«پست سی »
کلاسور رو با حرص پرت کردم روی میز که چهار تاشون با ترس از جا پریدن و کل بچه های کلاس بهم چشم غره جانانه ای رفتن.باز کلاس های مزخرف 8 صبح و عبوسی و خوابالودی دانشجوها.
عنق روی صندلی؛کنار رها نشستم،ماندانا خم شده نگاهی به نیمرخ عصبانی ام انداخت و گفت:
-باز چته ؟استخون بهت نرسیده؟
چشم های باریک شده ام رو به صورت پف کرده اش دوختم.
-نه نرسیده ،سر به سرم نذار.
سارا آدامس اش رو باد کرده با صدای می شه گفت آرومی ترکوند و گفت:
-خوب بگو دردت چیه شاید بتونیم کمکت کنیم.
آهی کشیدم و گفتم:
-دردای خودتون براتون بسه از دست شما کاری برنمیاد،کاری بهم نداشته باشین خوب می شم.
رها پس گردنی بهم زد که سوژه ی خنده ی پسرهای آخر کلاس شد.
-فیلم هندی برای من نساز، بنال ببینم چه مرگته؟
-هیچی بابا،با مامانم دعوام شده،طبق معمول زور می گـه.
ماندانا ابرو بالا انداخت.
-این که عجیب نیست،هر ترم این بحثو با تو داریم ،این دفعه در چه موردیه؟
نگاهم پر از نفرت شد .
-یه مورد چرت و مزخرف و بی ارزش،هر چی لایق یکی دیگه بود بار من کرد.
سارا:حالا لایق کی بوده و هست؟
-یه پفیوز حال بهم زن!نمی فهمن اگه دیگه ازش بد نمی گم دلیلش این نیست که ازش خوشم میاد!
شایان مثل یابو در کلاس رو باز کرد و گفت:
-بچه ها جمع کنین بریم،امروز کلاس نیست؛حاتمی از دستمون فرار کرده،یکی دیگه جاش میاد.درس امروز و پس فردا رو با یکی که جای اون میاد،داریم،چهارشنبه باهاش آشنا می شیم.
اکثرا خوشحالی می کردند و ما نفرین که الکی ما رو به خاطر هیچی تا اینجا کشوندند و خواب نازنینمون به فنا رفت،دو ساعتی رو توی کافه ی دو خیابون پایین تر دانشگاه موندیم و خوردیم و گفتیم و خندیدیم و توی این مدت تونستم اون موضوع رو فراموش کنم و خوش باشم،مامان از دیشب باهام قهر کرده بود و صبح هم خیلی سرسنگین و بداخلاق بود که برام اهمیتی نداشت،نباید روی من حسابی باز می کرد و من رو وسیله ی پز دادن به خواهرش و اطرافیانمون می کرد!
خدا رو شکر تا عصر مدرسه بود و از اخم و تخم و تحقیر و متلک هاش از هفت دولت آزاد بودم،از دیشب تا حالا جواب تماس ها و مسیج ها و پی ام های رونیکا و کیاراد رو هم نمی دادم؛فعلا حوصله ی اون ها رو هم نداشتم،گذشته از اون نمی خواستم عصبانیتم روی حرف زدنم تاثیر بذاره و برای همه مون و مخصوصا من گرون تموم بشه.
***
اه گندت بزنن که همیشه مواقع حساس خرابی!حالا من چه غلطی بکنم؟
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم که 7:45 دقیقه رو نشون می داد،با حرص لگدی به ماشین زدم که درد شدیدی توی انگشت های پام پیچید.
-ای تو روحت.
سرم رو از پنجره کردم داخل و کوله ام رو برداشتم ،شیشه های ماشین و کشیدم بالا و رفتم لب جاده تا تاکسی بگیرم،از شانس خوشگلم همه اشون یا پر بودند یا مسیرشون به دانشگاه خراب شده ی من نمی خورد.با صدای زنگ گوشیم که این بار دفعه ششم یا هفتمی بود که زنگ می خورد عصبی و از کوره در رفته داد زدم:
-بله؟چیه رها؟دارم میام دیگه اه.چقدر زنگ می زنی.
-چته آمپر چسبوندی؟الان استاد میادا.
با حرص غریدم:
-به درک.
گوشی رو قطع کردم و توی جیب مانتوم انداختم،از ناچاری سوار یه ماشین شخصی شدم و اون هم سریع و با بیشترین سرعت ممکن من رو به دانشگاه رسوند .توجهی به غرغر های نگهبان مبنی بر نداشتن حجاب درست نکردم و رفتم داخل و همونجور که به اون بخت برگشته فحش می دادم مقنعه ام رو درست می کردم.
با اس ام اس از ماندانا شماره کلاس رو پرسیدم که بلافاصله جواب داد:
-بیا کلاس 4.فقط بیا ببین چه استادی نصیبمون شده!بدو بدو.اومدیا!
فقط امیدوار بودم از این استادهای تازه به دوران رسیده ی عقده ای نباشه و نخواد همین جلسه ی اولی راهم نده و بگه برو حذف کن که عوض اون خواستگاری مسخره ی کیارش و پنچر شدن بی موقع ماشینم رو هم سر اون درمی آوردم!
با دو خودم و به کلاس مورد نظر رسوندم و به سبک میگ میگ ترمز گرفته و توقف کرده پشت در ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و دستم و برای در زدن بالا بردم و دو تا تقه به در زدم و منتظر اجازه دادن استاد نشدم و اول فقط کله ام رو بردم تو که دیدم همه با تعجب نگاهم می کنند،فریال هم از ته کلاس مشنگانه برام دست تکون داد و رها به حالت قهر روش و برگردوند؛می دونستم یه منت کشی حسابی در راه دارم.هنوز موفق نشده بودم استاد تعریفی ماندانا رو ببینم!
این بار در رو کامل باز کردم و رفتم داخل،سرم و به سمت تخته برگردوندم و با دیدن چهره آشنای کسی که پشت تریبون ایستاده بود و با یه ابروی بالا رفته نگاهم می کرد،چشم هام و دهانم همزمان از تعجب باز موند.
این ...این که...
دهانم برای گفتن حرفی و ابراز تعجب و هیجان از این همه تصادف و آشنایی باز و بسته می شد ولی طرز نگاهش نمی گذاشت زبونم بچرخه!من و این همه خوشبختی محاله.خدایا ممنون از این همه توجهت.یعنی واقعا خوشبختی بالاتر از این؟آخه چرا این؟
تو همون دور همی های خانوادگی کم تحملش می کنم که حالا اینجا هم اضافه شده؟حالا هم که اون قضیه!ولی نمی دونم چرا باز هم اخم و تخمم نمی اومد!
با نگاه هشدار دهنده اش که می گفت لب و لوچه ام و جمع کنم، دهنم رو بستم و چند ثانیه ی بعد باز کردم.
-سلام استاد،ببخشید می تونم بشینم؟
نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد صدای بم اش رو شنیدم.
-بفرمایید.
با دست به صندلی ها اشاره کرد و من هم چون صندلی ها نسبتا به هم چسبیده بودن و راه نداشت برم پیش ماندانا و بقیه به نشستن توی ردیف اول کنار مریم رضایت دادم و نشستم،ولی انگار اون از دیدن من خیلی هم تعجب نکرده بود ،شاید هم خودش رو زده به اون راه.بچه ها هم با کنجکاوی یه نگاهای عجیب غریبی بهم می کردن ؛ مطمئنا از رفتار عجیب غریبم متعجب شدن. حالا باید یه دروغی هم واسه این ها سر هم کنم،حتما اون هم نمی خواست کسی از نسبتمون با خبر بشه ؛برای من هم همینجوری بهتر بود و همین رابـ ـطه ی استاد و دانشجویی رو ترجیح می دادم!
غرق افکارم و بافتن یه دروغ جدید بودم که صداش به گوشم خورد.
-پارساهستم؛ فوق تخصص مغز و اعصاب از دانشگاه(...)آمریکا!
دهان دانشجوها به استثنای من که زیر پوستی بابت این خودشیفتگی اش پوزخند می زدم باز مونده بود ،کسی هم جرات نداشت بپرسه با این تخصصت اون هم از فرنگ چرا اومدی اینجا تدریس کنی؟واقعا چرا؟حتما دوست داره این همه بچه زیردستش باشند و برای نمره بهش التماس کنند دیگه!شایدم واقعا به تدریس علاقه داشته باشه !هرچند حدس خودم به واقعیت نزدیک تره!
- از این ترم و شایدم ترمای بعد درسای اختصاصیتون با منه ،امروز 4 ساعت و دو شنبه ها هم 4ساعت.لطفا سرکلاس من غیبت نکنید،زودتر از من سرکلاس بیاین سر کلاس دیگه بعد از خودم کسی رو راه نمی دم امروزم راه دادن این خانم استثناء بود،الانم تا بیشتر از این وقت کلاس گرفته نشده و اگه سوالی نیست بهتره درسو شروع کنیم.
وویی خدا نکنه!همین ترم و باهاش سر کنم شاهکار کردم.اگه قرار باشه ترم های بعد هم اینو با اخلاق های قشنگش تحمل کنم تغییر رشته می دم اصلا،زور که نیست!
روشنا یکی از دخترهای کلاس با نیش باز و شیفته وار گفت:
-ببخشید استاد!پارسا اسم کوچیکتونه یا فامیل شریفتون؟
زرشک!سوال این دانشجوی کنجکاو و خلاق و عاشق دانش رو باش!
همچین نگاهش کرد که هم نونش شد و هم آبش.
دختر نابغه هم با ببخشیدی سرش رو توی کلاسورش فرو کرد.
با تاسف سری تکون داد و به طرف وایت برد رفت،از پشت با اون قد و هیکل و کت و شلوار مشکی اتو کشیده و اون طرز راه رفتن با مانکن ها مو نمی زد!چشم دیدنش رو نداشتم ولی باید به این واقعیت اعتراف می کردم!احتمالا بقیه ی دخترها هم برای همین دست زیر چونه زده از رو برگردوندنش برای دید زدنش استفاده می کردن.
بچه ها که مات و مبهوت خشکی هاش و جبروتش شده بودن، از ترس دفتر دستکشون و در اوردن،من هم چون ردیف اول نشسته بودم و از طرفی هم نمی خواستم بهونه دستش بدم کلاسورم و در اوردم و پا به پاش نت برداری می کردم.
ولی انصافا با اینکه هیچ ازش خوشم نمیاد و چشم دیدنش رو ندارم ناچارم اعتراف کنم که با وجود جوون بودن و تازه کاری اش عالی درس می داد و همه ی نکات مهم و کلیدی رو می داد و اولین بار در طول تاریخ سر یه کلاس توی این ساعت زیاد خوابم نگرفت ،با این حال محض احتیاط دست آزادم زیر چونه و نزدیک دهانم بود تا اگه دهنم مثل تمساح باز شد نبینه! ولی کلاسش همچین پربار بود،یه ربع آخر هم چون دو ساعت دیگه هم باهاش کلاس داشتیم و نمی خواست خسته و زده بشیم کلاس رو تعطیل کرد و رفت.
با رفتنش مریم در رو بست و همهمه ها اوج گرفت،کلاسورم و بستم و شروع کردم خودم و کش و قوس دادن.
سارا و ماندانا به طرفم اومدن.
سارا:باز که تو خوابالویی.بیاین بریم یه چیزی بخوریم که سریع بریم سر کلاس بعدی.ایشون مثل بقیه نیست با کسی شوخی نداره ها.بریم که حسابی اشتهام باز شده!
رو به آخر کلاس داد زد:
-فری،رها؛بیاین بریم یه چیزی بریزیم تو خندق.
کوله ام و برداشتم و دنبالشون راه افتادم.
رها سرسنگین کنار ماندانا نشسته بود و تا نگاهش می کردم و چشمک می زدم و تند تند با نیش باز ابرو بالا می انداختم و بـ*ـوس می فرستادم تا بساط آشتی رو راحت تر فراهم کنم روش رو برمی گردوند،آخر هم به طرفش رفتم و دستم رو دور گردنش انداختم.
رها:اَه ولم کن.
صورتش و گرفتم و گونه اش رو محکم بوسیدم.
-ایش چندش این چه طرز بوسیدنه؟بعدشم اون چه طرز حرف زدنت بود اول صبح؟
-خوب ببخشید، ماشینم خراب شده بود عصبی بودم.آخه سابقه نداشت و اول صبحی و قبل از یه کلاس مهم انتظارش رو نداشتم.
پشت چشمی برام نازک کرد و روش و به جهت مخالف برگردوند.
-هر چی،نباید سر من داد می زدی.
سارا داد زد:
-طناز چی کوفت می کنی؟
-یه چای و کیک.
سفارشم و گرفت و برام اورد.
-بیا زود کوفت کن بعد توضیح بده.
-چیو؟
-همون نگاه ضایعت به استاد.چرا اون ریختی شدی؟می شناسیش؟
-نه از کجا بشناسمش؟تعجب کردم آخه تا حالا خدا از این نگاها به ما نکرده بود همچین استادی بذاره تو کاسه مون!
فریال:دروغ نگو،من که می دونم یه چیزی هست.
از استرس دهن لقی کردنم نصف کیک رو بلعیدم و با دهان پر گفتم:
-چیزی نیس به خدا،منم اولین باره می بینمش!می دونین؛جبروتش منو گرفت واسه همین اون ریختی شدم.
رها که دلخوری اش و فراموش کرده بود با هیجان گفت:
-وای تازه نمی دونی وقتی اومد کلاس چی شد؛نمی دونی طناز..نمی دونی.
چای رو که تا ته خوردم و صدای خرت خرت لیوان رو دراوردم گفتم:
-جمع کنین حالا شما هم،استاد ندیده ها،یکم سنگین باشین.
بلند شدم و لیوان و بسته ی کیک خالی ام رو توی سطل آشغال نزدیک در سلف انداختم،بعد هم همگام با بچه ها راه افتادم سمت کلاس و این بار برخلاف همیشه همگی ردیف جلو نشستیم ،چیزی طول نکشید که اومد توی کلاس و با ورودش همه ی سر و صداها خوابید،یعنی اینقدر که تو کلاس حرف می زد عمرا با پدر و مادرش و بقیه حرف می زد!تا آخر کلاسش قشنگ 30 تا برگه ی کلاسور پر پر شد.آخر کلاس هم از چند نفر که خوشبختانه من جزوشون نبودم چند تا سوال پرسید تا به قول خودش ،خودش و یه ارزیابی کرده باشه و ببینه شیوه ی تدریسش توی فهم ما خنگولی ها موثر هست یا نه؟
آخر هم یه خسته نباشید خشک و خالی گفت و گفت اسم هامون و رو یه برگه بنویسیم و من براش ببرم!ظاهرا که لیست و هنوز از آموزش نگرفته بود ؛هر چند بعید می دونستم !می دونستم یه زری واسه گفتن داره وگرنه اون رو چه به توجه و درخواست از من؟
خدافظی کرد و از کلاس بیرون زد.
-چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنین؟
ماندانا:نامردی اگه ازش شماره بگیری به ما ندی.
-ساکت شو بابا!شماره!اینقدر خره به دانشجوش شماره بده؟اونم همین روز اولی؟! اصلا بهش میاد؟اه اه بدم میاد از این استادا با دانشجوهاشون رو هم می ریزن!
برگه رو از دست مینا گرفتم و خداحافظی دسته جمعی به همه کردم و راه افتادم که برگه رو بدم و برم پی کارم.
نمی دونستم کجا دنبالش بگردم که از آموزش پرسیدم و گفت توی اتاق شخصی خودشه،در اتاق باز بود و سوژه ی مورد نظر روی کاناپه نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود و قهوه می خورد؛تنها بود.
تقه ای به در زدم تا بلکه متوجه حضورم بشه.
بدون اینکه روش و برگردونه و نگاهم کنه گفت:
-بیا تو.
رفتم و روبه روش ایستادم که توجهی نشون نداد و ریلکس و با آرامش جرعه ای از قهوه اش رو که عطر تلخ اما دلنشینش توی اتاق پخش بود نوشید.
برگه رو به طرفش گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم با اکراه گفتم::
-بفرمایید.
برگه رو از دستم گرفت و سرش رو به آرومی بلند کرد اما بدون اینکه نگاهی بهش بندازه روی میز گذاشت.
نگاهم به لیست اسامی چاپ شده ی روی میز افتاد؛پس حدسم درست بود و با خودم کار داشت.
-اگه امر دیگه ای نیس من برم.
-به کسی که چیزی در مورد نسبتمون نگفتی؟
-نه دلیلی نداره بگم،خیلی از نسبتمون خوشحال نیستم که برم جار بزنم.
خونسرد گفت:
-خوبه،بهتره از جلسه ی بعد سر وقت بیای کلاس ،می دونی که من لطف و تبعیض توی کارم نیست!
-بله بله ،خبر دارم،من همیشه زود میام، امروزم مشکل داشتم که دیر شد.خوب من دیگه می رم،به خانواده سلام برسون.
-خوبه،فقط یه چیز دیگه.
منتظر و سوالی نگاهش کردم.
بلند شد و دست به جیب مقابلم ایستاد.
فاصله مون کم بود اما بخاطر میزی که پشت سرم و چسبیده به پام بود نمی تونستم عقب برم،به خاطر کفش های اسپورتم و قد بلندش کلی باید سرم رو بلند می کردم.
-اون موضوعو همونطور که من فراموش کردم و نشنیده و نشده فرضش کردم تو هم فراموش کن،ظاهرا از این به بعد قراره زیاد همدیگه رو ببینیم .پس با یاد آوری و فکر کردن بهش کار خودمونو سخت نکنیم.
نفس عمیقی کشید و بیش از حد خشک و بی احساس و خودخواه ادامه داد:
-بیشتر از اینکه تو منو نخوای؛من تو رو نمی خوام و اینو زود تر از تو بهشون ثابت کردم و نشون دادم تو واسه من هیچی نیستی،واسه ام مهم نیست بقیه چی میگن و چی می خوان!برای من فقط من و خواسته ام مهمه ،پس اگه کسی ازت چیزی پرسید برای اینکه به غرورت برنخوره می گی با هم صحبت کردیم و این خواسته و حرف آخر جفتمونه!ظاهرا حالا حالا قصد ندارن عقب بکشن.از جانب من هم موافقتی در کار نبوده نمی دونم روی چه حسابی اما اشتباه به عرضتون رسوندن!من آخرین حرفامو زدم و اتمام حجتمو کردم از این به بعدش با توئه،حالا هم به سلامت.
با این طرز حرف زدنش بیشتر حالم رو به هم زد،به چی می نازید این؟
واقعا حس کردم با یه تیکه آشغال فرقی ندارم ؛عزت نفسم رو زیادی پایین اورد،اما به خودم مسلط شدم و جدی و با کمی تمسخر گفتم:
-از شنیدن این حرفات خوشحال شدم،راستش نگران بودم باهام مخالف باشی و پای یه علاقه ی یه طرفه ای از طرف تو وسط باشه !الان یه باری از روی دوشم برداشته شد.آخه شنیده بودم وقتی منو پیشنهاد دادن تو حرفی نزدی و اینو پای موافقتت گذاشتن!اما از داشتن این تفاهممون سر مخالفتمون خوشحالم ؛خوب ،دو شنبه سر کلاس می بینمتون و دیر هم نمی کنم،خداحافظ.
با قدم های تند و بلند و لبخند رضایتی از حرفهام و سکوت از سر تعجبش از اتاقش زدم بیرون که اونم چند لحظه بعد سامسونت به دست از دفترش اومد بیرون و از کنارم رد شد و توی حیاط رفت .
ریموت سوناتای مشکی اش رو زد و سوار شد و بعد از تک بوقی که برای نگهبان زد و در براش باز شد رفت پی کارش.اون چهار تا نامرد هم که رفته بودند ،به طرف نگهبانی رفتم و دو بار با انگشت زدم توی شیشه که شیشه کشویی رو کشید.از حرص حرفهاش به کل یادم رفته بود ماشین پنچرم توی خیابون مونده!
-بله بابا جون؟
-ببخشید این طرفا آژانس هست؟
-آره دخترم ولی اکثرا این وقتا ماشین نداره و دیر میفرسته.شمارشو می خوای؟
آه کشیدم.
-نه ممنون،یه کاریش می کنم.خدافظ.
-خدافظ دخترم ،خدا به همراهت.
از دانشگاه بیرون زدم و راه خیابون اصلی رو در پیش گرفتم،این ورم که کلا تاکسی ماکسی نبود و باز باید سوار شخصی می شدم.
ماشین مشکی رنگی که شیشه هاش دودی بود جلوی پام روی ترمز زد و شیشه رو پایین داد؛باز این پسره بود.
عینک دودی به چشم نگاهم کرد.
کیارش:ماشین نیوردی؟
طلبکار گفتم:
-اینطور به نظر میاد .
نگاهش رو به روبه رو دوخت.
-سوار شو،اینجا تاکسی گیرت نمیاد.
-ممنون مزاحم نمی شم ،شما بفرمایید.
برخلاف انتظارم نگاهش رو به جاده دوخت و خونسرد گفت:
-هرطور راحتی!
پا رو روی گاز گذاشت و در کسری از ثانیه از جلوی چشم هام محو شد،من رو توی کف گذاشت و رفت.بیشتر از قبل ازش متنفر شدم ، نمی تونست یه تعارف دیگه بزنه؟
اگه یه بار دیگه می گفت به خدا قبول می کردم !تقصیر خودم هم بود من که اخلاق این رو می شناسم نباید ناز الکی می کردم!اما می دونستم همه این کارهاش از سر حرصیه که غرورش رو شکستم و خودم ردش کردم که دستم درد نکنه.
کلاسور رو با حرص پرت کردم روی میز که چهار تاشون با ترس از جا پریدن و کل بچه های کلاس بهم چشم غره جانانه ای رفتن.باز کلاس های مزخرف 8 صبح و عبوسی و خوابالودی دانشجوها.
عنق روی صندلی؛کنار رها نشستم،ماندانا خم شده نگاهی به نیمرخ عصبانی ام انداخت و گفت:
-باز چته ؟استخون بهت نرسیده؟
چشم های باریک شده ام رو به صورت پف کرده اش دوختم.
-نه نرسیده ،سر به سرم نذار.
سارا آدامس اش رو باد کرده با صدای می شه گفت آرومی ترکوند و گفت:
-خوب بگو دردت چیه شاید بتونیم کمکت کنیم.
آهی کشیدم و گفتم:
-دردای خودتون براتون بسه از دست شما کاری برنمیاد،کاری بهم نداشته باشین خوب می شم.
رها پس گردنی بهم زد که سوژه ی خنده ی پسرهای آخر کلاس شد.
-فیلم هندی برای من نساز، بنال ببینم چه مرگته؟
-هیچی بابا،با مامانم دعوام شده،طبق معمول زور می گـه.
ماندانا ابرو بالا انداخت.
-این که عجیب نیست،هر ترم این بحثو با تو داریم ،این دفعه در چه موردیه؟
نگاهم پر از نفرت شد .
-یه مورد چرت و مزخرف و بی ارزش،هر چی لایق یکی دیگه بود بار من کرد.
سارا:حالا لایق کی بوده و هست؟
-یه پفیوز حال بهم زن!نمی فهمن اگه دیگه ازش بد نمی گم دلیلش این نیست که ازش خوشم میاد!
شایان مثل یابو در کلاس رو باز کرد و گفت:
-بچه ها جمع کنین بریم،امروز کلاس نیست؛حاتمی از دستمون فرار کرده،یکی دیگه جاش میاد.درس امروز و پس فردا رو با یکی که جای اون میاد،داریم،چهارشنبه باهاش آشنا می شیم.
اکثرا خوشحالی می کردند و ما نفرین که الکی ما رو به خاطر هیچی تا اینجا کشوندند و خواب نازنینمون به فنا رفت،دو ساعتی رو توی کافه ی دو خیابون پایین تر دانشگاه موندیم و خوردیم و گفتیم و خندیدیم و توی این مدت تونستم اون موضوع رو فراموش کنم و خوش باشم،مامان از دیشب باهام قهر کرده بود و صبح هم خیلی سرسنگین و بداخلاق بود که برام اهمیتی نداشت،نباید روی من حسابی باز می کرد و من رو وسیله ی پز دادن به خواهرش و اطرافیانمون می کرد!
خدا رو شکر تا عصر مدرسه بود و از اخم و تخم و تحقیر و متلک هاش از هفت دولت آزاد بودم،از دیشب تا حالا جواب تماس ها و مسیج ها و پی ام های رونیکا و کیاراد رو هم نمی دادم؛فعلا حوصله ی اون ها رو هم نداشتم،گذشته از اون نمی خواستم عصبانیتم روی حرف زدنم تاثیر بذاره و برای همه مون و مخصوصا من گرون تموم بشه.
***
اه گندت بزنن که همیشه مواقع حساس خرابی!حالا من چه غلطی بکنم؟
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم که 7:45 دقیقه رو نشون می داد،با حرص لگدی به ماشین زدم که درد شدیدی توی انگشت های پام پیچید.
-ای تو روحت.
سرم رو از پنجره کردم داخل و کوله ام رو برداشتم ،شیشه های ماشین و کشیدم بالا و رفتم لب جاده تا تاکسی بگیرم،از شانس خوشگلم همه اشون یا پر بودند یا مسیرشون به دانشگاه خراب شده ی من نمی خورد.با صدای زنگ گوشیم که این بار دفعه ششم یا هفتمی بود که زنگ می خورد عصبی و از کوره در رفته داد زدم:
-بله؟چیه رها؟دارم میام دیگه اه.چقدر زنگ می زنی.
-چته آمپر چسبوندی؟الان استاد میادا.
با حرص غریدم:
-به درک.
گوشی رو قطع کردم و توی جیب مانتوم انداختم،از ناچاری سوار یه ماشین شخصی شدم و اون هم سریع و با بیشترین سرعت ممکن من رو به دانشگاه رسوند .توجهی به غرغر های نگهبان مبنی بر نداشتن حجاب درست نکردم و رفتم داخل و همونجور که به اون بخت برگشته فحش می دادم مقنعه ام رو درست می کردم.
با اس ام اس از ماندانا شماره کلاس رو پرسیدم که بلافاصله جواب داد:
-بیا کلاس 4.فقط بیا ببین چه استادی نصیبمون شده!بدو بدو.اومدیا!
فقط امیدوار بودم از این استادهای تازه به دوران رسیده ی عقده ای نباشه و نخواد همین جلسه ی اولی راهم نده و بگه برو حذف کن که عوض اون خواستگاری مسخره ی کیارش و پنچر شدن بی موقع ماشینم رو هم سر اون درمی آوردم!
با دو خودم و به کلاس مورد نظر رسوندم و به سبک میگ میگ ترمز گرفته و توقف کرده پشت در ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و دستم و برای در زدن بالا بردم و دو تا تقه به در زدم و منتظر اجازه دادن استاد نشدم و اول فقط کله ام رو بردم تو که دیدم همه با تعجب نگاهم می کنند،فریال هم از ته کلاس مشنگانه برام دست تکون داد و رها به حالت قهر روش و برگردوند؛می دونستم یه منت کشی حسابی در راه دارم.هنوز موفق نشده بودم استاد تعریفی ماندانا رو ببینم!
این بار در رو کامل باز کردم و رفتم داخل،سرم و به سمت تخته برگردوندم و با دیدن چهره آشنای کسی که پشت تریبون ایستاده بود و با یه ابروی بالا رفته نگاهم می کرد،چشم هام و دهانم همزمان از تعجب باز موند.
این ...این که...
دهانم برای گفتن حرفی و ابراز تعجب و هیجان از این همه تصادف و آشنایی باز و بسته می شد ولی طرز نگاهش نمی گذاشت زبونم بچرخه!من و این همه خوشبختی محاله.خدایا ممنون از این همه توجهت.یعنی واقعا خوشبختی بالاتر از این؟آخه چرا این؟
تو همون دور همی های خانوادگی کم تحملش می کنم که حالا اینجا هم اضافه شده؟حالا هم که اون قضیه!ولی نمی دونم چرا باز هم اخم و تخمم نمی اومد!
با نگاه هشدار دهنده اش که می گفت لب و لوچه ام و جمع کنم، دهنم رو بستم و چند ثانیه ی بعد باز کردم.
-سلام استاد،ببخشید می تونم بشینم؟
نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد صدای بم اش رو شنیدم.
-بفرمایید.
با دست به صندلی ها اشاره کرد و من هم چون صندلی ها نسبتا به هم چسبیده بودن و راه نداشت برم پیش ماندانا و بقیه به نشستن توی ردیف اول کنار مریم رضایت دادم و نشستم،ولی انگار اون از دیدن من خیلی هم تعجب نکرده بود ،شاید هم خودش رو زده به اون راه.بچه ها هم با کنجکاوی یه نگاهای عجیب غریبی بهم می کردن ؛ مطمئنا از رفتار عجیب غریبم متعجب شدن. حالا باید یه دروغی هم واسه این ها سر هم کنم،حتما اون هم نمی خواست کسی از نسبتمون با خبر بشه ؛برای من هم همینجوری بهتر بود و همین رابـ ـطه ی استاد و دانشجویی رو ترجیح می دادم!
غرق افکارم و بافتن یه دروغ جدید بودم که صداش به گوشم خورد.
-پارساهستم؛ فوق تخصص مغز و اعصاب از دانشگاه(...)آمریکا!
دهان دانشجوها به استثنای من که زیر پوستی بابت این خودشیفتگی اش پوزخند می زدم باز مونده بود ،کسی هم جرات نداشت بپرسه با این تخصصت اون هم از فرنگ چرا اومدی اینجا تدریس کنی؟واقعا چرا؟حتما دوست داره این همه بچه زیردستش باشند و برای نمره بهش التماس کنند دیگه!شایدم واقعا به تدریس علاقه داشته باشه !هرچند حدس خودم به واقعیت نزدیک تره!
- از این ترم و شایدم ترمای بعد درسای اختصاصیتون با منه ،امروز 4 ساعت و دو شنبه ها هم 4ساعت.لطفا سرکلاس من غیبت نکنید،زودتر از من سرکلاس بیاین سر کلاس دیگه بعد از خودم کسی رو راه نمی دم امروزم راه دادن این خانم استثناء بود،الانم تا بیشتر از این وقت کلاس گرفته نشده و اگه سوالی نیست بهتره درسو شروع کنیم.
وویی خدا نکنه!همین ترم و باهاش سر کنم شاهکار کردم.اگه قرار باشه ترم های بعد هم اینو با اخلاق های قشنگش تحمل کنم تغییر رشته می دم اصلا،زور که نیست!
روشنا یکی از دخترهای کلاس با نیش باز و شیفته وار گفت:
-ببخشید استاد!پارسا اسم کوچیکتونه یا فامیل شریفتون؟
زرشک!سوال این دانشجوی کنجکاو و خلاق و عاشق دانش رو باش!
همچین نگاهش کرد که هم نونش شد و هم آبش.
دختر نابغه هم با ببخشیدی سرش رو توی کلاسورش فرو کرد.
با تاسف سری تکون داد و به طرف وایت برد رفت،از پشت با اون قد و هیکل و کت و شلوار مشکی اتو کشیده و اون طرز راه رفتن با مانکن ها مو نمی زد!چشم دیدنش رو نداشتم ولی باید به این واقعیت اعتراف می کردم!احتمالا بقیه ی دخترها هم برای همین دست زیر چونه زده از رو برگردوندنش برای دید زدنش استفاده می کردن.
بچه ها که مات و مبهوت خشکی هاش و جبروتش شده بودن، از ترس دفتر دستکشون و در اوردن،من هم چون ردیف اول نشسته بودم و از طرفی هم نمی خواستم بهونه دستش بدم کلاسورم و در اوردم و پا به پاش نت برداری می کردم.
ولی انصافا با اینکه هیچ ازش خوشم نمیاد و چشم دیدنش رو ندارم ناچارم اعتراف کنم که با وجود جوون بودن و تازه کاری اش عالی درس می داد و همه ی نکات مهم و کلیدی رو می داد و اولین بار در طول تاریخ سر یه کلاس توی این ساعت زیاد خوابم نگرفت ،با این حال محض احتیاط دست آزادم زیر چونه و نزدیک دهانم بود تا اگه دهنم مثل تمساح باز شد نبینه! ولی کلاسش همچین پربار بود،یه ربع آخر هم چون دو ساعت دیگه هم باهاش کلاس داشتیم و نمی خواست خسته و زده بشیم کلاس رو تعطیل کرد و رفت.
با رفتنش مریم در رو بست و همهمه ها اوج گرفت،کلاسورم و بستم و شروع کردم خودم و کش و قوس دادن.
سارا و ماندانا به طرفم اومدن.
سارا:باز که تو خوابالویی.بیاین بریم یه چیزی بخوریم که سریع بریم سر کلاس بعدی.ایشون مثل بقیه نیست با کسی شوخی نداره ها.بریم که حسابی اشتهام باز شده!
رو به آخر کلاس داد زد:
-فری،رها؛بیاین بریم یه چیزی بریزیم تو خندق.
کوله ام و برداشتم و دنبالشون راه افتادم.
رها سرسنگین کنار ماندانا نشسته بود و تا نگاهش می کردم و چشمک می زدم و تند تند با نیش باز ابرو بالا می انداختم و بـ*ـوس می فرستادم تا بساط آشتی رو راحت تر فراهم کنم روش رو برمی گردوند،آخر هم به طرفش رفتم و دستم رو دور گردنش انداختم.
رها:اَه ولم کن.
صورتش و گرفتم و گونه اش رو محکم بوسیدم.
-ایش چندش این چه طرز بوسیدنه؟بعدشم اون چه طرز حرف زدنت بود اول صبح؟
-خوب ببخشید، ماشینم خراب شده بود عصبی بودم.آخه سابقه نداشت و اول صبحی و قبل از یه کلاس مهم انتظارش رو نداشتم.
پشت چشمی برام نازک کرد و روش و به جهت مخالف برگردوند.
-هر چی،نباید سر من داد می زدی.
سارا داد زد:
-طناز چی کوفت می کنی؟
-یه چای و کیک.
سفارشم و گرفت و برام اورد.
-بیا زود کوفت کن بعد توضیح بده.
-چیو؟
-همون نگاه ضایعت به استاد.چرا اون ریختی شدی؟می شناسیش؟
-نه از کجا بشناسمش؟تعجب کردم آخه تا حالا خدا از این نگاها به ما نکرده بود همچین استادی بذاره تو کاسه مون!
فریال:دروغ نگو،من که می دونم یه چیزی هست.
از استرس دهن لقی کردنم نصف کیک رو بلعیدم و با دهان پر گفتم:
-چیزی نیس به خدا،منم اولین باره می بینمش!می دونین؛جبروتش منو گرفت واسه همین اون ریختی شدم.
رها که دلخوری اش و فراموش کرده بود با هیجان گفت:
-وای تازه نمی دونی وقتی اومد کلاس چی شد؛نمی دونی طناز..نمی دونی.
چای رو که تا ته خوردم و صدای خرت خرت لیوان رو دراوردم گفتم:
-جمع کنین حالا شما هم،استاد ندیده ها،یکم سنگین باشین.
بلند شدم و لیوان و بسته ی کیک خالی ام رو توی سطل آشغال نزدیک در سلف انداختم،بعد هم همگام با بچه ها راه افتادم سمت کلاس و این بار برخلاف همیشه همگی ردیف جلو نشستیم ،چیزی طول نکشید که اومد توی کلاس و با ورودش همه ی سر و صداها خوابید،یعنی اینقدر که تو کلاس حرف می زد عمرا با پدر و مادرش و بقیه حرف می زد!تا آخر کلاسش قشنگ 30 تا برگه ی کلاسور پر پر شد.آخر کلاس هم از چند نفر که خوشبختانه من جزوشون نبودم چند تا سوال پرسید تا به قول خودش ،خودش و یه ارزیابی کرده باشه و ببینه شیوه ی تدریسش توی فهم ما خنگولی ها موثر هست یا نه؟
آخر هم یه خسته نباشید خشک و خالی گفت و گفت اسم هامون و رو یه برگه بنویسیم و من براش ببرم!ظاهرا که لیست و هنوز از آموزش نگرفته بود ؛هر چند بعید می دونستم !می دونستم یه زری واسه گفتن داره وگرنه اون رو چه به توجه و درخواست از من؟
خدافظی کرد و از کلاس بیرون زد.
-چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنین؟
ماندانا:نامردی اگه ازش شماره بگیری به ما ندی.
-ساکت شو بابا!شماره!اینقدر خره به دانشجوش شماره بده؟اونم همین روز اولی؟! اصلا بهش میاد؟اه اه بدم میاد از این استادا با دانشجوهاشون رو هم می ریزن!
برگه رو از دست مینا گرفتم و خداحافظی دسته جمعی به همه کردم و راه افتادم که برگه رو بدم و برم پی کارم.
نمی دونستم کجا دنبالش بگردم که از آموزش پرسیدم و گفت توی اتاق شخصی خودشه،در اتاق باز بود و سوژه ی مورد نظر روی کاناپه نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود و قهوه می خورد؛تنها بود.
تقه ای به در زدم تا بلکه متوجه حضورم بشه.
بدون اینکه روش و برگردونه و نگاهم کنه گفت:
-بیا تو.
رفتم و روبه روش ایستادم که توجهی نشون نداد و ریلکس و با آرامش جرعه ای از قهوه اش رو که عطر تلخ اما دلنشینش توی اتاق پخش بود نوشید.
برگه رو به طرفش گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم با اکراه گفتم::
-بفرمایید.
برگه رو از دستم گرفت و سرش رو به آرومی بلند کرد اما بدون اینکه نگاهی بهش بندازه روی میز گذاشت.
نگاهم به لیست اسامی چاپ شده ی روی میز افتاد؛پس حدسم درست بود و با خودم کار داشت.
-اگه امر دیگه ای نیس من برم.
-به کسی که چیزی در مورد نسبتمون نگفتی؟
-نه دلیلی نداره بگم،خیلی از نسبتمون خوشحال نیستم که برم جار بزنم.
خونسرد گفت:
-خوبه،بهتره از جلسه ی بعد سر وقت بیای کلاس ،می دونی که من لطف و تبعیض توی کارم نیست!
-بله بله ،خبر دارم،من همیشه زود میام، امروزم مشکل داشتم که دیر شد.خوب من دیگه می رم،به خانواده سلام برسون.
-خوبه،فقط یه چیز دیگه.
منتظر و سوالی نگاهش کردم.
بلند شد و دست به جیب مقابلم ایستاد.
فاصله مون کم بود اما بخاطر میزی که پشت سرم و چسبیده به پام بود نمی تونستم عقب برم،به خاطر کفش های اسپورتم و قد بلندش کلی باید سرم رو بلند می کردم.
-اون موضوعو همونطور که من فراموش کردم و نشنیده و نشده فرضش کردم تو هم فراموش کن،ظاهرا از این به بعد قراره زیاد همدیگه رو ببینیم .پس با یاد آوری و فکر کردن بهش کار خودمونو سخت نکنیم.
نفس عمیقی کشید و بیش از حد خشک و بی احساس و خودخواه ادامه داد:
-بیشتر از اینکه تو منو نخوای؛من تو رو نمی خوام و اینو زود تر از تو بهشون ثابت کردم و نشون دادم تو واسه من هیچی نیستی،واسه ام مهم نیست بقیه چی میگن و چی می خوان!برای من فقط من و خواسته ام مهمه ،پس اگه کسی ازت چیزی پرسید برای اینکه به غرورت برنخوره می گی با هم صحبت کردیم و این خواسته و حرف آخر جفتمونه!ظاهرا حالا حالا قصد ندارن عقب بکشن.از جانب من هم موافقتی در کار نبوده نمی دونم روی چه حسابی اما اشتباه به عرضتون رسوندن!من آخرین حرفامو زدم و اتمام حجتمو کردم از این به بعدش با توئه،حالا هم به سلامت.
با این طرز حرف زدنش بیشتر حالم رو به هم زد،به چی می نازید این؟
واقعا حس کردم با یه تیکه آشغال فرقی ندارم ؛عزت نفسم رو زیادی پایین اورد،اما به خودم مسلط شدم و جدی و با کمی تمسخر گفتم:
-از شنیدن این حرفات خوشحال شدم،راستش نگران بودم باهام مخالف باشی و پای یه علاقه ی یه طرفه ای از طرف تو وسط باشه !الان یه باری از روی دوشم برداشته شد.آخه شنیده بودم وقتی منو پیشنهاد دادن تو حرفی نزدی و اینو پای موافقتت گذاشتن!اما از داشتن این تفاهممون سر مخالفتمون خوشحالم ؛خوب ،دو شنبه سر کلاس می بینمتون و دیر هم نمی کنم،خداحافظ.
با قدم های تند و بلند و لبخند رضایتی از حرفهام و سکوت از سر تعجبش از اتاقش زدم بیرون که اونم چند لحظه بعد سامسونت به دست از دفترش اومد بیرون و از کنارم رد شد و توی حیاط رفت .
ریموت سوناتای مشکی اش رو زد و سوار شد و بعد از تک بوقی که برای نگهبان زد و در براش باز شد رفت پی کارش.اون چهار تا نامرد هم که رفته بودند ،به طرف نگهبانی رفتم و دو بار با انگشت زدم توی شیشه که شیشه کشویی رو کشید.از حرص حرفهاش به کل یادم رفته بود ماشین پنچرم توی خیابون مونده!
-بله بابا جون؟
-ببخشید این طرفا آژانس هست؟
-آره دخترم ولی اکثرا این وقتا ماشین نداره و دیر میفرسته.شمارشو می خوای؟
آه کشیدم.
-نه ممنون،یه کاریش می کنم.خدافظ.
-خدافظ دخترم ،خدا به همراهت.
از دانشگاه بیرون زدم و راه خیابون اصلی رو در پیش گرفتم،این ورم که کلا تاکسی ماکسی نبود و باز باید سوار شخصی می شدم.
ماشین مشکی رنگی که شیشه هاش دودی بود جلوی پام روی ترمز زد و شیشه رو پایین داد؛باز این پسره بود.
عینک دودی به چشم نگاهم کرد.
کیارش:ماشین نیوردی؟
طلبکار گفتم:
-اینطور به نظر میاد .
نگاهش رو به روبه رو دوخت.
-سوار شو،اینجا تاکسی گیرت نمیاد.
-ممنون مزاحم نمی شم ،شما بفرمایید.
برخلاف انتظارم نگاهش رو به جاده دوخت و خونسرد گفت:
-هرطور راحتی!
پا رو روی گاز گذاشت و در کسری از ثانیه از جلوی چشم هام محو شد،من رو توی کف گذاشت و رفت.بیشتر از قبل ازش متنفر شدم ، نمی تونست یه تعارف دیگه بزنه؟
اگه یه بار دیگه می گفت به خدا قبول می کردم !تقصیر خودم هم بود من که اخلاق این رو می شناسم نباید ناز الکی می کردم!اما می دونستم همه این کارهاش از سر حرصیه که غرورش رو شکستم و خودم ردش کردم که دستم درد نکنه.
آخرین ویرایش: