- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
نشستم روی تخت و به صدای بوق گوش دادم. پس چرا جواب نمی ده!؟ اه.
بهار: الو؟
-چه عجب بالاخره برداشتی.
بهار: عه سلام تویی رایش. چی شده به من زنگ زدی؟
چشمامو ریز کردم:
یعنی می خوای بگی من به تو زنگ نمی زنم!؟
بهار: ام خب نه والا.
تخس گفتم:
خب حالا ولش کن. خونه ای؟
بهار: وای آره. تنها هم هستم، دارم دیوونه میشم کم کم.
خندیدم:
میام پیشت. بیام!؟
یهو ذوق زده گفت:
وای عالیه. به دخترا هم زنگ می زنم بیان، منتظرتم.
ل*بامو کج کردم. میخواستم راجع به حامد بهش بگم ولی حالا که می خواد دخترا بیان. خب بیان!
-باشه می بینمت.
قطع کردیم. سریع از جام بلند شدم و پریدم سر کمد. یه جین و مانتو رنگ روشن پوشیدم و یه شال هم انداختم رو سرم. از اتاق زدم بیرون و از پله ها سرازیر شدم.
بلند گفتم:م
ممان من دارم میرم پیش بهار.
مامان که درحال گردگیری بود، دستش رو به کمرش زد و راست ایستاد.
مامان: تنها؟ این ساعت؟
نگاهی به ساعت انداختم:
تازه ساعت 5 که. دخترا هم میان اونجا.
مامان به نشونه ندونستن سر تکون داد:
چی بگم والا.
دویدم طرفش و محکم لپش رو ب*و*سیدم:
قربونت برم هیچی، من خدافظ!
و با دو ازش دور شدم.
مامان بلند گفت:
بلا گرفته قرار بود به رایان تو درس هاش کمک کنی.
با خنده گفتم:
به من چه مامی، خودش باید بخونه.
از خونه خارج شدم و پریدم تو ماشین و پیش به سوی خونه بهار! مقابل خونه اشون ترمز کردم و پیاده شدم. زنگ آیفون رو زدم و منتظر موندم. چند لحظه بعد...
بهار: عه رایش اومدی؟
با خنده رفتم تو دوربین آیفون:
آره پس می خواستی کی باشه.
بهار خندید:
بیا تو.
در با صدا باز شد، داخل شدم و با قدم های تند حیاط کوچیک و خوشگلشون رو رد کردم. دم در بهار اومد به استقبالم و با شوق و ذوق ب*غ*لم کرد.
بهار: وای سلام سلام. چه خوبه این اومدنا.
گونه ام رو زدم به گونه اش:
بله پس چی؟ من افتخار دادم ها.
با خنده زد به شونه ام:
بیا تو ببینم.
با ورودم به سالن، سودا دیانا رو دیدم.
-به به میبینم که جمعتون جمعه.
سودا: سلام علیکم. چیه بده مگه؟
خندیدم:
نه ولی سرعتتون بالاس ها.
بهار همون طور که به طرف آشپزخونه می رفت گفت:
واسه ریختن رو سر من زرنگن!
دیانا اعتراض کرد:
عه خیلی بدجنسی.
با خنده نشستم کنارش:
راست می گـه خب، قرارو من می ذارم اون وقت جلوتر من این جایید.
دیانا چیه؟ چییزه مخفی دارید؟
قری به گردنم دادم:
بله که داریم، حرف خصوصی بود!
دیانا با حرص کوبید به شونه ام که با خنده نالیدم.
بهار بلند گفت:
رایش اذیتش نکن دیگه.
سودا هم ویشگونی از دیانا گرفت:
آروم بگیر تو هم د بچه!
من: راستی فریماه و گلسا کجان؟
با صدای زنگ آیفون حرفم نصفه موند.
بهار باز بلند گفت:
حلال زاده ان نه!؟
سودا با خنده گفت:
وا مگه شک داشتی؟ من باز می کنم.
از جاش بلند شد و رفت دکمه رو زد. چند دقیقه بعد فریماه و گلسا درحال بگو بخند وارد سالن شدن و سلام و احوال پرسی کردیم.
دیانا: به می بینم که با هم رسیدین.
فریماه: آره دم در دیدیم همو.
گلسا داد زد:
صاحب خونه کجایی پس؟ این چه استقبالی بود با این بچه قزمیت ها. آخ!
با نشگون سودا ساکت شد.
گلسا: چته وحشی؟
بهار با لبخند و سینی شربت به دست اومد پیشمون.
بهار: خیلی خوش اومدین.
-مرسی عروس گلم.
دخترا زدن زیر خنده.
-به جای چای شربت میدی؟
بهار چشم غره ای بهم رفت و نشست بین فریماه و دیانا.
بهار: چه عجب که یه بارم جمع شدین خونه ی ما. خبریه؟
سودا که انگار منتظر بود فورا گفت:
وای به خدا که خوب جمع شدیم دور هم من تو یه مبحث از درسه...
یهو گلسا و دیانا و بهار بلند گفتن:
اَهه ول کن جون مادرت!
سودا مات گفت:
مگه چیه؟
چشمکی بهش زدم:
سودا دلبندم، این یه امروز رو بیخیال.
سودا: ای بابا.
گلسا پشت چشمی نازک کرد:
منم که دیگه نیازی ندارم به این خرخونیا.
فریماه ابروشو تکون داد:
اون وقت چطور؟
گلسا با ناز گفت:
چون که کامران بهم تقلبی می رسونه! تازه یه جا هم گیر بکنم کمکم می کنه.
چند لحظه همه نگاهش کردیم و بعد من یهو زدم زیر خنده!
دخترا هم که انگار استارتش زده شده باشه، غش غش خندیدن.
بهار: الو؟
-چه عجب بالاخره برداشتی.
بهار: عه سلام تویی رایش. چی شده به من زنگ زدی؟
چشمامو ریز کردم:
یعنی می خوای بگی من به تو زنگ نمی زنم!؟
بهار: ام خب نه والا.
تخس گفتم:
خب حالا ولش کن. خونه ای؟
بهار: وای آره. تنها هم هستم، دارم دیوونه میشم کم کم.
خندیدم:
میام پیشت. بیام!؟
یهو ذوق زده گفت:
وای عالیه. به دخترا هم زنگ می زنم بیان، منتظرتم.
ل*بامو کج کردم. میخواستم راجع به حامد بهش بگم ولی حالا که می خواد دخترا بیان. خب بیان!
-باشه می بینمت.
قطع کردیم. سریع از جام بلند شدم و پریدم سر کمد. یه جین و مانتو رنگ روشن پوشیدم و یه شال هم انداختم رو سرم. از اتاق زدم بیرون و از پله ها سرازیر شدم.
بلند گفتم:م
ممان من دارم میرم پیش بهار.
مامان که درحال گردگیری بود، دستش رو به کمرش زد و راست ایستاد.
مامان: تنها؟ این ساعت؟
نگاهی به ساعت انداختم:
تازه ساعت 5 که. دخترا هم میان اونجا.
مامان به نشونه ندونستن سر تکون داد:
چی بگم والا.
دویدم طرفش و محکم لپش رو ب*و*سیدم:
قربونت برم هیچی، من خدافظ!
و با دو ازش دور شدم.
مامان بلند گفت:
بلا گرفته قرار بود به رایان تو درس هاش کمک کنی.
با خنده گفتم:
به من چه مامی، خودش باید بخونه.
از خونه خارج شدم و پریدم تو ماشین و پیش به سوی خونه بهار! مقابل خونه اشون ترمز کردم و پیاده شدم. زنگ آیفون رو زدم و منتظر موندم. چند لحظه بعد...
بهار: عه رایش اومدی؟
با خنده رفتم تو دوربین آیفون:
آره پس می خواستی کی باشه.
بهار خندید:
بیا تو.
در با صدا باز شد، داخل شدم و با قدم های تند حیاط کوچیک و خوشگلشون رو رد کردم. دم در بهار اومد به استقبالم و با شوق و ذوق ب*غ*لم کرد.
بهار: وای سلام سلام. چه خوبه این اومدنا.
گونه ام رو زدم به گونه اش:
بله پس چی؟ من افتخار دادم ها.
با خنده زد به شونه ام:
بیا تو ببینم.
با ورودم به سالن، سودا دیانا رو دیدم.
-به به میبینم که جمعتون جمعه.
سودا: سلام علیکم. چیه بده مگه؟
خندیدم:
نه ولی سرعتتون بالاس ها.
بهار همون طور که به طرف آشپزخونه می رفت گفت:
واسه ریختن رو سر من زرنگن!
دیانا اعتراض کرد:
عه خیلی بدجنسی.
با خنده نشستم کنارش:
راست می گـه خب، قرارو من می ذارم اون وقت جلوتر من این جایید.
دیانا چیه؟ چییزه مخفی دارید؟
قری به گردنم دادم:
بله که داریم، حرف خصوصی بود!
دیانا با حرص کوبید به شونه ام که با خنده نالیدم.
بهار بلند گفت:
رایش اذیتش نکن دیگه.
سودا هم ویشگونی از دیانا گرفت:
آروم بگیر تو هم د بچه!
من: راستی فریماه و گلسا کجان؟
با صدای زنگ آیفون حرفم نصفه موند.
بهار باز بلند گفت:
حلال زاده ان نه!؟
سودا با خنده گفت:
وا مگه شک داشتی؟ من باز می کنم.
از جاش بلند شد و رفت دکمه رو زد. چند دقیقه بعد فریماه و گلسا درحال بگو بخند وارد سالن شدن و سلام و احوال پرسی کردیم.
دیانا: به می بینم که با هم رسیدین.
فریماه: آره دم در دیدیم همو.
گلسا داد زد:
صاحب خونه کجایی پس؟ این چه استقبالی بود با این بچه قزمیت ها. آخ!
با نشگون سودا ساکت شد.
گلسا: چته وحشی؟
بهار با لبخند و سینی شربت به دست اومد پیشمون.
بهار: خیلی خوش اومدین.
-مرسی عروس گلم.
دخترا زدن زیر خنده.
-به جای چای شربت میدی؟
بهار چشم غره ای بهم رفت و نشست بین فریماه و دیانا.
بهار: چه عجب که یه بارم جمع شدین خونه ی ما. خبریه؟
سودا که انگار منتظر بود فورا گفت:
وای به خدا که خوب جمع شدیم دور هم من تو یه مبحث از درسه...
یهو گلسا و دیانا و بهار بلند گفتن:
اَهه ول کن جون مادرت!
سودا مات گفت:
مگه چیه؟
چشمکی بهش زدم:
سودا دلبندم، این یه امروز رو بیخیال.
سودا: ای بابا.
گلسا پشت چشمی نازک کرد:
منم که دیگه نیازی ندارم به این خرخونیا.
فریماه ابروشو تکون داد:
اون وقت چطور؟
گلسا با ناز گفت:
چون که کامران بهم تقلبی می رسونه! تازه یه جا هم گیر بکنم کمکم می کنه.
چند لحظه همه نگاهش کردیم و بعد من یهو زدم زیر خنده!
دخترا هم که انگار استارتش زده شده باشه، غش غش خندیدن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: