چشماش گرد شد و به سرعت عقب کشید و احسان رو هول داد؛ اما به خاطر اینکه احسان از پشت بغلش کرده بود باعث شد هر دو تعادل از دست بدن و با هم روی زمین بیفتن.احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه. ترنم سریع سرش رو بالا گرفت.نگاه گیج شون به هم قفل شد. دستای احسان هنوز دور کمر ترنم قفل بود.
****
کیارش با جدیت به ویوین و جسیکا زل زد. ویوین با حرص گفت:
-باشه بابا معذرت خواهی میکنیم! حالا میذاری بریم داخل؟
کیارش با شک به ویوین خیره شد. ویوین با حرص کیارش رو کنار زد و در رو باز کرد. هر سه باهم وارد شدند.همزمان نگاه هر سه به کف اتاق میخ شد. ترنم و احسان روی هم! چشمای هر سه از تعجب تا بالاترین حد گشاد شد بود. کیارش در حالی که سعی میکرد نخنده سرفه مصلحتی کرد که باعث شد ترنم به سرعت برگرده و همین باعث شد تمام موهاش روی صورت احسان بپوشونه. احسان چشماش رو آروم بست. بوی موهای ترنم رو با لـ*ـذت به ریه کشید ولی با یادآوری اینکه کسی تو اتاق سریع موهای ترنم رو کنار زد. سریع از روی احسان بلند شد، احسان هم بلند شد. ترنم سریع دهن وا کرد و رو به اون سه تا که ویوین و جسیکا کماکان با دهنی باز نگاه شون میکردن گفت:
-کیارش من رو هول داد تو اتاق، من افتا..
با حرف ویوین حرفش رو قطع کرد.
ویوین:احسان لب!
احسان گیج گفت:
-چی!؟
ترنم با وحشت سمت احسان برگشت. با دیدن لبای احسان که رژی بود وا رفت. بدون توجه به کارش فقط برای اینکه سریع رژ رو پاک کنه. احسان به دیوار کنار تکیه زد و خودش رو به روش ایستاد. سریع انگشت اشارش رو رو لبای احسان کشید. با نگاه متعجب احسان به خودش اومد و تازه فهمید که چیکار کرده. انگشتش رو لبای احسان خشک موند! با حالت زاری برگشت به اون سه تا که از خنده قرمز شدن بودن نگاه کرد و باز برگشت سمته احسان که با لبخند بهش نگاه میکرد. سریع انگشتش رو پایین آورد. عقب گرد کرد که بره اما احسان دستش رو گرفت:
-صبر کن ترنم خانوم! کیارش در رو ببند.
کیارش در رو بست.
احسان:اون جوری که شما دیدید نیست.ترنم راس..
سری تکون داد وسریع حرفش رو تصحیح کرد:
-ترنم خانوم راست میگـه.من داشتم میومدم بیرون که کیارش ترنم رو هول میده.
کیارش با خنده و شیطنت گفت:
-اینجاش رو من تایید میکنم.
احسان چشم غره ای به کیارش رفت. ترنم سر به زیر به حرفاشون گوش میداد.
احسان:کیارش حرف نزن.این اتفاقات از این اتاق بیرون نمیره؛ وگرنه مجبورم اونجوری رفتار کنم که دوست ندارم.
و به جسیکا و ویوین نگاه کرد. کیارش سریع گفت:
-حتما! مگه نه ویوین جسیکا؟
هر دو با هم سری به نشونِ باشه تکون دادن.
کیارش:ترنم حرف زدی؟
ترنم با خجالت و مکث سرش رو بالا گرفت و آروم گفت:
-نه!
کیارش:پس قبل از این ویوین و جسیکا میخواستن یه چیزی به شما بگن.
ویوین عصبی به کیارش نگاه کرد. کیارش اخمی کرد و با ابرو به ترنم اشاره کرد. ویوین به سختی لب زد:
-معذرت میخوام ترنم!
ترنم متعجب به ویوین نگاه کرد.
جسیکا:منم معذرت میخوام!
ترنم گیج به جسیکا نگاه کرد.
کیارش:اون کارِ ویوین بود که به جسیکا گفت برو.
ناباورانه به ویوین زل زد.
کیارش:ویوین، جسیکا بریم بیرون تا ترنم خانوم حرفش رو بزنه.
ترنم دلخور به کیارش زل زد:
-آقا کیارش؟
کیارش:خواهش میکنم ترنم.بعدا صحبت میکنیم، لطفا!
و سریع رفت بیرون. احسان به سمتش برگشت:
-در مورد چی میخواستی صحبت کنی؟
نمیدونست چیکار کنه. بذاره بره و با احسان حرف نزنه؟ هر چند مطمئن نبود که قبول کنه.
با دستی که روی بازوش نشست تکونی خورد:
-ترنم خانوم؟! ببخشید نخواستم بترسونمت.هر چی صدات میزدم جواب نمیدی.
گیج نگاهش میکرد.
-خوبید!؟چی میخواستی بگی؟
سرش رو پایین انداخت:
-میشه ویوین و جسیکا رو اخراج نکنی.
اخماش توی هم رفت و جدی گفت:
-نه!
مایوس سرش رو بالا آورد:
-ولی فردا..
حرفش رو قطع کرد:
-مهم نیست! میندازیم عقب.
کلافه سرش رو تکون داد و به احسان خیره شد.
دستاش رو از هم باز کرد:
-باشه هرجور مایلی،پس من برم.
-کجا؟
در همون حال که دستش رو دستگیره بود:
-خونه!
-چرا نمیری سرکار؟
لبخند شیطانی زد، یهو برگشت.
یکه خورد:
-چی شد!؟
-برگردم!؟
ناخودآگاه لبخندی زد:
-آره!
-پس به یه شرط!
یه تای ابروش رو بالا داد و به میز تکیه داد:
-چه شرطی؟
-ویوین و جسیکا هم برگردن!
از تعجب ابروهاش بالا پرید و کم کم لبخندی رو لباش نشست. نفهمیدم چی شد که گفت:
-باشه!
آروم خندید:
-مرسی!
و رفت بیرون.احسان به در بسته خیره شد و خندید.
*********
شیلا:فرحان؟
-هوم؟
-پس ترمه چرا نیومد!؟
-ولش کن شیلا! بذار هر جا میخواد باشه.
با حرص گفت:
-یعنی چی فرحان؟ من نمیخوام پیش اون دختره باشه.
با حرص کتاب توی دستش رو روی مبل زد:
-اون دختره چیه شیلا؟اون دخترمه!
پوزخندی زد:
-دختر!؟
چشم غره ای بهش رفت.
-دختری که مادرش اون زن باشه دختر نیست که!
فرحان با تمسخر به شیلا نگاه کرد:
-خودت رو دیدی شیلا؟
عصبی از جاش بلند شد:
-خفه شو فرحان، من چمه!؟بهتر از اون زنیکم که!
سرش رو به نشونه آره چند بار تکون داد:
-البته البته! تو با اون زن خیلی فرق داری.
از جاش بلند شد:
-معلومه که فرق داری؛ اما چه فرقی میدونی!؟
با شک به فرحان خیره شد. صورتش رو نزدیک صورتش برد:
-بدتر از اونی!
یکه خورد. نگاه نفرت انگیزی به شیلا انداخت و از کنارش رد شد.
******
-چیکار کردی میلاد!؟به ترنم گفتی؟
-آره مامان؛ اما نمیخواد صبر کنه و هر آن ممکنه بره همه چی رو خراب کنه.
-حق داره میلاد! اونم یه مادره! این همه سال از بچه اش دور بوده و الان پیداش کرده نمیتونه دیگه صبر کنه.
سر درگم سمت کتی برگشت:
-اما مامان!
اخمی کرد:
-میلاد اون دختر دیگه بچه نیست، بزرگ شده به نظرم جلوی ترنم رو نگیر. بذار بره پیش دخترش.
پوفی کرد و تکیش رو به مبل داد.
***ترنم***
جسیکا با حال زاری گفت:
-به خدا خسته شدم!ببین چه جور شدم.
ویوین:راست میگـه احسان، قیافش پژمرده شد!
همزمان من و احسان سمت هم برگشتیم .
-پژمرده؟!
پقی زده زیر خنده. ویوین با حرص گفت:
-به چی میخندی!؟جای خندیدن یه فکری کن عکس اصلی مونده!
احسان با تعجب به ویوین نگاه کرد:
-جدی عکس اصلی!؟
کیارش:زارت!
به کیارش نگاه کردم و آروم گفت:
-الان دوباره شرکت میره رو هوا!
گیج نگاهش کردم. همونجور آروم گفت:
-یک...دو...سه!
-ویوین یعنی چی عکس اصلی!؟عکس سر صحفه مجله رو هنوز نگرفتید؟مگه من همون اول نگفتم عکس اصلی رو بگیرید و تو سالن نصب کنید؟
ویوین شونه ای بالا انداخت:
-به من چه؟ مگه من مسئول این کارم؟
کیارش مداخله کرد:
-وایسا احسان! مشکلی نیست الان عکس رو میگیریم.
احسان با حرص و لحن باحالی گفت:
-نمیبینی میگـه قیافم پژمرده شد؟!
ریز خندیدم.
کیارش:خب یکی دیگه از مدلا عکس اصلی رو میگیره!
ویوین:هیچ مدلی الان نصف شب در دسترس نداریم.
جسیکا آماده و کیف به دست اومد:
-من رفتم!
احسان چشم غره ای بهش رفت که با حال زاری گفت:
-آقا احسان لطفا! به خدا خستم!
کیارش سریع گفت:
-برو!
جسیکا از خدا خواسته بدو رفت.احسان با حرص گفت:
-حالا بدون مدل چکار کنیم؟
-خب خود ویوین بشه مدل.
کیارش با حالت خاصی نگام کرد که یعنی حرف نزنی نمیگن لالی! مظلوم گفتم:
-حواسم نبود!
احسان که نگاهش به رو به رو بود یهو برگشت سمتم و از سر تا پام رو نگاه انداخت. گیج نگاهش کردم:
-چیزی شده!؟
احسان نگاه معنی داری به ویوین و کیارش انداخت که باعث شد هر سه با هم به سمتم برگردن.نگران شدم:
-چی شده!؟
ویوین اومد جلو، صورتم رو توی دست گرفت، سرش رو هی تکون می داد و کل صورتم رو از بر گرفت. کارش که تموم شد عقب رفت:
-عالیه احسان!
-میشه بگید چی شده!؟
کیارش چشمکی به احسان زد:
-انتخابت عالیه پسر!
با حرص به کیارش نگاه کردم.
کیارش:عزیزم تو مدل میشی!
چشمام گرد شد:
-چی!؟من!؟
سرم رو سریع تکون دادم:
-اصلا، اصلا!
احسان با لبخند بهم خیره شده بود. ویوین خواست دستم رو بگیره که دستش رو پس زدم. واسه لحظه ای میخ نگاش شدم. آروم لب زد:
-لطفا!
حس کردم یه چیز گرم تو قلبم ریخت. دستم که واسه پس زدن دست ویوین بالا اومده بود تو هوا موند. نمیدونم چه حسی بود ولی قشنگ بود. اون حس گرمی که توی قلبم ریخت برام جالب بود.
-ترنم!
گیج نگاهش کردم:
-قبول!؟
به احسان که منتظر نگاهم میکرد نگاه کردم.
-قبول کن دیگه!
آروم گفتم:
-قبول!
***دانای کل***
**Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
Sen üzülme bi gülümse gel benimle
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ**
چشماش رو بست و خودش رو به دست ویوین داد. ویوین خیلی سریع کارش رو انجام میداد.
کیارش و احسان منتظر به در اتاق ویوین خیره شده بودن.
**Her şey bitti derken
Şansım döndü birden
Aşk öyle bir mucize
Benimle gel gülümse gel
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ**
فکر احسان:
جیغی کشید. چشماش رو بست، دستاش توی هوا به گردش در اومد تا حس کرد دستی دور کمرش حلقه شد. بدون فکر دستاش رو دور گردن شخصی که گرفته بودش حلقه زد. نفس راحتی کشید، یهو چشماش رو باز کرد و صحنه های چند دقیقه قبل جلوی چشماش زنده شد. آروم با خودش گفت:
-کیارش هولم داد تو اتاق احسان!
**Hayat bazen zor olsa da yine güzel
ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ**
فکر ترنم:
احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه. ترنم سریع سرش رو بالا گرفت. نگاه گیج شون به هم قفل شد، دستای احسان هنوز دور کمر ترنم قفل بود.
**Sen misin ilacım
Ben kalbinde bi kiracı
Yerleşicem sımsıksı ben
Aşk başladı (gel hemen)
ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ( ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎ)**
-چشمات رو باز کن، تموم شو.
آروم چشماش رو باز کرد. ویوین لبخندی زد:
-عالی شد! پاشو لباست رو بپوش بریم بیرون، دیر شد.
از جاش بلند شد و با دیدن خودش تو آیینه لبخندی زد.
-برو بیرون منتظرن.
از خودش چشم گرفت و سریع لباس سفید رنگی که ویوین براش انتخاب کرد رو پوشید.یه لباس سفید که بالاش دکلته بود و ریز کارهای طلایی رنگ روی سـ*ـینه اش، با کفشای پاشنه ده سانتی رو پاش کرد.
-بریم!؟
سری به نشونه آره تکون داد.کیارش بی حوصله گفت:
-پس چرا تموم نشد!؟
همزمان در اتاق باز شد. اول ویوین بیرون اومد. با نگاهی که روی احسان زوم بود بیرون اومد. احسان ناخوداگاه تکیش رو از میز گرفت و میخ ترنم شد.
****
کیارش با جدیت به ویوین و جسیکا زل زد. ویوین با حرص گفت:
-باشه بابا معذرت خواهی میکنیم! حالا میذاری بریم داخل؟
کیارش با شک به ویوین خیره شد. ویوین با حرص کیارش رو کنار زد و در رو باز کرد. هر سه باهم وارد شدند.همزمان نگاه هر سه به کف اتاق میخ شد. ترنم و احسان روی هم! چشمای هر سه از تعجب تا بالاترین حد گشاد شد بود. کیارش در حالی که سعی میکرد نخنده سرفه مصلحتی کرد که باعث شد ترنم به سرعت برگرده و همین باعث شد تمام موهاش روی صورت احسان بپوشونه. احسان چشماش رو آروم بست. بوی موهای ترنم رو با لـ*ـذت به ریه کشید ولی با یادآوری اینکه کسی تو اتاق سریع موهای ترنم رو کنار زد. سریع از روی احسان بلند شد، احسان هم بلند شد. ترنم سریع دهن وا کرد و رو به اون سه تا که ویوین و جسیکا کماکان با دهنی باز نگاه شون میکردن گفت:
-کیارش من رو هول داد تو اتاق، من افتا..
با حرف ویوین حرفش رو قطع کرد.
ویوین:احسان لب!
احسان گیج گفت:
-چی!؟
ترنم با وحشت سمت احسان برگشت. با دیدن لبای احسان که رژی بود وا رفت. بدون توجه به کارش فقط برای اینکه سریع رژ رو پاک کنه. احسان به دیوار کنار تکیه زد و خودش رو به روش ایستاد. سریع انگشت اشارش رو رو لبای احسان کشید. با نگاه متعجب احسان به خودش اومد و تازه فهمید که چیکار کرده. انگشتش رو لبای احسان خشک موند! با حالت زاری برگشت به اون سه تا که از خنده قرمز شدن بودن نگاه کرد و باز برگشت سمته احسان که با لبخند بهش نگاه میکرد. سریع انگشتش رو پایین آورد. عقب گرد کرد که بره اما احسان دستش رو گرفت:
-صبر کن ترنم خانوم! کیارش در رو ببند.
کیارش در رو بست.
احسان:اون جوری که شما دیدید نیست.ترنم راس..
سری تکون داد وسریع حرفش رو تصحیح کرد:
-ترنم خانوم راست میگـه.من داشتم میومدم بیرون که کیارش ترنم رو هول میده.
کیارش با خنده و شیطنت گفت:
-اینجاش رو من تایید میکنم.
احسان چشم غره ای به کیارش رفت. ترنم سر به زیر به حرفاشون گوش میداد.
احسان:کیارش حرف نزن.این اتفاقات از این اتاق بیرون نمیره؛ وگرنه مجبورم اونجوری رفتار کنم که دوست ندارم.
و به جسیکا و ویوین نگاه کرد. کیارش سریع گفت:
-حتما! مگه نه ویوین جسیکا؟
هر دو با هم سری به نشونِ باشه تکون دادن.
کیارش:ترنم حرف زدی؟
ترنم با خجالت و مکث سرش رو بالا گرفت و آروم گفت:
-نه!
کیارش:پس قبل از این ویوین و جسیکا میخواستن یه چیزی به شما بگن.
ویوین عصبی به کیارش نگاه کرد. کیارش اخمی کرد و با ابرو به ترنم اشاره کرد. ویوین به سختی لب زد:
-معذرت میخوام ترنم!
ترنم متعجب به ویوین نگاه کرد.
جسیکا:منم معذرت میخوام!
ترنم گیج به جسیکا نگاه کرد.
کیارش:اون کارِ ویوین بود که به جسیکا گفت برو.
ناباورانه به ویوین زل زد.
کیارش:ویوین، جسیکا بریم بیرون تا ترنم خانوم حرفش رو بزنه.
ترنم دلخور به کیارش زل زد:
-آقا کیارش؟
کیارش:خواهش میکنم ترنم.بعدا صحبت میکنیم، لطفا!
و سریع رفت بیرون. احسان به سمتش برگشت:
-در مورد چی میخواستی صحبت کنی؟
نمیدونست چیکار کنه. بذاره بره و با احسان حرف نزنه؟ هر چند مطمئن نبود که قبول کنه.
با دستی که روی بازوش نشست تکونی خورد:
-ترنم خانوم؟! ببخشید نخواستم بترسونمت.هر چی صدات میزدم جواب نمیدی.
گیج نگاهش میکرد.
-خوبید!؟چی میخواستی بگی؟
سرش رو پایین انداخت:
-میشه ویوین و جسیکا رو اخراج نکنی.
اخماش توی هم رفت و جدی گفت:
-نه!
مایوس سرش رو بالا آورد:
-ولی فردا..
حرفش رو قطع کرد:
-مهم نیست! میندازیم عقب.
کلافه سرش رو تکون داد و به احسان خیره شد.
دستاش رو از هم باز کرد:
-باشه هرجور مایلی،پس من برم.
-کجا؟
در همون حال که دستش رو دستگیره بود:
-خونه!
-چرا نمیری سرکار؟
لبخند شیطانی زد، یهو برگشت.
یکه خورد:
-چی شد!؟
-برگردم!؟
ناخودآگاه لبخندی زد:
-آره!
-پس به یه شرط!
یه تای ابروش رو بالا داد و به میز تکیه داد:
-چه شرطی؟
-ویوین و جسیکا هم برگردن!
از تعجب ابروهاش بالا پرید و کم کم لبخندی رو لباش نشست. نفهمیدم چی شد که گفت:
-باشه!
آروم خندید:
-مرسی!
و رفت بیرون.احسان به در بسته خیره شد و خندید.
*********
شیلا:فرحان؟
-هوم؟
-پس ترمه چرا نیومد!؟
-ولش کن شیلا! بذار هر جا میخواد باشه.
با حرص گفت:
-یعنی چی فرحان؟ من نمیخوام پیش اون دختره باشه.
با حرص کتاب توی دستش رو روی مبل زد:
-اون دختره چیه شیلا؟اون دخترمه!
پوزخندی زد:
-دختر!؟
چشم غره ای بهش رفت.
-دختری که مادرش اون زن باشه دختر نیست که!
فرحان با تمسخر به شیلا نگاه کرد:
-خودت رو دیدی شیلا؟
عصبی از جاش بلند شد:
-خفه شو فرحان، من چمه!؟بهتر از اون زنیکم که!
سرش رو به نشونه آره چند بار تکون داد:
-البته البته! تو با اون زن خیلی فرق داری.
از جاش بلند شد:
-معلومه که فرق داری؛ اما چه فرقی میدونی!؟
با شک به فرحان خیره شد. صورتش رو نزدیک صورتش برد:
-بدتر از اونی!
یکه خورد. نگاه نفرت انگیزی به شیلا انداخت و از کنارش رد شد.
******
-چیکار کردی میلاد!؟به ترنم گفتی؟
-آره مامان؛ اما نمیخواد صبر کنه و هر آن ممکنه بره همه چی رو خراب کنه.
-حق داره میلاد! اونم یه مادره! این همه سال از بچه اش دور بوده و الان پیداش کرده نمیتونه دیگه صبر کنه.
سر درگم سمت کتی برگشت:
-اما مامان!
اخمی کرد:
-میلاد اون دختر دیگه بچه نیست، بزرگ شده به نظرم جلوی ترنم رو نگیر. بذار بره پیش دخترش.
پوفی کرد و تکیش رو به مبل داد.
***ترنم***
جسیکا با حال زاری گفت:
-به خدا خسته شدم!ببین چه جور شدم.
ویوین:راست میگـه احسان، قیافش پژمرده شد!
همزمان من و احسان سمت هم برگشتیم .
-پژمرده؟!
پقی زده زیر خنده. ویوین با حرص گفت:
-به چی میخندی!؟جای خندیدن یه فکری کن عکس اصلی مونده!
احسان با تعجب به ویوین نگاه کرد:
-جدی عکس اصلی!؟
کیارش:زارت!
به کیارش نگاه کردم و آروم گفت:
-الان دوباره شرکت میره رو هوا!
گیج نگاهش کردم. همونجور آروم گفت:
-یک...دو...سه!
-ویوین یعنی چی عکس اصلی!؟عکس سر صحفه مجله رو هنوز نگرفتید؟مگه من همون اول نگفتم عکس اصلی رو بگیرید و تو سالن نصب کنید؟
ویوین شونه ای بالا انداخت:
-به من چه؟ مگه من مسئول این کارم؟
کیارش مداخله کرد:
-وایسا احسان! مشکلی نیست الان عکس رو میگیریم.
احسان با حرص و لحن باحالی گفت:
-نمیبینی میگـه قیافم پژمرده شد؟!
ریز خندیدم.
کیارش:خب یکی دیگه از مدلا عکس اصلی رو میگیره!
ویوین:هیچ مدلی الان نصف شب در دسترس نداریم.
جسیکا آماده و کیف به دست اومد:
-من رفتم!
احسان چشم غره ای بهش رفت که با حال زاری گفت:
-آقا احسان لطفا! به خدا خستم!
کیارش سریع گفت:
-برو!
جسیکا از خدا خواسته بدو رفت.احسان با حرص گفت:
-حالا بدون مدل چکار کنیم؟
-خب خود ویوین بشه مدل.
کیارش با حالت خاصی نگام کرد که یعنی حرف نزنی نمیگن لالی! مظلوم گفتم:
-حواسم نبود!
احسان که نگاهش به رو به رو بود یهو برگشت سمتم و از سر تا پام رو نگاه انداخت. گیج نگاهش کردم:
-چیزی شده!؟
احسان نگاه معنی داری به ویوین و کیارش انداخت که باعث شد هر سه با هم به سمتم برگردن.نگران شدم:
-چی شده!؟
ویوین اومد جلو، صورتم رو توی دست گرفت، سرش رو هی تکون می داد و کل صورتم رو از بر گرفت. کارش که تموم شد عقب رفت:
-عالیه احسان!
-میشه بگید چی شده!؟
کیارش چشمکی به احسان زد:
-انتخابت عالیه پسر!
با حرص به کیارش نگاه کردم.
کیارش:عزیزم تو مدل میشی!
چشمام گرد شد:
-چی!؟من!؟
سرم رو سریع تکون دادم:
-اصلا، اصلا!
احسان با لبخند بهم خیره شده بود. ویوین خواست دستم رو بگیره که دستش رو پس زدم. واسه لحظه ای میخ نگاش شدم. آروم لب زد:
-لطفا!
حس کردم یه چیز گرم تو قلبم ریخت. دستم که واسه پس زدن دست ویوین بالا اومده بود تو هوا موند. نمیدونم چه حسی بود ولی قشنگ بود. اون حس گرمی که توی قلبم ریخت برام جالب بود.
-ترنم!
گیج نگاهش کردم:
-قبول!؟
به احسان که منتظر نگاهم میکرد نگاه کردم.
-قبول کن دیگه!
آروم گفتم:
-قبول!
***دانای کل***
**Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
Sen üzülme bi gülümse gel benimle
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ**
چشماش رو بست و خودش رو به دست ویوین داد. ویوین خیلی سریع کارش رو انجام میداد.
کیارش و احسان منتظر به در اتاق ویوین خیره شده بودن.
**Her şey bitti derken
Şansım döndü birden
Aşk öyle bir mucize
Benimle gel gülümse gel
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ**
فکر احسان:
جیغی کشید. چشماش رو بست، دستاش توی هوا به گردش در اومد تا حس کرد دستی دور کمرش حلقه شد. بدون فکر دستاش رو دور گردن شخصی که گرفته بودش حلقه زد. نفس راحتی کشید، یهو چشماش رو باز کرد و صحنه های چند دقیقه قبل جلوی چشماش زنده شد. آروم با خودش گفت:
-کیارش هولم داد تو اتاق احسان!
**Hayat bazen zor olsa da yine güzel
ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ**
فکر ترنم:
احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه. ترنم سریع سرش رو بالا گرفت. نگاه گیج شون به هم قفل شد، دستای احسان هنوز دور کمر ترنم قفل بود.
**Sen misin ilacım
Ben kalbinde bi kiracı
Yerleşicem sımsıksı ben
Aşk başladı (gel hemen)
ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ( ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎ)**
-چشمات رو باز کن، تموم شو.
آروم چشماش رو باز کرد. ویوین لبخندی زد:
-عالی شد! پاشو لباست رو بپوش بریم بیرون، دیر شد.
از جاش بلند شد و با دیدن خودش تو آیینه لبخندی زد.
-برو بیرون منتظرن.
از خودش چشم گرفت و سریع لباس سفید رنگی که ویوین براش انتخاب کرد رو پوشید.یه لباس سفید که بالاش دکلته بود و ریز کارهای طلایی رنگ روی سـ*ـینه اش، با کفشای پاشنه ده سانتی رو پاش کرد.
-بریم!؟
سری به نشونه آره تکون داد.کیارش بی حوصله گفت:
-پس چرا تموم نشد!؟
همزمان در اتاق باز شد. اول ویوین بیرون اومد. با نگاهی که روی احسان زوم بود بیرون اومد. احسان ناخوداگاه تکیش رو از میز گرفت و میخ ترنم شد.
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: