کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
[HIDE-THANKS]نیلوفر خانوم با دیدن پسرش فشارش افتاد.
نگاهش بر روی پهلوی اوفتاد. دستش را روی پهلوی دردمندش گذاشت و فشارش داد تا از دردش بکاهد اما با این کار دستش خیس شد. دستش را بالا اورد.
صدای یا ابولفضل گفتن کسی امد. نگاهش را به در دوخت. تمام شد...نیلوفر خانوم چیزی که نباید میفهمید ،را دید.
نیلوفر خانوم با دیدن خون روی لباس خاکستری او دستش را به در اویخت تا نیوفتد.
سعی کرد دایه اش را تسلی دهد.
اربـاب :هیچی نیست نیلوفر خانوم .ببین خوبم.
نیلوفر خانوم صورت رنگ پریده اش را به او دوخت.
نیلوفر خانم ترسان گفت:
-خ.... و..... ن.
حالا دیگر واقعا نمیدانست چگونه باید این را توجیح کند.
نیلوفر خانوم به سمته او رفت و گفت:
-به من دروغ نگو.
اربـاب به چشم لرزیدن مردمک چشمانه دایه اش را میدید. سعی کرد بلند شود که نیلوفر خانوم جیغ زد : نه بشین.
و کنارش نشست و سعی کرد دستش را که محکم پیرهنش را پسبیده بود کنار بزند تا به زخمشش نگاهی بندازد.
اربـاب به هیچ عنوان نمیخواست او رد بخیه ها را ببیند.محکم پیرهنش را چسبیده بود.
صدای سینان امد: نیلوفرخانوم؟
نیلوفر خانوم با شدت بیشتری پیرهنش را کشید و گفت:
-سینان بگو پیرهنش رو ول کنه.
سینان که اوضاع رو خطری دید بازوی نیلوفر خانوم را گرفت و گفت:
- نیلوفر خانوم بیاین اینور من به زخمش یه نگاهی بندازم .شما خودتون و ببینید به نظرتون طاقت دارین؟
نیلوفر خانوم که حقه سینان را خورده بود عقب کشید تا او نگاهی به زخم او بندازد.
سینان زمزمه کنان گفت:
-پسره خنگ تو که بخیه ت و تازه بازکردی.چیکار کردی با خودت؟!
زمزمه کنان جواب داد: تا منو بیمارستان نبره ول نمیکنه توروخدا یه کاریش کن.بفهمه بخیه خورده حالش بدتر میشه.
سینان بلند شد و مستخدمی را صدا زد تا برایش کمی باند از جعبه کمک ها و اب قند بیاورد.
*
خانه در سکوت بود. جو خانه فوق العاده بد بود. نیلوفر خانوم باور نکرده بود و دلخور بود از دست دو مردی که روبه رویش نشسته بودند. مگر میشد به میز خورد انچنان خونریزی داشته باشد؟ دکتر نبود اما چیزی حالیش میشد دیگر.
سینان جو را تغییر داد: نیلوفر خانوم این اشپزتون نمیخواد بهمون غذا بده؟
اربـاب که حالا سنسورش کاملا روشن شده بود نگاهش را به دایه اش دوخت. دایه نگاهی به ساعت انداخت.تازه الان گذشت ساعت را متوجه شده بود.
نیلوفر : ای وای من یادم رفت.قرار بود بره یه سری محلشون ازاونور من به رضا بگم بره دنبالشون.
و خواست بلند شود که اربـاب پیش دستی کرد و گفت:
- من خبرش میکنم.
و اما سینان در این هیرواگیری به دنبال کشف حقیقت بود.
همان طور که قهوه اش را مینوشید ، نگاهش در بین ان دو چرخ زد.
واقعیت چه بود؟میتوانست کشفش کند؟ قطعا نمیتوانست مگربه کمک ان مرد پدر نام که طرفدارش شده بود.
***[/HIDE-THANKS]
/ویرایش شد/
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    ستاره: اره دیگه داشتم میگفتم نیلو جون.این خواهر مام اومد ملاقه رو گرفت تا همی بزنه و به مــــــرآد دلش
    صدایش را کمی پایین اورد و گفت:
    -تو پرانتز شوهر برسه.
    نیلو فر خانوم از خنده سرخ شده بود .
    ماهک با ظرف میوه جلو امد و گفت:
    -ستاره باز پرحرفی کردی؟
    ستاره لب برچید و گفت:
    -نه دارم قضیه شوهر خواستنت و تعریف میکنم.
    ماهک سرخ شد و تذکروارانه صدایش زد . نیلوفرخانوم دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند قهقه زد. ماهک کم کم خودش هم خندید و ستاره هم پشت بندش!
    اربـاب وارد شد. صدای خنده خوابید. اربـاب کتش را روی دسته مبل انداخت و گفت:
    -یه موضوع مهم پیش اومده.
    نیلوفر خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -خیر باشه پسر بیا بشین.
    اربـاب صدایش را صاف کرد و گفت:
    - میدونم دیره اما تازه الان تصمیم گرفتم همیچین کاری کنم.
    طرف صحبتش فقط ماهک بود که قرار بود فردا حسابی خسته شود.
    اربـاب: فردا میخوام یه مهمونی بگیرم.همین جا. تمام شرکا و رقیبا رو دعوت کردیم و برای همین میخوام عالی باشه. و اما یه چیز دیگه.
    نگاهش را به ماهک دوخت و گفت:
    -میخوام این کار بر عهده تو باشه!
    ماهک متعجب نگاش کرد اما اربـاب بی هیچ حرف دیگه ای ان جا را ترک کرد.
    نیلوفر خانوم دست روی شانه ماهک گذاشت و گفت:
    -وقتشه پات و برای همیشه تو این خونه سفت کنی. این یه فرصت برای تو. یه ازمون سخت که میدونم سر بلند بیرون میای.
    ***
    نگاهی به لیستش انداخت و دوباره ان را خواند:برگ مو. پودر کاکائو. وانیل. سه تا بستنی وانیلی. نشاسته. دوغ و نوشابه. شیر پاکتی .
    همان طور که مشغول بود رضا وارد شد و گفت:
    -بده برم بخرم.
    ماهک پر استرس جواب داد :صب کن ببینم چیزی جا ننداختم رضا.
    رضا سرکی کشید و با دیدن اون لیست بلند و بالا سوتی کشید و گفت:
    -چه خبره؟
    ماهک: اها .ارد یادم رفت بزار اینم بنویسم. چیزی گفتی رضا؟
    و مستقیم به چشم های رضا نگاه کرد.
    رضا:نه برم؟
    :رضا این فلفل دلمه ای ها حتما رنگی باشه. چند رنگ متفاوت . خودتم انتخاب کن از اونایی بردار که پوششون سالم تره . و تاریخ لبنیاتم حتما چک کن. شیرینی هم فقط تر بگیر. ناپلونی نباشه . یه چیز سنگین. متوجهی؟
    رضا سری تکون داد و گفت:
    - اره بابا. برم؟
    :اره برو اگه چیز دیگه ای یادم اومد.....اها.
    و برگه را از دستش کشید و یک بسته پنیر پیتزا به ان اضافه کرد.
    رضا سریع برگه را گرفت و گفت:
    - تا چیز دیگه ای اضافه نکردی من رفتم.
    و اجازه هیچ صحبتی به او نداد. ماهک به سمته تخته وایت برد بزرگی که در انجا گذاشته بود رفت و کارهایش را نوشت: پاک کردن مرغ
    درست کردن مواد داخلش.
    گذاشتنش درون فر.
    درست کردن مواد دلمه.
    درست کردن مواد پیراشکی.
    که در واقع میخواست از ان مواد لازانیا و کمی سمبوسه هم درست کند.
    و در اخر درست کردن دسر ها بود که نوشته شد.
    ماهک دست به کار شد. مرغ ها برداشت و مشغول شستن ان شد. ای کاش میگفت کسی به کمکش می امد.مثلا نازپری .
    :سلام خانوم.
    برگشت عقب . دو دختر روپوش پوش بودند.
    گیج گفت:
    -سلام.
    دختر جوون تر گفت:
    -نیلوفر خانوم گفتن بیایم کمکتون.
    ماهک لبخندی زد . چه خوب ذهنش واقعیت میشد.
    ماهک مهربان توضیح داد :ممنون که اومدین.لطفا این مرغا رو پاک کنین تا من مواد داخلش و درست کنم.
    هردو سری تکان دادند و دست به کار شدند. چه خوب بود که نیلوفر خانوم ستاره را سرگرم میکرد.
    همان طور که مشغول خورد کردن سبزی ها بود تلفنش زنگ خورد.
    -ب.ل.ه.
    -سلام مادر جان.
    -سلام خانجون خوبین؟خوش می گذره؟
    -اره مادر جان.زنگ زدم بگم فردا صبح میایم تهران.
    دست از کار کشید و گفت:
    -جدا؟
    -اره مادر. سیزدهم اونجام.
    -به سلامتی.
    -سلامت باشی .
    -من فردا صبح پس منتظرتونم.
    -چشم. عزیزم.خدافظ.
    سری تکان داد و با خود گفت :
    -امشب هر طور شده باید به خانه برود.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    در خانه را باز کرد. ان همه بوی خوش در ان خانه چه طور جا شده بود. بی اختیار به سمته ناهارخوری رفت.
    با دیدن ان میز پرزرق و برق چشمانش برق زد.
    راست میگویند مرد ها بنده شکمشان هستند.
    ماهک تند تند مشغول چیدن وسایل روی میز بود. همه چی به بهترین نحو بود. نگاهش به ظرفی افتاد که در کنار ظرف شیرینی های تر بود. جلو رفت و دقیق نگاهشان کرد.
    صدای ماهک از پشتش امد : یه نوع شیرینی محلیه.دستورش و یه کم تغییر دادم.
    اربـاب برگشت. ان لحظه بود که بازهم در پیش خود اعتراف کرد که دیددن صورت این زن خوابالودش هم لـ*ـذت بخش است. ماهک با دیدن اربـاب لبخندی زد و گفت:
    -چیزی کم نیست اربـاب؟
    اربـاب نزدیکش شد. نزدیک و نزدیک تر . شاید "طلب بوی عطر او " را میکرد.
    ماهک متعجب به او نگاه میکرد که تابه حال پا از گلیمش دراز تر نکرده بود و حالا کمتر از یک بند انگشت فاصله داشتند و زنگ خطر برای ماهک نواخته شده بود.ولی او .... نمیشنید یا خودش را به نشنیدن زده بود؟
    اربـاب دستش را به دیوار کنارش گذاشت و صورتش را نزدیک او کرد و گفت:
    -باربد.
    ماهک متعجب نگاهش کرد.
    اربـاب: از این به بعد باربد صدام کن خانوم خوش سلیقه.
    صدای ستاره ان دو را از ان حالت جدا کرد: اجی؟
    ماهک که پشت اربـاب باربد نام پناه گرفته بود دستی به صورتش کشید.
    صورتش داغ بود . چه داشت اتفاق می افتاد.
    دستی روی قلبش که بی اختیار تند تند میزد گذاشت و گفت:
    -چی شد؟!
    باربد لپ ستاره را کشید و گفت:
    -بگو ببینم چه قد از تکالیفت مونده؟
    ستاره از پشت اربـاب سرکی کشید و با دیدن ماهک ناباور به سمته اربـاب برگشت و اروم گفت:
    -همش و نوشتم.ابجی گفت ننویس ولی من نوشتم.
    اربـاب خنده ای با صدا کرد. ستاره خودش هم متعجب ماند. حرفش انقدر خنده دار بود؟
    اما اربـاب شاد بود. کشف کرده بود:" او عاشق شده بود. عاشق این دختر ریزه میزه پشتش."
    ماهک گیج بود و شکه. تا به حال قلبش این گونه دیوانه بار نزده بود. انگاری خودش را به سـ*ـینه اش میکوفت تا حرف مهمی را بزند. شاید ان هم چیز مهمی را کشف کرده بود.
    ولی ماهک . ...
    سال ها بود که قلبش را سرکوب کرده بود. درست از زمانی که مانتوی زیبایی را میخواست و ستاره به کیف و کفش مدرسه نیاز داشت. درست از زمانی که از خودش زد تا عزیز و خواهرش در اسودگی سر کنند.
    اخم غلیظی کرد و صدا زد: ستاره؟
    ستاره با شنیدن صدای مملو از خشم خواهرش متعجب نگاهش کرد.
    تابه حال اورا اینگونه ندیده بود. اخمو و اماده فوران. چرا حالا که دقیق فکر میکرد یک بار دیگر هم دیده بود. ان هم ساله پیش بود که خانجون به او گفت پسر خانوم محبی برای امر خیر میخواهد بیاد . و چه غوغایی کرد ماهک از تصمیمی که عزیز خودسرانه برای او گرفته بود.
    :باتو ام ستاره چرا جواب نمیدی؟
    ستاره از گذشته بیرون امد و گفت:
    - چی شده اجی؟
    :گفتم اینجا چی کار میکنی؟ مگه قرار نبود تا بهت نگفتم از اتاق بیرون نیای؟
    باربد متعجب به او نگاه کرد. مگر زندان بود اینجا؟!
    ستاره سرش را پایین انداخت و گفت:
    -خوب خسته شدم.همش تو اتاق بودم.
    ماهک میدانست. به خوبی میدانست که دق و دلیه ضربان قلبش، رفتار اربـاب را دارد سر خواهرش خالی میکند اما در ان لحظه ... انگار میفهمید اما نمیفهمید.
    :من به تو چی گفتم ستاره؟
    ستاره از صدای بالا رفته ماهک ترسیده بود. لرز داشت. اولین بار بود ماهک اینگونه با او حرف میزد.
    :ابجی ماهک؟
    باربد لبخند درشتی زد و با خود گفت:
    -ماهک. ماهک.
    ماهک که لرز ستاره را دید تازه متوجه شد.تازه درک کرد. او داشت چه میکرد؟
    :خیلیه خوب ستاره. اروم باش.
    ستاره با لرز: سرم داد کشیدی.
    ماهک ستاره را در اغوش گرفت و گفت:
    - باشه ستاره مذرت میخوام. اما تو نباید اینجا باشی.
    ستاره سرش را در اغوش ماهک گم کرد و گفت:
    -معذرت مخیوام.
    ماهک چشمانش را روی هم فشار داد. نیلوفر خانوم از پله ها پایین امد و گفت:
    -به به چی کرده دختر ما.
    ماهک لبخندی زد. نیلوفر خانوم با تعجب به میز نگاه کرد و گفت:
    -به به .
    ماهک لبخندی زد و به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت:
    -نیلوفر خانوم؟
    :جانم؟
    :من میتونم امشب برم؟
    باربد :بری؟کجا بری؟
    ماهک و نیلوفر خانوم متعجب به او نگاه کردند. حتی ستاره سرش را از اغوش خواهرش جدا کرده بود و به او نگاه میکرد.
    باربد دستش را مشت کرد. چه زود خودش را لو داده بود.
    باربد اخمی کرد و گفت:
    -چرا اونجوری نگاه میکنید.الان مهمونا میان اگه بری کی قراره پذیرایی کنه؟
    نیلوفر خانوم که از امدن مادربزرگش خبر داشت گفت:
    -خوب میتونیم زنگ بزنیم چند تا مستخدم بیان..این دختر هم خسته است خوب .
    باربد اخمی کرد و به نیلوفر خانوم نگاه کرد. الان واقعا گفتن این جمله کاملا منطقی جایز بود؟
    ماهک لبخند خسته ای زد و گفت:
    -پس من برم لباسامم جمع کنم.
    ***[/HIDE-THANKS]
    /ویرایش شد/
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    نظر فراموش نشه..
    [HIDE-THANKS]ماهک نگاهش به زمین بود و با کفشش سنگ کوچیک روبه رویش را بازی میداد و در فکر اتفاق امروز را کنکاش میکرد .
    ستاره هم مشغول خداحافظی با اهالی خانه ای بود که به انها وابسته شده بود.
    نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت:
    -بازم بیای پیشمونا.
    ستاره لبخندی زد و گفت:
    -چشم ما نمک گیر شدیم دیگه.
    نیلوفر خانوم لبخندی زد و اورا در اغوش خودش چولاند.و پیش خود اعتراف کرد که انقدر به این بچه علاقه داشت که به پسر خود داشت.
    ستاره که در این مدت کوتاه اخلاق این مرد مهربان دستش امده بود دستش را دراز کرد و گفت:
    -از معاشرت با شما خوشووتم.
    ماهک : ستاره؟مشووتم چیه؟
    ستاره : اوووم. از معاشرت با شما خوشقوتم.
    ماهک چشم غره ای به او رفت. تو که نمیتوانی این کلمات سنگین را به یاد بسپاری چه اصراری به گفتن انها داری؟
    ار باب دست را فشرد و گفت:
    - اعتراف میکنم اولین بچه ای هستی که از معاشرت باهاش خسته نشدم.
    ستاره لبخندی زد و گفت:
    -واقعا؟ وای الان میوفتم.
    ماهک لبش را گزید و با خود گفت:
    - برای این مرد هم باید خودت را لوس کنی بچه؟
    اربـاب خنده ای کرد. ماهک ستاره را صدا زد.: عزیزم بریم دیگه .
    ستاره سری تکان داد و خونه را نگاهی کرد و بـ..وسـ..ـه ای از راه دور برای نیلوفرخانوم فرستاد و گفت:
    -خدافظ.
    و به سمت ماهک دویید . ماهک در و باز کرد و گفت:
    - دلت تنگ میشه براشون؟
    ستاره لبخندی زد و گفت:
    -احساس میکنم نیلوفر خانوم مامانمه.
    دست ماهک روی در خشک شد. مادر؟ ستاره؟
    صدای سینان امد: کجا خانوما؟برسونمتون.
    ستاره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -مزاحم نشو اقا.
    صدای قهقه سینان کله محله را گرفت و گفت:
    - بپربالا دختر کوچولو.
    ماهک نگاه کرد و گفت:
    - نه مزاحمتون نمیشیم اقا سینان.
    سینان لبخندی زد و در جلو را برایش باز کرد و گفت:
    - بیا بالا .
    سوار شد. ستاره ساکت بود و این ماهک را میترساند.
    ماهک: ستاره ساکتی؟
    ستاره: دارم فک میکنم اجی.
    ماهک: به چی؟
    ستاره : دلم واسشون تنگ میشه.
    ماهک دستانش مشت شد و لبش را گزید . سینان زیرکانه تمام حرکات او را زیر نظر داشت. میترسید و نگران بود؟از چه؟ عادت کردن و وابستگی در سن ستاره که عادی بود.
    سینان: دلت واسه منم تنگ میشه؟
    ستاره شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -معلومه که نه.
    سینان: ااا چرا؟
    ستاره: میخواستی عروسکم و ازم بگیری.
    سینان: خوب بهتر رقصیده بودم.
    ستاره : نه خیرم. من بهتر رقصیدم مگه نه اجی ؟
    ماهک سری تکان داد و گفت:
    -هوممم....اره اره.
    سینان: کجا برم خانوم؟
    ماهک : ببخشید مزاحمتون شدم.
    سینان: گفتی کجا؟
    ماهک ادرس را گفت. سینان نیم نگاهی به ماهک کرد. چشمانش میلرزید و اماده بارش بود. کف دستش خیس بود و پایین مانتو اش از بس ذر دستش مچاله شده بود چروک شده بود.
    ستاره خمیازه ای کشید و گفت: بخوابم ابجی؟
    ماهک ان قدر تو فکر بود که متوجه حرف ستاره نشد.
    سینان به جای او جواب داد: اره بخواب تا برسیم.
    ماهک به عقب برگشت و با دیدن ستاره لبخندی زد و اهسته گفت:
    -خوابید.
    سینان بی توجه به حرف او گفت:
    - از چی میترسی؟
    ماهک متعجب نگاهش کرد. خودش هم میدانست که باید با او حرف بزند وگرنه سکته میکرد.
    :ستاره.
    سینان: عادیه که. این وابستگی این عادت.
    :نه برای ستاره.
    :شوخی میکنی؟ستاره بچه است. مثله تمام بچه های همسن و سالش!
    ماهک تنها گفت:
    -میشه نگه دارید.
    سینان چشم گرد کرد و گفت:
    -ببین. من فقط میخوام کمکت کنم. من روان شناسم خیلی خوب متوجه رفتارت، حالتات شدم . فقط میخوام کمکتون کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    ممنون از همراهیتون:aiwan_light_heart:
    [HIDE-THANKS]ماهک: همینجا نگه دار.
    سینان کنار پارک کوچیک نگه داشت.
    -ماهک کمربندش را باز کرد و روبه او گفت: پیاده نمیشین؟
    سینان پیاده شد و کنار ماهک روی نیمکت نشست.
    ماهک:ستاره با بچه های هم سن و سالش فرق میکنه.
    :متوجه نشدم.
    ماهک ببا بغض گفت:
    -ستاره مادر و پدر نداره.
    سینان یخ کرد. ان بچه؟ فکرش را هم نمیکرد.
    ماهک ادامه داد: ستاره اینو حس کرده .زمانی که نباید حس میکرد.اون افسردگی داشته.
    دیگر کافی بود. ان نیم وجبی این همه فشاربهش وارد شده بود؟
    :میخوام بیشتر بدونم.لطفا.
    ماهک:ستاره وقتی بچه بود گیر میده که باید بریم شمال.پدرمم چون علاقه زیادی به ستاره داشته قبول میکنه و راه میوفتیم شمال. مادربزرگم اونجا زندگی میکرد.تو راه با یه کامیون که راننندش خوابالود بوده تصادف میکنیم.ستاره بغـ*ـل من خواب بود و برای همین کمترین اسیب و دید. وقتی مارو میکشن بیرون من یه کم هوشیار بودم.اون سرو صداها رو متوجه میشدم.وقتی که گفتن بیچاره ها یتیم شدن. مادر و پدرشون درجا مردن . و او نموقع تنها من هوشیار نبودم. ستاره هم.
    ماهک دیگر نتوانست ادامه دهد. ادامه حرفش در میان هق هقش گم شده بود.
    سینان ارام دستش را دورش حلقه کرد و گفت:
    -خیله خوب. اروم.
    ماهک:ببخشید.
    سینان: الان که ستاره خیلی بهتره.
    ماهک:اره. اما نیلوفر خانوم اون یاد مامانم میندازه. داره به گذشته برمیگرده.
    ***
    اربـاب در میان جمعیت چشم گرداند سینان را نیافت.
    به مستخدم گفت:
    -تلفن و برام بیار.
    اقای علوی لبخندی به او زد و گفت:
    - داداش این غذاها خیلی خوشمزه شده. ادرس رستورانش و باید بدی بهما.
    لبخندی زد و گفت:
    -رازه.
    اقای علوی به کمرش ضربه ای زد و گفت:
    -بد نباش.
    اربـاب همان طور که تلفن را میگرفت گفت:
    - تا ببینم چی میشه .
    شماره سینان را گرفت و روی گوشش گذاشت و از جمعیت دور شد. دوبوق خورد که صدای خسته سینان امد: هووم؟
    باربد متعجب پرسید:کجایی داداش؟
    سینان بلند گفت:
    -از کتو کول افتادم. اومدم بار بری.
    صدای دختری امدکه گفت:
    -کسی مجبورت نکرده بود که.
    اربـاب: صدای کی بود؟دختر اوردی خونه؟
    سینان خنده ای کرد و گفت:
    - دختر بیارم خونه ام ؟ اونم اینو؟
    اربـاب گیج گفت:
    -کجایی سینان؟
    سینان : اومدم خونه یکی از دوستام.
    اربـاب: کی؟
    سینان:نمیشناسی.جدیدا باهاش دوست شدم.
    اربـاب: دقیقا کی؟
    سینان :امروز که داشتم میومدم خونه ات.
    اربـاب:خوب نمیای؟
    سینان: نه. برام غذا نگه داریا. الان نمیتونم بیام اینجا گیرم.
    باربد:مشکوکی!
    سینان: نه حالا فردا باید بیام باهات حرف بزنم میام خونه ات.
    باربد: نه نیلوفر خانوم داره میره خونه خواهرش بیا شرکت.
    سینان: خیله خوب میام شرکت. دستتون درد نکنه خانوم. لازم به زحمتتون نبودیم.
    اربـاب: سینان دست از پا خطا کنی زنگ میزنم مامانت راپورتت میدم.
    سینان خندید و گفت:
    -خیله خوب.من باید برم فعلا.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    به نظرتون رمان جذابه؟
    ممنون میشم نظراتتون و بهم بگید .:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:
    [HIDE-THANKS]ماهک به ماه در اسمون نگاه کرد. چه زیبا و فاخرانه خودش را به نمایش گذاشته بود.
    لبخندی زد.
    باربد از پنجره به او نگاه میکرد. غرق در اسمان بود. به سمته در رفت و بازش کرد. کنار ماهک نشست.
    ماهک کمی خودش را جمع کرد. باربد صحبت را باز کرد: شنیدم ترکی دوست داری.
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    -اره. زبون قشنگی دارن. مردمشونم همین طور. خون گرمن.
    باربد ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
    -و دیگه؟
    ماهک گیج تکرار کرد:دیگه؟!
    باربد با خنده گفت:
    -اره میخوام بیشتر در مورد خودمون بدونم.
    ماهک با هیجان گفت:
    - شما ترک هستید؟
    باربد سری تکون داد.
    ماهک: ترکیه؟
    همان طور که سرش و تکون میداد گفت:
    -استانبول.
    ماهک لبخند گنده ای زد و گفت:
    - اصلا فکرش و نمیکردم.اخه اسم و فامیلتون.
    باربد لبخند تلخی زد : پدرم ماله اونجاست . و پدر بزرگم ایرانی بوده.
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    -خدا رحمتشون کنه.
    باربد: زنده است.
    ماهک لبش را گزید و گفت:
    -ببخشید من فک کردم مثله مادرتون.
    باربد سریع گفت:
    -هردوشون زنده اند اما ایران نیستند.
    ماهک بازهم لبش را گزید و گفت:
    - من واقعا معذرت میخوام . من شنیده بودم.
    باربد: از کی؟
    ماهک ارام گفت :
    - ستاره.
    و باربد لبخندی زد و به یاداورد روزی را که به او گفته بود او هم خانواده اش را از دست داده.
    ماهک: من یه تشکر به شما بدهکارم.
    باربد نگاهش کرد.
    ماهک: در مورد ستاره.شما از توفانی که داشت میومد جلوگیری کردید.
    باربد: و منم یه عذر خواهی به شما. نباید بدون اجازتون خواهرتوون وبیرون میبردم.
    ماهک خنده ای کرد و گفت:
    - یر به یر شدیم.
    باربد خنده ای کرد.
    : ترکی بلدین حرف بزنین؟
    ماهک سرش را به معنی بله تکون داد که باربد گفت:
    - نسزیزن؟(خوبی؟)
    ماهک جواب داد: ایمی سین!(خوبم)سن نسزین؟(شما چه طورین؟)
    باربد: چک ایم.(خیلی خوبم)
    باربد: نعبر؟(چه خبر)
    ماهک سری تکون داد و گفت:
    - ندیم؟(چی بگم)
    باربد سری تکان داد و گفت:
    -گوزل( خوبه!)
    ماهک لبخندی زد. باربد اعتراف کرد: میدونی. برام خیلی جالبه . یه دختر مثله تو. با این همه هنر.
    ماهک متعجب به سمتش رو برگرداند. الان این تعریف بود؟
    باربد واضح تر گفت:
    - تو رشته ات پزشکیه نه؟ میتونم حدس بزنم خیلی ام موفق بودی. اما رهاش کردی؟چرا؟خیلی دوست دارم بدونم چرا.
    ماهک نگاهش را به اسمان دوخت و گفت:
    - زندگی من مثله این اسمونه. تیره و پر از ابر.
    باربد نگاهش کرد. ماهک میخواست صحبت کند؟ از زندگی اش بگوید؟!
    ماهک: بعد از مرگ مادر و پدرم. زندگی من دیگه فقط زندگی من نبود. زندگی ستاره بود. زندگی عزیز بود. باید از یه چیزایی میگذشتم.
    باربد متعجب نگاهش کرد.
    ماهک: حتی چیزی که عاشقش بودم.
    باربد: من متاسفم.
    ماهک نگاهش کرد و با تلخی گفت:
    -متاسف؟نباش. تو نمیدونی تو این چند سال چه سختی هایی کشیدم.
    باربد با احتیاط دسته ماهک را گرفت و[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]باربد با احتیاط دسته ماهک را گرفت و امد چیزی بگوید که ماهک اخمی کرد و بلند شد تا برود که باربد ادامه داد: من بهت اجازه ندادم بری.
    ماهک روی پاشنه پا چرخید و نگاهش را به چشمانش دوخت و طلبکارانه گفت:
    - خوب امر بفرمایید اربـاب.
    چه شد که اینجوری شد؟
    همه چی که داشت خوب پیش میرفت.
    غرور گلوی باربد را فشرد.
    اهسته زمزمه کرد: حالا میتونی بری.
    ماهک پاکوبان وارد امارت شد و در را محکم بست: چی باعث شده بود قلبش اینگونه در برابر لمس یک مرد غریبه بکوبد.
    ***
    نگاه نیلوفر خانوم از صورت اخمو ماهک به صورت جدی باربد در حال گردش بود.اتفاقی افتاده بود که او بی خبر بود؟
    سر صحبت را باز کرد:چه خبرا باربد؟
    باربد:اول صبحی چه خبری میخواد باشه !؟
    نیلوفر خانوم سری تکان داد و به سمت ماهک برگشت:دیشب خوب خوابیدی عزیزم؟
    ماهک اخمو نیم نگاهی به باربد انداخت و سری تکان داد.
    نیلوفر خانوم اهی کشید و عقب کشید: ممنونم عزیزم.
    باربد لیوان شیرش را برداشت و کمی لب زد.اخم هایش در هم رفت: این چرا شیرین نیست؟
    ماهک اخمو گفت:
    -عسل تموم شده بود.
    باربد :تموم شده بود میگفتی رضا بخره .
    ماهک: یادم رفت.
    باربد فوران کرد:یادم رفت ؟همین؟؟؟
    ماهک تنها گفت:
    -از جای دیگه پری سر من خالی نکن.
    باربد اخم در هم کرد: از جای دیگه؟؟
    ماهک دست به سـ*ـینه گفت:
    -بله. از وقتی اومدی پای سفره منتظری یه چیزی بشه دعوا کنی...
    باربد ابرو بالا انداخت: بعد خانوم کاشف از کجا فهمیدن این موضوعو؟
    ماهک بی حواس گفت:
    -از اخم های درهمت...از صبح به خیری که نگفتی. ...از طرز حرف زدنت با نیلوفر خانوم...
    لبخندی گوشه لب باربد نشست: صبح به خیر.
    ماهک گیج سر بلند کرد.
    باربد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - گفتم شاید اخمای جنابعالی به خاطر صبح به خیری که نگفتم.
    ماهک اخم کرد و جدی گفت:
    - به خاطر رفتار دیشبتونه.
    باربد مشت درهم کرد. دیشب کاملا خراب کرده بود.
    شاید باید کمی از غرور مزخرفش برای ماهکش کم میکرد.
    لیوان شیرش را در دستش گرفت و گفت:
    -دیشب من منظوری نداشتم.
    دستش مشت شد . این چه بود گفت این وسط؟
    درستش کرد: یعنی اون منظوری که تو فکر میکنی رو نداشتم.
    ماهک چشم درشت کرد.
    باربد ادامه داد: این اولین باره که میخوام در مورد احساسم با کسی حرف بزنم. من با تو یه احساس متفاوتی دارم. اروم ترم... خندون ترم.. پر از احساس خوبم. من دوست دارم که این رابـ ـطه" اربـاب و اشپز " تموم شه. من دوست دارم با تو وارد یه رابـ ـطه جدی تر شم.
    ماهک شکه شده بود. با او احساس بهتری داشت؟ به او ارامش میداد؟
    تصویر خانجون و ستاره جلو رویش شکل گرفت.
    ارام از پشت صندلی بلند شد و گفت:
    -این رابـ ـطه اشتباهه.از نظر من این رابـ ـطه اشتباه.
    باربد ماتش برد. اولین بار بود خودش پا برای یک رابـ ـطه جلو گذاشته بود و اولین بار بودکه دختری به او نه میگفت! انقدر شنیدن نه از زبون دخترکش شکه اش کرده بود که نفهمید دخترکش گریان او را ترک کرده.
    ***
    سینان ابرو کشید. باز این دختر از خود راضی؟ نازپری با دیدنش ایشی گفت و زنگ را زد.
    سینان: زحمت نکش صد بار زدم. کسی خونه نیست.
    نازپری چشم درشت کرد و گفت:
    - یعنی چی کسی خونه نیست؟
    سینان شونه ای بالا انداخت و گفت :
    -حتما رفتن بیرون.
    نازپری انگار قانع نشده بود. اخر خانجون مگر جایی را داشت؟
    سینان: شاید رفته خرید.
    ناز پری با خود زمزمه کرد : خرید.
    سینان به سمته ماشینش و ناز پری به سمته خونشان رفتند که ناز پری خشکش زد. اگر خدایی نکرده اتفاقی برای او افتاده باشد چه؟!
    نازپری کتش را گرفت و گفت:
    -من. دلم شور میزنه باید برم تو رو ببینم.
    سینان چشم درشت کرد.
    نازپری: لطفا!
    سینان سری تکان داد و گفت:
    -خیله خوب میریم داخل.اما میشه بگین چه جوری؟
    ناز پری کنار دیوار ایستاد و کفش هایش را در اورد و گفت:
    - قلاب بگیر. [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]سینان متعجب گفت:
    -من قلاب بگیرم؟
    نازپری: نه پس من.
    سینان چشم غره ای رفت و خم شد. ناز پری روی دست هایش بلند شد.
    سینان: پاتو بزار روشونه ام.
    ناز پری به ان کار عمل کرد و گفت:
    -همینم کم مونده الان یه کی مارو ببینه.
    سینان: پس زود باش دیگه.
    ناز پری به سمته دیوار جهش برداشت و یک پایش را بالا برد . سینان محکم ان پایه دیگه اش را گرفت.چیزی جلوی پایش افتاد . سینان چشم هایش را به ان دوخت.
    صدای نازپری امد: وای خدا اسپری ام.
    و به اسپری اش که حالا کاملا مچاله شده بود نگاه کرد. ان اسپری برای این دختر بود؟!تنگی نفس داشت ؟
    سینان: بدو.
    ناز پری خم شد و روی زمین پرید. سینان به سمته در رفت و گفت:
    -باز کن.
    ناز پری ان را باز کرد و به سمته داخل رفت. سینان نگاهی به دور و بر انداخت. متعجب به سیگار نیم سوخته نگاه کرد. بلندش کرد . هنوز کمی داغ بود. این پیرزن که سیگار نمیکشید پس؟
    صدای جیغ ناز پری امد. به سمته داخل رفت. با دیدن عزیز سریع به سمتش رفت.
    ناز پری گریون گفت:
    - قلبش کند میزنه. دستش سرده. فک کنم ...
    ناز پری چشم درشت کرد و سر خانجون را بالا اورد. سینان سری پشتی قرمز را زیر سرش گذاشت.
    ناز پری دهانش را باز کرد و دستش را گره زد و روی سـ*ـینه اش گذاشت و گفت:
    - تورو خدا خانوم جون.
    باز فشار داد. ناز پری زجه زنان گفت:
    - ماهک شمام از دست بده میمیره. چیزی ازش باقی نمیمونه. خواهش میکنم. به خاطر ماهک. به خاطر ستاره. اونا نمیتونن زنده بمونن.
    و با تمام فشارش به سـ*ـینه اش ضربه وارد کرد. لب های خانوم جون برای ذره ای هوا گشاد شد.
    ناز پری لبخند زد و بغلش کرد و گفت:
    -ممنونم ممنونم.
    خانوم جون چشمانش را نیمه باز کرد و اروم گفت:
    -سـ*ـینه ام. قلبم.
    ناز پری سریع گفت:
    -باید ببریمش بیمارستان.
    سینان خانومجون را بغـ*ـل کرد و سویچش را به ناز پری داد و گفت:
    -بازش کن.
    ناز پری کنار خانوم جون نشست و گفت :
    -اروم نفس بکشین. الان میرسیم.
    خانوم جون: ستاره ام.
    ناز پری دنباله کیفش گشت. یادش امد جلوی در خانه انداخته بودش. سینان گوشی اش را به طرفش گرفت. ناز پری گرفت و به خانه زنگ زد.
    نازپری: الو مامان جان؟
    مادر: الو نازپری تویی؟ صدات گرفته مامان؟کجایی؟
    نازپری:مامان من دارم میرم بیمارستان.
    مادر: بیمارستان؟ واسه چی؟
    اب دهنش را قورت داد و گفت:
    -حالا بهتون میگم . کوله ام و جلوی در گذاشتم بیزحمت تا نبردنش بیارین تو.
    مادر: مامان داری نگرانم میکنی. خودت خوبی؟ قلبت؟
    دستش را روی قلبش گذاشت که ارام ارام داشت جمع میشد.
    نازپری: اره من خوبم. قلبمم خوبه. یه چیز دیگه. ستاره رو بیارین پیش خودتون و بگین خانجون رفته خرید.
    مادر:برای خانجون اتفاقی افتاده اره دختر د حرف بزن دقم دادی.
    نازپری: مامان تورو خدا نزار دروغ بگم بهت. میدونی که نمیتونم. پس مجبورم نکن.
    مادر اهی کشید و گفت:
    -باشه باشه.
    نازپری: خیله خوب. بهتون باز زنگ میزنم باشه؟
    مادر: باشه مادرجان باشه!
    و تلفن را به سمته سینان گرفت و گفت:
    -ممنون.
    سینان سری تکون داد و پیاده شد و فریاد زد: یه برانکادر بیارید.
    دستانش یخ زده بودند. سرش را به دیوار تکیه داد. ایست قلبی ! اب دهنش را قورت داد. چه طور به ماهک بگوید؟ عزا گرفت.
    : بپوشونشون.
    چشم هایش را به سینان دوخت. سینان از حالت دو زانو در اومد و کنارش نشست و به کفش ها اشاره کرد. نازپری نگاهش را به جفت کفش روبه رویش انداخت. صورتی بود و زیبا. تشکری کرد و پایش را در ان ها برد تازه درک کرد که کل راه را پا به برهنه طی کرده است. لبش را گزید. قلبش هنوز هم فشرده میشد. ای کاش این استرس زود تر تمام شود.
    سینان اسپری را به طرفش گرفت و گفت:
    - فک کنم لازمتون بشه.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]- فک کنم لازمتون بشه.
    نازپری قدردانه به او نگاه کرد و گفت:
    - ممنونم.
    سینان لبخندی زد. چه خوب بدون دعوا کنار هم نشسته بودند.
    صدای باربد امد: تویه دیوونه به تمام معنایی سینان.
    سینان به سمتش برگشت. هردو امده بودند. نازپری با دیدن ماهک خون در رگ هایش یخ بست. ماهک هنوز متوجه نازپری نشده بود شکایت وار گفت:
    -نمیدونید چه جوری خودمون و رسوندیم. شما که حالتون خوبه.
    نازپری با بغض صدایش کرد: ماهک؟
    ماهک با دیدن نازپری چشم درشت کرد و گفت:
    -نازی؟
    نازپری سرش را پایین انداخت و گفت:
    - خانوم جون.
    و همین حرف کافی بود تا ماهک روی زمین سقوط کند. باربد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و گفت:
    -خوبی؟
    ماهک دستش را پس زد و گفت :
    -خانوم جونم. چش شده؟ باتو ام نازی.
    سینان ارام گفت:
    - اروم باش. حالش خوبه. الان تو اتاقه . میخوای ببینیش؟
    ماهک سر تکان داد و سینان در را برایش باز کرد. با دیدن چشمان باز خانوم جونش لبخندی زد و گفت:
    - خانوم جون؟
    خانوم جون لبخندی زد و گفت:
    -جان؟
    به سمتش رفت و در اغوشش گرفت.
    سینان در را بست.
    باربد: چه اتفاقی افتاده؟
    سینان قضیه را تعریف کرد.
    باربد: تو اونجا چیکار میکردی؟
    سینان: یه چیزایی هست که نمیدونی.
    باربد مشکوک نگاهش کرد: چی؟
    سینان کلافه نگاهش کرد. دستش را درون موهایش فرو برد. اصلا دوست نداشت از مشکل ماهک حرف بزند.
    صدای بسته شدن در امد.
    نازپری شک زده گفت:
    -ماهک؟
    باربد سریع نگاهش را به او سپرد. ماهک رنگش پریده بود.
    نازپری بازوانش را گرفت و گفت:
    -خوبی؟ رنگت چرا پریده؟دیدی که خانجون خوب بود!
    ماهک تنها ناله کرد: بردنش. تمام زندگی ام و بردن.!
    ***
    در ماشین را بست و گفت:
    - نه هنوز پیدا نشده.
    رضا گفت:
    - خیله خوب . حرس نخور پیدا میشه.حالا چه قد پول بوده؟
    ماهک:
    - سی و پنج میلیون.
    رضا سوتی کشید و گفت:
    -دختر کدوم دیوونه ای این همه پول نقد خونه اش نگه میداره؟
    ماهک لب برچید:
    - بابا شنیده بودم تو این بانکه داره برشکست میشه پولم و سریع کشیدم بیرون برم یه جای دیگه بزارم.
    رضا : خیله خوب. امید داشته باش. پیداش میکنن.
    ماهک زمزمه کرد: خداکنه.
    ***
    مشغول خواندن کتابش بود و روی تخت دراز کشیده بود. صدای شکستن چیزی امد. سرش را بالا گرفت.
    مگر نیلوفر خانوم نرفته بود؟
    روسری اش را به سرش کرد. از پله ها پایین امد. همه جا تاریک بود.
    : کسی اینجاست؟نیلوفر خانوم؟
    به سمته اشپزخانه رفت. سایه ای را حس کرد. دستش را به سمته چراغ برد و روشنش کرد. چشم هایش را باز و بسته کرد تا به روشنایی عادت کنند.
    نگاهی به اطرافش کرد. شونه ای بالا انداخت حتما اشتباه شنیده بود. برگشت عقب که با دیدن اربـاب جیغی کشید.
    : ترسیدم.
    باربد دستش را روی گونه ماهک گذاشت و ارام و زمزمه مانند گفت:
    _تو چرا اینقدرخوشگلی؟
    ماهک متعجب گفت:
    _مستین؟
    باربد اما دیگر طاقت نداشت بالاخره اعتراف کرد: دوست دارم.
    ماهک متعجب نگاهش کرد.
    : شما مستین. نباید اینقدر میخوردین تا حالا هذیون بگین اربـاب.
    باربد صدایش را بالا برد: فقط یک بار.فقط برای یک بار.
    صدایش کاهش یافت: به اسم صدام کن.
    ماهک نمیدانست چه باید بگوید. او هم مـسـ*ـت بود ولی انگار نبود. تو این دنیا بود اما انگار نبود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک هذیون وار صدایش زد :باربد.
    باربد چشم هایش برق زد.
    : جانه باربد؟
    ماهک ارام گفت:
    -بازیم نده.
    باربد دستش را دو طرف صورتش گرفت و جدی گفت:
    - اون قد مـسـ*ـت نیستم که نفهم چی دارم میگم. بهت گفته بودم که بهم اعتماد کن. یه بله بهم بگو. بزار کل دنیا رو به پات بریزم.
    ماهک اما ذهنش جایی دور از قلبش میگشت. در نزدیکی ستاره و خانجونش.
    باربد ذهنش را خواند: ماهک یه ذره به خودت فک کن. به من. خواهش میکنم. این فرصت و ازمون نگیر.
    ماهک نگاهش کرد.مگر این دختر چند سال داشت؟ مگر چند بار عاشق شده بود؟ چگونه میخواست جلوی خودش را بگیرد؟ جلوی این احساس طغیان کرده را بگیرد؟
    : شرط دارم.
    باربد لبخندی زد و گفت:
    - نشنیده قبوله.
    : دیگه هیچوقت نوشیدنی نخور.
    :سوز(قول)
    :قول بده بعد من دستت به هیچ زنی نخوره.
    باربد لبخند زیبایی زد و گفت:
    - چشم خانومم تو تا اخر برام کافی. قول میدم .
    محکم در اغوش هم تابیده شدند. ماهک لبخند زیبایی زد و دستانش را دور باربد محکم تابید و حتی یک لحظه نخواست به این فکر کند که ایا تصمیم عجولانه اش درست است یا نه؟!
    ***
    نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت:
    - امروز انگاری شادی باربد.
    باربد لبخندی زد و گفت:
    -چرا نباشم؟روز به این قشنگی!
    نیلوفر خانوم سری تکان داد و گفت:
    -چی بگم. والا من از کاره شما سر در نمیارم.
    ماهک لبخندش را کنترل کرد و گفت:
    - براتون چایی بریزم؟
    باربد لبخندی زد و گفت:
    - من یکی میخوام.
    ماهک بلند شد و کنارش ایستاد و قوری چایی را برداشت و کنارش ایستاد.
    باربد دستش را برداشت و روی دست او گذاشت.
    ماهک نگاهش رنگ نگرانی گرفت. باربد اما با تمام عشقش نگاهش میکرد.
    نیلوفر خانوم یکدفعه سرش را بلند کرد و گفت:
    - بچه ها راستی...
    هردو هل شدند. باربد فوری دستش کشید که باعث شد بخشی چای از ان روی پایش بریزد و صدای اخش در بیاید.
    نیلوفر خانوم خندید و گفت:
    - خیله خوب پسرجان اروم. ها چی میخواستم بگم؟
    باربد اروم گفت:
    -مارو از حس بیرون بیاری.
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    -من برم ظرفا رو بشورم.
    باربد: بشوری؟ مگه ماشین ظرفشویی نداریم؟
    نیلوفر خانوم متعجب نگاهش کرد.
    ماهک: خوب ظرفای ما که کمه.
    باربد: پول دادم خریدمش که خاک بخوره؟
    ماهک: خیله خوب با ماشین میشورم.
    نیلوفر خانوم چشم درشت کرد و نگاهش بین ان دو درگردش افتاد.
    رضا: اقا. ماشین اماده است بریم؟
    باربد: باید شلوارم و عوض کنم.
    و به سمته بالا رفت.
    رضا لبخندی به ان دو زن زد و گفت:
    -صبح عالی متعالی.
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    -سلام. صبحونه خوردی؟
    رضا: اره. ممنون.
    باربد اماده پایین امد. ماهک لبخندی به او زد و باربد چشمکی برایش زد و به بیرون رفت.
    اس ام اسی برایش امد: شب اماده باش بریم بیرون.
    چشم درشت کرد. باربد؟ با او؟ بیرون؟
    لبخندی صورتش را پر کرد. چی بهتر از ان!
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا