کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 60"








فرهاد روی صندلی وا رفت.
میلاد جدی به ویدا نگاه کرد:آروم باش.
ویدا داد زد:نمیخوام میلاد، خیلی حرفا هست که باید بگم.
میلاد:باشه ویدا، الان وقتش نیست. فرهاد هم الان حالش خوب نیست.
بلند گفت:نه اتفاقا همین الان وقتشه.
پرستاری سمتشون اومد:خانوم آرومتر، چه خبره اینجا بیمارستانه؟
ویدا بی توجه به پرستار، میلاد رو کنار زد.
و رفت بالا سر فرهاد و با حرص گفت:میدونی ورشکست نشدن شرکت رو باید مدیون روژان باشی، نه دوسته خیالیمون مینا.
فرهاد با شک سرشو بالا آورد:چی؟
پوزخندی زد:خرمی دایی میناس.
هر دو با بُهت به ویدا نگاه کردن.
ویدا آروم گفت:مینا در مقابل کمک به تو از روژان قول گرفت که روژان از شرکت بره و اون بیاد جاش.
صداش لرزید:قبول کرد با اینکه دوست نداشت. قبول کرد چون طاقت ناراحتی فرهاد رو نداشت.
دست های فرهاد مشت شد.
با یه تصمیم آنی بلند شد.
و با قدم های محکم سمته خروجی رفت.
و به میلاد که مدام صداش میزد. توجه نکرد.
خواست سوار ماشین بشه.
که میلاد دستشو گرفت:فرهاد کجا میری؟
دستشو محکم پس زد:ول کن دستمو میلاد.
در ماشین رو باز کرد.
دوباره دستشو گرفت:فرهاد صبر کن؛ خریت نکن داداش.
برگشت چنان داد زد. که صداش تو فضا پیچید:ول کن دستو.
و میلاد رو کنار زد.
سوار شد. و به سرعت حرکت کرد.
صدای ویدا تو گوشش می پیجید.
و هر لحظه سرعتش بالا تر میرفت.
زیر لب گفت:لعنتی. عوضی
در عرض 10 دقیقه دم خونه ی مینا رسید.
پیاده شد.
وارد ساختمون شد.
با حالت دو رفت داخل..
کنار آسانسور ایستاد. اما داشت میرفت بالا.
طاقت نیورد. و سمته پله ها رفت.
پله ها رو یکی دو تا بالا رفت. تا به طبقه 3 رسید.
دوید سمته خونه ی مینا.
درو محکم زد و داد زد:مینا! باز کن درو.
بی مکث هی به در میزد.
در باز شد.
مینا با تعجب گفت:چه خبره؟
با دست روی قفسه سـ*ـینه مینا و هولش داد داخل.
وارد شد. و درو پشت سرش بست.
مینا از قیافه ی سرخ و عصبی فرهاد. ترسید.
عقب رفت.
با لحن آرومی گفت:خب تعریف کن.
با صداس لرزونی گفت:چیو؟ فرهاد تو چرا اینجوری شدی؟
لبخند حرصی زد:چیو؟ ها؟ نمیدونی چی میگم ها؟
یه قدم عقب رفت:نه.
-اگه نه، و چیزی نیست چرا رنگت پریده آشغال؟
یه قدم جلو رفت. که مینا یه قدم عقب رفت.
گردنشو به چپ و راست برد.
مینا با ترس و صدای لرزون گفت:فرهاد برو بیرون. تو دیوونه شدی.
با این حرفش طاقت نیورد. و هجوم برد سمتش.
سیلی محکمی تو صورتش زد:که دیوونه شدم ها؟ آره؟
جیغی زد. و روی مبل افتاد.
سمتش رفت.
جیغ زد:جلو نیا.
یه قدم رفت سمتش:تو تعریف نمیکنی؟ پس بزار من بگم.
کنار مینا نشست.
با ترس بلند شد.
دستشو گرفت. و محکم کشوندش که باعث شد بشینه.
چونشو تو دستش گرفت:از کدون بگم؟ از داییت یا عکس ها؟
مینا تقلا میکرد. که فرار کنه اما نمیشد. فرهاد خیلی محکم گرفته بودش.
دستشو از رو چونش برداشت و روی گردنش نشست.
و صدای فوق عصبی گفت:دعا کن بلایی سر روژانم نیاد. وگرنه نابودت میکنم.
فشار دستش بیشتر شد.
مینا سرخ شده بود.
آروم گفت:داشتم میگفتم. اول از داییت بگم.
دست مینا رو دستس نشست.
و با صدای خفه ی داد میزد.
داد زد:خفه شو. بمیر لعنتی بمیر.
صدای برخورد محکم چیزی به در اومد.
و صدای داد میلاد:باز کن درو فرهاد.
برگشت سمته مینا.
با نفرت نگاش کرد:الان میتونم مثل سگ بکشمت. ولی نه..
دستشو کنار برد.
که مینا به سرفه افتاد.دستشو رو گلوش گذاشت.
تند تند نفس میکشید.
از جاش بلند شد.
با لحن تهدید وارانه گفت:فقط 1بار دیگه. تو رو نزدیک روژان یا خودم ببینم. قول نمیدم که بلایی سرت نیارم.
نگاه عصبی به مینا انداخت. و رفت سمته در.
درو باز کرد.
میلاد نگران بهش نگاه کرد.
کنارش زد، و وارد خونه شد.
دوید سمته مینا.
فرهاد داد زد:بیا بریم میلاد.
میلاد آروم به مینا گفت:خوبی؟
دوباره داد زد:میلاد گفتم بیا بریم.
مینا آروم گفت:خوبم.
میلاد بلند شد.
به فرهاد نگاه کرد.
فرهاد:بریم.
سمتش رفت. و از خونه زدن بیرون.
برگشت سمته در بسته.
با نفرت به جای خالی فرهاد نگاه کرد:کارتو تلافی میکنم.



"روژان"

به ویدا نگاه کردم:ویدا راستشو بگو فرهاد کجاست؟
حرفی نزد.
با شک نگاش کردم. تو جام جا به جا شدم.
-روژان؟
انگار طاقت نیورد چون یهو سرشو بالا گرفت و تند تند گفت:همه چی رو فهمید.
گیج نگاش کردم:چه قضیه ای؟ بچه رو؟
ادامه داد:نه،هم قضیه عکس ها و هم قضیه شرکت.
با تعجب نگاش کردم.
-چه جوری فهمید؟
و با حرص گفتم:پرسیدن داره، خب معلوم کی بهش گفت. تو دهن لغ.
عصبی گفتم:چرت ویدا؟ من نگفتم نگو؟؟
با لحن پشیمونی گفت:بخدا نفهمیدم چی شد. یهو گفتم.
چشم غره ی بهش رفتم.
یهو لحن عوض شد. و حق به جانب گفت:اصلا خوب کردم. گفتم تا کی میخواستی پنهون کنی. یه گوش مالی به مینا بد نیست.
وحشت زده گفتم:مگه فرهاد رفت پیش مینا؟
با لحن عادی گفت:آره.
نگران گفتم:ویدا، یه بلایی سر مینا نیاره.
ویدا چشم غره ی بهم رفت:بدرک، بکشش هم حقشه.
کلافه به اطراف نگاه کردم.
برگشتم سمته ویدا:زنگ بزن به میلاد.
-واسه چی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 61"







    -زنگ بزن ببین کجان.
    بی حوصله گفت:خب هر جا باشن الان میان دیگه.
    همزمان در اتاق باز شد.
    فرهاد و میلاد وارد تاق شدن.
    میلاد با دیدنم لیخندی زد:خوبی؟
    -ممنون.
    -خدا رو شکر، ما رو که جون به لب کردی.
    لبخندی به روش زدم:ببخشید شما رو هم اذیت کردم.
    ویدا با هیجان گفت:راستی دکتر گفت بچه حالش خوبه.
    حس کردم لیخندی رو لبِ فرهاد نشست.
    ویدا آروم به میلاد زد.
    و رفتن بیرون.
    نگاهم روی فرهاد بود.
    سرشو بالا گرفت.
    و سمتم اومد:معذرت میخوام. روژان میدونم این چند هفته خیلی اذیت شدی بخاطر اشتباهای من.
    حرفی نزدم.
    که ادامه داد: ویدا همه چی رو واسم تعریف کرد. واسه اون عکس ها شاید هر چی بگم باور نکنی. و حق داری. ولی باور کن این عکس ها اونجوری که نشون میده نیست.
    آروم گفتم:میدونم فرهاد. این کارهای میناس. ولی...
    سرمو بالا گرفتم:چرا خواستی امشب باهاش بیای جشن فرخی.
    -نمیومدم روژان. بجون تو که واسم خیلی عزیزی نمیومدم. وقتی اومد خواستم بهش بگم که تنها بره. ولی اون اتفاق افتاد. و تهش انداختمش بیرون از اتاق.
    صادقانه تو چشم هام نگاه کرد..





    ******
    ظرف ژله رو تو یخچال گذاشتم.
    به آشپزخونه نگاه کردم.
    خب از کجا شروع کنم.
    امروز قرار بود، خالینا و مامانینا بیان اینجا.
    از اون روز 4روزه گذشته و رابـ ـطه ی من و فرهاد تا بهتر شده. فردای همون روز خبر حاملگیم مثل بمب تو فامیل پیچید.
    و همه زنگ زدن بهم تبریک گفتن.
    فرهاد که همه چی رو همون شب فهمید.
    و پیش مینا رفته بود.
    دیگه بعد از اون روز. خبری از مینا نشد.
    خوب میدونستم که این رفتن همیشگی نبود.
    دستی دور کمرم حلقه شد:صبح بخیر خانوم خوشکله.
    لبخندی زدم. دستمو رو دست فرهاد که روی شکمم بود گذاشتم:صبح تو هم بخیر، ساعت خواب. یعنی گفتی ویدا و روژا نیان کمکم، که خودت کمک کنی.
    زیر گوشمو بوسید:باشه خانوم، روی چشم. تو فقط امر کن.
    آروم خندیدم.
    همونجور که تو بغلش بودم. برگشتم.
    با شیطنت گفتم:فقط امر؟
    با خنده گفت:فقط و فقط امر.
    با لحن کشیده ی گفتم:باشه. پس شروع کنیم.
    لپمو کشید:شروع کنیم.
    دستشو کشیدم:اول بشین، صبحانه بخور با این هیکل وسط کار بیهوش نشی.
    -اِ چند باز تا حالا بیهوش شدم خانوم.
    با خنده گفتم:شمارش از دستم در رفته.
    رفتم سمته یخچال که دستمو گرفت:خانوم!
    برگشتم:جان؟
    به صندلی اشاره کرد:گفتم فقط امر کن.
    تای ابرومو بالا بردم:جدی؟
    -آره عزیزم، بشین.
    -باشه.
    رفتم نشستم:راستی فرهاد!
    -جانم؟
    -1هفته دیگه عیده، باید بریم خریدا.
    در حالی که میزو میچید گفت:چشم عزیزم. مناسبت دیگه ی نیست؟
    با شیطنت نگاش کردم. و با حالت گیجی گفتم:نه چه مناسبتی.
    تا برگشت سمتم.
    قیافمو بیخیال نشون دادم.
    با تعجب گفت:جدی؟ نیست؟
    -نه، چیزی هست؟
    با قیافه ی وا رفته نگام کرد:نه.
    دوباره برگشت سمت بچخال، ریز خندیدم.
    فکر کرده روزه تولدشو یادم رفته.....

    خلاصه که صبحانه رو خوردیم.
    قرار بود، همه کباب کنم و هم خورشت بامیه درست کنم.
    آخه رهام عاشقِ بامیه بود. هر چند خودم بدم میومد.
    -خب چکار کنیم؟
    از جام بلند شدم:اول برنج.
    با اخم برگشت سمتم:باز بلند شد.
    نشستم:آها ببخشید..

    دستمو زیر چونم گذاشتم.
    و بهش خیره شدم.
    اصلا نمیپرسید چکار کنم.
    تند تند از ای ور به اون ور میرفت.
    و چند دقیقه یه بار یه چی میوفتاد رو زمین
    دقیقا 30ساعت گذشته بود. از اینکه برنج رو گذاشته بود. که قول بخوره.
    تا بلند میشدم. صداش در میومد. که بشین....

    هر دو به قیافه ی وا رفته به برنج نگاه کردیم.
    سرمو بالا آوردم.
    همزمان فرهاد برگشت سمتم.
    با اخم های در هم بهش نگاه کرد.
    مظلوم گفت:چته خب؟ خوبه دیگه.
    با حرص به برنج اشاره کردم:این خوبه فرهاد؟ انگار خمیر له شده اس؟
    دستشو پشت سرش گذاشت:جدی؟
    چشم هامو بستم:فرهاد؟
    -جونم؟
    چشم هامو باز کردم و جیغ زدم:برو بیرون از آشپزخونه.
    دستمو به کمرم زدم، به در آشپزخونه اشاره کردم:بیرون فرهاد.
    پرو پرو گفت:چرا داشتم کمکت میکردم خو؟
    چشم غره ی بهش رفتم:برو بیرون کمکتو نخواستم.
    در حالی که میرفت گفت:کمکت میکردم دیگه.
    حرفی نزدم. و بیرون رفت.
    سمته برنج برگشتم، ظرف برنج رو برداشتم و یه راست ریختمش تو سطل زباله.
    -چشم دنیا رو کود کرد. با برنج درست کردنش.
    با حال زاری به آشپزخونه نگاه کردم.
    که صدای در اومد.
    با عجز گفتم:ویدا تو رو خدا تو باش.
    با شنیدن صدای ویدا و روژا.
    بال در اوردم.
    اومدن تو آشپزخونه.
    با دیدن وضع آشپزخونه.
    روژا با تعجب گفت:اینجا جنگ بود؟
    با حرص به فرهاد نگاه کردم:نه بچم داشت غذا درست میکرد.
    هر دو به فرهاد نگاه کردن.
    و زد زیر خنده.
    فرهاد با خنده گفت:نامردی نکن دیگه، برنج خوب بود.
    -آره خوب بود، سطل زباله همشو خورد.
    فرهاد با تعجب گفت:ریختیش؟
    با لحن مسخره آمیزی گفتم:نه گذاشتم شب بیارمش سر سفره.
    با غیض گفت:اگه دیگه من به تو کمک کردم.
    و رفت بیرون.
    با خنده گفتم:پرو.
    ویدا و روژا با هم گفتن:کجاست؟
    با تعجب گفتم:چی؟
    با خنده گفتن:شاهکار آقاتون.
    قیافم جمع شد:ای دردو آقاتون. بدم میاد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 62"




    ویدا با خنده گفت:هنوز هم بدش میاد.
    -درد، چی شد شما که گفتید نمیاید.
    روژا:میدونستیم از فرهاد کمکی بر نمیاد.
    -دقیقا. اصلا خوبه اومدید. کارتون داشتم.
    ویدا کنجکاو گفت:چی؟ بدو بگو.
    به آشپزخونه اشاره کردم:اول اینجا رو تمیز کنیم.......





    با خستگی روی صندلی نشستم:آخیش خسته شدم. این بچه هم هی تکون میخوره.
    روژا با هیجان برگشت سمتم:جدی؟
    به ویدا نگاه کردم.
    با خنده زد تو سر روژا:روانی داره مسخره میکنه.
    روژا سری تکون داد:ها. مرض داری؟
    با خنده گفتم:نمیدونم. اینو ول کنید. بچه ها 2روز دیگه تولده فرهاده.
    ویدا ذوق زده گفت:میخوای سوپرایزش کنی؟
    لبخند عمیقی رو لبم نشست:آره.
    روژا:وای من عاشقِ این کارام.
    ویدا:خب باید چکار کنیم.
    آروم گفتم:یه سوپرایز توپ دارم. ولی شما باید کمکم کنید.
    هر دو با هم گفتن:خب چی؟
    با هیجان گفتم:خب باید........

    ******
    درو آروم باز کردم.
    وارد اتاق شدم.
    فرهاد رو تخت خوابش بـرده بود.
    لبخندی روی لبم نشست.
    -قربونت بشم من، یه روز که تو خونه بود نشد پیشش باشم.
    رو تخت کنارش نشستم.
    دستمو روی موهاش کشیدم.
    آروم صداش زدم:فرهاد؟...عزیزم...آقا.....فرهاد...
    تکونی خورد.
    -عشقم بلند نمیشی؟
    لبخندی رو لبش نشست.
    چشم هاشو باز کرد.
    دستشو دور کمرم حلقه زد. انداختم سر خودش:بیا بخوابیم. خواب دیدم کنارم خوابیدی.
    از این حرفش حس شیرینی بهم دست داد.
    گونه بــ..وسـ...ید:شب بخوابیم، الان پاشو، حالا مهمون ها میان.
    مثل بچه ها ابروهاشو بالا داد:نچ؛ بخوابیم.
    از حرکتش خندم گرفت. انگار بچه بود.
    دستمو پشت سرم بردم. که دستاشو از هم باز کنم. اما دستامم گرفت:روژان؟
    -جانم؟
    با چشم های نیم باز نگام کرد:دلم واسه ات تنگ شده.
    با تعجب گفتم:فرهاد مـسـ*ـتی؟
    تک خنده ی زد:نه دیوونه.
    -پس چرا اینجوری حرف میزنی؟
    با یه حرکت تابم داد. و روی تخت انداختم.
    با شیطنت گفت:چرا مستم.
    سرشو تو گردنم برد:مـسـ*ـت تو.
    واقعا از رفتارش تعجب کردم.
    هیچوقت اینجوری حرف نمیزد.
    دستمو رو بازوش گذاشتم:فرهاد، پاشو بهت میگم الان میام.
    بلند شد و با حرص گفت:باشه بابا.
    و با حالت قهر رفت سمته کمد.
    با تعجب نگاش میکردم.
    این چرا اینجور شد؟
    صدای گوشیش اومد.
    برگشتم. با دیدن شماره ناشناس اخم هام تو هم رفت.
    فرهاد سریع گوشی رو جواب داد. و رفت تو حمام.
    با شک برگشتم سمتش.
    بعد از چند دقیقه اومد بیرون.
    سریع بلند شدم:کی بود؟
    با تعجب نگام کرد.
    -کی؟
    عصبی گفتم:کی بود زنگ زد.
    -ها هیچکی.
    به فرهاد نگاه کردم.
    زدم روی سینش.
    یه قدم عقب رفت:گفتم کی بود فرهاد؟
    با لحن عادی گفت:دوست دخترم.
    تای ابرومو بالا بردم:که دوست دخترت هان؟
    آخرین ضربه رو که زدم. به دیوار خورد.
    فرهاد با لبخند حرص درار روی لبش نگام میکرد:آره.
    صورتم نزدیک صورتش بردم:پاک کن شمارشو.
    صدای گوشیش اومد.
    گوشی رو بالا گرفت.
    با دیدن همون شماره، تای ابروشو بالا برد. و به من نگاه کرد:باز دلش تنگ شد برام.
    گوشی رو از دستش گرفتم. و انداختمش رو تخت.
    برگشتم و ..........
    در همون حال جامون عوض شد. و اینبار من به دیواردتکیه زده بودم.
    عقب رفتم.
    و با حرص تو صدام گرفتم:فرهاد تو فقط مال منی. فهمیدی.
    بغلم کرد.
    دستمو دور گردنش حلقه زدم.
    و نفس هاشو حس کردم. ضربان قلبش که واسم من میزد.
    آروم تو گوشم زمزمه کرد:فقط جلو میلاد سه نکنی. چون اونوقت میفهمی my friend جدیدم میلاده.
    خوشیم محو شد.
    عقب رفتم و زدم رو شونش:بیشور.
    بلند زد زیر خنده. و محکم بغلم کرد.




    صدای خنده تو خونه پیچیده بود.
    میلاد و رهام کنار هم نشسته بودن.
    ک هی مزه میپروندن.
    من و فرهاد و هم کنار هم. و دستامون تو هم قفل بود.
    ویدا نگاهی بهم انداخت.
    چشمکی واسش زدم.
    تو جاش جابه جا شد و بلند گفت:راستی روژان؟
    -بله؟
    -میگم دو شنبه، با بچه های دانشگاه یه برنامه ریزی کردیم. که بریم بگردیم. تو هم میای؟ همه اکیپ هم دختره.
    با ذوق گفتم:حتما.
    برگشتم سمته فرهاد:فرهاد میشه برم.
    میلاد یهو گفت:ولی..
    ویدا سریع گفت:میلاد بزار خوده فرهاد جواب بده.
    و چشم غره ی بهش رفت.
    میلاد بیچاره هم دیگه چیزی نگفت.
    فرهاد:دوشنبه؟ آخه....
    با لحن خواهشی گفتم:فرهاد لطفا، خیلی وقته نرفتم با بچه ها بیرون.
    مشخص بود ناراحته. آخ من به قربون شوهر خوشکلم.
    آروم گفت:باشه. برو.
    هیجان زده گفتم:وای ممنون فرهاد.
    لبخند مصنوعی زد.
    و حرفی نزد.
    نگاه میلاد، روی فرهاد بود....
    سر میز شام همه از غذا کلی تعریف کردن.
    من هم قضیه شاهکار فرهاد رو برا همه تعریف کردم.
    عمو:راستی بچه ها چند روز دیگه عیده برنامه ی ندارید؟
    میلاد سریع گفت:چرا عمو داریم.
    فرهاد نگاهی به میلاد انداخت:یکم با خانوادت وقت بگذرون. حس کنیم خانواده داری.
    میلاد بیخیال گفت:با خانواده حال نمیده. جمعیتش کمه. بعدشم اونجا واسه کسی مهم نیستم.
    فرهاد با لحن جالبی گفت:چی شد که حس کردی اینجا واسه کسی مهمی؟
    میلاد سرسو بالا آورد.
    و با لحن جدی گفت:خیلی بیشوری.
    با این حرفش همه زدن زیر خنده.
    عمو:فرهاد ولش کن بچه رو، خوب میگفتی میلاد جان چه برنامه ی داری؟
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 63"





    میلاد با غیض به فرهاد نگاه کرد:گفته باشم این برنامه ریزی جای واسه تو نداره.
    فرهاد:اِ جدی؟ خوب باشه. پس من هم واسه خودمو روژان و ویدا برنامه ریزی میکنم.
    چشمکی بهم زد:آخه خانواده ویدا هر جا روژان باشه. اجازه میده ویدا بره. مگه نه روژان؟
    با خنده گفتم:آره راست میگه.
    میلاد سریع گفت:اِ جدی گرفتی تو هم. شوخی کردم تو که اولویتی تو این برنامه.
    همه زدن زیر خنده.
    ویدا که تو آشپزخونه بود. اومد بیرون:چی شده؟
    مامان نگاه مهربونی بهش تنداخت:هیچی عزیزم، بیا بشین کنارم
    ویدا لبخندی به مامان رد و کنارش نشست.
    خاله:ویدا جان، کسی تو زندگیت نیست؟
    ویدا سرشو بالا آورد.
    فرهاد زد بهم:خدایش قیافه میلادو نگاه کن.
    برگشتم سمته میلاد.
    میخ شده بود به دهن ویدا.
    ویدا گیج از سوال یهویی خاله گفت:نه.
    لبخندی روی لب خاله و مامان اومد:آها خدا رو شکر.
    میلاد یهو نفس راحتی کشید.
    ویدا برگشت سمته میلاد.
    که میلاد هول شد و گفت: من؛ سیر شدم.
    و بلند شد.
    فرهاد:بودی حالا.
    زد پست کمر فرهاد:ببندش.
    فرهاد ریز خندید....



    *****

    -فرهاد؟
    برگشت سمتم:جانم؟ این کرواتو ببند.
    کروات رو از دستش گرفتم:امروز میخوام برم دکتر.واسه چکاب.
    کروات رو بستم.
    گونمو بوسید:باشه عزیزم.
    یهو برگشت سمتم:کجا بری؟
    با تعجب از حرکت یهویش گفتم:بیمارستان.
    با تمسخر گفت:پیش دکتر شهاب.
    و چشم غره ی بهم رفت.
    با خنده گفتم:به من چه تو نذاشتی توضیح بدم.
    پشت چشمی نازک کرد:کی میری؟
    دستمال مخصوص رو توی جیب کتش گذاشتم:ساعت 10.
    به ساعت نگاه کرد.
    8و نیم بود.
    -آماده شو، با هم بریم شرکت از اون ور هم میریم بیمارستان.
    با تعجب گفتم:تو هم میای؟
    سویچ رو برداشت:آره، بدو آماده شو.
    و رفت بیرون.
    ریز خندیدم:حسود. فکر کرد نفهمیدم چون میخوام برم پیش شهاب چکاب. گفت میاد.
    سریع لباس هامو عوض کردم.
    آرایش کردم.
    -روژان بیا دیگه دیر شد.
    برق لب رو، روی لبم کشیدم.
    کیفمو برداشتم و اومدم بیرون.
    -بریم.
    برگشت سمتم:چه عجب!
    دستشو گرفتم:بریم غُر نزن.
    سوار ماشین شدیم.
    امروز از اون روزها بود. که حسابی کیفم کوک بود.
    به خصوص که فرهاد هم کنارم بود.
    دستمو دراز کردم. و آهنگ رو play کردم.

    *رویای شیرین، بابک جهانبخش*

    *اﮔﻪ ﺧﻮﺑﻢ، ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ
    ﺗﻮﯼ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﮐﻮﻩ ﭘﺸﺘﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
    ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺪﯾﺪﺳﺖ، ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺎﺏ ﻭ ﻭﯾﮋﺳﺖ
    ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﻠﯿﺸﻪ*

    دکمه سقف رو زدم.
    فرهاد سریع برگشت سمتم.
    خندم گرفت:بخدا بلند نمیشم.
    لبخندی رو لبش نشست.

    *ﻣﺜﻞ مکث ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﻋﺸﻘﻪ، ﻭﺍﺳﻪ ﯼ
    ﺍﻭﻥ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻧﺒﻀﻪ، ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﺳﺖ*

    به نیم رخه فرهاد نگاه کردم.
    چون لبخندی زد. و برگشت سمتم.
    دستشو دراز کرد، رو شکمم گذاشت.

    *ﻋﺸﻘﻮ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ ﺗﻮ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻣﻨﺘﺸﺮ
    ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻟﻪ، ﯾﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﺳﺖ
    ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﯽ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﻣﻨﺘﻔﯽ ﺷﺪ*

    دستمو روی دستش گذاشتم.
    دستشو بلند کرد. و گونمو کشید.

    *ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﯾﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻨﯽ
    ﺩﻟﺖ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﮔﻨﺠﯿﻨﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺗﻀﻤﯿﻨﯽ
    ﻭﺍﺳﻪ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺖ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ*

    همراه با آهنگ همخونی میکردم.
    دست فرهاد رد محکم تو دستم گرفته بودم.
    به انگشتر تو دستم نگاه کردم.

    *ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪﺍﺕ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﻨﻮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ
    ﭼﻘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻨﺪﺳﺖ، ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﻪ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﻩ
    ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺎﺩﺕ ﺣﻮﺍﺱ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﻏﻢ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻩ *

    با تمام شدن آهنگ.
    نگاهم به باغله فروشی کنار خیابون افتاد:وای فرهاد باغله میخوام.
    -چی؟
    به باغله فروشی اشاره کردم:باغله.
    لبخندی روی لبش نشست:الان واسه ات میخرم.
    و خیابونه گوشه خیابون پارک کرد.
    -دیرت میشه.
    با لحن مهربونی گفت:مگه میشه روژانم چیزی بخوادو من نخرم واسش
    و خم شد. گونمو بوسید.
    پیاده شد و رفت اونور خیابون.
    با لبخند روی لبم به رفتنش نگاه میکردم.
    و تو دلم قربون صدقش میرفتم.
    -خانوم!
    برگشتم سمته صدا.
    به پلیسی که کنار ماشین ایستاده بود نگاه کردم:بله؟
    با جدیت گفت:جای بدی پارک کردید. مگه تابلو رد نمیبیند.
    هول شدم و تند گفتم:ببخشید، بچم هـ*ـوس باغله کرد. شوهرم رفت بخره واسش.
    پلیس بیچاره گیج تو ماشین نگاهی کرد.
    و با تعجب گفت:بچه؟
    و به من نگاه کرد.
    خندم گرفته بود. تو روحت روژان با ای حرف زدنت.
    فرهاد اومد و سریع:ببخشید، الان حرکت میکنم.
    و ظرف باغله رو سمتم گرفت:بگیر عزیزم.
    پلیسِ که تازه متوجه منظورم شده بود. با خنده گفت:آها، بله بفرمایید. زود حرکت کنید.
    فرهاد گیج به من نگاه کرد.
    و سوار شد.
    حرکت کرد:این چش بود؟
    با خنده گفتم:بچم هـ*ـوس باغله کرد. بیچاره کپ کرد.
    با این حرفم فرهاد هم خندید:بیچاره.

    رو به روی شرکت پارک کرد.
    از ماشین پیاده شدم.
    و اومدیم داخل.
    سیدی با دیدنم. با خوشحالی بلند شد:وای روژان خانوم شما اومدید.
    و بغلم کرد.
    از رفتارش تعجب کردم.
    ادامه داد:انقدر دلم تنگ شده بود واست.
    از بغلم بیرون اومد:شنیدم حامله ی. خیلی خوشحال شدم. برنمیگردی سرکارت.
    و یهو امگار یاد چیزی افتاده باشه.
    گفت:راستی آقای مهرداد، حسابدار جدید اومد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 64"





    فرهاد نگاهشو از من گرفت:کجاست؟
    -تو اتاقتون.
    فرهاد:روژان جان، کارت تمام شد بیا اتاقم.
    لبخندی زدم:باشه عزیزم.
    فرهاد رفت تو اتاق.
    سیدی با لبخند پهن رو لبش نگام کرد:بر نمیگردید؟
    لبخندی به روش زدم:نه عزیزم. تو چکار میکنی؟ خانواده خوبن.
    -ممنون، خانوم؟
    و سریع گفت:برید، برید تو اتاق.
    با تعجب گفتم:چرا؟
    به در اتاق فرهاد نگاه کرد. برگشت سمتم و آروم گفت:راستش از قیافه این دختره معلوم بود بدتره خانوم مختاری.
    با این حرفش چشمام درشت شد.
    خواستم برم سمته اتاق که..
    -سلام.
    برگشتم.
    زنی که بهش میخورد بالای 30سال باشه.
    سیدی:بفرمایید؟
    -واسه آگهی استخدام اومدم.
    چشم هام برق زد.
    سریع گفتم:با من بیا.
    سیدی:ولی خانوم به...
    با حرص گفتم:سیدی!
    انگار فهمید منظورمو که با خنده گفت:آها، بله بفرمایید.
    دسته زنه رو گرفتم. و با خودم کشوندم.
    بیچاره مونده بود که من چمه.
    بدون در زدن رفتم داخل.
    -فرهاد؟
    برگشت سمتم.
    نگاهی به دختری که روی مبل نشسته بود نگاه کردم.
    خدایش میگفتم به آرایشی که روی مبل نشسته بود. بهتر بود.
    آخه به قول معروف و جوکش که میگن:آرایش بود و یکم دختر.
    چشم غره ی به دختره رفتم:فرهاد، حسابدار استخدام کردم.
    زن با هیجان گفت:جدی میگید خانوم.
    با لبخندی روی لبم گعتم:آره عزیزم، اتاقت هم اتاق کناریه. فقط این پرونده رو بده.
    و پرونده اش رو گرفتم.
    و رفت بیرون.
    دختره از جاش بلند شد:ولی خانوم من اول اومدم.
    با حرص نگاش کردم:اول اومدی که اومدی. من ایشون رو قبول کردم. مگه نه فرهاد؟
    فرهاد که مشخص بود خندش گرفته گفت:آره.
    درو باز کردم:خب خانوم. میتونید برید.
    دختره با غیض نگام کرد.
    کیفش بلند کرد. و رفت بیرون.
    درو بستم. و برگشتم سمته فرهاد.
    با شیطنت نگام میکرد.
    پرو پرو گفتم:ها چیه؟
    پرونده رو روی میز گذاشتم:بیا نگاه کن اگه بدرد خورد. خودت استخدام کن.
    میز رو دور زد.
    ادامه دادم:از قیافه دختره مشخص بود، کارشو بلد نیست.
    با لحنی که خنده توش بود گفت:اِ از غیب دیدیش تو؟
    گیج گفتم:چی؟
    -میگم تو که دختره رو ندیدی. چطوری قبلش این خانومه رو استخدام کردی.
    لب هام غنچه کردم. و با حالت متفکری به زمین خیره شدم.
    دستشو دور کمرم حلقه زد. و به میز چسبوندم.
    -حسودی کردی؟
    با لحن کشیده ی گفتم:عمرا.
    سرشو نزدیک اورد.
    لبخند محوی رو لبش بود.
    تای ابروشو بالا داد:باور کنم؟
    با حرص زدم رو شونش:فرهاد اذیت نکن. آره حسودی کردم.
    و با ناز گفتم:آخه شوهر خوشکل دارم. مگه میشه حسودی نکنم.
    لبخندش عمیق تر شد.
    خم شد زیر گوشمو بوسید:قربونت بشم من.
    به تقه ی که خورد.
    سریع عقب رفت.
    -بیا تو.
    سیدی وارد اتاق شد:آقای خرمی اومدن.
    فرهاد جدی گفت:الان میام.
    سیدی که بیرون رفت.
    سریع گفتم:فرهاد میخوای چکار کنی.
    پرونده ی رو از روی میز برداشت.
    -قرار داد رو فسخ میکنم.
    -پس شرکت چی؟
    مشخص بود که ناراحته ولی نمیخواست به روی خودش بیاره.
    -فعلا نمیخوام به این فکر کنم روژان.
    میلاد وارد اتاق شد. از چهرش معلوم بود که اون هم ناراحته.
    رو به فرهاد گفت:فرهاد؟ مطمئنی که میخوای این کارو کنی؟
    -تو شک داری؟
    سری به نشونِ نه تکون داد و آروم گفت:نه بریم.
    نگران به هر دوشون نگاه کردم.
    از اتاق بیرون رفتم.
    خوب میدونستم اگه خرمی قرارداد رو فسخ کنه. شرکت ورشکسته میشه.
    چند دقیقه از رفتنه فرهادو میلاد گذشته بود.
    که در اتاق باز شد.
    و مردی اومد داخل.
    از وارد شدنش مشخص بود که هوله.
    سریع گفت:آقای مهرداد کجا هستن؟
    با تعجب بلند شدم:شما؟
    کلافه گفت:وکیل شرکت، خانوم آقای مهرداد کجان؟
    -تو جلسه.
    وحشت زده گفت:جلسه با آقای خرمی؟
    گیج از رفتارش گفتم:بله.
    تا حرفمو زدم. رفت بیرون.
    کنجکاو شدم. دنبالش رفتم.
    سمته اتاق کنفرانس رفت.
    همراش وارد شدم.
    همه برگشتن سمتمون.
    وکیل:آقای مهرداد باید همین الان یه چیزی بهتون بگم.
    فرهاد کنجکاو پرسید:چی شده یاسری؟
    یاسری:میشه چند دقیقه بیاید بیرون لطفا!
    فرهاد از جاش بلند شد.
    نگاهم به مینا افتاد.
    با نفرت بهم زل زده بود.
    نگاهش به شکمم افتاد.
    پوزخندی زدم. و همراه فرهاد از اتاق بیرون اومدم.
    فرهاد:چی شده یاسری؟
    یاسری:آقا بالاخره فهمیدیم آتش سوزی کار کی بود.
    فرهاد پوزخندی زد:حالا دیگه یاسری؟ مگه الان فرقی داره؟
    یاسری سریع گفت:بله آقای مهرداد فرق داره. چون آتش سوزی کاره خواهر زاده ی آقای خرمی.
    من و فرهاد ناباروانه به یاسری نگاه میکردیم.
    ادامه داد:کار یکی از کارگرهای همون ساختمون بود. دیروز وقتی داشت با خانوم مختاری حرف میزد. سرکارگر فهمید.
    هنوز تو بُهت حرفش بودیم.
    اخم های فرهاد تو هم رفت.
    یاسری:امروز فهمیدم، و تا فهمیدم اومدم به شما خبر بدم.
    فرهاد لعنتی زیر لب گفت.
    و رفت داخل اتاق کنفرانس.
    دنبالش رفتم.
    کنار میز کنفرانس ایستاد.
    با لبخندی روی لبش گفت:ببخشید یکم معطل شدید. ولی همین الان خبر رسید که فهمیدم کسی باعث آتش سوزی ساختمان بود کیه.
    مینا به وضوح جا خورد.
    و میلاد با خوشحالی به فرهاد نگاه کرد.
    خرمی:خدا رو شکر؛ خب میشه ادامه بدیم.
    فرهاد جدی گفت:نه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 65"






    فرخی با تعجب گفت:نه؟
    فرهاد به مینا نگاه کرد:خودت توضیح میدی؟ یا من توضیح میدم.
    مینا پُرو پُرو گفت:چیو توضیح بدم. دایی پاشو بریم اینها به راحتی نمیخوان کنار بیان.
    از جاش بلند شد.
    که با داد فرهاد تو جاش تکونی خورد.
    -بتمرگ سرجات.
    نگران به فرهاد نگاه کردم.
    میلاد آروم گفت:فرهاد چی شده؟
    خرمی با غیض گفت:صداتو بیار پایین چه خبرته؟
    فرهاد عصبی گفت:چه خبره ها؟ خودت بگو مینا بگو چه غلطی کرد.
    و داد زد:بگوآتیش سوزی ساختمون کار تو بوده.
    میلاد و فرخی بُهت زده به فرهاد نگاه کردن.
    فرخی ناباورانه پرسید:چی؟
    فرهاد:همینی که شنیدی. ایشون ساختمون در حال ساخت ما رو آتیش زد.
    فرخی برگشت سمته مینا، با لحن عصبی و ناراحتی گفت:درسته مینا؟
    مینا حرفی نزد.
    که فرهاد دوباره گفت:دِ حرف بزن، چرا لال شدی؟
    مینا:دروغه من کاری نکردم.
    فرهاد طافت نیورد هجوم برد برد سمتش و داد:هنوز هم داره دروغ میگه.
    مینا با ترس دو قدم عقب رفت.
    میلاد سریع فرهاد رو گرفت.
    بازوشو گرفتم و آروم گفتم:فرهاد،آروم باش عزیزم.
    با صدای که سعی میکرد بالا نره گفت:یا همین الان از اینجا میرید یا اینکه زنگ میزنم پلیس بیاد اینو برداره ببره.
    خرمی نگاهشو از فرهاد گرفت. و با لحن خیلی بدی رو به مینا گفت:بریم مینا.
    و دستشو گرفت:برو بیرون.
    با بسته شدن در.
    فرهاد روی صندلی نشست.
    عصبی دستشو تو موهاش کشید.
    لیوان آب رو سمتش گرفتم:فرهاد، بگیر.
    میلاد رو به من گفت:کی این کارو کرده بود.
    -یکی از کارگرا.
    میلاد نگاهی به فرهاد انداخت:خوبی فرهاد؟
    -خوبم.
    با لحن خوشحالی گفتم:فرهاد شرکت جدی جدی از ورشکستی نجات پیدا کرد.
    لبخندی روی لب فرهاد نشست.
    میلاد هم با لحن شادی گفت:آره، خدا رو شکر.
    دستمو رو کمرِ فرهاد گذاشتم:اگه حالت خوبه بریم دیگه؟
    میلاد کنجکاو پرسید:کجا؟
    اینبار فرهاد با هیجان گفت:امروز جنسیت بچه رو میفهمیم.
    میلاد:جدی؟پس حتما اول خبرشو به من بدید.
    فرهاد:حتما.
    میلاد خواست بره بیرون. ولی برگشت:راستی روژان،
    شیرینی از توی ظرف برداشتم:هووم؟
    -پرهام کیه؟
    شیرینی تو دهنم موند. گیج گفتم:کی؟
    -پرهام.
    -پرهام کیه؟
    کامل اومد داخل و درو بست:پسر دایی ویدا.
    با خنده گفتم:تو که میدونی کیه. دیگه چرا از من میپرسی؟
    -نه منظورم اینه که رابطش با ویدا چیه؟
    کنار فرهاد نشستم:با ویدا رو نمیدونم. ولی با زن و بچه اش که رابـ ـطه ی خوبی داره؟
    از قیافش خندم گرفت.
    بدجور جا خورده بود.
    با لحن متعجبی گفت:زن داره؟
    فرهاد آروم خندید:نمیگفتی یکم بیشتر حرص بخوره.
    میلاد:زهرمار.
    خندیدم:آره داداشم زن داره.
    کم کم لبخند رو لبش نشست.
    ذوق زده گفت:مرسی روژان.
    و با همون حال سرخوش رفت بیرون
    لبخندی رو لبم اومد.
    فرهاد برگشت سمتم:به نظرت ویدا حسی بهش داره.
    -صد در صد.
    با تعحب گفت:جدی؟ویدا چیزی گفته؟
    صدای گوشیم اومد.
    ویدا بود.
    - چه حلال زاده زنگ زد.
    جواب دادم:جانم ویدا.
    -سلام؛خوبی؟ فسقل خاله خوبه؟
    -هم من هم نی نیم خوبه. تو خوبی؟ چه میکنی؟ بیشور چه کردی با میلاد؟ الان اومد گیر داد پرهام کیه.
    صدای خندش تو گوشی پیچید:راست میگی روژان.
    -آره کوفت.
    -تو که نگفتی زن داره؟
    با شک گفتم:ویدا مریضی؟
    با لحن متعجبی گفت:نه چطور؟
    با حرص گفت:چرا مریضی اگه نبودی، که این بچه رو اینجور اذیت نمیکردی.
    زد زیر خنده.
    -درد، بگو کارتو.
    -بداخلاق؛ واسه کاری که گفتی زنگ زدم.
    -ها، خوب کردی، من الان دارم با فرهاد میرم بیمارستان واسه چکاب. بعد از اون میرم خونه مامانینا. تو هم بیا اونجا.
    با ذوق گفت:جنسیت بچه مشخص میشه.
    هیجان زده گفتم:نمیدونم.3ماه خورده ای شدم.اون دفعه مشخص نبود.
    با لحن قبلی و هیجانی تر گفت:خاله قربونش. تا فهمیدی سریع خبرم کنی روژان باشه.
    -باشه.
    یکم دیگه حرف زدیم. و بعد قطع کردم.
    فرهاد از جاش بلند شد:چی میگفت؟
    دستمو رو شکمم گذاشتم:هیچی، میگم فرهاد؟
    -جونم؟
    نگران گفتم:این چرا حرکت نمیکنه؟
    تا این حرفو زدم.
    حس کردم تکون خورد.
    با هیجان جیغ زدم:فرهاد، فرهاد حرکت کرد. داره لگد میزنه.
    فرهاد ذوق زده نشست.
    و دستشو رو شکمم گذاشت.
    مدام لگد میزد.
    هر دو با لبخند پهن روی لبامون به شکمم خیره شدیم.
    فرهاد با خنده گفت:بابایی قربونت، شنید چی گفتی.
    و خم شد. روی شکممو بوسید.
    چشم هامو بستم. و این لحظه رو به ذهنم سپردم.
    شیرین ترین لحظه. لحظه ی که فرهاد کنارمه و بچه ام برای اولین بار لگد زد.
    چشم هام باز کردم.
    به چشم های فرهاد خیره شدم.
    دستشو روی گونم گذاشت.
    دستمو رو دستش گذاشتم.
    جلوتر اومد و بغلم کرد.
    دستامو دور گردنش حلقه زدم.
    و محکم تو بغـ*ـل گرفتمش به سقف نگاه کردم، و تو دلم هزار بار خدا رو واسه این همه خوشبختی شکر کردم........



    شهاب وارد اتاق شد.
    رو به من لبخندی زد.
    -سلام.
    من و فرهاد همزمان سلام دادیم.
    شهاب پشت میزش نشست.
    -خب چطورید روژان خانوم؟
    -ممنون.
    و نگزان گفتم:آقای دکتر، شما مطمئنید واسه ی اون شب بچه ام چیزیش نمیشه؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 66"






    لبخندی زد:روژان خانوم من که همون شب هم گفتم. شما زیاد نوشید*نی نخوردید. و البته هر چی خوردید رو هم که بلافاصله بالا آوردید.
    به آزمایش ها اشاره کرد:نه آزمایش ها و نه سونگرافی هم که چیز بدی رو نشون نمیده.
    نفس راحتی کشیدم.
    و به فرهاد نگاه کردم.
    با نگاه جدیش به شهاب زل زده بود.
    و انگار دیگه طاقت نداشت. که گفت:میشه سریع کارتون انجام بدید.
    لبمو گزیدم.
    شهاب نگاهی به فرهاد انداخت:چشم حتما. روژان خانوم لطفا برید دراز بکشید رو تخت.
    شنیدم که فرهاد آروم گفت:روژان خانومو زهرمار.
    و برگشت سمته شهاب.
    و با غیض گفت:کو پرستار؟
    شهاب گیج گفت:چی؟
    با لحن قبلی گفت:پرستار کو؟ مگه نباید دستگاه رو، روی شکمش بزارید.
    شهاب سری تکون داد:آها. الان میگم بیاد.
    فرهاد:خوبه، بگو بیاد.
    از لحن صحبت کردنش خندم گرفت.
    شهاب بیرون رفت.
    اینبار بلند اداشو در آورد:روژان خانوم.
    و با حرص گفت:انگار فامیلی نداره.
    برگشت سمتم، خندمو که دید.
    با حرص گفت:تو بخند. بخند.
    خندمو خوردم.
    و با لحن مظلومی گفتم:بابای بداخلاق.
    دراز کشیدم.
    فرهاد کنار تخت ایستاد. و پرده رو کشید.
    دستشو گرفتم:هی بداخلاق.
    لبخند محوی رو لبش نشست.
    با ذوق گفتم:خندید. بالاخره خندید.
    لبخندش عمیق تر شد.
    شهاب و پرستار داخل اتاق اومدن.
    دستگاه رو روی شکمم کشید.
    شهاب بعد از چند دقیقه گفت:خب. بچه که سالمه همه چیزش نرماله و....
    من و فرهاد با هیجان به حرف های شهاب گوش میدایم.
    شهاب ساکت شد.
    و صدای ضربان قلب تو اتاق پیچید.
    نگاه هر دومون به یک جا میخ شد.
    و با جون و دل به صدا گوش میدادیم.
    از هیجان و خوشی اشک تو چشم هام حلقه زد.
    صدا قطع شد.
    صدای خندون شهاب اومد:ضربان قلب دخترتون هم که شنیدید.
    ذوق زده گفتم:دختره؟
    با خنده گفت:آره، مبارکه.
    پرستار دستگاه رو از رو شکمم برداشت.
    به فرهاد نگاه کرد. زیر لب خدا رو شکری گفت.
    و مهربون به من نگاه کرد.
    هیجان زده گفتم:فرهاد، دختره؟
    با خوشحالی گفت:آره قربونت بشم.
    و دستشو روی شکمم گذاشت:فدا دخترم بشم.
    بعد از توصیه های که شهاب کرد.
    از بیمارستان اومدیم بیرون.
    سوار ماشین شدیم.
    فرهاد:خب حالا باید شروع کنیم اتاق یلدا رو آماده کنیم.
    با تعجب نگاش کردم:یلدا؟
    با هیجان گفت:عشق بابا دیگه؟
    چشم هامو ریز کردم:عشق بابا؟
    -یلدا رو میگم دیگه.
    با حرص گفتم:خودم فهمیدم یلدا رو میگی، ولی گفتی عشقت؟
    عادی گفت:آره دی...
    به خودش اومد، و منظور حرفمو فهمید.
    زد زیر خنده.
    دستمو گرفت. و بـ..وسـ..ـه ی روش زد:فدات بشم من که انقدر حسودی. تو که اولین عشق منی.
    با ناز گفتم:یعنی یلدا عشق دومته؟
    -آره عزیزم. و شاعر میگه..
    نگام کرد.
    با ذوق خندیدم و گفتم:هیچ عشقی دنیا، مثل عشق اولی نیست.
    گونمو کشید:آفرین خانوم باهوشم.
    طاقت نیوردم.
    سمتش رفتم، دستمو دور گردنش حلقه زدم.
    و گونشو محکم بوسیدم.
    عقب رفتم:آخیش.
    لبخندی به روم زد.
    ماشین رو دم خونه مامان نگه داشت:بفرما عزیزم رسیدیم.
    -نمیای داخل؟
    -نه عزیزم، برو تو شرکت کار دارم.
    گونه بــ..وسـ...ید:بای بای.
    -بای، حواست به خودتو عشق بابا باشه.
    با اخم برگشتم سمتش.
    سریع گفت:عشق دوم دیگه.
    سری به نشونِ فهمیدن تکون داد:آها.
    خندید.
    از ماشین پیاده شدم.
    واسش دست تکون دادم.
    حرکت کرد و رفت.
    زنگ درو زدم.
    صدای روژا تو گوشی پیچید:بیا بالا روژان؛ بدو.
    فهمیدم که ویدا بهش گفته.
    وارد خونه شدم.
    ویدا سریع گفت:زود زود، یلدا یا شهاب؟
    انقدر قبلا گفته بودم از چه اسم های خوشم میاد، که ویدا حفظ کرده.
    مامان، ویدا و روژا منتظر نگام میکردن.
    لبخند پهنی زدم:یلدا.
    روژا و ویدا جیغی زدن. و پریدن تو بغلم.
    مامان هم با لبخندی روی لبش نگان کرد.
    و زیر لب دعا میکرد.
    از بغـ*ـلِ اون دوتا بیرون اومدم. و رفتم سمته مامان گونه بــ..وسـ...ید:چطوری عشقم؟
    لبخندی به روم زد:خوبم قربونت بشم؛ تو خوبی؟ فرهاد خوبه؟
    -قربونت مامانم، خوبیم، باباو رهام؟
    روژا به جای مامان گفت:آقا عاشقِ شده.
    با تعجب گفتم:جدی؟
    -بخدا، مگه نه مامان؟
    مامان:آره.
    با خنده گفتم: حالا دختره کیه؟
    روژا:یکی از هم کلاسی هاش، حالا اینو ول کن بریم تو اتاق من.
    مامان:برید دخترا، من هم الات واستون میوه میارم.
    -چیزی ویار نداری روژان؟
    از خدا خواسنه گفتم:چرا دلم از اون آش های خوشمزت میخواد مامان. تو این هوا سرد خیلی میچسبه.
    لبخندی زد:باشه عزیزم، الان درست میکنم واسه ات
    سر مامان رو بوسیدم:ممنون عشقم.
    و رفتیم بالا.
    خودمو روی تخت انداختم.
    ویدا:هوی بچه افتاد.
    دستمو رو شکمم گذاشتم:نچ بچم قویه چیزیش نمیشه.
    سرجام نشستم:اینو بیخیال؛ بگین چی واسه فرهاد بخرم؟
    روژا و ویدا رو تخت کنارم نشستن.
    روژا:از دایره ی لباس بیایم بیرون.
    بشکنی زد:صد در صد.
    ویدا با حالت بدبختانه ی گفت:ولی دخترا جز لباس چی واسه مردها هست؟
    شونه ی بالا انداختم:نمیدونم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 67"







    روژا:باید فکر کنیم! ولی قبلش باید بدونیم کجا میخوایم جشن رو بگیریم؟
    سریع گفتم:همون رستورانی که فرهاد، بهم درخواست ازدواج داد. و اینبار کل رستوران رو میخوایم.
    ویدا با شیطنت گفت:روژان تو هم خوب بلدی چکار کنی.
    ابرویی بالا انداختم:من اینم دیگه.
    روژا زد رو دستم:بسه باد نکن.
    با خنده کوفتی نثارش کردم.
    ویدا:خب چه جوری فرهاد رو بکشونیم اونجا؟
    به هر دو نگاهی انداختم. و گیج گفتم:چه جور؟
    روژا تو هوا بشکنی زد:باید به میلاد بگیم. میلاد میتونه کمکون کنه.
    ویدا هیجان زده گفت:راست میگه.
    به ویدا نگاه کردم:خب تو بگو.
    با تعجب گفت:چرا من؟
    با شیطنت به روژا نگاه کرد:چرا روژا؟
    روژا با خنده گفت:و عشق و عشق.
    با این حرفش ویدا زد تو دست هر دومون:بیشورا. عمرا من زنگ بزنم....

    -الو. سلام میلاد.......ها؟.......نه خوبم........نه هول نیستم.......
    به منو روژا که میخندیم چشم غره رفت.
    آروم گفتم:بگو دیگه
    -فرهاد پیشت نیست.....اِ !پس بدونه اینکه شک کنه جواب بده.......خوبه، میلاد. روژان میخواد فردا؛ واسه فرهاد تولد بگیره، ولی نباید خودِ فرهاد بفهمه.......
    و خلاصه همه چی رو بهش گفت. و میلاد قبول کرد.
    و رسید به کادوو تولد من.
    واسه این رفتیم بازار.
    ولی هر چی گشتیم. از چیزی خوشم نیومد.
    دستمو رو شکمم گذاشتم. و روی سکوی نزدیکم نشستم.
    -وای بچه ها من مُردم بخدا...
    روژا:منم.
    ویدا هم وا رفت کنارم:همچنین.
    با حالت عجز گفتم:هیچی هم نخریدیم. همه جا رو گشتیم. فقط کم مونده بریم تو این مغ...
    حرفمو نیمه رها کردم.
    و به مغازه رو به روم خیره شدم.
    روژا هیجان زد گفت:ایول روژان.
    و هر سه سریع سمته مغازه رفتیم....

    ****
    زیر چشمی به فرهاد که منتظر نگام میکرد. نگاه کردم.
    برگشتم سمتش:فرهاد، فردا واسه بیرون چی بپوشم.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت:نمیدونم. هر چی دوست داری.
    دوستمو دور گردنش حلقه زدم.
    -چی شده ناراحتی انگار!
    لبخندی زد:نه عزیزم خوبم.
    گونه بــ..وسـ...ید:مطمئن!؟
    کف دستمو بوسید:ِآره، خوبم.
    لبخندی روی لبم اومد.
    به تخت تکیه زدم.
    که دراز کشید. و سرشو روی پام گذاشت.
    دستمو تو موهاش بردم.
    چشم هاشو بست:خوابم میاد روژان.
    -واسه ات لالایی بخونم؟
    چشم هاشو باز کرد. لبخند محوی رو لبش اومد:بخون.
    همونجور که دستمو روی صورتش نوزاش گونه میکشیدیم. شروع به خوندن کردم:
    ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺷﻢ، ﻧﮑﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ
    ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺁﺭﻭﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻩ، ﺑﺨﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺷﺪﻩ ﮐﻮﺗﺎﻩ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﮔﻨﺪﻡ، ﻧﺸﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﮔﻢ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﻣﺮﯾﻢ، ﭼﺸﺎﺕ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﻢ ﮐﻢ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﯾﺎﺳﻢ، ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ، ﻋﺰﯾﺰﻧﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﺯﺭﺩﻡ، ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻡ
    ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺷﻢ، ﻧﮑﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ
    ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺁﺭﻭﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ، ﻋﺰﯾﺰﻧﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ
    ﻻﻻ ﻻﻻ ﮔﻞ ﺯﺭﺩﻡ، ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻡ..

    به فرهاد نگاه کرد. واقعا خوابش بـرده بود.
    دروغ نگفتن که میگن. مردا هم بچه ان فقط هیکل دارن.
    به ساعت نگاه کردم. 12" خم شد گونه بــ..وسـ...ید.
    آروم زمزمه کردم:تولدت مبارک عشقم.


    *******

    هر 3 به لباس های رو به رومون نگاه کردیم.
    سریع به لباسی که مد نظرم بود اشاره کردم:اون!
    ویدا:نه من اونو میخوام.
    چشم غرهی بهش رفتم:نه من.
    و با هم رفتیم سمتش.
    من یه طرفشو گرفتم و ویدا یه طرف.
    من میگفتم:واسه من.
    ویدا میگفت:نه من.
    روژا دست به کمر به ما نگاه میکرد.
    یهو جیغ زدم:آی.
    ویدا هول شد.
    لباسو ول کرد:چی شد روژان؟
    سریع تمام لباس بغـ*ـل گرفتم.
    لبخند دندون نمایی زدم:واسه من.
    ویدا با تعجب نگام کرد.
    روژا زد زیر خنده.
    ویدا با حرص بیشوری نثارم کرد.
    واسش زبون در اوردم.
    به لباس نگاه کردم.
    رنگ سورمه ، دکلته و پایین مثل لباس عروس بود.
    یه کت سورمه ی رنگ کوتاه تا زیر سـ*ـینه هم داشت.
    و در آخر هم ویدا هم یه لباس مشکی راسته گردنی، که از روی زاتو چاک میخورد تا پایین. و روی سـ*ـینه اش طلایی بود. انتخاب کرد.
    روژا هم لباس کرمی رنگ. حلقه ای که بلندیش تا روی زانو بود. و از روی شکم به بعد یکم حالت کلوش و باز داشت.
    بعد از آماده شدن خودش که زیاد طول نکشید.
    روژا و ویدا موهام درست کردن. از پشت بالا بستشون و از جلو به صورت فرق وسط زده بود.
    به ساعت نگاه کردم.7بود.
    سمته وسایل آرایشی رفتم.خط چشممو اینبار کشیده تر کشیدم. ریمل رو چند بار به مژهام کشیدم تا بلند تر بشه. رژ گونه صورتیمو زدم. و رژ کالباسی رنگمو.

    هر سه رو به روی آیینه با ژست دست به کمر ایستاده بودیم.
    روژا:3تفنگ دار.
    ویدا زد تو سرش:احمق 3فرشته.
    روژا:آره راست میگی.
    نگاهی بهشون انداختم:بریم دیگه. دیر شد

    "فرهاد"

    به گوشی نگاه کردم.
    منتظر بودم. روژان زنگ بزنه.
    و بگه که یادش اومد تولدمه.
    تو همین فکرها بودم. که میلاد اومد داخل.
    -پاشو فرهاد؛ پاشو بریم.
    بی حوصله گفتم:ولم کن میلاد حوصله ندارم.
    پافشاری کرد:بلند شد میگم.
    برگشتم سمتش:میلاد؛ تو رو خدا ولم کن.
    میز رو دور زد.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 68"





    و دستمو گرفت:پاشو گفتم، نه نداریم. روژان یادش رفته من که یادم نرفته امروز داری 1سال پیر تر میشی.
    از این حرفش خندم گرفت، زدم تو دستش:زهرمار بی مزه.
    -آره آفرین همینجور بخند. حالا بریم؟
    کلافه گفتم:میلاد.
    اینبار جدی گفت:فرهاد بلند میشی یا نه؟
    با تعجب نگاش کردم.
    هولم داد:برو بچه خر، هی ناز میکنه.
    برگشتم سمتش.
    لبخند دندون نمایی زد:فهمیدم؛ زیادی جو گرفتم.
    لبخند محوی رو لبم نشست.
    و بالاخره همراش اومدم بیرون....

    میلاد جلوی همون رستورانی که به روژان درخواست ازدواج دادم. ایستاد.
    با یادآوری اون روز لبخندی رو لبم نشست.
    پیاده شدم.
    در رستوران رو باز کردم.
    اولین قدم رو که رفتم. متوجه خاموشی رستوران شدم.
    و همزمان برق ها روشن شد. و صدای آهنگ تو فضا پیچید.
    بُهت زده به روژان رو به روم خیره شدم.

    "حس از سحر"

    "تو ﭼﻪ ﺑﺎﺷﯽ،ﭼﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ؛ﭘﯿﺸﻢ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﯾﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﯽ
    ﻣﻦ ﻭﺍﺳﺖ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯿﺸﻢ؛ﻣﻦ ﻭﺍﺳﺖ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯿﺸﻢ"

    در حالی که میخوند. سمتم اومد.
    با عشق تو چشم هاش به من خیره شده بود.

    "ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ،ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ
    ﻗﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮓ ﺭﻭ، ﺑﮕﻮ ﺟﺰ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ"

    دستمو گرفت.
    و بردم وسط.
    هنوز تو شوک بودم. نگاه گذرایی به اطراف انداختم. همه بودن.

    "ﻧﻤــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ،ﻧﻤـــــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ؛ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﻢ
    ﭼﺠﻮﺭﯼ،ﺑﮕﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ؛ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ؟"

    دستشو رو قلبم گذاشت.
    تو چشم هام خیره شد.
    و با احساس تر خوند.

    "ﻧﻤــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ،ﻧﻤـــــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ؛ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﻢ
    ﭼﺠﻮﺭﯼ،ﺑﮕﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ؛ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ؟
    ﺩﺳﺘﺎﺗـــــــﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ،ﺗﻮ ﺑﮕﯽ ﺑﻤﯿﺮ،ﻣﯽ ﻣﯿـــﺮﻡ
    ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧــﺪﮔــﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ،ﻋﺎﺷــــــــــــﻖ ﺳﺮﺑﺰﯾﺮﻡ"

    لبخندی روی لبم اومد.
    دستشو روی گونم گذاشت.
    دستشو گرفتم. و بـ..وسـ..ـه ی روی دستش زدم.

    "ﻧﻤــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ،ﻧﻤـــــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ؛ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﻢ
    ﭼﺠﻮﺭﯼ،ﺑﮕﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ؛ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ؟
    ﻧﻤــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ،ﻧﻤـــــــــــﯿﺘﻮﻧﻢ؛ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﻢ
    ﭼﺠﻮﺭﯼ،ﺑﮕﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ؛ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ؟"

    با تمام شدن آهنگ.
    خودش بالا آورد و......
    چشم هام بسته شد. دستمو اطراف صورتش گذاشتم.
    صدای دست زدن تو فضا پیچید.
    از هم جدا شدیم.
    دستش دور گردنم حلقه زد.
    و با ناز گفت:فکر کردی فراموش کردم. روز تولدتو.
    با لبخند روی لبم نشست:فوق العاده ی روژان.
    با ناز خندید.
    با بشکنی که زد.
    آهنگ پخش شد.



    "دانای کل"

    "KalbiminTek sahibine , irem Derici"

    "Dualar eder insan
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    mutlu bir ömür için
    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ
    Sen varsan her yer huzur
    ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
    ﺍست
    huzurla yanar içim.
    ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ"

    بدون هیچ پلک زدنی به هم خیره شده بودن. دستشو پشت کمر روژان گذاشت.
    یکی از دستاشو کنار سـ*ـینه ی فرهاد ، و یکی دیگه رو روی شونش.

    Çok şükür bin şükür seni bana
    verene
    ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ خیلی شکر گذارم
    Yazmasın tek günümü sensiz
    kader

    ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ"

    با ریتم آهنگ آروم تکون میخوردن.
    صحنه های رقـ*ـص روز تولد شیرین جلوی نگاهشون زنده شد.
    دستِ روژان رو گرفت. و آروم روی قلبم گذاشت.


    "Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ
    Ne dağlar denizler engeldir
    sevene.
    ﻧﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ"

    نگاهشو به دستش که روی قلب فرهاد بود، دوخت.
    لبخند محوی رو لبش نشست.
    دست فرهاد رو شکم روژان نشست.

    "Bu şarkı kalbimin tek sahibine
    ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
    Ömürlük yarime gönül eşime
    ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺪﯼ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺭﻭﺡ ﺍﻡ"


    سرشو روی سـ*ـینه ای فرهاد گذاشت.
    دستشو دور کمر روژان حلقه زد.

    "Dualar eder insan
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    mutlu bir ömür için
    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ
    Sen varsan her yer huzur
    ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
    ﺍست
    huzurla yanar içim.
    ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ"

    دستشو دور گردن فرهاد حلقه زد.
    واسه هر دو زمان ایستاده بود.
    و تنها نفس های هم رو حس میکردن.

    "Çok şükür bin şükür seni bana
    verene
    ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ خیلی شکر گذارم
    Yazmasın tek günümü sensiz
    kader

    ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ"

    سرشو توی گردن روژان برد.
    نفس عمیقی کشید.
    چشم هاشو با لـ*ـذت بست.


    "Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ
    Ne dağlar denizler engeldir
    sevene.
    ﻧﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ"

    آرومِ تو گوشش زمزمه کرد:
    -دوست دارم

    "Bu şarkı kalbimin tek sahibine
    ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
    Ömürlük yarime gönül eşime
    ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺪﯼ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺭﻭﺡ ﺍﻡ"

    لبخندی روی لبش نشست.
    دوباره صحنه ی تولد شیرین جلوی چشم هاش زنده شد.
    صدای فرهاد تو گوشش پیچید:دوست دارم.


    با تمام شدن آهنگ. از هم جدا شدن....


    "روژان"

    هنوز تو حال و هوا خودمون بودیم.
    که با صدای میلاد به خودمون اومدیم.
    -بسه کافیه زیادی احساسی شدیم.
    و یه آهنگ شاد پخش کرد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 69"





    کنار فرهاد ایستاده بودم.
    و به بقیه که وسط داشتن می رقصیدن نگاه میکردم.
    نگاهم به شهاب که وارد شد افتاد.
    واسش دست تکون داد.
    لبخندی زد. و سمتم اومد.
    فرهاد رد نگاهمو گرفت. که به شهاب رسید.
    حس کرد اخم هاش تو هم رفت.
    رسید بهمون:سلام.
    و رو به فرهاد گفت:سلام فرهاد جان؛ تولدت مبارک.
    فرهاد خیلی جدی دست داد:ممنون.
    -روژان تو خوبی؟بچه که اذیت نمیکنه؟
    لبخندی زد:نه عالیه. هر روز دارم سنگین تر هم میشم.
    با خنده گفت:اوهو مونده تا سنگین بشی. راستی امشب که نوشید*نی نیست؟
    خندیم:نه بابا، من که دیگه دخیل کردم.
    یهو فرهاد جدی گفت:روژان بریم پیش بچه ها.
    دستمو گرفت و کشوند.
    ولی پیش بقیه نرفتیم. ایستاد کنار میز دیگه ی.
    با تعجب گفتم:تو که گفتی بریم پیش بچه ها.
    نگام کرد. و با لحن حرصی گفت:ترسیدم فکت درد بگیره انقدر میخندی.
    ابروهام بالا پرید:چی؟
    عصبی گفت:چی؟ هنوز هم میگی چی؟ یعنی تو متوجه نیستی من از این پسره خوشم نمیاد؟
    با تعجب گفتم:شهاب؟
    با لحن تاکیدی گفت:دکتر بهرامی.
    نگاهم به اطراف گردوندم:باشه فرهاد الان وقتش نیست. شب حرف میزنیم.
    دستشو تو جیب شلوارش برد:حرفی دیگه نمونده. فقط اینکه دکترت عوض میشه.
    اینبار با حرص گفتم:خوبه تو حامله نیستی و انقدر بهونه ها الکی میگیری. وگرنه شهاب..
    حرفمو کامل نزده بودم.
    که با حرص زد رو میز:دکتر بهرامی.
    ساکت شدم.
    چند نفر که نزدیکمون بودن برگشتن.
    -باشه فرهاد بعدا حرف میزنیم.
    حرفی نزد لیوان نوشید*نی رو برداشت.
    از دستش گرفتم:نخور.
    چشم غره ی بهم رفت:تو حامله ای من نخورم؟ بعدشم این نوشید*نی نیست. آب شربته؟
    و لیوان رو از دستم گرفت.
    زیر لب بداخلاقی گفتم.
    خواستم برم که دستمو گرفت:صبر کن، کجا؟
    اینبار من چشم غره ی بهش رفتم:برم برقصم اینم نمیشه.
    به شکمم اشاره کرد:نه؛ با این میخوای برقصی.
    با حرص دستشو پس زدم:یه امشبو دیگه زهرمار نکن فرهاد.
    و با حالت قهر ازش دور شدم.
    حس کردم که پشت سرم داره میاد.
    برگشتم. لبخندی محوی رو لبش بود. چشمکی به زد.
    سریع برگشتم که خندمو نبینه.
    کنار بقیه ایستادم.
    ویدا:چته روژان؟
    به فرهاد که کناره میلاد ایستاده بود نگاه کردم.
    -هیچی؟
    -نه جدی؟ مشخصه ناراحتی؟
    با حرص گفتم:گیر داده به شهاب، بیشور وقت گیر آورده.
    ویدا زد زیر خنده:حسودی کرد.
    چشم غره ی بهش رفتم:زهرمار حوصله ندارم.
    روژا اومد سمتون:روژان؟
    -بله؟
    -اون پسر خوشکله کیه؟
    بدون اینکه نگاه کنم سمتی که اشاره کرد گفتم:شهاب رو میگی؟
    -یعنی فقط تو این جمع 50،60 نفره شهاب خوشکله که چشم بسته میگی شهاب؟
    تو جام تکونی خوردم.
    وای فرهاد که اومده بود پشت سرم.
    میلاد و ویدا سرشون انداختن پایین و خندیدن.
    هول شدم.
    -آخه...
    فرهاد همونجور جدی نگام میکرد.
    ویدا جای من گفت:آخه همه پسرا آشنان، یعنی فامیلن.
    هیجان زده ادامه حرف ویدا رو دادم:آره راست میگم. روژا هم که مسلما همه رو میشناسه. شهاب هم....
    فرهاد پرید تو حرعم:آقای بهرامی.
    سریع حرفمو تصحیح کردم:آقای بهرامی فقط جدیدا.
    فرهاد حرفی نزد.
    رو به ویدا گفتم:بریم کیک رو بیاریم.
    و سریع از فرهاد دور شدم.
    محکم زدم به بازو ویدا:لال بشی نمیتونی بگی فرهاد پشت سرته.
    ویدا با خنده گفت:وای روژان خیلی باحال بود. بخدا تا دیدمش تو حرفتو زدی.
    -دیدی اخم هاشو.
    ویدا:امشب خوشیتون زهرمار نشه خوبه.
    وارد آشپزخونه ی رستوران شدم:با این اخم ها و توپ پر فرهاد مگه میشه دعوا نشه.
    ویدا شونه ی بالا انداخت:والا حق داره. من اگه جای فرهاد بودم. دهنتو سرویس میکردم.
    چشم غره ی بهش رفتم.
    -فعلا که جای فرهاد نیستی.
    سمته میلاد برگشتیم.
    لبخندی زد:سلام.
    ویدا با حرص گفت:خودتو فرهاد چرا هی مثل جن پشت سر آدم ظاهر میشید؟؟
    میلاد با خنده گفت:نه همیشه. وقتهایی که حرف های حساس میزنید.
    و به من اشاره کرد.
    نگران گفتم:خیلی عصبیه.
    میلاد:نه بابا همش فیکه.
    از این حرفش خندم گرفت......


    چاقو رو سمته فرهاد گرفتم.
    از دستم گرفتش.
    روژا سریع گفت:آرزو کن فرهاد.
    فرهاد برگشت سمتم.
    -من به آرزوم رسیدم.
    صدای اوهو بقیه اومد. و همزمان دست زدن.
    با این حرفش لبخند عمیقی رو لبم نشست.
    با لبخند محوی که روی لبش بود. به من نگاه میکرد.
    ویدا با شیطنت گفت:خب آرزو کن آرزوت؛ آرزوش براورده بشه.
    فرهاد برگشت سمتم:آرزوت چیه؟
    لبخندی زدم:صبر کن.
    به دیجی اشاره کردم.
    آخه همه ی این آهنگ ها رو از قبل بهش گفته بودم.
    صدای آهنگ پخش شد.

    *آرزومه؛ میلاد باران*


    *ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﯾﻪ ﺣﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩِ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺗﻮﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺗﻮ ﺻﺪﺍﺕ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻣﯿﺸﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻋﺸﻘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭِ ﻗﻠﺒﻢِ*

    -تو این آهنگ تمام آرزو هامو میگم.

    *ﺟﺎﯼِ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﮐﻨﺎﺭِ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﯼ ﻋﺸﻖِ ﺗﻮ ﻣﺮﺩﻥ ﺷﺪﻩ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭِ ﻣﻦ
    ﺗﻮ ﻫﻮﺍﺕ ﯾﻪ ﻋﻄﺮﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﻭ ﻣﺸﺎﻣﻤﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺴﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ
    ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼِ ﺩﻧﯿﺎﻡ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻣﻪ ﺭﻭﯾﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ*

    لبخند عمیقی روی لب فرهاد اومد.
    بغلش کردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا