بوی اسپند فضای خونه رو پر کرد.
زهرا خانوم در حالی که هیجان زده به شهاب نگاه میکرد. زیر لب صلوات میفرستاد و اسپند رو بالا سرش تاب داد.
لبخندی روی لبِ شهاب نشست.
-مامان جان بشین.
زهرا خانوم سریع جواب داد:چشم پسرم الان میام.
و دوید سمته آشپزخونه ظرف اسپند رو، روی میز گذاشت و از آشپزخونه بیرون. تا شهاب رو دوید دوباره اشک هاش آروم و بی صدا رو گونش سُر خورد. نفسشو راحت بیرون داد زیر لب خدا رو شکری گفت.
شهاب که متوجه اشک های مادرش شده بود اخم هاش تو هم رفت.
-اِ مامان نشد دیگه،ها از وقتی اومدم مدام داری گریه میکنی.
دستشو دور صورت شهاب قاب کرد، با نگاهی هیجان زده و اشک آلود تک تک اجزای صورت شهاب رو نگاه میکرد. با صدای لرزون از روی هیجان گفت:
-نمیدونی شهاب، نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.
سرشو روی سـ*ـینه ی شهاب گذاشت با لـ*ـذت نفس کشید، میترسید تو این لحظه قلبش طاقت این همه خوشیو نداشته باشه. و از تپش بایسته.
بـ..وسـ..ـه ی روی سر مادرش زد زیر لب زمزمه کرد:دیگه اینجام، دیگه هیچ کجا نمیرم.
سرشو عقب برد:
-گریه نکن قربونت بشم.
زهرا خانوم ذوق زده از تو بغـ*ـلِ شهاب در اومد اشک هاشو پاک کرد:
-چی درست کنم برات؟ غذا چی دوست داری ها!؟ بگو مادر فدات شه
-هر چی باشه فقط تو درست کن.
ذوق زده *باشه ی* گفت، گونه ی شهاب رو بوسید
و سمته آشپزخونه رفت نگاهشو از مادرش گرفت روی مبل نشست.
-نگران نباش مامان انتقام این همه انتظار و نگرانیتو میگیرم.
با تاکید گفت:
-از همشون
جدی نگاهی به اطراف انداخت و از جاش بلند شد، همزمان امیر اومد داخل بلند و هیجان زده گفت:به خان داداش بالاخره اومدی
سمته شهاب اومد خودشو تو بغـ*ـلِ شهاب انداخت
شهاب هم که دلتنگ امیر بود محکم بغلش کرد.
مردونه چند بار پشتِ کمر امیر زد. عقب رفت و با شیطنت گفت:خوش گذشت داداش
شهاب تک خنده ی زد:آره عالی بود
به ساکش اشاره کرد:
-من اینا رو میزارم تو اتاقم، و میرم حمام
ساکو برداشت که امیر سریع ساکو گرفت:
-نه داداش، مگر اینکه من مُرده باشم که تو خسته کوفته بری اینا رو بزاری سرجاش.
سمته اتاق رفت و بلند گفت:
-تو برو یه حمام کن.
بلند تر داد زد:
-مامان آب گرمه!؟ شهاب میخواد بره حمام
زهرا خانوم در حالی که هیجان زده به شهاب نگاه میکرد. زیر لب صلوات میفرستاد و اسپند رو بالا سرش تاب داد.
لبخندی روی لبِ شهاب نشست.
-مامان جان بشین.
زهرا خانوم سریع جواب داد:چشم پسرم الان میام.
و دوید سمته آشپزخونه ظرف اسپند رو، روی میز گذاشت و از آشپزخونه بیرون. تا شهاب رو دوید دوباره اشک هاش آروم و بی صدا رو گونش سُر خورد. نفسشو راحت بیرون داد زیر لب خدا رو شکری گفت.
شهاب که متوجه اشک های مادرش شده بود اخم هاش تو هم رفت.
-اِ مامان نشد دیگه،ها از وقتی اومدم مدام داری گریه میکنی.
دستشو دور صورت شهاب قاب کرد، با نگاهی هیجان زده و اشک آلود تک تک اجزای صورت شهاب رو نگاه میکرد. با صدای لرزون از روی هیجان گفت:
-نمیدونی شهاب، نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.
سرشو روی سـ*ـینه ی شهاب گذاشت با لـ*ـذت نفس کشید، میترسید تو این لحظه قلبش طاقت این همه خوشیو نداشته باشه. و از تپش بایسته.
بـ..وسـ..ـه ی روی سر مادرش زد زیر لب زمزمه کرد:دیگه اینجام، دیگه هیچ کجا نمیرم.
سرشو عقب برد:
-گریه نکن قربونت بشم.
زهرا خانوم ذوق زده از تو بغـ*ـلِ شهاب در اومد اشک هاشو پاک کرد:
-چی درست کنم برات؟ غذا چی دوست داری ها!؟ بگو مادر فدات شه
-هر چی باشه فقط تو درست کن.
ذوق زده *باشه ی* گفت، گونه ی شهاب رو بوسید
و سمته آشپزخونه رفت نگاهشو از مادرش گرفت روی مبل نشست.
-نگران نباش مامان انتقام این همه انتظار و نگرانیتو میگیرم.
با تاکید گفت:
-از همشون
جدی نگاهی به اطراف انداخت و از جاش بلند شد، همزمان امیر اومد داخل بلند و هیجان زده گفت:به خان داداش بالاخره اومدی
سمته شهاب اومد خودشو تو بغـ*ـلِ شهاب انداخت
شهاب هم که دلتنگ امیر بود محکم بغلش کرد.
مردونه چند بار پشتِ کمر امیر زد. عقب رفت و با شیطنت گفت:خوش گذشت داداش
شهاب تک خنده ی زد:آره عالی بود
به ساکش اشاره کرد:
-من اینا رو میزارم تو اتاقم، و میرم حمام
ساکو برداشت که امیر سریع ساکو گرفت:
-نه داداش، مگر اینکه من مُرده باشم که تو خسته کوفته بری اینا رو بزاری سرجاش.
سمته اتاق رفت و بلند گفت:
-تو برو یه حمام کن.
بلند تر داد زد:
-مامان آب گرمه!؟ شهاب میخواد بره حمام