کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
وارد پارکینگ میشم،ایینه بغـ*ـل ماشین رو کمی صاف میکنم
و از ایینه بغـ*ـل به راننده ای که داره ماشینی که امشب برادر نگار بهم هدیه داد رو وارد پارکینگ میکنه خیره میشم.
با سرعت اهسته ای وارد پارکینگ ساختمون میشه و ماشین رو گوشه ای از پارکینگ پارک میکنه.
از ماشین پیاده میشم و به سمت اون مرد حرکت میکنم،ظاهر عجیبی داره،یک ماسک سرماخوردگی به روی صورتش داره و یک کلاه لبه دار به روی سرش گذاشته و در حالی که یک کت قهوه ای رنگ به همراه یک شلوار پارچه ای خاکستری رنگ پوشیده
قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحن دوستانه ای بحث رو باز میکنه.
-مبارکه اقا ماشین خیلی خوبی هست.
-ممنونم.
ابرو هاش رو از میان چهره پوشانده خود به سمت بالا میندازه و ادامه میده.
-تا اخر عمرم کار بکنم،شاید بتونم لاستیک هاش رو بخرم.
لبخندی میزنم و همزمان که دستم رو به بازوی سمت راستش میکوبم میگم
-ایشالا شما هم از این ماشین ها سوار میشی.
بلافاصله به وسیله ابرو هاش اخم میکنه و در حالی که دست چپش رو به روی دست من که هنوز به روی بازوی سمت راستش هست میذاره با لحن سوالی و البته کنایه امیزی میگه
-نه من زیاد دوست ندارم،با دخترای زیادی باشم تا بلاخره خانواده یکیشون از این ماشین ها برای من هدیه بگیره.
کل عمرم فقط با یک دختر بودم و هنوزم که هنوزه با همون دختر هستم.

-شما هم صدا رو شنیدی؟
دست هاش رو بالا میگیره و میگه
-ببخشید،چه صدایی؟!
-صدای ناله کردن یک مرد به گوشم رسید
-حتما خیالاتی شدید!


تموم مدت که داشت حرف میزد من به خالکوبی زیر گلوش که حروف اینگلیسی "لام" رو نمایش میده دقت میکردم.
و تا حرفش تموم شد
دستم رو از روی بازوش برداشتم و با تکون دادن سرم گفتم
-اسم اون دختری که گفتی لیلا هست درسته؟!
کمی به چشم هام خیره میمونه و بعد از چند ثانییه بدون کلامی تنها سرش رو اروم تکون میده.
دیگه بیشتر از این صبر نمیکنم و بلافاصله تا سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد مشت گره کرده ی خودم رو به سمت صورتش پرت کردم اما سرش رو پایین گرفت و با شونه اش به سمتم یوورش اورد و با شتاب زیادی من رو به ماشین جدیدی که هدیه گرفتم کوبید و یکی از شیشه ها بلافاصاله ترک برداشت...
بلافاصله دوباره صدای مردی که در صندوق عقب هست شدت میگیره و با صدای بلند تری ناله میکنه،انگار که دهانش رو بسته و نمیتونه حرف بزنه.

برای دفاع از خودم سعی کردم از پاهام استفاد بکنم
و بالاخره با زانوی سمت راستم محکم به پشت پای چپش کوبیدم و با دست هام بدنش رو از سمت خودم به سمت دیگه ای پرتاب کردم
اون به کف پارکینگ افتاد و در حالی که از درد به خودش میپیچه جمع و مچاله شده،من هم به سمت عقب برگشتم و به سمت ماشین حرکت کردم خیلی سریع صندوق عقب رو باز کردم بلافاصله یک مرد رو دیدم که با دست و پایی بسته و یک چسب پهن به روی دهانش خودش رو از صندوق عقب به کف پارکینگ انداخت،به نظر میاد راننده اصلی من بود.
خیلی زود با سابیدن دندون هام به هم دیگه به سمت محسن حرکت میکنم.
یکی از دست هام رو گره میکنم و با دست دیگه ام به کتش چنگ میزنم و سعی میکنم با نیرویی زیادی که بهش وارد میکنم بدنش رو از کف پارکینگ بالا بیارم و با مشت به صورتش بکوبم.
همین کار رو هم کردم اون رو از روی زمین بلند کردم تا مشت گره کرده ام رو به صورتش بکوبم اما بر خلاف انتظارم اون جا خالی داد و
با اسپری فلفلی کوچیکی که در دست داشت به چشم هام زد...
طولی نکشید چشم هام به قدری سوخت که بی اختیار اشک از جفت چشم هام سرازیر شد و به غیر از سیاهی و تاریکی چیز دیگه ای جلوی چشم هام نیومد.
به روی کف پارکینگ افتادم و تنها به صدای بازتاب قدم هاش که از سمت جلو به گوش هام میرسه،گوش دادم.
قدم هاش اروم اروم و هر لحظه صداش نزدیک تر میشه...
تا جایی که دیگه صدای قدم هاش به گوشم نرسید
ولی دستش رو به زیر دستم گرفت و بلندم کرد و در حالی که از زیر چشم های بسته ام اشک میاد من رو به سمت ماشینی که هدیه گرفتم برد مقاومت زیادی کردم اما در نهایت در صندلی عقب رو باز کرد و من رو به عقب انداخت خودش هم پشت فرمون نشست و با سرعت گاز داد.


"فلش بک"
"چهار سال قبل ، مهمونی تولد سعید."

دو تا از لیوان های شربت البالو رو برمیدارم و همزمان که از میان،جیغ و قش و فریاد مهمون ها عبور میکنم از باند های خونه فاصله میگیرم و درست به قسمتی از خونه حرکت میکنم که همون دختر خجالتی تنها وایستاده و با یک تیپ شیک ارایش غلیظی کرده،خوشگل تر از موقع های دیگه ای شده که داخل دانشگاه و داخل کلاس های درس میدیدمش.
تا بهش رسیدم و لیوان شربت رو بهش تعارف کردم کمی خودش رو جمع و جور کرد و با نگاهی که به زمین دوخته شده شالی که به روی سرش گذاشته رو بالاتر میاره و تار موهای مشکی رنگش رو به زیر شال میبره.
چند لحظه لیوان به دست به سمتش،خشکم زد تا بلاخره گفتم
-شربت میل نداری؟
با اینکه صدای موزیک و سر و صدای مهمون ها خیلی زیاد
هست اما با این حال انگار تموم حواسش به من جمع هست

حرفی نزد ولی لیوان شربت رو از دستم گرفت،و برای لحظه ای چشم هاش مشکی رنگ و کشیده اش که با خط مداد و ریمل پلک هاش بلند تر هم شده،به چشم هام خیره میشه.
کمی از شربت رو اروم خورد،من هم درحالی که دنبال یک موضوع بودم تا بحث حرف زدن رو باز بکنم کمی از شربت رو خوردم،و در نهایت گفتم
-خیلی دوست نداری قاطی جمع بشی!؟
با تاخییر زیاد ولی بلاخره جوابم رو داد
-درسته،زیاد دوست ندارم با غریبه ها حرف بزنم.
لبخندی به روی صورتم میاد و با لحن مثبنی میگم
-ولی وقتی قبول کردی به این جشن ییای باید تا میتونی بترکونی‌،وگرنه جشن تولدت من هم ساکت یک جا مینشینم.
بالاخره بعد از یک مدت طولانی سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد.
-اصلا کی گفته من میخوام به جشن تولدم دعوتت بکنم!؟

در حالی که به اشزپزخونه ی خونه نزدیک هستم کمی حرکت میکنم و دستم رو به سمت ظرف میوه ها که به روی
کابینت چوبی خونه چیده شده میبرم و یک موز از داخل ظرف برمیدارم و بخاطر بلند بودن صدای موسیقی صدام رو بالا میبرم و با لبخندی که روی لب هام نشسته میگم
-پس من یک موز برداشتم

بلاخره موفق شدم بخندونمش تا حدی یخش رو با مسخره بازی اب کردم که حس کردیم چند وقتی میشه همدیگه رو میشناسیم.
میان حرف زدن و خندیدن ناخواسته دوتا پسر از میان من و سمیرا رد شدن،یکیشون هم که مشغول خندیدن با بغـ*ـل دستیش بود سمیرا رو ندید و به لیوان شربتی که در دست داشت خورد.بلافاصله لیوان به روی لباس سفید رنگ سمیرا برگشت و به یک باره رنگ لباسش رو پس زد
اون دو تا پسر خیلی سریع معذرت خواهی کردن و از خونه خارج شدن.
در حالی که خنده دیگه از لب هاش پاک نمیشه توی این وضعیت هم میخنده،من هم توی این وضعیت همچنان سعی میکنم حس بدی بهش دست نده و همچنان بهش خوش بگذره.
-وای سعید چی کار بکنم؟
کمی مکث میکنم و روی جمله ای که گفت فکر میکنم
چون این برای بار اول بود که با اسم کوچیکم صدام زد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    (پست ۲ فلش بک)

    -اشکال نداره،فکر کنم بتونم یکی از لباس های خواهرم رو بهت بدم البته فکر نکنم مثل لباس خودت قشنگ باشه ولی باز تنها کاری هست که میتونم برات بکنم.
    -باشه ممنون

    با دست بهش اشاره میکنم که باید از پله ها بالا بریم.
    سرش رو تکون میده و همزمان دوباره به وسط مجلس و رقـ*ـص و جیغ و هورا برمیگردیم و با سرعت زیادی حرکت میکنیم و
    بالاخره با سختی خودمون رو به سمت راه پله ی مارپیچی فرم خونه ام میرسونیم، خودم جلوتر حرکت کردم.
    و در حالی که به طبقه ی دوم رسیدیم
    به یکی از اتاق ها نزدیک میشم و در یکی از اتاق ها که داخلش لباس های نادیا هم اونجا هست رو باز میکنم و وارد میشیم.

    اولش همراه با من وارد اتاق نشد و من به تنهایی به سمت کمد دیواری حرکت کردم،کلید کمد دیواری رو چرخوندم و چند لحظه به دنبال یکی از لباس های مجلسی که نادیا هر وقت به خونه ام میاد میپوشه،گشتم
    هرچند تعداد زیادی لباس وجود نداره،ولی بعد از یکی دو دقیقه لباس قرمز رنگ که با اکلیل های درخشنده و گل مشکی رنگی که بهش چسبیده رو انتخواب میکنم.
    به سمت عقب برمیگردم،سمیرا با نگاه پر نفوذ و عمیقی بهم خیره شده بود و هنگامی که من به سمت عقب و به سمتش برگشتم
    به یک باره جا خورد،و انگاری از یک خلسه ی سنگین به خودش برگشت.
    لباس مجلسی نادیا رو بالا میگیرم و با یک لبخند کوچیک گوشه ی لبم میگم
    -از این یکی خوشت میاد؟
    -اره ممنونم.
    -قابلی نداشت.
    با قدم های اهسته ای به سمتش حرکت میکنم و لباس قرمز رنگ رو به سمتش میگیرم و میگم
    -بفرما.
    بدون کلام با چشم های درشت و کشیده اش به چشم هام خیره میمونه...
    من هم کمی به چشم هاش خیره میمونم و در نهایت میگم
    -خیلی خوب سمیرا،من میرم لباست رو عوض بکن.
    -بازم ازت ممنونم لباس خیلی قشنگیه.

    ناخداگاه چشم هام بسته میشه و یک حس عجیبی بهم دست میده!
    در حدی که این حس درونی ام به بیرون هم انتقال پیدا میکنه و چهره ام که با بسته شدن چشم هام و اخم ابرو هام کاملا حس درونی ام رو فریاد میزنه،لباس به دست به سمتش خشکم میزنه...

    با صدای سمیرا به خودم میام
    -ببخشید اتفاقی افتاده؟
    بلافاصله پس از اینکه به خودم اومدم،سعی میکنم حالت طبیعی به خودم میگیرم،چشم هام رو باز میکنم و ابرو هام رو به حالت عادی برمیگردونم و با یک لبخند مصنوعی حال خودم رو طبیعی جلوه میدم.
    -نه همه چی رو به راه هست!.

    لباس رو به دستش میدم و بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج میشم و در رو پشت سر خودم میبندم!
    در حالی که با قدم های سریع راه روی طبقه ی دوم رو مدام میرم و برمیگردم خودم رو سرزنش میکنم که چرا باید لباس دوست دخترم تن یک دختر دیگه باشه...
    به دیوار خونه تکیه میدم و به روی زمین مینشینم سرم رو به سمت پایین میگیرم و انگوشت های دست هام رو لای موهام میبرم،آه عمیقی از عمق سـ*ـینه ام میکشم و چند لحظه توی همین حالت به نقطه ای خیره میشم.
    بی اختیار فکرم به سمت نادیا به پرواز در میاد،نادیا من رو خیلی دوست داره،،حس میکنم این کارم خــ ـیانـت به حساب میاد، چون یک بار برای همیشه بهش قول دادم
    -ما تا اخر عمر برای هم هستیم!

    دست داخل جیب شلوارم میکنم و موبایلم رو بیرون میکشم،وارد لیست تماس ها میشم و به میسکال های بی پاسخ خیره میشم،این تماس های بی جواب عذاب وجدانم رو دو چندن میکنن
    پنج تا تماس بی پاسخ،سه تا از نادیا و دو تا از برادرش محسن،به ساعت تماس ها چشم میچرخونم
    ۱۰؛۱۹ دقیقه،تا ۳۰؛۱۹ دقیقه.
    بلافاصله ساعت الان رو میبینم،۰۰؛۲۲
    چشم هام رو میبندم و در حالی که موبایلم رو داخل دستم گره کردم،موبایل رو به پیشونی ام میکوبم و همزمان لبم رو گاز میگیرم.
    تماس های نادیا رو دیده بودم،ولی خودم گوشی رو جواب ندادم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    (پست سوم فلش بک)
    سمیرا از اتاق خارج میشه و در حالی که لباس نادیا رو پوشیده به سمتم حرکت میکنه و اسمم رو برای بار دوم صدا میزنه
    -سعید همه چی مرتب هست؟!
    دوباره به خودم میام و سعی میکنم از حالت پکر و ناراحتی که هستم خارج بشم.‌‌
    -اره اره...
    کمی مکث میکنم و به چشم هاش که مشتاق شنیدن حرف های خوب هست خیره میشم.
    -این لباس خیلی بهت میاد!
    -ممنونم.
    از روی زمین بلند میشم و با یک لبخند مصنوعی برای بار دیگه،با لحن ارومی میگم
    -بریم پایین.
    سرش رو بدون کلامی تکون میده و شروع به قدم برداشتن میکنه من هم به دنبالش راه می افتم،پله های خونه رو پایین میریم و به وسط جشن و مهمونی میرسیم.
    بلافاصله تا قدم به هال خونه گذاشتم همه شروع به دست زدن و سوت زدن کردن و یک صدا گفتن
    -بیا شمع ها رو فوت کن ، بیا شمع ها رو فوت کن .
    بدون توجه به هرکسی،به سمت کیک تولدم حرکت و دو تا شمع روشنی که روش اماده کرده بودن رو برداشتم و بعد از خاموش کردن، به روی میز کنار بقیه تنقلات و میوه ها قرار دادم.
    سپس در حالی که همه از حرکتم تعجب کردن و هرکسی یه تیکه میندازه،خیلی محکم و جدی،تنها یک بار گفتم.
    -باید صبر کنیم نادیا هم بیاد.
    سپس از جمعیت فاصله گرفتم و دوباره به طبقه دوم برگشتم،موبایلم رو در دست گرفتم و شماره نادیا رو وارد کردم.
    بعد از خوردن سه تا بوق گوشی رو جواب داد.
    از لحن حرف زدن و از صداش فهمیدم ناراحت شده.
    -سلام عزیزم خوبی؟
    -سلام مرسی،خوش میگذره.
    با کمی مکث جواب میدم
    -اره جات خالی،راستی زنگ زده بودی درسته؟
    این بار اون کمی مکث میکنه.
    -اره دیگه ولی سرت شلوغ بوده حتما که نفهمیدی!؟
    لحن حرف زدنم رو تغییر میدم.
    -باور کن کل مهمونی فکر اون حرفت بودم که گفتی اگه بتونم خودم رو برسونم حتما زنگ میزنم،تموم مدت منتظر زنگت بودم ولی درست وقتی اهنگ گذاشتن و مجلس شلوغ شد تو زنگ زدی،یعنی درست توی اوج مهمونی
    بحث رو عوض میکنه.
    -اره دیگه از شانس بدم امشب باید این اتفاق می افتاد.حالا کیک تولدت رو فوت کردی؟ دیره بخوایم خودمون رو برسونیم؟
    ‌کمی مکث میکنم و در نهایت با صدای گرفته ی خودم میگم
    -نه منتظرتون هستم.
    -باشه الان راه می افتیم.

    بعد از خداحافظی کردن گوشی رو قطع میکنم و با یک نفس عمیق پله های خونه رو به سمت پایین طی میکنم.
    کم کم حس میکنم دارم سر درد میگیرم و حالم بد میشه.
    اگه نادیا بفهمه لباسش رو دادم یک دختر غریبه پوشیده حتما قیامت به پا میکنه.
    اون خیلی حساس هست،به کوچیک ترین عمل ها عکس العمل نشون میده و کوچیک ترین موضوع ها رو بزرگ میبینه،هرچند اگه سمیرا بخواد جلوش با من صمیمی حرف بزنه صد در صد شک میکنه که رابـ ـطه ای بین ما هست
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    (پست چهارم فلش بک)

    در رو باز میکنم و همینطور که میتونستم حدس بزنم
    نادیا به همراه برادرش و my friend برادرش پشت در ایستادند و تا در باز شد همزمان با یک لبخندی که به روی لب دارن تولدم رو بهم تبریک میگن.
    من هم در حالی که خشکم زده و قلبم توی سـ*ـینه به شدت میتپه سعی میکنم عادی جلوه بکنم
    -ممنونم بچه ها.
    سپس به داخل دعوتشون میکنم،نادیا زود تر از بقیه خودش رو وارد خونه میکنه و دسته گل و کادویی که در دست داره رو به سمتم میگیره و همزمان که در اغوشم میگیره اروم میگه
    -عزیزم معذرت میخوام که نتونستم از اول مراسم پیشت باشم،همینطور که خودتم میدونی مادرم حالش خیلی بد بود و پدرمم سر کار هست و نمیتونه مرخصی بگیره.
    باید میموندم پیشش و ازش مراقبت میکردم.
    هنگامی که نادیا رو در اغوش داشتم،مدام حس میکردم دیگه تنم وقتی به تنش میخوره نمیلرزه،
    دیگه عطر تنش رو حس نمیکنم و دیگه وقتی بهش نزدیک بشم نفسم توی سـ*ـینه حبس بشه.

    سرم رو تکون میدم و در حالی که سریع از اغوشم جداش میکنم
    با یک دستم کادو و دسته گل رو میگیرم و میگم
    -الان حالش چطوره؟!
    -بهتر شده،ولی مجبوریم زود مهمونی رو ترک بکنیم اخه هنوز خونه تنهاست.
    نفس عمیقی میکشم و همزمان بر میگردم به عقب و در میان جمع به دنبال سمیرا میگردم
    بعد از چند ثانییه که موفق به پیدا کردنش نشدم
    دوباره به سمت نادیا و برادرش برمیگردم و میگم
    -درک میکنم،خیلی ممنون که اومدین،در ضمن برای این کادو ها هم ممنونم.
    -خواهش میکنم عزیزم.
    محسن در حالی که دست دوست دخترش لیلا رو گرفته به سمت من میاد و به بازوی دست راستم میکوبه و میگه
    -تولدت مبارک داداش.
    بلافاصله سرم رو برای تشکر تکون میدم و در حالی که بی اختیار چشم هام به سمت خالکوبی جدید زیر گلوی محسن میره با لحن سوالی میپرسم
    -حروف لام خارجی،چه معنی داره؟
    بدون کلامی با سر به دوست دخترش که برای بار اول هست میبینمش اشاره میکنه
    لبخندی به روی لب هام مینشینه و میگم
    -حتما اسم ایشون لاله،لادن یا لیلاست؟
    قبل از اینکه محسن چیزی بگه خود دختره به چشم هام زول میزنه و بلند میگه
    -لیلا هستم.
    -از اشنایتون خوشبختم...
    -من هم همینطور
    محسن به دستم میکوبه و میگه
    -من و لیلا همدیگه رو تازه پیدا کردیم،اما مطعا هستیم که تا اخر عمر پیش هم هستیم و به زودی ازدواج میکنیم.
    -خیلی هم خوب،خوشبخت بشین.
    همزمان که جمله ام تموم شد،متوجه شدم سمیرا داره از پشت سر صدام میکنه اما به خاطر بلند بودن صدای موسقی و مهمون ها متوجه نشده بودم.
    -سعید سعید ؟!
    در حالی که لبخندی به روی صورت نادیا نشسته بود تا چشم هاش به سمیرا خورد به روی صورتش ماسید،به یک باره رنگ از رخش پرید و با یک نگاه تعجب زده به سمت سمیرا حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خودش رو به سمیرا نزدیک کرد و گفت
    -این لباس منه!امکان نداره یکی مثلش رو خریده باشی چون اون گل مصنوعی رو خودم روش دوختم.
    اخم های ابروی سمیرا کمی به خاطر لحن تند نادیا توی هم دیگه فرو میره و در حالی که به سمت من برمیگرده خیلی زود نگاهش رو دوباره به سمت نادیا برمیگردونه و اروم خطاب بهش میگه
    -معذرت میخوام که لباس شما رو پوشیدم،راستش با برادر شما در حال صبحت کردن و خندیدن بودیم که اصلا نفهمیدم چه جوری شربت البالو روی لباس سفیدم ریخت.

    در حالی که هر لحظه چهره ی نادیا درهم تر و غمگین تر میشه با لحن صدای بلند و تندی رو به سمیرا میگه
    -گفتی برادر من؟
    بلافاصله سمیرا عکس و العمل نشون میده و در حالی که دستش رو لحظه ای به سمت من میگیره میگه
    -بله،اقای سعید رو میگم.

    تا جمله ی سمیرا تموم نشده بود سمیرا خیلی با حالت عصبی به سمت من یوورش اورد و خیلی سریع یک سیلی به صورتم زد و درحالی که بغضش شکسته شده میگه
    -متاسفم برات...
    -نادیا برات توضیح میدم،نادیا...
    به حرفم گوش نکرد،حتی فرصت نداد هیچ حرفی بزنم با عجله از خونه خارج شد.
    محسن هم درحالی که اول یک نگاه تلخ و مملو از حرص به من کرد به همراه دوست دخترش،به دنبال نادیا راه افتاد و با قدرت در رو بهم دیگه کوبید.

    به قدری اون شب برام بد گذشت و بد بود که به جرعت میتونم بگم اون شب،تبدیل شد به بدترین شب زندگیم...

    صبح روز بعد که سمیرا رو داخل حیاط دانشگاه دیدم با حرف هایی که یک شب تا صبح بهشون فکر کرده بودم به سمتش حرکت کردم.
    دیشب به قدری حالم بد شد که بعد از اون ماجرا حتی یک کلمه دیگه هم تو مهمونی با سمیرا حرف نزدم،اما بر عکس هنگامی که برای بار دیگه توی حیاط دانشگاه دیدمش به خاطر اتفاق دیشب ازش معذرت خواهی کردم و با کلمات دروغین ماجرای دیشب رو ماس مالی کردم.
    سمیرا هم که ظاهرا دختر ساده ای به نظر میرسه
    حرف هام رو تا حدی پذیرفت،ولی مدام تکرار کرد.
    -اگر حتی یک بار بهم میگفت از این که لباسش رو پوشیدم ناراحت شده،باور کن از تنم در میاوردم.
    نیاز نبود بین جمعیت اون رفتار رو با شما داشته باشه.
    جوابی نداشتم بهش بدم،همین که متوجه نشده بود دوست دخترم هست برام کافی بود.
    در اخر هم بهش گفتم
    -به هر حال اونم دختره و همچین اخلاق هایی داره.
    پشت بنده حرفم سمیرا با تعجب میپرسه
    -راستی مگه شما دوتایی با هم زندگی میکنید؟
    -ن..نه...نه این طور نیست فقط چند تا از لباس هاش خونه ی من جا مونده بود همین.
    سرش رو تکون میده و میگه
    -خیلی خوب من برم سر کلاس،دیرم شده.
    نفس عمیقی میکشم و میگم
    -برای فردا وقت داری بریم کافه؟
    لبخندی میزنه و میگه
    -ببینم تا فردا چی میشه!.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    قراری که توی کافه گذاشته بودیم کنسل شد ولی کم کم رابـ ـطه ی بین من و سمیرا داشت با چند تا تماس و حرف زدن پشت خط موبایل شدت می گرفت،از طرف دیگه تنها یک مانع بزرگ سر راهم قرار داشت تا به سمیرا برسم.
    نادیا از رابـ ـطه ای که بین من و سمیرا در حال شکل گرفتن بود اگاه شده بود و با مرور زمان رفتارش سرد و سرد تر شد البته میتونستم حدس بزنم اون هنوزم به من فکر میکنه و به من علاقه داره ولی پس از بی محلی های من و دیدن سمرا کنار من اون هم داشت سعی میکرد قبول بکنه که باید رابطمون بهم بخوره.

    خلاصه تو شب هایی که من به سمیرا فکر میکردم،نادیا به من فکر میکرد،تا رسید به شبی که دیگه زد به سیم اخر و ساعت هشت و نیم شب به موبایلم زنگ زد.
    درست بعد از یک هفته بعد از جشن تولدم.
    اولش دو به شک شدم،با خودم گفتم گوشی رو جواب بدم یا نه!
    نفهمیدم چرا ولی گوشی رو بالاخره جواب دادم،البته سعی کردم خیلی سرد رفتار بکنم،بر خلاف باورم تا موبایل رو جواب دادم و گفتم بله.
    نادیا با توپ پر بهم حمله کرد و با اشک هایی که میریخت شروع کرد خودش رو خالی کردن،تقریبا من هیچ حرفی نزدم و سعی کردم سکوت بکنم تا نادیا تموم حرف هاش رو بزنه،هرچی تو دلش بود رو با بغض و گریه و اشک گفت و سر انجام قبل از اینکه سکوت پشت خط حکم فرما بشه‌،با لرزش صداش گفت
    -دوست داشتم برای بار اخر دوباره ببینمت...
    بلافاصله احساس کردم موبایل از ارتفاع زیاد،از دستش رها شده،اما پس از اینکه صدای برخورد موبایل با زمین رو شنیدم،صدای خر خر و ناله ی نادیا شدت گرفت...

    به شدت ترسیدم،در حالی که رنگ از صورتم پریده بود‌ با عجله از تخت خوابم پایین اومدم و لباس هام رو پوشیدم
    سوئیچ ماشین رو برداشتم و به سمت خونه ی نادیا راه افتادم.

    با سرعت خیلی زیادی روندم و پس از چند دقیقه به خونه اش رسیدم.
    یک مرد مسن که سیگار به دست بود جلوی در ساختمون ایستاده،و در حالی که در ساختمون نیمه باز به روی هم دیگه بود،مرد با یک نگاه که به اسمون خیره شده سیگارش رو دود میکنه
    با عجله حرکت کردم و از کنار دستش در ساختمون رو باز کردم و وارد پارکینگ ساختمون شدم سریع وارد کابین اسانسور شدم و طبقه ی چهارم رو فشار دادم.
    هنگامی که به طبقه و واحد سمیرا رسیدم،مردم زیادی تجمع کرده بودن.
    پلیس از یک خانوم مسن در حال بازجویی بود،اون خانوم مسن هم در حالی که دست و پاش رو گم کرده بود رنگش پریده و با کلمات بریده بریده در حال توضیح دادن ماجرا بود.
    -نمیدونم...نمیدونم چرا این اتفاق افتاد.
    در حالی که بیشتر ادم های ساختمون توی طبقه چهار جمع شدن،خودم رو از میان جمعیت به سمت پلیسی که در حال بازجویی بود میرسونم.
    زن مسن: مثل اینکه شوهرم وقتی که داشت اشغال های منزل رو برای ریختن داخل سطل عمومی به پایین میبرد،توی سکوتی که در طبقه ما حاکم شده بود،صدای خر خر و ناله و جون دادن خانومی رو از واحد هشت شنیده...
    همسرم نخواسته دخالت بکنه
    اما هرچه قدر که با خودش کلنجار رفتار نتونسته خودش رو قانع بکنه که از اون صحنه رد بشه و هیچ کاری نکنه.

    افسر پلیس حرفش رو قطع میکنه و میگه
    -الان همسرتون کجاست؟
    -دم در ساختمون ایستاده، تا هوا بخور،حالش خیلی دگرگون شده.
    -خیلی خوب ادامه بدین
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -همسرم دخالت کرده به این خاطر که
    با خودش گفته شاید یک نفر به زور وارد خانه ی خانوم اعظیمی شده،اولش چند بار با دست به در خونه کوبیده و هنگامی که کسی جواب گو نبوده به سمت واحد مدیر ساختمون رفته و مدیر ساختمون رو به قصد کلید های یدکی از خواب بیدار کرده،مدیر ساختمون هم با دست و پاچگی کلید های یدکی رو اورده و هنگامی که بالاخره در واحد هشت رو باز کردن،نگاهشون به خانوم نادیا اعظیمی افتاده که خودش رو وسط هال خونه حلق اویز کرده...

    دیگه طاقت نیوردم و با فریادی بلند و اشکانی که از چشمانم به روی گونه هام میریزه جمعیت رو پس میزنم
    حتی پلیس هم نتونست مانع ام بشه که وارد خونه نشم،در حالی که مدام از پشت سر بهم اخطار میداد که نباید وارد صحنه خودکشی بشم و نباید به جسد دست بزنم،بدون توجه به همه ی اخطار هاش جسد نادیا رو در اغوش گرفتم و طناب رو از دور گردنش ازاد کردم،اما خیلی دیر شده بود...
    تموم بدنش یخ زده و رنگش مثل گچ دیوار سفید و بی رنگ شده و در حالی که زیر چشم هاش گد رفته و خون زیر پلکـ هاش نشسته،با چشم های مشکی خودش مستقیم به من خیره شده...
    بعد از چند دقیقه که در اغوش گرفتمش و از ته دل گریه کردم،بالاخره از اغوش خودم جداش کردم و بار دیگه به چشم هاش خیره شدم،اما این بار چشم هاش کاملا بسته شده بود...
    پلیس دیگه بیشتر از این بهم اجازه نداد داخل بمونم خیلی سریع دو تا از افسر ها از پشت نزدیکم شدن و از زیر دستم هام بلندم کردن یک افسر دیگه پارچه ی سفید رنگی به روی جسد کشید و رو بهم گفت
    -شما چه نسبتی با این خانوم دارین؟!
    در حالی که نای حرف زدن ندارم،سرم رو تکون دادم و خیلی اروم گفتم
    -عاشقش بودم.
    خیلی سریع سوال بعدی رو پرسید
    -یعنی همسر شما بود؟
    -نه هنوز،ما میخواستیم نامزد کنیم!
    -یعنی فقط دو تا دوست معمولی بودین؟
    -نه...ما عاشق هم بودیم...
    بلافاصله با اشاره دست به دو تا مامور پلیس،که دست هام رو گرفتن،گفت که من رو از اتاق بیرون و برای بازجویی امادم بکنند.
    بلافاصله با بی سیم،حرف هایی رو میگفت که دیگه گوش های من نمیشنید،تنها برای بار اخر چشم هام به سمت نادیا و پارچه سفید رنگی که تموم بدنش رو پوشونده چرخید.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بعد از بازجویی پلیس در مسیر بازگشت به خونه به قدری حالم بد بود که نمیتونستم روی پاهام وایستم و راه برم...
    باورم نمیشه یک انسان به خاطر من به زندگیش پایان داده باشه،اونم کسی که یک زمانی عاشقش بودم
    عذاب وجدان ولم نمیکرد،تا حدی که کنار خیابون نشستم و در حالی که صورتم رو داخل دست هام گرفتم اشک ریختم و از ته دل گریه کردم...

    دم دمای صبح که هوا به روشنایی میزد بعد از دور زدن در کل شهر، به سمت خونه ام برگشتم،روی مبل ولو شدم و چشم هام رو بستم.
    نادیا هیچ کسی رو توی تهران نداره‌،تموم خانواده اش کانادا زندگی میکنند،نزدیک ترین فرد بهش دایی اش هست که اونم سالی ماهی یک بار به فکر نادیا نمی افته و هیچ رفت و امدی ندارن.

    هوای مرده ی داخل خونه داره خفم میکنه،به سمت پنجره ی رو به خیابون خونه ام حرکت میکنم،پنجره رو باز میکنم و همزمان که به خیابون خیره میشم،هوای تازه تنفس میکنم
    احساس میکنم قلبم تند تر از همیشه توی سـ*ـینه اش میکوبه.
    جسد رو امروز تحویل میدن،حدقل کاری که از دست من بر میاد اینه که یک مراسم ختم براش بگیرم....
    ار پنجره به بیرون خیره بودم و توی حال خودم نبودم که ویبره ی موبایلم‌،من رو از فکر پروند.
    موبایام رو خیلی بی رمق اروم از جیب شلوارم بیرون میکشم،اشکم رو پاک میکنم و به اسم و شماره ای که روی صفحه ی موبایلم افتاده نگاه میکنم
    "سمیرا"
    نفس عمیقی میکشم و بلافاصله موبایلم رو از پنجره به پایین پرتاب میکنم،بعد از چند ثانیه صدای شکستن و خورد شدن موبایل بر اثر برخورد با اسفالت زمین به گوش هام میرسه...
    روز ها گذشت خیلی زود به مراسم چهل نادیا رسید،با این وجود که خانواده اش خودشون رو از کاندا رسونده بودن اما مراسم چهل رو هم خودم به بهترین شکل برگذار کردم.
    از روز مرگ نادیا تا چهلش حتی یک بار هم دیگه به دانشگاه نرفتم،نه توان تحمل درس و کلاس رو داشتم و نه دوست داشتم دیگه سمیرا رو ببینم،واقعا نمیتونم حتی فکر به سمیرا من رو یاد خیانتی که کردم میندازه...
    نمیتونم صاف و مستقیم تو چشم های دختری نگاه بکنم که باعث شد تحـریـ*ک بشم به سمتش و عشق واقعی ام رو که به مدت چهار سال با هم بودیم رو فراموش بکنم...
    بیشتر روز های من با گوش دادن به اهنگ های مورد علاقه نادیا،فکر به خاطراتش اشک ریختن و دیدن عکس هاش میگذشت،خودم رو توی خونه حبس کرده بودم و به هیچ چیز به غیر از نادیا فکر نمیکردم‌،مدام خودم رو به خاطر هـ*ـوس باز بودنم دوست داشتم مجازات بکنم.توی اون روز ها به جسم و روحم اسیب رسوندم و فقط دوست داشتم هرچی زود این روز ها بگذره تا شاید کمی اروم تر بشم
    هر چند این رو میدونستم تموم عمرم به فکر نادیا میمونم و عشقش توی قلبم یک گوشه ای تا اخر عمر زنده میمونه.

    پس از سه ماه افسردگی و حبس توی خونه،بالاخره تصمیم گرفتم به دانشگاه برم ببینم اخراج شدم یا نه
    حدسم درست بود به خاطر غیبت های متوال،از دانشگاه اخراج شدم،اما دم در دانشگاه منتظر سمیرا موندم،زود تر از اونی که انتظار داشتم سمیرا همراه با دوستش ریحانه کتاب به دست از دانشگاه بیرون اومدن و هنگامی که چهره اش به من افتاد لبخندی که به روی لب داشت کم کم از بین رفت و با چهره ای شاد و سرزنده،انتظار میکشید که به سمتش حرکت بکنم.
    از کاپوت ماشین پایین میام و به سمتش حرکت میکنم.
    هرچند ناراحتی و غمیگین بودن از چهره ام میباره اما خودم رو کنترل میکنم و سعی میکنم طوری رفتار بکنم که هرگز سمیرا متوجه ی مرگ نادیا نشه.

    پس از سلام و احوال پرسی از من دلیل غیبت هام رو پرسید،کمی خودم رو جمع و جور کردم و دنبال یک دروغ گشتم
    اما تا لحظه ای فکرم به سمت دلیل اصلیش رفت،ترجیح دادم سکوت بکنم،سمیرا لبخندی میزنه و با روی خوش میگه
    بعد از شام وقت داری به کافه بریم؟
    لبخندی میزنم و میگم
    "نه فکر نکنم بتونم بیام"

    دوستش درحالی که تاکسی گرفته بود به سمیرا اشاره کرد،اما من دستم رو بی اختیار به سمت دستش بردم و در حالی که مچ دستش رو گرفتم مانع از حرکتش شدم.
    اول نگاهش رو به سمت دستم برد و بعد مستقیم به چشم هام خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بعد از چند لحظه دستش رو از دستم ول کردم،و با صدای گرفته از گریه های زیاد میگم
    -بیاین سوار ماشین من بشید،میرسونمتون.
    سمیرا اروم به سمت عقب برمیگرده و به ریحانه نگاه میکنه،ریحانه هم با کمی تاخییر در تاکسی رو میبنده و به سمت من و سمیرا حرکت میکنه.
    درسته که مرگ نادیا خیلی روی روحیه ام تاثیر گذاشته بود اما حسی که درون قلبم به سمیرا داشتم و با گذشت روز ها شدت میگرفت رو نمیتونستم انکار بکنم.

    ****** ********* ****
    چشم هام که دقایق زیادی تار میدید کمی طول کشید تا به حالت عادی خودش برگرده.
    اما هنگامی که به خودم میام و پس از زمان اندکی که دوباره پس از واضح دیدن چشم هام میگذره،اب دهنم رو فرو میدم و اهسته به سمت راست خودم و صدای نفس نفس های دخترونه بغـ*ـل دستم میچرخم.
    خدای من...باور نمیشه سمیرا در حالی که کبودی های ریز و درشتی به روی صورتش پدید اومده و چشم هاش نیمه باز هست،گردنش رو به سمت من چرخونده و با نگاه مظلومانه خودش بهم خیره شده.
    نمیتونه حرفی بزنه چون چسب پهنی به روی لب هاش هست و همینطور که عرق کرده،درست مانند من دست و پاهاش محکم با طناب بسته شده.

    روی دهن من خبری از چسب نیست،به همین خاطر در حالی که هیجان،ترس و دلشوره ام رو کنترل میکنم با کلمات شمرده و ارومی میگم
    -سمیرا بهت قول میدم از این وضعیت نجاتت میدم

    عکس و العملی نشون نمیده و با همون ژست بهم خیره میمونه.
    من هم به چشم هاش زول میزنم و بعد از سکوت طولانی مدت دوباره میگم
    -من ...
    حرفم نیمه تموم میمونه،چون صدای جا انداختن کلید در به گوش هام رسید،حرفم رو قورت دادم و همزمان با سمیرا به سمت در برگشتم.
    اصلا انتظار نداشتم...اما بر خلاف انتظارم چهره نگار رو دیدم، در حالی که چشم هاش پر از اشک هست به روی صورتش حروف" نون"حک شده...
    تا چشم هام به چهره ی نگار افتاد که این بلا سرش اومده نتونستم خودم رو کنترل بکنم و بی اختیار فریاد بلندی زدم...
    اما فریاد من به گوش هیچ کسی نمیرسه،چون محسن بغـ*ـل دستش هست و در حالی که موهای نگار رو داخل دستش گرفته اون رو از موهاش به دنبال قدم هاش میکشه و همراه با مرد لاغر و عینکی که اون هم مثل نگار با محسن هم قدم هست داره به دنبال قدم های محسن حرکت میکنه.

    ترس و وحشت قالب چهره ی نگار شده،چسب پهنی به روی لب های اون هم به چشم میخوره،زود عکس و العمل نشون میدم و بلند با فریاد میگم
    -عوضی ولش کن،قسم میخورم اگه یه تار از موهاش کم بشه میکشمت...
    محسن با همون چهره ی نفرت انگیزش لبخندی میزنه و میگه
    -جدی؟! چه حسی داره دوست دخترت رو به my friend سابقت معرفی بکنم
    سپس مثل دیوونه ها شروع به خندیدن میکنه،و همزمان که به سمت اون مرد عینکی برمیگرده فقط اروم یک بار سرش رو تکون میده،مرد به سمت بیرون اتاق حرکت میکنه و بعد از چند دقیقه با یک میز گرد و یک لیوان یک کاغذ با یک مداد وارد اتاق میشه.
    پارچه ی سفید رنگ بلندی رو به روی زمین پهن میکنه،میز رو به روی پارچه میذاره سپس لیوان رو همراه با یک ورق کاغذ و مداد به روی میز میچینه...
    من هم تنها ناظر بودم که محسن با قدم های بلندی در حالی که یک کارد بلند داخل دستش داره به سمت من حرکت میکنه و نوک کارد رو به سمت صورتم و به روی زیر چشمم میذاره و اروم فشار میده.
    -میدونی چرا به روی دهن تو چسب نزدم؟...
    سرم رو تکون میدم و میگم
    -اره میدونم
    بلافاصله به روی صورتش تف میندازم،عصبی میشه و چاقو رو به روی صورتم میکشه و حروف" نون" رو به روی صورتم میکشه،در حالی که فریادم به اسمون رفته خون زیادی از صورتم خارج میشه،تموم بدنم عرق میکنه و به قدری صورتم میسوزه که حس میکنم روش اب جوش ریختن...
    به موهام چنگ میزنه،ایینه ای کوچیک رو به سمتم میگیره و با کنایه میگه
    -خوشگل تر شدی‌،فکر کنم بتونی با دختر های بیشتری دوست بشی...
    سپس در حالی که میخنده از من فاصله میگیره و به سمت اون مرد میره،خنده اش بلافاصله قطع میشه و به اون مرد خیره میشه،سپس با فریاد میگه
    -پس صندلی ها کجاست احمق...
    مرد لاغر و عینکی در مرحله ی اول به من و سمیرا نگاه میکنه سپس با نگاهی که شرمندگی از اون موج میزنه به نگار خیره میشه و خیلی زود قبل از اینکه
    محسن دوباره بخواد فریاد بزنه با عجله از اتاق خارج میشه.
    بلافاصله محسن با قدم ها اهسته به سمت نگار حرکت میکنه و درحالی که صورتش رو نزدیک صورت نگار میکنه
    برای لحظه ای به سمت من برمیگرده و میگه
    -روی دهن تو چسب نزدم چون از شنیدن زجه و زجرکشیدنت لـ*ـذت میبرم
    سپس بدون توجه به فریاد های من به سمت نگار برمیگرده و در حالی که اروم با پشت دستش به روی صورتش میکشه میگه
    -تو واقعا زیبا هستی،به قدری زیبا که اگه من هم به جای اون عوضی بودم دومین my friend زندگیم رو هم قربانی میکردم...
    با خنده ی نفرت انگیزش به سمت چهره ی زرد و بی جون و بی رمق و عرق کرده ی سمیرا برمیگرده و میگه
    -تو در مقابل نگار دختر زیبایی نیستی،همونطور که شاید خواهر من در مقابل تو زیبا نبود.
    اما الان دور هم جمع شدیم تا ثابت بکنیم چهره ی ظاهری رو میشه ویران کرد.
    سپس با کاردی که در دست داره چاقو رو به روی زیر چشم راست نگار میذاره و فشار میده...
    بلافاصله با نهایت توانم فریاد میزنم و همزمان دست هام رو با تموم قدرت بر خلاف همدیگه میکشم تا بتونم طناب رو پاره بکنم،اما فایده ای نداره طناب خیلی کلفت هست و خیلی محکم به دور دست هام پیچیده و بسته شده،درست مثل پاهام...

    تا به این نقطه از زندگیم انقدر خودم رو بی توان ندیده بودم،تنها کاری که در قبال جیغ و داد های نگار و زجر کشیدنش، از دستم برمیاد این هست که چشم هام رو محکم روی هم فشار بدم تا این صحنه رو نبینم...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشم راست نگار از حدقه در اومده و خون با سرعت ازش فواره کرده و چندین قطره هم به روی صورت و لباس سمیرا ریخته...
    من هم به قدری فریاد زدم و اشک ریختم که دیگه نای این رو ندارم حتی چشم هام رو باز نگه دارم و دارم مثل نگار از هوش میرم...
    فقط در حالی که عرق به روی تموم بدنم نشسته،دارم توی ذهنم دنبال یک راه فرار میگردم و توی ذهنم تجسم میکنم دارم محسن رو میکشم...

    چشم هام لحظاتی بسته شد که یک سطل اب یخ به روی تموم بدنم ریخت و با خنده های نفرت انگیز خودش بهم نزدیک شد و گفت
    -فعلا زوده بخوای چشم هات رو ببندی مراسم هنوز شروع نشده!.
    بی رمق لبخندی میزنم و میگم
    -قسم میخورم خودم میکشمت...
    دوتا دست هاش رو بلافاصله با نهایت مسخره بازی به نشونه ی تسیلم شدن بالا میگیره و میگه
    -لطفا این کار رو نکن.
    سپس دوباره با خنده ای که روی مخ من راه میره شروع میکنه به قه قه زدن.
    از جلوی چشم هام کنار میره و من چشم هام به روی میز گردی میوفته که پنج تا صندلی به دورش چیده شده
    یک شمع وسط میز و یک صفحه ورق به همراه یک مداد کنارش گذاشته شده.
    اون مرد لاغر و عینکی هم به روی یکی از صندلی ها نشسته و صورتش رو لای دست هاش بـرده.
    اون عوضی با یک کیف وسایل اولیه به سمت نگار حرکت میکنه و همزمان که وسایل باند پیچی رو از کیف بیرون میکشه و جای خالی چشم نگار رو باند پیچی میکنه مدام تکرار میکنه
    -تو چه قدر خوشگل هستی!
    با اینکه نگار از درد کشیدن زیاد از هوش رفته
    اینقدر این جمله رو تکرار کرد که دوباره خونم به جوش میاد و سعی میکنم با تموم قدرت دستم رو از پشت ازاد بکنم

    -اووه اینقدر زور نزن، اون طناب رو نمیتونی پاره بکنی.
    دندون هام رو به هم میسابم و با حرصی که توی چشم هام جمع شده بهش خیره میشم.
    درحالی که نگار هنوز بیهوش هست جای چشم راستش رو باند پیچی میکنه،سپس طنابی که از پشت به دست هاش بسته رو با کارد پاره میکنه و بلافاصله بلندش میکنه و به سمت میز گرد و یکی از صندلی ها حرکت میکنه و دست و پا های نگار رو مجدد از پشت بهم دیگه میبنده.
    و در اخر یک چسب پهن به روی لب هاش میچسبونه.
    سپس با عجله به سمت سمیرا حرکت میکنه،سمیرا هم درحالی که بی رمق و نصفه جون نگاهش رو به من دوخته لب هاش بستس اما توی چشم هاش کلی حرف جا گرفته.

    اون کثافط با یک سرنگ به سمت سمیرا حرکت میکنه و در حالی که نگاهش رو بهش دوخته میگه
    -این امپور بیهوشی باعث میشه به مدت خیلی کوتاهی بیهوش بشی
    سپس میخند و برای لحظه ای به من چشم میدوزه
    امپور رو به بدن سمیرا تزریق میکنه و پس از بیهوش شدنش به سمت من حرکت میکنه...
    ************
    با صدای مرد لاغری که به روی صندلی رو به رویی من نشسته چشم هام باز میشه و به هوش میام،زمان زیادی نمیگذره که نگار و سمیرا هم چشم هاشون باز میشه...
    نگار سعی داره از زیر چسب جیغ بزنه،سمیرا هم رنگش به شدت پریده و با گذشت هر دقیقه ضعیف و ضعیف تر میشه

    مدتی طول میکشه تا بعد از به هوش اومدن و باز شدن مجدد چشم هام، به خودم بیام
    گلوم خشک شده و به شدت عرق کردم و در حالی که اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته به غیر از شمعی که وسط میز هست، روزنه نور دیگه ای از اطراف به چشم نمیخوره.
    اون احضار کننده روح در حال صبحت کردن هست و برای این که من صدام در نیاد این بار به روی لب های من هم چسب پهنی کشیده.

    "خانوم نادیا اعظیمی،من از وجود روح شما در این اتاق اگاه هستم،لطفا برای اعلام حضور نشونه ای به این جمع بدید"
    حرفش رو قطع میکنه و با نگاهی منتظر به نور شمعی که به روی میز هست خیره میشه،طولی نمیکشه که صدای نفس کشیدن نادیا به گوش میخوره،بلافاصله خیلی سریع نور شمع با یک فوت نادیا خاموش میشه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا