کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
بوی اسپند فضای خونه رو پر کرد.
زهرا خانوم در حالی که هیجان زده به شهاب نگاه میکرد. زیر لب صلوات میفرستاد و اسپند رو بالا سرش تاب داد.
لبخندی روی لبِ شهاب نشست.
-مامان جان بشین.
زهرا خانوم سریع جواب داد:چشم پسرم الان میام.
و دوید سمته آشپزخونه ظرف اسپند رو، روی میز گذاشت و از آشپزخونه بیرون. تا شهاب رو دوید دوباره اشک هاش آروم و بی صدا رو گونش سُر خورد. نفسشو راحت بیرون داد زیر لب خدا رو شکری گفت.
شهاب که متوجه اشک های مادرش شده بود اخم هاش تو هم رفت.
-اِ مامان نشد دیگه،ها از وقتی اومدم مدام داری گریه میکنی.
دستشو دور صورت شهاب قاب کرد، با نگاهی هیجان زده و اشک آلود تک تک اجزای صورت شهاب رو نگاه میکرد. با صدای لرزون از روی هیجان گفت:
-نمیدونی شهاب، نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.
سرشو روی سـ*ـینه ی شهاب گذاشت با لـ*ـذت نفس کشید، میترسید تو این لحظه قلبش طاقت این همه خوشیو نداشته باشه. و از تپش بایسته.
بـ..وسـ..ـه ی روی سر مادرش زد زیر لب زمزمه کرد:دیگه اینجام، دیگه هیچ کجا نمیرم.
سرشو عقب برد:
-گریه نکن قربونت بشم.
زهرا خانوم ذوق زده از تو بغـ*ـلِ شهاب در اومد اشک هاشو پاک کرد:
-چی درست کنم برات؟ غذا چی دوست داری ها!؟ بگو مادر فدات شه
-هر چی باشه فقط تو درست کن.
ذوق زده *باشه ی* گفت، گونه ی شهاب رو بوسید
و سمته آشپزخونه رفت نگاهشو از مادرش گرفت روی مبل نشست.
-نگران نباش مامان انتقام این همه انتظار و نگرانیتو میگیرم.
با تاکید گفت:
-از همشون
جدی نگاهی به اطراف انداخت و از جاش بلند شد، همزمان امیر اومد داخل بلند و هیجان زده گفت:به خان داداش بالاخره اومدی
سمته شهاب اومد خودشو تو بغـ*ـلِ شهاب انداخت
شهاب هم که دلتنگ امیر بود محکم بغلش کرد.
مردونه چند بار پشتِ کمر امیر زد. عقب رفت و با شیطنت گفت:خوش گذشت داداش
شهاب تک خنده ی زد:آره عالی بود
به ساکش اشاره کرد:
-من اینا رو میزارم تو اتاقم، و میرم حمام
ساکو برداشت که امیر سریع ساکو گرفت:
-نه داداش، مگر اینکه من مُرده باشم که تو خسته کوفته بری اینا رو بزاری سرجاش.
سمته اتاق رفت و بلند گفت:
-تو برو یه حمام کن.
بلند تر داد زد:
-مامان آب گرمه!؟ شهاب میخواد بره حمام
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    زهرا خانوم که یادش رفته بود آبگرمکن رو، روشن کن وحشت زده دست از کار کشید و بیرون اومد
    بلند گفت:نه نرو.
    شهاب و امیر متعجب سمتش برگشتن.
    نگران ادامه داد:نرو مادر نرو، آب سرده منه زلیل شده یادم رفته بزارم گرم بشه.
    امیر با دهنی باز به مادرش نگاه میکرد.
    -مامان چرا انقدر هول میکنی په؟
    زهرا خانوم با نگرانی جواب داد:
    -آخه بچم یهو مریض میشه.
    لبخند عمیقی رو لبِ شهاب نشست، با مهربونی رو به مادرش گفت:
    -باشه مامان فعلا نمیرم
    امیر با لحنی که مثلا حسادت کرده گفت:
    -بجون شهاب دیشب رفتم حمام چنان آب سرد بود، که از اول تا آخرش سگ لرز کردم. مامان چرا دیشب انقدر هول نشدی.
    زهرا خانوم چشم غره ی به امیر رفت:
    -خوبه، خوبه حالا خوبه همیشه آب گرمها حسود.
    با غیض روشو از امیر گرفت و دوباره رفت تو آشپزخونه. امیر نگاه خنده آلودی به شهاب انداخت:
    -به نظرت قهر کرد!؟
    شهاب تک خنده ی زد:به گمونم
    امیر ساک رو تو هوا سمته شهاب پرت کرد:
    -پس زحمتشو خودت بکش، تا من برم از دلِ خانجون در بیارم
    صدای دادِ زهرا خانوم بلند شد:
    -خانجون عمه اته کره خر
    امیر زبونی در اورد و با خنده رو به شهاب آروم گفت:
    -میگم خانجون بدش میاد، میگه مگه من پیرم.
    شهاب پس گردنی به امیر زد:
    -پس نگو کره خر.
    امیر با تعجب دستی به پشته گرونش کشید:
    -داداش.
    شهاب با خنده به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
    -برو دیگه، کم حرف بزن.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **********

    تقه ی به در زد. صدای امیر اومد:بیا تو.
    درو باز کرد، و وارد اتاق شد.
    -امیر!!
    امیر که سرش تو گوشی بود، برگشت با دیدن شهاب با لحن لاتی گفت:امر بفرما خان داداش.
    آروم رو شونه ی امیر زد:
    -کم پاچه خواری کن بچه.
    امیر با صورتی وا رفته به شهاب نگاه کرد. و با لحنِ مثلا ناراحتی گفت:
    -دست خوش داداش، این همه با احساس گفتم.
    شهاب با خنده سری تکون داد و تشر زد:
    -امیر، میزاری حرفمو بزنم.
    سرجاش درست نشست:
    -باشه داداش جون بگو.
    چپ چپ به امیر نگاه کرد. که متوجه شد باز درست جواب نداد.
    حرفشو تصحیح کرد:
    -بگو داداش گوش میدم.
    به گوشیش اشاره کرد:گوشیتو لازم دارم.
    سریع گوشیو از روی تخت برداشت سمته شهاب گرفت:
    -بفرما داداش.
    -ممنون.
    گوشیو گرفت، امیر دودل بود که بپرسه یا نه
    میترسید بپرسه و شهاب فکر کنه داره ازش حساب پس میگیره. دهن باز کرد تا حرف بزنه اما نتونست و در آخر نفسشو با حرص بیرون داد.
    شهاب که متوجه ی کلافگی امیر شده بود آروم گفت:زنگ میزنم به وکیلم.
    و بدون اینکه نگاهی به امیر بندازه بیرون رفت.
    شماره آراد رو گرفت.
    با سومین بوق برداشت:
    -بله بفرمایید؟
    روی تخت نشست.
    -سلام آراد، منم شهاب.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    آراد با هیجان گفت:وای شهاب خودتی؟ مبارکه آزاد شدی؟
    شهاب با تعجب گفت:مگه تو نمیدونستی؟
    آراد با خنده گفت:چرا میدونستم ولی خب گفتم یکم هیجانی ترش کنم.
    لبخند رو لبِ شهاب نشست:
    -خوبه آفرین، حالا آراد بیخیال اون ببین منو اون کاری که بهت گفتم رو انجام دادی؟
    -آره داداش همه کارا رو کردم، همه چیز آماده اس فقط منتظر تو بودم که بیای و شروع کنیم.
    در عرض چند ثانیه تمام نفرت تو چشم هاش نشست. به نقطه ی خیره شد، آروم گفت:
    -شروع کنین آراد. آتیشی کنیم همه جا.
    نفسشو با حرص بیرون داد، چشم هاشو بست.
    با تاکید و حرص گفت:شروع کنیم.
    آراد:تمام داداش هر چی تو بگی، هر وقت تو بخوای.
    سریع گفت:
    -خیلی زود آراد، خیلی زود.
    آراد باشه ی گفت، و بعد از خداحافظی قطع کرد.
    نفسشو بیرون داد، گوشیو تو دستش جابه جا کرد از جاش بلند شد. که گوشیو ببره به امیر بده.
    که غیر ارادی ایستاد. گوشیو بالا آورد. انگشتهاش غیر ارادی روی شماره های نشست.
    و در آخر شماره ی روی صحفه نوشته بود که هنوز بعد از چند سال از یادِ شهاب نرفته بود. دکمه اتصال رو زد..
    با شنیدن صدای گوشیش نگاهشو از آیینه گرفت.
    سمته گوشی که روی تخت بود رفت، گوشیو برداشت با دیدن شماره ی ناشناس گیج به شماره نگاه دقیق انداخت، اما شماره رو نشناخت.
    نا امید از اینکه جواب بده، گوشیو از گوشش فاصله داد. که همزمان پانیذ جواب داد:
    -بله بفرمایید.
    چشم هاشو بست، منتظر بود تا دوباره پانیذ حرف بزنه.
    پانیذ متعجب از سکوت شخص پشت گوشی دوباره گفت:
    -الو بفرمایید!!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نفس عمیقی کشید، اما حرفی نزد.
    پانیذ با عصبانیت گفت:
    -مریضی آق..
    همزمان امیر وارد اتاق شد و بی معطلی بلند گفت:شهاب...
    که حرف تو دهنِ پانیذ نصفه موند، با دهنی باز و بُهت زده به رو به رو خیره موند.
    شهاب وحشت زده سریع گوشیو قطع کرد، با حرص به امیر نگاه کرد.
    پانیذ دستهاش بی جون شد و گوشی از دستش سُر خورد و روی زمین افتاد.
    صدای شخص پشت گوشی تو گوشش پیچید:
    -شهاب!؟
    در عرض چند ثانیه اشک تو چشم هاش حلقه زد.
    با صدای لرزون لب زد:شهاب!
    کم کم لبخندی روی لبش نشست. نجوا گونه اسمِ شهاب رو صدا میکرو و هر لحظه لبخندش عمیق تر میشد، در آخر با صدای بلند زد زیر خنده و همزمان گریه میکرد، اما اینبار بعد از 4 سال اشک شوق ریخت.
    حرصی گفت:اه چته امیر یهو مثل خر میاری داخل، صدام میزنی؟
    امیر با تعجب به شهاب نگاه کرد و با لحن شوخی گفت:
    -حالا خوبه نگفتی مثل خر میای داخل و عر میزنی.
    شهاب خندش گرفت، گوشیو تو دسته امیر گذاشت، و هولش داد سمته در.
    -خو خوبه داداش من، گوشی خواستم که دادی دستت هم درد نکنه. حالا دیگه برو.
    امیر در حالی که سمته در میرفت با لحن مطمئتس گفت:
    -خیلی شیک داری میندازیم بیرون! یا من اشتباه میکنم.
    آروم زد پشته کمر امیر:
    -نه اشتباه نمیکنی برو.
    امیر آه مصلحتی کشید، و بیرون رفت. شهاب درو بست پوفی کرد، به در تکیه زد. شک داشت که پانیذ صدای امیر رو فهمید یا نه.
    کلافه با مشت به در زد، سمته تختش رفت.
    خودشو روی تخت انداخت به سقف خیره شد و برگشت به 4 سال قبل.
    *
    *
    #چهار_سال_قبل


    پانیذ با ذوق گفت:
    -وای شهاب بالاخره بابا قبول کرد.
    شهاب حیرت زده گفت:
    -جون شهاب راست میگی پانیذ.
    سرخوش خندید:
    -جون شهاب راست میگم، حتی گفت بهت بگم الان بری پیشش.
    هول شد، سریع از جاش بلند شد.
    -وای پانیذ پس چرا انقدر طول میدی تا بگی من برم مگه نه؟
    و به پانیذ نگاه کرد، اجازه نداد پانیذ حرفی بزنه
    به تیپش اشاره کرد:تیپم خوبه مگه نه!؟
    دوباره خودش جواب داد:وای نه خوب نیست. وای پانیذ باید چکار کنم الان بابات دوباره گیر میده.
    پانیذ میخندید و با لـ*ـذت به حرکاتهای و هول بودن شهاب نگاه میکرد.....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شهاب هیجان زده بازوهای پانیذ رو گرفت.
    -پانیذ تو بگو چکار کنم.
    آروم خندید دستاشو دورِ صورته شهاب قاب کرد
    -شهاب یه لحظه گوش کن به من
    تا شها خواست حرفی بزنه انگشت اشارشو به معنی ساکت روی لبِ شهاب گذاشت آروم گفت:
    -لطفا
    شهاب سری به معنی باشه تکون داد
    لبخندی به روی شهاب زد:آفرین خوبه. خب الان همین جور که هستی میری
    بـ..وسـ..ـه ی روی گونه ی شهاب زد.
    مهربون گفت-چون من همینجوری عاشقت شدم
    به لباسهای شهاب اشاره کرد:اینجوری، همینقدر ساده
    لبخندی روی لبِ شهاب نشست پانیذ رو بغـ*ـل کرد
    -واسه اینه انقدر دوست دارم**

    *
    *

    *حال*

    با حرص و چشم های خشمگین به رو به رو خیره شده بو و بدون اینکه متوجه بشه تمام عصبانیتش رو با فشار به سر خودکار خالی میکرد، که خودکار با صدای بدی از وسط شکست، با صدای شکستن خودکار به خودش بود.
    نگاه سرد و بی روحش به خودکار انداخت دوباره برگشت به عقب و 4 سال قبل
    *
    *
    هر دو سر از پا نمیشناختن هیجان زده به داوود *پدر پانیذ* خیره شده بودن، پانیذ از استرس با دندون به جون پوست لبشو افتاده بود. و تند تند پوست لبشو میکند.
    شهاب که دست کمی از پانیذ نداشت هوا سرد بود اما شهاب تند تند عرق میکرد، کلافه نگاهی به اطراف انداخت بل کف دست عرق پیشونیش رو پاک کرد.
    داوود سرشو بالا آورد، نگاهی به اون دو انداخت
    پوزخندی رو لبش نشست. خودکار رو سمته شهاب گرفت:بگیر
    شهاب گیج اول به داوود و بعد به پانیذ نگاه کرد.
    داوود که متوجه شده بود توضیح داد:
    -نمیخوای که من دخترمو به یه پسره بی کار و بی عار بدم!؟
    هر دو با هم گیج گفتن:
    -ها؟؟
    داوود آروم خندید از جاش بلند شد سمته شهاب اومد، دستمالی از جاش در اورد سمته شهاب گرفت
    -پاک کن.
    شهاب دستمال رو گرفت، آروم ممنونی گفت
    داوود نگاه دیگه ی به اون دو انداخته و یهو گفت:
    -به یه شرط!
    شهاب بی معطلی بلند گفت:
    -قبوله، هر چی باشه قبوله.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نیشه پانیذ باز شد، به شهاب نگاه کرد و تو دلش کلی قربون صدقه اش رفت.
    داوود سری تکون داد:
    -پس یعنی قبوله!؟
    شهاب سریع و بدون فکر گفت:
    -قبول!؟
    پانیذ نگاهی به پدرش انداخت با شک گفت:
    -اما بابا چه شرطی!؟
    داوود نگاهی به پانیذ انداخت، سمته میزش رفت برگه ی رو برداشت سمته پانیذ گرفت:
    -بخون
    پانیذ سریع برگه رو گرفت، آروم شروع به خوندنش کرد خیالش که راحت شد لبخندی رو لبش نشست
    سمته شهاب گرفتش:حله ، قرار کاریه باید تو انبار کار کنی قبوله؟
    و چشمکی بهش زد، شهاب نگاه عاشقونه ی به پانیذ انداخت و گفت:
    -هر چی غیر از اینم بود قبول میکردم.
    پانیذ با این حرفِ شهاب تا آسمون رفت و برگشت حس میکرد خوشبخت ترین دختره دنیاس چون شهاب رو داره.
    داوود برگه رو از پانیذ گرفت و روی میز گذاشت:
    -خب اگه قبوله، پس امضاء کن.
    همزمان بهرام واردِ اتاق شد، که شهاب و پانیذ با هم سمته بهرام برگشتن.
    داوود از موقعیت استفاده کرد، و برگه ی که پانیذ خونده بود رو با برگه ی اصلی عوض کرد.**

    *
    *

    *حال*

    گوشه ی لبش رو میجوید با حرص چشم هاشو بست.
    صدای پانیذ تو گوشش پیچید:
    "حله ، قرار کاریه باید تو انبار کار کنی قبوله؟"
    دستهاش مشت شد
    "داوود:پانیذ اون برگه رو خوند، نیدونست تو اون برگه چی نوشته اس، اما به تو نگفت"
    صدای نفس های پر حرصش تو اتاق پیچید. با حالت جنون آمیز برگشت و تمام وسایل روی میز رو پخشِ زمین کرد، بلند داد زد:
    -لعنتی
    "پانیذ هم دیگه دوست نداره، برای همین به من و بهرام کمک کرد"
    با مشت توی آیینه زد، نعره زد:
    -کثافت
    مشت های بعدی رو پی در پی توی دیوار میزد، داد میزد:
    -کثافت، کثافت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    زهرا خانوم و امیر که با صدای شکسته آیینه نگران شده بودن، سمته اتاقِ شهاب دویدن. درو به شدت باز کردن. زهرا خانوم با دیدن شهاب تو اون وضع وحشت زده جیغ زد:
    -شهاب! دستته...
    شهاب با خشم سمتشون برگشت و داد زد:
    -کی گفت بیاید داخل!؟ ها کی گفت بیاید
    سمتشون رفت و هر دو رو هول داد:
    -یالا برید بیرون.
    امیر نگران گفت:
    -شهاب چی شده!؟
    هولش داد، بلند و عصبی گفت:
    -چیزیم نیسن گفتم بیرون.
    زهرا خانوم دستشو رو بازوی شهاب گذاشت و با گریه گفت:
    -شهاب چی شده قربونت برم، چرا دستت اینجوریه؟
    شهاب بازوشو یکم عقب برد که دست زهرا پایین افتاد.
    کلافه گفت:
    -خوبم، برید بیرون
    هر دو هنوز نگران نگاش میکردن که با صدای بلند تر از قبل داد زد:
    -گفتم برید بیرون، میخوام تنها باشم.
    امیر دسته مادرشو گرفت، آروم گفت:
    -بریم مامان..
    نگاه اشک آلودش رو به امیر انداخت:
    -اما...
    تو حرفش پرید و با لحن مطمئنی گفت:
    -بیا مامان
    و بیرون بردش، شهاب هم درو محکم بست که صداش تو فضا پیچید. به در تکیه زد چشم هاشو بست.
    "پانیذ میخواد ازدواج کنه، حتی اگه تونستی از اینجا بیای بیرون دیگه سراغش نیا"
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    #پانیذ


    نگاه کوتاهی به خودم تو آیینه انداختم کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. همزمان بهرام هم بیرون اومد بی اینکه نگاش کنم سمته پله ها رفتم.
    صدای نکره اش بلند شد:
    -وایسا با هم بریم.
    بدون اینکه برگردم بلند گفتم:
    -خودم ماشین دارم.
    صداش از پشت سرم اومد.
    -اما من ندادم.
    خیلی ریلکس برگشتم سمتش، شونه ی بالا انداختم
    -این دیگه به من ربطی نداره، در ضمن من یک راست شرکت نمیرم. پس فعلا بای
    برگشتم که برم اما بازومو گرفت
    -وایسا! کجا میخوای بری؟
    چشم هام درشت شد، با تعجب سمتش برگشتم
    با شک پرسیدم:چی؟
    با همون لحن جدی گفت:
    -میگم کجا میخوای بری!؟
    با تمسخر خندیدم، دوباره جو گرفتش و فکر کرده واقعا شوهرمه، البته هست ولی کیه که اینو به شوهری قبول کنه!؟ من!! که عمرا فکرش هم نکنید اصلا!!
    یه قدم جلو اومد با عصبانیت پرسید:
    -چرا میخندی؟
    یه قدم عقب رفتم، دستمو به معنی ایست جلوش گرفت
    -هی هی فاصله رو رعایت کن.
    از لای دندونهای به هم چفت شده اش با حرص صدام زد:
    -پانیذ
    چشمکی بهش زدم که بیشتر حرصش بدم، ازش رو گرفتم، و از خونه بیرون اومدم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *************

    با طرز وحشتناکی جلوی پای پریناز ترمز کردم بیچاره ترسید جیغ بلندی زد و برگشت.
    در حالی که میخندیدم دستمو براش تکون دادم، با دیدن من اخم هاش تو هم رفت چشم غره ی بهم رفت و سوار ماشین شد.
    تا نشست عصبی گفت:
    -بیشور مگه مریضی مُردم از ترس.
    نگاهی بهش انداختم و با شیطنت گفتم:
    -میخوای برم خونه لباساتو عوض کنی!؟
    قیافه اش شد شبیه علامت سوال، گیج پرسید:
    -چرا؟
    با دیدن قیافش، خندم شدت گرفت بلند زدم زیر خنده سرمو روی فرمون گذاشتم.
    انگار تازه متوجه منظورم شد، چون محکم زد تو کمرم و با خنده بیشوری نثارم کرد.
    سعی کردم نخندم اما تا یادِ قیافه اش میوفتادم خندم میگرفت، انقدر خندیدم تا دلم درد گرفت و به زور خودمو ساکت کردم.
    پریناز هن همرام میخندید و هی فحشم میداد.
    زد رو پام و با حرص گفت:
    -د زهرمار دیگه پانیذ حرکت کن، دیر برسیم بابا کلمون رو کنده.
    تا اسمِ بابا رو آورد، اخم هام تو هم رفت عصبی گفتم:
    -پریناز یه کاری نکن نیاما، اگه الانم دارم میرم فقط به خاطره تو و مامانه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا