- عضویت
- 2016/08/05
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 4,391
- امتیاز
- 396
پشت سرش وارد کلبه شدیم.تعجب کردم! این چرا همچین کرد؟ به دورو اطراف نگاه کردم کلبه کوچیکی بود.میز ناهارخوری چوبی چهارنفره وسط کلبه بود بود.یه تخت سمت چپ بود.آشپزخونه هم سمت راست کلبه..رفت تو آشپزخونه و سریع با سه تا نون و خرما با سه تا لیوان شیر برگشت..
پیرزن: بفرمایید، حتما گرسنه اید..شرمندم همینا رو فقط داشتم
سمت صندلی رفتیم و نشستیم..انقدر گرسنه بودم که سنگم جلوم میزاشتن میخوردم..مشغول خوردن بودیم که:
پیرزن: شماها ماله اینجا نیستید؟
_نه!
پیرزن:حدس میزدم باید از جایی اومده باشین که این شهر براتون عجیبه!
ایرسا: اینجا کجاست خانوم؟
پیرزن: اینجا سرزمین تک شاخ
با تعجب و دهان باز نگاش کردیم..لبخندی زد و گفت:
_شماها چطوری اومدین به این سرزمین؟
آلیش: ما خودمونم دقیق نفهمیدیم..یه در بود..یه در قدیمی ازش رد شدیم بعدشم سراز جنگل درآوردیم
پیرزن با نگرانی گفت:
_دخترا شما نباید میومدین..اگه قصر خبردار بشه که شما اومدین اینجا فکر میکنن که از سرزمین شیاطین اومدین.
ما که هیچی از حرفاش نفهمیده بودیم با گیجی نگاش کردیم..قصر؟اینجا دیگه کجاست؟چه جالب قصرم داره
صدای در پیرزن و از جا پروند یکی کوبید تو سرش..این چرا اینجوری میکنه؟مگه چیه در زدن دیگه
پیرزن با وحشت گفت:
_وای نه!فهمیدن
همچنان داشتن درمیزدن ما هم وحشت کرده بودیم..نمیدونستیم چی درانتظارمونه
_لطفا درو باز کنید وگرنه مجبورمیشم درو بشکنم
پیرزن با ترس رفت سمت در..تا درو باز کرد بیست نفر با لباسای نظامی آبی ریختن تو..ماسه نفرم از ترس چسبیدیم به هم..خدایا اینا دیگه کین؟!
یکی از سربازا به طرفمون اومد گفت:
_شماسه نفر باید همراه مابیاید قصر
از ترس هیچکدوممون حرفی نزدیم از جامونم تکون نخوردیم...
_مجبورم نکنید با زور ببرمتون
_با ما چیکار دارید؟
_میفهمید! راه بیفتید.
نگاهی به پیرزن کردم که داشت از ترس پس میفتاد..رفتم سمتش و با تشکر و شرمندگی گفتم:
_ببخشید که مزاحمتون شدیم، بابت غذا هم ممنون.
پیرزن دستی به سرم کشید و گفت:
_خواهش میکنم دخترم، امیدوارم اتفاقی براتون نیفته
سرم و تکون دادم، با آلیش و ایرسا از کلبه اومدیم بیرون، به کالسکه مشکی رنگی اشاره کرد..سوارش شدیم خدایا خودت هوامونو داشته باش.
ایرسا: دلم میخواد تمام این اتفافا فقط یه خواب باشه، دلم میخواد وقتی بیدار شدم پیش مامان و بابام باشم
آلیش: ایرسا
_پوووف..تنها چیزی که الان لازم دارم یه خواب آرومه
آلیش: مگه تو این وضعیتم میشه یه خواب آروم داشت؟
_راست میگی، من که پاک گیج شدم.
ایرسا: آدم یاد سرزمین عجایب میفته...عاشق فیلمش بودم همیشه آرزو میکردم ای کاش جای آلیس بودم، ولی الان...
_بیخیال رنگین کمون اینجا زیادم ترسناک نیست
ایرسا آهی کشید و سکوت کرد..خیلی ترسو بود برعکس آلیش بااینکه یه موقعی هایی میترسید اما سعی میکرد خودشو شجاع نشون بده
ایرسا: اولالا قصرتون تو حلقم
با حرف ایرسا به خودم اومدم..به اطرافم نگاه کردم..وای اینجا بهشته؟ خدایا تو زنده بودنم میشه بهشت دید؟ قصر باشکوهی بود..واقعا زیبا بود..باغ سرسبز،صدای شرشر آب طنین زیبایی با صدای پرنده ها ایجاد کرده بود..واقعا نمیدونم تو توصیف این همه زیبایی چی بگم فقط بدونین مثل بهشت بود..
ایرسا با هیجان گفت:
_اینجا خیلی قشنگه..وای خدایا باورم نمیشه
وارد باغ شدیم، کالسکه وسط باغ از حرکت ایستاد..در کالسکه باز شد و سربازی با نیزه ای که دستش بود اشاره کرد بیایم پایین..هرسه تامون با شوق و ذوق اومدیم پایین..حرکت کردیم سمت در ورودی قصر..دوطرف در دو سرباز وایستاده بودن..ابهتتون یه جا تو دماغم وای قشنگ احساس کردم دارم فیلم میبینم خیلی باحال بود..
پیرزن: بفرمایید، حتما گرسنه اید..شرمندم همینا رو فقط داشتم
سمت صندلی رفتیم و نشستیم..انقدر گرسنه بودم که سنگم جلوم میزاشتن میخوردم..مشغول خوردن بودیم که:
پیرزن: شماها ماله اینجا نیستید؟
_نه!
پیرزن:حدس میزدم باید از جایی اومده باشین که این شهر براتون عجیبه!
ایرسا: اینجا کجاست خانوم؟
پیرزن: اینجا سرزمین تک شاخ
با تعجب و دهان باز نگاش کردیم..لبخندی زد و گفت:
_شماها چطوری اومدین به این سرزمین؟
آلیش: ما خودمونم دقیق نفهمیدیم..یه در بود..یه در قدیمی ازش رد شدیم بعدشم سراز جنگل درآوردیم
پیرزن با نگرانی گفت:
_دخترا شما نباید میومدین..اگه قصر خبردار بشه که شما اومدین اینجا فکر میکنن که از سرزمین شیاطین اومدین.
ما که هیچی از حرفاش نفهمیده بودیم با گیجی نگاش کردیم..قصر؟اینجا دیگه کجاست؟چه جالب قصرم داره
صدای در پیرزن و از جا پروند یکی کوبید تو سرش..این چرا اینجوری میکنه؟مگه چیه در زدن دیگه
پیرزن با وحشت گفت:
_وای نه!فهمیدن
همچنان داشتن درمیزدن ما هم وحشت کرده بودیم..نمیدونستیم چی درانتظارمونه
_لطفا درو باز کنید وگرنه مجبورمیشم درو بشکنم
پیرزن با ترس رفت سمت در..تا درو باز کرد بیست نفر با لباسای نظامی آبی ریختن تو..ماسه نفرم از ترس چسبیدیم به هم..خدایا اینا دیگه کین؟!
یکی از سربازا به طرفمون اومد گفت:
_شماسه نفر باید همراه مابیاید قصر
از ترس هیچکدوممون حرفی نزدیم از جامونم تکون نخوردیم...
_مجبورم نکنید با زور ببرمتون
_با ما چیکار دارید؟
_میفهمید! راه بیفتید.
نگاهی به پیرزن کردم که داشت از ترس پس میفتاد..رفتم سمتش و با تشکر و شرمندگی گفتم:
_ببخشید که مزاحمتون شدیم، بابت غذا هم ممنون.
پیرزن دستی به سرم کشید و گفت:
_خواهش میکنم دخترم، امیدوارم اتفاقی براتون نیفته
سرم و تکون دادم، با آلیش و ایرسا از کلبه اومدیم بیرون، به کالسکه مشکی رنگی اشاره کرد..سوارش شدیم خدایا خودت هوامونو داشته باش.
ایرسا: دلم میخواد تمام این اتفافا فقط یه خواب باشه، دلم میخواد وقتی بیدار شدم پیش مامان و بابام باشم
آلیش: ایرسا
_پوووف..تنها چیزی که الان لازم دارم یه خواب آرومه
آلیش: مگه تو این وضعیتم میشه یه خواب آروم داشت؟
_راست میگی، من که پاک گیج شدم.
ایرسا: آدم یاد سرزمین عجایب میفته...عاشق فیلمش بودم همیشه آرزو میکردم ای کاش جای آلیس بودم، ولی الان...
_بیخیال رنگین کمون اینجا زیادم ترسناک نیست
ایرسا آهی کشید و سکوت کرد..خیلی ترسو بود برعکس آلیش بااینکه یه موقعی هایی میترسید اما سعی میکرد خودشو شجاع نشون بده
ایرسا: اولالا قصرتون تو حلقم
با حرف ایرسا به خودم اومدم..به اطرافم نگاه کردم..وای اینجا بهشته؟ خدایا تو زنده بودنم میشه بهشت دید؟ قصر باشکوهی بود..واقعا زیبا بود..باغ سرسبز،صدای شرشر آب طنین زیبایی با صدای پرنده ها ایجاد کرده بود..واقعا نمیدونم تو توصیف این همه زیبایی چی بگم فقط بدونین مثل بهشت بود..
ایرسا با هیجان گفت:
_اینجا خیلی قشنگه..وای خدایا باورم نمیشه
وارد باغ شدیم، کالسکه وسط باغ از حرکت ایستاد..در کالسکه باز شد و سربازی با نیزه ای که دستش بود اشاره کرد بیایم پایین..هرسه تامون با شوق و ذوق اومدیم پایین..حرکت کردیم سمت در ورودی قصر..دوطرف در دو سرباز وایستاده بودن..ابهتتون یه جا تو دماغم وای قشنگ احساس کردم دارم فیلم میبینم خیلی باحال بود..
آخرین ویرایش توسط مدیر: