مرخصی رو بلاخره با سختی گرفتم.
و خیلی سریع مستقیم به سمت خونه حرکت کردم.هنگامی که وارد خونم شدم،تنها یه گوشه ای به روی کاناپه نشستم و با برق های خاموش
مدام تصویر روح اون دختر ناخداگاه جلوی چشم هام میاد و میره.
این ترس و وحشت وادارم کرد تا از سر جام بلند بشم به سمت موبایلم برم و به صمیمی ترین دوستم یعنی ریحانه زنگ بزنم و بگم بیاد پیشم تا تنها نباشم.
ریحانه همیشه و همه جا و در هر شرایطی پیش من بوده و میدونم که هست،هرچند من خیلی به درد اون نخوردم یعنی اصلا فرصت این رو به من نداده تا حدقل یکی از کار هایی که برای من کرده رو جبران بکنم
اون هیچ وقت از من خواسته ای نداره ولی برعکس هروقت من احساس بدی دارم به سمتش حرکت میکنم.
البته این اواخر ازدواج کرده و خیلی وقتش برای خودش نیست،تا اون جایی که من فهمیدم شوهرش هم اصلا ادم خوبی نیست،اون ها مدام با هم دعوا میکنند و زندیگشون یکـ لحظه هم ارامش نداره.
موبایلم رو در دستم میگیرم و شماره ریحانه رو وارد میکنم،تماس میگیرم،ریحانه هم جواب میده.
صداش خیلی خوشحال نشون نمیداد و بر عکس از گرفتگی صداش فهمیدم دوباره با همسرش دعوا کرده.این موضوع باعث شد تا از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم.
گوشی رو بعد از یک سلام و احوال پرسی و یک سری حرف های ساده قطع کردم.
عقربه های ساعت به ده و نیم شب رسیدن.
خسته هستم ولی خواب به چشم هام نمیاد.
توی تخت خوابم دراز کشیدم و یک کتاب جلوم گرفتم،معمولا موقعی که مطالعه میکنم چشم هام خسته میشه و چند دقیقه بعد به خواب فرو میرم.
اما امشب شوکی بهم وارد شد که تموم بدنم هنوز از اون شوک میلرزه...
خیلی وقت بود که روح اون دختر رو در این عالم نمیدیدم،اما امروز به محض این که با برادرش قرار گذاشته بودم و باهاش مقداری حرف زدم
دوباره چشم هام به تصاویری زوم شد که هیچ انسانی نمیتونه درکشون بکنه،به غیر از برادر اون دختره مُرده،راستش حس خوبی بهم دست میده وقتی یک انسان زنده میتونه درک بکنه من با ارواح ارتباط دارم.
بعد از اینکه موفق نشدم بخوابم از تخت خواب پایین میام،به سمت هال حرکت میکنم و برق ها رو روشن میکنم.
بلافاصله خیلی سریع چشم هام به گوشه ی هال که تلوزیون رو گذاشتم میچرخه...با چشم های درشت شده ای اروم حرکت میکنم و خودم رو به شیشه ی ال سی دی نزدیک تر میکنم.
رد پنج تا انگشت دخترونه ای به روی تصویر خاموش تلوزیون هست که بی اخیتار باعث میشه دلم فرو بریزه.
انگوشت ها کشیده و لاغر هست.
به رد انگشت ها خیره بودم که ناگهان تصویر
روح دختر رو از انعکاس شیشه ی تلوزیون،دقیق پشت سرم دیدم که با همون لبخنده دلهوه اور پشت سرم خودش رو حلق اویز کرده و چشم های قرمز رنگش به سمت من هست.
اون خواب...من خواب این لحظه رو در گذشته دیده بودم
خوب یادم هست که چه زمانی بود.
چشم هام رو میبندم،به لرزش دست و پاهام بی تفاوت میشم زیرا تمام فکر و تمرکزم ناخداگاه به سمت اون خواب سوق پیدا میکنه.
چشم هام رو میبندم و در حالی که مثل بید میلرزم سعی میکنم نفس های عمیق بکشم
سرنوشت اون خواب یا بهتر بگم اون کابوس چی شد؟!
و خیلی سریع مستقیم به سمت خونه حرکت کردم.هنگامی که وارد خونم شدم،تنها یه گوشه ای به روی کاناپه نشستم و با برق های خاموش
مدام تصویر روح اون دختر ناخداگاه جلوی چشم هام میاد و میره.
این ترس و وحشت وادارم کرد تا از سر جام بلند بشم به سمت موبایلم برم و به صمیمی ترین دوستم یعنی ریحانه زنگ بزنم و بگم بیاد پیشم تا تنها نباشم.
ریحانه همیشه و همه جا و در هر شرایطی پیش من بوده و میدونم که هست،هرچند من خیلی به درد اون نخوردم یعنی اصلا فرصت این رو به من نداده تا حدقل یکی از کار هایی که برای من کرده رو جبران بکنم
اون هیچ وقت از من خواسته ای نداره ولی برعکس هروقت من احساس بدی دارم به سمتش حرکت میکنم.
البته این اواخر ازدواج کرده و خیلی وقتش برای خودش نیست،تا اون جایی که من فهمیدم شوهرش هم اصلا ادم خوبی نیست،اون ها مدام با هم دعوا میکنند و زندیگشون یکـ لحظه هم ارامش نداره.
موبایلم رو در دستم میگیرم و شماره ریحانه رو وارد میکنم،تماس میگیرم،ریحانه هم جواب میده.
صداش خیلی خوشحال نشون نمیداد و بر عکس از گرفتگی صداش فهمیدم دوباره با همسرش دعوا کرده.این موضوع باعث شد تا از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم.
گوشی رو بعد از یک سلام و احوال پرسی و یک سری حرف های ساده قطع کردم.
عقربه های ساعت به ده و نیم شب رسیدن.
خسته هستم ولی خواب به چشم هام نمیاد.
توی تخت خوابم دراز کشیدم و یک کتاب جلوم گرفتم،معمولا موقعی که مطالعه میکنم چشم هام خسته میشه و چند دقیقه بعد به خواب فرو میرم.
اما امشب شوکی بهم وارد شد که تموم بدنم هنوز از اون شوک میلرزه...
خیلی وقت بود که روح اون دختر رو در این عالم نمیدیدم،اما امروز به محض این که با برادرش قرار گذاشته بودم و باهاش مقداری حرف زدم
دوباره چشم هام به تصاویری زوم شد که هیچ انسانی نمیتونه درکشون بکنه،به غیر از برادر اون دختره مُرده،راستش حس خوبی بهم دست میده وقتی یک انسان زنده میتونه درک بکنه من با ارواح ارتباط دارم.
بعد از اینکه موفق نشدم بخوابم از تخت خواب پایین میام،به سمت هال حرکت میکنم و برق ها رو روشن میکنم.
بلافاصله خیلی سریع چشم هام به گوشه ی هال که تلوزیون رو گذاشتم میچرخه...با چشم های درشت شده ای اروم حرکت میکنم و خودم رو به شیشه ی ال سی دی نزدیک تر میکنم.
رد پنج تا انگشت دخترونه ای به روی تصویر خاموش تلوزیون هست که بی اخیتار باعث میشه دلم فرو بریزه.
انگوشت ها کشیده و لاغر هست.
به رد انگشت ها خیره بودم که ناگهان تصویر
روح دختر رو از انعکاس شیشه ی تلوزیون،دقیق پشت سرم دیدم که با همون لبخنده دلهوه اور پشت سرم خودش رو حلق اویز کرده و چشم های قرمز رنگش به سمت من هست.
اون خواب...من خواب این لحظه رو در گذشته دیده بودم
خوب یادم هست که چه زمانی بود.
چشم هام رو میبندم،به لرزش دست و پاهام بی تفاوت میشم زیرا تمام فکر و تمرکزم ناخداگاه به سمت اون خواب سوق پیدا میکنه.
چشم هام رو میبندم و در حالی که مثل بید میلرزم سعی میکنم نفس های عمیق بکشم
سرنوشت اون خواب یا بهتر بگم اون کابوس چی شد؟!
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: