***
فصل هشتم: آزمایش ( مرگ اول)
پاریس؛ مارس 2018 ( فروردین ۹۷)
جهاد
به حرفهای محمد اعتنا نمیکنم و کُت چرم مشکیام را میپوشم. حالتدهندهی مقابل آینه را بر میدارم و کمی به موهایم میزنم. اِسپری مد پاریس را هم چاشنی آن میکنم. در پایان، شالگردن نارنجی را به گردن میآویزم و دکمهی دندهعقب ویلچر را لمس میکنم.
با چرخش آن چشمدرچشم محمد میشوم که خجالتزده در قاب در ظاهر شده و به لبهی آن تکیه داده است. نگاه شرمساری به چشمانم میاندازد. موهای فر و پیراهن اسپرت مشکیاش بدجور دلبری میکند؛ درست مثل تیپهای جنجالی اَخیر اسما که روی مجلههای مُد پاریس خودنمایی میکند.
درکمالتعجب، راهم را نمیبندد و اجازه میدهد با خیالی آسوده از کنارش عبور کنم. قبل از پایینکشیدن دستگیره صدایم میزند:
- جهاد!
میایستم اما برنمیگردم. سکوت میکنم.خیلی وقت است که سکوتم معنای بله میدهد. خیلی وقت است که معنای رضایت دارد.
محمد: تصمیم خودت رو گرفتی؟
از دستش عصبانی می شوم.
- به تو ربطی نداره.
کنارم میآید و دست روی شانهام میگذارد.
- هنوز هم سر ماجرای آلا از دستم شاکی هستی.
نفس حبسشدهام را رها میکنم.
- به آلا امیدی نداشتم؛ اما از تو هم توقع نمیرفت.
مقابلم زانو میزند و دستهایم را میگیرد.
- باور کن اون عکسها برای خیلی وقت پیشه. زمانی که تو قاهره بودیم و آلا تازه مشهور شده بود.
سرم را بهمعنای تأسف تکان میدهم.
- باور کردم.
ناامید از کنارم بلند میشود و راهم را باز میکند.
_-نه، باور نکردی. حداقل بذار از خودم دفاع کنم.
چشمهایم را میبندم و دستهایم را مشت میکنم.
- دفاع کن.
سرش را پایین میاندازد. لبهایش به لرزه می اُفتد.
- مدتی بود که تو بحبوحهی انقلاب، کاستهاش به دستم میرسید. میدونم روش غیرت داری؛ اما بذار حرفهام تموم بشه و بعد کتکم بزن.
خونم به جوش میآید؛ اما دم نمیزنم.
محمد: چند باری به دعوت یکی از رفیقهام به کنسرتش رفتیم.
طاقت نمیآورم و میپرسم:
- هویتش فاش شده بود؟
سرش را تکان میدهد و بازوهایش را لمس میکند.
- آره فکر کنم. برای بعد از مرگ عدنان بود.
سکوت میکنم. ادامه میدهد:
- این اواخر وقتی وارد سالن اِجراش میشدم، اسکوربورد آمفیتئاتر من رو نشون میداد و اون هم نه میذاشت و نه بر میداشت، پشت میکروفن اسم من رو میبرد.
چشم باز میکنم و در صورتش دقیق میشوم.
- اسم میبرد که چی بشه؟
وحشت در صورتش نمایان میشود و لب میگزد.
- بهخدا من هم نمیدونم کی آمار ورودم به سالن رو تو گوشش پیج میکرد که اینطور جمعیت رو با حضور من هیجانی میکرد.
- خب؟
همانطور که تکیهاش به کاغذدیواریهای آنتیک سالن است، سُر میخورد و روی زمین چمباته میزند.
- بعد از اون بود که دیگه ذهنم درگیرش شده بود. هرجا میرفتم جلوی چشمهام بود؛ تو خونه، تو تلویزیون و روی مجلههای مُد.
و در آخر اشک میریزد و میگوید:
- حتی تو حموم.
فصل هشتم: آزمایش ( مرگ اول)
پاریس؛ مارس 2018 ( فروردین ۹۷)
جهاد
به حرفهای محمد اعتنا نمیکنم و کُت چرم مشکیام را میپوشم. حالتدهندهی مقابل آینه را بر میدارم و کمی به موهایم میزنم. اِسپری مد پاریس را هم چاشنی آن میکنم. در پایان، شالگردن نارنجی را به گردن میآویزم و دکمهی دندهعقب ویلچر را لمس میکنم.
با چرخش آن چشمدرچشم محمد میشوم که خجالتزده در قاب در ظاهر شده و به لبهی آن تکیه داده است. نگاه شرمساری به چشمانم میاندازد. موهای فر و پیراهن اسپرت مشکیاش بدجور دلبری میکند؛ درست مثل تیپهای جنجالی اَخیر اسما که روی مجلههای مُد پاریس خودنمایی میکند.
درکمالتعجب، راهم را نمیبندد و اجازه میدهد با خیالی آسوده از کنارش عبور کنم. قبل از پایینکشیدن دستگیره صدایم میزند:
- جهاد!
میایستم اما برنمیگردم. سکوت میکنم.خیلی وقت است که سکوتم معنای بله میدهد. خیلی وقت است که معنای رضایت دارد.
محمد: تصمیم خودت رو گرفتی؟
از دستش عصبانی می شوم.
- به تو ربطی نداره.
کنارم میآید و دست روی شانهام میگذارد.
- هنوز هم سر ماجرای آلا از دستم شاکی هستی.
نفس حبسشدهام را رها میکنم.
- به آلا امیدی نداشتم؛ اما از تو هم توقع نمیرفت.
مقابلم زانو میزند و دستهایم را میگیرد.
- باور کن اون عکسها برای خیلی وقت پیشه. زمانی که تو قاهره بودیم و آلا تازه مشهور شده بود.
سرم را بهمعنای تأسف تکان میدهم.
- باور کردم.
ناامید از کنارم بلند میشود و راهم را باز میکند.
_-نه، باور نکردی. حداقل بذار از خودم دفاع کنم.
چشمهایم را میبندم و دستهایم را مشت میکنم.
- دفاع کن.
سرش را پایین میاندازد. لبهایش به لرزه می اُفتد.
- مدتی بود که تو بحبوحهی انقلاب، کاستهاش به دستم میرسید. میدونم روش غیرت داری؛ اما بذار حرفهام تموم بشه و بعد کتکم بزن.
خونم به جوش میآید؛ اما دم نمیزنم.
محمد: چند باری به دعوت یکی از رفیقهام به کنسرتش رفتیم.
طاقت نمیآورم و میپرسم:
- هویتش فاش شده بود؟
سرش را تکان میدهد و بازوهایش را لمس میکند.
- آره فکر کنم. برای بعد از مرگ عدنان بود.
سکوت میکنم. ادامه میدهد:
- این اواخر وقتی وارد سالن اِجراش میشدم، اسکوربورد آمفیتئاتر من رو نشون میداد و اون هم نه میذاشت و نه بر میداشت، پشت میکروفن اسم من رو میبرد.
چشم باز میکنم و در صورتش دقیق میشوم.
- اسم میبرد که چی بشه؟
وحشت در صورتش نمایان میشود و لب میگزد.
- بهخدا من هم نمیدونم کی آمار ورودم به سالن رو تو گوشش پیج میکرد که اینطور جمعیت رو با حضور من هیجانی میکرد.
- خب؟
همانطور که تکیهاش به کاغذدیواریهای آنتیک سالن است، سُر میخورد و روی زمین چمباته میزند.
- بعد از اون بود که دیگه ذهنم درگیرش شده بود. هرجا میرفتم جلوی چشمهام بود؛ تو خونه، تو تلویزیون و روی مجلههای مُد.
و در آخر اشک میریزد و میگوید:
- حتی تو حموم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: