کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
جوابی نداد! راست وایسادم. لابد مُرد دیگه! صاف ایستادم دستام رو به کمرم زدم و نفس عمیقی کشیدم. جیغ و داد ها دیگه داشتن گوش کر میکردن. البته اینم بگم هر کی برنده می شد همین بساط بود!. ولی خدایی، چه قهرمان بودن حس خوبیه. اصلا یه وضعی! تو همون حالت چشمام بسته شد و از پشت، تِلِپی افتادم زمین!
*****
با صدای خنده بچه ها بهوش اومدم ولی بدون اینکه چشمام رو باز کنم نالیدم:
- زهرعنکبوت بگیرید! مثلا مریض رو به موتَم هااا! چه خبرتونه!
صدای خندشون دو باره بلند شد که ایندفعه خودم هم اروم همراهی کردم.
استورمی- میدونی قسمت مورد علاقه من از مسابقه تو چی بود؟!
چشمام رو باز کردم. هر چهار تاشون با نیش باز که شامل هرا، با لباس بیمارستان هم می شد بالای سرم جمع شده بودن. یکی از ابرو هام ر‌و بالا بردم و لبام رو غنچه کردم.
- برار حدث بزنم..... اونجا که اون سگ جون بالاخره چشماشو بست؟!
همه خندیدن که استورمی با حرکت دستش ساکتشون کرد و با هیجان و خنده جیغ زد.
استورمی - نع! ... اونجاش که تو مثل یه قهرمان بعد از بیهوش کردن رقیب سرسختت غش کردی!
و پقی زدیم زیر خنده! حالا که فکرش رو میکنم، با اون ژستم چه موقعی و چه باکلاس هم غش کردم!
هرا - اروس ازت فیلم گرفته بود. باورت می شه هر فیلمت رو بیست دارک(دارک: مثلا واحد پول اونا) فروخته؟!!
با خنده ی ارومی که باعث اذیت شدن دنده هام می شد غریدم:
- ممنون اروس که سوژه ترم کردی!
اروس - اصلا قابل تو رو نداشت عروسکم!
میوزا- الان خوبی؟
نگاه خنثی ای بهش کردم و شونه ای بالا انداختم.
- اگه سر باندپیچی شده ام، سوراخ های روی پام، سوختگی پهلوم،سوزش ریشه های موهام، تاری بیناییم، درد دنده هام، کبودی دور گلوم، درد استخون های بال هام، درد کمرم، سر دردم، اسیب تقریبا جزیی تار های صوتیم، سوزش حنجره ام، ورم گلوم، کوفتگی تمام بدنم و درد پاهام رو نادیده بگیریم،.... بهتر از این نمی شم!
میوزا - فکرش رو می کردم! نگران نباش زودی خوب می شی، چون بخاطر شدت این درد هایی که گفتی نبود که غش کردی! فقط فشارت افتاده بود!!
و به سِرُم قندی که کنار تخت اویزون بود اشاره کرد! هرا همونطور که به نرده های لب تخت بیمارستان تکیه می داد گفت:
هرا- اینم از یه مسابقه دیگه! من باختم. راویس و استور بُردند! حالا فقط میمونه مال شما دوتا.
و به اروس و میوزا اشاره کرد. و ادامه داد:
هرا- من و این دوتا خل که دیگه به مدت یکماه و نصفی آزاد شدیم! یو هوو.
منم مثل خودش بی حوصله مشتم رو بالا بردم و نالیدم:
- اره باشه، یو هووو!
چشمام رو بستم تا استراحت کنم که با چیزی که تازه متوجه اش شدم چشمام وا شد.
- پَ الویس کو؟!
اروس- وقتی غش کردی پاشد بره استراحت کنه! مثل اینکه حدث می زد واسه چی غش کردی!
ای نامرد بیشعور. اقا خواهر له و لورده اش رو ول کرده رفته استراحت کنه! الویس فقط دعا کن من مامان رو نبینم وگرنه بعدش فقط تو می مونی و مامان!
- اصلا دَرک نمی کنم! من که غشی نبودم!... حالا چند ساعت بی هوش بودم؟!
استورمی- خیلی نیست. یه چهار، پنج ساعتی! فکر کنم بیشتر از اینکه صدمه دیده باشی گشنه و بی خواب بودی!
- آی گفتی گشنه! اره خیلی. استور فقط تو من و درک میکنی!
دستام رو حلقه کردم دور گردنش و به زور کشیدمش تو بغلم.
استورمی- خیلی خوب،باشه باشه. بسه دیگه راویس خفم کردی!
بی لیاقتی نثارش کردم و ولش کردم. خودم رو کوبوندم رو تخت.
اروس- چته؟
- حوصله ام سر رفته!
هرا - خو پاشو بریم بیرون دیگه اَه! الان پنج ساعته کَپیدی اینجا.
- باش.
روی تخت نشستم، سوزن سرم رو از توی دستم بیرون کشیدم و بلند شدم. فقط یه لباس گشاد پلاستیکی و ساده استین کوتاه ابی ملایم تا زیر زانو تنم بود. درست مثل مال هرا! باندپیچی دور سرم باعث شده بودن چتری هام و بالای موهام سیخ سیخی بریزن تو صورتم. مچ پای راستم رو هم پاندپیچی کرده بودن. پنج نفری از در اتاق زدیم بیرون. از جلوی میز پذیرش که رد می شدیم برای پرستار متعجب با ذوق دست تکون دادم.
- مرسی بابت مهمون نوازیتون. ما دیگه زحمت رو کم میکنیم! اوه راستی، ممنون. سِرُم تون خیلی خوش مزه بود!
از دَر شیشه ای بزرگ که بیرون رفتیم، میوزا دستم رو پایین کشید و یواش هلم داد جلو. مثل بچه ها خندیدم و گارد دویدن گرفتم.
- هر کی زود تر برسه سالن غذا خوری برنده است!
اروس تا سه شمرد و من و هرا مثل فِشنگ دَر رفتیم!
*****
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    چشمام رو که باز کردم با سیاهی مطلق مواجه شدم! زیر پاهام، بالای سرم و یا حتی دستای خودم رو هم نمی دیدم! اروم دور خودم چرخیدم، که تازه اون موقعه فهمیدم زیر پاهام آبه! آب تا زیر مچ پاهام بیشتر نمی یومد. ولی زیر پاهام فقط اب بود بدون یه قست کوچیک خشک. انگار که دارم روی سطح اب راه میرم. یه قدم به جلو برداشتم که یهو یه چیزی مثل دریچه ی نور از بالا، جلوم رو روشن کرد. ولی فقط یه دایره ی کوچیک از جلوم روشن شد و هنوز اطرافم تو سیاه ی محض فرو رفته بود! و اون دایره کوچیک نور ،چیزی به جز سطح تیره و مواج اب رو نشون نمی داد. مردد قدم دیگه برداشتم که همزمان دریچه نور دیگه ای بعد از اون قبلیه باز شد و دایره نور کوچیک دیگه ای سطح اب رو روشن کرد! یه قدم دیگه برداشتم و یکی دیگه و یکی دیگه.... با هر قدمم یه دریچه و دایره کوچیک نور دیگه ای بعد از قبلی جلوم روشن می شد! ولی هنوزم اطرافم کاملا تاریک بود. قدم هام رو تند تر کردم تا جایی که شروع به دویدن کردم. پشت سر هم و با هر قدم من همزمان هم نور دایره ای شکل دیگه ای روشن می شد و هم صدای شلپ شلپ اب بخاطر دویدن من بلند شده بود. هر چی جلو تر می رفتم دایره های نور بزرگ تر می شد تا جایی که سیاهی اطرافم جاش رو به سفیدی داد و بخاطر شدت نور چشمام بسته شد. ایستادم و دستام رو جلوی چشمام مشت کردم.
    با صدای گنجشک ها و سـ*ـینه سرخ، دستم از روی چشمام پایین اومد و چشمام باز شد. یه صبح ابری، توی یه جنگل با درخت های بی شمار ماشی و قهوه ای تیره بودم! یه جنگل آشنا! همون لباس استین حلقه ای سیاهی که موقع عبور از مرز پوشیده بودم، تنم بود! مبهوت دور خودم می چرخیدم و نمی دونستم باید چیکار کنم. که با صدای شکستن چوبی از فاصله ی دور سر جام خشک شدم. دویدم سمت صدا... فقط چوب شکسته ای روی زمین بود ولی کسی اون دور اطراف نبود! با صدای نفس های تند و مضطربی، گیج برگشتم و عقب رو نگاه کردم. کسی اطراف نبود و صدایی جز نفس نفس زدن های اروم نمی یومد! تا اینکه، کسی در جهت مخالفم شروع به دویدن کرد.... منم گیج و مضطرب دنبالش دویدم. راهی رو که دنبالش می دویدم خیلی اشنا بود ولی انگار تمام ذهنم قفل شده بود و چیز خاصی بخاطر نمیاوردم! شخصی که دنبالش بودم دوید داخل یه غار زیر کوه، که سنگ بزرگی کنارش بود. کنار سنگ ایستادم و نگاهی به اطرافم انداختم. کم کم همه چی داشت برام معنا پیدا می کرد! رفتم سمت دهانه غار. نور فقط همون اولای غار رو روشن می کرد و بقیه غار توی تاریکی فرو رفته بود. دستم رو به دیوار گرفتم و جلو رفتم. زمین توی غار داغ بود و دیوار های غار سیاه و دودی بودن و... یکمی خیس! و هوای داخل غار گرم و خفه بود! گلوم خش افتاده بود و هوای خفه توی غار باعث شد سرفه ام بگیره. صدای سرفه ام توی غار خالی پیچید و اکو شد. دستم روی جلوم تکون دادم تا اگه چیزی اونجاست بفهمم. ولی هیچی به جز مایع گرمی که روی یه قسمت از دیوار پاشیده شده بود رو لمس نکردم! حسم می گفت هیچکی اونجا نیست. ولی... خودم دیدم رفت اون تو!! بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن چیزی تصمیم گرفتم بیرون غار رو بگردم.

    قبل از اینکه کامل از غار خارج بشم پام روی مایع لیزی رفت. پام رو عقب کشیدم. نشستم و با نوک انگشتام مایع تیره رو لمس کردم، خیلی گرم بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    بوش کردم، بوی خیلی ضعیفی می داد. مردد به سمت دهنم بردم و مزش کردم! مزه ی..... شور و مس مانندی می داد! دویدم بیرون غار. تو نور صبح نوک انگشتام قرمز تیره شده بود! خون! رو زمین و یه قسمت از دیوار اون غار خون پاشیده بود! با نفس عمیقی از خواب پریدم. گیج بودم و عرق سردی از ستون فقراتم پایین می رفت.
    -....میکا!
    با یه تصمیم ناگهانی از تخت پایین پریدم. به طرز مسخره ای اون خواب روم اثر گذاشته بود و نگران بودم! در بالکن رو باز کردم و با همون شلوارک تنگ و تی شرت گشاد دویدم توی هوای سرد بیرون. از لبه بالکن اویزون شدم و پایین پریدم. چهار دست و پا روی زمین افتادم. و شروع کردم دویدن. درسته واقعه احمقانه است! ولی واقعا خیلی نگران بودم و دلشوره داشتم! شاید فقط یه خواب ساده و الکی بوده باشه ولی بدجور دلشوره به جونم انداخته بود و باعث شده بود دَم دَم ها گرگ و میش صبح از تخت و اتاق گرم و تاریکم دل بکنم و بیخیال قانون و اکادمی پا برهنه بدوم تو جنگل! از روی حصار پریدم و دویدم تو جنگل.
    غار رو که از دور دیدم سرعتم رو کم کردم. به دهانه غار که رسیدم صدا زدم:
    - میکائیل؟!!!
    صدایی نیومد. شاید هنوز تحت تاثیر خوابم بودم چون احساسم بهم می گفت، دیگه میکا بی میکا! ته دلم قیلی ویلی می رفت! حس مادری رو داشتم که بچش رو گم کرده! ولی خب شوخیشم قشنگ نیست. اینکه یه نره غول رو بچه خودم بدونم! داخل غار شدم. و دستم رو روی دیوارا کشیدم. دودی و داغ بودن! قبل از اینکه یه وقت چیز خیسی رو روی دیواره ها لمس کنم، دستم رو پایین انداختم. و چون کفشی نداشتم گرمی زمین رو هم به راحتی حس میکردم. یه جور غیر طبیعی ای گرم بود! یه کم که از دهانه غار فاصله گرفتم، پام رفت روی یه مایع لیز! چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، اروم نشستم و با دستم مایع گرم و لمس کردم. بلند شدم و به سمت نوری که از دهانه غار می تابید حرکت کردم. زیاد به دهانه نزدیک نشدم. ولی تو همون نور کم هم میتونستم ببینم چی رو لمس کرده بودم. خون! اینجا چه خبره؟! پس میکا کجاست؟!!....

    پایان ۱۳۹۶/۴/۲۰
    و بالاخره پایان جلد اول! ببخشید اگه پایان ضعیفی داشت. خب اینم از این، و حالا... باید برم سراغ جلد دوم! اسم جلد دوم رمان باز هم * شاهزاده جنون* هستش، ولی با یه قلم قوی تر، یه داستان بهتر، باحالتر و طولانی تر! در اسرع وقت شروع به نوشتنش میکنم. مرسی بابت وقتی که واسه خوندن رمانم گذاشتید و مرسی از دوستانی که نظراتشون رو برای بهتر شدن رمان بهم گفتن و تشویقم کردن. روز خوش، ایام به کام. بای بای.
     
    آخرین ویرایش:

    P.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    29
    امتیاز
    16
    رمان بدی نبود ولی امیدوارم تو جلد دوم داستان بهتر و طولانی تر باشه و روی اتفاقات بیشتر کار بشه
     

    B.S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/06
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    548
    امتیاز
    346
    سلام:biggfgrin:
    دمت گرم حرف نداش
    خیلی جاها خندیدم
    ولی کلا خیییلی ضدحالیBoredsmiley
    بازم ممنون بخاطر وقتی که صرف این رمان کردی:campe45on2:
     

    Negar.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    196
    سن
    20
    محل سکونت
    پایتخت
    نویسنده جان قلم خوبی داری امیدوارم جلد دوم رمانت هم به همین اندازه فانتزی و زیبا باشه:aiwan_light_yes:
     

    fariba..f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/22
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    481
    امتیاز
    171
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشی عزیزم..امیدوارم جلد دوم قوی تر کار کنی و البته انقدر مارو تو خماری نزاری...به امید موفقیت های بیشتر..
     

    حمیده جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    4,317
    امتیاز
    406
    سلام نویسنده ی عزیز رمان خوبی بود واما دیر پست گذاشتن باعث دلسردی خواننده میشد امیدوارم در جلد دوم اینجوری نباشه موفق باشی
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا