- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 291
- امتیاز واکنش
- 4,819
- امتیاز
- 441
- سن
- 22
[HIDE-THANKS]ماه کامل شده بود. چشم از آسمون گرفتم و نگاهش کردم. چشماش میخندید. نور کمرنگ مهتاب، خاکستری چشماش رو روشن کرده بود.
دستش رو سفت چسبیدم و پا به پاش قدم برداشتم در امتداد جادهای که انتهاش مشخص نبود. تا چشم کار میکرد درختان بید و مجنونی بودند که شاخههای بیتابشون رو حرکت میدادند.
سرعتمون رو بیشتر کردیم. صدای خندههای بی ریامون گوشم رو پر کرد. از انتهای جاده، شخص سفید پوشی مشخص شد. صدای خنده قطع شد.
نزدیک شدنش و قرار گرفتنش در فاصلهی چند متریم به اندازهی لحظهای پلک زدن بود. چشماش با چشمای رها فرقی نمیکرد. و بقیهی اجزای صورتش، از خودش به خودش شبیهتر بود!
باد سردی وزید. ماهیچهی دستم رو منقبض کردم تا دستهاش رو محکمتر بگیرم. ولی تنها هوا بود که دستهای سردم رو لمس کرد.
با بهت برگشتم تا صورتش رو ببینم امّا لرزش شبانهی شاخههای تکیدهی درخت، لرز بر تنم انداخت.
به سرعت سر چرخوندم و این بار سفید پوش، درست مقابلم ایستاده بود. زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش بیش از اندازه سفید بود. درست همرنگ گچ بود!
نیرویی غیر عادی گریبانم رو فشرد. چیزی از وحشت هم موحشتر بود!
نفس صداداری کشیدم و با وحشت از خواب پریدم. اطرافم رو دیدم. فقط سیاهی شب و تیک تاک ساعت بود. با نوعی خس خس دردناک نفس میکشیدم. دستی به گلوم کشیدم. ناله گلوم رو میفشرد امّا جرئت گریه کردن رو نداشتم.
لباسم خیس از عرق شده بود. پتو رو کنار زدم و چراغ رو روشن کردم. نور چشمم رو زد. چشمام رو فرو بستم و بعد از لحظهای، دوباره باز کردم.
اولین چیزی که به چشمم خورد، قاب عکس روی میز بود. رهایی که میخندید و محو افقی دور بود.
راه نفسم تنگ و ریههام، فشرده شد.
جستی زدم و به سرعت پنجره رو باز کردم. هوای تازه و نفس میخواستم.
نسیم خنک و ملایم صبحگاهی موهام رو به عقب روند و صورتم رو نوازش داد. و من، حریصانه نفس کشیدم در هوایی که بوی ناب خاک نم خوردهی باران رو میداد.
ریههام آزاد شد. اما ذهنم، هنوز هم در بند فکر و خیالات بیهوده بود. آن قدری که وقتی روی تخت دراز کشیدم، خواب به چشمم نیومد.
غلتی زدم و با بی میلی پلکهام رو روی هم گذاشتم.
و دوباره، سیاهی محض! سیاهی همراه با مخلفات! سیاهی درآمیخته با خاطرات، خاطراتی که تند و پشت سر هم، سیاهی حزنانگیز مقابلم رو از هم میدریدند.
چشم باز کردم و نیم خیز شدم. باید حرف میزدم تا خلاص میشدم. حتماً کسی پیدا میشد تا به حرفهام گوش بده. و چه کسی بهتر از...
- آبجی؟
صدای سکوت، مثل پتکی بر سرم کوبیده شد. وای وای وای که دیگه کسی نبود که به این صدای ناله مانند، جواب بده.
موبایلم رو روشن کردم. انگشتم مخاطبین رو لمس کرد. ۳۲ قسمت، ۳۲ حرف و برای هر حرف، چندین اسم مختلف بود.
از بین این همه اسم، کسی نبود که به دادم برسه؟
صفحه رو بالا و پایین کردم و چشمم، روی آخرین اسم ثابت موند: یاسمن!
نرم و ملایم لمسش کردم. بوق خورد. یک بار، دو بارو سومین بار، آخرین بار شد.
- الو؟
صدای پر انرژی امیر بود.
- سلام.
نفسم رو حبس کردم.
- سلام!
نفس حبس شدم رو آزاد کردم.
- من، خب، گوشیه یاسمن رو گرفتم!
مکث کرد.
- این جاست؛ صبر کن.
تموم شدن حرفهاش مصادف بود با شروع خش خشهای نامفهموم و نامنظمی که توی گوشم پیچید. و کمی بعد...
- خودت خواب و زندگی نداری اشکالی نداره. دیگه چرا اول صبحی مردم رو از خواب بی خواب میکنی؟
تک خندی زدم.
- چه خاکی تو اون سر کچلت ریختی که امیر این قدر سرحال شده؟
قهقهه زد.
- به کوری چشم چپ بعضیها یه کوچولو شیطونی کردیم.
- دخترهی چشم سفید، یه ذره حیا نکن.
مکثی کردم. خواستم دوباره چیزی بگم که گفت:
- بعدش هم امیر نه و امیر آقا.
گوشهی لبم رو کج کردم.
- گمشو، شوهر ندیدهی بدبخت!
تند و بی وقفه جواب داد.
- از تو که بهترم ترشیدهی بدبخت!
مکث کردم. باز هم غباری از غم فراگرفت، صدایی رو که از گلوی خشکم خارج شد.
- خوش به حالت که همه چی واست خوب تموم شد.
- باز این ستاد آبغوره گیری راه انداخت. گریه کنی میام جفت چشمات رو از کاسه در میارم!
بی تفاوت نسبت به چرت و پرتایی که پشت سر هم ردیف میکرد، آروم گفتم:
- یاسی!
- جونم؟
نفس پر از دردی کشیدم.
- دلم واست تنگ شده.
خیلی عادی گفت:
- منم. ولی فعلاً باید برم به شوهرم برسم. بعداً مزاحمم شو!
بیشعوری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم. عجب آدمی بود! غم دنیا از یادت میرفت وقتی همصحبتت بود.[/HIDE-THANKS]
دستش رو سفت چسبیدم و پا به پاش قدم برداشتم در امتداد جادهای که انتهاش مشخص نبود. تا چشم کار میکرد درختان بید و مجنونی بودند که شاخههای بیتابشون رو حرکت میدادند.
سرعتمون رو بیشتر کردیم. صدای خندههای بی ریامون گوشم رو پر کرد. از انتهای جاده، شخص سفید پوشی مشخص شد. صدای خنده قطع شد.
نزدیک شدنش و قرار گرفتنش در فاصلهی چند متریم به اندازهی لحظهای پلک زدن بود. چشماش با چشمای رها فرقی نمیکرد. و بقیهی اجزای صورتش، از خودش به خودش شبیهتر بود!
باد سردی وزید. ماهیچهی دستم رو منقبض کردم تا دستهاش رو محکمتر بگیرم. ولی تنها هوا بود که دستهای سردم رو لمس کرد.
با بهت برگشتم تا صورتش رو ببینم امّا لرزش شبانهی شاخههای تکیدهی درخت، لرز بر تنم انداخت.
به سرعت سر چرخوندم و این بار سفید پوش، درست مقابلم ایستاده بود. زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش بیش از اندازه سفید بود. درست همرنگ گچ بود!
نیرویی غیر عادی گریبانم رو فشرد. چیزی از وحشت هم موحشتر بود!
نفس صداداری کشیدم و با وحشت از خواب پریدم. اطرافم رو دیدم. فقط سیاهی شب و تیک تاک ساعت بود. با نوعی خس خس دردناک نفس میکشیدم. دستی به گلوم کشیدم. ناله گلوم رو میفشرد امّا جرئت گریه کردن رو نداشتم.
لباسم خیس از عرق شده بود. پتو رو کنار زدم و چراغ رو روشن کردم. نور چشمم رو زد. چشمام رو فرو بستم و بعد از لحظهای، دوباره باز کردم.
اولین چیزی که به چشمم خورد، قاب عکس روی میز بود. رهایی که میخندید و محو افقی دور بود.
راه نفسم تنگ و ریههام، فشرده شد.
جستی زدم و به سرعت پنجره رو باز کردم. هوای تازه و نفس میخواستم.
نسیم خنک و ملایم صبحگاهی موهام رو به عقب روند و صورتم رو نوازش داد. و من، حریصانه نفس کشیدم در هوایی که بوی ناب خاک نم خوردهی باران رو میداد.
ریههام آزاد شد. اما ذهنم، هنوز هم در بند فکر و خیالات بیهوده بود. آن قدری که وقتی روی تخت دراز کشیدم، خواب به چشمم نیومد.
غلتی زدم و با بی میلی پلکهام رو روی هم گذاشتم.
و دوباره، سیاهی محض! سیاهی همراه با مخلفات! سیاهی درآمیخته با خاطرات، خاطراتی که تند و پشت سر هم، سیاهی حزنانگیز مقابلم رو از هم میدریدند.
چشم باز کردم و نیم خیز شدم. باید حرف میزدم تا خلاص میشدم. حتماً کسی پیدا میشد تا به حرفهام گوش بده. و چه کسی بهتر از...
- آبجی؟
صدای سکوت، مثل پتکی بر سرم کوبیده شد. وای وای وای که دیگه کسی نبود که به این صدای ناله مانند، جواب بده.
موبایلم رو روشن کردم. انگشتم مخاطبین رو لمس کرد. ۳۲ قسمت، ۳۲ حرف و برای هر حرف، چندین اسم مختلف بود.
از بین این همه اسم، کسی نبود که به دادم برسه؟
صفحه رو بالا و پایین کردم و چشمم، روی آخرین اسم ثابت موند: یاسمن!
نرم و ملایم لمسش کردم. بوق خورد. یک بار، دو بارو سومین بار، آخرین بار شد.
- الو؟
صدای پر انرژی امیر بود.
- سلام.
نفسم رو حبس کردم.
- سلام!
نفس حبس شدم رو آزاد کردم.
- من، خب، گوشیه یاسمن رو گرفتم!
مکث کرد.
- این جاست؛ صبر کن.
تموم شدن حرفهاش مصادف بود با شروع خش خشهای نامفهموم و نامنظمی که توی گوشم پیچید. و کمی بعد...
- خودت خواب و زندگی نداری اشکالی نداره. دیگه چرا اول صبحی مردم رو از خواب بی خواب میکنی؟
تک خندی زدم.
- چه خاکی تو اون سر کچلت ریختی که امیر این قدر سرحال شده؟
قهقهه زد.
- به کوری چشم چپ بعضیها یه کوچولو شیطونی کردیم.
- دخترهی چشم سفید، یه ذره حیا نکن.
مکثی کردم. خواستم دوباره چیزی بگم که گفت:
- بعدش هم امیر نه و امیر آقا.
گوشهی لبم رو کج کردم.
- گمشو، شوهر ندیدهی بدبخت!
تند و بی وقفه جواب داد.
- از تو که بهترم ترشیدهی بدبخت!
مکث کردم. باز هم غباری از غم فراگرفت، صدایی رو که از گلوی خشکم خارج شد.
- خوش به حالت که همه چی واست خوب تموم شد.
- باز این ستاد آبغوره گیری راه انداخت. گریه کنی میام جفت چشمات رو از کاسه در میارم!
بی تفاوت نسبت به چرت و پرتایی که پشت سر هم ردیف میکرد، آروم گفتم:
- یاسی!
- جونم؟
نفس پر از دردی کشیدم.
- دلم واست تنگ شده.
خیلی عادی گفت:
- منم. ولی فعلاً باید برم به شوهرم برسم. بعداً مزاحمم شو!
بیشعوری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم. عجب آدمی بود! غم دنیا از یادت میرفت وقتی همصحبتت بود.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: