کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
چشماش گرد شد و به سرعت عقب کشید و احسان رو هول داد؛ اما به خاطر اینکه احسان از پشت بغلش کرده بود باعث شد هر دو تعادل از دست بدن و با هم روی زمین بیفتن.احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه. ترنم سریع سرش رو بالا گرفت.نگاه گیج شون به هم قفل شد. دستای احسان هنوز دور کمر ترنم قفل بود.
****
کیارش با جدیت به ویوین و جسیکا زل زد. ویوین با حرص گفت:
-باشه بابا معذرت خواهی می‌کنیم! حالا می‌ذاری بریم داخل؟
کیارش با شک به ویوین خیره شد. ویوین با حرص کیارش رو کنار زد و در رو باز کرد. هر سه باهم وارد شدند.همزمان نگاه هر سه به کف اتاق میخ شد. ترنم و احسان روی هم! چشمای هر سه از تعجب تا بالاترین حد گشاد شد بود. کیارش در حالی که سعی می‌کرد نخنده سرفه مصلحتی کرد که باعث شد ترنم به سرعت برگرده و همین باعث شد تمام موهاش روی صورت احسان بپوشونه. احسان چشماش رو آروم بست. بوی موهای ترنم رو با لـ*ـذت به ریه کشید ولی با یادآوری اینکه کسی تو اتاق سریع موهای ترنم رو کنار زد. سریع از روی احسان بلند شد، احسان هم بلند شد. ترنم سریع دهن وا کرد و رو به اون سه تا که ویوین و جسیکا کماکان با دهنی باز نگاه شون می‌کردن گفت:
-کیارش من رو هول داد تو اتاق، من افتا..
با حرف ویوین حرفش رو قطع کرد.
ویوین:احسان لب!
احسان گیج گفت:
-چی!؟
ترنم با وحشت سمت احسان برگشت. با دیدن لبای احسان که رژی بود وا رفت. بدون توجه به کارش فقط برای اینکه سریع رژ رو پاک کنه. احسان به دیوار کنار تکیه زد و خودش رو به روش ایستاد. سریع انگشت اشارش رو رو لبای احسان کشید. با نگاه متعجب احسان به خودش اومد و تازه فهمید که چیکار کرده. انگشتش رو لبای احسان خشک موند! با حالت زاری برگشت به اون سه تا که از خنده قرمز شدن بودن نگاه کرد و باز برگشت سمته احسان که با لبخند بهش نگاه می‌کرد. سریع انگشتش رو پایین آورد. عقب گرد کرد که بره اما احسان دستش رو گرفت:
-صبر کن ترنم خانوم! کیارش در رو ببند.
کیارش در رو بست.
احسان:اون جوری که شما دیدید نیست.ترنم راس..
سری تکون داد وسریع حرفش رو تصحیح کرد:
-ترنم خانوم راست می‌گـه.من داشتم میومدم بیرون که کیارش ترنم رو هول می‌ده.
کیارش با خنده و شیطنت گفت:
-اینجاش رو من تایید می‌کنم.
احسان چشم غره ای به کیارش رفت. ترنم سر به زیر به حرفاشون گوش می‌داد.
احسان:کیارش حرف نزن.این اتفاقات از این اتاق بیرون نمی‌ره؛ وگرنه مجبورم اونجوری رفتار کنم که دوست ندارم.
و به جسیکا و ویوین نگاه کرد. کیارش سریع گفت:
-حتما! مگه نه ویوین جسیکا؟
هر دو با هم سری به نشونِ باشه تکون دادن.
کیارش:ترنم حرف زدی؟
ترنم با خجالت و مکث سرش رو بالا گرفت و آروم گفت:
-نه!
کیارش:پس قبل از این ویوین و جسیکا می‌خواستن یه چیزی به شما بگن.
ویوین عصبی به کیارش نگاه کرد. کیارش اخمی کرد و با ابرو به ترنم اشاره کرد. ویوین به سختی لب زد:
-معذرت می‌خوام ترنم!
ترنم متعجب به ویوین نگاه کرد.
جسیکا:منم معذرت می‌خوام!
ترنم گیج به جسیکا نگاه کرد.
کیارش:اون کارِ ویوین بود که به جسیکا گفت برو.
ناباورانه به ویوین زل زد.
کیارش:ویوین، جسیکا بریم بیرون تا ترنم خانوم حرفش رو بزنه.
ترنم دلخور به کیارش زل زد:
-آقا کیارش؟
کیارش:خواهش می‌کنم ترنم.بعدا صحبت می‌کنیم، لطفا!
و سریع رفت بیرون. احسان به سمتش برگشت:
-در مورد چی می‌خواستی صحبت کنی؟
نمی‌دونست چیکار کنه. بذاره بره و با احسان حرف نزنه؟ هر چند مطمئن نبود که قبول کنه.
با دستی که روی بازوش نشست تکونی خورد:
-ترنم خانوم؟! ببخشید نخواستم بترسونمت.هر چی صدات می‌زدم جواب نمی‌دی.
گیج نگاهش می‌کرد.
-خوبید!؟چی می‌خواستی بگی؟
سرش رو پایین انداخت:
-می‌شه ویوین و جسیکا رو اخراج نکنی.
اخماش توی هم رفت و جدی گفت:
-نه!
مایوس سرش رو بالا آورد:
-ولی فردا..
حرفش رو قطع کرد:
-مهم نیست! می‌ندازیم عقب.
کلافه سرش رو تکون داد و به احسان خیره شد.
دستاش رو از هم باز کرد:
-باشه هرجور مایلی،پس من برم.
-کجا؟
در همون حال که دستش رو دستگیره بود:
-خونه!
-چرا نمی‌ری سرکار؟
لبخند شیطانی زد، یهو برگشت.
یکه خورد:
-چی شد!؟
-برگردم!؟
ناخودآگاه لبخندی زد:
-آره!
-پس به یه شرط!
یه تای ابروش رو بالا داد و به میز تکیه داد:
-چه شرطی؟
-ویوین و جسیکا هم برگردن!
از تعجب ابروهاش بالا پرید و کم کم لبخندی رو لباش نشست. نفهمیدم چی شد که گفت:
-باشه!
آروم خندید:
-مرسی!
و رفت بیرون.احسان به در بسته خیره شد و خندید.
*********
شیلا:فرحان؟
-هوم؟
-پس ترمه چرا نیومد!؟
-ولش کن شیلا! بذار هر جا می‌خواد باشه.
با حرص گفت:
-یعنی چی فرحان؟ من نمی‌خوام پیش اون دختره باشه.
با حرص کتاب توی دستش رو روی مبل زد:
-اون دختره چیه شیلا؟اون دخترمه!
پوزخندی زد:
-دختر!؟
چشم غره ای بهش رفت.
-دختری که مادرش اون زن باشه دختر نیست که!
فرحان با تمسخر به شیلا نگاه کرد:
-خودت رو دیدی شیلا؟
عصبی از جاش بلند شد:
-خفه شو فرحان، من چمه!؟بهتر از اون زنیکم که!
سرش رو به نشونه آره چند بار تکون داد:
-البته البته! تو با اون زن خیلی فرق داری.
از جاش بلند شد:
-معلومه که فرق داری؛ اما چه فرقی می‌دونی!؟
با شک به فرحان خیره شد. صورتش رو نزدیک صورتش برد:
-بدتر از اونی!
یکه خورد. نگاه نفرت انگیزی به شیلا انداخت و از کنارش رد شد.
******
-چیکار کردی میلاد!؟به ترنم گفتی؟
-آره مامان؛ اما نمی‌خواد صبر کنه و هر آن ممکنه بره همه چی رو خراب کنه.
-حق داره میلاد! اونم یه مادره! این همه سال از بچه اش دور بوده و الان پیداش کرده نمی‌تونه دیگه صبر کنه.
سر درگم سمت کتی برگشت:
-اما مامان!
اخمی کرد:
-میلاد اون دختر دیگه بچه نیست، بزرگ شده به نظرم جلوی ترنم رو نگیر. بذار بره پیش دخترش.
پوفی کرد و تکیش رو به مبل داد.
***ترنم***
جسیکا با حال زاری گفت:
-به خدا خسته شدم!ببین چه جور شدم.
ویوین:راست می‌گـه احسان، قیافش پژمرده شد!
همزمان من و احسان سمت هم برگشتیم .
-پژمرده؟!
پقی زده زیر خنده. ویوین با حرص گفت:
-به چی می‌خندی!؟جای خندیدن یه فکری کن عکس اصلی مونده!
احسان با تعجب به ویوین نگاه کرد:
-جدی عکس اصلی!؟
کیارش:زارت!
به کیارش نگاه کردم و آروم گفت:
-الان دوباره شرکت می‌ره رو هوا!
گیج نگاهش کردم. همونجور آروم گفت:
-یک...دو...سه!
-ویوین یعنی چی عکس اصلی!؟عکس سر صحفه مجله رو هنوز نگرفتید؟مگه من همون اول نگفتم عکس اصلی رو بگیرید و تو سالن نصب کنید؟
ویوین شونه ای بالا انداخت:
-به من چه؟ مگه من مسئول این کارم؟
کیارش مداخله کرد:
-وایسا احسان! مشکلی نیست الان عکس رو می‌گیریم.
احسان با حرص و لحن باحالی گفت:
-نمی‌بینی می‌گـه قیافم پژمرده شد؟!
ریز خندیدم.
کیارش:خب یکی دیگه از مدلا عکس اصلی رو می‌گیره!
ویوین:هیچ مدلی الان نصف شب در دسترس نداریم.
جسیکا آماده و کیف به دست اومد:
-من رفتم!
احسان چشم غره ای بهش رفت که با حال زاری گفت:
-آقا احسان لطفا! به خدا خستم!
کیارش سریع گفت:
-برو!
جسیکا از خدا خواسته بدو رفت.احسان با حرص گفت:
-حالا بدون مدل چکار کنیم؟
-خب خود ویوین بشه مدل.
کیارش با حالت خاصی نگام کرد که یعنی حرف نزنی نمی‌گن لالی! مظلوم گفتم:
-حواسم نبود!
احسان که نگاهش به رو به رو بود یهو برگشت سمتم و از سر تا پام رو نگاه انداخت. گیج نگاهش کردم:
-چیزی شده!؟
احسان نگاه معنی داری به ویوین و کیارش انداخت که باعث شد هر سه با هم به سمتم برگردن.نگران شدم:
-چی شده!؟
ویوین اومد جلو، صورتم رو توی دست گرفت، سرش رو هی تکون می‌ داد و کل صورتم رو از بر گرفت. کارش که تموم شد عقب رفت:
-عالیه احسان!
-می‌شه بگید چی شده!؟
کیارش چشمکی به احسان زد:
-انتخابت عالیه پسر!
با حرص به کیارش نگاه کردم.
کیارش:عزیزم تو مدل می‌شی!
چشمام گرد شد:
-چی!؟من!؟
سرم رو سریع تکون دادم:
-اصلا، اصلا!
احسان با لبخند بهم خیره شده بود. ویوین خواست دستم رو بگیره که دستش رو پس زدم. واسه لحظه ای میخ نگاش شدم. آروم لب زد:
-لطفا!
حس کردم یه چیز گرم تو قلبم ریخت. دستم که واسه پس زدن دست ویوین بالا اومده بود تو هوا موند. نمی‌دونم چه حسی بود ولی قشنگ بود. اون حس گرمی که توی قلبم ریخت برام جالب بود.
-ترنم!
گیج نگاهش کردم:
-قبول!؟
به احسان که منتظر نگاهم می‌کرد نگاه کردم.
-قبول کن دیگه!
آروم گفتم:
-قبول!
***دانای کل***
**Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
Sen üzülme bi gülümse gel benimle
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ**
چشماش رو بست و خودش رو به دست ویوین داد. ویوین خیلی سریع کارش رو انجام می‌داد.
کیارش و احسان منتظر به در اتاق ویوین خیره شده بودن.
**Her şey bitti derken
Şansım döndü birden
Aşk öyle bir mucize
Benimle gel gülümse gel
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ**
فکر احسان:
جیغی کشید. چشماش رو بست، دستاش توی هوا به گردش در اومد تا حس کرد دستی دور کمرش حلقه شد. بدون فکر دستاش رو دور گردن شخصی که گرفته بودش حلقه زد. نفس راحتی کشید، یهو چشماش رو باز کرد و صحنه های چند دقیقه قبل جلوی چشماش زنده شد. آروم با خودش گفت:
-کیارش هولم داد تو اتاق احسان!
**Hayat bazen zor olsa da yine güzel
ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ**
فکر ترنم:
احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه. ترنم سریع سرش رو بالا گرفت. نگاه گیج شون به هم قفل شد، دستای احسان هنوز دور کمر ترنم قفل بود.
**Sen misin ilacım
Ben kalbinde bi kiracı
Yerleşicem sımsıksı ben
Aşk başladı (gel hemen)
ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ‏( ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎ)**
-چشمات رو باز کن، تموم شو.
آروم چشماش رو باز کرد. ویوین لبخندی زد:
-عالی شد! پاشو لباست رو بپوش بریم بیرون، دیر شد.
از جاش بلند شد و با دیدن خودش تو آیینه لبخندی زد.
-برو بیرون منتظرن.
از خودش چشم گرفت و سریع لباس سفید رنگی که ویوین براش انتخاب کرد رو پوشید.یه لباس سفید که بالاش دکلته بود و ریز کارهای طلایی رنگ روی سـ*ـینه اش، با کفشای پاشنه ده سانتی رو پاش کرد.
-بریم!؟
سری به نشونه آره تکون داد.کیارش بی حوصله گفت:
-پس چرا تموم نشد!؟
همزمان در اتاق باز شد. اول ویوین بیرون اومد. با نگاهی که روی احسان زوم بود بیرون اومد. احسان ناخوداگاه تکیش رو از میز گرفت و میخ ترنم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بدون توجه به بقیه بدون پلک زدن و به هم خیره شده بودن.
    کیارش آروم صدا زد:
    -احسان؟
    ویوین:ترنم؟
    همزمان هر دو با هم برگشتن.
    -بله!؟
    کیارش:بریم؟
    ترنم:آره.
    آروم قدم برداشت و با هم وارد اتاق عکس برداری شدن.
    بوند (عکاس):آقا احسان شروع کنیم؟
    با تکون دادن سر موافقتش رو اعلام کرد.
    بوند:ترنم خانوم لطفا اونجا وایسید‌
    **Bir Masal Yazdım El Eleyiz Biz
    Bir Hayal Çizdim Göz Gözeyiz Biz
    ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ**
    آروم و نرم حرکاتی که بوند می‌گفت رو انجام می‌داد. احسان خیره به ترنم بود.
    **احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه.‌ترنم سریع سرش رو بالا گرفت. نگاه گیجشون به هم قفل شد. **
    **Bir Dünya Diledim Sadece Senle
    Kocaman Harflerle Aşk Eşittir Biz
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺸﻖ مساوی با ماست**
    سرشو ر با حالت خاصی برگردوند سمت بقیه که نگاش با نگاه خیره ی احسان قفل شد. دوباره زمان برای هر دو متوقف شد.
    **Bir Rüya Gördüm Aşktan ibaret
    Aşk Dediğim Yani Senden ibaret
    Cenneti Yaşıyor Bu Kalbim Senle
    Kalbimin Her Atışı Senden ibaret
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺗﻮ، ﺗﮏ ﺗﮏ ﺿﺮﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ**
    بوند دور ترنم می‌چرخید و عکس می‌گرفت اما باعث نشد که نگاهشون از هم گرفته بشه.
    ترنم" داشتم میوفتادم که احسان گرفتم. با چشمای بی حال به احسان خیره شدم و از حرکت لباش می‌فهمیدم که داره صدام می‌زنه ولی صدایی نمی‌شنیدم. ضربه ی زد تو صورتم به خودم اومدم و اشکام دوباره ریختن. نگران صدام زد:
    -ترنم خوبی!؟
    از توی بغلش بیرون اومدم:
    -خوبم!
    **برگشتم که برم تو ساختمون که دستم رو گرفت برگشتم سمتش. نگران تو چشمام خیره شد، دستش رو آورد جلو و موهای تو صورتم رو پشت گوشم برد:
    -بیام داخل؟
    لبخند تلخی زدم:
    -بگم نه ناراحت می‌شی؟
    آروم خندید:
    -نه!
    دستش رو که هنوز روی موهام بود رو توی دستم گرفتم:
    -پس نیا فعلا!
    بلاتکلیف به اطراف نگاه کرد که لبخند اطمینان بخشی زدم:
    -نگران من نباش این اولین بارم نیست***
    **Sence De Bazen Çok Saçmalamıyor Muyuz
    Ufacık Sorunları Bile Büyütmüyor Muyuz
    ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ؟
    ﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟**
    احسان-- احسان از موقعیت استفاده کرد و سریع لب زد:
    -کمکم کن لطفا!
    ترنم گیج به احسان نگاه کرد.مگه ویوین رو دوست نداره؟ پس این همه دوری ازش واسه چیه!؟
    با صدای ویوین به خودش اومد:
    -احسان جونم بریم؟
    احسان نگاهش و بین ویوین و ترنم گردوند و ملتمس به ترنم خیره شد.
    کلافه سرش رو پایین انداخت و با یه تصمیم آنی سرش رو بالا گرفت:
    -ویوین جان امشب من و احسان یه قرار داریم.
    **Böyle Ayrı Kalmanın Kime Faydası Var Aşkın
    Mutlu Olmayı Hak Etmiyor Muyuz
    ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؟
    ﺣﻘﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟**
    کیارش با حالت خاصی برگشت و به احسان نگاه کرد. ترمه وارد اتاق شد و ظرف غذا رو روی میز گذاشت.به دیوار تکیه زد. به ترنم خیره شد که رد نگاهش رو گرفت و به احسان که رسید لبخندی زد.
    **Gel Yârim Gönlüme,Huzur Ver Ömrüme
    Söylesin Tüm Şarkılar
    ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻫﻨﮓﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ**
    ویوین با حرص به ترنم و احسان نگاه کرد.کیارش کماکان با نگاه خاص و لبخندی که رو لبش بود نگاهش بین احسان و ترنم در گردش بود.
    **Sevdamız Bir Melek, Uçuyor Göklerde
    Kıskansın Tüm Aşıklar
    ﺷﻮﺭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖﻫﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ**نام آهنگ:Ask esittir Biz **عشق مساوی با ما**از Irem Derici..
    با صدای بوند نگاهش رو از احسان گرفت:
    -تموم!
    -اوف خسته شدم!
    ترمه با ذوق داد زد:
    -عالی بود ترنم!
    همه برگشتن سمت ترمه. کیارش در همون حال که برمی‌گشت مجله رو روی میز انداخت؛ اما با دیدن ترمه...
    نگاهش و بین همه چرخوند، از کیارش گذشت ولی سریع باز برگشت. با هم به هم اشاره کردن:
    -تو!؟
    ترمه عصبی جلو اومد:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    کیارش متقابلا با عصبانیت جلو رفت:
    -من اینجا چه کار می‌کنم!؟تو اینجا چیکار می‌کنی تو شرکت من؟
    دست به کمر زد و پوزخندی زد:
    -شرکت تو؟
    به ژست ترمه نگاه کرد:
    -نگاه نگاه حرکاتش رو عین این زن کولیا!
    چشمای ترمه گشاد شد. چشماش رو بست و یهو جیغ زد:
    -چی گفتی!؟
    و حمله کرد سمت موهای کیارش و همزمان که جیغ می‌زد موهاش رو می‌کشید. کیارش داد زد:
    -وحشی ولم کن!
    ترنم و احسان شوکه به صحنه رو به رو خیره شده بودن. کیارش کم نیاورد و موهای ترمه رو کشید که جیغش هوا رفت. به هم نگاه کردن. به ترمه و کیارش اشاره کردن و با هم داد زدن:
    - کشتن هم رو!
    و همزمان با هم دویدن سمتشون. احسان ترمه رو گرفت که ترنم با حرص زد تو بازوش:
    -ول کن اون رو! آخه من می‌تونم این هرکول رو بگیرم؟
    احسان خندش گرفت:
    -خواهیم دید!
    ترمه رو ول کرد و کیارش رو جدا کرد.ترنم هم ترمه رو به زور عقب برد. کیارش ثابت ایستاد اما ترمه در حالی که جیغ می‌زد تلاش می‌کرد از بغـ*ـل ترنم جدا بشه.
    ترنم:هیس ترمه!
    زد زیر دست ترنم که باعث شد از عقب بیفته زمین. ترمه خواست به سمت کیارش حمله کنه که احسان از کمر گرفتش.
    ترمه:ولم کن احسان! بذار برم لهش کنم احمق رو! به من می‌گـه کولی!
    کیارش به ترمه اشاره کرد:
    -خب داری ثابت می‌کنی!
    ترمه سریع ساکت ایستاد:
    -نخیر کجا؟
    کیارش خندش گرفت و سرش رو پایین انداخت. ترمه با حرص به کیارش خیره شد. احسان سمت ترنم برگشت. چشمکی بهش زد:
    -حالا دیدی؟
    ترنم آروم خندید:
    -به خدا تا الان نمی‌دونستم اینقدر انرژی داری!
    احسان خندید:
    -من شما زنـ*ـا رو می‌شناسم دیگه.
    ترنم ناخوداگاه اخماش توی هم رفت و با حرص گفت:
    -آره انقدر باهاشون بودی شناختیمون!
    و سریع از کنار احسان گذشت. ترمه که متوجه حرفای احسان و ترنم شده بود مثل احسان با تعجب به رفتن ترنم خیره شد. احسان گیج برگشت و به ترنم که معلوم بود داره با حرص راه می‌ره نگاه کرد. لبخندی روی لبش اومد:
    -حسود خانوم!
    و سریع از اتاق زد بیرون.ترمه با شنیدن حرفِ احسان چشماش گشادتر شد.
    -به نظرت عاشقن؟
    نگاه گذرایی به کیارش انداخت:
    -دارن عاشق می‌شن!
    به دیوار تکیه زد:
    -بهم میان!
    به دیوار تکیه زد و با لـ*ـذت به رو به رو خیره شد:
    -خیلی!
    -بیا ما هم عاشق هم بشیم! بشیم!؟
    هنوز توی حس بود. واسه همین با لحن قبلی گفت:
    -بشیم!؟
    چند ثانیه گذشت که یهو به خودش اومد. سریع تکیش رو از دیوار گرفت و با خشم به کیارش که از خنده سرخ شده بود نگاه کرد. نگاهش رو دور اتاق گذروند. نگاهش به لیوان آب روی میز خورد.
    سریع لیوان رو برداشت و آب داخلش رو روی صورت کیارش پخش کرد:
    -خفه شو!
    کیارش به شدت تو جاش تکون خورد و یه قدم عقب رفت.لبخند حرص دراری زد و روش رو برگردوند و رفت. کیارش با حرص داد زد:
    -روانی!
    دستش رو به صورت بای تکون داد:
    -خودتی عزیزم!
    با حرص دستش رو روی میز زد:
    -دختره ی احمق!
    ******ترنم******
    با صدای زنگ خوری گوشی چشمام رو باز کردم. اول نگاهی به اطراف انداختم. به زور روی تخت نشستم. بدجور خوابم میومد. هنوز چهار ساعتم نشد خوابیدم. خواب آلود از جام بلند شدم. اول دست و صورتم رو شستم و مثل همیشه بعدش اومدم واسه انتخاب لباس.در کمد رو باز کردم‌ پیراهن آستین بلند بنفش روشنم که به یاسی می‌زد یه آستینش کج بود تا روی شونم و شلوار لی دمپا و همراش کفشای بنفش پاشنه ده سانتیم رو در آوردم. سریع آماده شدم. موهام رو ساده مثل همیشه باز گذاشتم.تو آیینه به خودم خیره شدم. موهام رنگشون بین حنایی و قهوای بود و ابروهای پهن با همون رنگ موهام. چشمای درشت و قهوه ای روشن بینی کشیده. لبای معمولی من برخلاف ترمه که شبیه مامان بود. اصلا نه شبیه مامان بودم نه بابا! ترمه همیشه به شوخی بهم می‌گفت:
    -حتما سرراهی هستی!
    لبخندی از یادآوری حرفش زدم. سریع آرایش کوچولویی به صورتم زدم، همراهش عطر زدم و کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم. همزمان ترمه از اتاقش زد بیرون:
    -می‌ری شرکت!؟
    -آره!
    -خسته نیستی؟
    -نچ!
    با شیطنت گفت:
    -خوش بگذره!
    گیج نگاهش کردم. بلند خندید و گفت:
    -برو بای بای
    و سرخوش خندید و رفت تو اتاقش‌ گیج شدم و شونه ای بالا انداختم و سریع از خونه زدم بیرون.
    *******احسان*******
    از حمام بیرون زدم. رفتم سمت کمد و کت و شلوار مشکی رو در آوردم‌. واسه لحظه ای از ذهنم گذشت:این اولین باره که جلو ترنم کت و شلوار مشکی می‌پوشم.
    آروم خندیدم. لباسا رو پوشیدم و کروات طوسی رو زدم، دستمال طوسی رنگی رو تو جیبم گذاشتم. با دست موهام رو بالا بردم. کفشام رو پوشیدم و یه قدم عقب رفتم. خوب شد! عطر رو از رو میز برداشتم و زدم.سریع از اتاق بیرون اومدم.
    ******دانای کل******
    -امیلی دیگه تاکید نکنما! حواست به رفتارت باشه،باشه!؟
    پوفی کرد و کلافه گفت:
    -باشه مامان،این صد بار!
    پشت کمر امیلی زد :
    -پس برو خدا به همراهت!
    خم شد گونه ی ترنم رو بوسید:
    -بای بای!
    کیفش رو از روی میز برداشت و از خونه بیرون زد. ترنم به در تکیه زد. نفس راحتی کشید و زمزمه وار گفت:
    -یلدام!
    به اطراف نگاهی کرد:
    -حالا من چکار کنم!؟کجا برم؟
    دستی روی شونش نشست. سریع برگشت. ترنم با لبخند نگاهش کرد:
    -سلام خانوم!
    امیلی:سلام!
    دستش رو به سمتش دراز کرد:
    -ترنم هستم، حرفت رو شنیدم گفتم شاید کمک بخوای.
    با ذوق گفت:
    -آره آره! می‌خوام برم اتاق رئیس.
    ناخوداگاه حس حسادت بهش دست داد. لبخندش محو شد و اخم کرد:
    -همراهم بیاید.
    و سریع حرکت کرد. امیلی گیج از رفتار ترنم پشت سرش راه افتاد.با حرص دکمه آسانسور رو زد.
    -با دکمه دعوا داری؟
    برگشت به احسان که پشت سرش بود نگاه کرد و
    جواب نداد. خودش هم نمی‌دونست چه مرگش شده و چرا از اینکه اون دختر با احسان کار داره حرصش گرفته. وارد آسانسور شد، امیلی هم پشت سرش و احسان بعد از امیلی. ترنم بدون اینکه به احسان نگاه کنه گفت:
    -این خانوم با شما کار دارن!
    هر دو گیج به ترنم نگاه کردن.
    ****از زبان ترنم****
    نگاه خیره امیلی و احسان رو که دیدم با حرص گفتم:
    -چیه؟
    رو به امیلی گفتم:
    -مگه با رئیس کار نداشتی!؟اینم رئیس!
    احسان کنجکاو به امیلی نگاه کرد.
    امیلی سمت احسان برگشت:
    -سلام!
    -سلام.
    -من...
    ****دانای کل****
    آسانسور ایستاد و باعث شد حرفش رو قطع کنه. احسان زیر چشمی به ترنم نگاه کرد و از چهره اش مشخص بود کنجکاو شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لبخندی زد و رو به امیلی گفت:
    -بریم تو اتاق تنها صحبت کنیم.
    امیلی برگشت و به ترنم نگاه کرد. شونه ای بالا انداخت:
    -بریم.
    احسان به بیرون اشاره کرد:
    -بفرمایید.
    با امیلی حرکت کردن. ترنم با حرص پاش رو به زمین زد و صداش رو کلفت کرد و ادیا احسان رو در آورد :
    -بریم تو اتاق تنها صحبت کنیم! نرسی به اتاق احمق!
    در همون حال که غُر می‌زد از آسانسور زد بیرون:
    -تنها،تنها!
    با حرص برگشت که محکم به شخصی خورد و با حرص داد زد:
    -هووو چه خبرته؟مگه کو..
    دهنش بسته شد.پسر با لبخند به ترنم خیره شده بود. خودش رو جمع کرد و سریع گفت:
    -ببخشید!
    -خواهش.
    دستش رو آورد جلو:
    -کامران هستم.
    چقد دلش می‌خواست بگه خب به من چه؛ اما شعور اجتماعی همیچین چیزی پیشنهاد نمی‌داد.
    لبخند مصنوعی زد و دست داد:
    -ترنم.
    -خوشبختم ترنم خانوم!
    -همچنین،فعلا!
    و سریع از کامران دور شد.
    ******
    -از امروز یا فردا می‌تونید کارتون رو شروع کنید امیلی خانوم!
    -می‌شم منشی ترنم رُزانی دیگه؟
    با شک نگاهش کرد. لبخند احمقانه ای زد:
    -ببخشید! می‌شه برم پیششون؟
    -مگه اتاقش رو بلدید!؟
    -نه!
    -پس بفرمایید همراهی تون می‌کنم.
    -بله ممنون!
    از جاش بلند شد:
    -بفرمایید.
    با فکر اینکه الان ترنم رو باز می‌بینه و حسودی کردنش رو می‌بینه لبخند به لبش آورد.
    *******
    تقه ای به در زد.
    -بیا تو!
    -سلام.
    کنجکاو برگشت اما با دیدن کامران اخماش توی هم رفت.
    -شما اینجا چیکار می‌کنید؟
    لبخندی زد:
    -اومدم شرکت رو ببینم.
    -اونوقت شما!؟
    نشست روی مبل و لم داد:
    -کامران!
    با تمسخر گفت:
    -هه هه! من فک کردم جولیی!
    بلند زد زیر خنده.همزمان در اتاق باز شد.نگاه ترنم چرخید و به احسان رسید، نگاه احسان روی کامران بودو نگاه امیلی به ترنم.
    کامران از جاش بلند شد:
    -به سلام پسر عمو!
    ترنم با تعجب رو به کامران گفت:
    -تو پسر عمو آقا احسانی!؟
    برگشت:
    -آره عزیزم نشد که بهت بگم.
    ترنم نگران به کامران خیره شد. احسان با اخمای روی پیشونیش به ترنم و کامران خیره شده بود. کامران دست جلو آورد و گونه ترنم رو کشید:
    -نترس به پسر عموم نمی‌گم.
    ترنم با حرص دستی رو لپش کشید. دستای احسان از عصبانیت به طرز وحشتناکی مشت شده بود.
    -کامران بریم اتاق من! امیلی خانوم شما با ترنم خانوم آشنا شو.
    و بدون نگاه کردن به ترنم از اتاق بیرون رفت. ترنم گیج به رفتار احسان خیره شده بود.با بسته شدن در به خودش اومد. امیلی به ترنم نزدیک شد:
    -سلام!
    سری تکون داد که از فکر در بیاد:
    -سلام،بشین!
    ********
    -اینجا چکار می‌کنی!؟کی برگشتی؟
    -دیشب!اومدم سر بزنم. بد کردم؟
    سری تکون داد:
    -آها!نه خوش اومدی‌. کیارش کجاست!؟
    -من که اومدم خواب بود.
    پوفی کرد. نمی‌دونست بپرسه یا نه که رابطش با ترنم چیه.
    کامران:راستی این دختره.
    سرش رو بالا آورد:
    -کدوم!؟
    -همین، وای اسمش چی بود!؟
    با شک گفت:
    -ترنم!؟
    بشنکی زد:
    -دقیقا! این دختره از کی اینجا کار می‌کنه؟
    به صندلی تکیه زد:
    -زیاد نیست.واسه چی؟
    چشمکی زد:
    -بد کسی هم نیستا!
    محکم زد روی میز و عصبی گفت:
    -کامران!
    با حالت تسلیم دستش رو بالا آورد:
    -تسلیم!
    با اخم نگاهش رو از کامران گرفت.
    *******
    دستی به لباسش کشید و اومد بیرون.
    -ویوین؟
    پوفی کرد و برگشت:
    -بله ترنم!؟
    نگاهی بهش انداخت و به اتاق اشاره کرد:
    -کارا تموم شد؟
    -نه!
    -پس چی!؟سه ساعت دیگه برگزاریه!
    با ناز گفت:
    -دلم برا احسان تنگ شده، برم پیشش!
    تای ابروش رو بالا داد.
    -با اجازه!
    چشمکی زد و سریع رفت. چهره ی ترنم توی هم رفت. پرونده ی توی دستش رو روی میز کنارش انداخت و به میز تکیه زد.
    -یعنی الان می‌ره اونجا چیکار می‌کنه؟
    با حرص جواب داد:
    -چیکار می‌کنه؟ می‌ره لاو می‌ترکونه!
    سریع جلو دهنش رو گرفت:
    -هیس خفه شو! یکی می‌شنوه!
    -با کی حرف می‌زنی؟
    جیغی زد، تکیش رو از میز گرفت و عقب رفت. کیارش نگران به ترنم نگاه کرد:
    -ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت!
    دستش رو روی قلبش گذاشت:
    -ولی ترسوندی!
    لبخندی زد:
    -ببخشید.
    به پاکت توی دست کیارش نگاه کرد:
    -چیه!؟
    کیارش:چی!؟
    به پاکت اشاره کرد.
    -ها این ماله احسانِه!دارم می‌رم بهش بدم.
    -آها!برو.
    کیارش:فعلا.
    از کنارش گذشت یهو به خودش اومد و به کیارش اشاره کرد:
    -گفت کجا می‌ره!؟
    با ذوق گفت:
    -اتاق احسان!
    به سرعت برگشت و به دنبال کیارش دوید:
    -کیارش! کیارش! وایسا!
    با شنیدن صدای ترنم که با داد صداش می‌زد برگشت و متعجب به ترنم که با دو میومد سمتش نگاه کرد.
    کنار کیارش ایستاد و پاکت رو سریع از دستش کشید:
    -بده من می‌برم!
    دستش رو سمتش کشید:
    -خودم می‌برم، زحمت می‌شه!
    ناخوداگاه با صدای بلند گفت:
    -نه زحمت نیست!
    پاکت رو به سینش فشرد:
    -خودم می‌برم.
    و لبخند احمقانه ای زد. کیارش گیج از رفتار ترنم سرش رو به نشونه باشه تکون داد.
    -من برم!
    ******
    بدون اینکه در بزنه در رو باز کرد. یهو ترسید از اینکه صحنه ی بدی ببینه و چشماش رو سریع بست:
    -وای ببخشید یهو شد!صحنه ی بدی که نیست؟
    با حرص آروم گفت:
    -از دستت ترنم! خب به تو چه الان تو اتاقِ احسان چی می‌گذره؟
    و بلند گفت:
    -باز کنم؟
    صدایی دم گوشش اومد:
    -باز کن!
    هول شد، جیغی زد و به عقب رفت. چشماش رو با وحشت باز کرد.احسان دقیقا کنارش ایستاده بود. با رنگ پریده به اطراف نگاه کرد و با حرص گفت:
    -پس ویوین؟
    با لبخند گفت:
    -مگه قرار بود بیاد اینجا!؟
    از سوتی که داد حرصش گرفت:
    -نه، من چه می‌دونم؟
    پاکت رو روی میز انداخت:
    -مال شماست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    روی دسته ی مبل نشست.
    -من برم!
    برگشت که بره یهو دستش رو گرفت و برگردوندش. دست ترنم رو کشید و یه قدم فاصلشون رو پر کرد و
    سخت نفس می‌کشید. گرمای نفسای احسان توی صورتش می‌خورد. صدای آرومش توی گوشش پیچید:
    -داری چیکار می‌کنی!؟
    گیج نگاهش کرد. با حرص کمر ترنم رو فشار داد و به شکم خودش فشرد که باعث شد صورتاشون پیش از حد نزدیک هم بشه. ترنم لب زد:
    -ولم کن!
    -هیس!
    نگران گفت:
    -آقا احسان!
    -ازت سوال پرسیدم.
    موهای روی شونه ترنم رو با انگشت اشاره اش پشت سرش انداخت. ترنم مسخ شده به احسان خیره شده بود. ترنم رو یکم عقب برد و خودش سر پا ایستاد.
    نگاه خیرش به لبای ترنم بود و منتظر جواب ترنم بود. نگاهش بین چشمای احسان در گردش بود. ناخوداگاه سرش به پایین خم شد. بدون هیچ مخالفتی چشماش رو بست و هر لحظه صورتاشون بهم نزدیک تر می‌شد.
    در باز شد:
    -احسا..‌.
    هر دو به شدت از هم جدا شدن و برگشتن سمت ویوین‌. ترنم هول شده بود و نگاهش بین احسان و ویوین در گردش بود و منتظر بود که حرفی زده بشه.
    ویوین با تمسخر گفت:
    - اینبار کی پرتت کرد تو اتاق ترنم؟
    سرش رو بالا گرفت و به ویوین نگاه کرد. آروم گفت:
    -ویوین!
    با حرص گفت:
    -ویوین چی احسان!؟واسه این چه بهونه ای می‌خوای بیاری؟ تو هر لحظه داری با این دخترِ به من خــ ـیانـت می‌کنی! بس کن دیگه.
    ناباورانه به احسان زل زد به زور لب زد:
    -مگه...
    پرید وسط حرفش:
    -آره من و احسان با هم هستیم.
    هنوز ناباورانه به احسان نگاه می‌کرد. تا احسان خواست حرف بزنه. سریع گفت:
    -ببخشید!
    و رفت بیرون.احسان سریع قدم برداشت:
    -ترنم...
    ویوین دستش رو گرفت:
    -وایسا احسان!
    چشماش رو از روی حرص بست. دست ویوین رو پس زد. در رو محکم بست و برگشت سمت ویوین. از صدای محکم در توی جاش تکونی خورد. با حرص بازوهای ویوین رو گرفت و سمت خودش برگردوندش:
    -ببین ویوین این حرف رو یک بار برای همیشه می‌گمبین من و تو هیچ رابـ ـطه ی نیست، هیچی فهمیدی؟!
    ناباورانه گفت:
    -اما احسان...
    داد زد:
    -بس کن ویوین! از اولش من برات خط مرز رابطمون رو برات گفتم اما تو جدی نگرفتی.
    دست احسان رو پس زد و با بغضی که تو صداش بود گفت:
    -به خاطر اون دخترِ داری من رو پس می‌زنی؟
    کلافه به اطراف نگاه کرد و باز نگاهش رو به ویوین انداخت:
    -بخاطر اون دختر نیست.بین ما هیچ رابـ ـطه ای نبود! این رو بفهمی خیلی خوب می‌شه!
    و عقب گرد رفت بیرون. با حرص جیغی زد و محکم پاش رو به زمین زد:
    -احسان!
    اشکاش ریختن ولی سریع پسشون زد:
    -نمی‌ذارم احسان، نمی‌ذارم! یا مال منی یا هیچکس!
    *******
    ترنم بدون هیچ مکثی دور سالن می‌چرخید و به کارا نظارت می‌کرد.
    - اون رو اونجا نذار، اونور بذار.جولیا برو کمک ویوین بدو! نه اون رو گفتم نذار اونجا.
    دستش رو با حرص به پاش زد:
    -اوف!
    -چی شده!؟
    برگشت سمت کیارش و لبخند خسته ای زد:
    -هیچ! تقریبا کارا تموم شده.
    کلافه به اطراف نگاه کرد و یهو گفت:
    -من برم!
    تای ابروش رو بالا برد:
    -کجا؟
    -خونه!
    دقیق به چهره ی ترنم نگاه کرد:
    -ترنم!؟
    سرش رو پایین انداخت:
    -بله؟
    -چیزی شده؟
    -نه
    سرش رو بالا گرفت:
    -من برم، فعلا!
    مچ دستش رو گرفت:
    -وایسا، بگو چی شده؟
    نگاهش رو از دستش که گرفتار دستِ کیارش شده بود گرفت:
    -گفتم که هیچی، فقط یکم خسته ام!
    به طور ناگهانی متوجه احسان شد که داشت سمت شون میومد. سعی کرد دستش رو از دست کیارش جدا کنه و ملتمس گفت:
    -کیارش لطفا، بذار برم!
    رد نگاهش رو گرفت و به احسان که رسید گیج به ترنم نگاه کرد. دوباره ملتمس گفت:
    -کیارش لطفا!
    آروم دستش رو ول کرد.سریع دوید سمت بیرون. احسان غمگین به رفتنِ ترنم خیره شد. کنار کیارش ایستاد.
    -نمی‌خوای بپرسی!؟
    آروم پرسید:
    -چی رو!؟
    برگشت سمتش:
    -چرا ترنم رفت؟
    سعی کرد عادی باشه:
    -کار داشت حتما!
    -رفت خونه، احسان!
    با تعجب سمت کیارش برگشت:
    -خونه!؟
    -آره!
    حرفی نزد.
    -چرا بهش نمی‌گی احسان!؟
    گیج گفت:
    -چی رو!؟
    -اینکه دوسش داری!
    ناباورانه به کیارش نگاه کرد:
    -چرت و پرت نگو کیارش!
    پوزخندی زد:
    -چرت و پرت!؟مطمئنی چرت و پرت می‌گم!؟
    نگاش رفت سمت ویوین که داشت می‌رفت سمت جایی که ترنم رفت نگران شد. با حرص زد به بازوی کیارش:
    -خفه شو لطفا!
    خواست بره که دستش رو گرفت:
    -کجا!؟
    به بیرون اشاره کرد:
    -بیرون
    تای ابروش رو بالا داد:
    -مطمئنی!؟یا داری می‌ری ببینی ویوین چی به ترنم می‌گـه؟
    عصبی دستش رو بیرون کشید ورفت.
    *******
    ترنم:دیوید برو کنار!
    لبخند زشتی زد:
    -من که کنارم!کنار کنار اما میاد وسط درست وسط قلبت.
    ترنم گیج به دیوید نگاه کرد. مطمئن بود که مسته واسه همین با ترس یک قدم عقب رفت. ویوین از پیچ راه رو گذشت و با دیدن ترنم و پسری که کنارش بود سریع ایستاد.
    -برو کنار دیوید، جیغ می‌زنم!
    -آروم باش خوشگلم. اینقدر صدای موزیک زیاد هست که کسی صدات رو نشنوه.
    ویوین سریع برگشت و لبخند شیطانی زد و سریع برگشت که بره‌. بغض سختی گلوش رو می‌فشرد. یه قدم دیگه عقب رفت:
    -برو کنار دیوید تو مـسـ*ـتی!
    قهقه بلندی زد.
    از ترس آب دهنش رو به سختی قورت می‌داد. یکی در اتاق ها رو باز می‌کرد؛ ولی ترنم رو پیدا نمی‌کرد.
    ویوین:احسان!
    به سمتش برگشت:
    -بله؟
    -دنبال چیزی می‌گردی!؟
    بی رو در وایسی گفت:
    -ترنم کجاست؟
    تای ابروش رو بالا داد:
    -نمی‌دونم.بیا بریم!
    دستش رو رو سـ*ـینه دیوید گذاشت که کنارش بزنه.
    سرِ دیوید تو گردنش هم شد.اشکاش ریختن و ملتمس گفت:
    -برو کنار!
    بـ..وسـ..ـه ای کنار گوشش زد.
    **Bakması Ne Zormuş Ah O Güzel Yüzüne...
    Toplamış Yine Bütün Güneşi Üstüne
    ﺁﻩ، ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ
    ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽﮐﻨﺪ**
    با حرص مشت زد روی سـ*ـینه دیوید و جیغ زد:
    -نکن عوضی آشغال!
    ویوین بازوی احسان رو گرفت:
    -بریم احسان؟
    احسان کلافه به اطراف نگاه کرد. لب زد:
    -بریم.
    صدای جیغ خفیفی به گوشش رسید. برگشت سمت ویوین:
    -شنیدی؟
    ویوین سریع گفت:
    -نه چه صدایی؟بریم عزیزم!
    با شک برگشت و همراه ویوین حرکت کرد
    **Kamaşıyor Gözlerim Bebeğim...
    Öyle Gülmek Olur Mu Gözünü Seveyim?
    ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻋﺰﯾﺰﻡ
    ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻫﺴﺘﻢ؟**
    هق هق گریه اش در اومد. دیوید گوشه دیوار خفتش کرده بود و هر کار می‌کرد عقب نمی‌رفت. دوباره هولش داد اما دریغ از یه قدم عقب رفتن. دستِ دیوید رفت سمت شونه ی ترنم، دستای گرمه دیوید حالِ بدِ ترنم رو بدتر می‌کرد. چشماش رو بست و ناخودآگاه جیغ زد:
    -احسان!
    با وحشت برگشت.ویوین سریع برگشت. به ته راه رو اشاره کرد:
    -صدا رو شنیدی؟!
    **Cennet Dudaklarınmış Öpte Öleyim
    Aşkmış Adı Nerden Bileyim...
    ﺑﻬﺸﺖ ﺑﯿﻦ ﻟﺐﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ، ﺑﺎ ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺶ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ
    ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ؟**
    ویوین:نه بریم احسان!
    دوباره جیغ زد:
    -احسان!
    با عصبانیت و حرص دستِ ویوین رو پس زد و دوید سمت صدا.
    **Böyle Zulüm Olur Mu Gözünü Seveyim
    Adımı Sorsan Söyleyemem Yemin Ederim...
    ﺁﯾﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؟
    ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻗﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻤﺶ**
    خسته از جیغ زدن دیگه فقط تقلا می‌کرد سر دیوید رو کنار بزنه. بـ..وسـ..ـه هایی که به لاله ی گوشش می‌زد حکم مرگ رو براش داشتن. هق هق گریه اش با صدای موزیک قاطی شده بود. در رو به شدت باز کرد و با دیدن ترنم تو اون وضع خون جلوی چشماش رو گرفت.
    **Ah Ellerim Titriyor
    Of Bir Ateş Basıyor
    ﺁﻩ، ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﻧﺪ
    ﺁﻩ، ﯾﮏ ﺁﺗﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮ**
    بدون هیچ مکثی شمت دیوید حمله کرد و از پشت یقش رو گرفت روی زمین انداختش. بدون اینکه اجازه بده افتاد روش و اولین مشت رو زد چشماش رو بست و بدون هیچ مکثی مشتای بعدی رو می‌زد.
    **Özlemek Bu Dokunmakla Geçmiyor
    Ah Öyle Sev Ki Beni
    ﺣﺴﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ
    ﺁﻩ ‏ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ**
    کیارش با دو وارد اتاق شد و سریع سمت احسان رفت. ترنم روی زمین نشسته بود و با وحشت به صحنه رو به رو خیره شده بود. کیارش داد زد:
    -ولش کن کشتیش احسان!
    به زور احسان رو از روی دیوید بلند کرد.
    **Yaramaz Sevgilim
    Mey Diye Içeyim...
    Doldur Sevgilim
    Kalbim Tekliyor Ah Gel Hasta Gibiyim...
    ﻋﺰﯾﺰ ﺑﺪﺟﻨﺲ ﻣﻦ
    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻣِﯽ ﻣﯽﻧﻮﺷﻢ
    ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ ﻋﺸﻘﻢ
    ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯽﺗﭙﺪ، ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎ**
    برگشت سمت ترنم و با دیدن حالش سریع رفت سمتش و محکم بغلش کرد. سعی داشت آرومش کنه. ترنم محکم دستش رو دور گردن احسان حلقه زد لب زد:
    -نرو!
    محکم به خودش فشردش:
    -باشه عزیزم، باشه!
    کیارش دیوید رو که بیهوش شده بود به سختی بیرون برد‌.
    **Ah Ellerim Titriyor
    Of Bir Ateş Basıyor
    ﺁﻩ، ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﻧﺪ
    ﺁﻩ، ﯾﮏ ﺁﺗﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮ**
    سرش رو عقب برد و به چشمای ترنم زل زد. نگاه هر دو به هم قفل شد. اشکای ترنم قطع شده بود. دستش رو کنار صورتش ترنم گذاشت و با انگشت شصتش اشکاش رو پاک کرد. خم شد و آروم گونش رو بوسید.
    **Özlemek Bu Dokunmakla Geçmiyor
    Ah Öyle Sev Ki Beni
    ﺣﺴﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ
    ﺁﻩ ‏ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ**
    بدون پلک زدن بهم خیره شدن. سر احسان خم شد و دستش رو اطراف صورت ترنم قرار داد. چشماش رو آروم بست. چشماش رو روی هم گذاشت و......
    دستش رو پشت سر احسان نوازش وارانه حرکت می‌داد.
    *Yaramaz Sevgilim
    Mey Diye Içeyim...
    Doldur Sevgilim
    Kalbim Tekliyor Ah Gel Hasta Gibiyim...
    ﻋﺰﯾﺰ ﺑﺪﺟﻨﺲ ﻣﻦ
    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻣِﯽ ﻣﯽﻧﻮﺷﻢ
    ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ ﻋﺸﻘﻢ
    ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯽﺗﭙﺪ، ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎ**
    ##آهنگ mey **نوشید*نی**از model##
    بعد ازچند دقیقه سرش رو عقب برد. احسان لبخندی به روی ترنم زد و محکم بغلش کرد. با لـ*ـذت دستش رو دور گردن احسان حلقه زد.
    ******میلاد******
    -اینا رو ببر انبار!
    داد زدم:
    -همه رو ببرید انبار.
    -میلاد!
    برگشتم. با دیدن فرحان شوکه شدم. یه تای ابروم رو بالا دادم:
    -به فرحان خان!
    دستش رو به طرفم کشید.به دستش نگاه کردم. به اتاق اشاره کردم:
    -بریم تو اتاق!
    و بی توجه به دسته کشیدش جلوتر رفتم. وارد اتاق شدم‌.
    -بشین! چی می‌خوری؟
    -نیومدم مهمونی! می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    به سمتش برگشتم:
    -پس نشین!
    در همون حال که خواست بشینه خشکش زد. با حرص سرش رو تکون داد و بلند شد:
    -باشه!
    -سریع!
    -دست از سر ترنم بردار.
    پوزخندی زدم:
    -کدوم!؟
    لبخند عصبی زد:
    -می‌بینم که زود هم دست به کار شدی.
    با لحن متعجبی گفتم:
    -نشم؟!
    اومد جلو و تهدیدوار انگشتش رو تکون داد:
    -فقط یه کلمه به ترنم حرفی بزنی!
    دسته به سـ*ـینه شدم:
    -و اگه گفتم؟
    -تو نمی‌گی!
    -می‌گم.
    -نمی‌گی.
    لبخندی زدم:
    -من هم نگم ترنم خودش می‌گـه!
    داد زد:
    -تو و ترنم غلط کردی!
    با همون لحن قبلی ادامه دادم:
    -چرا نگیم!؟
    جدی گفتم:
    -که خودت و اون زنیکه به اذیت کردنش ادامه بدید؟
    محکم زد روی سینم:
    -درست صحبت کن میلاد!
    دستش رو به شدت پس زدم:
    -دستت رو بکش.گمشو بیرون از شرکتم!
    -بد کردی میلاد،بد! از این به بعد مثل عجل پشت سرتم.
    داد زدم:
    -گمشو!
    نگاه پر نفرتی بهم انداخت و رفت بیرون. در رو محکم پشت سرش بست. با حرص کروات رو شل کردم. نفس عمیقی کشیدم محکم روی میز زدم:
    -کثافتِ آشغال!
    ******دانای کل******
    وارد شرکت شد و سمت آسانسور رفت. منتظر به اطراف نگاه کرد.
    آروم گفت:
    -پس کجایی!؟
    در آسانسور باز شد. دستی دور کمرش حلقه شد و مثل برق و باد وارد آسانسورش کرد. جیغ خفیفی زد
    در آسانسور بسته شد.برگشت و با دیدن احسان اول نفس راحتی کشید بعد یهو یادِ کارش افتاد محکم زد تو بازووش:
    -خیلی بیشعوری، ترسیدم!
    و با قهر روش رو برگردوند. محکم لپش رو کشید:
    -عزیزم نشد دیگه! هنوز شروع نکردیم، قهر نکن دیگه!
    از حرفش خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. لبخندی زد و کمر ترنم رو گرفت. کامل برگردوندش سمت خودش و آروم تکیش رو به دیوار آسانسور زد:
    -یعنی خجالت کشیدی؟
    سرش رو بیشتر پایین برد. ته دلش غنج رفت از خجالت کشیدن ترنم. کنترل از دست داد و محکم بغلش کرد:
    -نکن ترنم! خجالت که می‌کشی بیشتر می‌خوامت.
    گونه هاش از حرفِ احسان سرخ شدن. از بغلش بیرون اومد:
    -فاصله بگیر احسان! یه دفعه در باز می‌شه.
    -چشم.
    فاصلش رو کمتر کرد. با تعجب گفت:
    -گفتم فاصله بگیر.
    با شیطنت گفت:
    -بلد نیستم.
    لبخند محوی رو لبش نشست و با لحن خاصی گفت:
    -احساان برو کنار.
    -باشه، دیگه اینجوری نگو احسان!
    گیج گفت:
    -چه جوری؟
    سریع خم شد و بـ..وسـ..ـه ای زد و گفت:
    -اینجوری!
    با حرص آروم زد تو صورت احسان:
    -نکن!
    در آسانسور باز شد.
    -بریم دیگه!
    قدمی برداشت که سریع دستش رو گرفت. گونش رو بـ*ـوس کرد و چشمکی زد:
    -بای بای!
    و سریع رفت بیرون.
    لبخندی زد:
    -دیوونه!
    ******
    وارد اتاق شد و با لبخندی که روی لبش بود برگشت اما با دیدن دیوید جیغی از روی ترس کشید. سریع جلو اومد:
    -هیس کاریت ندارم!
    دستاش رو به نشونه وایسا جلو آورد:
    -وایسا! جلو نیا!
    ایستاد‌. کنار ایستاد و به در اشاره کرد:
    -گمشو بیرون!
    -ترنم!
    داد زد:
    -گمشو دیوید، گمشو!
    یه قدم اومد جلو که باعث شد جیغ بزنه:
    -نیا جلو کثافت! گمشو بیرون.
    کلافه به ترنم نگاه کرد:
    -ترنم لطفا!
    با حرص گفت:
    -لطفا چی!؟ها لطفا چی!؟نمی‌خوام صدات رو بشنوم، گمشو بیرون!
    کیفش رو پرت کرد توی صورتش. با بغض توی گلوش که از ترس بود:
    -برو بیرون!
    کیف رو تو هوا گرفت:
    -باشه می‌رم، باشه! آروم باش!
    داد زد:
    -گمشو!
    با حرص کیف رو روی مبل انداخت. از اتاق زد بیرون. کیارش وارد راه رو شد و از دور متوجه دیوید شد. نگران شد سریع دوید سمت اتاقِ ترنم. با وحشت در اتاق رو باز کرد. با ترس برگشت. وارد اتاق شد. اشکاش رو پاک کرد. نگران پرسید:
    -چیکار کرد ترنم؟
    سری تکون داد:
    -هیچی!
    دستش رو گرفت:
    -مطمئنی ترنم؟
    -آره.
    لبخندی زد:
    -پس چرا گریه می‌کنی زن داداش؟
    با تعجب سرش رو بالا گرفت. بلند خندید:
    -نگاهش کن چه جور نگاه می‌کنه.زن داداش من قبل از اینکه شما اعتراف کنید فهمیدم. تو زن داداش خودمی!
    خجالت زده سرش رو پایین انداخت. مهربون گفت:
    -لیاقت هم رو دارید، مطمئنم!
    دستی رو شونه ترنم زد و رفت بیرون. لبخندی روی لبش نشست.
    ******
    شیلا با تعجب گفت:
    -گفتی کی!؟
    -احسان!
    با شک گفت:
    -احسان!؟
    -آره.
    به گوشه ای خیره شد.
    -می‌شناسیش شیلا!؟
    و با حرص ادامه داد:
    -تلافی دیشب رو از سرش در میارم، مرتیکه احمق!
    به سمتش برگشت:
    -گفتی بغلش کرد!؟
    -آره!تو حالت بی هوشی بودم ولی متوجه شدم که ترنم رو بغـ*ـل کرد.
    زمزمه وار گفت:
    -احسان...احسان...احسان کیایی،پسرِ میلاد!
    رو به دیوید گفت:
    -من رو ببر اونجا.
    با تعجب گفت:
    -چرا!؟
    -مگه ترنم رو نمی‌خوای؟
    سریع گفت:
    -آره!
    -پس من رو ببر اونجا.
    -باشه؛ ولی نقشه ات چیه!؟
    -می‌گم بهت،بریم.
    ******
    ترنم:امیلی کجایی!؟
    -سرکارم مامان.
    با حرص گفت:
    -این رو می‌دونم!کدوم طبقه ای؟
    چشماش گشاد شد
    -مامان تو اینجایی!؟
    -آره امیلی! بگو طبقه چند؟
    -از دست تو مامان! بیا طبقه ده کنار آسانسور منتظرتم.
    -باشه اومدم.
    وارد آسانسور شد و طبقه ده رو زد.در آسانسور باز شد.
    امیلی:مامان تو رو خدا اینجا چیکار می‌کنی؟
    -می‌خوام یلدا رو ببینم
    با حرص به اطراف نگاه کرد و آروم گفت:
    -الان مامان!؟
    سرش رو پایین انداخت و با صدای غمگین گفت:
    -نمی‌خوام بهش بگم! فقط می‌خوام ببینمش.
    بلاتکلیف به ترنم خیره شد
    -امیلی!؟
    با وحشت برگشت:
    -ترنم خانوم!؟
    -چی شده!؟ترسیدی!؟
    و رو به ترنم گفت:
    -سلام خانوم!
    ترنم گیج به ترنم نگاه کرد. امیلی به ترنم (مادرش) نگاه کرد. سمت امیلی برگشت و آروم گفت:
    -یلدام!؟
    چشماش رو به نشونه تایید بست. اشک تو چشمای ترنم حلقه زد. گیج به ترنم نگاه کرد:
    -خانوم چیزی شده؟
    ناخوداگاه چند قدم فاصله رو طی کرد و با صدای لرزون گفت:
    -یلدام!
    و محکم ترنم رو بغـ*ـل کرد.
    امیلی:مامان!
    ترنم متعجب از رفتار ترنم به امیلی نگاه کرد.
    امیلی:مامان من رو نگا کن،مامان!
    اما ترنم بدون توجه به امیلی یلداش رو محکم بغـ*ـل گرفته بود.
    -ترنم؟!
    امیلی برگشت و با دیدنِ احسان وحشت زده مادرش رو از بغـ*ـل ترنم جدا کرد:
    -مامان لطفا! بیا بریم.
    ترنم:اما...
    امیلی:لطفا مامان!
    و سریع به سمت آسانسور بردش. ترنم گیج به امیلی و مادرش خیره شده بود.
    -چی شده ترنم!؟
    گیج گفت:
    -نمی‌دونم!یهو بغلم کرد.
    -بیخیال، بیا بریم.
    کنجکاو به احسان نگاه کرد:
    -کجا!؟
    چشمکی زد:
    -می‌گم برات، تو بیا!
    دکمه آسانسور رو زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -دیشب نشد اعتراف کنم.
    گیج نگاهش کرد.
    -بهت نگفتم...
    -چی رو!؟
    -دوست دارم!
    **Mantık ve kalp savaşta
    Kaldık dik bir yokuşta
    ﻋﻘﻞ ﻭ ﻗﻠﺐ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﻨﺪ
    ﻣﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﯿﺐ ﺗﻨﺪ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ**
    محکم هم رو بغـ*ـل کردن. با ذوقی که تو چشماش بود به آسمون خیره شد.
    **Yaşanmadan bilinmiyor
    Ama akıl verenler çok
    ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﮑﻨﺪ، ﺩﺭﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ
    ﺍﻣﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ**
    با ذوق سمت دریا دوید.وسط آب ایستاد.
    با آبی که احسان به سمتش ریخت جیغی زد و شروع آب بازی عاشقانه!
    سعی می‌کرد جلوی احسان رو بگیره اما تلاشش بی فایده بود و بیشتر خیس می‌شد.
    **Durdum bir dinledim beni
    En masum derin hisleri
    ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻡ
    ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺲﻫﺎ**
    هم قدم با هم با پای بدون کفش روی شن های ساحل راه می‌رفتن. دستای هم رو محکم گرفته بودن.یهو ایستاد و سمت احسان برگشت. با شیطنت گفت:
    -پشت سرت رو نگاه!
    احسان برگشت که از پشت دستش رو حلقه گردن احسان کرد و جیغ زد:
    -بگیرتم!
    لبخندی به کار ترنم زد و حرکت کرد.
    **Hepsi aynı fikirde
    İçimde 'Git' diyenler çok
    ﻧﻈﺮ ﻫﻤﻪﺷﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ
    ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺁﻥﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ' ﺑﺮﻭ ' ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ**
    با لـ*ـذت از تک تک ثانیه های با هم بودن استفاده می‌کردن. گوشی رو در آورد، دست ترنم رو که جلوتر می‌رفت رو گرفت و سمت خودش کشید و گونش رو بوسید.با صدای دوربین برگشت. با حرص زد روی شونه احسان:
    -یهویی شد، من زشت افتادم!
    محکم گونش رو بوسید:
    -همه جوره قشنگی!
    **Sabaha kadar dinledim kalbimi
    'Sil' dedi. Ardında bırakma izini.
    ﺗﺎ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻡ
    ﮔﻔﺖ ' ﭘﺎﮐﺶ ﮐﻦ ' ﻭ ' ﻫﯿﭻ ﺭﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﮕﺬﺍﺭ '**
    با ذوق دوید سمت بچه ای که روی زمین گل بازی می‌کرد.کنارش زانو زد.بچه سرش رو بالا آورد، اول گیج نگاهش کرد؛ولی یهو دستای گلیش رو توی صورت ترنم زد که باعث شد قیافش جمع بشه و خنده ی احسان بلند بشه.
    **Kimi yazacak tarih? Bizi mi?
    Bu ne uyumsuz bir çift seçimi.
    ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ؟
    ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﺎ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ**
    محکم گونه ی بچه رو بوسید و دادش بغـ*ـلِ مادرش.
    احسان با لبخند به ترنم زل زده بود. با ذوق سمت احسان برگشت. در عرض چند ثانیه دستش رو دور صورت ترنم گذاشت و صورتش رو خم کرد و سرش رو پایین آورد. ترنم تو شوکه حرکت احسان بود که سرش رو عقب کشید.
    **Ya ya ya ya! Ben en özel
    Ya ya ya ya! Ben en güzel
    Ya ya ya ya! Ben her şeyindim ya
    ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ ! ﻣﻦ ﺧﺎﺹ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ ! ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ ! ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﺘﻪ**
    چشمکی زد، دستِ ترنم رو کشید و با حالت دو به سمته ماشین بردش. ترنم در همون حال گیج دستش رو روی لبش گذاشت.
    **Ya ya ya ya! Sen çok bilen
    Ya ya ya ya! Yalnız gezen
    Ya ya ya ya! Sen terk edildin ya
    ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ ! ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ‏( ﺑﺎ ﮐﻨﺎﯾﻪ !)
    ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ ! ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺮﺩﯼ
    ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ، ﺁﺭﻩ ! ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ، ﺩﺭﺳﺘﻪ**
    -امروز عالی بود ترنم!
    از شوک در اومد و خجالت زده سرش رو پایین انداخت. به اطراف نگاه کرد، سرش رو دم گوش ترنم برد.
    - خجالت نکش! عواقبش پای خودت.
    با حرص زد تو دستِ احسان:
    - بی ادب!
    و سریع رفت سوار شد. آروم خندید:
    -خب حالا کجا بریم!؟
    -من گشنمه.
    -خوب بریم بهترین رستوران آلمان.
    سریع گفت:
    -با این وضع!؟
    نگاهی به وضع ترنم انداخت:
    -اتفاقا عالی هستی!
    ******
    -بفرمایید خانوم!
    سمت امیلی برگشت:
    -با آقا احسان کار دارم!
    شونه ای بالا انداخت:
    -نیست!
    به اطراف نگاهی کرد:
    -کی میاد!؟
    -نمی‌دونم
    با شک پرسید:
    -کجا رفتن!؟
    با شک نگاهش کرد.لبخندی برای جمع کردن حرفش زد:
    -ببخشید،فعلا!
    و سریع از امیلی که مشکوک نگاهش می‌کرد دور شد.سوار ماشین شد‌
    -چی شد!؟
    -نیستش!؟
    -کجاست!؟
    با حرص نگاهش کرد:
    -من چه می‌دونم دیوید،حرکت کن!
    -باشه،چرا می‌زنی؟
    پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد.
    ******
    دستش رو زیر چونش گذاشت و به احسان خیره شد. سرش رو بالا آورد:
    -هوم!؟
    لبخندی زد که به نشونه هیچ سرش رو تکون داد. لبخندی زد، چشمکی زد و بـ..وسـ..ـه ای براش فرستاد که باعث شد لبش رو گاز بگیره و سرش رو پایین بندازه. سریع روی میز زد:
    -نکن!
    با تعجب سرش رو بالا گرفت:
    -چی رو!؟
    - لبت رو گاز نگیر.
    آروم گفت:
    -باشه!
    چنگال رو توی ظرف انداخت:
    -تموم شد!
    و به صندلی تکیه زد. سری تکون داد:
    -بریم!؟
    -کجا!؟
    -شرکت دیگه!؟
    از جاش بلند شد:
    -می‌ریم ولی نه شرکت
    بلند شد:
    -پس کجا!؟
    -خونه ی من.
    با تعجب گفت:
    -خونه ی تو!
    -آره!
    به گارسون اشاره کرد. حساب کرد و با هم اومدن بیرون.
    ******
    با حرص تند تند شماره می‌گرفت؛ ولی ترنم جواب نمی‌داد.
    -کجایی تو!؟کجا؟
    به ساختمون شرکت نگاه کرد.
    -اوف ترنم! مجبورم نکن بیام بالا، که اگه اومدم دوباره قیافه نحس اون پسره ی ایکبیری رو دیدم می‌زنم دهنت رو صاف می‌کنم.
    -صاف کاری هم بلدی؟!
    تو جاش خشکش زد. به رو به روش خیره شد. خدا خدا می‌کرد اونی نباشه که فکرش رو می‌کرد.
    -چی شد خشکت زد!؟نمی‌خوای برگردی؟
    آروم برگشت و لبخندی احمقانه ی زد:
    - سلام آقا کیانوش!
    تای ابروش رو بالا برد:
    -کیانوش!؟
    گیج گفت:
    -کیاوش!؟نه نه! کیانوش نه، کیا!
    با حرص گفت:
    -ترمه خانوم! کیارش،کیارش! خب!؟
    بشکنی تو هوا زد:
    -ها کیارش درسته!
    با تعجب نگاهش کرد:
    -دیوونه!
    اخماش رو توی هم کرد:
    -بله!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -صد در صد هستی!
    و سریع از کنارش رد.با حرص برگشت و جیغ زد:
    -وایسا ببینم! هوی با توام کیانوش!
    ایستاد و با حرص چشماش رو بست:
    -استعفرالله!
    برگشت و با عصبانیت گفت:
    -کیارش!
    شمرده شمرده گفت:
    -کی..یا....ر...ش نه کیانوش، اوکی!؟
    -هووو حالا هر چی! کیانوش هم برادرِ کیارشه! چه فرقی داره؟
    نگاه معنی داری بهش انداخت. پشت چشمی نازک کرد:
    -خوب باشه بابا، کیاوش!
    قیافه سرخ کیارش رو که دید با خنده گفت:
    -باشه بابا شوخی کردم!
    -بی مزه!
    و رفت
    -برو بابا گند دماغ!
    ******ترنم******
    در رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت:
    -بفرما!
    لبخندی به روش زدم و وارد خونه شدم.
    -من الان میام، تو راحت باش!
    سری تکون دادم. کیفم رو روی مبل گذاشتم و کنجکاو به اطراف نگاه کردم.تمام وسایل ترکیبی از قهوی و مشکی بودن. به تابلو های نصب شده به دیوار خیره شدم. نگاهم رو چرخوندم که نگاهم به قاب عکسی افتاد.احسان کنارِ یه دختر! ناخوداگاه حس حسادت بهم دست داد. دستم رو جلو بردم و قاب عکس رو توی دستم گرفتم. دستم رو روی شیشه کشیدم. دخترِ قیافش خوب بود، موهای طلایی رنگ و چشمای آبی رنگ، پوست سفید و لبای خدای صورتی! خدایش خوب بودن براش کم بود، عالی بود!
    -چیکار می‌کنی ترنم!؟
    برگشتم سمت احسان و قاب عکس رو سمتش گرفتم:
    -این رو نگاه می‌کردم.
    متوجه شدم قیافش توی هم رفت. با شک پرسیدم:
    -این کیه احسان!؟
    نگاهش رو از قاب عکس گرفت و به من نگاه کرد. جوابی نداد. قاب عکس رو گرفتم ازش و دوباره به عکس نگاه کردم:
    -کیه!؟
    آروم لب زد:
    -آنسلا!
    تای ابروم رو بالا دادم:
    -آنسلا!؟
    -آنسلا ز...
    با صدای در هر دو با هم برگشتیم. نگران بهش نگاه کردم:
    -کیه احسان!؟منتظر کسی بودی!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -نه،صبر کن!
    سریع گفتم:
    -نه بذار من قایم بشم.
    -چرا!؟
    -شاید خانوادت باشن.
    -خب باشن!
    با حرص گفتم:
    -احسان،برو!
    تا احسان رفت سریع پشت مبل قایم شدم.
    ******دانای کل******
    در رو باز کرد؛ اما با دیدن ویوین آه از نهادش بلند شد. با حال زاری گفت:
    -ویوین!
    نیشش رو باز کرد:
    -سلام عشقم!
    و سریع خودش رو توی بغـ*ـل احسان انداخت. سرش رو از گوشه مبل بیرون آورد که ببینه کی بود. در عرض چند ثانیه چشماش از تعجب گشاد شد.
    -ویوین؟!
    احسان سریع برگشت سمت مبل و ویوین رو کنار زد.
    متعجب نگاهش کرد:
    -چی شده!؟
    و برگشت سمت جایی که احسان نگاه کرد. سریع سرش رو عقب برد با حرص آروم زد روی زمین:
    -تو اینجا چکار می‌کنی!؟ها؟
    ویوین:بریم داخل عشقم.
    -عشقم و زهرمار!
    -نه!
    -آها ایوول همینه! نذار بیاد داخل.
    صدای متعجب ویوین اومد:
    -چرا!؟
    -چرا و درد!
    -کار دارم.
    -آها همینه، ادامه بده!
    متعجب تر گفت:
    -چیکار!؟
    -به تو چه آخه ایکبیری؟
    -می‌خواستم برم بیرون.
    چشماش رو بست:
    -خراب کردی احسان!
    با ذوق گفت:
    -خوبه پس با هم بریم.
    -بفرما!
    با حرص نگاهش رو به اطراف انداخت و یهو گفت:
    -ویوین الان برو لطفا!
    ریز خندید:
    -الانِ که کفری بشه.
    لبخندی زد:
    -نچ نمی‌شه.
    اخماش رو توی هم کرد. ویوین وارد خونه شد. کلافه سمت ویوین برگشت.
    ویوین:اومدم شام رو با هم بخوریم، تا شام هم نخورم تنهات نمی‌ذارم.
    -کوفت بخوری نه شام!
    سریع گوشی رو در آوردو به احسان پیام داد:
    -تو رو خدا سریع کوفت بده بخوره بره!
    صدای گوشی احسان اومد. ویوین سمت گوشی خم شد:
    -کیه؟
    سریع گوشی رو برداشت و جدی گفت:
    -گوشی من نه تو...
    پیام رو باز کرد. با خوندن پیام لبخندی رو لبش نشست.
    -کیه!؟
    چشم غره ی بهش رفت:
    -بریم آشپزخونه!
    با ذوق از جاش بلند شد:
    -بریم.
    ********
    -مامان می‌گم...
    -هوم
    -می‌خوای به ترنم بگی؟
    -آره! پس چرا تو رو فرستادم اونجا که باهاش آشنا بشی؟
    -اما من هنوز باهاش درست صحبت نکردم.
    ریلکس گفت:
    -از بس بی عرضه ای!
    با تعجب گفت:
    -مامان!
    با حرص گفت:
    -ها چیه؟ مگه دروغ می‌گم؟
    -نامرد! مامان؟
    -باز چیه؟
    -نمی‌خوای بگی؟
    -چی رو!؟
    -که چی بینِ تو و فرحان گذشت که باعث...
    وسط حرفش پرید:
    -نه امیلی!
    -اما..
    -بسه امیلی!
    شونه ای بالا انداخت:
    -باشه هر چی تو بخوای.
    و رفت بیرون. کلافه دست از کار کشید و روی صندلی نشست:
    -اوف! خدایا!
    ******
    سریع در رو بست، نگران سمت مبل رفت، دور زد. چهارزانو خوابش بُردِ بود.
    **Uyurken izliyorum,
    En sevdiğim halini
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺗﻤﺎﺷﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﺗﻮ ﺍﻭﺕ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ**
    با لـ*ـذت به ترنم چشم دوخت و کنارش زانو زد.آروم بغلش کرد، بلند شد و روی مبل درازش کرد.
    **Saçların dağınık
    Yüzünde yastık izi
    ﻣﻮﻫﺎﺕ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ، ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺟﺎﯼ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﻮﻧﺪﻩ**
    ملافه رو روی ترنم پهن کرد و گوشه ی مبل نشست و به ترنم خیره شد.
    **Bir pazar kahvaltısı gibi
    ﻣﺜﻞ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﯿﻞ**
    **Küçük oyunlarının,
    Büyük savaşlarının
    ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺗﺎ ﺟﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺶ**
    غمگین نگاهش رو به قاب عکس روی میز انداخت
    **با شک پرسید:
    -این کیه احسان!؟
    نگاهش رو از قاب عکس گرفت و به ترنم نگاه کرد. جوابی نداد‌ قاب عکس رو ازش گرفت و دوباره به عکس نگاه کرد:
    -کیه!؟
    آروم لب زد:
    -آنسلا!
    تای ابروش رو بالا داد:
    -آنسلا!؟**
    آروم زمزمه کرد:
    -چه جوری بهت بگم ترنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **Arasında olduğu kadar
    Bir aşktı bizimkisi
    ﯾﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ
    Bir pazar günü uykusu gibi
    ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﯿﻞ**
    قاب عکس رو با حرص برعکس کرد. از جاش بلند شد و نگاه دوباره ی به ترنم انداخت و رفت تو حیاط.
    **Ne yaparsan olmuyor
    Olmuyor eskisi gibi
    ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﻤﯿﺸﻪ**
    به آسمون خیره شد. صدای ترنم تو گوشش پیچید:
    -این کیه احسان!؟
    کلافه به اطراف نگاهی انداخت.دستش رو توی موهاش برد.
    **Arasında olduğu kadar
    Bir aşktı bizimkisi
    ﯾﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ
    Bir pazar günü uykusu gibi
    ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﯿﻞ**
    تکونی خورد و آروم چشماش رو باز کرد. گیج به اطراف نگاه کرد، یادش افتاد تو خونهِ احسانه. نشست روی مبل و به اطراف نگاه کرد تا احسان رو پیدا کنه که متوجه احسان شد. پشت بهش توی حیاط ایستاده بود.
    **Ne yaparsan olmuyor,
    Olmuyor eskisi gibi
    ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﻤﯿﺸﻪGüldürmüyor, ağlatmıyor
    Kimse senin gibi
    ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﻭﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ**
    با لبخند روی لبش به احسان خیره شد. از جاش بلند شد و پشت پنجره ایستاد. دستش رو پشت گردنش گذاشت، کلافه بود.نمی‌دونست چه جوری به ترنم بگه.
    **Ne yaparsan olmuyor,
    Olmuyor eskisi gibi
    ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ , ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﺶ نمیشه Güldürmüyor, ağlatmıyor
    Kimse senin gibi
    ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﻭﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ**
    ملافه رو دوره خودش پیچید و آروم به سمت بیرون قدم برداشت. پشت سر احسان ایستاد:
    -احسان!
    اینقدر تو فکر بود که متوجه صدا ترنم نشد.
    **Bitmesi gerek artık
    Anlıyoruz ikimiz de
    ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﯿﻢ
    O zaman neden hala
    Ağlıyoruz ikimiz de
    ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ**
    دستش رو روی شونه اش گذاشت.تکونی از روی ترس خورد و برگشت.
    -ببخشید نخواستم بترسونمت.
    با دیدنِ ترنم لبخندی زد:
    -اشکال نداره عزیزم.
    -تو فکر بودی؟
    گیج گفت:
    -چی!؟
    -صدات زدم نشنیدی.
    -آها ببخشید، حواسم نبود!
    -اشکال نداره.بریم داخل هوا سرده.
    دستش رو پشت کمرِ ترنم گذاشت:
    -بریم.
    *******
    شلوغی تو شرکت باعثِ تعجبش شده بود‌.با قدمای آروم جلو رفت.
    -چه خبره!؟
    جولی به سمتش برگشت:
    -سلام خانوم!
    -سلام، چی شده!؟
    -لوازمات از کارخونه رسید.
    لبخندی رو لبش نشست:
    -جدی؟ عالیه!آقا احسان اومد؟
    -نه!
    متعجب گفت:
    -نه؟!
    شونه ای بالا انداخت:
    -نه!
    -باشه برو سر کارت.
    جولی که ازش دور شد. سریع گوشیش رو در آورد و شمارهِ احسان رو گرفت‌. دستی آروم بهش خورد. برگشت و همزمان احسان همراه با چشمکی که زد از کنارش گذشت. آروم خندید:
    -دیوونه ترسیدم!
    ویوین با قدمای سریع سمت احسان رفت. با حرص به ویوین خیره شد:
    -بازم شروع کرد!
    -برو پیشش!
    با تعجب سمت امیلی برگشت:
    -پیش کی!؟
    با ابرو به احسان اشاره کرد:
    -آقا احسان!
    -چرا؟
    لبخندی زد و به احسان نگاه کرد:
    -ببینش، داره نگاهت می‌کنه.
    گیج گفت:
    -چی می‌گی امیلی؟
    - کسی علاقه تو چشماتون رو نخونه کوره ترنم جان.
    آروم زد پشت کمرش:
    -شاید به من مربوط نباشه؛ ولی مطمئنم الان احسان بهت نیاز داره.
    و از کنارش رد شد.برگشت به احسان نگاه کرد که جدی دستِ ویوین رو کنار زد:
    -ویوین می‌خوای کار کنی درست کار کن. اینقدر نچسب به من!
    لبخندی زد. قدم اول رو به سمت احسان برداشت و قدمای بعدی رو سریع تر برداشت.
    -آقا احسان!
    سریع برگشت و چشمک ریزی زد:
    -بله؟
    خندش گرفت. سریع سرش رو پایین انداخت. ویوین با حرص گفت:
    -سریع کارت رو بگو.
    با جدیت گفت:
    -ویوین تو برو به کارت برس!
    نگاهی به احسان انداخت، قیافش جمع شد و سریع ازشون دور شد.
    -خب!؟
    سرش رو بالا گرفت و به اطراف نگاه کرد:
    -کمکت کنم!
    -تو چی!؟
    با شیطنت گفت:
    -خلاصی از ویوین!
    سریع گفت:
    -نه نه!
    اخماش توی هم رفت:
    -چرا؟
    لبخندی زد:
    - آخه ویوین نباشه که تو مثل الان تو شرکت پیشم نمیای.
    تک خنده ای زد:
    -دیوونه.
    ******
    از ماشین پیاده شد و به در خونه ی که رو به روش بود نگاهی کرد. بلاتکلیف ایستاده بود و نمی‌دونست بره یا نه.
    -با کسی کاری دارید؟
    نگاهش به در خشک شد. توی ذهنش صدای زنی رو تحلیل می‌کرد که پشت سرش بود. باورش نمی‌شد که ترنم پشت سرش ایستاده.
    -آقا با شمام!
    آروم برگشت. یکه خورد و یه قدم عقب رفت. دستش رو روی دهنش گذاشت و ناباورانه زمزمه کرد:
    -فرحان؟
    -ترنم!
    کم کم به خودش اومد و اخم جای تعجب رو گرفت و
    جدی گفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی هان!؟
    داد زد:
    -برو از اینجا آقای محترم!
    سریع گفت:
    -ترنم!
    با حرص داد زد:
    -به من نگو ترنم، از اینجا برو!
    از کنارش رد شد و قفل در رو سریع باز کرد. دستش رو گرفت:
    -ترنم!
    به شدت برگشت و دستش رو پس زد:
    -دست نزن به من! مگه کری؟ گفتم برو از اینجا!
    سریع رفت داخل و در رو محکم بست. با حالی خراب به در تکیه زد و زمزمه کرد:
    -دوباره برگشت.
    غمگین به در بسته خیره شد و با شونه های افتاده برگشت سمت ماشین.
    ******
    -خانوم؟!
    سمت شیلا برگشت:
    -بله؟
    -آقا احسان هستن!؟
    -بله تو اتاقشون هستن.
    -می‌شه اتاقشون رو نشونم بدید.
    به اتاق احسان اشاره کرد:
    -اونجا!
    -بله ممنون.
    رفت سمت اتاق و دستش رو نزدیک برد که در رو باز کنه؛ ولی رو دستگیره بدون هیچ حرکتی نگهش داشت. از رفتن تو اتاق پشیمون شد. یه قدم عقب رفت که در باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه هر دو توی هم قفل شد.
    -بفرمایید!
    هول شد و به اطراف نگاه کرد:
    -چیز...
    متعجب گفت:
    -چی!؟
    به چشمای احسان خیره شد و ناخوداگاه با لـ*ـذت بهش خیره شد؛ اما با صدای احسان به خودش اومد.
    -خانوم!؟کاری داشتید!؟
    تکونی خورد، سرش رو تکون داد و سریع گفت:
    -نه، نه!
    و با قدمای سریع از احسان دور شد. گیج به رفتن شیلا نگاه کرد:
    -این کی بود!؟
    داد زد:
    -جولیا،جولیا!
    جولیا سریع سمت احسان دوید:
    -بله آقا احسان؟
    -این خانومِ که الان با دو رفتن کی بود!؟
    جولیا به شیلا فرضی اشاره کرد:
    -همین مو طلایه!؟
    سری تکون داد:
    -آره!
    جولیا:نمی‌دونم والا آقا! چند روز پیش هم اومد شما نبودید.
    کنجکاو به نقطه ای خیره شد:
    -باشه، به کارت برس!
    ******
    وارد خونه شد. خسته کیفش رو روی مبل انداخت و خودش رو روی مبل انداخت.
    داد زد:ترمه،ترمه!
    از اتاق اومد بیرون:
    -بله؟
    بالا سر ترنم ایستاد:
    -چیه!؟
    -گشنمه چی درست کردی؟
    چشم غره ای بهش رفت:
    -خیلی پر رویی! من رو مثل خدمتکارا می‌بینی.
    خندید:
    -نه عزیزم، مثلش نه خودش.
    جیغ زد:
    -ترمه!
    با خنده گفت:
    -باشه شوخی کردم!
    با حرص روی شونه ترنم زد:
    -بیشعور!
    -برو غذا رو گرم کن. یه خبر دارم برات!
    با ذوق گفت:
    -چی!؟
    نگاهی بهش کرد:
    -اول غذا!
    -باشه بابا!
    ******دو صحنه فرض شود..
    چنگال رو توی ظرف انداخت. سریع گفت:
    -خب!؟
    احسان:خب چی!؟
    با حرص زد رو میز:
    -اِ ترنم بگو دیگه! خبرت چی بود!؟
    ترنم:فردا با احسان و کیارش میر‌یم بیرون شهر گردش.
    کیارش:چی با ترمه؟
    ترمه:چی با کیارش؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -آره با ترنم و ترمه!
    -عمرا من نمیام ترنم.
    ترنم:خب چرا!؟
    -چرا نداره دیگه، من از اون دختره ی از خودراضی خوشم نمیاد!
    احسان:تو چیکار با ترمه داری!؟تو کار خودت رو بکن.
    -من که با اون پسره کاری ندارم. اون هی به من گیر می‌ده!
    ترنم ابرویی بالا انداخت:
    -مطمئنی!؟
    با حرص روی شونه احسان زد:
    -خفه شو! معلومه که مطمئنم اون همش به من گیر می‌ده.
    احسان:کیارش دلقک بازی در نیار دیگه.
    -چه دلقک بازی ترنم؟ من واقعا از اون پسره خوشم نمیاد، من نمیام!
    از کوره در رفت و داد زد:
    -تو غلط کردی! فردا صبح بلند می‌شی، الان هم برو هر چی می‌خوای جمع کن.
    -اما احسان...
    برگشت و تهدید وار گفت:
    -اما چی!؟اما چی ها؟
    با ترس به ترنم نگاه کرد:
    -هیچ،باشه!
    لبخند پیروزمندانه ای زد:
    -خوبه آفرین!
    و رفت توی اتاقش. سریع پیام نوشت:
    -من راضیش کردم؛ اما به زور!
    -منم همینطور.
    ******
    با قیافه ی افتاده نشست توی ماشین. با خنده نگاهش کرد:
    -چته؟ انگار می‌خوان ببرنت عذا داری.
    با حرص گفت:
    -جایی که اون دخترِ باشه از عذا داری هم بدتره!
    تک خنده ای زد:
    -دیوونه اید شما!
    از ماشین پیاده شد و لبخندی به ترنم زد:
    -خوبی عزیزم؟
    با خنده گفت:
    -منم عالی؛ولی این نه!
    و به ترمه که قیافه ی کپ قیافه کیارش به خودش گرفته بود اشاره کرد. چشمکی زد:
    -ول کن اینا رو! کیارشم همینطوره.
    ترمه با حرص گفت:
    -چی می‌گید شما؟ دِ سوار شید!
    هر دو با تعجب به ترمه نگاه کردن.
    -سوار شید دیگه!
    آروم گفت:
    -سوار شو احسان، این سگ شده!
    ترمه:شنیدم چی گفتیا!
    و سوار ماشین شد.هر دو به هم نگاه تنفر آمیزی انداختن. احسان برای حرص دادن کیارش گفت:
    -کیارش می‌شه عقب بشینی؟
    سریع با عصبانیت برگشت:
    -نه دیگه!
    ترنم ریز ریز می‌خندید.
    احسان:چرا!؟
    با حرص گفت:
    -احسان!
    -باشه بابا.
    ******
    از دور به در خونه خیره شده بود. نمی‌دونست چی شد که باز هم خودش رو اینجا دید، دوباره در خونه ی ترنم! در خونه باز شد و امیلی بیرون اومد. با دیدن امیلی لبخندی زد. از اینکه می‌تونست بره و با ترنم حرف بزنه خوشحال شد. اول از رفتن امیلی مطمئن شد و بعد از ماشین پیاده شد. با قدمای سریع رفت سمت خونه و دستش رو جلو بُرد که در بزنه اما...
    **جدی گفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی هان!؟
    داد زد:
    -برو از اینجا آقای محترم!
    سریع گفت:
    -ترنم.
    با حرص داد زد:
    -به من نگو ترنم، از اینجا برو!
    از کنارش رد شد. قفل در رو سریع باز کرد. دستش رو گرفت:
    -ترنم!
    به شدت برگشت و دستش رو پس زد:
    -دست نزن به من! مگه کری؟ گفتم برو از اینجا!**
    چشماش رو غمگین بست. دستش رو عقب کشید برگشت و بدون اینکه در بزنه از خونه فاصله گرفت.
    ********
    با ذوق از ماشین پیاده شد:
    -احسان اینجا خیلی خوشگله!
    دستش رو دور کمرش حلقه کرد:
    -چون می‌دونستم خوشت میاد آوردمت دیگه.
    سرش رو بالا گرفت به احسان خیره شده:
    -ممنون احسان!
    خم شد و پیشونیش رو بوسید:
    -خواهش می‌کنم عزیزم!
    هردو با زیر زیرکانه به هم نگاه می‌کردن و زیر لب به هم بدوبیرا می‌گفتن. احسان به اون دو اشاره کرد. ترنم با خنده نگاهشون کرد:
    -انگار دشمن خونی همن، نه احسان؟!
    -صد در صد؛ ولی اینا رو بیخیال! بذار تو حال خودشون باشه.ما بریم یکم بگردیم.
    ذوق زده گفت:
    -بریم.
    *********
    **یک ساعت بعد**
    به اطراف نگاه کرد:
    -احسان؟
    -هوم؟
    -اینجا یکم عجیب غریب نیست؟
    سریع گفت:
    -تو هم همین حس رو داری!؟
    -آره،بیا برگردیم!
    آروم گفت:
    -از کدوم ور!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -نمی‌دونم که...
    یهو با وحشت برگشتن سمت هم و داد زدن:
    -گم شدیم!؟
    ترنم با حال زاری گفت:
    -نه احسان نگو!
    شونه ای بالا انداخت:
    -ولی گم شدیم ترنم!
    با ترس گفت:
    -چیکار کنیم الان!؟
    ریلکس گفت:
    -منتظر وایسیم تا یه حیوون بیاد ما رو بخوره!
    با وحشت گفت:
    -احسان!
    سرش رو تاسف وار تکون داد:
    -جانم!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -چیکار کنیم!؟
    -گفتم که منتظر باشیم.
    با حرص زد تو دستش:
    -اِ احسان!
    آروم خندید و بغلش کرد:
    -شوخی کردم جونم! گم نشدیم فقط می‌خوام یکم دور باشیم از اون دوتا.
    با شک نگاهش کرد:
    -دروغ که نمی‌گی؟
    -نه جون ترنم.
    ******
    به درخت تکیه داد. با نوک کفش رو زمین ریتم گرفته بود. زیر چشمی با حرص نگاهش می‌کرد. صدای پاش که به زمین می‌خورد عجیب روی اعصابش بود. زیر چشمی به ترمه نگاه کرد. از حرصی که تو حرکاتش بود خندش گرفت و سرش رو پایین انداخت. با ناخون های دستش با سرآستینش بازی می‌کرد، سعی می‌کرد حواس خودش رو پرت کنه از صدا!
    ****
    به درخت تکیه دادن. سرش رو روی شونه ی احسان گذاشت. دست ترنم رو نرم توی دستش گرفت و سرش رو خم کرد روی سر ترنم.
    -احسان؟
    -جونم؟
    -اینجا چقدر ساکته!
    -آرامش دهنده ست.
    سرش رو بلند کرد:
    -ولی اینقدر ساکتیش خوب نیست.
    با شک پرسید:
    -یعنی چی!؟
    با شیطنت سریع از جاش بلند شد:
    -بلند شو!
    متعجب از جاش بلند شد:
    -چرا؟!
    -بیا یکم اون دوتا دو بترسونیم.
    لبخندی روی لبش نشست:
    -ترنم نکن!
    سریع دست احسان رو گرفت:
    -احسان خواهش می‌کنم!
    ابرویی به نشونه نه بالا انداخت. با عجز گفت:
    -احسان لطفا!
    با شیطنت گفت:
    -خرج داره!
    گیج گفت:
    -چه خرجی!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -نمی‌دونم من!
    چشماش رو ریز کرد و به احسان خیره شده. یهو چشماش گشاد شد و با جیغ گفت:
    -احسان!
    آروم خندید:
    -جوونم!
    زد تو بازوش:
    -پررو! بریم.
    برگشت که بره و سریع دستش رو گرفت:
    -کجا!؟
    به سمتی که ترمه و کیارش بودن اشاره کرد:
    -اذیت کنیم! تو کمک نکن اصلا!
    ریلکس گفت:
    -باشه ولی لو می‌دم
    با حرص جیغ زد:
    -احسان!
    بلند خندید و خم شد گونه ترنم رو بوسید:
    -باشه عشقم بریم.
    با ذوق گفت:
    -ایوول،بریم!
    ****
    یهو از کوره در رفت و جیغ زد. از ترس سریع صاف ایستاد و نگران پرسید:
    -چی شده!؟
    عصبی گفت:
    -پات رو هی نزن رو زمین، مگه مرض داری؟
    با تعجب به ترمه نگاه کرد.
    -ها چیه!؟
    تا خواست حرفی بزنه با صدای بلند جیغ زد:
    -ترمه، کیارش!
    و دوباره جیغ! با شک پرسید:
    -صدا ترنم بود!؟
    کیارش:آره!
    و دوباره صدای جیغ! با هم دویدن سمت صدا. داد زد:
    -ترنم!؟
    صدای جیغ!
    احسان:ترمه می‌کشتت!
    با خنده گفت:
    -می‌دونم.
    صدای پا نزدیک شد. یهو دوباره جیغ زد. این بار احسان هم از جیغ یهویش ترسید.
    -اِ آرومتر!
    ترمه:ترنم!
    کیارش:کجایید شما!؟احسان؟!
    ترنم:یک...دو...سه.
    با هم گفتند:خرس!
    و پریدن جلوشون. ترمه از خود بی خود شد و یهو پرید تو بغـ*ـل کیارش. سرش رو تو سـ*ـینه کیارش قایم کرد و جیغ زد:
    -خرس کیارش! خرس!
    هر سه با تعجب و در سکوت به ترمه خیره شده بودن. با لحن خاصی گفت:
    -عکس العملش یکم تند نبود احسان؟
    و با قیافه متفکر به احسان خیره شد. سریع گفت:
    -خیلی تند بود!
    متوجه سکوت که شد آروم و با شک سرش رو برگردوند و با ترس پرسید:
    -ترنم خرس کجاست!؟
    کیارش با لبخند به ترمه نگاه می‌کرد و منتظر عکس العمل بعدیش بود.
    ترنم خودش رو به اون راه زد:
    -خرس!؟
    ترمه:تو گفتی!
    نمایشی تعجب کرد:
    -من؟!
    با حرص گفت:
    -آره!
    با خنده گفت:
    -تو اول پیاده شو!
    گیج گفت:
    -از کجا؟!
    به کیارش اشاره کرد. با شک به خودش و دستای حلقه شده دور گردنِ کیارش و پاهای حلقه شده دور کمر کیارش نگاه کرد. در عرض چند ثانیه جیغ زد و پرید پایین. احسان جلوی خندش رو گرفت و سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند. ترنم با خنده سرش رو پایین انداخت؛ اما کیارش آشکارا می‌خندید. ترمه با حرص جیغ زد:
    -زهرمار!
    برگشت سمت ترنم:
    -این ادای تو بود نه!؟
    با ترس گفت:
    -چی!؟
    -قضیه خرس و جیغ ها!
    آروم گفت:
    -احسان من رو حفظ کن در برابر این!
    ترمه:دستم بهت نرسه!
    سمت ترنم دوید.ترنم همراه با جیغ دوید:
    -احسان!
    کیارش و احسان با خنده به ترمه و ترنم نگاه می‌‌کردن. دور خورد و دوید سمت احسان و در همون حال یه ریز جیغ می‌زد:
    -احسان، احسان!
    آخرین جیغ رو زد:
    -احسان
    خودش رو پرت کرد تو بغـ*ـل احسان. سریع برگشت عقب و سرش رو برگردوند سمت کیارش:
    -بگیر ترمه رو!من ترنم رو تازه پیدا کردم.
    کیارش با خنده برگشت سمت ترمه و سریع گرفتش،
    جیغ زد:
    -ترنم می‌کشمت!ولم کن، ولم کن.
    با خنده گفت:
    -به من چه خب؟ من چه می‌دونستم خودت رو پرت می‌کنی تو بغـ*ـلِ کیارش!
    با حرص جیغ زد:
    -ترنم!
    *******
    -ترنم؟
    سرجاش ایستاد.
    -ترنم؟
    روبه روش ایستاد. اخماش رو توی هم کرد:
    -بروکنار!
    با عجز گفت:
    -ترنم خواهش می‌کنم، بذار حرف بزنیم.
    پوزخندی زد:
    -در مورد چی!؟نکنه در مورد یلدا؟! ها باز چی می‌خوای بگی!؟که بهش نگم؟
    -خواهش می‌کنم! ذهنش رو بهم نزنید.
    -ذهنش رو بهم نزنیم؟
    سمت میلاد برگشت و با عصبانیت گفت:
    -به تو ربط نداره!
    اومد نزدیک‌تر:
    -چرا یه جور رفتار می‌کنی که انگار تو این بیست و چهارسال زندگی یلدا تو و اون زنت خیلی باهاش خوب بودید!؟ها؟
    -میلاد تو دخالت نکن!
    پوزخندی زد:
    -چی شد؟ چرا جواب نمی‌دی!؟
    با حرص یقش رو گرفت:
    -میلاد!
    -بس کنید هردوتون! برو کنار فرحان.
    نگاهی به ترنم انداخت. تاکید وار گفت:
    -گفتم برو کنار!
    یقه میلاد رو ول کرد و یه قدم عقب رفت‌
    - میلاد بریم پیش یلدا!
    -صبر کن ترنم! خواهش می‌کنم ترنم.
    با خشم به سمتش برگشت:
    -خواهش می‌کنی چی!؟خواهش می‌کنی نرم به یلدا بگم مادرشم!؟
    -خواهش نکن فرحان! دیگه خواهش نکن! من به یلدا می‌گم.
    و برگشت که بره. میلاد سرش رو به طرفین تکون داد .در حال برگشتن سمت ترنم بود که...
    -احسان می‌دونه مادرش کیه!؟
    با وحشت به سمتش برگشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -احسان می‌دونه مادرش کیه!؟
    با وحشت به سمتش برگشتن. هجوم برد سمتش و یقش رو گرفت:
    -خفه شو عوضی! یه کلمه بهش حرفی بزنی می‌کشمت.
    پوزخندی زد:
    -اِ نمی‌خواید بهش بگید!؟اونم مثل ترنم حق داره بدونه مادرش کیه، نه!؟
    ترنم:چی می‌خوای فرحان!؟
    نگاهش رو به ترنم انداخت:
    -از ترنم دور بمونید!
    میلاد رو کنار زد و سریع ازشون دور شد. محکم با عصبانیت به پاش زد:
    -خدا لعنتت کنه عوضی!
    ترنم نگران به میلاد نگاه کرد:
    -چیکار کنیم؟
    کلافه گفت:
    -نمی‌دونم ترنم، نمی‌دونم!
    ******
    با قدمای سریع سمت اتاقِ ترنم رفت.
    -ترنم!
    سرش رو بالا گرفت:
    -چی شده جولی!؟
    -آقا احسان با شریک کوچیکه جلسه داره.
    گیج گفت:
    -خب!؟
    - خب باید بری!
    متعجب گفت:
    -من!؟
    -آره بدو! آقا احسان خواسته.
    ابرویی بالا انداخت:
    -باشه.
    از جاش بلند شد. با قدمای آهسته وارد شرکت شد و به اطراف نگاه کرد.
    -ببخشید خانوم!
    -بله!؟
    -اتاق آقا احسان کجاست!؟
    امیلی گیج نگاهش کرد. قیافه اش براش آشنا نبود.
    -چی شده امیلی!؟
    برگشت و به ترنم نگاه کرد:
    -این خانوم با آقا احسان کار داره!
    به خانومی که کنارِ امیلی بود نگاه کرد. قیافش بدجور واسش آشنا بود.
    با شک پرسید:
    -بفرمایید!؟
    نگاهی به ترنم انداخت:
    -با احسان کار دارم!
    اخماش توی هم رفت. این کی بود که اینقدر بی پروا می‌گفت احسان؟! با لحن خشکی گفت:
    -همراهم بیاید.
    دستگیره در رو پایین برد. روی پاشنه چرخید و باز شد.
    **ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻨﻪ
    ﺍﯾﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻨﻪ**
    به سمت صدای در برگشت. نگاه آنسلا روی احسان زوم شد؛ اما نگاه احسان میخِ ترنم بود، لبخندی زد و با همون لبخند روی لبش به سمت آنسلا برگشت.
    **Uyurken izliyorum,
    En sevdiğim halini
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺗﻤﺎﺷﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﺗﻮ ﺍﻭﺕ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡSaçların dağınık
    Yüzünde yastık izi
    ﻣﻮﻫﺎﺕ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ، ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺟﺎﯼ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﻮﻧﺪﻩ
    Bir pazar kahvaltısı gibi
    ﻣﺜﻞ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﯿﻞ**
    لبخندش محو شد شوکه شده به آنسلا نگاه میکرد
    ترنم گیج به آنسلا نگاه کرد..
    **نگاش به قاب عکسی افتاد.احسان کنارِ یه دختر!
    ناخوداگاه حس حسادت بهش دست داد.
    دستش رو جلو برد و قاب عکس رو توی دستش گرفت**
    سریع برگشت سمته احسان
    **Küçük oyunlarının,
    Büyük savaşlarının
    ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺗﺎ ﺟﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺶ
    Arasında olduğu kadar
    Bir aşktı bizimkisi
    ﯾﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ
    Bir pazar günü uykusu gibi
    ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﯿﻞ**
    نگران به ترنم نگاه کرد.آنسلا لبخندی زد و به احسان خیره شد. نگاهش بین هر دو در گردش بود. گیج به احسان نگاه کرد.
    **Ne yaparsan olmuyor,
    Olmuyor eskisi gibi
    ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﻤﯿﺸﻪGüldürmüyor, ağlatmıyor
    Kimse senin gibi
    ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﻭﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩNe yaparsan olmuyor,
    Olmuyor eskisi gibi
    ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ , ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﻤﯿﺸﻪ**
    کلافه نگاهش رو از ترنم گرفت. لب زد:
    -احسانم!
    شوکه به آنسلا نگاه کرد. با شوک برگشت سمت احسان و منتظر نگاهش کرد.
    **Güldürmüyor, ağlatmıyor
    Kimse senin gibi
    ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﻭﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ
    Bitmesi gerek artık
    Anlıyoruz ikimiz de
    ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﯿﻢ
    O zaman neden hala
    Ağlıyoruz ikimiz de
    ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ**
    آنسلا برگشت سمت ترنم و لبخندی زد:
    -ممنون خانوم! می‌تونید برید.
    پوزخندی زد:
    -برم!؟
    گیج گفت:
    -آره دیگه!
    با همون پوزخند روی لبش به احسان نگاه کرد:
    -پس من برم.
    سمت در برگشت. دستش روی دستگیره بود که
    با تمام احساسش صدا زد:
    -ترنم!
    دستش روی دستگیره خشک شد. گیج به احسان نگاه کرد.
    -نرو!
    لبخند محوی رو لبش نشست. آروم سمته احسان برگشت. سرش رو پایین انداخت.
    آنسلا:احسا....
    از کوره در رفت محکم زد رو میز:
    -آقا احسان! آقا!
    هر دو از صدای بلند احسان تو جاشون تکونی خوردن.
    -ترنم!
    منتظر نگاهش کرد‌. آنسلا طاقت نیاورد:
    -احسان این خانوم کیه!؟
    ترنم گیج به آنسلا نگاه کرد.در باز شد، ویوین نگاهش رو بین هر سه چرخوند. به آنسلا که رسید اول متعجب نگاش کرد ولی یهو جیغی زد و پرید تو بغلش:
    -آنسلا! بالاخره اومدی.
    زیر لب گفت:
    -کاش نمیومدی، کاش!
    ترنم هنوز گیج به احسات نگاه می‌کرد. طاقت نیاورد و پرسید:
    -احسان این خانوم کیه!؟
    ویوین سریع از بغـ*ـلِ آنسلا بیرون اومد:
    -زنِ احسان!
    ناباورانه به احسان نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت. آروم لب زد:
    -احسان!
    کلافه سرش رو به اطراف تکون می‌داد. رفت جلو و رو به روی احسان ایستاد:
    -احسان من رو نگاه کن!
    آروم سمت ترنم برگشت. با شک پرسید:
    -درسته!؟
    فقط به ترنم نگاه کرد. اشک تو چشماش حلقه زد. با صدای لرزون گفت:
    -احسان درسته!؟
    سرش رو آروم به نشونه ی آره تکون داد. نفسش زو به سختی بیرون داد. دلخور به احسان خیره شده. ویوین با لبخند پیروزمندانه ای به صحنه رو به روش خیره شد. آنسلا گیج بود‌. اولین قطره ی اشک روی گونش سُر خورد. سریع برگشت و با حالت دو از اتاق بیرون زد. با عصبانیت به ویوین و آنسلا نگاه کرد و داد زد:
    -ترنم!
    و دوید دنبالش:
    -ترنم،ترنم!
    اشکاش بدون توقف روی گونه هاش می‌ریخت. از شرکت بیرون زد. داد زد:
    -ترنم صبر کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دستش رو گرفت:
    -ترنم!
    سریع برگشت:
    -وایسم برای چی!؟ترنم چی احسان!؟
    کلافه نگاهش کرد:
    -صبر کن توضیح بدم!
    با حرص گفت:
    -احسان چی رو توضیح بدی!؟
    برگشت که بره ولی سریع دستش رو گرفت:
    -صبر کن!
    دستش رو پس زد:
    -ول کن!
    با عصبانیت گفت:
    -گفتم صبر کن ترنم!
    دستِ احسان رو پس زد و کامل سمت احسان برگشت:
    -تموم! باشه توضیح بده!
    لباش از هم جدا شد واسه ادا کردن جمله که دستش رو به معنی صبر کن بلند کرد:
    -نه صبر کن! بذار من بگم چی رو توضیح بدی.
    یه قدم نزدیک شد:
    -احسان! من نمی‌خوام بهم توضیح بدی که چرا بهم نگفتی زن داری یا داشتی! فقط بهم بگو اگه آنسلا رو دوست نداری چرا هنوز عکسش روی دیوار خونته!؟
    با دهنی باز به ترنم خیره شد. منتظر هر سوالی بود جز این سوال!دلخور به احسان نگاهی انداخت و سریع روش رو برگردوند و رفت.
    **Her şeye rağmen, bugünde son buldu
    Sustu tüm sesler, güneşle kayboldu
    Tüm düşünceler, sahile vurdu
    Ah neler, neler, bir rüzgarla uçtu
    ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ
    ﻫﻤﻪ ﺻﺪﺍﻫﺎ ﺑﯽﺻﺪﺍ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﺏ ﮐﺮﺩ
    ﻫﻤﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ‏( ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ‏) ،
    ﺁﻩ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ**
    اشکاش آروم رو گونش سُر خورد. دستش رو روی دهنش گذاشت و شونه هاش لرزید. با غم توی چشماش به رفتنِ ترنم خیره شده بود.
    **Yaz yaz bitmez, ömrüm yetmez
    Anlat şarkı, anlat son kez
    Bu masalda mutsuzlar var
    Yalnız kaldı prens ve prenses
    بنویس بنوﯾﺲ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ، ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﻔﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
    ﺍﯼ ﺷﻌﺮ، ﺍﻭ ﺑﻔﻬﻤﺎﻥ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺎﻥ،
    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ، ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮐﺎﻡ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ
    ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ، ﭘﺮﻧﺲ ‏(ﺷﺎﻫﺰﺍﺩه‏) ﻭ ﭘﺮﻧﺴﺲ ‏(ﺷﺎﻫﺪﺧﺖ) ﻫﺮ ﺩﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ**
    کنار ساحل آروم قدم برمی‌داشت. کفشاش رو توی دستش گرفته بود.
    **هم قدم با هم با پای بدون کفش روی شن های ساحل راه می رفتن
    دستای همو محکم گرفته بودن**
    لبخند تلخی زد.
    **Her şeye rağmen, bugünde son buldu
    Sustu tüm sesler, güneşle kayboldu
    Tüm düşünceler, sahile vurdu
    Ah neler, neler, bir rüzgarla uçtu
    ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ
    ﻫﻤﻪ ﺻﺪﺍﻫﺎ ﺑﯽﺻﺪﺍ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﺏ ﮐﺮﺩ
    ﻫﻤﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ‏( ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ‏) ،
    ﺁﻩ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ**
    با خودکار توی دستش روی میز می‌زد.
    ** دور خورد و سمت احسان دوید و در همون حال یه ریز جیغ می‌زد:
    -احسان، احسان!
    آخرین جیغ رو زد:
    -احسان!
    خودش رو پرت کرد تو بغـ*ـل احسان**
    روی تکه سنگی نشست.
    **-دیشب نشد اعتراف کنم‌
    گیج نگاهش کرد‌
    -بهت نگفتم.
    -چی رو!؟
    -دوست دارم.**
    *Yaz yaz bitmez, ömrüm yetmez
    Anlat şarkı, anlat son kez
    Bu masalda mutsuzlar var
    Yalnız kaldı prens ve prenses**
    بنویس بنوﯾﺲ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ، ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﻔﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
    ﺍﯼ ﺷﻌﺮ، ﺍﻭ ﺑﻔﻬﻤﺎﻥ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺎﻥ،
    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ، ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮐﺎﻡ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ
    ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ، ﭘﺮﻧﺲ ‏(ﺷﺎﻫﺰﺍﺩه‏) ﻭ ﭘﺮﻧﺴﺲ ‏(ﺷﺎﻫﺪﺧﺖ) ﻫﺮ ﺩﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ**
    prens ve prenses..simge
    اشکاش رو آروم پاک کرد و از جاش بلند شد. صدای جیغی اومد:
    -ولیام!
    برگشت و بع دختر و پسری که تو آب داشتن بازی می‌کردن نگاه حسرت واری انداخت. از روی صندلی بلند شد. بدون توجه به اطراف و بقیه از شرکت بیرون زد. صدایی اومد:
    -داداش!؟
    جوابی نداد و سریع سوار ماشین شد. گیج به ماشین احسان که ازش دور شده بود خیره شد و آروم گفت:
    -این چش بود!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -بالاخره می‌فهمم.
    وارد شرکت شد.
    -کیارش تویی!؟
    سرجاش ایستاد. جرعت اینکه برگرده رو نداشت. دوباره همون صدا اومد:
    -کیارش؟
    آروم برگشت، شوکه شد. آنسلا لبخندی زد:
    -سلام!
    رنگ از روی کیارش پریده بود. آنسلا گیج گفت:
    -خوبی!؟چرا شما اینجوری شدید!؟اون از احسان اینم از تو!
    کیارش لب زد:
    -احسان دیدتت!؟
    با یادآوری چند ساعت قبل اخمی کرد:
    -آره؛ اما یه دختری تو اتاقش بود تا فهمید من زنِ احسان بودم گذاشت رفت. احسانم هم رفت دنبالش.
    وا رفت، آروم زمزمه کرد:
    -وای نه!
    آنسلا:کیارش اون دختره کیه!؟
    یهو سرش رو با عصبانیت بالا آورد:
    -به تو چه ها؟به تو چه!؟ تو از کجا اومدی یهو!؟
    آنسلا متعجب به کیارش نگاه می‌کرد. نگاه نفرت انگیزی به آنسلا انداخت و سریع به سمت بیرونِ شرکت حرکت کرد. زیر لب گفت:
    -احمق خر اومد همه چی رو خراب کرد.
    ****
    کیف رو روی مبل انداخت. نشست روی مبل و با دستاش محکم سرش رو گرفت، آخ آرومی گفت.
    ترمه از اتاق بیرون اومد و با دیدن ترنم تعجب کرد. صداش زد:
    -ترنم؟
    اما جوابی نگرفت. نگران شد و سریع کنارش نشست:
    -ترنم؟
    سرش رو محکم تر گرفت. ترمه دست ترنم رو گرفت و سرش رو بالا آورد. با دیدن چشمای سرخِ ترنم وحشت زده دستش رو روی دهنش گذاشت:
    -ترنم!؟چی شده!؟این چه وضعشه؟
    ******
    ماشین رو نگه داشت و به ساختمون خونه ی ترنم نگاهی انداخت:
    -ترنم!
    ******
    بی حال دستِ ترمه رو پس زد:
    -ولم کن!
    از جاش بلند شد و همزمان صدای ویوین تو گوشش پیچید.
    ویوین:زنِ احسان!
    اتاق دور سرش تاب می‌خورد. سرش رو محکم گرفت. دوباره صدای ویوین توی گوشش پیچید:
    -زنِ احسان!
    ترمه نگران از جاش بلند شد:
    -ترنم خوبی!؟
    همزمان با این حرف ترمه،ترنم به سمت پایین سقوط کرد، جیغ زد:
    -ترنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا