کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
نشستم روی تخت و به صدای بوق گوش دادم. پس چرا جواب نمی ده!؟ اه.
بهار: الو؟
-چه عجب بالاخره برداشتی.
بهار: عه سلام تویی رایش. چی شده به من زنگ زدی؟
چشمامو ریز کردم:
یعنی می خوای بگی من به تو زنگ نمی زنم!؟
بهار: ام خب نه والا.
تخس گفتم:
خب حالا ولش کن. خونه ای؟
بهار: وای آره. تنها هم هستم، دارم دیوونه میشم کم کم.
خندیدم:
میام پیشت. بیام!؟
یهو ذوق زده گفت:
وای عالیه. به دخترا هم زنگ می زنم بیان، منتظرتم.
ل*بامو کج کردم. میخواستم راجع به حامد بهش بگم ولی حالا که می خواد دخترا بیان. خب بیان!
-باشه می بینمت.
قطع کردیم. سریع از جام بلند شدم و پریدم سر کمد. یه جین و مانتو رنگ روشن پوشیدم و یه شال هم انداختم رو سرم. از اتاق زدم بیرون و از پله ها سرازیر شدم.
بلند گفتم:م
ممان من دارم میرم پیش بهار.
مامان که درحال گردگیری بود، دستش رو به کمرش زد و راست ایستاد.
مامان: تنها؟ این ساعت؟
نگاهی به ساعت انداختم:
تازه ساعت 5 که. دخترا هم میان اونجا.
مامان به نشونه ندونستن سر تکون داد:
چی بگم والا.
دویدم طرفش و محکم لپش رو ب*و*سیدم:
قربونت برم هیچی، من خدافظ!
و با دو ازش دور شدم.
مامان بلند گفت:
بلا گرفته قرار بود به رایان تو درس هاش کمک کنی.
با خنده گفتم:
به من چه مامی، خودش باید بخونه.
از خونه خارج شدم و پریدم تو ماشین و پیش به سوی خونه بهار! مقابل خونه اشون ترمز کردم و پیاده شدم. زنگ آیفون رو زدم و منتظر موندم. چند لحظه بعد...
بهار: عه رایش اومدی؟
با خنده رفتم تو دوربین آیفون:
آره پس می خواستی کی باشه.
بهار خندید:
بیا تو.
در با صدا باز شد، داخل شدم و با قدم های تند حیاط کوچیک و خوشگلشون رو رد کردم. دم در بهار اومد به استقبالم و با شوق و ذوق ب‌*غ*لم کرد.
بهار: وای سلام سلام. چه خوبه این اومدنا.
گونه ام رو زدم به گونه اش:
بله پس چی؟ من افتخار دادم ها.
با خنده زد به شونه ام:
بیا تو ببینم.
با ورودم به سالن، سودا دیانا رو دیدم.
-به به میبینم که جمعتون جمعه.
سودا: سلام علیکم. چیه بده مگه؟
خندیدم:
نه ولی سرعتتون بالاس ها.
بهار همون طور که به طرف آشپزخونه می رفت گفت:
واسه ریختن رو سر من زرنگن!
دیانا اعتراض کرد:
عه خیلی بدجنسی.
با خنده نشستم کنارش:
راست می گـه خب، قرارو من می ذارم اون وقت جلوتر من این جایید.
دیانا چیه؟ چییزه مخفی دارید؟
قری به گردنم دادم:
بله که داریم، حرف خصوصی بود!
دیانا با حرص کوبید به شونه ام که با خنده نالیدم.
بهار بلند گفت:
رایش اذیتش نکن دیگه.
سودا هم ویشگونی از دیانا گرفت:
آروم بگیر تو هم د بچه!
من: راستی فریماه و گلسا کجان؟
با صدای زنگ آیفون حرفم نصفه موند.
بهار باز بلند گفت:
حلال زاده ان نه!؟
سودا با خنده گفت:
وا مگه شک داشتی؟ من باز می کنم.
از جاش بلند شد و رفت دکمه رو زد. چند دقیقه بعد فریماه و گلسا درحال بگو بخند وارد سالن شدن و سلام و احوال پرسی کردیم.
دیانا: به می بینم که با هم رسیدین.
فریماه: آره دم در دیدیم همو.
گلسا داد زد:
صاحب خونه کجایی پس؟ این چه استقبالی بود با این بچه قزمیت ها. آخ!
با نشگون سودا ساکت شد.
گلسا: چته وحشی؟
بهار با لبخند و سینی شربت به دست اومد پیشمون.
بهار: خیلی خوش اومدین.
-مرسی عروس گلم.
دخترا زدن زیر خنده.
-به جای چای شربت میدی؟
بهار چشم غره ای بهم رفت و نشست بین فریماه و دیانا.
بهار: چه عجب که یه بارم جمع شدین خونه ی ما. خبریه؟
سودا که انگار منتظر بود فورا گفت:
وای به خدا که خوب جمع شدیم دور هم من تو یه مبحث از درسه...
یهو گلسا و دیانا و بهار بلند گفتن:
اَهه ول کن جون مادرت!
سودا مات گفت:
مگه چیه؟
چشمکی بهش زدم:
سودا دلبندم، این یه امروز رو بیخیال.
سودا: ای بابا.
گلسا پشت چشمی نازک کرد:
منم که دیگه نیازی ندارم به این خرخونیا.
فریماه ابروشو تکون داد:
اون وقت چطور؟
گلسا با ناز گفت:
چون که کامران بهم تقلبی می رسونه! تازه یه جا هم گیر بکنم کمکم می کنه.
چند لحظه همه نگاهش کردیم و بعد من یهو زدم زیر خنده!
دخترا هم که انگار استارتش زده شده باشه، غش غش خندیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    گلسا با چشمای گشاد شده گفت:
    واه چتونه؟
    بین خنده ام گفت:
    وای بی چاره کامران مگر برای این چیزا نگهش داری.
    گلسا: ایش نخیرم حسودا. خیلی هم باهم خوبیم و....
    ادامه نداد. دیانا شیطون جلو رفت:
    راست بگو جونم، دوست دارین همو خیلی زیاد نه!؟
    گلسا هلش داد و ما دوباره خندیدیم. فریماه صداشو صاف کرد:
    نه جدی، همه چی خوبه؟ یعنی قدمی برداشته؟
    گلسا: آره بابا، دیگه باهم تلفنی حرف میزنیم و تو دانشگاهم که همو می بینم.
    دستمو زدم زیر چونه ام:
    بله اطلاع داریم!
    گلسا با ذوق گفت:
    وای بچه ها، خیلی مهربونه!
    بهار با صدای تیزی گفت:
    هان!؟
    قیافه ام ناخوداگاه جمع شده بود! دیانا زد تو سر‌ش:
    ذلیل!
    فریماه هم پوفی براش کرد. بله، می بینم که کلا گلسا از دست رفت!اما اون یکی رو ببینم هنوز عاقله یا نه!
    رو کردم به سودا:
    تو چی سودا؟
    سودا گیج گفت:
    ها!؟من چی!؟
    -چی کار می کنی با اون دلقک؟
    سودا نفسشو داد بیرون:
    ای، نگو که دیوونه ام کرده.
    بهار: چرا؟
    سودا: بابا یارو رسما خله!
    زدم زیر خنده. خیلی بامزه گفت.
    فریماه با خنده گفت:مگه چی شده؟
    سودا چشماشو گرد کرد:دیروز به زور منو برداشته بـرده کافه! بعدم پارک. دست و بال منو پر کرد از پشمک!
    یهو زدیم زیر خنده. حالا نخند کی بخند!؟
    -عه پس یکی پیدا شد که تو زلزله رو عاصی کنه.
    سودا حرصی گفت:
    اوف موجود کشف نشده!
    دیانا با خباثت گفت:
    وایستا ببینم. اون گفت و توهم قبول کردی. تازه به ما هم نگفتی!؟
    ریز خندیدم بهش ولی بعد جدی گفتم:
    سودا رفتارش چه طوره؟ اذیتت که نمی کنه؟
    سودا شونه هاشو تکون داد:
    نه به جز این خل بازیاش و حرص دراوردناش کاری نمی کنه.
    گلسا سر تکون داد:
    خب خداروشکر از اوناش نیست.
    همه نگاهش کردیم.
    مرموز گفتم:
    از کدوماش!؟
    گلسا هم به لحن خودم گفت:
    یعنی شما نمیدونید!؟
    باز به خنده افتادیم. البته شاید راست می گفت. مهان شیطون بود ولی فکر نکنم از اونا باشه که به کسی آزار برسونه. البته اگه فکرشم بکنه، جسدش می کنیم! مگه الکیه!؟
    فریماه: مامان بابات چیزی که نفهمیدن؟
    سودا: نه مگه دیوونه ام به خاطر یه بچه بازی آبروی خودمو ببرم. اینم دست به سرش می کنم تموم شه بره.
    دیانا ابرویی بالا انداخت:
    امیدوارم بتونی!
    فریماه:
    به هرحال حواستون باشه.. توهم همین طور گلسا.
    گلسا: می دونم بابا، بعدشم کامران از اون جور ادما نیست.
    قبل از این که بخواد باز شروع که از وجنات و خوبی های کامران جونش تعریف کنه، یهو باهم اعتراض کردیم! بهار خودشو پهن کرد روی مبل:
    پوف ایناهم که قاطی مرغا شدن و از دست رفتن که.
    دخترا چیزی نگفتن و من قیافه ام رو کج کردم و آروم گفتم:
    ولی به نظرم قراره یه نفر دیگه هم از دست بره!
    بهار نگاهم کرد:
    چی؟
    نفس عمیقی کشیدم:
    خب به خاطر همین که اومدم.
    بهار بلند شد و اومد کنارم نشست.
    بهار: چیزی شده رایش؟
    لبخندی زدم:
    نه چیز بدی نیست فقط...
    نگاهی به دخترا انداختم که زل زل نگاهمون می کردن.
    یهو سودا گفت:
    ها چیه؟ حالا ما دیگه غریبه ایم؟
    کوتاه خندیدم:
    نه فقط گفتم شاید بهار راحت نباشه.
    بهار نگاهشو با ترید بینمون چرخوند:
    نه من که چیز پنهونی از شماها ندارم. هرچی می خوای بگو رایش.
    سرمو تکون دادم:
    باشه.
    زل زدم تو چشماش و بعد از چند لحظه مکث بی مقدمه گفتم:
    حامد ازت خواستگاری کرده.
    یهو بهار خشک شد!
    سودا با بهت گفت:
    حامد!؟
    بهشون نگاه کردم که دیدم دهن همشون باز مونده. آروم گفتم:
    آره حامد پسرخالم، همون که تو بازار دیدیمش.
    رو کردم به بهار که ساکت نگاهم می کرد:
    خب نظرت چیه بهار؟
    بهار گنگ پلک زد:
    اخه چه طور؟ از کی‌؟
    لبخندی زدم:
    از همون اولش بهار. خودش گفت از اولین باری که دیدت دلش رو باخته. بی چاره دیگه طاقت نیوورده و اومد به من گفت باهات حرف بزنم.
    بهار با تردید گفت:
    اما رایش تو که می دونی من...
    سریع دستمو گذاشتم روی دستش:
    آره آره می دونم تو برنامه ی تو ازدواج نیست اما یکم فکر کن!
    بهار زل زد به زمین. لبخندی به صورت سبزه اش زدم. با صدای آرومی گفتم:
    البته اگه کسی تو ذهنت یا دلت نیست!
    بهار یهو ل*بش رو گزید! چند لحظه مکث کرد و بعد ریز گفت:
    نه نیست اما...
    سودا پرید وسط حرفش:
    به قیافت نمیاد ها!
    بهار نگاهش کرد:
    چی نمیاد؟
    سودا چشمک زد: که کسی نیست!
    تا اینو گفت بهار با حرص غرید و دخترا با خنده ریختن سرش!!
    منم با خنده از دور بالشتکی پرت کردم طرف سودا.
    سودا با جیغ جیغ گفت:
    اه ولم کنید. مگه چی گفتم خب راست می گم دیگه.
    بهار کوبید بهش:
    ببند بابا، مگه همه مثله تو ان!؟
    دستمو کوبیدم روی پام:
    خب به هرحال بهش فکر کن بهار.
    شیطون ادامه دادم:
    ما که بدمون نمیاد تو عروسمون بشی. ولی جوابت هرچی بود بگو تا انتقال بدم. اگه مثبت بود که عالی می گیم رسما بیان خواستگاری. اگرم منفی بود هم که هیچی تغییر نمی کنه. حله؟
    بهار با لپ هایی که حس میکردم حالا صورتی شدن سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
    گلسا بلند گفت:
    اره بابا حله.مگه نه بچه ها!؟
    دخترا هم به تقلید ازش بلند و لوده گفتن:
    آره بابا حله بابا!
    و این استارت اذیت کردن بهار شد. تا ساعت 7:30 پیش هم موندیم و گفتیم و خندیدیم. ما کنار هم از دنیا غافل می شدیم.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    وارد دانشگاه که شدم، گوشیم زنگ خورد. سریع از تو کیفم درش اوردم. سودا بود. جواب دادم:
    بله سودا؟
    سودا: کجایی تو دختر؟
    تند تند گفتم:
    ببخشید ببخشید خواب موندم.
    یهو صدای بهار رو از تو گوشی شنیدم:
    ما رو باش که کی قرار بوده بیاد دنبالمون.
    و صدای خنده! خودمم خنده ام گرفته بود ولی چه فایده. ضایع شده بودم نافرم! ساعت 8 صبح بود و قرار بود من ساعت 7:20 برم دنبال دخترا که خواب عزیزم منو رها نکرد. حالاهم که خودمو به زور رسونده بودم! به روی خودم نیاوردم و ریلکس گفتم:
    کجایید الان؟
    سودا صداشو صاف کرد:
    بیا سالن دو.
    من:باشه قطع کن.
    گوشی رو شوت کردم تو کیفم و با دو حیاط رو طی کردم.
    دوره امتحانا تموم شده بودن ولی کلاسا که نه! پله ها رو رد کردم و درحال رد شد از دفتر بودم که صدای عصبانی استاد سرابی متعجبم کرد و یهو سرجام موندم.
    سرابی: واقعا باید از خودت خجالت بکشی فروزش! این چه رفتاری بود؟ مگه شماها بچه اید؟
    چشمام گرد شده بود. با کی داره این جور حرف می زنه!؟
    آروم خودمو به دیوار رسوندم و سرمو بردم جلو که استاد رو دیدم اما اولالا!!! این که امیر مسعوده! سر به زیر مقابل استاد ایستاده بود و به سرزنش هاش گوش می داد. صداش رو به آرومی شنیدم.
    امیرمسعود: استاد من واقعا متاسفم. من از خود خانوم بازرگان هم عذر خواستم و...
    کپ کردم!! این کی عذرخواهی کرد!؟ این که تو خونشون هم کلمه متاسفم رو هم نصفه نیمه گفت! پرروی دروغگو! استاد با عصبانیت بین حرفش پرید:
    چه عذرخواهی؟ می دونی من چیا به اون دختر گفتم؟! ببینم اصلا اون عذرخواهیتو قبول کرد!؟
    امیرمسعود سرش پایین رفت و با اخم سکوت کرد. اها پس بگو. دارن راجع به من حرف میزنن. پوزخندی زدم. قلدر خان ساکت شد. لابد داره به اون روز فکر می کنه.
    استاد: می بینی؟! به خاطر یه دروغ بچگانه ی تو، تو چه دردسری افتادیم. به یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه چه تهمتی زدیم. حالا اگه بره از من شکایت کنه و منم اخراج کنن چی؟ ها؟
    ابروهام رفت بالا نگران خودشه! امیر مسعود چیزی نگفت.
    استاد سرابی سرش رو تکون داد:
    نه، من نمی تونم این اجازه رو بدم. توهم باید جواب این کارت رو ببینی تا یاد بگیری دیگه ا*ن*تق*ام جویی نکنی بچه جون!
    روش رو گرفت:
    می ری درسی که با من داری رو حذف می کنی!
    یهو سر امیرمسعود بالا اومد و دست من روی دهنم نشست!
    وای باهاش کلاس داره!؟ حذفش کنه!؟
    امیر مسعود رنجور گفت:
    اما استاد.
    استاد دستشو بالا برد:
    حرف نباشه، هیچ جوره قابل قبول نیست. کاری که گفتم رو می کنی.
    به امیر مسعود نگاه کردم. با اخم زل زده بود به استاد.
    امیر: اما استاد شما که می دونید من دانشجو انتقالی ام و چیزی تا پایان دانشگاهم نمونده. این طوری مجبور می شم که....
    استاد غرید:
    کافیه! از اول باید به این فکر میکردی که از درس و زندگیت عقب نندازی.
    استاد به طرف میز رفت و گفت:
    حالا هم برو و با هر روشی که بلدی خراب کاریتو درست کن.
    امیر مسعود فقط نگاهش کرد که این بار با صدای بلند گفت:
    چرا وایستادی؟ برو دیگه!
    نمی دونم چی شد که یهو با یه قدم وارد اتاق شدم!
    -استاد!
    سر استاد با شدت بالا اومد و با تعجب نگاهم کرد. نگاه سنگین امیر رو هم روی خودم حس میکردم اما اهمیتی ندادم و زل زدم به استاد.
    -ببخشید که یهو اومد تو اما. داشتم رد می شدم که اسم خودم رو شنیدم خواستم بگم که...
    سرابی یهو بین حرفم بلند شد و گفت:
    نه دخترم مشکلی نیست من داشتم حلش می کردم، نمی خواد خودت رو درگیر کنی.
    قدمی به جلو برداشتم:
    خیر استاد. می خواستم بگم که من شکایتی ندارم!
    استاد متعجب گفت:
    چی!؟
    امیر مسعود هنوزم زل زل نگاهم میکرد. زیر نگاهش اذیت بودم اما خودمو زدم به اون راه. اصلا نمی دونم چرا پریدم تو اتاق و یا قصدم چیه اما کاری بود که کرده بودم.
    آب دهنم رو قورت دادم:
    اومدم بگم اگه قراره بخاطر من کسی مجازات بشه، من چیزی نمی خوام، چون نمی خوام این موضوع کش پیدا کنه.
    محکم تر ادامه دادم:
    همین که اطرافیان حد خودشون رو بدونن و زود قضاوت نکنن کافیه.
    استاد با یه حالت ماتی نگاهم کرد. حرکت دست امیر مسعود رو دیدم که محکم مشت شد. لبخند پر غروری میخواست روی ل*بم بشینه که به سختی جلوش رو گرفتم و اخم کمرنگی کردم. من حرفمو بهشون زدم. تیکه ام به هردوشون بود. یکی این دراکولا که پشت سرم حرف زد، یکی هم خود جناب استاد که قضاوتم کرد. وگرنه عمرا که بخوام ازش دفاع کنم! می خواستم بهش بفهمونم که نه خودش نه حرفاش برام مهم نیستن. کیفم رو روی شونه ام محکم کردم.
    -با اجازه من برم کلاسم دیر می شه.
    جوابی نگرفتم چون هنوز هردوشون تو هپروت بودن! پشتم رو کردم بهشون و از اتاق زدم بیرون. راه افتادم به طرف مسیر مخالف که صدای قدم هایی رو پشت سرم شنیدم. بی اختیار سرم رو چرخوندم که دیدمش. با یه حالت آرومی نگاهم می کرد. بی تفاوت نگاهم رو ازش گرفتم و با قدم های تند ازش دور شدم.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    *دانای کل*
    روی نیمکت فلزی حیاط دانشگاه نشسته بود و اطرافش رو دید می زد. فکرش درگیر بود. که همه اشون هم به اون دختر چشم نقره ای ربط پیدا می کرد. به اتفاق یک ساعت پیش فکر می کرد. به دختری که وقتی از همون بار اول که دیده بودش، باهم لج افتاده بودن. البته از قبل هم قصدش این بود، می خواست محکم جلو بره تا پیست رو از دست نده. اما از کجا باید می دونست که حضور این دختر شیطون تو زندگیش قرار نیست کمرنگ بشه. زبون درازیه اون دختر عصبیش می کرد. کم بهونه به دستش نداده بود که دمش رو قیچی کنه. تهش هم که شد یه ماشین مچاله! حالا که فکر می کرد، می دید خیلی بد هم تلافیش کرده! جوری که حالا خودشم شرمنده بود. حرف درست کردن برای یه دختر! شیمون بود، خیلی زیاد. سعی کرد جبران کنه اما بازم رایش خوش سر و زبون بیشتر از قبل شرمنده اش کرد و حالا نمی دونست چکار باید بکنه. چشماشو روی هم گذاشت و نفسش رو بیرون داد. مهان آخرین قطره ی رانی پرتقالش رو قورت داد و همون طور که به درخت تکیه می داد به امیر مسعود نگاه کرد.
    مهان: هی خوشتیپ، کجا سیر می کنی؟ تو حال خودت نیستی.
    امیر نیم نگاهی بهش انداخت:
    ول کن بابا.
    مهان شونه هاشو بالا داد:
    چیو ول کنم؟ نه خدایی چه مرگت شده؟ چند روزه که تو اغمایی!
    ایلیا غر زد:
    اه دور از جونش.
    مهان با لودگی قری به گردنش داد:
    وای مامانمینا. چه شکری خوردم من!
    ایلیا ریز خندید. پسر دو رگه ی گروهشون اونقدر ساده بود که با کوچک ترین حرفی که فکر می کرد بده، عکس العمل نشون می داد. درکل خیلی ادم ساده و صلح طلبی بود! امیرمسعود همون طور که با انگشتش به فلز نیم کت ضربه می زد با چشمای ریز شده اش، دانشجوها رو نگاه می کرد. کامران که سرش تو گوشیش بود، یهو خنده ای سر داد.
    مهان:ها چته؟! باز کی باهات لاو ترکونده که کل امروز هی نیشت بازه؟
    کامران لبخند عمیقی زد:
    نه بابا اون طورام نیست ولی.
    فرزین دست به سـ*ـینه شد:
    خب!؟
    کامران با ذوق مردونه ای گفت:
    این دختر یه چیز دیگه اس، اصلا خوده خودشه!
    مهان: چی خودشه؟
    کامران: ای بابا، گلسا دیگه.
    فرزین پوزخندی زد و روش رو از کامران گرفت. مهان با چشم قره گفت:
    بدبخته ذلیل، هنوز هیچی نشده وا دادی.
    کامران با افتخار کوبید روی شونه ی مهان:
    هرچی می خوای بگو ولی برای من خوبیه این آشنایی این بود که یه نیمه ی به درد بخور پیدا کردم.
    ایلیا پیراهنش رو صاف کرد:
    چه زود.
    مهان: زود که نه ایلیا جون، بهتره بگی چه افسون شده.
    دستشو برد جلوی چشم کامران و گفت:
    دختره چیز خورت کرده بی چاره!
    ایلیا خندید و نشست کنار کیارش. همین لحظه دخترا با فاصله ای تقریبا زیادی، درحالی که مشغول گفت و گو و خندیدن بود از کنارشون رد شدن. مهان و کامران که کنارهم بودن و مقابل دخترا، با سر مسیرشون رو دنبال کردن که سر فرزین هم به عقب برگشت.
    فرزین: چتونه؟ به چی نگاه می کنید؟
    پسرا اون قدر محو بودن که جوابی ندادن. امیر همون طور که به رایش خندون نگاه می کرد، باصدای آرومی گفت:
    یه جوری می گی که انگار قصد خودت چیزه دیگه ایه.
    سر صحبتش با مهان بود که اون هم متوجه شد و تند بهش نگاه کرد. مهان با تعجب الکی بلند گفت:
    من!؟ من که کاری نمی کنم!
    امیر که در اثر نور آفتاب اخم کرده بود، به مهان نگاه کرد:
    یعنی می خوای بگی الکی به بهونه ی باخت، آویزون اون دختر شدی!؟ مهان از یاد آوریه سودا و صورت تخس و اخم الودش لبخند ریزی زد اما چون پسرا زل زده بهش، فورا خوردش!
    با من من گفت:
    من فقط واسه سر به سر گذاشتنشه.
    دروغ که حناق نبود. مثل آب خوردن به اون جوجه ریزه میزه دل باخته بود! اول با خودش فکر می کرد هم چین چیزی نیست، اما بعد از ماجرای بیرون رفتن و پشمک خوردنشون و دیدن حرص خوردنای سودا، تازه تازه فهمیده بود که دیوونه ی قرمز کردنای عصبیه اون دختر کوچولوعه! اما چه فایده که هنوز نمی دونست چه طور موضوع رو باید جدی کنه تا سودا روش حساب باز کنه. امیر پوزخندی زد:
    تو گفتی و منم باور کردم مارمولک!
    ایلیا کوتاه خندید:
    بی خیال امیر، اینا که خیلی زود قاطی مرغا شدن، راه برگشت هم ندارن.
    امیر لبخند کجی به مثالی که پسرا به ایلیا یاد داده بودن زد، خیلی بامزه ادا می کرد. کامران دستاشو از هم باز کرد:
    بابا فقط ما که نیستیم، خیلی ها تو این حالن.
    سرش رو کرد تو گوشیش:
    همه دارن زندگیشون رو می سازن دیگه.
    فرزین با تمسخر گفت:
    با کل کل کردن با دخترا!؟
    کامران نگاهش کرد:
    من که نه!
    مهان بلند گفت:
    هو! تیکه ننداز ها!
    فرزین اخمی کرد و نگاهش رو ازش گرفت.
    مهان: هیچم این طور نیست. اونا خودشون دوست دارن باهاشون کل بندازی!
    کامران: این فکره توعه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    مهان با مسخرگی گفت:
    کجای فکرم غلطه اون وقت مگه قبلیا رو ندیدی. کرم از درخته دیگه برادر من.
    کامران شونه ای بالا انداخت و با خنده گفت:
    تو نمونه زیاد دیدی چون بلا ملا زیاد سرشون اوردی. اما نمونه ای که من دیدم تو خودشونه. یکیشون خواستگار داره، یکی چه می دونه، شاید اونا هم قصد ازدواج دارن!
    مهان با خنده گفت:
    مگه تو داری؟
    کامران بی صدا خندید. امیر بی حوصله دستش رو به سرش زد و نفسش رو بیرون داد. پس چرا کلاسشون شروع نمیشد!؟
    ایلیا اخم نمکی کرد:
    کی قرار ازدواج کنه؟
    کامران گوشیش رو فرو کرد توی جیبش و راست ایستاد.
    کامران: اینش رو نمی دونم ولی گلسا بین حرفامون تعریف کرد که دوستشون، بهار اگه اشتباه نکنم خواستگار داره اونم از طرف خانواده ی رایش!
    فرزین که درحال ور رفتن با تکه چوب کوچیکی که به درخت وصل بود، با شنیدن این حرف، با اخمی از روی کنجکاوی به کامران نگاه کرد. مهان با لحنی که انگار یه چیز ساده رو شنیده گفت:
    عه توهم فهمیدی؟
    کامران: مگه تو می دونستی؟
    مهان با سرخوشی خندید:
    آره، سودا کوچولو از دهنش پرید!
    ایلیا با شیطنت گفت:
    عه!؟ سودا کوچولو!؟
    مهان کمربندش رو بالا کشید و ابرویی برای ایلیا بالا انداخت.
    فرزین با صدای بم اش گفت:
    گفتین کدومشون خواستگار داره؟
    کامران: بهار.
    فرزین تکیه اش رو از درخت گرفت. پس درست شنیده بود.
    مهان: چت شد اخمات تو هم شد؟
    امیر به فرزین نگاه کرد. فرزین پشتش رو بهشون کرد و جوابی نداد.
    ایلیا: این همیشه اخماش تو همه چیز جدیدی نیست.
    امیر که از نشستن خسته شده بود، بعد از نگاهی به ساعتش،از جاش بلند شد.
    امیر: وراجی بسه، راه بیوفتین پنج دقیقه تا کلاس مونده.
    مهان خیلی خب نزن!
    پسرا بلند شدن تا خودشون رو جمع و جور کنند که مهان چشمش خورد به کیارش که تا اون لحظه سر به زیر نشسته بود و عمیقا تو فکر بود.
    مهان: هی کیا. چته مثل میت شدی؟ از وقتی که دیدیمت تا الان حتی یک کلمه هم حرف نزدی.
    گردنش رو کج کرد:
    تورو هم چیز خور کردن!؟
    کامران مشتی به بازوش کوبید و از کنارش رد شد. کیارش نفسش رو با آه بیرون داد و از روی زمین بلند شد و شلوارش رو تکوند. مهان با لودگی گفت:
    چته؟ نکنه باز نهال خانوم اوفت کرده!؟
    کیارش بی حس بهش نگاه کرد. ایلیا زد بهش:
    به تو مربوط نیست، دخالت نکن.
    مهان اعتراض آمیز گفت:
    ای بابا مگه دروغ میگم! اخه اون دختره ارزشش رو داره.
    کامران که انگار از موضوع نهال و برادرش خیلی دلش پر بود، با اخم گفت:
    آره انگار داره که حاضره بخاطر خودش رو آزار بده.
    کیارش کلافه شد و خواست چیزی بگه که پشیمون شد.
    به ناچار سرتکون داد و از پسرا دور شد. امیر با نگاهش بدرقه اش کرد. می دونست که کیارش این ناراحتیا دست خودش نیست. چون بیماری روحی داشت. کامران براشون تعریف کرده بود که وقتی بچه بودن مادرشون رو از دست دادن و این صحنه رو کیارش از نزدیک شاهد بود. چون کیارش خیلی کم سن و سال بوده و وابسته به مادرش این موضوع به روحیه اش خیلی آسیب زده بود. اونا با پدر و زن پدرشون که زن خوبی هم بود زندگی می کردن. کل دوران کودکی و نوجوونی کیارش به انزوا گذشته بود. افسردگی داشت و وقتی مجبور می شد آرام بخش مصرف می کرد. وقتی که با هم آشنا شده بودن، نهال تازه تو زندگی کیارش پا گذاشته بود. نهال دختری نبود که مسیر زندگیش صاف باشه! به قول مهان شیشه خرده داشت! بهونه گیر بود و هر روز به یه طریقی کیارشی که بهش وابسته بود رو ازار می داد. امیر چندین بار نهال رو کنار کسای دیگه ای دیده بود و تلاش کرده بود که کیارش رو اگاه کنه اما زیاد هم موفق نبود. از قرار معلوم هم انگار باز اون دختر یه کاری کرده بود که کیارش این قدر مغموم شده بود. امیر کنار کامران که با نگرانی به کیارش نگاه می کرد ایستاد.
    امیر: تا وقتی که خودش نخواد نمیتونه از این خواب بیدار بشه. نگران نباش.
    کامران نگاهی به امیر کرد و چیزی نگفت. چی می تونست بگه وقتی که همیشه نگران تنها برادرش بود.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    «چند هفته بعد»
    *رایش*
    از تو ظرف شیشه ای که روی میز بود پاستیلی برداشتم و انداختم تو دهنم.
    -بابا فریماه بیا بشین، اومدم خودتو ببینما.
    فریماه در حالی که دو تا لیوان آب هویج دستش بود،از تو آشپزخونه بیرون اومد و خندون گفت:
    خیلی خب بابا، کاری نمی کنم که.
    نشست کنارم
    فریماه: چه عجب افتخار دادی بیای خونه ی ما.
    نیشم رو باز کردم: آخه خودم تنها بودم گفتم تو هم تنها نمونی.
    فریماه خندید:
    خوب کاری کردی.
    -فقط عجیبه که دخترا نیومدن!
    فریماه: والا انگار سرشون شلوغ بوده که از میز گرد انصراف دادن.
    غش غش خندیدم و گفتم:
    گلسا هم که سرش با عشقش گرمه.
    فریماه ابروهاشو داد بالا:
    اوه خیلی زیاد، کلا ما رو از یاد بـرده.
    چشمامو ریز کردم:
    باید به حسابش برسم، قرار نیست اگه جفتش رو پیدا کرده بی خیاله ما بشه.
    فریماه: فعلا که دومی هم از راه به در شده جلوشونم نمیشه گرفت.
    نگاهش کردم:
    دومی کیه!؟
    فریماه: سودا دیگه.
    چشمامو گرد کردم:
    اون چش شده!؟
    فریماه چشماشو چپ کرد:
    هه نمی دونی اونم از دست رفت. یروز زنگ زده بهم می گـه:فکر کنم از این بچه قزمیت خوشم اومده!
    یهو با صدای تیزی گفتم:
    چی!؟ اون که گفت ردش می کنم بره و این حرفا!
    فریماه: ولی در عوض مخ خودش رد داده.
    دست مشت شده ام رو گذاشتم روی چونه ام:
    دیدی توروخدا!؟ مهان مارمولک!
    فریماه چشماشو دور داد و با نمک گفت:چخدا به بقیه امون رحم کنه.
    نگاهش کردم. اونم زل زد بهم. بعد یهو باهم زدیم زیر خنده.
    با خنده گفتم:
    عمرا.
    فریماه خندید و نفس عمیقی گرفت.
    یهو گفت:
    راستی بهار جوابی بهت نداد؟
    -نه، تازه قبل از اینکه بیام این جا باهاش حرف زدم اصلا حال نداشت.
    فریماه: واه چرا؟
    -نمی دونم، گفت کسلم و همه ی روز رو تو تختش ولو بوده.
    فریماه: غلط نکنم اونم به دردی دچار شده!
    با خنده زدم بهش:
    برو بابا.
    فریماه: باور کن.
    -تو حواست به خودت باشه که دچار نشی نگران بقیه نباش.
    چند لحظه سکوت. فریماه با صدای آرومی گفت:
    رایش؟
    همون‌طور که آب هویج رو می‌خوردم نامفهوم گفتم:
    هوم!؟
    فریماه: می‌دونی چیه. راستش دیروز...
    ساکت شد! لیوان رو گذاشتم رو میز و نگاهش کردم.
    -دیروز چی.
    فریماه با تردید گفت:
    چند روز پیش که داشتم می‌اومدم یونی، دم در چیز رو دیدم.
    سرمو تکون دادم:
    چیز!؟
    اخم کرد:
    اه اسمش چی بود؟ بابا اون پسر غمگینه که تو گروه رالیه...‌ موهاش مشکیه رو به بالاس. دماغ خوش فرمی داره و...
    سریع گفتم:
    کیارش!؟
    یهو بشکنی زد:
    اها اره.
    - خب؟
    فریماه: آره داشتم میگفتم که دیروز تصادفی چشمم خورد بهش با فاصله از در دانشگاه ایستاده بود و با یه دختر بلوندی بحث می کرد.
    چشمامو درشت کردم:
    نگو!
    فریماه: باور کن. دختره با اخم هی باهاش دعوا می‌کرد و کیارش سعی داشت یه چیزی رو بهش بفهمونه. نشنیدم چی می‌گفتن چون خیلی ازشون دور بودم اما پسره خیلی درمونده به نظر می رسید.
    شونه ام رو تکون دادم:
    خب حالا به ما چه؟
    فریماه سرش رو انداخت پایین و رنجور گفت:
    آخه دلم سوخت.
    با بهت نگاهش کردم:
    آخه که چی بشه!؟
    فریماه با حالتی که انگار چیزی رو کشف کرده تند سرش بالا اورد و با هیجان گفت:
    ببین خودش به کنار ولی واقعا انگار یه چیزیش هست، آخه خیلی ساکته.
    -اینو از کجا فهمیدی؟
    فریماه خودشو داد عقب:
    از رفتاراش نسبت به دوستاش خیلی آروم تره یه جورایی مظلومه!
    خنده ام گرفت. پاستیلی برداشتم.
    -نمی‌دونم شاید درست تو می‌ گی ولی نمی‌تونیم نظری بدیم، شاید اخلاقشه.
    فریماه عین کسایی که بادش رو زدن شونه هاش پایین اومد:
    شاید.
    کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم.
    -خیلی خب من برم فریماه. می‌خوام قبل بابا خونه باشم.
    فریماه هم بلند شد:
    خیلی خب باشه. خوشحال شدم.
    تا دم در همراهیم کرد. همون طور که کفشامو می پوشیدم گفتم:
    به مامان باباتم سلام برسون، نشد ببینمشون دیگه.
    فریماه: ای بابا، تو کجای کاری که اینا کلا عین کفترای عاشق همش بیرونن، الانم خرید تشریف دارن.
    خندیدم و کیفم رو روی شونه ام محکم کردم.
    -این که خوبه.
    دستی به شونه اش زدم:
    تو هم سرت به کارت باشه، زندگیتو کن و درگیر اخلاق مردم نشو.
    فریماه که منظورم رو فهمیده بود، خندید. شیطون گفت:
    آره شاید تو درست بگی اما من بالاخره از کارش سر در میارم.
    با خنده سرمو براش تکون دادم:
    دیوونه.
    عقب عقب رفتم و دستمو تکون دادم:
    من برم. می‌بینمت خداحافظ.
    فریماه لبخند به ل*ب دستشو برام تکون داد:
    تا بعد.
    از خیابونشون خارج شدم و افتادم تو پیاده رو. صدای موتور و بوق ماشین شده بود همهمه ی شهر. ساعت 5:20 بعد از ظهر بود و در کمال تعجب، خبری از آفتاب تیز نبود و باد خنکی می وزید. اوپس! تابستون از این چیزا هم داره! تو دلم خندیدم و نفس عمیقی کشیدم. ای جان! چه حس خوبیه. تو حال و هوای خودم بودم که صدای زنگ مزخرف گوشیم حالمو گرفت! پوفی کردم و از تو کیفم درش اوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم که اخمم تو هم شد. شماره اش نا شناس بود. یعنی کیه!؟
    شونه ای بالا انداختم و جواب دادم:
    بله؟
    یه صدای بم تو گوشم پیچید:
    سلام، همراهه رایش خانومه درسته!؟
    -سلام بله. شما؟
    مرد: من فرزین هستم.
    یهو خشکم زد! چی!؟ چی شنیدم!؟ گفت کی ام!؟
    فرزین: رایش خانوم، هستین؟
    با صداش به خودم اومدم. مردد گفتم:
    شما شماره ی منو...
    فرزین: ببخشید که مزاحم شدم، به سختی شماره اتون رو تونستم به دست بیارم اما موضوع مهمی بود که باید راجع بهش باهاتون حرف می زدم.
    اخمی از روی تعجب و سوال کردم. این همونی نیست که روز اول اون طوری رفتار کرد!؟ چه مودب شده. اصلا چی داره می گـه!؟ چه موضوعی!؟
    -گوش می‌دم.
    فرزین: این‌طوری نمی‌شه، اگه ممکنه می‌خواستم ببینمتون.
    دیگه الان بود که شاخام بزنن بیرون ها!
    -چرا؟ مگه اتفاقی افتاده!؟
    فورا گفت:
    نه نه، اما نمیشه پشت تلفن گفت. کوتاه نیست.
    نفسمو بی صدا دادم بیرون و به ساعتم نگاه کردم. حدود یک ساعتی وقت داشت، آسمون هم که هنوز روشنه.
    -خب من الان می تونم.
    فرزین با لحن هول زده ای گفت:
    باشه پس بیاید به پارک(....).
    شل گفتم:
    خیلی خب.
    خدا حافظی کردیم و بی جون گوشی رو سر دادم تو کیفم. همون طور که تو فکر بودم راه افتادم طرف خیابون. یعنی چه کارم داره. اصلا اون با من چه کاری می. تونه داشته باشه؟ صداشم استرسی بود یکم. یعنی چیزی شده!؟
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    اگه شده باشه هم مگه ربطی به من داره؟ وویی الان می میرم از فکر و خیال. بهتره زودتر برم پارکی گفت تا از ماجرا سر در بیارم.
    با توقف تاکسی، پول رو به راننده دادم و پیاده شدم. کیفم رو محکم کردم و راه افتادم به طرف پارک که فاصله ی زیادی هم باهام نداشت. همه اش حرفای فرزین تو ذهنم تکرار می شدن و احتمال هرچیزی رو می دادم. از اینکه بیشترشون هم منفی بودن خنده ام گرفته بود. با دیدن نیمکت خالی، رفتم و روش نشستم. نگاهی به ساعت انداختم. کاش زیاد لفتش نده که دیرم بشه. سرمو کردم تو گوشی. ده دقیقه ای گذشته بود که...
    فرزین: رایش خانوم؟
    با شنیدن صدای کلفتش از پشت سرم، هول زده برگشتم به عقب که با دیدن خودش و دوستاش متعجب شدم. اما دوتاشون نبودن. کیارش و امیر مسعود! مهان شنگول گفت:
    سلام رایش خانوم، احوال شما!؟ خوبین!؟ خوشین!؟ خوش می گ... آخ!
    با کوبش آرنج کامران به پهلوش خفه شد!
    کامران: بسه د وراج. سلام.
    تو همون حالت مات شده ام جوابشونو دادم که ایلیا هم با لبخند برام سر تکون داد. به خودم اومدم و نشستم روی نیم کت. فرزین هم با استرس کنارم قرار گرفت و مهان هم عین چسب دوقلو چسبید بهش. از حرکاتش می فهمیدم استرس داره. اما استرس چیو!؟ خدا داند. تصمیم گرفتم خودم به حرف بیام و این همه سوال تو ذهنمو از بین ببرم.
    -خب، با من چه کار داشتین که همتون باهم جمع شدین؟
    نیش مهان دوباره باز شد! فرزین دستاشو روی پاش کشید و گفت:
    راستش من ازشون خواستم باهام باشن.
    نگاهش کردم. وویی چه جذبه ای!
    -برای چی؟
    سرش رو انداخت پایین:
    خب آخه یه موضوعی هست که به نظرم فقط می شد با شما راجعبش حرف زد. فکر می کنم این طور بهتره.
    با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. گیجه گیج بودما!! مهان فورا گفت:
    ای بابا، رایش خانوم جان عزیزت این طور نگاهش نکن چون این جوری دیگه اصلا حرف نمی زنه.
    ایلیا خندید:
    همین دو کلمه رو هم معلومه به زور داره می گـه.
    کامران: وقتی با هزار جون کندن به خودش و پیش ما اعتراف کرده دیگه پیش رایش خانوم که دیگه هیچی!!
    دیگه چشمام حدی نداشت که گشاد بشن! یعنی چی!؟ این جا چه خبره!؟ فرزین با فک قفل شده اش نگاه حرصی به دوستاش انداخت و بعد ناامید پوفی کشید. دیگه طاقت نیووردم. عصبی گفتم:
    ببخشید اگه می شه حرفتونو بزنید، من داره دیرم می شه.
    تا اینو گفتم، تکونی به خودش داد.
    فرزین: باشه باشه، ببینید. موضوع راجع به دوستتون بهار خانومه.
    تند نگاهش کردم. فرزین دستاشو به هم گره داد:
    من شنیدم که خواستگار دارن، اون هم پسر خاله ی شما!
    واه! خب به این چه!؟ اخم کرده گفتم:
    خب مشکل شما چیه؟
    مهان: عه! مشکلش اینه که داره پس میوفته دیگه!
    با تعجب نگاهش کردم که فرزین هلش داد عقب. کامران با آرامش گفت:
    مهان جان تو دو دقیقه نفس بگیر تا فرزین حرفاشو بزنه. از این هوا استفاده کن.
    مهان: خیلی خب بابا.
    بلند شد و چند قدم رفت اون طرف تر.
    فرزین: من از دوستتون خوش اومده!
    از جمله ی سریعی که شنیدم، خشک شدم. بی حرف نگاهش کردم که سریع اضافه کرد:
    ببینید من می دونم که از دوست شما چیز زیادی نمی دونم ولی فقط ازتون می خوام باهاش حرف بزنید و نظرش رو بپرسید.
    همون جور نگاهش کردم. هنوز درک این‌که این همون پسر مغروریه که روز اول اون‌طور برخورد کرد و الان داره این حرفا رو می‌زنه راحت نشده بود.
    فرزین: من فقط نمی‌خوام شانسم رو از دست بدم.
    با این حرفش انگار یه تلنگر بهم زدن. اخم کردم. شانسش رو از دست بده!؟ هه. با یه تصمیم آنی از جام بلند شدم.
    ایلیا: عه چی شد؟
    رو کردم به فرزین:
    شانس!؟ شما حتی بلد نیستید راجع به احساساتتون حرف بزنید. شما اسم یکی از مرحله های حساس زندگی رو می‌گید شانس؟ برای چی این کارو بکنم؟ شما از روز اول شمشیر رو از رو بسته بودین و حالا! پشتم رو کردم بهش:
    فکر نمی کنم بهار نظر جالبی در این باره داشته باشه!
    تو دلم بزن و بکوب بود! می خواستم بمیرم از خنده. البته خدا ببخشم که اینا رو از خودم گفتم. نظر بهار رو نمی دونستم اما برای سوزوندن این غول چراغ جادو خوب بود! اما با شناختی که از بهار داشتم حتما متعجب رو که دیگه می شد. نه!؟ که از دوست من خوشش اومده آره؟ اصلا از کی!؟ چه طوری فهمیده که حامد خواستگارشه! با صداش به خودم اومدم. معلوم بود داره جون می کنه که آروم باشه و بد حرف نزنه!
    فرزین: این قدر تند نرید رایش خانوم، فکر می کنم منظورم رو اشتباه فهمیدید یا اینکه من بد گفتم. حرفم این بود که نمی‌خوام بهار رو از دست بدم! و
    ویی چه اعترافی! دلم قیلی ویلی شد! فرزین هول ادامه داد:
    یعنی این که خب می دونم شروع خوبی نداشتیم اما حالا جوری داره پیش می ره که خودمم انتظارش رو نداشتم،چون...
    مهان: دست خودش نیست. دست دلشه!
    ل*بامو بهم فشار دادم که خنده ام نگیره، وای من خجالت می کشیدم بین اینا این حرفا رو بشنوم. این دلقک چقدر پررو و ریلکسه!صدای نفس عمیق فرزین رو شنیدم.
    فرزین: شاید از اول به چشمم اومد ولی یه لج بازی نذاشت ببینم. ولی وقتی فهمیدم خواستگار داره زنگای خطر برام به صدا در اومد.
    صداش آروم تر شد:
    از من انتظار این حرفا نمی ره ولی...
    یهو کامران با خنده گفت:
    واقعا هم!
    و با ایلیا و مهان زدن زیر خنده.
    دستامو مشت کردم و سرمو دادم زیر تا خودمو کنترل کنم. وای خدا.
    فرزین: این کارو برام بکنید.
    سریع چرخیدم طرفش. دستور داد!؟
    -جهت اطلاع می‌گم، بهار از آدمای زورگو خوشش نمیاد.
    دیدم دستاش مشت شد.
    فرزین: خواهش می‌کنم.
    تو دلم قاه قاه خندیدم، وای چه قدر بدجنس شدم امروز. ولی گ*ن*اه داره ها. چه لاوی ترکوند براش.دلم سوخت! کیفم رو انداختم روی شونه ام:
    حرف می‌زنم اما نتیجه هرچی شد دیگه اعتراضی نباشه!
    وجدانم با یه دسته بیل کوبید تو سرم:
    بچه تو چته طاقچه بالا می ذاری؟
    وای نمی دونم که. شیطون رفته تو جلدم! فرزین با لحن خوشحالی که سعی داشت آروم نگهش داره گفت:
    ممنونم، ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
    نگاهی به آسمون انداختم. دوست داشتم بپرسم پس اون دوتاتون کوشن!؟ ولی بی خود می کنم مگه فضولم! هوا داشت تاریک می شد.
    -خیلی خب. فعلا خداحافظ.
    یک صدا جوابم رو دادن و من ازشون دور شدم. از پارک زدم بیرون. وای عجب روزی بود امروز. هی خدا شکرت. دستی دستی دارم دوستامو شوهر می دم ها. خنده ام گرفته بود از این که انگار من بنگاه ازدواجم. همه میان به من می کن. اون از حامد. این از فرزین. ولی بیچاره حامد که رقیب پیدا کرده. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. نگاهی بهش انداختم.‌‌ وای چه حلال زاده اس! خودش بود.
    خندیدم و جواب دادم:
    الو؟
    حامد: سلام دختر خاله جان.
    -سلام پسرخاله جان. خوبی؟
    حامد: ممنون عزیزم. چه خبرا؟
    -خبر!؟ هیچی.
    ساکت شد، ریز ریز خندیدم. من که می‌دونم برای چی زنگ زده و دردش چیه. کلک!
    حامد: آها، خب از موضوع ما چه خبر؟
    خودمو زدم به اون راه:
    کدوم موضوع؟
    حامد: اه اذیت نکن دیگه رایش.
    غش غش خندیدم:
    آخی انتظار سخته نه؟ الهی.
    حامد: چیزی نگفت؟ خبری نداد؟
    جدی شدم:
    نه به‌خدا اگه بگه که می‌گم.
    حامد نالید:
    دیوونه شدم از بی خبری. اصلا فکرم آزاد نیست و همش پریشونم از وقتی که گفتم نا آروم ترم تا زمانی که موضوع فقط پیش خودم بودم.
    ای خدا. دلم سوخت براش دلمم نمیاد بهش بگم رقیبم داری. خدا به خیر بگذرونه اش.
    -ناراحت نباش حامد، درست می شه. هرچی که باید بشه می شه. یکم دیگه صبر کن.
    حامد: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟ خیلی خب، باشه مرسی خوش حال شدم صداتو شنیدم.
    -منم همین‌طور.
    حامد: پس تا بعد خداحافظت.
    جوابش رو دادم و قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم. الهی شکرت.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سودا: ای بابا مگه چی کار کردم حالا؟ هنوز که چیزی نشده که...
    من که کنارش بودم، ضربه ای به گردنش زدم و هولش دادم تو کلاس.
    -حرف نزن برو تو ببینم.
    دخترا بهمون می‌خندیدن. بهار با خنده گفت:
    بی‌چاره شدی سودا.
    با غیظ گفتم:
    مگه دروغ می‌گم؟
    رو کردم به سودا:
    دیگه می‌خواستی چی بشه؟ خانوم عاشق شده و به ما هم هیچی نمی‌گـه.
    ادا در اوردم:
    نه بابا ردش می‌کنم!(منظور به مهان) والا اون ردت کرد نه تو.
    گلسا عین آدمای شیفته گفت:
    آره ردش کرد تو دلش!
    عوق زدم و دخترا غش غش خندیدن. همه کسایی که وارد کلاس می شدن یا از قبل بودن، نگاهمون می‌کردن. نشستیم سر جاهامون. سودا با ل*ب و لوچه آویزون گفت:
    خو ببخشید! دست من نبود که یهویی شد که فهمیدم.
    تند نگاهش کردیم که خفه شد! صداشو صاف کرد:
    اهم منظورم اینه که اون یهویی کاری کرد که من...
    دیانا با چشمای گرد شده گفت:
    کاری کرد؟
    سودا کپ کرد:
    کی چی‌کار کرد؟
    فریماه و گلسا و بهار زدن زیر دستش:
    اهه برو بابا.
    -این آدم حرف بزن سودا. چی شد اصلا؟ تو که باهاش لج بودی.
    سودا سرش رو انداخت پایین:
    می دونم اما خب اون مال قبل بود.
    دیانا: تعریف کن!
    سودا خلاصه گفت:
    هیچی بابا، فقط بیرون که بودیم البته به اجبار اون! تو پاساژ بودیم که بحث رسید به عشق و جفت داشتن که یهو گفت:
    اگه من بخوام جدی باهم باشیم چی؟ منم که خشکم زده بود، فکر کردم داره بازم سرکارم می ذاره کلی بهش اخم کردم و بد و بیراه گفتم. بعد که رفتیم تو خیابون یهو یه موتوری نزدیک بود بزنه بهش که من جیغ زدم اونم گفت:
    دیدی تو هم دلت منو می‌خواد!
    بهار و دخترا زدن زیر خنده منم به زور جلوی خودمو گرفتم.
    فریماه: خب بعدش؟
    سودا چشم غره ای بهشون رفت:
    بعدش هم که من از خجالت آب شدم. اخخرشم که رسوندم خونه منو...
    همه زل زدیم به دهنش که سودا با صدای ریزی گفت:
    منو ب*و*سید!
    یهو همه باهم گفتیم:
    نه!
    سودا محکم چشماشو بست. گلسا دستاشو کوبید به هم:
    پس تمام تیر خلاصو زده.
    دیانا که ازش بعید بود، بلند خندید. با ابروی بالا رفته نگاهش کردیم که رو کرد به سودای متعجب و با لبخند گفت:
    تبریک می گم، رفتی قاطی باقالیا!
    سودا با اعتراض زد بهش که دوباره خندیدیم. سرجام چرخیدم و درست نشستم که همین لحظه! امیرمسعود و دوستاش تو چهار چوب در کلاس قرار گرفتن. تعجب کردم اما به سختی جلوی خودمو گرفتم که صورتم چیزی رو نشون نده. فقط آروم نگاهش می کردم که دیدم نگاهشو دور داد و به من رسید. زل زد بهم.
    با اخم ظریفی نگاهمو دادم پایین. این جا چی کار می کنن؟
    یه پسر از ته کلاس بلند گفت:
    عه شماهم همکلاس مایین؟
    بقیه که خشکشون زده بود اما کامران با لبخند جلو اومد و گفت:
    بله تاریخ رو باهمیم.
    دستشو گذاشت پشت کمر امیر که کنارش بود و گفت:
    بریم.
    امیر راه افتاد و پسرا هم دنبالش. دقیقا از کنارم رد شدن.
    ته کلاس جا گرفتن. آروم سرمو چرخوندم طرف دخترا که با دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت. همه شکل علامت سوال بودن! تازه برای جواب زل زده بودن به من با اون چشمای توپ تنیسیشون! جلوی خنده امو گرفتم و شونه هامو براشون بالا انداختم. دوباره صاف نشستم که بهراد فرخی سیریش وارد کلاس شد و با دیدن من گل از گلش شکفت و تو ردیف سمت راست نشست. اخم کردم و اهمیتی بهش ندادم. من نمی دونم کی قراره از شر این نگاهای مزخرف این خلاص بشم. آدم امنیت نداره! والا! پنج دقیقه بعد استاد اومد و درس رو شروع کرد.
    تمام مدت سرم رو به برگه هام و نکته برداری از حرفای استاد گرم کردم. یه حس سرکش هم تو وجودم بود که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم که ببینم چه خبره و چکار میکنن که به سختی دربرابرش مقاومت می کردم! امان از فضولی!! نیم ساعت از کلاس گذشته بود که تقه ای به در کلاس خورد.
    استاد: بفرمایید.
    در باز شد و آقای مظفری یکی از معاون ها وارد شد.
    آقای مظفری: ببخشید آقای اکبری مزاحم کلاستون شدم اما خواستم یه خبر به بچه های کلاس بدم.
    استاد لبخندی زد:
    خواش می کنم، راحت باشید.
    آقای مظفری رو کرد به ما:
    خواستم بگم که قراره یه اردو ترتیب بدیم و هرکی می خواد شرکت کنه بیاد ثبت نام کنه!
    با شنیدن این حرف،نیش همه بچه ها باز شد و همه شروع کردن به حرف زدن. از این پیشنهاد خوشم اومد. بد نبود یکم آب و هوا عوض کردن.
    آقای مظفری: ساکت لطفا، شلوغ کاری نکنید.
    یکی از دخترا پرسید:
    حالا کجا هست؟
    آقای مظفری چشماش رو چین داد:
    شمال!
    تا اینو گفت، چند نفر بلند گفتن:
    هووو.ایول.
    به دخترا نگاه کردم. گلسا و فریماه و بهار می‌خندیدن.. معلومه خوششون اومده.
    آقای مظفری: جزییات تو سالن به دیوار زده شده. هرکی خواست یادش نره برای ثبت نام بیاد. خب به درستون برسید.
    دوباره از استاد عذرخواهی کرد و از کلاس بیرون رفت. استاد با خود زنی بچه ها رو ساکت کرد و ادامه درس رو داد! کلاس که تموم شد، به محض خروج استاد دوباره ولوله شد. بلند شدم تا وسایلم رو جمع کنم که صدای پسرا به گوشم رسید.
    ایلیا: می گم ماهم بریم؟
    کامران: کجا؟
    ایلیا: شمال دیگه.
    فرزین: من که حوصله اشو ندارم.
    کامران: بد نیست که.
    کیارش: راست می گـه فرزین منم حالشو ندارم.
    کامران: نخیر اتفاقا بیشترش واس خاطر شماس! باید از تهران یکم دور بشی کله ات باد بخوره.
    ناخوداگاه به کیارش نگاه کردم. بی حوصله نگاهی به کامران انداخت و روشو گرفت. واقعا یه چیزیش هست پس! با بلند شدن امیرمسعود سریع نگاهمو گرفتم.
    مهان: کامی راست می گـه، خوش می گذره. من که می خوام برم.
    امیرمسعود راه افتاد:
    به سلامت.
    مهان بدو بدو افتاد دنبالش:
    عه این یعنی چی؟ یعنی نمی خوای بیای؟
    امیرمسعود: به جای این کارا به زندگیت برس، خیلی کارا داری واسه انجام دادن، من وقتشو ندارم.
    مهان نالید:
    ای بابا آخه چرا؟ من که گف...
    ادامه حرفش رو نشنیدم چون از کلاس خارج شدن. اوم پس نمی خوان بیان. چقدر رای هاشون مختلفه!
    بهار: اهم اهم. رایش خانوم اگه میشه را دار هاتون رو خاموش کنید وقت رفتنه!
    سریع برگشتم عقب:
    من که کاری ندارم، منتظر شمام!
    گلسا شیطون از کنارم رد شد:
    آره معلومه!
    کیفمو انداختم رو شونه ام:
    حرف نباشه، بریم!
    از کلاس خارج شدیم.
    دیانا: عجب... که شمال.
    سودا: دو سه ساله که نرفتم!
    فریماه: ولی آخه وسط درس ها.
    گلسا: بی خیال بابا، درس که همیشه هست. از این فرصت ها کم گیر میاد.
    با دیدن دانشجوها که سر رو سر چسبیده بودن به دیوار، سر جام متوقف شدم.
    -بچه ها، به نظرتون بریم؟
    گلسا خوشحال بشکنی زد:
    ایول. می خوای بری؟
    شونه ای بالا انداختم:
    بدم نمیاد.
    جلو رفتم و ایستادم رو پنجه پاهام تا نوشته ها رو بخونم. زیر ل*ب خوندم:
    حدودا یک هفته. پولش هم(.....)تومان.
    عقب رفتم. هوم بد نبود.
    بهار نالید:
    ول کنید بابا. من که نمیام، اصلا اعصابش رو ندارم.
    چشمم خورد به فرزین. تقریبا پشت دیوار روبه روی دوستاش ایستاده بود. یهو یه لامپ تو سرم روشن شد! خب خب خب. وایسا ببینم. شاید به این بهونه بتونم بکشونمشون شمال! البته خودمم نمی دونم چرا و چه کرمی بود. ولی دلم یکم شیطنت می خواست. تو یه حرکت دست بهارو گرفتم کشیدم و راه افتادم طرف فرزین که مثلا مسیرمون از اون طرفه. هم زمان که از کنارشون رد می شدیم جوری که فرزین بشنوه گفتم:
    غر نزن بهار، باید بیای چون ما می ریم خوش می گذره... تازه یه موضوعی هم هست که باید راجع بهش باهات حرف بزنم.
    در پایان حرفم نگاهی به فرزین انداختم که توجه اش بهمون جلب شده بود. اَبرویی براش بالا انداختم که عین آدمای مات و ملتمس چرخید و با نگاهش ما رو دنبال کرد. از دیدشون که خارج شدیم بهار گفت:
    باز چه موضوعی!؟
    ریز خندیدم. چه قدر بدجنس شدم من. بی چاره فرزین مثل گربه های مظلوم شده بود!
    صدای درونم:
    گربه!؟ فرزین!؟
    ای بابا خب حالا هرچی. مهم اینه که اون غول این موضوع براش مهمه و به این وسیله یه سری کارا می شه کرد. با مشتی که به بازوم خورد به کنار پرت شدم و بهت زده به بهار نگاه کردم.
    بهار: د بگو دیگه، چی شده؟
    عادی شدم و نیشم رو براش باز کردم:
    وقتی رفتیم شمال بهت میگم. الان راه بیوفتین بریم ثبت نام کنیم تا دیر نشده.
    بهار دهن باز کرد تا اعتراض کنه که نذاشتم و دنبال خودم کشوندمش. دخترا هم خوشحال و خندون استقبال کردن.
    یکم برای ثبت نام معطل شدیم اما ارزشش رو داشت. قصد داشتم اون اردو رو بترکونم و با دوستام خوش باشم. اما نمی دونم چرا اون یکی دلم می خواست که اوناهم بیان! شاید برای اینکه با آزار دادنشون گردش خونم بهتر می شد و سر کیف می اومدم! بعد از خروج از دانشگاه، با دخترا خداحافظی کردم و سوار سوزی شدم و راه افتادم به طرف خونه. دم در کفشامو در اوردم و در حال رو باز کردم. هنوز کامل داخل نشده بودم که با دیدن یه سر سیاه و صورتی کَریه و خون آلود که رو به روم بود و صدای ترسناکی که شنیدم، داد بلندی زدم و پریدم عقب! لحظه بعد اون ماسک پایین اومد و صدای قهقه ی رایان پیچید تو خونه! از حرص ل*بامو به هم فشردم و با یه حرکت ناگهانی حمله بردم طرفش که عین فنر در رفت. دویدم دنبالش و عصبانی گفتم:
    پسره ی بی شعور این چه طرز استقبال کردنه. زهره ترک شدم.
    رایان با خنده بلندی گفت:
    خب من این کارو کردم که زهره ترک شی دیگه.
    پرید پشت مبل. اخمالود گفتم:
    جرات داری بیا.
    زبون درازی کرد:
    نه نمیام پرنسس وحشی!
    منم دهنم رو کج کردم:
    پس جرات نداری شاهزاده ی یاغی!
    دوباره اون زبون شونصد متریش رو در اورد و بعد صدای گرگ در اورد. دستمو زدم به کمرم:
    روان پریش!
    صدای مامانو در حالی که از پله ها میومد پایین رو از پشت سرم شنیدم.
    مامان: باز چی شده هنوز نرسیده افتادین به جون هم الله و اکبر.
    پرواز کردم به طرفش و با رسوندن خودم بهش، گونه هاشو محکم ب*و*سیدم.
    -سلام گلم،سلام زندگیم. والا من تقصیری ندارم اون شروع کرد.
    مامان: سلام به روی ماهت دخترم،خسته نباشی بله می دونم، خیلی وقته با اون ماس ماسکش منتظرت ایستاده.
    غش غش خندیدم که رایان عین جت دوید طرف پله ها.
    مامان رفت تو آشپزخونه و منم دنبالش.
    -ام... مامان؟
    مامان: بله؟
    -اوم راستش از طرف دانشگاه یه اردو گذاشتن، منم با اجازه ی شما ثبت نام کردم.
    مامان بی حرکت شد و چند لحظه بعد چرخید طرفم.
    مامان: اردو؟ تو که ثبت نام کردی دیگه اجازه ات چیه؟
    صورتم رو مچاله کردم:
    ببخشید دیگه، اخه ترسیدم از دست بره.
    مامان: حالا کجا هست؟
    -شمال.
    مامان سری تکون داد:
    اوه شمال.
    -بله.
    مامان: کیا هستن؟
    وای مامانم چقدر شبیه بازپرس ها شده بود!
    -خیلی ها.
    مامان: یعنی کل کلاستون هستن؟
    سرمو تکون دادم:
    آره تقریبا.
    مامان: دوستاتم می رن؟
    چشمامو گرد کردم:
    البته. مگه بدون اونا می شه!؟
    مامان: خیلی خب، باید باباتم بدونه.
    -باشه قربونت برم، راضی کردن اون با تو.
    اینو گفتم و با سرعت رفتم طبقه بالا.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    «چند روز بعد»
    بابا مقابل دانشگاه ترمز کرد. رو کردم بهش:
    مرسی بابا جون زحمتت شد.
    بابا: خواهش می کنم دخترم، مواظب خودت باش.
    -چشم چشم.
    پیاده شدم و در رو بستم که دوباره گفت:
    آتیش نسوزونیا.
    خندیدم:
    ای بابا، ما رو چی فرض کردین.
    بابا دنده رو عوض کرد:
    آتیش پاره.
    دوباره خندیدم و دستی براش تکون دادم. بابا هم بوق کوتاهی برام زد و گازش رو گرفت و رفت. ساک دستیم رو محکم گرفتم و به طرف دانشگاه راه افتادم. عین بچه های دبستانی ذوق داشتم که داریم با دوستا می ریم اردو. ای جونم چه خوشی بگذره. وارد حیاط دانشگاه شدم که دیدم بله. همه جمع شدن. با چشم دنبال دخترا گشتم که سمت چپ دیدمشون. با دو خودمو رسوندم بهشون. شنگول گفتم:
    سلام سلام.
    گلسا: به سلام، عشقمم که اومد.
    دیانا زد بهش:
    اشتباه گرفتی.
    فریماه هم شیطون گفت:از اومدن عشقت که بله اونم میاد.
    و به رو به رومون اشاره کرد.
    گلسا ذوق مرگ گفت:وای آره الهی فداش!
    زدیم زیر خنده.
    بهار: منم بگما، فقط به خاطر اینکه گفتی باید یه چیزی بهم بگی دارم میام. وگرنه اصلا حسش نیست.
    سودا کوبید بهش:
    خب خرابش نکن دیگه.
    سمت راستم رو نگاه کردم. با دیدن فرزین که دست به سـ*ـینه با اخم به دوستاش نگاه می کرد، نیشم شل شد. یوهاها. بین چه کشوندمشون شمال. بالاخره اومدن. به بقیه اشون نگاه کردم. چشمم خورد به سر دسته مغول ها(امیرمسعود) عه اینم اوردن!
    روم رو ازشون گرفتم.
    سودا: نگاه کن توروخدا. هنوز نرفتیم چه کرم می ریزه.
    همه باهم گفتیم:
    کی!؟
    سودا با ابروش علامت داد:
    مهان دیگه!
    با خنده گفتم:
    ها دلقک؟
    چشم غره ای بهم رفت. اوه کشیدم:
    بدت اومد براش!؟
    گلسا با خنده زد به سودا:
    غیرتیه دیگه.
    همین لحظه با صدای آقای جبلی به خودمون اومدیم.
    آقای جبلی: خانوما آقایون اتوب*و*س رسید، زود باشید سوار بشید.
    با شنیدن این حرفش همه به تکاپو افتادن. وسایلمون رو تو دست گرفتیم و از حیاط دانشگاه خارج شدیم.
    آقای جبلی:ا توب*و*س زرد برای دختر خانوما، سفید هم برای پسرا. یالا یالا تا جا نمونید.
    -بدویید بچه ها.
    اول از همه دویدم طرف اتوب*و*س و سوار شدم. خودمو رسوندم به ته اتوب*و*س و رو صندلی کنار پنجره نشستم.
    دخترا هم به ردیف کنارم جا گرفتن. همیشه این جور بود. هروقت قرار بود باهم جایی بریم ته وسیله نقلیه رو قررق می کردیم. خیلی هم حال می داد!
    سودا: آخیش، حالا فقط مونده مسیر.
    گلسا دستش رو زد زیر چونه اش و با شیفتگی گفت:
    که بی یار تحملش سخته!
    من زدم زیر خنده که فریماه کوبید بهش. با خنده گفتم:
    چقدر تو ذلیلی آخه.
    فریماه: هوش از سرش پریده!
    دیانا همون طور که هندزفریش رو آماده میکرد گفت:
    از اون جایی حوصله غش و ضعف این دوتا رو ندارم اهنگم رو گوش می دم.
    -به، هنوز راه نیوفتادیما.
    سودا غر زد:
    بابا منو چرا با این یکی می کنی!؟
    دیانا چیزی نگفت و زل زد به بیرون. بهار با خستگی گفت:
    حالاهم نمی خوای حرفتو بزنی رایش؟ مردم از فضولی.
    ابروهامو انداختم بالا:
    نوچ هنوز زوده یهو اگه فهمیدی و از پنجره خودتو پرت کردی پایین چی؟
    دخترا ریز خندیدن. بهار با چشمای گرد گفت:
    مگه راجع به چیه!؟
    روم رو کردم طرف پنجره:
    رسیدیم می‌گم.
    افتادیم تو جاده. مسیر که هموار شد بچه ها افتادن به جنب و جوش! دیگه فقط کرم بود که می‌ریختن و می‌خندیدن. ور ور حرف می‌زدن ماهم که دست کمی نداشتیم! خانم اسماعیلی که مسئولمون بود، موهاشو کند تا به زور ساکتشون کنه و با گذاشتن یه فیلم سرشون رو گرم کرد. دخترا نیم چُرتی هم زدن اما من نه، اصلا خوابم نبرد. چندباری اتوب*و*س ما با مال پسرا کنار هم قرار می‌گرفتن که با چشم دنبال اونا گشتم اما زیاد معلوم نبودن. بالاخره بعد از سه چهار ساعت تلق تلق سواری و حالت تهوع! به مقصد رسیدیم. با توقف اتوب*و*س خانوم اسماعیلی با صدای رسایی گفت:
    خانوما بیدار شید رسیدیم. پاشید جمع و جور کنید.
    مقنعه ام رو مرتب کردم و زدم به بهار که دهنش تو خواب باز مونده بود.
    -بهار.بهار پاشو.
    بهار گنگ گفت:
    ها؟
    حتی پلکم نزد. از جام بلند شدم:
    پاشو رسیدیم.
    کش و قوسی به خودم دادم که فریماه هم درحالی چشمش رو مالش می داد نگاهم کرد:
    تو نخوابیدی؟
    -نه. کمک کن اینا رو بلند کنیم، والا فقط ماییم که همیشه ازغافله عقبیم!
    بهار و فریماه بلند شدن و باهم گلسا و سودا رو بلند کردن.
    دیانا تو همون حالت اولش بود، هندزفری تو گوشش و سرش چسبیده بود به شیشه. این همه قارقار کردیم انگار نه انگار!
    صبرم سر اومد. بطری آب فریماه رو برداشتم و بی فکر پاشیدمش تو صورت دیانا! دیانا عین جن زده ها پرید هوا و دخترا زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفته بود اما نموندم، چون باید کلی هم جیغ جیغ های دیانا رو گوش می‌دادم. ساکم رو بلند کردم و با دو از اتوب*و*س زدم بیرون. خانم اسماعیلی داشت بچه ها رو راهنمایی می‌کرد. از دیدن محیط سبز رو به روم به وجد اومدم. وسط اون همه درخت و سبزه دوتا ویلای کوچولو کنار هم قرار داشتن انگار دو قلو بودن! که از قرار معلوم یکیش برای دخترا بود، یکیش برای پسرا. خانم اسماعیلی بلند گفت:
    دختر خانوما ویلای سمت چپ.
    چپ!؟ خب یعنی اینی که رو به رومه. هوم بد نیست. همین لحظه با ضربه محکمی که به پس سرم خورد با تعجب خم شدم به جلو.
    دیانا: دختره ی روانی، این چه حرکتی بود؟ نگفتی سنگ کوب می کنم!؟
    بهار و فریماه گرفتنش. با خنده گفتم:
    فدای سرم.
    بهار: بابا کشتیش، ولش کن.
    با دو ازشون دور شدم:
    بدویید بیاید دیگه، الان جا هم بهمون نمی‌رسه.
    سودا که انگار باور کرده بود گفت:
    عه واقعا!؟
    شونه هامو تکون دادم:
    چمی دونم. با این فس فس کردنای شما ممکنه شوتمون کنن بیرون... شانس نداریم که.
    گلسا و بهار غش غش خندیدن. سودا دهنش رو بست و دنبالم اومدن. وارد ویلای دخترونه امون که شدیم، یه سالن دراز تو دید بود که تهش به آشپزخونه و چندتا در و یه راه پله ختم میشد.
    دخترا با وسایلشون پخش زمین شده بودن! خانوم اسماعیلی اومد پیشمون و گفت:
    طبقه ی بالا چندین اتاق هست ،تقسیم بشید. ناهارتون هم حدود یک ساعت و نیم دیگه می‌رسه.
    تشکر کردیم و رفتیم طبقه بالا. چند تا از بچه ها که تنبلیشون می اومد اتاقای پایین رو برداشتن. طبقه ی بالا که رسیدیم،‌در دومین اتاق از سمت چپ رو باز کردیم و چپیدیم توش!
    گلسا با نیش باز دستاشو به هم سابید:
    آخ جون،‌این جام ور دل همیم!
    بهش خندیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    ساک رو انداختم پای دیوار و به طرف پنجره رفتم. پرده نازک رو کنار زدم که با دیدن دریای آبی شگفت زده داد زدم:
    وای این جا رو... بچه ها دریا و ساحل هم تو دیدرسه!
    تا اینو گفتم سودا و دیانا دویدن طرفم و چسبیدن به پنجره.
    سودا: وای ببینم. ای جونم.
    دیانا محو به دریا گفت:
    خدایا، چه‌قدر قشنگه.
    با قیافه ی لوچ شده نگاهشون کردم. ندید بدید بودن و نمی‌دونستما! فریماه از پشت سر گفت:
    حالا زیاد خودتونو نکشید، می ریم از نزدیک میبینید.
    بهار: آره به این که شک نکنید، ولی زیاد خودتونو نکشید!
    همه نگاهش کردیم و بعد یهو باهم زدیم زیر خنده.
    فریماه: حالا هی به من خورده بگیرید.
    بهار: آخه اینم جمله اس که می‌گی!؟
    گلسا: خب حالا ول کنید مردم از گرسنگی.
    -خب بیایید وسایلمونو درست کنیم و بریم پایین.
    موافقت کردن. بعد از جا دادن وسایلمون تو منطقه ی فرضیه خودمون که با کلی خط و نشون و مسخره بازی ساخته بودیم، از اتاق دل کندیم و رفتیم پایین. دخترا پخش و پلا مشغول حرف زدن بودن. معاونانی هم که باهامون اومده بودن، درحال رفت و آمد. پیشنهاد دادم بریم تو حیاط. بیشتر شبیه خونه باغ بود. سر سبز و دل‌باز. بین ویلای ما و پسرا هم یه دیوار نازک کشیده شده بود.
    بهار: فقط جون می‌ده نفس بکشی ها!
    سودا شیطون گفت:
    تو که نمی‌خواستی بیای!
    بهار تخس گفت:
    حالا هرچی!
    خندیدم و نشستم روی پله ها. دخترا هم کنارم قرار گرفتن.
    بهار یهو گفت:
    اصلا وایسا ببینم، خوب گفت سودا. این رایشٍ که باید دلیل اومدن منو بگه!
    خودمو زدم به اون راه و چشمامو درشت کردم:
    به من چه!؟
    بهار خیز برد برام که دخترا گرفتنش‌!
    بهار: منو حرص نده ها.
    ریز خندیدم:
    تو خودت دوست داری حرص بخوری.
    بهار عاصی گفت:
    بابا ما که الان تو چالوسیم، د بنال!
    -انگار خیلی دوست داری شوهر کنی ها!
    بهار گنگ گفت:
    هان!؟
    چشمامو ریز کردم:
    ببینم کلک نکنه خبر داری ولی دوست داری بشنوی!؟
    یهو جیغ زد:
    چی!؟
    قهقه زدم. می‌دونستم که روحشم خبر نداره از حرف دل فرزین ولی چه قدر حال می داد اذیتش کنی. وای خدا. بهار ل*بش رو گزید:
    حرف می‌زنی یا با نیشگون ریز ریزت کنم.
    دستامو به نشونه ی تسلیم بردم بالا:
    خیلی خب خیلی خب می گم.
    صدامو صاف کردم:
    اون روز که داشتم از پیش فریماه برمی‌گشتم، فرزین بهم زنگ زد.
    بهار خشک شد. سودا متعجب گفت:
    فرزین!؟
    سرمو تکون دادم.
    گلسا: نه بابا!
    دوباره کله امو تکون دادم:
    منم تعجب کردم که از کجا شماره امو اورده ولی شوک آور تر از این، حرفاش بودن.
    دیانا: مگه چی گفت؟
    زل زدم به بهار:
    اونم تو رو می‌خواد بهار.
    یهو باهم جیغ زدن:
    چی‌!؟
    گلسا: اون!؟
    دیانا: اون کوه غرور!؟
    سودا: اون که جز اخماش به هیچ چیز وابستگی نداره!
    خنده ام گرفت. فریماه با چشمای گرد گفت:
    یعنی اون روز که از پیش من رفتی اینا رو گفت!؟
    سر تکون دادم. رو کردم به بهار:
    تو نظرت چیه ب...
    با دیدن بهار که هنوز خشک مونده بود گفتم:
    عه چت شد؟ یعنی این‌قدر خوشحال شدی که رفتی اون دنیا؟
    اینو که گفتم تکونی خورد. آب دهنش رو قورت داد.
    بهار: تو چی گفتی!؟
    شونه هامو دادم بالا:
    همین که گفتم، دوتا دوتا خواستگار داری. بی‌چاره تو!
    بهار دوباره اب دهنش رو قورت داد و این بار اخم کرد:
    نخیرم. تند نرو ها، کدوم خواستگاری؟! اون با من لجه. این کاراشم از سر مسخره بازیه.
    -ولی رفتارای اون روزش اینو نشون نمی‌ داد. حداقل پنج لیتر عرق ریخت!
    دخترا زدن زیر خنده و بهار مات بهم نگاه کرد. نم یدونم چش شده بود. انگار مونده بود بین این که باور کنه یا نه؟! نگاهش عجیب بود. فهمش برام سخت بود. هنوز بهش نگاه می‌کردم که یهو گلسا سوت بلندی زد و شروع کرد به"بادا بادا مبارک بادا"خوندن. با این حرکتش دخترا غش غش خندیدن و همراهیش کردن. بهار حرصی حمله برد طرفش که گلسا از جاش جهید و این دو شروع کردن به دویدن دنباله هم. نمی‌دونم این ناز و اداش بود یا واقعا بدش اومده بود. اگه اونم دوستش داشت یا نداشت، به هرحال باید تصمیم می‌گرفت. داستانی به اسم"تصمیم بهار"!! هه هه.
    بهار با جیغ جیغ گفت:
    بس کنید، می‌کشمتون. بسه.
    از جام بلند شدم و همون‌طور که مانتوم رو می تکوندم گفتم:
    حالا عملیات حلال کردن خون این ها رو بذار برای بعد. بریم که شکم من سمفونیه.
    چرخیدم طرف ویلا که چشمم خورد به دیوار بین ویلا ها. از تو دیوار مربع های تو خالی هم بود که میت‌ونستی اون طرف رو ببینی.
    گلسا خودشو رسوند به دیوار و گفت:
    میگم بچه ها،‌به نظرتون دارن چه کار می‌کنن؟
    سرش رو جلو برد و از تو سوراخ های مربع ای اون طرف رو دید زد.
    گلسا: کاش می‌شد رفت اون طرف!
    زدم بهش:
    هو! چه هوایی شدیا.
    سودا به دیوار تکیه داد:
    بخوایمم نمی‌شه رفت اون طرف. خانم اسماعیلی مثل گرگ بالا سرمونه!
    دیانا: اوهوع، این یعنی تو هم دلت می‌خواد بری.
    گلسا:خب منم دلم تنگ شده.
    فریماه: این‌قدر؟
    گلسا: نمی‌دونی چه‌قدر خوبه که توهم بودی دوست داشتی همیشه کنارش بشینی. فقط بشینی و زل بزنی تو چشمای...
    نذاشتم ادامه بده و بازوش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.
    -خیلی خب تا باز نرفتی تو حس بیا بریم تو.
    بهار: آره والا چون بعید نیس پر در بیاره و بپره اون‌ور دیوار.
    شیطون نگاهش کردم که یعنی خودتم یه روزی بله! تا نگاهمو دید اخمی بهم کرد. با خباثت خندیدمو رفتم تو. بالاخره ناهار رسید و مشغول خوردن شدیم. بعد از اون هم عده ای رفتن چُرت ظهرانه بزنن. بعضی ها هم رفتن کنار دریا. ماهم برای چند روزی که اینجا بودیم برنامه ریختیم. برای هر ساعتش! خداروشکر زیادم بهمون گیر نمی دادن، پس مشکلی نبود. اون روز هم به بازی های گروهی و حرف زدن و کلی مشغله گذشت. شب این قدر همه خسته شده بودیم که بعد از شب زیاد ننشستیم و راهی اتاقامون شدیم تا استراحت کنیم.
    تنها یک بی خبری بود. اون هم اینکه پسرا کجا رو آباد کردن که خبری ازشون نبود!
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا