کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 39"






وا رفت آروم گفت:باشه.
و یهو گفت:فردا بعد عقد تلافی میکنم.
و با حرص گفت:من نمیدونم چه صیغه ی، عقد رو تو روزی عروسی گذاشتن.
آروم خندیدم و رفتم سوار شدم.
تا ماشین حرکت کرد.
ویدا با ذوق گفت:یه آهنگ بزار فرهاد.
فرهاد نگاهی به من انداخت:تقدیم به تو
و آهنگ رو پلی کرد.

با پخش آهنگ، روژا و ویدا همزمان با هم گفتن:اوهو.
روژا:ولی دختر خاله ات؟
فرهاد با خنده گفت:نه دیگه، تا وقتی من به عمو، میگم عمو. روژان هم دختر عمومه.
شیرین با هیجان گفت:همینه

*دختر عمو، عماد*

*ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻧﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﯽ
ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﯽ
ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﯾﯽ
ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﻋﺸﻮﻩ ﻧﯿﺎ ﭼﻘﺪ ﺑﻼﯾﯽ
ﺁﺥ ﺑﻬﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ*

با لبخند روی لبم به نیم رخه فرهاد نگاه کردم.
دستمو دراز کردم و روی دستش گذاشتم.
برگشت سمتم:نمی رقصی؟
با این حرفش به خنده افتادم.

*ﺑﻬﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺎﻫﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ
ﺗﮑﺴﺖ ﺁﻫﻨﮓ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻋﻤﺎﺩ
ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﺤﺒﺘﻪ
ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺣﻘﯿﻘﺘﻪ*

برگشتم سمته ویدا ، روژا و شیرین
داشتن می رقصیدن.
با ذوق گفتم:منم اومدم.
و از همون جلو پریدم پشت ماشین.

*ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺑﺎ ﭼﺸﺎﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺍﺳﯿﺮﻡ
ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ ﻫﻢ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ*

دست هامون تو هوا به رقـ*ـص در اومده بود.
و هی به سمته راست و چپ می رفتیم.
ماشین میلاد بهمون رسید.
رهام با خنده گفت:فرهاد دیونه نشدی؟

*ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻧﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﯽ
ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﯽ
ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﯾﯽ*

فرهاد با خنده گفت:نه عالیه، میخوای بیا.
میلاد در حالی که رانندگی میکرد سرشو از ماشین بیرون اورد.
داد زد:آهای مرد، داداشم داره ازدواج میکنه.
لبخندی روی لبم نشست

*ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﻋﺸﻮﻩ ﻧﯿﺎ ﭼﻘﺪ ﺑﻼﯾﯽ
ﺁﺥ ﺑﻬﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ
ﺑﻬﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺎﻫﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮ*

یهو ویدا با لحن نگرانی داد زد:برو داخل میلاد، الان تصادف میکنی.
همزمان آهنگ قطع شد.
من، روژا، شیرین
و فرهاد که ماشینو نگه داشته بود. برگشتیم سمته ویدا.
ویدا که انگار تازه به خودش اومده بود.
هول شد و گفت:خب تصادف میکرد، فردا عروسیتون خراب میشد.
و سریع گفت:البته دور از جونش؟
تعجبمون بیشتر شد.
با حرص گفت:اه زرمار اینجور نگاه نکنید.
و زد به شیرین:پیاده شو رسیدیم.
شیرین با شیطنت نگاهی به ویدا انداخت و پیاده شد.
ویدا که پیاده شد.
روژا آروم گفت:عروس بعدی مشخص شد.
ریز خندیدم. و از ماشین پیاده شدم.
به پارک رو به روم نگاه کردم.
وارد که شدیم.
با ذوق گفتم:بریم بازی.
ویدا هم با ذوق گفت:ترن.
ذوقم کور شد.
روژا با دیدن قیافم با خنده گفت:ویدا قیافشو؟
میلاد با شک گفت:میترسی روژان؟
به فرهاد نگاه کردم و سریع گفتم:نه.
حس کردم لبخند محوی رو لبش نشست.
رهام:پس بریم بلیط بگیریم.
شیرین:وای من میمیرم واسه ترن.
رهام:نمیر فعلا وقتش نیست.
شیرین پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد.
ویدا و روژا ریز خندیدن.
فرهاد آروم دم گوشم گفت:میخوای ما نریم؟
دلم میخواست بگم نریم، اما میترسیدم مسخرم کنه.
آروم گفتم:نه بریم.
فرهاد با شک نگام کرد.
دستمو گرفت:باشه.
نمیدونم یخی دست هامو حس کرد یا نه.
ولی واقعا ترسیده بودم. از بچگی از ارتفاع زیاد میترسیدم.
رهام اومد:بیاید بلیط گرفتم.
-من و روژان نمیایم؟
همه با تعجب برگشتن سمته فرهاد
میلاد:چرا؟
شیرین:داداش تو که..
فرهاد پرید وسط حرفش:شیرین!
با این حرفش ساکت شد.
گیج به فرهاد نگاه کردم.
که گفت:بدم میاد از بازیش، حالم بهم میخوره وقتی میره بالا.
ویدا:خب فرهاد تو نمیای، بزار روژان بیاد.
فرهاد نگاهی به من انداخت:نه، روژان پیش من میمونه. شما برید؟
دیگه کسی چیزی نگفت و رفتن سمته بازی.
برگشتم سمته فرهاد:چرا نرفتیم؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:گفته که حالم بهم می..
-چون من میترسم نه؟
برگشت سمتم تو چشم هام خیره شد:نه.
تو چشم هاش خیره شدم و آروم گفتم:سردی دستامو حس کردی؟
-نه
-دروغ میگی
جدی گفت:نه
-من میترسم از ارتفاع و تو اینو میدونستی؟
روشو برگردوند:نه روژان. بریم یه بازی دیگه.
و خودش زودتر رفت.
لبخندی رو لبم نشست.
این کارش باعث شد بیشتر از قبل عاشقش بشم.
دنبالش رفتم.
به ماشین بازی اشاره کرد:بریم؟
با ذوق گفتم:عالیه، بریم......


از ته دل جیغی کشیدم و خودمو بیشتر تو بغـ*ـل فرهاد قایم کردم
جیغ زدم:فرهاد کی تمام میشه؟
دستشو دورم حلقه زد:داره تمام میشه.
صدای جیغ های ویدا، روژا و شیرین هم میومد.
ویدا داد زد:خدا لعنتت کنه با این بازی انتخاب کردنت میلاد.
سرمو بالا آوردم.
با دیدن اشیای ترسناک رو به روم دوباره سرمو تو سـ*ـینه فرهاد قایم کردم.
-فرهاد تو رو خدا بگو تند تر برو.
از لرزش شونه هاش متوجه شدم داره میخنده.
با حرص زدم رو پاش:نخند، کوفت....
-تمام شد.
سرمو بالا آوردم.
قطار نگه داشت. سریع پریدم پایین.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 40"





    با حرص به میلاد نگاه کردم.
    با خنده گفت:چیه؟
    چشم غره ی بهش رفتم:کوفت.
    خندش شدت کرد.
    رهام هم باهاش خندید.
    فرهاد به ساعت نگاه کرد.
    آروم پرسیدم:ساعت چنده؟
    برگشت سمتم:1.
    سریع گفتم:بچه ساعته 1، بریم دیگه.
    شیرین:زوده؟
    فرهاد جدی گفت:شیرین؟زوده واقعا؟
    شیرین سریع گفت:نه، بریم.
    خندم گرفت.
    روژا آروم گفت:جونم جذبه.
    رهام:خب بریم دیگه.
    سمته ماشین ها رفتیم.


    *******

    با صدای مامان چشم هامو باز کردم.
    -روژان!
    آروم چشم هامو باز کردم:هوم؟
    -پاشو،الان فرهاد میاد دنبالت.
    چشم هامو کامل باز کردم.
    با دیدن مامان دوباره بغض تو گلوم نشست.
    نشستم سرجام. دستامو باز کردم.
    مامان هم انگار منتظر بود. نشست و بغلم کرد.
    دوباره گریم گرفت.
    بعد از چند دقیقه، مامان روی سرمو بوسید.
    و از بغلم بیرون اومد.
    اشک هاشو پاک کرد:پاشو، آماده شو.
    و رفت بیرون.
    درحالی که گریه میکردم. بلند شدم.
    لباس هامو عوض کردم.
    و نشستم رو تخت. در باز شد. و روژا وارد اتاق شد.
    با دیدن قیافم اخمی کرد:دوباره گریه کردی؟ پاشو ببینم الکی گریه نکنه. پاشو فرهاد اومد.
    لبخندی به روش زدم. بلند شدم.
    گونه بــ..وسـ...ید.
    -باشه عزیزم.
    بوسم کرد.
    لباس عروس و کفش هامو برداشتم،و
    همراه هم از اتاق بیرون اومدیم.
    فرهاد توی حال منتظرم بود.
    با دیدنم لبخندی زد.
    مامان:بچه ها بیاید صبحانه بخورید بعد برید.
    وارد آشپزخونه شدیم.
    با دیدن بابا بغض تو گلوم نشست.
    نگاهش به من افتاد.
    لبخندی به روم زد:بیا اینجا گل بابا.
    سمتش رفتم،و محکم بغلش کردم.



    ********
    -خب تمام شد. باز کن چشم هاتو عروس خانوم.
    چشم هامو باز کردم.
    خانوم طاهری آریشگر گفت:همونجور که خواستی،بیشتر گریمت کردم تا آرایش.
    تو آیینه نگاهی به خودم انداختم.
    آرایشم ساده بود. و بیشتر گریم شده بود صورتم.
    خط چشمی که خیلی ظریف به چشم هام کشیده شده بود.و سایه ی مشکی و طوسی خیلی کمرنگ.
    رژ گونه آجری رنگ، و رژ مایع قهوه ی.
    موهامو هم بـرده بود یه طرف، و بافته بودشون.
    چتر یهامم رو کج ریخته بود سمته راست صورتم. و چند تار هم سمته چپ انداخته بود.
    لبخندی زدم:ممنون.
    و از روی صندلی بلند شدم.
    با کمک خانوم طاهری لباس عروس رو تنم کرد.
    با لبخند روی لبش بهم خیره شد:خیلی قشنگ شدی، اولین عروسم بودی که خواستی بیشتر گریمت کنم تا آرایش.
    لبخندی به روش زدم:ممنونم.
    زنگ در اومد.
    -چه به موقعِ.
    تارا درو باز کن.
    پشت سرم ایستاد، و تور رو درست کرد.
    دنباله ی تو خیلی بلند بود و از همینش خوشم اومده بود.
    صدای ویدا، روژا و شیرین اومد.
    و یهو هر 3با هم اومدن داخل.
    با دیدن من ساکت شدن.
    شیرین؛اوهه.
    ویدا:چیشش!
    روژا با لحن باحالی گفت:بن بلد نیشتم. *من بلد نیستم*
    فیلم بردار اومد داخل
    ویدا سریع گفت:معرکه شدی. نمیگفتم می میردم.
    لبخندی زدم.
    -خانوم میشه برید کنار؟ آقا داماد میخواد بیاد داخل.
    هر 3شون کنار رفتن.
    در باز شد و فرهاد وارد شد.
    درست رو به رو در بودم.
    و با ورودش نگاهش به من افتاد.
    بدون هیچ مکثی با یه نگاه آنالیزش کردم.
    کت و شلوار مشکی رنگ که زیر کتش یه پیراهن سفید پوشیده بود و کرواتش رو پاپیونی بسته بود.
    آروم سمتم اومد.
    رو به رو ایستاد.

    *آهنگ اگه نباشی؛ سینا شعبانخانی*
    *ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻮﺝ ﺩﺭﯾﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ
    ﻓﮑﺮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ*

    همزمان با هم دستمون رو سمته هم گرفتیم.
    لبخندی رو لبمون نشست.
    گل توی دستش رو سمتم گرفت.
    به گلها نگاه کردم.گل رز سفید. که تور سفیدی دورشون بود و یه پاپیون سفید بهش بود
    -خیلی قشنگه.

    *ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﺒﺎﻣﯽ ﺣﺮﻑ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﻣﯽ ﭼﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ
    ﺍﮔﻪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﺷﯽ ﺑﺮﯼ ﻭ ﺟﺪﺍ ﺷﯽ ﺩﻝ ﻧﺎﺯﮐﻤﻮ ﻣﯿﺸﮑﻮﻧﯽ*

    صدای عاقد تو فضا پیچیده بود.
    و من فقط آخرین حرفشو شنیدم:عروس خانوم وکیلم؟
    قرآن رو بستم.
    برگشتم سمته فرهاد.

    *ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ*

    لبخندی روی لبم نشست:با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترها.
    فرهاد برگشت سمتم.
    لبخندم عمیق تر شد:بله.
    صدای دست تو فضا پیچید.

    *ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﭼﺸﺎﻡ ﺯﻝ ﺑﺰﻥ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻨﯽ
    ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ*

    فرهاد هم بله رو گفت.
    و واسه امضاء رفتیم.
    امضاء ها رو که کردیم.
    عاقد که پیرمردی بود با خنده گفت: به رسم خارجیم میگم.خب عروستو بـ*ـوس کن.

    *ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ*

    خجالت زده سرمو پایین انداختم.
    فرهاد خم شد. و روی پیشونیم رو بوسید. و بار دیگه صدای دست زدن اومد.

    *ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺍﮔﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﯾﻪ ﻭﯾﺮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ
    ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻤﯿﺸﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻢ*

    آخرین ماشین، که ماشین بابا بود، رفت و من موندم با فرهاد و فیلم بردار.
    فیلم بردار:بریم سمته آتلیه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 41"





    فرهاد آروم گفت:اونجا میشه بوست کرد.
    با خنده نگاهش کردم.
    لبخندی زد:خو چیه؟
    و با شیطنت گفت:بزارمش واسه شب!؟
    با دسته گل با حرص زدم تو دستش.
    -بی ادب.
    و رفتم سمته ماشین....


    با کمک فرهاد از ماشین پیاده شدم.
    بی حوصله گفتم:فرهاد؛ اصلا حوصله این قسمتو ندارم.
    با لحن شبیه به من گفت:دقیقا، فرار کنیم؟
    اخمی کردم:نه فردا بچه هامون باور نمیکنن ما ازدواج کردیم.
    لبخندی رو لبش نشست:قربون تو و بچه هات.
    لبخند عمیقی رو لبم نشست.
    دست فرهاد رو گرفتم.
    از ته وجودم احساس خوشبختی میکردم.
    وارد آتلیه شدیم.
    اول فیلم، کلیپ رو گرفتن، بعد عکس ها.
    آخرین عکس رو که انداختن. وا رفتم روی مبل کنارم.
    -آخیش.
    فرهاد کنارم نشست.
    سرمو رو پشتی مبل گذاشتم.
    برگشتم سمته فرهاد:فرهاد؟
    برگشت سمتم:جونم؟
    سرمو بلند کردم و رو شونش گذاشتم:خوابم میاد!
    دستشو روی گونم گذاشت:بخواب عزیزم.
    بدون اینکه سرمو بلند کنم. مردمک چشم هامو بالا بردم، و نگاهش کردم:پس عروسی چی؟
    خیلی عادی گفت:یکی رو پیدا میکنم با خودم میبرم.
    سریع سرمو از رو شونش برداشتم:با کی؟
    اخمی کردم.
    برگشت سمتم. با دیدن قیاقم خندش گرفت.
    با حرص گفتم:فرهاد!
    فقط میخندید.
    با حالت قهر از جام بلند شد:بیشور.
    یهو دستمو گرفت. دستمو کشوند و باعث شد دوباره بشینم.
    با دست زد رو سینم. که باعث شد رد مبل بیوفتم.
    خودش هم تا سـ*ـینه اومد روم.
    تو چشم هام خیره شد:شوخی کردم خوشکله.
    انقدر از حرکتش شوکه شده بودم. که فقط نگاهش میکردم.
    تو چشم های هم خیره بودیم.
    کم کم سرش نزدیک اومد.
    آروم پلک زدم و.....
    چشم هامو بستم.
    -عالی بود.
    فرهاد سرشو عقب برد.
    هر دو با تعجب سمته عکاس برگشتیم.
    انگشت شصتشو به معنی عالی بالا آورد:معرکه شد؟
    فرهاد با شک گفت:عکس گرفتی؟
    با خنده گفت:آره.
    و رفت بیرون.
    ریز خندیدم.
    فرهاد برگشت سمتم:نخند، جون روژان نمیرم تالار.
    دهنمو بستم و سریع گفتم:باشه.
    با رضایت گفت:آفرین.
    و بلند شد.
    -پُرو.
    در حالی که کتشو درست میکرد برگشت سمتم:چیزی گفتی؟
    -نه، نه. بریم.
    لبخندی روی لبش نشست.
    همونجور که پشتش به من بود. خم شد. سمتم و گونمو بوسید.




    *******

    به تالار که نزدیک شدیم.
    فرهاد شروع به بوق زدن کرد.
    لبخند واسه یه لحظه هم از لب هام نمیرفت.
    برگشت سمتم لبخندی زد. و دستمو تو دستش گرفت.
    ماشین تو حیاط تالار ایستاد.
    همه دور ماشین حلقه زدن. صدای تشمال تو فضا پیچیده بود.
    فرهاد از ماشین پیاده شد.
    دور خورد. و سمته من اومد.
    در ماشین باز شد.
    همزمان یاد خوابم افتادم.
    دستشو سمتم گرفت.
    بوی اسفند *اسپند* تو فضا پیچیده بود.

    صحنه خوابم جلو چشم هام زنده شد.
    از این همه خوشبختی واقعا خوشحال بودم.
    دستمو تو دست فرهاد گذاشتم.
    تور رو تو دستم گرفتم. و پیاده شدم.
    پیاده که شدم. تو رو ول کرد.
    نگاهمو بین جمعیت میگردوندم.
    همه با لبخند روی لبشون به ما نگاه میکردن.
    فرهاد دستمو فشار کمی داد.
    به نیم رخش نگاه کردم. عاشق این لبخند کوچیک روی لبش بودم.
    رومو برگردوندم.
    نگاهم به مامان افتاد.
    سعی داشت، گریه نکنه.
    دوباره بغض تو گلوم نشست.
    سرمو پایین انداختم.
    بابا سمتم اومد.
    منو فرهاد ایستادیم. بابا لبخندی به روم زد.
    سرمو خم کرد و پیشونیمو بوسید * حرکت همیشگی بابام. عاشقتم*
    دستشو بوسیدم.
    به فرهاد هم دست داد. انگار دیگه نتونست تحمل کنه چون سریع رفت.
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد.
    نگاهم به ویدا افتاد. با چشم های اشکی نگاهم میکرد.
    لبخندی زد ولب زد:گریه نکن عزیزم.
    بالاخره وارد سالن شدیم.
    و همزمان با ورودمون صدای آهنگ قطع شد.
    و صدای میلاد پخش شد:دوستان همگی ببخشید ولی من یه آهنگ درخواستی داشتم.
    فرهاد با خنده گفت:این یه شب خوش مزگی نکنه نمیشه.
    ویدا که کنارم ایستاده بود گفت:چکار میخواد بکنه؟
    میلاد بهم نگاه کرد. چشمکی زد:تقدیم به زن داداش و داداش گلم.
    و آهنگ. پخش شد.

    *ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ*

    خندم گرفت. سرمو پایین انداختم.
    ویدا با ذوق گفت:ایول.
    و دوید وسط.
    میلاد خودش هم با رقـ*ـص سمت پیست رفت.

    *ﻣﺎﻩ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﻩ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﺟﺎﻥ
    ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ
    ﺍﻫﻞ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﺍﻫﻞ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ*

    رهام با دو از کنارمون رد شد.
    و رفت وسط.
    همونجا وسط سالن ایستاده بودیم.
    و با لبخند روی لبمون به بقیه نگاه می کردیم.

    *ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻢ
    ﻋﺸﻖ ﻣﻨﯿﺎ ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻢ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ*

    فرهاد برگشت سمتم.
    رد اشکمو که روی صورتم بود رو پاک کرد:گریه نکن عزیزم.
    -چشم.
    لبخند مهربونی بهم زد.
    میلاد اومد سمتمون:نکنید بابا، با این آهنگ هم فاز عاشقانه گرفتید

    *ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺑﺖ
    ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺑﺖ*

    با این حرفش زدم زد خنده.
    دستمون رو گرفت و بردمون بست.
    تا رفتیم وسط صدای جیغ بلند شد.
    و دورمون جمع شدن.
    *ﻫﺴﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ
    ﻣﯿﺎﻡ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﻣﯿﺎﻡ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ
    ﻣﯿﺎﻡ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺷﯽ
    ﻣﯿﺎﻡ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺷﯽ*

    چون با اون لباس نمیتونستم برقصم.
    فقط دست گل رو تو هوا تکون میدم.
    و خودمو تکون میدادم.
    میلاد جلوی فرهاد ایستاد.
    دستشو گرفت و مجبورش کرد برقصه.

    *ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ
    ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻝ ﻭﻟﮏ*

    رهام رو به روم ایستاد، حرفی سینشو لرزوند.
    من هم همرایش کردم.

    *ﻣﺎﻩ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﻩ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﺟﺎﻥ
    ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ
    ﺍﻫﻞ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﺍﻫﻞ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ*

    *ﺍﻣﯿﺪ ﺟﻬﺎﻥ ول ولک*

    با تمام شدن آهنگ.
    میلاد شروع به دست زدن کرد.
    فرهادآروم دم گوشش گفت:تمام شدن؟
    بلند زد زیر خنده:نه مونده.
    فرهاد با خنده سرشو تکون داد.
    سمتم اومد و با هم رفتیم سمته جایگاه عروس داماد..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 42"





    به ویدا و روژا که وسط داشتن می رقصیدن نگاه میکردم.
    صدای فرهاد اومد:میگم روژان؟
    برگشتم سمتش:جانم؟
    سرشو دم گوشم اورد:اسم بچه هامون چی بذاریم؟
    با تعجب سرمو عقب بردم و نگاهش کردم.
    با خنده گفت:ها چیه؟
    با تعجب گفتم:داری جدی میگی؟
    -آره.
    با خنده گفتم:مسخره.
    اینبار اون با تعجب برگشت سمتم:چته؟
    -حالا وقتشه؟
    سرشو به نشونِ نه تکون داد:نه، فردا تو خونمون حرف میزنیم.
    با تعجب نگاهی بهش انداختم.
    چشمکی بهم زد و روشو برگردوند.

    کم کم همه اومدن سمتمون و خواستن که عکس بگیرن.
    من و فرهاد همه از جامون بلند شدیم.
    ویدا سمتم اومد:عروس خوشکله.
    در حالی که داشتم به دوربین لبخند میزدم.
    دستشو گرفتم.
    عکس گرفته شد.
    فرهاد با خنده گفت:ویدا برو این میلادو جمع کن اون وسط.
    برگشتم به میلاد نگاه کردم:ولش کن چکارش داری.
    ویدا با حرص گفت:هر چی بش میگم برو بیرون، نمیره چکارش کنم؟
    -ولش کن بزار راحت باشه.
    فرهاد:بزار بریزشون.
    با خنده زدم تو دست فرهاد:اِ بی ادب.
    ویدا هم با خنده گفت:راست میگه دیگه.

    آهنگ قطع شد و صدای دختری که مال دی جی بود گفت:خوب خانوم ها لطف پیست رو خالی کنید. واسه رقـ*ـص دو نفره عروس داماد.
    در عرض چند دقیقه پیست خالی شد.
    به فرهاد نگاه کردم.
    اون هم داشت نگاهم میکرد.
    لبخندی به روم زد.
    بیاید وسط.

    فیلم بردار سمتمون اومد:خوب برید وسط لطفا.
    دستشو گرفتم. و با هم رفتیم سمته پیست.
    اول یه آهنگ شاد پخش کرد.
    آهنگ شاد که تمام شد.
    دختری که فیلم بردار بود سمتم اومد.
    -خب. از هم فاصله بگیرید. و با پخش آهنگ کم کم به هم نزدیک بشید.
    دستمو هم ول کردیم و از هم فاصله گرفتیم.
    آهنگ پخش شد.



    *ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺕ ﺳﻮﺍﻟﻪ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻮﺍﻝ
    نگاهت ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﮐﺎﺭ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﺖ ﭼﯿﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ
    ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﮐﯽ ﻋﺎﺷﻘﺘﺮﻩ*

    نگاهمون به هم خیره شده بود.
    و لبخندی محوی رو لباهامون نشسته بود.
    آروم سمته هم قدم برداشتیم.

    *ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﺖ
    ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﻨﻬﺎﯾﺖ
    ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﺗﻮ
    ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ*

    فاصلمون کمتر شد.دست هامو سمتش گرفتم.
    دستاشو تو دستهام گذاشت.
    و منو سمته خودش کشوند.

    *ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺰﻧﻪ
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ
    ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪ*

    فاصله صورت هامون خیلی کم شده بود.
    و هنوز به هم خیره شده بودیم.
    دستمو رو شونش گذاشتم.
    دست هاش دور کمرم حلقه شد.

    *ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ*

    آروم و با ریتم آهنگ تکون میخوردیم.
    سرمو رو سینش گذاشتم.
    چشم هامو بستم.

    * به ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ
    ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﻧﻮﺡ
    ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﻮﻥ
    ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺗﺎ ﻣﺮﺯ ﺟﻨﻮﻥ*

    دستشو پشت کمرم نوازش وارنه میکشید.
    سرمو بلند کردم.

    *ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺑﻪ ﻋﻬﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ*

    دست هامو دور گردنش گذاشتم.
    لبخند عمیقی روی لبم نشست.
    و آروم با آهنگ همخونی کردم.

    *ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺰﻧﻪ
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻪ
    ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺑﺪ*

    خم شد و گونمو بوسید.
    با اشاره فیلم بردار. با یه حرکت بلندم کرد.
    و تابم داد.
    دستمو دور گردنش حلقه زدم.
    همزمان فشفشه ها اطراف پیست روشن شدن.

    *ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
    ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻢ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ**هنگامه،قسم میخورم*

    و در آخر سرشو خم کرد و....
    صدای جیغ و دست بلند شد.
    سرشو بالا آورد. در حالی که نگاه عاشقش روی من بود گفت:خیلی دوستم دارم.
    آروم گفتم:من بیشتر...




    دست فرهاد رو محکم گرفته بودم.
    و از کسایی که واسه تبریک اومده بودن. تشکر میکردم.
    دیگه آخرای عروسی بود. و داشتن میرفتن.
    با صدای تشمال که وارد شده بود برگشتم سمته در ورودی.
    طبق معمول همیشگی که آخر عروسی مردا میومدن داخل، همه اومدن داخل.
    مامان سمتم اومد:گونمو بوسید. خوشبخت بشید ان شالله
    خاله هم اومد.
    باز با دیدن مامان بغضم گرفت. بیجاره جرعت نداشت بیاد سمتم، سریع گریم میگرفت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 43"






    مامان اخمی کرد. و در حالی که سعی میکرد گریه نکنه گفت:بس کن روژان، گریه نکن.
    با این حرفش بدتر شدم. و گریم بیشتر شد.
    اول رهام با پارچه ی سبزی که دستش بود سمتم اومد.
    لبخندی به روم زد. و پارچه رو دور کمرم بست.
    سرشو بالا گرفت.
    دست فرهاد رو ول کردم.
    و رهام رو بغـ*ـل کردم. تو بغـ*ـل رهام با صدای بلند زدم زیر گریه.
    از بغلم بیرون اومد. پیشونیمو بوسید. و مهربون گفت:گریه نکن قربونت بشم. بده دیگه بهت نمیگم ترشیده؟؟
    وسط گریه خندیدم.
    فرهاد:ایول آخر خندونیش.
    رهام لبخندی به فرهاد زد.
    بهش دست داد:تبریک میگم داداش.
    لبخند زدی:ممنون.
    چشمکی زد:ان شا الله نوبت خودت.
    بابا که اومد، رهام دیگه حرفی نزد.
    بابا بعد از تبریک گفتن.
    دست منو فرهاد رو تو دست هم گذاشت:مواظب خودتون باشید. ان شا الله خوشبخت بشید.....

    ******
    فرهاد درو بست.
    سمته من برگشت و با لحن ملایمی گفت:روژان؟
    اشک هامو پاک کردم:هوم؟
    بغلم کرد:گریه نکن قربونت بشم.
    و روی سرمو بوسید.
    از بغلش بیرون اومدم.
    با نوک انگشت به بینیم زد:تو به خونه نگاه کن تا من بیام.
    کنجکاو گفتم:کجا؟
    لپمو کشید:الان میفهمی.
    و رفت سمته پله ها.
    شونه ی بالا انداختم.
    و به خونه نگاهی انداختم.
    یه خونه 200 متری. مربعی شکل . در که باز میشد. رو به روش مبل های مشکی رنگ و میز سفید رنگ وسط.
    و قالی سفید رنگی که بین مبل ها و زیر میز پهن بود.
    سمت چپش ال سی دی بزرگی به دیوار وصل بود.
    دیوار اون سمت به سمت تاقچه های کوچیکی بود.و تو هر کدوم یکی از عکس های منو فرهاد بود.
    و پایینش هم، دی وی دی، دستگاه ماهواره بود.

    با فاصله، سمت راست هم میز بزرگ غذاخوری و صندلی های بادمجونی رنگ.
    از توی حال به سمته آشپزخونه رفتم.
    رو به روی تلویزیون هم دیوار آشپزخونه بود. ولی خب اپن نبود.
    وارد شدم. ست کامل طوسی.
    خود به خودی گفتم:عالیه.
    یهو فرهاد از پشت بغلم کرد.
    تکونی خوردم.
    زیر گوشمو بوسید.
    سرشو کنار سرم گذاشت:خوشت اومد؟
    هیجان زده برگشتم سمتش:عالیه فرهاد.
    لبخندی زد:بریم اتاقو نشونت بدم.
    و دستمو کشوند.
    پشت در اتاق که ایستادیم.
    گفت:چشم هاتو باز کن.
    ریز خندیدم:از دست تو.
    و چشم هامو بستم.
    صدای باز شدن در اومد.
    دستشو پشت کمرم گذاشت.
    و به داخل هدایتم کرد.
    وارد که شدم. بوی عطر آشنایی تو فضا پیچید.
    بوی رو یادم اومد. عطری که من فرهاد 4سال قبل میزد. و من هزار بار بهش گفته بودم. عاشق بوشم.
    و حتی واسه خودمم خریده بودم.
    صداش دم گوشم پیچید:چشم هاتو باز کن.
    چشم هامو آروم باز کردم.
    با دیدن اتاق شوکه شدم.
    یه اتاق بزرگ شاید بیشتر از 50متر،
    تخت وسط اتاق کنار دیوار بود.
    و پر از گل های رز قرمز.
    پردهای طلایی رنگ و کمد دیواری بزرگ که سمته چپ تخت با فاصله وصل شده بود.
    و آیینه و میز آرایش که درست به روی تخت بود.
    و چراغ خواب های با نور طلایی که جلوه ی زیبای به اتاق داده بودن.
    فرهاد دستشو دور کمرم حلقه زد. و برمگردوند.
    صورتشو نزدیک اورد.
    جوری که بینی هامون به خورد:دوست داری؟
    آروم گفتم:عالیه.
    و آخرین فاصله رو من از بین بردم......




    *******

    با نوری که تو صورتم خورد.
    چشم هامو باز کردم.
    چند ثانیه گذشت. تا جای که هستم رو درک کردم.
    من ازدواج کردم.
    لبخند گشادی رو لبم نشست.
    دستمو بالا آوردم. به حلقه ی تو دستم نگاه کردم.
    لبخندم گشاد تر شد.
    یعنی جدی جدی اینی که کنارمه شوهرمه؟
    روی پهلو شدم.
    دستمو زیر سرم گذاشتم.
    به فرهاد خیره شدم.
    تو خواب مظلوم شده بود.
    دستمو نزدیک بردم.
    و موهای که روی پیشونیش ریخته بود. رو کنار زدم.
    با مژهاش بازی کردم.
    با عشق نگاهش میکردم.
    تکونی خورد. سریع دستمو عقب بردم.
    اما بیدار نشد. نفس راحتی کشیدم.
    پتو رو کنار زدم، و از جام بلند شدم.
    نگاه دیگه ی به فرهاد انداختم.
    لبخندی زدم. رومو ازش گرفتم.
    و رفتم بیرون.
    از پله ها پایین اومدم، و رفتم سمته آشپزخونه.
    مامان از قبلش واسم آشپزخونه رو پُر کرده بود.
    و گفته بود دیگه واسه صبحانه نمیاد. که مزاحم نشه.
    در یخچال رو باز کردم.
    تمام وسایل صبحانه رو، روی میز گذاشتم.
    15مین شد که تو آشپزخونه بودم. دوره وسایل صبحانه.
    صدای فرهاد اومد:صبر کن الان گوشی رو بهش میدم.
    برگشتم سمتش با ناز گفتم:صبح بخیر عزیزم.
    لبخندی به روم زد:صبح بخیر عزیز دلم.
    گوشی رو سمتم گرفت:بیا ویداس؟
    به میز اشاره کردم:بشین الان میام.
    و گوشی رو گرفتم.
    صداش اومد:اوهو چه کردی.
    با این حرفش لبخندی رو لبم اومد.
    گوشی رو دم گوشم گذاشتم:جانم ویدا!
    صدای هیجان زدش تو گوشی پیچید:سلام، خوبی؟
    و با شیطنت اضافه کرد: چه خبر؟
    آروم خندیدم:اول اینکه خوبم دوم اینکه از دیشب تا الان چه خبری باید باشه آخه؟
    یهو متوجه حرفش شدم.
    جیغ زدم:تف به روحت ویدا.
    صدای خندش تو گوشی پیچید.
    صدای روژا اومد:روژان چی شد؟
    با حرص گفتم:بیشورا.
    ویدا با خنده گفت:اوکی فهمیدیم همه چی حله، برو مزاحم نمیشم.
    -دیوونه؛ خدافظ.
    -خدافظ.
    گوشی رو که قطع کردم، صدای زنگ زد اومد.
    کنجکاو با خودم گفتم:یعنی کیه؟
    داد زدم:درو باز میکنم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 44"





    تو اتاق رفتم. از تو کمد شال در اوردم. و سرم کردم.
    سمته در رفتم.
    از تو چشمی نگاه کردم.
    یه مردی بود، نمیشاختمش.
    درو باز کردم.
    -بفرمایید.
    سرشو بالا گرفت:سلام خانوم، بفرمایید.
    و گل توی دستشو سمتم گرفت
    با تعجب گفتم:این چیه؟
    با شک گفت:نمیدونی؟
    حرصی گفتم:منظورم اینه، یعنی از کیه؟
    دفتری رو سمتم گرفت:خانوم من پست چی هستم. جه میدونم ماله کیه. لطفا اینجا رو امضاء کنید.
    با شک به گل نگاه کرد. و امضاء کردم.
    -ممنون
    اومدم داخل، درو بستم.
    به گل ها نگاه کردم. چشمم به کارت وسطش افتاد.
    برداشتمش.
    کارت رو باز کردم.
    -سلام، فرهاد عزیزم، ببخشید که نتوستم بیام عروسیت، از اینکه دعوت کردی و نیومدم. معذرت خواهی میکنم.
    این گل تقدیم به تو با عشقی که بهت دارم.
    امیدارم این گل به دست خودت برسه.
    مینا.
    صدای فرهاد اومد:روژان؟ کی بود؟
    بی شک اگه تو این لحظه هزارتا چاقو بهم میخورد. خونم در نمیومد.
    کارت رو تو دستم مچاله کردم.
    رفتم سمته آشپزخونه.
    فرهاد داشت میومد بیرون.
    با شک به گل های تو دستم نگاه کرد:اینا چیه؟
    بدون توجه به حرفش با صدای که سعی میکردم از عصبانیت نلرزه گفتم:تو مینا رو واسه عروسی دعوت کردی؟
    با تعجب نگام کرد:چی؟
    گل ها رو پرت کردم رو زمین و عصبی گفتم:تقدیم به تو با عشقی که بهت داره.
    کارت رو، روی زمین پرت کردم.
    و با قدم های سریع رفتم سمته اتاق.
    درو محکم بستم.
    روی تخت نشستم.

    "فرهاد"

    گیج از رفتار روژان، خم شدم کارت رو برداشتم.
    شروع به خوندن کردم.
    -سلام، فرهاد عزیزم، ببخشید که نتوستم بیام عروسیت، از اینکه دعوت کردی و نیومدم. معذرت خواهی میکنم.
    این گل تقدیم به تو با عشقی که بهت دارم.
    امیدارم این گل به دست خودت برسه.
    مینا.
    کارت رو دوباره مچاله کردم:خدا لعنتت کنه مینا.
    کارت رو سمته دیوار پرت کردم.
    و سمته اتاق رفتم.
    وارد شدم. روژان پشتش به من بود و روی تخت نشسته بود.
    با لحن ملایمی صداش زدم:روژانم!
    جواب نداد.
    -خانوم؟
    کنارش نشستم.
    -نمیخوای نگاهم کنی؟
    جوابی نداد.
    دستشو رو گرفتم. و به لب هام نزدیک کردم.
    بـ..وسـ..ـه ی روی دستش زدم:خانوم خوشکله؟
    -به خدا من دعوتش نکردم. دروغ میگه.
    حرفی نزد که ادامه دادم:من که احمق نیستم.اون رو به عروسی دعوت کنم. وقتی میدونم ناراحت میشی.
    برگشت سمتم:پس اون کارت چیه فرهاد؟
    لبخندی زدم، موهای تو صورتشو کنار زدم:احمق روانی میخواست یه کاری کنه که ما دعوامون بشه.
    -مگه نگفتی بهش گفتم برو؟
    -بخدا من بهش گفتم.
    سری تکون داد:باشه اشکال نداره. اینبار هم میبخشم.
    آروم خندیدم:لطف میکنی خانوم.
    ریز خندید:خب حالا میای بریم صبحانه رو بخوریم؟
    سری تکون داد:باشه، بریم.
    لپشو کشیدم:آفرین.

    "روژان"

    کنار فرهاد نشستم:فرهاد؟
    نگاهشو از تلویزیون گرفت.
    کنترل رو از تو دستش کشیدم بیرون.
    -نموندیم خونه، که بشینیم پا تلویزیون.
    حرفم که تمام شد.
    لبخندی زد و اومد جلو.
    مجبور شدم به مبل تکیه بزنم.
    کامل بالا تنشو روی من انداخت. و دستشو کنار سرم به مبل تکیه زد:خب! بگو چکار کنیم؟
    با ناز گفتم:نمیدونم، بقیه تازه عروس دامادا چکار میکنم؟
    تای ابروشو بالا برد:جدی؟
    گیج گفتم:چی؟
    لبخندی زد، بـ..وسـ..ـه ی روی نوک بینیم زد:جدی میگی که کارای عروس و دامادهای تازه رو انجام بدیم.
    لبخند گشادی زدم:آره.
    ابروهاش بالا پرید و با خنده گفت:خودت گفتیا!!
    با شک گفتم:چی؟
    با خنده سرشو سمته چپ بُرد.
    چشم هامو ریز کردم. و به حرفش فکر کردم.
    با درک معنی حرفش کم کم چشم هام درشت شد.
    با حرص زدمش کنار:خیلی بی ادبی.
    و بلند شدم.
    خندش شدت گرفت. به مبل تکیه زد:چی شد؟
    چشم غره ی بهش رفتم.
    خم شدم. دستشو گرفتم:پاشو ببینم. پاشو بریم بیرون.
    هیچ حرکتی نکرد.
    و فقط با لبخند روی لبش بهم نگاه میکرد.
    دستشو کشیدم:پاشو فرهاد.
    یهو دستمو گرفت و کشوندم.
    که باعث شد روی پاش بیوفتم.
    -آی کمرم.
    زدم تو دستش و با حرص گفتم:کمرم شک..
    با حرکتش حرفمو تو دهنم نصفه موند.
    بعد از چند دیقه سرشو عقب برد.
    چشمکی زد:حالا پاشو بریم.
    فقط نگاهش میکردم.
    دستمو کشید. و از روی پاهاش بلندم کرد.
    گونمو بوسید:چی شد عزیزم؟
    لبخندی روی لبم نشست:هیچی.
    لبخندی به روم زد:پس بدو بریم آماده بشیم.
    با هم رفتیم تو اتاق.
    کمد لباسی رو باز کردم.
    -فرهاد؟
    -جانم؟
    -چی بپوشم؟
    از پشت بغلم کرد:هر چی دوست داری بپوش.
    دستمو روی دستش که روی شکمم بود گذاشتم:نچ؛ تو انتخاب کن.
    با تعجب گفت:جدی؟
    از بغلش بیرون اومدم و با هیجان گفتم:آره تو، من هم واسه تو پیدا میکنم.
    روی شونش زدم:بدو.
    سمته لباس های فرهاد رفتم.
    یکم لباس ها رو این ور اون ور کردم.
    تا آخر یه پیراهن آبی روشن و شلوار کتونی طوسی تیره. انتخاب کردم.
    برگشتم سمتش:بیا.
    و سمتش گرفتم.
    ولی فرهاد با حال زاری به مانتو ها نگاه میکرد.
    از حالت چهره اش خندم گرفت.
    بلند زدم زیر خنده.
    زدمش کنار:برو خودم انتخاب میکنم. تو از این کارا باد نیستی
    رفتم سمته کمد.
    که دستمو گرفت:اِ واسه من کُری میخونی؟
    سرمو برگردوندم سمتش. چشمکی زدم:دقیقا.
    دستمو کشید. عقب رفتم و خودش جای من ایستاد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 45"




    با حالت مغروری گفت:به غرورم بر خورد خانوم.
    از حرفش خندم گرفت.
    دست به کمر زدم.
    به کمد اشاره کردم:بفرما. منتظرم.
    با حالتی که یعنی خیلی این کاراس گفت:حالا میبینی..
    ده دیقه گذشت و کماکان داشت ست های مسخره انتخاب میکرد.
    15مین گوشت و کماکان سر خونه ی اولش بود.
    زدم به شونش:آقا!
    اخمی کرد:هیس!
    با تعجب نگاهش کردم:مگه داری مسئله ریاضی حل میکنی؟
    جوابمو نداد.
    بالاخره مانتو آبی کاربنی رنگمو و شلوار لی سرمه ی تیری رنگمو برداشت.
    و با حالت پیروزی سمتم برگشت.
    خدایش از انتخابش خوشم اومد.
    -چطوره؟
    واسه اینکه اذیتش کنم با حالت بی ذوقی گفتم:ای بد نیست؟
    قیافش وا رفت:جدی؟
    خندیدم.
    دستمو دور صورتش گذاشتم:نه عزیزم.
    دو طرف گونه بــ..وسـ...ید:عالیه.
    لبخندی رو لبش نشست:جدی؟
    چشمکی زدم:آره.
    لباس ها رو ازش گرفتم.
    شال سفید رنگمو در اوردم.
    روی تخت انداختمشون.
    و سمته میز آرایش رفتم.
    فرهاد که در عرض 10 دیقه آماده شده بود. کنارم به میز آرایش تکیه زد.
    آرایشم که تمام شد فقط مونده بود رژ.
    رژ قرمز رنگ رو برداشتم.
    به لبم نزدیک کردم.
    که فرهاد دستشو جلو آورد و رژ رو از دستم گرفت.
    -این نه!
    با خواهش گفتم:فرهاد لطفا.
    اخم ریزی رو پیشونیش نشست بهم نگاه کرد.
    رژ کالباسی رنگمو سمتم گرفت.
    لبخندی زد:از این بزن. اون رو وقتی برگشتیم بزن.
    و خم شد، زیر گوشمو بوسید.
    رژ رو از دستش گرفتم.
    به لبم نزدیک کردم.
    دست نگه داشتم.
    یهو سمتش گرفتم:بیا؟
    با تعجب گفت:چی؟
    -تو بزن؟
    تعجبش بیشتر شد:من بزنم؟
    با خنده گفتم:نه، تو واسم بزن.
    سری تکون داد:آها.
    از اینکه چه فکری کرده، با صدای بلند زدم زیر خنده.
    سرمو روی شکمش گذاشتم.
    با خنده گفت:نخند.
    -وای خدا از دست تو.
    سرمو بالا آوردم.
    با لبخند ناز رو لبش بهم نگاه میکرد.
    خندمو قورت دادم:بزن.
    باز خندبدم:یعنی به من بزن.
    با خنده سری تکون داد.
    خم شد.
    چونم گرفت وسرمو بالا آورد.
    خیلی دقیق شرو کرد به رژ زدن.
    کارش که تمام شد. بوسیدم.
    و عقب رفت:بفرما.
    -مرسی فرهاد.
    به شوخی گفت:واسه یه رژ؟
    سری به نشونِ نه تکون دادم:نه واسه بودنت.
    لبخندش محو شد.
    و عاشقانه به چشم هام خیره شد.
    از جام بلند شدم.
    دستمو رو گونش گذاشتم:مرسی که هستی.
    دستمو گرفت. و کف دستم رو بوسید:بهت گفتم چقدر دوست دارم؟
    لبخند عمیقی رو لبم نشست. سرمو به نشونه آره تکون دادم.
    لبخندی زد...



    سوار ماشین شدم.
    به ساعت نگاه کردم. ساعت 11شب.
    با شیطنت گفتم:فرهاد؟
    -جونم؟
    -کجا بریم حالا؟
    برگشتم سمتم:شما هـ*ـوس کردی بریم بیرون. شما بگو کجا بریم؟
    -خب کجا؟ بذار فکر کنم.
    یهو با هیجان گفتم:ساعت 11، خیابون های خلوت چی میچسبه؟ و این ماشین اروندی خوشکلت
    با شک نگام کرد.
    دستم سمته سی دی ماشین رفت.
    دکمه play رو زدم.
    صدای آهنگ کم بود.
    دستمو بخ هم قلاب کردم. و با هیجان گفتم:بزن بریم دور ، دور آخر شب؟
    تای ابروشو بالا داد.
    خودمو مظلوم کردم:فرهاد لطفا؟
    چشم هاشو بست و سرشو به نشونه باشه تکون داد:چشم.
    با ذوق رفتم سمتش دستمو دور گردنش حلقه زدم.و محکم گونه بــ..وسـ...ید.
    در حالی که عقب میرفتم بلند گفتم:آخیش.
    زد زیر خنده.
    چشمکی زدم. و صدا آهنگ رو تا آخر زیاد کردم.
    فرهاد:بریم؟
    هیجان زده گفتم:بریم.

    با شروع آهنگ، ماشین از جاش کنده شد.
    و با سرعت حرکت کرد.

    *ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻧﺎﺭﻧﺠﯿﻪ ﺍﺑﺮﺍ ﺷﺪﻥ ﺗﯿﺮﻩ
    ﭼﻪ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﻮﺷﺮﻧﮕﯽ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺮﻩ
    ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ
    ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺟﻮﺭﻩ*

    دکمه سقف رو زدم. جمع شد.
    دستمو تو هوا بردم.
    هوای خنک، و بی نظیر بود.

    *ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﮐﻮﻟﻪ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺁﺏ
    ﯾﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ ﺑﺴﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﺎﺏ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺍﺳﺘﻮﺍﯾﯿﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ
    ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎﻣﻮﻥ*

    طاقت نیورم. و از جام بلند شدم.
    شروع به جیغ زدن کردم.
    فرهاد با لبخند روی لبش سرشو بالا آورد.
    و بهم نگاه کرد.

    *ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻮ
    هرآن ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﯿﺸﻢ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ تو*

    با خنده گفت:بشین روژان خطرناکه.
    -نه نمیشه.
    چند تا ماشین تو خیابون.
    داد زدم:هی منو نگاه کنید.
    به فرهاد اشاره کردم:این شوهر منه. عشقمه..

    *ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻮ
    هرآن ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﯿﺸﻢ
    ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﺗﻮ*

    فرهاد صدا آهنگو کم کرد:بشین روژان.
    سرعتش رو هم بالا آورد.
    زنی سرشو از ماشین بیرون آورد:بشین، پشت سرت.
    برگشتم
    برگشتنم همانا و پرت شدنم سمته فرهاد همانا.
    چشم هامو بستم و جیغی زدم.
    صدای خوردن ماشین به چیزی اومد.
    چشم هامو با مکث باز کردم.
    روی پای فرهاد افتاده بودم.
    رنگ از روی فرهاد پریده بود.
    با صدای لرزون گفت:خوبی؟
    با شک گفتم:چی شد؟
    سرشو بالا گرفت، به پشت سرم نگاه کرد.
    یهو دستشو زیر سرم گذاشت و خواست که بلند شم.
    بلند شدم.
    سریع از ماشین پیاده شد.
    صداش اومد:عوضی آشغال.
    با وحشت برگشتم سمتی که فرهاد رفت.
    رفت سمته دو تا پسری، که موتورشون رو زمین افتاده بود.
    تا رسید مشتی تو صورت یکیشون زد.
    جیغی زدم.
    و از ماشین پیاده شدم.
    دعوا شدید شده بود.
    دویدم سمتش، جیغ زدم:فرهاد!
    دستشو گرفتم:تو رو خدا ولشون کن.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 46"










    دستمو پس زد.
    دورمون شلوغ شده بود.
    اشکم در اومده بود.
    هی جیغ میزدم، که فرهاد ولشون کن.
    ولی انگار صدامو نمیشنید.
    و فقط فحش میداد.
    چند تا مرد سمتمون اومدن.
    با دیدن چاقوی که یکی از پسرا در آورد.
    لال شدم.
    یکی از مردا فرهاد رو گرفته بود.
    پسر که پشت فرهاد بود، داشت سمتش میرفت.
    لب هامو بازو بسته میکردم.
    اما صدایی ازم در نمیومد.
    پسرِ دستشو عقب برد.
    چشم هامو بستم. دستمو رو گوشم گذاشتم.
    و از ته دل جیغ زدم:فرهاد.
    با فکر اینکه الان فرهاد چاقو خورده. دیگه رمقی واسم نموند. به سمته زمین سقوط کردم.
    با حس سرم به زمین. چشم هامو دیگه باز نکردم.

    *******

    چشم هامو آروم باز کردم.
    به اطراف نگاه کردم.
    از وسایل اطراف فهمیدم تو بیمارستانم.
    نگاهم به ویدا افتاد.کنار تخت روی کاناپه خوابش برد.
    با یادآوری لحظه های آخر.
    سریع تو جام نشستم. که سوزنِ سُرم از دسته در اومد.
    -آخ
    ویدا تو جاش تکونی خورد.
    اشک تو چشم هام نشست.
    نگران از جاش بلند شد:چی شده روژان؟
    با بغض تو صدام گفتم:فرهاد؟
    نگران گفت:فرهاد چی؟
    به دستم نگاه کرد. قیافش تو هم رفت.
    -آخ چکار کردی؟ بزار به دکتر بگم بیاد.
    خواست بره که دستشو گرفتم.
    اشک هام روی گونم سُر خوردن:فرهاد کجاست؟
    هق زدم:چاقو خورد؟
    ویدا با تعجب نگام کرد:چی؟
    به خون روی دستم نگاه کردم.
    آروم گفتم:اون پسره بهش چاقو زد.
    ویدا کنارم نشست:روژان چی میگی؟فر..
    با گریه جیغ زدم:خودم دیدم.
    با مشت به پام زدم:با چاقو زدش.
    دستمو رو صورتم گذاشتم، و به هق هق افتادم.
    ویدا:روژان...
    صدای باز شدن در اومد.
    صدای نگران فرهاد اومد:ویدا چی شده؟
    جوری برگشتم. که صدای گردنم اومد.
    ناباورانه به فرهاد زل زدم.
    از جام بلند شدم.
    آروم سمتش رفتم.
    دستامو دور صورتش گذاشتم.
    تند تند به همه جای بدنش دست کشیدم.
    فرهاد نگران گفت:روژان، عزیزم خوبی؟
    از اینکه چاقو نخورده، مطمئن شدم.
    محکم بغلش کردم.
    و اینبار اشک شادی ریختم.
    مدام بوسش میکردم.
    فرهاد هم انگار دردمو فهمید.
    چون بغلم کرد و آروم گفت:من خوبم عزیز دلم، خوبم هیچیم نشد. چاقو نخوردم.
    زیر لب مدام میگفتم:خدا رو شکر.
    سرمو عقب بردم.
    دستامو اطراف صورتش گذاشتم:خدا رو شکر که سالمی.
    لبخندی زد، و پیشونیم رو بوسید.

    ******
    **2ماه بعد**
    با استرس به میلاد و فرهاد نگاه کردم.
    منتظر اومدن فریبا بودیم.
    یاد 1هفته قبل افتادم. و اتفاقی که به قیمت ورشکست شدن شرکت بود. و تصمیمی که من گرفتم. با یادآوری تصمیمم دوباره غم سراغم اومد.

    *هفته قبل*

    گونه ی مامان رو بوسیدم:فعلا خدافظ مامان جان.
    -خب بیشتر میموندی.
    در حالی که کفش هامو میپوشیدم گفتم:امروز بالاخره استاد با 1ماه تاخیر داره میاد سر کلاس.
    مامان به در تکیه زد:حالا میخوای واسه پایان نامه چکار کنی؟
    با شیطنت گفتم:فرهادو میبرم.
    ریز خندیدم:بای بای.
    و دویدم بیرون.
    باید میرفتم دانشگاه؛ چون فرهاد تو شرکت کار داشت. نتونست باهام بیاد خونه مامانینا. و گفت خودش میاد دانشگاه.
    به ساعت نگاه کردم. ساعت 10:30. خدا رو شکر امروز کلاسش 9 نبود..و 10نیم بود
    وارد دانشگاه شدم.
    سمته کلاس رفتم.
    تقه ی به در زدم.
    -بیا تو.
    درو باز کردم.
    استاد با دیدنم گفت:بهادری؟؟
    با خنده گفتم:استاد کاملا عادت کردید دیر بیاما..
    خندید.
    -بیا تو شیطون.
    وارد کلاس شدم.
    -خب پایان نامت چی شد؟
    وسط کلاس ایستادم.
    به ساعت نگاه کردم:الان میاد استاد.
    نیما یکی از پسرای با نمک کلاس گفت:استاد، پایان نامش روژان پا داره؛ خودش وقت کرد میاد.
    با این بی مزه اش کلاس رو هوا رفت.
    -غیب گفتی؟ از کجا میدونستی پایان نامه خانومه بهادری پا داره؟
    برگشتم سمته صدا.
    فرهاد بود.
    صدای ذوق زده ویدا اومد:ایول.
    متوجه شدم خانوم بهادری رو با تاکید گفت.
    برگشتم سمته بچه ها همه ساکت شده بودن.
    پسرا با دهنی باز، و دخترا با چشم های پر ستاره به فرهاد خیره شده بودن.
    فرهاد؛ پرونده ی رو روی میز استاد گذاشت:بفرمایید استاد
    استاد لبخندی به فرهاد زد:ممنون پسرم.
    فرهاد:خواهش میکنم. کار نکردم.
    کنار ویدا نشستم.
    استاد هم به فرهاد گفت که کنارش وایسه.
    استاد داشت حرف میرد. که یهو ساکت شد.
    برگشت سمته فرهاد.
    فرهاد منتظر به استاد نگاه کرد:چی شد؟
    با شک گفت:فرهاد، ازدواج کردی؟
    لبخندی روی لب فرهاد اومد.
    ویدا یهو بلند شد و گفت:آره استاد.
    سرمو بالا گرفتم به ویدا نگاه کرد.
    آروم گفتم:لال بشی اگه بگی.
    لبخند پهنی زد.
    دستمو که انگشتر توش بود رو بالا آورد:با روژان؟
    سرمو پایین آوردم.
    صدای هیجان زده ی استاد اومد:جدی؟
    فرهاد:آره استاد.
    ویدا با خنده گفت:دخترا چی شد؟ قیافه همتون وت رفت.
    اینبار واقعا خندم گرفت.
    استاد:تبریک میگم. ان شا الله خوشبخت بشید.
    فرهاد:ممنون استاد. لطف دارید.
    نیما دو باره گفت:پس روژان، شیرینیت کجاست؟
    به فرهاد نگاه کردم.
    فرهاد با لحن آرومی گفت:آقا.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 47"








    به معنی فکر کردن اخم هاسو تو هم کرد.
    بشکنی زد و به نیما اشاره کرد:اسمت؟
    نیما:نیما هستم.آقای پایان نامه.
    صدای خنده بلند شد.
    فرهاد لبخند محوی زد.
    -ببخشید استاد.
    استاد هم که انگار واقعا از دسته نیما عصبی بود. سریع گفت:راحت باش فرهاد جان.
    دستاشو تو جیب شلوارش برد.
    و با قدم های مطمئن سمته نیما رفت.
    تو چشم های نیما زل زد:آقا نیما بودی درسته؟
    نیما با غرور سری تکون داد:بله.
    دستشو رو شونه نیما گذاشت:پایان نامت رده.
    نیما پوزخندی زد:این رو تو نمیگی؟
    فرهاد برگشت سمته استاد:استاد میگه مگه نه.
    و نامحسوس به استاد چشمکی زد.
    جوری که نیما متوجه نشد.
    استاد:فرهاد درست میگه. از اول ترم تا الان صد بار گفتم تو کلاس من کسی رو مسخره نکن.
    نیما:است..
    فرهاد برگشت سمتش:هیس. گوش کن.
    -میدونی از شخصیتت هیچ خوشم نیومد.
    نیما عصبی گفت:بدرک.
    فرهاد لبخند حرص دراری زد:خب بپرس چرا؟ راستی بهم گفتی آقای کی؟
    نیما دست فرهاد رو از روی شونش پس زد:پایان نامه.
    پایان نامه رو با یه حالت تحقیری گفت.
    فرهاد با خنده گفت:فعلا که تو شدی آقای پایان نامه، این پایان نامه ات که پرید، بعدی رو شاید قبول بشه شاید نشه.
    به استاد اشاره کرد:استاد رو هم که دیدی خواهش من رو رد نکرد. فکر نمیکنم بار دوم هم کنه.
    رنگ از روی نیما پرید.
    -اس..
    فرهاد پرید تو حرفش:هیس، گفتم که گوش کن.
    -گفتی شیرینی میخوای؟
    با خنده الکی گفت:وقت کرد خودش میاد.
    با این حرفش صدای قهقه تو کلاس پیچید.
    فرهاد برگشت سمته استاد:ممنون استاد، بب..
    یهو انگار یاد حرفی افتاده باشه، برگشت سمته نیما.
    -راستی گل پسر، بار دیگه اسم خانوم منو، با فامیل ببر.
    برگشت سمته استاد.
    لبخندی زد:ببخشید استاد. میتونیم بریم؟
    استاد لبخندی به روی فرهاد زد:برید فرهاد جان. خیلی هم خوش اومدید. دوباره میگم. ان شا الله خوشبخت بشید.
    فرهاد:ممنون استاد.
    کیفمو برداشتم.
    ویدا رو به سمته فرهاد گفت:گل کاشتی فرهاد ایول.
    فرهاد لبخندی به ویدا زد آروم گفت:مجبورم کرد.
    -خداحافظ استاد، خداحافظ بچه ها.
    خواستیم بیایم بیرون.
    که فرهاد برگشت سمته نیما.
    بیچاره قیافش بدجور تو هم رفته بود.
    -آقای پایان نامه، پایان نامت رو نشون استاد بده. یکی از اون شوخی خرکی های خودت رو با خودت کردم.
    دستمو گرفت، و بیرون رفتیم.
    با خنده گفتم:وای فرهاد عالی جوابشو دادی؟
    به چهره اش نگاه کردم.
    اخم هاش تو هم بود.
    نگران پرسیدم:فرهاد؟ چی شده؟
    آروم گفت:شرکت داره ورشکست میشه.
    با دهنی باز نگاش کردم.
    با شک گفتم:چی؟
    به ماشین اشاره کرد:سوارشو.
    سریع سوار شدم.
    -فرهاد چی شده؟چطوری؟ تا دیروز که خوب بود؟
    کلافه نگام کرد:ساختمون که بچه ها داشتن توش کار میکردن. دیشب آتیش گرفت.
    جیغ ردم:چی؟
    دستمو رو دهنم گذاشتم:وای!
    و نگران گفتم:کسی چیزی نفهمید؟
    ماشینو به حرکت در اورد:نه، خدا رو شکر.
    نفس راحتی کشیدم:خدا رو شکر.
    و کنجکاو پرسیدم:پس نگهبان؟
    عصبی گفت:خواب بود. ولی دارن بررسی میکنن که چی شده.
    ریز خندیدم:آها، طبیعی اونم آدمه دیگه.
    حرفم که تمام شد.
    فرهاد داد زد:خوابش میاد، نیاد نگهبان بشه. چرت نگو روژان.
    دلخور نگاش کردم:چته فرهاد؟ چرا داد میزنی سر من؟
    حرفی نزد و سرعتشو بالا برد.
    حرفی نزدم.
    سرمو سمته شیشه بردم.
    و به بیرون خیره شده بودم.
    اولین بار بود، که فرهاد اینجور سرم داد میزد.
    بغض تو گلوم نشست.
    ماشین رو به روی شرکت ایستاد.
    کمربندو باز کردم. و پیاده شدم.
    صدای فرهاد اومد که صدام زد:روژان.
    توجه نکردم. و با قدم های سریع سمته شرکت رفتم.
    سوار آسانسور شدم.
    سریع دکمه بالا رو زدم.
    بلند با خودم شروع کردم حرف زدن:بیشور، عصبی هستی چرا رو من خالی میکنی.
    و اداشو در اوردم:چرت نگو روژان.
    با حرص گفتم:عمه ات چرت میگه.
    در آسانسور باز شد.
    اومدم بیرون.
    یکی از کارکنا سریع سمتم اومد:سلام، خانوم مهندس آقای فریبا اومدن. آقا میلاد هم هنوز نیومده.
    با حرص گفتم:بدرک، به من چه؟
    پرویزی با تعجب نگام کرد.
    به خودم اومدم، دستمو روی پیشونیم کشیدم.
    و با لحن آرومی گفتم:ببخشید عزیزم، خود آقای مهندس داره میاد. به اون بگو.
    -چی شده پرویزی؟
    برگشتم. میلاد و فرهاد با هم بودن.
    واسه میلاد سری به نشونِ سلام تکون دادم.
    برگشتم و رفتم تو اتاقم.
    کیفمو محکم روی تخت زدم:بیشور.....


    با صدای دادو بی داد سرمو بالا گرفتم.
    با تعجب بلند شدم.
    و بیرون اومدم.
    فریبا و فرهاد رو به روی هم.
    فریبا هی داد میزد.
    و اجازه نمیداد فرهاد حرف بزن.
    از دست های مشت شده ی فرهاد، متوجه شدم خیلی عصبی شده.
    فریبا زد رو سـ*ـینه فرهاد:تمام پولی رو که دادم، فردا میام و میگیرم.
    تای ابروشو بالا داد:البته اینو هم بگم، هزینه ی فسخ قرار داد رو هم شما زحمتشو میکشی.
    پوزخندی زد.
    تا فرهاد خواست حرفی بزنه.
    من نتونستم تحمل کنم:آقای فریبا!!
    با تعجب برگشت سمتم.
    انقدر ناراحت و عصبی بودم. واسه اینکه جلوی این همه کارمند داشت فرهادو تحقیر میکرد که توجه نمیکردم دارم چی میگم.
    رفتم سمتش:میخوای شعورت نشون بدی که اینجا داری دادو هوار میکنی؟ اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتی آقای فریبا.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 48"








    فریبا عصبی گفت:درست صحبت کن خانوم؟
    -مگه شما درست صحبت میکنی.
    فرهاد:روژان.
    برگشتم سمته فرهاد،دستمو به نشونِ صبر کن بالا آوردم:صبر کن فرهاد جان.
    برگشتم سمته فریبا:خسارت دیدی پولشو میگیری؟این همه دادو بی داد واسه چیه؟ میخوای بگی منم بلدم داد بزنم.
    داد زدم:منم بلدم؛ فرهاد هم بلده.
    و آروم گفتم:پس صداتو بیار پایین و برو بیرون.
    دستشو تهدیدوارانه جلو صورتم گرفت:دارم برات.
    خواست برگرده که فرهاد دستشو گرفت:وایسا شما.
    رو به سمته کارمندا داد زد:برید سرکارتون.
    میلاد بلند گفت:یالا، برید سرکارتون.
    و فرهاد دسته فریبا رو کشید:برو تو اتاق.
    نگران به میلاد نگاه کردم.
    دویدم تو اتاق.
    فریبا دهنش بسته شده بود.
    فرهاد دسته فریبا رو ول کرد.
    پشتش کرد سمته فریبا.
    کلافه دستی تو صورتش کشید.
    من و میلاد نگران به فرهاد نگاه میکردیم.
    یهو برگشت و مشت محکمی تو صورت فریبا زد.
    هیع بلندی گفتم و دستمو رو دهنم گذاشتم.
    میلاد دوید سمته فرهاد و گرفتش.
    فریبا روی مبل افتاد.
    فرهاد انگشتشو تهدید وارنه تکون داد:بارآخرت باشه زن منو تهدید میکنی فهمیدی؟
    فریبا از جاش بلند شد، نگه پر از نفرتی به فرهاد انداخت:به خاک سیاه میشونمت.
    فرهاد با خنده تمسخر آمیزی گفت:دیگه زیادی جو گرفتت. گمشو بیرون 1هفته دیگه میبینمت.*

    *حال*

    با صدای در از فکر بیرون اومدم.
    با وارد شدن فریبا.
    استرسم بیشتر شد.
    پس چرا نیومد؟
    فریبا بدون اینکه سلام کنه.
    نشست رو مبل.
    البته فرهاد هم غرورشو حفظ کرد و اصلا از جاش بلند نشد.
    میلاد به من نگاه کرد.
    فریبا:کار دارم باید زود برم. مبلغی رو که باید بدید رو سریع تر..
    فرهاد با حرص چشم هاشو بست.
    از زیاد استرس با گوشه ی مانتوم بازی میکردم.
    به در خیره شده بودم.
    فریبا پوزخندی زد:چی شد خانوم بهادری؟ زبونتون رو موش خورده؟
    فرهاد تو جاش تکونی خورد.
    که میلاد سریع دستشو گرفت:فرهاد آروم باش.
    در باز شد.
    با دیدن شخصی که وارد اتاق شد.
    لبخند گشادی رو لبم نشست.
    از جام بلند شدم:سلام آقای خرمی.
    درو بست:سلام.
    فرهاد با تعجب بهم نگاه کرد.
    خرمی: ببخشید که بدون هماهنگی اومدم آقای مهرداد؟
    و دستشو سمته فرهاد کشید.
    فرهاد در حالی که گیج بود دست داد.
    به میلاد هم دست داد.
    میلاد هم دست کمی از فرهاد نداشت.
    خرمی نگاهی به فریبا انداخت:سلام.
    -سلام
    روی مبل نشست.
    فرهاد طاقت نیورد و گفت:ببخشید آقای خرمی ما همدیگرو میشناسیم؟
    خرمی با لحن ملایمی گفت:الان میگم. شما بفرمایید بشینید.
    فرهاد نگاهی به من انداخت.
    لبخندی به روش زدم.
    و نشستم.
    میلاد آروم گفت:این کیه روژان؟
    آروم گفتم:فرشته ی نجات.
    میلاد هیجان زده نگام کرد.
    خرمی بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب:3روز پیش بود که خانوم بهادری، اومد پیشم و مشکل شما رو واسم گفت و اینکه طراح های شما رو نشونم داد.
    و با هیجان تو چشم هاس ادامه داد:واقعا معرکه بود.
    ادامه داد:واسه همین درخواست خانوم بهادری رو قبول کردم. قبول کردم که به شما کمک کنم. و طلبه آقای فریبا رو بدم. در عوض شما با ما قرار ببندید.
    هر 3 با دهنی باز به خرمی نگاه میکردن.
    خرمی به فرهاد نگاه کرد:آقای مهرداد؟
    فرهاد حرفی نزد.
    میلاد هیجان زده گفت:معلومه که قبول میکنیم. مگه نه فرهاد؟
    فرهاد به من نگاه کرد. از نگاهش میخوندم که میگفت چرا بهم نگفتی.
    مظلوم گفتم:میخواستم سوپرایزت کنم، واسه همین بهت نگفتم.
    فرهاد سردر گم به میلاد نگاه کرد.
    خرمی:آقای مهرداد؟
    فریبا:قبول کن تو که پولشو نداری.
    فرهاد عصبی به فریبا نگاه کرد.
    خلاصه بعد 10 دقیقه ناچار گفت:قبول.
    لبخندی رو لبم اومد.........


    از جاش بلند شد:خب آقای مهرداد، با اجازه من برم.
    فرهاد بلند شد:خواهش میکنم.
    دست دادن.
    و با میلاد همرایش کردن.
    در اتاق که بسته شد.
    لبخندم محو شد. و روی مبل وا رفتم.
    صدای مینا تو گوشم پیچید:من میتونم به فرهاد کمک کنم.
    در اتاق باز شد.
    *دایم شرکت ساختمان سازی داره؛میتونم بگم به فرهاد کمک کنه. اما تو باید یه کاری کنی واسم*

    فرهاد سمتم اومد، بدون حرف محکم بغلم کرد.

    *باید به فرهاد بگی، نمیخوای تو شرکت کار کنی. و من به جای تو بیام تو این شرکت.. البته اونم هم به کمک خودت*
    بغض تو گلوم نشست.
    دستمو دور کمر فرهاد حلقه زدم.
    *اگه بخوای کلک بزنی بهم. با یه تلفن به دایم دوباره فرهاد برمیگرده به جای اولش*
    نفسم تنگ شده بود.
    تند تند نفس میکشیدم.
    فرهاد نگران ازم جدا شد:خوبی روژان.
    لبخند مصنوعی زدم:خوبم، میلاد کجاست؟
    حس کردم، دست پاچه شد:هیچ تو اتاقش؟
    با شک پرسیدم:چی شده؟
    سریع گفت:هیچی.
    صدای گوشیم اومد.
    به گوشی نگاه کردم.
    مینا:من تو اتاقه میلادم. 20 دیقه وقت داری حرفتو به فرهاد بزنی.
    نگاهمو بالا آوردم.
    فرهاد:کیه؟
    چشم هامو چند ثانیه بستم:فرهاد؟
    گوشی رو؛ روی مبل انداختم.
    فرهاد نگران گفت:جونم؟
    سردرگم به اطراف نگاه کردم.
    فرهاد دستمو گرفت:روژان؟ عزیزم چی شده؟
    به دستامون نگاه کردم.
    -فرهاد من..
    با لحن مهربونی گفت:من چی؟ بگو قربونت.
    سرمو بالا گرفتم:میشه من استفعاء بدم؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا