***
آهی کشیدم و از روی صندلی برخاستم. کنار پنجرههای قدی ایستادم. همهچیز، حتی منظرهی باغ در نظرم زشت و کریه بود. حس میکردم مانند پرستو به انتهای راه رسیدهام. موبایلم را از روی پاتختی برداشتم. به محض ورودم به عمارت، پیامکی برای آقای شاهرودی نوشتم و ایشان را از اتفاق افتاده، مطلع کردم؛ اما هنوز جوابی از وکیل مادرم دریافت نکردم! کلافه و سردرگم شماره را یافتم؛ ولی اجازهی بهانتهارسیدن به ارتباط تلفنی ندادم. حس درونی تخریبگری داشتم که میخواستم در یک لحظه هزاران کار متناقض را انجام دهم. وقتی از کتابخانه برگشتم، بلافاصله داخل اتاقم رفتم تا تیرداد بیاید. سخنان محبتآمیـ*ـزش در فراموشی حوادث اخیر تأثیر میگذاشت. با خود میگفتم، حرفهای بقیه دروغی بیش نیست؛ اما تیرداد به قلب امیدوارم پاسخی نداد. در عمارت بود و به ملاقات نامزد چندروزهاش نیامد! زمان گذشت، عقربهها جلو رفتند؛ ولی او نیامد. فقط موقع سرو شام، با جواب سلام سردش روبهرو شدم. خیلی زود هم از خوردن دست کشید و به اتاقش رفت. در ذهنم با هر حرکت تیرداد، یک چرای بزرگ شکل میگرفت که جواب قانعکنندهای برایش نمی یافتم. احساسم چندین مرتبه نهیب زد که غرورت را کنار بگذار و از شوهرت دلیل ناراحتیاش را بپرس! بالاخره تصمیمم را گرفتم و تا نزدیکی اتاقش قدم برداشتم؛ ولی یک لحظه سرم گیج رفت و روی زمین سر خوردم. پیشانیام را با دستانم پوشاندم و با عجز و ناله زمزمه کردم:
- وای خدا!
- چی شده؟
پس از شنیدن طنین ضعیفِ جدی و نگرانی، سرم را بالا گرفتم و با قامت بلند تیرداد مواجه شدم. چهرهاش در تاریکی نسبی راهرو، مانند سیمایی که احساسم بهتازگی از او ترسیم کرده بود، تیرهوتار به نظر می رسید. مثل همیشه که وقتی او را میدیدم، نمیتوانستم بهدرستی تصمیم بگیرم، سرگشته و ناتوان روی زمین نشسته بودم. تیرداد با گامهای بلند و استوار بهسمتم آمد. دستش را بهطرفم دراز کرد و خواست کمکم کند؛ اما با دلخوری نگاه لرزانم را از او گرفتم و زمین را برای برخاستنم، تکیهگاه دستم قرار دادم. نفهمیدم چه شد که حصار دستان بزرگ و قدرتمند تیرداد د*ور بازوهایم کشیده شد و با توان او از جا برخاستم. چراغهای خاموش احساسات درونم، تکتک شروع به روشنشدن کردند. واقعاً تیرداد چه کسی بود؟ با چشمانم اعتراض خود را نشان دادم؛ اما او نادیده گرفت و با لحن آرام و سردی زیر لب گفت:
- لجباز!
ثانیهای گذشت و وقتی سکوتم او را به مرز طاقتش رساند، کلافه پرسید:
- چی شده؟ خوبی؟
چه شده؟! فکر میکنم این سؤال را من باید از اویی میپرسیدم که با بیاعتنایی به من، باعث رنجش خاطرم شد! مثل خودش بیتوجهی در پیش گرفتم و بهسمت اتاقم حرکت کردم. روی تخت نشسته بودم که در گشوده شد. حدس اینکه تیرداد به اتاق آمد، سخت نبود. غمگین به پارکتها چشم دوختم و انگشتانم را با ناراحتی درهم فروبردم. انگار از بیتوجهیام، بسیار عصبانی شد که با قدمهای محکم مقابلم قرار گرفت. صدایش از هربار دیگر بلندتر بود.
- تو چته؟ هان؟!
نمیدانم چطور به سخن آمدم؛ گویا از این سکوت طولانیمدت خسته شده بودم.
- من هیچیم نیست! فقط نمیدونم چرا مردی که تازگیا به همسریش در اومدم، انقدر امروز باهام سرد شده. بهخاطر گـ ـناه نکرده باهام حرف نمیزنه و جواب سلامم رو با اکراه میده.
صدای پوزخندش را شنیدم.
- بهخاطر گـ ـناه نکرده؟
به چه حقی به من پوزخند زد؟ اخم غلیظی تمام صورتم را در بر گرفت و با هشدار به او چشم دوختم. باید میفهمید که حق ندارد با من اینگونه سخن بگوید! پوف کلافهاش در گوشم نشست و بلافاصله صدای عصبیاش را شنیدم:
- این دردت نیست!
دردم نبود؟ دردم چه بود؟ شاید راست میگفت! درد من از سردرگمیای بود که به آن دچار شدم. از خــ ـیانـت کسی که تمام زندگیام بود و نمیخواستم و نمیتوانستم باور کنم که حقیقت دارد. سرم را پایین گرفتم تا توسط چشمانم رسوا نشوم. لحظاتی گذشت که تیرداد کنارم جای گرفت. با احساس گرمی دستش روی دستم، به خود لرزیدم. انگار خون درون رگهایم با نوعی الکتریسیته باردار قوی مخلوط شده بود! میخواستم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم؛ اما احساسات لعنتیام این قدرت را از من گرفت.
- بهم بگو چی شده نیلو!
صدایش این بار ملایم و دلنشین شده بود. طنینی که برای اعتراف وقایع، فریبم میداد. برخلاف خواستهی نامعقول دلم، سرم را به طرفین تکان دادم.
- هیچی!
- خیلهخب! من امروز خیلی عصبی و خسته بودم. کارای مرکز خرید خوب پیش نرفته و تازگیا هم چند نفر دارن با زندگیم بازی مسخرهای میکنن. اینا همه به اضافهی دیررسیدن تو و گوشنکردنت به حرفام، باعث شد یهکم به هم بریزم.
چشمانم با حیرت در حدقه گشاد شدند. لرزی بر تنم نشست و نتیجهاش بیرونکشیدن دستم از زیر دستان گرم تیرداد بود. با دلواپسی سرفهای کردم تا صدایم صاف شود. حرف تیرداد مانند ماری بر تنم نیش ترس میزد. منظورش چه بود؟!
آهی کشیدم و از روی صندلی برخاستم. کنار پنجرههای قدی ایستادم. همهچیز، حتی منظرهی باغ در نظرم زشت و کریه بود. حس میکردم مانند پرستو به انتهای راه رسیدهام. موبایلم را از روی پاتختی برداشتم. به محض ورودم به عمارت، پیامکی برای آقای شاهرودی نوشتم و ایشان را از اتفاق افتاده، مطلع کردم؛ اما هنوز جوابی از وکیل مادرم دریافت نکردم! کلافه و سردرگم شماره را یافتم؛ ولی اجازهی بهانتهارسیدن به ارتباط تلفنی ندادم. حس درونی تخریبگری داشتم که میخواستم در یک لحظه هزاران کار متناقض را انجام دهم. وقتی از کتابخانه برگشتم، بلافاصله داخل اتاقم رفتم تا تیرداد بیاید. سخنان محبتآمیـ*ـزش در فراموشی حوادث اخیر تأثیر میگذاشت. با خود میگفتم، حرفهای بقیه دروغی بیش نیست؛ اما تیرداد به قلب امیدوارم پاسخی نداد. در عمارت بود و به ملاقات نامزد چندروزهاش نیامد! زمان گذشت، عقربهها جلو رفتند؛ ولی او نیامد. فقط موقع سرو شام، با جواب سلام سردش روبهرو شدم. خیلی زود هم از خوردن دست کشید و به اتاقش رفت. در ذهنم با هر حرکت تیرداد، یک چرای بزرگ شکل میگرفت که جواب قانعکنندهای برایش نمی یافتم. احساسم چندین مرتبه نهیب زد که غرورت را کنار بگذار و از شوهرت دلیل ناراحتیاش را بپرس! بالاخره تصمیمم را گرفتم و تا نزدیکی اتاقش قدم برداشتم؛ ولی یک لحظه سرم گیج رفت و روی زمین سر خوردم. پیشانیام را با دستانم پوشاندم و با عجز و ناله زمزمه کردم:
- وای خدا!
- چی شده؟
پس از شنیدن طنین ضعیفِ جدی و نگرانی، سرم را بالا گرفتم و با قامت بلند تیرداد مواجه شدم. چهرهاش در تاریکی نسبی راهرو، مانند سیمایی که احساسم بهتازگی از او ترسیم کرده بود، تیرهوتار به نظر می رسید. مثل همیشه که وقتی او را میدیدم، نمیتوانستم بهدرستی تصمیم بگیرم، سرگشته و ناتوان روی زمین نشسته بودم. تیرداد با گامهای بلند و استوار بهسمتم آمد. دستش را بهطرفم دراز کرد و خواست کمکم کند؛ اما با دلخوری نگاه لرزانم را از او گرفتم و زمین را برای برخاستنم، تکیهگاه دستم قرار دادم. نفهمیدم چه شد که حصار دستان بزرگ و قدرتمند تیرداد د*ور بازوهایم کشیده شد و با توان او از جا برخاستم. چراغهای خاموش احساسات درونم، تکتک شروع به روشنشدن کردند. واقعاً تیرداد چه کسی بود؟ با چشمانم اعتراض خود را نشان دادم؛ اما او نادیده گرفت و با لحن آرام و سردی زیر لب گفت:
- لجباز!
ثانیهای گذشت و وقتی سکوتم او را به مرز طاقتش رساند، کلافه پرسید:
- چی شده؟ خوبی؟
چه شده؟! فکر میکنم این سؤال را من باید از اویی میپرسیدم که با بیاعتنایی به من، باعث رنجش خاطرم شد! مثل خودش بیتوجهی در پیش گرفتم و بهسمت اتاقم حرکت کردم. روی تخت نشسته بودم که در گشوده شد. حدس اینکه تیرداد به اتاق آمد، سخت نبود. غمگین به پارکتها چشم دوختم و انگشتانم را با ناراحتی درهم فروبردم. انگار از بیتوجهیام، بسیار عصبانی شد که با قدمهای محکم مقابلم قرار گرفت. صدایش از هربار دیگر بلندتر بود.
- تو چته؟ هان؟!
نمیدانم چطور به سخن آمدم؛ گویا از این سکوت طولانیمدت خسته شده بودم.
- من هیچیم نیست! فقط نمیدونم چرا مردی که تازگیا به همسریش در اومدم، انقدر امروز باهام سرد شده. بهخاطر گـ ـناه نکرده باهام حرف نمیزنه و جواب سلامم رو با اکراه میده.
صدای پوزخندش را شنیدم.
- بهخاطر گـ ـناه نکرده؟
به چه حقی به من پوزخند زد؟ اخم غلیظی تمام صورتم را در بر گرفت و با هشدار به او چشم دوختم. باید میفهمید که حق ندارد با من اینگونه سخن بگوید! پوف کلافهاش در گوشم نشست و بلافاصله صدای عصبیاش را شنیدم:
- این دردت نیست!
دردم نبود؟ دردم چه بود؟ شاید راست میگفت! درد من از سردرگمیای بود که به آن دچار شدم. از خــ ـیانـت کسی که تمام زندگیام بود و نمیخواستم و نمیتوانستم باور کنم که حقیقت دارد. سرم را پایین گرفتم تا توسط چشمانم رسوا نشوم. لحظاتی گذشت که تیرداد کنارم جای گرفت. با احساس گرمی دستش روی دستم، به خود لرزیدم. انگار خون درون رگهایم با نوعی الکتریسیته باردار قوی مخلوط شده بود! میخواستم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم؛ اما احساسات لعنتیام این قدرت را از من گرفت.
- بهم بگو چی شده نیلو!
صدایش این بار ملایم و دلنشین شده بود. طنینی که برای اعتراف وقایع، فریبم میداد. برخلاف خواستهی نامعقول دلم، سرم را به طرفین تکان دادم.
- هیچی!
- خیلهخب! من امروز خیلی عصبی و خسته بودم. کارای مرکز خرید خوب پیش نرفته و تازگیا هم چند نفر دارن با زندگیم بازی مسخرهای میکنن. اینا همه به اضافهی دیررسیدن تو و گوشنکردنت به حرفام، باعث شد یهکم به هم بریزم.
چشمانم با حیرت در حدقه گشاد شدند. لرزی بر تنم نشست و نتیجهاش بیرونکشیدن دستم از زیر دستان گرم تیرداد بود. با دلواپسی سرفهای کردم تا صدایم صاف شود. حرف تیرداد مانند ماری بر تنم نیش ترس میزد. منظورش چه بود؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: