کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مرخصی رو بلاخره با سختی گرفتم.
و خیلی سریع مستقیم به سمت خونه حرکت کردم.هنگامی که وارد خونم شدم،تنها یه گوشه ای به روی کاناپه نشستم و با برق های خاموش
مدام تصویر روح اون دختر ناخداگاه جلوی چشم هام میاد و میره.
این ترس و وحشت وادارم کرد تا از سر جام بلند بشم به سمت موبایلم برم و به صمیمی ترین دوستم یعنی ریحانه زنگ بزنم و بگم بیاد پیشم تا تنها نباشم.
ریحانه همیشه و همه جا و در هر شرایطی پیش من بوده و میدونم که هست‌،هرچند من خیلی به درد اون نخوردم یعنی اصلا فرصت این رو به من نداده تا حدقل یکی از کار هایی که برای من کرده رو جبران بکنم
اون هیچ وقت از من خواسته ای نداره ولی برعکس هروقت من احساس بدی دارم به سمتش حرکت میکنم.
البته این اواخر ازدواج کرده و خیلی وقتش برای خودش نیست،تا اون جایی که من فهمیدم شوهرش هم اصلا ادم خوبی نیست،اون ها مدام با هم دعوا میکنند و زندیگشون یکـ لحظه هم ارامش نداره.
موبایلم رو در دستم میگیرم و شماره ریحانه رو وارد میکنم،تماس میگیرم،ریحانه هم جواب میده.
صداش خیلی خوشحال نشون نمیداد و بر عکس از گرفتگی صداش فهمیدم دوباره با همسرش دعوا کرده.این موضوع باعث شد تا از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم.
گوشی رو بعد از یک سلام و احوال پرسی و یک سری حرف های ساده قطع کردم.
عقربه های ساعت به ده و نیم شب رسیدن.
خسته هستم ولی خواب به چشم هام نمیاد.
توی تخت خوابم دراز کشیدم و یک کتاب جلوم گرفتم،معمولا موقعی که مطالعه میکنم چشم هام خسته میشه و چند دقیقه بعد به خواب فرو میرم.
اما امشب شوکی بهم وارد شد که تموم بدنم هنوز از اون شوک میلرزه...
خیلی وقت بود که روح اون دختر رو در این عالم نمیدیدم،اما امروز به محض این که با برادرش قرار گذاشته بودم و باهاش مقداری حرف زدم
دوباره چشم هام به تصاویری زوم شد که هیچ انسانی نمیتونه درکشون بکنه‌،به غیر از برادر اون دختره مُرده،راستش حس خوبی بهم دست میده وقتی یک انسان زنده میتونه درک بکنه من با ارواح ارتباط دارم.
بعد از اینکه موفق نشدم بخوابم از تخت خواب پایین میام،به سمت هال حرکت میکنم و برق ها رو روشن میکنم.
بلافاصله خیلی سریع چشم هام به گوشه ی هال که تلوزیون رو گذاشتم میچرخه...با چشم های درشت شده ای اروم حرکت میکنم و خودم رو به شیشه ی ال سی دی نزدیک تر میکنم.
رد پنج تا انگشت دخترونه ای به روی تصویر خاموش تلوزیون هست که بی اخیتار باعث میشه دلم فرو بریزه.
انگوشت ها کشیده و لاغر هست.
به رد انگشت ها خیره بودم که ناگهان تصویر
روح دختر رو از انعکاس شیشه ی تلوزیون،دقیق پشت سرم دیدم که با همون لبخنده دلهوه اور پشت سرم خودش رو حلق اویز کرده و چشم های قرمز رنگش به سمت من هست.
اون خواب...من خواب این لحظه رو در گذشته دیده بودم
خوب یادم هست که چه زمانی بود.
چشم هام رو میبندم،به لرزش دست و پاهام بی تفاوت میشم زیرا تمام فکر و تمرکزم ناخداگاه به سمت اون خواب سوق پیدا میکنه.
چشم هام رو میبندم و در حالی که مثل بید میلرزم سعی میکنم نفس های عمیق بکشم
سرنوشت اون خواب یا بهتر بگم اون کابوس چی شد؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همواره چشم هام بسته هست و تنها از ترس درونی ام،لب پایینی ام رو با دندون هام فشار میدم.
    جرعت چرخش به سمت عقب رو ندارم،تنها از شیشه ی خاموش تلوزیون بهش خیره شدم که
    لبخنده دلهره اورش همراه با ناله ای که صداش به گوش هام میرسه وحشت رو به جونم انداخته....
    اروم از پشت سر بهم نزدیک و نزدیک تر میشه.
    به قدری نزدیک میشه که صدای ناله کردنش قدرت بیشتری میگیره و نفس های گرمش از پشت سر به روی گردنم برخورد میکنه.
    دست خاکستری رنگش رو اروم به روی صورتم میکشه و از پشت سر دستش رو نزدیک بینی و دهانم میکنه،و با ناخن های بلند و سیاهش به صورتم میکشه و فشار میده...
    میخوام جیغ بزنم اما صدام در نمیاد،چشم هام رو میبندم اما اشک هام بی اختیار از زیر پلک های بسته ام به روی گونه ام میریزه...
    نفهمیدم چی شد،حس کردم فضای خونه سبک تر شده،و دیگه خبری از ناله و دست خاکستری رنگ روح اون دختر که به دور بینی ام پیچیده شده بود نیست.
    اما هنگامی که چشم هام رو باز کردم،با اولین صحنه ای که مواجه شدم.
    تصویر خاموش تلوزیون بود که با خون روش نوشته شده
    "انتقام".
    تا به خودم میام متوجه میشم از زیر بینی و بالای دهانم و همچنین کمی هم از گونه هام خون ریزی دارم.
    با عجله وارد سرویس بهداشتی میشم،و چند بار پس از اینکه شیر اب رو باز میکنم به صورتم و جای زخمی که انگار بر اثر کشیده شدن ناخن ها به روی صورتم پدید اومده اب میزنم و میشورمشون.
    خون زیادی از صورتم پس زده میشه و همراه با ابِ شیر وارد چاه میشه.
    اما تا شیر اب رو میبندم و می ایستم تا در ایینه به تصویر خودم خیره بشم،هیچ زخمی رو به روی صورتم نمیبینم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سر در گم در ایینه به تصویر رنگ پریده ی خودم خیره میمونم،و در حالی که با دستم به روی صورتم میکشم مدام تکرار میکنم
    "روح اون دختر انتقام چه چیزی رو میخواد از من بگیره؟"
    تو حال خودم نبودم که صدای زنگ خونه به گوش هام رسید،دلم فرو ریخت و با خودم گفتم این وقته شب چه کسی ممکن هست باشه‌،در حالی که سر جام میخکوب هستم دوباره زنگ خونه به گوش هام میرسه.
    اب دهنم رو قورت میدم و با موهای پریشون و تاب و شلوارکی که تنم هست اروم به سمت در حرکت میکنم.
    در واحد من چشمی نداره تا قبل از باز کردن حدقل از چشمی ببینم چه کسی هست.
    بلافاصله بعد از اینکه زنگ برای سوم به صدا در اومد.
    دستگیره رو پایین دادم و در رو باز کردم...

    بلافاصله با تصویر اقای حسنی پور، صاحب خونه مواجه شدم،نفس عمیقی کشیدم و در حالی که حواسم اصلا به تاپ و شلوارکی که تنمه،نیست
    نفس عمیقی میکشم و عرقی که به روی پیشونی ام نشسته رو با دستم پاک میکنم.
    -خانوم اعظیمی؟!
    با لکنت زبون جواب میدم.
    -بل...بله،بفرمایید.
    -صدای جیغ و دادتون کل ساختمون رو برداشته.
    کمی به فکر فرو میرم و تازه یادم می افته با چه وضعی جلوی یک مرد غریبه ایستادم.
    خیلی سریع در حالی که در رو میبندم میگم
    -دیگه تکرار نمیشه!
    اما دستش رو به در میگیره و مانع از بسته شدن در میشه.
    -چه دلیلی داره که این وقت شب با اون شدت جیغ میکشیدی.
    در حالی که پشت در قایم میشم،سرم رو کمی جلو میگیرم و میگم
    -سوسک دیدم! همین،شب بخیر.
    در رو از جلو روش پس میزنه و چند ثانییه به تموم بدنم خیره میمونه.
    سپس اروم میگه
    -این ساختمون اصلا سوسک نداره،به همه واحد ها دستگاه ضد حشره وصل هست،یادت رفته؟!‌
    -لطفا مزاحم نشید وگرنه مجبور میشم به همسرتون بگم قصد بدی داشتید.
    لبخندی میزنه و اروم در رو پشت سرش میبنده.
    نفس عمیقی میکشم و بعد از خوردن یک لیوان اب
    تموم برق های خونه رو خاموش میکنم،و به اتاق خوابم میرم،و در تاریکی به روی تخت خوابم دراز میکشم
    سپس پتوی سفید رنگ،نازک و تابستونی رو به روی خودم میکشم.
    از زیر پتو صدای نفس های خودم رو به خوبی میشنوم.
    اما صدای ناله و نفس هایی که از اطرافم به گوشم میرسه دوباره ترس و وحشت رو به تموم بدنم میندازه.
    این بار دست سردش رو اروم از روی پتوی نازک به روی بدنم کشید...
    به قدری دستش سرد و یخ بود که دیگه نتونستم تحمل بکنم و پتو رو از روی خودم پس زدم و با چشم های وحشت زدم در داخل اتاقم به دنبالش گشتم...

    صبحِ روز بعد زود از خواب بلند شدم،دیشب با توجه به اتفاقاتی که افتاد نتونستم خوب چشم هام رو روی همدیگه بذارم و مدام توی خواب و بیداری سپری میکردم و هنگامی که به خواب فرو میرفتم کابوس میدیدم.

    صبحونه ام رو در حد یک لیوان چایی تلخ کنار یک شیرینی که از قبل توی یخچال باقی مونده بود خوردم و حاظر شدم که به قرارم برسم.
    مرد جوونی که خیلی اتفاقی باهاش برخورد کردم برادر همون دختری هست که روحش میخواد از من انتقام بگیره...
    روح اون دختر میخواد از من انتقام بگیره،ولی جالب هست که من اصلا اون دختر رو هنگامی که زندگی میکرد نمیشناختم.
    دقیق ساعت نه و نیم صبح وارد کافه شدم،نه خیلی به خودم رسیدم و نه خیلی ساده هستم.
    تیپی معمولی زدم و در حد یک دیدار رسمی ارایش کردم.
    اما بر عکس من اقای محسن،کت و شلوار خیلی شیکی پوشیده و سعی کرده حسابی به خودش برسه.
    اتکلن تلخ و خوش رایحه ای زده و ته ریشی که به روی صورتش داشت رو زده.
    با رخی جذاب و خوش رو،به روی اخرین میز کافه نشسته و تا نگاهش به من میوفته از روی صندلی بلند میشه و خیلی گرم شروع به احوال
    پرسی میکنه.

    به روی صندلی مینشینم و در حالی که هنوز حال خوشی از اتفاق های دیشب ندارم شروع میکنم اتفاق هایی که افتاد رو دقیق تعریف میکنم و در اخر اضافه میکنه خواهرت میخواد از من انتقام بگیره.
    اقای محسن که با نگاه گیرا خودش بهم زول زده،با دقت خیلی زیاد به همه ی حرف هام گوش میده و گاهی به نشونه ی تایید حرف هام سرش رو تکون میده.
    اما تا حرف هام تموم میشه از من چشم برمیداره و به دنبال گارسون میگرده،سر انجام دو تا کافی سفارش میده،سپس به سمت برمیگرده و به طوو عجیبی بدون اینکه حتی یک کلمه به حرف هایی که با اب و تاب تعریف کردم عکس و العمل نشون بده بحث رو عوض میکنه
    -ببخشید که این سوال رو میپرسم شما متاهل هستید؟
    به قدری این سوال ناگهانی تعجب زدم میکنه که بی اختیار کمی سکوت میکنم.
    -خیر.
    لبخندی به روی صورتش مینشینه و ابرو هاش رو بالا میده
    -پس حتما my friend دارید؟
    کمی به روی صندلی جابه جا میشم و شالی که به سر دارم رو به روی جلو میکشم و با تکون دادن سرم میگم
    -خیر.
    خنده به روی صورتش باز تر میشه و در حالی که دو تا دست هاش رو به همدیگه گره میکنه سرش رو پایین میگیره و سر انجام سرش رو بالا میگیره و در حالی که لبخندش رو پاک کرده با لحن جدی میگه.
    -این امکان نداره اصلا با عقل جور در نمیاد...اسمتون چی بود؟
    در حالی که از حرف هاش تعجب زده شدم اروم میگم
    -سمیرا !
    -ببخشید من حافظه ام قوی نیست.
    سمیرا خانوم شما...

    میخواست چیزی بگه که گارسون حرفش رو با قدم برداشتن به سمت میزمون و تحویل دادن کافی ها قطع میکنه
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جرعه ای از کافی رو مینوشه و نگاهش رو به اطراف میچرخونه و بدون اینکه چیزی بگه مشغول نوشیدن کافی میشه.
    اما کنجکاوی به من اجازه نمیده سکوت بکنم
    -ببشخید؟!داشتین یک چیزی میگفتین
    -درسته
    -خوب چی شد پس؟
    استکان کافی رو به روی میز میذاره،دوباره دستش رو بهم گره میزنه.
    -داشتم به حرف هایی که زدید فکر میکردم.
    همه چیز بهم ریخته،همه چیز عجیب هست،نمیتونم خیلی از مسائل رو درک بکنم و واقعا از درون دارم نابود میشم.
    -درک میکنم،اما شما ...
    حرفم رو قطع میکنه.
    -سمیرا خانوم شما پاسخی به سوال من ندادید
    -کدوم سوالتون؟!
    -شما متاهل هستید؟
    -عرض کردم که من تنها هستم.
    -این جوری نمیشه ...
    چند ثانییه مکث میکنه و سر انجام با یک لحن دیگه سوال دیگه ای میپرسه
    -اخرین رابـ ـطه ای که با یک پسر داشتین مربوط به کی بوده؟!
    -واقعا باید شما بدونید؟!
    -من عادت ندارم حرف اضافه بزنم
    -سه سال پیش با یکی از هم دانشگاهیم نامزد کردم،اما بعد از یک سال ازش جدا شدم.
    -جدایی رابـ ـطه شما،تقصیر شما بود یا اون اقا؟
    -اون من رو درک نمیکرد و مدام فکر میکرد دارم دیوونه میشم،البته حق هم داشت اون موقعه ها،روح خواهر شما مدام به جلوی چشم هام میومد و من رو وحشت زده میکرد و در نهایت رفتار های غیر معمول از من سر میزد.

    پس از پایان صبحت هام جرعه ای از کافی که در دست داره رو مینوشه سپس
    موبایلش رو از جیبش میکشه،و بعد از چند ثانییه
    موبایلش رو به سمت من میگیره و با لحن خشک و سردی میگه
    -دویست پسر شما این نبود؟!
    موبایل رو از دستش میگیرم و به عکس سعید که کنار خواهر محسن ایستاده نگاه میکنم،
    در یک لحظه تموم بدنم یخ میزنه...
    زبونم بند میاد و چند دقیقه در حالی که بی تحرک به روی صندلی نشستم با یک دست موبایل رو گرفتم و با دست دیگه اروم به صورتم میکشم.
    -‌حالا میتونم بفهمم روح سرگردون اون دختر انتقام چه چیزی رو میخواد از من بگیره...
    همه چی داره برام واضح میشه.
    اون دختر به خاطر رابـ ـطه ای که بین من و سعید شکل گرفت خودکشی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -امکان نداره...
    -نامزد شما این بود درسته؟
    سرم رو خیلی اروم تکون میدم و درحالی که به نقطه ای خیره شدم،میگم
    -یعنی خواهر شما به خاطر سعید خودکشی کرده؟!
    ابرو هاش رو بالا میندازه و با همون لحن خشک و سرد میگه
    -نه...به خاطر تو خودکشی کرد !
    تو وارد زندگی اون ها شدی و باعث شدی سعید به خواهر من خــ ـیانـت بکنه.
    حرفش رو قطع میکنم
    -نه اینطور نیست...قسم میخورم وقتی که من با سعید اشنا شدم،سعید با هیچ دختری در رابـ ـطه نبود.
    -تا به حال از کسی دروغ نشنیدی؟!
    چند ثانییه مکث میکنم و صورتم رو لای دست هام و به سمت پایین میگیرم،به ارومی میگم
    -من نمیدونستم...
    -اون زمان که سعید به تولدش دعوتت کرد،من فهمیدم بین شما داره یه چیزایی میگذره
    تا به روزی که دم دانشگاه دیدم سوار ماشینش شدی...
    وقتی این خبر به خواهرم رسید،افسردی گرفت
    اون واقعا عاشق سعید بود بحث هـ*ـوس نبود...
    وقتی سعید به خاطر تو با خواهر من بهم زد
    نتونست ببینه که دست یک دختر به غیر از خودش توی دست سعید باشه...
    از روی صندلی بلند میشه و همزمان میگه
    -این رو هم بگم من از اون زمانی که فهمیدم خواهرم به خاطر رابـ ـطه شما دو تا خودکشی کرده
    هر روز و هر شب زیر نظر داشتمت...
    و برخورد اولی که من نقش تاکسی انلاین رو بازی کردم با برنامه ریزی بود،من میدونستم تو کجا کار میکنی کی تعطیل میشی و از همه مهم تر از برنامه تاکسی های انلاین استفاده میکنی.

    -من واقعا متاسفم،نمیدونستم به خاطر من یک انسان قرار هست بمیره وگرنه هرگز وارد این رابـ ـطه نمیشدم.
    -دیگه دیره، این رو به من بگی فایده نداره...
    سپس بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه با چهره ی درهم و ناراحتی کافه رو ترک میکنه...
    من هم در حالی که از اون درهم تر هستم،حس میکنم مغزم داره منفجر میشه...
    پس از اینکه پول کافی ها رو حساب کردم،سوار ماشین شدم و یک راست به سمت خونه ی پدر و مادرم حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ******
    مادرم ظرف میوه رو به روی میز عسلی که جلوی پام هست،میذاره و همزمان میگه
    -دخترم،همه چی خوب پیش میره؟!
    جوابش رو با کلمات دروغین،پاسخ میدم.
    -اره،خداروشکر از شغلم راضی هستم.
    پدرم که به روی مبل راحتی نشسته و روزنامه جلوش گرفته،بدون اینکه چشم از روزنامه برداره
    خطاب بهم میگه
    -دیگه قصد نداری دانشگاه بری؟
    کمی مکث میکنم،پرتقالی که به داخل ضرف هست رو برمیدارم و مشغول پوست کندش میشم.
    -اگر فرصتش بیاد،حتما این کار رو میکنم،فعلا دارم پول پس انداز میکنم.
    با همون لحن قبلیش،میگه
    -افرین دخترم.
    مشغول خوردن پرتقال میشم...

    -مامان،من میرم چند ساعت توی اتاق خواب بخوابم،سرم به شدت درد میکنه.
    مادرم تغییر چهره میده و با یک چهره نگران میگه
    -ولی من هنوز که سیر ندیدمت،هفته ای یک بار بیشتر نمیای،دوست دارم بیشتر ببینمت.
    بدون حرفی نگاهم رو به سمت ساعت دیواری بزرگ و قهوای رنگ خونه میچرخونم.
    -اگه اشکال نداره امشب رو اینجا میمونم،فردا صبح کمی زود تر از خواب پا میشم و به سر کار میرم.
    پدرم روزنامه رو به روی میز میذاره و با یک چهره ی شاد و خندون،از این تصمیم استقبال میکنه.
    مادرم هم به قدری خوشحال شد که نمیتونست چی بگه!!!.

    -دخترم درست مثل قدیم که توی این خونه زندگی میکردی،درست مثل قدیم دوباره داره خانوادمون گرم میشه.
    سپس در حالی که به سمت من حرکت میکنه،دستی به روی موهام میکشه و کنارم به روی مبل راحتی مینشینه،بلافاصله سرم رو به روی شونه اش میذارم و پس از اینکه چشم هام رو به روی همدیگه میذارم اروم میگم
    -دلم برای اینکه سرم رو به روی شونه ات بذارم تنگ شده بود...

    خیلی زود عقربه های ساعت حرکت کردن و به قدری توی خونه ی قدیمی و خونه ی پدری،بهم خوش گذشت که نفهمیدم کی ساعت به یک بامداد رسیده،اگر مادرم بهم یاد اوری نمیکرد
    تا صبح البوم عکس ها رو کنارش ورق میزدم.
    -دخترم،بهتر هست بخوابی تا فردا هم بتونی از خواب بلند بشی.
    با همون لبخندی که حاصل از مرور کردن خاطراتی که در عکس نهفته است،ابرو هام رو بالا میندازم و میگم مگه ساعت چنده؟!
    مادرم با لبخندش،میگه
    -یک صبح.
    بلافاصله چشم هام درشت میشه
    -وای،حتما فردا خواب میمونم.
    خیلی سریع در حالی که به روی شیکم،روی تخت خوابم دراز کشیدم و پاهام رو بهم دیگه چسبوندم و البوم عکس های کودکی و نوجوانی ام جلوم پخش و پلا هست.
    خود رو به همراه البوم عکس ها جمع و جور میکنم،مادرم هم کمک میکنه و تموم البوم ها رو به سر جای خودشون برمیگردونه.
    سر انجام دو تا دست هام رو به وسیله ی دو تا دست هاش میگیره و با لحن ارامش بخشی میگه
    -دخترم در این خونه همیشه و همیشه به روت باز هست،از ایت به بعد سعی بکن،بیشتر به ما سر بزنی.
    لبخنده رضایتی به روی لب هام مینشینه و همزمان که به چشم های مادرم خیره هستم میگم
    -شب بخیر.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مادرم برق اتاقم رو خاموش میکنه و قبل از اینکه در اتاقم رو ببنده میگه
    -شب بخیر.
    چشم هام رو میبندم،و سعی میکنم به موضوعی فکر نکنم که ذهنم رو درگیر بکنه،به قدر کافی دیره ...

    چند دقیقه به روی تخت خوابم این پهلو اون پهلو شدم ولی موفق نشدم به خواب فرو برم،مدام فکر و افکارم به سمت برادر اون دختر میره و حرف هایی که بهم توی کافه گفت،دست خودم نیست ولی نمیتونم یک حس عحیبی که بهش دارم رو نادیده بگیرم.
    عجیب ترین چیزی که وقتی به یادش میوفتم،قالب ذهنم میشه این هست که چطور فهمیده من میتونم با ارواح ارتباط برقرار بکنم یا میتونم ببینمشون.
    واقعا این یک سوال یک طرف بقیه فکر و خیال ها طرف دیگه،همین یک سوال علتی هست که باید دوباره یک قراره دیگه بذاریم،هرچند اون بهم گفت خواهرش رو توی خواب میدیده که من هم همراهش بودم،ولی هرچی با خودم سبک سنگین میکنم،اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام،بر عکس وقتی که این موضوع رو بهم گفت،الان فکر میکنم بهم دروغ گفته...
    اون باید از یک جای دیگه این موضوع رو فهمیده باشه...

    فکر و خیال اجازه نمیده بخوابم،از تخت پایین میام در اتاقم رو باز میکنم و پس از اینکه پله های قدیمی و چوبی رو پایین میرم،به سمت بالکن خونه حرکت میکنم،بر خلاف این که فکر میکردم باید درش بسته باشه،تا نیمه باز هست و کمی که بیشتر دقت میکنم میتونم یک کسی رو از شیشه ی بدون پرده به روی تنها صندلی که به روی بالکن هست میبنم که نشسته.
    با قدم های اهسته به سمت در نیمه باز،حرکت و اهسته وارد بالکن میشم.
    به سمت پدرم میچرخم،پدرم هم درحالی که یک سیگار به دستش داره،تا من وارد میشم کمی خودش رو جمع میکنه و با چهره تعجب زده ای میگه
    -اتفاقی افتاده؟!
    ابرو هام رو بالا میبرم و در حالی که جایی در اغوش پدرم جا باز میکنم،میگم
    -نه مگه قرار اتفاقی بیوفته؟
    ‌سیگارش رو خاموش میکنه،میخواست چیزی بگه که حرفش رو قطع کردم
    -پدر برای چی سیگار کشیدی؟!
    دستی به روی صورت نه چندان سر و حالش میکشه و میگه
    -چیزی نیست عزیزم
    بعد از اینکه کمی اصرار کردم بلاخره تونستم چند کلمه ای رو از زیر زبونش بیرون بکشم.
    پدرم هر وقت ناراحت میشه سیگار دستش میگیره
    با اینکه دکتر بهش اخطار داده ممکن سرطان ریه بگیره ولی به حرفش گوش نمیده و انگار که سیگار تنها راه حل برای فرار کردن از مشکلاتش هست.
    اما قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنه،سیگار رو خاموش کرد،اون میدونه من به دوده سیگار حساس هستم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -امروز با شریکم کمی جر و بحث کردم.
    لحن حرف زدنم رو جدی تر میکنم
    -برای چی؟
    -یک سری وسایل و اجناس رو وارد کرده که مرغوب نیست،باهاش مخالفت کردم و الکی الکی دعوامون شد.
    -ناراحت شدم پدر،ولی سعی بکن باهاش کنار بیای تا اختلف ها شدت نگیره.
    دستی به روی موهای لَخت و شونه کردم میکشه و در حالی بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیم میزنه
    بهم میگه
    -دخترم بلند شو،برو بخواب فردا باید بری سر کار.
    از اغوشش خودم رو جدا میکنم و در حالی که از گوشه ی صندلی که به روش نشسته بودم،بلند میشم همزمان میگم
    -پدر قبلش یک سوال دارم.
    -جانم؟!
    -اگر چیزی از تو بخوام بهم میدی؟!
    لحن حرف زدنم رو هنگام پرسیدن این سوال لوس کردم تا مخالفت باهاش سخت بشه.
    -اره...هرچی که باشه.
    -اگه چند روز ماشینت رو بخوام،بهم میدی؟
    بدون مکث سرش رو تکون میده.
    -ماشین برای خودت هست...
    همراه با یک بـ..وسـ..ـه ازش تشکر میکنم و خیلی زود خودم رو به اتاق خوابم میرسونم و این بار دیگه فکر و خیال های تکراری حریف پلک های سنگینم نشدن.

    صبح به وسیله ی زنگ ساعت موبایلم،به موقع از خواب پاشدم صبحونه خوردم و یک یادداشت خداحافظی به روی یخچال چسبوندم،چون دلم نیومد از خواب بیدارشون بکنم.
    سوئیچ ماشین رو برمیدارم و سوار ماشین میشم،پشت فرمون مینشینم و با سرعت زیاد میرونم،از اونجایی که محل کارم دور شده مجبور هستم تند برونم.
    همزمان که داخل جاده با سرعت زیاد مشغول روندن هستم به این فکر میکنم هنگامی که از سر کار تعطیل شدم به محسن زنگ بزنم و یک قراره دیگه بذارم تا سوالی که ذهنم رو درگیر کرده رو ازش بپرسم.
    این سوال،اخرین سوالی هست که من ازش دارم،یا به نوع دیگه بعد از این قرار حتما میرم پیش یک انسان که بتونه کمکم بکنه‌،مثل ادم هایی که زیر پوست شهر به صورت مخفی هر روز و هرشب روح های زیادی رو احضار میکنند و یا باهاشون ارتباط برقرار میکنند.
    حتما اون ها میتونن کمکی به من بکنند که برای همیشه از دست این کابوس زنده خلاص بشم.
    ساعت :۱۶
    موبایلم رو در دست میگیرم و شماره ی محسن رو وارد میکنم،خیلی زود گوشی رو جواب میده،به قدری زود که انگار منتظر زنگم نشسته بوده.
    -وقت داری همدیگه رو ببینیم؟!
    -دوست هام خونه ام هستن!
    -زنگ زدم که اگر وقتت ازاد بود یک سری حرف های ناگفته رو بزنیم ولی مثل اینکه نیست!
    چند ثانییه صدایی از پشت خط نمیاد،بعد از سکوت چند ثانییه ای میگه
    -دوست هام دارن میرن،شاید بتونیم قرار بذاریم!

    میخواستم چیزی بگم که وسط حرفم میپره
    -من یکمی حال و حوصله ندارم،از طرفی سر درد شدیدی دارم،اگر میخوای ادرس بدم به خونه ی من بیای؟!
    این بار من چند لحظه سکوت میکنم
    -نـ...نه فکر نکنم فکر خوبی باشه.
    -برای چی؟!
    دوباره سکوت میکنم.
    -ترجیح میدم فردا همدیگه رو توی یک جای دیگه ای ببینیم.
    -باشه،من اصراری ندارم این تو بودی که بهم زنگ زدی
    -درسته،من کارت داشتم و دارم ولی فکر نمیکنم موقع خوبی باشه.
    -خیلی خوب،خدا نگهدار.
    -خدا نگهدار.
    موبایل رو به داخل کیفم میندازم و سوئیچ ماشین رو از کیفم بیرون میارم.
    سوار ماشین میشم و با یک سرعت متعادل و البته ذهنی به شدت شلوغ و مملو از فکر و خیال رانندگی میکنم.
    نمیدونم چرا قبول نکردم که ادرس خونه اش رو بهم بده و به خونه اش برم،یک حس،یک صدا یا بهتر بگم حس شیشم من نخواست که این کار رو انجام بدم.
    شایدم فقط برای احساس امنیت باشه،هرچی نباشه اون یک پسر مجرد هست و من هم یک دختر مجرد،مردم هم که منتظر نشستن برای ادم حرف در بیارن.
    اما سوال های زیادی داره به دیواره های مغزم میکوبه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مسیر زیادی رو طی نمیکنم که پام رو از پدال گاز برمیدارم و ترمز رو فشار میدم،فرمون رو میچرخونم و کنار میزنم.
    در حالی که پشیمون شدم،موبایل رو دوباره در دست میگیرم و به محسن زنگ میزنم.
    دوباره خیلی زود موبایل رو جواب میده
    -بفرما.
    -ادرس خونه ات رو برام بنویس و پیام بده.
    با یک صدا و لحن عادی میگه
    -باشه.
    سپس گوشی رو قطع میکنه و خیلی زود یک پیام به جعبه های پیام گوشیم اضافه میشه.
    واردش میشم و چند بار ادرس رو با دقت میخونم،حافظم تازه میشه و یادم میاد باید به کدوم منطفه برم.

    فرمون ماشین رو میچرخونم و دور میزنم پام رو به پدال ترمز فشار میدم و با سرعت زیاد میرونم.
    خونه ی محسن از محل کارم فاصله خیلی زیادی نداره،بعد از سی چهل دقیقه تونستم ادرسی که برام پیام فرستاده رو پیدا بکنم.
    ماشین رو زیر ساختمون خونه ی محسن پارک کردم و خودم در حالی که به سمت در ساختمون حرکت میکنم
    زنگ واحد دوازده رو فشار میدم.
    بلافاصله در ساختمون باز میشه و من هم هرچند با دو دلی اما،وارد میشم.
    به سمت اسانسور سپس به سمت واحد دوازده حرکت میکنم،زنگ واحد دوازده رو فشار میدم.
    کمی پشت در منتظر میمونم،بلاخره در به روم باز میشه.
    محسن در حالی که یک عینک طبی به روی صورتش زده،با لباس های راحتی و خونگی همچنین موهای پژمرده بهم سلام میکنه.
    جوابش رو اروم میدم و دوباره با دودلی وارد خونه میشم
    ته دلم اصلا از این تصمیم راضی نیستم،اصلا نفهمیدم چرا این تصمیم رو گرفتم
    ولی به جرعت میتونم بگم بد ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم...
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با قدم های اهسته حرکت میکنم و به روی یکی از مبل های خونه مینشینم.
    همچنین محسن با همون چهره پژمرده و خسته خودش برمیگرده و اون هم به روی یکی از مبل ها مینشینه.
    دست هاش رو بهم دیگه قفل میکنه و همزمان که سرش رو تکون میده میگه
    -خیلی خوب میشنوم!!
    نفس عمیقی میکشم و سئوالی که ذهنم رو مشغول کرده رو با لحن گیج و سر درگمی میپرسم.
    -مهم ترین مسئله ای که من رو به اینجا کشوند تنها یک سوال است.
    ‌شما از کجا فهمیدی من میتونم با خواهرت ارتباط برقرار بکنم.؟
    -اون مدام به خوابم میومد...
    حرفش رو قطع میکنم
    -ببخشید ولی من این دلیل رو نمیتونم قبول بکنم.
    لبخنده معنی داری میزنه و عینکی که به روی چشم هاش هست رو با دست راستش برمیداره
    -فکر میکنی دارم بهت دروغ میگم؟!
    -ما که از هم چیزی رو پنهون نمیکنیم،بله شما دروغ میگی!
    -حق با تو هست،من بهت دروغ گفتم اما نه کاملا...
    میخواستم،وسط حرفش بپرم که لحن صداش رو بالاتر میبره و خودش ادامه میده.
    -خواهرم مدام به خوابم میمومد اما سعی داشت بهم بگه،باید از یک دختر انتقام بگیری...سپس چهره ی تو میومد جلوی چشم هام و در تاریکی
    مطلق میدیدمت که مثل یک مرده رنگت بی روح و سرد هست.
    از اون اولین باری که این خواب رو دیدم،فهمیدم خواهرم از من چی میخواد.
    سپس لبخندی که به روی لب هاش هست،باز و باز تر و یک چهره ی زشت تری به خودش میگیره.
    اب دهانم رو با سختی فرو میدم و با کلمات بریده بریده ای میگم
    -معلوم هست چی داری میگی؟
    -هیچ وقت انقدر مطمعا نبودم که دارم چی میگم!
    چند ثانییه سکوت میکنه،سپس خودش ادامه میده.
    -من گناهی در خودکشی خواهرت نداشتم،اون دختر حتی یک بار نخواست من رو قانع بکنه که با سعید هست
    حرفم رو با لجن تندی قطع میکنه.
    -نادیا هیچ وقت به تو نگفت با سعید هست چون توی اون شب لعنتی تو انقدری سعید رو تحـریـ*ک کردی که خیلی زود سعید به خواهر من گفت دیگه دوستش نداره و باید از هم جدا بشن.
    اون پسر لعنتی قلب خواهر من رو شکوند.
    -من هیچ گناهی ندارم،سعید هم گناهی نداشته،دیگه نخواسته با خواهرت باشه،زور که نیست هست؟!
    شروع به خندیدن میکنه.
    -یعنی انقدر اسونه پا بشی یک کسی رو تا حد مرگ عاشق خودت بکنی و موقع جدایی بگی جداییمون دست تقدیر بوده؟
    -من این رو نگفتم.
    دوباره صداش رو بالا میبره.
    -تو سعی داری بگی کارتون درست بوده و این وسط خواهر من کارش اشتباه بوده.!!
    نفس عمیقی میکشم و اروم میگم
    -اره کارش اشتباه بوده،چون توی این دنیا هیچ ادمی ارزش نداره به خاطرش خودت رو نابود بکنی.
    حتی یک قطره اشک برای عشق های این روز ها حرومه.
    خواست چیزی بگه که صدای ناله های مردونه ای از اتاق های خونه به گوشمون رسید و باعث شد محسن
    حرفش رو قطع بکنه.
    -کسی توی خونه هست؟!
    چند ثانییه به چشم هام خیره میمونه
    -اره،باید اعتراف بکنم،امشب این جا تنها نیستیم،یک مهمون ویژه داریم که منتظرت هست!
    سرم رو تکون میدم.
    -من باید برم خونه.
    بلافاصله از روی مبل بلند میشم،همزمان که من بلند میشم با من محسن هم از سر جاش بلند میشه و با عجله میگه
    -خواهش میکنم! ما یک مهمون داریم.
    بدون توجه بهش به سمت در خونه حرکت میکنم،اما این بار هم اشتباه کردم که تصمیم گرفتم به جای جنگیدن فرار بکنم!!
    به محض این که به در خونه رسیدم و دستم رو به دستگیره در گذاشتم،صدای برداشتن جسمی از پشت سرم به گوش هام رسید،طولی نکشید که به سمت من یورش اورد و قبل از اینکه در رو کامل باز بکنم و از خونه خارج بشم،از پشت سر جسم سختی رو به سرم کوبید.
    چشم هام بسته و بیهوش به روی زمین افتادم!.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا