[HIDE-THANKS]نیلوفر خانوم با دیدن پسرش فشارش افتاد.
نگاهش بر روی پهلوی اوفتاد. دستش را روی پهلوی دردمندش گذاشت و فشارش داد تا از دردش بکاهد اما با این کار دستش خیس شد. دستش را بالا اورد.
صدای یا ابولفضل گفتن کسی امد. نگاهش را به در دوخت. تمام شد...نیلوفر خانوم چیزی که نباید میفهمید ،را دید.
نیلوفر خانوم با دیدن خون روی لباس خاکستری او دستش را به در اویخت تا نیوفتد.
سعی کرد دایه اش را تسلی دهد.
اربـاب :هیچی نیست نیلوفر خانوم .ببین خوبم.
نیلوفر خانوم صورت رنگ پریده اش را به او دوخت.
نیلوفر خانم ترسان گفت:
-خ.... و..... ن.
حالا دیگر واقعا نمیدانست چگونه باید این را توجیح کند.
نیلوفر خانوم به سمته او رفت و گفت:
-به من دروغ نگو.
اربـاب به چشم لرزیدن مردمک چشمانه دایه اش را میدید. سعی کرد بلند شود که نیلوفر خانوم جیغ زد : نه بشین.
و کنارش نشست و سعی کرد دستش را که محکم پیرهنش را پسبیده بود کنار بزند تا به زخمشش نگاهی بندازد.
اربـاب به هیچ عنوان نمیخواست او رد بخیه ها را ببیند.محکم پیرهنش را چسبیده بود.
صدای سینان امد: نیلوفرخانوم؟
نیلوفر خانوم با شدت بیشتری پیرهنش را کشید و گفت:
-سینان بگو پیرهنش رو ول کنه.
سینان که اوضاع رو خطری دید بازوی نیلوفر خانوم را گرفت و گفت:
- نیلوفر خانوم بیاین اینور من به زخمش یه نگاهی بندازم .شما خودتون و ببینید به نظرتون طاقت دارین؟
نیلوفر خانوم که حقه سینان را خورده بود عقب کشید تا او نگاهی به زخم او بندازد.
سینان زمزمه کنان گفت:
-پسره خنگ تو که بخیه ت و تازه بازکردی.چیکار کردی با خودت؟!
زمزمه کنان جواب داد: تا منو بیمارستان نبره ول نمیکنه توروخدا یه کاریش کن.بفهمه بخیه خورده حالش بدتر میشه.
سینان بلند شد و مستخدمی را صدا زد تا برایش کمی باند از جعبه کمک ها و اب قند بیاورد.
*
خانه در سکوت بود. جو خانه فوق العاده بد بود. نیلوفر خانوم باور نکرده بود و دلخور بود از دست دو مردی که روبه رویش نشسته بودند. مگر میشد به میز خورد انچنان خونریزی داشته باشد؟ دکتر نبود اما چیزی حالیش میشد دیگر.
سینان جو را تغییر داد: نیلوفر خانوم این اشپزتون نمیخواد بهمون غذا بده؟
اربـاب که حالا سنسورش کاملا روشن شده بود نگاهش را به دایه اش دوخت. دایه نگاهی به ساعت انداخت.تازه الان گذشت ساعت را متوجه شده بود.
نیلوفر : ای وای من یادم رفت.قرار بود بره یه سری محلشون ازاونور من به رضا بگم بره دنبالشون.
و خواست بلند شود که اربـاب پیش دستی کرد و گفت:
- من خبرش میکنم.
و اما سینان در این هیرواگیری به دنبال کشف حقیقت بود.
همان طور که قهوه اش را مینوشید ، نگاهش در بین ان دو چرخ زد.
واقعیت چه بود؟میتوانست کشفش کند؟ قطعا نمیتوانست مگربه کمک ان مرد پدر نام که طرفدارش شده بود.
***[/HIDE-THANKS]
/ویرایش شد/
نگاهش بر روی پهلوی اوفتاد. دستش را روی پهلوی دردمندش گذاشت و فشارش داد تا از دردش بکاهد اما با این کار دستش خیس شد. دستش را بالا اورد.
صدای یا ابولفضل گفتن کسی امد. نگاهش را به در دوخت. تمام شد...نیلوفر خانوم چیزی که نباید میفهمید ،را دید.
نیلوفر خانوم با دیدن خون روی لباس خاکستری او دستش را به در اویخت تا نیوفتد.
سعی کرد دایه اش را تسلی دهد.
اربـاب :هیچی نیست نیلوفر خانوم .ببین خوبم.
نیلوفر خانوم صورت رنگ پریده اش را به او دوخت.
نیلوفر خانم ترسان گفت:
-خ.... و..... ن.
حالا دیگر واقعا نمیدانست چگونه باید این را توجیح کند.
نیلوفر خانوم به سمته او رفت و گفت:
-به من دروغ نگو.
اربـاب به چشم لرزیدن مردمک چشمانه دایه اش را میدید. سعی کرد بلند شود که نیلوفر خانوم جیغ زد : نه بشین.
و کنارش نشست و سعی کرد دستش را که محکم پیرهنش را پسبیده بود کنار بزند تا به زخمشش نگاهی بندازد.
اربـاب به هیچ عنوان نمیخواست او رد بخیه ها را ببیند.محکم پیرهنش را چسبیده بود.
صدای سینان امد: نیلوفرخانوم؟
نیلوفر خانوم با شدت بیشتری پیرهنش را کشید و گفت:
-سینان بگو پیرهنش رو ول کنه.
سینان که اوضاع رو خطری دید بازوی نیلوفر خانوم را گرفت و گفت:
- نیلوفر خانوم بیاین اینور من به زخمش یه نگاهی بندازم .شما خودتون و ببینید به نظرتون طاقت دارین؟
نیلوفر خانوم که حقه سینان را خورده بود عقب کشید تا او نگاهی به زخم او بندازد.
سینان زمزمه کنان گفت:
-پسره خنگ تو که بخیه ت و تازه بازکردی.چیکار کردی با خودت؟!
زمزمه کنان جواب داد: تا منو بیمارستان نبره ول نمیکنه توروخدا یه کاریش کن.بفهمه بخیه خورده حالش بدتر میشه.
سینان بلند شد و مستخدمی را صدا زد تا برایش کمی باند از جعبه کمک ها و اب قند بیاورد.
*
خانه در سکوت بود. جو خانه فوق العاده بد بود. نیلوفر خانوم باور نکرده بود و دلخور بود از دست دو مردی که روبه رویش نشسته بودند. مگر میشد به میز خورد انچنان خونریزی داشته باشد؟ دکتر نبود اما چیزی حالیش میشد دیگر.
سینان جو را تغییر داد: نیلوفر خانوم این اشپزتون نمیخواد بهمون غذا بده؟
اربـاب که حالا سنسورش کاملا روشن شده بود نگاهش را به دایه اش دوخت. دایه نگاهی به ساعت انداخت.تازه الان گذشت ساعت را متوجه شده بود.
نیلوفر : ای وای من یادم رفت.قرار بود بره یه سری محلشون ازاونور من به رضا بگم بره دنبالشون.
و خواست بلند شود که اربـاب پیش دستی کرد و گفت:
- من خبرش میکنم.
و اما سینان در این هیرواگیری به دنبال کشف حقیقت بود.
همان طور که قهوه اش را مینوشید ، نگاهش در بین ان دو چرخ زد.
واقعیت چه بود؟میتوانست کشفش کند؟ قطعا نمیتوانست مگربه کمک ان مرد پدر نام که طرفدارش شده بود.
***[/HIDE-THANKS]
/ویرایش شد/
آخرین ویرایش: