کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
#پارت۱۱۹


ناباور نگام کرد.بعد پقی زد زیر خنده.
_شوخی میکنی.
وقتی دید جدی نگاش میکنم جدی گفت
_شوخی نمیکنی.
دستاشو زیر چونش قلاب کرد.
_من که اصلا این دخترو نمیشناسم.
_تنها راهش همینه. یه جورایی تجدید خاطرات بشه براش. باید درک کنه که اون مرد دیگه مرده. باید بفهمه که دیگه همه چی تموم شده و باید از نو شروع کنه.
به نقطه ی نامعلومی زل زد و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت:
_نه…من اینکارو نمیکنم.

٭*****٭
آیدا:::::
از پنجره بیرونو نگاه میکردم. هندزفری تو گوشم بود. صداش تو گوشم بود. داشت برام حرف میزد.
گاهی زندگی کردن برام بی معنی میشد. من یه برادرو از یه خواهر گرفتم. یه پسرو از یه مادر. اون مرد به خاطر من تیر خورد.به خاطر منِ بی ارزش.
لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم. راه افتادم سمت پرتگاهی که همیشه میرفتم و ساعت ها فکر می کردم. همون جایی که درختا نقره ای بود و ماه آبی. الان درختا بدون برگ بود و ابرا اجازه ی خودنمایی به ماه سفید رو نمی دادن.
کنار جاده پارک کردم و رفتم سمت پرتگاه.یه صدایی تو مغزم داد میزد.
_تو چرا زنده ای ؟ها؟تو یه ادم بی گـ ـناه رو به کشتن دادی.
صورتم خیس شد. انقدر بی جون و بی حوصله بودم که موقع راه رفتن پاهام به زمین کشیده میشد.
صدا دوباره فریاد زد.
_احمق اود الان زیر خروار ها خاکه. البته اگه خاکش کرده باشن. ممکنه جنازش طعمه ی لاشخورا شده باشه.
دستامو گذاشتم کناره های سرم و هق هقم به هوا رفت.
_درد کشید و مرد.تازه میخواست خواهر زادشو ببینه.سعید کوچولو.
دیگه برای اینکه اون صدای لعنتی رو نشنوم جیغ میزدم.کم کم رسیدم لب پرتگاه. ارتفاعش خیلی زیاد بود.
_بپر لعنتی.باید بمیری.
دستام شل شد و کنارم افتاد.
_بپر و بمیر. شاید این سیاره از شر وجود کثیفت خلاص بشه.
یه قدم،دو قدم...چیزی نمونده بود.
_بپر ترسوی بزدل.
لبام میلرزید. بپرم؟بمیرم و خلاص شم؟تمومش کنم؟
خدایا خودت میدونی دارم دیوونه میشم. دارم دیوونه میشم.
_آیدا؟چیکار داری میکنی ؟


#پارت۱۲۰


با بدنی که لرز داشت سرمو برگردوندم عقب.
کیان بود که با ترس و اخمی وحشتناک نگاهم میکرد. از کجا پیدام کرده بود.
_چیکار میکنی دیوونه؟بیا عقب.
صدای توی سرم ساکت نمیشد و پشت سرهم داد میزد.
``نگاش کن.تو…این مردو کشتی.ببینش``
_آیدا…بیا عقب.بیا عقب بت میگم.
به پایین نگاه کردم. فاصله خیلی بود.خیلی زیاد.
_ببین منو.آیدا با تو ام.
سرمو برگردوندم عقب درحالی که لبه ی پرتگاه ایستاده بودم.با کلافگی نفس کشید و گفت:
_تقصیر تو نبود. هر اتفاقی که افتاد تقصیر تو نبود.
جنون گرفته بودم. آره...دیوونه شده بودم. صورتم خیس خیس بود. با صدای اروم و خش دارم گفتم:
_من کشتمت کیان.
نمیدونستم دارم چی میگم. فقط دلم یه چیز میخواست. اینکه این مردی که روبروی منه …کیان باشه.
_آره آره.تقصیر تو نبود. بیا عقب حرف میزنیم.
_من کشتمت.داشتی دوباره دایی میشدی.من...کشتمت.
عین دیوونه ها زیر لب تکرار میکردم.
_کشتمت.
یه قدم اومد جلو.
_نه اینطور نیست.اون...
نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت.
_من خوبم.نگام کن.هیچیم نیست.
مغزم میخواست باور کنه که اون کیانه.دست خودم نبود. میون هق هقم گفتم:
_تو مُردی.
یه قدم دیگه اومد جلو
_نه من خوبم.من اینجام.نگام کن.من اینجا واستادم.
سرمو برگردوندم سمتش و آروم گفتم
_خوبی؟
سرشو تند تند تکون داد
_آره من خوبم.من ازت ناراحت نیستم. فقط تو بیا عقب.
دوقدم دیگه اومد جلو. با احتیاط قدم بر میداشت.
``میخوای باور کنی اون زندس؟احمق اون مرده. تو کشتیش``
_من کشتمش.
یکم دیگه رفتم جلو. تقریبا نصف کفشم رو هوا بود.
کیان داد میزد
_بیا عقب بت میگم.آیدا.
انگار گوشام نمیشنیدن.هیچی نمیشنیدن جز اون صدای دردناک حقیقت...
نفس عمیقی کشیدم. چشمامو بستم.پای راستمو جلو بردم که خودمو دست مرگ بسپرم که...
 
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۲۱

    کسی از پشت دستمو کشید و تقریبا پرت شدم رو خاکا.داشتم چیکار میکردم؟داشتم خودمو میکشتم؟من چم شده؟
    ترسیده بودم. داشتم خودمو میکشتم. دستام یخ کرده بود و میلرزید. چشمام گشاد شده بود و به مردی که عصبانئ سرم داد میزد نگاه میکرد.
    _دیوونه شدی؟آره؟میخوای بمیری؟
    از رو زمین بلند شد و مجبورم کرد بلند شم.
    دستمو کشید سمت ماشین و منم دنبالش کشیده میشدم. سوار شدم و درو محکم کوبوند.
    خودشم سوار شد و درو بست. سرشو گذاشت رو فرمون و نفس راحتی کشید.با من من و شرمندگی گفتم
    _من...
    _فقط ساکت باش خب؟
    چیزی نگفتم.توی سکوت رانندگی میکرد.عصبانیتشو سر فرمون و ترمز دستی خالی میکرد.انقدر اخم داشت که میترسیدم بهش نگاه کنم.


    راوی:::::::


    آیدا پشت میز خبری نشسته بود و با لبخند به سوال ها جواب می داد. صدای همهمه سالن رو پر کرده بود و همه جا فلش های دوربین می افتاد.
    آیدا بعد از اینکه همه ی سوال هارو جواب داد از پشت میز بلند شد و خواست بره بیرون.مرد مشکوکی که منتظر فرصت بود همه جارو زیر نظر می گرفت.
    به همه طرف نگاه میکرد. بادیگارد های آیدا اطرافشو گرفتن.خبر نگارا هجوم آوردن.
    از توی دوربین نشونه گرفت. آیدا سعی داشت سریع تر ازون مکان خفقان آور خارج بشه ولی سیل مردم اجازه نمی داد.
    مرد مشکوک و سیاه پوش از بالا بهش نگاه کرد و زیر لب گفت
    _خدافظ...خانومِ فضایی.
    و تیر خلاصی رو به سر آیدا نشونه گرفت.


    #پارت۱۲۲


    آیدا::::::

    منو دم در خونمون پیاده کرد و مطمعن شد که وارد خونه شم بعدم گازو گرفت و رفت.منِ احمق بعد از اون همه تلاش کیان برای نجات من میخواستم خودمو خلاص کنم.از دست خودم عصبانی بودم.
    ***٭
    چند روزی رو از خونه بیرون نیومدم.
    مینشستم تو اتاقم و فکر میکردم.خونوادم کم کم نگرانم شده بودن. با هیچکس حرف نمیزدم. میخواستم با خودم کنار بیام. بفهمم باید با زندگیم چیکار کنم.

    صدای ایفون رو شنیدم. بعد صدای مادرم رو که میگفت:
    _آیدا جان مادر،آقای دکتر اومدن.

    ٭***

    راوی:::::

    صدای شلیک گلوله همه ی سالن رو پر کرد. یکی جیغ میکشید. یکی دوربین رو پرت میکرد تا جونش رو نجات بده. گلوله از کنار پیشونی آیدا رد شد و حتی زخم بدی رو کنار شقیقش نشوند. با ترس به دور و برش نگاه کرد. بادیگارد هاش بیسیم زدن و نیروی پشتیبانی درخواست دادن. آیدا اما آروم نمیگرفت. ترسیده بود. مرد سیاه پوش دستش رو محکم به پاهاش کوبید و زیر لب گفت:
    _لعنتی.
    یه دفعه یکی از بادیگاردها با دستش به جایی اشاره کرد و داد زد:
    _اونجاس.
    مرد سیاه پوش سریع اسلحشو جمع کرد و دویید به سمت در بالای پشت بوم. طبقه ی بالا.
    سالن سریع از جمعیت خالی شد و فقط آیدا موند. دوتا از بادیگاردا کنارش بودن. رو به یکیشون بلا اضظراب گفت
    _اون کیه؟
    _اطلاع ندارم خانوم.
    یکی دیگه داد زد
    _. خانوم مفتخر رو ازینجا ببرین بیرون.
    آیدا رو هکراهی کردن سمت درخروجی.مرد سیاه پوش از پشت بوم ها میپرید و بعضی هم پشت سرش بودن. تعقیب و گریز بدی درست شده بود. حتی هلیکوپتر ها هم برای دستگیری اون مرد اومده بودن.
    اون قصد داشت یکی از دانشمند های مهم رو ترور کنه...
    یکی از مهمترین دانشمندان...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۲۳


    آیدا:::::

    با تعجب از مامان پرسیدم:
    _آقای دکتر؟
    _آره مادر
    یه چادر انداختم سرم و رفتم بیرون دیدم کسی نیست.مادرم درو بست و اومد تو. یه جعبه ی کوچیک دستش بود.
    _آیدا اینو آقای مفتخر داد تا بهت بدم.
    _چی هست؟
    _نمیدونم.
    جعبه رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. چادرو پرت کردم رو صندلی و نشستم رو تخت.یه جعبه ی کوچیک کادو بود. ربانشو کشیدم .یه کاغذ کوچیک بود با گردنبندخودم!!!
    گردنبندی که کیان برای تولدم خریده بود. کیانِ سیلورنایی.یه خاطره برای چند لحظه از ذهنم گذشت.

    ``_کیان...نمیدونم چی بگم...
    کیک فنجونی رو جلو ی صورتم گرفت و با لبخند گفت:
    _نمیخواد چیزی بگی.فقط ارزو کن.
    چشمامو بستم و از ته دل برای کیان ارزوی سلامتی کردم.``

    لبخندی به خاطره ی قشنگی که از ذهنم گذشت زدم و دستی به گردنبند کشیدم. قفلش خراب شده بود. حتما از گردنم افتاده بود.کاغذ کوچیکو باز کردم و نوشته رو خوندم:
    _انداخته بودیش رو زمین.خانومِ حواس پرت!
    یه شکلکم تهش کشیده بود. تک خنده ای کردم و گردنبندو توی جعبه گذاشتم تا بعد درستش کنم.روی تخت دراز کشیدم . به سقف زل زدم و به چیزای مختلف فکر کردم.


    #پارت۱۲۴


    راوی:::::زمان:دو ماه قبل به وقت زمین:::::مکان:سیلوِرنا:::::


    ماشین های مشکی و بزرگ هر لحظه به ماشین آیدا و کیان نزدیک تر می شدن.یکی از افراد ناظری بیسیم زد.
    _قربان بهشون نزدیک شدیم. دستور چیه؟
    ناظری که دور تر از اونا توی ماشین نشسته بود گفت:
    _فقط بگیرینشون. زنده....
    _هردو قربان؟
    ناظری اخمی کرد و با تشر گفت
    _آره هردو
    مگه میتونست اجازه بده کیان بمیره؟در حالی که کیان رو خیلی دوست داشت.
    ضربه ی آخر توسط ماشین نوچه های ناظری بهشون خورد و کیان نتونست تعادلشو حفظ کنه.بعد از دو دور چرخیدن ماشین با تپه ی کوچیکی برخورد کردن و ایستادن. چیزی تا دروازه ی عبور باقی نمونده بود.فقط چند متر.
    نوچه های ناظری از ماشین پیاده شدن و هردوشونو از ماشین کشیدن بیرون. آیدا رو کشون کشون بردن سمت ماشین .فکر کردن کیان به خاطر خون ریزی سرش مرده.یکیشون رفت تا تیر خلاصی رو به کیان بزنه. آیدا مدام سعی میکرد خودشو خلاص کنه و کیان رو صدا میزد زجه میزد.
    یه دفعه صدای شلیک اومد. همه در سکوت به ماشین نگاه میکردن که پشتش یک نفر جون داد بود. یه دفعه کیان با اسلحه از پشت ماشین درومد و با تهدید آیدا رو کشوند سمت خودش. پشت ماشین سنگر گرفتن و منتظر فرصت مناسب بودن.

    ناظری چند متری اونا بود. صدای تیر اندازی رو می شنید. نگران بود که نکنه کیان آسیبی ببینه.
    ماشینی که همراه ناظری بود از کنارشون سبقت گرفت و جلو تر رفت. صدای فریاپ کیان با صدای شلیک گلوله ها قاطی شد
    _آیدا بدو.فقط بدو.پشت سرتم نگاه نکن.
    دو یا سه نفر باقی مونده بودن که کیان با اسلحش سعی میکرد نابودشون کنه.
    ماشین جدید گوشه ای نگه داشن و سه نفر با سرعت ازش پیاده شدن.
    آیدا به درواره رسیده بود. برگشت تا اخرین نگاه رو به کیان بندازه و ازش خدافظی کنه. برای همیشه.
    کیان که با دیدن آیدا از دور و برش غافل شده بود، نوچه های ناظری بهش شلیک کردن. آیدا داد زد
    _کیان پشت سرت.
    کیان برگشت و تا خواست کاری بکنه تیر از اسلحه رها شده بود. پیراهن کیان از خون قرمز شده بود. توی لحظات آخرش هم نگران این بود که آیدا سالم به مقصد برسه.
    روی دوزانو افتاد. آیدا اما حس میکرد روحش همراه با کیان از این دنیا کنده شد. دروازه آیدا رو سمت خودش کشید و به زمین،زادگاهش رسوند.
    ناظری از ماشین پیاده شد و با اضطراب سمت کیان دویید. با خشم رو به زیر دستش گفت
    _احمق.این چه کاری بود؟
    دویید سمت کیان و سرشو روی پاهاش گذاشت و با داد رو به افرادش گفت
    _زنگ بزنین بیمارستان کودنا.
    صورت کیانو تکون داد و با لحن امیخته به ترس و غمگینش گفت:
    _کیان؟پسرم؟باز کن چشماتو.طاقت بیار.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۲۵


    آیدا::::

    امروزم رفتم پیش ثنا. نسبت به روزای قبل باهام سرد بود نفهمیدم چرا.
    این روزا کیان زیاد حالمو میپرسید. چیزی تو چهرش مشخص نبود و مطمعن بودم چشماش اون چیزی که کیان بهم میفهموند رو نداشتن.
    ولی نمیدونم چرا سعی داشت بهم نزدیک بشه. نمیدونم!شایدم من اشتباه میکنم.


    راوی:::::



    زمان:::اکنون::::مکان:؟؟؟

    بعد ازینکه آیدا رو به یک محل امن بردن ، سعی کردن اون مرد سیاه پوش رو بگیرن. ولی اون زرنگ تر ازین حرفا بود.وارد یک ایستگاه مترو شد. هلیکوپتر ها نتونستن بیشتر ازون دنبالش برن. ماشین ها ایستادن و اون مرد هم داخل سرویس بهداشتی به یک پیرمرد عصا به دست مبدل شد و کسی نتونست شناساییش کنه و فرار کرد.

    آیدا سوار ماشین گرون قیمتش شده بود و با دلشوره ای که به دلش چنگ زده بود به خونه برگشت. خونه ای که در اون همسرش منتظرش بود.



    #پارت۱۲۶


    در بزرگ و آهنی به روی آیدا باز شد و پا به باغ بزرگش گذاشت و انتهای اون باغ به خونش ختم میشد.
    هر چند متر چند تا بادیگارد بودن که مسئول بودن از خونه و افرادش محافظت کنن. آیدا وارد خونه شد. مردی هراسون و آشفته یک مسیرو قدم رو میکرد و انگار فقط منتظر بود که آیدا وارد خونه بشه. .
    فاصله ی بین خودشو آیدا رو پر کرد و با نگرانی به آغـ*ـوش کشیدش
    _خدا رو شکر.
    روی سرش رو بوسید و با اخم به زخم روی پیشونیش که حالا بخیه خورده بود نگاه کرد.
    _نفهمیدن کی همچین کاری کرد؟
    آیدا لبخندی به نگرانی همسرش زد و با مهربونی گفت:
    _خوبم کیان.چیزیم نشده.
    کیان با حرص گفت:
    _فقط کافیه بفهمم اون بیشرف کی بود.
    آیدا روی پاشنه ی پا بلند شد و چونه ی کیانو بوسید.
    _خوبم
    کیان لبخندی زد و با عشق نگاش کرد.همون طور که به سمت آشپزخونه میرفتن گفت:
    _خبر نداری گرفتنش یا نه؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    _نه...خبر ندارم.
    کیان شروع کرد به دم کردن چایی و آیدا رفت سمت سرویس بهداشتی.به تست بچه ای که از قبل گرفته بود و توی کمد کوچیکی مخفی کرده بود نگاه کرد و با عشق لبخند زد...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۲۷

    آیدا:::

    روی خاکا کنار تخته سنگ نشسته بودم و به ماه سفید که امشب توی اون اسمون صاف و هوای خوب می درخشید نگاه میکردم. کاملا توی گذشته ها غرق شده بودم.
    احساس می کردم این آیدا دیگه من نبودم.یکی دیگه بود.این آیدا رو دوست نداشتم. باهاش غریبه بودم. خب این روزا خیلی دلم تنگ میشد برای سیلورنا. داشتم فکر میکردم اگه الان قضیه ی دنیاهای موازی تو کل دنیا پخش شده بود چی میشد؟اگه کیان باهام به زمین بر میگشت. اگه با لو دادن دروازه های مخفی مشهور میشدم چی؟
    صدایی منو از افکارم بیرون کشید.
    _همیشه میای اینجا؟
    هینی کشیدم و سریع به عقب برگشتم. دستمو رو قلبم گذاشتم و با اخم گفتم:
    _تعقیبم میکنی؟
    شونه ای بالا انداخت و کنارم نشست.
    _نه...فقط منم اینجا زیاد میام. بهم اجازه میده فکر کنم.
    لبخندی به اخلاق مشترک بین کیان ها زدم و دوباره به ماه خیره شدم.
    زیر لب گفتم:
    _اونم دوس داشت.
    نگاهی به صورتم انداخت و من همچنان با لبخند تلخ و چشمای دلتنگ به ماه زل زده بودم دلم میخواست اون ماه سفید ، امشب آبی بشه!
    _اونجا چه شِک...
    انگار یادش اومد که نباید حرفشو ادامه بده!
    _میگم آسمون چه شکل قشنگی داره امشب نه؟
    تک خنده ای کردم و گفتم
    _منم که نفهمیدم جملتو عوض کردی!
    چونشو خاروند و با لحن تخسی گفت:
    _ع...فهمیدی؟حیف شد که.
    خندیدیم و هردو در سکوت به ماه خیره شدیم. چقدر اون روزا دور به نظر می رسید. مثل یه خواب میموند. رویای قشنگی که توی آسمون اتفاق افتاد و ممکنه دیگه برای هیچ کسی اتفاق نیفته.
    دلم بدجور برای زندگی آسمونی ای که داشتم تنگ شده بود.

    راوی:::::زمان:چند روز پیش:مکان::::سیلورنا


    صدای دستگاه ها روی مخ ناظری رژه میرفتن. دلش میخواست سر دکترو از جاش بکنه و خوردش کنه. فرزندش بی جون روی تخت افتاده بود و زجر می کشید.
    همش رو تقصیر اون دختر فضایی می دونست.
    تقصیر اون کسی که حتی انسان محسوبش نمی کرد.
    فقط منتظر یک چیز بود.
    فرصت!!!
    فرصت برای به وجود اوردن لحظاتی بدتر از مرگ برای خانوم فضایی!!!!


    #پارت۱۲۸


    آیدا::::

    چند روز گذشته بود و من هر شب به یاد خاطراتم میرفتم همون جای همیشگی.بعضی شبا هم کیان رو میدیدم که میومد اونجا.
    بعضی از اخلاقاشون شبیه هم بود!بعضی از کاراش منو یاد کیان می انداخت.
    امروز تصمیم گرفتم برم پیش ثنا.دختر خوبی بود.به ادم انژی مثبت می داد. خواستم یرم یکم باهاش حرف بزنم. انصافا از وقتی که اون اتفاق تلخ رو براش گفتم یکم دلم خالی شده .
    اونم با حرفاش ،با پیشنهاداش ، حالمو بهتر می کرد.

    از قبل وقت گرفته بودم تا برم پیشش. نوبتم که شد رفتم داخل.
    منتظر یه صورت مهربون با یه لبخند همیشگی یودم. ولی به جاش تا منو دید تبدیل شد به یه دختر اخمو با یه صورت نه چندان مهریون!

    ثنا:::::

    _موفق باشی عزیزم.
    بعد ازینکه از در بیرون رفت عینکمو از چشمام برداشتم و انداختم رومیز. شنیدن بعضی مشکلات ادمو دیوونه می کنه!
    دستی به چشمام کشیدم و روی صندلیم ولو شدم. بعد از چند لحظه در باز شد و آیدا اومد تو.می دونستم میاد. از اومدنش خوشحال نبودم. حضورش حالم رو بد می کرد.
    و دلیلشو خوب می دونستم.
    ناخوداگاه اخمی کردم که لبخند رو لبش ماسید. همون طور که درو پشت سرش می بست گفت.
    _سلام.خوبی؟بد موقع اومدم؟
    به خودم اومدم. من الان به عنوان یک پزشک باید ظاهرمو حفظ کنم. لبخند تصنعی ای زدم و گفتم:
    _سلام. نه بابا این چه حرفیه؟
    روی صندلی نشست .ادامه دادم.
    _خودت که می دونی این روزا چقدر سرم شلوغه.
    کیفشو روی پاش گذاشت و با لبخند گفت:
    _آره.میدونم. خیلی سخته کارِت!
    سری تکون دادم و تک خنده ای کردم. سردی رفتار من باعث شده بود که جو سنگین بشه. دستامو به هم قلاب کردم و گفتم:
    _خب...چه خبرا؟این روزا در چه حالی؟
    سرشو کمی کج کرد و گفت:
    _بهترم. می گذره. الان که زندم رو مدیون تو ام.
    سرشو پایین انداخت و لبخند رو لبش خشک شد.
    _من...راستش،میخواستم…خودکشی کنم.
    چشمام تا جایی که جا داشت گشاد شد. صاف نشستم و ناباور گفتم:
    _آیدا؟
    سرشو بالا نیاورد.
    _می دونم.می دونم. احمقانه بود.
    سرشو یالا اورد و ناله کنان گفت:
    _ولی باور کن دست خودم نبود.اصلا نتونستم فکر کنم که دارم چیکار می کنم. چی می خوام.داشتم خودمو از روی یه بلندی پرت می کردم
    لبخندی زد و گفت:
    _آقای مفتخر به دادم رسید.
    سرم داغ شد.از یه طرف خب خوشحال بودم که اتفاقی نیفتاده. از یه طرفم،ازینکه کیان به دادش رسیده،یه جوری بودم...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۲۹


    راوی::::زمان::::اکنون:::مکان:::سیاره ی کِپلِر(kepler)

    آیدا مشغول مطالعه روی تحقیقاتش بود و سخت مشغول نوشتن بود. کیان خونه نبود و مشغول کار توی شرکت آقای ناظری بود. درسته از ناظری سیاره ی تیناری دل خوشی نداشت ولی همزاد او در این سیاره یعنی کپلر، مرد خوبی بود.
    آیدا گذشتن زمان رو متوجه نشد و بوی سوختگی کل خونه رو برداشت. سریع لپ تابشو بست و به سمت اشپزخونه دویید. زیر گازرو خاموش کرد و ماهیتابه رو پرت کرد توی سینک.
    وقتی بوی سوختگی وارد حلقش شد احساس کرد حالش داره به هم می خوره. دستشو جلوی دهنش گرفت و دویید سمت دستشویی.محتویات معدشو بالا آورد و رنگش زرد شد. توی آینه به خودش نگاه کرد. آب سرد رو باز کرد و چند مشت آب به صورتش زد. حالش که کمی بهتر شد بیرون اومد و از یکی از خدمتکار هایی که توی باغ مشغول چیدن میوه ها بودن خواهش کرد که آشپزخونه رو جمع و جورکنن.

    بعد از گذشتن نیم ساعت کیان برگشت خونه. حسابی خسته بود.
    کیفش رو روی اپن گذاشت و سلام بلند و بالایی کرد و گفت:
    _خانوم فضایی من کو؟
    آیدا خندید و از اتاق بیرون اومد.کمک کرد کت کیان رو دراورد و گونشو بوسید.
    _علیک سلام.دیر اومدی.
    کیان همون طور که سمت سرویس بهداشتی می رفت گفت:
    _انقد کار ریخته سرمون این روزا.خسته شدم امروزم خیلی گرم بود هوا.
    _اوهوم.خیلی.کیان برگشتی بیا تو اتاق کارِت دارم.
    کیان یه دستشو روی چشمش گذاشت و با لحن شیطونی گفت:
    _ای به چَشم.
    آیدا خندید و به سمت اتاق رفت. سریع پیراهنی رو که تازه خریده بود رو پوشید. پیراهن آبی آسمونی که دامنش از ستاره ها پر شده بود. خیلی زیبا بود.
    جعبه ی انگشتری رو از کمد دراورد. سریع جلوی آینه دستی به موهاش و صورتش کشید که یهو کیان وارد اتاق خواب بزرگشون شد. لباساش عوض شده بود.
    _به به ...چه خبره که افتخار دیدن روی ماه شمارو داریم؟
    آیدا قری به سر و گردنش داد و گفت
    _روی من که همیشه ماهه.
    کیان خندید و چند قدم جلو اومد و زیر لب گفت:
    _یر منکرش لعنت.
    محو چهره ی زیبای آیدا شده بود.آیدا جعبه رو پشتش قایم کرده بود.کیان رو کشوند وسط اتاقش و روبروش ایستاد. کیان مثل بچه ها گفت:
    _بگو دیگه...کشتیمون.
    آیدا خندید و لبش رو به دندون گرفت. جعبه رو از پشتش بیرون آورد. روبروی کیان زانو زد و در جعبه رو باز کرد. کیان با تعجب بهش نگاه کرد و یه دفعه با دیدن پستونک کوچیک توی جعبه ی انگشتر دهنش باز موند.آیدا با خنده و مهربونی گفت:
    _من حاملم!!!




    #پارت۱۳۰


    راوی::::::مکان:سیاره ی کپلر

    کیان با تعجب به آیدا نگاه کرد. آیدا از روی زانو بلند شد و روبروش ایستاد و منتظر و با لبخند نگاش کرد.کیان شوک شده بود انگار.
    زمان و مکان از دستش در رفته بود. زیر لب گفت:
    _چی؟
    آیدا سرخوش خندید و دستاشو گرفت:
    _دیوونه داری بابا میشی.
    کیان انگار به خودش اومد بلند بلند خندید و آیدا رو روی هوا بلند کرد و چرخوند. آیدا جیغای خفیف می کشید و می خندید. اون لحظه،اون دقیقه،در اون مکان،اون زوج ، خوشبخت ترین زوج عجیب جهان بودن!


    آیدا:::مکان:زمین،سیاره ی آبی


    بعد ازینکه درباره ی اون شب خودکشیم با ثنا حرف زدم و گفتم که کیان من رو نجات داد یه جوری شد. قشنگ از چهرش مشخص بود.
    مشخص بود که برای یه لحظه ازم بدش اومد.
    حالت صورتم تغییر کرد. حس کردم جو سنگین شد. هیچکدوممون حرف نمیزدیم.
    بعد از چند لحظه نگاه الکی ای به ساعتم انداختم و گفتم:
    _ای وای دیرم شد. باید می رفتم...دنبال مامانم. ببخشید. باید برم.
    سری تکون داد و با لبخند الکیش گفت:
    _باشه مشکلی نیست.
    از روی صندلیم بلند شدم و به سمت در رفتم. تا درو باز کردم کیان وارد شد.کنار رفتم تا وارد اتاق شه.
    _سلام. بد موقع اومدم؟
    ثنا از جاش بلند شد و هول شده گفت:
    _نه.بد موقع چرا؟بیا تو.
    انگار دست و پاشو گم کرده بود.
    کیفمو رو دوشم حابجا کردم و گفتم:
    _منم داشتم میرفتم.
    کیان دستی به چونش کشید و گفت:
    _می خوای برسونمت؟
    نگاهی به ثنا انداختم که به وضوح مشخص بود لپاش قرمز شده و عصبانیه.
    _اوم...نه.می رم خودم.
    نگاه ثنا بین ما دوتا رد و بدل می شد. یه چیزایی حدس میزدم!
    _نه الان هوا تاریک می شه. می رسونمت.
    رو به ثنا ادامه داد:
    _من بر می گردم. کارِت دارم.
    ثنا لبخند زوری ای زد و سری تکون داد.منم با الاجبار رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
    ثنا حسی به کیان داشت؟
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۳۱


    بعد ازینکه سوار ماشین شدم کیان هم سوار شد. بارون میومد و هوا یکم سرد بود. پاییز بود دیگه.
    من عاشق این فصل بودم.
    کیان بخاری رو زد و شیشه ها رو که خیس شده بود با برف پاک کن تمیز کرد.
    لبخندی زد و همون طور که ماشین رو روشن می کرد زیر لب گفت:
    _سرد شده ها.
    از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
    _می رفتم خودم.ثنا ناراحت شد.
    با بیخیالی خیابونی که توش بودیم رو دور زد.
    _نه.اون با این چیزا ناراحت نمی شه.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم
    _ولی به نظرم که ناراحت شد.
    چیزی نگفت.
    تا انتهای مسیر رو با صدای رادیو طی کردیم و حرفی نزدیم.


    ثنا:::::

    با لیوان قهوم بازی می کردم و به بخاراش خیره شده بودم.
    نمی دونم این چه حس لعنتی ای بود که از آیدا خوشم نمیومد. درسته که خب،بیمارم بود ولی...
    نمی تونستم بهش حس خوبی داشته باشم.
    وقتی کیان بر خلاف اصرار من خواست اونو برسونه...با همین مسئله ی کوچیک به آیدا حسودیم شد.
    خودمو با حرفایی مثل اینکه شب بود و بارون میومد و سرد بود و این حرفا خودمو قانع می کردم.
    نمی دونم چقدر گذشته بود که در زده شد و کیان وارد اتاق شد.
    سر شونه هاش خیس شده بودن و موهاش بهم ریخته بود.
    کتشو دراورد و رو جالباسی اویزون کرد. با تلفن از آقای شاپوری خواستم تا یه لیوان قهوه ی دیگه هم برام بیاره.
    پشت میزم نشسته بودم. روبروم نشست .گفتم:
    _چطور پیش می ره؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    _اینو که تو باید بگی.حالش بهتره؟
    قهومو روی میز گذاشتم.
    _آره.بهتره...گفتی کارم داری.
    مشکوک نگام کرد. انگار از لحن سردم جا خورده بود.
    _چیزی شده؟
    خونسرد گفتم:
    _نه چطور؟
    یکم نگام کرد و زیر لب گفت:
    _هیچی
    بعد از چند لحظع ادامه داد:
    _می خواستم راجبه آیدا بیشتر بدونم.

    #پارت۱۳۲


    بعد ازینکه اون سوال رو پرسید جا خوردم.
    _چطور؟
    با بی خیالی گفت:
    _همین طوری.میخوام بیشتر راجبش بدونم تا بهتر باهاش ارتباط بر قرار کنم.
    دلم نمی خواست باهاش ارتباط برقرار کنه. اصلا دلم نمی خواست. ولی خب...این چیزی بود که خودم ازش خواسته بودم.


    ***

    راوی:::::مکان:کپلر:زمان:اکنون


    آیدا و کیان برای خرید لباس بچه به خرید رفته بودن. یه دختر.این دختر ممکن بود یه افسانه بشه. دختری از وجود یک زن کپلری و یک مرد که اهل سیاره ی تیناری بود.دختری آسمونی.
    توی یه فروشگاه بزرگ قدم بر می داشتن. شکم آیدا حالا فقط کمی برامده شده بود .از هر لباسی که خوششون میومد بر میداشتن. صورتی،نارنجی،آبی،سبز...هر رنگی.
    می خواستن واسه اون بچه سنگ تموم بزارن.
    بعد از خرید لباس، آیدا احساس گرسنگی کرد و دلش بدجور هـ*ـوس سیب زمینی داغ کرده بود.
    دست کیان رو گرفت و به سمت طبقه ای برد که رستوران در اون طبقه بود.
    بعد از رفع گشنگی آیدا و شوخی های گاه و بی گاه کیان ، درست مثل هر شب رفتن به اون مکان رویایی ای که کیان به آیدا اعتراف کرد. به همون مکانی که اون شب ، در تیناری ،ماهِ صورتی کامل بود و ستاره های قرمز کنارش می درخشیدن. به اون مکان که حالا در سیاره ی کپلر ، ماه سبز فسفری بود.(به دلیل وجود فسفر در خاک اون سیاره این امکان وجود داره)
    ستاره ها به خاطر هوای ابری مشخص نبودن و حالا اون زوج فضایی کنار هم،تکیه به تخته سنگ بزرگ،نشسته بودن.

    آیدا::::

    مثل هر شب نشسته بودم کنار تخته سنگ و همون جای همیشگی.ماه سفید کامل بود دقیقا بالای سرم بود.
    ستاره ای پیدا نبود و هوا ابری بود.پاهامو توی شکمم جمع کردم.
    سرمو تکیه دادم به تخته سنگ و فکر کردم.
    فکر کردم اگه کیان ابنجا بود چی میشد؟اگه با من به زمین بر میگشت چی میشد؟

    راوی::::مکان : کپلر

    آیدا و کیان به اسم بچشون فکر می کردن و هر کودوم یه چیز می گفتن.کیان گفت:
    _اسمشو بزاریم کیانا.
    آیدا خندید و مشتی به بازوش زد.
    _ترش می کنی آقا...اگه اینجوریه اسمشو میزاریم آیناز.

    آیدا::::

    چی می شد اگه ناظری ای وجود نداشت که مزاحممون بشه؟چی میشد پدرم هم میتونست با من به زمین بیاد؟چی میشد سرنوشتمون باهم رقم می خورد؟اگه اینجا بود،چی می گفتیم بهم؟

    راوی:::مکان : کپلر

    کیان خندید و دستاشو بالا اورد:
    _نه من تسلیم.
    دستاشو دور شونه های آیدا حلقه کرد و آیدا سرشو روی شونه های کیان گذاشت.کیان زیر لب گفت:
    _آیدا...
    آیدا زیر لب گفت:
    _کیان...
    هردو باهم گفتن:
    _ندا...

    آیدا::::

    حواسم نبود صورتم از اشک خیسه.فقط لحظه ای رو تصور می کردم که پدرم سلامت بود. اینجا بود. کلی اگر از ذهنم عبور می کرد.
    چی می شد اگه کیان زنده می بود؟
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۳۳


    آیدا::::

    مشغول نوشتن یه مقاله بودم و لیوان قهومو می خوردم که ناظری اومد بالا سرم.
    _دخترم یه لحظه میای دفتر من؟
    بالبخند سری تکون دادم و پشت سرش رفتم.بعد از این مدتی که گذشته بود،درسته چهره ی ناظری منو یاد خاطرات وحشتناکی مینداخت ولی حالا دیگه بهتر شده بود.
    پشت میزش نشست و منم روبروش نشستم.
    _می خواستم درباره ی مقاله ای باهات حرف بزنم که فکر میکنم برات جالب باشه.
    چین کوچیکی به پیشونیم دادم و پرسیدم:
    _چه مقاله ای؟
    یه فلش مموری کچیک از کشوی میزش بیرون آورد و به سمتم گرفت
    _یه مقاله درباره ی دنیاهای موازی.
    این روزا خیلی درباره ی دنیاهای موازی مینوشتم. کلی مقاله توی یه وبلاگ می ذاشتم و همه هم درباره ی همزادها و دنیاهای موازی بودن.
    فلش رو با اشتیاق گرفتم و گفتم:
    _ممنون.
    لبخندی زد و پدرانه گفت:
    _قابلی نداشت... بازم هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم دخترم.
    این کلمه از زبون این مرد ،بدجور ته دلم رو گرم کرد.


    ثنا:::::

    هفته ای دو بار آیدا میومد پیش من و حرف می زدیم .من هم هر جلسه بیشتر با خلق و خوی این دختر آشنا می شدم.خیلی طول کشید تا درک کنم زندگی ای که این دختر تجربه کرد رو!
    طول کشید ولی حالا کمی بهتر می فهمیدمش.بازی کردن نقش کیان،به وسیله ی کیان هم داشت اثر های خودش رو می ذاشت. داشت کم کم اون دختر رو قانع می کرد که مرد فضاییش از بین رفته و حالا فقط میتونه آیینه ای از اون مرد رو ببینه.

    راوی:::مکان:کپلر:زمان:اکنون


    آیدا سخت مشغول نوشتن و جست و حو در اینترنت بود.نزدیک صبح بود و اون همچنان بیدار بود. خمیازه ی بلند و صداداری کشید و کش و قوسی به بدنش داد.سرش رو برکردوند و با صورت غرق در خواب همسر فضاییش مواجه شد. آروم خوابیده بود و یه دستش از تخت آویزون بود. آیدا ریز خندید و توی دلش قربون صدقه ی اون چهره رفت. دوباره مشغول شد و توی ذهنش فقط به راهی فکر میکرد. راهی که میشد پیش خانواده ی کیان رفت.راهی برای شاد کردن همسری که دل تنگ خونواده اش بود.خونواده ای که در دنیای دیگه ای نگرانش بودن. راهی برای عبور بین سیاره ها.راهی برای ثابت نگه داشتن یک دروازه بین دنیاهای موازی...



    #پارت۱۳۴


    آیدا:::

    امروز قرار بود که با ثنا و کیان بریم دور شهر.نمی خواستم برم.درسته که ثنا و کیان دکترم بودن و یکم با ثنا احساس صمیمیت می کردم ولی خب...یه جورایی معذب بودم.دیگه خیلی اصرار کردن و من قبول کردم.ثنا می گفت برای روحیم خوبه.داشتم یه سری خوراکی توی کولم می ذاشتم.
    مامان خواب بود.صبح زود بود و میخواستیم یکمم توی دار و درختا و طبیعت پیاده روی کنیم.هوای صبح روح آدمو تازه می کرد.
    الهه و مهرداد که خونه گرفته بودن و یکم از ما دور بودن. نزدیک محل کار مهرداد خونه داشتن.شغل مهرداد آزاد بود وصاحب دو تا مغازه ی شیک و بزرگ مانتو... وضعشون خوب بود خداروشکر.
    از کنار اتاق مامان رد شدم. صورت ماهش می درخشید.لبخندی بهش زدم و از خونه بیرون رفتم.کتونی هامو پوشیدم.
    رو پله های ورودی نشستم و منتظر موندم ثنا بیاد دنبالم.نگاهی به حیاطی انداختم که توش خبری از حوض فیروزه ایمون نبود.
    دلم واسه اون یکی خونمون تنگ شده بود.با صدای تک بوقی کوتاه،از رو پله ها بلند شدم و رفتم بیرون.ثنا بود که دست تکون می داد.درو پشت سرم بستم و به سمت ماشین رفتم.سوار شدم و سلام احوال پرسی های همیشگی.
    یه آهنگ آروم و بی کلام سکوت ماشین رو پر کرده بود.ثنا گفت که کیانشون زودتر راه افتادن.مثل اینکه با خونوادش اومده بود.نمی دونستم با ربرو شدن با روژان،چه واکنشی در انتظارمه...

    ****

    بعد از تقریبا یه نیم ساعت رانندگی رسیدیم.خیابونا تقریبا خلوت تر از روزای همیشگی بود و زودتر رسیدیم خارج از شهر.داشت می رفت سمت جایی که من هرشب می رفتم...می رفتم و بعضی خاطرات رو توی ذهنم زنده می کردم.
    ماشین کیان رو دیدیم و نگه داشتیم.کمک کردم چن تا وسیله مثل آب و هندونه رو برداشتیم.یه زیلو زیر درخت پهن شده بود و چند نفر روش نشسته بودن و گاهی با تمام وجود می زدن زیر خنده.
    با دیدن ما سلام کردن و وسیله هارو ازمون گرفتن.نگاهی به هزاد های روبروم انداختم.مادر کیان که از صحبتاشون فهمیدم اسمش مریمه.صورتش خیلی مهربون تر از صورت همزادش توی سیلورنا بود و همش بهم لبخند می زد.تا حدودی از اتفاقات زندگی من خبر داشت ولی نمی دونست که من یه سفر به یه سیاره ی دیگه داشتم.
    روژان که انگار زیاد از حضور من راضی نبود داشت با رزمهر ناز و کوچولو گل یا پوچ بازی میکرد.سعید، همسر روژان که با عشق نگاشون می کرد و می خندید.خوشحال بودم که حداقل روژان توی این سیاره همسرش رو از دست نداده.و کیان...همزاد مردی که دیگه هیچ وقت نمی دیدمش.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۳۵


    من ، کیان ، ثنا و سعید عزم پیاده روی کردیم ولی روژان و مادرش،مریم خانوم به همراه رزمهر موندن تا هم مواظب وسایلا باشن هم اینکه حال راه رفتن نداشتن.من و ثنا هم قدم هم بودیم و کیان و سعید روبروی ما هم قدم هم.
    با ثنا از هر دری حرف می زدیم و گاهی می زدیم زیر خنده .می گفت جدیدا راجع به دنیاهای موازی زیاد تحقیق کرده و علاقه مند شده.بهش گفته بودم که از سفر من و دروازه ها چیزی به کسی نگه.
    از تفاوت های دوسیاره براش می گفتم.
    _می گم آیدا.اونجا نفمیدی من چیکاره بودم؟
    خندیدم و گفتم:
    _نه.من اصلا نمیشناختمت.ندیدمت.
    _کیان چجور آدمی بود؟
    نگاهمو به زمین دادم و لبخندم خشک شد.
    _کیان...شوخ و لحباز بود.
    لبخندی زدم و به آیینه ی کیان نگاه کردم و گفتم:
    _خیلی سر به سر رزمهر می ذاشت.وقتایی که حالت خوب نبود به هر دری می زد تا حالتو خوب کنه.
    دستامو تو جیب سویشرتم گذاشتم و به کیانی زل زدم که داشت با سعید حرف میزد و میخندید.
    _خیلی مواظب خونوادش بود و هر کاری برای محافظت ازاونا می کرد...کیان خیلی...مرد بود.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    _کیانی که روبروته...شبیه اونه؟
    نگاهی بهش انداختم که به کیان خیره شده بود.توی چشماش حسرت بود...
    زیر لب گفتم:
    _نمی دونم...



    #پارت۱۳۶


    یه مسیرو که رفتیم رسیدیم به چشمه ی کوچیکی که بین دوتا بوته بود.ابی به دست و صورتمون زدیم و برگشتیم.
    نشستیم رو زیلو و چایی خوردیم.رزمهر یه دفترچه آورده بود و نقاشی می کشید.هرکس سرش تو کار خودش بود.
    منم گوشیمو درآوردم و مقاله هامو خوندم که کیان گفت:
    _ببخشیدا.چشمم خورد.این ماه و ستاره ها چیه نگا می کنی همش؟
    ابروهامو بالا بردم و گفتم:
    _ازکجا میدونی همیشه نگاه میکنم؟
    رنگش پرید.با من من گفت:
    _ها؟چیو نگا میکنی؟!
    روشو سمت سعید برگردوند و گفت:
    _میگم سعید امروز یه سر بریم باشگا.
    _ما که هرروز میریم که!
    _حالا امرورم بریم.
    _مگه میخواستیم نریم؟
    کیان با کلافگی گفت:
    _بابا تو خیلی شوتی.
    سعید با تعجب نگاش کرد و چیزی نگفت.ممکن بود کیان درباره ی من چیزی بدونه؟

    ***
    راوی:مکان:کپلر
    آیدا توی آزمایشگاه خودش مشغول بررسی وسایلا بود.عناصر مورد نیازش فراهم شده بود و تنها مرحله ی باقی مونده،مرحله ازمایش بود.
    دستگاه رو روشن کرد و نوری فضای آزمایشگاه رو پر کرد.نوری به رنگ آبی.دستگاه شروع به تکون خوردن کرد و بینش جرقه ای درست شد.شکاف کوچیکی شروع به باز شدن کرد.
    شکاف بزرگ و بزرگ تر شد و نور آبی بیشتر چشم آیدا رو اذیت می کرد.
    آیدا لبخندی زد و زیر لب گفت
    _خودشه.کار کرد!
    بلافاصله از دستگاه دودی بلند شد و شکاف و نورهای ابی از بین رفتن.آیدا ناباور عینکش رو ازچشماش کند و گفت:
    _یعنی چی؟چی شد؟
    دستاشو مشت کرد و کوبید روی دستگاه و گفت:
    _لعنتی!
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۳۷


    راوی:مکان:سیلورنا:زمان:یک هفته پیش


    پیرمرد گوشه ای از تخت توی خودش جمع شده بود و مدام تکون می خورد.همه فکر می کردن اون دیگه مغزشو از دست داده!فکر می کردن یه دیوونه ی از دست رفته شده!اما فقط فکر می کردن.
    پیرمرد نقشه هاشو توی ذهنش مرور میکرد و در عین حال ، نقش دیوونه ها رو بازی می کرد.همه تقریبا از دیوونه بودن اون مطمعن بودن.ولی سخت در اشباه بودن!


    حدود پنج ماه پیش

    آیدا بی جون روی تختش نشسته بود. دیگه تحمل نداشت. یک جای سالم توی بدنش باقی نمونده بود. هر روز درد درد درد.آزمایش پشت آزمایش.طاقتش طاق شده بود.توی سرش به این فکر می کرد که چه قدر از کیان متنفره. چقدر راجع بهش اشتباه می کرده و به خودش لعنت می فرستاد که بی چون و چرا بهش اعتماد کرده.
    در باز شد و تن آیدا به لرزه دراومد. دو تا مرد گنده ی کت شلواری دست به سـ*ـینه نگاهش کردن.
    آیدا ناچارا از جاش بلند شد و همراهشون رفت و درد این آزمایش رو هم از روی اجبار به جون خرید. از راهروها گذشت و رسید به آزمایشگاه و با دیدن سما،کسی که فکر می کرد دوست و همسایه ی اونه اخم آحشتناکی کرد. سما مثل همیشه شرمنده نگاهش کرد و سرش رو پایین انداخت.
    آیدا به دور و برش دقیق شد و با دیدن تیغ و وسایل برنده وحشت کرد. نکنه این بار دیگه کارش تموم شه؟!ترسید. مغزش به کار افتاد. با تمام توانش دستاشو کشید و همه رو هل داد و یک چاقو برداشت. با دیگارد هارو زخمی کرد و به سمت در خروجی دوید. هر کس که جلو دارش می شد رو با چاقو زخمی می کرد.
    اما در همین لحظه کسی که توی اتاق شیشه ایش منتظر نشسته بود دست به کار شد.می دونست آیدا می تونه فرار کنه.می دونست بالاخره اینکارو می کنه چون اون به دخترش ایمان داشت.



    #پارت۱۳۸


    پیرمرد که از قبل نقشه ای رو برای فرار دخترش کشیده بود از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.چند ساعت پیش خودش رو به وحشی گری زده بود و کلید رو بدون اینکه کسی متوجه بشه از جیب نگهبلان کش رفته بود.
    درو باز کرد و به سمت محلی رفت که کلید اضطراری برای باز کردن در ها وجود داشت. تو اون اشوب کسی متوجه پیرمرد نشد.دکمه رو زد و بی سر و صدا و سریع برگشت به سلولش و کلید رو در جای مناسبی قرار داد.
    روی تختش نشست. قطره اشکی از چشمای پیرمرد خسته و شکسته شده چکید.دلش برای دخترش تنگ شده بود. صدای آیدا توی گوشش موج می زد که می گفت٫٫بابا٬٬
    دلش میخواست بگه جان بابا؟دختر قشنگم.ولی نمیتونست.اجازه نداشت.باید به راحتی با دخترش خداحافظی می کرد و ارزوی برگشت به زمین،زادگاهش...

    آیدا به سختی از در خارج شد و به کمک کیان و سینا تونست جون سالم به درببره و فرار کنه.بعد ازینکه به اندازه ی کافی از اونجا دور شدن کیان سینا رو زخمی کرد.سینا با ماشین برگشت به سازمان و کیان و آیدا هم سعی کردن بیشتر ازونجا دور شن.
    بازوی سینا بدجور تیر میکشید و خون میومد.
    زیر لب به خاندان کیان بد و بیراه می گفت که انقد بد بهش ضربه زده.نزدیک سازمان از ماشین پیاده شد و صورتش از درد جمع شد.
    ناظری مثل مرغ پر کنده این طرف و اون طرف می رفت.با دیدن سینا که پشت سرش نوچه های ناظری راه می رفتن گفت:
    _چی شد؟اون دختره رو گرفتی؟
    سینا قیافه ی شرمنده ای به خودش گرفت و گفت:
    _نه نتونستیم.فرار کردن.
    _فرار کردن؟
    _کیان همراه دختره رفت.
    ناظری فریاد زد
    _پس تو اونجا چه غلطی می کردی احمق؟
    سما گریه می کرد و از ترس می لرزید.
    ناظری اولین وسیله ی شیشه ای رو که نزدیکش بود پرت کرد و هر تیکش به سمتی افتاد.
    _اون پسره ی دیوونه آخرم کار خودشو کرد.
    و این بین،پیر مرد لبخند زنان به ناظری خیره شده بود.به همزاد رفیقش.رفیقی که درست مثل برادرش بود.ولی اون فقط یک همزاد بود...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا