رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
***
فصل هشتم: آزمایش ( مرگ اول)
پاریس؛ مارس 2018 ( فروردین ۹۷)
جهاد
به حرف‌های محمد اعتنا نمی‌کنم و کُت چرم مشکی‌ام را می‌پوشم. حالت‌دهنده‌ی مقابل آینه را بر می‌دارم و کمی به موهایم می‌زنم. اِسپری مد پاریس را هم چاشنی آن می‌کنم. در پایان، شال‌گردن نارنجی‌ را به گردن می‌آویزم و دکمه‌ی دنده‌عقب ویلچر را لمس می‌کنم.
با چرخش آن چشم‌درچشم محمد می‌شوم که خجالت‌زده در قاب در ظاهر شده و به لبه‌ی آن تکیه داده است. نگاه شرمساری به چشمانم می‌اندازد. موهای فر و پیراهن اسپرت مشکی‌اش بدجور دلبری می‌کند؛ درست مثل تیپ‌های جنجالی اَخیر اسما که روی مجله‌های مُد پاریس خودنمایی می‌کند.
درکمال‌تعجب، راهم را نمی‌بندد و اجازه می‌دهد با خیالی آسوده از کنارش عبور کنم. قبل از پایین‌کشیدن دستگیره صدایم می‌زند:
- جهاد!
می‌ایستم اما برنمی‌گردم. سکوت می‌کنم.خیلی وقت است که سکوتم معنای بله می‌دهد. خیلی وقت است که معنای رضایت دارد.
محمد: تصمیم خودت رو گرفتی؟
از دستش عصبانی می شوم.
- به تو ربطی نداره.
کنارم می‌آید و دست روی شانه‌ام می‌گذارد.
- هنوز هم سر ماجرای آلا از دستم شاکی هستی.
نفس حبس‌شده‌ام را رها می‌کنم.
- به آلا امیدی نداشتم؛ اما از تو هم توقع نمی‌رفت.
مقابلم زانو می‌زند و دست‌هایم را می‌گیرد.
- باور کن اون عکس‌ها برای خیلی وقت پیشه. زمانی که تو قاهره بودیم و آلا تازه مشهور شده بود.
سرم را به‌معنای تأسف تکان می‌دهم.
- باور کردم.
ناامید از کنارم بلند می‌شود و راهم را باز می‌کند.
_-نه، باور نکردی. حداقل بذار از خودم دفاع کنم.
چشم‌هایم را می‌بندم و دست‌هایم را مشت می‌کنم.
- دفاع کن.
سرش را پایین می‌اندازد. لب‌هایش به لرزه می اُفتد.
- مدتی بود که تو بحبوحه‌ی انقلاب، کاست‌هاش به دستم می‌رسید. می‌دونم روش غیرت داری؛ اما بذار حرف‌هام تموم بشه و بعد کتکم بزن.
خونم به جوش می‌آید؛ اما دم نمی‌زنم.
محمد: چند باری به دعوت یکی از رفیق‌هام به کنسرتش رفتیم.
طاقت نمی‌آورم و می‌پرسم:
- هویتش فاش شده بود؟
سرش را تکان می‌دهد و بازوهایش را لمس می‌کند.
- آره فکر کنم. برای بعد از مرگ عدنان بود.
سکوت می‌کنم. ادامه می‌دهد:
- این اواخر وقتی وارد سالن اِجراش می‌شدم، اسکوربورد آمفی‌تئاتر من رو نشون می‌داد و اون هم نه می‌ذاشت و نه بر می‌داشت، پشت میکروفن اسم من رو می‌برد.
چشم باز می‌کنم و در صورتش دقیق می‌شوم.
- اسم می‌برد که چی بشه؟
وحشت در صورتش نمایان می‌شود و لب می‌گزد.
- به‌خدا من هم نمی‌دونم کی آمار ورودم به سالن رو تو گوشش پیج می‌کرد که این‌طور جمعیت رو با حضور من هیجانی می‌کرد.
- خب؟
همان‌طور که تکیه‌اش به کاغذدیواری‌های آنتیک سالن است، سُر می‌خورد و روی زمین چمباته می‌زند.
- بعد از اون بود که دیگه ذهنم درگیرش شده بود. هرجا می‌رفتم جلوی چشم‌هام بود؛ تو خونه، تو تلویزیون و روی مجله‌های مُد.
و در آخر اشک می‌ریزد و می‌گوید:

- حتی تو حموم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    خیلی خودم را کنترل می‌کنم و در گوشش نمی‌زنم. دوست دارم زِر بزند و خودش را خالی کند. دوست دارم حرف بزند و رازش را برملا کند.
    من: هیچ‌وقت فکرش رو نکردی این ملاقات‌های اِتفاقی، همه‌ش تله‌ای از طرف منوم باشه؟
    سرش را تکان می‌دهد و دست‌هایش را سِپر چشم‌هایش می‌کند.
    - من به اعتبار اینکه نامادری تو بود، باهاش وارد ارتباط شدم، وگرنه شکر اضافی می‌خوردم حتی اگه دستش رو می‌گرفتم.
    دست به پیشانی می‌گذارم و می‌گویم:
    - نامادری من نواله. حرف دهنت رو بفهم! حالا زر بزن ببینم دقیقاً چه غلطی کردین؟
    بغض می‌کند و می‌گوید:
    - زمانی به خودم اومدم که دیدم آلوده شدم.
    لبم را با زبانم تر می‌کنم.
    - چند وقت با هم در ارتباط بودین؟
    - شیش ماه.
    نفس‌هایش به شماره می‌افتد. می‌پرسم:
    - گندم کاشتین تو این مدت یا نه؟
    بغضش می‌ترکد و اشک‌هایش مجدداً جاری می‌شود.
    - آره. دو-سه بار.
    خون خونم را می‌خورد و رگ غیرتم متورم می‌شود.
    - حیف که قتل نفس حرومه محمد! وگرنه می‌کشتمت و دیه‌ت رو هم پرداخت می‌کردم.
    وحشت‌زده خودش را به پایم می‌اندازد.
    - غلط کردم. گوه اضافی خوردم. تو بگو حالا چه غلطی کنم؟
    پسش می‌زنم و می‌پرسم:
    - نمی‌دونی این عکس‌ها رو کدوم بی‌همه‌چیزی تو فضای مجازی پخش کرده؟
    سرش را به‌معنای نفی تکان می‌دهد.
    - نه. فقط یادمه یه چند باری به پیشنهاد آلا رفتیم آتلیه.
    پوزخندی می‌زنم.
    - رفتین که رفتین. نوش جونتون! حالا چرا اعتبارت رو از من گدایی می‌کنی؟
    دست روی فرق سرش می‌گذارد و اشک‌هایش را پاک می‌کند.
    - آبروم داره میره جهاد! اگه عکس خصوصی‌ای ازمون پخش بشه، دیگه مردم مصر حتی تف هم بهم نمی‌ندازن؛ چه برسه به اینکه قهرمان ملی‌شون باشم.
    سرم را نزدیک گوشش می‌برم.
    - اون‌وقت که جلوه و جمالش چشم‌هات رو پر کرده بود، باید فکر این روزها رو هم می‌کردی.
    آب گلویش را به‌زحمت قورت می‌دهد.
    - یعنی می‌خوای بگی کمکم نمی‌کنی؟
    اخم می‌کنم و ابرو در هم می‌کشم.
    - چه کمکی از دست من برمیاد محمد؟
    چهاردست‌وپا، مثل چهارپا جلو می‌آید.
    - این عکس‌ها از هرکجا که آب می‌خوره، منبعش آلاست.
    من: خب؟
    ملتمسانه دست‌هایم را می‌گیرد.
    - باهاش صحبت کن و بگو از خر شیطون بیاد پایین و آبروی من رو نبره.
    من: چرا می‌خواد آبروت رو ببره؟
    محمد: چون حاضر نیستم دیگه باهاش ادامه بدم و اون می‌خواد تو پاریس هم من رو اَجیر خودش کنه.
    خوشم می‌آمد محمد هم در این زمان کم به ذات غیرقابل‌تغییر او پی بـرده بود. آلا به همه‌کس و همه‌چیز مثل نردبانی برای بالارفتن نگاه می‌کرد. می‌خواست او را به دیگران معرفی کنند.حالا هم می‌خواست از ستاره‌شدن محمد در پی.اس.جی کمال استفاده را ببرد.
    نگاهش نمی‌کنم و به در خروجی خیره می‌شوم.
    - چرا فکر می‌کنی آلا از من حرف‌شنوی داره؟
    مستأصل، چنگی به موهایش می‌زند.
    - نمی‌دونم فقط همین‌قدر می‌فهمم که رو حرف تو نه نمیاره.
    نگاهم روی عکس قدی‌اش در مراسم گالا، قفل می‌شود.
    - من ضمانت می‌خوام محمد!
    برق امید در چشم‌هایش ظاهر می‌شود.
    - چه ضمانتی پیش تو معتبره؟
    قرآن جیبی‌ام را در می‌آورم و مقابلش می‌گیرم.
    - رو این کلام‌الله دست بکش و بگو دیگه طرف این عفریته‌های وحشی نمیری. بگو طرفشون نمیری و همیشه برای کشورت یه قهرمان می‌مونی.
    دست روی قرآن می‌گذارد. لب‌هایش می‌لرزد. دلم به رحم می‌آید. سرش را در آغـ*ـوش می‌کشم. برایش اشک می‌ریزم و لب می‌زنم:
    - جوونیت رو آلوده نکن برادرم! تو مسلمانی و مسلمانی افتخار ماست. تو امید یه کشوری. تو که سرافکنده بشی، مردمت باید سرشون رو پایین بندازن.
    اشک‌هایش به هق‌هق تبدیل می‌شود و در آغوشم زار می‌زند:

    - نجاتم بده جهاد! دارم غرق میشم. کمکم کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    قاهره، ۲۰۱۰
    جهاد
    از صبح تا به حال، چندین و چند بار خبرگزاری‌های قاهره را زیرورو کرده بودم و باور آنچه می‌دیدم، برایم سخت و غیرقابل‌هضم بود. تمامی موافقان و مخالفان حکومت، صحَّت خبر را تأیید کرده بودند؛ اما تلویزیون مصر همچنان سکوت کرده و خبری رسمی‌ از فوت عدنان درج نکرده بود.
    اوضاع بحرانی‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردیم. دیکتاتور برای آنکه سکته‌ی عدنان را از مخاطبان مخفی کند، مدام برنامه‌های طنز می‌گذاشت تا همه‌چیز را عادی جلوه دهد. گویا خبر مرگ پدر معنوی قاهره، مخالفان را بیش از پیش برای سرنگونی دیکتاتور امیدوار می‌کرد و مبارک این را به‌خوبی دریافته بود.
    اواسط ظهر بود که صدای ناگهانی و هم‌زمان قرآن عبدالباسط، در تمامی شبکه‌های مصر شک ما را به یقین تبدیل کرد. پشت بند آن نواری مشکی بود که گوشه‌ی تصاویر تلویزیون خودنمایی می‌کرد. با دیدن این صحنه خشکم زد و به دیوار پذیرایی حسین تکیه دادم.
    اَسما که خیال می‌کرد فوت پدربزرگ مرا متأثر کرده بود، برای دلداری‌دادن جلو آمد و گفت:
    - می‌دونی جهاد؟ تازه دارم به این نتیجه می‌رسم که دردهای من و تو مشترکه. بعد از اینکه مبارک پدر من رو بازداشت کرد، پدربزرگ تو رو هم به قتل رسوند. این یعنی اون دشمن مشترک ماست.
    سری به‌نشانه‌ی تأسف تکان دادم. حسین زبان من شد.
    - نه اسما خانوم! مبارک شاید با عبدالله خصومت شخصی و کینه‌ی قدیمی داشته باشه اما با عدنان مشکل خاصی نداشت.
    نگاه از چهره‌ی گنگ و مبهوت اسما گرفتم و به حسین که چای‌به‌لب و تسبیح‌به‌دست منتظر تحلیل من بود، انداختم.
    من: نه‌تنها مشکل خاصی نداشت، بلکه رفیق گرمابه و گلستان هم بودن. از من بپرسین که سال‌های ‌سال تو خونه‌ی عدنان زندگی می‌کردم.
    اسما با همان گیپور عربی‌اش ملتمسانه نگاهم کرد تا بیشتر توضیح بدهم.
    من: امکان داره عدنان رو حکومت به قتل رسونده باشه؛ اما نه برای اینکه با اون دشمنی داشته.
    اسما: پس برای چی؟
    حسین عبای خاکستری‌رنگش را جمع و دور تسبیح را آغاز کرد.
    - برای اینکه قتل عدنان رو پیرهن عثمون کنه و بندازه گردن مخالف‌هایی که آلا رو فراری دادن.
    و همین هم شد. بعدازظهر آن روز، حُسنی مبارک، رئیس‌جمهور وقت و قانونی مصر، طی یک مصاحبه‌ی رسمی و نشست امنیتی پیرامون مرگ شیخ بزرگ، اذعان کرد:
    - قاهره مرگ پدر معنوی خود را بر نمی‌تابد و دولت مسئول رسیدگی به این پرونده‌ی مشکوک است.
    در ساعات پایانی شب نیز احمد نظیف، نخست‌وزیر آن روزهای مصر، از تریبون کاخ عابدین اعلام کرد:
    - از مخالفین می‌خواهم همسر فراری شیخ فقید رو به ما تحویل بدهند تا ضمن محاکمه‌ی عاملین این فتنه‌ی بزرگ، آرامش و ثبات رو دوباره به میهن عزیزمون برگردونیم.
    سرعت اتفاقات مخرب در قاهره بیش از پیش شده بود و تمامی کارشناسان تحلیل خود را نسبت به وقایع اَخیر از دست داده بودند. من خوب می‌دانستم این شگرد دیکتاتور بود. زمانی که زنگ خطر برای حکومتش به صدا در می‌آمد و پایه‌های تخت پادشاهی‌اش می‌لرزید، اوضاع را طوری نابسمان جلوه می‌داد تا مردم وحشت‌زده به پستوهای خانه‌هایشان بخزند و تظاهرات در نطفه خفه شود.
    تلویزیون را خاموش کردم و کنترل آن را کناری انداختم. پله‌های منتهی به حیاط را طی کردم و کنار حوضچه‌ی خانه‌ی حسین نشستم. سرمای ژانویه‌ی قاهره اگرچه به پاریس نمی‌رسید اما گاهی اوقات بدن آدمی را می‌لرزاند. موبایلم را درآوردم و چندباری شماره‌ی آلا را گرفتم؛ اما هربار خارج‌ازدسترس اعلام می‌کرد و این نشانه‌ی خوبی نبود.
    به ماه در آسمان و حرکت ابرهای باران‌زا خیره شدم و لب زدم:
    - آلای لعنتی کجایی؟
    برای لحظه‌ای حضور فردی را پشت سرم حس کردم و وحشت‌زده از جا پریدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    - قلبم ریخت اسما! تویی دختر؟
    با همان لبخند مهربانش آمد و کنارم نشست. سینی چای عربی را بینمان گذاشت و گفت:
    - حق با تو بود. از راغب و هادی هم پرسیدم. اون‌ها هم نظر تو رو دارن و میگن ربودن آلا، کار خود حکومته و می‌خواد به‌بهونه‌ی عدنان‌کُشی مخالفین رو سرکوب کنه.
    سکوت کردم. سرم را روی زانویم گذاشتم و به فکر فرو رفتم. با تکان‌های اسما به خودم آمدم.
    - با تو هستما! جهاد کجایی؟
    - بله؟
    چای و شکرپاش را کنارم گذاشت.
    - بچه‌ها منتظر نظر تو هستن. چی کار کنیم؟
    چای را ابتدا مزه کردم.
    - نظر هادی و کریم چیه؟
    - میگن ما پیرو نظر جهادیم.
    لبخندی به این وحدت زدم و از عمق وجود احساس شادمانی کردم. برای یک‌ بار هم که شده، مصریان متحد شده بودند و به‌دنبال رهبری واحد می‌گشتند. پس حق این بود که غرور را کنار می‌گذاشتم و حیله‌ی دیکتاتور را در هم می‌شکستم.
    اسما: چیه؟ چرا می‌خندی؟
    چای را تا نصفه سر کشیدم و به‌ او خیره شدم.
    - می‌تونی یه مصاحبه ترتیب بدی؟
    کنجکاو، نگاهم کرد.
    - با کی؟
    فنجان را لب حوض گذاشتم.
    - با من.
    - عقل از سرت پریده جهاد؟ که چی بشه؟
    نگاهی به اطرافم انداختم و چون از نبودن شیخ مطمئن شدم، دست‌های او را گرفتم.
    - می‌خوام به مردم بگم آلا دست کیه و حکومت از مخفی‌کردن اون چه هدفی داره. مطمئناً صحبت‌های نوه‌ی عدنان خیلی قابل اِستنادتر از حرف‌های مبارکه.
    آب گلویش را به‌زحمت قورت داد و گفت:
    - نمی‌ترسی عماد و نوال هم علیه‌ت مصاحبه کنن و حرف‌های دیکتاتور رو تأیید کنن؟
    سری به‌معنای منفی تکان دادم و گفتم:
    - نوچ. مردم به حرف اونی اعتماد می‌کنن که سال‌های سال تو خونه‌ی شیخ بوده، نه داماد متواری عدنان که از اسکندریه پاش رو بیرون نذاشته.
    سکوت کرده بود و وحشت‌زده به آب درون حوض خیره شده بود.
    من: زود باش اسما! به کمکت احتیاج دارم. یه مصاحبه‌ی زیرزمینی با خودت ترتیب بده و فایل‌هاش رو به‌صورت شب‌نامه تو کشور پخش کن.
    انگشتان ظریف و لاک‌خورده‌اش را در آب فرو بـرده بود.
    - می‌ترسم جهاد!
    - از چی دیوونه؟
    نگاه سرد و مژه‌های فردارش میخ‌کوبم کرد.
    - می‌ترسم به بهونه‌ی این مصاحبه حکومت پدرم رو اعدام کنه.
    - به چه جرمی؟
    لب‌های خشک‌شده‌اش را با زبان تر کرد.
    - به بهونه‌ی همکاری دخترش با شش آوریل.
    جا زده بود. این را از استرس نگاه و لرزش دستانش به‌خوبی می‌شد فهمید.
    - این کار رو نمی‌کنه اسما! یعنی جرئتش رو نداره. مردم الان عصبی هستن و منتظر یه جرقه‌‌ هستن تا بریزن بیرون و دودمان مبارک رو به باد بدن. اون‌ها الان شیخ رو کشتن و گردن مخالف‌ها انداختن. برای چی بیان پدر تو رو بکشن و خودشون رو زیر سؤال ببرن؟
    جوابم را نداد و ملتمسانه نگاهم کرد؛ نگاهی از سر عَجز و احساس که یعنی من را معاف کن جهاد!
    - باشه. اگه واقعاً انقدر می‌ترسی تو مصاحبه شرکت نکن؛ ولی این رو می‌دونم تو هم دانشش رو داشتی و هم آدمش رو تا این شب‌نامه‌ها رو تو کشور پخش کنی. صبح قاهره رو فراموش نکردی که؟
    سرش را پایین انداخت. از او فاصله گرفتم.
    - این رو یادت باشه، انقلاب‌کردن خون می‌خواد نه آب. نمیشه یه گوشه بشینی و دست‌هات رو رو هم بذاری و بگی من کاری ندارم تا خود مردم انقلاب کنن. عوام خوراک فکری می‌خوان و این وظیفه‌ی روشن‌فکرهای جامعه‌ست که ظلم و استبداد حکام رو هرس کنن. حالا یکی با خون و یکی با قلم.
    بی‌فایده بود؛ چون جرئتش را نداشت. جسارتش را از دست داده بود. اَسمای بی‌‌عبدالله درست حکم پرنده‌ای را داشت که بال‌وپرش را قیچی کرده بودند. پروازکردن نمی‌دانست. باید یادش می‌دادم.
    - اصلاً فراموشش کن. خودم یه کاریش می‌کنم. یادمه حسین همیشه تو زندان این حدیث رو می‌خوند.
    اسما: چه حدیثی؟

    - «قَلَمُ العُلَما اَفضَل مِن دِماءِ الشُهدا». قلم یک عالم برتر از خون یک شهید است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    نمی‌دانم تأثیر کدام حرف‌هایم بود که در اسما مؤثر افتاد. درست دَم‌دم‌های صبح بود که پشت شیخ به نماز ایستاده بودیم و او هم با فاصله‌ی نه چندان دور از ما، چادر عربی‌اش را سر کرده بود و به پیروی از حسین خم و راست می‌شد.
    نماز که تمام شد، خودش را به‌طرفم سُر داد. چادرش را عقب کشید و لب زد:

    - من برای مصاحبه آماده‌م جهاد!
    نگاهی به هادی و کریم که دو طرفم ایستاده بودند و داشتند نوافل مستحبی را می‌خواندند افتاد. پوزخندی به اسما زدم.
    - چی شد؟ نمی‌ترسی ژنرال رو اعدام کنن؟
    باید ترسش را به او یادآوری می‌کردم. باید بار دیگر او را با اضطراب‌هایش مواجه می‌ساختم. باید آن‌قدر از وحشت‌هایش می‌گفتم تا آب‌دیده شود. چریکی که برای آزادی می‌جنگد، نباید ذره‌ای تعلق خاطر در قلبش باشد که اگر باشد، قافیه را باخته است و دیکتاتور درست از همان نقطه‌ضعفش به او ضربه وارد می‌کند.
    اسما: تا خود صبح نشستم و فکر کردم جهاد! شاید هر صد سال یک‌ بار همچین فرصتی برای مملکت ما پیش بیاد.
    ذکر تسبیحاتی را که از حسین یاد گرفته بودم، شروع کردم.
    - چه فرصتی؟
    دست‌هایش را مشت کرد.
    - اینکه مردم ما بتونن از شرِّ حکومت دیکتاتوری ژنرال‌ها راحت بشن و حکومتی پارلمانی تشکیل بدن.
    برای لحظه‌ای شهامت را در عمق چشمانش دیدم. دقیقاً دنبال همچین جسارتی در او بودم.
    اسما: قَلَمُ العُلما اَفضَل مِن الدِماءِ شُهدا.
    باید حدسش را می‌زدم. سخن حسین در او مُثمر ثمر واقع شده است. اگرچه اسما به تشکیل حکومت دینی فکر نمی‌کرد و ترکیبی از لیبرال دموکرات در رویاهایش موج می‌زد؛ اما با این حال تحت‌تأثیر خطبه‌های نافذ حسین قرار گرفته بود و از او پیروی می‌کرد.
    حسین در سجده‌ی شکر بود. هادی سلام نمازش را داد و به‌طرفم چرخید.
    - یاالله برادر! از خونه‌نشینی چه خبر؟
    قبل از آنکه جواب حرفش را بدهم، کریم خودش را به بحث رساند.
    - نگو خونه‌نشینی هادی! بگو هم‌صحبتی با شیخ حسین.
    سپس دستش را روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد:
    - هم‌مصاحبتی با شیخ حسین توفیقیه که نصیب هرکسی نمیشه.
    هادی پوزخندی زد و گفت:
    - جهاد از وقتی از زندان در اومده، مدام محضر علما رو درک کرده. قبلشم از فیوضات جناب عدنان بهره می‌برد.
    لبخندی زدم و مشتی حواله‌ی بازویش کردم.
    من: از درگیری‌های میدانی چه خبر بچه‌ها؟ شنیدم کریم یکه‌تاز عرصه‌ی سخنرانی شده و شما هم هادی خانِ دست‌به‌تفنگ شدی.
    هادی که دیگر در جلد مذهبی‌اش فرو رفته بود، دستی به محاسن بلندش کشید و جواب داد:
    - از شما چه پنهون، مدتیه به دستور شیخ حسین غلاف کردیم.
    من: غلاف چرا؟
    کریم آستین‌های بالارفته‌ی پیرهنش را پایین داد و گفت:
    - از وقتی بدون مجوز شیخ به‌سمت آلا شلیک کردیم، حسین از دست ما عصبانیه. میشه یه وساطتی کنی بیخیال بشه؟
    هادی از خجالت من سرش را پایین انداخت و اسما نیز به پیروی از برادرش در لاک خود فرو رفت. درست بود که از آلا دل خوشی نداشتم؛ اما تیراندازی را به‌سمت خانواده‌ی عدنان آن هم بدون هیچ اِستفتایی از شیخ، درست نمی‌دانستم.
    من: تا ببینیم خدا چی می‌خواد. الان عمده‌ی درگیری شما با حکومت تو کدوم مناطقه؟
    کریم خیلی تَروفرز نقشه‌ی جغرافیای سیـاس*ـیِ میدانِ تحریر را مقابلم باز کرد.
    - مهم گرفتن این نقطه‌ست تا بتونیم با یک تجمع میلیونی به‌سمت کاخ عابدین حرکت کنیم.
    تسبیح را دور دستم چرخاندم و به فکر فرو رفتم.
    - الان مشکلتون چیه؟ آدم کم دارین یا به سلاح و مهمات احتیاج دارین؟
    هادی: هیچ‌کدوم. فعلاً حکومت به بهونه‌ی فراری‌دادن آلا و قتل عدنان، التحریر رو بسته و ارتش رو با توپ و تانک اونجا مستقر کرده.
    حسین سر از سجده بلند کرد و بدون اینکه به‌سمت ما برگردد، لب باز کرد:
    - وقتی کاری رو بدون هماهنگی و تفکر انجام میدی، همین میشه هادی خان! شلیک به آلا و فرارکردن اون از خونه‌ی ژنرال و به‌دنبال همه‌ی این‌ها قتل عدنان، بهونه‌ی خوبی شده که حکومت به آزادی‌خواهان به جرم کشت‌وکشتار بتازه.
    هادی چهاردست‌وپا خودش را به حسین رساند.
    - اما باور بفرمایین نه ما آلا رو فراری دادیم و نه حتی به ذهنم خطور کرد که به جون عدنان سوءِقصد کنیم. به خدا قسم نمی‌دونیم کدوم شیرناپاک‌خورده‌ای ما رو تو این هچل انداخته.
    بلند شدم و سجاده‌ها را جمع کردم. مهرها را در جامهری قرار دادم و در پاسخ به سکوت جمع گفتم:
    - تو مبارزه‌ی چریکی رفتار احساسی ممنوعه. برفرض که آلا اون شب روی سکوی نمایش، اهانتی هم به حسین کرده باشه. از کجا می‌دونین این حرکت برنامه‌ریزی‌شده نباشه تا شما رو به یه واکنش منفی وادار کنن؟
    هادی و کریم وحشت‌زده به هم نگاه کردند. حسین ادامه داد:
    - تجربه به من ثابت کرده که مبارزه مثل بازی شطرنج می‌مونه. اگه یه حرکت اضافه انجام بدی، باید چند تا از مهره‌هات رو به تاوان این اشتباه از دست بدی تا یاد بگیری بدون هماهنگی با سایر اعضای گروه اقدامی نکنی.
    هادی: اما ما موتور تظاهرات رو به حرکت در آوردیم.
    کریم اعتراف کرد:
    - نه هادی! اشتباه نکن. موتور تظاهرات رو خودسوزی نبیل و مردن اون تو بیمارستان روشن کرد.
    اسما: شما دو تا فقط گره این انقلاب رو کورتر کردین.
    هر دو سرخ شدند. سرشان را پایین انداختند و سکوت کردند.
    حسین: حالا کار از کار گذشته. شک ندارم قتل عدنان و فراری‌دادن آلا کار خود حکومت بوده و به این بهونه می‌خواد بین ما اختلاف بندازه. ما نباید به جون هم بیفتیم عزیزان! فکر راه چاره باشین.
    سپس تسبیحش را کنار سجاده‌اش گذاشت و آن را بست.
    - برنامه‌ی تو چیه جهاد؟ راهی داری تا از چاله بیرون بیاییم؟
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بودم و متفکرانه به اسما نگاه می‌کردم.
    - ما قراره یه مصاحبه‌ی زیرزمینی ترتیب بدیم و فایل‌هاش رو از طریق فیس‌بوک در اختیار مردم بذاریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    هادی مسئولیت فیلم‌برداری را برعهده گرفته و کریم هم مشغول تهیه‌ی شیشه‌های امنیتی سالن مصاحبه بود. با توجه به اوضاع حکومت‌نظامی و با کمک بچه‌ها بالاخره توانستیم تا بعدازظهرِ آن روز، یک فضای کوچک برای تهیه‌ی فایل آماده کنیم. اسما به پیشنهاد شیخ با پوشیه و روبند در مصاحبه حاضر شده بود تا مبادا برای عبدالله مشکلی پیش بیایید؛ اما من به خواست خودم و بنا به مصلحت جامعه تصمیم گرفتم چهره‌ام را باز و هویتم را فاش کنم.
    با علامت دستِ هادی و حرکت نور و صدای کریم، فیلم‌برداری آغاز شد. اسما که یکِ صبح تا بعدازظهر مشغول طراحی مصاحبه بود، اولین سوال خودش را این‌گونه آغاز کرد:
    - خودتون رو به‌طور کامل معرفی می‌کنین؟
    دست‌هایم را در دو طرف مبل مصاحبه گذاشته و پا‌ روی پا انداخته بودم.
    - جهاد هستم؛ جهاد ماهر. زاده‌ی دو دسامبر هزارو‌نهصدوهشتاد و متولد اسکندریه.
    اسما نگاهی به برگه‌های مقابلش انداخت و ادامه داد:
    - یه بیوگرافی از دوران مبارزاتی خودتون ارائه می‌دین؟
    گلویم را صاف و جای پاهایم را تعویض کردم.
    - خب، من از کودکی در یک خانواده‌ی سیـاس*ـی-مذهبی رشد و نِمُو کردم. پدرم دکتر عمادِ معروفه و پدربزرگم شیخ عدنان مشهور.
    اسما: دکتر نوال چطور؟ ایشون مادرتون هستن؟
    سری به‌نشانه‌ی عدم تأیید تکان دادم.
    - نه. نوال نامادری منه.
    اسما: بانوی ناشناس چی؟ با ایشون هم رابـ ـطه‌ای دارین؟
    - نمی‌دونم ملت شریف مصر، چقدر در جریان هستند؛ اما فعلاً همین‌قدر براتون بگم که بانوی ناشناس کسی جز آلا نیست و متأسفانه یا خوشبختانه ایشون هم همسر شیخ عدنان بودن.
    اسما لبخندی زد و برق چشمانش مشخص شد. با همان لوندی خاص و مخصوص یک مجری اضافه کرد:
    - اوه! پس امشب در خدمت شاه‌کلید اتفاقات مصر هستیم.
    - شما لطف دارین.
    لیوان قهوه‌ام را مزه کردم. اسما برگه‌ی دیگری روی پایش گذاشت.
    - بحث داغ امروز رسانه‌های، کشته‌‌شدنِ شیخ عدنان و به دنبال اون فراری‌بودن آلا یا همون بانوی ناشناسه. جدا از اینکه شما سال‌های سال، طعم شکنجه و انفرادی دیکتاتور رو چشیدین و تا الان هم حاضر به مصاحبه نشدین، خواستم بدونم روند اتفاقات مصر و به‎خصوص قاهره رو چطور پیش‌بینی می‌کنین؟
    هادی دوربین را در حالت اتوماتیک قرار داده و محو اعترافات من شده بود.
    - ببینین، من کسی بودم که از هجده‎‌سالگی پیش عدنان بزرگ شدم و به‌خوبی به خصوصیات اون واقفم. سؤالی که در رابـ ـطه با اون پیش میاد اینه که آیا عدنان به مرگ عادی مرده یا به قتل رسیده؟ اگه به قتل رسیده چه کسی اون رو کشته؟ چرا و چه سودی از این کار می‌بره؟
    با پاهایم بر کف سالن ضرب گرفتم. اسما ادامه داد:
    - شما قاتل پدر بزرگتون رو می‌شناسین؟
    سرم را به‌نشانه‌ی عدم تأیید تکان دادم.
    - فقط همین‌قدر می‌تونم بگم که مردم معترض، چشم‌به‌راه فتواهای اون بودن و بدون شک، انقلابی‌ها دست به چنین کاری نزدن؛ چون شیخ رو دوست داشتن.
    اسما یک تای ابرویش را بالا داد.
    - ممکنه آلا این کار رو کرده باشه؟
    دست‌هایم را مشت کردم و غریدم:
    - آلا یا هرکسی که به مبارک وابسته بوده، گزینه‌ی مناسبی برای این کار بوده. چرا که دیکتاتور قصد داشته به بهونه‌ی قتل اون و فراری‌دادن آلا، شش آوریل رو سرکوب کنه.
    اسما: پس شما معتقدی کار شش آوریل نبوده؟
    آب گلویم را به‌زحمت قورت دادم.
    - به‌هیچ‌وجه. شش آوریل زیر نظر من فعالیت می‌کنه و من هیچ‌وقت دستور به قتل شیخ نمیدم؛ چراکه از اِرادت انقلابی‌ها نسبت به اون آگاهم.
    اسما: اما همین شش آوریل بود که دستور شلیک به آلا رو صادر کرد.
    نیم‌خیز شدم و آرنج‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم.
    - بله؛ چون با نام بانوی ناشناس و در زیر پوشش حجاب، داشت ضربات سنگینی به انقلاب مصر می‌زد.
    اسما: مثلاً چه ضربه‌ای؟
    انگشت‌هایم را روی شقیقه‌ام نگه داشتم و نالیدم:
    - آلا دخترک فقیری بود که پا به خونه‌ی ما گذاشته بود. سقف آرزوهاش تمومی نداشت و چون از کنیزیِ شیخ خسته شده بود، به عقد پدربزرگ در اومد؛ اما خیلی زود از کنار رفت‌وآمدهای عدنان با سران حکومتی خودش رو پیدا کرد و پله‌های ترقی رو بالا رفت.
    اسما: عجب!
    سرم را از میان دست‌هایم رها کردم و به اسما خیره شدم.
    - این اواخر داشت از همسر شیخ بودن سوءاستفاده می‌کرد. به اسم بانوی ناشناس خوانندگی می‌کرد و کلی طرفدار پیدا کرده بود. از طرفی اطلاعات پدربزرگ رو کف دست گروه‌های مخالف می‌ذاشت.
    اسما: به حقیقت چیزهایی که می‌گین واقفین؟
    عصبی شدم و پرخاش کردم:
    - بله خانم محترم! من، آلا و عدنان هر شب سر یه سفره غذا می‌خوردیم و بارهاو‌بارها شاهد مناظره پدربزرگ و بانوی ناشناس بودم. حتی چند باری هم از آلا و ملاقات‌های پنهانیش با تامر مچ‌گیری کردم. با این حال دست نگه داشته بودم تا بلکه منصرف بشه و دست از این کارهاش برداره.
    اسما پوزخندی زد.
    - منصرف نشد، نه؟
    - منصرف نشد که هیچ، به کمک نیروهای امنیتی از خونه‌ی عبدالله فرار کرد و حالا شش آوریل رو متهم به قتل پدربزرگ می‌کنن.
    اسما لبش را با زبان تر کرد.
    - درخواست شما از مردم معترض و جوانان شش آوریل چیه؟
    _- اینکه اگر کسی شایسته‌ی طلب خون‌خواهی از شیخ باشه، اون منم؛ چون عدنان پدربزرگ من بوده و در واقع نوه‌ش اولیای دم محسوب میشه؛ اما نمی‌دونم چطور دنیا برعکس شده و همسر شیخ از من طلب خون شوهرش رو می‌کنه؟
    یاسین آخرین برگه‌اش را روی میز گذاشت و گفت:
    - به‌عنوان آخرین حرف با مردم خشمگین قاهره...
    - اینکه گول حرف‌های حکومت رو نخورن و بدونن تنها کسی که جرئت به قتل‌رسوندن عدنان رو داشته، مبارک بوده و بس. از مردم خواهش می‌کنم تو خونه نمونن و بیست‌و‌هشت ژانویه در مراسم هفته‌ی شیخ شرکت کنن و انتقام خونش رو از دیکتاتور بگیرن.

    مصاحبه به پایان رسید. اسما ناخودآگاه برایم کف می‌زد و هادی و کریم با چشم‌های ازحدقه‌درآمده و دهان‌های از تعجب بازمانده نگاهم می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    ۲۸ژانویه۲۰۱۱
    قاهره‌، میدان التحریر
    جهاد
    فشار جمعیت به‌قدری بود که شاسی‌بلند را تکان دهد و راننده را به دردسر بیندازد. بیست‌و‌چهار ساعت بعد از پخش‌شدن فایل‌های مصاحبه در کشور، جمعیت معترض و عصبانیِ شش آوریل به همراه میلیون‌ها مردم خشمگین، راه کوچه و بازار را در پیش گرفتند تا در نهایت میدان التحریر را از دست ارتش و نیروهای امنیتی در آوردند.
    به گزارش العربیه، مردم اسکندریه و سوئز نیز ساکت ننشستند و به چند مکان دولتی یورش بردند و آنجا را به آتش کشیدند. رادیو و تلویزیون حکومت مدام اعلام می‌کرد که عده‌ای آشوبگر از آن سوی مرزها برای چنین روزی آموزش دیدند تا آرامش را از مردم مصر بربایند؛ اما کسی نبود به آنها بگوید، روزی که دلاردلار از اموال این مردم مظلوم را مهریه‌ی زنان و دخترانتان کردید، کسی نبود به شما برچسب نفوذی بزند و حالا ما را به همکاری با شبکه‌های معاند متهم می‌کنید؟
    از وقتی خبر مرگ عبدالله پیچیده بود، اسما پیوسته اشک می‌ریخت و بازوهایم را چنگ می‌زد.
    - می‌دونستم جهاد! می‌دونستم مبارک سفاک‌تر و خون‌خوارتر از اونیه که مصلحت‌اندیشی کنه و جون پدرم رو حفظ کنه.
    هق‌هق گریه امانش را برید و سرش را میان بازوهایم پنهان کرد. نمی‌دانستم باید به او چه می‌گفتم؟ یعنی چیزی نداشتم که بگویم. از پشت به شانه‌ی کریم که پشت فرمان نشسته بود و در پاسخ به احساسات مردم سر تکان می‌داد، کوبیدم.
    - هادی کجاست؟
    کریم دستی برای پسرک جوانِ در خون غلتیده تکان داد و اشک ریخت.
    - با راغب رفتن جنازه‌ی عمو عبدالله رو تحویل بگیرن.
    سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. دیکتاتور زهر خود را ریخته بود و برای آنکه یک پایه‌ی مبارزه، یعنی یاسین‌ها را نشانه برود، جان عبدالله را در زندان گرفته و علت مرگ او را خودکشی اعلام کرده بود.
    من: کنترل اوضاع از دست کاخ عابدین خارج شده. همین امروز هجده عدد عتیقه از موزه‌ی قاهره دزدیدن و نخست‌وزیر صداش هم در نمیاره.
    صدای توپ و تفنگ از اطراف و اکناف به گوش می‌رسید. چند جوان وحشت‌زده خون خود را به شیشه‌ی ماشین مالیدند و فریاد زدند:
    - با روح و با خونمان فدای تو می‌شویم ای وطن!
    دست روی چشم‌های اسما گذاشتم و خطاب به کریم فریاد زدم:
    - اینجا اومدن ما توی این موقعیت بحرانی، چه معنی میده؟
    عصبی شد. روی ترمز کوبید و به‌طرف ما برگشت‌.
    - همین‌طور خالی‌خالی که نمیشه جهاد خان! می‌خوای خودمون رو بکشیم کنار و مردم رو به دست تیر و ترکش ارتش بدیم؟ این جمعیت به عشق مصاحبه‌های میلیونی شما تو فیس‌بوک بیرون ریختن. نکنه اسما خانم یادش رفته که تو صبح قاهره، مدام مردم رو علیه مبارک تحـریـ*ک می‌کرد؟ حالا چی شده به عمل که رسیدیم جا زدین؟
    نفس حبس‌شده‌ام را با کلافگی بیرون دادم. اسما خودش را از آغوشم بیرون کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
    - ما قرار بود مردم متأثر از مرگ عدنان رو مگسی کنیم. نه اینکه زندانی‌های توی بند رو هم بکشیم.
    کریم عصبی شد. گوشی در گوشش را جابه‌جا کرد و یقه‌ی کت مشکی‌اش را مرتب ساخت.
    - این جمعیت عصبانی از مراسم هفتم عدنان میان اسما خانوم! ما به هدف خودمون رسیدیم. شرمنده اگه کاخ عابدین شکنجه‌هاش رو با ما هماهنگ نمی‌کنه.
    قاطی کردم و یقه‌ی آهارزده‌ی پیراهن کریم را گرفتم.
    - مراقب حرف‌زدنت باش داداش! اسما داغ‌داره.
    کریم دست‌هایش را به‌نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
    - بهتره خودتون رو کنترل کنین. من فقط خواستم بگم خون عبدالله می‌تونه جرقه‌ی بعدی برای سرنگونی مبارک باشه. می دونم اسما خانوم تو شرایط روحی سختی قرار دارن؛ اما به والله مصلحت نیست جلوی جمع این‌طور به جون هم بیفتیم.
    یقه‌ی او را رها کردم و با چشمکی که زدم، کریم را متوجه شرایط خاص اسما کردم. اسما که حمایت من را احساس کرد کمی به خودش مسلط شد و بغضش را پس زد.
    - میشه برگردیم خونه‌ی شیخ حسین؟ می‌خوام بیشتر فکر کنم.
    کریم دستی را کشید تا ماشین را سروته کند.
    - پس امروز سخنرانی نمی‌کنین؟
    جوابش را دادم:
    - سخنرانی باشه برای کفن و دفن عبدالله و با حضور هادی و راغب. برای امروز فکر کنم کافی باشه. خوب مانور دادیم و حکومت رو به وحشت انداختیم.
    جنگنده‌های ارتش مصر، بر روی میدان التحریر مانور می‌دادند و پیوسته پایین می‌آمدند تا با شکستن دیوار صوتی شهر، مردم را به رعب‌و‌وحشت بیندازند.
    کریم: تکلیف این مردمی که به کوچه و خیابون ریختن چیه؟
    دستی به صورتم کشیدم و لبم را گزیدم.
    - به بچه‌ها بگو با بلندگو اعلام کنن کسی خونه نره و تا صبح جا بندازن و تو خیابون بخوابن.
    کریم چنگی به موهایش زد و عصبی غرید:
    - تو دیوونه شدی جهاد؟ تو این سرما؟ نمیگی بچه‌ی کوچیک دارن و جون میدن تو این آب‌وهوا؟
    پشتیِ شاسی‌بلند را خواباندم و در یک حرکت با او چشم‌درچشم شدم.
    - اگه من فرمانده‌ی نیروی عملیاتی هستم دستورم همین بود که گفتم. مردم تو خونه هم برن زیاد فرقی نمی‌کنه. تنها تفاوتش اینه که حکومتی‌ها می‌ریزن تو خونه‌ها و انقلابی‌ها رو دستگیر می‌کنن.
    وحشت را در چشم‌های اسما دیدم وقتی گفت:
    - پس حالا چی کار کنیم؟
    آب گلویم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
    - ابتکار عمل دست کسیه که به میدون التحریر مسلط باشه و الان انقلاب به دست ماست. اگه التحریر رو از دست بدیم، نتیجه‌ی این چند ماه تلاشمون به باد میره.
    کریم مردد نگاهم می‌کرد تا حکم شیخ حسین را از جیب کتم در آوردم.
    من: این رو بگیر و بخون. دستور شیخه. گفته از من اطاعت کنین. اگه قراره هرکسی به فتوای خودش عمل کنه، پس چرا اومدین سراغ من و حسین؟
    کریم حکم را گرفت و با دقت خواند.
    - به حسین از طرف ما سلام برسون و بگو سمعاً و طاعتاً یا شیخ! حکم شما رو تا آخرین قطره‌ی خون اجرا می‌کنیم.

    کم‌کم ماشین از فشار جمعیت خارج شد و راه خروجی را پیش گرفت تا به محله‌ی حسین رسیدیم. در کمال تعجب، کریم گروهی از بچه‌های چریک را برای حفاظت از جان ما در اطراف خانه‌ی شیخ گمارده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ۲۹ژانویه۲۰۱۱_ قاهره-منزل شیخ حسین
    از وقتی به پزشک قانونی رفته بودیم و جنازه‌ی پدرش را دیده بود، خشکش زده بود و لام تا کام با کسی صحبت نمی‌کرد. یک دست پیراهن مشکی به تن کرده، جلوی تلویزیون نشسته بود و به اخبار ماهواره گوش می‌داد. العربیه اعلام کرد: جمال‌مبارک‌۴۸ ساله_ فرزند حسنی‌مبارک و گزینه‌ی اصلی جانشینی پدرش با صد چمدان، توسط یک هواپیمای اختصاصی به همراه همسر و دخترش، قاهره را به مقصد لندن ترک کرد.
    نمی‌دانم چه سِرّی بود که در همه‌جا رَدِّپای روباهِ پیر لندن دیده می‌شد. با پخش شدن این خبر، قاهره بار دیگر کانون تظاهرات شد و مردم انقلابی مصر، در میدان‌تحریر با ارتش درگیر شدند. حسنی مبارک نیز بر اثر فشار معترضین در پشت تریبون کاخ عابدین حاضر شد و رسماً احمد نظیف_ نخست‌وزیر قانونی و وقت مصر را برکنار و احمد شفیق را به عنوان نخست‌وزیر جدید منصوب کرد.
    لحن مهربان مبارک، خبر از خنده‌های طماعِ گرگی را داشت که ستون‌های کاخش به لرزه درآمده بود و با حیله‌ی جلو انداختن انتخابات و طرح اصلاحات قانونی عنوان کرد:
    _ صدای انقلابتان را شنیدم.
    اما مردم اسکندریه در پاسخ به این حرف، با حمایت‌های عماد و نوال به‌طرف ساختمان استانداری رفته بودند و ضمن به آتش کشیدن آن، نیروی پلیس را مجبور به عقب‌نشینی کردند.
    با اشاره‌های حسین به آشپزخانه رفتم و او را مشغول شستن استکان‌ها دیدم.
    شیخ: این مسخره بازی‌ها چیه راه انداختید؟
    متعجب پرسیدم:
    _ کدوم مسخره بازی؟
    دست از شستن کشید و دست به کمرش گذاشت.
    _ این گماشته‌ها برای چی اطراف خونه‌ی من کشیک میدن؟
    وحشت‌زده دامنش را گرفتم و گفتم:
    _ تو رو خدا بذارید باشن، دستور کریمه. می‌ترسه سر قضیه‌ی عبدالله بریزن و اسما رو هم با خودشون ببرن.
    دست به پیشانی گذاشت و آب از انگشتانش می‌چکید.
    _ پاشو جهاد! پاشو!
    بلند شدم و مثل پسر حرف گوش کن و مطیعی سرم را پایین انداختم.

    _ بله، بفرمایید. در خدمتم.
    انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد.
    _ نمی‌خواد به من خدمت‌رسانی کنی. اسما رو دریاب! فقط به‌خاطر این دختر، که پدرش رو توی این جریان از دست داده می‌ذارم بچه‌ها جلوی خونه نگهبانی بدن. یاسین چشه؟
    دست‌به‌سـ*ـینه به دیوار آشپزخانه تکیه دادم و گفتم:
    _ به‌خاطر مرگ عبدالله تو شوکه. وقتی جوونای شش آوریل ریختن جلوی سفارت اسرائیل و سفیرای اونا رو فراری دادن، دولت هم در پاسخ به این اقدام عبدالله رو کشت و مرگش رو خودکشی اعلام کرد.
    اشک در چشم‌های حسین جمع شد.
    _ نمی‌دونی شکنجه‌گرها از چه کسی دستور می‌گرفتن؟
    سری به نشانه‌ی تردید تکان و پاسخ دادم:
    _ فکر کنم از عمر سلیمان دستور می‌گرفتن. ریاست سازمان امنیت مصر.
    با یک دست تسبیحش را گرفت و با دست دیگر، محاسنش را مرتب کرد.
    _ کدوم عمر سلیمان؟
    _ معاون رئیس جمهور.
    از کنار درب اسما را زیر نظر گرفت و گفت:
    _ کار این حکومت تمومه؛ اما می‌ترسم جهاد.
    وحشت‌زده نگاهش کردم:
    _ از چی یا شیخ؟
    برگشت و در چشم‌هایم خیره شد.
    _ از امثال عماد و نوالی که در این انقلاب رخنه کردند.
    سکوت کردم و ادامه داد:
    _ ترس اون رو دارم بعد از رفتن مبارک، انقلاب رو صاحب بشن و بگن اصلاً این اسکندریه بود که قیام کرد و قاهره رو به تظاهرات کشوند.
    دست‌هایم را مشت کردم و عصبی غریدم:
    _ خیالت راحت شیخ، همین الان اسکندریه رو صاحب شدن و یه قدم از تشکیل حکومت اسلامی پایین نمیان.
    حسین، آب دهانش را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و گفت:
    _ تُف به این همه ریا. تو وقت رو از دست نده جهاد.
    متعجب پرسیدم:
    _ می‌گید چیکار کنم، یا شیخ؟ شما امر بفرمایید.
    دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
    _ به حرفم عمل می‌کنی؟
    نگاهی به عقیق سرخ نشسته روی شانه‌ام انداختم و گفتم:
    _ اگه امر کنید چرا که نه؟
    با ابرو به اسما اشاره کرد.
    _ بالاخره نگفتی دوسش داری، یا نه؟ قرار شد بهم جواب بدی.
    دوباره همان بحث تکراری. نمی‌دانم چرا تا صحبت از این ماجرا می‌شد، ضربان قلبم شدت می‌گرفت و دمای بدنم بالا می‌رفت.
    _ به خدا الان وقت این حرفا نیست، یا شیخ.
    حسین لبخندی زد و به اسما نگاه کرد.
    _ الان تنهاتر از همیشه شده و به یه حامی احتیاج داره تا بهش تکیه کنه. دختری که پدرش رو از دست میده، بهتره هرچی سریع‌تر شوهر کنه تا دچار بحران نشه.
    سری به نشانه‌ی تأسف تکان دادم و از دست حسین گریختم.
    _ من نمی‌فهمم، شما دارید من رو به ازدواج سازمانی مجبور می‌کنید؟
    شیخ بار دیگر به اسما که پشت به ما و رو به تلویزیون نشسته بود و زانوهایش را بغـ*ـل زده بود، اشاره کرد.
    _ اجباری در کار نیست جهاد؛ اما منصف باش. اون به اعتبار تو حتی از پدرش هم گذشت و خوب می‌دونم که تو هم از ته دل دوسش داری. پس چرا دست‌دست می‌کنی مومن؟
    چشم‌هایم روی اسما خیره ماند و آب گلویم را به زحمت فرو دادم.
    _ آخه الان زمان مناسبی نیست.
    شیخ شروع به چیدن استکان‌ها کرد.
    _ می‌ترسم وقتی زمانش برسه که دیر شده. این دختر هر لحظه ممکنه قالب تهی کنه و به انقلاب نرسه، می‌فهمی؟ به نظرم یه صیغه‌ی محرمیت بخونید. فعلاً، این‌طوری دلگرم میشه.
    لب گزیدم و به فکر فرو رفتم.
    _ اما اون به عقد موقت قائل نیست.
    شیخ: در نبود عبدالله باید با هادی صحبت کنی.
    سری به نشانه‌ی چشم تکان دادم و حسین لبخند رضایتی زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ۱فوریه۲۰۱۱
    از تظاهرات میلیونی قاهره و از مراسم تشییع پیکر عبدالله، در میدان‌تحریر می‌آمدم. مردم مصر در پاسخ به توییت آخر شبم، گل کاشته بودند. صبح آن روز با یک حمایت پرشور، دفاع میلیونی خود را از شش آوریل اعلام کردند و اشک‌های شوق را به چشمان کم فروغ اسما آوردند.
    و من باورم نمی‌شد که او در مراسم تدفین پدرش تا این حد خوشحال باشد. خون عبدالله چون شریان تازه‌ای در رگ‌های انقلابیون جاری شد و ارتش مصر اعلام بی‌طرفی کرد. باراک اوباما نیز، در یک اقدام عجیب طی تماس تلفنی با مبارک، شرکت او و فرزندش را در انتخابات آتی به صلاح مصر ندانست.
    اسما و راغب را پیش حسین گذاشتم تا از او مراقبت کنند و خودم به همراه هادی و کریم به ملاقات محمد ر رفتیم. لیگ برتر مصر نیز، به دلیل رعایت عدم سیـاس*ـی شدن فدراسیون فوتبال کشور، طبق قوانین فیفا تعطیل شده بود تا انقلابی‌ها نتوانند از حضور در ورزشگاه و شعارهای سیـاس*ـی سوءاستفاده‌ی فرهنگی کنند.
    مقابل کافه‌ی شیکی در بالاشهر قاهره ترمز زدیم و در حفاظ بادیگاردهایم از شاسی بلند پیاده شدم. اثرات شعار‌نویسی و عکس‌های پاره‌ی مبارک بر در و دیوار قاهره، حاکی از آن بود که مصر یکدل و یک‌صدا گشته و از ظلم حُکّام دیکتاتور خود به تنگ آمده‌ بود.
    پله‌های مجلل و متمول کافه را بالا رفتم و به پاگرد آن رسیدم. ابتدا مسئولین کافه اقدام به ممانعت از ورود ما کردند؛ اما وقتی کُلتِ کمری کریم را دیدند، راه را برای ما باز کردند. پوزخندی زدم و یک راست به‌سمت میزی رفتم که این روزها کارت شناسایی‌اش تیر و تفنگ شده بود.
    محمد: به‌به! چشمم روشن جهاد خان. می‌بینم که دولت انقلابی‌تون به ضرب و زورِ تیر و تفنگ راهی محیط‌های فرهنگی میشه.
    قهقهه‌ای زدم و نگاهم به کاپشن چرم-مشکیِ محمد و موهای فرش، افتاد.
    _ برو به لباس شخصی‌های امروز گیر بده که به اسم مأمورین‌امنیتی، قاطی جمعیت شدند و مردم رو به قتل رسوندن.
    هادی و کریم با کت‌و‌شلوارهای مشکی و مشابه در فاصله‌ی نه چندان دور از ما ایستاده و کافه را قُرُق کرده بودند.
    محمد: می‌بینم که همه یه دست مشکی پوشیدید و سِت کردید. غلط نکنم نون انقلاب بهتون ساخته.
    نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و دستی به کروات هم‌رنگِ کتم کشیدم و گفتم:
    _ تو دلت از بسته شدن لیگ برتر پُره. چرا تیر و ترکشش رو به ما می‌زنی، داداش؟
    سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و قهوه‌اش را هم زد.
    _ چی فکر می‌کردیم و چی شد؟ قرار بود توی این کشور جام ملت‌ها برگزار بشه، حالا نون گیر نمیاد سق بزنیم؟
    نگاهی به اطرافم کردم و سرم را جلو بردم.
    _ امثال تو هیچ‌وقت نفهمیدن وقتی مردم گرسنه باشن، دیگه فوتبالیست و سلبریتی یادشون میره جناب عادل!
    پوزخندی زد و سرش را جلو آورد.
    _ امثال تو هم فقط عاشق این جیمز باند بازی‌ها هستید.
    اخم کردم و پرسیدم:
    _ منظور؟
    ابرویی به معنا بالا انداخت و ادامه داد:
    _ اینکه عینک‌دودی بزنید، کت‌وشلوار اسپرت بپوشید، راه بیفتید تو خیابونا و تفنگتون رو به رخ مردم بکشید؛ هیچ‌وقت هم نفهمیدید که مردم از این بی‌قانونی و شیرتوشیر شدن خسته شدند.
    دست‌هایم را مشت کردم و روی میز کوبیدم.
    _ تا اونجایی که من اطلاع دارم این مردمی که حضرتعالی میگید، الان یکی، دو ماهی میشه کار و زندگیشون رو تعطیل کردن و تو خیابونا ریختن.
    دندان قروچه‌ای رفت و گفت:
    _ می‌دونی چیه جهاد؟ من و تو از بچگی با هم تفاوت دیدگاه داشتیم. الانم برای این بحثای پوچ به اینجا نیومدم.
    از او فاصله گرفتم و پوف کلافه‌ای کشیدم.
    _ پس برای چی گفتی می‌خوای من رو ببینی؟
    نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و گفت:
    _ دارم از مصر میرم.
    قهوه را مزه نکرده، داخل فنجان برگرداندم و متعجب پرسیدم:
    _ چی؟ تو چی گفتی؟
    کارت‌دعوت‌نامه، فرانسه را مقابلم گذاشت و گفت:
    _ این یه دعوت‌نامه رسمی از باشگاه پی‌.اس‌.جی پاریسه. قراره از فصل جدید برای اونا توپ بزنم.
    خنده‌ی عصبی‌ای کردم و به دعوت‌نامه نگاه انداختم.
    _ شوخیت گرفته محمد؟ تو این شرایط می‌خوای کشورت رو تنها بذاری؟
    دستش را به هوا پرتاب کرد و گفت:
    _ چیه؟ نکنه انتظار داری مثل تو تفنگ دست بگیرم و گردن‌کشی کنم؟
    انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا گرفتم.
    _ مراقب حرف زدنت باش وگرنه...
    دستم را گرفت و پایین آورد.
    _ وگرنه چی جهاد؟ وگرنه چی؟ می‌خوای بزنی و نِفلَم کنی؟ خب بیا بزن!
    کتش را باز کرد و سـ*ـینه‌اش را سپر قرار داد.
    _ اما یادت باشه قرارمون این نبود، جهاد خان. قرار نبود اون طرف خط بایستی و آقازاده بازی دربیاری.
    دستی به صورتم کشیدم و سرم را پایین انداختم. یک لحظه احساس شرم کردم و گفتم:

    _ ببخشید محمد، دست خودم نبود. این روزها خیلی عصبی شدم.
    دستی روی شانه‌ام کوبید و از جا بلند شد.
    _ گفتم شاید دلت برام تنگ بشه، خواستم قبل از رفتن خداحافظی کنم.
    به‌سمت در خروجی رفت و مات‌ومبهوت نگاهش کردم.
    _ محمد، صبر کن!
    برگشت و جمله‌ای خاطره‌انگیز به زبان آورد.
    _ تو فکر کردی قدرت‌های غربی می‌ذارن سالم انقلاب کنید و بی‌دردسر پیشرفت کنیم؟ اگه از کودتا و بمب‌گذاری جون سالم به در ببریم تازه اول شرایط تحریم و روزگارِ سختمونه.
    من: چاره‌ش اینه که بذاری بری؟
    مچ‌بند هوشمندش را بالا داد و تِلِ موهایش را عقب زد.
    _ نمی‌دونم چاره‌ش چیه، فقط این رو می‌دونم امثال من تو مملکتی که قانون بهش حاکم نباشه دووم نمیارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " دو فوریه۲۰۱۱"
    از آن تاریخ به بعد بود که قسم خوردم کت‌وشلوار نپوشم و از جای خودم در نروم. ملاقات با محمد اگرچه کوتاه بود؛ اما در شب خداحافظی‌اش، نکات مهمی را به من یادآور شد؛ به خصوص که بعد از آن حسنی مبارک، بار دیگر پافشاری کرد که هرگز مصر را ترک نمی‌کند و تا آخرین روز عمرش در آن خواهد ماند.
    فردای آن روز به پیشنهاد بچه‌ها و برای نظم و انظباط مبارزاتی گروه‌گروه شدیم و هر دو نفر در یک خانه‌ی امنیتی اقامت گزیدیم. قرعه‌ی من و اسما در یک مکان افتاد و یک خانه‌ی دوبلکس شیک که بیشتر به قصر شباهت داشت تا یک کلبه‌ی رویشی، مرکز تیم عملیاتی شش آوریل برای سامان دهی مبارزات شد.
    شب آن روز که اسباب‌کشی کردیم و مقداری خرده اثاث به منزل جدید آوردیم، به تراس خانه رفتم و سواحل نیل را به تماشا نشستم. یک خانه‌ی ویلاییِ جدید که در اثر فشار معترضین، صاحبان امنیتی آن با میلیون‌ها کیف و چمدان پر پول به آن سوی مرزها گریخته بودند.
    شب سردی بود و جز من و اسما کس دیگری در خانه نبود. هادی و کریم به بازدیدهای میدانی رفته بودند و راغب هم امنیت محله‌ی حسین را برعهده گرفته بود.
    یک نخ خوش‌رنگ و لعاب از جیب پیراهنم بیرون آوردم و آن را به آتش کشیدم.
    _ یعنی آخرش چی میشه؟
    جمله‌ای بود که در آن وقت‌ها مدام ذهنم را به خود مشغول کرده بود. هیچ‌وقت به یاد نداشتم برای کاری تصمیم‌گیری کرده باشم و همیشه در لحظه زندگی می‌کردم. در لحظه تصمیم می‌گرفتم و خب اکثر وقت‌ها هم موفق بودم؛ یعنی تا آن جای کار که این‌طور نشان می‌داد.
    لاغرک زیباروی را گوشه‌ی لبانم گذاشتم و پک عمیقی به آن زدم. چهره‌ی حسین در مقابل چشمانم جان گرفت. جان گرفت و یادم آمد که به‌هیچ‌وجه حاضر نشد، کاخ نشین شود. به‌هیچ‌وجه حاضر نشد، کوخش را رها کند و به قصر مصلحت ما پا بگذارد.
    پوزخندی زدم و پک دیگری به انگشتانم زدم؛ ولی اشتباه کرد. با این زهد و تقوایش نیروها را دو شقه کرده و گروهی مجبور شدند، در پایین شهر بمانند و از او و خانواده‌اش محافظت کنند. هرچند خودش می‌گفت، محافظ نمی‌خواهم؛ اما این‌طوری که نمی‌شد. فقط کافی بود، یک شیرناپاک خورده‌ای راه خانه‌اش را می‌گرفت و او را به دیار باقی می‌فرستاد؛ آن‌وقت ما می‌ماندیم و یک انقلاب بی‌پدر که دربه‌در باید دنبال رهبری برای آن می‌گشتیم.
    با وارد شدن اسما، به خودم آمدم و لباس‌هایم را جمع‌وجور کردم. یاسین که یک لباس راحتی مشکی به تن کرده بود، لبخند جذابی زد و جلو آمد.
    من: چیه؟ تو هم مثل من بی‌خوابی زده به سرت؟
    موهای قهوه‌ای روشنش را یک طرفه ریخته بود و عسلی چشمانش در آن شب تاریک برق می‌زد. انگارنه‌انگار پدرش را از دست داده بود و همین امروز او را به خاک سپرده بودیم. بار دیگر حرف‌های محمد در گوش‌هایم جان گرفت. مقام و منصب هر آدم مرده‌ای را زنده می‌کرد؛ همان‌طور که از اسمای ترسو و بزدل، دخترک جسوری ساخته بود.
    _ بچه‌ها کجان؟
    ته مانده‌ی سیگارم را روی سنگ‌های مرمرین تراس خاموش کردم و گفتم:
    _ فرستادمشون توی شهر یه چرخی بزنن.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    _ یعنی کسی تو خونه نیست؟
    _ به جز بادیگارد‌های اطراف خونه نه. چطور مگه؟
    نمی‌دانم چه شد که بحث را عوض کرد.
    _ دلم شور فردا رو می‌زنه جهاد.
    فردا روز مهمی در تاریخ کشور مصر بود. روز تشکیل کمیته‌ی انقلاب.
    _ بهش فکر نکن! حالا یه چیزی میشه دیگه.
    اسما: نمی‌دونی کیا شرکت می‌کنن؟
    ذهنم درگیر فیلترشکن جدیدی بود که قرار بود به ایمیلم ارسال شود.
    _ فقط همین‌قدر می‌دونم که ریاست کمیته بر عهده‌ی محمد البرادعی، رئیس سابق آژانس‌بین‌المللی انرژی اتمیه!
    اسما تصویر علی جمعه، مفتی اعظم مصر را در داخل تبلتش نشانم داد.
    _ شنیدی چی گفته؟
    _ مهم نیست!
    دهانش را با آب‌وتاب باز و بسته کرد و لب و لوچه‌اش را تکان داد.
    _ چطور مهم نیست جهاد؟ ایشون امروز بعدازظهر در الازهر منبر رفته و از حسنی مبارک تمجید کرده.
    ابرو در هم کشیدم و رو ترش کردم.
    _ خب؟
    دورم چرخید و در طرف دیگرم قرار گرفت.
    _ بعدشم ضمن آروم‌کردن مردم، از اونا خواسته به خونه‌هاشون برند و ادامه‌ی تظاهرات رو حرام اعلام کرده.
    دست‌هایم را به بازویم گرفتم و گفتم:
    _ شکر اضافی خورده مردیکه مزدور رژیم! فکر کردی نمی‌شناسمش؟ اونم یه مفت خوریه مثل عدنان خدا بیامرز. رفیق پدر بزرگمه. عدنان تو لحظه‌های آخر عمرش اون رو جانشین خودش کرده.
    دوباره دورم زد و در طرف چپم قرار گرفت.
    _ تو مطمئنی اخوان المسلمین با ماست دیگه؟
    زیپ سویشرتم را بالاتر کشیدم و جواب دادم:
    _ آره مطمئنم.
    اسما: پس این مردیکه‌ی مفتی چی میگه؟
    دست بردم و گلوله‌های خشابم را شمارش کردم.
    _ گفتم که حرف مفت میزنه. مهم محمد بدیع، رهبر اِخوانه که با شیخ حسین دیدار کرده.
    سکوت کرد و ادامه دادم:
    _ از عمو پیتر و ژنرال سیسی چه خبر؟ تو مراسم امروز ندیدمشون!
    اسما: یک هفته هست دارن تلاش می‌کنن تا ارتش اعلام بی‌طرفی کنه. اون‌وقت توقع داشتی، تو مراسم امروز هم شرکت کنند؟
    الحق و الانصاف راست می‌گفت. غیبت آن دو اگرچه در روزهای انقلاب مصر طولانی به نظر می‌رسید؛ اما با نفوذی که در ارتش داشتند، توانستند یکی از بازوهای محرک مبارک دیکتاتور را از کار بیندازند و او را خانه نشین کنند.
    سری به نشانه‌ی تایید حرف‌هایش تکان دادم که با عجله به‌سمت اتاق دوید.
    _ چای یا قهوه؟
    پوزخندی به شیطنت‌هایش زدم.
    _ هردو.
    داخل رفت و درب‌کشویی تراس را بست. ناگهان نگاهم به پیامکی جلب شد که نام منوم و شماره‌ی حفاظت‌شده‌ای بر روی آن خودنمایی می‌کرد.
    _ بهتره فردا تو جلسه رای به مذاکره با مبارک بدی.
    عصبی شدم‌ و جواب دادم:
    _ اگر ندم چی؟
    به دقیقه نکشید که پاسخ داد:
    _ این انقلاب برای ماست، الکی خودتون رو به درودیوار نزنید تا اون رو به نفع خودتون مصادره کنید.
    گوشی را محکم روی زمین کوبیدم و صدایش درآمد. اسما هیجان‌زده، خودش را داخل تراس انداخت و داد زد:
    _ چی شده جهاد؟
    انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا بردم و فریاد زدم:
    _ هزار بار گفتم مراقب حرکات و سکناتتون باشید.
    وحشت‌زده بازویم را گرفت و صورتم را نوازش داد.
    _ حالا مگه چی شده؟
    دستش را پس زدم و غریدم:
    _ به اون دوتا گوساله که رفتن تو شهر دور بزنن پیام بده نفوذی رخنه کرده تو بدنه‌ی انقلاب!
    اسما: تو مطمئنی؟
    تراس را به‌طرف در خروجی برای تعویض لباس‌هایم ترک کردم و گفتم:

    _ من تا مطمئن نشم، چیزی رو به زبون نمیارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا