کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
پارت۹۵
سریع یه لیوان آب براش ریختم و برگشتم. سعی می‌کرد از جاش بلند شه.
_نباید از جات تکون بخوری.
آب رو ازم گرفت و سرکشید و دوباره دراز کشید. نفسشو صدادار بیرون فوت کرد. به دور و برش نگاهی کرد و با صدایی آروم گفت:
_ممنون.
روی مبل روبه‌روش نشستم و گفتم:
_من که کاری نکردم همش کاره...
بعد یادم اومد اونکه چیزی از همزادم نمی‌دونه پس گفتم:
_خواهش میکنم.
دستشو گذاشت رو پیشونیشو به سقف خیره شد. یکم که گذشت طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_چی کار کردی؟ اون زخم چاقو بود؟
بعد از چند لحظه با همون صدای آروم گفت:
_یه درگیری کوچیک.
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
_کوچیک.
از جام پا شدم که برم اتاقم. اونم چیزی نگفت. نتونستم بخوابم فقط دراز کشیدم و تا صبح بیدار بودم.نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم سینا نبود.یه یادداشت روی میز بود
«بابت همه چیز ممنون.فقط سعی کن منو ببخشی»
ببخشم؟ چرا ببخشم؟ مگه چیکار کرده بود؟
شونه‌ای بالا انداختم و یادداشت رو تو سطل زباله انداختم. تلفن زنگ خورد.
_بله؟
_سلام خانوم فضایی.
ناظری بود.با بی‌میلی حرف زدم.
_سلام خوب هستین؟
_ممنون دخترم.
از کلمه‌ی دخترم چندشم شد! از زبون اون مرد که هیچ حس مثبتی بهش نداشتم.
_کاری داشتین؟
_اگر زحمتی نیس امروز بیا شرکت ماه آبی.
چرا یه طوری حرف میزد؟
_اوم، نه مشکلی نیست، میام.
خنده‌ی تقریبا ترسناکی کرد و گفت:
_خوبه.پس می‌بینمت.
نمی‌دونم چرا، ولی ترسیدم.
***
داشتم لباس می‌پوشیدم که به شرکت ناظری برم. در رو باز کردم که گوشیم زنگ خورد. کیان بود. نفس نفس میزد.
_الو کیان؟
با داد حرف میزد.
_کجایی؟
_چیزی ش...
_کجایی بهت میگم؟
از لحنش جا خوردم.
_دارم میرم بیرون.
یه دفعه انگار نفس گرفته باشه.
_بدو.فقط بدو.آیدا فرار کن.
_چی؟ الو؟ الو؟
قطع شد. آسانسور باز شد و یه مرد ازش بیرون اومد. قیافش آشنا بود. همون مردی که اون روز توی مزار دیدمش، دستش یه چاقو بود. فقط یک جمله اومد توی ذهنم.
«فرار کن»
سریع از پله‌ها به پایین دویدم. هیچی نمی‌دیدم فقط مسیر جلوم که راه فرارم بود. فرار از چیزی که نمی‌دونستم چیه. فقط می‌دونستم باید خودم‌رو از دست یه چیز وحشتناک نجات بدم. در رو باز کردم و از مجتمع بیرون رفتم. فقط می‌دویدم. یک مقصد بیشتر توی ذهنم نبود. یک خونه‌ی امن. خونه ی کیان!
پشت سرم بود.داشت دنبالم می‌دوید؛ ولی اون‌قدر با ترس و سرعت می‌دویدم که نمی‌تونست بهم برسه. هرچند لحظه یکبار پشت سرمو نگاه می کردم. وقتی مطمئن می‌شدم ازم فاصله داره دوباره با سرعت می‌دویدم. از بین مردم رد می‌شدم و گاهی با کسی برخورد می‌کردم. چند تا خیابون دویده‌بودم تا به خونه‌ی کیان برسم. ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم، نبود! گمم کرد. نفس عمیقی کشیدم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم.چه بلایی داشت سرم می‌اومد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۶
    اون‌قدر دوییده بودم که نفسم به زور بالا می‌اومد. بالاخره به خونه‌ی کیان رسیدم. دستام می‌لرزید. زنگ رو زدم و بلافاصله در باز شد. با عجله رفتم تو و در رو بستم. از پله‌ها بالا دویدم، در باز بود. داخل رفتم. کیان نشسته بود روی مبل و تا منو دید از جاش بلند شد. شرمنده بود. آره می‌فهمیدم از حالت صورتش و چشماش، شرمنده بود. قدمی جلو برداشت و اسمم رو صدا زد:
    _آیدا... متاسفم.
    با گیجی بهش نگاه کردم. یه دفعه چیزی فرو شد تو گردنم و از حال رفتم.
    ***
    چشم هام رو باز کردم. سرد بود. دیوارها خالی و سفید بودند. لباس تنم یه بلوز گشاد و شلوار گشاد سفید بود. شبیه لباس بیمارستان!
    از روی تخت سفید که گوشه‌ی اون اتاق مربعی شکل بود پاشدم، به سمت در بسته رفتم. محکم به در زدم، یه بار، دوبار، سه بار...
    _هی... کسی این‌جا نیست؟
    همش این جمله رو تکرار می‌کردم.
    _این در لعنتی رو باز کنید. می شنوید چی میگم؟
    محکم در رو می‌کوبیدم تا این که یکی درو باز کرد. یکم از در فاصله گرفتم.
    شوک اول
    سینا با یه سامسونت سفید دستش.
    شوک دوم
    سما با یه روپوش سفید.
    شوک سوم
    ناظری...
    با ترس، تعجب، گیجی قدم قدم عقب رفتم. چطور ممکنه...
    _سلام خانوم فضایی
    اون‌قدر عقب رفتم که خوردم به تخت و از حرکت ایستادم.
    _شماها...
    ناباور گفتم:
    _سما؟
    سرشو انداخت پایین. سما و سینا هردو شرمنده بودند؛ اما چه فایده داشت. معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد. رو به ناظری با خشم گفتم:
    _چرا منو آوردی این‌جا؟
    قدم قدم جلو اومد.خونسرد گفت:
    _یه برنامه‌هایی دارم برات.
    با هر جملش،چیزی توی دلم فرو می‌ریخت.
    _وقتی پدرت رو پیدا کردیم. زنده بود. بهش لطف کردم و اجازه دادم مدتی زندگی کنه. زنده بمونه؛ ولی بعدش متعلق به من میشد. اون موش آزمایشگاهی من بود. یه موش که نسبتا زیاد دووم آورد.
    دستام مشت شد. اخمام هر لحظه شدیدتر میشد و نفسام تندتر
    _حالا تو... آیدای نوری... تو
    با انگشتش بهم اشاره کرد و ادامه داد:
    _موش جدید من هستی.
    موزی خندید و با دستش اشاره‌ای کرد و رفت. سما جلوتر اومد، داد زدم:
    _هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی عوضی. می‌شنوی؟ من اجازه نمیدم.
    سما خواست با سرنگش چیزی بهم وارد کنه که دستشو پس زدم.
    _به من دست نزن آشغال.
    ترسیده بودم. به خودم می‌لرزیدم. دلخور بودم. دل شکسته از آدمایی که بهشون اعتماد داشتم. سینا که عقب‌تر ایستاده بود گفت:
    _ولش کن.بیا بریم.
    با دلخوری و چشمایی که پر از اشک شده بود، بهشون نگاه می‌کردم. گوشه‌ی تخت جمع شدم و زانوهامو بغـ*ـل گرفتم. سرمو رو زانوهام گذاشتم. صدای سما رو شنیدم:
    _آیدا من فقط...
    جیغ زدم:
    _برو بیرون.هردوتون از جلو چشمام گمشید.
    گریه می کردم. زجه می‌زدم. ترسیده بودم. دلم شکسته بود. بدجوری هم شکسته بود. صدای بسته شدن دراومد. نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که من مدام از ترس گریه می‌کردم. از تنهاییم، از تنهایی پدرم.
    صدای باز شدن دراومد.
    شوک آخر
    _کیان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۷
    ناباور به آدم روبروم نگاه کردم.باورم نمیشد. کیان هم...
    هنوز گریه می‌کردم. تار میدیدم. داشت بهم نزدیک میشد. بیشتر تو خودم جمع شدم. با صدای آروم و خش‌داری گفت:
    _از من می‌ترسی؟
    می‌ترسیدم؟ آره، خیلی می‌ترسیدم. از تنهاییم می‌ترسیدم. از همه ی آدمای این‌جا می‌ترسیدم. همون‌طوری که هق هق می‌کردم، پرسیدم:
    _چرا؟
    دیگه نزدیک‌تر نیومد. رفت و گوشه‌ای از اتاق نشست.
    _می‌خوای همه چیز رو بدونی؟
    سرم رو آروم تکون دادم و سعی کردم صدای گریم رو خفه کنم.
    _باشه، بهت میگم...
    سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
    ما می‌دونستیم تو می‌آیی. چند سال برای اومدنت کمین کرده بودیم. می‌دونستیم از کجا می‌آیی. وقتی پیدات کردم ازت خوشم نمی‌اومد. حس می‌کردم یه غریبه‌ی فضایی هستی.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    _ولی الان...
    سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
    _یه چند سالی توی بیمارستان تحت نظر بودی. تحت نظر این شرکت، حالت که خوب شد، اجازه دادند زندگی کنی. تا وقتش، مثل پدرت...
    اسم پدرم که اومد اخمی کردم و دستام مشت شد.
    _چه بلایی سر پدرم آوردید؟
    چند لحظه نگام کرد و با صدای آرومی پرسید:
    _ازم متنفری؟
    پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
    _وقتی اومدی پیش ما، مادرم می‌دونست که چرا آوردمت اون‌جا. از شغل من و کارمن توی این شرکت خبر داشت. اوایل اهمیتی نمی‌داد، ولی بعدش... سعی کرد بهت هشدار بده...
    یه دفعه هزاران جمله از ذهنم گذشت.
    «از پسر من دوری کن... فقط سعی کن منو ببخشی... ناجی؟!... سلام خانوم فضایی... مطمئنی اون می‌خواد نجاتت بده؟... من می‌دونم که تو... فقط سعی کن منو ببخشی.»
    سرمو بین دستام گرفتم. چرا زودتر نفهمیدم. چرا بیشتر بهش فکر نکردم. چرا؟
    _منم اهمیتی نمی‌دادم؛ ولی بعدش...
    تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    _نمی‌دونم چی‌کار کردی با من؟ چی‌کار کردی با من آیدا...
    سرمو رو زانوهام گذاشتم و مثل دیوونه‌ها تکون خوردم. همش صداها خنده‌ها تو گوشم می‌پیچید. باورم نمیشد!
    _من خیلی سعی کردم بهت کمک کنم؛ ولی اونا خواهرزادم، رزمهر رو تهدید کردند که میکشنش. من فقط نتونستم...
    دوباره نا خودآگاه صدای هق هقم بلند شد. نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. بلند شد و بهم نزدیک شد. سرمو بالا گرفتم و با ترس گفتم:
    _جلو نیا...
    سرجاش ایستاد. با شرمندگی، پشیمونی و حسی که نمی‌دونم اون لحظه ترحم بود یا علاقه بهم نگاه کرد. عقب گرد کرد و با کارت توی دستش روی دستگاه کشید و در باز شد. هنوز درو نبسته بود که برگشت عقب و گفت:
    _پدرت، زنده‌است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۸
    سریع از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. قبل این‌که در رو ببنده دستش رو چسبیدم. تمام التماسم رو تو چشم‌هام ریختم.
    _چ...چی گفتی؟ بابام؟
    غمگین نگام کرد و سری تکون داد.
    _منو می‌بری پیشش؟
    یه قطره اشک از چشام افتاد.
    _ولی اون الان...
    _خواهش می‌کنم.
    چشم‌هاشو چند لحظه بست و دستش رو کشید و در رو بست. همین! رفت. همون‌جا رو دیوار سر خوردم و به در تکیه دادم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم. یعنی قرار بود چی به سرم بیاد.
    ***
    چشم‌هامو باز کردم. همون حالتی خوابیده بودم. روبه‌روم یه سینی غذا بود. با بی‌میلی سینی رو هل دادم و چیزی نخوردم. یکم اتاق رو برانداز کردم. یه اتاقک مخصوص سرویس بهداشتی بود و یه تخت سفید، همین. دیگه هیچی نبود. بهتر که نگاه کردم یه دوربین هم گوشه‌ی اتاق بود. منو زیر نظر داشتند. نمی‌دونم چقدر گذشت که در باز شد و ناظری و سینا اومدند. با ترس از در فاصله گرفتم. ناظری پوزخندی زد و با یه اشاره دو تا نره غول کت شلواری اومدند و دستامو گرفتند. به زور با خودشون بردند. دست و پا زدن و جیغ جیغ کردن فایده‌ای نداشت. با صدای آرومی گفتم:
    _خودم میام.
    سینا یه دستشو بالا آورد و گفت:
    _ولش کنید.
    نگاهی بهم کردن و دستام رها شد. مچ دستم رو ماساژ دادم و پشت سرشون رفتم. یه راهروی سفید و بلند بود. بعد چند شاخه میشد. یه شاخه به آزمایشگاه، یه شاخه به درمانگاه، یه شاخه هم... خروج؟ آره مربوط به خروج بود. با حسرت نگاهی به راهروی خروج انداختم و ناچار همراهشون رفتم. بخش آزمایشگاه... سما یه روپوش سفید پوشیده بود و با یه سری وسیله وَر می‌رفت. اشاره کردند روی تخت بشینم. نشستم، دستام رو به گوشه‌های تخت بستند. سینا اخمی کرد و گفت:
    _هِی این‌کارها لازمه؟
    ولی اونا بی‌توجه به حرفش دستام رو بستند. ناظری رو به سما گفت شروع کنه. اول یه سرنگ وارد دستم کرد و خون گرفت. بعد چند تا دستگاه بهم وصل کرد. سر در نمی‌آوردم. چند تا چیز به سرم وصل کرد و بعد از چند لحظه درد وحشتناکی رو تو سرم احساس کردم انگار کسی با مَتّه داره سوراخش میکنه. از فرط درد می‌لرزیدم و جیغ می‌کشیدم. فقط جیغ می‌کشیدم. سعی می‌کردم دستام رو بالا بیارم؛ ولی نمیشد همش می‌لرزیدم؛ مثل تشنج! سینا رو دیدم که دست‌هاش مشت شد و چشماش بسته...
    با قدم‌های بلند بیرون رفت. سما هم با اخم داشت به کارش ادامه می‌داد. بعد از چند لحظه دیگه نای جیغ کشیدن نداشتم. دستگاه خاموش شد. بی‌حال افتادم.‌ دستام رو باز کردند. نمی‌تونستم بلند شم. همون دونفر اومدن و به زور بلندم کردند. کشون کشون می‌بردنم سمت سلولم، سلول!
    صدای سما رو شنیدم که یواش گفت:
    _ببخش.
    نای انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم. سرم افتاده بود و پاهام روی زمین کشیده میشد. منو روی تخت انداختند و خودشون رفتند و در هم بستند. همه،ی بدنم کوفته بود و درد می‌کرد. نمی‌دونم تا کی می‌تونستم دووم بیارم. هنوز بدنم می‌لرزید. چشمام بسته شد و به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۹
    دستمو تکون دادم که درد بدی توی بازوهام پیچید. چشمامو باز کردم. یه سینی جلوی تخت بود. حتی پنجره هم نداشتم که بفهمم الان شبه یا روز.
    الان چند روز بود که غذا نخورده بودم. بازم سینی رو هل دادم. ترجیح می‌دادم بمیرم تا این اتفاق دوباره بیافته. روی تخت نشستم و پاهامو آویزون کردم. سردم بود. یه پتوی سفید که روی تخت بود رو دور خودم پیچیدم. بازم سرد بود؛ ولی بهتر شد. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم، این‌جوری، این بلا سرم بیاد. بابای بیچاره‌ی من...
    با بی‌میلی به غذام نگاه کردم. برنج، ماست، دو تیکه گوشت مرغ و یه لیوان دوغ، قاشق، چنگال...
    یه دفعه یه چراغ توی ذهنم روشن شد.
    ***
    نمی‌دونم چند ساعت داشتم، بهش فکر می‌کردم که در باز شد و کیان اومد تو. از این آدم متنفرم... متنفرم؟ نمی‌دونم... با اخم بهش نگاه کردم و با صدای آروم و خش‌داری گفتم:
    _چی می‌خوای؟
    چند قدم به جلو برداشت و دست به سـ*ـینه گفت:
    _چرا غذات‌ رو نمی‌خوری؟
    رومو برگردوندم و جوابشو ندادم.
    _می‌خوای بمیری؟
    اخم داشت.
    _به تو ربطی نداره...
    نفسشو صدادار فوت کرد و گفت:
    _دنبالم بیا.
    _من با تو هیچ‌جا نمیام.
    _بیا... می‌خوام ببرمت پیش پدرت.
    با تعجب بهش نگاه کردم و سریع از جام پا شدم. دنبالش رفتم. وقتی در رو باز کرد به کارت توی دستش دقیق شدم. در رو پشت سرمون بست و قفل کرد. از راهروها عبور کردیم و به سمت شاخه‌ی درمانگاه رفتیم. همین‌طوری داشتیم از اتاق‌های مختلف می‌گذشتیم که روبه‌روی یه اتاق شیشه‌ای ایستاد. تماما شیشه بود و هیچ دیواری نداشت. مردی با موهای بلند و سفید گوشه‌ای از تخت جمع شده بود. دستم رو روی شیشه گذاشتم و با غم گفتم:
    _بابا؟
    مرد روشو برگردوند. خدای من... دستمو جلوی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم. چشماش... چشماش کور شده بود. روی صورتش رد یه بخیه‌ی بزرگ بود. دستاش و پوستش چروک‌تر از همیشه بود. دوباره صداش کردم این‌بار صدام می‌لرزید.
    _بابا؟ منم... دخترت.
    یهو به سمت صدا کشیده شد.کیان دستش رو شونه‌هام گذاشت. دستش رو پس زدم که صداش اومد
    _آیدا اون دیگه پدرت نیست. اون... نمی‌بینه، نمی‌تونه درست حرف بزنه. حافظش... تعادلش...
    _ولی هنوز پدرمه.
    بی‌توجه بهش چند بار آروم به شیشه زدم و گفتم:
    _بابا... منم آیدا، من رو یادته؟
    نزدیک و نزدیک‌تر شد. صدا رو دنبال می‌کرد. دستش‌ رو روی شیشه گذاشت و گفت:
    _آیدا؟
    _آیدا... دخترتم...
    یه دفعه دستش رو گذاشت دوطرف سرش و به طرفین تکون داد. جمله‌های نامربوط میگفت:
    _پرنده‌ی کوچولو... قفس نمی‌زاره بپری...
    همش چند تا جمله‌ی بی‌ربط رو تکرار می‌کرد و گاهی می‌پرید. اون پدر من بود؟ پدر قوی من... آهی کشیدم و زمزمه کردم:
    _دوستت دارم...
    کف دستم رو بوسیدم و روی شیشه گذاشتم. پیشونیم رو روی دستم گذاشتم و چند قطره اشک از چشمام افتاد. بابام شکسته... بدجور شکسته... حتی منم یادش نیست...
    بی‌توجه به کیان راه سلولم رو در پیش گرفتم. من نباید اونجا می‌موندم باید می‌رفتم بیرون. خودم وارد سلول شدم و روی تختم نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. کیان کنار در ایستاد و گفت:
    _هنوز از من متنفری؟
    _تا ابد ازت متنفرم کیان مفتخر...
    _به پیشنهادم فکر کردی؟
    چقدر پررو بود. پوزخندی زدم و گفتم:
    _عاقبت من میشه عاقبت بابای بیچارم...
    چند لحظه ایستاد و بعدم رفت.
    ***
    همیشه کسی می‌اومد که ظرف غذامو با ظرف غذای جدیدی عوض کنه. روی تخت نشسته بودم و مثل همیشه دختری با یونیفرم سفید داخل اومد. منتظر شدم تا نزدیک‌تر بشه. نزدیک‌تر که شد. گردنش رو گرفتم و چنگالم رو روی رگش گذاشتم. یواش گفتم:
    _صدات در نیاد... کارتت رو بده به من...
    ترسیده بود. می‌دونست دیوونم، کارتش رو داد و منم مجبورش کردم، یونیفرمش رو دربیاره. لباسش رو پوشیدم و سریع بیرون رفتم. دختر رو هم به تخت بستم. زاویه ی دوربینو چک کرده بودم و کسی نمی‌تونست اون ناحیه از اتاقو ببینه. واسه همین چند دقیقه وقت داشتم. از تو راهروها به سمت شاخه‌ی خروجی دویدم. یه راهروی طولانی و سفید، یه دفعه همه جا نورای قرمز پخش شد. صدای گوش‌خراش آژیر؛ ولی من فقط می‌دویدم. در خروج رو دیدم که یواش یواش داشت بسته میشد. بهش می‌رسیدم. تندتر دویدم. فقط چند قدم، الانه که آزاد بشم. با لبخند خواستم قدم آخر رو بردارم که یه دفعه کسی منو از پشت کشید و در بسته شد. نفس نفس می زدم و ترسیده بودم. با اخم، ترس و حس شکست، برگشتم و با دیدن کیان تقریبا قلبم، ذهنم و مغزم از کار افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۰
    با التماس نگاهش کردم.
    _کیان تو رو خدا بذار برم، تو رو خدا!
    دوتا دست‌هام رو نگه داشته بود. سعی می‌کردم دستم رو بکشم؛ ولی نمی‌شد، زورم نمی‌رسید.
    _کیان؟
    بی‌حرف و با سری افتاده دستام رو نگه داشته بود. تا این‌که دو تا از همون نره غولا اومدند و من رو با خودشون بردند.
    به عقب برگشتم و به کیان نگاه کردم. سرش پایین بود و پشتش به من بود. من رو تو اتاق انداختند و در رو هم بستند. وسط اتاق افتادم. گریه نکردم. سرد شده بودم. باید یه راه دیگه پیدا می‌کردم.
    ***
    کیان:
    مثل یه پرنده‌ی کوچیک توی دستم بال بال می‌زد. فقط خدا می‌دونه که چه‌قدر تحمل این شرایط برام سخته. چه‌قدر سخته دردکشیدنش رو ببینم؛ ولی انتخاب‌های سخت.
    با غم بهش نگاه کردم. التماس می‌کرد؛ ولی نمی‌شد. نه این که نخوام، نمی‌تونستم.
    سه تقه به در زدم و در رو باز کردم. پشت میزش نشسته بود و سیگار می‌کشید. چه‌قدر این مرد منفور بود.
    _شنیدم موش کوچولومون می‌خواست فرار کنه.
    نگاهی به سیگارش کرد و اون رو خاموش کرد.
    _ آفرین، خوشم اومد!
    با کلافگی گفتم:
    _تا کی می‌خوای نگهش داری؟ چی می‌خوای از جون اون دختر؟
    _اون کلید شهرت منه. با تحقیق روی اون موجود می‌تونم پولدار و مشهور بشم.
    _همین؟ شهرت؟ جون یه انسان رو بگیری که...
    _اون موجود انسان نیست.
    با اخم و عصبانیت بهش نگاه کردم.
    _اگه یه بار دیگه روش آزمایش کنی...
    _چی‌کار می‌کنی؟ هوم؟ چی‌کار می‌تونی بکنی؟
    یه بشکن زد و گفت:
    _با یه اشاره‌ی من رزمهر کوچولو...
    دستش رو روی گردنش کشید و ادامه داد:
    _بی رزمهر کوچولو. تازه شنیدم داره برادردار می‌شه.
    خنده‌ی مضحکی کرد و چیزی نگفت. با خشم از روی صندلی بلند شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. نباید بذارم آیدا بیشتر از این زجر بکشه.
    ***
    آیدا:
    هر روز آزمایش می‌شدم. آزمایشای عجیب غریب و دردناک. آخرین بار که خودم رو تو آینه دیدم نشناختم. اون دختر توی آینه من نبودم، آیدا نبود.
    پتو پیچ‌شده روی تختم جمع شده بودم. چند روزی بود که حتی حرف هم نمی‌زدم. فقط از فرط درد جیغ می‌کشیدم. تنها کاری که ازم بر می‌اومد همین بود.
    تو همین فکرا بودم که در باز شد و سینا وارد شد. جدیدا دوتا نگهبان هم دم در گذاشته بودند. در رو بست و رو به روم ایستاد. مثل همیشه زانوهام بغلم بودند و به گوشه‌ای از تخت تکیه داده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۱
    چند لحظه بهم نگاه کرد و منم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم.
    _بهتری؟
    سوال داشت؟ بهتر بودم؟ معلومه که نه. جوابی ندادم. سرش رو پایین انداخت و گفت:
    _من واقعا نمی‌دونم چی بگم. الان... من...
    با کلافگی گفت.
    _ما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتیم. این شرکت از همه‌ی نقطه ضعفامون خبر داره. با یه اشتباه کوچیک...
    داشت توجیه می‌کرد. منی که درد کشیده بودم رو توجیه می‌کرد. می‌خواست بهم بفهمونه که جون خودش و خونواده‌اش به من بستگی داره، به موندن من، به دردکشیدن من. جوابی نمی‌دادم. حتی نگاهش هم نمی‌کردم.
    _سما خیلی شرمنده‌ست. گفت ازت بخوام ببخشیش. اونم مثه بقیه ناچاره که...
    _....
    _نمی خوای چیزی بگی؟
    وقتی حرف نزدم، عقب‌گرد کرد و بیرون رفت. تعداد دوربینا هم بیشتر شده بود. یه جورایی امکان نداشت بتونم فرار کنم. روی زمین نشستم. تنها چیزی که ازشون خواستم یه بوم نقاشی بود. از همه چیز می‌کشیدم؛ کره‌ی زمین، خورشید، ماه، کهکشان‌ها، همه چیز. ذهنم رو آروم می‌کرد. شاید فقط یه خرده روحم آزاد می‌شد.
    داشتم نقاشی می‌کردم که در باز شد و ناظری با یه نره غول داخل اومد. بازم درد در انتظارم بود. بدون این که چیزی بگه از جام بلند شدم و همراهشون رفتم. یه موش حرف گوش‌کن شده بودم. وقتی وارد آزمایشگاه شدم، دلم از اون همه تیغ و چاقو لرزید. این بار می‌خواستند چی‌کارم کنند؟ اون همه تیغ برای چی بود؟ چشمام از ترس گشاد شده بودند و نفسم نا‌منظم. برای یه لحظه نمی‌دونم چی‌کار کردم. نمی‌دونم چی شد که همه رو هل دادم. یه چاقو برداشتم و تو دستای نره غولِ فروکردم و به سمت در دویدم. یه مردی خواست جلوم رو بگیره که عین دیوونه‌ها چاقو رو توی پاش فرو کردم. از درد زیاد به خودش جمع شد. از روش پریدم و به سمت در دویدم. صدای فریاد ناظری می‌‌اومد:
    _نذارید بیرون بره. درها رو ببندید.
    دوباره صدای آژیر، دوباره نورای قرمز، دوباره بسته‌شدن در. ولی قبل از این که بسته شه خودم رو به بیرون پرت کردم. در بلافاصله بسته شد. از اون محوطه بیرون دویدم که یه ماشین جلوم سبز شد. سینا بود. در رو باز کرد و با تعجب نگاهی بهم انداخت. کیان هم اون جا بود. نباید می‌ذاشتم. از یه طرف دیگه فرار کردم. نور خورشید تو چشمام خورد و مجبورم کرد دستم رو روی چشم‌هام بذارم. ماشین دنبالم بود. از بین راه‌های باریک می‌دویدم. چند تا ماشین نتونستند ازشون رد شن و پشت سرم موندند.
    ازشون پیاده شدند و دنبالم دویدند. با سرعت از روی موانع می‌پریدم. یه بیابون بزرگ بود. انگار تموم نمی‌شد. دور و برم همش بیابون بود. چند تا مرد پشت سرم بودند. صدای یکیشون اومد که می‌گفت:
    _وایستا، وگرنه شلیک می‌کنم.
    کاش شلیک کنه، کاش بمیرم؛ ولی دویدم. توجهی نکردم. تنها دلیل زندن موندنم، قولی بود که به مادرم داده بودم. قسمی بود که خورده بودم. دیگه پاهام جون نداشتند؛ ولی تمام سعی‌ام رو می‌کردم که سریع باشم. یه دفعه صدای شلیک اومد. سر جام ایستادم و جیغ کشیدم. دستام رو بالا آوردم و گفتم:
    _خیلی خب... خیلی خب. ایستادم، شلیک نکن.
    برگشتم و با دیدن صحنه‌ی روبه روم، چشم‌هام تا حد ممکن باز شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۲
    دستم رو روی دهنم گذاشتم و با صدایی لرزون گفتم:
    _کشتین؟
    چند قدم جلو رفتم. خونی وجود نداشت، فقط روی زمین افتاده بودند. سینا و کیان تفنگاشون رو تو کمربندشون گذاشتند. سینا گفت:
    _نمردن، بیهوشن. باید زود‌تر از این‌جا بریم. زودباش، بیا.
    _می‌خواین من رو برگردونین؟
    کیان برگشت و گفت:
    _نه... می‌خوایم از این‌جا ببریمت بیرون.
    با تردید چند قدم جلو برداشتم و بعد همراهشون رفتم. تو شرایط من، چاره‌ی دیگه‌ای وجود نداشت. پشت سرشون رفتم. کیان یه تماس گرفت.
    _الو؟
    _جاشون امنه؟ مطمئن باشم؟
    _خوبه.
    _خداحافظ.
    یه کم که گذشت، سینا گفت:
    _خب من دیگه باید برگردم. کیان چاقو رو فرو کن توی بازوم.
    با تعجب گفتم:
    _چرا باید همچین کاری کنه؟
    رو به من گفت:
    _خواهر من هنوز اون‌جاست. اگه من برنگردم، معلوم نیست چه بلایی سر سما میارن. زودباش چاقو رو فرو کن.
    کیان نگاهی بهش کرد و زیر لب گفت:
    _ببخشید.
    چاقو رو توی بازوی راست سینا فرو کرد. ناله‌اش به هوا رفت. چشمام رو بستم تا بیشتر از این دردکشیدنش رو نبینم. دستش رو روی زخمش گذاشت و گفت:
    _ای تو روحت کیان! آخ.
    _شرمنده.
    دستی تکون داد و سوار ماشین شد. دور زد و برگشت. کیان مسیری رو در پیش گرفت و شروع به راه‌رفتن کرد. پشت سرش رفتم. هنوزم ازش دلخور بودم. نمی‌تونستم اون لحظه‌ای که نذاشت از اون‌جا برم رو فراموش کنم. با سری پایین و اخمی شدید دنبالش می‌رفتم. دیگه کم کم داشت غروب می‌شد؛ ولی هنوزم تو بیابونا بودیم. اون‌قدر دویده بودم و راه رفته بودم که دیگه نایی نداشتم. همون‌طور که نفس نفس می‌زدم گفتم:
    _من... دیگه... نمی‌تونم... بشینیم یه کم.
    نفسم رو صدادار فوت کردم و کنار تخته سنگی افتادم. بهش تکیه دادم. کنارم نشست. زانوش رو بالا آورد و دستش رو روی زانوش گذاشت. حرفی نمی‌زد. هر دو به خورشیدی که داشت غروب می‌کرد، نگاه می‌کردیم. بالاخره به حرف اومدم:
    _حالا چی میشه؟
    بعد از چند لحظه گفت:
    _نمی‌دونم. فعلا نقشه اینه که پیدامون نکنن.
    با من و من گفتم:
    _خب پس... رزمهر، روژان؟ اونا چی میشن؟
    _سپردم به کسی. جاشون امنه.
    _ آها.
    دوباره بینمون سکوت برقرار شد. تقریبا داشت تاریک می‌شد. کیان از جاش بلند شد. با ترس گفتم:
    _کجا میری؟
    _دیگه نمیشه تو این بیابون راه رفت. داره تاریک میشه. می‌خوام آتیش درست کنم.
    از همون دور و بر خار و خاشاک و چند تا چوب کوچیک و بزرگ پیدا کرد و روی هم گذاشت. فندکی از جیبش در آورد و روشنشون کرد. دوباره کنارم نشست. هوا داشت کم کم سرد می‌شد. من هم جز لباس‌های گشاد و سفید چیزی تنم نبود. دستی به بازوم کشیدم و کمی به خودم لرزیدم.
    _سردته؟
    چون یهویی سوال پرسید، هول‌شده گفتم:
    _هوم؟ نه... سردم نیست، خوبه.
    سری تکون داد و به آتیش نگاه کرد. دوباره ناخودآگاه لرز برم داشت. خیلی سرد شده بود. کیان تک خنده‌ای کرد و کتش رو در آورد و روی شونه‌هام انداخت.
    _پس خودت چی؟
    _من سردم نیست.
    کت رو به خودم پیچیدم و حرفی نزدم. بهتر شد. کتش گرم بود. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که صداش در اومد:
    _آیدا؟
    با صدایی خسته و خش‌دار جواب دادم:
    _هوم؟
    _میگم تو... می‌تونی من رو ببخشی؟
    خمیازه‌ی بلند و بالا و صداداری کشیدم و گفتم:
    _بعدا راجع بهش فکر می‌کنم.
    خندید و چیزی نگفت. چشمام به زور باز می‌موندند. سرم همه‌اش می‌افتاد. دیگه نتونستم طاقت بیارم و سرم رو روی شونه‌های کیان انداختم و چشم‌هام از خدا خواسته بسته شدند و توی خواب طولانی و عجیب شیرینی فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۳
    کسی محکم تکونم داد. با نگرانی چشمام و باز کردم و دیدم کیان داره به پشت سنگ نگاه می‌کنه.
    _آیدا...آیدا پاشو اومدن. بجنب باید بریم.
    خواب از سرم پرید. بلند شدم و به پشت سنگ نگاه کردم. سه تا ماشین داشتند، از دور بهمون نزدیک می‌شدند. با ترس گفتم:
    _حالا چی‌کار کنیم؟
    چند لحظه نگاهشون کرد و گفت:
    _بدو.
    سرم رو تکون دادم و همزمان شروع به دویدن کردیم. گاهی اون جلو می‌زد و گاهی دوشادوش هم می‌دویدیم. ماشین‌ها هر لحظه بهمون نزدیک‌تر می‌شدند؛ ولی ما فقط می‌دویدیم. نگاهی کوتاه به پشت سرم کردم. هنوز پشت سرمون بودند. ما رو می‌گرفتند. مطمئن بودم که می‌گرفتند. دور و برمون جز سنگ و خاروخاشاک چیزی نبود. یهو کیان تغییر مسیر داد و داد زد:
    _از این‌طرف...
    پشت سرش رفتم. یه قسمت با شن‌های نرم بود. خیلی نرم. از روی اون قسمت پریدیم و رد شدیم. یکی از ماشین‌ها از اون قسمت اومد و گیر کرد؛ ولی اون دوتای دیگه از یه مسیر دیگه افتاند، دنبالمون.
    دیگه بریده بودم. از نفس افتادم. پاهام شل شده بود. از کیان عقب موندم. که یه لحظه برگشت و دستم رو گرفت. با خودش کشید و مجبورم کرد بدوم. هر چی جون داشتم به پاهام دادم.
    یکی دیگه از ماشین‌ها تو شِن ها موند. حالا فقط یکی مونده بود که دنبالمون می‌اومد.
    کم کم داشتیم به یه سری ماشین‌های سنگین و یه جایی شبیه کارخونه نزدیک می‌شدیم. یکم به خودمون سرعت دادیم و پشت کارخونه رفتیم.
    شنیدیم که ماشین از حرکت ایستاد و کسی ازش پیاده شد. بی سرو صدا پشت کارخونه قایم شدیم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای نفس نفسم رو نشنوند.
    _کیان... فضایی... جایی نیست که بتونید برید.
    کیان اشاره کرد که دنبالش برم. از یه در کوچیک رفتیم توی کارخونه. یه میله برداشت و داد دستم. خودشم تفنگشو درآورد. تفنگه فقط بیهوش می‌کرد.
    یکیشون رو از پشت بلوک‌ها دیدیم. پشتش به ما بود همون طور که با هفت تیرش روبه‌رو رو نشونه می‌رفت، عقب عقب می‌اومد. وقتی از دیوار رد شد کیان سریع یه تیر به گردنش زد؛ چون صدا خفه کن زده بود، اون یکی نفهمید. پشتش رو گرفت و آروم آروم روی زمین خوابوندش. از اون‌جا رد شدیم. اون‌یکی کنار ماشین تکیه کرده بود.کیان ندیدش. از جلوی در رد شد که صداش اومد:
    _هِی...کیان، زود بیا بیرون. دستات رو سرت.
    تفنگشو تنظیم کرد روبروش. من اونطرف دیوار بودم. با چشمایی نگران نگاش کردم. لب زدم:
    _نرو...
    سرشو تکون داد و با یه دستش گفت همین‌جا بمونم. خودش دست‌هاش رو روی سرش گذاشت و رفت بیرون.
    _شلیک نکن... شلیک نکن...
    _تفنگت رو آروم پرت کن سمت من.
    از توی سوراخ‌ها می‌دیدمشون. کیان تفنگش رو هل داد سمت یارو. دستم جلوی دهنم بود. اگه کیان رو بگیرند...
    مرده همون‌طور که تفنگش سمت کیان بود، اومد طرفش و شروع کرد به شلیک. پشتش به من بود. می‌تونستم، من می‌توستم. آره از پسش بر میام. میله رو توی دستم محکم کردم و آروم و بی صدا بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۴
    آروم آروم جلو رفتم. میله رو سفت‌تر گرفتم. آوردم بالا و تا خواستم بیارم پایین یارو برگشت. میله رو روی هوا گرفت و پوزخندی زد. می‌خواست اسلحش رو در بیاره که کیان سریع با مشت زد روی گردنش و رو زمین افتاد. بیهوش شد. دستام هنوز می‌لرزید. کیان سوار ماشین شد منم کنارش نشستم. روشن کرد و راه افتادیم. هنوز نفس نفس می‌زدم و ترس داشتم. به پشت سرمون نگاه کردم. کسی نبود، نفس راحتی کشیدم و روی صندلی ماشین ولو شدم. با صدای آرومی پرسیدم:
    _حالا کجا میری؟
    همون‌طور که نفس نفس میزد گفت:
    _می‌ریم سمت شهر دیگه. می‌ریم قم...
    _قم؟ پس چطوری...
    با گیجی نگاهش کردم که خندید و چیزی نگفت. منم دیگه چیزی نپرسیدم. اینکه الان جامون امنه مهمه.
    نمی‌دونم چقدر گذشته بود؛ ولی فکر می‌کنم ظهر بود. صدای شکمم دیگه داشت آبرومو می‌برد!
    _گشنته؟
    سرمو سمت شیشه برگردوندم و گفتم:
    _یکم، توچی؟
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    _نه به اندازه‌ی تو.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم. یکم بعد نزدیک شهر شدیم. دیگه آدما زیاد شدند. کیان یه گوشه نگه داشت و یه سری لباس خرید. تو همون ماشین پوشیدم. کم کم به مرکز شهر رسیدیم. دو تا ساندویچ خرید و توی ماشین آورد. با میـ*ـل شروع به خوردن کردم. حسابی گشنم بود. اولین غذایی بود که با حس آزادی خیلی می‌چسبید.
    _گفتی یکم گشنت بود دیگه؟!
    این‌قدر مشغول بودم که فرصت حرف زدنم نداشتم. بعد از خوردن آخرین قطره‌ی دوغم پرت شدم رو صندلی و گفتم:
    _آخیش سیر شدم. دستت درد نکنه، خوش مزه بود.
    _قابلی نداشت...
    پیاده شد و سینی رو پس داد. به طرف خارج از شهر رفتیم. یه جایی دور تر از اون بیابون، هرجایی. بعد از این‌که باک ماشینو پر کرد، راه افتادیم. سمت یه تفریگاه کوچیک نگه داشت.
    _امشب استراحت کنیم. فردا راه میفتیم سمت شیراز.
    _شیراز چرا؟
    سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. بعد از چند لحظه رفت از صندوق عقب ماشین دوتا پتو برداشت آورد. صندلی‌ها رو خم کردیم و دراز کشیدیم. پتوهارو هم روخودمون انداختیم.
    خوابم نمی‌برد. نمی‌دونم چرا. چشمام بسته بود؛ ولی خوابم نمی‌برد. چشمام رو باز کردم دیدم، کیانم بیداره. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود. انگار توی فکر بود. ناخودآگاه پرسیدم:
    _به چی فکر می‌کنی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    _خوابت نمیاد؟
    _نه...
    نفسشو فوت کرد و گفت:
    _به این فکر می‌کنم که... قراره چی بشه.
    با لحن شرمنده‌ای گفتم:
    _من تو رو هم تو دردسر انداختم.
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    _تا باشه از این دردسرها ...
    خندیدم و چیزی نگفتم. چند لحظه‌ای تو سکوت گذشت که صداش اومد.
    _منو بخشیدی؟
    بخشیدم؟ مگه میشد نبخشم؟ مگه می‌تونستم نبخشمش؟ سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
    _آره.
    نفس راحتی کشید و لبخندی زد. یه دستشو زیر سرش گذاشت و گفت:
    _وقتی برگشتی... سیاره‌ی خودت...
    دیگه ادامه نداد. اخمی کرد و سرشو انداخت پایین. ادامه‌ی حرفش رو خودم گفتم:
    _هیچ وقت تو رو یادم نمیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا