کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
[HIDE-THANKS]ماه کامل شده بود. چشم از آسمون گرفتم و نگاهش کردم. چشماش می‌خندید. نور کم‌رنگ مهتاب، خاکستری چشماش رو روشن کرده بود.
دستش رو سفت چسبیدم و پا به پاش قدم برداشتم در امتداد جاده‌ای که انتهاش مشخص نبود. تا چشم کار می‌کرد درختان بید و مجنونی بودند که شاخه‌های بی‌تابشون رو حرکت می‌دادند.
سرعتمون رو بیشتر کردیم. صدای خنده‌های بی ریامون گوشم رو پر کرد. از انتهای جاده، شخص سفید پوشی مشخص شد. صدای خنده قطع شد.
نزدیک شدنش و قرار گرفتنش در فاصله‌ی چند متریم به اندازه‌ی لحظه‌ای پلک زدن بود. چشماش با چشمای رها فرقی نمی‌کرد. و بقیه‌ی اجزای صورتش، از خودش به خودش شبیه‌تر بود!
باد سردی وزید. ماهیچه‌ی دستم رو منقبض کردم تا دست‌هاش رو محکم‌تر بگیرم. ولی تنها هوا بود که دست‌های سردم رو لمس کرد.
با بهت برگشتم تا صورتش رو ببینم امّا لرزش شبانه‌ی شاخه‌های تکیده‌ی درخت، لرز بر تنم انداخت.
به سرعت سر چرخوندم و این بار سفید پوش، درست مقابلم ایستاده بود. زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش بیش از اندازه سفید بود‌. درست هم‌رنگ گچ بود!
نیرویی غیر عادی گریبانم رو فشرد. چیزی از وحشت هم موحش‌تر بود!
نفس صداداری کشیدم و با وحشت از خواب پریدم. اطرافم رو دیدم. فقط سیاهی شب و تیک تاک ساعت بود. با نوعی خس خس دردناک نفس می‌کشیدم. دستی به گلوم کشیدم. ناله گلوم رو می‌فشرد امّا جرئت گریه کردن رو نداشتم.
لباسم خیس از عرق شده بود‌. پتو رو کنار زدم و چراغ رو روشن کردم. نور چشمم رو زد. چشمام رو فرو بستم و بعد از لحظه‌ای، دوباره باز کردم.
اولین چیزی که به چشمم خورد، قاب عکس روی میز بود. رهایی که می‌خندید و محو افقی دور بود‌.
راه نفسم تنگ و ریه‌هام، فشرده شد.
جستی زدم و به سرعت پنجره رو باز کردم. هوای تازه و نفس می‌خواستم.
نسیم خنک و ملایم صبحگاهی موهام رو به عقب روند و صورتم رو نوازش داد. و من، حریصانه نفس کشیدم در هوایی که بوی ناب خاک نم خورده‌ی باران رو می‌داد.
ریه‌هام آزاد شد. اما ذهنم، هنوز هم در بند فکر و خیالات بیهوده بود. آن قدری که وقتی روی تخت دراز کشیدم، خواب به چشمم نیومد.
غلتی زدم و با بی میلی پلک‌هام رو روی هم گذاشتم.
و دوباره، سیاهی محض! سیاهی همراه با مخلفات! سیاهی درآمیخته با خاطرات، خاطراتی که تند و پشت سر هم، سیاهی حزن‌انگیز مقابلم رو از هم می‌دریدند.
چشم باز کردم و نیم خیز شدم. باید حرف می‌زدم تا خلاص می‌شدم. حتماً کسی پیدا می‌شد تا به حرف‌هام گوش بده. و چه کسی بهتر از...
- آبجی؟
صدای سکوت، مثل پتکی بر سرم کوبیده شد. وای وای وای که دیگه کسی نبود که به این صدای ناله مانند، جواب بده.
موبایلم رو روشن کردم. انگشتم مخاطبین رو لمس کرد. ۳۲ قسمت، ۳۲ حرف و برای هر حرف، چندین اسم مختلف بود.
از بین این همه اسم، کسی نبود که به دادم برسه؟
صفحه رو بالا و پایین کردم و چشمم، روی آخرین اسم ثابت موند: یاسمن!
نرم و ملایم لمسش کردم. بوق خورد. یک بار، دو بارو سومین بار، آخرین بار شد.
- الو؟
صدای پر انرژی امیر بود.
- سلام.
نفسم رو حبس کردم.
- سلام!
نفس حبس شدم رو آزاد کردم.
- من، خب، گوشیه یاسمن رو گرفتم!
مکث کرد.
- این جاست؛ صبر کن.
تموم شدن حرف‌هاش مصادف بود با شروع خش خش‌های نامفهموم و نامنظمی که توی گوشم‌ پیچید. و کمی بعد...
- خودت خواب و زندگی نداری اشکالی نداره. دیگه چرا اول صبحی مردم رو از خواب بی خواب می‌کنی؟
تک خندی زدم.
- چه خاکی تو اون سر کچلت ریختی که امیر این قدر سرحال شده؟
قهقهه زد.
- به کوری چشم چپ بعضی‌ها یه کوچولو شیطونی کردیم.
- دختره‌ی چشم سفید، یه ذره حیا نکن.
مکثی کردم. خواستم دوباره چیزی بگم که گفت:
- بعدش هم امیر نه و امیر آقا.
گوشه‌ی لبم رو کج کردم.
- گمشو، شوهر ندیده‌ی بدبخت!
تند و بی وقفه جواب داد.
- از تو که بهترم ترشیده‌ی بدبخت!
مکث کردم. باز هم غباری از غم فراگرفت، صدایی رو که از گلوی خشکم خارج شد.
- خوش به حالت که همه چی واست خوب تموم شد.
- باز این ستاد آبغوره گیری راه انداخت. گریه کنی میام جفت چشمات رو از کاسه در میارم!
بی تفاوت نسبت به چرت و پرتایی که پشت سر هم ردیف می‌کرد، آروم گفتم:
- یاسی!
- جونم؟
نفس پر از دردی کشیدم.
- دلم واست تنگ شده.
خیلی عادی گفت:
- منم. ولی فعلاً باید برم به شوهرم برسم. بعداً مزاحمم شو!
بیشعوری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم. عجب آدمی بود! غم دنیا از یادت می‌رفت وقتی هم‌صحبتت بود.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]همون جا دراز کشیدم و فکر کردم. فقط فکر کردم به این که چه قدر طول می‌کشید تا همه چی سر جای اولش برگرده؟ چند هفته؟ چند ماه؟ یا شایدم چندین سال!

    ***
    (یک سال بعد)
    شال حریرم رو روی سرم انداختم و لبخندی زدم. با شنیدن صدای موبایل به سمتش حمله ور شدم. داشت دیر می‌شد. حتماً یاسمن بود.
    با دیدن اسم دلربا لبخندم عمیق‌تر شد: میای امروز بیرون بریم؟
    رابطم با دلربا خیلی بهتر شده بود. مخصوصاً حالا که مراحل آخر شیمی درمانی رو می‌گذروند. سریع تایپ کردم: امروز با یاسمن قرار دارم.
    گوشی به دست بلند شدم و جلوی آیینه ایستادم. دستی به لوازم آرایشم کشیدم و یه رژ صورتی رو بیرون کشیدم. همین کافی بود. به آرومی روی لبم کشیدمش که دوباره صدای موبایلم بلند شد. دست بردم و تو همون حالت صفحه‌اش رو باز کردم: اون مگه بارش از شیشه نیست؟ چه خبره هی پا میشه بیرون میره؟
    رژ رو سر جاش گذاشتم و تایپ کردم: ماهه دومشه دیگه، تازه داریم خرید برای نی نی میریم.
    گوشیم زنگ خورد. پوف کلافه‌ای کردم. این دلربا هم دست بردار نبود! نگاهی به صفحه‌اش کردم و با دیدن اسم یاسی لب گزیدم.
    - سلام خپل!
    صدای جیغ جیغوش باعث شد کمی گوشی رو از گوشم فاصله بدم.
    - چی؟ خپل؟ وای روشا راستی راستی چاق شدم؟
    خنده‌ی مختصری کردم.
    - چاق که شدی ولی من همین جوریش هم دوست دارم.
    صدای نفسش توی گوشی پیچید.
    - نظر تو که مهم نیست. بدو بیا درو باز کن که منتظرم.
    - باشه.
    گوشی رو توی کیفم انداختم و از پله‌ها سرازیر شدم. در ورودی رو باز کردم. کفشم رو که پام کردم صدای بوق امونم رو برید. زیر لب غریدم: باشه بابا، سر که نیاوردی!
    از خونه که بیرون زدم یاسی دست از بوق زدن برداشت. سوار ماشینش که شدم، بی معطلی پاش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد.
    - دو ساعته منتظرتم کجایی؟
    چرخیدم و به نیم رخ اخموش نگاه کردم.
    - تو که تازه زنگ زدی!
    پوف کلافه‌ای کرد و چیزی نگفت.
    گفتم:
    - از اون شرکتت مرخصی گرفتی که بشینی تو خونه نه اینکه هی راه بیفتی تو خیابونا که...
    با عصبانیت غرید.
    - تو خواهشاً شروع نکن.
    شونه‌ای بالا انداختم.
    - من فقط...
    بی هیچ ملاحظه‌های حرفم رو قطع کرد.
    - مگه من میگم چرا بعد از گذشت یه سال بازم اون سپهر بدبخت رو قاتل می‌دونی؟
    چشمام گرد شد.
    - چه ربطی داشت؟
    نفس عمیقی کشید. طولی نکشید که صدای آرومش به گوشم رسید.
    - معذرت می‌خوام.
    لبخندی زدم و با شجاعت گفتم:
    - می‌دونی؟ یک سال، زمان کافی برای فراموش کردن نیست. ولی برای فکر کردن فرصت مناسبیه. نمیگم همه چیز و نسبت بهش فراموش کردم، نه! هنوز هم از دیدنش واهمه دارم. ولی تو این مدت خوب فکر کردم. به اندازه‌ای که بفهمم رفتارم اشتباه بوده. باید ازش معذرت خواهی کنم.
    لبخند متقابلی زد و گفت:
    - می‌بینم که صحبت‌های دکتر خوب روی تو تاثیر گذاشته!
    چیزی نگفتم. اون روز تا عصر با هم بودیم و کلی خوش گذروندیم. حتی چند تا لباس برای نی نی هم دور از چشم یاسی خریدم که بعداً بهش بدم. بعد از کلی راه رفتن، با بدنی خسته و کوفته سر خونه‌ی اولمون یعنی همون ماشین برگشتیم. سوار ماشین که شدم، نمی‌دونم چه جوری خوابم برد. چون تا چشم باز کردم یاسی بالای سرم ایستاده بود.
    - شاهزاده خانم! رسیدیم.
    بدون این‌ که به اخم بین ابروهاش توجهی نشون بدم، با دست‌هام چشمام رو مالیدم و از ماشین پیاده شدم.
    با دیدن ساختمون آشنای یاسی این‌ها گفتم:
    - عه ناقلا، این‌ که خونه‌ی شماست!
    جلوتر از من ایستاد و زنگ رو زد.
    - بله؟
    با شنیدن اسم امیر حس مزاحمت بهم القا شد.
    - منم.
    در باز شد و من گفتم:
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]- خب دیگه من رفع زحمت می‌کنم.
    مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
    - نگاهش کن تو‌ رو‌ خدا! برای من آدم شده. امیر تازه اومده. می‌فرستمش میره راحت می‌شینیم حرف می‌زنیم.
    امیر در ورودی رو باز کرد و گفت:
    - به‌به! انشاالله خوش گذشت دیگه.
    یاسی چش غره‌ای رفت و بی توجه به اون وارد شد.
    زیر لب سلام کردم که امیر جا خورد.
    - عه، شما هم اینجایید؟
    از درگاه کنار رفت و من، تونستم کامل داخل رو ببینم. با احتیاط وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی کاناپه، یه سری کاغذ پخش و پلا بود. کسی بین کاغذها نشسته و با لب تاپ مشغول بود. سنگینی نگاهم رو که حس کرد، سرش رو بالا برد. ضربان قلبم شدت گرفت. چشمام اون چیزی رو که می‌دید، باور نمی‌کرد، سپهر! چند وقت بود ندیده بودمش؟
    - امیر؟
    چشمام توی چاله‌ی چشماش گیر افتاده بود. ولی گوش‌هام که آزاد بود! صدای یاسمن و صداهای پاهایی رو که به آشپزخونه نزدیک شد رو شنیدم. و در نهایت، صدای پچ پچ‌های ریز و مبهمی که به گوش می‌رسید.
    سپهر اخمی کرد و از جا بلند شد. بعد از این همه مدت، نه گذاشت و نه برداشت، مستقیم گفت:
    - فکر نکن رفتم منت اون دو‌ تا‌ رو کشیدم که بتونم دوباره ببینمت. خیال پردازی نکن.
    تعجب کردم. فکر نمی‌کردم تا این حد دلش پر باشه! زل زدم تو نگاه دلخورش که نگاه دزدید.
    - چرا باید همچین فکری کنم وقتی خودم ازشون خواستم؟
    راست نبود. من روحمم خبر نداشت. امّا دروغم نبود. مصلحتی بود!
    چند لحظه مات صورتم شد ولی سریع چشم چرخوند و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
    - تو به من گفتی قاتل!
    من مدیونش بودم. فقط می‌خواستم ببینمش تا عذرخواهی کنم. اما، همین حالا و وقتی چشمم به چشمش افتاد، فهمیدم من خودش رو می‌خوام. معذرت خواهی بهونست! این دلم براش تنگ شده!
    - من، عصبانی بودم. من، معذرت می‌خوام.
    بارونیش رو پوشید و کیفش رو دست گرفت. برای آخرین بار نگاهم کرد و با پوزخند گفت:
    - به همین سادگی؟
    جایی در درونم شکست. نه به خاطر این‌ که جوابی واسه تحویل دادن نداشته باشم، نه! اون بهم اخم کرد. با منظور، بی رحمانه و این نهایت ناامیدی بود.
    نگاهش رو از روی چشمام برداشت و از کنارم رد شد و رفت.
    - سپهر؟
    صدای امیر بود. پوست لبم رو جویدم. سپهر گفت:
    - فردا تو شرکت تحویلش میدم.
    صدای بسته شدن در، پوزخندی روی لبم نشوند. از وقتی همشون رفتند و جای خالیشون توی دانشگاه، مثل چاله‌ی عمیقی توی قلبم شد،. پیشرفت کردند ومشغول به کار شدند.
    دستی روی شونه‌ام قرار گرفت. ظریف بود. زنانه بود. برگشتم و صاحب این دست یعنی یاسمن رو نگاه کردم.
    - ببخشید!
    و بی هیچ جمله‌ی اضافه‌ای از خونه بیرون زدم. آژانسی گرفتم و مستقیم راهی خونه شدم. دیگه حوصله‌ی هیچ چیز رو نداشتم. نه راه رفتن، نه حرف زدن و نه هیچ چیز دیگه‌ای!
    حتی وقتی که روی تخت خوابم دراز کشیدم هم حوصله نداشتم.
    سر جام غلتی زدم. امشب اگه اون روشای چند سال پیش بودم، مثل ابر بهار گریه می‌کردم. اما حالا، وقتش شده بود که بزرگ بشم. وقتش شده بود که بشینم و مرد و مردونه با قلبم حرف بزنم، مذاکره کنم. از زندگی چی می‌خوای؟ از این دنیای بزرگ چی می‌خوای؟ فقط یه جفت چشم خاکستری می‌خوای؟
    پوزخندی زدم. دوباره چرخیدم و غلت زدم و از پشت شیشه‌های پنجره، به آسمون زل زدم.
    ببین، این فقط آسمونشه ها، ببین دنیا چه قدر بزرگه! یه چیز دیگه بخواه؛ خواهش می‌کنم. هر چیزی غیر از اون؛ اون مال تو نیست. بفهم، نفهم!
    شکمم به لرزه افتاد. صفحه موبایل روشن شد. دست کشیدم به صفحه‌اش و نگاه مات شده‌ام روی صفحه، قلبم رو کیش و مات کرد: پایین بیا، اگه هنوز هم برای تو مهمم!
    و اسمی که بالای پیام نقش بسته بود، اسم سپهر بود!
    دستم لرزید و گوشی افتاد. بی‌اختیار بلند شدم و مانتو و شالم رو به تن کردم. و این قدر جاذبه‌ی عشقش قوی بود، که نفهمیدم چه طور به دم در رسیدم.
    نگاهم در کوچه‌ی تنگ و تاریک چرخید. سیاهی و تاریکی، والسلام! هیچ کس نبود.
    قلبم توی دهانم می‌زد. خواستم برگردم خونه که ماشینی چراغ زد. با شک نگاه کردم. لباس‌هام رو مرتب و به طرف ماشین حرکت کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]نزدیک و نزدیک‌تر شدم. سیاهی بی‌نظیرش رو دست سیاهی شب زده بود. شیشه‌های دودیش اجازه نمی‌داد ببینم چه کسی داخلش نشسته. ناچار درش رو باز کردم و با دیدن نیم‌رخ سپهر، نفس راحتی کشیدم.
    - وای، ترسیدم.
    سوار شدم و در رو بستم.
    - فکر کردم تو رو گروگان گرفتن بعد اومدن من رو خفت کنند.
    از به زبون آوردن فکری که توی ذهنم بود، بی‌اختیار زیر خنده زدم. چرخید و بی هیچ حسی نگاهم کرد.
    - البته نه این که من آدم ترسویی باشم. دیدی که، اگه ترسو بودم اصلاً تا این جا نمی‌اومدم.
    فکم تازه گرم شده بود. از شدت استرس روی دور تند افتاده بودم.
    - تو سردت نیست؟ نمی‌دونم چرا من سردمه، ولی از حق نگذریم هوا هم خیلی سرده شده. منم که خنگ! این قدر هل بودم که یادم رفت یه چیز گرم بپوشم. البته فکر نکنی به خاطر تو هل...
    حرفم نصفه موند. نه به خاطر این که کلمات و گم کرده بودم، نه!
    مشکل از لب‌های داغی بود که روی لب‌هام قفل شده بود!
    تپش جسمی رو توی سینم که آروم و قرار نداشت و حس کردم!
    با بهت عقب کشیدم و دور شدم، از تنی که از کوره‌ام داغ‌تر بود.
    نفس نفس می‌زدم. دستم رو روی لبم گذاشتم و فقط نگاه کردم. پلک‌های روی هم رفتش، کنار رفتند. خاکستر چشماش، شعله‌ور شد و قلبم رو به آتش کشید.
    دستم روی در حرکت کرد و در قسمت فرو رفتگی دستگیره، متوقف شد.
    داشتم می‌سوختم و آتیش می‌گرفتم. در رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم.
    بی این که بدونم چیکار دارم می‌کنم، دویدم و دور شدم. فقط می‌خواستم فرار کنم.
    صدای باز شدن در از پشت سرم اومد و طولی نکشید که با صداش، مسخ شدم.
    - روشا؟
    چرخیدم و نگاه کردم. فاصله‌ی بینمون رو طی کرد.
    - از من فرار نکن.
    به معنای واقعی کلمه، تمام شدم.

    و این جدایی برای همیشه، تموم شد.
    ***

    در طول جاده‌ای راه می‌رفتم که از دو طرف توسط درختان تنومند و بلند قامتی احاطه شده بود.
    دود قرمزی از پشت درختان، به طرف پاهام حرکت کرد. دود غلیظی که سرخی مخوفش همه جا رو فرا گرفت.
    اطرافم رو نگاه کردم. تنها بودم. دود جلوتر رفت و مسیر حرکتش رو دنبال کردم. فردی سفید پوش در پیچ جاده ایستاده بود.
    صدای خنده‌های بی‌وقفه‌ای سر گرفت و انعکاسش، به گوشم رسید.
    فرد سفید پوش عقب رفت و در پیچ جاده گم شد. صدای خنده‌ها، متوقف شد و خس خس سـ*ـینه‌ام، تنها صدایی شد که به گوش می‌رسید.
    عقب گرد کردم ولی انگار سنگلاخ‌های زیر پام حرکت کردند و من رو به پیچ رسوندند.
    رها در فاصله‌ی چند قدمیم، ایستاده بود و لبخند به لب داشت. صورتش از همیشه درخشان‌تر بود و لب‌هاش، می‌خندید.
    لبخندی روی لب‌هام نشست و آرامشی وصف ناپذیر به وجودم سرازیر شد.
    دست دراز کردم تا بگیرمش که عقب رفت. یک قدم جلو رفتم و باز هم عقب رفت. جستی زدم و اون،‌ شروع به دویدن کرد.
    انگار بازیش گرفته بود. از لا‌به‌لای درختان رد شد و وارد جنگل شد. درست از همون مسیر شروع به دویدن کردم.
    از لابه‌لای درختان که رد شدم، اطرافم تغییر کرد. انگار در خونه‌ای نامعلوم و ناآشنا بودم. چرخیدم تا از مسیر رفته برگردم که با بلندای دیواری سفید روبه‌رو شدم.
    کسی صدا زد: روشا؟ و من به سرعت برگشتم. نگاهم به مرد چشم خاکستری رسید که کودکی رو بغـ*ـل گرفته بود.
    یک نفر گفت: روشا؟ و من اطرافم رو نگاه کردم. کمی اون طرف‌تر، رها، ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد.
    چشم باز کردم و دوباره همون صدا توی مغزم اکو شد.
    - روشا؟
    چند بار پلک زدم و تصویر مامان واضح شد.
    - پایین بیا. مهمون داریم.
    بدنم کرخت شده بود. با بی‌میلی نیم‌خیز شدم و به رفتن مامان چشم دوختم. لحظه‌ی آخر و قبل از خارج شدن از اتاق، برگشت و لبخند مشکوکی تحویل داد.
    - زود بیا!
    چشمام رو ریز کردم و با شک به مسیر رفتنش چشم دوختم. از کی تا به حال مهمون واسه دیدن من لحظه شماری می‌کرد؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]از کنجکاوی زیاد طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم. باید یه سر و گوشی آب می‌دادم.
    از بالای پله‌ها پایین رو نگاه کردم. یه خانم تقریباً میانسال با لباس‌های خردلی بود.
    به حالت دو پایین رفتم. با چشم حرکاتش رو می‌پاییدم. هر پله‌ای که پایین می‌رفتم، نگاهش کمی بالا‌تر می‌اومد‌. طولی نکشید که مقابلش ایستادم و سلام دادم. آروم بلند شد و با حیرت نگاه کرد.
    - روشا خانوم شمایی؟
    با سر تایید کردم و اون، بی‌وقفه در آغوشم کشید.
    - ماشاالله، خدا حفظت کنه عروس گلم!
    از حرفی که زد، خودم که نه، مغزم هنگ کرد. عروس گلم؟
    ازم جدا شد و توی صورتم نگاه کرد. صورتش استخوانی و چشماش گرد میشی بود با وجود سن زیادش، صورت بانمکی داشت‌.
    - شما از دوستای مامان هستید؟
    لبخند متواضعی زد‌.
    - نه، عروس قشنگم.
    به خودم تشر زدم: خب خنگه خدا خودش داره میگه عروس گلم یعنی مادر شوهرته دیگه! اون وقت تو میگی دوست مامانم؟
    ولی آخه من‌ که شوهر نداشتم. پس این یعنی...
    مامان با یه سینی آبمیوه وارد شد. خصمانه نگاهش کردم. همه چیز زیر سر خودش بود!
    ببخشیدی گفتم و بدون این که منتظر جواب باشم، به پله‌ها پناه بردم. دیگه حاضر نبودم حتی یه لحظه‌ام اون وضع رو تحمل کنم. به سرعت وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم. عصبانی بودم. اون حق نداشت باهام اون جوری صحبت کنه.
    گوشی روی میز روشن و خاموش می‌شد. برش داشتم و بدون توجه به اسم نقش بسته روی صفحه جواب دادم.
    - بله؟
    - سلام‌ روشا کوچولو!
    صدای سپهر بود. دوباره گفت:
    - خوبی؟
    نه، خوب نبودم. می‌خواستم حرصم رو سر اون خالی کنم.
    - نه.
    صدای نگرانش توی گوشم پیچید.
    - اتفاقی افتاده؟
    - اتفاق که نه، ولی...
    - ولی چی؟
    صداش بی‌قرار بود. لبخند شیطانی زدم.
    - واسم خواستگار پیدا شده. مامانش رو امروز دیدم.
    بر خلاف انتظارم خیلی ریلکس گفت:
    - به سلامتی! حالا کی هست؟
    - تو نمی‌شناسیش دیگه.
    - آها!
    چند لحظه سکوت شد. نالیدم.
    - یعنی الان واست مهم نیست؟
    صدای خنده‌اش گوشم رو پر کرد. در حالی که از شدت خنده تپق می‌زد، گفت:
    - چرا باید مهم باشه؟ خودش رو که ندیدی. خودت گفتی مامانش بوده.
    دوباره جوش آوردم.
    - اتفاقاً مشکل همین مامانست. زنیکه‌ی عوضی هی چپ می‌رفت راست می‌اومد می‌گفت عروس گلم. ملت چه قدر پرو شدند.
    این دفعه قهقهه زد.
    - مرض! تو هم که بدت نیومده.
    - راست میگه دیگه!
    کمی مکث کردم.
    - چی رو راست میگه؟
    بدون توجه به سوالم ادامه داد:
    - حالا هم اخمات رو وا کن و برو پایین‌. دوست ندارم روز اولی مامانم عروسش رو اخمو ببینه‌‌.
    و بع دوباره زیر خنده زد.
    گفتم زنیکه‌ی عوضی، گفت مادرم!
    لب گزیدم. بدجور خرابکاری کردم.

    ***
    زیر چشمی نگاهی به کت و شلوار نوک مدادیش کردم. سپهر! تقریبا توی مبل فرو رفته بود. بیچاره حق داشت. رهام یه جوری خصمانه نگاهش می‌کرد که منم بودم سکته می‌کردم.
    نگاهم چرخید و روی دلربایی ثابت موند که با بی‌خیالی میوه پوست می‌کند. سر بلند کرد و رو به من چشمکی زد. جوابش رو با لبخند دادم.
    صدای بابای سپهر،‌ صحبت‌های مامان و مامانش رو قطع کرد.
    - خب اگه اجازه بدید، این دو تا جوون برن سنگاشون رو وا بکنند.
    خودم رو جمع و جورکردم. بابا رو به من گفت:
    - دخترم آقا سپهر رو تا اتاقت راهنمایی کن.
    زیر لب چشمی گفتم و بلند شدم. دستی یه سارافن کرم رنگم کشیدم و راه افتادم. سپهرم پشت سرم اومد.
    وارد اتاق که شدم مستقیم روی صندلی میز کامپیوترم نشستم و کمی بعد، سپهر روی تختم نشست.
    سرفه‌ای کردم و گلوم صاف شد.
    - خب، حالا چیکار کنیم؟
    خنده‌ی کوتاهی کرد.
    - مگه قراره کار خاصی بکنیم؟
    چپ چپ نگاش کردم که گفت:
    - خب تو می‌تونی ده بار بگی دوسم داری تا سرگرم بشیم.
    چش غره‌ای رفتم. صفحه‌ی موبایلم روشن شد.
    - آخه می‌ترسم سردیت کنه.
    یواشکی دستی به صفحه‌اش کشیدم که با یه پیام جدید از طرف یاسی مواجه شدم: زود، تند، سریع، یه جمله‌ی عاشقانه بگو. لازمش دارم.
    سر بلند کردم و با صورت اخموی سپهر روبه‌رو شدم.
    - نمی‌خوای اون گوشی رو ول کنی؟
    با حسرت نگاهی به گوشی کردم.
    - چرا، ولی اول یه جمله‌ی عاشقانه و احساسی بگو. یه نفر لازم داره.
    صدایی ازش نیومد. چشم از گوشی گرفتم و نگاهش کردم که با چهره‌ی متفکرش مواجه شدم.
    - دور زدن ممنوع!
    - چی؟
    تک خندی زدم.
    - گفتم یه جمله احساسی!
    خیلی جدی گفت:
    - احساسی‌‌ترین و پرمعنا‌ترین جمله‌ایی که توی عمرم شنیدم، همینه!
    با لب و لوچه‌ی آویزون سری تکون دادم و به ناچار برای یاسی نوشتم: دور زدن ممنوع!

    ***
    تاریخ پایان: 96/3/22
    ساعت: 13:55[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    سخن نویسنده:
    یه تشکر ویژه از کسانی که این رمان رو خوندند.
    و یه تشکر فوق ویژه از کسانی که این رمان رو خوندند و تشکر کردند.
    و یه تشکر فوق فوق ویژه از کسانی که این رمان رو خوندند و تشکر کردند و نظر دادند.
    رمان با تمام فراز و نشیب‌ها، پستی و بلندی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها به پایان رسید.
    کم و کاستی‌ها رو بخشید و اگر لایق دونستید، توی رمان ‌های بعدی من رو همراهی کنید.
    از توجه و همراهی گرم و صمیمانتون ممنونم!

    حرف آخر:
    من برای سال‌ها می‌نویسم.
    سال‌ها بعد که چشمان تو عاشق می‌شوند.
    می‌دانی؟ قصه عشق تازگی ندارد.
    حتی اگر خاص‌ترین و ناب‌ترینشان باشد.
    همان قصه مادربزرگ است.
    که تکرار می‌شود.
    برای سال‌ها و بارها و بارها!
    امّا تکراری، نه!
    من برای سال‌ها می‌نویسم.
    سال‌ها بعد که چشمان تو عاشق می‌شوند.
    افسوس که قصه مادربزرگ درست بود.
    همیشه یکی بود، یکی نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eva

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/05/17
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    14,659
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    جهانم بدون الف
    عالی بودی عزیزم،انشاالله همیشه خوش قلم،خوش ایده وبهترین باشی.
    شرمنده اگه ازهمه پستاتشکرنکردم امروزشروع کردم.
    عالی بودی ولی دلم واسه رهاخیییلی سوخت کاش نمیمرد
     

    kamand.e.b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    1,141
    امتیاز
    401
    محل سکونت
    اهواز
    سلام دوستم
    رمانت عالی بود ولی خیلی زود تموم شد
     

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22

    ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    downloadfile_5.jpeg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا