[HIDE-THANKS]مادرم هم اون موقع حسابی ترسید!اون به مادرش و خانوادش گفت که برن یه جای امن اما خب فایده ای نداشت!
بدتر از همه این بود که موقع مرگ مادر مادرم یا همون مادربزرگ مادری ام مریدا هم حضور داشته!اون موقع مریدا فقط یه دختر هشت یا نه ساله بود!مادرم و مریدا پیش مادربزرگ مادریم رفته بودن یا همون مادرش.شب که شد مریدا با صدا و بوی بدی از خواب پرید!اون فهمید که اتاق مادربزرگش آتیش گرفته!مادرش رو خبر کرد اما دیگه دیر شده بود!تنها مادرم و مریدا بلکه خاله ام و پسر خاله یا همون جاناتان زنده زنده سوختن مادر بزرگم رو توی آتیش دیدن!اون صحنه ها تاثیرات خیلی بدی روی مریدا و همه گذاشت!اون شب هم باز روی یه برگه نوشته شده بود که"ادامه دارد!".برگه ای که روش جمله شبی که مادربزرگم کشته شد رو روش نوشته بودن درست مثل قبلی بود اما ایندفعه با خون روش نوشته شده بود!
شک سوم هم اتفاق افتاد!یکی از افراد پدربزرگم مادرم رو دزدید و اون رو به یه خونه خرابه و بی استفاده برد!و اونجا خاله و وجاناتان هم بودن!
بعد از کلی شکنجه یه سیخ داغ رو توی یکی از چشم های جاناتان فرو برد!اوالان چشم مصنوعی داره اما چشم دیگه اش سالمه!
اون هم اون موقع فقط ده یا یازده سال داشت!بعد از اون هم شکنجه های زیاد دیگه ای که منجر به این شد که مادرم جدا دیگه حالش بدشه و افسردگیش به جاهای باریک بکشه!
بعد از حدود یک سال از اون اتفاقات مادرم پیش مادر و پدر مارگریتا رفت.مادر مارگریتا مثل پدرش نبود!مثل مادرش بود یا همون مادربزرگ پدریم!خوناشام بدی نبود.کلا خانواده ی بدی نبودن نه خودش،نه همسرش و نه مارگریتا!مادرم گفت به این زودی ها من میمیرم و میخوام که مواظب مریدا باشید!
شب همون ورزی که پیش اون ها رفت خودکشی کرد!
اون روی خودش خیلی زیاد بنزین ریخت و خودش رو آنیش زد!مادرم قبل از خودکشی جوری برنامه ریزی کرد که مریدا نباشه اما سر یه اتفاق مریدا وسط آتیش سوزی رسید و با هر سختی آتیش رو خاموش کرد اما مادرش کاملا سوخته بود و مریدا اون رو از روی چشمهای خاصش تشخیص داد!
مریدا سنی نداشت!این که جسد سوخته مادرت رو ببینی تاثیرات بدی داره!توی هر سنی که باشی!مریدا بعد از اون یه افسردگی شدید گرفت و اقدامات زیادی برا یخودکشی داشت اما نا موفق بود!تا اینکه شونزده سالش می شه و توی اون دور همی کنار اون دریاچه توی جنگل تاریک به تو بر می خوره!
هردوی شما نوجوان بودید اما مریدا شور و هیجان های نجوانی رو نداشت!و تو اون هارو بهش برگردوندی و یه رابـ ـطه احساسی بینطون شکل گرفت!
همه چی داشت عالی پیش می رفت!
پدربزرگم همه چی رو برای مریدا فراهم می کرد!چون همون کله گنده ها بهش شک کرده بودن و اون هم مجبور به این شد که با مریدا کنار بیاد!
تا اینکه یه روز که شما یواشکی بین مردم رفتین پدربزرگم فهمید و حسابی عصبانی شد!
اون یه نفر رو فرستاد تا با ماشین مریدا رو زیر بگیره!
یه ماشین با سرعت به طرف مریدا میاد!تو مریدا رو یه ور دیگه پرت میکنی اما مریدا بازم ضربه به سرش میخوره و بعد از چند ماه کما هوشیاریش رو به دست میاره اما به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بوده همه چیز رو فراموش کرد!البته اون خیلی چیزا رو یادش بود!مثل اینکه چطوری مادرش کشته شد با بچه ای که فقط مریدا ازش مطلع بود!یه پسر!یه برادر!
اون خاطره های خیلی دور رو فراموش نکرده بود!
پدربزرگم خودش رو ناراحت نشون داد و گفت که همه چی تقصیر تو هست و پدربزرگ توهم که فهمید تحت فشار بیشتری قرارت داد!
پدربزرگ من هم از این فرصت استفاده کرد و چیزایی که خودش میخواست رو به مریدا گفت!اینکه تو یه خوناشام بدی و باید نه تنها از تو بلکه از کل اون خاندان دوری کنه.[/HIDE-THANKS]
بدتر از همه این بود که موقع مرگ مادر مادرم یا همون مادربزرگ مادری ام مریدا هم حضور داشته!اون موقع مریدا فقط یه دختر هشت یا نه ساله بود!مادرم و مریدا پیش مادربزرگ مادریم رفته بودن یا همون مادرش.شب که شد مریدا با صدا و بوی بدی از خواب پرید!اون فهمید که اتاق مادربزرگش آتیش گرفته!مادرش رو خبر کرد اما دیگه دیر شده بود!تنها مادرم و مریدا بلکه خاله ام و پسر خاله یا همون جاناتان زنده زنده سوختن مادر بزرگم رو توی آتیش دیدن!اون صحنه ها تاثیرات خیلی بدی روی مریدا و همه گذاشت!اون شب هم باز روی یه برگه نوشته شده بود که"ادامه دارد!".برگه ای که روش جمله شبی که مادربزرگم کشته شد رو روش نوشته بودن درست مثل قبلی بود اما ایندفعه با خون روش نوشته شده بود!
شک سوم هم اتفاق افتاد!یکی از افراد پدربزرگم مادرم رو دزدید و اون رو به یه خونه خرابه و بی استفاده برد!و اونجا خاله و وجاناتان هم بودن!
بعد از کلی شکنجه یه سیخ داغ رو توی یکی از چشم های جاناتان فرو برد!اوالان چشم مصنوعی داره اما چشم دیگه اش سالمه!
اون هم اون موقع فقط ده یا یازده سال داشت!بعد از اون هم شکنجه های زیاد دیگه ای که منجر به این شد که مادرم جدا دیگه حالش بدشه و افسردگیش به جاهای باریک بکشه!
بعد از حدود یک سال از اون اتفاقات مادرم پیش مادر و پدر مارگریتا رفت.مادر مارگریتا مثل پدرش نبود!مثل مادرش بود یا همون مادربزرگ پدریم!خوناشام بدی نبود.کلا خانواده ی بدی نبودن نه خودش،نه همسرش و نه مارگریتا!مادرم گفت به این زودی ها من میمیرم و میخوام که مواظب مریدا باشید!
شب همون ورزی که پیش اون ها رفت خودکشی کرد!
اون روی خودش خیلی زیاد بنزین ریخت و خودش رو آنیش زد!مادرم قبل از خودکشی جوری برنامه ریزی کرد که مریدا نباشه اما سر یه اتفاق مریدا وسط آتیش سوزی رسید و با هر سختی آتیش رو خاموش کرد اما مادرش کاملا سوخته بود و مریدا اون رو از روی چشمهای خاصش تشخیص داد!
مریدا سنی نداشت!این که جسد سوخته مادرت رو ببینی تاثیرات بدی داره!توی هر سنی که باشی!مریدا بعد از اون یه افسردگی شدید گرفت و اقدامات زیادی برا یخودکشی داشت اما نا موفق بود!تا اینکه شونزده سالش می شه و توی اون دور همی کنار اون دریاچه توی جنگل تاریک به تو بر می خوره!
هردوی شما نوجوان بودید اما مریدا شور و هیجان های نجوانی رو نداشت!و تو اون هارو بهش برگردوندی و یه رابـ ـطه احساسی بینطون شکل گرفت!
همه چی داشت عالی پیش می رفت!
پدربزرگم همه چی رو برای مریدا فراهم می کرد!چون همون کله گنده ها بهش شک کرده بودن و اون هم مجبور به این شد که با مریدا کنار بیاد!
تا اینکه یه روز که شما یواشکی بین مردم رفتین پدربزرگم فهمید و حسابی عصبانی شد!
اون یه نفر رو فرستاد تا با ماشین مریدا رو زیر بگیره!
یه ماشین با سرعت به طرف مریدا میاد!تو مریدا رو یه ور دیگه پرت میکنی اما مریدا بازم ضربه به سرش میخوره و بعد از چند ماه کما هوشیاریش رو به دست میاره اما به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بوده همه چیز رو فراموش کرد!البته اون خیلی چیزا رو یادش بود!مثل اینکه چطوری مادرش کشته شد با بچه ای که فقط مریدا ازش مطلع بود!یه پسر!یه برادر!
اون خاطره های خیلی دور رو فراموش نکرده بود!
پدربزرگم خودش رو ناراحت نشون داد و گفت که همه چی تقصیر تو هست و پدربزرگ توهم که فهمید تحت فشار بیشتری قرارت داد!
پدربزرگ من هم از این فرصت استفاده کرد و چیزایی که خودش میخواست رو به مریدا گفت!اینکه تو یه خوناشام بدی و باید نه تنها از تو بلکه از کل اون خاندان دوری کنه.[/HIDE-THANKS]