کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
عماد با نگاهش صنم و یسنا رو که به طبقه بالا می رفتن همرایی کرد، تا از خم پله ها گذشتن با یک قدم بلند سمتم اومد و دستش رو دور کمرم حلقه زد.
-خب می گفتی؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
-اِ عماد.
-جون! عماد چی؟
آروم آروم با دکمه پیراهنش بازی می کردم که دستش روی دستم نشست.
-نمی خوای نگام کنی خانوم!
-نچ.
-چرا؟
-خجالت می کشم.
آروم خندید و حلقه ی دستش رو از دور کمرم باز کرد.
-باشه پس برو آماده شو. من منتظر می مونم خجالتت تمام بشه.
آخ که من چقدر عاشقه همین درک و فهم زیادیش بودم، همین کاراش باعث میشد بیش تراز بیش عاشقش بشم و دلم واسش بره.
سرم رو بالا گرفتم، گونش رو بوسیدم و گفتم:
-خجالتم ریخت.
شیطون شد، تای ابروش رو بالا داد.
-اِ جدی؟
با ذوق خندیدم و دستم رو دورِ گردنش حلقه زدم.
-آره.
دستم رو که پشت سرش بود رو توی موهاش بردم و کشیدم.
-آخ آخ نکن درد گرفت.
-نچ. بگو دیگه تکرار نمیشه.
دستش روی دستم نشست. می دونستم دردش نگرفته و الکی آخ آخ می کنه.
-باشه، باشه تکرار...
-تکرار میشه.
غیرارادی لبخندی روی لبم نشست. چشمکی چاشنی حرفش کرد.
-حالا برو آماده شو. دیر شد شب هم باید بریم خونه ی ما.
برگشتم و سمته پله ها رفتم.
-خونه ی شما چرا؟
-مامان قرارِ ماهی درست کنه گفته تو رو هم ببرم.
با شنیدم اسم "ماهی" قیافم جمع شد.
روی دومین پول ایستادم و عجز برگشتم سمتش.
-عماد! تو که می دونی.
اخم شیرینی کرد.
-هیس حرف نباشه. ماهی مگه چشه که تو انقدر بدت میاد.
با انزجا از فکر ماهی گفتم:
-بو میده.
چشم هاش گرد شد.
-بو!
با حال زاری سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-آره.
-یلدا بهونه نیار. برو آماده شو دیر شد.
با حرص پا روی زمین کوبیدم.
-عماد چرا حرف زور می گی خب ماهی دوست ندارم. نمی شد به مامانت بگی ماهی درست نکن.
پشت به من روی مبل نشست و دستهاش رو روی پشتی مبل زد.
-اتفاقا خودم گفتم درست کنه.
-از روی لج من؟
سر چرخوند سمتم با تعجب پرسید:
-چی؟
-هیچی.
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
خوب می دونست که چقدر از ماهی بدم میاد برای همین این کارو کرد بقول خودش سعی می کرد من رو به ماهی خوردن عادت بده که نکنه یهو بعد از ازدواج بی ماهی بمونه.
با فکر اینکه شب باید ماهی بخورم حالت تهوع میگرفتم. کاش یه اتفاقی می افتاد که همراهش نرم.
در حالی که زیر لب با خودم غر غر میکردم لباس پوشیدم و پایین رفتم.
صنم روی مبل رو به روی عماد نشسته بود و داشت در مورد کار و رستوران صحبت می کرد، یسنا هم فنجون چایی رو جلوش گذاشت.
هنوز سر قضیه ماهی پکر بودم، واقعا نمی تونستم به هیچ عنوان ماهی رو بعنوان غذا قبول کنم و بخورمش. حتی وقتی مامان هم درست می کرد من نمی خوردم. نه طعمش رو دوست داشتم نه از بوش خوشم می اومد. از نظر بقیه مقوی ترین غذا بود و از نظر من چندش ترین.
-یلدا چرا نمیای بشینی؟
از دسته عماد حرصی بودم برای همین با اوقات تلخی جواب دادم:
-نمی خوام راحتم. بریم عماد.
یسنا با تعجب نگاهش رو بین من و صنم گردوند. عماد فنجون چایی رو که تاره برداشته بود رو سرجاش برگردوند و بلند شد.
-بریم.
بدون این که به من نگاه کنه از یسنا و صنم خداحافظی کرد و بیرون رفت.
با غیض پشت سرش رفتم، چقدر بدم می اومد از این حق به جانبیش.
*************

با صدای زنگ گوشی عماد نگاهم رو از بیرون گرفتم. دستم رو جلو بردم تا گوشی رو بردارم که زودتر از من برداشت و جواب داد.
-بله!.....نه مامان امشب ما نمیایم.....نه مامات جان چه دعوا...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم.
-الو لاله جون سلام.
-سلام عزیزم خوبی؟عماد چی می گـه چرا نمیاید؟
چشم غره ایی به عماد رفتم.
-نه لاله جون ما میایم عماد شوخی کرد.
-خوبه، کی میاید؟
-تا الان دوره کارهای رستوران بودیم، یکم دیگه میایم.
-باشه عزیزم. منتظریم.
-قربونت ممنون.
قطع کردم و گوشی رو؛روی داشبورد انداختم.
-این بچه بازیا چیه عماد؟
جواب نداد؛ به بازوش زدم.
-با توام؟
-چیه؟
-چرا گفتی نمیایم؟
-که جنابعالی امشب با خوردن ماهی اذیت نشی.
-الان تو واقعا چون گفتم ماهی دوست ندارم قهر..
-من قهر نکردم یلدا، گفتی دوست ندارم منم نخواستم اذیت بشی.
نیش خندی زدم.
-آره معلومه دلت نمیخواد اذیت بشم. تو که اصلا دلت به اذیت شدن من رضا نیست.
-طعنه می زنی؟
-نه اصلا.
ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و برگشت سمتم.
-منو ببین.
محل نذاشتم.
-با توام یلدا!
دست جلو آورد و سرم رو به سمته خودش برگردوند.
-تو نبودی به خاطر این که گفتم قرار مامان ماهی درست کنه قهر کردی.
-قهر نکردم.
-پس دلیل اون رفتارت تو خونه چی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -چه رفتاری؟
    -یعنی تو نمی دونی؟
    دستش رو پس زدم و سرم رو برگردوندم.
    -بی خیال حرکت کن.
    -یلدا!
    جواب که ندادم واقعا بی خیال شد و حرکت کرد.
    نمی دونم چه مرگم بود که دلم می خواست ناز کنم اما عماد رو خوب می شناختم لجباز تر از من بود و الکی معذرت خواهی نمی کرد.
    خنده ام میگرفت از اینکه سر یه ماهی اینجوری کرده بودیم. اگه به کسی می گفتیم صد در صد کلی بهمون می خندید.
    بالاخره رسیدیم از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم ماشین رو پارک کنه. آخ که من چقدر عاشقه این ماشین پراید آبی رنگ بودم کاش عماد هیچ وقت نفروشش.
    میدونستم دیگه اسنپ نمی ره و صد در صد بعد از گرفتن کارش توی رستوران ماشین رو عوض میکنه ولی شاید تونستم مانع بشم بدون فروختن این ماشین هم یه ماشین دیگه بخره.
    در سکوت همقدم با عماد سمته در رفتیم، در رو با کلید باز کرد و رفتیم داخل.
    یاد اون روزی افتادم که با کیان بعنوان نامزدش اومدیم اینجا، لبخند تلخی روی لبم نشست.
    چه روز بدی بود اون روز، چقدر تلخ بود دیدن عماد کنارِ کسی جز خودم..
    اون شب فکر می کردم برای همیشه عماد رو از دست دادم، اصلا فکر نمی کردم یه روزی بیاد که کنار خودش و بعنوان نامزدش وارد این خونه بشم.
    بغضی گلوم رو گرفت اما اینبار از روی خوشحالی..
    انگار عماد هم برگشته بود به همون روز که قیافش رفته بود توی هم و قدم هاش آروم تر شده بود.
    رسیدیم به پشت در سالن، نگاهم به چند جفته کفش جلوی در افتاد. با دیدن کفش پاشنه بلند دخترونه ی غیرارادی حساس شدم.
    برگشتم سمته عماد.
    -مگه کسی دیگه هم قرار بود بیاد؟
    -نه.
    -پس..
    حرفم رو کامل نزده بودم که در باز شدو...
    با دیدن شخص پشت در اخم هام توی هم رفت و دستم مشت شد.
    مهیا با هیجان در حالی که نگاهش رو به عماد دوخته بود گفت:
    -اِ اومدی عماد. زن عمو عماد اومد.
    و دوید داخل.
    چشم هام رو بستم، حال اون لحظه نه تعریف شدنی بود و نه حتی دیدنی.. فقط باید کسی جای من باشه تو بفهمه تو چه وضعی بودم.
    حسی مخلوط از حسادت،خشم، کینه و نفرت توی وجودم شکل گرفت. عصبی بودم و عصبی تر شدم.
    صدای مهیا می اومد که داشت حرف میزد،صدای نفس های عصبی خودم بعد از صدای نحس مهیا تنها صدایی بود که تو گوشم می پیچید.
    تنها تونستم با صدای دورگه ی لب بزنم:
    -عماد!
    اما حرفی نزد. جواب نداد و این حالم رو بدتر می کرد. کاش یه چیزی می گفت تا آرومم کنه، کاش مهربون باهام حرف میزد و این همه عصبانیت رو با یه لبخندش از بین می برد.
    اما بدترین راه رو انتخاب کرد. "سکوت"
    شاید فکر می کرد اگه سکوت کنه و بزاره با حاله خودم باشم بهتره اما...
    در باز شد و اینبار لاله خانوم اومد بیرون.
    -اِ وا شما چرت هنوز اینجا ایستادید. بیاید داخل دیگه.
    دست گذاشت پشت کمرم و به داخل هدایتم کرد.
    -بیا داحل یلدا جان خجالت نکش.
    نفهمیدم چه طور رفتم داخل به کی سلام کردم به کی نکردم تنها فهمیدم جز ما خانواده ی عموش و پدربزرگش که کیان هم جزوش میشد دعوت بودن.
    هر کسی یه نفر رو مخاطب قرار داده بود ک باهاش حرف می زد و این وسط انگار من زیادی بودم.
    عماد که هنوز نیومده همراه کیان رفت بیرون تا ببینه ماشین کیان چشه، انگار از پدرش که یه مغازه مکانیکی داشت، یاد گرفته بود.
    -چرا چیزی نمی خوری یلدا جون.
    این حرف رد زن عموی عماد زد اما انقدر با طعنه و لحن تلخ که جمله اش رو برای خودم "چرا چیزی زهرمار نمی کنی" تصور کردم.
    -ممنون چیزی میل ندارم.
    -خیلی لاغری، یکم چاق شو.
    نگاهم سمته مهیا کشیده شد، چاق نبود اما پُرتر از من بود.
    -لاله عروست زبون نداره. چرا حرف نمیزنه؟
    لاله جون با نگاه شرمنده ایی نگاهم کرد انگار اونم فهمیده بود لحن و حرفای جاریش درست نیست. و به پشتیبانی از من در اومد.
    - کم حرفه یلدا جان.
    اینبار مهیا با غرور گرفت.
    -دختر باید زبون دار باشه نه اینجوری.
    چیزی نگفت، حرف داشتم که بزنم اما این بغض لعنتی که هر لحظه داشت بزرگتر میشد اجازه نمی داد حرف بزنم. دلم عماد رو میخواست.
    دلم می خواست باشه و به جای لاله خانوم اون ازم پشتیبانی کنه و نذاره کسی چیزی بهم بگه.
    نفهمیدم مهیا چی گفت که اینبار همه با هم زدن زیر خنده. وقتی می گم همه منظورم به همه جمعه نه فقط لاله خانوم و مادر مهیا..از نگاهشون به من فهمیدم که چیزی به من گفته.
    کم طاقت بود و عجول..این عادت رو از بچگی داشتم و مامان می گفت ترکش کنم. آخ مامان کجایی که ببینی دختر زبون درازت الان چقدر ساکت شده.
    کیفم رو از روی مبل چنگ زدم و با لحن جدی و مودبی گفتم:
    -ببخشید من زحمت رو کم کنم. الانم یادم افتاد تو خونه یه کاری دارم که باید انجام بدم.
    و بدون این که به کسی اجازه بدم حرفی بزنه از سالن بیرون زدم. میدونستم کار درستی نکردم و کارم زشت بود اما لازم بود.
    لاله خانوم دنبالم بیرون اومد.
    -یلدا، یلدا جان صبر کن.
    ایستادم و برگشتم تا نگاهه بهش افتاد اشک هام روی گونم جاری شد با صدای لرزونی گفتم:
    -خواهش میکنم لاله خانوم. من الان واقعا ظرفیت اینجا موندن رو ندارم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -یلدا جان به خدا مهیا منظوری نداشت.
    -لاله خانوم یادتون نره مهیا کی بود ک چه نقشی توی گذشته ی عماد داشته. اگه الان حرفی نزدم و به جای اینکه جواب حرفای مهیا رو بدم دارم میرم حملِ بر زبون نداشتنم نزارید اونم در برابر مهیا. اگه چیزی نگفتم فقط و فقط به احترام شما و بزرگ های جمع بود. بی ادبی من رو ببخشید خداحافظ.
    برگشتم و با قدم های بلند و محکم از خونه بیرون زدم، در حیاط رو که بستم همزمان کیان و عماد سرشون رو از داخل ماشین بیرون اوردن و برگشتن.
    با دیدن عماد بغضم بزرگتر شد، اون که گناهی نداشت خبر نداشت قرار اینجوری بشه اما...
    نگران سمتم اومد.
    -چی شده یلدا؟
    -میخوام برم خونه.
    عصبی گفت:
    -می گم چی شده؟ کسی چیزی گفته.
    بی توجه به حرفش از کنارش رد شدم.
    -خودم میرم.
    دستم رو کشید و نگهم داشت.
    -یلدا گفتم چی شده؟
    نگاهم سمته مچ دستم افتاد، آستین مانتوم به خاطر سیاه بودن دسته عماد لکه گرفت.
    -یلدا خانوم چیزی شده؟
    -نه فقط می خوام برم خونه.
    عماد چشم هاش رو با حرص بست و غرید:
    -یلدا حرف بزن گفتم کسی بهت حرفی زده.
    حرفی نزدم که نعره زده.
    -یلدا.
    از صدای دادش توی جام پریدم.
    با حرص گفت:
    -لال شدی امروز؟
    با این حرفش اشک هام روی گونم سُر خورد. نیش خندی زدم.
    -امروز همه دارن همین رو می گن.
    -چی؟
    بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم و سوار ماشین شدم.
    داد زد:
    -یلدا یا میگی چی شده یا...
    کیان رفت و جلو و سعی کرد آرومش کنه، نمی دونم چی بهش گفت که آروم شد اومد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
    یکم از راه رو که رفت دوباره پرسید:
    -یلدا چی شده؟
    رودروایسی که نداشتم، اصلا هم قصد سکوت کردن و نگفتن اتفاقات رو نداشتم. برای همین گفتم:
    -از این به بعد هر وقت عموت اومده بود خونتون من رو نمیاری اینجا. خونتون بودم اینل اومدن من میرم. اونا بودن من اومدم دوباره من میرم. نه میخوام یک بار دیگه من چشمم به مهیا بیوفته، نه تو.. یادته بهم گفتی اگه یکباد دیگه داوود رو کنارم ببینی می کشیش؟
    سمتش برگشتم، دقیق داشت به حرف هاموش می داد.
    با تحکم و جدیت گفتم:
    -از این لحظه به بعد بشنوم تو خونه ایی و مهیا هم خونتونه میام اونجا و خونه رو با تمام امکاناتش هم روی سر خودم و هم روی سر شما خراب می کنم عماد.
    لبخندی روی لبش نشست که با ضربه ای محکمی که روی داشبورد زدم محو شد.
    -نخند شوخی ندارم عماد.
    اخم ریزی کرد و با غیض گفت:
    -باشه بابا توام چته.
    چشم غره ایی بهش رفتم که لبخند مهربونی روی لبش نشست.
    ماشین رو کنار خیابون نگه داشت، برگشت سمتم.
    -خب حالا بگو چی شد که اونجوری غیض کردی؟
    با یادآوری حرف های مهیا اخمی روی پیشونیم نشست. واسش همه چیز رو تعریف کردم که شد اسپند روی آتیش..
    انقدر آتیشی شد که می خواست برگرده خونه اما به هزار سختی جلوش رو گرفتم.

    《دانای_کل》

    کلیدها رو؛ روی میز انداخت و روی مبل دراز کشید.
    -با اون نامزد چشم سفیدت کجا رفتی ها؟
    با شنیدن صدای علی چشم هاش رو باز کرد و نشست.
    -سلام.
    -سلام بی سلام. اون دختره ی بی فرهنگ چطور جرعت کرد اینجوری رفتار کنه.
    نفسش رو با خستگی دم و باز دم کرد.
    -الان من باید عصبی باشم نه شما. جامون عوض شده؟
    عصبی جلو اومد و گفت:
    -تو؟ تو چرا عصبی باشی ها؟ اون نامزد احمق..
    -بابا!
    از روی مبل بلند شد و عصبی به سمته علی برگشت.
    -بابا لطفا در مورد یلدا درست صحبت کنید.
    -من هر جور بخوام صحبت می کنم.
    لاله از سرو صدای علی و عماد به طبقه پایین اومد و نگران گفت:
    -آروم بابا چه خبرتونه.
    -از این پسره ی پروو بپرس. نامزدش وسط مهمونی غیض کرد رفته اونوقت دست پیش گرفته که پس نیوفته.
    با یادآوری اشک های یلدا و نگاه بارانیش قلبش فشرده شد. عصبی کت کتون مشکیش رو در آورد و روی مبل انداخت.
    -میخواستی چکار کنه ها؟ بشینه و مثل مهیا زبون درازیش رو جلوی هم به رُخ بکشه؟ ها؟ اینکه خانومی کرد و احترام نگه داشت و در جواب شرو ورای مهیا و زن عمو این خونه رو بهم نریخت خیلیه. فک کردید زن من دلقک دسته شماهایت که مهیا براتون بگه و شماها قهقه خنده بزنید واسش؟ بهت گفتم بابا بهت گفتم من این دختر رو دوست دارم و از این به بعد محاله بزارم کسی ازم بگیرش. فکر کردی دروغ می گم اما نخیر من هنوز رو حرفم هستم. از امشب و بی احترامی های مهیا میگذرم و جوابش رو نمیدم اما دفعه بعد چه مهیا و چه زن عمو بخوان کوچیکتر از گل به یلدا بگن با من طرفه.
    این را گرفت و در مقابل نگاه بُهت زده علی و نگاه رضایت آمیز لاله رد شد و به اتاق خودش رفت.
    که همزمان صدای گوشیش بلند شد. با دیدن اسم "یلدا" که روی صحفه گوشی نمایش داده شد لبخندی روی لبش نشست.
    جواب داد.
    -جونم؟
    صدای مهربون یلدا توی گوشی پیچید.
    -سلام عزیزم.
    -سلام قربونت بشم. نخوابیدی؟
    -نه. خوابم نبرد.
    -چرا؟
    -داشتم به یه آقایی فکر می کردم.
    لبخندی روی لبش نشست.
    -اسمش چیه؟
    با ذوق خندید.
    -نمیدونی؟
    بی هوا گفت:
    -یلدا بیا زود عروسی رو بگیریم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -داشتم به یه آقایی فکر می کردم.
    لبخندی روی لبش نشست.
    -اسمش چیه؟
    با ذوق خندید.
    -نمیدونی؟
    بی هوا گفت:
    -یلدا بیا زودتر عروسی رو بگیریم.
    نگران از حالتی که طاق باز دراز کشیده بود بلند شد و نشست.
    -چی شده عماد؟ اتفاقی افتاده؟
    -نه عزیزم، چه اتفاقی؟
    -بابات دوباره حرفی زده؟ از من ناراحت بود ها؟ حق داره خب من نباید امروز از خونتون میزدم بیرون بی احتر...
    -یلدا...
    ساکت شد و با استرس و اضطرابی که به جونش افتاده بود منتظر ادامه ی حرفه عمادشد.
    سکوت عماد که طولانی شد نگران پرسید:
    -عماد چرا حرف نمیزنی؟ جون به لب شدم.
    صدای گرفته و آروم عماد توی گوشی پیچید:
    -میخوام بگم بیا زودتر عروسی روبگیریم اما می بینم هیچی ندارم. دوسال سربازی بودم وحالا یک ماهه تموم شده و من هنور نتونستم پولی پس...
    -عماد!
    اینبار عماد بود که سکوت کرد. خوب می دونست چه حرف هایی در انتظارشه و همین باعث دلگرمیش میشد.
    -اولین روزی که دیدمت خودت بودی و یه مغازه، حتی همین ماشینم نداشتی، وقتی باهم دوست شدیم تو سرباز بودی بازم هیچی نداشتی جز یه ماشین. اومدی خواستگاری بازم همین بودی فقط یه حسن اضافه تر اینکه میخوای رستوران بزنی. من قبولت کردم با هر کم و کاستی که داشتی و از نظر من کامل بودی. پس الان حتی اگه تو عروسی هم واسه ات نمی گیرم من می گم چشم چون وضعیتت رو درک می کنم. من خودت رو می خوام نه پولت رو..
    یلدا حرف می زد و عماد هر لحظه بیشتر از قبل غرق در خوشبختی می شد، از تک بودن انتخابش شک نداشت و الان مطمئن تر شده بود. که یلدا همون کسیه که میخواست.
    خوشحال بود که اون روز تونست تعصب رو توی خودش بکشه و بی توجه به اینکه یلدا قبلا نامزد دایشش بود. به خواستگاری بیاد.
    -دارم میام؟
    -کجا؟
    -خونتون.
    یلدا متعجب پرسید:
    -چرا؟
    -میخوام بیام دورت بگردم.
    نیشش شل شد.
    -آاای عماد از خود بی خودم نکن.
    صدای خنده های از ته دلش در فضا پیچید. که یلدا با خنده ی عماد به خنده افتاد. بقول شاعر که می گـه:
    "با خنده ی اون خنده ام می گیره"
    -عماد به قربون اون حرف زدنت. قطع کن قطع کن تا از پشت گوشی نخوردمت خانوم.
    با ناز خندید.
    -باشه عزیزم. شبت بخیر.
    -شب بخیر خانوم...
    *****************

    روی دست خوابید به ساعت رو به رویش که ساعت 12 رو نشون می داد نگاه کرد.
    خوابش نمیبرد و تمام فکرش سمته پسره ی بود که این روزها شده بود ملکه ی ذهنش..
    چشم هاش رو که روی هم می گذاشت تصویر چشم های مشکی و جذب مهراد جلوی چشم هاش زنده میشد. خودش هم دلیل این همه بی قراری رو نمی دونست.
    چرخید و طاق باز دراز کشید گوشی رو از کنارش برداشت و بالا جلوی صورتش گرفت.
    وارد واتساپ شد؛ مثل همیشه وارد چت مهراد شد با دیدن "آنلاین" لبخندی روی لبش نشست. ناخوداگاه انگشت هاش روی کیبورد حرکت کرد و جمله ی "سلام،خوبی؟" رو نوشت. بی فکر فرستاد.
    چند دقیقه طول کشید تا دو تیک آبی رو خورد و...
    -شما؟
    با دیدن پیام مهراد وا رفت، بغضی سخت گلویش را چنگ زد. با دست های لرزون و انگشت های که به سختی تحت فرمانش بودن نت رو خاموش کرد و گوشی رو، روی عسلی انداخت.
    بغضش ترکید سرش را داخل بالشت فرو برد و زیر لب گفت:
    -احمق، احمق..
    با حرص روی تخت نشست. اشک هاش رو پاک کرد.
    -خری ماهور احمقی. انقدر خودت رو وا دادی که حتی نگاهتم نمی کنه. ولی دارم واسش اگه دیگه من محل گذشتم بهش احمق رو...

    **********
    -یلدا!
    -جوونم؟
    -دیشب با،بابا صحبت کردم.
    دست از کار کشید، روسری که داشت تا می زد رو سر جاش گذاشت و به سمته ماهور برگشت.
    -خب؟
    -در موردِ کارم بهش گفتم.
    -تو اول بگو ببینم تو بهش گفتی نرفتی تهران؟
    -نه بابا بیخیال، با عمو هماهنگه.
    با حرص چشم غره ی بهش رفت.
    -ماهور اگه بفهمه غوغا به پا می کنه.
    -نمی فهمه خیالت راحت.
    شونه ی بالا انداخت و گفت:
    -نمیدونم هر جور خودت می دونی. از من گفتن بود. خب چی داشتی می گفتی؟
    گوشی رو کنار گذاشت و روی تخت نشست.
    -هیچ بهش گفتم میرم سرکار قبول کرد.
    -کارت چیه ماهور؟
    با ذوق دوست هاش رو به هم کوبید و گفت:
    -توی گالری نقاشی همون دوست هم کلاسیت؟
    -دوست من؟
    -آره دیگه همون مهراد.
    -آها ترابی رو می گی؟
    -آره. ولی یلدا..
    -یلدا..؟
    با باز شدن در اتاق ماهور حرفش را خورد و هر دو به سمته در برگشتن.
    -جونم مامان؟
    زری لبخندی به روی ماهور زد.
    -صبح بخیرماهور خانوم چه عجب من یه روز صبح شما رو دیدم.
    -امروز کارم تعطیل بود خاله جان.
    -خوبه استراحت کن، یلدا ببین یه زنگ بزن به عماد بگو شماره مادرش رو بده.
    -شماره مادرش واسه چی؟
    -بابات گفته دعوتشون کنم.
    اخم هاش رو تو هم کشید و با غیض گفت:
    -نمیشه فقط خودش رو دعوت کنی؟
    زری با حالت حیرت آمیزی دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گذاشت.
    -ای وای این حرفا چیه مادر؟ از همین اول داری سر ناسازگاری با خانواده شوهرت می بندی.
    -چه سرناسازگاری آخه مادر من؟ خوشم نمیاد.
    در حالیکه بیرون می رفت با صدای بلندی گفت:
    -تو خوشت نمیاد، نیاد ما باید با خانواده دامادمون آشنا بشیم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پوفی کرد و به دنبال زری راه افتاد.
    -آخه مادر من دو روز دیگه عیده اونوقت خودشون میا..
    روی پله ها ایستاد و به سمته یلدا برگشت.
    -تو چته یلدا! مشکلت با خانواده عماد چیه که انقدر داری حرص میخوری؟
    متعجب یک پله بالا رفت.
    -وا مامان چته ترسیدم.
    -من چمه یا تو؟ اصلا دیروزرفتی خونه اشون چی شد؟
    -هیچی چی میخواستی بشه؟
    -هیچی. دنباله من نیا.
    و از پله ها بالا رفت، کلافه پاش رو آروم به دیوار کوبید.
    -ای بابا، ای بابا.
    -مشکلی با خانواده ی عماد داری؟
    نگاه عصبی و کلافه اش رو به سمته ماهور سوق داد.
    -من نه والا، ولی اونا دارن.
    و از پله ها بالا رفت.
    -چه مشکلی؟
    -بیا تا بگم.
    و وارد اتاق شد...

    ************
    مسیح نگاهی به اطراف انداخت و شروع به دست زدن کرد.
    -براوو عماد براوو عالی شده.
    دست به کمر برگشت و با رضایت به اطراف نگاه کرد.
    -آره عالی شده. فقط یه چیزی کم داره.
    -چی؟ اگه منظورت کارکن و پیش خدمته که سه سوته میزنم تو برنامه دیو..
    -نه بابا اون نه.
    -پس چی؟
    -اس..
    صدای زنگ خوردی گوشیش که بلند شد حرفش رو قطع کرد، گوشی رو از روی میز کنارش برداشت.
    با دیدن اسم "یلدا" لبخندی روی لبش نشست که مسیح به خنده افتاد.
    -یعنی خوشم میاد تا زنگ میزنه نیشت باز میشه. بگو چی کم داره بعد جواب بده.
    در حالی که از روی صندلی بلنر میشد تماس رو وصل کرد.
    -سلام عزیزم....اسم رستوران.
    -سلام. چی؟
    -با تو نبودم. با مسیح بودم بگو عزیزم چی شده؟
    -مامانم شماره مادرت رو می خواد.
    از لحن و صدای یلدا پی به بی حوصلگی و خستگیش برد نگران پرسید:
    -یلدا چیزی شده؟
    -نه چطور؟
    -صدات خستس.
    -نه یکم بی خوابم، شماره مادرت رو می دی.
    -آره عزیزم اس ام اس می کنم واسه ات. ولی واسه چی؟
    با یادآوری برنامه دعوت اخم هاش تو هم رفت و با غیض گفت:
    -میخواد دعوتشون کنه.
    انقدر غیض توی صداش غلیظ بود که اخمی روی پیشونی عماد نشست.
    -تو مشکلی داری؟
    -نه چه مشکلی؟
    -مطمئنی؟
    -آره.
    اینبار با لحن سردی جواب داد.
    -اوکی میفرستم واسه ات.
    یلدا که متوجه ناراحتی عماد شد، آروم روی پیشونیش زد و با لحن دلجویی گفت:
    -عماد..
    -خدافظ.
    و قطع کرد.لب گزید و با حرص گوشی رو، روی تخت انداخت.
    -اه خدا لعنتت نکنه یلدا که نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری.
    با صدای پیامک گوشیش سریع گوشی رو برداشت. پیام تنها حاوی شماره ی مادر عماد بود، بدون هیچ حرفه اضافه ایی...
    *****************

    صدای داوود شده بود سوهان روحش، هر لحظه که می گذشت استرسش شدت می گرفت. هنوز از شوک اینکه دعوت مادرش برای همین امشب بودبیرون نیومده که با اومدن خانواده ای خالش و فهمیدن اینکه اون ها هم امشب مهمونن اضطرابش بیشتر شد.
    خانواده ی عماد هم اومده بودن اما هنوز خبری از خود عماد نبود و همین نگرانی یلدا رو بیشتر می کرد. ترس از عکس العمل عماد داشت وقتی داوود رو می دید.
    -یلدا!
    با صدای ماهور از فکر بیرون اومد. سر بالا گرفت و به ماهور که سرش رو از لای در داخل آورده بود نگاه کرد.
    -چیه؟
    با دیدن رنگ و روی پریده ی یلدا نگران وارد اتاق شد.
    -چی شده یلدا؟
    -هیچی، چی می خواستی؟
    با این که قانع نشده بود اما نخواست زیاد پاپیچه قضیه بشه.
    -خاله کارت داره.
    -باشه اومدم.
    همراه هم از اتاق بیرون اومدن، برای رد شدن و رفتن توی آشپزخونه باید درست از رو به روی داوود می گذشت که سنگینی نگاهش دیوونه اش می کرد.
    این نگاه خیره رو اگه عماد می دید این خونه که هیچ تمام شهر رو بهم می ریخت.
    -بله مامان.
    -مامان رو کوفت چرا رفتی چپیدی تو اتاق زشته جلو خانواده شوهرت.
    بی حدصله مردمک چشم هاش رو توی حدقه چرخاند.
    -خب مامان..؟
    کاسه بلور رو سمتش گرفت.
    -بیا برو از داخل حیاط توی انباری از شیشه ترشی ها که اونجاست ترشی بیار. بعدشم بیا بشین توی جمعه زشته.
    -باشه.
    کاسه روگرفت و بیرون رفت.
    باد خنکی که به صورتس خورد حالش را بهتر کرد، و لبخند به روی لبش نشاند.
    سمته انباری رفت و درست همون کاری که مادرش خواست را انجام داد.
    با سرخوشی و حالی که دیگر از اضطراب چندلحظه قبل خبری نبود سمته سالن رفت که صدای از پشت سرش در جا میخکوبش کرد.
    -یلدا!
    ترس و اضطراب دوباره به جونش ریخت، دست هاش که لرزید کاسه رو به شکمش چسبوند تا تعادلش را حفظ کند.
    -میشه یکم حرف بزنیم.
    داوود که درست پشت سرِ یلدا ایستاده بود و چهره ی رنگ پریده اش رو نمی دید لبخندی زد و ادامه داد:
    -مثل قدیما روی اون تاب سفید رنگ بشینیم، من تابت بدم دست بکشم روی موهات.
    همزمان با گفتن این جمله دستش رو نوازش گونه روی گیس یلدا که از شال مشکی رنگش بیرون زده بود کشید.
    -بعدش هم موهات رو خراب کنم و تو جیغ بزنی و بری پیشش خاله شکایتم رو کنی. یلدا...
    دست داوود که روی بازوشش نشست، به خودش لرزید و کاسه از لای دست هاش لیز خورد و صدای شکستنش با صدای "یلدا" گفتن عماد همزمان شد.
    اما این یلدا گفتن و این لحن بیان مثل همیشه نبود..
    لحنی مملو از خشم و حرص..
    نگاه داوود به سمته عماد کشیده شد، چشم های به خون نشسته
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    و دست های مشت شده ای عماد رو که دید ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت. دستش از روی بازوی یلدا جدا شد.
    صدای نفس های عصبی عماد تنها صدایی بود که سکوت شب رو می شکست، یلدا بالاخره جرات پیدا کرد و برگشت.
    میلرزید و نگاهش مملو از ترس و وحشت بود.
    عماد بی طاقت به سمته داوود قدم برداشت؛ یلدا وحشت زده جلویش ایستاد دستش رو روب سـ*ـینه اش گذشت و ملتمس نالید:
    -عماد،عماد خواهش می کنم.
    نگاه به خون نشسته اش رو از روی داوود به روی یلدا سوق داد و غرید:
    -برو کنار.
    -خواهش می کنم.
    -یلدا گفتم برو کنار.
    با فریادی که زد یلدا چشم هایش را یست و در جایش تکان بدی خورد، رنگ به رویش نمانده بود می ترسید از عکس العمل بعدی عماد و ....
    -ببین منو مرتیکه کثافت.
    با شنیدن صدای عماد وحشت زده چشم باز کرد و چرخید.
    درست رو به روی داوود ایستاده بود و یقه اش را چنگ زده بود.
    -عماد!
    با صدای ناله ی یلدا نیم رخش را به سمتش گرفت و با تحکم امر کرد.
    -برو داخل یلدا.
    -اما..
    -یلدا!
    داوود بی خبر از همه جا پرسید:
    -اینجا چه خبره؟
    با خشم برگشت و فک داوود رو میون پنجه هایش فشرد. و غرید:
    -ببند دهنتو تا خودم گلش نگرفتم. که چه خبره ها؟ خودم واسه ات می گم ولی الان نه...یلدا گفتم برو داخل.
    اما یلدا کماکان همانجای اولش ایستاده بود و با ترس و اضطراب نظاره گر عماد بود که مثل گرگی خسته و خشمگین داوود رو در برگرفته بود.
    داوود عصبی عماد رو پس زد.
    -برو کنار ببینم چی می گی تو؟
    چشم هایش را بست سعی کرد آروم باشد تا بلایی به سر داوود نیاره.
    -یلدا میری داخل یا صدام رو بالا ببرم..
    یلدا که از لحن محکم و جدی عماد ترسیده بود با صدای لرزونی گفت:
    -باشه باش میرم. ولی عماد خوا...
    -برو داخل یلدا.
    کلافه نگاهش رو به اطراف گردوند و ناچار به سمته سالن رفت.
    با رفتن یلدا، عماد که انگار منتظر بود چنگی به یقه ی داوود زد و به خودش نزدیک تر کرد.
    -ببین منو، اگه الان جوری نمیرنمت که تمام دکور صورتت با هم یکی بشه فقط و فقط بخاطر اینه که تو خونه پدر زنمم و احترام بزرگترهای جمع هم واجبه. ولی به والله ی علی قسم به جون خود یلدا اگه یکبار دیگه ببینم یه نیم نگاه، ببین دارم میگم یه نیم نگاه حتی به گوشه چشم بهش انداختی بلایی به سرت میارم که با یه پیراهن و شلوار توی تنت گمشی و از شهر حتی از این کشور گورت رو گم کنی. اگه هم باور نداری و فک می کنی فقط دارم شر می گم می تونی یک بار دیگه امتحان کنی تا ببینی این شخص رو به روت مردِ یا مثل خودت نامرده.
    این حرف رو زد و برگشت، می خواست تا قبل از اینکه خشمش به آرامش ظاهریش غلبه کند از داوود دور بشه.
    قدم اول به دوم نرسیده بود که داوود حق به جانب و با غیض گفت:
    -یلدا دختر عمومه من هر جور بخوام هم صداش می کنم هم نگاهش.
    با این حرف آتیش به جون عماد انداخت، گویی شده بود گوله از آتیشی که به یک بارِ بنزین زیادی رویش ریخته بودن.
    نیش خنده عصبی زد و دستی به صورتش کشید.
    بی هوا و بدون مقدمه چرخید و سیلی محکمی به صورت داوود زد که صدای برخورد دستش به گونه ی داوود در فضا پیچید.
    از شدت سیلی عماد سرش کج شد و نگاهش روی زمین ثابت ماند.
    انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با لحن آمیخته با تهدید و جدیت گفت:
    -یادت نره یلدا زنه من، پسر خالش بودی که بودی ولی الان زنه منه و تو گـه می خوری از این به بعد اسمش رو،روی زبون کثیفت بیاری.
    محکم به عقب هولش داد.
    -فکر نکن از کثافت کاری های قبلت خبر ندارم آشغال کثافت. اگه هم امروز داد و هوار راه نمیندازم تا بقیه بیان بیرون و بفهمن تو چه آدم گهی هستی به خاطر خودت نیست به خاطر آبروی زنمه که از هر چیزی واسم مهم تره.
    سرش رو بالا گرفت و نگاه غم گرفته اش رو به عماد دوخت.
    -اون قضیه برای قبله.
    نیش خنده عصبی زد.
    -خفه شو تو رو خدا با شرو ورات به خنده نندارم.
    جدی شد و ادامه داد:
    -در ضمن نمیخوام چیزی در مورد قبلن بشنوم.
    آروم روی سـ*ـینه ی داوود زد.
    -حالا هم شرت کم.
    عقب گرد کرد و به سمته سالن رفت، داوود موند با صورتی که هنوز از شدت سیلی عماد گز گز می کرد سر به زیر برگشت و از خونه بیرون زد....
    با وارد شدنش به سالن همه ی سر ها به سمتش برگشته شد جز یلدا..
    که گوشه ی سالن سر به زیر نشسته بودو تند تند پوست لبش رو می کند.
    با احترام به همه سلام کرد و به مردای جمع دست داد.
    آقا سعید نگاه کوتاهی به دخترش انداخت و گفت:
    -یلدا جان آقا عماد اومدن.
    با اکراه سرش رو بالا گرفت که همزمان عماد بدون اینکه نگاهش رو به یلدا بدوزد با جدیت گفت:
    -یلدا میشه لطفا یه لحظه بیای بیرون.
    با همین یک جمله چنان شدت استرس یلدا رو بیشتر کرد که نزدیک بود روی مبل بی هوش بی افتاد.
    ماهور که قضیه رو می دونست دست یخ زده ی یلدا رو گرفت.
    -یلدا عزیزم آروم باش همه دارن نگات می کنن.
    آروم گفت:
    -میترسم.
    -نترس نمیخواد که بکشت.
    -یلدا!
    اینبار محکم تر از قبل صدایش زده بود و این یعنی زودتر بیا.
    -اومدم.
    و در مقابل نگاه خیره بقیه از اتاق بیرون رفت..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کنار باغچه ی سر سبزی که به خاطر فصل بهار پر از گل های رنگارنگ زیبایی بود ایستاده بود.
    حتی زیبایی و لـ*ـذت بخش بودن این گلها هم نتونسته بود عصبانیتش رو از بین ببره، هنوز صدای داوود و حرفهاش تو گوشش بود.
    لحظه ی که دستش رو، روی بازوی یلدا گذاشت بود.
    با یادآوری اون لحظه دست هاش مشت شد و با حرص چشم هاش رو بست. صدای قدم های یلدا که به عماد نزویک میشد سکوت رو شکست.
    و در آخر پشت سرش متوقف شد، کف دست هایش از استرس غرق کرده بود و طبق عادت تند تند روی هم می سابیدشون.
    لحظه هات به کندی می گذشت و عماد کماکان سکوت کرده بود.
    شاید داشت خودش رو آروم می کرد تا برخورد تندی با یلدا نداشته باشه.
    -چرا نگفتی اونا هم میان؟
    به سرعت درصد طرفداری و توجیه خودش در اومد.
    -به خدا نمی دونستم دعوتن.
    اخم هاش توی هم رفت، چرخید و نگاه تندی به یلدا انداخت.
    -نمی دونستی که نمی دونستی، وقتی که اومدن خبر دار شدی که..! نشدی؟ چرا اون موقع زنگ نزدی؟
    حرف حق جواب داشت؟ نداشت دیگه..و همین یلدا رو به سکوت وا داشت و عماد رو عصبی تر..
    -یلدا با توام؟ چرا به من خر زنگ نزدی که زودتر از اون رستوران لعنتی بزنم بیرون ها؟
    -خب..
    -ساعت چند اومدن؟
    نگاه نگرانش رو از شدت ترس برق میزد رو به عماد دوخت.
    کلافه چنگی تو موهایش زد.
    -یلدا حرف برن.
    سر به زیر انداخت، می دونست تا عدد ساعت از دهنش خارج بشه عماد عصبی تر میشه اما چاره چی بود؟ گفتن حقیقت بهتر از نگفتن بود.
    -6.
    چشم هایش گرد شد.
    -6؟
    تن صدایش بالاتر رفت.
    -یلدا 6 اومدن و تو به من خبر ندادی ها؟ مگه بهت نگفتم بدم میاد از اینکه تو جلوی چشمه این دیوث باشی ها؟ گفتم یا نگفتم؟
    -عماد تو رو خدا میشنون.
    -بشنون بدرک، یلدا جواب من رو بده گفتم چرا خبرم نکردی؟ چرت نگفتی تا به جای 8ونیم خبر مرگم زودتر بیام ها؟ حتما از همون موقع تا الانم دم پرت می پرید ها؟
    -نه به خدا من...
    -ساکت یلدا، ساکت.
    با غم نالید:
    -عماد!
    از کوره در رفت و تقریبا داد زد:
    -عمادو زهرمار.
    از عکس العمل عماد جا خورد و قدمی به عقب رفت. با صدای آروم ولی عصبی گفت:
    -خودت بودی چکار می کردی ها؟
    قدمی به جلو برداشت و بازوهای یلدا رو محکم به چنگ گرفت.
    -تو چشم هام نگاه کن یلدا.
    نگاه ناراحت و ترس آلودش رو به چشم هاش سرخ عماد دوخت.
    -بگو اگه تو می اومدی و میدیدی من و یسنا...
    -عماد.
    نیش خندی زد و رهایش کرد. از اخم های گره خورده ی یلدا مشخص بود حتی فکر کردن به این موضوع عصبیش می کرد.
    -حتی فکرش عذابت میده ها؟ پس حق نداری بهم بگی من که مقصر نبودم یلدا.
    سرش رو پایین انددخت.
    -ببخشید.
    دلخور بود، و به همین راحتی و با گفتن یک ببخشید آروم نمیشد. غیرتش داشت دیووانه اش می کرد. کاش اون روز هیچ وقت سر قبر مادر بزرگ یلدا نمی رفت و از اون موضوع خبر دار نمیشد.
    بدون هیچ حرفی از کنارِ یلدا گذشت، که دست لز پشت کشیده شد.
    -عماد لطفا، نکن اینجوری.
    نیم رخش رو به سمته یلدا گربگفت و به سردی گفت:
    -بهتره تمامش کنیم. الان هم رفتیم داخل میری تونیکت رو عوض می کنی.
    کامل چرخید و عصبی گفت:
    -اینم من باید بهت بگم که تونیک کوتاه نپوش، اونم جلوی اون بی نا.... استغفرالله. یلدا بیا برو بزار من تنها باشم.
    غمگین شد، از خودش ناراحت بود که باعث شده بود عماد انقدر کلافه و عصبی بشه.
    بی طاقت قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی سـ*ـینه ی عماد درست روی قلبش گذاشت.
    -بزار آرومت کنم.
    عقب رفت و رو برگردوند و سمته سالن رفت. بغضش سنگین تر شد و در نهایت قطره اشکی آروم روی گونش چکید.
    زیر لب نالید:
    -خدا لعنتت کنه داوود...
    اون شب به هر سختی که بود گذشت، توی طول تمام مهمانی عماد حتی نیم نگاهی به یلدا که دلش پر میزد برای یک نگاه مهربونش ننداخت.
    و همین باعث بی حوصلگی و کم اشتهاییش بشود. بعد از رفتن مهمانها که داوود از همون ابتدایی اومدن عماد ازشون کم شده بود به اتاقش پناه برد..

    *************

    -ماهور!
    دست از کار کشید و قلمش رو، روی میز انداخت نگاهش رو به مهلا دوخت.
    -یلدا چشه؟
    نگاهش سمته یلدا کشیده شده، امروز وقتی می خواست به شرکت بیاد یلدا هم ازش خواست که اون هم با خودش بیاره.
    خوب میدونست از تو خونه موندن خسته اس.
    و بدتر اینکه قهرش با عماد به بیشتر از یک روز کشیده شده بود.
    -هی با توام؟
    از فکر بیرون اومد.
    -ها؟
    -میگم یلدا چشه؟
    -ها، هیچی نمیدونم.
    -باشه برو اتاق مهراد، اون نقاشی که کامل شده بود رو بیار.
    -اوکی.
    سمته اتاق مهراد رفت. تقه ی به در زد.
    -بیا تو.
    سعی کرد هیجانی رو که موقع دیدن مهراد بهش دست می داد رو پس بزنه، وارد اتاق شد.
    -سلام.
    بی جواب موند. نگاهش رو کنترل کرد تا چشم غره ی به مهراد که حتی جواب سلامش رو نداده بود نره.
    بوم نقاشی رو با غیض برداشت و به سمته در رفت.
    -اون شب تو بودی پیام دادی.
    ایستاد اما برنگشت. از پشت میزش بیرون اومد و پشت سر ماهور ایستاد.
    -نمی خوای برگردی؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    هیجانش بالا رفت و کف دست هاش عرق کرد چشم هایش رو بست که..
    با نشستن دست مهراد روی بازوش وحشت زده چشم هاش رو برگشت و به سرعت برگشت که سـ*ـینه به سـ*ـینه مهراد شد. اما با این تفاوت که بوم نقاشی درست وسطاش بود..
    نگاه هر دو به هم قفل شد. نگاه مهراد آروم و پر از آرامش و نگاه ماهور هیجان زده و مضطرب..
    -توبودی؟
    لب باز کرد تا صادقانه بگوید "آره" اما یاد قولش افتاد. باید در برابر مهراد سنگین تر باشد.
    قدمی به عقب برداشت و به سردی جواب داد:
    -تو فکر کن آره. که چی؟
    لبخند کجی گوشه ی لبه مهراد نشست که دل از ماهور برد. قلبش به تپش افتاد و دوباره داشت افسار دلش رو به دسته مهراد می داد.
    مهراد قدمی به جلو برداشت.
    -چرا خودت رو معرفی نکردی؟
    آب گلوش رو به زور قورت داد.
    -نِ...نخو..نخواستم.
    تای ابروش رو بالا داد.
    -از من میترسی؟
    قدمی به عقب برداشت؛ دستاش رو دور بوم عکس مشت تر کرد. قلبش تند تر از حد معمول میزد اونقدر محکم و هیجان زده که گویی برای بیرون زدن از سـ*ـینه اش عجله داشت.
    -نه.
    متقابلا قدمی به جلو برداشت.
    -از من میترسی.
    و بی هوا دست پیش برد و تار موی که توی صورته ماهور بود رو کنار زد.
    از حرکت ناگهانی مهراد چنان از خود بی خود شد که آروم نالید:
    -آی.
    و دستاش از دور بوم باز شد که محکم روی پای مهراد افتاد. با "آخ" بلند و پر درد مهراد به خودش اومد.
    -ای وای.
    مهراد که خم شده بود و پاش رو گرفته بود با حرص غرید:
    -پامو شکوندی چته په!
    با عجله و هول دستش رو، روی بازوی عماد گذاشت.
    -وای ببینم چی شدی؟ خیلی درد می کنه؟ ببخشید یهو هول شدم آخه....
    بازوی مهراد رو کشید.
    -ببینمت.
    متعجب سر بالا آورد؛ نگاهش به سمته دسته ماهور که روی بازوش بود سوق داد.
    ماهور که تازه متوجه شده بود سریع دستش رو پس کشید.
    -ببخشید...چیزه...
    متوجه حاله ماهور شد و همین باعث شد دلش برای سر به سر گذاشتن این دختر هول رو به رویش برود.
    مردونه خندید و دستی تو موهاش کشید، که ماهور ساکت شد و محو حرکت مردونه ی مهراد شد.
    کم کم داشت توی این اتاق، که صاحبش امروز بد مهربون شده بود نفس کم می آورد و اگه یکمی دیگه می موند حتما کاری از دستش در میرفت..
    بدون اینکه بوم رو برداره سریع برگشت و با گفتن من رفتم از اتاق بیرون زد.
    در که بسته شد؛ مهراد موند با نگاه خندونش به جای خالی مهراد.
    سری تکون داد و با گفتن "دیوونه" به سمته میزش رفت. اما وسط راه ایستاد برگشت بووم نقاشی رو برداشت و بیرون رفت.
    درست پشت سرِ ماهوری ایستاد که داشت آب میخورد تا شاید حالش بهتر بشع و از هیجانش کمتر بشه.
    یلدا که روی صندلی نشسته بود با دیدن مهراد بلند شد.
    -سلام آقای ترا...
    با به سرفه افتادن ماهور حرف توی دهنش نصفه موند، متعجب به ماهور که آب توی گلوش پریده بود نگاه کرد.
    -چی شد؟
    مهراد که خنده اش گرفته بود، بوم نقاشی رو روی میز گذاشت.
    -الان من میرم خوب میشه.
    و به ماهور که به سمتش برگشته بود و هنوز سرفه می کرد چشمکی زد و رفت که باعث شد سرفه اش به کل قطع بشه و چشم هاش از تعجب گرد بشه
    -هی ماهور؟ماهور با توام!
    با اکراه نگاهش رو از جای خالی مهراد گرفت.
    -ها؟
    با شک نگاهی به ماهور و مهراد که سمته اتاقش میرفت انداخت
    -خوبی؟برای اینکه جلوی یلدا بیشتر از این سوتی نده سریع بوم رو برداشت و سمته دیگه ایی رفت.
    -آره خوبم
    حرفی نزد و دوباره روی صندلی نشست، بی حوصله گوشی رو از توی کیف در آورد.
    اما دریغ از یک پیام از طرفه عماد، نفسش رو به سختی بیرون داد.
    با صدای گوشیش به سرعت گوشی رو بلند کرد اما با دیدن اسم نسرین وا رفت، بی ذوق گوشی رو برداشت.
    -جونم؟
    -یلدا...
    صدای گریه نسرین که توی گوشی پیچید نگران از جاش بلند شد.
    -چی شده نسرین؟
    -یلدا...محمد...
    و میون گریه خندید.
    -نسرین میگی چی شده یا نه جون به لب شدم.
    -یلدا، اون دختری که میخواست بره خواستگاریش خودم بودم.
    و از ته دل بلند خندید و جیغ زد که لبخندی روی لب یلدا نشوند.
    -جدی راست می گی؟
    -آره بخدا. همین امشب یهو اومدن اصلا کف کردم. وای یلدا خیلی خوشحالم.
    -خدا رو شکر خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه عزیزم.
    -قربونت عزیزم مرسی. گفتم بهت خبر بدم.
    -خوب کردی عزیزم.
    -از عماد چه خبر؟
    با یاداوری عماد و قهر چند روزه اش لبخند تلخی روی لبش نشست.
    -خوبه میگذره.
    -خدا رو شکر. یلدا من برم اشکهام رو پاک کنم الان مامانم میاد می بینه شک می کنه.
    -باشه برو عزیزم. فعلا.
    -فعلا.
    و قطع کرد..
    -یلدا.
    -ها؟
    -پاشو بریم.
    نگاهی به ماهور که بالا سرش ایستاده بود انداخت.
    -تو برو خونه؛ من حوصله ندارم.
    کنارش نشست، با لحن ناراحت و غمگینی گفت.
    -یلدا عزیزم تا کی میخوای انقدر تو خودت باشی، عماد که نرفته واسه همیشه عزیزم...
    -خدا نکنه.
    -آره خدانکنه، منم دارم همین رو می گم. میگم برمیگرده صبر کن.
    -ماهور از اون شب 2 روز گذشته؛ امشب سال تحویله خب دیگه کی..
    ماهور در سکوت نگاه غمگینش رو به یلدا دوخت.
    -پاشو، پاشو تو برو خونه منم میام.
    -ساعت 9 شبه کجا آخه میخوای بری!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -نمی دونم.
    -یلدا
    -لطفا ماهور.
    به اجبار سکوت کرد، قصد تحت فشار گذاشتن یلدا رو نداشت برای همین زیادی خواهش نکرد.
    باهم از گالری بیرون اومدن.
    ماهور به سمته خونه رفت و یلدا به یک جای نامعلوم...
    از خیابون های پرازدحام و شلوغ شب عید گذر می کرد، با دیدن دختر و پسرهایی که کنار هم بودن لبخند تلخی روی لبش می نشست.
    و هر لحظه بغضش سنگین تر میشد، با عماد تماس می گرفت ولی هر تماسش بی جواب می موند.
    -عماد.
    -جونم عزیزم؟
    به سمته صدا برگشت، به دختر و پسری که کنار ویترین مغازه ایی ایستاد بودن خیره شد.
    -اون لباس خوشکله؟
    -آخه فدات شم، ما که هنوز نمیدونیم اون فسقلی چی هست.
    نگاهش به سمته شکم برآمده دختر کشیده شد.
    -آره ولی خب خیلی قشنگه. واسم بخرش عماد لطفا..
    نگاه اشک آلودش به سمته پسری که فقط اسمش "عماد" بود انداخت. اما بد دلش رو برای عماد خودش هوایی کرد.
    قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمش آروم روی گونه اش سُر خورد. چرخید و به راهش ادامه داد.
    انقدر رفت تا بی اختیار به پارک ساحلی رسید.
    این فضا عجیب بوی عطر عماد رو داشت، چشم هاش رو بست.
    لحظه های بودن با عماد به سرعت جلوی چشم هاش زنده شد.
    کنار نردها ایستاد، درست جایی که عماد رو توی آغـ*ـوش گرفته بود.
    عجیب دل یلدا بی قرار شده بود برای عماد، عاشق بود و شدت این خواستن انقدر زیاد بود که با نبودن دو روز عماد به این حال می افتاد.
    نگاه اشک آلودش رو آسمون سیاه شب انداخت، با صدای لرزونی لب زد:
    -عماد بیا خواهش می کنم. پیدام کن و بیا.
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد. چشم هاش رو بست.
    دستی از پشت سر دور کمرش حلقه شد همزمان بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی گونش نشست.
    نفس تو سـ*ـینه اش حبس شد، بوی عطر همیشگی عماد در فضا پیچید بغضش سنگین تر شد دستش رو روی دستای عماد که روی شکمش به هم قفل شده بودن گذاشت.
    بالاخره صدای مهربون و خواستنی اش توی گوشش پیچید:
    -چند بار بهت بگم گریه بهت نمیاد گریه نکن؟
    بی طاقت چرخید و دستهاش رو محکم دورِ گردن عماد حلقه زد و بی مهابا و بی توجه به اطراف با صدای بلند زد زیر گریه..
    لبخندی روی لبش نشست دستهاش رو دور کمر یلدا حلقه زد و آروم زمزمه کرد.
    -آروم عزیزم، قربونت بره عماد که اینجوری گریه نکنی. غلط کردم که باعث شدم اینجوری بشی. یلدا...!
    بدون اینکه سرش رو از روی شونه ی عماد بلند کنه با دلخوری و حرص مشتی روی سـ*ـینه ی عماد زد.
    -خیلی بدی عماد، دیگه دوست ندارم.
    صدای خنده ی آرومش بلند شد.
    -مطمئنی دیگه دوسم نداری.
    سرش رو بلند کرد و عقب رفت، نگاه اشک آلودش رو به نگاه مهربون عماد دوخت.
    -دیگه اینجوری نکن.
    و به لحنس رگه ای از تهدید داد:
    -وگرنه من بدتر قهر می کنم.
    -چشم خانوم، هر چی تو بگی.
    -آفرین پسرم.
    قهقه خنده اش هوا رفت، آروم گونه ی یلدا رو کشید.
    -نفس منی تو جیـ*ـگر.
    قیافش تو هم رفت.
    -اه عماد جیـ*ـگر نه..جیـ*ـگر بدم میاد.
    با شیطنت اضافه کرد.
    -ماهی خوبه؟
    -عماد.
    -باشه خب چرا داد میزنی زشته.
    اخم روی پیشونی عماد رو که دید مظلوم گفت:
    -خب ماهی دوست ندارم.
    آروم با نوک انگشت اشاره زد روی بینی یلدا.
    -ماهی هم تو رو دوست نداره. بیا بریم.
    دست عماد رو که سمتش کشیده شده بود رو گرفت و با هم به سمته ماشین راه افتادن.
    -نداشته باشه، مهم تویی که...
    نگاه منتظرش رو به عماد دوخت، عماد که متوجه شد بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره لبخندی زد.
    -دوست دارم.
    نیشش باز شد.
    -آی قربون اون دوست دارم گفتنت آقا.
    -خدا نکنه عزیزم.
    -راستی عماد از کجا میدونستی من اینجام؟
    -دیگه دیگه..
    -نه عماد جون من؟
    به ماشین رسیدن دست یلدا رو ول کرد و با جدیت برگشت.
    -اولا این بار آخر باشه توی این ساعت تنها میای اینجا. بار بعد انقدر راحت نمی گذرم.
    آخ که چقدر از این غیرتی شدن و امر و نهی کردنش لـ*ـذت میبرد، با آرامش چشم هاش رو باز و بستهوکرد و لب زد.
    -چشم.
    -خوبه.
    -خب حالا بگو چه جور فهمیدی من اینجام.
    -سوار شو بهت میگم.
    -چشم..
    ***********
    -عماد!
    -جونم؟
    با عشق برگشت و نگاهش رو به عماد دوخت.
    -قرارِ این جا سال روتحویل کنیم؟
    نگاهش رو از رو به رو گرفت و چشم دوخت به چهره ی دختری که چند سالی میشه قلبش رو تصاحب کرده..
    -آره بدِ..؟ از بابات هم اجازه گرفتم.
    -نه عالیه.
    دستش رو پیش برد.
    -پس دستت رو بزار و تو دستم چند لحظه دیگه سال تحویله.
    لبخندی روی لبش نشست. نگاه دیگه ایی به رو به رو انداخت. درست جایی که برای بار اول هم رو دیده بودن.
    کنار ایستگاه اتوبوسی که یک روز شاهد دل باختن هر دو بود حالا داشتن اولینص سال با هم بودن رو سپری می کردن.
    صدای بلند رادیو در فضا پیچید.
    -ﯾﺎ ﻣﻘﻠﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ ﻭ ﺍﻻﺑﺼﺎﺭ..
    چشم هاش رو باز کرد سر برگردوند که نگاهش با نگاه عماد گره خورد..
    - ﯾﺎ ﻣﺪﺑﺮﺍﻟﯿﻞ ﻭ ﺍﻟﻨﻬﺎﺭ..
    بغض توی گلویش نشست. چشم بست و از ته دل برای پایدار موندن این خوشبختی دعا کرد.
    -ﯾﺎ ﻣﺤﻮﻝ ﺍﻟﺤﻮﻝ ﻭ ﺍﻻﺣﻮﺍﻝ
    گره دست هاشون محکم تر شد.
    - ﺣﻮﻝ ﺣﺎﻟﻨﺎ ﺍﻟﯽ ﺍحسن ﺍﻟﺤﺎﻝ..
    صدای تیک تیک رادیو با صدای تپش قلب یلدا و عماد همزمان شد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به نگاه مهربون عماد دوخت همزمان صدای گوینده رادیو در فضای ماشین پیچید:
    -آغاز سال 139..شمسی.....
    لبخندی روی لبش نشست و نگاه شیطونش به سمته ضبط ماشین رفت.
    دست پیش برد و دکمه ضبط رو زد که آهنگ با صدای بلندی شروع به پخش شد.
    که یلدا در جا تکونی خورد.
    -اِ عماد!
    انگشت اشاره اش رو روی لبِ یلدا گذاشت.
    -هیس! گوش کن.
    -الان باید..
    -گوش کن.
    -چشم.
    و به آهنگ گوش داد.
    "عیدی من یادت نره، بـ..وسـ..ـه ی من یادت نره گل واسه من یادت نره. عیدی من یادت نره"
    و آهنگ رو قطع کرد که همزمان قهقه خنده ی یلدا به هوا برخواست.
    خودش رو جلو کشید و صورتش رو سمته یلدا گرفت با انگشت اشاره روی گونش زد.
    -بدو بدو ببوس.
    با خنده آروم زد روی شونه ی عماد..
    -اِ لوس.
    اخم مصنوعی کرد.
    -حرف نباشه سریع.
    خودش رو جلو کشید تا گونه ی عماد رو ببوسه.
    -چشمممــ...
    چند لحظه بعد عقب رفت و چشمکی به چهره ی ناز و معصوم یلدا زد.
    -خواننده گفت بـ*ـوس ولی نگفت کجا، منم بین گونه و لب انتخاب کردم. نمیشد فقط تو ببوسی اینجوری دو طرفه میشد.
    قلبش تند میزد، انگار قلبش تحمل این همه هیجان و خوشبختی رو نداشت که اینقدر به تپش افتاده بود. یلدا تنها نگاهش رو به عمادی دوخته بود که با همون لبخند خاص همیشگیش داشت حرف میزد. حتی صدایش را نمیشنوید تمام جونش شده بود چشم و یک عماد.
    با رفتن تو آغـ*ـوش گرم عماد، از فکر بیرون اومد صدای گرم و خواستنی عماد توی گوشش پیچید.
    -عیدت مبارک عزیزم.
    حرفی نزد؛ می ترسید تمام این اتفاقات خوب خواب باشه و با حرف زدنش از خواب بیدار بشه.
    عقب رفت و دست هاش رو قاب صورت یلدا کرد، دل نگران چهره ی یلدا رو از بر کرد. با نگرانی پرسید:
    -یلدا خوبی؟ یلدا..!
    گیج سری تکون داد.
    -ها؟
    -خوبی؟
    برای اینکه عماد رو از دل نگرانی در بیاره لبخندی زد.
    -خوبم. عید تو هم مبارک عشقم.
    نفس راحتی کشید و آروم با نوک انگشت روی بینی یلدا زد.
    -دختر جون به لبم کردی.
    با ناز سرش رو پایین انداخت.
    -خدا نکنه آقا.
    دستش رو نوازش گونه روی گونه ی یلدا کشید.
    -آخ که آقاتون به قربون این ناز کردنت خانوم..

    *********
    《یلدا》

    -مامان اون تونیک سفید ک صورتی من کجاست؟
    -یلدا الان وقتشه؟
    از اتاق بیرون اومدم، نگاهی به جمع انداختم عمو رو که ندیدم با خیال راحت و نیش باز گفتم:
    -آخه مامان عماد زنگ زد گفت داره میاد.
    ماهور و دنیا دختر خالم یهو زدن زیر خنده، مامان چشم غره ی بهم رفت که خاله گفت:
    -زری این جوری نگاش نکن بچه رو.. خاله جان من دیدمش سر بند بیرون برو بردار.
    -مرس..
    برگشتنم همانا و چشم تو چشم عمو و بابا شدن همانا، رنگ از روم پرید عمو داشت می خندید اما بابا اخم هاش تو هم بود. لب گزیدم و سریع از سالن بیرون زدم. توی دلم کلی به خودم فحش دادم که چرا آرومتر نگفتم.
    -اه پس این لباس کجاست؟
    -دنبال این میگردی؟
    با شنیدن صدای داوود خشکم زد، نه،نه خدا اینبار نه..مگه خاله نگفته بود نمیاد!
    -یلدا!
    به وضوح رنگ پریدگی صورتم رو حس کردم، آب گلوم رو به زور قورت دادم و برگشتم. نمی دونم قیافم چطور شده بود که تا برگشتم اخم هاش توی هم رفت و نگران پرسید:
    -خوبی؟چرا رنگت پریده!
    به تته پته افتادم.
    -س...سلام...ن..نه...خو...خوبم.
    اه خدا لعنتت نکنه یلدا مثل آدم حرف بزن حالا می فهمه ترسیدی.
    -مطمئنی خوبی؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم، نگاهم از روی تونیک توی دسته داوود به در حیاط در گردش بود.
    -دنباله این تونیک بودی؟
    با صدای زنگ در؛ جون از تنم رفت اگه عماد می اومد و باز من رو کنار داوود می دید اینبار صد در صد خون به پا می کرد و همه جا رو به می ریخت.
    -یلدا عمادِ در رو باز کن آیفون کار نمی کنه.
    نگاهم سمته دنیا کشیده شد.
    -د برو دیگه زشته.
    با دادی که زد تکونی خوردم و نگاهم که ترس و نگرانی درش موج میزد رو به داوود دوختم.
    تونیک رو سمتم گرفت.
    -من میرم حیاط پشتی کار دارم.
    تونیک رو ازش گرفتم که رفت، گذاشتم از پیچ حیاط بگذره و بعد رفتم در رو باز کردم.
    با دیدن عماد و اون جدیتی که همیشه در لحظه اول توی نگاهش بود ترسم بیشتر شد.
    لبخندی زد و داخل اومد.
    -سلام. خوبی عزیزم؟
    آروم و بی جون جواب دادم.
    -مرسی خوبم؟
    -حالت خوبه! چیزی شده؟
    و به اطراف نگاه کرد، با جدیت پرسید:
    -نکنه باز اون مرتیکه گیر داده بود بهت!
    و نگاه جدی و اخم آلودش رو بهم دوخت که هول شدم.
    -نه نه، من خوبم، اصلا داوود نیومده.
    -مطمئنی!؟
    -آره؟
    نیش خندی زد.
    -که آره!؟ پس اون قول تشن کیه که داره میاد؟
    وحشت زده برگشتم.
    -داوود!؟
    با دیدن حیاط که خالی از کسی بود، تازه فهمیدم عماد بهم یه دستی زد. عاجزانه چشم هام رو بستم و زیر لب وای آرومی گفتم که صدای جدی عماد توی گوشم پیچید:
    -خوبه نیومده؛ اگه اومده بود دیگه چطور میخواستی بترسی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا