"پست 60"
فرهاد روی صندلی وا رفت.
میلاد جدی به ویدا نگاه کرد:آروم باش.
ویدا داد زد:نمیخوام میلاد، خیلی حرفا هست که باید بگم.
میلاد:باشه ویدا، الان وقتش نیست. فرهاد هم الان حالش خوب نیست.
بلند گفت:نه اتفاقا همین الان وقتشه.
پرستاری سمتشون اومد:خانوم آرومتر، چه خبره اینجا بیمارستانه؟
ویدا بی توجه به پرستار، میلاد رو کنار زد.
و رفت بالا سر فرهاد و با حرص گفت:میدونی ورشکست نشدن شرکت رو باید مدیون روژان باشی، نه دوسته خیالیمون مینا.
فرهاد با شک سرشو بالا آورد:چی؟
پوزخندی زد:خرمی دایی میناس.
هر دو با بُهت به ویدا نگاه کردن.
ویدا آروم گفت:مینا در مقابل کمک به تو از روژان قول گرفت که روژان از شرکت بره و اون بیاد جاش.
صداش لرزید:قبول کرد با اینکه دوست نداشت. قبول کرد چون طاقت ناراحتی فرهاد رو نداشت.
دست های فرهاد مشت شد.
با یه تصمیم آنی بلند شد.
و با قدم های محکم سمته خروجی رفت.
و به میلاد که مدام صداش میزد. توجه نکرد.
خواست سوار ماشین بشه.
که میلاد دستشو گرفت:فرهاد کجا میری؟
دستشو محکم پس زد:ول کن دستمو میلاد.
در ماشین رو باز کرد.
دوباره دستشو گرفت:فرهاد صبر کن؛ خریت نکن داداش.
برگشت چنان داد زد. که صداش تو فضا پیچید:ول کن دستو.
و میلاد رو کنار زد.
سوار شد. و به سرعت حرکت کرد.
صدای ویدا تو گوشش می پیجید.
و هر لحظه سرعتش بالا تر میرفت.
زیر لب گفت:لعنتی. عوضی
در عرض 10 دقیقه دم خونه ی مینا رسید.
پیاده شد.
وارد ساختمون شد.
با حالت دو رفت داخل..
کنار آسانسور ایستاد. اما داشت میرفت بالا.
طاقت نیورد. و سمته پله ها رفت.
پله ها رو یکی دو تا بالا رفت. تا به طبقه 3 رسید.
دوید سمته خونه ی مینا.
درو محکم زد و داد زد:مینا! باز کن درو.
بی مکث هی به در میزد.
در باز شد.
مینا با تعجب گفت:چه خبره؟
با دست روی قفسه سـ*ـینه مینا و هولش داد داخل.
وارد شد. و درو پشت سرش بست.
مینا از قیافه ی سرخ و عصبی فرهاد. ترسید.
عقب رفت.
با لحن آرومی گفت:خب تعریف کن.
با صداس لرزونی گفت:چیو؟ فرهاد تو چرا اینجوری شدی؟
لبخند حرصی زد:چیو؟ ها؟ نمیدونی چی میگم ها؟
یه قدم عقب رفت:نه.
-اگه نه، و چیزی نیست چرا رنگت پریده آشغال؟
یه قدم جلو رفت. که مینا یه قدم عقب رفت.
گردنشو به چپ و راست برد.
مینا با ترس و صدای لرزون گفت:فرهاد برو بیرون. تو دیوونه شدی.
با این حرفش طاقت نیورد. و هجوم برد سمتش.
سیلی محکمی تو صورتش زد:که دیوونه شدم ها؟ آره؟
جیغی زد. و روی مبل افتاد.
سمتش رفت.
جیغ زد:جلو نیا.
یه قدم رفت سمتش:تو تعریف نمیکنی؟ پس بزار من بگم.
کنار مینا نشست.
با ترس بلند شد.
دستشو گرفت. و محکم کشوندش که باعث شد بشینه.
چونشو تو دستش گرفت:از کدون بگم؟ از داییت یا عکس ها؟
مینا تقلا میکرد. که فرار کنه اما نمیشد. فرهاد خیلی محکم گرفته بودش.
دستشو از رو چونش برداشت و روی گردنش نشست.
و صدای فوق عصبی گفت:دعا کن بلایی سر روژانم نیاد. وگرنه نابودت میکنم.
فشار دستش بیشتر شد.
مینا سرخ شده بود.
آروم گفت:داشتم میگفتم. اول از داییت بگم.
دست مینا رو دستس نشست.
و با صدای خفه ی داد میزد.
داد زد:خفه شو. بمیر لعنتی بمیر.
صدای برخورد محکم چیزی به در اومد.
و صدای داد میلاد:باز کن درو فرهاد.
برگشت سمته مینا.
با نفرت نگاش کرد:الان میتونم مثل سگ بکشمت. ولی نه..
دستشو کنار برد.
که مینا به سرفه افتاد.دستشو رو گلوش گذاشت.
تند تند نفس میکشید.
از جاش بلند شد.
با لحن تهدید وارانه گفت:فقط 1بار دیگه. تو رو نزدیک روژان یا خودم ببینم. قول نمیدم که بلایی سرت نیارم.
نگاه عصبی به مینا انداخت. و رفت سمته در.
درو باز کرد.
میلاد نگران بهش نگاه کرد.
کنارش زد، و وارد خونه شد.
دوید سمته مینا.
فرهاد داد زد:بیا بریم میلاد.
میلاد آروم به مینا گفت:خوبی؟
دوباره داد زد:میلاد گفتم بیا بریم.
مینا آروم گفت:خوبم.
میلاد بلند شد.
به فرهاد نگاه کرد.
فرهاد:بریم.
سمتش رفت. و از خونه زدن بیرون.
برگشت سمته در بسته.
با نفرت به جای خالی فرهاد نگاه کرد:کارتو تلافی میکنم.
"روژان"
به ویدا نگاه کردم:ویدا راستشو بگو فرهاد کجاست؟
حرفی نزد.
با شک نگاش کردم. تو جام جا به جا شدم.
-روژان؟
انگار طاقت نیورد چون یهو سرشو بالا گرفت و تند تند گفت:همه چی رو فهمید.
گیج نگاش کردم:چه قضیه ای؟ بچه رو؟
ادامه داد:نه،هم قضیه عکس ها و هم قضیه شرکت.
با تعجب نگاش کردم.
-چه جوری فهمید؟
و با حرص گفتم:پرسیدن داره، خب معلوم کی بهش گفت. تو دهن لغ.
عصبی گفتم:چرت ویدا؟ من نگفتم نگو؟؟
با لحن پشیمونی گفت:بخدا نفهمیدم چی شد. یهو گفتم.
چشم غره ی بهش رفتم.
یهو لحن عوض شد. و حق به جانب گفت:اصلا خوب کردم. گفتم تا کی میخواستی پنهون کنی. یه گوش مالی به مینا بد نیست.
وحشت زده گفتم:مگه فرهاد رفت پیش مینا؟
با لحن عادی گفت:آره.
نگران گفتم:ویدا، یه بلایی سر مینا نیاره.
ویدا چشم غره ی بهم رفت:بدرک، بکشش هم حقشه.
کلافه به اطراف نگاه کردم.
برگشتم سمته ویدا:زنگ بزن به میلاد.
-واسه چی؟
فرهاد روی صندلی وا رفت.
میلاد جدی به ویدا نگاه کرد:آروم باش.
ویدا داد زد:نمیخوام میلاد، خیلی حرفا هست که باید بگم.
میلاد:باشه ویدا، الان وقتش نیست. فرهاد هم الان حالش خوب نیست.
بلند گفت:نه اتفاقا همین الان وقتشه.
پرستاری سمتشون اومد:خانوم آرومتر، چه خبره اینجا بیمارستانه؟
ویدا بی توجه به پرستار، میلاد رو کنار زد.
و رفت بالا سر فرهاد و با حرص گفت:میدونی ورشکست نشدن شرکت رو باید مدیون روژان باشی، نه دوسته خیالیمون مینا.
فرهاد با شک سرشو بالا آورد:چی؟
پوزخندی زد:خرمی دایی میناس.
هر دو با بُهت به ویدا نگاه کردن.
ویدا آروم گفت:مینا در مقابل کمک به تو از روژان قول گرفت که روژان از شرکت بره و اون بیاد جاش.
صداش لرزید:قبول کرد با اینکه دوست نداشت. قبول کرد چون طاقت ناراحتی فرهاد رو نداشت.
دست های فرهاد مشت شد.
با یه تصمیم آنی بلند شد.
و با قدم های محکم سمته خروجی رفت.
و به میلاد که مدام صداش میزد. توجه نکرد.
خواست سوار ماشین بشه.
که میلاد دستشو گرفت:فرهاد کجا میری؟
دستشو محکم پس زد:ول کن دستمو میلاد.
در ماشین رو باز کرد.
دوباره دستشو گرفت:فرهاد صبر کن؛ خریت نکن داداش.
برگشت چنان داد زد. که صداش تو فضا پیچید:ول کن دستو.
و میلاد رو کنار زد.
سوار شد. و به سرعت حرکت کرد.
صدای ویدا تو گوشش می پیجید.
و هر لحظه سرعتش بالا تر میرفت.
زیر لب گفت:لعنتی. عوضی
در عرض 10 دقیقه دم خونه ی مینا رسید.
پیاده شد.
وارد ساختمون شد.
با حالت دو رفت داخل..
کنار آسانسور ایستاد. اما داشت میرفت بالا.
طاقت نیورد. و سمته پله ها رفت.
پله ها رو یکی دو تا بالا رفت. تا به طبقه 3 رسید.
دوید سمته خونه ی مینا.
درو محکم زد و داد زد:مینا! باز کن درو.
بی مکث هی به در میزد.
در باز شد.
مینا با تعجب گفت:چه خبره؟
با دست روی قفسه سـ*ـینه مینا و هولش داد داخل.
وارد شد. و درو پشت سرش بست.
مینا از قیافه ی سرخ و عصبی فرهاد. ترسید.
عقب رفت.
با لحن آرومی گفت:خب تعریف کن.
با صداس لرزونی گفت:چیو؟ فرهاد تو چرا اینجوری شدی؟
لبخند حرصی زد:چیو؟ ها؟ نمیدونی چی میگم ها؟
یه قدم عقب رفت:نه.
-اگه نه، و چیزی نیست چرا رنگت پریده آشغال؟
یه قدم جلو رفت. که مینا یه قدم عقب رفت.
گردنشو به چپ و راست برد.
مینا با ترس و صدای لرزون گفت:فرهاد برو بیرون. تو دیوونه شدی.
با این حرفش طاقت نیورد. و هجوم برد سمتش.
سیلی محکمی تو صورتش زد:که دیوونه شدم ها؟ آره؟
جیغی زد. و روی مبل افتاد.
سمتش رفت.
جیغ زد:جلو نیا.
یه قدم رفت سمتش:تو تعریف نمیکنی؟ پس بزار من بگم.
کنار مینا نشست.
با ترس بلند شد.
دستشو گرفت. و محکم کشوندش که باعث شد بشینه.
چونشو تو دستش گرفت:از کدون بگم؟ از داییت یا عکس ها؟
مینا تقلا میکرد. که فرار کنه اما نمیشد. فرهاد خیلی محکم گرفته بودش.
دستشو از رو چونش برداشت و روی گردنش نشست.
و صدای فوق عصبی گفت:دعا کن بلایی سر روژانم نیاد. وگرنه نابودت میکنم.
فشار دستش بیشتر شد.
مینا سرخ شده بود.
آروم گفت:داشتم میگفتم. اول از داییت بگم.
دست مینا رو دستس نشست.
و با صدای خفه ی داد میزد.
داد زد:خفه شو. بمیر لعنتی بمیر.
صدای برخورد محکم چیزی به در اومد.
و صدای داد میلاد:باز کن درو فرهاد.
برگشت سمته مینا.
با نفرت نگاش کرد:الان میتونم مثل سگ بکشمت. ولی نه..
دستشو کنار برد.
که مینا به سرفه افتاد.دستشو رو گلوش گذاشت.
تند تند نفس میکشید.
از جاش بلند شد.
با لحن تهدید وارانه گفت:فقط 1بار دیگه. تو رو نزدیک روژان یا خودم ببینم. قول نمیدم که بلایی سرت نیارم.
نگاه عصبی به مینا انداخت. و رفت سمته در.
درو باز کرد.
میلاد نگران بهش نگاه کرد.
کنارش زد، و وارد خونه شد.
دوید سمته مینا.
فرهاد داد زد:بیا بریم میلاد.
میلاد آروم به مینا گفت:خوبی؟
دوباره داد زد:میلاد گفتم بیا بریم.
مینا آروم گفت:خوبم.
میلاد بلند شد.
به فرهاد نگاه کرد.
فرهاد:بریم.
سمتش رفت. و از خونه زدن بیرون.
برگشت سمته در بسته.
با نفرت به جای خالی فرهاد نگاه کرد:کارتو تلافی میکنم.
"روژان"
به ویدا نگاه کردم:ویدا راستشو بگو فرهاد کجاست؟
حرفی نزد.
با شک نگاش کردم. تو جام جا به جا شدم.
-روژان؟
انگار طاقت نیورد چون یهو سرشو بالا گرفت و تند تند گفت:همه چی رو فهمید.
گیج نگاش کردم:چه قضیه ای؟ بچه رو؟
ادامه داد:نه،هم قضیه عکس ها و هم قضیه شرکت.
با تعجب نگاش کردم.
-چه جوری فهمید؟
و با حرص گفتم:پرسیدن داره، خب معلوم کی بهش گفت. تو دهن لغ.
عصبی گفتم:چرت ویدا؟ من نگفتم نگو؟؟
با لحن پشیمونی گفت:بخدا نفهمیدم چی شد. یهو گفتم.
چشم غره ی بهش رفتم.
یهو لحن عوض شد. و حق به جانب گفت:اصلا خوب کردم. گفتم تا کی میخواستی پنهون کنی. یه گوش مالی به مینا بد نیست.
وحشت زده گفتم:مگه فرهاد رفت پیش مینا؟
با لحن عادی گفت:آره.
نگران گفتم:ویدا، یه بلایی سر مینا نیاره.
ویدا چشم غره ی بهم رفت:بدرک، بکشش هم حقشه.
کلافه به اطراف نگاه کردم.
برگشتم سمته ویدا:زنگ بزن به میلاد.
-واسه چی؟
آخرین ویرایش: