عماد با نگاهش صنم و یسنا رو که به طبقه بالا می رفتن همرایی کرد، تا از خم پله ها گذشتن با یک قدم بلند سمتم اومد و دستش رو دور کمرم حلقه زد.
-خب می گفتی؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
-اِ عماد.
-جون! عماد چی؟
آروم آروم با دکمه پیراهنش بازی می کردم که دستش روی دستم نشست.
-نمی خوای نگام کنی خانوم!
-نچ.
-چرا؟
-خجالت می کشم.
آروم خندید و حلقه ی دستش رو از دور کمرم باز کرد.
-باشه پس برو آماده شو. من منتظر می مونم خجالتت تمام بشه.
آخ که من چقدر عاشقه همین درک و فهم زیادیش بودم، همین کاراش باعث میشد بیش تراز بیش عاشقش بشم و دلم واسش بره.
سرم رو بالا گرفتم، گونش رو بوسیدم و گفتم:
-خجالتم ریخت.
شیطون شد، تای ابروش رو بالا داد.
-اِ جدی؟
با ذوق خندیدم و دستم رو دورِ گردنش حلقه زدم.
-آره.
دستم رو که پشت سرش بود رو توی موهاش بردم و کشیدم.
-آخ آخ نکن درد گرفت.
-نچ. بگو دیگه تکرار نمیشه.
دستش روی دستم نشست. می دونستم دردش نگرفته و الکی آخ آخ می کنه.
-باشه، باشه تکرار...
-تکرار میشه.
غیرارادی لبخندی روی لبم نشست. چشمکی چاشنی حرفش کرد.
-حالا برو آماده شو. دیر شد شب هم باید بریم خونه ی ما.
برگشتم و سمته پله ها رفتم.
-خونه ی شما چرا؟
-مامان قرارِ ماهی درست کنه گفته تو رو هم ببرم.
با شنیدم اسم "ماهی" قیافم جمع شد.
روی دومین پول ایستادم و عجز برگشتم سمتش.
-عماد! تو که می دونی.
اخم شیرینی کرد.
-هیس حرف نباشه. ماهی مگه چشه که تو انقدر بدت میاد.
با انزجا از فکر ماهی گفتم:
-بو میده.
چشم هاش گرد شد.
-بو!
با حال زاری سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-آره.
-یلدا بهونه نیار. برو آماده شو دیر شد.
با حرص پا روی زمین کوبیدم.
-عماد چرا حرف زور می گی خب ماهی دوست ندارم. نمی شد به مامانت بگی ماهی درست نکن.
پشت به من روی مبل نشست و دستهاش رو روی پشتی مبل زد.
-اتفاقا خودم گفتم درست کنه.
-از روی لج من؟
سر چرخوند سمتم با تعجب پرسید:
-چی؟
-هیچی.
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
خوب می دونست که چقدر از ماهی بدم میاد برای همین این کارو کرد بقول خودش سعی می کرد من رو به ماهی خوردن عادت بده که نکنه یهو بعد از ازدواج بی ماهی بمونه.
با فکر اینکه شب باید ماهی بخورم حالت تهوع میگرفتم. کاش یه اتفاقی می افتاد که همراهش نرم.
در حالی که زیر لب با خودم غر غر میکردم لباس پوشیدم و پایین رفتم.
صنم روی مبل رو به روی عماد نشسته بود و داشت در مورد کار و رستوران صحبت می کرد، یسنا هم فنجون چایی رو جلوش گذاشت.
هنوز سر قضیه ماهی پکر بودم، واقعا نمی تونستم به هیچ عنوان ماهی رو بعنوان غذا قبول کنم و بخورمش. حتی وقتی مامان هم درست می کرد من نمی خوردم. نه طعمش رو دوست داشتم نه از بوش خوشم می اومد. از نظر بقیه مقوی ترین غذا بود و از نظر من چندش ترین.
-یلدا چرا نمیای بشینی؟
از دسته عماد حرصی بودم برای همین با اوقات تلخی جواب دادم:
-نمی خوام راحتم. بریم عماد.
یسنا با تعجب نگاهش رو بین من و صنم گردوند. عماد فنجون چایی رو که تاره برداشته بود رو سرجاش برگردوند و بلند شد.
-بریم.
بدون این که به من نگاه کنه از یسنا و صنم خداحافظی کرد و بیرون رفت.
با غیض پشت سرش رفتم، چقدر بدم می اومد از این حق به جانبیش.
*************
با صدای زنگ گوشی عماد نگاهم رو از بیرون گرفتم. دستم رو جلو بردم تا گوشی رو بردارم که زودتر از من برداشت و جواب داد.
-بله!.....نه مامان امشب ما نمیایم.....نه مامات جان چه دعوا...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم.
-الو لاله جون سلام.
-سلام عزیزم خوبی؟عماد چی می گـه چرا نمیاید؟
چشم غره ایی به عماد رفتم.
-نه لاله جون ما میایم عماد شوخی کرد.
-خوبه، کی میاید؟
-تا الان دوره کارهای رستوران بودیم، یکم دیگه میایم.
-باشه عزیزم. منتظریم.
-قربونت ممنون.
قطع کردم و گوشی رو؛روی داشبورد انداختم.
-این بچه بازیا چیه عماد؟
جواب نداد؛ به بازوش زدم.
-با توام؟
-چیه؟
-چرا گفتی نمیایم؟
-که جنابعالی امشب با خوردن ماهی اذیت نشی.
-الان تو واقعا چون گفتم ماهی دوست ندارم قهر..
-من قهر نکردم یلدا، گفتی دوست ندارم منم نخواستم اذیت بشی.
نیش خندی زدم.
-آره معلومه دلت نمیخواد اذیت بشم. تو که اصلا دلت به اذیت شدن من رضا نیست.
-طعنه می زنی؟
-نه اصلا.
ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و برگشت سمتم.
-منو ببین.
محل نذاشتم.
-با توام یلدا!
دست جلو آورد و سرم رو به سمته خودش برگردوند.
-تو نبودی به خاطر این که گفتم قرار مامان ماهی درست کنه قهر کردی.
-قهر نکردم.
-پس دلیل اون رفتارت تو خونه چی بود؟
-خب می گفتی؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
-اِ عماد.
-جون! عماد چی؟
آروم آروم با دکمه پیراهنش بازی می کردم که دستش روی دستم نشست.
-نمی خوای نگام کنی خانوم!
-نچ.
-چرا؟
-خجالت می کشم.
آروم خندید و حلقه ی دستش رو از دور کمرم باز کرد.
-باشه پس برو آماده شو. من منتظر می مونم خجالتت تمام بشه.
آخ که من چقدر عاشقه همین درک و فهم زیادیش بودم، همین کاراش باعث میشد بیش تراز بیش عاشقش بشم و دلم واسش بره.
سرم رو بالا گرفتم، گونش رو بوسیدم و گفتم:
-خجالتم ریخت.
شیطون شد، تای ابروش رو بالا داد.
-اِ جدی؟
با ذوق خندیدم و دستم رو دورِ گردنش حلقه زدم.
-آره.
دستم رو که پشت سرش بود رو توی موهاش بردم و کشیدم.
-آخ آخ نکن درد گرفت.
-نچ. بگو دیگه تکرار نمیشه.
دستش روی دستم نشست. می دونستم دردش نگرفته و الکی آخ آخ می کنه.
-باشه، باشه تکرار...
-تکرار میشه.
غیرارادی لبخندی روی لبم نشست. چشمکی چاشنی حرفش کرد.
-حالا برو آماده شو. دیر شد شب هم باید بریم خونه ی ما.
برگشتم و سمته پله ها رفتم.
-خونه ی شما چرا؟
-مامان قرارِ ماهی درست کنه گفته تو رو هم ببرم.
با شنیدم اسم "ماهی" قیافم جمع شد.
روی دومین پول ایستادم و عجز برگشتم سمتش.
-عماد! تو که می دونی.
اخم شیرینی کرد.
-هیس حرف نباشه. ماهی مگه چشه که تو انقدر بدت میاد.
با انزجا از فکر ماهی گفتم:
-بو میده.
چشم هاش گرد شد.
-بو!
با حال زاری سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-آره.
-یلدا بهونه نیار. برو آماده شو دیر شد.
با حرص پا روی زمین کوبیدم.
-عماد چرا حرف زور می گی خب ماهی دوست ندارم. نمی شد به مامانت بگی ماهی درست نکن.
پشت به من روی مبل نشست و دستهاش رو روی پشتی مبل زد.
-اتفاقا خودم گفتم درست کنه.
-از روی لج من؟
سر چرخوند سمتم با تعجب پرسید:
-چی؟
-هیچی.
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
خوب می دونست که چقدر از ماهی بدم میاد برای همین این کارو کرد بقول خودش سعی می کرد من رو به ماهی خوردن عادت بده که نکنه یهو بعد از ازدواج بی ماهی بمونه.
با فکر اینکه شب باید ماهی بخورم حالت تهوع میگرفتم. کاش یه اتفاقی می افتاد که همراهش نرم.
در حالی که زیر لب با خودم غر غر میکردم لباس پوشیدم و پایین رفتم.
صنم روی مبل رو به روی عماد نشسته بود و داشت در مورد کار و رستوران صحبت می کرد، یسنا هم فنجون چایی رو جلوش گذاشت.
هنوز سر قضیه ماهی پکر بودم، واقعا نمی تونستم به هیچ عنوان ماهی رو بعنوان غذا قبول کنم و بخورمش. حتی وقتی مامان هم درست می کرد من نمی خوردم. نه طعمش رو دوست داشتم نه از بوش خوشم می اومد. از نظر بقیه مقوی ترین غذا بود و از نظر من چندش ترین.
-یلدا چرا نمیای بشینی؟
از دسته عماد حرصی بودم برای همین با اوقات تلخی جواب دادم:
-نمی خوام راحتم. بریم عماد.
یسنا با تعجب نگاهش رو بین من و صنم گردوند. عماد فنجون چایی رو که تاره برداشته بود رو سرجاش برگردوند و بلند شد.
-بریم.
بدون این که به من نگاه کنه از یسنا و صنم خداحافظی کرد و بیرون رفت.
با غیض پشت سرش رفتم، چقدر بدم می اومد از این حق به جانبیش.
*************
با صدای زنگ گوشی عماد نگاهم رو از بیرون گرفتم. دستم رو جلو بردم تا گوشی رو بردارم که زودتر از من برداشت و جواب داد.
-بله!.....نه مامان امشب ما نمیایم.....نه مامات جان چه دعوا...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم.
-الو لاله جون سلام.
-سلام عزیزم خوبی؟عماد چی می گـه چرا نمیاید؟
چشم غره ایی به عماد رفتم.
-نه لاله جون ما میایم عماد شوخی کرد.
-خوبه، کی میاید؟
-تا الان دوره کارهای رستوران بودیم، یکم دیگه میایم.
-باشه عزیزم. منتظریم.
-قربونت ممنون.
قطع کردم و گوشی رو؛روی داشبورد انداختم.
-این بچه بازیا چیه عماد؟
جواب نداد؛ به بازوش زدم.
-با توام؟
-چیه؟
-چرا گفتی نمیایم؟
-که جنابعالی امشب با خوردن ماهی اذیت نشی.
-الان تو واقعا چون گفتم ماهی دوست ندارم قهر..
-من قهر نکردم یلدا، گفتی دوست ندارم منم نخواستم اذیت بشی.
نیش خندی زدم.
-آره معلومه دلت نمیخواد اذیت بشم. تو که اصلا دلت به اذیت شدن من رضا نیست.
-طعنه می زنی؟
-نه اصلا.
ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و برگشت سمتم.
-منو ببین.
محل نذاشتم.
-با توام یلدا!
دست جلو آورد و سرم رو به سمته خودش برگردوند.
-تو نبودی به خاطر این که گفتم قرار مامان ماهی درست کنه قهر کردی.
-قهر نکردم.
-پس دلیل اون رفتارت تو خونه چی بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: