کامل شده رمان شب های رومانی | *Bella*کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟:)

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیالی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]مادرم هم اون موقع حسابی ترسید!اون به مادرش و خانوادش گفت که برن یه جای امن اما خب فایده ای نداشت!

بدتر از همه این بود که موقع مرگ مادر مادرم یا همون مادربزرگ مادری ام مریدا هم حضور داشته!اون موقع مریدا فقط یه دختر هشت یا نه ساله بود!مادرم و مریدا پیش مادربزرگ مادریم رفته بودن یا همون مادرش.شب که شد مریدا با صدا و بوی بدی از خواب پرید!اون فهمید که اتاق مادربزرگش آتیش گرفته!مادرش رو خبر کرد اما دیگه دیر شده بود!تنها مادرم و مریدا بلکه خاله ام و پسر خاله یا همون جاناتان زنده زنده سوختن مادر بزرگم رو توی آتیش دیدن!اون صحنه ها تاثیرات خیلی بدی روی مریدا و همه گذاشت!اون شب هم باز روی یه برگه نوشته شده بود که"ادامه دارد!".برگه ای که روش جمله شبی که مادربزرگم کشته شد رو روش نوشته بودن درست مثل قبلی بود اما ایندفعه با خون روش نوشته شده بود!

شک سوم هم اتفاق افتاد!یکی از افراد پدربزرگم مادرم رو دزدید و اون رو به یه خونه خرابه و بی استفاده برد!و اونجا خاله و وجاناتان هم بودن!

بعد از کلی شکنجه یه سیخ داغ رو توی یکی از چشم های جاناتان فرو برد!اوالان چشم مصنوعی داره اما چشم دیگه اش سالمه!

اون هم اون موقع فقط ده یا یازده سال داشت!بعد از اون هم شکنجه های زیاد دیگه ای که منجر به این شد که مادرم جدا دیگه حالش بدشه و افسردگیش به جاهای باریک بکشه!

بعد از حدود یک سال از اون اتفاقات مادرم پیش مادر و پدر مارگریتا رفت.مادر مارگریتا مثل پدرش نبود!مثل مادرش بود یا همون مادربزرگ پدریم!خوناشام بدی نبود.کلا خانواده ی بدی نبودن نه خودش،نه همسرش و نه مارگریتا!مادرم گفت به این زودی ها من میمیرم و میخوام که مواظب مریدا باشید!

شب همون ورزی که پیش اون ها رفت خودکشی کرد!

اون روی خودش خیلی زیاد بنزین ریخت و خودش رو آنیش زد!مادرم قبل از خودکشی جوری برنامه ریزی کرد که مریدا نباشه اما سر یه اتفاق مریدا وسط آتیش سوزی رسید و با هر سختی آتیش رو خاموش کرد اما مادرش کاملا سوخته بود و مریدا اون رو از روی چشمهای خاصش تشخیص داد!

مریدا سنی نداشت!این که جسد سوخته مادرت رو ببینی تاثیرات بدی داره!توی هر سنی که باشی!مریدا بعد از اون یه افسردگی شدید گرفت و اقدامات زیادی برا یخودکشی داشت اما نا موفق بود!تا اینکه شونزده سالش می شه و توی اون دور همی کنار اون دریاچه توی جنگل تاریک به تو بر می خوره!

هردوی شما نوجوان بودید اما مریدا شور و هیجان های نجوانی رو نداشت!و تو اون هارو بهش برگردوندی و یه رابـ ـطه احساسی بینطون شکل گرفت!

همه چی داشت عالی پیش می رفت!

پدربزرگم همه چی رو برای مریدا فراهم می کرد!چون همون کله گنده ها بهش شک کرده بودن و اون هم مجبور به این شد که با مریدا کنار بیاد!

تا اینکه یه روز که شما یواشکی بین مردم رفتین پدربزرگم فهمید و حسابی عصبانی شد!

اون یه نفر رو فرستاد تا با ماشین مریدا رو زیر بگیره!

یه ماشین با سرعت به طرف مریدا میاد!تو مریدا رو یه ور دیگه پرت میکنی اما مریدا بازم ضربه به سرش میخوره و بعد از چند ماه کما هوشیاریش رو به دست میاره اما به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بوده همه چیز رو فراموش کرد!البته اون خیلی چیزا رو یادش بود!مثل اینکه چطوری مادرش کشته شد با بچه ای که فقط مریدا ازش مطلع بود!یه پسر!یه برادر!

اون خاطره های خیلی دور رو فراموش نکرده بود!

پدربزرگم خودش رو ناراحت نشون داد و گفت که همه چی تقصیر تو هست و پدربزرگ توهم که فهمید تحت فشار بیشتری قرارت داد!

پدربزرگ من هم از این فرصت استفاده کرد و چیزایی که خودش میخواست رو به مریدا گفت!اینکه تو یه خوناشام بدی و باید نه تنها از تو بلکه از کل اون خاندان دوری کنه.[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]تو شنیده بودی که مریدا فراموش کرده همه چی رو اما باور نکردی!

    برای همین یهرابطه احساسی دیگه رو با دنیرا شروع کردی!صرفا برای اونکه مریدا رو توی مهمونی که قرار بود تمام خوناشام ها باشن بسوزونی!اما دنیرا نمی تونست این کار رو کنه و خودش رو تو دردسر بندازه چون اون یه برگزیده بود!بعد اون کاری کرد که غرورت له بشه و وقتی دیدی با این اتفاق همه نقشه هات نقش برآب شده تصمیمی میگیری که مریدا رو بدزدی و بقیه اش رو هم که خودت میدونی!

    حرف هایش تمام می شود و ناخواسته من از مرور گذشته چشمانم پر می شود و قطره ی اشک از آنها سرازیر می شود!

    با بغض می گویم:پس بیهوشی دوم مریدا چی!بعد از اینکه داخل ماشین رو دید!اون ویلیام نبود فقط یه نفر شبیه به ویلیام بود!

    ادامه می دهد:اون یه خوناشام که مثل ویلیام بود رو دید که به بدترین وضع کشته شده و حالش بد شد!اما بیهوشیش ربطی به اون جسد نبود!یکی از گرگینه ها که فهمید مریدا کی هست از طریق یکی از برگزیده ها که راه درست رو انتخاب نکردن و از قدرتاشون سو استفاده کردن به مغز و افکار مریدا راه پیدا کردن!و این شد که بیهوش شد ولی تو تونستی اون رو تجات بدی تا توی چنگ اون گرگینه ها نیوفته!

    اون شب هم که یه سیاه پوش بالای سرش بود یکی از ما بود!اون دنیرا بود که داشت حافظه اش رو ترمیم می کرد و بعد از اینکه به هوش اومد همه چی رو می دونست!

    با بهت می گویم:پس چرا اون طوری با جاناتان رفتار کرد؟

    بلند قهقه می زند و می گوید:اون رو دیگه اگه خودش خواست بهت می گـه!

    به من اشاره می کند تا از خودم پذیرایی کنم اما در عین گشنگی دلم نمی خواهد حتی لب به یکی از غذاهای آن میز رنگارنگ بزنم!

    می گویم:می خوام مریدا رو ببینم!

    سرش را به معنای فهمیدن تکان می دهد و اشاره می کند تا پشت سرش به راه بی افتم.

    بعد از گذشتن از راه رویی به دری طلایی رنگ می رسیم.در را با احتیاط باز می کند و خودش اول داخل می شود و من پشت سرش.

    اتاقی با ترکیب رنگ طلایی و آبی که به هرکس حس خوبی را القا می کند.

    مریدا را می بینم که روی تخت بی هوش است و کسی دیگر که با نقاب برگزیده هاست بالای سرش است.مارگریتا هم گوشه ای نشسته و به مریدا زل زده است!

    ........ مرا با خود به گوشه ای از اتاق می برد و می گوید:فردا یه روز کارسازه!روزی که قراره نیروهای تاریکی رو شکست بدیم و همین طور پر خطر برای مریدا و من میخوام که پیشش باشی!

    می گویم:دیگه هیچوقت نیروی تاریکی نیست؟

    بلند می خندد و می گوید:اگه موجودات بد یا حس و افراد بد نباشن هیچوقت خوبی دیده نمی شه!پس ما خوبی ها درکنار بدی دیده میشیم و بدی هیچوقت از بین نمیره.

    سرم را تکان می دهم و می گویم:بعدش چی میشه؟!

    اینبار ملیح می خندد و چشمکی می زند.می گوید:دیگه نمی تونم بگم!

    روی شانه ام می زند و در حالی که به مریدا اشاره می کند،می گوید:روت حساب کردما!

    بدون آنکه منتظر حرفی از جانب من باشد از اتاق خارج می شود.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]به سمت مریدا می روم و کنارش می نشینم.دستان کوچکش را در دستان بزرگم می گیرم و با شصتم آن را نوازش می کنم.

    مارگریتا با صدایی که بغض دارد می گوید:از آ...آنتونیو خبری داری؟

    تیز در چشمانش نگاه می کنم!او قول داده بود تا دیگر با آنتونیو کاری نداشته باشد.عشق بینشان عشقی ممنوعه است؛پس چقدر بهتر که فراموش شود.

    با بیتفاوتی و بی رحمی تمام سعی می کنم تا آتش زیر خاکستر عشق مارگریتا را نابود کنم!

    می گویم:اومم آره خب!میدونی پدربزرگم گفته که آنتونیو باید ازدواج کنه.

    قطره های اشک از چشمانش روان می شود اما در کمال بی رحمی ادامه می دهم:دختر انتخابی پدربزرگم فوق العاده هست و چیزی کم نداره!خب به نظرم آنتونیو همچین هم بی میل نیست به این ازدواج بلکه مشتاق هم هست!

    مارگریتا سرش را پایین می اندازد و غم زده به نقطه ای نامعلوم می نگرد.

    اما من مانند کسانی که هیجان زده اند می گویم:کارلا فوق العاده هست هر کسی می تونه عاشقش باشه!وقتی با اون چشمای کشیده و آبیش که مثل یه اقیانوس آرام و معصوم هست بهت زل می زنه و باد بین موهای عـریـ*ـان و قرمزش میره از یه تابلوی هنری فوق العاده می سازه که فقط دلت می خواد بهش خیره باشی!

    اینبار مارگریتا دیگر تلاشی برای نگهداشتن خودش نمی کند!زانوهایش را در شکمش جمع می کند و سرش را رویشان می گذارد و بلند بلند گریه می کند!

    تلاشی برای آرام کردنش نمی کنم!

    گریه کردن بهتر از امید های واهی است که همه می دانند که تحقق پیدا نمی کند!

    بی انصافیست اگر بگویم تقصیر خودش است که درگیر این عشق ممنوعه شده است چون این آنتونیو بود که او راب ه سمت خود کشاند!

    مارگریتا رفتار سردی با غریبه ها یا کسانی که برخورد زیادی با آن ها ندارد،دارد! و خودش را بالاتر می گیرد اما این رفتار به جذابیت فوق العاده ظاهری اش می افزاید.

    کسی این رفتار را به عنوان مغرور بودن به حساب نمی آورد و فکر می کنند که او رفتارش اشرافی است که البته درست فکر می کنند!غرور،اشرافی بودن و جذابیتش هرکسی را جذب می کند که این اتفاق برای آنتونیو هم افتاد![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]هنوز هم رفتار آنتونیو را برا یاولین باری که توانست کمی توجه ماگریتا را جلب کند تصور کنم!

    البته آنتونیو کسی نیست که زیبایی های باطن را ببیند و او ابتدا عاشق ظاهر مارگریتا شد!در همان مهمانی های که هرکسی را که به فکرت برسد در آنجاست!

    مارگریتا در آن لباس شب مشکی که دنباله داشت فوق العاده بود!

    آن لباس مشکی،هارمونی جالب با آرایش مشکی دور آبی چشمانش را داشت؛و همینطور موهای طلایی رنگ و مواجی که آزدانه روی شانه اش رها بود.

    با صدای در از گذشته بیرون می ایم و متوجه می شوم در که ماگریتا از اتاق خارج شده است.

    دلم می خواهد چشمانم را ببندم و مغزم را خالی از هرچیزی کنم!

    روی تخت دراز می کشم مریدا را از پشت در بغـ*ـل میکشم؛سرم را در موهای پرپشت و مشکی اش فرو می برم و چشمانم را می بندم و سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم!چشمانم گرم می شود و به خواب می روم.

    (مارگریتا)

    با دست آبی به صورتم می زنم.سرم را بالامی گیرم و در آیینه بیضی شکل به چشمان آبی رنگ و بی حالتم خیره می شوم که تنها با کشیدن خط چشمی گربه ای زیبا می شود و بی آن بی روح است!سرد و خشک!

    مچم را بالا می آورم و آستین تونیک قهوه ای و ساده ام را بالا میزنم و به رد چند خط روی رگم خیره می شوم؛پوزخندی می زنم به تمام حماقت هایم.آنتونیو هنوز هم در قلبم جا دارد!اما این عشق باید پایانی داشته باشد.

    از سرویس بهداشتی خارج می شوم و راه اتاق کارلو را در پیش می گیرم.

    قبل از آنکه در بزنم در باز می شومد و کسی که نقاب برصورت دارد خارج می شود و من داخل.

    کارلو را می بینم که غرق در فکر به روبه رو خیره است!

    بی مقدمه می گویم:تو باید من رو هم با خودت ببری!

    با جدیت در چشمانم خیره می شود و محکم می گوید:اگه واقعا میخوای پس بیا!

    از تعجب ابروهایم بالا می پرد!با شک می پرسم:تو که مخالف بودی؟

    می گوید:به نطرم این تها راهی هست که میتونه تورو از فکر به آنتونیو بندازه!

    مکثی می کند اما بعد ادامه می دهد:عشق تو به آنتونیو مثل بغـ*ـل کردن یه کاکتوسه!فقط خودت صدمه می بینی!آنتونیو هم اینو فهمید و کنار کشید.

    سرم را به معنای تایید تکان می دهم و با جدیت تمام می گویم:این عشق تموم شده هست!

    به سمت در می روم تا از اتاق خارج شوم که با صدای کارلو متوقف می شوم:فقط چند ساعت وقت داری تا آماده بشی!غروب حرکت می کنیم.

    باشه ای زمزمه می کنم و به سمت اتاقی که مریدا در آن است راه می افتم.در را که باز میکنم آدریان را می بینم درحالی که مریدا را در بغـ*ـل دارد به خواب رفته است!

    ناخوداگاه آهی می کشم و جلوی خاطراتی که می خواهند بازهم در مغزم اکو شوند را می گیرم و سویچ ماشین را روی پاتختی می بینم.

    آن را برمیدارم و از قصر خارج میشوم.

    صندوق ماشین را باز می کنم و ساک دستی کوچکی را برمیدارم و به قصر باز می گردم.به رخت کن در همان اتاق می روم و لباس هایم را با لباسی مشکی تا زیر رانم عوض می کنم و زیرش ساپورتی همرنگش می پوشم.شنل مشکی و بلندم را رویشان می پوشم؛ته ساک را میشکافم و اسلحه ای را درمی آورم و آن را زیر شنلم پنهان می کنم.

    گوشی ام را روشن میکنم و به آنتونیو پیامی با مضمون"ساعت8موقع غروب کناردریاچه توی جنگل تاریک"می فرستم.

    از اتاق خارج می شوم و به محوطه باز می روم.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS](کارلو)

    به سمت اتاق خواب می روم تا برای شبی سرنوشت ساز آماده شوم.

    بعد از آنکه لباس هایم را تعویض می کنم به سمت پنجره بزرگ اتاق می روم و پرده را کنار می زنم و مارگریتایی را می بینم که کنار حوض نشسته و دستش را در آب فرو بـرده است.

    می دانم که در فکر است اما هرچه سعی می کنم نمی توانم ذهنش را بخوانم!بیخیالش می شوم.

    روی صندلی راحتی می نشینم؛سرم را به پشتش تکیه می دهم و پلک هایم را آرام روی هم می گذارم؛به آینده فکر می کنم،آینده ای مبهم که پیشبینی اش سخت است.

    در طول این سالها تنها به پیروزیمان فکر می کردم و به بُعد دیگر که شکست است فکری نکرده ام!

    اگر شکست بخوریم جان خیلی ها در خطر می افتد که تمام این اتفاقات به گردن ما می افتد!

    خوب بودن چه سخت است!دلم می خواهد هرچه زودتر از این مسئولیت بزرگ انصراف دهم.

    چشمانم سنگین می شود و مغزم خالی از هرفکری می شود.

    ***

    با صدای مارگریتا از خواب می پرم؛می گوید:کی حرکت می کنیم؟

    اخمی می کنم و با تشر می گویم:دری هم بزنی بد نیست!

    بداخلاق تر از من می گوید:در زدم جنابعالی خواب بودید!

    بدون آنکه منتظر حرفی از جانب من باشد می گوید:کی میریم؟

    می گویم:تا نیم ساعت دیگه!

    اشاره می کنم تا بیرون برود.

    خودم هم بعد از او از اتاق خارج می شود و به محوطه می آیم؛به همه می گویم تا قسمتی جمع شوند.

    بعد از آنکه همه جمع شدند بدون هیچ مقدمه چینی ای شروع به صحبت می کنم:همه میدونیم که امشب یه شب سرنوشت سازه!ما همه میریم که نیروهای بد رو نابود کنیم!

    شکست ما یعنی شکست هزاران هزار بی گـ ـناه!پس حتی اگر شده باید جونتون رو هم مایه بزارید...

    (آدریان)

    از خواب می پرم و مریدایی را می بینم که هنوز چهره اش غرق در خواب است.بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانی اش می گذارم و به سمت پنجره بزرگ اتاق می روم تا بفهمم منشا این سروصداها از کجاست!

    جمعیت زیادی از برگزیدا ها را می بینم که گوشه ای جمع شدند و کارلو ای که در حال سخنرانیست!

    آخرین تکه سخنرانی اش در ذهنم اکو می شود"ما اون هارو نابود می کنیم حتی اگه به قیمت نابودی خودمون هم باشه!"

    گروه را می بینم که حالا می خواهند قصر را به مقصد رومانی ترک کنند!

    با آخرین سرعت به سمت محوطه می روم و گروه را می بینم که در حال دور شدن از قصر است!

    با تمام توانم نام کارلو را فریاد می کشم!متوقف می شود و به سمت دروازه آهنی قصر می آید.سعی می کنم تا دروازه را باز کنم اما هرچه تلاش می کنم بی فایده است!

    کارلو با لبخندی ملیح می گوید:باز نمیشه!شماها نباید از قصر خارج بشید!توی هرشرایطی!

    می گویم:چرا بهم نگفتی میخواید چیکار کنید؟!

    با تن صدایی آرام می گوید:این راهی که خودم خواستم و باید تا تهش برم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]با التماس می گویم:نه نمی تونی!مریدا بهت نیاز داره!اگه برنگردی!اون تنها عضو خانوادش رو از دست میده!

    لبخند تلخی میزند و می گوید:قول میدم که به خاطر مریدا هم شده برگردم و زندگی ای تازه رو شروع کنیم!اما آدریان...اگه برنگردم،تو کنارش باش!حواست بهش باشه،یه کاری کن خوشبخت باشین!من روت حساب کردم پسر!

    بدون حرفی دیگر به راهش ادامه می دهد!آنقدر پشت دروازه های بسته شده روبه جنگل می ایستم تا گروه از دیدم محو می شود.

    با قدم هایی آرام به اتاقی که مریدا در آن است می روم.گوشه تخت می نشینم و موه های مواج مریدا را که در صورتش پخش شده است را کنار می زنم؛آرام گونه اش را نوازش می کنم!

    ***

    (مارگریتا)

    از پشت درختان به آنتونیو می نگرم که سردرگم نگاهش را اطرافش می چرخاند تا ناشناسی را که او را به این جنگل تاریک دعوت کرده است را پیدا کند!

    بزاق دهانم را آرام فرو می فرستم و آرام می گویم:سلام!

    جا می خورد و سرش را به سمت صدا می چرخاند.

    آرام از پشت سایه ها بیرون می آیم و مقابلش ظاهر می شوم و او در بهت فرو می رود!

    با ناباوری می گوید:مارگریتا!

    می خواهم لبخندی بر لبانم بنشانم اما تنها پوزخندیست که تمام خاطرات باهم بودنمان را به باد تمسخر می گیرد!

    قدمی به سمتش برمیدارم.آرام اسله ام را لمس می کنم و در یک حرکت آن را بیرون می آورم و درست مغزش را نشانه می گیرم!

    چشمانش درشت تر از حد معمول می شود و با لکنت می گوید:ما..مارگریتا!می..می خوای..چیکار کنی؟

    پوزخند می زنم و بی توجه به حرفش می گویم:ئقت داری آخرین حرفاتو بهم بزنی!سعی کن قانعم کنی تا از نفرتم بهت بگذرم!

    اینبار او هم پوزخندی می زند و می گوید:تو نمی تونی منو بکشی!میدونی چرا؟!

    اینبار فریاد می زند:میدونی چرا؟!چون تو هوز عاشقمی!

    اخم غلیظی می کنم که با نیشخندی می گوید:هه!آره توی لعنتی هنوزهم منو و خودت رو ما می دونی!

    چشمانم در لحظه ای پر می شود!اما مقاومت می کنم و سعی می کنم لرزش صدایم را مابین فریادم پنهان کنم:عجب توهمی!مایی دیگه نیست آنتونیو.

    بلند تر از قبل می گوید:من احمق نیستم!می دونم که هنوزهم به من فکر می کنی!نشونش خطای رو دستته!چشمایت که همیشه پره و خنده هایت که تلخ!زهره!

    میگذارم تا ادامه دهد!

    تن صدایش را آرام می کند!مانند هر وقتی که دونفری قدم می زدیم و در گوش یکدیگر از خودمان می گفتیم!از آرزوهایمان که هیچ شدند!

    می گوید:منم به تو فکر می کنم!به کسی که شاید بیشتر عمرم رو باهاش نگذروندم ولی ثانیه ثانیه های همون لحظه های کم به اندازه یه عمر ارزش دارن!منم خیلی آرزوها داشتم!خیلی آرزوهایی که بزرگترینش توی لعنتی بودی!

    صدایش می لرزد و اشک هایش روی گونه هایش روان می شوند!

    در هینی که اشک از چشمانش جاریست می خندد!تلخ![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]با صدایی که می لرزد و حسرت از تک تک حرف هایش می بارد می گوید:ما حقمون این نبود!جرممون عاشقی بود!

    مکثی میکند و ادامه می دهد:من به هرکسی اطرافت بود حسودیم می شد!به آدریان وقتی نگات می کرد یا باهات حرف می زد!

    به مریدایی که بیشتر خنده هات برای اون بود!به اون عروسکی که یادگار مادربزرگت بود!

    شانه هایش می لرزد از گریه اما تلخ می خندد و می گوید:یادته تولدت رو یادم رفته بود!آخرین روزایی که باهم بودیم!

    یادم نرفته بود!من برنامه های زیادی برات چیده بودم اما...اما همون روز تو ناراحت شدی و رفتی!توی راه یکی از افراد پدربزرگت تورو دزدید و آخرین تصویری که ازت ثبت کردم چشمای بارونیت بود!

    اسلحه در دستانم می لرزد!اما خودم را جمع می کنم!نیشخندی می زنم و می گویم:تلاش زیادی کردی برای قانع کردنم!اما نه آنتونیو!من اون جون بیست ساله نیستم!بیشتر از هشت سال گذشته!

    با دستانی که می لرزد ماشه را می کشم و التماس ها و نگاه های آنتونیو را نادیده میگیرم!

    قلبش را نشانه میگیرم و صدای شلیک گلوله همزمان می شود با فریادش!

    روی دو زانو بر زمین می نشینم و اجازه رها شدن اشک هایم را می دهم!

    به آنتونیویی خیره می شوم که آخرین نفس هایش را می کشد!قلبم فشرده می شود از بی رحمی ام!با لکنت می گوید:م..من..هنوز...هم...عا...عاشقتم!

    نفس هایش قطع می شود و بی حرکت با چشمانی باز می ماند!

    چشمانم را به روی جسد خونی اش می بندم و با آخرین توانم و تمام دلگیری هایم از او فریاد بلندی می کشم!اسحله را روی گلویم می گذارم،سردی اش تنم را می لرزاند!برای بار دوم ماشه را می کشم و گلوله فریادم را خفه می کند...

    (کارلو)

    چند نفری را که به دنبال مارگریتا فرستاده بودم مایوس آمدند با خبر آنکه خبری از مارگریتا نیست!

    نفس کلافه ای می کشم و ناچارا به جنگل تاریک قدم می گذارم.

    به سمت آن دریاچه که می گویند فوق العاده است راه می افتم.

    جنگل آنقدر غرق در سکوت است که می توان کوچکترین صداها را هم تشخیص داد!

    نگاهم را اطرافم می چرخانم که از پشت درختان جسد مردی را می بینم!با نهایت سرعت به سمتش حرکت می کنم!با دیدن جسد مارگریتا و مردی در فاصله چند متری اش قدم هایم متوقف می شود و با چشمانی که درشت تر از حد معمول شده است به صحنه روبه رویم می نگرم!

    چشمان بازمارگریتا روی جسد فردی که می دانم آنتونیو است خیره است و خون اطراف ر و گردنش را گرفته!با انزجار چشمانم را از او می گیرم و به آنتونیو ای خیره ی شوم که سـ*ـینه اش غرق در خون است!

    چند نفر را خبر می کنم تا جسد هارا به گورستان ببرند!

    (آدریان)

    دستان مریدا در دستانم می لرزد و پلک هایش از هم باز می شود!

    آرام نامش را زمزمه می کنم،اما او انگار که اصلا مرا نمی بیند نگاهش را اطراف اتاق می چرخاند!نگاه غریبه اش را راحت تشخیص می دهم!

    آرام زمزمه می کند:آدریان!

    دسته ای از موهایش را پشت گوشش می فرستم و آرام "جانمی"زمزمه می کنم و به چشمان پرش خیره می شوم؛اشک هایش آرام از چشمانش سرازیر می شود و با صدایی که می لرزد می گوید:حس خوبی ندارم!حس خوبی ندارم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]اخمی پیشانی ام را می پوشاند و گیج به او خیره می شوم!

    ناگهانی از روی تخت بلند می شود که فنر های تخت به صدا در می آید؛طول اتاق را قدم می زند و می گوید:کارلو کجاست!

    و پشت بندش آرام نام مارگریتا را زمزمه می کند!

    به سمتش می روم و آرام او را در بغـ*ـل می کشم؛موهایش را نوازش می کنم و می گویم:چیزی نیست عزیزم.

    از آغوشم بیرون می آید و می گویم:نه!نه!یه اتفاقی افتاده!حس خوبی ندارم!اصلا کارلو کجاست؟

    لب هایم را به هم می فشارم و بزاق دهانم را فرو می فرستم!

    چه چیزی می توانم به مریدا بگویم؟!

    به سمت در می رود اما من خودم را زودتر به در می رسانم و جلویش را می گیرم!تیز در چشمانم خیره می شود و می گوید:بزار برم!

    می گویم:کجا می خوایی بری؟!

    از در فاصله می گیرد؛موهایش را چنگ می زند و زمزمه می کند:نمی دونم!نمی دونم!

    روی زمین می شنید و صورتش را پشت دستانش پنهان می کند!کلافگی از تمام حرکاتش می بارد!

    کنارش می نشینم و سرش را در بغلم می گیرم.

    آرام در آغوشم می لرزد در همین هین آرام با بغض زمزمه می کند:یه صحنه هایی توی سرم تکرار میشه!مـ...مارگریتا با گلوی خونی!مـ...مرده!

    پشت بندش بلند بلند گریه می کند!

    (کارلو)

    با تمام وجودم از شدت درد فریاد می کشم و دستم را روی خراش عمیق بازویم فشار می دهنم تا خونش بند بیاید!

    پدربزرگم...البته اگر پدربزرگ باشد!بلند قهقه می زند و با استهزا می گوید:بهتره با من در نیفتی بچه!

    با نفرت به منفور ترین فرد زندگی ام می نگرم و نیشخندی می زنم؛فریاد می کشم:مطمئن باش که برنده ماهستیم!

    بلندتر از قبل می خندد و از من فاصله می گیرد!

    با آخرین توانم تمرکز می کنم؛تمام نیرویم را جمع می کنم و به او حمله می کنم!

    بعد از دقایقی مقاومت بر زمین می افتد!

    به سمتش می روم و از بالا به او می نگرم!پوزخندی می زنم و با خشم و نفرتم لگدی به صورتش میزنم که از درد ناله می کند اما جلوی فریادش را می گیرد.

    سرم گیج می رود!عقب عقب می روم و از جسدش فاصله می گیرم.

    حس می کنم پاهایم توان نگه داشتم بدنم را ندارند!روی دو زانو به زمین می خورم!قبل از سیاهی رفتن چشمانم چند نفر را می بینم که به سمتم می دوند...

    (مریدا)

    از آغـ*ـوش آدریان بیرون می آیم و به سمت پنجره می روم!به طلوع خورشید خیره می شوم اما ذهنم دور از تنم است!

    حس های بد به قلبم چنگ میزنند و می دانم که اتفاقات خوبی در انتطارم نیست؛جواب های سربالای آدریان هم راجع به کارلو و مارگریتا به حس بدم می افزاید!

    سرم تیر بدی می کشد و چند حس مختلف هم زمان به قلبم چنگ میزند!شادی،غم،ترس و...![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]با فریاد آدریان به سمتش برمی گردم که با بهت به من خیره شده است!با تعجب به او خیره می شوم؛با لکنت می گوید:مو..موهات!

    تکه ای از موهایم را جلوی چشمانم می گیرم؛با دیدنشان سعی می کنم جیغم را خفه کنم اما نمی شود!موهای مشکی ام جای خود را به بلوند داده اند!

    آدریان با حیرت می گوید:چت شده مریدا؟!

    جلوی آیینه می روم و مشکی چشمانم را می بینم که حالا آبی رنگند!چشمانم از حیرت درشت تر از حد معمول می شوند!

    آدریان کنارم می ایستد و می گوید:امکان نداره!

    سکوت می کنم!نمی دانم چه بگویم.

    سروصدا مارا به سمت پنجره می کشاند و انبوهی از برگزیده ها را می بینیم که با لبخندی بر لب با یکدیگر حرف می زنند!

    به سمت محوطه می دوم و آدریان هم پشت سرم می آید.

    بین انبوهی از برگزیده ها به دنبال کارلو و مارگریتا می گردم!

    بانگاهم اطراف را می گردم که کسی اسمم را صدا می زند!به سمتش برمی گردم و کارلو را می بینم،درحالی که انرژی اش تحلیل رفته است و لبخندی بی جان بر لب دارد!دستانش را برایم باز می کند و من خودم را در آغوشش می اندازم.

    در گوشم زمزمه می کند:چقدر قشنگ شدی!

    از آغوشش بیرون می آیم و با صدایی که دیگر بی قراری و کلافگی در آن دیده نمی شود می پرسم:چیشده؟

    لبخندی می زند و زمزمه می کند:چون تو الان هیچ خون بدی نداری!

    آدریان ناگهان وسط حرفمان می پرد و با هیجان می گوید:باورم نمیشه!شما پیروز شدید!

    صدای خنده بی جان اما از ته دل کارلو بلند می شود و سرش را به نشانه تایید تکان می دهدواما من لبخندی گیج می زنم!

    نگاهم را اطراف می گردانم و می پرسم:پس مارگریتا کجاست؟

    شادی نگاه کارلو جایش را به نگرانی مشهودی می دهد و لبخند از روی لبش محو می شود؛همین مرا نگران تر می کند و سوالم را بار دیگر با شک تکرار می کنم!

    کارلو می گوید:بهتره اول بریم داخل!من حالم خوب نیست!

    آدریان هم که انگار مانند من فهمیده است اتفاقی افتاده با شک به کارلو خیره می شود!اما او هم حرفش را تایید می کند و ترجیح می دهد ابتدا داخل برویم!

    محکم،با صدایی که بی شباهت به فریاد نیست می گویم:نه!نه!

    اما بعد این صدای بلند جای خود را به بغض می دهد!با صدایی که می لرزد می گویم:من...من یه چیزایی دیدم!تو ذهنم!مار...مارگریتا بود!اون مرده بود!گلوش!گلوش!

    کارلو با صدایی گرفته زمزمه می کند:اون...اون فقط یه چیزایی نبود!

    نمی توانم خودن را کنترل کنم!روی زمین می نشینم و سرم را روی زانوهایم می گذارم و بلند بلند می گریم!

    برای همبازی بچگی هایم!

    برای کسی که بیشترین سالهای عمرم را با او گذرانده ام!

    برای مارگریتایی که در کمال بی رحمی دیگر نیست!

    شاید هم برای خودم!برای منی که دیگر نمی توانم دوستی مانند او داشته باشم!

    دستانی دور شانه ام حلقه می شود و زمزه کارلو را در گوشم می شنوم که می گوید:ماهمه ناراحت شدیم!اون فوق العاده بود!کمک های زیادی به من کرد تا بتونم پیروز بشم!تا بتونم انتقام مامان و مامان بزرگو بگیرم!انتقام زندگی از دست رفته خودمون![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]کارلو بلند می شود و دست مرا هم میگیرد و بلندم می کند؛در آخر می گوید:این انتخاب خودش بود مریدا!اون اگه زنده میموند هم دیگه مثل قبل نمی شد؛اون از اول هم توی این دنیا جایی نداشت!یه فرشته بود در قالب خوناشام!

    به طرف سالنی بزرگ می رویم؛چیزی که بیشتر جلب توجه نمی کند میزی بزرگ پر خوراکی های زیاد که رویش چیده شده است؛بو و شکلشان دلم را مالش می دهد!

    هرسه پشت میز مینشینیم؛کمی بعد چند نفر دیگر هم می آیند؛کارلو دوستانه با آنها صحبت می کند و از آنها درخواست می کند تا نقاب هایشان را بردارند تا ما بتوانیم بشناسیمشان!

    بعد از آنکه آن سه فرد نقابشان را برمیدارند آردیان با حیرت می گوید:شماها؟!

    اما من تنها دنیرا را می شناسم و مردی سن دار که تنها قیافه اش برایم آشناست،اما زن سن دار را نمی شناسم!آن هم باعث حیرتم می شود!آنها اینجا چه می کنند؟!

    کارلو نگاهی به چهره های پربهت ما می کند و بلند می خندد!می گوید:آدریان میدونه که دنیرا و خانواده اش هم مثل ما برگزیده هستند!

    آدریان به حالت عادی باز می گردد اما من حیرتم بیشتر می شود!اما خودم را جمع می کنم و به هرسشان سلام می کنم و همه مان باهم پشت میز می نشینیم.

    آدریان می پرسد:شروع کنیم؟!

    کارلو لبخندی می زند و می گوید:حس نمی کنید جای بعضی ها خالیه؟!

    آدریان سوالی به او خیره می شود که همزمان صدای سلام چند نفر باعث می شود تا از جایمان بلند شویم!

    با دیدن کسانی که داخل شده اند از خوشحالی جیغی خفیف می کشم!

    بدون توجه به کسی ابتدا به سمت ویلیام می روم و بدون حرفی محکم بغلش می کنم!زمزمه می کنم:وای چقدر دلم برات تنگ شده بود!

    بلند می خندد و می گوید:کاملا از تماس هات باهام مشخصه!

    اخمی نمایشی تحولیش می دهم و به سمت خاله می روم و در آغـ*ـوش می کشمش!اشک هایش سرازیر می شود؛با صدای گریه جانسون،خاله را رها می کنم و جانسون را از بغلش بیرون می آورم؛محکم لپش را می بوسم و با انگشت اشاره ام روی بینی اش می زنم که گریه اش آرام می شود!

    حس سنگینی نگاهی باعث می شود تا نگاهم را از جانسون بگیرم و به چشمان خیره آدریان بدوزم که سوالی نگاهم می کند!

    چشمکی برایش می زنم و سلامی معمولی به جاناتان می کنم؛حالا که همه چیز را درباره گذشته ام به یاد آورده ام،دیگر علاقه ای به هم صحبتی به جاناتان ندارم!

    به سمت میز میرویم؛من سرجای قبلی ام یعنی مابین کارلو و آدریان می نشینم و بقیه روی صندلی های باقی مانده.

    کارلو می گوید:خب اینم از ویلیام و جاناتان که کمک های زیادی به من کردن!

    پشت بندی ویلیام را خطاب می دهد و می گوید:مرسی رفیق!

    ویلیام چشمکی به او میزند؛بعد از کمی مکث کارلو ادامه می دهد:و همینطو جای مارگریتا هم خالیه!کسی که واسه همه فداکاری کرد و ما هیچکدوم نتونستیم کاری براش کنیم!با یاد مارگریتا چشمانم پر می شود و بقیه را می بینم که با ناراحتی سرشان را به زیر می اندازند و آرام مشغول غذا خوردن می شویم؛البته همه به جز منی که از دست اذیت های حانسون نمی توانم کاری کنم!

    کارلو می خندد و کسی را صدا می زند تا بیایند و جانسون را تا آخر صرف شام سرگرم کنند؛جانسون را به دست دختری می دهم که از پشت ماسک هم می توان زیبایی فوق العاده اش را تشخیص داد و چشمان یاقوتی و سبزش می درخشند!

    بعد از آنکه آن دختر دور می شود کارلو در گوشم زمزمه می کند:چظوره؟![/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا