#پارت۱۱۹
ناباور نگام کرد.بعد پقی زد زیر خنده.
_شوخی میکنی.
وقتی دید جدی نگاش میکنم جدی گفت
_شوخی نمیکنی.
دستاشو زیر چونش قلاب کرد.
_من که اصلا این دخترو نمیشناسم.
_تنها راهش همینه. یه جورایی تجدید خاطرات بشه براش. باید درک کنه که اون مرد دیگه مرده. باید بفهمه که دیگه همه چی تموم شده و باید از نو شروع کنه.
به نقطه ی نامعلومی زل زد و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت:
_نه…من اینکارو نمیکنم.
٭*****٭
آیدا:::::
از پنجره بیرونو نگاه میکردم. هندزفری تو گوشم بود. صداش تو گوشم بود. داشت برام حرف میزد.
گاهی زندگی کردن برام بی معنی میشد. من یه برادرو از یه خواهر گرفتم. یه پسرو از یه مادر. اون مرد به خاطر من تیر خورد.به خاطر منِ بی ارزش.
لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم. راه افتادم سمت پرتگاهی که همیشه میرفتم و ساعت ها فکر می کردم. همون جایی که درختا نقره ای بود و ماه آبی. الان درختا بدون برگ بود و ابرا اجازه ی خودنمایی به ماه سفید رو نمی دادن.
کنار جاده پارک کردم و رفتم سمت پرتگاه.یه صدایی تو مغزم داد میزد.
_تو چرا زنده ای ؟ها؟تو یه ادم بی گـ ـناه رو به کشتن دادی.
صورتم خیس شد. انقدر بی جون و بی حوصله بودم که موقع راه رفتن پاهام به زمین کشیده میشد.
صدا دوباره فریاد زد.
_احمق اود الان زیر خروار ها خاکه. البته اگه خاکش کرده باشن. ممکنه جنازش طعمه ی لاشخورا شده باشه.
دستامو گذاشتم کناره های سرم و هق هقم به هوا رفت.
_درد کشید و مرد.تازه میخواست خواهر زادشو ببینه.سعید کوچولو.
دیگه برای اینکه اون صدای لعنتی رو نشنوم جیغ میزدم.کم کم رسیدم لب پرتگاه. ارتفاعش خیلی زیاد بود.
_بپر لعنتی.باید بمیری.
دستام شل شد و کنارم افتاد.
_بپر و بمیر. شاید این سیاره از شر وجود کثیفت خلاص بشه.
یه قدم،دو قدم...چیزی نمونده بود.
_بپر ترسوی بزدل.
لبام میلرزید. بپرم؟بمیرم و خلاص شم؟تمومش کنم؟
خدایا خودت میدونی دارم دیوونه میشم. دارم دیوونه میشم.
_آیدا؟چیکار داری میکنی ؟
#پارت۱۲۰
با بدنی که لرز داشت سرمو برگردوندم عقب.
کیان بود که با ترس و اخمی وحشتناک نگاهم میکرد. از کجا پیدام کرده بود.
_چیکار میکنی دیوونه؟بیا عقب.
صدای توی سرم ساکت نمیشد و پشت سرهم داد میزد.
``نگاش کن.تو…این مردو کشتی.ببینش``
_آیدا…بیا عقب.بیا عقب بت میگم.
به پایین نگاه کردم. فاصله خیلی بود.خیلی زیاد.
_ببین منو.آیدا با تو ام.
سرمو برگردوندم عقب درحالی که لبه ی پرتگاه ایستاده بودم.با کلافگی نفس کشید و گفت:
_تقصیر تو نبود. هر اتفاقی که افتاد تقصیر تو نبود.
جنون گرفته بودم. آره...دیوونه شده بودم. صورتم خیس خیس بود. با صدای اروم و خش دارم گفتم:
_من کشتمت کیان.
نمیدونستم دارم چی میگم. فقط دلم یه چیز میخواست. اینکه این مردی که روبروی منه …کیان باشه.
_آره آره.تقصیر تو نبود. بیا عقب حرف میزنیم.
_من کشتمت.داشتی دوباره دایی میشدی.من...کشتمت.
عین دیوونه ها زیر لب تکرار میکردم.
_کشتمت.
یه قدم اومد جلو.
_نه اینطور نیست.اون...
نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت.
_من خوبم.نگام کن.هیچیم نیست.
مغزم میخواست باور کنه که اون کیانه.دست خودم نبود. میون هق هقم گفتم:
_تو مُردی.
یه قدم دیگه اومد جلو
_نه من خوبم.من اینجام.نگام کن.من اینجا واستادم.
سرمو برگردوندم سمتش و آروم گفتم
_خوبی؟
سرشو تند تند تکون داد
_آره من خوبم.من ازت ناراحت نیستم. فقط تو بیا عقب.
دوقدم دیگه اومد جلو. با احتیاط قدم بر میداشت.
``میخوای باور کنی اون زندس؟احمق اون مرده. تو کشتیش``
_من کشتمش.
یکم دیگه رفتم جلو. تقریبا نصف کفشم رو هوا بود.
کیان داد میزد
_بیا عقب بت میگم.آیدا.
انگار گوشام نمیشنیدن.هیچی نمیشنیدن جز اون صدای دردناک حقیقت...
نفس عمیقی کشیدم. چشمامو بستم.پای راستمو جلو بردم که خودمو دست مرگ بسپرم که...
ناباور نگام کرد.بعد پقی زد زیر خنده.
_شوخی میکنی.
وقتی دید جدی نگاش میکنم جدی گفت
_شوخی نمیکنی.
دستاشو زیر چونش قلاب کرد.
_من که اصلا این دخترو نمیشناسم.
_تنها راهش همینه. یه جورایی تجدید خاطرات بشه براش. باید درک کنه که اون مرد دیگه مرده. باید بفهمه که دیگه همه چی تموم شده و باید از نو شروع کنه.
به نقطه ی نامعلومی زل زد و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت:
_نه…من اینکارو نمیکنم.
٭*****٭
آیدا:::::
از پنجره بیرونو نگاه میکردم. هندزفری تو گوشم بود. صداش تو گوشم بود. داشت برام حرف میزد.
گاهی زندگی کردن برام بی معنی میشد. من یه برادرو از یه خواهر گرفتم. یه پسرو از یه مادر. اون مرد به خاطر من تیر خورد.به خاطر منِ بی ارزش.
لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم. راه افتادم سمت پرتگاهی که همیشه میرفتم و ساعت ها فکر می کردم. همون جایی که درختا نقره ای بود و ماه آبی. الان درختا بدون برگ بود و ابرا اجازه ی خودنمایی به ماه سفید رو نمی دادن.
کنار جاده پارک کردم و رفتم سمت پرتگاه.یه صدایی تو مغزم داد میزد.
_تو چرا زنده ای ؟ها؟تو یه ادم بی گـ ـناه رو به کشتن دادی.
صورتم خیس شد. انقدر بی جون و بی حوصله بودم که موقع راه رفتن پاهام به زمین کشیده میشد.
صدا دوباره فریاد زد.
_احمق اود الان زیر خروار ها خاکه. البته اگه خاکش کرده باشن. ممکنه جنازش طعمه ی لاشخورا شده باشه.
دستامو گذاشتم کناره های سرم و هق هقم به هوا رفت.
_درد کشید و مرد.تازه میخواست خواهر زادشو ببینه.سعید کوچولو.
دیگه برای اینکه اون صدای لعنتی رو نشنوم جیغ میزدم.کم کم رسیدم لب پرتگاه. ارتفاعش خیلی زیاد بود.
_بپر لعنتی.باید بمیری.
دستام شل شد و کنارم افتاد.
_بپر و بمیر. شاید این سیاره از شر وجود کثیفت خلاص بشه.
یه قدم،دو قدم...چیزی نمونده بود.
_بپر ترسوی بزدل.
لبام میلرزید. بپرم؟بمیرم و خلاص شم؟تمومش کنم؟
خدایا خودت میدونی دارم دیوونه میشم. دارم دیوونه میشم.
_آیدا؟چیکار داری میکنی ؟
#پارت۱۲۰
با بدنی که لرز داشت سرمو برگردوندم عقب.
کیان بود که با ترس و اخمی وحشتناک نگاهم میکرد. از کجا پیدام کرده بود.
_چیکار میکنی دیوونه؟بیا عقب.
صدای توی سرم ساکت نمیشد و پشت سرهم داد میزد.
``نگاش کن.تو…این مردو کشتی.ببینش``
_آیدا…بیا عقب.بیا عقب بت میگم.
به پایین نگاه کردم. فاصله خیلی بود.خیلی زیاد.
_ببین منو.آیدا با تو ام.
سرمو برگردوندم عقب درحالی که لبه ی پرتگاه ایستاده بودم.با کلافگی نفس کشید و گفت:
_تقصیر تو نبود. هر اتفاقی که افتاد تقصیر تو نبود.
جنون گرفته بودم. آره...دیوونه شده بودم. صورتم خیس خیس بود. با صدای اروم و خش دارم گفتم:
_من کشتمت کیان.
نمیدونستم دارم چی میگم. فقط دلم یه چیز میخواست. اینکه این مردی که روبروی منه …کیان باشه.
_آره آره.تقصیر تو نبود. بیا عقب حرف میزنیم.
_من کشتمت.داشتی دوباره دایی میشدی.من...کشتمت.
عین دیوونه ها زیر لب تکرار میکردم.
_کشتمت.
یه قدم اومد جلو.
_نه اینطور نیست.اون...
نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت.
_من خوبم.نگام کن.هیچیم نیست.
مغزم میخواست باور کنه که اون کیانه.دست خودم نبود. میون هق هقم گفتم:
_تو مُردی.
یه قدم دیگه اومد جلو
_نه من خوبم.من اینجام.نگام کن.من اینجا واستادم.
سرمو برگردوندم سمتش و آروم گفتم
_خوبی؟
سرشو تند تند تکون داد
_آره من خوبم.من ازت ناراحت نیستم. فقط تو بیا عقب.
دوقدم دیگه اومد جلو. با احتیاط قدم بر میداشت.
``میخوای باور کنی اون زندس؟احمق اون مرده. تو کشتیش``
_من کشتمش.
یکم دیگه رفتم جلو. تقریبا نصف کفشم رو هوا بود.
کیان داد میزد
_بیا عقب بت میگم.آیدا.
انگار گوشام نمیشنیدن.هیچی نمیشنیدن جز اون صدای دردناک حقیقت...
نفس عمیقی کشیدم. چشمامو بستم.پای راستمو جلو بردم که خودمو دست مرگ بسپرم که...