رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
یقه ام را گرفته بود و رهایم نمی کرد، یاد روزی افتادم که گوشه ی قهوه خانه ی عدنان سر به دیوار گذاشته بود و آرزوهایش را بر باد رفته می دید، پنجه هایش را به زور از دور گلویم باز کردم و گفتم:
_ تو ناموسم هستی...
سکوت کرد و کناری نشست:
_ کارت رو بگو...
بی مقدمه چینی سراغ اصل مطلب رفتم:
_ آدرس منوم رو میخوام.
سرش را بهت زده بالا آورد و پرسید:
_ منوم دیگه کیه؟
دکمه ی بالای پیرهنم را از شدت گرما باز کردم و گفتم:
_ منوم همونه که اون روز توی چادر و کنار ساحل فیس تو فیس تامِر ازش حرف می زدید.
وحشت زده آب گلویش را قورت داد:
_ خب که چی؟
یک پیت حلبی برداشتم و مقابلش نشستم:
_ خب که چی نداره...آدرسش رو میخوام.
کمی فکر کرد و جواب داد:
_ چرا فکر میکنی من آدرسش رو دارم؟
دست بردم و یک نخ سیگار از جیبم بیرون آوردم:
_ چون اون شبی که تو سوپرمارکت بودم خودت با یه کوپه به همراه منوم ملاقاتم کردی و مثلاً گروگان بودی.
فندک را روشن کردم و سیگارم را به آتش کشیدم:
آلا_ آره ولی اون شب طرف نقش منوم رو بازی کرد واگرنه کسی به ایشون دسترسی نداره.
پک عمیقی زدم و دودش را حلقه ای بیرون دادم:
_ یعنی باید حرفاتو باور کنم؟
شانه ای بالا انداخت و به طرف درب خروجی اتاق گریم رفت:
_ هر طور مایلی ولی اینو بدون منوم اگر بخواد با کسی ملاقات کنه به صورت ناگهانی میاد و کسی جز چند نفر معدود اونو نمیشناسن.
از جا بلند شدم و داد زدم:
_ تامر چی؟ تامر اون رو میشناسه؟
آلا به طرفم برگشت:
_ تامر ببو گلابی تر از این حرفاست...
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم:
آلا_ بهت پیشنهاد میکنم دنبالش نگردی!
_ چرا؟
موهایش را تل زد و خندید:
_ چون به دردسرش نمی ارزه داداچ.
_ داری تهدیدم میکنی؟
قهقهه ای زد:
_ چرا شما تندروها همش دنبال حاشیه هستید؟
_ راستی شیما جمال وقت مصاحبه میخواد!
یک تای ابرویش را بالا داد:
_ از تو خواسته پا درمیونی کنی؟
_ مثل اینکه...گویا.
پا روی پا انداخت:
_ بخاطر مشتی که زدی میخوای جبران کنی براش؟
لب هایم را کج و معوج کردم:
_ آره یه همچین چیزایی...حالا جوابش رو چی بدم؟
جای بند رکابی اش روی بازوهایش مانده بود:
آلا_ اگه واقعا خبرنگار بود قبول می کردم.
مشکوک پرسیدم:
_ پس چیه؟
شیشه دلستر را با گوشه ی در باز کرد:
_ متاسفانه جاسوسه.
این را گفت، شیشه ی جویس را مقابلم گذاشت و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    به محض دریافت پیغام کریم، خودم را به خانه ی شیخ رساندم، تاریک و روشن صبح بود که مقابل درب ورودی رسیدم و با انبوه خبرنگاران و مامورین امنیتی مواجه شدم، حال خودم را نمی فهمیدم تمامی اصوات در گوشم منعکس می شد و گنگ و نامفهوم به اطرافم نگاه می کردم.
    هنوز هم خبر ترور حسین را باور نداشتم و امیدوار بودم شایعه ای بیش نباشد اما با باز شدن در پشتی ساختمان و خروج برانکارد اموات، عرق سردی به بدنم نشست و زانوهایم سست شد، جنازه ای نحیف و لاغر زیر یک پارچه ی سفید پیچیده شده بود و شاگردانش اطراف او زار می زدند.
    وحشت زده به سمت جسد یورش بردم و یقه ی کریم را گرفتم:
    _ پس شما مفت خورها اینجا چه غلطی می کردید؟
    چشمانش کاسه ی خون بود و از شدت فریادم اطرافیان به طرفم چرخیدند، هادی خودش را وسط انداخت و ما را از یکدیگر جدا کرد، روی دو زانو نشستم و از اعماق وجودم فریاد کشیدم:
    _ نه...نرو شیخ...
    اما بی فایده بود، هادی و کریم شانه هایم را ماساژ می دادند و هم زمان با من گریه می کردند، نگاهم به قطره های خونی بود که ناجوانمردانه بر روی کفنش نقش بسته بود و احساس عطش را در من شعله ور می کرد. به کمک بچه ها روی پاهایم ایستادم و چند قلپ آب خنک نوشیدم اما بی تاثیر بود.
    حالت تهوع و سرگیجه رهایم نمی کرد، چند مامور امنیتی جنازه را داخل آمبولانس گذاشتند و جمعیت را از دور ماشین پراکنده کردند، کنار جوب آب رفتم و چند باری بالا آوردم، راغب دستمالی دستم داد و هادی از پشت ماساژم می داد، فکر آخرین ملاقات غم بارم با شیخ بدجور آزارم می داد، ای کاش نافرمانی نمی کردم، ای کاش بی احترامی نمی کردم و حرمتش را نگه می داشتم.
    به تیر چراغ برق گوشه ی کوچه تکیه دادم و لب زدم:
    _ کی این اتفاق افتاده؟
    کریم که از چشم هایش خون می بارید با گریه گفت:
    _ همین چند ساعت پیش...خانمش میگه بعد از خوردن شام رفته تو اتاق و گفته تا صبح کسی مزاحمش نشه اما وقتی برای نماز صبح خواستن بیدارش کنند دیدن ملحفه ی سفیدش غرق خونه.
    همیشه تخت خوابش بوی عطر می داد، اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و پرسیدم:
    _ با گلوله؟
    هادی سری به نشانه ی تاسف تکان داد:
    _ نه گویا با چاقو...
    جگرم از شنیدن این جمله آتش گرفت، بار دیگر به بطری آب هجوم بردم تا عطشم را بخوابانم، خبرنگارها با دیدن من به طرف ما حمله کردند که با سدِّ نیروهای امنیتی برخورد کردند، کریم جلو آمد و دستم را ملتمسانه نوازش کرد:
    _ از این به بعد مقتدای ما تویی جهاد...
    هادی هم دستش را روی دست ما گذاشت و پرسید:
    _ حالا تکلیف چیه جهاد؟ چه باید بکنیم؟ شش آوریل منتظر پیام توئه!
    نگاهم به قطره های آبی بود که آرام و بی صدا از روی پلک هایم می چکید و خاک مقابل پایم را گِل می کرد، نمی دانم چرا اما حس می کردم قتل حسین با موضوع منوم بی ارتباط نیست و مدام جمله ی دیشب آلا در گوشم زمزمه می شد:
    _ دنبال منوم نگرد...
    _ چرا؟
    _ به دردسرش نمی ارزه داداچ!
    باید این عوضی کرواتی را سرجایش می نشاندم، باید مصر را از شرِّ وجود این سگ نجـ*ـس پاک می کردم، بچه ها را کنار زدم و از جا بلند شدم:
    _ فعلاً به فکر یه مراسم آبرومند باشید تا بعد.
    کریم پشت سرم بلند شد و خودش را تکاند:
    _ یعنی چی داداش؟ یعنی میگی تو این اوضاع شیر تو شیر مملکت مراسم ختم بگیریم؟
    سرجایم ایستادم و دست هایم را مشت کردم، غضبناک به طرفش چرخیدم و بی ملاحضه بر سرش فریاد کشیدم:
    _ آره لعنتی باید مراسم ختم بگیریم، حرفیه؟
    به گوشه ای پناه برد و وحشت زده کِز کرد، یقه ی پیراهنم از شدت فشار و استرس پاره شده بود و چند دکمه ی بالا هم از جا در آمده بود، دست هایم را باز کردم و بر سر جمعیت خراب شدم:
    _ چیه؟ حرفیه؟ کسی هست که جیـ*ـگر مخالفت با حرف من رو داشته باشه؟
    حتی در میان نعره هایم هیچ کدام از نیروهای امنیتی تکان نخوردند، نفس ها در سـ*ـینه حبس شده بود و تنها هادی به زحمت چیزی گفت:
    _ اما وزارت کشور به دلیل اعتراضات مجوز مراسم ختم نمیده.
    نگاهی به جمعیت کت و شلواری که خوب به حرف هایم گوش می دادند انداختم و خطاب به خبرنگارها گفتم:
    _ برید به اربـاب هاتون بگید از مادر زاییده نشده کسی که جلوی این مراسم رو بگیره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    تابوت جلوتر از همه حرکت می کرد و جمعیت میلیونی تمامی خیابان های منتهی به میدان تحریر را احاطه کرده بودند، نفس از کسی در نمی آمد و به درخواست من، تمامی جمعیت، بی صدا، جنازه را تشییع می کردند، این خواست خود شیخ بود،
    همیشه دوست داشت بی سر و صدا شهید شود و بی صدا تشییع...
    حتی صدایی به شعار و تکبیر بلند نشد و این خود به وحشت حکومت اضافه کرده بود، تمامی سران لشکری و کشوری در مراسم حضور داشتند و تنها صدایی که به گوش می رسید، حرکت بالگردهای ارتش بر فراز میدان تحریر بود تا جمعیت، هـ*ـوس انقلاب دوباره به سرشان نزند.
    ابرهای سیاه باران زا بر روی بام قاهره پدیدار شد و چند لحظه بعد این غرش مهیب آسمان بود که سکوت جمعیت را شکست و اشک ها جاری شد، شیخ در خفقان به قتل رسیده بود و انگشت اتهام همه، دولت مرسی را نشانه می رفت، به خصوص که در مصاحبه ای موضوعات مهم تری را نسبت به قتل حسین شایسته ی رسیدگی می دانست.
    با صدای تکبیر فرد ناشناسی از میان مردم، آتش زیر خاکستر جمعیت شعله ور شد و به سمت ایستگاه مسئولین تیر اندازی کردند، بالگردهای ارتش به سمت ما می آمدند تا مردم را فراری دهند و عاملین تیر اندازی شناسایی شوند اما جمعیت میلیونی تظاهرات مانع از شناسایی آشوبگران می شد و عده ای از این شلوغی بهره ی خودشان را می بردند.
    مُرسی و هیئت همراهش توسط یک اتومبیل ضد گلوله از مراسم گریختند و ما ماندیم و یک جمعیت عصبانی...ارتش به رهبری ژنزال سیسی مدام به سوی مردم تانکر آب باز می کرد و هر از گاهی از گاز اشک آور استفاده می نمود.
    آسمان بار دیگر روشن شد و ابرهای سیاه غرش مهیب دیگری کردند، اژدها زنده شده بود و می خواست قاهره را با تمام جمعیتش ببلعد، کریم خودش را از میان مردم به من رساند و هفت تیری گوشه ی کتم پنهان کرد:
    _ این باشه لازمت میشه...من و هادی جلوی تابوت حرکت می کنیم و تو پشت جنازه رو رهبری کن.
    روی تریلی حاوی جسد پریدم و به زحمت و با علامت دست راهی برای حرکت کامیون باز کردم، شدت باران زیاد شده بود و جمعیت زیادی بر اثر درگیری با ارتش جان خودشان را از دست داده بودند، تریلی آرام و سلانه کنار خیابان رفت و گوشه ی جدول ایستاد.
    به کمک بچه ها تابوت را پایین آوردیم و به طرف قبرستان قاهره رفتیم، هوا رو به تاریکی می رفت و خورشید بر کرانه نشسته بود، رنگ نارنجی شفق بر روی اهرام ثلاثه ی مصر خودنمایی می کرد و همچنان صدای توپ و تانک به گوش می رسید.
    ارتش برای کنترل جمعیت، مستقیماً وارد عمل شده بود تا عده ای اخلال گر را سر جای خودش بنشاند اما شش آوریل بی توجه به این درگیری ها به تشییع پیکر شیخ پاکش می پرداخت، ورودی قبرستان با چند گروه تانک سوار ارتش مواجه شدیم که راه را به رویمان بسته بودند.
    کریم جلو آمد و اخم کرد:
    _ حالا چیکار کنیم؟
    هادی کنارم ایستاد:
    _ بچه ها تو رو خدا قاطی نکنید، خون این همه جوون میفته گردن ما...به والله خود شیخ به این کشت و کشتار راضی نیست!
    هردو را کنار زدم و به طرف ارشد آن ها حرکت کردم:
    _ بذارید ببینم حرف حسابشون چیه؟
    کریم_ جهاد تنها نرو...
    هادی_ بذار ما هم باهات بیاییم.
    با علامت دست به همگی فرمان ایست دادم و با قدم هایی محکم و آهسته به سمت تانک های ارتش رفتم، سیسی با دیدن من خودش از اتاقک نگهبانی بیرون پرید و به طرفم آمد:
    _ داری چه غلطی می کنی جهاد؟ خون این همه جوون گردن تو و اون شیخ از خدا بی خبرتونه.
    از شدت عصبانیت آب دهانم را روی زمین پرت کردم و فریادم زدم:
    _ ما چیکار به شما داشتیم؟ ما فقط می خواستیم رهبرمون رو تشییع کنیم.
    درجه ها و مدال هایش کَنده شده بود و این حکایت از شدت درگیری های میدانی داشت:
    _ دیگه می خواستید چه غلطی کنید؟ داشتید رئیس جمهور رو می کشتید لعنتی ها...
    دست روی مدال هایش کشیدم و لب زدم:
    _ کم مثل سگ برای این دولت دُم تکون بده جناب سیسی، مُرسی نشون داده خرش که از پل بگذره به هیچ ارتشی رحم نمی کنه، مگه ندیدی چطور با اسطوره ی ارتش مصر رفتار کرد؟ طنطاوی رو بعد از سی سال خدمت صادقانه به ملت مصر انداخت گوشه علفدونی تا درس عبرتی باشه برای تو و امثال تو.
    آب گلویش را به زحمت قورت داد و صورتش را از آب باران پاک کرد، گویا حرف هایم در ذهنش موثر واقع شده بود که به فکر فرو رفت و ادامه دادم:
    _ کارش که با تو تموم بشه مثل یه دستمال نجـ*ـس میندازتت سطل آشغال!
    انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و گفت:
    _ مراقب حرف زدنت باش جهاد، تو حق نداری با یک مقام بلند پایه ی ارتش اینطور رفتار کنی؟ توهین به درجه ی من، توهین به تمدن چندهزار ساله ی مصره...حیف که دستور دارم مراعاتتون رو کنم واگرنه...
    انگشتش را گرفتم و پایین آوردم:
    _ واگرنه چی؟ هان؟ دوست دارم بدونم میخوای چه غلطی کنی؟ تو و امثال تو فکر کردید کی هستید که به روی مردم توپ و تانک می بندید؟ امثال تو به پشتوانه ی این مردم بالا اومدن واگرنه هممون باید گوشه ی زندان های مبارک خاک می خوردیم.
    سکوت کرد و کنار رفت، جمعیت با خوشحالی تابوت را حرکت دادند و به طرف قبرستان راهی شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    بی اعتنا به اخبار و حواشی روزهای اخیر، در ایوان خانه نشسته بودم و سیگار می کشیدم، هضم ترور شیخ به قدری برایم گران و سنگین تمام شده بود که روزی یک پاکت به راحتی دود می کردم و زندگی به تاراج رفته ام را حراج می ساختم.
    آن روزها، تنها نشستن در حیاط قدیمی خانه و مرور خاطرات نه چندان دور آلا و اسما روحم را آرام می کرد و به این می اندیشیدم چه می شد اگر دو سال پیش وارد روابط عاشقانه با یاسین نمی شدم؟ چه می شد اگر شامل عفو حسنی مبارک نمی شدم و سال های سال در گوشه ی علفدونی باقی می ماندم و آب خنک می خوردم؟
    گویا آزادی من از زندان شروع حرکت دومینو وار سقوط سلطنتی بود که قرن های قرن سایه ی سنگین فراعنه ی اهرام را به یدک می کشیدند و چه جالب که در هرجای این کره ی خاکی همیشه عده ای نقش کاهنان معبد آمون را بازی می کردند!
    ای کاش می رسید روزی که همه ی این ریاکاران را دست بند به دست راهی زندان زاویرا می کردم تا یک مملکت را از لوث وجودشان پاک کنم.
    با صدای زنگ در به ناگاه از جا پریدم و لبه ی ایوان آمدم:
    _ کیه؟
    اما جوابی نشنیدم، با عجله پله ها را دوتا یکی کردم و بی توجه به سر و وضع نه چندان جالبم مقابل در رفتم، برای لحظه ای خشاب اسلحه ام را چک کردم و مجدداً پرسیدم:
    _ کیه؟
    صدای نرم و نازک زنانه ای از پشت در پاسخ داد:
    _ نترس جهاد، منم...
    اسما؟ چطور چنین چیزی امکان داشت؟ با باز شدن در و قامت بستن چهره اش در چهارچوب‌ آن شکم به یقین پیوست:
    _ تو؟
    پوزخند معنا داری زد و شانه ای بالا انداخت:
    _ اجازه هست؟
    یک کت خز روباه مانند مشکی به همراه یک شلوار جین آبی به تن داشت، دسته گل مشکی خوش عطری به رسم تسلیت با خود آورده بود و با کنار رفتن من از مقابل درب ورودی، داخل حیاط شد، سوتی زد و دور خودش چرخید:
    _ اوه له له...این گل ها رو خودت کاشتی؟
    سرد و بی روح نگاهش کردم و جواب دادم:
    _ آره از بیکاری بهتره.
    پشت بندش وارد راه پله ها شدم و پرسیدم:
    _ راه گم کردی؟ چه عجب از این طرفا؟ جای دیگه می خواستی بری تو مسیرت بودیم یا اینکه اشتباه در زدی؟
    سرپا کنار مبل ایستاده بود و حرف هایم حسابی به دک و پزش برخورده بود:
    _ اجازه میدی بشینم یا میخوای از راه نرسیده ما رو ببندی به رگبار؟
    با علامت دست به او تعارف زدم و دست به سـ*ـینه ایستادم:
    _ اَمرتون؟
    نگاهی به سر و کله ی ژولیده و ریش های نامرتبم انداخت و گفت:
    _ تو نمیخوای بشینی؟
    سری به نشانه ی نفی تکان دادم و به طرف آشپزخانه رفتم:
    _ چای یا قهوه؟
    همان طور که خانه را با چشمانش وجب می زد تا حس کنجکاوی اش برای این چند وقت ارضـ*ـا شود پرسید:
    _ تنهایی؟...چای لطفاً!
    دو فنجان از جا ظرفی برداشتم و داخل سینی گذاشتم:
    _ توقع داشتی با کسی باشم؟
    لحن صدایش به وضوح تغییر کرد و ادامه داد:
    _ چه خبرا؟ کم پیدایی؟
    فنجان ها را داخل نعلبکی گذاشتم و گفتم:
    _ خبرها که دست شماست...بعد از شهادت شیخ، دست و دلم به هیچی نمیره.
    قوری را از روی سماور برداشتم و فنجان ها را پر کردم:
    اسما_ نمی خوای یه توییت کنی مردم برن داخل خونه هاشون؟ بابا مردیم از بس کشته دادیم، سربازهای ارتش همه دارن فرار می کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    با سینی چای به پذیرایی برگشتم و مقابلش نشستم:
    _ فکر می کردم کار مهم تر از این حرفا داری که تا اینجا اومدی!
    شالش را باز کرد و روی شانه اش انداخت:
    _ کار مهم تر از مصالح مملکت؟
    چندباری زیر لب زمزمه کردم:
    _ مصلحت...مصلحت...مصلحت...نفرمایید مصلحت بفرمایید منفعت...ما اگه نخوایم در مسیر مصلحت اندیشی شما حرکت کنیم باید کیو ببینم؟
    با باز کردن گُلِ سرش، عطر خاصی در فضا منتشر شد:
    _ دست از لجبازی بردار جهاد، همه ی ما از مرگ حسین ناراحتیم و داغ دار، اما این ناراحتی چیزی رو عوض نمیکنه، ما باید به فکر آینده باشیم، آیندگان چشمشون به راه ماست.
    حالم از حرف های بی سر و تهش به هم می خورد:
    _ ناراحتی تو به چه درد من میخوره وقتی قاتل زنجیره ای راست راست داره تو این مملکت راه میره و می چره و دولت شما هم هیچ مسئولیتی رو گردن نمی گیره.
    قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و دفاع کرد:
    _ دولت ما مسئولیت گردن نمی گیره؟ جناب مرسی فرمودند با عاملین این حادثه ی تلخ به اَشَدِّ مجازات برخورد میشه. نگفتن؟
    فنجان چای را روی میز کوبیدم و فریاد زدم:
    _ از طرف من به جناب مُرسی سلام برسونید و بگید شش آوریل از این قولا زیاد شنیده اما دیگه کاری از دستش برنمیاد برای شما و اطرافیانتون انجام بده.
    انگشت اشاره اش را بالا آورد و پرسید:
    _ پس تکلیف این مردمی که تو خیابون تحصن کردن چی میشه جهاد؟
    از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم:
    _ من مسئولش نیستم، برید بشینید فکر کنید ببینید کجا پاتون رو کج گذاشتید که علیه تون شدن.
    بلند شد و به طرفم دوید:
    _ اما تو می تونی متقاعدشون کنی برگردن خونه.
    دستم را از لای دستش بیرون کشیدم:
    _ اما من این کار رو نمی کنم.
    اسما_ چرا؟
    تلخ خندی زدم:
    _ چون میشم شریک دزد و رفیق قافله.
    دست هایم را گرفت:
    _ اما اینطوری انقلاب مون شکست میخوره.
    لب گزیدم:
    _ بهتره بگید انقلابتون...شما همه ی گروه ها رو حذف کردید.
    اسما_ اما ما با هم شروع کردیم جهاد...
    _ ولی با هم ادامه ندادیم.
    اشک در چشم هایش حلقه زد:
    _ من می دونم تو پشت من رو خالی نمی کنی.
    طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم و از این رو فریاد زدم:
    _ مگه تو پشت من ایستادی؟ مگه تو پشت من رو خالی نکردی؟ تو سخت ترین روزهایی که بهت احتیاج داشتم گذاشتی رفتی حالا چطور انتظار حمایت داری؟
    چهره اش از حالت التماس به حالت کینه تبدیل شد:
    _ صدبار بهت گفتم مسائل زندگی رو با کار قاطی نکن.
    به طرف درب خروجی رفتم و آن را باز کردم:
    _ لطفاً با احساسات من بازی نکن خانم محترم، جناب مُرسی هم هر وقت قاتل پدرم رو پیدا کرد، قاتل حسین رو هم پیدا میکنه، انقدر وعده ی سر خرمن به مردم ندید و شما هم لطفا از زندگی من برید بیرون.
    از در خارج شدم و با فین و فین جواب داد:
    _ میرم ولی این رو بدون اگه انقلاب شکست بخوره هرگز نمی بخشمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    آن شب بنا به گفته ی اسما توییت کردم...توییت کردم و علی رغم میل باطنی ام مردم و به خصوص شش آوریل را به خانه هایشان راندم، نمی خواستم آتو دست دشمن بدهم، نمی خواستم تاریخ از من لحظاتی به یادگار بگذارد تا موجب ننگ آیندگان شوم.
    با چشمانی پر اشک و دست هایی لرزان، یاسین را بدرقه کردم و به اتاقم برگشتم، صندلی را عقب کشیدم و پشت مانیتور کامپیوتر نشستم و این چنین تایپ کردم:
    (( مردم شریف انقلابی مصر و ملت بزرگ همیشه در صحنه، پیرو اتفاقات اخیر لازم می دانم تا بار دیگر یک دل و یک صدا شویم و بهانه دست دشمن ندهیم، از این رو عاجزانه از شما تقاضا دارم کمال همکاری را با نیروهای امنیتی کشور انجام داده و به خانه هایتان باز گردید تا بار دیگر آتش فتنه را در نطفه خفه کرده و طلایه دار خاورمیانه بمانیم...
    و من الله توفیق...جهاد ماهر...یک ژوئیه ۲۰۱۳))
    دکمه ی سند را زدم و اشک هایم جاری شد، دکمه ی سند را زدم و قلبم از جا در آمد، دکمه ی سند را زدم و چهره ی شهدای مقاومت و در راس آنها شیخ حسین و نبیل در مقابل چشم هایم جان گرفتند.
    کامپیوتر را خاموش کردم و خودم را به روشویی رساندم، شیر آب را باز کردم و برای لحظاتی چهره ی پدرم در آینه ی بخار گرفته ی آن نقش بست:
    _ داری چیکار می کنی جهاد؟
    وحشت زده به طرف صدا چرخیدم اما کسی نبود، با عجله چند مشتی آب به صورتم پاشیدم و کسی کنار گوشم زمزمه کرد:
    _ مگر قرار نشد سر خون نبیل با کسی معامله نکنی؟
    فریاد زدم:
    _ من با کسی معامله نکردم! فقط از مردم خواستم از انقلاب شون حراست کنند.
    جسد حسین و کفن خونینش در زیر دوش آب نمایان شد:
    _ از کدوم انقلاب حرف می زنی جهاد؟ انقلابی که برای رسیدن به اهدافش نیروهای خودش رو هم ترور میکنه.
    با صدای بانگ اذان از خواب پریدم، انقدر همه چیز طبیعی جلوه کرده بود باور نمی کردم خواب دیده باشم اما حقیقت بود، من بعد از توییت کنار تخت دراز کشیده بودم و تمامی صحنه های روشویی را روح من اجرا کرده بود.
    شتاب زده به طرف دستشویی دویدم اما خبری از جسد و نبیل و پدرم نبود، سرم به شدت درد می کرد و وضویی گرفتم، شیخ همیشه می گفت لحظاتی قبل از اذان صبح می توان مکاشفه کرد و رویای صادقه دید و من دیده بودم، من به چشم خود دیده بودم که در حق این مردم خــ ـیانـت کردم و بخاطر عشق اسما توییتی ناجوان مردانه زدم.
    اما چه می شد کرد؟ کار از کار گذشته و من بی آبرو رو به قبله و مقابل خدا ایستاده بودم، قامت بستم اما همچنان در خود احساس شرم و گـ ـناه می کردم، رکوع رفتم اما زانوهایم توانایی نداشت و سست شده بود و سجده کردم اما برای چه کسی؟
    با تمام شدن نماز و سلام دادن آن، صدای انفجار مهیب و پشت بند آن تکبیر گروهی از مردم، قاهره را لرزاند، سراسیمه پشت کامپیوتر دویدم و خبر گزاری ها را چک کردم، صبح قاهره به نقل از شیما جمال نامه ای را از محمد مُرسی خطاب به شیمون پرز، رهبر اسرائیل فاش کرده بود و همین موجب خشم هواداران او و سایر احزاب باقی مانده در مصر شده بود.
    ***
    جمعیت را نمی شد کنترل کرد، مردم انقلابی از در و دیوار کاخ عابدین بالا می رفتند و به مرسی و طرفدارهایش ناسزا می گفتند حتی من...حتی من قربانی هـ*ـوس های خام و زودگذر جوانی ام به اسما شده بودم و انقلابی های شریف به رهبری کریم و هادی عکس های مرا آتش می زدند.
    با هودی سیاه رنگی تغییر چهره داده و زیر سایه درخت نخلی پنهان شده بودم، من دیگر روی مواجه شدن با این مردم را نداشتم، مُرسی در نامه ی خود از شیمون پرز و اسرائیل به عنوان دوست قدیمی و رفیق گرمابه و گلستانش یاد کرده بود و انقلابی ها مرا بابت توییت شب گذشته به زد و بند با هیئت دولت و یاسین ها متهم کرده بودند.
    از کنار پوستر های آتش گرفته ام گذشتم و به مترسک های اهانت آمیز مردم نسبت به خودم نگریستم، انقلابی ها من، مُرسی و نوال را در یک ردیف می دیدند و این واقعاً درد آور بود. سر کوچه رسیدم اما خانه ی اجدادی ام توسط مردم محاصره شده بود و پیامکی دریافت کردم:
    (( منوم: گفته بودم با من در نیفت...نگفته بودم؟))
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    می دانستم همه ی آتش ها از گور او بلند می شود اما نمی دانستم کجاست؟ بنابراین تصمیم به قتل منوم و اطرافیانش گرفته بودم و سر نخی جز نوال نداشتم، نامه ی محمد مُرسی به شیمون پرز و خاطره ی افتادن من از روی تراس و عهد عتیق موسی می توانست جزئیات مهمی از این پرونده را برایم رو نمایی کند.
    آن شب را تا صبح در یکی از پارک های قاهره گذراندم و در زیر پوشش یک رُفتگر و در سایه ی نقاب نفاق، مردمی را تماشا می کردم که عصبی و غضبناک به اموال دولتی کشور آسیب می زدند و کسی یارای مقابله با آنها را نداشت.
    ارتش به رهبری سیسی و طی یک بیانیه از مردم خواسته بود آرامش خود را حفظ کنند و در ازای آن دولت را مکلف کرده بود تا به خواسته ی مردم تن دهد واگرنه ظرف چهل و هشت ساعت خودش دست به کار خواهد شد.
    آن روزها بچه تر از آنی بودم که بفهمم این اولتیماتم ارتش به معنای آغاز یک کودتاست اما حقیقت این بود که منوم مهره هایش را برای سرنگونی انقلاب ما به خوبی چیده بود و من ناخواسته پای در دام شیطانی این شیاد حقه باز گذاشته بودم.
    برای پیدا کردن نوال مقابل سفارت اسرائیل رفتم اما آنجا هم آتش گرفته بود، آن روزها به هرکس و هرچیز پناه می بردی اثری جز سیاهی و دود و تباهی نصیبت نمی شد، هیئت دولت فراری بود و ارتش کنترل اوضاع را به دست گرفته بود.
    تانک های سیسی از هر سو میدان تحریر را احاطه کرده بودند و به طرف کاخ عابدین هجوم می بردند، مرسی داخل قصر بود و ناباورانه از کنار پنجره ی اتاقش مردم را به آرامش فرا می خواند اما جمعیت انقلابی پشت به پشت ارتش و برای فتح دولت او پای در رکاب سیسی گذاشته بودند.
    می خواستم بروم و جلوی تانک ها دراز بکشم و بگویم نکنید...با آینده ی مملکت خودتان بازی نکنید اما چه کسی از من حرف شنوی داشت؟ اسم من جزءِ خائِنین به وطن در لیست سیاه خودنمایی می کرد و عاقلانه آن بود که جان خود را بر می داشتم و از این کشور می گریختم اما با وجدانم چه می کردم؟
    عصبی به خیابان پشتی کاخ رفتم تا اوضاع را کنترل کنم اما نگاهم به کوپه ی مشکی ضد گلوله ای افتاد که بی صدا و مشکوک از کنار یکی از پارکینگ های قصر خارج شد و مثل موشک به سمت هدفی نامعلوم شلیک شد.
    مردم انقلابی درگیر تر از آنی بودند که به این ماشین شک کنند و منی که از فاصله ی دور جنبش آنها را زیر نظر داشتم متوجه اوضاع غیر عادی این اتومبیل شدم، بی محابا روی اولین موتور پارک شده ی کنار خیابان پریدم و کوپه ی مورد نظر را تعقیب کردم.
    اتومبیل خارج شده از نهاد ریاست جمهوری مقابل ساختمان ارتش ترمز زد و پیتر از پله های وزارت دفاع پایین آمد و در میان گروهی از محافظینش به طرف کوپه حرکت کرد و سوار شد، اتومبیل مشکی رنگ با سرعت باور نکردنی از جمع جدا شد و راه کمربندی شهر را پیش گرفت.
    صدای الله اکبر تظاهرکنندگان از زبان نمی افتاد و من بی اعتنا به بازی تاج و تخت منوم، سعی در تعقیب سر نخ مورد نظر داشتم، این بار کوپه مقابل ساختمان وزارت امور خارجه ایستاد و نوال با یک عینک دودی نیمه آفتابی و یک لباس تقریباً مبدل از محافظینش جدا شد و به اتومبیل سیاه رنگ پیوست، زنگ های خطر یکی پس از دیگری در گوشم به صدا در آمدند اما هرچه کردم نتوانستم ارتباط یک ارتشی و یک دیپلمات را بفهمم؟
    دفعه ی پیش هم آن دو را سر یک میز مذاکره در کافه شکار کرده بودم اما این بار فرق می کرد، این بار تفاوت داشت، خوب می دانستم اَسراری در این ملاقات نهفته است بنابراین به سرعت موتور کراس اضافه کردم و سایه به سایه به تعقیب شان پرداختم.
    دولت مرسی سقوط کرده بود اما آن دو، بی خیال، به سمت خروجی ها شهر پناه می بردند و تمام ایست بازرسی ها را در کمال ناباوری رد می کردند، اگرچه ارتش حکم عدم خروج چهره های لشکری و کشوری را از قاهره صادر کرده بود اما آن دو...
    به ناچار موتور را راهی جاده های فرعی کردم و از کنار اتوبان و بعد از ایست بازرسی عوارضی بالا آمدم، درست در همان لحظه کوپه ی مشکی به سرعت باد از مقابل چشمانم گذشت و من خدا را شکر کردم که آن ها را گم نکرده بودم.
    باک بنزین را چک و خشاب اسلحه ام را پر کردم، اتومبیل مورد نظر به طرف اسکندریه می راند و من با تمام وجود دنبالشان می کردم و از ته دل می خواستم تا این راه به منوم ختم شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا