کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
مامان میز اُتو رو توی هال گذاشته بود وداشت پیرهن های بابارو اتو میزدچمدون رو کنار راه پله گذاشتم وداشتم سمت مبل میرفتم که مامان با دیدن من اتورو روی میز گذاشت وبعداز مکث کوتاهی پرسید:
-چرا رنگت پریده !!
روی صورتم دست کشیدم سعی کردم عادی باشم :
-نه ،جدی!!
-اره .
-شاید فشارم پایینه.
-پانیذ نیومد زنگ بزن ببین کجان.
باشه ای گفتم وراهمو کج کردم سمت تلفن گوشی رو برداشتم وزنگ زدم به پانی انگار منتظر زنگ من بود، بدون مقدمه گفتم :
-الو سلام من حاضرم چرا نیومدین !!
-به به سلام نیلاخانوم چقدم عجله داره ماشالله ، دروبازکن بیام تو...
بدون خدافظی گوشیو گذاشتم و رفتم سمت آیفون ودرو بازکردم ،وبعدش رفتم سمت چمدون تاببرمش بیرون.
طولی نکشید که پانیذ وامیر اومدن داخل
توی حیاط ایستادن وپانیذ هم انگار توشالیزار بود با صدای جیغ جیغویی که داشت بلند صدام میزد:
-نیلااااا ، مرض بگیری ایشالله...
کجایی؟
آی نیلا هاااای ....نیلاااااا
بی أمون داشت صدام میزد که مامان با خنده رفت بیرون منم پشت سرش ...
مامان: سلام پانیذ جون خوبی؟؟
پانیذ بادیدن مامان چشاش از حدقه زد بیرون وبا لحنی سرشارازخجالت گفت:
-سلام خاله جون ببخشید نمیدونستم خونه این.
-خواهش میکنم عزیزم راحت باش ...
امیر که داشت می خندید با دست کشیدن به دماغش یهو جدی شد وشروع کرد به سلام علیک کردن ....
بعد چند دقیقه گفتگو ،
امیر اومد روی تراس وچمدونو برد که توی ماشین بزاره مامان هم سفارش های لازمو به پانیذ کردانگار بچه ی مهدکودکی ام ...
کمی بعدما هم دنبال امیر راه افتادیم به سمت درب حیاط....
وقتی اومدیم بیرون امیر توی جنسیس نوک مدادی رنگش نشسته بود .
من : پس بقیه کجان؟؟
پانیذ لبخند مرموزی زد وگفت:
-اگه منظورت رهان جونه بایدبگم دیشب امیربهش زنگ زد زودترازما رفته تا ویلا وبقیه چیزارو اماده کنه تاما برسیم ...
-اهان، بقیه چی!
در حالی که سوار ماشین می شدیم پانیذ ادامه داد:
-البرزشون هم رفتن چندتا خرید داشتن قراره دور فلکه ی پارسیان همو ببینیم وحرکت کنیم سمت بابلسر.
-اهاااان
امیر هم با لبخندی که روی لب داشت ماشین رو روشن کرد وراه افتاد......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    با پشت سر گذاشتن چند چهار راه وچراغ قرمز به فلکه ی پارسیان رسیدیم.
    امیر یه گوشه زد بغـ*ـل و گوشی شو از روی داشبورد برداشت :
    -یه زنگی بزنم ببینم اینا کجان !!
    پانیذ : قربون چشای کورت برم من ، جلوی ما ایستادن ببین.
    -کجان ؟؟ عِـــــع آره دیدمشون .
    بعداز گفتن این جمله امیر بدون معطلی از ماشین پیاده شد وسمت 206 آلبالویی البرزشون رفت.
    من : پاني.
    -جونم بنال.
    -زنش چجور ادمیه ؟؟
    -مثل خودمون منگول ، شلخته، دیونه ....
    -وای پاني تو که هرچی خصلت بده داری به این بیچاره نسبت میدی !!
    -زن پسرعمومه دوس دارم به تو چه ؟؟
    -عوضـــــــــــــی با من بودی !!!
    ناخنامو اوردم بالا ومثل چنگال گربه تیزش کردم ،خم شدم سمت صندلی جلو ومیخواستم پانیذو اذیت کنم و ویشگونش بگیرم که امیر در ماشینو باز کرد وسوار شد.
    منم تا دیدم هوا پَسِه خیلی شیک ومجلسی رفتم سرجام ولبخند زدم ـ
    (فصل هفتم)
    هوا گرم بود ، اما کولر روشن ماشین امیر، مانع این میشدکه احساس گرما کنیم کم کم خورشید داشت جای خودشو به ماه میداد .
    حدود سه ساعتی می شد که حرکت کرده بودیم و تقریبا بیشتر راه رو اومده بودیم .
    توی راه پانیذ ماشینو گذاشته بود روی سرش واینقد حرف زد که سرم داشت درد میگرفت.....
    حدود ساعت ۸/۳۰ بود که بعد از پرسیدن ادرس از رهان ، به ویلای مورد نظر رسیدیم .
    هوا تقریبا تاریک شده بود ، امیر جلوی یه درنرده ای شیکی به رنگ مشکی وطلایی ماشینو متوقف کرد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    با تعجب پرسیدم :
    اینجاست !!!
    -اره رهان ادرس اینجارو داد ، پیاده شین خانوما.....
    بدون معطلی در ماشینو باز کردم و پریدم بیرون .
    باد ملایمی می وزید .
    یه نفس عمیق کشیدم وچشامو بستم ،
    صدای اروم موج های ساحل گوشمو نوازش میداد عطر دل انگیزی تموم وجودمو پرکرد ....
    تو حس وحال خودم بودم که با ضربه ی پانیذ به پشتم ، به خودم اومدم .
    -چته دیونه داشتم حال میکردما.
    -هیـــــــس ، ساکت دختره ی بی تربیت عین لات های چهاررا میدون حرف میزنه ، امیر ماشینو برد تو بیا.
    -بریم .
    وارد ویلا شدیم حیاط با صفایی داشت.
    یه مسیر با سنگ های قلوه ای که دوطرفش با فاصله های منظم گلدون های بزرگ سفالی پراز گل وجود داشت .
    مابین این فاصله هارو هم بوته ی شمشاد پر کرده بود .
    وپشت سر این زیبایی ، درختانی بلند قامت خودنمایی میکردن...
    اول از همه ماشین امیرو البرزشون به چشم میخورد که یه گوشه پارک شده بودن .
    کمی اون طرف تر هم کوپه ی زرد رنگ رهان خودنمایی میکرد .
    اروم وارد ویلا شدیم
    صدای خنده وقهقه ی بچه ها بلند بود ومشغول سلام علیک کردن بودن .
    بعد از طی کردن یه راه روی کوچیک که سرویس بهداشتی توی اون تعبیه شده بود به نشیمن رسیدیم .
    دو تا اتاق خواب سمت راست ویک اتاق خوابو اشپزخونه ی کوچیک سمت چپ ویلا قرار داشت.
    امیر والبرز ورهان روی مبل سه نفره نشسته بودند و همسر البرز وبا یه دختر جوون هم مشغول گفتگو بودن .
    همشون با دیدن ما دوباره بلند شدند ومشغول احوال پرسی شدن .
    پانیذ : می بینم که جمعتون به دوتا دختر باحال مثل ما نیاز داشت !!!
    امیر: هههه اره خانوم خانوما مخصوصا به پانیذ.
    صورتمو چرخوندم سمت همسر البرز واون دختره .
    اروم جلو رفتم سعی کردم خودم از باب دوستی وارد بشم .
    دستمو دراز کردم سمت خانوم اولی که میدونستم همسر البرزه .
    با لبخند گفتم :
    - سلام ، نیلا هستم .
    -سلام عزیزم ، من هم ویدا هستم همسر اقا البرز .
    -خوشبختم ویدا جون.
    -فدات شم همچنین.
    با همون لبخندی که روی لبم بود نگاهمو از ویدا گرفتم ودستمو سمت همون دختره دراز کردم ، اون هم سرشو واسم به نشونه مثبت تکون داد وبا لبخند بی جونی که داشت گفت :
    -مارال هستم خوشبختم .
    - همچنین مارال عزیز.
    بعداز اشنایی با ویدا ومارال سلام علیک کوتاهی با البرز ورهان کردم و کنار خانوم ها نشستم
    طولی نکشید که پانیذ اومد پیشمون .
    با ارنجش زد تو پهلوم و خبیصانه گفت:
    -تو نمیخوای منو صدا کنی بیشعور!!
    - مگه کجا رفتم خوبه دو قدم بیشتر ازم فاصله نداری .
    -ساکت باش جادوگر.
    بدون اینکه جوابشو بدم سرمو برگردوندم وبه مارال خیره شدم داشتم با خودم فکر میکردم،
    یعنی کیه ؟؟؟
    با البرزشون اومده یا رهان ؟؟؟
    نکنه این مدت که از رهان بی خبر بودم ازدواج کرده .
    ناخوداگاه متوجه نگاه های سنگین مارال روی خودم شدم
    با تمسخر پرسید:
    -چیزی شده؟؟
    -نه عزیزم یادم اومد باید به خانواده ام زنگ بزنم .
    سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت امیر .
    - ببخشید اقا امیر‌ ، سوئیچ ماشینو میدی من برم چمدون وکیفمو بیارم میخوام زنگ بزنم به مامانم بگم رسیدیم .
    -نه نیلا جان لازم نیست من همشو اوردم توی خونه توهمون اتاق خواب سمت چپی گذاشتمِ شون .
    - ممنون ، خسته نباشین .
    راه اتاق خواب رو در پیش گرفتم و رفتم داخلش .
    یه اتاق تقریبا بزرگ که رنگ دیوار هاش نباتی بود و یه تخت دونفره وسطش قرار داشت و یه پنجره ی دایره ای شکل هم سمت راستش بود به اضافه ی یه میز ارایش ویه صندلی کوچیک.
    چمدون و کیفم روی تخت بود. اروم لبه ی تخت نشستم و گوشی موبایلمو از توی کیفم برداشتم واز اتاق خارج شدم بدون توجه به جمع از خونه رفتم بیرون .
    شماره ی مامان روگرفتم....
    (داخل خونه *********************
    امیر : به به البرز خان حسابی با رهان گرم گرفتی مارو تحویل نمیگیریاااا.
    البرز: اختیار داری امیرجان داریم راجبه اقتصاد حرف می زنیم .
    پانیذ : بابا پیاده شین با هم بریم ، شمارو چه به این چیزا .
    راستی رهان نگفتی مارال کیه ؟؟
    رهان : ای بابا خب از خودش بپرس سه ساعته دارین حرف میزنین هنوز نمیدونی؟؟؟
    -نه تو بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    - چشم ، مارال دختر عممه یه مشکلی واسش پیش اومد عمم دید من دارم میام سفر گفت حتما باید با من بیاد .
    -میتونم بپرسم چه مشکلی ؟؟
    سکوت روی لب های رهان حاکم شد ومارال پیش دستی کرد :
    - مممم چیزه ، راستش هیشکی خونمون نبود من مجبور شدم با رهان بیام .
    پانیذ : اهان . شما مشغول باشین وبه شام فکر کنین تا من برم ببینم نیلا کجا رفت.
    (نیلا *************************
    روی پله ها نشسته بودم مشغول صحبت بودم که پانیذ اومد کنارم نشست .
    بعد از قطع تلفن ، گوشیو گذاشتم روی پاهام و انگشتامو به حالت گره زیر چونه ام قرار دادم درحالی که به روبه روم خیره شده بودم گفتم :
    -اینجا چقدر قشنگه .
    پانیذ پاهاشو روی پله ها دراز کرد وکف دستاشو بهم چسبوند وبین پاهاش قرار داد.
    بعداز یه نفس عمیق گفت :
    -خب دیگه.... ماکه تورو جای بد نمیاریم مادمازل .
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
    -فهمیدم این دختره مارال کیه .
    با اومدن اسم مارال دوباره رهان یادم اومد :
    -واسم مهم نیست کیه پانیذ ادامه نده نمیخوام بدونم .
    -قراره چند روز باهاشون زندگی کنیا.
    -خب بگو .
    -دختر عمشه ، میگه مجبور شدم همرام بیارمش.
    - به من ربطی نداره .
    از روی پله ها بلند شدم داشتم وارد خونه می شدم که پانیذ با صدای بلندی گفت :
    -کجا ؟؟ بودی حالا ...
    -سرم درد میکنه باید برم یکم استراحت کنم فعلا.
    -گمشو دوستم .
    وارد خونه شدم ،نگاهی به رهان انداختم که داشت به من نگاه میکرد وانگشت اشاره ی دست راستش زیر چونه اش بود .
    بی تفاوت رفتم توی اتاقم ودرشو بستم . شالمو از روی سرم برداشتم وروی صندلی میز ارایش انداختمش وسمت چمدون رفتم بعد از پوشیدن لباس راحتی خرت وپرت های توی چمدون رو جابه جا کردم ودراخر روی تخت دراز کشیدم وخوابم برد....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    نمیدونم چقد گذشت که با صدای اروم پانیذ بیدارشدم :
    -نیلایی پاشو شام بخور ....
    بدون اینکه چشامو باز کنم قلتی زدمو وبا صدای بلندوکشداری گفتم :
    -هُوم.
    -پاشو غذابخور دیگه .
    اروم توی تخت نشستم و به زور چشامو باز کردم وباصدای خواب الودی از پرسیدم :
    -پاني ساعت چنده ؟
    -ده ونیم .
    -باووشه بریم .
    پانیذ بدون معطلی از اتاق رفت بیرون و منم هم بعداز اینکه دستی به سرو وصورتم کشیدم ازاتاق خارج شدم .
    بوی کباب مرغ تو فضای خونه پخش شده بود و معده ی خالیمو قلقلک میداد ، همگی دور میز هشت نفره ی چوبی که کنار اشپزخونه قرار داشت نشسته بودن ومشغول غذا خوردن وگپ وگفت بودن.
    دو طرف میز دو تا ظرف متوسط که توش پراز کباب های طلایی رنگ وبرشته شده بود قرار داشت به اضافه ی چندتا نوشابه و ...
    پانیذ وامیر کناره هم نشسته بودن و تو یه بشقاب مشغول غذا خوردن بودن .
    رهان هم کنار اشپزخونه روی صندلی وسط نشسته بود ومارال هم دقیقا روبه روش بود.
    البرز وویدا هم کمی از هم فاصله داشتن ولی خب بازم نزدیک هم بودن .
    بعداز سلام واحوال پرسی واروم صندلی کنار رهان روکشیدم وپشت میز نشستم .
    ویدا : البرز، عزیزم میشه اون بال هارو بدی به من ؟
    البرز :بفرما خانومم.
    بعدازاینکه ویدا واسه خودش غذا کشید رهان باعجله ظرفو برداشت و به طرف من گرفت وبالبخند وبا لحن شوخ طبعی گفت:
    - بفرما نیلا خانوم جان .
    خندیدم باتکون دادن سرم ازش تشکر کردم و چندتاتیکه مرغو گذاشتم توی بشقابم ودراین بین نظاره گر عکس العمل مارال بودم که با حرص چنگال رو توی تیکه های مرغ فرو میکرد ولبخند مصنوعی توأم با عصبانیت روی لبش نشونده بود.
    -ممنونم رهان جان.
    -نوش جونت .
    امیر : به به شما هم بعله !!!
    پانیذ با شیطونی گفت : پس چی فک کردی فقط خودت بعله ؟؟؟
    خنده روی لب های همه نشست غیراز یه نفر ...
    مارال که پوست صورتش از عصبانیت سرخ شده بود به بهونه ی بی اشتهایی عذر خواهی کردو از پشت میز بلند شد ورفت توی اتاق ودرو بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعد از صرف شام من وپاني ظرف های کثیف رو می بردیم توی اشپزخونه و ویدا هم اونارو می شست.
    بعدازاینکه کارامون توی اشپزخونه تموم شد همگی توی هال جمع شدیم وداشتیم راجبه تقسیم اتاق ها حرف میزدیم ...
    البرز : یکی مارال خانومو هم صدا بزنه بیاد تا ببینیم چی به چیه .
    با عجله خودم واسه این کار داوطلب شدم وسمت اتاق مارال رفتم بعداز دوبار تقه زدن به در اجازه ی ورود صادر شد .
    اروم رفتم تو مارال روی تخت نشسته بود وزانوهاش توی بغلش بود .
    موهای بلند و بلوندش دورش ریخته بود وکمی موج داشت.
    چشمای کشیده و طوسی رنگش کمی سرخ شده بود وپوست سفیدش به سرخی میزد.
    بادیدن من دستش به بینی اش کشیدو گفت :
    چی میخوای ؟؟
    -هیچی ، بیا میخوان راجبه اتاق حرف بزنن.
    -باشه برو میام .
    پوزخندی زدم وبا اکراه از اتاق خارج شدم ودرو پشت سرم نبستم تا اگه بیرونم نیومد مجبور شه خودش درو ببنده ...
    رهان با دیدن من پرسید :
    -چی شد ؟؟
    -هیچی الان میاد.
    البرز : به نظرمن زنـ*ـا توی اتاق ها بخوابن ما مردهاهم توی هال ...
    پانیذ : فکر خوبیه.
    امیر : نه صبرکنید ، ببینید اینجا سه تا اتاق داره ماهم دوتامون زوجیم سه نفرمون مجرد
    به نظر من یه اتاق مال منوپانی باشه
    یه اتاق مال البرز و ویدا
    یه اتاقم واسه مارال ونیلا ..
    رهان با خنده گفت :
    -اره تقسیم بندی خوبیه منم اینجا هویجم میرم تو باغچه میخوابم.
    امیر : فکر خوبیه رهان اونجا خنک ترم هست .
    رهان که هرلحظه لبخندش پهن تر میشد گفت:
    - عیبی نداره ، آی ام مظلوم ، همینجا روی کاناپه میخوابم .
    بعد ازاینکه رهان مهر تأییدو زد ویدا وپانیذ از بین اون دوتا اتاق یکیو انتخاب کردن و رفتن داخل اتاقشون .
    پانیذ هم خیلی محترمانه از مارال درخواست کرد تا وسایلشو جمع کنه وبیاد تو اتاق من ...
    حتی فکر اینکه بااین هم اتاق باشم حالمو بهم میزد ....دست خودم نبود حس خوبی نسبت بهش نداشتم ولی باید تحملش کنم .
    بعدازاینکه خانوم خانوما اتراق کرد .روی تخت دراز کشید و با یه حالت دستوری روبه من گفت :
    -میخوام بخوابم ، زودباش خاموشش کن .
    یه تای ابرومو دادم بالا وکمی سرمو خم کردم با تعجب وصدایی اروم وکشیده گفتم:
    -جاااان ؟؟؟؟چیکار کنم ؟؟؟
    صدای نازکشو کمی برد بالا :
    -گفتم لامپو خاموش کن .
    حسابی حرصم در اومده بود دستامو زدم به کمرم وگفتم :
    -بفهم داری با کی حرف میزنی تو کی هستی که به من میگی چیکار بکنم چیکار نکنم؟؟
    خیلی خونسرد جوابمو داد:
    -رئیستم .
    -هه چیزی مصرف میکنی؟؟ بد توهم زدی اخه...
    -خفه ، لامپو خاموش کن میخوام بخوابم .
    -خودت خفه شو دختره ی نکبت .
    از روی تخت بلند شد وانگشتشو به طرف من گرفت وبا لحن تحدید امیزی گفت:
    -ببین دختر بابات ، رهان قراره نامزد من شه ، پس بهتره از الان دورش خط بکشی وکمترخودتو واسش لوس کنی ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    - توهم بهتره بدونی نه تو، نه اون پسر دایی احمقت واسم مهم نیستین .
    -ولی من چیز دیگه ای میبینم نیلاجون، اگه میبینی رهان دور وبرت دور میزنه واسه خودت نیست قصدش یه چیز دیگه اس بهتره حواست باشه چون زنش منم.
    بااین حرفش حسابی اعصابم خورد شد وداشتم توی اتیش خشمم میسوختم ولی سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم :
    -مشکل از چشاته گلم، حتما برو چشم پزشکی. بعدشم اگه زنشی باید بگم واست متأسفم که شوهرت به یه زن دیگه چشم داره.
    بدون اینکه به ادامه ی حرفاش گوش کنم از اتاق خارج شدم ورفتم توی حیاط.
    نور مهتاب همه جا رو روشن کرده بود ، جیرجیرک ها لابه لای بوته ها ودرختا موسیقی شبونه ی خودشون رو اجرا میکردن .
    بدون اینکه اراده کنم سمت در خروجی رفتم واز ویلا خارج شدم .
    صدای موج های ساحلی که تا قبل دیدن مارال ارامش بخش بود ، حالا برای من حکم ناقوس مرگ رو داشت .
    نزدیک دریا شده بودم صندل های سفید رنگمو از پام در اوردم واروم روی ماسه های نرم راه میرفتم ...
    شال ابی رنگم از روی سرم سر خورد وروی ماسه ها پهن شد .
    موهای بلندم اسباب بازی باد شده بود وبه هر جهتی که میخواست هدایتشون میکرد.
    زمان زیادی نگذشت که وجود اب رو لابه لای انگشتای پام حس میکردم .
    لحظه ای متوقف شدم سوالات توی ذهنم ردیف شده بود ولحظه ای امونم نمیداد :
    -چرا فک میکردم رهان با عرشیا فرق داره؟؟
    -چرا اینقدر زود اعتماد کردم ؟؟
    -چرا گذاشتم یه شب توی خونمون بمونه!!
    من چه اشتباهی کردم که رهان راجبم اینجوری فک میکنه ؟؟
    من که تاالان رابـ ـطه ام با رهان جدی نبود !!
    -چرا من ؟؟ چرا ؟؟؟
    اشک توی چشام حلقه زده بود سعی میکردم بغضمو قورت بدم ولی نمی شد...
    هر لحظه بیشتر و بیشتر توی اب دریا فرو میرفتم ....
    اب تا زیر چونه ام رسیده بود حس میکردم دیگه نمیتونم بدنمو کنترل کنم و موج های دریا اختیارمو بدست گرفتن .....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    تموم بدنم توی اب فرو رفته بود بعد از مدت کوتاهی اب زیادی وارد بدنم شده بود تا جایی که دیگه هیچ چیزی رو حس نکردم......
    (فصل هشتم)
    توی یه خلاء گیرافتاده بودم و شک نداشتم که هیچ رهایی ازش ندارم .
    فقط فشاری که به قفسه ی سـ*ـینه ام وارد می شد رو حس میکردم .
    صدای اشنایی شبیه التماس کردن
    همراه با نفس زدن های پی در پی به گوش می رسید :
    نیلا جون من چشاتو باز کن ، چشاتو باز کن نیلا......نیلا مرگ رهان چشاتو باز کن ....
    رفته رفته که ناامید تر می شد با خشم عصبانیت بیشتری اسممو صدا میزد :
    نیلا پاشو لعنتی چشاتو باز کن ....
    به یک باره تموم اب هایی که بلعیده بودم از معده وشش هام خارج شد و راه تنفسم باز شد وبه سرفه زدن افتاده بودم ولی نمیخواستم چشامو باز کنم نمیخواستم چهره شو ببینم.....
    رهان روی زمین نشست و یه دستشو زیر سرم قرار داده بود وکمی بلندم کرد با اون دستش اروم روی صورتم سیلی میزد....
    نیلای من چشاتو باز کن
    چشاتو باز کن ونگام کن
    قطره اشک گرمی روی صورتم چکید و دوباره با صدای بغض الودی ادامه داد :
    میخواستی تنهام بزاری ؟؟
    مگه من دوست نداشتم !!
    تنم خیلی درد میکرد وسرم گیج میرفت حوصله ی شنیدن دروغ هاشو نداشتم...
    اروم چشاموباز کردم ، صورت رهان تار دیده می شد ولی بعداز گذشت چند لحظه به حالت طبیعی برگشت.
    با دیدن چشای نیمه بازم نفسی از سر اسودگی کشیدوبا لبخند کم رنگی زیر لب گفت:
    -الهی قربون چشای قشنگت بره رهان .
    من که اصلا از شرایط الان خودم راضی نبودم با صدای بی جونی زمزمه کردم :
    -چرا...نزاشتی ....بمیرم....
    دوباره عصبانی شد وبلند فریاد زد :
    -ببند دهنتو ، تو بمیری منم میمیرم نفهم...
    -بسه...گمشو... نمیخوام...ریختتو ببینم ... ولم کن...
    -نیلا چته ؟؟ چی شده که اینجوری میکنی ؟؟
    لعنتی اگه حواسم بهت نبود ودنبالت نمیومدم الان معلوم نبود چه اتفاقی واست میوفتاد.
    -بزار...بمیرم ....برو.
    بدون اینکه حرفی بزنه اخماش رفت تو هم و بایه حرکت منو در آغـ*ـوش کشید و بلندم کرد به سمت ویلا می برد .
    سعی میکردم جیغ بزنم ولی مگه جونی هم واسم مونده بود !!!
    تموم تنم یخ زده بود و دندونام میلرزید
    رهان بیشتر منو به خودش فشار داد و اروم پیشونیمو بوسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    با بوسیدنش احساس تنفرم نسبت بهش بیشتر شد ....
    بعداز وارد شدن به حیاط و طی کردن فضای سنگی، منو اروم جلوی در ورودی گذاشت روی زمین و دستمو گرفت تا زمین نخورم .
    وقتی وارد شدیم دستمو از دست رهان کشیدم بیرون و با گرفتن دیوار اروم اروم سمت مبل رفتم وخودمو روش پرت کردم .
    رهان هم رفت چراغ رو روشن کرد بعدش هم خودش اومد کنارم نشست وبدون مقدمه گفت:
    - الان همه خوابیدن فک میکنم فرصت خوبیه حرف بزنیم .
    حالا جوابمو بده وبگو چت شده ؟؟ من کاری کردم که اینجوری رفتارمیکنی؟؟
    پوزخندی روی لبم نشوندم وصورتمو برگردوندم.
    کمی اومد نزدیک تر و با دستش صورتمو چرخوند سمت خودش :
    -جواب منو ندادی نیلا؟؟
    چشامو با عصبانیت بستم وبعد ازکشیدن یک نفس عمیق با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم جواب دادم :
    -گمشو رهان ، نزار تموم اون چیزایی که شنیدمو بیشترازاین باور کنم .
    -هرچی شنیدی به منم بگو میخوام بدونم .
    کمی صدامو بردم بالا وسرش داد زدم :
    -چرا نمیری از مارال بپرسی ؟؟
    هیچ وقت فک نمیکردی از نقشه ی شومت باخبر بشم اره ؟؟؟ چرا نجاتم دادی ؟؟
    از جاش پاشد وبا عصبانیت گفت :
    -بگو مارال چی گفته نیلا وگرنه ...
    -وگرنه چی هااا چیکار میخوای بکنی !!
    اون به من کمک کرد تا بفهمم تو چه پس فطرتی هستی.
    محکم با دستش کوبید روی پیشونیش وجلوی پام نشست وبا لحن معصومی گفت:
    - نیلا باور کن همش دروغه من نمیدونم اون چی بهت گفته ولی حرفشو باور نکن .
    -عَرعَر منم خر ، انتظار داری باور کنم ؟؟
    -باشه باور نکن بهت ثابت میکنم.
    امیر با صورتی خواب الود از اتاق خواب اومد بیرون و پشت سرش پانیذ هم داشت شال بنفش رنگشو روی سرش درستش میکرد وخمیازه میکشید .
    امیر: چی شده رهان این همه سرو صدا واسه چیه؟؟
    رهان با حرص از جاش بلند شد و گفت:
    همش زیر سر مارال لعنتیه میدونم چیکار کنم.
    با عجله سمت اتاق من ومارال رفت ودرشو با شدت باز کرد .
    با کوبیده شدن در به دیوار کنارش صدای جیغ مارال بلند شد و بعدش هم صدای داد وفریاد رهان خونه رو پر کرد و در اخر با صدای پرت شدن وشکستن یه جسم شیشه ای فریاد ها خاتمه پیدا کرد .
    من درحالی که دستامو گذاشته بودم روی گوشم مارال رو دیدم که وسایلشو جمع کرده وانگار قصد رفتن داره و تنها کاری که کرد این بود که اومد روبه ی من وشروع به تحدید کردن کرد وبعدش از ویلا خارج شد....
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    حالا دیگه نه تنها امیر و پانیذ هاج و واج منو رهان رو نگاه میکردن بلکه البرز و ویدا هم به این جمع اضافه شده بودن...
    البرزبا چشای سرخ شده و موهای پریشون جوری که دستپاچگی از رخش می بارید پرسید :
    -دزد اومده ؟؟
    امیر : نه بابا دزد کجا بود ، رهان قاطی کرده .
    ویدا : وااا واسه ی چی ؟ چیزی شده؟
    پانیذ بلند داد زد :
    - ای بابا بگین چی شده دیگه
    نیلا چرا قیافت اینجوریه ؟؟
    رهان که روی مبل کنار امیر نشسته بود و دستاشو زیر چونه اش گره کرده بود یه دستشو به طرف من دراز کرد و با لحن تندی گفت :
    -ازایشون بپرسین که داشتن خودشونو توی دریا غرق میکردن ...
    نگاه پانیذ رنگ تعجب گرفت و با عجله به سمت من اومد دستاشو گذاشت دو طرف صورتم با عصبانیت پرسید :
    - رهان راست میگه ؟؟ اره نیلا ؟؟ تو داشتی خودکشی میکردی ؟؟
    اشک توی چشام حلقه زد و اروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم .
    یک دفه نصف صورتم سوخت .
    پانیذ با تموم قدرت زنونه ای که داشت تو صورتم سیلی زد و زیر لب غر میزد ....
    همشون با تعجب نگاهم میکردن و میخواستن هرچه زودتر جواب سوال هاشونو بدونن.
    امیر : من میرم دنبال مارال این موقع شب معلوم نیست کجا رفت.
    پانیذ : الان مشکل شما با مارال چی بود ؟؟
    رهان رو به پانیذ گفت: نمیدونم ، ولی معلوم نیست چی به این گفته که حاضر شده یه همچین غلطی بکنه .
    بدش صورتشو به طرف امیر که در حال پوشیدن کفشش بود گردوند و گفت:
    -لازم نکرده بری دنبالش فهمیدی !!
    امیر : برو بابا.
    باعجله سمت در رفت وازخونه زد بیرون .
    پانیذ دستمو کشید و منو برد توی اتاق خودش.
    در رو پشت سرمون بست وبا لحن تحدید امیزی گفت :
    یا همین الان میگی چی شده یا من میدونم تو .
    بغضم ترکید و عین ابر بهاری شروع به گریه کردن کردم ...و لابه لای گریه هام سعی میکردم تموم ماجرا رو واسه پانیذ تعریف کنم ...
    حدود نیم ساعت که گذشته بود که همه چیو واسه پانیذ توضیح دادم
    اومد کنارم نشست و مشغول به نوازش کردن موهام شد اروم پرسید :
    -حالت خوبه نیلا میخوای ببرمت دکتر؟
    -نه خوبم مرسی
    -نیلا فک نکنم رهان همچین پسری باشه .
    -تو بهتر میدونی یا دخترعمش؟؟
    پانیذ با شنیدن این جمله سرشو اروم انداخت پایین و زیرلب گفت :
    -اون .
    از روی تخت بلند شدم ورفتم سمت در وازاتاق خارج شدم .
    امیر برگشته بود ولی مارال همراهش نبود.
    بی تفاوت رفتم توی اتاقم وسعی کردم به چیزی فک نکنم وفقط بخوابم
    یه خواب عمیق که هیچ وقت بیدار نشم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا