مامان میز اُتو رو توی هال گذاشته بود وداشت پیرهن های بابارو اتو میزدچمدون رو کنار راه پله گذاشتم وداشتم سمت مبل میرفتم که مامان با دیدن من اتورو روی میز گذاشت وبعداز مکث کوتاهی پرسید:
-چرا رنگت پریده !!
روی صورتم دست کشیدم سعی کردم عادی باشم :
-نه ،جدی!!
-اره .
-شاید فشارم پایینه.
-پانیذ نیومد زنگ بزن ببین کجان.
باشه ای گفتم وراهمو کج کردم سمت تلفن گوشی رو برداشتم وزنگ زدم به پانی انگار منتظر زنگ من بود، بدون مقدمه گفتم :
-الو سلام من حاضرم چرا نیومدین !!
-به به سلام نیلاخانوم چقدم عجله داره ماشالله ، دروبازکن بیام تو...
بدون خدافظی گوشیو گذاشتم و رفتم سمت آیفون ودرو بازکردم ،وبعدش رفتم سمت چمدون تاببرمش بیرون.
طولی نکشید که پانیذ وامیر اومدن داخل
توی حیاط ایستادن وپانیذ هم انگار توشالیزار بود با صدای جیغ جیغویی که داشت بلند صدام میزد:
-نیلااااا ، مرض بگیری ایشالله...
کجایی؟
آی نیلا هاااای ....نیلاااااا
بی أمون داشت صدام میزد که مامان با خنده رفت بیرون منم پشت سرش ...
مامان: سلام پانیذ جون خوبی؟؟
پانیذ بادیدن مامان چشاش از حدقه زد بیرون وبا لحنی سرشارازخجالت گفت:
-سلام خاله جون ببخشید نمیدونستم خونه این.
-خواهش میکنم عزیزم راحت باش ...
امیر که داشت می خندید با دست کشیدن به دماغش یهو جدی شد وشروع کرد به سلام علیک کردن ....
بعد چند دقیقه گفتگو ،
امیر اومد روی تراس وچمدونو برد که توی ماشین بزاره مامان هم سفارش های لازمو به پانیذ کردانگار بچه ی مهدکودکی ام ...
کمی بعدما هم دنبال امیر راه افتادیم به سمت درب حیاط....
وقتی اومدیم بیرون امیر توی جنسیس نوک مدادی رنگش نشسته بود .
من : پس بقیه کجان؟؟
پانیذ لبخند مرموزی زد وگفت:
-اگه منظورت رهان جونه بایدبگم دیشب امیربهش زنگ زد زودترازما رفته تا ویلا وبقیه چیزارو اماده کنه تاما برسیم ...
-اهان، بقیه چی!
در حالی که سوار ماشین می شدیم پانیذ ادامه داد:
-البرزشون هم رفتن چندتا خرید داشتن قراره دور فلکه ی پارسیان همو ببینیم وحرکت کنیم سمت بابلسر.
-اهاااان
امیر هم با لبخندی که روی لب داشت ماشین رو روشن کرد وراه افتاد......
-چرا رنگت پریده !!
روی صورتم دست کشیدم سعی کردم عادی باشم :
-نه ،جدی!!
-اره .
-شاید فشارم پایینه.
-پانیذ نیومد زنگ بزن ببین کجان.
باشه ای گفتم وراهمو کج کردم سمت تلفن گوشی رو برداشتم وزنگ زدم به پانی انگار منتظر زنگ من بود، بدون مقدمه گفتم :
-الو سلام من حاضرم چرا نیومدین !!
-به به سلام نیلاخانوم چقدم عجله داره ماشالله ، دروبازکن بیام تو...
بدون خدافظی گوشیو گذاشتم و رفتم سمت آیفون ودرو بازکردم ،وبعدش رفتم سمت چمدون تاببرمش بیرون.
طولی نکشید که پانیذ وامیر اومدن داخل
توی حیاط ایستادن وپانیذ هم انگار توشالیزار بود با صدای جیغ جیغویی که داشت بلند صدام میزد:
-نیلااااا ، مرض بگیری ایشالله...
کجایی؟
آی نیلا هاااای ....نیلاااااا
بی أمون داشت صدام میزد که مامان با خنده رفت بیرون منم پشت سرش ...
مامان: سلام پانیذ جون خوبی؟؟
پانیذ بادیدن مامان چشاش از حدقه زد بیرون وبا لحنی سرشارازخجالت گفت:
-سلام خاله جون ببخشید نمیدونستم خونه این.
-خواهش میکنم عزیزم راحت باش ...
امیر که داشت می خندید با دست کشیدن به دماغش یهو جدی شد وشروع کرد به سلام علیک کردن ....
بعد چند دقیقه گفتگو ،
امیر اومد روی تراس وچمدونو برد که توی ماشین بزاره مامان هم سفارش های لازمو به پانیذ کردانگار بچه ی مهدکودکی ام ...
کمی بعدما هم دنبال امیر راه افتادیم به سمت درب حیاط....
وقتی اومدیم بیرون امیر توی جنسیس نوک مدادی رنگش نشسته بود .
من : پس بقیه کجان؟؟
پانیذ لبخند مرموزی زد وگفت:
-اگه منظورت رهان جونه بایدبگم دیشب امیربهش زنگ زد زودترازما رفته تا ویلا وبقیه چیزارو اماده کنه تاما برسیم ...
-اهان، بقیه چی!
در حالی که سوار ماشین می شدیم پانیذ ادامه داد:
-البرزشون هم رفتن چندتا خرید داشتن قراره دور فلکه ی پارسیان همو ببینیم وحرکت کنیم سمت بابلسر.
-اهاااان
امیر هم با لبخندی که روی لب داشت ماشین رو روشن کرد وراه افتاد......
آخرین ویرایش توسط مدیر: