وارد پارکینگ میشم،ایینه بغـ*ـل ماشین رو کمی صاف میکنم
و از ایینه بغـ*ـل به راننده ای که داره ماشینی که امشب برادر نگار بهم هدیه داد رو وارد پارکینگ میکنه خیره میشم.
با سرعت اهسته ای وارد پارکینگ ساختمون میشه و ماشین رو گوشه ای از پارکینگ پارک میکنه.
از ماشین پیاده میشم و به سمت اون مرد حرکت میکنم،ظاهر عجیبی داره،یک ماسک سرماخوردگی به روی صورتش داره و یک کلاه لبه دار به روی سرش گذاشته و در حالی که یک کت قهوه ای رنگ به همراه یک شلوار پارچه ای خاکستری رنگ پوشیده
قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحن دوستانه ای بحث رو باز میکنه.
-مبارکه اقا ماشین خیلی خوبی هست.
-ممنونم.
ابرو هاش رو از میان چهره پوشانده خود به سمت بالا میندازه و ادامه میده.
-تا اخر عمرم کار بکنم،شاید بتونم لاستیک هاش رو بخرم.
لبخندی میزنم و همزمان که دستم رو به بازوی سمت راستش میکوبم میگم
-ایشالا شما هم از این ماشین ها سوار میشی.
بلافاصله به وسیله ابرو هاش اخم میکنه و در حالی که دست چپش رو به روی دست من که هنوز به روی بازوی سمت راستش هست میذاره با لحن سوالی و البته کنایه امیزی میگه
-نه من زیاد دوست ندارم،با دخترای زیادی باشم تا بلاخره خانواده یکیشون از این ماشین ها برای من هدیه بگیره.
کل عمرم فقط با یک دختر بودم و هنوزم که هنوزه با همون دختر هستم.
-شما هم صدا رو شنیدی؟
دست هاش رو بالا میگیره و میگه
-ببخشید،چه صدایی؟!
-صدای ناله کردن یک مرد به گوشم رسید
-حتما خیالاتی شدید!
تموم مدت که داشت حرف میزد من به خالکوبی زیر گلوش که حروف اینگلیسی "لام" رو نمایش میده دقت میکردم.
و تا حرفش تموم شد
دستم رو از روی بازوش برداشتم و با تکون دادن سرم گفتم
-اسم اون دختری که گفتی لیلا هست درسته؟!
کمی به چشم هام خیره میمونه و بعد از چند ثانییه بدون کلامی تنها سرش رو اروم تکون میده.
دیگه بیشتر از این صبر نمیکنم و بلافاصله تا سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد مشت گره کرده ی خودم رو به سمت صورتش پرت کردم اما سرش رو پایین گرفت و با شونه اش به سمتم یوورش اورد و با شتاب زیادی من رو به ماشین جدیدی که هدیه گرفتم کوبید و یکی از شیشه ها بلافاصاله ترک برداشت...
بلافاصله دوباره صدای مردی که در صندوق عقب هست شدت میگیره و با صدای بلند تری ناله میکنه،انگار که دهانش رو بسته و نمیتونه حرف بزنه.
برای دفاع از خودم سعی کردم از پاهام استفاد بکنم
و بالاخره با زانوی سمت راستم محکم به پشت پای چپش کوبیدم و با دست هام بدنش رو از سمت خودم به سمت دیگه ای پرتاب کردم
اون به کف پارکینگ افتاد و در حالی که از درد به خودش میپیچه جمع و مچاله شده،من هم به سمت عقب برگشتم و به سمت ماشین حرکت کردم خیلی سریع صندوق عقب رو باز کردم بلافاصله یک مرد رو دیدم که با دست و پایی بسته و یک چسب پهن به روی دهانش خودش رو از صندوق عقب به کف پارکینگ انداخت،به نظر میاد راننده اصلی من بود.
خیلی زود با سابیدن دندون هام به هم دیگه به سمت محسن حرکت میکنم.
یکی از دست هام رو گره میکنم و با دست دیگه ام به کتش چنگ میزنم و سعی میکنم با نیرویی زیادی که بهش وارد میکنم بدنش رو از کف پارکینگ بالا بیارم و با مشت به صورتش بکوبم.
همین کار رو هم کردم اون رو از روی زمین بلند کردم تا مشت گره کرده ام رو به صورتش بکوبم اما بر خلاف انتظارم اون جا خالی داد و
با اسپری فلفلی کوچیکی که در دست داشت به چشم هام زد...
طولی نکشید چشم هام به قدری سوخت که بی اختیار اشک از جفت چشم هام سرازیر شد و به غیر از سیاهی و تاریکی چیز دیگه ای جلوی چشم هام نیومد.
به روی کف پارکینگ افتادم و تنها به صدای بازتاب قدم هاش که از سمت جلو به گوش هام میرسه،گوش دادم.
قدم هاش اروم اروم و هر لحظه صداش نزدیک تر میشه...
تا جایی که دیگه صدای قدم هاش به گوشم نرسید
ولی دستش رو به زیر دستم گرفت و بلندم کرد و در حالی که از زیر چشم های بسته ام اشک میاد من رو به سمت ماشینی که هدیه گرفتم برد مقاومت زیادی کردم اما در نهایت در صندلی عقب رو باز کرد و من رو به عقب انداخت خودش هم پشت فرمون نشست و با سرعت گاز داد.
"فلش بک"
"چهار سال قبل ، مهمونی تولد سعید."
دو تا از لیوان های شربت البالو رو برمیدارم و همزمان که از میان،جیغ و قش و فریاد مهمون ها عبور میکنم از باند های خونه فاصله میگیرم و درست به قسمتی از خونه حرکت میکنم که همون دختر خجالتی تنها وایستاده و با یک تیپ شیک ارایش غلیظی کرده،خوشگل تر از موقع های دیگه ای شده که داخل دانشگاه و داخل کلاس های درس میدیدمش.
تا بهش رسیدم و لیوان شربت رو بهش تعارف کردم کمی خودش رو جمع و جور کرد و با نگاهی که به زمین دوخته شده شالی که به روی سرش گذاشته رو بالاتر میاره و تار موهای مشکی رنگش رو به زیر شال میبره.
چند لحظه لیوان به دست به سمتش،خشکم زد تا بلاخره گفتم
-شربت میل نداری؟
با اینکه صدای موزیک و سر و صدای مهمون ها خیلی زیاد
هست اما با این حال انگار تموم حواسش به من جمع هست
حرفی نزد ولی لیوان شربت رو از دستم گرفت،و برای لحظه ای چشم هاش مشکی رنگ و کشیده اش که با خط مداد و ریمل پلک هاش بلند تر هم شده،به چشم هام خیره میشه.
کمی از شربت رو اروم خورد،من هم درحالی که دنبال یک موضوع بودم تا بحث حرف زدن رو باز بکنم کمی از شربت رو خوردم،و در نهایت گفتم
-خیلی دوست نداری قاطی جمع بشی!؟
با تاخییر زیاد ولی بلاخره جوابم رو داد
-درسته،زیاد دوست ندارم با غریبه ها حرف بزنم.
لبخندی به روی صورتم میاد و با لحن مثبنی میگم
-ولی وقتی قبول کردی به این جشن ییای باید تا میتونی بترکونی،وگرنه جشن تولدت من هم ساکت یک جا مینشینم.
بالاخره بعد از یک مدت طولانی سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد.
-اصلا کی گفته من میخوام به جشن تولدم دعوتت بکنم!؟
در حالی که به اشزپزخونه ی خونه نزدیک هستم کمی حرکت میکنم و دستم رو به سمت ظرف میوه ها که به روی
کابینت چوبی خونه چیده شده میبرم و یک موز از داخل ظرف برمیدارم و بخاطر بلند بودن صدای موسیقی صدام رو بالا میبرم و با لبخندی که روی لب هام نشسته میگم
-پس من یک موز برداشتم
بلاخره موفق شدم بخندونمش تا حدی یخش رو با مسخره بازی اب کردم که حس کردیم چند وقتی میشه همدیگه رو میشناسیم.
میان حرف زدن و خندیدن ناخواسته دوتا پسر از میان من و سمیرا رد شدن،یکیشون هم که مشغول خندیدن با بغـ*ـل دستیش بود سمیرا رو ندید و به لیوان شربتی که در دست داشت خورد.بلافاصله لیوان به روی لباس سفید رنگ سمیرا برگشت و به یک باره رنگ لباسش رو پس زد
اون دو تا پسر خیلی سریع معذرت خواهی کردن و از خونه خارج شدن.
در حالی که خنده دیگه از لب هاش پاک نمیشه توی این وضعیت هم میخنده،من هم توی این وضعیت همچنان سعی میکنم حس بدی بهش دست نده و همچنان بهش خوش بگذره.
-وای سعید چی کار بکنم؟
کمی مکث میکنم و روی جمله ای که گفت فکر میکنم
چون این برای بار اول بود که با اسم کوچیکم صدام زد.
و از ایینه بغـ*ـل به راننده ای که داره ماشینی که امشب برادر نگار بهم هدیه داد رو وارد پارکینگ میکنه خیره میشم.
با سرعت اهسته ای وارد پارکینگ ساختمون میشه و ماشین رو گوشه ای از پارکینگ پارک میکنه.
از ماشین پیاده میشم و به سمت اون مرد حرکت میکنم،ظاهر عجیبی داره،یک ماسک سرماخوردگی به روی صورتش داره و یک کلاه لبه دار به روی سرش گذاشته و در حالی که یک کت قهوه ای رنگ به همراه یک شلوار پارچه ای خاکستری رنگ پوشیده
قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحن دوستانه ای بحث رو باز میکنه.
-مبارکه اقا ماشین خیلی خوبی هست.
-ممنونم.
ابرو هاش رو از میان چهره پوشانده خود به سمت بالا میندازه و ادامه میده.
-تا اخر عمرم کار بکنم،شاید بتونم لاستیک هاش رو بخرم.
لبخندی میزنم و همزمان که دستم رو به بازوی سمت راستش میکوبم میگم
-ایشالا شما هم از این ماشین ها سوار میشی.
بلافاصله به وسیله ابرو هاش اخم میکنه و در حالی که دست چپش رو به روی دست من که هنوز به روی بازوی سمت راستش هست میذاره با لحن سوالی و البته کنایه امیزی میگه
-نه من زیاد دوست ندارم،با دخترای زیادی باشم تا بلاخره خانواده یکیشون از این ماشین ها برای من هدیه بگیره.
کل عمرم فقط با یک دختر بودم و هنوزم که هنوزه با همون دختر هستم.
-شما هم صدا رو شنیدی؟
دست هاش رو بالا میگیره و میگه
-ببخشید،چه صدایی؟!
-صدای ناله کردن یک مرد به گوشم رسید
-حتما خیالاتی شدید!
تموم مدت که داشت حرف میزد من به خالکوبی زیر گلوش که حروف اینگلیسی "لام" رو نمایش میده دقت میکردم.
و تا حرفش تموم شد
دستم رو از روی بازوش برداشتم و با تکون دادن سرم گفتم
-اسم اون دختری که گفتی لیلا هست درسته؟!
کمی به چشم هام خیره میمونه و بعد از چند ثانییه بدون کلامی تنها سرش رو اروم تکون میده.
دیگه بیشتر از این صبر نمیکنم و بلافاصله تا سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد مشت گره کرده ی خودم رو به سمت صورتش پرت کردم اما سرش رو پایین گرفت و با شونه اش به سمتم یوورش اورد و با شتاب زیادی من رو به ماشین جدیدی که هدیه گرفتم کوبید و یکی از شیشه ها بلافاصاله ترک برداشت...
بلافاصله دوباره صدای مردی که در صندوق عقب هست شدت میگیره و با صدای بلند تری ناله میکنه،انگار که دهانش رو بسته و نمیتونه حرف بزنه.
برای دفاع از خودم سعی کردم از پاهام استفاد بکنم
و بالاخره با زانوی سمت راستم محکم به پشت پای چپش کوبیدم و با دست هام بدنش رو از سمت خودم به سمت دیگه ای پرتاب کردم
اون به کف پارکینگ افتاد و در حالی که از درد به خودش میپیچه جمع و مچاله شده،من هم به سمت عقب برگشتم و به سمت ماشین حرکت کردم خیلی سریع صندوق عقب رو باز کردم بلافاصله یک مرد رو دیدم که با دست و پایی بسته و یک چسب پهن به روی دهانش خودش رو از صندوق عقب به کف پارکینگ انداخت،به نظر میاد راننده اصلی من بود.
خیلی زود با سابیدن دندون هام به هم دیگه به سمت محسن حرکت میکنم.
یکی از دست هام رو گره میکنم و با دست دیگه ام به کتش چنگ میزنم و سعی میکنم با نیرویی زیادی که بهش وارد میکنم بدنش رو از کف پارکینگ بالا بیارم و با مشت به صورتش بکوبم.
همین کار رو هم کردم اون رو از روی زمین بلند کردم تا مشت گره کرده ام رو به صورتش بکوبم اما بر خلاف انتظارم اون جا خالی داد و
با اسپری فلفلی کوچیکی که در دست داشت به چشم هام زد...
طولی نکشید چشم هام به قدری سوخت که بی اختیار اشک از جفت چشم هام سرازیر شد و به غیر از سیاهی و تاریکی چیز دیگه ای جلوی چشم هام نیومد.
به روی کف پارکینگ افتادم و تنها به صدای بازتاب قدم هاش که از سمت جلو به گوش هام میرسه،گوش دادم.
قدم هاش اروم اروم و هر لحظه صداش نزدیک تر میشه...
تا جایی که دیگه صدای قدم هاش به گوشم نرسید
ولی دستش رو به زیر دستم گرفت و بلندم کرد و در حالی که از زیر چشم های بسته ام اشک میاد من رو به سمت ماشینی که هدیه گرفتم برد مقاومت زیادی کردم اما در نهایت در صندلی عقب رو باز کرد و من رو به عقب انداخت خودش هم پشت فرمون نشست و با سرعت گاز داد.
"فلش بک"
"چهار سال قبل ، مهمونی تولد سعید."
دو تا از لیوان های شربت البالو رو برمیدارم و همزمان که از میان،جیغ و قش و فریاد مهمون ها عبور میکنم از باند های خونه فاصله میگیرم و درست به قسمتی از خونه حرکت میکنم که همون دختر خجالتی تنها وایستاده و با یک تیپ شیک ارایش غلیظی کرده،خوشگل تر از موقع های دیگه ای شده که داخل دانشگاه و داخل کلاس های درس میدیدمش.
تا بهش رسیدم و لیوان شربت رو بهش تعارف کردم کمی خودش رو جمع و جور کرد و با نگاهی که به زمین دوخته شده شالی که به روی سرش گذاشته رو بالاتر میاره و تار موهای مشکی رنگش رو به زیر شال میبره.
چند لحظه لیوان به دست به سمتش،خشکم زد تا بلاخره گفتم
-شربت میل نداری؟
با اینکه صدای موزیک و سر و صدای مهمون ها خیلی زیاد
هست اما با این حال انگار تموم حواسش به من جمع هست
حرفی نزد ولی لیوان شربت رو از دستم گرفت،و برای لحظه ای چشم هاش مشکی رنگ و کشیده اش که با خط مداد و ریمل پلک هاش بلند تر هم شده،به چشم هام خیره میشه.
کمی از شربت رو اروم خورد،من هم درحالی که دنبال یک موضوع بودم تا بحث حرف زدن رو باز بکنم کمی از شربت رو خوردم،و در نهایت گفتم
-خیلی دوست نداری قاطی جمع بشی!؟
با تاخییر زیاد ولی بلاخره جوابم رو داد
-درسته،زیاد دوست ندارم با غریبه ها حرف بزنم.
لبخندی به روی صورتم میاد و با لحن مثبنی میگم
-ولی وقتی قبول کردی به این جشن ییای باید تا میتونی بترکونی،وگرنه جشن تولدت من هم ساکت یک جا مینشینم.
بالاخره بعد از یک مدت طولانی سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد.
-اصلا کی گفته من میخوام به جشن تولدم دعوتت بکنم!؟
در حالی که به اشزپزخونه ی خونه نزدیک هستم کمی حرکت میکنم و دستم رو به سمت ظرف میوه ها که به روی
کابینت چوبی خونه چیده شده میبرم و یک موز از داخل ظرف برمیدارم و بخاطر بلند بودن صدای موسیقی صدام رو بالا میبرم و با لبخندی که روی لب هام نشسته میگم
-پس من یک موز برداشتم
بلاخره موفق شدم بخندونمش تا حدی یخش رو با مسخره بازی اب کردم که حس کردیم چند وقتی میشه همدیگه رو میشناسیم.
میان حرف زدن و خندیدن ناخواسته دوتا پسر از میان من و سمیرا رد شدن،یکیشون هم که مشغول خندیدن با بغـ*ـل دستیش بود سمیرا رو ندید و به لیوان شربتی که در دست داشت خورد.بلافاصله لیوان به روی لباس سفید رنگ سمیرا برگشت و به یک باره رنگ لباسش رو پس زد
اون دو تا پسر خیلی سریع معذرت خواهی کردن و از خونه خارج شدن.
در حالی که خنده دیگه از لب هاش پاک نمیشه توی این وضعیت هم میخنده،من هم توی این وضعیت همچنان سعی میکنم حس بدی بهش دست نده و همچنان بهش خوش بگذره.
-وای سعید چی کار بکنم؟
کمی مکث میکنم و روی جمله ای که گفت فکر میکنم
چون این برای بار اول بود که با اسم کوچیکم صدام زد.
آخرین ویرایش: