
    منم دیدم دارن واقعا میبرنش،دویدم طرف ماشین.
    من:بریم بچه ها.بدویید.
    گلسا:کجا؟
    بهار:دنبال اونا؟
    قفل ماشین رو زدم:آره دیگه.
    فریماه:پس بپرید بالا.
    دیانا با کلافگی کیفش رو کوبید به زانوهاش:اوف خدا اوف!
    بالاخره سوار شدیم و دنبالشون راه افتادیم.مسیر رو میشناختم ولی آخه اونجا که جای خاصی نداشت!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    مهان همونطور که یه دستش به فرمون بود،گوشیش رو در اورد و شماره ای گرفت.
    فرزین تا گوشی رو دستش دید گفت:هو!..پشت فرمونی ها.
    مهان خندید:نترس نمیکشمت.
    کیارش زیر ل*ب گفت:جارچی!
    بعد از چند بوق صدای بم و محکم امیرمسعود،تو گوش مهان پیچید.
    امیر:بله؟
    مهان:سلام داش،کجایی؟
    امیر:نمایشگاه..چطور مگه؟
    مهان:به هنوز تعطیل نکردی پسر!..ول کن بابا بیا به این آدرسی که میگم.
    امیر دوری به چشماش داد و بی حوصله گفت:برای چی؟..میخوام برم خونه.
    مهان یکدنده گفت:نخیر همین که گفتم.
    آدرس رو داد:کنار بستنی فروشی میبینمت.
    امیر:مگه چه خبره گیره سه پیچ!؟
    مهان نوجی کرد:هیچی بابا یه دور همی با بچه ها.
    امیر:بچه ها؟
    مهان کشیده گفت:بله بله،ما و دختر خانومای محترم.
    امیر اخم ظریفی کرد و آرنجش رو گذاشت روی میزش:یعنی...همه اشون هستن؟
    مهان آروم آروم نیشش رو باز کرد:بله،اونی که شما میخواید هم هست!
    امیر فورا صاف نشست و غر زد:حرف مفت نزن خیال باف!..برو پی عشق و عاشقیت.
    مهان خندید:صحیح!..میبینمت،بیای ها،فعلا.
    امیر:خیلی خب.
    مهان گوشی رو قطع کرد و با خنده تکرار کرد:اَمان اَمان!
    سودا با صدای آروم و ناز داری گفت:کجا میریم مهان؟
    مهان با شیفتگی نگاهی به ب*غ*ل دستش که سودا بود انداخت.
    حقیقتا خودش هم نمیدونست،یه فکرایی داشت که هنوز حتی با دوستاش هم درمیون نذاشته بود.
    اما غروب رو آنی تصمیم گرفت که با سودا بگذرونه.
    مهان:جایی برای کمی دیدن تو.
    پسرا از پشت دهناشون رو گرفتن تا خنده اشون مشخص نشه و سودا از خجالت و عشق ل*ب گزید.
    فرزین تو دلش گفت:بی حیا جلوی بقیه هم مراعات نمیکنه.
    فکراش رو پس زد و سعی کرد ذهنشو به طرف بهار بده.
    *****
    رایش
    با فاصله ی کمی از ماشین مهان،ترمز کردم.همه پیاده شدیم.
    مهان:خب خانوما شما برید تو اون پارک تو اون آلاچیق بشینید تا ما بیاییم.
    سودا رو آروم هل داد:برو خانومی.
    رو کرد طرف دوستاش:بریم بچه ها.
    با قیافه های وا رفته نگاهشون میکردیم که دیدم رفتن اونطرف خیابون.
    با نزدیک شدن سودا بهمون،راه افتادیم طرف پارک.
    من:باور کنید اینجا یه چیزیشون میشه!..سودا تو سالمی!؟
    دخترا با صدا خندیدن که سودا زد به شونه ام و تکونی به خودش داد:دیوونه این چه حرفیه.
    شونه هامو دادم بالا:چمیدونم والا،خب یه جوری شده رفتاراشون.
    نشستیم تو آلاچیق و مشغول حرف زدن شدیم که حدود ده دقیقه بعد،چشمم خورد به ورودیه پارک که...
    اوه اوه!..این اینجاست!؟...امیرمسعود درحالی که یه سینی بستنی دستش بود،با دوستاش به طرفمون می اومد.
    کامران با روی باز گفت:خب بفرمایید اینم یه بستنی مهمون ما،ببخشید اگه به اجبار به اینجا اومدید..کارای مهان از این بهتر نمیشه!
    مهان با اعتراض گفت:بی خود منو مقصر نکن،من خواستم با یارم بیام،شما میخواستید نیاید!
    همه به خنده افتادیم و این وسط سودا خجالت کشید.
    امیر بستنیه فریماه رو جلوش گذاشت و چرخید طرف من.
    ظرف رو برداشت و اورد طرفم،اومدم ازش بگیرمش که بی هوا انگشتام به انگشتاش کشیده شدن!
    با احساس پوست گرمش،دلم سست شد و فرو ریخت.
    سریع ظرف رو گرفتم و نگاهم رو دزدیدم.
    من:ممنون.
    چند لحظه ساکت نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهی جواب شنیدم:خواهش میکنم.
    صداش تنمو لرزوند.اه من چمه!؟...فرت و فرت عکس العمل نشون میدم.
    اصلا من غلط میکنم عکس العمل نشون بدم!...آدم باش رایش!
    نگاهی به آسمون در آستانه ی تاریکی انداختم و قاشقی از بستنیم خوردم.
    بچه ها زوج زوج شده بودن و مشغول پچ پچ بودن این وسط فقط من و امیر ساکت به زمین و زمان زل میزدیم.
    یه ربع گذشته بود کخ کیارش بلند شد و ازمون فاصله گرفت و بعد از اونم فریماه بلند شد و گفت میره دستشویی.
    خیلی عادی براش سرتکون دادیم.ظرف پلاستیکیم که خالی شد از سر بیکاری لیوانای بچه ها رم گرفتم و بردم انداختم تو سطل.
    نگاهی به جمع انداختم...عه پس...امیر کجا رفت!؟
    پوفی کردم و شروع کردم به قدم زدن.
    بهار بلند گفت:چیشده رایش؟..حوصله ات سر رفته؟
    گلسا با خنده گفت:الهی،حق داره.
    مثل بچه مظلوما گفتم:اشکال نداره شما مشغول باشید.
    دلشون سوخت و با خنده آخی اوخی کردن!...خودمم خنده ام گرفته بود.
    دیانا بلند شد و اومد بازوم رو گرفت:اصلا بیا دوتا قدم بزنیم.
    من:تو که با ایلیا مشغولی...پس چرا بلند شدی از کنارش!؟
    دیانا سرش رو انداخت پایین و چهره اش رو درهم کرد:وایی نگو تو رو خدا،من اصلا روم نمیشه تو صورتش نگاه کنم خودش هی حرف میزنه.
    خندیدم:فکر کنم تو گلوش گیر کردی،داره خفه میشه!
    محکم تکونم داد:عه اذیت نکن.
    سر تکون دادم:باشه!
    چند ثانیه سکوت...
    دیانا:پسر باحالیه ولی من نمیخوام گیر بیوفتم...میترسم!
    با تعجب نگاهش کردم:از چی؟...عشق اگه طرفت آدم درستی باشه که خیلی خوبه.
    دیانا:میدونم،اتفاقا اون خیلی از خودش میگه.جوری که انگار میخواد بذاره بشناسمش ولی...
    من:مشکلت چیه؟
    دیانا بی قرار تکون خورد:نمیدونم،حس عجیبی دارم!
    من:داری دچارش میشی!
    نگاهم کرد:دچار چی؟
    خندیدم و جواب ندادم.خودش باید میفهمید.این حس رو درک میکرد و اگه خدا میخواست،ازش لـ*ـذت میبرد.
    نفس بلندی کشیدم...آه،اینم به وقتش!
    وسطای پارک،فریماه و کیارش رو دیدم که شونه به شونه ی هم راه می اومدن!
    لبخند قشنگی هم روی ل*بای فریماه بود.
    اولالا!...فکر کنم یه خبراییه.
    با رسیدنمون به هم،کیارش با لبخند ازمون رد شد و رفت پیش جمع.
    نگاه معناداری به فریماه انداختم و قبل از هرکس،دیانا گفت:من میرم به بچه ها بگم دیگه کم کم جمع کنن بریم،دیر نشه.
    من:باشه.
    تا دور شد،تند چرخیدم طرف فریماه:بگو ببینم،این همه مدت باهم بودین.
    فریماه ذوق زده خندید:وای آره،بالاخره حرف زد!
    چشمامو گرد کردم:واقعا؟..همه چیو گفت؟
    فریماه:آره،ماجرای نهان،اون دختره اسمش نهاله..برام تعریف کرد،برات خلاصه اش کنم که دختره خیلی اذیتش میکنه و کیارش بخاطر وابستگی که بهش داشته تحمل کرده.اما الان بهم گفت که دیگه خسته شده و میخواد تمومش کنه.
    من:آخی!
    فریماه لبخند کمرنگی زد:گفت خودمم نمیدونم چرا اینا رو به تو گفتم،اما میخوام دیگه اونطور نگاهم نکنی.
    ریز خندید:منظورش به اون روز تو پارک بود.
    من:خب...حالا میخوای چکار کنی؟
    فریماه نفس عمیقی گرفت:میخوام کمکش کنم،بهشم گفتم..گفتم من هستم.میدونی رایش،اون نیاز به یه شروع تازه داره.
    من:میفهمم..هرکاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده.
    فرزین:بریم؟
    با صداش،برگشتیم به عقب.
    فریماه:بله ما حاضریم.
    بهار جلو اومد و دست فرزین رو گرفت:پس بریم.
    از پارک زدیم بیرون و همونطور که حرف میزدیم به طرف ماشین ها میرفتیم که...
    با صدای انفجار ناگهانی از سمت چپم،قلبم ایستاد و سریع گوشهامو گرفتم و محکم چشمامو بستم!
    دخترا جیغ زدن و پسرا با عجله جلو اومدن همینطور که سرک میکشیدن که ببینن چیشد،سعی کردن دخترا رو آروم کنن.
    با بدنی لرزون،زانوهای خمیده ام رو راست کردم و با هراس به طرف انفجار نگاه کردم.
    یه ماشین آتیش گرفته بود و چند نفر دورش می چرخیدن و تو سرشون میزدن.
    نگاهم از شعله های آتیش گرفته نمیشد.
    دستم رو مشت کردم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
    صدای جیغای بچگانه ام تو گوشم می پیچید...تنها توی کلبه ی بابام توی شمال بودیم..هفده سال پیش!
    اشک تو چشمام حلقه زد!...با ترس قدمی به عقب برداشتم.
    اطرافم درحال سوختن بود..منبع آتیش،شومینه بود!..صدای افتادن تخته ها می اومد و من با های های گریه وسط کلبه جیغ میزدم.
    بغض گلوم رو فشرد!...عقب عقب رفتم،خوردم به فریماه.
    فریماه:رایش؟...رایش حالت خوبه؟
    سرمو تو دستام گرفتم..با وحشت نگاهمو از ماشین درحال گر گرفتن، گرفتم و با بدن منقبض شده ام از ته گلو نالیدم:نه!
    بهار تکونم داد:رایش‌..رایش نگام کن!
    کامران:چیشده؟
    گلسا:وای خدا،خاطره اش یادش افتاده!
    سودا:حالا چکار کنیم؟
    و زد زیر گریه!...حالیم نبود اطرافم چه خبره،بدنم هیستریک میلرزید.
    دووم نیووردم و به زانو افتادم،دخترا باهام نشستن.
    تند تند ولی آروم گفتم:نه نه!..بسه!..بسه برید..نمیخوام!
    امیرمسعود:چه خبر شده!؟
    هیکلش روم سایه انداخت.
    گلسا:حالش خوب نیست،باید از اینجا ببریمش.
    امیر رو به روم،نشست روی زانو و نگاهم کرد اما من تو فکر،زل زده بودم به زمین.
    امیر:منو ببین،رایش منو نگاه کن.
    با نفس نفس خودمو تکون میدادم و حواسم به هیچی نبود.من از آتیش هراس دارم،وحشت دارم!
    انگشتاش نشست روی دستام که روی گوشام بود.سرم رفت پایین.
    هنوز صدای داد و بیداد مردم میومد.
    امیر انگشت شستش رو روی رد اشکم کشید و زمزمه کرد:چیزی نیست،هیچی نیست.آروم باش.
    سرشو داد بالا:کمک کنید بلند شه.
    روی دست دخترا بلند شدم و چند قدم اونطرف تر روی یه سکو نشونده شدم.
    حالا به آتیش نزدیکتر شده بودم و در عذاب بودم.
    با رنجش چشمامو بستم و مثل گهواره خودمو تکون دادم.
    فریماه:رایش عزیزم،خوبی؟
    بهار:اینا مال گذشته ان،اتفاق افتادن...پس چراخودت رو اذیت میکنی دخترا؟
    سودا:اه تو که میدونی دست خودش نیست.
    امیر با دو ازمون دور شد.
    فریماه تکونم داد:منو نگاه کن رایش‌،تموم شد.
    امیر با یه لیوان آب برگشت.
    امیر:یکم بزنید به صورتش.
    با لرزش خودمو دادم عقب و زور زدم تا اون صحنه ها برن کنار.بغضم گرفته بود.
    گلسا دستش رو خیس کرد و به صورتم کشید.
    با حس خیسی،یکم نفسم تازه شد.
    لیوان رو گرفتن جلوی دهنم،ناخوداگاه چشمام رفت طرف اون ماشین.
    امیرمسعود متوجه شد،خودش رو کشید سمت چپ و با بدنش مانع دیدم شد.
    بی اختیار نگاهش کردم و ل*بم رو تر کردم.
    بغضم رو پس زدم:خو..خوبم،خوبم.
    کامران:ما رو ترسوندین.
    مهان:اصلا چیشد!؟...ماشین یارو آتیش گرفت اونوقت...
    سودا سریع بلند شد و به طرف مهان رفت.
    لیوان رو گرفتم و باز یکم آب خوردم.
    دورم رو خلوت کردن...یه جورایی تنهام گذاشتن.
    دخترا از موضوع با خبر بودن و درک میکردن،کم پیش می اومد از این اتفاقات ولی همیشه بعد از آروم کردنم،میدونستن که به تنهایی نیاز دارم.
    لیوان رو تو دستام فشردم و سعی کردم آروم باشم.
    آروم رایش،خودتو کنترل کن..چیزی نیست،هیچی نشد.کافیه.
    تکون خوردنش رو دیدم که نشست کنارم روی سکو.
    چند تا نفس عمیق کشیدم تا که بالاخره صداش رو شنیدم.
    امیرمسعود:بهتری؟
    سرمو تکون دادم.
    امیر:خاطره ی بدی بود؟
    آهی کشیدم و دوباره سر تکون دادم.
    نگاهی بهم انداخت و بعد خم شد طرف زانوهاش و بهشون تکیه داد.
    نمیدونم چرا،اما خودم به حرف اومدم...بی دلیل دلم میخواست حرف بزنم.
    من:شش هفت سالم بود،با پدر مادرم رفته بودیم مسافرت..شمال!..پدرم یه کلبه داشت،خیلی قشنگ بود.یه روز ظهرش که مامان و بابام رفته بودن سوار کاری،آخه یه استبل هم یکم دورتر از کلبه بود.
    با گنگی سرمو تکونی دادم:اونا بیرون بودن و منم مشغول بازی که اصلا نفهمیدم چیشد که شومینه..آتیش گرفت!
    لبخند شلی زد:دیر متوجه شدم که آتیش به اطراف شومینه هم کشیده شده،من که نمیدونستم باید چیکار کنم،فقط وسط آتیش جیغ میزدم.
    کوتاه خندیدم و رفتم عقب،اونم راست نشست.
    من:دست و پای راستم سوخت.آخرشم وقتی داشتم از شدت دود از هوش میرفتم،بابام انگار پریده تو کلبه و منو نجات داده.
    با لحن بامزه ای ادامه دادم:اینم از داستان من.
    متوجه ی لبخند کجش شدم که نشست کنج ل*بش..آروم با سر تایید کرد.
    امیرمسعود:خوبه که پدرت نجاتت داد!
    با تعجب و سوال نگاهش کردم..واه،یعنی انتظار داشت نجات نده!؟
    امیر خیره نگاهم کرد:اون موقع من دیگه باهات آشنا نمیشدم!
    قلبم هُری ریخت و ل*بم رو گزیدم..وایی چی میگه این!...پوف.
    امیرمسعود:اجازه نده چیزی اذیتت کنه،حتی خاطره ها.
    در سکوت به حرفش فکر کردم...جالب گفت!
    یکهو از جاش بلند شد:بنظر میاد خوبی،پس دیگه بهتره برگردیم.
    بی حرف و سر به زیر بلند شدم و شونه به شونه ی هم به طرف بچه ها رفتیم.
    دخترا هجوم اوردن به طرفم.
    گلسا:خوبی رایش؟
    فرزین:میخواید بریم دکتر؟
    مسخره خندید:نه دکتر برای چی؟..خوبم،ببخشید یهو چیز شد!
    بهار خندید:چیز!؟
    با خنده ل*بامو به هم فشار دادم و چیزی نگفتم.
    سودا:باشه پس بریم.
    خداحافظی گرفتیم و خواستم برم که..
    امیر:رایش خانوم!؟
    کپ کردم یعنی ها!...وای وای وای ببینش ها،جلوی بقیه جمع میبنده ما رو!
    با تعجبی که به زور کنترلش میکردم،برگشتم و نگاهش کردم.
    امیر:اگه نمیتونید رانندگی کنید من...میرسونمتون!
    دلم میخواست از بهت جیغ بزنما!...الان نگرانه!؟..از کی تا حالا!؟
    دستامو به هم گره دادم و لوندی لبخند زدم:گفتم که حالم خوبه اما ممنون از لطفتون،دخترا هستن.
    با یه تکون سر براشون،پشتمو کردم بهشون و راه افتادم.
    هه هه جنتل بوی!...دخترا ریز ریز خندیدن بهم که چشم غره ای بهشون رفتم.
    خلاصه سوار شدیم و دونه دونه رسوندمشون خونه هاشون.
    با خستگی وارد سالن شدم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم که...
    مامان:رایش؟..دخترم کجا بودی تا الان.
    برگشتم طرفش:سلام مامان جان،پیست بودیم.
    نگاه مامان خیره ی صورتم بود.جلو اومد و دستش رو گذاشت روی گونه ام.
    آروم گفت:چرا رنگت پریده؟..چیزی شده.
    نگاهمو ازش دزدیدم:نه چیزی نیست،سرم یکم درد میکنه.
    واقعا هم سرم درد میکرد،ولی نمیخواستمم ناراحتش کنم.
    مامان:نه معلومه که فقط این نیست،من میفهمم!...چیزی دیدی؟
    با ناله سرمو کج کردم..ای خدا،هیچ جوره نمیشه از زیر وقایع در رفت!
    کلافه پوفی کردم و به چشماش خیره شدم.
    یهو گفتم:یه ماشین آتیش گرفت!
    نگاه مامان نگران شد.قبل از اینکه چیزی بگه،در اتاق رایان باز شد و بعد خودش نمایان شد،البته کتاب به دست.
    رایان:عه اومدی رایش؟...میگم رایش جواب این سوال ریاضیمو میدی،گیر کردم توش!
    من:علیک سلام،بذار بعد..الان خسته ام.
    مامان:حالت خوبه رایش؟
    قربونش برم که همیشه نگرانه.
    لبخندی به روش پاشیدم:بله مامان جان خیالت راحت.
    مامان:از ماشین های پیستتون بود؟
    من:نه تو خیابون.
    به طرف اتاقم رفتم و واردش شدم.بی جون خودمو انداختم روی تخت و با یه آه چشمامو محکم بستم.
    صحنه ها تو ذهنم تکرار میشدن و صد البته حرفای اون آقا غوله که فکر میکردم اصلا شعور نداره که بخواد درک کنه!
    خنده دار بود،از این حرف ها هم بلد بود اون؟
    نفهمیدم چطور عین احمق ها از دلداریه در لفافه اش لبخند زدم اما خیلی زود با باز شدن در اتاق،لبخندم جــ ر خـ ـورد!
    به در نگاه کردم...رایان بود که اومده بود.
    من:من اجازه دادم بیای؟
    پررو پررو اومد و خودشو ول کرد روی تختم که فنری بود.چند بار بالا پایین شدم.
    ولومم رو بردم بالا:هو یواش!
    رایان:دوست داشتم بیام.
    و زبون در اورد.بی حوصله نوچی کردم و ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم.
    چند لحظه نگذشته بود که صداش در اومد.
    رایان:مامان گفت تو با آتیش مشکل داری،راست میگه؟
    با همون چشمای بسته گفتم:چیه،میخوای ازش سو استفاده کنی؟
    رایان:اه چقدر تو منفی.
    من:تقصیر توعه دیگه!
    با خباثت خندید:نترس موهاتو آتیش نمیزنم!
    یهو با چشمای گرد شده نگاهش کردم..ایمان داشتم که فکرش به ذهنش رسیده که به زبونش اورده!!...چون عادتش بود و ازش انتظارش هم میرفت!!
    باز خندید:چیشد ترسیدی؟
    من:رایان..
    با بیخیالی ادامه داد:گفتم که کارت ندارم..فقط این مسعله رو..
    بلند گفتم:رایان!
    ساکت شد.
    من:گمشو بیرون عزیزم!
    رایان با غضب ل*باشو کج کرد و با یه هوف بلند،از روی تخت جهید و پا کوبان از اتاق رفت بیرون.
    نوچ نوچ نوچ..پسره ی آتیش پاره.البته جدای حرفا و نقشه های بد ذاتانه اش،همیشه وقتی حالم خراب میشد،میرفت از مامان می پرسید و بعد میومد بالا سرم یکم می نشست.
    بدون اینکه بهونه ای یا دلیلی برای حضورش داشته باشه!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    امیرمسعود کلید رو به در آپارتمان کوچیکش انداخت و قفل رو باز کرد.
    داخل شد و گفت:من نمیفهمم تو کار و زندگی نداری که همه اش به زور خودتو خراب میکنی سر من؟
    پشت سرش پسرا داخل شدن و مهان با لودگی گفت:از روی اینا خجالت بکش!..عه!...گفتم که کارتون دارم.
    امیر با خستگی خودش رو پرت کرد روی کاناپه و لم داد.
    روز پر اتفاقی بود و دلش میخواست کمی استراحت کنه.
    کل امروز تو نمایشگاه مشغول بود و غروب هم که به اصرار مهان رفته بود بیرون.
    دیدارش با رایش براش جذاب ترین اتفاق امروز بود.
    دلش میخواست امروز رو مرور کنه اما با تلپ شدن مهان و پسرا امکان پذیر نبود.
    فرزین شست و رو به مهان گفت:فکر میکنی ما هم مثل خودت بیکار و علافیم؟..بنال دیگه.
    مهان قیافه اشو کج کرد که پشت بندش کامران با نگاهی به ساعتش انداخت:فرزین راست میگه،زودتر بگو که مامان منتظرمه.
    مهان عین پیرزن ها غر زد:اه تو چقدر مادر ذلیلی!
    کیارش خودش رو داد جلو:هو درست حرف بزنا!
    مهان فورا دستاشو بالا برد و امیر زیر زیرکی لبخند زد.
    ایلیا سرفه ای کرد:حالا میگی یا نه؟
    مهان این پا اون پا کرد و برای وقت تلفی رو به امیر گفت:ببینم تو نمیخوای ازمون پذیرایی کنی!؟
    پسرا کلافه پوف کشیدن...میدونستن یه چیزی میخواد بگه که درموردش تردید و استرس داره.
    امیرمسعود دستش رو رو به آشپزخونه گرفت:تو که همه جا رو بلدی،هرچی میخوای بردار.
    زمانی که به تهران اثاث کشی کردن،امیرمسعود خیلی زود برای خودش یه آپارتمان نقلی گرفت.درست مثل زمانی که همدان بودن،امیر به مستقل بودن عادت داشت.
    از طرفی هم نمیخواست با وقت و بی وقت به خونه رفت،پدر مادرش رو اذیت کنه.
    اوایل پدر مادرش یکم گله کردن که حالا که یه شهر دیگه هستیم بهتره کنار هم باشیم.
    امیرمسعود پسر مسعولیت پذیری بود و شیطنت های بی خود نمیکرد،سر به هوا نبود و خانواده اش بهش اعتماد داشتن،برای همین امیر تونست با دادن قول اینکه هر روز سر میزنم،اجازه ی گرفتن خونه رو بگیره.
    مهان وقتی دید راهی برای فرار نداره،با استرس نشست کنار فرزین.
    کیارش:خب؟
    مهان:خب...عرضم به خدمتتون که...
    کامران:که..
    مهان تند گفت:من میخوام برم خواستگاری سودا.
    یهو فرزین داد زد:چی!؟
    امیر با تعجب تو جاش نشست..درست شنیده بودن!؟...مهان میخواست زن بگیره؟
    ایلیا گیج گفت:تو چی گفتی؟
    مهان سرش رو تکون داد:گفتم میخوام برم خواستگاریه سودا،به خونواده امم گفتم...به زودی هم با سودا درمیون میذارم،کمکم کنید!
    فرزین متعجب بلند گفت:ولمون کن بابا،تو هنوز دهنت بوی شیر میده اونوقت میخوای بری زن بگیری!؟
    مهان اخماشو تو هم کشید:هیچم اینطور نیست،اگه ازدواج موندن و خوشبخت کردن شریک زندگیته،که من از پسش برمیام!
    فرزین خودشو پرت کرد عقب:پعه!
    کامران خندید:باورم نمیشه،واقعا قصدت جدیه؟
    مهان سـ*ـینه سپر کرد:بله که جدیه.
    ایلیا ل*ب زد:یعنی اینقدر میخوایش؟
    مهان نگاهش کرد:خب..آره،خیلی دوستش دارم.چون کنار اون واقعا شادم و بچه بازی بسه.
    ایلیا سرش رو پایین داد و به فکر فرو رفت...بالاخره اون هم باید سنگاش رو با خودش وا میکند!
    کیارش طعنه زد:اوهوع چه عاقل شدی تو!
    مهان ابرویی بالا انداخت و با لحن آهنگینی خوند:چون فهمیدم...عشقای قبل از اون سوء تفاهم بود!
    پسرا خندیدن.
    مهان:خب حالا کمکم میکنید.
    امیرمسعود دستشو انداخت روی پشتیه کاناپه:دیگه چه کمکی؟
    مهان:آخه چطور بهش بگم؟
    فرزین:چطور بگم داره؟..میری میگی میخوام بیام خواستگاریت،زمانش رو مشخص کنید!
    مهان با حالت بامزه ای نگاهش کرد:یعنی اگه خودتم میخواستی بری خواستگاری بهار،همینجوری بهش میگفتی؟
    پسرا خندیدن که فرزین تک سرفه ای کرد و برای اینکه کم نیاره گفت با لحن زنگ داری گفت:بهار خانوم!
    مهان با ریشخند تکونی به خودش داد.
    بعد نفسش رو بیرون داد:باهام هستید؟
    کامران لبخند زد:البته..هرکاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم.
    مهان تک تک به صورت بهترین دوستاش نگاه کرد و در آخر به امیرمسعود رسید.
    امیر نگاهش رو درک کرد.
    لبخند کمرنگی زد:مبارکت باشه!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رایش
    خواب آلود به کمر خوابیدم و خمیازه کشان چشمام رو مالیدم.
    نور آفتاب خیلی ضعیف تو اتاق می تابید.
    صدای خنده و صحبت از پایین خیلی نامفهوم به گوشم می رسید.
    ببین چقدر بلند حرف میزنن که صداشون تا اینجا میاد!...چه خبره سر صبحی؟
    با چشمای پف کرده رفتم تو دستشویی و بعد از عملیات آسودگی خیال،دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم.
    لباسامو با یه شلوار و تی شرت عوض کردم و بعد از یه شونه به موهام از اتاق زدم بیرون.
    وسط پله ها که رسیدم رایکای خندون رو دیدم که داشت با مامان حرف میزد.
    یهو جیغ زدم:رایکا!؟
    رایکا تند به طرفم نگاه کرد که با خوشحالی دویدم سمتش و خودمو شوت کردم تو ب*غ*لش!
    من:وایی کی اومدی!؟...خوش اومدی!
    رایکا به زور گفت:باشه باشه آروم،خفه ام کردی!
    با نیش باز رفتم عقب که مامان از آشپزخونه اومد بیرون:ظهرت بخیر رایش خانوم،اگه خیلی دلتنگ بودی زودتر بیدار میشدی.
    با دست سرمو خاروندم:عه ظهر شده!؟
    نگاهی به ساعت انداختم...هیع یه ربع به دوازده بود!
    برگشتم عقب:راستی سوگل من کو؟...
    پایان جمله ام مساوی شد با دیدن سوگل که روی زمین نشسته و مشت راستش تو دهنش بود!!
    دلم ضعف رفت و با یه خیز نزدیکش شدم و با عشق ب*غ*لش کردم.
    من:سلام نفسم!..اینجا نشستی و من ندیدمت!؟..قلبم!
    و ب*و*سه ی محکمی به لپای آویزونش زدم.
    مامان:ناهار آماده اس،بیاید
    به خودم فشارش دادم و برگشتم طرف مامان و رایکا.
    من:آقاتون کجاست رایکا؟
    رایکا:رفته سفر کاری و فردا بعد از ظهر میاد،منم گفتم بیام اینجا.
    من:چه عجب!..شب میمونی دیگه؟
    لبخند دندون نمایی زد که بلند گفتم:ای ول!
    نشستیم دور میز و مشغول شدیم.
    من که بیشتر با سوگل بازی میکردم تا غذا بخورم.
    سنش اونقدری بود که بتونه چیزایی به جز شیر رو مزه مزه کنه،برای همین برنج میذاشتم دهنش و حواسم بود که خفه نشه.
    رایکا:پس رایان کجاست؟
    مامان:کلاس شنا.
    من:الان که میاد به اندازه ی یه دیو میخوره!
    رایکا خندید و مامان با لحن اختارگونه ای گفت:رایش!
    شونه هامو تکون دادم.
    مامان:ببینم تو خودت کلاس نداشتی صبح که گرفتی خوابیدی؟
    من:حتما نه دیگه مامان جان..یکی بعد از ظهر داشتم که بیخیالش!
    مامان:واه این چه حرفیه!؟...برو سر کلاست.
    من:چیز مهمی نیست.
    شیطون ادامه دادم:تازه فردا هم نمیرم!
    یهو مامان با چشمای گرد نگاهم کرد که عین آدمای گرخیده،سوگل رو ب*غ*ل کردم.
    من:خب چیه!؟...میخوام پیش سوگل جونم باشم دیگه!
    رایکا با خنده گفت:بیخیال مامان،سخت نگیر.
    مامان پوفی کرد و سری تکون داد.
    تو دلم ریز خندیدم،غذا بین صحبتا خورده شد.
    بعد از ظهر شد.
    مامان و رایکا تو اتاق بودن و مامان داشت یه پارچه رو به رایکا نشون میداد.
    تلویزیون روشن بود و یه آهنگ شاد پخش میشد و سوگل رو بی قرار کرده بود..چون هی درجا میزد!
    وسط هال روی زمین نشسته بودیم و یه بشقاب میوه هم کنارمون بود.
    تکه سیب کوچولویی تو دهن سوگل گذاشتم و تکه پرتقالی تو دهن خودم.
    سوگل با حالت عجیبی با دندونای جلوییش سیب رو فشار میداد و قر میداد.
    منم آماده بودم که اگه دستش رفت طرف چاقو،زود بگیرمش!
    همین لحظه رایان از کنارمون رد شد و گفت:نکشی بچه رو.
    رفت تو آشپزخونه که من پشت چشمی نازک کردم:شما لازم نیست نگران باشی..چیزی نمیشه.
    و نگاهمو دادم به سوگل که چشمام یهو گرد شد!...سوگل قرمز شده بود و دهنش باز مونده بود!
    یا خدا چش شد!؟...نذاشتی دو ثانیه بگذره و فورا ضایع ام کردی!؟
    سوگل و تکون دادم و هول گفتم:سوگل،سوگلی چت شد؟..ببینمت...بدش بیرون تا خفه نشدی،وای خدا حالا چکار کنم؟
    صدای پایی از پشت سرم اومد.
    رایکا:چی شد؟
    تا دید سوگل هنگ کرده،سریع بلندش کرد و سرش رو داد پایین..به عبارتی سر و تهش کرد!
    محکم زد به کمرش که دیدم یه ذره سیب با کلی آب دهن اومد بیرون!
    زدم تو صورت خوردم:خاک بر سرم کنن،اینکه داشت عشق میکرد که سیب بهش دادم.
    مامان ایستاد بالا سرمون و با غیظ گفت:بالاخره کار خودت رو کردی؟..محبتت باعث دردسره.
    ل*ب و لوچه ام آویزون شد..خب حالا نزن دیگه!!
    رایکا دهن سوگل رو پاک کرد و گفت:اشکال نداره،پیش خودمم اینجور میشه،خیلی باید مواظب بود.
    رایان پرید روی اُپن:دیدی گفتم!
    نگاهش کردم:سَق تو یکی سیاه!
    سوگل رو مثل یه بسته سُر دادم اونطرف و بلند شدم.
    من:آغا اصلا بچه اتون تحویل خودتون..من چیکار کنم دخترت قدرت تٍخ کردن نداره؟..ما که رفتیم.
    راه افتادم طرف پله ها که رایکا با خنده گفت:دیوونه.
    وارد اتاقم شدم که صدای گوشیم رو شنیدم.
    داشت خودکشی میکرد!...دویدم طرفش که قطع شد.
    نگاهی به صفحه اش انداختم...هیع!...دوازده تا تماس بی پاسخ از طرف سودا!...چی شده مگه!؟
    دوباره زنگ خورد..سریع جواب دادم ولی قبل از اینکه چیزی بگم،صدای جیغ سودا برق از سرم پروند!!
    سودا:کجایی کصافط!...چرا جوابمو نمیدی!؟
    با بهت گفتم:خو چته!؟...گوشیم تو اتاق بود خودمم پایین،کف دستمو بو نکردم که توعه زلزله خراب میشی رو سرم.
    سودا:خیلی نامردی،خیلی!..منو باش زنگ زدم خبر به کی بدم!
    من:آم!..مگه چه خبر شده؟
    حسی میگفت الان پشت چشم نازک کرده،چون با ناز گفت:یه خبر دسته اول و عالی برای خودم!
    من:خب..!؟
    یهو ذوق دوید تو صداش:وایی رایش،مهان...!
    عجول گفتم:خب مهان چی؟
    سودا:یه ساعت پیش باهاش حرف میزدم..یعنی همو دیدیم..بعدش..
    عصبی گفتم:خب!؟
    سودا بیخیال اما ذوق مرگ ادامه داد:اونم بعد از کلی رنگ به رنگ شدن و نفس نفس زدن گفت...میخوام بیام خواستگاریت!
    یهو داد زدم:چی!؟
    در اتاقم باز شد و سر رایان اومد بین در:چی شد!؟
    دستمو تکون دادم:برو بیرون ببینم.
    سرشو که داد عقب،درو محکم بستم.
    من:تو چی گفتی سودا؟
    صدای خنده اش پیچید تو گوشم:منم اون لحظه رفتم تو شوک،ولی بعدش مهان با کلی زبون ریختن گفت قصدش جدیه،منم اون لحظه حس کردم دنیا رو بهم داد و درحال بال زدن تو آسمونا بودم!
    غش غش خندیدم:ای وای من،باورم نمیشه...یعنی اون دلقک میخواد جدی جدی زن بگیره!؟..اونم یکی خل تر از خودشو!؟
    سودا نق زد:اذیت نکنا...بعدشم دیگه راجع به آقامون اینطور نگو.
    من:اوهوع دیگه شد آقاتون.
    نزدیک به چهل دقیقه باهاش حرف زدم!
    گفت که فردا شب میان خواستگاریش و ما هم برای باقیه حاشیه ها برنامه ریختیم.
    خیلی براش خوشحال شدم.این عالی بود که داشت به عشقش میرسید.
    ولی راستی راستی یکی از دوستام رفت خونه بخت ها!
    شب وقتی بابا اومد،جمعمون بزرگتر و صمیمی تر شد.
    باهم شام خوردیم،فیلم دیدیم و کلی حرف زدیم.
    موقع خواب هم رایکا اومد اتاق من و هرچقدر اصرار کردم بخوابه روی تخت قبول نکرد.
    کنار تختم با سوگل جا انداختن و من بعد از کمی تماشا کردن صورت خوردنیه سوگل به خواب رفتم.
    صبح بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه،من و رایکا دوتایی رفتیم بازار و مامان رو با نوه اش تنها گذاشتیم.
    بیشتر برای سوگل خرید کردیم تا خودمون!
    خیلی کیف داد.ظهر با خستگی برگشتیم خونه و ناهار خوردیم.
    رایکا و مامان و سوگل رفتن چُرت بزنن منم اومده بودم اتاق رایان و داشتیم باهم گیم بازی میکردیم.
    تا حالا سه دست بازی کرده بودیم و من همش باختم!...قشنگ سرویسم کرده بود!
    اما منم از رو نمیرفتم و الان دست چهارم بودیم.
    رایان هی نیم نگاه بهم می انداخت و میخندید..دوست داشتم لهش کنم!
    رایان:هاها..تو نمیخوای قبول کنی که به من باختی؟..اونم نه یک بار،چند بار!
    با حرص تنه ای بهش زدم و تا حواسش پرت شد،دکمه رو زدم و ماشین رو کوبوندم به ماشینش.
    با صدا خندیدم:دیگه منو دست نندازی.
    رایان فورا نشست و با تعجب به تی وی که به دیوار نصب شده بود نگاه کرد.
    ل*باشو به هم فشرد و با در اوردن یه صدا از خودش،دکمه رو یک سره گرفت.
    ماشینش جلو افتاد.نمیدونستم بهش بخندم یا هول کنم.
    خیلی زود بخ خط پایانش رسید دست چهارم رو هم برد.
    رایان فورا نگاهم کرد و با نیش باز تند تند ابروهاشو برام انداخت بالا.
    چشمامو ریز کردم و بعد...تو یه حرکت بالشت رو برداشتم کوبوندم تو سرش.
    داد زد:ای!
    با حرص الکی گفتم:منو مسخره میکنی با اون نگاهای خبیثت آره؟
    قبل از اینکه به خودش بیاد،ظرف شکلات ها رو برداشتم و خالی کردم روی سرش!
    رایان با صدای تیزی گفت:نکن میکشمت روانی!
    قهقه زدم و بعد با دو از اتاقش زدم بیرون.افتاده بود دنبالم.
    با خنده جیغ زدم:بی جنبه برو پی کارت..خوبه خیست نکردم یا چسب نشدی.
    رایان همونطور که میدوید دنبالم با عصبانیت گفت:نه بفرما خیسمم بکن،الان مامان میگه تو اونا رو ریختی،میندازه گردن من.
    پشت مبل ایستادم که مامان از پله ها اومد پایین و با چشمای نیمه باز گفت:چه خبرتونه؟..این خونه همیشه میدون جنگه.
    من:عه مامان من به این خوبی.
    رایان:آره خیلی!
    رایکا هم اومد پایین.بله دیگه...همه رو زابرا کردیم دیگه!
    از دست رایان در رفتم و برگشتم تو اتاقش تا ریخت و پاش ها رو جمع کنم.
    شکلات ها رو برگردوندم به ظرف.بالشت رو گذاشتم روی تخت.
    اوف زیر پام پره از خرده چیپس!...صدای زنگ موبایلم منو به خودم اورد.
    با خودم اورده بودمش اینجا..دویدم طرف و برش داشتم.
    یه شماره ناشناس در حال تماس بود.اخم ظریفی کردم.
    برام آشنا میزد اما نه اونجور که یادم بیاد...یعنی کیه؟
    جواب دادم:بله؟
    یه صدای بم گفت:سلام.
    ساکت شدم..این صدا...قلبم ریتمش به هم ریخت!!
    صداش پیچید تو گوشم:رایش خانوم؟...نشناختین!؟
    زود تک سرفه ای کردم:سلام..چرا حالا شناختم..آقای فروزش!
    برو بمیر بابا!..حالا شد آقای فروزش!؟...قبل از اینکه گودزیلا و هیولا بود!
    حس کردم صداش جدی شد:بله درسته،فروزشم!
    واه چش شد!؟...بهش برخورد!؟...حتما انتظار داشته بعد از اون اتفاقا«امیرمسعود جون»باشه!...تو دلم به فکرم خندیدم.
    امیرمسعود:زنگ زدم بگم جزوه اتون دست منه.چطور بهتون بدمش؟
    من:جزوه ی من!؟...کدوم!؟
    امیرمسعود:همونی که دادین دست علی مهرگان.
    یهو یادم اومد و بلند گفتم:ای وای آره!..ببینش توروخدا،من بهش گفتم زود بیارش برام ها.
    امیرمسعود:من هم وقتی متوجه دنبال شما میگرده،گفتم ازش بگیرم و بیارم بدم به شما.
    ابروهام از تعجب بالا رفت.آخه این چرا بیاد بده به من!؟...مسعول که نیست!
    امیرمسعود:میشه آدرس خونه اتون رو بدید؟
    من:زحمتتون شد.
    و آدرس رو دادم.
    امیرمسعود:خواهش میکنم..پس فعلا.
    خداحافظی کردم و قطع کردم.
    عجب...سری برای خودم تکون دادم و بعد از تمیز کاری اتاق،رفتم پایین.
    داشتیم عصرونه میخوردیم که گوشی رایکا زنگ خورد.
    بلند شد و رفت که جواب بده.
    مامان:میگم رایش برات مشکل ساز نشه امروز نرفتی سر کلاست.
    تکه کیکی برداشتم:نه مامان جان خیالت راحت چیزی نمیشه.
    یاد موضوع سودا افتادم و رو به مامان گفتم:راستی مامان،سودا داره عروس میشه.
    مامان با تعجب سرش رو داد بالا:عه؟..چطور!؟..کٍی!؟
    من:یکی از هم دانشگاهی ها امشب میره خواستگاریش.
    مامان:الهی عزیزم..ان شاء ا...که خوشبخت بشه.
    رایان:فقط تو موندی رو دست ما ها!
    چشم غره ای بهش رفتم:تو فضولی نکن.
    رایکا برگشت پیشمون:طاها بود..یکم دیگه میاد سراغم.
    مامان:به سلامتی اومد..اما دخترم شام پیشمون باشید.
    رایکا:دستت درد نکنه مامانی،به اندازه کافی اذیتت کردیم.بریم خونه بهتره،طاها هم باید استراحت کنه.
    کشمش تو کیک رو در اوردم و له کرده گذاشتم تو دهن سوگل تا شیرینیش رو حس کنه.
    زیر ل*ب گفتم:ایی ذلیل جون!
    رایکا خندید و چیزی نگفت.
    نیم ساعت بعد زنگ آیفون زده شد.
    رایکا از جا پرید:من باز میکنم.
    از تو مانیتور که نگاه انداخت،نیشش شل شد.
    دکمه رو زد و دوید طرف پله ها:برم جمع و جور کنم.
    از جام بلند شدم:من برم یه سلامی بهش بکنم.
    مانتو و شالی که از رخت آویز کنار در بود رو پوشیدم و رفتم دم در.
    طاها به ماشینش تکیه داده بود،تا متوجه ی من شد راست ایستاد.
    با خنده رفتم طرفش:سلام آقا طاها...خسته نباشی.
    طاها:به سلام خواهر زن عزیزم..سلامت باشی،خوبی تو؟
    لحنم رو لات کردم:ولی مثل اینکه شما بهتری!...حالی نمی پرسی تازه خواهر و خواهر زاده امون رو هم گروگان گرفتی!
    طاها با صدا خندید و لپم رو کشید:نه به خدا شیطونک،همه زندگیم شده کار کار کار...تقصیر من نیست.
    لبخندی بهش زدم که صدای بسته شدن در یه ماشین از اون طرف خیابون حواسمو پرت کرد.
    به اونطرف نگاه کردم که دیدم...امیرمسعود درحالی که نگاه خیره اش به منه کنار ماشین ایستاده.
    ای وای..کی اومد این!؟...به دستش نگاه کردم،چندتا برگه سفید دستش بود.ازمون تقریبا دور بود.
    نگاهمو ازش گرفتم و مشتم رو زدم به بازوی طاها:خب حالا این یه بارو میبخشم ولی یکم سر خودت رو خلوت کن،اینقدر کار هم که همه رو مریض میکنی!
    خندید:باشه چشم.
    من:حالا هم برو تو،رایکا داره جمع و جور میکنه و آماده میشه.
    طاها سری تکون داد و رفت داخل.
    سریع چرخیدم طرف امیرمسعود و با قدم های تند به طرفش رفتم.
    مقابلش که ایستادم تونستم اخماش رو ببینم!
    من:سلام.
    یکم مکث..
    امیر:سلام.
    صداش گرفته بود،سعی کردم توجه نکنم..به دستش نگاه کردم.
    من:بخشید زحمتش افتاد گردن شما،میذاشتین خودم می اومدم میگرفتم ازش.
    انگار به خودش اومد چون با تعلل دستش رو بالا اورد و برگه ها رو بهم داد.
    امیرمسعود:خواهش میکنم،مشکلی نبود.
    لبخند نیم بندی زدم و قدمی به عقب برداشتم که صداش متوقفم کرد.
    امیرمسعود:میتونم یه سوال بپرسم.
    به صورتش که زیر آفتاب برق میزد نگاه کردم.
    من:بفرمایید.
    امیر:چرا امروز نیومدین دانشگاه؟
    یکم از سوالش تعجب کردم.چرا می پرسید؟..براش مهم بود؟..چقدرم جدی شده بود!...نیومدین!..وواه!
    من:خب دلیل خاصی نداشت،یه جورایی مهمان داشتیم.
    امیرمسعود:بله،به نظر میاد سرتون هم شلوغ بوده‌!
    حرفش بو داشت،لحنش هم کنایه آمیز بود!...اخمی نشست روی پیشونیم و نگاهش کردم،اخمای اون هم غلیظ تر شده بود..منظورش چی بود؟..بهم برخورد.
    برگه ها رو دادم بالا:بابت جزوه ممنون،خداحافظ!
    بدون اجازه دادن بهش برای جواب،عقب گرد کردم و ازشون دور شدم.
    وارد خونه که شدم،رایکا داشت خداحافظی میگرفت.
    با گیجی بدرقه اشون کردم...فکرم با رفتارش بهم ریخته بود.
    بعد از بسته شدن در،خونه تو یه سکوت سنگین فرو رفت.
    درست حالتی مثل همیشه بعد از رفتن مهمونا از خونه!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    خیلی زود همه چیز پیش رفت.
    مهان به همراه خانواده اش با گل و شیرینی رفتن خونه ی سودا اینا و نتیجه شد عقد کردنشون دو روز بعد تو محضر و کمتر از یک ماه وقت برای آماده کردن همه چیز برای مراسم ازدواج.
    تو محضر جدای خل بازی هامون اشکمون در اومد!..به اصرار سودا ما و دوستای مهان هم تو عقد شرکت کردن.
    همه چیز عالی بود.
    شب عروسی سودا یکی از بهترین شب های عمر من یکی بود!
    توی یه باغ کوچیک مراسم رو گرفتن.
    مهمون ها زیاد نبودن اما شور و هیجان بالا بود!
    ما ها که براش ترکوندیم.
    به کمک مامان به هدیه خوب براشون گرفتیم و در آخر با ر*ق*ص دو نفری من و رایان،سودا رو از ذوق و خنده به باد دادیم!
    اون شب نگاه های سنگین خیلی ها روم بود.مثالش هم،امیرمسعود!
    نمیدونستم دردش چیه،خجالت میکشیدم برم پیشش..برای همین هم فقط زیر نگاهاش گم شدم.
    آخر شب با کلی آه و ناله و اشک ریختن که بیشترش کار مامان سودا بود،اون دوتا رو راهی خونه اشون کردیم.
    انگار فعلا قصد نداشتن برن ماه عسل،به گفته ی خودشون وسط درس و دانشگاه هستن و نمیشه.
    بعد دو روز استراحت همگانی،زندگی روال عادیش رو پیدا کرد.
    جالب این بود که انگار دانشگاه هم بخاطر مراسم ازدواج سودا تعطیل شده..چون هیچکدوممون نرفته بودیم!
    اوف...و حالا خوشی ها بر باد رفتن و تو روح هرچی امتحانه!
    از شانس بد هم باز سوزی جونم خراب شده بود و راه اومدن رو بابا رسوندم ولی حالا واسه ی رفتن باید یه فکری میکردم!
    یه ربع کمتر بود که بعد از خداحافظی با دخترا،از یونی زده بودم بیرون و کنار خیابون که پرنده هم توش پر نمیزد،به طرف ایستگاه اتوب*و*س میرفتم!
    البته پرنده ها هم حق داشتن!...صلاة ظهر بود و از جوونورا گرفته تا آدما همه چپیده بودن تو لونه هاشون!
    فقط منم که ول معطلم!..همونطور که قدم میزدم،واسه خودگ آهی کشیدم.
    من:هعی رایش بیچاره،یکی هم پیدا نمیشه برسونتت بدبخت،الان برشته میشی زیر این آفتاب!
    عین دیوونه ها سری تکون دادم..نه فایده نداره،باید یه فکری براش میکردم.لَگَن شده!
    صدای درونم:دلت میاد دختر؟..کم برد و اوردت!؟...نا حقی نکن دیگه.
    ولم کن بابا!...اصلا مگه آدمه که....
    با کشیده شدن یهوییه بازوم حرفم از ذهنم پرید و با وحشت به عقب برگشتم که صورت اخمالود بهراد فرخی رو دیدم!
    قلبم با شدت می کوبید...لعنتی بدجوری ترسوندم!
    بهراد نیشخندی زد:به به خانوم بازرگان،عجیبه تنهایید!
    وایی این از کجا پیداش شد!؟...وای خداجون غلط کردم!..من به همون پر نزدن پرنده ها راضی ام!
    سریع به خودم اومدم و بازوم رو کشیدم:ولم کن ببینم،به تو چه که تنهام؟..برو پی کارت.
    پشت کردم بهش و قدمی برداشتم که دوباره بازوم رو گرفت تو چنگش‌!
    دردم اومد و آخی گفتم.
    صدای خشنش بلند شد:نخیر این فرصت رو دیگه از دست نمیدم،باید بیای و حرف بزنی..بگی دردت چیه که اینقدر با من تلخی!
    داشت میکوشندم طرف ماشینش که حس کردم اگه بشینم تو ماشین،افتادم توی خطر!
    من بلا زیاد سرش اورده بودم،پس امکانش بود که بدتر تلافیشون کنه!
    خودمو کشیدم عقب و با درد گفتم:دستمو ول کن!...تو فکر کردی کی هستی!؟
    با حرص نگاهم کرد که بی هوا هلش دادم و عصبی گفتم:حتما نخواستم چیزی باشه که تلخ بودم!..تو جز یه مزاحم برای من هیچی نیستی،حدتو بدون!
    حرفام خیلی تیز بود براش..چون قبل از اینکه بخوام حرکتی بکنم با یه غرش دو تا دستامو گرفت و کشوندم طرف خودش.
    بهراد:بهتره خفه شی!..چون دیگه تحمل نیش زدناتو ندارم،اما بدون که از حرفات به راحتی نمیگذرم.
    دیگه داشت بهم فشار می اومد،کم کم بدنم داشت لرز میگرفت از ترس.
    اگه سست میشدم کارم سخت تر میشد.
    با همه ی زور و عصبانیتم خودمو تکون دادم که یکم از قفس دستاش بیرون اومدم اما کاملا.
    کسی که نبود پس داد زدم:من با تو جایی نمیام،راحتم بذار.
    و اون بدتر فریاد زد:باید بیای!
    یهو زدم به سیم آخر و جیغ زدم و خودمو هل دادم عقب که نفهمیدم چی شد،پام رفت تو جوب خشک کنار خیابون و به زمین کوبیده شدم و سرم خورد به ل*به ی سیمانی جوب!
    تیر بدی تو بدم پیچید و درد محکم چشمامو بستم و نالیدم.
    حس کردم کمرم خرد شده!
    بهراد با کلافگی چنگ زد تو موهاش:لعنتی!
    خم شد و بازوم رو گرفت و با یه حرکت محکم بلندم کرد که بدتر بدنم تیر کشید.
    منم اجازه ندادم پیشروی کنه و بی فکر اما با نفرت کشیده ی پر صدایی زدم تو صورت صافش که دستم به گز گز افتاد!
    با این کارم آتیش گرفت!..چون خیلی زود با یه کشیده جوابم رو داد که بدن سبک من چرخید و عقب از اینکه باز بیوفتم با تیکه دادن دستام به درخت پشت سرم خودم رو کنترل کردم..اما صورتم کشیده شد به بدنه ی تیز درخت!
    به زور خودم رو گرفتم و از سوزش گونه ام ل*بم رو گزیدم!
    با فریاد بهراد روح از تنم جدا شد:آهه!...چرا این کارو باهام میکنی!؟..مگه من چی کم دارم؟
    گوشام رو گرفتم...بغضم گرفته بود،خدایا این چه جورشه آخه؟
    بهراد:دیگه باید چکار کنم که منو ببینی؟...همه اش فرار فرار فرار!...تا کی!؟
    یهو برم گردوند عقب و کمرم چسبید به درخت.
    سرم درد میکرد..گونه ام و گوشه ی پیشونیم می سوخت.
    اما اون بی توجه تو صورتم داد زد:خستــه شدم بفهم من میخوا...
    هنوز کلمه«میخوامت»رو کامل نگفته بود که مشتی از کنار صورت من رد شد و فرود اومد تو دماغ بهراد!
    با وحشت هینی گفتم و دهنم رو گرفتم.
    بهراد پخش زمین شد و هیکل اونی که زده بودش برام نمایان شد.
    یه کت چرم و جین مشکی!...پشتش بهم بود اما من از قد و هیکلش فهمیدم کیه!
    امیرمسعود:عوضی!..میکشمت.
    بهراد اومد بلند شه که امیر نشست روی شکمش و با مشت افتاد به جونش!
    با عصبانیت فریاد زد:برای چی مزاحمش میشی؟..به چه حقی روش دست بلند میکنی احمق!؟
    بهراد دست امیر رو گرفت و خون دهنش رو تف کرد:به تو چه؟..تو چه کارشی؟...من هرکاری که دلم بخواد میکنم!
    خواست از زیرش بیاد بیرون که امیر بی هوا مشت محکمی کوبید تو دهنش که با خودم گفتم دندونش ریخت تو دهنش!
    عربده زد:تو خیلی خیلی غلط میکنی؟..تنها گیرش اوردی گفتی هرکاری که بخوام میکنم؟
    یقه اشو گرفت و بلندش کرد:فکر کردی من میذارم!؟
    و دوباره کوبید تو صورتش!
    بالاخره اشکم جوشید..مثل بید میلرزیدم و پاهام چسبیده بود به زمین.
    صدای داد و فریادشون میپیچید تو خیابون ولی هیچکس نبود که از هم جداشون کنه!
    با گریه گفتم:و..لش کن!...امیر...ولش کن!
    بهراد از رو نرفت و با درد خندید:صدتا مثل تو هم نمیتونه جلوی منو بگیره..برو گم..
    امیر اجازه نداد بگه و با سر زد تو دماغش..جیغ بلندی کشیدم و گریه سر دادم.
    صورت بهراد غرق خون بود و من از ادامه پیدا کردن این دعوا میترسیدم.
    لرزون جلو رفتم و بازوی امیرمسعود رو کشیدم:امیر بسه..تو رو خدا بسه،شَرّش نکن..ولش کن بره.
    امیرمسعود اون زبون نفهم رو هل داد و با نفس نفس گفت:گوشاتو باز کن،اگه یکبار دیگه مزاحمش بشی،جنازه اتو میندازم رو زمین!..حالا هم گمشو که دفعه بعد نمیخوام ببینمت!
    بهراد با نگاه آتیشیش با پشت دست ل*بش رو پاک کرد و سری به نشونه ی «دارم براتون!» تکون دادم و ازمون دور شد.
    با رفتنش،جون هم انگار تنم رفت..سست نشستم ل*به ی جدول و دستامو زدم به پیشونیم.
    هق هقم رو به سختی خفه کردم.شوری اشکام باعث شده بود صورتم بسوزه،لابد پوستش کنده شده بود.
    گردم و سرم خیلی درد میکردن.مگه اون لاغر مردنی چقدر زور داشت که اینطور منو کوبید به اینور و اونور!؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا