کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
اخمو...با پوست گندمگون...هیکلی مث غول...موهای قهوه ای سوخته کوتاه و فشن...فک محکم و چشمای کهربایی هستش!....جاشوآ باتوم هم...پسری مث بقیه خوناشا با پوست شیربرنجی...نه هیکلی و نه لاغر...چشمای سبز زمردی و موهای نسکافه ای و....اه..وایسا ببینم...این همونه!...همون خوناشامی که توی اکادمی دیدمش و ازش خوشم اومد!!...با یه سری خوناشامه دیگه بود و تو راه رو تصادف کردیم!...اه...یادش بخیر!...همچین میگم انگار مال صد و بیست سال پیشه!...خههه...پایین سکو ایستادیم...مرده رفت سمت گوی ها...دستش روکرد توی گوی اولی...کاغذا رو قاطی کرد و یکی رو اورد بالا.....لحظه سرنوشت سازززز...کاغذ رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت...دهنش رو باز کرد...ای جون به جونت کنن بگو دیگه....واااااای....دهنش رو باز کرد و ....بگووو...
....یه نگاه دیگه به کاغذ کرد و سرش رو برگردونند و تو جمعیت دنبال چیزی گشت.............وااااااا....منم برگشتم سمت جمعیت تا ببینم دنبال چی میگرده!.....که نگام افتاد به لرد که بهم زل زده بود......اخمام نا محسوس رفت تو هم......بی تر ادب(بی تر بیت)....لابد مامانش بهش یاد نداده زل زدن به دیگران کار بدیه!.......نگاه مرد به لرد افتاد.....لرد سرش رو برای مرد تکون داد...الان چه شد؟ مَرده قبل از اینکه اسم مسابقه رو بگه از لرد اجازه گرفت؟؟ چراااا؟..مَرده هم دوباره به کاغذ نگاه کرد و بالاخره گفت.
مرده - دوئل جادو.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    پووف...همین؟...دوئل جادو؟...هع...گفتم حالا چی میگه......حالا........اصلا دوئل جادو چی هس؟....چهار خفاش اومدن و برگه ها رو بهمون دادن و بعد برگشتیم سر جامون....نشستم کنار الویس....برگه رو باز کردم و به تاریخ مسابقه نگاهی انداختم....خوبه ۱۵ روز دیگه ساعت ۸ شب مسابقه ی من شروع میشه!..واسه تمرین وقت دارم.
    الویس - دوئل جادو!....از پسش بر میای.
    - معلومه که بر میام!
    ولی....اصن چطوری هستش؟....من تا حالا تو عمرم یه ثانیه هم با جادو کار نکردم! این انصاف نیست!!...اوووف....حالا خر بیار و شلغم بار کن....باید بگردم ببینم کی بلده با جادو کار کنه و ازش بخوام به منم یاد بده.....یه نگاه به برگه ی توی دستم کردم......اووووووف....خوبه....مسابقه ی ما ماله دو هفته و یک روز دیگه ست.....آخی....میتونم توی این چند وقت یکم جادو یاد بگیرم....ولی از کی اخه؟.....نگامو توی سالن چرخوندم....به کی میاد جادو بلد باشه؟.....اها....اوناهاشش....توی ردیف اکادمی یانگ یه غوله س که کلاه مثلثی سرشه...مثل کلاه جادوگرا....حتما بلده.....اوه نه!....اون گوششه!...نه کلاه!.....برای بار سوم اووووووووف....حالا چیکا کنم؟
    - الویس....تو جادو بلدی؟
    سرش رو به سمتم چرخوند.
    الویس - جادو؟...در حد جا به جایی اشیاء.
    واااااااای.....همینم غنیمته....
    - یادم میدی؟
    با شک نگام کرد...چشمام رو درشت کردم.
    - تو رو جون پدرت...به ارواح اجدادت یادم بده...تولوخدا...پیلییییز...
    الویس - خوب حالا...بعدا.
    پریدم لپش رو ماچ کردم.
    - عالیه...ایول...اونقدرا هم که فکر میکردم...بیشعور نیستی.
    برگشت و عین میرغضب نگام کرد....اوه اوه...خودم رو مظلوم کردم.
    - غلط خوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    تا نیمه های شب مَرده اسم میخوند و و دستش رو میبرد تو گوی.....لامصب انقد پر شور و نشاط بود ادم حرصش میگرفت!...این اخراش چند نفر قصد داشتن لنگه کفش و گوجه پرت کنن سمتش که نگهبانا بیرونشون کردن.....بوخدا!!!....وقتی هم که اسم همه خونده شد و نوع مسابقشون مشخص شد...دیگه نخود نخود هر که رود خانه خود...البته ما رفتیم اتاق خود!...هههه....تا رسیدم مث جنازه پهن تخت شدم...بدون اینکه حتی لباسم رو عوض کنم...لباسم که خوب بود ولی شلوارم....اممم...بیخیال بابا...خواب و عشق است...من تو تمام زندگیم عاشق یک چیز ام، غذا! ولی در مرتبه دوم خواب... چون خواب غذا میبینم!
    -----------
    با فرو رفتن انگشتی توی شکمم از خواب پریدم و هول روی زمین پرت شدم....واااای این دیگه چی بود؟؟...استورمی بالا سرم وایساده بود شکمش رو گرفته بود و قهقه میزد کثااافت.
    - کوفت مگه نمیدونی من به شکمم حساسم مشنگ!!
    استورمی - اوهوع.... بابا حسااااس!!
    - مرگ...چیکارم داشتی مزاحم شدی حیوان؟
    استورمی -
    حیوان و کوفت...میخواستم بگم لرد به همه ی اکادمی ها یه هدیه داده...و هدیه اکادمی ما یه لباس سوارکاری و یه اسب برای هر شخص علاقمند به اسب سواریه!....میدونی که همه از علاقه ی زیاد الهه ها به گونه های مختلف اسب و چیزای کمیاب خبر دارن..... با بروبچ میخوایم بریم اسب سواری...میای؟
    - هاااا...تشریف میارم.
    استورمی - بیتربیت هاا نه و بعله.
    - خو باش تو باتربیت برای همه بسه!....حالا برو بیرون لباس عوض کنم.
    استورمی - برات لباس مخصوص سوارکاری اوردم...بپوش...همه همین مدل لباس پوشیدن.
    - اوکی...حالا دیگه گمشو.
    بیشعوری نسارم کرد و رفت بیرون....بلند شدم و رفتم سمت دستشویی...اَه کله سحر ارامش نمی زارن واسه ادم...
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم و اومدم بیرون....جلو میز توالت نشستم و موهام رو که الان تا روی زانوم اومده بودم شونه کردم و یه برسم به بالهام کشیدم...بلند شدم و رفتم سمت تخت
    وسط اتاق که یه دس لباس روش بود...یه شلوار تنگ مخمل شیشه ای سوار کاری یه بلیز کوتاه و ساده سیاه و یه کت شیک و خوش دوخت سیاه سوارکاری یه کلاه سواری کاری سیاه هم روش بود و یه جفت چکمه ی تا روی زانوی چرم سیاه.....واااای مامان جون من عاشق این لباس شدم...چه خوشمله....شلوار . چکمه . بلیز و کت رو پوشیدم و دستکش چرم سوارکاری رو هم دستم کردم و کلاه رو دستم گرفتم و رفتم سمت در....قبل از رفت با صدای غار غار و پر پر زدن بلود برگشتم سمتش.
    - چیه بلودی؟....میخوای بیای؟...
    تک غار بلندی کرد...شونه ای بالا انداختم و بهش اشاره کردم.
    - خو پَ بدو بیا دیگه.
    پرواز کرد و روی شونه ام نشست....چه لباسام با بال و کلاغم ست شده هااا....هع...از اتاق رفتم بیرون و در و هم بستم...خوب...حالا کجا برم؟....از دور بروبچ رو دیدم که کنار هم جمع شدن...استور اولین کسی بود که متوجه م شد.
    استورمی - هیییی....راااااویس....بیا اینجا.
    توجه بقیه هم بهم جلب شد...دویدم سمتشون....همشون لباس سوارکاری پوشیده بودن ولی با رنگهای متفاوت...رنگ هیچکدوم از لباساهم تکراری نبود....
    اروس - روز اول تو کجا بودی؟
    میوزا - که برادرم من رو سر و ته از درخت اویزون کردی هااااا؟؟
    نیشم رو تا بناگوش باز کردم.
    - اه فکر کنم صدام زدن من دیگه برم.
    راهم رو کشیدم تا برم که دستی پشت یقم رو گرفت....اوه اوه....چشمام رو با عجز روی هم گذاشتم....تا من باشم دیگه به جرمام اعتراف نکنم.
    هرا - کجا با این عجله؟
    اروس - حالا حالا باهات کار داریم!!!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    پرتم کرد وسط دایره ای که درست کرده بودن و تا میخوردم زدنم.....عوضیاااا....به هر زوری بود از زیر دستشون جون سالم به در بردم!....البته یه چند جام کبود شد ولی زود خوب شد.....رعایت نمیکنن بیشعورااا.....با دوستای مثل اینا دشمن میخوام چیکار....
    - بسه...غلط کردم....بسه دیگه اه.
    هرا - بسشه برا الان تا چند دقیقه دیگه ادب شد.
    اروس یه طره از موهای طلایی و لختش رو زد پشت گوشش و دست به کمر وایساد و با اون چشمای آبی اسمونی شفافش جوری نگام کرد که...رفتم تو فکر دکراسیون تابوتم.....والا.
    استورمی - بیاید بریم الان از بقیه عقب میمونیم.
    با هم رفتیم سمت در اکادمی....از اکادمی خارج شدیم و رفتیم سمت اسطبل شیک و بزرگ کنار اکادمی.....دم در اسطبل یه سری از اسطوره ها و الهه ها با لباسای سوارکاری با رنگهای کاملا متفاوت جمع شده بودن و صحبت میکردن....و از توی اسطبل هم صدای شیهه ی اسب می اومد...کلاه سیاه سوار کاریم رو روی سرم گذاشتم بدون اینکه بندش رو ببندم.
    - دقیقا لرد چه نوع اسبی هدیده داده؟!
    میوزا - هر اسبی رو که بخوای میتونی انتخاب کنی! باورت می شه!؟....کلا چهار نژاد اسب تو اسطبل هس.....اسب معمولی...اسب بالدار.....اسب تک شاخ....و اسب مُرده.
    اسب مُرده...یه نوع نژاد هستش که....شبیه بقیه اسباست...ولی نه بالدار و نه شاخ و ......فقط از اسکلت سیاهست!...پوست و ماهیچه نداره!....فقط اسکلت سیاه است....و فقط کسایی که تا حالا مرگ رو لمس کرده باشن میتونن رامشون کنن.......مث منی که چند دقه مردم و یا اروسی که موقع خارج شدن روح مادربزرگش از بدنش توی بغلش بوده!....نزدیک اسطبل که شدیم.....اروس و استورمی و هرا رفتن سمت جمع الهه ها. من و میوزا هم رفتیم توی اسطبل....واااو....اینجا رو باش.....ناخوداگاه سوتی زدم....معرکه ست پسر!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    یه اسطبل خیلی بزرگ شیک و سرامیک کاری شده سفید و شکلاتی....دیوار های پر از پنجره شیشه ای که منظره ی بیرونشون حرف نداشت.....و....پر از اسب...اسب های معمولی در رنگ های مختلف.....تک شاخ های سفید و مخملی.....اسبای مُرده ای که انگار روشون شن های براق سیاه پاشیدن....اسب های بالدار جورواجور....خلاصه......در یک کلمه میگم......عالیییییییییه.....دم لرد با این سلیقش گرم....ایولا خوشمان امد....
    میوزا - بابا اسطبللللللللللل.
    - هع....حرف نداره.......اممممم.....حالا کدوم اسب رو بردارم؟.....اون تک شاخه خیلی ناز میکنه...میخوامش.....اون اسبه رنگش خیلی خوشگله....همین رو میخوام...نع نع....اون یکی که بالدارِ عجب غروری داره!....از صد کیلومتری داد میزنه لامصب....
    میوزا- با خودت در گیریاااااا....من اون اسب کاراملی بالدار رو میخوام.
    میوزا دوید سمت اسبه که سمت چپ اسطبل بود و داشت اب میخورد.....دستم رو زدم به چونم.....اممممم.....کدوم؟....کدوم؟.....همه شون باحالن اخه....اوووووف.....از درس خوندنم سخت تره!.....رفتم سمت یه اسب مشکی بالدار......اسبه تا دیدتم...شروع کرد سم کوبیدن به زمین
    - خوبه خوبه....انگار بش برخورده میبینه یه موجود دو پا هم مث خودش بالداره!.......اصن....بال من خوشگل تره زور دلت (براش زبون در اوردم) برو بسوز حسوووود!
    ندای درون - با خود درگیریاااااا.
    - خوب کلافه شدم....کدوم رو انتخاب کنم؟
    نداری درون - به من چه.....وایسا وسط تا یه اسب بیاد تو رو انتخاب کنه نه تو یه اسب رو....این طوری جواب میده.
    -...بعله بعله....کارشناس اخلاق و رفتار حیوانات....پروفسور مزرعه دار...
    ندای درون - چرا چرت و پرت میگی؟......روانی!
    بدم نمیگه.....شاید جواب داد....از بین اسبا رد شدم و رفتم وسط اسطبل و مث چوب خشک وایسادم....
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    خو حالا چی؟....اها....ههههی....صبر میکنم.....هوم هو هوم هو هوم....لای لا لای لالاااا...دیشتک دادا...دیشتک داد....امشو شوشه لیپک ری هیرونه!......سی دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونم محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونم...... تلیتو لیته لیتوله تلیتو....خخخخخ!!!.....با ضربه ای که خورد به پشت کمرم از هپروت در اومدم....این دیگه چی چی بود؟....برگشتم و به پشتم نگاه کردم....یه اسب قهوه ای بود که شیهه های بلندی میکشید...
    - ببخشید ببخشید....الان از سر راه میرم کنار شما رد شی اوکی؟...واستااا.....اها بیا!
    رفتم کنار اسبه هم رد شد....از جلوم که رد شد دمش رو زد تو صورتم!
    - آااااای بی فرهنگ گفتم که ببخشید!
    با صدای نفس کشیدن کنار گوشم دوباره برگشتم عقب.....یه اسب سیاه مُرده بود....
    - چی تو راه تو هم وایسادم؟....باشه بفرما.
    رفتم کنار از سر راهش ولی تکون نخورد!
    - چیه خوب؟....چرا اینطوری زل زدی بهم ؟.....ارث باباتو خوردم خودم خبر ندارم؟
    اسب اومد نزدیک تر!
    - کجا؟...بخدا الان پول نقد ندارم....بعدا کارت به کارت میکنم برات ارث باباتو!
    میوزا که هواسش پیش من بود از اونطرف اسطبل داد زد.
    میوزا - با کی حرف میزنی؟
    - ایت اسبه!....اه اه...بی تر ادب زل زده تووو چشام تکون نمی خوره!
    میوزا - اوسکل....لابد میخواد سوارش شی دیگه!
    - اااااااااااااااااللکی؟......اه ه ه ه.....نمردیم و یکی ما رم انتخاب کرد!
    به اسبه نگاه کردم....خیلی خوشگل بود....تخم چشم نداشت...ینی همشون ندارن ولی میبینن!!...چطوری رو دیگه نمی دونم.....من که کارشناسی حیوانات نخوندم ندای درونم خونده!.....هه....خو داشتم می نالیدم....گوشت و پوست نداره و کلا اسکلته....روی اسکلتهای بدنش انگار شن های سیاه رنگ پاشیدن و داخلش رو با فضای سیاهی پر کردن!.....من اسب مرگ دوست!......ظاهرش خیلی شاخه لامصب....رفتم نزدیکش و افسارش رو گرفتم....و بردمش سمت میوزا که داشت اسبی رو که انتخاب کرده بود برس میکشید....
    میوزا - چه باحاله!!....
    - جدی؟
    میوزا -اره باحاله....ههه....یکمم خنده داره.
    - قیافت خنده داره بی تربیت!!...به اسب من توهین کردی نکردیاااا....یه بار دیگه به اسبم توهین کنی به اسبت توهین میکنم!
    مثل منگلا زل زد بهم.
    میوزا - راو خداااایی فازت چیه؟....تو چرا این همه مشنگی اخه؟...
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    - هووووی هوووی گورخر درست صحبت کن!!
    حرصی گفت:
    میوزا - تو اصلا میدونی گورخر چه حیونیه؟
    - دیگه انقدرا هم ببوگلابی نیستم!....گورخر، خری است که تا لب گور، خر می ماند و چیزی از لـ*ـذت های زندگی نمیفهمد!
    یه چند دقیقه تو سکوت نگام کرد.....بعد برگشت رفت سمت در اسطبل.
    میوزا - من میرم تو افق محو شم.
    به پهنای صورتم نیشم رو وا کردم....هع.
    - اوکی با اون جمله فوق ادبی ای که گفتم خوش بگذره!
    برگشتم سمت اسبه....دست رو کشیدم رو بیشونیش بین چشاش.....لامصب شکل و شمایلش خیلی شاخ و باکلاسه.
    - تو مونثی یا مذکر؟....اسمت و چی بزارم خوشگله؟....امممم....مشکی؟....ذغالی؟....سیاه رو به سیاه تیره؟...شب رنگ؟.....سیاه؟....خو راستش من فقط از یه اسم خوشم میاد! اونم...میکائی...........اااااو ماااای گااااااااد. وااآی....اصلا یادم نبود....باید برم دنبال میکائیل و ببرم همه جا رو بهش نشون بدم.!.چطور یادم رفت من بهش قول دادم.....لابد الان فکر کرده سرکاره .ای وای....برگشتم و دویدم سمت در و داد زدم:
    - بعد میام برا تو هم اسم انتخاب میکنم و با هم می ریم دَ در باشه؟
    به در که رسیدم یهو در باز شد و اروس خندون اومد تو تا دید که دارم یه راست میرم تو شکمش جیغ خفه ای کشید....اروس و دور زدم و از اسطبل رفتم بیرون....پشت سرم داد زد:
    اروس - کجااااا؟....راااویس....کجای میری؟....برگرد...سرگروه الان میاد....رااااو....
    بی توجه بهش کلاهم رو در اوردم و پرت کردم سمت الویس که یه گوشه تو حیاط داشت با یکی حرف میزد.
    الویس - هییی چته؟....کجا میری؟
    جوابش رو ندادم.....اوووف چقدر ملت فضول شدنااااا....والا....و دویدم سمت حصار اهنی ای که اکادمی رو از جنگل جدا میکرد....از رو حصار پریدم و دِ بدو که رفتیم....
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    تو جنگل بودم و دور خودم میچرخیدم .خوب من از کجا بدونم اون شب تو اون بارون میکائیل من و کدوم غار ی برد.!!.پوووووف.....دیگه کم کم دارم کلافه میشم....نمی دونم از کدوم ور برم .دست از قدم رو رفتن برداشتم و سر جام وایسادم.....و دستام رو زدم به کمرم. همه جای این جنگل مثل همه.! حالا چه خاکی بریزم تو سرم.؟! وایساده بودم و وسط دعوای معنوی و عاطفی با خودم بود یا همون خود درگیری خودمون که.....یهو صدایی اومد...صدایی مثل راه رفتن روی برگ های خشک از پشت سرم.....اب دهنم رو قورت دادم....و یهو برگشتم عقب و گارد گرفتم......هیچی نبود.....ینی چی؟....دستی خورد به شونم......با یه جیغ برگشتم عقب .وااااای.....پاهاش بالا کلش پایین.... اویزون درخت بود.....سرش تو پنج انگشتی صورتم بود......و با نیش باز نگام میکرد.
    میکائیل - تو اومدی!!
    - زهر مار و تو اومدی زهرم ترکید....بیشعور....نمی تونستی یکم ملایم تر اعلام وجود کنی؟....ایشش.
    خندید...که یه دفعه ای حرصی دستم رو گذاشتم رو پیشونیش و لوش دادم عقب....محکم یکم تاب خورد رفت عقب و دوباره اومد جلو....دددنگ.....سر و شاخش محکم خورد تو سرم.....خدا لعنتت کنه پسر!.......آاااوخ....دست به سرم بود و ناله میکردم.....اونم از رو درخت اوفتاده بود پایین و صورتش توهم بود.....
    میکائیل - این چه کاری بود کردی احمق؟
    - قبول کن رو اعصابی!
    از رو زمین بلند شد و یکم کتفش رو ماساژ داد.....و بعد با نیش باز نگام کرد.
    میکائیل - بررریم ددیگه.
    واااا؟.....
    - کجا؟
    اخماش با ناراحتی رفت توهم.
    میکائیل - مگه نگفتی از جنگل میبریم بیرون و همه جا رو بهم نشون میدی! نکنه تو هم مثل لایلا نمی خوای ببریم؟....
    ببببه.....پ سابقه ی لایلا خانوم خرابه!....به کوری چشم اونم که شدهاااا میبرم تمام شهر رو بهش نشون میدم!.....یه خط اینم پاره خط(خخخخ...این خط اینم نشون)
    - خوب حالا زر زر نکن....بیا بریم.
    شروع کردم راه رفتن اونم با ذوق اومد دنبالم....نیشش یه دیقه هم بسته نمیشد!....اخی بچم عقده ای بارش اوردن میخواد عقده گشایی کنه....خوب براش برنامه دارم.....میخوام ببرمش....
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    هر جایی که به ذهنم میرسه رو نشونش بدم...ولی اول باید یواشکی یه سر ببرمش اکادمی تا شنل سیاهم رو براش بیارم...تا بال و شاخ هاش رو بپوشونه!
    *****
    آای خدایا پام داره میترکه....اخ...به میکائیل که دستم رو گرفته بود و میکشید سمت جلو و با ذوق و حیرت به اطرافش نگاه میکرد زل زدم....مگه میشه؟مگه داریم؟....الان فیکس پنج ساعته که یه کله داریم راه میریم! تا الان هم سیصد و بیست تا سوال پرسیده! از صد جا خوشش اومده! دو هزار تا چیز هم امتحان کرده!.چطو این هنوز سر پاست؟...آاااای....من که تموم شدم!
    میکائیل - اون چیه؟
    از هپروت در اومدم و بهش نگاه کردم وایساده بود و با دستش به یه جا اشاره میکرد....به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم....
    - اون؟....بهش میگن کالسکه!
    میکائیل - چیکار میکنه؟!
    - میره!
    میکائیل - کجا میره؟!
    - همه جا میره!
    میکائیل - اون یکی چیه؟...همون گندهه!
    مسیر نگاهم رو عوض کردم و به چیز تازه ای که توجهش رو جلب کرده بود نگاه کردم......خیلی اونورتر شهر بازی بود و از اینجا فقط چرخ و فلک گند با چراغ های رنگیش معلوم بود.
    - چرخ و فلکه....چرخ فلک یکی از وسیله های بازی شهر بازیه!
    میکائیل - شهر بازی؟....اونجا دیگه چه جور شهریه؟
    پووووف....
    - اونجا که واقعا شهر نیست....مردم برای شادی و سرگرمی میرن اونجا و.....
    هنوز حرفم تموم نشده بود که دستم کشیده شد....میکائیل می دوید و منم میکشید سمت شهر بازی.....وااااااااااااای خدا....
    - میکا (مخفف میکائیل) توروخدا بسه....پام درد میکنه....دیگه نمی تونم.....الان غش میکنماااااا....غش کنم؟....الان غش میکنم.........اه آی خداا چرا هیچیکی به داد من بدبخت نمی رسه....
    میکا بدون توجه به کولی بازیام می رفت سمت شهر بازی....بیشعور خودش رو زده بود به نشنیدن....وایساااا نوبت منم میشه میکا خان.
    *****
    اووووووق......هع....سرم رو از تو سطل بیرون اوردم....
    - میکا خدا لعنتت کنه...
    اووووق....دوباره سرم رو کردم تو سطل.....رو صندلی تو شهر بازی نشسته بودم....یه سطلم دستم بود...میکائیل هم کنارم وایساده بود و کتفم رو ماساژ میداد.
    میکائیل - اشکال نداره بزرگ میشی یادت میره....حالا خوبه همش فقط شش بار بیشتر نرفتیم اون اتاقکی که برعکس میشه و بالا پایینِت میکنه!
    سرم رو از تو سطل در اوردم و با خشم و حرص زل زدم بهش که کلش رو برد تو هوا تو شروع کرد تو اسمان دنبال چیزی گشتن! نه بنظرتون من الان حق دارم این سطل استفراغ رو بکوم تو صورتش،؟؟....بکوبم؟....
    میکائیل - اونا دارن چیکار میکنن؟!!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا