- عضویت
- 2016/08/05
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 4,391
- امتیاز
- 396
چند بار دیگم به مبایلاشون زنگ زدم:
_مشترک مورد نظر خاموش می باشد
گوشی رو گذاشتم تو جیب مانتوم و برگشتم تو شهربازی...شاید خوب نگشتم...بین مردم راه میرفتم...با دقت نگاشون میکردم شاید ایرسا و الیش رو پیدا کنم...کم کم شهربازی داشت خلوت تر میشد..به ساعت گوشیم که نگاه کردم مخم سوت کشید...ساعت 10 بود و من دقیقا دو ساعته دارم اینجا دنبالشون میگردم...دیگه به دلشوره افتاده بودم...اخه انقدر بی خبر کجا میتونن رفته باشن؟...
یعنی حالشون خوبه؟ بلایی که سرشون نیومده؟...خدایا ناامیدم نکن...از شهربازی رفتم بیرون وگرنه با لگد پرتم میکردن...وای ماشینم ندارم...خوبه حداقل پول همرام بود...تاکسی گرفتم و نشستم تو ماشین...سرم و گذاشتم رو شیشه...حالا دلشوره مگه ولم میکرد...نفس عمیقی کشیدم ، ولی دلشورم خوب نشد برعکس بیشترم شد...یک دفعه با فکرایی که کردم سیخ نشستم تو جام...نکنه اتفاقی براشون افتاده؟نکنه مرده باشن؟ نکنه...اه دلی خفه شو لطفادوباره مغموم و گرفته سرم رو گذاشتم رو شیشه...بعد پنج دقیقه تازه یادم افتاد من آدرس و نگفتم..میخواستم بهش بگم که چشمم به محیط اطراف افتاد...اینجا...؟اینجا کجاست؟ با ترس به راننده نگاه کردم...یا جده امام باقره دهم...اه چی میگم؟این که همون مردست...همونی که جون اون دختر کوچولو رو نجات داد...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ببخشید آقا؟
جوابی نداد...انگار اصلا نشنید...
دوباره حرفم رو تکرار کردم:
_ببخشید آقا؟...آقا؟
بدون هیچ احساسی از آینه بغـ*ـل نگاه سرد و یخی بهم انداخت و هیچی نگفت...
یعنی چی؟ این چرا همچین میکنه؟
یک دفعه به سمت در یورش بردم و دستگیره رو کشیدم..
ولی در باز نشد...
با ترس زدم زیر گریه و کوبیدم به در، با داد گفتم:
_لعنتی این در و باز کن...
زار میزدم و خودم رو میکوبیدم به در...انگار انتطار داشتم معجزه بشه و در خود به خود باز بشه...
با محیط اطرافم از تعجب گریم قطع شد و با چشمای اشکی به سیاهی که بیرون از پنجره ماشین بود نگاه کردم...
اینجا یه چیزی درست نبود...
چشمام رو گرد کردم تا بتونم واضح تر اطرافم رو ببینم ولی همه جا رو سیاهی گرفته بود...
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
_تو کی هستی؟
صداش بی احساس ترین و سردترین صدایی بود که تو عمرم شنیده بودم...
_یه جادوگر
البته وقتی که داشت با مادر اون دختره حرف میزد صداش مهربون بود ولی الان..
یه حسی بهم میگفت اون میدونه من کیم...پس گفتم:
_تو میدونی من کیم؟
پوزخند صدا داری زد:
_میشناسمت...ولی مثله اینکه تو نمیدونی من کیم؟ همینطوره؟
_درسته
جوابی نداد...ولی یک دفعه غیب شد...
با حرص نفسم رو دادم بیرون و تو دلم گفتم:
_حالا باید با یه جادوگر ابله سرو کله بزنم
کنارم ظاهر شد که از ترس جیغی زدم و گفتم:
_روانی نمیتونی حداقل یه ندا بدی؟
بدون هیچ حرفی سرد و یخی زل زد بهم...
پوفی کشیدم و گفتم:
_چیه؟ چرا داری اینطوری نگام میکنی؟
_به نفعته لال شی
به معنای واقعی لال شدم...آخه صداش یه خباثت خاصی داشت که از ترس دیگه حرفی نزدم...
_چهره زیبایی داری پرنسس...چشمان کشیده و درشت سبز رنگت تو صورتت میدرخشه...
تنم مور مور شد...مرتیکه هیز...
چیزی نگفتم و زل زدم به صندلی جلو...
_به من نگاه کن
بدون هیچ مخالفتی به چشماش نگاه کردم...
_نمیخوای اسمم رو بدونی؟ مطمعنم از اینکه بفهمی من کیم خوشحال میشی...
با چندش صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_علاقه ای ندارم که بدونم
_پشیمون میشیا
یه صدا تو مغزم گفت:
_دلبر ازش بپرس...مخالفتی نکن...زود باش...وقت کمه...
_البته حالا که اصرار داری میتونی بگی...
خودش رو بهم نزدیک کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_آرشام صفایی...همونی که دنبالش بودی...بهت تبریک میگم پیدام کردی
_مشترک مورد نظر خاموش می باشد
گوشی رو گذاشتم تو جیب مانتوم و برگشتم تو شهربازی...شاید خوب نگشتم...بین مردم راه میرفتم...با دقت نگاشون میکردم شاید ایرسا و الیش رو پیدا کنم...کم کم شهربازی داشت خلوت تر میشد..به ساعت گوشیم که نگاه کردم مخم سوت کشید...ساعت 10 بود و من دقیقا دو ساعته دارم اینجا دنبالشون میگردم...دیگه به دلشوره افتاده بودم...اخه انقدر بی خبر کجا میتونن رفته باشن؟...
یعنی حالشون خوبه؟ بلایی که سرشون نیومده؟...خدایا ناامیدم نکن...از شهربازی رفتم بیرون وگرنه با لگد پرتم میکردن...وای ماشینم ندارم...خوبه حداقل پول همرام بود...تاکسی گرفتم و نشستم تو ماشین...سرم و گذاشتم رو شیشه...حالا دلشوره مگه ولم میکرد...نفس عمیقی کشیدم ، ولی دلشورم خوب نشد برعکس بیشترم شد...یک دفعه با فکرایی که کردم سیخ نشستم تو جام...نکنه اتفاقی براشون افتاده؟نکنه مرده باشن؟ نکنه...اه دلی خفه شو لطفادوباره مغموم و گرفته سرم رو گذاشتم رو شیشه...بعد پنج دقیقه تازه یادم افتاد من آدرس و نگفتم..میخواستم بهش بگم که چشمم به محیط اطراف افتاد...اینجا...؟اینجا کجاست؟ با ترس به راننده نگاه کردم...یا جده امام باقره دهم...اه چی میگم؟این که همون مردست...همونی که جون اون دختر کوچولو رو نجات داد...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ببخشید آقا؟
جوابی نداد...انگار اصلا نشنید...
دوباره حرفم رو تکرار کردم:
_ببخشید آقا؟...آقا؟
بدون هیچ احساسی از آینه بغـ*ـل نگاه سرد و یخی بهم انداخت و هیچی نگفت...
یعنی چی؟ این چرا همچین میکنه؟
یک دفعه به سمت در یورش بردم و دستگیره رو کشیدم..
ولی در باز نشد...
با ترس زدم زیر گریه و کوبیدم به در، با داد گفتم:
_لعنتی این در و باز کن...
زار میزدم و خودم رو میکوبیدم به در...انگار انتطار داشتم معجزه بشه و در خود به خود باز بشه...
با محیط اطرافم از تعجب گریم قطع شد و با چشمای اشکی به سیاهی که بیرون از پنجره ماشین بود نگاه کردم...
اینجا یه چیزی درست نبود...
چشمام رو گرد کردم تا بتونم واضح تر اطرافم رو ببینم ولی همه جا رو سیاهی گرفته بود...
با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
_تو کی هستی؟
صداش بی احساس ترین و سردترین صدایی بود که تو عمرم شنیده بودم...
_یه جادوگر
البته وقتی که داشت با مادر اون دختره حرف میزد صداش مهربون بود ولی الان..
یه حسی بهم میگفت اون میدونه من کیم...پس گفتم:
_تو میدونی من کیم؟
پوزخند صدا داری زد:
_میشناسمت...ولی مثله اینکه تو نمیدونی من کیم؟ همینطوره؟
_درسته
جوابی نداد...ولی یک دفعه غیب شد...
با حرص نفسم رو دادم بیرون و تو دلم گفتم:
_حالا باید با یه جادوگر ابله سرو کله بزنم
کنارم ظاهر شد که از ترس جیغی زدم و گفتم:
_روانی نمیتونی حداقل یه ندا بدی؟
بدون هیچ حرفی سرد و یخی زل زد بهم...
پوفی کشیدم و گفتم:
_چیه؟ چرا داری اینطوری نگام میکنی؟
_به نفعته لال شی
به معنای واقعی لال شدم...آخه صداش یه خباثت خاصی داشت که از ترس دیگه حرفی نزدم...
_چهره زیبایی داری پرنسس...چشمان کشیده و درشت سبز رنگت تو صورتت میدرخشه...
تنم مور مور شد...مرتیکه هیز...
چیزی نگفتم و زل زدم به صندلی جلو...
_به من نگاه کن
بدون هیچ مخالفتی به چشماش نگاه کردم...
_نمیخوای اسمم رو بدونی؟ مطمعنم از اینکه بفهمی من کیم خوشحال میشی...
با چندش صورتم رو جمع کردم و گفتم:
_علاقه ای ندارم که بدونم
_پشیمون میشیا
یه صدا تو مغزم گفت:
_دلبر ازش بپرس...مخالفتی نکن...زود باش...وقت کمه...
_البته حالا که اصرار داری میتونی بگی...
خودش رو بهم نزدیک کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_آرشام صفایی...همونی که دنبالش بودی...بهت تبریک میگم پیدام کردی
آخرین ویرایش توسط مدیر: