کامل شده رمان افسانه تک شاخ گمشده | Ghazalehh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghazalehh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
4,391
امتیاز
396
چند بار دیگم به مبایلاشون زنگ زدم:
_مشترک مورد نظر خاموش می باشد
گوشی رو گذاشتم تو جیب مانتوم و برگشتم تو شهربازی...شاید خوب نگشتم...بین مردم راه میرفتم...با دقت نگاشون میکردم شاید ایرسا و الیش رو پیدا کنم...کم کم شهربازی داشت خلوت تر میشد..به ساعت گوشیم که نگاه کردم مخم سوت کشید...ساعت 10 بود و من دقیقا دو ساعته دارم اینجا دنبالشون میگردم...دیگه به دلشوره افتاده بودم...اخه انقدر بی خبر کجا میتونن رفته باشن؟...
یعنی حالشون خوبه؟ بلایی که سرشون نیومده؟...خدایا ناامیدم نکن...از شهربازی رفتم بیرون وگرنه با لگد پرتم میکردن...وای ماشینم ندارم...خوبه حداقل پول همرام بود...تاکسی گرفتم و نشستم تو ماشین...سرم و گذاشتم رو شیشه...حالا دلشوره مگه ولم میکرد...نفس عمیقی کشیدم ، ولی دلشورم خوب نشد برعکس بیشترم شد...یک دفعه با فکرایی که کردم سیخ نشستم تو جام...نکنه اتفاقی براشون افتاده؟نکنه مرده باشن؟ نکنه...اه دلی خفه شو لطفادوباره مغموم و گرفته سرم رو گذاشتم رو شیشه...بعد پنج دقیقه تازه یادم افتاد من آدرس و نگفتم..میخواستم بهش بگم که چشمم به محیط اطراف افتاد...اینجا...؟اینجا کجاست؟ با ترس به راننده نگاه کردم...یا جده امام باقره دهم...اه چی میگم؟این که همون مردست...همونی که جون اون دختر کوچولو رو نجات داد...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ببخشید آقا؟
جوابی نداد...انگار اصلا نشنید...
دوباره حرفم رو تکرار کردم:
_ببخشید آقا؟...آقا؟
بدون هیچ احساسی از آینه بغـ*ـل نگاه سرد و یخی بهم انداخت و هیچی نگفت...
یعنی چی؟ این چرا همچین میکنه؟
یک دفعه به سمت در یورش بردم و دستگیره رو کشیدم..
ولی در باز نشد...
با ترس زدم زیر گریه و کوبیدم به در، با داد گفتم:
_لعنتی این در و باز کن...
زار میزدم و خودم رو میکوبیدم به در...انگار انتطار داشتم معجزه بشه و در خود به خود باز بشه...
با محیط اطرافم از تعجب گریم قطع شد و با چشمای اشکی به سیاهی که بیرون از پنجره ماشین بود نگاه کردم...
اینجا یه چیزی درست نبود...
چشمام رو گرد کردم تا بتونم واضح تر اطرافم رو ببینم ولی همه جا رو سیاهی گرفته بود...
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
_تو کی هستی؟
صداش بی احساس ترین و سردترین صدایی بود که تو عمرم شنیده بودم...
_یه جادوگر
البته وقتی که داشت با مادر اون دختره حرف میزد صداش مهربون بود ولی الان..
یه حسی بهم میگفت اون میدونه من کیم...پس گفتم:
_تو میدونی من کیم؟
پوزخند صدا داری زد:
_میشناسمت...ولی مثله اینکه تو نمیدونی من کیم؟ همینطوره؟
_درسته
جوابی نداد...ولی یک دفعه غیب شد...
با حرص نفسم رو دادم بیرون و تو دلم گفتم:
_حالا باید با یه جادوگر ابله سرو کله بزنم
کنارم ظاهر شد که از ترس جیغی زدم و گفتم:
_روانی نمیتونی حداقل یه ندا بدی؟
بدون هیچ حرفی سرد و یخی زل زد بهم...
پوفی کشیدم و گفتم:
_چیه؟ چرا داری اینطوری نگام میکنی؟
_به نفعته لال شی
به معنای واقعی لال شدم...آخه صداش یه خباثت خاصی داشت که از ترس دیگه حرفی نزدم...
_چهره زیبایی داری پرنسس...چشمان کشیده و درشت سبز رنگت تو صورتت میدرخشه...
تنم مور مور شد...مرتیکه هیز...
چیزی نگفتم و زل زدم به صندلی جلو...
_به من نگاه کن
بدون هیچ مخالفتی به چشماش نگاه کردم...
_نمیخوای اسمم رو بدونی؟ مطمعنم از اینکه بفهمی من کیم خوشحال میشی...
با چندش صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_علاقه ای ندارم که بدونم
_پشیمون میشیا
یه صدا تو مغزم گفت:
_دلبر ازش بپرس...مخالفتی نکن...زود باش...وقت کمه...
_البته حالا که اصرار داری میتونی بگی...
خودش رو بهم نزدیک کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_آرشام صفایی...همونی که دنبالش بودی...بهت تبریک میگم پیدام کردی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    اصلا حواسم نبود که فاصلمون خیلی کمه...همینطور بدون هیچ حرکتی نشسته بودم و به یه جا خیره شده بودم..
    این اصلا خوب نبود که خودش اومده بود به سمتم...و اینکه همه چی رو میدونه...مطمعنم فکرایه شومی تو سرشه...سعی کردم قوی باشم..با یه حرکت هلش دادم عقب...ولی اون قوی تر از من بود...دستش رو کرد زیر شالم و موهام رو گرفت و کشید..از درد آخی گفتم...وحشی
    آرشام: خیلی ضعیفی...برعکس اونی که فکر میکردم هستی...اوه من همیشه برندم
    با صورتی که از درد جمع شده بود گفتم:
    _من ضعیف نیستم...
    موهام رو با قدرت بیشتری کشید که اشک تو چشمام جمع شد...
    ذهنم انگار بسته شده بود...حتی قدرت اینکه پسش بزنم رو هم نداشتم
    با لحن چندشی گفت:
    _دختر جون هنوز مونده منو بشناسی...
    دوباره همون صدا تو ذهنم گفت:
    _دلبر...نزار کار همینجا تموم بشه...درسته اینجا ضعیفی ولی تمام قدرتت رو بکار بگیر و پسش بزن...بزار تو رو ببره جای اصلی
    به حرف صدا گوش کردم و با تمام قدرتم به سینش ضربه زدم که تقریبا کوبیده شد به در ماشین...
    نفس عمیقی کشیدم...دستی تو موهای دردناکم کشیدم و گفتم:
    _من اونقدرام که فکر میکنی ضعیف نیستم و اون چیزی رو که میخوام و حتما بدست میارم
    فکر کنم عصبانیش کرده بودم چون از خشم قرمز شده بود و رگای گردنش متورم...
    یه بشکن تو هوا زد که یه لحظه تمام تصاویر دور و اطرافم تار شد و لرزید...ولی بعد خودم رو تو یه محیط نا آشنا دیدم...
    تو یه کلبه کوچیک بودم و تمام وسایلش واقعا عجیب قریب بود...
    با حیرت به اطرافم نگاه میکردم...
    دیوارهای کلبه پر بود از لکه های قرمز که حدس زدم خون باشه...مبل های راحتی درب و داغونی که دهن داشت و جیغ های ارومی میکشید...
    آتیش شومینه بیشتر از همه جلبه توجه میکرد...
    آتیشی که به رنگ مشکی و سفید بود...
    آرشام نبود و این منو وحشت زده میکرد...چون اون واقعا یه جادوگره روانی بود...ازش بعید نبود که پشت سرم ظاهر شه و یه چاقو فرو کنه تو قلبم...
    سرم رو تکون دادم تا فکرای چرت و پرت نکنم...
    سردرگم وسط کلبه وایساده بودم که یهو آرشام جلوم ظاهر شد...
    چرخی زد و گفت:
    _خب تک شاخ کوچولو از خونم خوشت اومد؟
    واقعا آدم مزخرفی بود...چیزی نگفتم...
    آرشام:پرنسس میدونستی من عاشق تنبیه تک شاخام؟
    بدنم لرز خفیفی کرد و ترسیدم...ولی خودم رو نباختم و گفتم:
    _خب که چی؟
    فاصلمون رو با چند قدم کوتاه پر کرد و با لحنی که خباثت ازش میبارید گفت:
    _هیچی عزیزم...دوست داری رفیقاتو ببینی؟
    _چی؟ آلیش و ایرسا پیش توان؟
    آرشام: آره...خیلی دوستای اعصاب خورد کنی داری مجبور شدم صداشون رو ازشون بگیرم و مثل مجسمه خشکشون کنم
    با عصبانیت فریاد زدم:
    _تو خیلی گوه خوردی روانی...
    با سیلی محکمی که بهم زد خفه شدم ولی با نفرت نیم نگاهی بهش کردم و رومو ازش گرفتم...
    آرشام: نه مثله اینکه توام دوست داری به سرنوشت دوستات دچارشی...باشه مشکلی نیست
    _تو ی......
    با بهت دستی به گلوم کشیدم...خدایا اون صدامو گرفته بود..
    دهنم عین ماهی باز و بسته میشد ولی صدایی ازش بیرون نمیومد...پوزخند حرص دراری زد و بشکنی تو هوا زد...حس کردم دیگه نمیتونم بدنم رو تکون بدم...سعی کردم دستم که کنار بدنم خشک شده بود رو تکون بدم ولی نمیشد...حتی نمیتونستم گریه کنم و خودم رو از این بغض لعنتی خلاص کنم...دستش رو تو هوا تکون داد ...موج آبی رنگی رو به سمتم فرستاد...وقتی بهم نزدیک شد...حس کردم تو هوا معلقم..لحظه آخر فقط دیدم وارد شومینه شدیم و بعد تاریکی...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    نمیدونم دقیقا چند روزه اینجام...شاید چند سال نمیدونم...اون جادوگره عوضی هرسمون رو انداخته بود یه جای تاریک...حتی نمیتونیم با هم حرف بزنیم...تنها کار من تو این روزا فقط گریست...دیگه از پیدا کردن اون یاقوت ناامید شده بودم...نمیدونم باهامون چیکار کرده بود که حتی گرسنمونم نمیشد...مثله همیشه داشتم گریه میکردم که باز همون صدا تو ذهنم گفت:
    _نا امید نشو دلبر...به خودت بیا تو قدرت زیادی داری...اینجا قدرتات کم هستن ولی به قدری هستن که بتونی هم خودت رو هم دوستات و نجات بدی...
    انگار که فقط لازم بود یکی بهم امید بده و بهم بگه تو میتونی...لبخندی با گریه زدم...دلی فکر کن...فکر کن...نمیدونم یهو چیشد...ولی حس کردم یکی داره بجای خودم از قدرتم استفاده میکنه...
    نوری از قلبم تابیده شد و به دو ثانیه نکشید که خاموش شد...حس کردم بدنم از اون حالت سنگی بیرون اومده...با تعجب دست و پاهام رو تکون دادم...یکم درد میکرد...خب طبیعیه خیلی وقته ثابت بودن...با خوشحالی تو جام نشستم که صدای ضعیف ایرسا رو از نزدیک شنیدم:
    _آخ آلیش پات رفت تو تخم چشمام
    آلیش: ایرسا تنه لشتو از روم بردار
    ایرسا: خیلی بیشوری
    _هی دخترا اینجام دست برنمی دارید
    آلیش: دلی خودتی؟ کجایی دختر نمیبینمت
    _اوسگول خب منم نمیبینمت
    ایرسا: کسی چراغ قوه نداره
    بعد اینکه این حرفو زد همون لحظه صدای آخش بلند شد...
    الیش: اینو زدم تا اون مخ آکبندتو بکار بندازی
    ایرسا: خیلی خب بابا خودم فهمیدم حرف چرتی زدم چرا رم میکنی؟
    آلیش: دهنتو ببند ایرسا
    _لطفا جفتتون ببندید میخوام فکر کنم چطوری از اینجا بریم بیرون
    جفتشون با صدای بلند گفتن:
    _هوی
    _ببخشید خو
    ایرسا: آلیشی به نظرت باید ببخشیمش؟
    آلیش: گـ ـناه داره رنگین کمون
    ایرسا: دلی خانوم بخشیده شدی ولی حواست باشه دفعه بعد بخششی درکار نیست
    برو بابایی زیرلب گفتم که فقط خودم شنیدم..تو اون تاریکی از جام بلند شدم...یهو سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم که تکیه دادم به دیوار...دوقدم کوتاه به جلو برداشتم...باید احتیاط میکردم اینجا امن نیست...
    آلیش: دلی صدای پای توهه؟
    _آره منم نترسید
    ایرسا: داری چیکار میکنی؟
    _میخوام یه راهی برای بیرون رفتن از اینجا پیدا کنم
    دیگه حرفی نزدن...
    چند قدم بلند برداشتم که حواسم نبود رفتم تو دیوار...
    اوخ دماغ نازنینم نابود شد...
    _ای تو روحه هرکسی که این دیوار و جلوی من انداخت...خدا ازش نگذره دماغم به فنا رفت
    ایرسا: اوخی آلیشی نیگا بچم مرد
    _هوی نکبت زبونتو گاز بگیر من تا حلوای توی بیریخت و نخورم از دنیا نمیرم
    ایرسا: عمت بیریخته با اون صورته جوش جوشیت
    میخواستم جیغ بزنم که انگار آلیش فهمید و گفت:
    _دلبر خواهشا جیغ نزن...این یارو آرشامه اگه بفهمه دخلمون رو میاره
    راست میگفت باید خودمو کنترل کنم..
    چندتا نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم:
    _ایرسا توام دهنتو ببند تا نیومدم دکوراسیون صورتتو به هم بریزم
    دیگه هیچی نگفت...جونم جذبه
    باید فکر کنم حتما یه راهی برای بیرون رفتن از اینجا باید باشه..
    چشمام رو بستم...ذهنم و کاملا از هر فکری خالی کردم...بی اختیار دست راستم و بلند کردم...اصلا انگار یکی داشت هدایتم میکرد...دستم و گذاشتم رو سینم...با کمی مکث برداشتم و کف دستمو گذاشتم رو دیوار...از کف دستم نور صورتی رنگی ساطع شد و همون قسمتی که من دستم و روش گذاشتم بودم دیواراش ریخت پایین...سریع خودم و کشیدم کنار...به به چه کردی دلی خانوم...البته کاره خودت نبود ولی قدرت خودت که بود یوهاهاهاها...از همون قسمت دیوار که خراب شده بود نور میومد و من بالاخره تونستم دوستای خنگه خداییمو ببینم...
    با قیافه هایی که از تعجب بامزه شده بود...اومدن کنارم ایستادن...
    آلیش: دمت بخاری خواهر
    _دخترا بجنبین باید بریم
    سریع از اون جای خفه اومدیم بیرون
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ایرسا: یا خدا این جا چرا همچینه؟
    با دهن باز به اطرافم نگاه میکردم...
    دورمون پر بود از آینه...
    هر طرفو که نگاه میکردی فقط آینه میدیدی...
    _دخترا دستای منو بگیرید گم نشیم...آرشام اینجا رو گذاشته واسه گمراهی ما
    ایرسا دست چپ منو گرفت و آلیشم دست راست...
    با قدمهای محکم و آروم توی راهروی پر از آینه حرکت میکردیم...
    از این سکوت متنفرم حس خوبی بهم نمیده...
    _دخترا حرف بزنید...از این سکوت میترسم
    آلیش: چی بگیم؟
    ایرسا: دلی هوا چقدر خوبه نه؟
    _از این مزخرف تر نبود؟ اصن نمیخواد حرف بزنید
    آلیش: ولش کن اینو...دلی اون یاقوت و چطوری پیداش کنیم؟
    اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم...
    _نمیدونم...
    ایرسا: شاید بهتر باشه آرشام و بکشیم
    آلیش: با اینکه مغزت معیوبه ولی اینو خوب اومدی...
    ایرسا: مغز ننت معیوبه...
    آلیش: باشه بابا...اینجا اصلا حوصله دعوا رو ندارم
    _چه عجب آتش بس دادی
    ایرسا:بچم متحول شده
    دیگه حرفی نزدیم و تو سکوت به راهمون ادامه دادیم...
    تقریبا نیم ساعتی بود که داشتیم تو تونل پر از آینه راه میرفتیم...
    آلیش: دلی دستم عرق کرده یه لحظه ولش کن
    دستش رو ول کردم...
    نگام به جلو بود که با صدای ترسیده ایرسا به عقب نگاه کردم...
    ایرسا: دلی آلیش نیستش
    وای نه...
    _آلیش...آلیش
    ایرسا زد زیر گریه و گفت:
    _دلی باید بدون آلیش به راهمون ادامه بدیم
    _اما...
    ایرسا: باید اونو پیدا کنیم...اگه جادوگره رو بکشیم همه چی درست میشه
    سری تکون دادم...به راهمون ادامه دادیم
    بدجور دلم برای آلیش شور میزد جوری که دلم میخواست بالا بیارم..با صدای شکستن چیزی جیغی زدم و چند قدم رفتم عقب...آینه شکسته بود...از ترس به نفس نفس افتاده بودم...دستم رو گذاشتم رو قلبم که متوجه شدم ایرسا نیست...وحشت زده برگشتم عقب...ولی نبود...تصویر خودم تو آینه ها ثابت میکرد که تنهام...من تو این راه تنها افتاده بودم...فقط خودم...با خشم فریاد زدم:
    _می دونم اینجایی ! بیا بیرون
    منتظر وایسادم تا نتیجشو ببینم اما هیچ اتفاقی نیفتاد..دوباره فریاد زدم:
    _ ارشام بیا بیرون
    آرشام: چرا تک شاخ کوچولوم عصبانیه؟
    خودش نبود ولی صدای نحسش تو این فضا پخش میشد...
    _چرا قایم شدی؟
    قهقهه بلندی سر داد و گفت:
    _آخه تک شاخ کوچولو عصبانیه، میترسم منو بخوره...
    _آرشام لطفا بس کن...ببین من فقط اون یاقوت و میخوام، همین
    آرشام: چیزی که متعلق به آرشامه...به همین آسونی کسی نمیتونه بدستش بیاره...باید بهاش رو بپردازی
    _خیلی خب من باید چیکار کنم تا اونو به من بدی؟
    آرشام: خیلی آسونه...باهام بازی کن
    _بچه شدی؟
    آرشام: اگه این یاقوت رو میخوای باید منو پیدا کنی...
    تونل تبدیل شد به یه اتاقک کوچیک که همه جاش آینه بود...
    تصویر آرشام رو اینه ها بود...
    آرشام: خوده واقعیمو پیدا کن...فقط یه شانس داری...اگه آینه درست رو بشکونی من یاقوت رو بهت میدم و خودت و دوستات رو آزاد میکنم...ولی اگه نتونستی تو مال من میشی...
    هه به همین خیال باش...
    دلبر: قبوله...فقط احیانا من نباید با دست آینه رو بشکونم که؟
    بالافاصله یه سنگ تو دستم ظاهر شد...
    آرشام: اگه این سنگ طرف کسی پرتاب بشه بالافاصله اونو پودر میکنه
    لبخند خبیثی زدم، تو دلم گفتم:
    _قراره توام پودر بشی
    آرشام: شروع کن
    به آینه ها نگاه کردم...توی همشون تصویر آرشام وجود داشت...
    حلوای من امداد غیبی کجایی؟!
    دلی شد تو بدون کمک یه کاری رو بکنی؟
    باید خودم این کار و انجام بدم بدون کمک...
    یهو چشمم خورد به آینه مقابلم...
    یاقوت تو گردن آرشام بود...
    سریع به تصویرهای دیگه نگاه کردم ولی نبود...
    آرشام: عمرا بتونی منو پیدا کنی کوچولو
    قیافم رو درهم کردم و گفتم:
    _آره فکر کنم تو برنده شدی...ولی یه چیز و فراموش کردی آرشام خان
    با یه حرکت سنگ و پرت کردم سمت آینه و بلند گفتم:
    _من همیشه برندم
    آینه هزار تیکه شد و جسم بی جون آرشام پودر شد...
    یاقوت و از بین تیکه های بزرگ شیشه برداشتم...
    یکدفعه اتاق لرزید و به چرخش دراومد...
    من برگشته بودم شهربازی...
    از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم...
    ایرسا: هی خانوم مثله اینکه ما رو یادت رفت
    برگشتم طرفشون و محکم بغلشون کردم...
    آلیش: نمیدونستم انقدر ما رو دوست داری
    _خفه شو لطفا
    ایرسا: راستی یاقوت و پیدا کردی؟
    چشمکی تحویلش دادم و گفتم:
    _منو دست کم گرفتی؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    _ایرسا اون ضبط و کم کن رو مخمه
    همینطور که داشت رو صندلی بالا پایین میپرید گفت:
    _حرف نزن دلی بزار شاد باشیم
    آلیش: بعضی موقع ها ضد حالیا
    _خستم بفهمین
    ایرسا: جوری میگه خستم، انگار با آرشام نبرد تن به تن داشته
    بحث کردن با اینا فایده نداره بخاطر همین دیگه حرفی نزدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم...
    کم کم داشت خوابم میبرد که همون صدا باعث شد سیخ سرجام بشینم...
    _دلبر...وقتت رو به اتمامه...هدرش نده...سریع برو سراغ یاقوت دوم...فقط تا صبح وقت داری
    _چی داری میگی؟ این...این که خیلی کمه
    _دلبر تو سرزمین تک شاخ اوضاع وخیمه...بجنب
    _باشه، یاقوت دوم و کجا میتونم پیدا کنم؟
    _با اینکه باید از برگه پوستی بفهمی ولی چون وقت کمه بهت میگم...یاقوت دوم تو خونه ایرساست...چشمات رو خوب باز کن دلبر
    _خب بقیش؟
    جوابی نداد...اگه این زنه رو پیدا کنم زندش نمیزارم...اخه اینم شد راهنمایی؟
    _دخترا صدای اون کوفتی رو کم کنید...باید بریم دنبال یاقوت دوم
    ایرسا ضبط رو کم کرد و گفت:
    _چی میگی دلی؟ ما تازه یاقوت اول و پیدا کردیم...
    حرفای اون زنه رو براشون گفتم...
    آلیش: پس پیش به سوی سرزمین تک شاخ
    سرعتش رو بیشتر کرد که منو ایرسا چسبیدیم به صندلی...
    ایرسا: اینجوری که یه راست میریم اون دنیا
    آلیش: غمت نباشه رنگین کمون صحیح و سالم میرسونمت
    با سرعت سرسام آور آلیش ده دقیقه ای رسیدیم خونه ایرسا..
    هر سه مون با عجله خودمون رو پرت کردیم پایین...
    ایرسا با نفس نفس در خونه رو باز کرد...
    سریع کفشامونو دراوردیم و رفتیم تو...
    هممون برای برگشتن به سرزمین تک شاخ ذوق و شوق داشتیم...
    یاد ژوپین افتادم...تو دلم گفتم:
    _دلم برات تنگ شده...خوشحالم که به زودی میبینمت
    با صدای آلیش از فکر ژوپین اومدم بیرون:
    _دخترا اینجور که بوش میاد باید خونه تکونی کنیم.
    ایرسا با ذوق بچگانه ای پرید بالا و گفت:
    _حاضرم هرکاری بکنم تا برگردم اونجا
    _اخی دلت برای داداشم تنگ شده؟
    چشم غره ای بهم رفت که خندیدم و گفتم:
    _خجالت نکش عزیزم
    ایرسا: دلی میام لهت میکنما
    آلیش: اه بسه...وقت نداریم
    دیگه چیزی نگفتیم ولی ایرسا هنوز داشت با اخم نگام میکرد منم پرو با لبخند براش چشمکی زدم و خیلی ریلکس رفتم تو اتاق...
    دستم رو بهم مالیدم و گفتم:
    _خب دلی خانوم از کجا شروع کنیم؟
    دیگه به غلط کردن افتاده بودیم...
    ایرسا که با صورت قرمز وسط پذیرایی از خستگی دراز کشیده بود...آلیشم بدتر...سرش رو زمین بود بدنش رو مبل...منم با حالت زار رو اپن نشسته بودم...یعنی الان یکی ما رو میدید فکر میکرد از جنگ برگشتیم...دقیقا شیش ساعتی بود که همه جا رو گشته بودیم ولی دریغ از یه شی قرمز...
    با منگی به ساعت روی دیوار نگاه کردم...کلا خستگی از تنم پرید و با هول از رو اپن پریدم پایین که نزدیک بود مخم متلاشی بشه..دادی زدم که ایرسا و آلیش از جاشون بلند شدن و با عصبانیت نگام کردم...اما من بدون توجه به اخمای درهمشون گفتم:
    _بدبخت شدیم..فقط نیم ساعت مونده هوا روشن شه...
    ایرسا ناله ای کرد و گفت:
    _نه!
    یهو سرم تیر خفیفی کشید و صدای اون زن تو ذهنم اومد:
    _قلبت رو بکار بنداز...اون پیداش میکنه
    ناخوداگاه کشیده شدم سمت اتاق ایرسا...آلیش و ایرساام پشت سرم میومدن..
    تمام اتاق رو با چشمام اسکن کردم...ولی همه چیز عادی بود...احساس کردم یه چیزی داره تو اینه قدی ایرسا برق میزنه...با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم و روبه روش ایستادم...ولی مثله اینکه اشتباه کردم...میخواستم ازش فاصله بگیرم که توجهم به شی قرمز رنگی که دور گردنم بود جلب شد...
    با تعجب دستی به گردنم کشیدم...اما دور گردنم نبود..انگار فقط دلبر توی اینه اون یاقوت و داشت...
    فکری تو سرم جرقه زد....با کمی تردید دستم رو بردم سمت اینه...دستم...دستم رفت تو اینه...
    _خودشه دلبر تمومش کن...
    با ترس دستم رو بیشتر فرو کردم توش...
    وقتی مطمعن شدم یاقوت تو دستمه سریع کشیدمش بیرون...
    آلیش: خدایا خوابم یا بیدار؟
    ایرسا: بیداری آلیشی...وای باورم نمیشه یاقوت دوم رو پیدا کردیم...با خوشحالی ساعت زمان رو از تو کیف کولیم دراوردم...دوتا یاقوت و با عجله سر جاشون قرار دادم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _آماده اید دخترا؟
    سری به نشونه تایید تکون دادن...
    ایرسا دست منو گرفت و آلیشم دست ایرسا...انگار که ساعت زمان منتظر همین حرکت ما بود چون بالافاصله عقربه هاش حرکت کردن و همه جا تاریک شد...فقط در اخر یادمه داشتم کشیده میشدم سمت نور صورتی رنگی که منو یاد سرزمین تک شاخ مینداخت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    چشمامو باز کردم...
    تو قصر ملکه انا بودیم...اتاق خودم...
    با هیجان رفتم سمت آینه و خودم رو اسکن کردم...
    به شکل اصلیم برگشته بودم...یه تک شاخ...
    لباسمم عوض شده بود...مثل لباس رزم بود..لباس یه سره ای که به تنم چسبیده بود و یه سری چاقو که حتی بلد نبودم باهاشون کار کنم به کمرم اویزون بود...
    رنگ لباسمم جیگری بود...
    به آلیش و ایرسا نگاه کردم...اونام دقیقا لباسشون مثله من بود‌...
    آلیش: باورم نمیشه برگشتیم...
    میخواستم جوابش رو بدم که صدای فریاد خشمگین آریامن که از بیرون قصر میومد ما رو به سمت پنجره کشوند...
    وقتی نگام به صحنه روبه رو افتاد شوک زده شدم...یه لحظه ترسیدم و با وحشت هین کشیدم...
    شیاطین و افراد تک شاخ مقابل هم با کمی فاصله ایستاده بودن...
    آریامن و آرتور دقیفا روبه روی هم وایستاده بودن...
    اینجا چه خبره؟
    فریاد دوم آریامن اجازه فکر کردن رو نداد:
    _خفه شو، خودم میکشمت
    نمیدونم آرتور بهش چی گفت...ولی آریامن بازم فریاد زد...:
    _ما بدون دلبـر هم میتونیم بجنگیم عوضی
    از پنجره فاصله گرفتم و نشستم رو تخت...سرم رو بین دستام گرفتم...
    من باید کمکشون کنم... ولی اخه من بلد نیستم بجنگم اونم با هزاران شیاطین..
    خدایا کمکم کن...من نمیتونم اونا رو تنها بزارم...
    حالا که هستم پس باید تا آخرین توانم بجنگم...اینجا سرزمین مادری منه و نمیخوام از دستش بدم...
    دستی روی شونم قرار گرفت...
    ارسا: ما میتونیم دلبر...بلند شو اونا به ما نیاز دارن
    لبخندی به صورتش پاشیدم و با اعتماد به نفس زیاد بلند شدم...
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    _آماده اید؟
    آلیش: چه جورم
    ایرسا: شک نکن
    خودمون رو تو حیاط قصر ظاهر کردیم...هر قدمی که بهشون نزدیک تر میشدیم صداهاشون واضح تر میشد...استرس منم بیشتر...
    آرتور: آریامن بیا بدون جنگ این ماجرا رو حل کنیم...شماها خودتون رو تسلیم ما کنید...ماام قول میدیم هیچ کاری بهتون نداشته باشیم...
    آریامن: هه بس کن...آرتور ما هیچوقت سر خم نمیکنیم...مردن بهتر از خفته
    ژوپین: آریامن آروم باش لطفا...
    خیلیا متوجه ما شدن و اول با تعجب ما رو نگاه میکردن ولی با خوشحالی راه رو برامون باز کردن...
    لبخندی بهشون زدم و به مهره های اصلی نزدیک شدیم...
    آرتور میخواست حرفی بزنه که یهو نگاش به ما خورد...
    بدجور تو شوک بود بچم...خخخ
    آریامن، زامیاد و ژوپین که این حرکت آرتور رو دیدن برگشتن عقب...
    تو چند قدمیشون ایستادیم...
    نگام رو از آرتور برداشتم و به عزیز ترین کسام نگاه کردم...
    اونام بدجور تو شوک بودن...
    سکوت محیط اطراف رو گرفته بود که با خباثت به آرتور گفتم:
    _به به میبینم دشمن دیرینه برای جنگ اومده...نوچ نوچ ببخشید که نتونستم زودتر بیام استقبال
    صورتش از خشم قرمز شده بود...
    با خودم گفتم الانه که بترکه...خخخ
    آرتور: حالا که تونستی خودتو نجات بدی پس الان برای جنگ آماده باش...فقط یک ربع بهتون وقت میدم که فکر کنید و تسلیم بشید...
    بعد از این حرف همشون غیب شدن...
    یک دفعه تو آغـ*ـوش گرم یکی فرو رفتم...از بوی تنش فهمیدم ژوپینه...
    خنده ای کردم و دستام رو دوره کمرش حلقه کردم...
    ژوپین: دلبر...دلبر...دلبر...کجا بودی تو اخه نمیگی من بدون تو میمیرم؟
    _طولانیه اگه بعد این جنگ زنده موندیم برات تعریف میکنم
    ژوپین: ما برنده میشیم...مطمعنم
    تو دلم پوزخندی زدم و گفتم:
    _اگه بتونم جلوی اون نفرین و بگیرم
    آریامن با خنده ژوپین رو ازم جدا کرد و گفت:
    _یه ذرم بزار خواهر و برادر با هم دیگه خلوت کنن
    سرش رو تکون داد...چشمکی بهم زد و ازمون دور شد...
    آریامن منو تو آغـ*ـوش برادرانش جا داد و گفت:
    _دلم برات تنگ شده بود خواهر بی معرفت
    _منم همینطور داداشی
    آریامن: اذیت که نشدی؟
    _تو مگه میدونی من کجا بودم؟
    _آره فقط من و مادرت میدونستیم...اون ازم خواست به کسی نگم
    از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
    _راستی مامانم کجاست؟
    سرش رو انداخت پایین و با صدای گرفته ای گفت:
    _روح پدرت آزاد شده...مادرتم نتونست دیگه دوریشو تحمل کنه و رفت پیش پدرت...
    دستم رو گرفتم جلوی دهنم و هین کشیدم...نه...یعنی مامانم و از دست دادم؟
    آریامن انگار ذهنم رو خوند چون گفت:
    _اینطوریام نیست..هر وقت که خودش بخواد میتونه با تو ملاقات کنه...نگران نباش
    با این حرفش کمی آرامش گرفتم..خوبیش اینه که برای همیشه از دست ندادمش...کمی با هم حرف زدیم‌...با بقیه افرادی که میشناختمشون هم بازار ماچ و بـ..وسـ..ـه راه انداختیم...
    فقط پنج دقیقه تا اومدن شیاطین وقت داشتیم...
    منم از فرصت استفاده کردم و وقتمو با دوستام و عشقم گذروندم...
    معلوم نیست پایان این داستان چی بشه...
    بالاخره حتی اگه دچار اون نفرین شدم دقیقه های اخر و با عزیز ترینام گذروندم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    آرتور: تصمیمتون رو گرفتین؟
    _ما تسلیم نمیشیم
    پوزخندی زد و گفت:
    _کار عاقلانه ای نکردید
    دستش رو بالا اورد و به ما اشاره کرد...
    جنگ شروع شده بود...
    همه ی ما با تمام توانمون با موجودات زشت و عجیب غریب روبه رومون میجنگیدیم...
    یه موجود غول تشن به سمتم حمله ور شد که با دستم گلوله آتشین بزرگی درست کردم و به سمتش فرستادم...
    چشمم خورد به ایرسا که جنا دورش کرده بودن و میخواستن تسخیرش کنن....
    سریع به اون سمت رفتم و با موج گردبادی همشون رو به درک فرستادم...البته بعید میدونم نابود شده باشن...
    ایرسا: دمت گرم...نجاتم دادی
    همینطور که داشتم با یه موجودی که اسمش رو نمیدونستم میجنگیدم گفتم:
    _وظیفم بود...
    بالاخره این یکی ام نابود کردم...
    بدجور خسته شده بودم و همین اوله کاری وا داده بودم...
    یه لحظه نگاهم افتاد به دور و برم...
    هنگ کردم...بیشتر افراد ما کشته شده بودن و این یعنی پایان کار...
    نه...نه...من نمیزارم این اتفاق بیفته...
    صدای همون زن دوباره تو ذهنم اکو شد:
    _دلبر...برو کمک بیار...من زمان رو پنج دقیقه نگه میدارم...ولی باید سریع باشی
    _اخه از کی کمک بگیرم...
    _با ذهنت به ملکه ها و پادشاه های سرزمین تک شاخ پیغام بده...ولی خودت برو سمت دریاچه و همه چی رو بسپر به دست ملکه پری ها
    همونطور که گفت با ذهنم تا اونجایی که تونستم پیغام فرستادم...
    خودم رو رسوندم به نزدیک ترین دریاچه و دستم رو کردم تو اب...
    _صدای منو مشنوید؟ ما کمک میخوایم...
    هیچ اتفافی نیفتاد...
    دوباره تلاش کردم:
    _خواهش میکنم...
    دیگه داشتم نا امید میشدم که یه زن با ظاهری عجیب و نیم تنه عـریـان روبه روم ظاهر شد...
    هول شده بودم نافرم...
    _س سلام...
    لبخند زیبایی زد و گفت:
    _سلام دلبر...خیلی وقته منتظرتیم دیر کردی.
    _شما منو میشناسید؟
    _مگه میشه تک شاخ گمشده رو نشناخت؟
    _خب اینم یه حرفیه
    یک دفعه یاد جنگ افتادم و سریع گفتم:
    _لطفا کمکمون کنید...شیاطین دار...
    پرید وسط حرفمو گفت:
    _میدونم دلبر...تا الانم منتظر تو بودیم، تا بیای و از ما کمک بخوای...
    قیافه مسخره ای به خودم گرفتم و هیچی نگفتم...
    _تو برو ما خودمون رو میرسونیم
    _ممنون
    خودم رو به صحنه جنگ رسوندم همه از اون حالت خشکی دراومده بودن و دوباره داشتن با هم میجنگیدن...
    من هم بهشون ملحق شدم...
    هنوز کمک نرسیده بود و این منو به شدت نگران و اشفته کرده بود به طوری که نزدیک بود چاقوی یکی از شیاطین تو قلبم فرود بیاد ولی خداروشکر آریامن به دادم رسید...
    یه لحظه شیاطین ایستادن و با تعجب پشت سرمون رو نگاه کردن...
    ولی سریع به خودشون اومدن...
    برگشتم و پشتم و نگاه کردم...
    ملکه پری ها با لشکرشون اومده بودن حتی موجوداتی هم اورده بود که من اصلا نمیشناختمشون...
    ملکه میوه ها حوری برای کمک اومده بود...
    چشمم خورد به ژوپین و ارتور که داشتن با هم میجنگیدن...و این یه فاجعست باید جلوشو بگیرم اون نباید با ارتور بجنگه...
    با دو خودم رو رسوندم بهشون...
    _بسه...بسه...ژوپین برو کنار
    هر دوشون دست از جنگیدن باهم برداشتن و با تعجب نگام کردن...
    به آرتور نگاه کردم و گفتم:
    _خودم باید کار و تموم کنم...
    آرتور: آفرین پرنسس شجاع...باشه من حاضرم بیا شروع کنیم
    ژوپین با نگرانی دستم رو گرفت و گفت:
    _نه دلبر این خیلی خطرناکه...بزار من من باهاش میجنگم
    لبخند مطمعنی به صورتش زدم و گفتم:
    _ژوپین نگران نباش...هیچ اتفاقی برام نمیفته
    نزاشتم دیگه ادامه بده و مقابل آرتور ایستادم...
    همه دست از جنگیدن برداشته بودن و به من و ارتور نگاه میکردن...
    لبخند خبیثی به روم پاشید و گفت:
    _مراقب خودت باش پرنسس
    _همچنین
    شروع کردیم با هم جنگیدن...
    خیلی قوی تر از من بود و تمام نفرینایی که به سمتش پرت می کردم رو دفع می کرد...
    موج قوی الکتریکی به سمتش فرستادم که بهش خورد و چند متر اون ورتر پرت شد...
    با عصبانیت از جاش بلند شد و فریاد زد:
    _کارت تمومه پرنسس...
    شیشه کوچیکی تو دستش ظاهر شد و بدون معطلی همشو سر کشید...
    با وحشت به این صحنه نگاه میکردیم...تو اون شیشه هر چی که بود اصلا به نفع ما نبود و این منو میترسوند...
    خدایا اون چیکار کرد؟
    ارتور شبیه مادرم شده بود...
    لعنتی....
    صدای همون زن:
    _دلبر مواظب خودت باش...اون بدن مادرت و داره با قدرتی زیاد...
    سعی کردم خونسرد باشم و به این موضوع اهمیت زیادی ندم...
    آرتور: کارتو یکسره میکنم دختره مزاحم
    با دستش گلوله آبی رنگی که موج تیره ای دورش میگشتن درست کرد و گفت:
    _از این نفرین نمیتونی فرار کنی
    پس این همون نفرینی بود که اگه جلوشو نمیگرفتم به ابدیت میپیوستم..
    به طرفم فرستاد...میخواستم جاخالی بدم که دیدم انقدر گلوله بزرگه هر طرفی برم بالاخره بهم میخوره...
    یه چاقو از دور کمرم برداشتم و گرفتم جلوی صورتم...
    هر لحظه منتظر بودم این کارم جواب نده و من به اون نفرین دچارشم...
    ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و نفرین به سمت ارتور برگشت و اون مرد...
    چاقو از دستم افتاد...یعنی همه چی تموم شد؟
    ما بردیم؟
    با تعجب به ارتور بی جون که رو زمین افتاده بود نگاه میکردم که صدای داد ژوپین منو به خودم اورد...
    ژوپین: دلبر مواظب باش...
    نتونستم حرفش رو درک کنم ولی یک دفعه درد و سوزش وحشتناکی رو تو قلبم حس کردم...
    لبخندی زدم و افتادم زمین...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    (6 سال بعد)
    دانیال: مامان...مامان...
    _جونم عزیزم?
    با ذوق شمشیر کوچیکی رو بهم نشون داد و گفت:
    _نگاه کن بابا برام چی درست کرده!
    دستی به سرش کشیدم و گفتم:
    _خیلی قشنگه پسرم...فقط مواظب باش به خودت آسیب نرسونی!
    نیشش رو باز کرد و گفت:
    _چشم مامانی.
    با دو از قصر رفت بیرون...
    دستی به شکم برامدم کشیدم و ذهنم پر کشید سمت گذشته...
    بعد اینکه نیلوفر چاقویی رو تو قلبم فرو کرد...
    همه فکر کردن که من مردم...
    ولی خوشبختانه اون ضربه چند سانت با قلبم فاصله داشت...
    نیلوفر بعد این عملش افتاد تو سیاهچال و چند ماه بعد اعدام شد..
    منم با ژوپین ازدواج کردم...ایرسا و الیشم به عشقاشون رسیدن...و بنده ام شدم ملکه سرزمین تک شاخ و ژوپینم پادشاه شیاطین...
    یک سال بعد اینکه ازدواج کردیم من حامله شدم و دانیال رو بدنیا اوردم...حالاام منتظر بچه تو راهیمون هستیم...
    از فکر کردن به گذشته اومدم بیرون و رفتم تو باغ...
    همه اونجا بودن و داشتن با هم بگو بخند میکردن...
    دانیال و سارا( دختر آریامن و ایرسا) و ارشام(پسر زامیاد و الیش) داشتن باهم بازی میکردن...
    کنار ژوپین ایستادم...تازه متوجه حضور من شدن...
    زامیاد: به به دلبر خانوم چه عجب از اون رختخواب دل کندین؟
    _زامیاد لال میشی یا لالت کنم؟
    دستش رو به گرفت بالا سرش و گفت:
    _من تسلیمم.
    آریامن: تا تو باشی با خواهر من درنیفتی.
    نریمان: زامیاد میدونه اگه چیزی بگه دلبر حتما از خجالتش درمیاد.
    آلیش: به شوهر من گیر ندین مظلومه
    با این حرف الیش هممون از خنده منفجر شدیم.
    اخه زامیاد و مظلومیت؟ واقعا تو مخم نمیگنجه
    دست ژوپین دور کمرم حلقه شد و گفت:
    _آلیش چقدر شوهر ذلیلی!
    زامیاد: هی به زن من توهین نکنا!
    ژوپین: اوه اوه این زن و شوهر چقدر از هم طرفداری میکنن.
    ایرسا مشتی به بازوی آریامن زد و گفت:
    _یاد بگیر.
    آریامن: چشم خانومم
    _داداشی انقدر به این زنت رو نده پرو میشه
    ایرسا با عصبانیت گفت:
    _دلی حیف که حامله ای وگرنه از خجالتت درمیومدم
    دستی به شکمم کشیدم و گفتم:
    _اوه اوه خداروشکر بچم نجاتم داد.
    نریمان: آریامن تو چطوری این ایرسا رو تحمل میکنی؟ به خصوص که دست بزنم داره
    آریا با ناراحتی ساختگی گفت:
    _هی داداش دست رو دلم نزار که خونه
    ایرسا جیغی زد و افتاد به جون موهای آریامن...
    لبخندی بهشون زدم...
    ژوپین زیر گوشم زمزمه کرد:
    _این همه خوشبختی رو مدیون تو هستیم عشق من.
    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کهربا.م.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/22
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    7,836
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    سلام دوست عزیز.خسته نباشید .رمان شما به بخش ویرایش منتقل شد.
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    Elif

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    2,991
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    بوکان
    خسته نباشی
    قلمت مانا
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا