کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست سی »
کلاسور رو با حرص پرت کردم روی میز که چهار تاشون با ترس از جا پریدن و کل بچه های کلاس بهم چشم غره جانانه ای رفتن.باز کلاس های مزخرف 8 صبح و عبوسی و خوابالودی دانشجوها.
عنق روی صندلی؛کنار رها نشستم،ماندانا خم شده نگاهی به نیمرخ عصبانی ام انداخت و گفت:
-باز چته ؟استخون بهت نرسیده؟
چشم های باریک شده ام رو به صورت پف کرده اش دوختم.
-نه نرسیده ،سر به سرم نذار.
سارا آدامس اش رو باد کرده با صدای می شه گفت آرومی ترکوند و گفت:
-خوب بگو دردت چیه شاید بتونیم کمکت کنیم.
آهی کشیدم و گفتم:
-دردای خودتون براتون بسه از دست شما کاری برنمیاد،کاری بهم نداشته باشین خوب می شم.
رها پس گردنی بهم زد که سوژه ی خنده ی پسرهای آخر کلاس شد.
-فیلم هندی برای من نساز، بنال ببینم چه مرگته؟
-هیچی بابا،با مامانم دعوام شده،طبق معمول زور می گـه.
ماندانا ابرو بالا انداخت.
-این که عجیب نیست،هر ترم این بحثو با تو داریم ،این دفعه در چه موردیه؟
نگاهم پر از نفرت شد .
-یه مورد چرت و مزخرف و بی ارزش،هر چی لایق یکی دیگه بود بار من کرد.
سارا:حالا لایق کی بوده و هست؟
-یه پفیوز حال بهم زن!نمی فهمن اگه دیگه ازش بد نمی گم دلیلش این نیست که ازش خوشم میاد!
شایان مثل یابو در کلاس رو باز کرد و گفت:
-بچه ها جمع کنین بریم،امروز کلاس نیست؛حاتمی از دستمون فرار کرده،یکی دیگه جاش میاد.درس امروز و پس فردا رو با یکی که جای اون میاد،داریم،چهارشنبه باهاش آشنا می شیم.
اکثرا خوشحالی می کردند و ما نفرین که الکی ما رو به خاطر هیچی تا اینجا کشوندند و خواب نازنینمون به فنا رفت،دو ساعتی رو توی کافه ی دو خیابون پایین تر دانشگاه موندیم و خوردیم و گفتیم و خندیدیم و توی این مدت تونستم اون موضوع رو فراموش کنم و خوش باشم،مامان از دیشب باهام قهر کرده بود و صبح هم خیلی سرسنگین و بداخلاق بود که برام اهمیتی نداشت،نباید روی من حسابی باز می کرد و من رو وسیله ی پز دادن به خواهرش و اطرافیانمون می کرد!
خدا رو شکر تا عصر مدرسه بود و از اخم و تخم و تحقیر و متلک هاش از هفت دولت آزاد بودم،از دیشب تا حالا جواب تماس ها و مسیج ها و پی ام های رونیکا و کیاراد رو هم نمی دادم؛فعلا حوصله ی اون ها رو هم نداشتم،گذشته از اون نمی خواستم عصبانیتم روی حرف زدنم تاثیر بذاره و برای همه مون و مخصوصا من گرون تموم بشه.
***
اه گندت بزنن که همیشه مواقع حساس خرابی!حالا من چه غلطی بکنم؟
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم که 7:45 دقیقه رو نشون می داد،با حرص لگدی به ماشین زدم که درد شدیدی توی انگشت های پام پیچید.
-ای تو روحت.
سرم رو از پنجره کردم داخل و کوله ام رو برداشتم ،شیشه های ماشین و کشیدم بالا و رفتم لب جاده تا تاکسی بگیرم،از شانس خوشگلم همه اشون یا پر بودند یا مسیرشون به دانشگاه خراب شده ی من نمی خورد.با صدای زنگ گوشیم که این بار دفعه ششم یا هفتمی بود که زنگ می خورد عصبی و از کوره در رفته داد زدم:
-بله؟چیه رها؟دارم میام دیگه اه.چقدر زنگ می زنی.
-چته آمپر چسبوندی؟الان استاد میادا.
با حرص غریدم:
-به درک.
گوشی رو قطع کردم و توی جیب مانتوم انداختم،از ناچاری سوار یه ماشین شخصی شدم و اون هم سریع و با بیشترین سرعت ممکن من رو به دانشگاه رسوند .توجهی به غرغر های نگهبان مبنی بر نداشتن حجاب درست نکردم و رفتم داخل و همونجور که به اون بخت برگشته فحش می دادم مقنعه ام رو درست می کردم.
با اس ام اس از ماندانا شماره کلاس رو پرسیدم که بلافاصله جواب داد:
-بیا کلاس 4.فقط بیا ببین چه استادی نصیبمون شده!بدو بدو.اومدیا!
فقط امیدوار بودم از این استادهای تازه به دوران رسیده ی عقده ای نباشه و نخواد همین جلسه ی اولی راهم نده و بگه برو حذف کن که عوض اون خواستگاری مسخره ی کیارش و پنچر شدن بی موقع ماشینم رو هم سر اون درمی آوردم!
با دو خودم و به کلاس مورد نظر رسوندم و به سبک میگ میگ ترمز گرفته و توقف کرده پشت در ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و دستم و برای در زدن بالا بردم و دو تا تقه به در زدم و منتظر اجازه دادن استاد نشدم و اول فقط کله ام رو بردم تو که دیدم همه با تعجب نگاهم می کنند،فریال هم از ته کلاس مشنگانه برام دست تکون داد و رها به حالت قهر روش و برگردوند؛می دونستم یه منت کشی حسابی در راه دارم.هنوز موفق نشده بودم استاد تعریفی ماندانا رو ببینم!
این بار در رو کامل باز کردم و رفتم داخل،سرم و به سمت تخته برگردوندم و با دیدن چهره آشنای کسی که پشت تریبون ایستاده بود و با یه ابروی بالا رفته نگاهم می کرد،چشم هام و دهانم همزمان از تعجب باز موند.
این ...این که...
دهانم برای گفتن حرفی و ابراز تعجب و هیجان از این همه تصادف و آشنایی باز و بسته می شد ولی طرز نگاهش نمی گذاشت زبونم بچرخه!من و این همه خوشبختی محاله.خدایا ممنون از این همه توجهت.یعنی واقعا خوشبختی بالاتر از این؟آخه چرا این؟
تو همون دور همی های خانوادگی کم تحملش می کنم که حالا اینجا هم اضافه شده؟حالا هم که اون قضیه!ولی نمی دونم چرا باز هم اخم و تخمم نمی اومد!
با نگاه هشدار دهنده اش که می گفت لب و لوچه ام و جمع کنم، دهنم رو بستم و چند ثانیه ی بعد باز کردم.
-سلام استاد،ببخشید می تونم بشینم؟
نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد صدای بم اش رو شنیدم.
-بفرمایید.
با دست به صندلی ها اشاره کرد و من هم چون صندلی ها نسبتا به هم چسبیده بودن و راه نداشت برم پیش ماندانا و بقیه به نشستن توی ردیف اول کنار مریم رضایت دادم و نشستم،ولی انگار اون از دیدن من خیلی هم تعجب نکرده بود ،شاید هم خودش رو زده به اون راه.بچه ها هم با کنجکاوی یه نگاهای عجیب غریبی بهم می کردن ؛ مطمئنا از رفتار عجیب غریبم متعجب شدن. حالا باید یه دروغی هم واسه این ها سر هم کنم،حتما اون هم نمی خواست کسی از نسبتمون با خبر بشه ؛برای من هم همینجوری بهتر بود و همین رابـ ـطه ی استاد و دانشجویی رو ترجیح می دادم!
غرق افکارم و بافتن یه دروغ جدید بودم که صداش به گوشم خورد.
-پارساهستم؛ فوق تخصص مغز و اعصاب از دانشگاه(...)آمریکا!
دهان دانشجوها به استثنای من که زیر پوستی بابت این خودشیفتگی اش پوزخند می زدم باز مونده بود ،کسی هم جرات نداشت بپرسه با این تخصصت اون هم از فرنگ چرا اومدی اینجا تدریس کنی؟واقعا چرا؟حتما دوست داره این همه بچه زیردستش باشند و برای نمره بهش التماس کنند دیگه!شایدم واقعا به تدریس علاقه داشته باشه !هرچند حدس خودم به واقعیت نزدیک تره!
- از این ترم و شایدم ترمای بعد درسای اختصاصیتون با منه ،امروز 4 ساعت و دو شنبه ها هم 4ساعت.لطفا سرکلاس من غیبت نکنید،زودتر از من سرکلاس بیاین سر کلاس دیگه بعد از خودم کسی رو راه نمی دم امروزم راه دادن این خانم استثناء بود،الانم تا بیشتر از این وقت کلاس گرفته نشده و اگه سوالی نیست بهتره درسو شروع کنیم.
وویی خدا نکنه!همین ترم و باهاش سر کنم شاهکار کردم.اگه قرار باشه ترم های بعد هم اینو با اخلاق های قشنگش تحمل کنم تغییر رشته می دم اصلا،زور که نیست!
روشنا یکی از دخترهای کلاس با نیش باز و شیفته وار گفت:
-ببخشید استاد!پارسا اسم کوچیکتونه یا فامیل شریفتون؟
زرشک!سوال این دانشجوی کنجکاو و خلاق و عاشق دانش رو باش!
همچین نگاهش کرد که هم نونش شد و هم آبش.
دختر نابغه هم با ببخشیدی سرش رو توی کلاسورش فرو کرد.
با تاسف سری تکون داد و به طرف وایت برد رفت،از پشت با اون قد و هیکل و کت و شلوار مشکی اتو کشیده و اون طرز راه رفتن با مانکن ها مو نمی زد!چشم دیدنش رو نداشتم ولی باید به این واقعیت اعتراف می کردم!احتمالا بقیه ی دخترها هم برای همین دست زیر چونه زده از رو برگردوندنش برای دید زدنش استفاده می کردن.
بچه ها که مات و مبهوت خشکی هاش و جبروتش شده بودن، از ترس دفتر دستکشون و در اوردن،من هم چون ردیف اول نشسته بودم و از طرفی هم نمی خواستم بهونه دستش بدم کلاسورم و در اوردم و پا به پاش نت برداری می کردم.
ولی انصافا با اینکه هیچ ازش خوشم نمیاد و چشم دیدنش رو ندارم ناچارم اعتراف کنم که با وجود جوون بودن و تازه کاری اش عالی درس می داد و همه ی نکات مهم و کلیدی رو می داد و اولین بار در طول تاریخ سر یه کلاس توی این ساعت زیاد خوابم نگرفت ،با این حال محض احتیاط دست آزادم زیر چونه و نزدیک دهانم بود تا اگه دهنم مثل تمساح باز شد نبینه! ولی کلاسش همچین پربار بود،یه ربع آخر هم چون دو ساعت دیگه هم باهاش کلاس داشتیم و نمی خواست خسته و زده بشیم کلاس رو تعطیل کرد و رفت.
با رفتنش مریم در رو بست و همهمه ها اوج گرفت،کلاسورم و بستم و شروع کردم خودم و کش و قوس دادن.
سارا و ماندانا به طرفم اومدن.
سارا:باز که تو خوابالویی.بیاین بریم یه چیزی بخوریم که سریع بریم سر کلاس بعدی.ایشون مثل بقیه نیست با کسی شوخی نداره ها.بریم که حسابی اشتهام باز شده!
رو به آخر کلاس داد زد:
-فری،رها؛بیاین بریم یه چیزی بریزیم تو خندق.
کوله ام و برداشتم و دنبالشون راه افتادم.
رها سرسنگین کنار ماندانا نشسته بود و تا نگاهش می کردم و چشمک می زدم و تند تند با نیش باز ابرو بالا می انداختم و بـ*ـوس می فرستادم تا بساط آشتی رو راحت تر فراهم کنم روش رو برمی گردوند،آخر هم به طرفش رفتم و دستم رو دور گردنش انداختم.
رها:اَه ولم کن.
صورتش و گرفتم و گونه اش رو محکم بوسیدم.
-ایش چندش این چه طرز بوسیدنه؟بعدشم اون چه طرز حرف زدنت بود اول صبح؟
-خوب ببخشید، ماشینم خراب شده بود عصبی بودم.آخه سابقه نداشت و اول صبحی و قبل از یه کلاس مهم انتظارش رو نداشتم.
پشت چشمی برام نازک کرد و روش و به جهت مخالف برگردوند.
-هر چی،نباید سر من داد می زدی.
سارا داد زد:
-طناز چی کوفت می کنی؟
-یه چای و کیک.
سفارشم و گرفت و برام اورد.
-بیا زود کوفت کن بعد توضیح بده.
-چیو؟
-همون نگاه ضایعت به استاد.چرا اون ریختی شدی؟می شناسیش؟
-نه از کجا بشناسمش؟تعجب کردم آخه تا حالا خدا از این نگاها به ما نکرده بود همچین استادی بذاره تو کاسه مون!
فریال:دروغ نگو،من که می دونم یه چیزی هست.
از استرس دهن لقی کردنم نصف کیک رو بلعیدم و با دهان پر گفتم:
-چیزی نیس به خدا،منم اولین باره می بینمش!می دونین؛جبروتش منو گرفت واسه همین اون ریختی شدم.
رها که دلخوری اش و فراموش کرده بود با هیجان گفت:
-وای تازه نمی دونی وقتی اومد کلاس چی شد؛نمی دونی طناز..نمی دونی.
چای رو که تا ته خوردم و صدای خرت خرت لیوان رو دراوردم گفتم:
-جمع کنین حالا شما هم،استاد ندیده ها،یکم سنگین باشین.
بلند شدم و لیوان و بسته ی کیک خالی ام رو توی سطل آشغال نزدیک در سلف انداختم،بعد هم همگام با بچه ها راه افتادم سمت کلاس و این بار برخلاف همیشه همگی ردیف جلو نشستیم ،چیزی طول نکشید که اومد توی کلاس و با ورودش همه ی سر و صداها خوابید،یعنی اینقدر که تو کلاس حرف می زد عمرا با پدر و مادرش و بقیه حرف می زد!تا آخر کلاسش قشنگ 30 تا برگه ی کلاسور پر پر شد.آخر کلاس هم از چند نفر که خوشبختانه من جزوشون نبودم چند تا سوال پرسید تا به قول خودش ،خودش و یه ارزیابی کرده باشه و ببینه شیوه ی تدریسش توی فهم ما خنگولی ها موثر هست یا نه؟
آخر هم یه خسته نباشید خشک و خالی گفت و گفت اسم هامون و رو یه برگه بنویسیم و من براش ببرم!ظاهرا که لیست و هنوز از آموزش نگرفته بود ؛هر چند بعید می دونستم !می دونستم یه زری واسه گفتن داره وگرنه اون رو چه به توجه و درخواست از من؟
خدافظی کرد و از کلاس بیرون زد.
-چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنین؟
ماندانا:نامردی اگه ازش شماره بگیری به ما ندی.
-ساکت شو بابا!شماره!اینقدر خره به دانشجوش شماره بده؟اونم همین روز اولی؟! اصلا بهش میاد؟اه اه بدم میاد از این استادا با دانشجوهاشون رو هم می ریزن!
برگه رو از دست مینا گرفتم و خداحافظی دسته جمعی به همه کردم و راه افتادم که برگه رو بدم و برم پی کارم.
نمی دونستم کجا دنبالش بگردم که از آموزش پرسیدم و گفت توی اتاق شخصی خودشه،در اتاق باز بود و سوژه ی مورد نظر روی کاناپه نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود و قهوه می خورد؛تنها بود.
تقه ای به در زدم تا بلکه متوجه حضورم بشه.
بدون اینکه روش و برگردونه و نگاهم کنه گفت:
-بیا تو.
رفتم و روبه روش ایستادم که توجهی نشون نداد و ریلکس و با آرامش جرعه ای از قهوه اش رو که عطر تلخ اما دلنشینش توی اتاق پخش بود نوشید.
برگه رو به طرفش گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم با اکراه گفتم::
-بفرمایید.
برگه رو از دستم گرفت و سرش رو به آرومی بلند کرد اما بدون اینکه نگاهی بهش بندازه روی میز گذاشت.
نگاهم به لیست اسامی چاپ شده ی روی میز افتاد؛پس حدسم درست بود و با خودم کار داشت.
-اگه امر دیگه ای نیس من برم.
-به کسی که چیزی در مورد نسبتمون نگفتی؟
-نه دلیلی نداره بگم،خیلی از نسبتمون خوشحال نیستم که برم جار بزنم.
خونسرد گفت:
-خوبه،بهتره از جلسه ی بعد سر وقت بیای کلاس ،می دونی که من لطف و تبعیض توی کارم نیست!
-بله بله ،خبر دارم،من همیشه زود میام، امروزم مشکل داشتم که دیر شد.خوب من دیگه می رم،به خانواده سلام برسون.
-خوبه،فقط یه چیز دیگه.
منتظر و سوالی نگاهش کردم.
بلند شد و دست به جیب مقابلم ایستاد.
فاصله مون کم بود اما بخاطر میزی که پشت سرم و چسبیده به پام بود نمی تونستم عقب برم،به خاطر کفش های اسپورتم و قد بلندش کلی باید سرم رو بلند می کردم.
-اون موضوعو همونطور که من فراموش کردم و نشنیده و نشده فرضش کردم تو هم فراموش کن،ظاهرا از این به بعد قراره زیاد همدیگه رو ببینیم .پس با یاد آوری و فکر کردن بهش کار خودمونو سخت نکنیم.
نفس عمیقی کشید و بیش از حد خشک و بی احساس و خودخواه ادامه داد:
-بیشتر از اینکه تو منو نخوای؛من تو رو نمی خوام و اینو زود تر از تو بهشون ثابت کردم و نشون دادم تو واسه من هیچی نیستی،واسه ام مهم نیست بقیه چی میگن و چی می خوان!برای من فقط من و خواسته ام مهمه ،پس اگه کسی ازت چیزی پرسید برای اینکه به غرورت برنخوره می گی با هم صحبت کردیم و این خواسته و حرف آخر جفتمونه!ظاهرا حالا حالا قصد ندارن عقب بکشن.از جانب من هم موافقتی در کار نبوده نمی دونم روی چه حسابی اما اشتباه به عرضتون رسوندن!من آخرین حرفامو زدم و اتمام حجتمو کردم از این به بعدش با توئه،حالا هم به سلامت.
با این طرز حرف زدنش بیشتر حالم رو به هم زد،به چی می نازید این؟
واقعا حس کردم با یه تیکه آشغال فرقی ندارم ؛عزت نفسم رو زیادی پایین اورد،اما به خودم مسلط شدم و جدی و با کمی تمسخر گفتم:
-از شنیدن این حرفات خوشحال شدم،راستش نگران بودم باهام مخالف باشی و پای یه علاقه ی یه طرفه ای از طرف تو وسط باشه !الان یه باری از روی دوشم برداشته شد.آخه شنیده بودم وقتی منو پیشنهاد دادن تو حرفی نزدی و اینو پای موافقتت گذاشتن!اما از داشتن این تفاهممون سر مخالفتمون خوشحالم ؛خوب ،دو شنبه سر کلاس می بینمتون و دیر هم نمی کنم،خداحافظ.
با قدم های تند و بلند و لبخند رضایتی از حرفهام و سکوت از سر تعجبش از اتاقش زدم بیرون که اونم چند لحظه بعد سامسونت به دست از دفترش اومد بیرون و از کنارم رد شد و توی حیاط رفت .
ریموت سوناتای مشکی اش رو زد و سوار شد و بعد از تک بوقی که برای نگهبان زد و در براش باز شد رفت پی کارش.اون چهار تا نامرد هم که رفته بودند ،به طرف نگهبانی رفتم و دو بار با انگشت زدم توی شیشه که شیشه کشویی رو کشید.از حرص حرفهاش به کل یادم رفته بود ماشین پنچرم توی خیابون مونده!
-بله بابا جون؟
-ببخشید این طرفا آژانس هست؟
-آره دخترم ولی اکثرا این وقتا ماشین نداره و دیر میفرسته.شمارشو می خوای؟
آه کشیدم.
-نه ممنون،یه کاریش می کنم.خدافظ.
-خدافظ دخترم ،خدا به همراهت.
از دانشگاه بیرون زدم و راه خیابون اصلی رو در پیش گرفتم،این ورم که کلا تاکسی ماکسی نبود و باز باید سوار شخصی می شدم.
ماشین مشکی رنگی که شیشه هاش دودی بود جلوی پام روی ترمز زد و شیشه رو پایین داد؛باز این پسره بود.
عینک دودی به چشم نگاهم کرد.
کیارش:ماشین نیوردی؟
طلبکار گفتم:
-اینطور به نظر میاد .
نگاهش رو به روبه رو دوخت.
-سوار شو،اینجا تاکسی گیرت نمیاد.
-ممنون مزاحم نمی شم ،شما بفرمایید.
برخلاف انتظارم نگاهش رو به جاده دوخت و خونسرد گفت:
-هرطور راحتی!
پا رو روی گاز گذاشت و در کسری از ثانیه از جلوی چشم هام محو شد،من رو توی کف گذاشت و رفت.بیشتر از قبل ازش متنفر شدم ، نمی تونست یه تعارف دیگه بزنه؟
اگه یه بار دیگه می گفت به خدا قبول می کردم !تقصیر خودم هم بود من که اخلاق این رو می شناسم نباید ناز الکی می کردم!اما می دونستم همه این کارهاش از سر حرصیه که غرورش رو شکستم و خودم ردش کردم که دستم درد نکنه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 31»
    با صدای زنگ تلفن بدون اینکه لای چشم هام و باز کنم دستم و دراز کردم و تلفن بی سیم و که بالای سرم بود برداشتم و دم گوشم گذاشتم.
    -هوم؟کیه؟
    ولی هنوز داشت زنگ می خورد. اه کشداری گفتم و گوشی و از گوشم فاصله دادم و با چشم های نیمه باز دکمه اش و زدم و باز گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
    -هان؟کیه؟
    مهتا:کوفت،مگه آیفونه می پرسی کیه؟
    -چرا به خونه زنگ زدی؟باز چی می خوای؟
    -مگه جنابعالی اون گوشی بی صاحابتو برمی داری که به اون زنگ بزنم؟
    -حالا چته آمپر چسبوندی؟
    -خواب بودی؟
    -آره خیر سرم.
    -همـون.می گم صدات شبیه دراکولا شده.یکم با ما مهربون تر باش بابا.
    -از سرتم زیاده .
    -حالا با من این شکلی حرف بزنی مشکلی نیس، فقط خواهشا ازدواج کردی اول صبح یا وقتی بیدار می شی اصلا تحت هیچ شرایطی با شوشوت حرف نزن خـوب؟
    -جمع کن بابا،به من درس شوهر داری می ده.نگفتی چه مرگته؟من مرکز دامپروری و دامپزشکی ندارم که تا یه چیزی می شه اول شماره ی منو می گیریا.
    -خفه.
    -کاری نداری من برم بکپم؟
    -ا نرو دیگه من حوصله ام سر رفته.
    -خوب من از پشت گوشی که نمی تونم باهات یه قل دو قل بازی کنم!
    -خوب پاشو بیا اینجا.
    -نه، حوصله ندارم.
    -خیلی ننری.بیا دیگه.
    -جون تو نمی تونم بلند شم.
    -خیلی بدی،مگه به آروین قول ندادی در نبودش مواظب من باشی؟
    صورتم رو جمع کردم.
    -اه اه چه لوس،جمع کن بابا من حوصله این کارا رو دارم؟یکی باید بیاد خودمو جمع کنه.شرمندم به رونیکا بگو اون با کله میاد.
    -بـد!
    بعد هم تق گوشی رو قطع کرد،ایش ننر معلوم نیس آروین چقد دل و قلوه می ده اینقدر لوس شده.
    -بخدا باز بخوای ننر بازی دربیاری حالتو جوری می گیرم دیدنی،گراز آدمو بخاطر هیچی از خواب می پرونی که چی؟
    آروین:چته روانی؟این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟
    -ا تویی؟اشتباه گرفتم.
    -پس فک کردی کیه؟
    -این مهتای ننرت،خوب چیکار داری؟
    -تنهایی؟بابات کجاست؟
    -تو باغچه.
    -تا جایی که می دونم بابات از این عادتا نداشت.
    پوفی از خنگی اش کشیدم و گفتم:
    -سرکاره.
    -مامانت؟
    -به تو چه؟حالا چیکار داشتی؟
    -طناز وقتی من بودم اینقدر بی ادب نبودیا.دو روزه ولت کردم،با کی می گردی بی ادب شدی؟از عوارض دانشگاه رفتنه ؟
    -آره داداش آره،حالا لپ مطلبو بگو قال قضیه رو بکن،کار دارم.لابد مهتا شکایتمو کرده زنگ زدی حال گیری آره؟اصلا کی وقت کرد زنگ بزنه و کل گزارش یه دقیقه پیشو بده؟چون می دونم برای این لوس بازیاش به مسیج قانع نمی شه.
    -صبر کن برگردم، درستت می کنم،من که مثل تو بی معرفت نیستم .دفعه ی قبل که زنگ زدم تو نبودی حالا زنگ زدم با تو حرف بزنم،الان اینه جواب من؟این لحن و این طرز حرف زدن.ازت انتظار نداشتم.
    -باشه، معذرت می خوام،کی برمی گردی؟کارات درست شده؟
    -چیزی به اومدنم نمونده.فوق فوقش 10 روز دیگه شایدم زودتر؛سکرته!
    -کادو یادت نره ها.
    -نه کادوهاتون محفوظه،به شرطی که حواست به امانتی من باشه.
    -باشه عزیزم تو جون بخواه،اتفاقا الان می خوام برم پیشش،بدجور دلم هواشو کرده!
    خندید.
    -خیلی مارمولکی،خیلی خب برو منم برم دوش بگیرم.به مامان بابا هم سلام برسون.
    -سلامتیت،بزرگیتو، آقاییتو می رسونم.مواظب خودت باش.خوش بگذره،خدافظ.
    -تو هم همینطور،خدافظ.
    بعد از یه حموم دبش که حسابی سرحالم کرد خوشحال اومدم پایین و گوشی ام رو برداشتم و یه اس ام اس به مهتا دادم و چاپلوسانه گفتم شب رو بیاد اینجا صفا کنیم اون هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت یه خبر خوب هم داره که فقط حضوری می گـه.
    شام رو با بابا اینا خوردیم و به اتاقم رفتیم.
    -خوب؟حالا خبرت چی بود؟
    با ذوق دست هاش رو به هم کوبید.
    -یه عروسی افتادیم.
    -کی؟پانته آ که تازه نامزد کرد!به این زودی می خوان عروسی کنن؟
    توی همون سفر تابستونشون با یه دکتر زیبایی ایرانی آشنا شده بود و مخ اش رو زده بود.
    -نه پانته آ نیست،سایه خواهر ساحل داره ازدواج می کنه،رونیکا گفت سامیار یا نامزد سایه تا فردا پس فردا کارتو به دستمون می رسونن،ظاهرا سایه خیلی باهامون حال کرده و کلی به رونیکا سفارش کرده که باید باشیم!
    -بیخیال بابا،یه بار رفتیم بیرون فقط .اینجوری آشنا شدیم و چند کلمه حرف زدیم،دلیل نمی شه تا یه جای دیگه دعوتمون کردن روی هوا بزنیم.ما کجا و اونا کجا؟تو دوست داری برو ولی من نمیام،بابا هم فکر نکنم خوشش بیاد تنها برم عروسی.
    -مهرناز جون اینا هستن کی گفته تنهایی؟تازه ما رو هم با خانواده دعوت کرده،ولی عمرا ندیده و نشناخته بیان.
    -خوب که چی؟نه مامان بابا راضی می شن بیان، نه تنها می ذارن بیام،تازه خودمم خوشم نمیاد بیام چون نسبتی نداریم،تو باهاشون برو،دیگه هم درباره اش چیزی نگو.
    با موذماری گفت:
    -ظاهرا سامیارم خیلی مشتاق بوده ها،انگار توی همون نگاه اول دلشو باخته و از همون روز به رونیکا اصرار کرده که تو رو قانع کنه برای اومدن،کیا هم هست ؛بیا اونجا شاید فرجی شد .حالا یا این یا اون!اولین حسی که یه مردو متوجه حسش می کنه غیرت و حسودیه.بیا ببینیم چیزی ازش درمیاد یا نه.
    خودم رو روی تخت پرت کردم و با شنیدن جمله ی آخرش تند به سمتش برگشته و با غیض و نفرت گفتم.
    -می خوام صد سال سیاه در نیاد.
    روبروم روی تخت نشست و گفت:
    -مثل اینکه یه خبرایی شده،زود، تند، سریع بگو.
    از خواستگاری که خبر داشت؛امروز و دانشگاه و استاد شدنش و حرف هایی که بهم زد رو هم مفصل براش تعریف کردم.
    -خوب حق داشت،خدایی انتظار داشتی بغلت کنه و قربون صدقت بره؟حالا اون یه چیزی گفت تو خیلی به خودت نگیر،ولش کن.تازه جوابشم که به این خوبی دادی ،دمت گرم.مطمئنم تا حالا هم داره از دستت حرص می خوره.
    -نوش جونش ولی چطوری به خودم نگیرم؟خیلی بهم برخورد.بیشتر از اینکه تو منو نخوای من نمی خوامت یعنی چی؟
    با شیطنت گفت:
    -واقعا؟یعنی چقدر؟
    چپ چپ نگاهش کردم و با ناراحتی آه کشیده و گفتم:
    -در حدی که اون لحظه از خودم و آفریده شدنم ناراحت و متنفر شدم.
    با خوشحالی خندید و گفت:
    -ای جون!این یعنی اینکه نظرش برات مهمه و دوست داری ازت خوشش بیاد و یه نظر مثبت بهت داشته باشه خره!یعنی داری اولین قدمو به سلامتی و میمنت برمی داری که...
    بالشت نرم توی بغلم رو با حرص توی صورتش کوبیدم.
    -خفه شو بابا.چه مهمی؟چه قدمی؟چه کشکی؟بگیر خواب حوصله ندارم.
    همینطور واسه خودش با در و دیوار می گفت و می خندید و شر و ور به هم می بافت منم به حرمت و احترام کادوهای در راه مجبور بودم به همون"خفه شو"رضایت بدم و با مشت و لگد به جونش نیفتم.
    ***
    ساحل به مامان زنگ زد و قرار مدار گذاشتند و اومدند. سامیار پسر خوبی بود اما حس می کردم یکم زیادی بچه مثبت و ساکت و سر به زیره،من از مردهای زن ذلیل که ورد زبونشون"هر چی تو بگی و بخوای"بود خوشم نمی اومد و اون دقیقا اینطور آدمی بود!همین موضوع آتویی شده بود دست مهتا تا باز زر خودش رو بزنه و بگه"الحق همون کیارش به دردت می خوره؛اصلا خوراکته!حالا تو هی مخالفت و ناز کن."مامان از همون موقع برای ادب کردن من و پیاده شدنم از خر شیطون و رضایت دادنم ، پای هر چی خواستگار مزخرف و پلشت و از هر لحاظ نامتناسب رو به خونه باز کرد!من نمی دونم وقتی هیچکدوم نمی خواستیم چرا ول کنمون نبودن؟منم برخلاف میل باطنی ام وقتی عمه اش از طرف پدربزرگ زنگ زد مجبور شدم قبول کنم یه بار بیان و حرف بزنیم،بلکه یه فرجی بشه.مامان هم کلی از طرف من معذرت خواهی و ابراز پشیمونی کرد و آبرو برام نگذاشت ،اما من فقط قبول کرده بودم بیان و جواب آخر همونطور که منطقی با بابا و بدون حضور مامان صحبت کردیم با خودم بود و کسی حق نداشت بهم فشار بیاره.
    طبق سنت ها و رسم های قدیمی و نانوشته آخر هفته رو برای خواستگاری انتخاب کردند،عصر روز خواستگاری بود که آروین هم بی خبر برگشت و جمعمون جمع شد.خونسرد تر از همیشه و بی حوصله مشغول آماده شدن بودم،می خواستم آرایش نکنم و حموم هم نرم ولی دیدم کار خزیه و اگه نخوام برم هم حسابم با مامانه!دامن فون مشکی که اندازه اش تا روی زانو بود و می خواستم زیرش جوراب شلواری ضخیم مشکی بپوشم با بلوز آستین بلند و شیک مشکی که آستین هاش و قسمت قفسه سـ*ـینه اش تماما گیپور بود و یقه اش بسته و قسمت بالای سـ*ـینه و یقه اش نگین های سفید کار شده بود و حسابی شیک اش کرده بود رو مامان از قبل آماده کرده روی تخت گذاشته بود،چون غریبه نبودند اینجوری بهتر بود،از کت و دامن یا کت و شلوار خیلی خوشم نمیومد،راحت نبودم.آرایشم رو خود مامان انجام داد و یکم پررنگ تر و غلیظ تر از همیشه بود،حسابی هم خوشحال بود و کبکش بدجور خروس می خوند،کارش رو می کرد و به غرغرهای من بی توجه بود.
    موهام رو هم عـریـ*ـان کرده با یه تیکه از موهای خودم دم اسبی و خیلی شیک بست و رضایت داد راحتم گبذاره و سراغ کارهای خودش بره.
    یک ساعتی مونده بود تا برسن.
    شیشه ی عطر رو برگردوندم سر جاش و نفس عمیقی کشیده به تصویر خودم توی آینه نگاه کرده بودم.
    خوشحال بودم؟
    نه ؛اما تا دلتون بخواد خنثی و بی حس.
    ممکن بود امشب به جایی برسه؟حتی فکرش رو هم نمی خواستم بکنم،امکان نداشت.من بی عشقی رو نمی تونستم تحمل کنم،اون نمی تونست حسی که من هم مثل همه ی دخترهای مثل خودم و هم سن خودم دنبالشم بهم بده.با این چیزها غریبه بود،واسه ام مهم نبود کیه و از چه خانواده ایه!من دنبال یه عشق و آرامش خاص بودم که کنار اون محال بود به دستش بیارم.مهم نیست مامان چطوری آبروم رو جلوش بـرده و با عذرخواهی کردنش خوار و ذلیلم کرده،من دلایلم رو یه بار برای همیشه بهشون می گم و برای همیشه این قضیه رو تموم می کنم.
    جمله و صداش هر لحظه توی سرم می چرخید.
    "بیشتر از اینکه تو منو نخوای،من تو رو نمی خوام"
    حالا با این طرز فکر چطوری قرار بود باهاش چشم توی چشم بشم؟
    فقط می تونستم مثل خودش جدی و مغرور باشم و اون روز و حرف هاش و به روی خودم نیارم،نباید متوجه می شد که تونسته من و بشکنه،نباید از این موضوع احساس پیروزی کنه.
    تلق و تلوق کنان پله ها رو پایین رفتم،همه چیز برای استقبال و پذیرایی ازشون آماده بود و انتظار رسیدنشون رو می کشید.بابا کت و شلوار دودی رنگش رو پوشیده پا روی پا انداخته روی مبل همیشگی اش نشسته بود و با آروین که روبه روش نشسته بود، صحبت می کردهمه جا از تمیزی برق می زد و همه اش حاصل تلاش مامان از صبح بود.
    در حین شنیدن تعریف و تمجید بابا و آروین و تشکر کردنم راه افتادم برم سمت آشپزخونه گلویی تر کنم که از شنیدن صدای زنگ آیفون سر جا خشکم زد و یکی از پاهام رو روی هوا و یکی رو روی زمین نگه داشت.
    مامان سریع شیک و مرتب از اتاق خارج شد و بابا بلند شده لبخند آرام بخشی به من زد و بی توجه به آیفون رفت توی حیاط تا شخصا در رو براشون باز کنه.
    کم کم استرس داشت به سراغم می اومد و راهش رو به سمت دلم پیدا می کرد،آب دهانم رو قورت دادم و با اشاره های مامان رفتم سمت راهروی منتهی به در ورودی و ایستادم،لبخندی که مصنوعی و بی روح بودنش از صد فرسخی داد می زد روی لب نشوندم و به عمو و پدربزرگش و مهرناز جون نگاه کردم که با چهره های شاد و خندون به سمتمون می اومدند،رونیکا و کیاراد هم با نیشی باز پشت سرشون و شخص مورد نظر و توجه همگی سبد گل شیکی به دست آخر از همه و همگام با بابا می اومد؛راه رفتن و حرکات و حرف زدنش با بابا همه از سر اکراه بود!
    عمو و پدربزرگ با محبت باهام سلام و احوالپرسی کردن و پدربزرگ حین احوالپرسی یواشکی و زیر لبی "ازت ممنونم"ی زمزمه کرد،مهرناز جون هم رونیکا و کیاراد رو دنبال خودش راه انداخته بعد از روبوسی با من همراه مامان و بقیه به طرف نشیمن راه افتادند تا مثلا ما رو راحت و تنها بگذارند.
    جعبه ی شیرینی رو که رونیکا به دستم داده بود بابا از دستم گرفت و رفت پیش بقیه.
    سر و صدا و خنده هاشون کمتر شده بود.
    باز هم سراپا مشکی و جذاب و برای بقیه مدهوش کننده بودموهای روشنش رو بالا فرستاده بود و صورت شش تیغ اش حسابی برق می زد،عطرش با عطر همیشگی فرق می کرد اما به همون خوش بویی بود.
    لبخندم رو کمرنگ تر کردم.
    -خوش اومدی.
    همین!اصلا دیگه چی باید می گفتم؟
    از سرش هم زیاد بود.
    سبد گل رو به طرفم گرفت و تنها و همراه با اخم همیشگی سری از روی غرور تکون داده و ابرو بالا انداخته از کنارم رد شد و رفت،از خودش و غرور مزخرف و حال به هم زنش با همه ی وجود متنفر بودم!سبد پر از رز های سفید و لیلیوم رو روی اپن گذاشتم و به طرف نشیمن رفته روی مبل تک نفره کنار بابا نشستم،خدا رو شکر صورت برج زهرمارش نه روبه روم بود و نه کنارم و نه حتی نزدیکم!چند دقیقه ای به صحبت های بی ربط و متفرقه و حوصله سر بر گذشت تا اینکه عمو لبخند به لب و با صدای بلند و همیشه رسایی که داشت گفت.
    -بهزاد جان با اینکه دلم نمیاد ولی وقت برای حرفای خودمونی زیاده،همونطور که میدونی غرض از مزاحمت امشب چیز دیگه ایه!ظاهرا خودشونم حسابی حوصله شون سر رفته و برای موضوع اصلی بی صبرن!
    صدای خنده ی جمع بجز خودمون دو تا بلند شد و کیاراد و آروین و رونیکا بلندتر و سرخوش تر از همه!این ها که خبر داشتن دیگه چرا همرنگشون شده بودن؟
    منم ناچارا چون نگاه ها ما رو نشونه گرفته بود دندونی نشون دادم و در همون حال زیرلب گفتم:
    -لعنت به هر چی کیارش و روابط فامیلیه که همه چیز باعث سوء تفاهم می شه!
    خیلی راحت همه خودشون رو به اون راه زده بودن!واقعا خبر نداشتن یا فقط خواسته ی خودشون براشون مهم بود؟
    توی دلم پوزخندی زدم و مثل بقیه منتظر موندم تا ادامه ی حرفش رو بزنه که خیلی هم طولش نداد.
    -اما از اونجایی که بزرگتر جمع بابا هستن و بیشتر از من حق پدری به گردن کیارش جان دارن و در ضمن من خیلی به این کار وارد نیستم از ایشون می خوام حرفایی که لازمه رو خدمتتون عرض کنن.
    عمو هم امشب کتابی چیزی قورت داده و اومده ها.چه نیازی به اینجوری حرف زدن بود آخه؟
    یکم که تعارف تیکه پاره کردن پدربزرگ صدایی صاف کرد و گفت:
    -فکر می کنم کیارش جان به اندازه کافی خدمت همه شناخته شده هست و تعریفایی که من ازش می کنم به تنهایی کافی نیست؛خوشبختی و خوشحالیش از هر چیزی توی دنیا برام مهمتره.دلیلش شاید می تونه این باشه که همه اونو از نظر خلق و رفتار شبیه من می دونن ،پس طبیعیه که در مورد زندگی و آینده اش نگران تر باشم و شخصا بخوام توش دخالت کنم.
    کیاراد با لودگی گفت:
    -دستتون درد نکنه،یعنی رسما ما رو جای هویج گذاشتین چون شبیه شما نیستیم دیگه.تحویل بگیر رونیکا خانم.
    چپ چپ نگاهش کرد که ساکت شد و دست از غر زدن برداشت.
    -از طناز جان ممنونم که قبول کرد توی این خواستگاری شرکت کنه و روی من پیرمردو زمین ننداخت؛با اینکه دلایلشو برای امید ندادن و سریع قبول نکردن امشب حدس می زنم اما با رفتار خانمانه و سنجیده اش بازم به انتخابم مطمئن ترم کرد،حالا هم با اجازه ی بهزاد خان و لیدا خانم می خوام از طناز جان برای نوه ام کیارش خواستگاری کنم.
    کاری جز لبخند زورکی زدن از دستم برنمی اومد.
    بابا موقر و سنگین لبخند زد و گفت:
    -والا آقای پارسا این وصلت باعث افتخار نه فقط ما که هر خانواده ایه و منم کیارش رو مثل پسری که ندارم دوست دارم و براش احترام زیادی قائلم،ولی ما فقط همین یه دخترو داریم و بخاطر همین ریش و قیچی رو سپردیم دست خودش و مطمئنم عاقلانه ترین تصمیمو می گیره.
    مهرناز جون:صد در صد همینطوره و هر چی باشه ما بهش احترام می ذاریم،الانم با اجازه پدرجون و آقا بهزاد بچه ها برن اگه صحبتی با هم دارن انجام بدن.
    بابا:البته البته.
    اینبار بابا خطاب به من گفت:
    -دخترم، کیا جانو راهنمایی کن به اتاقت.
    "چشم"ی گفتم و با اکراه بلند شدم.
    د پاشو دیگه! نکنه انتظار داری بیام بندازمت رو کولم ببرمت ؟
    بلند شد و دکمه ی کتش رو با ژست بسته با "بفرمایید" گفتن زورکی من پشت سرم راه افتاد.رسیدیم طبقه ی بالا،تا حالا اینجا رو ندیده بود،سرسری نشیمن طبقه ی بالا رو از نظر گذروند و دوباره پشت سرم راه افتاد.
    در اتاق رو باز کردم،همه چیز مرتب و سر جای خودش قرار داشت.
    نفسم رو با خیال راحت که آبروم حفظ شده بیرون فرستادم.
    -برو تو.
    تنها بودیم و می تونستم هر طور دلم می خواد باهاش حرف بزنم و جوابش رو بدم.بی حرف وارد شد و روی صندلی نشست ،در اتاق رو نیمه باز گذاشتم و روی تخت روبروش نشستم،الان مثلا باید چی می گفتیم؟این که مثلا باید اجازه بدی بعد از ازدواج هم به درس خوندن ادامه بدم و خانم دکتر بشم و اون هم دستی به سیبیل هاش بکشه و بگه این قرتی بازی ها لازم نیست و وظیفه ات فقط لب حوض کهنه شستنه؟!
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهی بهش انداختم.بی تفاوت داشت اتاق رو نگاه می کرد.
    -فکر نمی کردم حاضر بشی بیای.
    مرموز و بدجنس ادامه دادم:
    -با توجه به این که یه بار بدجور ردت کردم و فکر می کردم بعد از اون روز چیزی به اسم غرور برات باقی نمونه و با بعد دیگه ای از شخصیت بی شخصیتت آشنا می شم اما...
    دست به سـ*ـینه به پشتی صندلی تکیه داد و خونسرد گفت:
    -منم فکر می کردم دیگه حاضر نمی شی از خجالت جلوم سر بلند کنی/
    پوزخند زنان و با تمسخر اضافه کرد:
    -با توجه به اینکه توی دانشگاه و توی اتاقم حرفای جالبی که دلخواهت باشه و خوشت بیاد بهت نزدم اما درست بعد از اون روز که همه چیزو تموم شده فرض کردم چیز دیگه ای شنیدم و قرار امشب گذاشته شد.
    شونه هام رو بالا انداختم.
    -من حساب خانواده تو از تو جدا می دونم و برام محترم و ارزشمندن،دلم نیومد بیشتر از این ناامیدشون کنم،دو کلمه با هم حرف بزنیم نمیمیریم که.فوقش آخرش می گیم به تفاهم نرسیدیم که صد در صد نمی رسیم،شنیدم دختر برات کم نیست.اگه هنوز اصرارشون پا برجا بود می رین سراغ همونا.
    سرش رو با غرور تکون داد.
    -با اینکه هیچ دختری پیدا نمی شه و قرار نیست توجهمو جلب کنه ولی درسته.
    با پوزخند و تمسخر گفتم:
    -حیف شد!
    نفس عمیقی کشیدم،ظاهرا که خودم باید ادامه می دادم.
    -ما آدمای بالغی هستیم؛ پس بیا بدون دعوا و کل کل حرفامونو بزنیم.من فقط خواستم امشب بیاین تا پدربزرگت و بقیه بیشتر از این ناراحت نشن و نگن دختره حتی حاضر نشد بذاره بیایم خونه اش و حرف بزنیم،خودتم می دونی و دیدی چقدر دوستشون دارم،توی سالهایی که تو نبودی من کنارشون بودم .غیر از اون خواستم با هم صحبت کنیم و خودشون بالاخره متوجه بشن آبمون تو یه جو نمیره و زودتر راحت بشیم و برگردیم به زندگی خودمون.تو بهتر از من می دونی گیریم اگرم بخوایم به خواسته شون عمل کنیم نمی تونیم با هم یه زندگی عادی داشته باشیم و توی کمتر از یه سال همدیگه رو پیر می کنیم،روحیات و خلقیاتمون زمین تا آسمون فرق می کنه،نه تو تحمل شوخیا و خنده ها و تفریحای منو داری، نه من تیپ سرد و خشن تو رو.کاری به بقیه که با همین تفاوتا با هم ازدواج کردن و الان خوشبخت زندگیشونو می کنن ندارم!ما اونا نیستیم و نمی شیم چون نه من عوض بشو هستم نه تو،ما تجربه ی ناراحت کردن همدیگه رو زیاد داشتیم و این اصلا تجربه ی قشنگی نیست؛تنها تفاهمی که با هم داریم همین بی تفاهمیه و حسی که به هم نداریم!
    نگاهش یکم متعجب شده بود،احتمالا از تند تند و رگباری حرف زدن من ؛بدون تنفس!
    ابرویی بالا داد و با لحن خاص و مرموز و چشمهایی که روی چشمهام باریک شده قفل بود،گفت:
    -درسته،هرچند فکر نمی کنم این همه تنفرت از من و بحثهایی که با دلیل یا بی دلیل راه می اندازی بی دلیل باشه،احتمالا باید با این بیت آشنا باشی"اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی"
    کارد می زدی خونم در نمی اومد.
    خدا رو شکر آدم بی سر و زبونی نبودم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -این ساخته ی ذهن خودشیفته ی تو و امثال توئه،من کاری به شعر و شاعری ندارم،احساساتمو به همه واضح نشون می دم ولی برای ابراز نفرتم به تو مطمئن باش از جون و دل مایه می ذارم و کوتاهی نمی کنم !منو با بقیه ی خاطرخواهات یکی نکن.ذهن مریض تو رو هم نمی تونم کاری کنم،فعلا دکتر شمایی چاره ی کارتو بهتر می دونی.ولی من مثل بقیه میلی به تحقیر شدن ندارم و دنبالت راه نمی افتم.
    بلند شدم و اخم غلیظی روی پیشونی ام نشونده ؛با جدیت فراوون و به سردی گفتم:
    -فکر کنم همینقدر کافی باشه،بهتره بریم بیرون.رفتیم پایین جفتمون می گیم به توافق نرسیدیم که دو طرف حداقل به یه اندازه ناراحت بشن و بیخیال این همه اصرار،اینجوری عزت نفس ما هم چیزیش نمی شه.
    فکر کرده واقعا عاشق چشم و ابروشم که اینقدر طاقچه بالا می ذارم ولی فکر کنم دیگه کامل دوزاریش افتاده باشه که همیشه هم همچین خبری نیست،اون حتی لایق یه ثانیه فکر کردن هم نیست،همراه هم پله ها رو پایین رفتیم.اینبار اون جلوتر می رفت و من پشت سرش بودم.
    صورت هامون اونقدر در هم بود که مهرناز جون با ترس و شک و شبهه بپرسه:
    -چی شد بچه ها؟دهنمونو شیرین کنیم به سلامتی؟
    همه هیجان زده غیر از پدربزرگ که عصا به دست و با جذبه و خونسرد بهمون خیره شده بود ؛ نگاهمون می کردن.
    خدایا من جواب این همه امیدواری و چطور می تونم با این جمله ی لعنتی"به توافق نرسیدیم"بدم؟همه شون رو زیاد و بی اندازه دوست دارم غیر از اصل کاری که بغـ*ـل دستم ایستاده و هیچی غیر از خودش و غرور مزخرفش براش مهم نیست،اما اینکه دوباره اینقدر سر بدونمشون هم درست و قشنگ نیست.
    آب دهنم و قورت دادم و لبخند بی روحی زده گفتم:
    -شیرین کنین اما...راستش نمی تونم جواب مورد نظر و دلخواهتونو بدم.
    سرم رو پایین انداختم و انگشتهام رو توی هم گره زدم.
    -متاسفم اما فکر می کنم خودتون هم بهتر می دونین که ما برای هم مناسب نیستیم؛کم و کاستی وجود نداره فقط تفاهم و اشتراکی نیست.
    همه ی چهره ها پژمرده شد و چند دقیقه بعد با ناراحتی و گفتن اینکه با وجود جوابم منفی ام هم چیزی قرار نیست تغییر کنه خونه رو ترک کردن و اون موقع بود که مامان از خشم منفجر شد و بابا من رو با محافظت آروین بالا توی اتاقم فرستاد،ظاهرا با نشون اومده بودن و می خواستن همین امشب کار رو یک سره کنن!مهتا توی این مدت 58 بار زنگ زده بود اما توی این بلبشو و سردرد نمی تونستم باهاش صحبت کنم؛آروین زحمتش رو می کشید.
    یه هفته گذشته بود؛یه هفته پر از جدل و قهر و دلخوری و تنهایی.با رونیکا و مهتا،روابطم فقط توی تلفن و چت توی شبکه های مجازی خلاصه می شد،رونیکا ظاهرا یکم دلخور بود اما بروز نمی داد و می گفت بهم حق می ده،حرف یه عمر زندگیه و الان که هیچی نشده از جواب منفی ناراحت بشیم بهتر از اینه که بعدا از دیدن بحث و دعواها و سردی مثلا زندگی مشترکمون غصه بخوریم،با تمام بچگی و کم عقلی اش؛منطقی تر و با معرفت تر از مامان بود.یکی دو بار دیگه هم تماس گرفته بودن اما جوابم همون بود.
    نمی خواستم شروعش با یه عشق آتشین باشه اما به این همه سردی هم عادت نداشتم ،حداقل یه ذره علاقه که لازم بود که از اون هم خبری نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 32»
    رفت و آمدم به خونه و دانشگاه خلاصه می شد،سر کلاسهاش هم همیشه آخر کلاس و جایی که توی دیدش نباشم،می نشستم.اونجا هم که با همه یه جور بود،درسش رو خشک و جدی اما با حوصله می داد و می رفت؛بی هیچ نگاه خاص یا اشاره و توجهی که کار همیشگی اش بود و تعجبی نداشت!
    عجب زندگی مزخرفی.
    اون روزهم مثل همه ی شنبه های مزخرف دنیا از 8 صبح کلاس داشتم تا 6 بعد از ظهر.
    کوفته توی راه برگشت به خونه بودم تا مستقیم برم سرم رو بذارم روی بالشت نازم و تا خود فردا بخوابم که توی راه گوشی ام زنگ خورد، رو تا خوردم به چراغ قرمز،گوشی رو از کوله در اوردم؛ناشناس بود،خواستم جواب ندم چون فکر کردم مزاحمه اما با تکیه به یه حس مزاحم، با شک جواب دادم:
    -بفرمایید.
    صدای پر صلابت پدربزرگ از جا پروندم و پر از تعجب شدم.
    -سلام دخترم!بد موقع که مزاحمت نشدم؟
    عجیب گیر داده به من ها!من که آدم خاصی نبودم پس چرا من که از خونواده ی متوسطی بودم؟
    خسته و با اکراه گفتم:
    -نه اختیار دارین.
    -دخترم اگه کاری نداری و برای بیرون اومدن تنها مشکل نداری می شه خواهش کنم یه ساعت بیای خونه ی من؟باهات حرف دارم.
    حسابی خسته بودم و کم کم از بی خوابی داشت گریه ام می گرفت ،فکر می کردم واضح فهمیدن جوابم چیه اما نه!انگار حالا حالا باهاشون کار داشتم؛دختر دورشون کم نبود ولی نمی دونم چرا پدربزرگش فقط من بدبخت رو می دید و قصد بدبخت تر کردنم رو داشت!
    -اتفاقا الان دانشگاه بودم داشتم برمی گشتم خونه؛آدرسو لطف می کنید خدمت برسم؟
    کلی تعارف زد خسته ای و بیخیال و بمونه یه وقت دیگه اما بالاخره از زیر زبونش بیرون کشیدم،یکم دور بود اما مهم نیست؛مرگ یه بار و شیون یه بار.
    ***
    نفس عمیقی کشید.
    -ببین دخترم ،من بهت حق می دم اینقدر برای زندگیت بجنگی و نگران باشی،هنوزم سردرگمی از نگاهت معلومه،باور کن الان به جفتتون یه اندازه اهمیت می دم و خیلی برام مهمین.چه با هم باشین و چه راهتون جدا بشه که همین حالا هم هست مطمئن باش اگه کیسای دیگه اندازه تو خوب و قابل اعتماد بودن اینقدر مزاحم تو نمی شدیم،شما همدیگه رو هنوز اونقدر خوب نمی شناسین؛تا امتحان نکنین و بیشتر حرف نزنین، نمی فهمین.امیر و مهرناز این چیزا رو خیلی پشت گوش می اندازن و حواسشون نیست که من یه پام توی گور هست و یه پای دیگه هم لب گور.
    "خدا نکنه" ای گفتم و با لبخند ادامه داد.
    -به خودتون یه فرصت کوچیک بدین،باور کن اگه حس نمی کردم 1 درصد هم تفاهم ندارین اینقدر اصرار نمی کردم،می تونین و خودتون نمی خواین،تو لج کردی و اون غرورش نمی ذاره ازت بپرسه چرا؟مگه من چی کم دارم؟فقط بدون شناخت می گین نه.اون به محبت و شیطنت و سر به هوایی یه دختر مثل تو نیاز داره و تو به یکی مثل اون که بتونه یکم بزرگت کنه.هنوز مونده تا این چیزا رو یاد بگیرین و متوجه بشین.مطمئنم کنار تو به اون آرامش و خوشحالی که سالهاست و حتی توی غربت و تنهایی هم نداشته می رسه اما بیشتر از اطمینان داشتن؛ امیدوارم و انسان با امیدش زنده است.
    خدایی اش بد نمی گفت ها!حداقل زندگی ام یکم می رفت توی سربالایی و تنوع پیدا می کرد!حالش رو هم می گرفتم و بهم خوش می گذشت!
    باز هم حرف های توی دانشگاهش رو گفتم و همون جواب مهتا رو بهم داد،حس کردم حداقل قابل امتحانه!اگه غرورش رو در نظر نمی گرفتی بچه ی خیلی بدی هم نبود؛این هم گفت با اونم تنها صحبت کرده و ظاهرا نظر خیلی منفی هم نداشته و گفته کنار اومدن با من از بقیه راحت تره! اما باز هم زور و اجبار بود.دیگه برای جنگ با مامان و اصرارهاشون نمی کشیدم.
    فنجون قهوه اش رو روی میز کنارش گذاشت و دوباره رو به من گفت:
    -نمی خوام همین الان جواب مثبتتو بدی فقط اطمینان بدی یکم از وقت باارزشتو برای فکر کردن به این موضوع می ذاری خوشحالمون می کنی،هرچند الان یکم پشیمونم که بازم خودم پیش قدم شدم شاید اگه به مهرناز می سپردم زودتر نتیجه ی دلخواهمون رو می گرفتیم.
    از خجالت این همه اذیت کردنشون سری پایین انداختم و چیزی نگفتم.
    صدای زنگ آیفون بلند شد و خدمتکارمنتظر صدا زدن پدربزرگ نشد و بیرون دوید و آیفون رو جواب داد و بعد به طرف ما اومد و خطاب به پدربزرگ
    گفت:
    -نوه تون تشریف اوردن؛آقای دکتر!
    سرم رو با شدت بلند کردم؛پس هماهنگ شده و از قبل برنامه ریزی شده بود و قصدش این بود ما رو اینجا ،تنها با هم روبه رو کنه.
    از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و یه تای ابروی پهن و مرتب و سفیدش رو بالا برد؛پس شب خواستگاری هم درست گفت که همه کیارش رو شبیه من می دونن!هرچند کیارش هیچوقت نمی تونست اینقدر مصر و مهربون باشه!
    سرش رو تکون داد.
    -چه عجب،فکر می کردم بازم نمیاد و به جاش زنگ می زنه و بهونه میاره.پس درو باز کن و بعدشم وسایل پذیرایی رو آماده کن.
    "چشم"ی گفت و رفت.

    با رفتنش پدربزرگ تیزبین و دقیق نگاهم کرد.
    -از اینکه دعوتش کردم که ناراحت نشدی؟
    هول و برحسب عادت جواب دادم:
    -نه اختیار دارین.من کیم که ناراحت بشم؟
    اخمی نمایشی کرد.
    -اینجوری نگو دخترم.
    صدای باز شدن در و خوشامد گفتن خدمتکار بلند شد.
    -توی پذیرایی هستن؟
    -بله.
    -مهمون دارن؟
    -بله،منتظرتون هستن.
    صدای قدم های بلند و محکمش به این طرف واضح به گوش می شد و ضربان قلبم رو از سر هیجان ناشی از روبرو شدن بعد از حرف های پدربزرگ به ریتمی عجیب وا می داشت،بالاخره وارد سالن شد و با دیدن من کنار پدربزرگ ابروهاش بالا پرید.
    دو تا پله ی کوتاه رو پایین بود و بهمون رسید.
    -اتفاقی افتاده؟
    -مگه باید اتفاق خاصی بیفته تا طنازو دعوت کنم؟
    -ولی باید یه دلیلی داشته باشه.
    پدربزرگ نگاهی به من انداخت و با لبخند معنی داری گفت:
    -مثلا چی؟نکنه امیدواری جوابش عوض شده باشه؟
    پوزخندی زد و چیزی نگفت.
    پدربزرگ با دست به مبل روبه روم اشاره کرد.
    -نمی شینی؟
    بی حرف مقابلم نشست و نگاه پر تمسخر و آزار دهنده اش رو بهم دوخت،پدربزرگ که سکوت بینمون رو دید با تکیه به عصای قیمتی اش بلند شد.
    نگاه و پوزخندهاش عصبی ام می کرد،شیطونه می گـه ...
    -من یه تماس مهم دارم،برمی گردم.الان میان ازتون پذیرایی می کنن.
    نفسش رو بیرون داد و سری تکون داد،پدربزرگ رفت و ما هنوز سکوتمون ادامه داشت.
    پاهای بلندش رو روی هم انداخت و دستش رو روی پاش گذاشت،هنوز با همون ابروی بالا انداخته به من زل زده بود که دیگه جلوی چشم غره ام رو نگرفتم.
    -توی صورتم دنبال چیزی می گردی؟
    با پررویی پوزخند صداداری زد.
    -نه فقط عادت دارم اینجوری منتظر بمونم و بقیه رو تحت فشار بذارم.
    دست به سـ*ـینه شدم و با تخسی جوابش رو دادم:
    -بهتره به ترک کردنش فکر کنی؛ممکنه یکی خوشش نیاد و از قضا جراتشم داشته باشه بابت این خیره شدن حالتو بگیره!
    این بار همچین هم پوزخند نزد ،بیشتر به یه لبخند محو و کج شبیه بود،چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم.هرچند خیلی زود آثار لبخندی که از اول به وجودش شک کردم از بین رفت.
    -امیدوارم دلیل همزمان اینجا بودنمون همون چیزی نباشه که فکر می کنم.تو که نظرت عوض نشده؟
    -چرا باید همچین فکر احمقانه ای کنم؟
    -پس...
    آخی انگار دلش رو صابون زده بوده!
    -فقط اگه بخوای کاری که تا حالا نکردم رو انجام می دم و یکم بهت فکر می کنم،نمی دونم به تو هم همون چیزی رو گفتن که به من گفتن یا نه اما به من خیلی فشار میارن و شاید اگه بگم بهت فکر می کنم منو یکم به حال خودم بذارن؛هرچند مطمئنم وضعیت تو از من بهتره.
    پوزخند زد.
    -خوبه،موفق باشی.فقط امیدوارم بازم قصد مسخره کردنمون رو نداشته باشی وگرنه...
    اخمهام رو توی هم کشیدم.
    -اونقدر ادب شدم که خانواده ی شما رو مسخره نکنم،من حساب تو رو جدا می دونم چون از اخلاقات و پوزخندای تحقیر کننده ات خوشم نمیاد و دلم نمی خواد باهاشون سر و کار داشته باشم.ولی حالا که پدربزرگت شخصا دعوتم کرد تا تنها باهام صحبت کنه و نظرم رو تغییر بده دیگه نمی تونم بیشتر از این روی خواسته ام پافشاری کنم.
    -اما بعد از چند روز ترجیح می دم اول من تصمیمت رو بشنوم تا یه بار دیگه جلوی بقیه چیزی برخلاف میلم نشنوم.
    نفسم رو بیرون داده سری بالا و پایین کردم.برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم و اعصابش رو هم نداشتم دیگه نپرسیدم چرا من و این حرفا.
    ولی واقعا درباره ی من متفاوت فکر می کرد و من رو تافته ی جدا بافته می دونست؟
    البته اگه فکر می کرد.آخه خیر این ماجرا چی بود که تموم بشو نبود؟

    همزمان از ویلای پدربزرگش خارج شدیم .با اینکه تقریبا باری از روی دوشم برداشته شده بود اما مضطرب بودم ؛در کل قرار هم نبود خوشحال بشم و مثل مامان از این وصلت سر از آسمونها در بیارم.
    کیارش هم اخمهاش رو در هم کشیده بود.
    -ماشین اوردی یا...
    طبیعیه که فسقلی من به چشمش نیاد.
    سرم رو تکون دادم.
    -بیرونه.
    -خوبه،منم عجله داشتم.پس احتمالا دفعه ی بعد توی جشن همدیگه رو می بینیم.برای کارا و خریدا باهاتون تماس می گیرن.
    همینها رو به سردی به زبون اورد و بی خداحافظی به طرف ماشینش زد و سوار شد و بدون کوچکترین مکثی دنده عقب گرد و از باغ خارج شد و من رو با حرصی که می خوردم تنها گذاشت.

    ***
    بعد از کلاس آخری که چهارشنبه باهاش داشتیم رونیکا زنگ زد و با خوشحالی آدرس یه کافی شاپ رو داد تا اونجا من و کیارش همدیگه رو ببینیم و چند کلمه درباره ی تصمیم جدیدم حرف بزنیم،از دانشگاه دور بود اما حرف هایی که باهاش داشتم اونقدر مهم بود که نه نگم؛سریع بچه ها رو بپیچونم و خداحافظی کنم و بیرون بزنم!زودتر از من رسیده ؛گوشه ی دنجی نشسته بود و در حال نوشیدن چیزی بود،بیشعور یه ذره صبر نکرد با هم سفارش بدیم،البته از این انتظار ها هم ازش نمی رفت.نفس عمیقی کشیدم و کمی آرامشم رو به دست اورده به طرفش حرکت کردم.جای خلوتی بود و اکثر میزها خالی بودن.اما فوق العاده شیک و می شه گفت مجلل بود.
    هنوز متوجهم نشده بود که صندلی مقابلش رو که عقب کشیدم باعث شد به خودش بیاد و سرش رو بالا بگیره.نشستم و زیرلبی سلام کوتاهی گفتم و جوابش فقط سری بود که نرم و اخمو تکون داد.
    عینک آفتابی ام و روی میز گذاشتم.چه گرمای دلپذیری اینجا موج می زد.
    -نمی خوای چیزی سفارش بدی؟
    دلم می خواست بگم "ممنون میل ندارم" اما متاسفانه اشتها و میل من همیشگی و سرجاش بود.
    -حالا دیر نمی شه.
    نگاهش به پشت سرم بود،ظاهرا کسی داشت نزدیک می شد.
    گارسونی با لباس فرم بینمون و وسط میز ایستاد و رو به من گفت:
    -خوش اومدین خانم.چیزی میل دارین بیارم خدمتتون؟
    -یه بستنی شکلاتی!
    تفاوت از همینجا هم داد می زد؛اسپرسوی تیره با اون مزه ی تلخش که جلوی کیا بود کجا و بستنی که من خواستم کجا؟
    حالا دلیل این اخلاق های تلخش رو می فهمیدم!
    از اون هم پرسید و میز رو ترک کرد.
    فنجون سرامیکی مشکی رنگ رو بغـ*ـل دستش گذاشت و دستش رو روی میز گذاشته انگشت های دستش و توی هم قفل کرد.
    کیا:اگه حرف جدیدی برای گفتن داری می شنوم.
    سرم رو تکون دادم.
    -من خیلی فکر کردم ،درسته جواب مثبت دادم ولی این به معنی اینکه باهات میام زیر یه سقف نیست!تو درک نمی کنی ولی من مثل مهتا دنباله یه تجربه ی قشنگم؛یکی مثل آروین که از جنس خودم باشه،خندیدن و خوشگذرونی و تفریحو بلد باشه،تو هم لابد دلت یه آدم بالغ تر و عاقل تر می خواد ولی واقعا دیگه نمی کشیدم ،خسته شدم از دلیل و بهونه تراشی.
    جوابش تنها سکوت بود،هیچ عکس العملی هم نشون نمی داد که بفهمم با حرف هام موافقه یا مخالف.
    موذی نگاهش کردم و لبخند مرموزی روی ل*ب*هام نشوندم.
    -واسه همین یه تصمیمی گرفتم که به نفع هر دومونه؛من می گم حالا که جفتمون از فکر ازدواج حالا حالا دوریم و همدیگه رو نمی خوایم و نمی تونیمم همو به عنوان همسر قبول کنیم و 99/99 درصد توافق نداریم و جدا می شیم، یه مدت فقط به عنوان نامزد با هم می مونیم و چند شب هم احتمالا مجبوریم با هم بریم بیرون و کلی بحث بینمون پیش میاد و اونا هم می فهمن و متوجه اشتباهشون و اصرارای بی دلیلشون می شن،قبل از اینکه برای عقد و عروسی نقشه بکشن جدا می شیم.من ابدا نمی خوام مهر طلاق توی شناسنامه ام و برچسب مطلقه بودن روم بخوره؛می گیم همونطور که دیدین نه علاقه ای به وجود اومد و نه توافق و تفاهمی و خلاص!اونا هم چون خوشبختیمونو می خوان بیخیال می شن!البته اگه واقعا خوشحالیمون براشون مهم باشه.
    گارسون بستنی رو اورد و روی میز گذاشت ؛عجب چیزی بود.تشکری کردم و با "نوش جان"ی که گفت به طرف میز بعدی رفت.
    -بعدشم دیگه نمی تونن برای ازدواج دوباره بهمون گیر بدن ولی حداقل دیگه تنها کیسو برای تو، من و برای من، تو نمی دونن،بعد از اون دیگه چند وقتی راحتیم.تو هم که همونطور که شنیدم اگه باز چیزی گفتن برمی گردی همون طرف و منم همینجا درسمو می خونم.خوبه؟موافقی؟
    قاشقی از بستنی ام رو خوردم و هیجان زده نگاهش کردم.
    چشمهای روشنش توی چشمهای براق از خوشحالی ام قفل شده بود.
    سرش و تکون داد و با لحن و صدای آرومی که دلم رو زیر و رو کرد گفت:
    -اگه براساس اون یه درصد باقی مونده اون اتفاقی که ازش می ترسیم و نمی خوایم افتاد چی؟من خودمو می شناسم و از خودم مطمئنم؛تو کسی نیستی که من بخوام حتی یه ثانیه فکرم رو روش متمرکز کنم.
    شونه ای بالا انداختم و با اینکه یکم بهم برخورده بود با اطمینان گفتم:
    -منم از خودم مطمئنم،حتی اگه میخوای یه وکیلی چیزی بیار قرارداد ببندیم.2،3 ماه نامزد می مونیم و وقتی خودشون متوجه همه چی شدن تو رو بخیر و ما رو به سلامت،چیزیم در ازاش از هم نمی خوایم،همینکه همدیگه رو تحمل کنیم بزرگترین کارو کردیم؛چه 1 درصد اون اتفاق بیفته که محاله و چه نیفته که حتما همینطوره جدا می شیم!
    بابا همیشه می گفت هیچوقت قولی نده که نتونی روش بمونی اما از این موضوع اینقدر اطمینان داشتم که حتی یه ثانیه هم به اینکه می تونم انجامش بدم یا نه و ممکنه از پسش برنیام فکر نکردم،طناز محاله تا وقتی نخواد عاشق بشه؛اونم همچین آدمی!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 33»
    نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم؛اون پیراهن ظریف اما پوشیده ی سفید رنگ زیادی بهم می اومد؛موهام رو فر کرده بودم و آرایشی مثل همیشه ملایم و لایت اما فوق العاده جذاب و حرفه ای که کار دوست آرایشگر مامان بود،داشتم.خودم که نیازی به آرایشگر و آرایش حرفه ای نمی دیدم، اما مامان زیادی ذوق داشت و منم با خودم گفتم حالا که فقط درحد همین نامزدی می مونه پس بذارم مامان حالش رو ببره.من هم که از خوشگل بودن بدم نمی اومد.هرچند به نظرم یکم شلوغش کرده بود!
    از همین امشب باید نقش بازی کردن رو شروع می کردیم اما صد در صد به همین زودی ازمون انتظار ژست های رمانتیک و توی حلق هم بودن رو نداشتن!قرار بود خودش بیاد دنبالم و ساعت 7:30 شب همه اونجا جمع باشن؛در واقع این مراسم به عهده ی ما بود اما خوب وقتی دستور از بالا و از طرف پدربزرگ اومده بود کاری اش نمی شد کرد.
    آروین تقه ای به در زد و هنوز من بفرمایید از دهنم در نیومده در رو باز کرد.برای اولین بار کت و شلوار پوشیده بود.بهش می اومد و بالاخره شبیه به یه چیزی شده بود!اون هم یه جنتلمن!
    با دیدنم سوت بلندی زد.
    -واقعا انگار قصد داری چیز خورش کنی نه؟گـ ـناه داره بابا !تو رودرواسی میندازیش که چی؟این زیباییا رو نهفته نگه می داشتی بالاخره یه جا به دردت می خورد،ولی من هنوزم باورم نمی شه.
    چپ چپ نگاهش کردم .
    -امشب که شاهد همه چی باشی و حلقه انداختنمونو ببینی باورت می شه.
    آهی کشیده و با چهره ی غمگینی بهم نزدیک شد و روبه روم ایستاد.
    -مطمئنی طناز؟هنوزم دیر نشده ها.
    از نگرانی اش لبخندی روی ل*ب*هام نشست.
    -مطمئنم،نمیخورتم که.بعدشم این یه مراسم عادی نیست و یه فرقی با همه شون داره،حالا شب برات توضیح می دم.توی یه موردی با هم به توافق رسیدیم که همه چیو برامون آسون کرد،واسه همین خیالمون راحته.
    گیج نگاهم کرد.
    -یعنی چی؟
    گوشی و کیف کوچیک لوازم آرایشی ام رو توی کیف دستیم گذاشتم و مانتوم رو هم از روی تخت برداشتم و پوشیدم.
    -الان وقتش نیست ،شب که برگشتیم بهت می گم.
    زنگ گوشیم معنی اش این بود که رسیده و باید برم پایین!
    امروز وقت سر به سر گذاشتنش و شروع کردن آزار و اذیت نبود؛ولی هر چی زودتر شروع می کردم زودتر و بی دردسرتر خلاص می شدیم!شالم رو سرم کردم و با گفتن "اونجا می بینمتون"از اتاق بیرون اومدم ،مامان و بابا رو که ندیدم از خونه بیرون زدم.
    باز همون مازراتی کذایی دم در بود،ماشینش توی خیابون و محله ی ما وصله ی ناجور بود.پوفی کردم و سوار شدم و به این فکر کردم توی این یه ساعت راهی که در پیش داریم چقدر قراره حوصله ام سر بره.
    سلام آرومی کردم که جوابی نشنیدم،چقدر هم برام مهم بود.حتی نگاهم هم نکرد،روش اون طرف بود و با گوشی اش صحبت می کرد.اصلا بهتر!فقط داره زودتر خودش رو نشون می ده و کار من رو راحت تر می کنه،تازه من که ازش انتظار توجه ندارم.
    ماشین رو با سرعتی باور نکردنی راه انداخت.ده دقیقه ای بود توی راه بودیم،بدون کلمه ای حرف.اینجوری بی دلیل احساس بی مصرف و اضافه بودن می کردم و دست خودم هم نبود.
    از این فضای سرد بینمون خوشم نمی اومد.بیخیال!گرم بشه چی می شه مثلا؟باید تا آخر همینجوری باشه!تو چه نیازی به هم صحبتی با اون داری؟فقط در حد ضرورت و سوال پرسیدن.
    نمونه اش همین الان که همچین سوالی همینجوری داره تو سرم می چرخه!
    ل*ب*هام رو با زبون تر کردم و نگاهم و به نیم رخ اخمو و جدی غرق رانندگی اش دوخته،گفتم:
    -از محرمیت و اینا که خبری نیست؟فقط یه نشون انداختن و شام ساده است درسته؟
    باز هم کوچکترین نگاهی بهم ننداخت.
    -نمی دونم،زیاد به این چیزا اهمیت نمی دن ،اما به هرحال فرقی نمی کنه؛حداقل برای من!
    مجبوره هر بار تکرار کنه؟!
    حرصم رو پنهون کردم و پوزخند به لب با تمسخر گفتم:
    -نزن این حرفو!دلم می شکنه ها.بدی آدمای مثل تو همینه دیگه،فکر می کنین فقط خودتون خوبین،فقط شما غرور دارین و می تونین بقیه رو خورد کنین،چشم همه دنبال شماست و برای کنارتون بودن له له می زنن،بقیه نمی تونن بهتون از گل نازک تر بگن ؛ اما دیگه وقتشه با یه واقعیتایی آشنا بشی و کنار بیای،خودم این ماموریت الهیو به عهده می گیرم؛غمت نباشه.
    بالاخره لطف کرد و سرش رو به طرفم چرخوند و یه نگاه تند و تیز و پر خشم تحویلم داد.
    منم بدون ترس و حق به جانب توی چشمهاش زل زدم.
    ببینیم کی زودتر کم میاره!
    خوب معلومه که اون!اون هم چون پشت فرمون بود و جون جفتمون توی دستهاش بود،دیگه وقتش بود یکی جلوش دربیاد و پررو بازی دربیاره که کار خود خودم بود!ولی جدی حالا یه وقت نخوان تو عمل انجام شده قرارمون بدن عاقدی چیزی خبر کنن،همین مونده عروس فراری هم بشم!
    از اینا هر انتظاری می ره!
    با نزدیک شدن به خیابونهایی که عمارت دراندشت پدربزرگ رو برام تداعی می کرد و هیجان ناشی از دیدن اون همه آشنا و اقوام که تا دو روز پیش همه از این وصلت ناگهانی و غیرقابل پیش بینی بی خبر بودن قلبم شروع به کوبشی عمیق و بی مهابا کرد،هیچوقت دختر ترسو و مضطربی نبودم اما این شرایط و به عنوان نامزد چنین مردی امشب کنارش قرار گرفتن فراتر از تحملم بود و عصبیم می کرد؛تازه با فکر ناب خودم هم توی این هچل افتاده بودم،به خیال اینکه فقط یه حلقه ی ساده می اندازم و خودم رو نجات می دم.
    دست های عرق کرده ام رو توی هم پیچیدم و نفسم رو به بیرون فوت کردم.توی اون خیابون عریض پیچید و با نزدیک شدن به عمارت ،ریموتی رو برداشت و در رو باز کرد و ماشین رو داخل برد،کلی ماشین بیرون و کلی هم که ماشین عمو اینا و دایی و ماهان و کیاراد هم جزئشون بود داخل حیاط به چشم می خورد؛پس برعکس گفته ی پدربزرگ اونقدرها هم مراسم بی سر و صدایی نبود و انگار هر کسی رو که می شناختن دعوت کرده بودن،شاید هم باید بهشون حق می دادم ؛بالاخره نوه ی لجباز و یه دنده ی اعصاب خرد کنش رضایت به این وصلت داده بود و این براشون کم از معجزه نبود!هرچند این معجزه به لطف وجود من بود که خودم هنوز مخالف سرسخت این وصلت بودم و فقط دلم نمی خواست باز هم مورد بی مهری های مامان قرار بگیرم و خانواده اش رو نرنجونم!
    هوا تاریک شده بود و فانوس های حیاط رو روشن کرده بودن و این، زیبایی باغ و استخر رو که انعکاس فانوس و ویلا روشون افتاده بود ،صد چندان می کرد،اما نه اون شب و نه حالا وقت لـ*ـذت بردن از این زیبایی ها رو نداشتم و فقط دلم فرار می خواست ولی حالا که اینجا بودم باید تا آخرش می رفتم،این پسره که با کسی شوخی نداشت،پام از این در بیرون نرفته آخر همین باغ زنده به گورم می کرد؛منم که جون دوست!
    با صداش ازافکار دور زدنش بیرون اومدم.
    -پیاده نمی شی؟
    توی تاریکی ماشین صورتش رو واضح نمی دیدم و فقط برق و روشنی چشمهای اخموش به چشمم می اومد.از لحن جدی و عصبی اش هم که چیزی نگم بهتره،ولی حق داشت،من بودم که داشتم با رضایت دادنم برای یکم راحت شدن و آسایشم بدبختش می کردم؛تازه دو دقیقه دیگه هم که حلقه رو می انداختم تازه متوجه اون مهمونها می شدم و باهاشون گرم می گرفتم و تا چند ساعت همه چیز یادم می رفت و اونم که از شلوغی بیزار بود و بازم قسمت سختش برای اون می موند و باید هر شوخی مردونه ی خرکی ای رو امشب تحمل می کرد.
    به موقع جلوی لبخند بی موقعم رو گرفتم.
    -به چی زل زدی و لبخند می زنی؟نکنه بازم بدون هماهنگی تغییر برنامه دادی؟
    از همین امشب لحظه به لحظه بیشتر داشت اخلاق های قشنگش رو به نوبت رو می کرد.
    پوفی کردم و پیاده شدم و اونم به دنبال من پیاده شد و در ماشین رو با ریموت قفل کرد و وقتی راه افتاد پشت سرش حرکت کردم؛عجله ای که نداشتم،هر چی دیرتر باهاشون روبرو می شدم بهتر بود،با پیاده شدنش تازه متوجه تیپ سرتا پا مشکی و جذابش شده بودم.مثل همیشه مارکدار و خاص و نفس گیر که مبارک نفر بعدی باشه؛بعد مامان من رو مثل این شوهر ندیده ها سفید پوش کرده بود.اه اه. شبی که رفتیم خرید کلا چشمش فقط رنگ سفید رو می دید و من فقط مجذوب خزهای بد رنگ عتیقه می شدم.خوب شد دزدکی به مهتا گفته بودم یه یدکی برام بیاره ها!امیدوارم از روی نیت خیرش بدجنسی نکنه تا مثلا به نظرش خوش به حال اون بشه و به ضرر من.
    زنگ رو زد و خدمتکار جدیدی در رو باز کرد و خوشامد گفت،سر و صداها زیاد بود و این به تشویشم برای روبروی با یه جمعیت عظیم که احتمالا بیشترشون از اقوام خودشون بودن اضافه می کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و کوبش های تند قلبم رو نادیده گرفته، قدم هام رو پشت قدم های بلند و محکمش برداشتم.
    سالن بزرگ و پر بود و بعضی ها نشسته و بعضی ایستاده کنار پنجره و قسمت های دیگه چند نفری مشغول حرف زدن بودن.
    با اومدن عمه اش اسپند به دست از آشپزخونه توجه ها بهمون جلب شد و بعد از اینکه اسپند رو چند بار دور سرمون چرخوند و صلوات فرستاد باهامون روبوسی کرد و بهمون تبریک گفت و بعد نوبت به جلو اومدن و تبریک گفتن های بقیه و شروع شدن تشکرهای ما و لبخندهای تصنعی من رسید وگرنه کیارش که تشکرهاش هم با غرش همراه بود و من باید دوبل جبران می کردم.انگار گیر من افتادنش تقصیر اون بیچاره ها بود؛برو به پدربزرگت چشم غره برو که نتونستی از پسش بربیای!والله!حالا که تا اینجا اومدم یعنی کادو مادویی هم می گیرم؟!
    از دستشون که خلاص شدیم مهتا به طرفم اومد و بعد از روبوسی و تبریک همونجور که توی بغلش بودم زیر گوشم پچ پچ کرد:
    -بیا بریم بالا،برات دو تا لباس اوردم خودت انتخاب کنی؛از ظهر که هر چی عکساشونو می فرستم نیستی منم مجبور شدم تا اینجا بیارمشون.
    -باشه مرسی،بریم.
    با گرفتن اجازه از عمه اش بالا و به اتاق دوم رونیکا که اینجا بود رفتیم،دو تا لباس روی تخت دو نفره ی وسط اتاق بود؛یکی مشکی و یکی آبی آسمونی و مدل هر دوشون هم فوق العاده و تقریبا پوشیده بود.بعد از کلی مشورت و توی سر هم کوبیدن رضایت دادم همون مشکی رو بپوشم؛در کل شیک و ساده بود و اندازه اش تا بالای زانو ،آستین هاش کوتاه بود و سرشانه هاش باز که چون موهام بلند و مشکی بود و قرار بود همه رو دورم بریزم مشکلی ایجاد نمی شد.مهتا هم با دیدنش توی تنم کلی به به و چه چه کرد و چون خودش هیچوقت اون رو نپوشیده بود و به قول خودش فقط برازنده ی منه بهم هدیه اش داد.
    بعد از پررنگ تر کردن آرایشم و پوشیدن کفش پاشنه بلند همرنگ لباسم برای ختم کردن این قائله بهشون ملحق بشم.
    مامان با دیدن سر و وضعم جا خورد و سریع بهم چشم غره رفت اما توجهی نکردم و با زدن لبخند ملیحی به نگاه ها و تعریف و تمجیدها به راهم ادامه دادم،کیارش کنار بابا و ماهان و کیاراد و پدربزرگش دست به جیب ایستاده بود و سرش پایین بود،باید چیکار می کردم؟
    می رفتم پیشش یا سر جام می ایستادم تا وقتی پدربزرگ بگه؟آره خوب این منطقی ترین کار بود،رونیکا و مهتا که اومدن پیشم حواسم پرت شد،بهرحال مثل نامزدهای دیگه عاشق نبودیم که از ذوق به هم رسیدن از هم جدا نشیم و دست همدیگه رو ول نکنیم .
    البته این حالت خیلی هم طول نکشید و با رونیکا و مهتا مشغول گفتگو و خنده بودیم که مهتا با آرنجش تند تند به بازوم کوبید و با چشم به سمت چپمون اشاره کرد و باعث شد توجه من و رونیکا هم به همون طرف جلب بشه.با چهره ای جدی و قدم هایی بی عجله به طرفمون می اومد!
    رونیکا با اعتراض و طعنه گفت:
    -چه عجب از ماهان جونت جدا شدی!امشب وقت یخ بودن نیستا!همه حواسشون به شماست .بقیه که خبر ندارن با چه زور و کتکی تا اینجا کشوندتون!پس حداقل نیم ساعت تظاهر کنین روی ابرهایین.
    بعد به شیطنت به ساحل با اخمهای درهم که تازه متوجه حضورش شده بودم و سامیار برادرش که کنارش نشسته بود اشاره کرد.
    -منم برم عشاق ناامیدتونو دلداری بدم!
    چشمکی زد و دست مهتا رو کشیده ازمون دور شدن و کیارش بهم نزدیک تر شده و بوی عطرش بینی ام رو پر کرده با لحن و صدای سنگین و در عین حال آرومی گفت:
    -اینبار رو استثنائا باهاش موافقم،فکر می کنم این قرارداد فقط بین ماست و امیدوارم هنوز کسی از زبون تو چیزی نشنیده باشه، پس مجبوریم فقط تا اعلام نامزدی خیلی چیزا رو تحمل کنیم؛اینکه بعدش راهمون رو جدا کنیم برای همه منطقی تره،از جمله خانواده هامون!پس هر کاری که بلدی رو دریغ نکن!
    داشت مسخره می کرد یا تهمت می زد؟
    تند سرم رو بلند و چپ چپ نگاهش کردم؛اما هیچ اثری از نیشخند و تمسخر توی چهره اش نبود؛کاملا خنثی بود!انگار ترسش هم از نامزدی ریخته بود!
    حرکت بعدی اش که بازوی بزرگش رو به سمتم گرفت از حرف آخرش هم عجیب تر و غیرقابل پیش بینی تر بود!منظورش این بود که دستم رو دور بازوش حلقه کنم؟چه نیازیه؟
    ولی بهتر بود حالا که ملایم تر شده من دوباره جو رو به هم نریزم!ما اینجا آبرو داشتیم!
    نگاه همه و از جمله نگاه خنده دار کیاراد و آروین و اطرافیانمون که چشمهاشون چهارتا شده بود به ما بود؛پدربزرگش هم بالای مجلس محکم ایستاده با غرور و افتخار و لبخند به ما نگاه می کرد.
    دیگه تعلل جایز نبود،دستم رو دور بازوی قطور و محکمش حلقه کردم و قدمهام رو به سختی با هر قدم بلندش هماهنگ کرده به طرف بالای سالن رفتیم.دیگه کسی حرفی نمی زد و منتظر شروع جشن بودن.
    همین که حلقه ی سرد و ظریف نقره ای رنگ نگین دار، نرم نرمک توی انگشت مخصوصم فرو رفت، صدای دست زدن جمعیت بلند شد،یکم گشاد بود و باید می بردم تنگش می کردم،اما از مدل شیکش خوشم اومده بود.
    همین شی ء سرد و کوچیک می شد نماد تعهد؛تعلق و بعضی اوقات دلبستگی.من هم حلقه ی اون و که جفت حلقه ی من اما ساده ی ساده بود از جعبه بیرون کشیدم و سریع و بی درنگ توی انگشتش فرو کردم و سریع دستش رو رها کردم،همراه جمعیت و با خنده ی ژکوند و حرصی زیرپوستی با دست زدن جمعیت اکثرا سرخوش و راضی همراهی کردم،اول از همه پدربزرگ با جذبه ی همیشگی اش تبریک گفت و با عشق پیشونی هر دومون رو بوسید،بعد از اون هم نوبت بقیه بود که یکی یکی جلو بیان و تبریک بگن و آرزوی خوشبختی کنن.انگار تازه متوجه کار اشتباهی که کردم شده بودم و بدجور پشیمونی اومده بود سراغم اما دیگه برای این احساس دیر شده بود.من چطور اجازه دادم کسی که هیچ نسبت خونی باهام نداره اینجوری به کاری که حقم نیست مجبورم کنه ؛فقط صرف اینکه نوه اش خوشبخت باشه؟
    هرچند که نبود!
    ما با بی عشقی حلقه ای دستمون انداختیم و اسم نامزد و نشون شده رو یدک کشیدیم در حالی که شاید حق مهتا و آروین بود و همیشه این آرزو و انتظار رو داشتن،حالم بدجور گرفته شده بود و فقط نمایش و نقش آدمهای مثلا خوشحال رو بازی می کردم.احتمالا بقیه فکر می کردن توی اون سفر مسخره حسی به وجود اومده و همون چند روز کافی بوده تا ما رو متوجه یه عشق بی پایان کنه که به این زودی تصمیم گرفتیم به همه اعلام کنیم!کیک دو طبقه ی بزرگ خامه ای رو هم بریدیم تا طعم شیرین امشب و این کیک برای همیشه توی حافظه ی ما و بقیه بمونه.انگار با یه سیلی محکم یه دفعه و ناگهانی از خواب پریده بودم که الان گیج و مات و مبهوت؛ شاهد امشب و دردسری که برای خودم درست کردم، بودم.
    بعد از کیکی که بریده و پخش شد کم کم راه ما هم از هم جدا شد؛من کنار دخترها و جمع خودمون بودم و اون یه طرف دیگه .یا توی حیاط با گوشیش صحبت می کرد و یا با بابا و دایی و ماهان و هر کدوم جداگانه مشغول صحبت بود،تصمیم گرفتم فراموش کنم امشب چی شده و مثل بقیه فقط لـ*ـذت ببرم؛مثل یه مهمون، شاد باشم و بگم ؛بخندم؛برقصم!
    اما رونیکا و مهتا از من شادتر بودن و ذوقشون رو بیشتر از من نشون می دادن؛کاری بود که شده بود.فقط باید روی بعد از این تمرکز می کردم.اصلا شاید نیازی نباشه 2،3 ماه هم طول بکشه و توی چند هفته یا چند روز بشه تمومش کرد،روی هم رفته و رفتارها و دوری کردن هاش و نادیده گرفته بجز قسمت اولش شب قشنگی بود.
    دیگه وقت رفتن بود؛اکثر مهمونها هم نیم ساعتی از رفتنشون می گذشت.
    منم خمیازه های افسانه ای ام کم کم داشت شروع می شد.
    مامان هم امشب عجیب مهربون شده بود.
    لبخند به لب به طرفم اومد.
    -طناز ؟مامان ما داریم می ریم تو با ما میای یا با کیا جان؟
    بله!همونطور که حدس می زدم شروع کرده بود به پاس دادن من به طرف زمین حریف!
    ناچار بودم لبخند بزنم.
    -نه مامان با شما میام،دیگه راهشو دور نکنیم.چه کاریه؟
    رونیکا:نه بابا، وظیفه شه!من می رم صداش بزنم.
    خواست بلند بشه که مامان جلوش رو گرفت.
    -نه عزیزم،حق با طنازه ما که مسیرمون یکیه؛کیا جان هم الان خسته است ،باید استراحت کنه،انشاالله از فردا شب دیگه بیرون رفتنو شروع می کنن.
    لبخند مرموزی روی لبهای مهتا و رونیکا نشست و نگاه شیطنت آمیزی به من که مثل بشکه ی باروت در حال انتظار شده بودم،انداختن.
    مهتا:انشاالله عمه جون،بالاخره باید از یه جایی شروع کرد دیگه،فقط خدا کنه کیارش برنامه ی دیگه ای نداشته باشه.
    چه عالی!خدا از دهنت بشنوه.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    -اصلا از کجا معلوم اون نه من برنامه ی دیگه ای نداشته باشم؟
    مامان چپ چپ نگاهم کرد و مهتا با خنده گفت:
    -اگه منظورت باب اسفنجیه فرداش تکرارشو می تونی ببینی!
    خندیدن و من "ایش" کشدار و غلیظی گفته سرم رو برگردوندم.
    رونیکا:نه عزیزم، اون با من!حداقل برم بهش بگم دارین می رین با هم خداحافظی کنن.
    دیگه جلوی خودم و نگرفتم و چشم غره ی خطرناکی بهش رفتم.
    -همون جلوی در می بینمش خداحافظی می کنم،تو نگران نباش.
    خندید.
    -باشه زن داداش گلم،اینو گفتی دیگه خیالم راحت شد.
    مشتم رو به زور نگه داشتم تا توی سر گچی اش نکوبم.
    مامان:پس من می رم از مهرناز و الهام(عمه ی کیارش)تشکر کنم تو هم زود بیا دیگه،دیر وقته همه خسته ایم.
    سرم رو تکون دادم و تلق تلوق کنان رفت.
    چپ چپ نیش های بازشون رو نظاره گر شدم.
    -شما احیانا قصد رفتن ندارین؟
    مهتا:چرا دیگه، ما هم همزمان با شما می ریم لابد.
    رونیکا نچی کرد و گفت:
    -من و کیاراد آخر هفته ها از بچگی طی یه قرار نانوشته اینجاییم،واسه همین فقط مامان و بابا و کیارش می رن.
    شونه بالا انداختم.
    -منم برم دیگه تا جام نذاشتن.
    مهتا با محبت باهام روبوسی کرد.
    -برو عزیزم.
    رونیکا خندید.
    -من اینجا خداحافظی نمی کنم میام دم در شاهد خداحافظی پر شور و هیجانتون باشم.
    امشب با این حرفهاش بدجور روی اعصاب و روانم بود؛حالا که هم که حساسیتم رو فهمیده بود و می دونست از این کارها و حرفها بدم میاد بیشتر اصرار و تاکید می کرد،مانتو و شالم رو از همونجایی که لباس عوض کردم،برداشتم و پوشیدم.
    به طرف در راه افتادم.اونقدر خسته بودم که صد در صد توی ماشین بیهوش می شدم.
    چشمهام رو به زور باز نگه داشته بودم.
    مقابل مهرناز جون و عمه ی کیا ایستادم.
    -ممنون بابت امشب،واقعا عالی بود با اینکه وظیفه ی ما بود ولی شما لطف کردین و انجامش دادین.
    مهرناز جون بامهربونی ذاتی اش گونه ام رو بوسید.
    -این حرفا چیه قربونت برم؟لطفو تو کردی که افتخار دادی عروسمون بشی.
    خجالت کشیدم،نه از لفظ "عروس"که هیچ لذتی برام نداشت ؛از کلاهی که داشتیم سرشون می گذاشتیم؛از انتقامی که بیخود و بخاطر اینکه آرزوشون شادی و خوشبختیمون بود ازشون می گرفتیم؛از ناراحتی و ناامیدی اشون ازمون آخر این داستان!
    -شما همیشه به من لطف داشتین،ولی هیچکس اندازه ی من اینقدر خوش شانس نیست که(دندونام رو روی هم فشردم و سعی کردم لحن آرومم رو حفظ کنم) عروس همچین خانواده ای بشه.ممنون و ببخشید بابت همه ی زحمتایی که برای امشب کشیدین.
    عمه اش رو هم بوسیدم ؛اون هم توی مهربونی و خوش قلبی چیزی از مهرناز جون کم نداشت.
    -دخترم کاشکی همه ی زحمتا و سختی هامون برای همچین مراسمابی باشه و همه ی روزای بدمون مثل امروز باشه؛دیدن و آشنایی با تو همه ی اینا رو آسون و دلنشین کرد.
    خلاصه واسه عمه اش هم از شیرین زبونی و چاپلوسی کم نگذاشتم .
    آروین صدام زد که برم و سوار ماشین بشم.
    ظاهرا کیا هم همون بیرون بود.
    بالاخره خداحافظی کردم و بیرون زدم.
    از تشکر از پدربزرگ و عمو و دایی که فارغ شدم دست به جیب به طرفم اومد.
    -با پدر و مادرت برمی گردی؟
    خونسرد نگاهش کردم.
    -آره خوب ،خودم که ماشین نیوردم.
    متوجه طعنه ام که آدم هم حسابش نکردم،نشد و سر تکون داد.
    -فردا شاید توی بیمارستان و جاهای دیگه کار داشته باشم پس نمی تونیم وقتمونو با هم بگذرونیم.
    شونه بالا انداختم.
    -منم همچین چیزی ازت نخواسته بودم و توقع ندارم هر روز ببریم این ور و اون ور،قبلا هم گفته بودم.فوقش 4،5 بار فکر کنم کافی باشه اونم فقط چون مجبوریم و لازمه ؛تازه اونم می تونیم فقط تظاهر کنیم که با هم رفتیم!
    -خوبه.
    با چشم به ماشین بابا اشاره کرد.
    -ظاهرا خیلی وقته منتظرتن،می تونی بری .
    ریموت ماشینش رو زد و با خداحافظی از پدربزرگ و بقیه به سمت ماشین خودش رفت و منم با لبخند سری از روی احترام براشون تکون داده به طرف ماشین بابا رفتم و در عقب رو باز کردم و سوار شدم.
    پدربزرگ با اخم معناداری یه نگاه به من و یه نگاه به اون و ماشینش انداخت .
    بابا با تک بوقی ماشین رو راه انداخت.
    مامان:خدا رو شکر همه چیز عالی انجام شد.از اون چیزی که فکر می کردم و می خواستمم بهتر!واقعا وصلت با همچین خانواده ای شانس بزرگیه(با طعنه خطاب به من و بابا گفت)خوب شد که بالاخره بعضیا عقلشون به کار افتاد و متوجه شدن.
    بابا:من هنوز از این پسر چیزی ندیدم که دلگرم و راضیم کنه،دوسش دارم ،پسر محترمیه اما پول و اسم و رسم جای عشق و محبتو نمی گیره لیدا جان.اونا هیچ محبتی نسبت به هم توی دلشون نیست ؛ بعدها بخاطر این موضوع خیلی دچار مشکل می شن.
    مامان بی حوصله و سرسری گفت:
    -اونم به موقعش پیش میاد.چه عجله ایه؟همین فردا که عروسیشون نیست.
    بابا آهی کشید و گفت:
    -امیدوارم حق با تو باشه،امیدوارم.
    عجیب بود؛هر چی با بابا سر آریو دعوا داشتم و مامان پشتم بود حالا چند برابرش رو سر کیارش با مامان داشتم و اینبار بابا طرفدارم بود!
    یه طنز تلخ بود!
    صدای تند تند و پشت سر هم زنگ پیام نشون از عکسهای امشب بود که رونیکا برام می فرستاد.
    حوصله نداشتم ببینمشون.
    از امشب باید برای دیوونه کردنش و زودتر خلاص شدنم نقشه می کشیدم!اون شب اینقدر خسته بودم که بیخیال جواب پس دادن به آروین شدم و در جواب اصرارهاش از اتاق بیرونش کردم و تخت خوابیدم.
    ***
    قرار بود رونیکا و کیاراد بیان دنبال من و آروین و مهتا تا بریم شهربازی،ماهان هم بعد خودش می اومد.
    جمعه بود و از این شادتر نمی شد وقت گذروند،برای همه مون لازم بود؛مخصوصا من با این اعصاب خراب و کلافگی و بی حوصلگی.
    بعد از اینکه همه ی وسایل رو سوار شدیم و مطمئن شدیم چیزی جا نیفتاده و به اندازه ی کافی شهربازی رو روی سرمون گذاشتیم ، رفتیم توی رستوران شهربازی تا شام بخوریم.
    خیلی وقت بود اینجوری بهم خوش نگذشته بود.
    نیمی از استرس و ناراحتی هام تخلیه شد و حالا احساس بهتری داشتم.
    حس می کردم دیگه هیچ قدرتی نمی تونه ناراحتم کنه و آزارم بده!این هم نوعی تلقین بود.
    رونیکا با تعجب گفت:
    -یعنی امروز یه تک زنگم بهت نزده؟این دیگه کیه بابا؟مطمئنی شمارتو داره؟
    عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
    -نه ،چرا بزنه مثلا؟خوب به درک.بعدشم هر چی نباشه داریم از کیارش حرف می زنیم ،چه انتظاری ازش دارین؟
    کیاراد:راست می گـه دیگه!از اون تیکه سنگ قدرنشناس چه انتظاری میره؟هرچند من داماد سراغ دارم شب بله برون و نامزدی با پلو خوری خونه ی پدرزنش خوابیده.
    دهن کجی کردم و با تمسخر گفتم:
    -واقعا سراغ داری یا آینده ی خودتو پیش بینی کردی؟!
    ماهان:ولی هر چی از الان دوری کنین کار خودتون سخت تره و دیرتر یخ بینتون آب می شه.
    بیخیال گفتم:
    -خوب دیرتر آب بشه؛ اصلا نشه!بالاخره ما که...
    رونیکا جمله ام رو روی هوا زد و با چشمهای باریک شده و ریزبینی صورتش و یکم جلو اورد.
    -بالاخره شما که چی؟
    گارسون غذاهامون رو اورد.
    چیزبرگر دوبل و قوطی پپسی رو مقابلم گذاشتم؛ندیده بوش دل می برد.
    از بسته درش اوردم و قوطی نوشابه ام رو باز کرده نی رو داخلش فرو کردم.
    همه با کنجکاوی و بی طاقت نگاهم می کردن تا به جواب سوال رونیکا برسن.
    مهتا با حرص کوبید روی میز و غرید:
    -د می نالی یا نه؟
    آروین چپ چپ نگاهم کرد.
    -از دیشبم دقیقا منو همینجوری گذاشته توی خماری.
    -بیخیال، شما دهنتون چفت و بست نداره؛ بدبختمون می کنین.
    مهتا:دست درد نکنه دیگه!من چیو به کی گفتم تا حالا؟
    شونه بالا انداختم و با مرموزی چشم توی چشم تک تکشون ثانیه هایی خیره کرده گفتم:
    -همه باید به با ارزش ترین چیز یا آدم زندگیتون قسم بخورین کسی از چیزایی که می خوام بگم نمی فهمه؛مخصوصا رونیکا و کیاراد !پدربزرگ اگه بفهمه برای همه مون بد می شه ؛مخصوصا من و کیا.
    رونیکا بی حوصله و کلافه گفت:
    -اوف باشه بابا،من کی حوصله ی دردسر داشتم آخه؟بگو جون من،مردم از نگرانی که.
    بیخیال!فوقش بعد هر کدوم رو می کشم یه گوشه و اونجوری که دلم می خواد تهدیدشون می کنم!
    ولی اگه به کسی نگم و نتونم با کسی درد دل کنم می میرم.
    نفس عمیقی کشیدم و اون روز رو که توی کافی شاپ صحبت کردیم و به توافق رسیدیم کامل و بی سانسور براشون تعریف کردم.
    رونیکا با تعجب و دهن باز گفت:
    -واقعا نمی دونم چی بگم؟حق دارین، حق ندارین، اشتباه کردین، نکردین.اینی که من می شناسم وکیل می گیره قراردادم میاره امضا کنی و وضعو از این خراب تر کنین.
    مهتا:برو بابا اصلا همچین چیزی وجود نداره.
    ماهان پوزخند زد.
    -به لطف اینا بوجود میاد و همگی به چشم می بینیم،د آخه شما چرا اینقدر لجبازین؟
    -ای بابا منم آدمم ،دلم می خواد یکیو دوست داشته باشم بعد بهش بله بگم مگه من چیم از بقیه کمتره؟حالا فعلا غذاتونو بخورین یخ کرد.
    از خالی شدن قوطی که مطمئن شدم ولش کردم.
    اونا هم تموم کرده بودن.
    مهتا با هیجان و دست زیر چونه گذاشته و آرنجش و قائم میز کرده گفت:
    -ولی یه چیزی ذهنمو خیلی درگیر خودش کرده.اگه واقعا اون چیزی که خودشم گفت اتفاق بیفته (با پوزخند گفت)براساس همون یه ذره ی باقی مونده بازم تهش جداییه یا...
    جدی گفتم:
    -با اینکه اتفاق نمیفته ولی با اطمینان کامل می گم آره.اگه بیفته هم باز احتمالا یه طرفه و مطمئنا از طرف منه !گرچه اون هیچکدوم از ویژگی هاییو که دوست دارم و دنبالشم نداره و همین در مورد اونم صدق می کنه.چند بار بریم بیرون دعوا کنیم حله،بهونه هم که زیاده.
    رونیکا جدی گفت:
    -توی این مورد خیلی از خودتون مطمئنین و غرور به خرج می دین.امیدوارم این غرور کار دستتون نده.بالاخره کی از فردا و آینده اش خبر داره؟
    ماهان:درسته.حالا از این موضوع بگذریم .گیریم توی این مدت تو به یه آدم خوب و کامل که برات مناسب ترینه برخوردی و اونم در مورد تو جدی بود اون موقع چی؟صبر می کنی یا بهش می گی؟
    -امشب چه گیری به احتمالات دادینا،معلومه که می گم و خلاص می شم.من کی صبور بودم که حالا و توی این مورد باشم؟حواستون باشه نقطه ضعف تک تکتون دستمه.پا کج بذارین می شه اون چیزی که نباید بشه و یه بمبی این وسط منفجر می شه.
    همه شون تک تک قول دادن که از دیوار درز کنه از اونا چیزی درنمیاد.
    ولی حرف ماهان رو می شد به عنوان یه نقشه روش فکر کرد؛چیز جالبی بود یا مثلا به عنوان حال گیری!
    نه بابا ،اون اصلا حال داره که بخوام بگیرم یا بازش کنم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 34»
    توی اتاق لباسهام رو عوض کرده بودم و موهام رو باز کرده سرم رو که بخاطر سفت بستن موهام داشت از درد می سوخت، ماساژ می دادم.
    تقه ای به در خورد و با بفرمایید گفتن من مامان با یه بشقاب میوه ی پوست کنده وارد شد.
    -طناز تو مگه شمارتو به کیارش ندادی که به من زنگ زده؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -زنگ زد؟واسه چی؟
    -گفت اگه فردا کلاس نداری برین آزمایشگاه.
    این بار شدت تعجبم بیشتر بود.
    -اونجا برای چی؟ما که فعلا نمی خوایم ازدواج کنیم.
    -حالا زودتر انجام بدین که ضرری نداره مامان جان.خیالمون زودتر راحت بشه که بهتره،اینا رو بخور دیگه هم تا فردا چیزی نمی خوری.کم خون هم هستی خیلی مراقب باش؛ البته خیلی بهش سفارش کردم.راستی یه چیز دیگه؟
    منتظر نگاهش کردم.
    -بفرمایید.
    -خبر نداشت با بچه هایی.چرا بهش نگفتی تا اونم بیاد؟بیچاره تک و تنها توی خونه اش نشسته بود،از عمد اینجوری می کنی که دلسرد بشه آره؟
    نتونستم جلوی نیشخندم رو بگیرم.
    -نه غیرعمد می کنم که دلگرم بشه،آخه اونو چه به شهربازی؟بعدشم می خواستم خوش بگذرونم و شاد باشم نه اینکه با قیافه ی برج زهرمارش روز به این خوبیو خراب کنم.
    اخمش اونقدر غلیظ بود که دهنم به کل بسته بشه و زبونم از کار بیفته.
    با غیظ نگاهم کرد و خشمگین گفت:
    -به جای زبون درازی و پررو بازی برای من بهش زنگ بزن و از دلش دربیار و برای فردا باهاش هماهنگ کن،من از عمد ازش نپرسیدم که با هم یه حرفی برای گفتن داشته باشین.
    به میز و ظرف میوه اشاره کرد و به طرف در رفت.
    -این میوه ها رو هم یادت نره بخوری،من می رم بخوابم.شب بخیر.
    -شب بخیر.
    از در که بیرون رفت زیرلب زمزمه کردم:
    -به همین امید باشین تا من زنگ بزنم.
    والا.چه توقع ها دارن!
    لپ تاپ و روشن کردم و فیلمی و که دیشب دانلود کرده بودم رو گذاشتم تا نگاه کنم.
    تیتراژ اول فیلم رو داشت پخش می کرد که متوقفش کردم .
    نمی شه هم زنگ نزنم که !مامان بیچاره ام می کنه.اون هم که وقتی جواب ندادم عمرا باز هم تماس بگیره!
    ولش کن.فوقش می گم جواب نداد که اینم نمی شه.
    نگاهی به ساعت انداختم .
    10:23 دقیقه ،
    باید بیدار باشه!
    البته این حالت بدبینانه شه!
    با اکراه و بی حوصلگی شماره اش رو پیدا کردم و هندزفری رو از روی میز کنار تخت برداشتم و به گوشی وصل کردم و تماس رو برقرار کردم.
    بوق اول،بوق دوم،
    سوم و چهارم
    صد در صد عمدیه.می بینه و جواب نمیده!
    حالا جواب هم نده پیام می دم.اینقدر هم پشت سرش حرف زدم بیچاره شاید خوابه.مثل من که جغد شب و بیکار نیست!
    بوق ششم بود که صدای بم و خش دارش توی گوشم پیچید.
    -می شنوم.
    با تمسخر و حرص گفتم:
    -جدی؟فکر کردم فقط من می شنوم!تا حالا متوجه گوشای درازت نشده بودم،شرمنده.
    حالا بیچاره سایزش نرمال نرمال بود ها.
    ولی خوب اگه به یه چیزش گیر نمی دادم که طناز نبودم.
    هیچ حرص و خشمی از صداش دریافت نکردم و بیشتر از اینکه حالم جا بیاد حرص خوردم.
    -فکر می کردم غیر از مزخرفات حرف مهمی برای گفتن داشته باشی.،پس فقط حرفی رو که بابتش زنگ زدی بزن و وقتمو نگیر.
    اطرافم پر از دیوار بود اما مشکل اینجا بود نمی دونستم از کجا و کدوم قسمت شروع کنم به کوبیدن سرم.
    بهترین راه عوض کردن بحث بود.
    -جریان آزمایش چیه؟ما که همچین چیزی تو برنامه مون نبود.
    -اما تو برنامه ی اونا هست؛کار سختیم نیست،هست؟
    -خوب می تونیم نریم ولی بگیم رفتیم و انجام دادیم.
    با خشونت فراوونی غرید:
    -ساعت 9 آماده باش.
    و من هنوز جوابی از دهنم برای اعتراض در نیومده متوجه شدم که قطع کرده.
    اگه این شعور داشت و آدم بود که گیر من نمی افتاد یا من گیرش نمی افتادم!
    ***
    با صدای عصبی مامان و طناز طناز گفتنش فهمیدم که گور خودم رو کندم.ساعت از 10 گذشته بود و قسم می خورم عمدا زیاد و برای اینکه لج و حرصش رو دربیارم نخوابیدم و فقط یادم رفته بود آلارم تنظیم کنم .
    البته قصد داشتم غیر عمد انجامش بدم،بالاخره چی از خواب مهمتره و ارزش داره از همچین حالت نازنینی بگذرم؟
    اون برج زهر مار؟
    من هر چی می گفتم و دلیل می اوردم به خرج مامان نمی رفت و اصرار داشت تو می خوای آبروی ما رو ببری و طرف رو پشیمون کنی.
    حالا چون قرار داشتیم و توافق کردیم دلیل نمی شد حرصش رو در نیارم که!
    به زور لباس هام رو آماده کرد و به منِ هنوز خواب آلود پوشوند و گفت دوباره اومده در خونه و بیرون منتظرمه.عنق از خونه بیرون اومدم که با عنق تر از خودم روبرو شدم.
    چون ظاهر همیشگی اش بود جای تعجب و نگرانی نداشت!دست به سـ*ـینه و عینک شیکش به چشمش به ماشین تکیه داده بود؛شلوار کتان مشکی،پیراهن سفید و کت اسپرت سورمه ای تیپش رو تشکیل می داد.
    با دیدن نگاهش توپیدم:
    -چیه؟حالا که اومدم.دیگه لازم نیست ابروهاتو خسته نکنی،اخماتو حالا حالا لازم داری!
    بی حرف و خشمگین ماشین رو دور زد و حینی که در رو باز می کرد تا سوار بشه گفت:
    -سوار شو و بیشتر از این وقتمو نگیر،من حوصله و اعصاب کل کلای بچگانه رو ندارم.
    سوار شد و در ماشین رو محکم کوبید.
    دیوانه به مال خودش هم رحم نمی کنه.
    هنوز من ننشسته و سوار نشده روشنش کرده بود،منم در رو باز کردم و محکم بستمش که ماشین از جا کنده شد.هر چی بابت در بی زبون که وحشیانه بسته بودمش چشم غره می رفت و چپ چپ نگاهم می کرد نگاهش نمی کردم.
    آفتاب گیر رو پایین دادم تا خودم رو توی آینه ببینم.
    چه فاجعه ای!
    مثل روح بودم؛پوست بی رنگ و رو و سفید تر از همیشه و لبهای همرنگش که خشک شده بود،چشمهای پف کرده .این چه ریختی بود؟واقعا من بودم؟
    کنار اون که سر و وضعش مثل همیشه مرتب و لباسهاش مارک دار بود وصله ی ناجوری حساب می شدم.
    واقعا روش می شد من رو همراهی کنه؟
    لابد از یه آزمایشگاه در حد خودش و اسم و رسم دار هم وقت گرفته.
    من اگه شانس داشتم که...
    حالا باز تیپم خوب و دهن پر کن بود ولی این صورت رو چیکار می کردم؟
    اصلا از سرش هم زیادم بابا.یه زبون روی لبم بکشم شبیه آدم می شم!
    یه ساعتی توی راه بودیم و توی این مدت دریغ از یه کلمه که بخوایم به زبون بیاریم.طبق حدسم ماشین رو مقابل آزمایشگاه معروفی نگه داشت و خودش زودتر پیاده شد.توی کیفم هم جز دفترچه و گوشی و کارت عابر بانک چیزی نبود؛دریغ از یه برق لب.
    برای اینکه صداش رو در نیارم پیاده شدم و به دنبالش وارد آزمایشگاه شدم.
    خیلی شلوغ نبود؛حدود 10،12 نفر بودیم.
    چون خیلی تخصصی و ویژه بود تعداد کمی رو پذیرش می کردن.
    نیم نگاهی به من که با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم ،انداخت.
    -برو بشین، منم الان میام.
    شونه بالا انداختم.
    -تو برو کارتو انجام بده،چیکار من داری که بشینم یا نه؟
    تیز نگاهم کرد و وقتی دید این چیزها روی هر کی اثر داشته باشه روی من یکی خنثی ست راهش رو کشید و به طرف پذیرش که مسئولینش دو تا دختر جوون بودن رفت.منم وقتی دیدم حواسش از من پرت شده و چیز دیگه ای هم برای رصد کردنم نمونده،رفتم و روی صندلی ؛کنار خانمی نشستم.حوصله ی گوشی رو نداشتم ،اصلا می خواستم هم شارژ باتری کافی نداشت؛پس بهتر بود ازش کار نکشم.
    گمونم به کلاس امروزم نمی رسم.
    اما چون عمومی بود بود و نبودم توی اون شلوغی حس نمی شد مهم نبود.پوفی کردم و شروع به کوبیدن ته کفشهای کتونی صورتی و مشکی ام روی سرامیکهای براق کردم.یکم که گذشت متوجه نگاه های چپ چپی و اخطار دهنده ی اطرافیانم شدم و کیا هم که مقابلم نشسته بود تیز تر از بقیه چشمش بهم بود. خانم کناری هم که داشت بچه ی بد قلقش رو می خوابوند از جون و دل برای ملتفت کردنم مایه می گذاشت.
    از قضا امروز انگار هیچکس اعصاب نداشت.
    از سر ناچاری حرکت پاهام و متوقف کردم و پشت چشمی برای خانم عصبانی کناری نازک کرده؛ پوف کنان مثلا باکلاس خواستم سرم و به دیوار پشت سرم تکیه بدم و چشمام رو با آرامش ببندم که توی ریلکس کردن کمی زیاده روی کردم و سرم محکم خورد توی دیوار و صدای بدی داد.
    صورتم جمع شده دستم رو روی محل ضرب گذاشتم.خیلی درد گرفته بود و صدای پق خنده ی چند نفری این درد رو بیشتر می کرد.همونطور که سرم رو ماساژ می دادم چشمهام رو باز کردم که با یه صحنه ی عجیب مواجه شدم!
    حس کردم تبسم خیلی خیلی ریز و نامحسوسی ل*ب*هاش و کج کرده که خیلی سریع و قبل از اینکه از وجودش کاملا مطمئن بشم و بقیه هم متوجهش بشن محو شد!
    منم فکر کردم توهمات ناشی از ضربه به سرم بوده و فراموشش کردم!
    حدود دو ساعت گذشته بود و تعداد افراد اطرافمون هر لحظه کم تر و کم تر می شد.تا اینکه صدامون زدن و هر کدوم باید به دو قسمت جداگانه می رفتیم.خانم مرتب و جذابی با لبخند بهم خوش آمد گفت و با دست به صندلی اشاره کرد.
    نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
    همون کشی که دور ساعد می بنده و الکلی که می زنه استرس و دردش از خود آمپول بیشتره.
    چند وقت از آخرین آزمایشم می گذشت؟
    یادمه بعدش حالم خیلی بد شده بود ولی مامان همراهم بود.
    حالا اگه چیزیم بشه به دادم می رسه یا ول می کنه و می ره؟
    ازش بعید نیست،این توقع رو ازش دارم!
    کش رو بست و بعدم خنکی پنبه ی آغشته به الـ*کـل و منی که سرم و برگردونده بودم تا تیزی سرنگ وحشت زده ام نکنه.
    یه سوزش خفیف و تمام.
    چسب کوچیکی همون قسمت زد و با لبخند بلند شد.
    -می تونی بلند شی عزیزم.
    بلند شدن همانا و گیج رفتن سرم و چرخیدن اتاق دورم همانا.
    نزدیک بود پخش زمین بشم که به موقع یکی دیگه از پرستارها متوجه شد و روی همون صندلی نشوند.
    به خاطر دو قطره خون حالا چشمهام داشت سیاهی می رفت و از حال می رفتم.
    ***
    یه کیسه خون بهم وصل کرده بودن و حالا کم کم داشتم بهتر می شدم و دنیا رو قشنگ تر می دیدم؛نگاهش نمی کردم تا رنگ قرمزش حالم رو بد نکنه.یه ظرف شکلات هم پرستار کنار دستم گذاشته بود و نصفش رو بلعیده بودم.روبه روم دست به سـ*ـینه به دیوار تکیه داده بود تا سرم لعنتی تموم بشه.عجیب بود که زیاد عصبانی نبود و اخمش کمرنگ تر از همیشه روی پبشونی بلندش خودنمایی می کرد؛
    اما نگران هم به نظر نمی رسید.
    من به نگرانی اش نیاز نداشتم،پس چه اهمیتی داشت؟
    پرستار وارد اتاق شد و با خنده گفت:
    -بهتری خوشگل خانم؟
    کمرنگ و زورکی لبخند زدم.
    -ممنون ،یکم بهترم.
    -دیگه چیزی نمونده،شانس اوردی این بیمارستان به آزمایشگاه نزدیک بود وگرنه خدای نکرده اتفاق بدتری هم می تونست بیفته.
    به طرف کیارش برگشت.
    -بد نیست با دکترشون صحبت کنین، احتمالا باید براشون دارو تجویز کنن.به خانواده شون خبر دادین؟
    سرش رو تکون داد.
    دوباره خطاب به من گفت:
    -عزیزم اگه دفترچه همراهته بده تا به دکتر بدم.
    دست کیا بود و با هم رفتن.
    چشمهام و بسته بودم که صدای آروین رو شنیدم.
    -اینجاست عمو ،فکر کنم خوابه،رنگ و روش ولی انگار بهتره خدا رو شکر.
    چشمهام رو آهسته باز کردم.
    بابا و آروین و مهتا با نگرانی بالای سرم بودن.
    بابا نفس راحتی کشید.
    -آره خدا رو شکر.
    پیشونیم رو طولانی بوسید.
    -خوبی دخترم؟می دونی چقدر ترسوندیمون؟

    -آره والا.نمی دونستم اینقدر حساسی.
    دست آزادم رو توی دستش گرفت و با دلسوزی نگاهم کرد.
    بابا:پس کیارش کجاست؟
    -دفترچه امو برد پیش دکتر.چرا اینقدر نگرانین؟چیزی نشده که؛سرطان که ندارم.
    بابا اخم غلیظش رو یادآوری کرد.
    -لطفا مزخرف نگو،به اندازه ی کافی ناراحتمون کردی.
    بابا که رفت آروین با خنده حینی که داخل لیوان از پاکت بزرگ آب اناری که خریده بود خالی می کرد ،گفت:
    -از همین روز اول و اولین گردش مفرحتون براش دردسر شدیا.کم کم دردسر می شه بلای جونش و بعد بزرگترین کابوس زندگیش.
    بی حال گفتم:
    -آمین.خدا از زبونت بشنوه،نشون می ده که دارم راهمو درست می رم!
    چشمهام بسته بود که صداش رو شنیدم.
    -ظاهرا حالت داره از من بهتر می شه که پشت سرم حرف زدنو شروع کردی.
    چشمهام رو باز کرده تیز توی روشنی چشمهاش قفل کردم.
    -برای اینکه حال تو رو بگیرم و بیشتر شاهد حرص خوردنت باشم زود خوب شدم و از همیشه هم بهتر .
    ابرو بالا انداخت.
    -خوبه.
    -اگه کار داری می تونی بری ،معطل من نشو.
    سر تکون داد و جدی و با جذبه ی همیشگی اش گفت:
    -همین قصدو هم داشتم،وسایلتو دست پدرت دادم.همین امروز داروهاتو بگیر و مصرفشونو شروع کن یا می تونی دفترچتو به من بدی تا شب برات بگیرم و بیارم.
    چون شغلش بود این حرفهاش که یکم بوی نگرانی و دلسوزی می داد جای تعجبی نداشت.
    اما دروغ چرا؟خوشم اومد!این ژست و نوع حرف زدن متاسفانه زیادی بهش می اومد و برازنده ش بود!
    سری تکون دادم و آروین لبخند به لب گفت:
    -ممنون ،من حلش می کنم.
    بدون این که جلوی خودم رو بگیرم با اکراه اما سپاسگزار و جدی گفتم:
    -تا همینجا هم خیلی ممنون.با اینکه وظیفه ات نبود و مجبور نبودی تا اینجا همراهیم کردی و تنهام نذاشتی،لطف کردی!
    کسی که برام کاری انجام می داد حالا ازش خوشم می اومد یا نه مهم نبود باید از زحمتش تشکر می کردم تا احساس خوبی داشته باشم تا اگه شاید روزی روزگاری باز هم کارم بهش گیر کرد دریغ نکنه و نگه نمک نشناس بود و به روی خودش هم نیورد.
    تعجب رو توی چشمهای مهتا و آروین می خوندم و حالا با هیجان و شوق منتظر یه عکس العمل جنتلمنانه از طرف اون بودن.
    انگار اون متعجب بود اما عادت به نشون دادنش نداشت.
    -کار خاصی نکردم،نیازی به تشکر نیست هر کسی جای من بود همین کاری که از هر انسانی انتظار می ره رو انجام می داد حتی اگه جای تو کس دیگه ای روی این تخت بود.
    بهم برنخورد و حتی سعی کردم لبخند محوی هم تحویلش بدم که تلاشم بی ثمر موند.
    خداحافظی کوتاهی کرد و رفت،صدای خدافظی اش رو با بابا شنیدم و بعد که بابا گوشی اش روی گوشش بود وارد اتاق شد.
    -الان خوبه لیدا جان.دیگه جای نگرانی نیست.نمیخواد مرخصی بگیری ما هم چند دقیقه دیگه که کارش تموم بشه برمی گردیم خونه؛مهتا هم هست،سه تایی با آروین مراقبشیم تا تو برگردی.
    خواست باهام صحبت کنه که بابا نگذاشت و بعد از خداحافظی قطع کرد.
    نزدیک تر شد و کنار تخت ایستاد.
    -خوب،ظاهرا که کارت تموم شده و چند قطره بیشتر نمونده،من برم پرستارو صدا بزنم بیاد هم اینو از دستت دربیاره هم زودتر مرخصت کنه،مامانتم فکر نکنم بتونه تحمل کنه مرخصی می گیره و میاد خونه.
    بابا عقب گرد کرد بره که آروین سریع گفت:
    -شما همینجا باشین عمو، من می رم انجام می دم.
    بابا لبخند به لب گفت:
    -ممنون پسرم، خودم حلش می کنم.
    -ای بابا ما که دیگه با هم تعارف نداریم عمو جون؛طناز همونقدر که دختر شماست خواهر منه،دلم می خواد خودم کاراشو انجام بدم.
    تعارفهای بابا به خرجش نرفت و اتاق رو ترک کرد.
    مهتا به زور آب انار رو بهم خوروند و پرستار که اومد و سرم رو در اورد و آروین مرخصم کرد بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کردیم.رونیکا هم به محض اینکه از مهتا شنید از راه کلاس اومد و بهم سر زد.خوشبختانه تا اون موقع تونسته بودم خودم رو جمع و جور کنم و نگرانیشون رو کمتر.
    اما کیارش نه زنگ زد و نه یه مسیج خشک و خالی داد.
    ظاهرا که بین مشغله هاش گم و گور بودم.
    دروغ و انکار چرا؟
    یکم دلگیر شدم.
    من واقعا بی اهمیت ترین و بیخود ترین موضوع و مسئله زندگی اش بودم؛شاید هم فقط یه سربار اجباری.این افکار موقعی به ذهنم راه پیدا کرد که تنها شده بودم و اتاق از سر و صدا و خنده های رونیکا و من و مهتا خالی شده بود.
    حالا واقعا همه چی فرمالیته هم باشه آدم نباید نگران بشه و یه حالی بپرسه؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 35»
    برای آخرین بار خودم رو توی آینه ی ماشین چک کردم،همه چیز خوب بود؛آرایشم فقط یه رژ گونه و رژلب کمرنگ صورتی بود.کوله ام رو از روی صندلی شاگرد برداشتم تا پیاده بشم که چشمم به حلقه ی توی انگشتم افتاد.
    باید درش می اوردم؟
    قرار بود توی دانشگاه کسی نفهمه ؛این خواسته ی جفتمون بود چون وقتی جدا می شدیم حوصله ی دلسوزی و شایعه پراکنی و نگاه های بو دار رو نداشتیم.
    پس بی درنگ حلقه رو که هنوز وقت نکرده بودم ببرم و سایزش رو کوچیکتر کنم از انگشتم خارج کردم و همونجا روی صندلی شاگرد گذاشتم.دستم به طرف دستگیره رفت تا در رو باز کنم و پیاده بشم که اول صدای تک بوقی شنیدم و بعد ماشینش بود که با سرعت وارد حیاط بزرگ دانشگاه شد.
    پوفی کردم و در رو بستم،تا توی کلاس و بین بچه ها دلم نمی خواست چشمهام بهش بیفته،حال و حوصله ی کل کل و تیکه انداختن نداشتم.دلیلشم این بود که حسابی خسته بودم و چون خوابم می اومد مغزم فعلا قسمت دعوا و مشاجره اش کار نیفتاده بود.
    فقط امیدوار بودم قصد نداشته باشه یه راست سر کلاس بره.
    از آینه ی بغـ*ـل حواسم بهش بود.
    مثل همیشه تیپش سر و سنگین بود؛کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه ای.
    عینک آفتابی اش و از روی چشمهاش برداشت و نگاهش و بعد از اینکه یه بار دور تا دور حیاط عریض چرخوند؛باریک شده روی ماشین ثابت موند و احتمالا متوجه منم شد.دیگه بیشتر از این تابلو بود خودم رو مخفی کنم،وانمود کردن به اینکه دارم دنبال چیزی می گردم هم قدیمی شده بود.
    پس پوف کنان دوباره کوله ام رو برداشتم و پیاده شدم.
    داشت به طرف ساختمون می رفت.
    از دو طرف من از سمت چپ و کیارش از سمت راست پله ها رو بالا رفتیم.نگاه خودخواه و بی تفاوتش رو به جلو بود و مثلا می خواست حالی ام کنه که من اصلا متوجهت نیستم و نشدم.حرص دراوردن و عصبی کردن من از تفریحات و سرگرمی های بزرگ این مرد بود!
    بیخیال احترام و سلام کردن شدم و قدم هام رو تندتر کرده وارد ساختمون شدم.چون ساعت شروع کلاسها نزدیک بود راهرو تقریبا خلوت خلوت بود و به زور می شد تک و توک آدم دید که اکثرا هم پسرای بیخود و مزخرف الکی خوش بودن.
    صدای داد و بیداد بچه های کلاسمون کل راهرو رو پر کرده بود،
    انگار امروز زیادی پر انرژی بودن؛ اما حیف که به بچه های ما اجازه نمی داد زیاد توی این حالت بمونن!
    یهو در رو باز کردم که سر و صداشون خوابید و با ترس به من زل زدن.
    با خنده گفتم:
    -چتونه بابا؟منم.
    سارا نفسش رو با خیال راحت بیرون داد.
    -خدا خفت نکنه فکر کردم پارسا جون بود خره.
    در رو بستم و کنارش روی یکی از صندلی های ردیف دوم نشستم.
    -اتفاقا همین الان رسید دیگه باید سر و کله ش پیدا...
    حرفم تمام نشده حلال زاده وارد شد و همه صداها تو نطفه خفه شد و به احترامش بلند شدیم.کلاسش بعد از کلاس استاد فرجام تنها کلاسی بود که جرات جیک زدن و حتی نفس کشیدن هم نداشتیم و به خاطر همین درس رو واقعا می فهمیدیم!
    بعد از کلاس وسایلمون و جمع کردیم و به حیاط رفتیم.
    روی چمن های خنک محوطه دور هم نشسته بودیم.
    سارا در حال تخمه شکستن گفت:
    -طناز خدایی الان بار هفدهمه داریم ازت می پرسیم .تلما کجاست؟چرا پیداش نیست؟شما که همش با هم بودین ولی الان دیگه نه میاد و نه حرفی ازش می زنی ؛حتی اسمشم نمیاری.اون 16 بار قبلم تا اسمش اومد پیچوندی.چرا؟دلمون براش لک زده بابا؛زنگ هم می زنیم همش خاموشه؟شمارشو عوض کرده؟
    تخمه ای که داشتم به طرف دهنم می بردم همونجا توی دستم وسط راه خشک شد و اخمهام توی هم رفت.
    کی می شد دیگه اسم نحسش رو هم نشنوم؟
    چقدر دیگه می تونستم این رسوایی و پنهان کنم و به روی خودم نیارم؟
    هرچند گـ ـناه من نبود که بخوام از دوستهای مشترکمون قایمش کنم،من احمق فقط می خواستم آبروی نداشته اش رو حفظ کنم.بعد از سفر شمال و خواستگاری کیارش هم واقعا فراموش کرده بودم.
    ماندانا چشم هاش روم باریک شده بود.
    -پس حدسمون درست بود.یه چیزی هست که حتما توی تابستون که همه از هم بی خبر بودیم و بی معرفتی در اوردیم اتفاق افتاده آره؟جون من بگو مگه ما دوستات نیستیم؟
    نگاهم رو ازشون گرفتم.
    -چیزی نشد،فقط اینطوری لازم بود.نمی خوام گـ ـناه کسیو بشورم پس بیخیال.بالاخره همه دوستیا که قرار نیست ادامه داشته باشه،در مورد شماره شم نمی دونم ممکنه عوض کرده باشه؛ دو ماهی می شه ندیدمش.
    نگاه مشکوکی اول به هم و بعد به من انداختن.
    رها:خیلی عجیبه،شما ترم قبل همش چیک تو چیک هم بودین و ما رو آدم حساب نمی کردین و به زور میومدین تو جمعمون ولی حالا همش پیش مایی و هیچ اسمی از تلما نمیاری.پس حتما اتفاق مهمی بوده که باعث شده اون دوستی افسانه ای از هم بپاشه.
    سارا:آره ،مثل این می مونه که پت و مت،لورل و هاردی،گربه سگ که به هم چسبیده بودن از هم جدا بشن؛خوب بگو دیگه ما که غریبه نیستیم به ما نگی به کی می خوای بگی؟چی شد واقعا؟اینجور که حس می کنم پای یه جنس مخالف وسط بوده درسته؟
    پوفی کردم و بی حوصله گفتم:
    -نه بابا از کجا درمیاری این حرفا رو؟بیخیال دیگه گیر دادینا!اوف.
    فریال:از تو هم به زور با ماشین می شه حرف بیرون کشیدا.خوب یه کلمه بگو آره یا نه ؟خلاصمون کن و خلاص شو.چه نیازی به این همه پیچوندنه؟
    صدای آشنایی از پشت سرم سوپرایز بزرگ و واقعا شوکه کننده ای بود.
    -راست می گـه دیگه، انتظار ندارین که شما رو دور خودش جمع کنه و از شکست مفتضحانه اش براتون بگه؟اولین شکستنش به دست من!قطعا ماجرای جالبیه ولی حالا که اینقدر توی پنهون کردنش مصره چیکار می شه کرد؟
    اونها هم با تعجب به ژست و تیپ پر افاده و لحن خودخواه و حق به جانبش نگاه می کردن،اما سکوت کرده بودن و لب از لب باز نمی کردن.
    پوشه ای توی دستش بود و اسم و فامیلش روش نوشته شده بود.
    بزرگترین حماقتم اون نامزدی و قبول اون مرد نبود؛نمی تونست هم باشه !فقط دوستی با همچین آدم پست و بی مصرفی می تونست بزرگترین شکست و حماقت به حساب بیاد.
    من ندونسته و نفهمیده و ناخواسته چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر با تحقیر و نفرت نگاهم می کنه؟
    نتونستم بیشتر از این چرت و پرتهاش و بشنوم و چیزی نگم.
    با هر کسی باید رفتاری مثل خودش داشت.بلند شدم و رخ به رخش ایستادم.
    با جدیت و خونسردی که اون لحظه و برای اون موقعیت ازم بعید بود ،گفتم:
    -نه ،فقط به احترام اون روزا نخواستم از گندی که زدی چیزی بگم.چون برعکس یه چیزیو به اسم حرمت می شناسم و بهش معتقدم،حتی اگه دوست داری و دلت میخواد می تونی کل دانشگاهو بیاری تا همه بشنون ،شنیدن یه نفر با صد نفر برای من فرقی نداره.من کار شرم آوری نکردم؛کار تو غیر انسانی بود ،من از چیزی شرمنده و خجالت زده نمی شم که طبیعیه.تو هم که به بی حیایی عادت نداری پس برای هیچکدوممون مشکلی پیش نمیاد!
    پوزخند زد.
    -میبینم که اون اتفاق نتونسته روی روحیه ات تاثیری بذاره و خوب تونستی هنوز سرپا و پررو و به دور از افسردگی باقی بمونی.
    متقابلا پوزخند زدم و خودخواهانه گفتم:
    -متاسفم که نتونستم انتظارتو برآورده کنم،اما حد و حدود جفتتون کم تر از این بود که بخواد منو زیاد ناراحت نگه داره؛اینو هم در نظر بگیر.
    بی تفاوت رو به بچه ها گفتم:
    -من تا کلاس بعدی می رم سلف،چاق سلامتیتون تموم شد اگه خواستین بیاین.
    رها تند گفت:
    -منم باهات میام.
    رها همیشه می تونست دوست خوبی برام باشه؛بی منت ؛بی توقع و چشم داشت.کاش قبلا بیشتر چشمهام و باز کرده بودم!رها و فریال دنبالم اومدن اما سارا و ماندانا موندن تا احتمالا از زیر زبونش حرف و جریان رو بیرون بکشن.
    کلاس بعدی هم با کیا به سختی و کند گذشت و آخرین کلاس که با استاد دیگه ای داشتیم کنسل شد.تازه از بچه ها خداحافظی کرده بودم،انگار خودش هم چیزی نگفته بود و خودش رو ضایع نکرده بود؛فقط گفته بود دیگه دانشگاه نمیاد و بیخیال ادامه تحصیل شده و درس خوندن به اون نیومده!
    سوار ماشین شدم و هنوز روشنش نکرده و راه نیفتاده زنگ گوشی رو از توی کوله شنیدم.
    با بدبختی و از بین اون همه شلوغی و آشفتگی بیرون کشیدمش.
    با دیدن اسم روی صفحه ابروهام از تعجب بالا پرید ولی خونسرد جواب دادم:
    -بله؟
    کیا: می ری خونه؟
    به پشتی صندلی تکیه دادم.
    -چطور؟
    صدای نفسی که بیرون داد رو شنیدم.
    -مامان به خونه تون زنگ زده اما کسی جواب نداده می خواست برای امشب دعوتتون کنه.
    مامان دوشنبه ها هم کلاس داشت؟!
    لابد دیگه،وگرنه این موقع ظهر کجا می تونه رفته باشه؟
    -احتمالا مدرسه است،حالا امشب مناسبت خاصی داره؟
    بی تفاوت و با همون ابهتی که هیچوقت ازش کم نمی شد گفت:
    -شاید،امیدوارم برنامه ی دیگه ای نداشته باشین.
    خبیثانه و شیطون جواب دادم:
    -مامان اینا که فکر نکنم، اما در مورد من خیلی مطمئن نیستم که قرار با دوستامو کنسل کنم!
    کم نیاورد و صدای پوزخند غلیظش رو شنیدم.
    -می تونی شرکت کنی و نیای،فکر نمی کنم بود و نبودت مهم باشه و زیاد به چشم بیاد،امشب به اندازه ی کافی شلوغ هست که وجودت حس نشه.
    عجب آدمی بود!انگار قراره جای اون و هیکل گنده اش رو بگیرم و تنگ کنم.
    با تمسخر و بدجنسی گفتم:
    -چه تضمینیه چشمهات به شوق این دیدار به در خشک نشه؟!به همون تضمینی که نیست سعی می کنم بیام،حالا هم اگه بیشتر از این وقتمو نگیری خوشحال می شم.
    منتظر جواب بعدی و کوبنده اش نشدم و قطع کردم وگرنه روی دلم می موند؛یکم از اون موقع که تلمای روانی رو دیدم بهتر شده بودم و حالا سرخوش تر هم شدم،انگار با اذیت کردنش و حرصش رو در اوردن انرژی می گرفتم.بین راه با مامان تماس گرفتم که جواب نداد و مسیج هم دادم که مطمئن بودم حتی بازش هم نمی کنه چه برسه به این که زحمت خوندنش رو بکشه!
    ***
    زنگ رو که زدیم و در باز شد یه استقبال تپل و درست حسابی هم ازمون صورت گرفت و عمو زودتر از همه به پیشوازمون اومد و در حین سلام و احوالپرسی مون مهرناز جون هم با سر و تیپ فوق العاده شیکی از پله ها اومد پایین و با قدمهای تند خودش رو بهمون رسوند،مامان هم زیر گوشم داشت موعظه های مادرانه می کرد که چجوری رفتار کنم و سنجیده حرف بزنم.
    هر چی نباشه حالا دیگه مهرناز جون فقط دخترخاله ی مامانم نبود و من عنوان عروسشون رو یدک می کشیدم .بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمدگویی با مامان و بابا حسابی چلوندم و کلی قربون صدقه وجنات داشته و نداشته ام رفت!همه اونجا بودن و همه رو دیدم بجز کیارش؛البته پدربزرگ و عمه هم نبودن و من خوشحال شدم که خیلی زیر ذره بین نیستیم.
    متاسفانه ساحل و سامیارهم اونجا بودن البته تاسفم بیشتر بخاطر سامیار بود ولی همچین بد هم نمی شد؛می شد بعضیها رو باهاش حرص داد ولی ترجیح می دادم پا روی دمش نگذارم!
    ساحل هم همونطور که انتظارش رو داشتم رفتارش سردتر شده بود و سعی می کرد زیاد دور و برم آفتابی نشه و رفت و به کیاراد چسبید ؛حتی تبریک هم نگفت!
    این رفتارش اصلا حرفه ای نبود!
    واقعا غیر قابل تحمل شده بود،اصلا چرا اومده بود؟مجبور که نبود.
    مهرناز جون با دیدنم که ول معطل ایستاده بودم و به یه ریز حرف زدنهای رونیکا گوش می دادم گفت:
    -چرا اینجا ایستادی دخترم؟برو تو اتاق کیا لباساتو عوض کن عزیزم،رونیکا برو یه زنگ به برادرت بزن ببین کی میاد،عروسم خسته شد از چشم انتظاری!
    من و چشم انتظاری؟برای اون؟
    نمی اومد خوشحال هم می شدم،شاید هم بخاطر ظهر که تلفنی حرف زدیم و اذیتش کردم می خواد لجبازی کنه و نیاد تا باز یادم بیاره من براش هیچی نیستم و تا مجبور نباشه تحملم نمی کنه.
    دهانم برای گفتن حرفی باز شد که عمو صداش زد و رفت .رونیکا هم که انگار یه جوک فوق مضحک شنیده باشه و من رو معذب و توی رودربایستی دید حسابی خوش به حالش شده بود و نیشش بسته نمی شد.
    با حرص ولی جوری که صدام بالا نره گفتم:
    -زهرمار،سر تخته خودمو بشورم راحت شم با این دردسری که واسه خودم درست کردم،بیا گم شیم بریم توی اتاقت.
    با شیطنت ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
    -متاسفم ،شنیدی که مامان چی گفت؟من نمی تونم از این به بعد تو رو توی اتاق خودم بپذیرم !تو به کس دیگه ای تعلق داری ،من به برادرم همچین خیانتی نمی کنم!
    به طرف پله ها هلش دادم.
    -گمشو،بی مزه.
    پشت سرم توی اتاق اومد و در رو بست.
    مانتو شالم رو در اوردم و روی چوب لباسی انداختم،زیرمانتو یه سر همی زرد خوشرنگ تنم بود،یقه اش قایقی بود و از همون یقه و شونه تا روی سـ*ـینه یه لایه پارچه دیگه چین و موج دار روش خورده بود،یه گردنبند بلند هم روش انداخته بودم و موهام رو دورم ریخته بودم تا برهنگی شونه هام رو بپوشونه.
    لب تختش نشسته بود و دستش رو زیر چونه زده بر و بر نگاهم می کرد.

    -به نظر تو هم ساحل خیلی سنگ پاست که با فهمیدن نامزدی شما اومده؟سعی کن باهاش تنها نشی!
    به طرفش برگشتم.
    -مگه من خواستم؟شاید فکر کنه از همون شمال تور پهن کردم ولی همه تون شاهد بودین که همیشه سرم به کار خودم بود.
    لبخند پهنی زد و چشمک زنان جواب داد:
    -برای همین لباس اروپاییشو خراب کردی؟قبول کن نگاه هر دوتون به هم مثل عقاب بود!
    پوزخند صداداری جوابم بود.چی می تونستم بگم؟
    هر چیزی که می گفتم غیبت برادرش می شد.
    -می دونم رقیب نمی بینیش و به قول خودت احساسی نیست ولی قبول کن واکنشات بهش امیدوار کننده است!
    -نیست ،هزار بار خواسته حدمو بدونم و می دونم پس لطفا تمومش کن.
    بلند شد و لبخند مرموزی زده گفت:
    -تو اینطوری فکر کن ولی موقتا تمومش می کنم!
    این دختر نمی تونست خیالبافی نکنه؛کاش منم می تونستم!خیال و رویا از این زندگی قشنگ تر و رنگین تر بود.
    به طبقه ی پایین برگشتیم و روی یه مبل دو نفره نشستیم،بابا و مامان و عمو گرم گفتگو بودن.
    مهرناز جون رو به رونیکا گفت:
    -به کیارش زنگ زدی؟
    خونسرد مشغول بازی با موهای ابریشمی اش شد.
    -نه یادم رفت،طناز عزیزم تو یه زنگ می زنی؟تو زنگ بزنی زودتر میاد هم خودت از نگرانی و چشم انتظاری درمیای هم ما زودتر یه دلی از عزا درمیاریم.
    به نظر شما الان جاش نبود با پاشنه ی کفشم جوری بزنم وسط ملاجش نورونهاش تا دو روز بندری بزنن؟
    مهرناز جون هم از خدا خواسته با شعف گفت:
    -آره عزیزم، اگه زحمتی نیست تو زنگ بزن،به حرف خانومش زودتر گوش می کنه!
    شما گفتین و اون هم گوش داد!
    خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که همین مجازاتی برام نوشتی؟
    قیافه ی شرمنده ای به خودم گرفتم.
    -شرمنده، گوشیم بالاست.
    رونیکا با خونسردی اعصاب خرد کنی گوشی اش رو از جیب شلوار چرمش بیرون کشید و توی دستم گذاشت.
    -این که غصه نداره،با گوشی من زنگ بزن،تعارف هم نکن و حسابی از صداش فیض ببر!
    مهرناز جون با ذوق به شیرین کاری های دخترش می خندید.
    گوشی رو با چشم غره ی مخفیانه ای توی دستم فشردم و خواستم بلند بشم که با نیش باز گفت:
    -کجا؟همینجا حرف بزن اینجا آنتن دهیش عالیه ما هم ساکت می شینیم که صداتون به هم برسه.
    این دفعه بی خجالت بهش چشم غره رفتم.
    -لازم نکرده.
    کیاراد: خسیس نشو دیگه!کنجکاوی خیلی داره قلقلکم می ده، ببینم بعد از چند روز شاهد چه تغییراتی می شه بود؟
    رفتم توی مخاطبینش و بعد از پیدا کردن شماره اش تماس رو برقرار کردم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.از شانس چیز مرغیم همه حرف هاشون ته کشیده بود و زل زده بودن به من و روم هم نمی شد بلند بشم.فقط دعا دعا می کردم جواب نده.

    خیلی بوق خورده بود اما خبری نبود.
    با ذوق خواستم بگم جواب نمی ده که با پیچیدن صداش توی گوشم ذوقم به درک واصل شد.
    -بله رونیکا؟
    جلوی اون همه چشم که اینجوری مشتاقانه میخکوب شده بودن عمرا بشه سرد و یخ حرف زد؛فعلا باید آبروداری می کردم.دیگه نهایت هنرم و برای عشـ*ـوه ریختن توی صدام به کار بردم که اگه آبرو ریزی می کردم احتمالا امشب مامان ترتیب شام غریبانم رو می داد!
    -سلام ،خسته نباشی!
    بدون اینکه به روی خودش بیاره با همون لحن یخ همیشگی اش گفت:
    -چی شده؟
    با وجود اینکه داشتم از لحنش و حرف زدن سبکسرانه ی خودم حرص می خوردم ولی لبخند زورکی و دلربایی روی ل*ب*هام نشوندم.حالا انگار می دید و معجزه وار خام هم می شد!
    -منم خوبم، عزیز دلم تو خوبی؟کی میای؟همه منتظرتیم.
    نفس عمیقی کشید.
    -تازه از اتاق عمل بیرون اومدم می خواستم برم به مریض هام سر بزنم
    -پس کی می خوای برگردی خونه؟نمی گی طنازت دلش برات پرپر می زنه؟
    رونیکا با چشم های گشاد شده نگاهم می کرد ولی بقیه با لبخندهاشون تشویقم می کردن؛ ساحل هم با اینکه روی ل*ب*هاش لبخند بود ولی کاملا معلوم بود توی ذهنش تدارکات قتلم رو می چینه.
    با گفتن:
    -سعیم رو برای رسیدن تا یه ساعت دیگه می کنم، شما شامتون رو بخورید.
    تماس رو خاتمه داد.
    گوشی رو به دست رونیکا دادم و به زور لبخند ژکوند و مثلا خجولی به جمع زدم .
    مامان و مهرناز جون از همه خوشحال تر و راضی تر به نظر می رسیدن!اما مطمئنم حدس زده بود که بین این همه جمعیتم و موقعیتم عادی نیست که این طوری جوابش رو دادم و اگه دست خودم بود حرف زدنم زمین تا آسمون فرق داشت!
    دوباره همه مشغول حرفهای خودشون شده بودن.
    کیاراد:راستی آروین چرا نیومد؟سرکار بود؟چند روزه ازش بی خبرم،امشب امیدوار بودم ببینمش که نشد.
    لبخند زدم.
    -نه ،نمی دونم خبر داری یا نه.چند روزیه که از ما جدا شده،یه آپارتمان بابا براش پیدا کرد؛از این به بعد اونجا تنها زندگی می کنه،عصر قبل از اومدن بهش زنگ زدم گفت سرکاره و بعدم باید به سر و وضع خونه و تکمیل کردنش برسه.
    شیطنت آمیز لبخند زد.
    -پس بگو سرش به خونه مجردی گرمه دیگه،حق داره.منم بودم نمی اومدم.
    رونیکا:همه رو مثل خودت نبین،اون برعکسه تو خانواده دوسته و همیشه اینطور محیط و جمعیتیو ترجیح می ده نه مثل تو که یه امروزو با تهدید تونستن تو خونه نگهت دارن.
    پوزخندی زد و گفت:
    -امشبو استثنائا آره،ولی من پرنده ای نیستم که بشه تو قفس نگهش داشت،اینو یادت باشه.
    رونیکا هم پوزخندی مثل خودش تحویلش داد و گفت:
    -فعلا که دارم می بینم مثل یه گراز تو قفس گیر افتادی!
    پقی زدم زیر خنده.وسط خنده های من و رونیکا و کل کل هاش با کیاراد،کیا هم از راه رسید و جمعمون تکمیل شد.وارد شد و سلام بلندی به جمع کرد و با بابا دست داد.به من که رسید خیلی خشک و جدی مثل همیشه دست داد و خواست روی یه مبل تک نفره بنشینه که مهرناز جون به سمتمون اومد و با ناباوری ولی آروم گفت:
    -اوا کیارش،این چه طرز برخورد با طناز جونه؟مثلا نامزدین ها.فقط پشت تلفن می تونی احساسات خرج کنی که حتی اونجا هم شک دارم بتونی حرف جالبی بزنی.
    بی هیچ عکس العملی یه نگاه به من و یه نگاه به مامانش کرد و نفسش رو عمیق بیرون داد،پیدا بود کلافه و خسته است.
    عمو:اذیتش نکن خانوم،شاید خجالت می کشه.
    -یعنی چی؟پس برای چی نامزد کردن؟
    برای اینکه هم خودم و هم اون رو راحت کنم همه ی زورم و زدم تا یه نگاه مثلا عاشقانه تحویلش بدم و گفتم:
    -اذیتش نکنین مهرنازجون،می دونم این کارا براش سخته منم که همچین چیزایی ازش نمی خوام؛حداقل فعلا !دیدنش برام کافیه !
    نگاه خیره اش به من بود و نمی خواستم خیلی اهمیتی به این گیرایی اش بدم؛مطمئنا از من متعجب تر نبود!وقتی همراهی نمی کنه باید بیشتر از اینها جورش رو بکشم و یه تنه آبرومون رو حفظ کنم.خدایا ممکنه یه روز این کابوس تموم بشه؟ترجیحا همین فردا؛آخه ما رو چه به این کارها و نگاه ها و مکالمات دو نفره یا عاشقانه توی جمع؟!
    واقعا آدم فکر می کنه مرگ فقط واسه همسایه است؛این همه رمان توی این سبک خوندم نمی دونستم یه روز خودم هم قهرمان همچین داستان تلخی می شم!دیگه از اون گیرایی و خیرگی اثری نبود و جاش رو به سردی و کلافگی داده بود!
    ولی شکی نداشتم که همه اشون می دونستن همه ی کارهامون نمایشیه!کی باور می کرد در عرض 3،4 روز به هم دل بسته باشیم؟تابلو بود دیگه.
    ولی خوب لطف می کردن و به رومون نمی اوردن.
    وقتی به زور کنار هم نشستیم و همه از کنارمون پراکنده شدن و نگاه ها کم کم از رومون برداشته شد گفتم:
    -فکر نمی کردم تا اینجا زحمت بکشی و بخاطر ما بیای لطف کردی،بالاخره من که نه ولی مامان و بابا تا روز آخر یه توقعایی ازت دارن که این یکیشه.
    -اگه اینو هم نمی گفتی من تنها وظیفه مو در مقابل خانواده ات می دونستم و انجام می دادم؛چون در مورد من تا وقتی احساسی نباشه وظیفه و توقعی هم نیست!
    بدون اینکه عصبانی بشم شونه بالا انداختم.
    -چه عالی!
    نگاهم به نیمرخ خسته اش بود.
    -راستی تا یادم نرفته؛گفتم شاید یادت رفته یا روت نشده قرارداد بیاری اینه که خودم دست به کار شدم و یه چیزایی نوشتم !فقط باید امضاش کنیم.یه نسخه ش پیش من می مونه و یه نسخه پیش تو.هر شب می خونیمش که ماده هاشو یادمون نره و حتما بهش عمل کنیم،قبل از رفتنمون باید ترتیبشو بدیم.
    مامان صدامون زد بریم سر میز .گفته بود شما شامتون رو بخورین ولی خوب من رمانتیک بازی رو در حقش تمام کردم و گفتم اگه شما گرسنه هستین میل کنین ولی من منتظر می مونم و اون ها هم ترجیح دادن توی این شام رمانتیک همراهیمون کنن!
    سر میز باز از شانس قشنگمون و علاقه ی زیادمون به هم که به عشق لیلی و مجنون گفته بود برو که ما اومدیم مجبور شدیم کنار هم بشینیم.تازه مهرناز جون نمی گذاشت بیچاره یه لقمه ی درست حسابی از گلوش بره پایین.
    -کیا مامان واسه طناز از این سالاده بکش .
    -کیارش نوشابه ی طناز تموم شده براش بریز .
    -پسرم براش کباب و جوجه بذار.
    اگه بشقاب رو توی سرم می ترکوند اصلا تعجب نمی کردم؛ من هم بودم حرص می خوردم چه بسا صدبرابر بیشتر!
    ولی حال می کردم جلوی این همه چشم و نگاه های مشتاق جرات ابراز وجود نداشت و مو به مو اوامر مامانش رو اجرا می کرد ولی مطمئنا توی دلش کلی فحش نثار روح پرفتوحم می کرد.
    ولی با این قیافه جرات نمی کردم بیشتر سر به سرش بگذارم و خودمم دو تا دستور بهش بدم و کیفش رو ببرم چون امکان داشت سرم رو بکنه توی تنگ دوغ و نوشابه!بعد از شام هم برای اینکه باز ما رو به هم نچسبونن سریع دنبال رونیکا رفتم توی آشپزخونه چای ها رو بریزیم و شیرینی ها رو توی ظرف بچینیم تا اون بیچاره ها هم یکم استراحت کنن.خودم هم حسابی خسته بودم؛ظهر از حرص دیدن تلما و حرفهاش نتونستم چشم روی هم بگذارم و دیشب هم دلم نیومده بود رمان جذابم رو نیمه کاره ول کنم و حالا حسابی کمبود خواب داشتم.
    اما ظاهرا چند ساعت دیگه هم باید دندون روی جگر می گذاشتم.
    به رونیکا از دیدار امروزمون چیزی نگفتم چون حوصله ی دلسوزی و نگاه های پر از ترحمش و نداشتم،کاری هم جز فحش دادن و نفرین کردن که از دستش برنمی اومد؛فقط می تونست حرص بخوره.
    چای اش رو که تلخ تلخ خورد بلند شد؛این مرد طعمی جز تلخی هم می شناخت؟واقعا انگار بهش عادت داشت که تا این حد روی اخلاقش هم تاثیر گذاشته بود.
    با احترام رو به مامان و بابا و بقیه گفت:
    -با اجازه تون من برم توی اتاقم،یکم خسته ام.
    لبخند روی لب هاشون نشست.
    بابا:راحت باش پسرم،خونه ی خودته
    مامان هم با شادی حرفش رو تایید کرد.
    -آره عزیزم.حق داری،تا همینجا هم خیلی خیلی لطف کردی همراهیمون کردی و کنارمون موندی.
    نه بابا!می خواین یه مدال هم به پاس این افتخار بهش بدین تشویقی بشه برای دفعه های بعد؟
    چقدر شلوغش می کنن ها.
    بی توجه به تعارف تیکه پاره کردنشون کیک شکلاتی ام رو می خوردم که به طرف من برگشت.هر چقدر سعی کرد لبی به هدف لبخند زدن کج کنه موفق نشد؛فقط لحنش یکم ملایم تر و آروم تر از همیشه شده بود.
    -همراهیم می کنی؟
    کیاراد با خنده و شیطنت گفت:
    -فکر کنم می خواد ماهیشو که اوپرا می خونه نشونت بده،گولشو نخوریا.حالا از من گفتن بود.
    عمو بلند خندید و مهرناز جون چشم غره رفت و رونیکا از خنده چای توی گلوش پرید و به سرفه افتاد،مامان و بابا هم با اینکه درست و حسابی منظورش رو نفهمیده بودن نمادین و کوتاه خندیدن.
    فرصت تعجب کردن از این حرکت و حرف عجیبش رو پیدا نکردم چون ساحل از جا بلند شد و با ظاهری عصبی و حرصی که سعی داشت پنهونش کنه اما توی تک تک حرکاتش مشخص بود گفت:
    -خاله جون با اجازه تون ما دیگه بریم،دیر وقته،فردا هم باید بریم سرکار.یه سری کار خونه هست که باید انجام بدیم.
    همه با تعجب بهش زل زده بودن؛اما ظاهرا دردش رو می دونستن.بیچاره این رو هم مسخره کرده بودن و بازی اش داده بودن!هرچند هنوز حق به جانب بود و بازنده به نظر نمی رسید.
    مهرناز جون بلند شد و سعی کرد لبخند بزنه.
    -چه عجله ای بود عزیزم؟تازه سر شبه .
    ساحل:ممنون،تا همین جا هم لطف کردین ما رو توی جمعتون قبول کردین
    همه برای خداحافظی و بدرقه کردنشون بلند شدن.سامیار هم جدی رو کرد به سمت من و کیا که نزدیکم و تقریبا پشت سرم ایستاده بود.
    -بازم تبریک می گم ،امیدوارم خوشبخت بشین.چون لیاقتشو دارین.
    لبخند کمرنگی به جنتلمنی اش زده ممنونی گفتم و اون هم که ندیدم و احتمالا فقط زحمت کشید و سری تکون داد.نگاه دلخور و حسرت بار سامیار چند دقیقه ای روی من ادامه داشت ،سرم خود به خود پایین نرفت اما به سمت دیگه ای کشیده شد؛اما ساحل همون تبریک رو هم نگفت و بعد از اینکه خدمتکار مانتو و شال و کیفش رو به دستش داد سریع پوشید و با یه خداحافظی همگانی از در خارج شدن.
    رونیکا:وا خدا شفاش بده،چرا یهو بی دلیل همچین کرد؟این که تا چند دقیقه پیش آروم و خانمانه نشسته بود و حرفی از رفتن نمی زد؟البته مامان مجبور شد دعوتش کنه که جدی جدی همه چیزو باور کنه و دیگه خودشو خسته نکنه!
    مهرناز جون گیج گفت:
    -نمی دونم والا .
    نگاهش به ما دو تا افتاد.
    -شما برید بالا بچه ها،براتون وسایل پذیرایی می فرستم توی اتاق کیارش جان.
    سر تکون داد و بعد از کسب اجازه ی مجدد به طرف پله ها راه افتاد و من هم ناچارا دنبالش کشیده شدم.
    حس خاصی به این تنهایی نداشتم؛اصلا اولین بار نبود.ولی بیشتر از این راحتی و بی تفاوت بودن بابا تعجب کردم،اینقدر بهش اعتماد داشت؟اینقدر خیالش از بابتش راحت بود؟تازه اون چقدر پررو بود که جلوی این همه آدم من رو به اتاقش دعوت می کنه.البته اون که کبریت بی خطره!فوقش می خوایم به هم گیر بدیم دیگه!
    به سالن طبقه ی بالا رسیدیم که از نظر بزرگی و امکانات با طبقه ی پایین چندان تفاوتی نداشت و فقط اسپرت تر بود.
    دست به جیب به طرف اتاقش می رفت.
    در رو باز کرد و برگشت به طرف من که همون وسط ایستاده بودم.
    -نمیای؟
    -یه چیزیو یادم رفته،از تو اتاق رونیکا برش دارم میام،تو برو داخل.
    سری تکون داد و بی چک و چونه وارد اتاقش شد و در رو بست،کیفم رو از توی اتاق برداشتم و اومدم بیرون.پشت در اتاقش ایستادم و دستم به طرف دستگیره رفت ،حالا در بزنم یا نه؟بالاخره تازه رفته داخل و شاید سر و وضع مناسبی نداشته باشه؛من هم که محرمش نیستم.
    با این فکر و برای جلوگیری از هر حادثه تصمیم گرفتم در بزنم.
    صدای گرفته اش رو شنیدم.
    -بیا تو.
    با احتیاط دستگیره رو پایین کشیدم و اول مثل غاز گردن کشیدم و قبل از کامل وارد شدن کله ام و بردم تو.با همون لباسها روی تخت دراز کشیده بود و دستهاش رو زیر سرش گذاشته بود؛حتی کفشهاش رو هم در نیورده بود.
    اولین بار بود پا به اتاقش می گذاشتم،دروغ چرا؟مثل خودش خنک ولی پر از حس امنیت بود!
    کف اتاق پارکت بود؛بدون هیچ موکت و فرشی.اتاقش شاید یکم کمتر از نصف خونه ی ما بود!دیوار با کاغذ دیواری طرح دار و تیره رنگی پوشیده شده بود و فقط دو تا تابلوی روی دیوار نصب بود؛یکی کاملا قدیمی و کلاسیک و یکی نقاشی با یه سبک خاص و عجیب و غریب.
    سرویس خوابش مشکی بود و یه روتختی سورمه ای که خط خطی های سفید و قرمز داشت ،یه میز کنسول بزرگ که روش انواع و اقسام ادکلن و افترشیو و ژل بود روبروی تخت بود،یه پنجره هم سمت چپ بود که پرده اش کرکره ای بود و طرح دار بود و باز هم رنگش تیره بود.یه در هم یه گوشه ی اتاق بود که احتمالا سرویس بهداشتی بود .یه کمد دیواری خیلی طویل و شیک هم بود که درش کشویی بود و متاسفانه نشد داخلش رو زیارت کنم.
    چشم هاش هنوز بسته بود.
    پوفی کردم و به میز مطالعه اش که نزدیک در بود تکیه داده،غر زدم:
    -ای بابا منو اوردی اینجا خوابیدنتو تماشا کنم؟خوب همون پایین نشسته بودم دیگه خودت تنها می اومدی،مرض داشتی گفتی همراهیم کن؟منم سوالا می پرسما خوب معلومه که مرض داشتی دیگه قراره چی داشته باشی؟منم بعضی وقتا چه حرفایی می زنما.
    همچین از جاش بلند شد و با اخم و مثل یه پلنگ زخمی به طرفم خیز برداشت که زهره ام ترکید و چشمهام از ترس گشاد شد.
    ابروهاش دیگه بیشتراز این جا نداشت گره بخوره.
    حینی که نزدیکتر می شد و بوی معرکه ی پخش شده و به بوی عطر من غالب شده هم همزمان با اون عطر نزدیک بهم نزدیک می شد و بینی ام رو پر می کرد با صدای آروم اما؛ لحن خشن و پر از تهدیدی گفت:
    -تو انگار متوجه نیستی داری پا روی دم چه آدم خطرناکی می ذاری؟چند بار برخلاف میلم حرف زدی و چیزی نگفتم دلیل نمی شه بیشتر تکرارش کنی چون همیشه از این خبرا نیست؛اگه احترام و سن و سالم نمی فهمی و تا قبل از این کسی بهت یاد نداده شاید بد نباشه من بهت یاد بدم!هوم؟
    آب دهانم رو قورت دادم.بیخ تا بیخ به در اتاق چسبیدم که تا قبل از این نیمه باز بود و حالا با تکیه دادنم بهش کاملا بسته شد.زبونم کاملا قفل شده بود و حتی نمی تونستم لب از لب باز کنم،قلبم با شتاب بالا و پایین می شد و گلوم از بس آب دهانم رو قورت داده بودم مثل چوب خشک شده بود.
    موفق شده بود لالم کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 36»
    کف دست چپش رو کنار سرم به دیوار تکیه داد و همون چهره ی ترسناکش رو بهم نزدیک تر کرد و با همون لحن آروم و مرموز شمرده شمرده توی صورتم گفت:
    -از این به بعد وقتی با من حرف می زنی مراقب کلمه به کلمه حرفایی که می زنی باش و هر چی به عقل کوچیکت می رسه به زبونت نیار که بی زبون نشی،حالا حالاها بهش نیاز داری.من دوست صمیمیت نیستم و نمی تونی هر طور با اونا حرف می زنی با منم همونطور باشی ،یه آدم آروم و منطقیم نیستم و نمی تونم باشم.تا وقتی کسی برخلاف میلم حرفی نزنه و حرکتی نکنه می تونم خودمو کنترل کنم اما ظاهرا در مورد تو و حرفات دیر دست به کار شدم،خیلی خیلی مواظب خودت باش و قبل از اون مراقب رفتار و حرف زدنت.
    نگاه خیره و مخمور مستقیمش که تا الان میخ چشمهای گرد شده ام بود لحظه ای تغییر مسیر داد و روی لبهای از شدت تعجب نیمه باز مونده ام و بعد از اون روی گردن کشیده و سرشونه های برهنه ام سر خورد،اما اونقدر طولانی نشد که حس بد و آزار دهنده ای رو بهم منتقل کنه.
    قلبم با سرعت نور می زد؛لحن و صدای پر از تهدیدش با اون لحن و صدای آهسته واقعا زهره ی آدم رو می ترکوند و چشم های با رگه های سرخش وضعم رو بدتر کرده بود،اون هم که قصدش همین بود نگاه و چشمای ترسیده ام رو که دید دستش رو از کنار سرم برداشت و سرش رو عقب برد .
    حالا می تونستم یه نفس راحت بکشم و یکم به خودم مسلط بشم،هرچند قلبم هنوز دور شدنش رو درک نکرده بود و باز هم با سرعتی باور نکردنی خودش رو به سـ*ـینه ام می کوبید!زهر چشم گرفتنش هم طبیعی و مثل آدمیزاد نیست!
    توی دلم پوزخند زدم.
    حالا اون پایین چه خیالات رمانتیکی که درباره مون نمی کنن و ما اینجا ...
    روی صندلی پشت میزش نشسته بودم که روش فقط یه چراغ مطالعه و لپ تاپ مشکی رنگ اپلش قرار داشت که باز مونده اما خاموش بود.
    بعد از طوفانی که راه انداخت و اولتیماتومی که داد رفت تا دوش بگیره.
    بلند شدم و چرخی دور اتاق زدم ،پرونده ی روی میز رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم.گویا درباره یکی از بیمارهاش بود،دوباره برش گردوندم روی میز و به طرف میز کنسول رفتم.نزدیک 20 تا ادکلن که همشون هم بوهاشون تو یه مایه بود چیده شده بود؛همگی هم مـسـ*ـت کننده بودن.
    در اتاق زده شد .
    درپوش ادکلن رو فوری گذاشتم و برش گردوندم جایی که بود.
    بفرماییدی گفتم و در باز شد،سودی خانم بود و برامون میوه اورده بود.
    -خانم گفتن براتون بیارم،کجا بذارمش؟
    لبخند زدم .
    -ممنون، بذاریدش روی همین میز.
    به میز مطالعه اشاره کردم.
    ظرف پایه بلند رو گوشه ای گذاشت و پیش دستی و چاقوها رو هم کنارش گذاشت و با اجازه تندی گفت و رفت.
    با خیال راحت برگشتم تا به ادامه ی فضولی ام برسم.
    صدای آب هنوز می اومد و پیدا بود حالا حالا قصد نداره بیاد بیرون.
    کشوی اول رو بیرون کشیدم که با دیدن انواع و اقسام ساعت ها که توش چیده شده بود سوت بلندی زدم ؛همه برند و قیمت های خدا تومنی .این همه پول و خرج اخلاق و روان پزشک و دوا درمونش می کرد بهتر نبود ؟
    حالا این هیچی،مگه خونه اش جدا نیست؟پس چرا همه چیزش اینجاست؟
    شاید هم بیشتر از اینها داره و این فقط نصفشه.
    کشوی بعدی هم کروات هاش بود.
    صدای آب قطع شد و مجبور شدم بیخیال گشت و گذار و سیاحت توی کمدها بشم.ظرف میوه رو با یه بشقاب برداشتم و نشستم روی تخت و مشغول پوست کندن سیب و پرتقال شدم .با همون حوله ی تن پوش مشکی که تنش بود از سرویس توی اتاقش بیرون اومد.کلاهش رو روی سرش نگذاشته بود و موهای روشنش خیس و نسبتا آشفته بود و چهره ی جدیدی ازش ساخته بود.
    یقه اش نیمه باز بود و سـ*ـینه ی برنز و برجسته اش کاملا در معرض دید و برق زنجیر نقره اش حسابی می درخشید و چشم رو خیره می کرد.زیاد نگاهش نکردم و سرم رو توی بشقابم بردم و مشغول ادامه ی پوست کندنم شدم.
    اما باز هم از معذب بودنم کم نشده بود؛حالا ازش خوشم نمیاد دلیل نمی شه که توی همچین موقعیتی ریلکس توی اتاقش بنشینم !اصلا شدنی نبود.
    پس بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم کیف و بشقابم به دست به طرف در رفتم.
    -من میرم پایین،اون موضوعم بمونه برای یه وقت دیگه.
    صدای جدی اش سر جا متوقفم کرد.
    -هیچ جا نمی ری.،برگرد سر جات.
    باز هم برنگشتم نگاهش کنم.هول کرده بودم و احتمالا از لحن و تته پته کردنم متوجه شده بود.
    -برو بابا، تو در مورد من چی فکر کردی؟بعدم بمونم که چی؟حوصله ام سر رفته بعدشم دیگه کم کم باید بریم،به اندازه ی کافی موندم و از حضورتون مستفیض شدم.خوش گذشت،شب بخیر.
    قدم دیگه ای برداشتم که نزدیک شدنش رو حس کردم و بعد بازوم که توی دستش گیر افتاد.
    به سختی سرم رو بلند کردم و چشمهام رو توی چشمهاش قفل کردم.
    -تا وقتی من نخوام و نگم نمی تونی جایی بری،پس برگرد سر جات.مثل اینکه تو قرار نیست حرف توی گوشت بره؟
    اخم ظریفی کردم.
    -حرف زور نه!
    -زور نیست،فعلا مجبوریم کاری که ازمون می خوان و انتظار دارن انجام بدیم تا وقتی که زمانش برسه و نوبت ما بشه کاری که منتظرشیم پیش ببریم،مگه تو هم همینو نمیخوای؟
    دستش و از دور بازوم برداشت.
    شونه بالا انداختم.
    -خوب چرا.
    -پس یکم لجبازیو کنار بذار و حرف گوش کن یا شایدم اون تشر روی تو کارساز نبوده و باید برای تو از روش دیگه ای استفاده کنم؟
    اخمم غلیظ تر شد و مال اون باز تر و چین های روی پیشونی اش کمتر.
    -دو تامون به یه زبون حرف می زنیم،به اندازه کافیم عقل دارم و متوجه شدم.
    -پس بشین.
    پوفی کردم و بی حوصله گفتم:
    -پس یه چیزی بپوش که احساس راحتی و امنیت کنم!
    هنوز حرف از دهنش خارج نشده در توسط یکی دو تا یابو باز شد.
    کیاراد سوتی زد و حینی که حلقه آویز به کلید و سوییچ ماشینش رو توی انگشت شستش می چرخوند، گفت:
    -مثل اینکه خیلی بد موقع اومدیم،فکر نمی کردم این خونه و این اتاق شاهد همچین اتفاق پر هیجانی بشه!واقعا الان به رابـ ـطه ی خونی و برادریمون بیشتر مطمئن شدم و بهت از ته ته دل افتخار می کنم!
    با حرص گفتم:
    -برو بابا،به جای این چرت و پرتا برو اون مغزتو لیف بزن اینقدر خزعبل نبافه،کجا شال و کلاه کردین نصف شبی؟
    رونیکا:داریم واسه آروین شام می بریم.تو نمیای؟خوشحال می شه ها.
    نگاهی به ساعت دیواری انداختم.
    -ساعتو نگاه کردین؟تا الان دیگه شامشو خورده.
    کیاراد:نه، من باهاش حرف زدم بیچاره وقت نکرده یه لیوان آب بخوره شام بماند.
    با دلسوزی آهی کشیدم و گفتم:
    -بمیرم براش،خیلی گفتم بیام کمکت خودش نخواست اما آخه واسه شما هم زحمت می شه.
    -نه بابا ،خیلی دور نیست.بعدشم دوستی مال همین روزاست،حالا میای یا نه؟
    -آره معلومه که میام.
    نگاهی بهش انداختم که دست به کمر و اخمو نگاهش به ما بود و ادامه دادم:
    -ولی قبلش درو ببندین بیاین بشینین کارتون دارم،به عنوان شاهد لازمتون دارم.
    رونیکا کنجکاو و هیجان زده بی سوال و جواب کردن اومد و روی صندلی نشست ولی کیاراد هنوز همونجا بین چارچوب در ایستاده بود.
    -با تو هم بودما،بیا بشین.
    -اگه قراره شاهد اعمال منافی عفتتون باشیم من نیستما،رونیکا تو هم پاشو بیا دختره ی خیره سر.اون بچه توی تنهایی و سرما از گرسنگی جون می ده و تو اینجا نشستی چیزایی که سنت قد نمی ده ببینی؟مامان و بابا کی اینو بهت یاد دادن؟
    با حرص به طرفش رفتم و از پشت کاپشن چرمش رو توی مشتم گرفته هلش دادم توی اتاق و در رو بستم.
    -بیا اینقدر حرف نزن ببینم.
    دستهاش رو توی جیبش فرو کرده خودش رو روی تخت پرت کرد.
    کاغذ ها و خودکار رو از توی کیفم در اوردم و کیف رو روی میز گذاشتم،کاغذ رو باز کردم و به تک تکشون نشون دادم؛تایپ و چاپ شده بود.
    -اینم همون قراردادی که ازش حرف می زدم،نیازی به هیچ وکیل و پول خرج کردنیم نبود.کاملا هم قانونی که نیست ولی خوب شبه قانونیه و چارچوب بندی شده!
    من اول محتوا و ماده هاش رو می خونم بعد دو طرف و شاهدا امضا می کنیم،یه نسخه دست من می مونه و یه نسخه دست کیا،چطوره؟
    نگاهش و تای ابرویی که بالا پریده بود طوری بود که انگار می گفت:"من اینجا هویج بودم که از همچین چیزی خبر ندارم؟"
    -چیه؟من که همون پایین بهت گفتم،حالا نگفتم امشب قراره امضاش کنیم اما گفتم همچین چیزی دستم هست.
    -می شنوم.
    -محتواشو خودتون بعد بخونین، من فقط ماده هاشو که مهمتره می خونم؛خط به خطشو جفتمون باید عمل کنیم.
    برگه رو جلوم گرفتم و صدایی صاف کرده بلند و رسا از روش خوندم.
    -ماده ی اول؛احترام گذاشتن به همدیگه.
    به طرفش برگشتم.
    -دیگه مثل امشب تهدید و قاطی کردن نداریم حواست باشه،منم سعی می کنم دیگه زبون درازی نکنم .
    چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.
    -ماده ی دوم؛آزاد گذاشتن همدیگه.من آزادم با هر کی خواستم حرف بزنم و صمیمی باشم ،حتی جنس مخالف ،تو هم اگه از کسی خوشت بیاد آزادی.اصلا بهترم هست، زودتر قال قضیه کنده می شه.
    ماده ی سوم؛دخالت نکردن توی کار هم.کاملا از اسمش منظورش مشخصه و فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم ولی می دم.وقتی جایی برم با شخص خاصی برم بهت زنگ نمی زنم حساب پس بدم تو هم نمی پرسی ،لازم باشه خودم اطلاع می دم.ندمم خوب یعنی به تو ربطی نداشته.
    ماده ی چه...
    رونیکا میون حرفم پرید و حق به جانب و بی حوصله گفت:
    -ببخشید بین حرفت می پرم ولی شما مگه نمی خواین بحثتون بشه که جدا بشین؟ این چیزاییم که گفتی خودشون مسبب دعوا و عدم تفاهم می شن پس چرا می خوای نباشن؟
    سرم رو روی شونه ی چپ کج کرده گفتم:
    -اولا تو کار بزرگترت دخالت نکن دوما ما اینقدر مشکل داریم که اینا توشون گمه و بدون این چیزا هم کلی مشکل پیش میاد و میاریم.داشتم می گفتم!
    دوباره با یه تک سرفه صدام رو صاف کردم.
    -ماده ی چهارم؛مشورت توی بعضی امور؛مثلا اگه مثل امشب جایی خونه ی کسی دعوت شدیم زودتر خبر بدیم که با برنامه های دیگه مون تداخل نداشته باشه.
    ماده ی پنجم؛همدیگه رو توی موقعیت سخت قرار ندیم و توی دردسر نندازیم؛به طور مثال نمی تونی منو به دوستات معرفی کنی و روبرومون کنی،اصلا لزومی نداره بدونن نامزد کردی.
    برگه رو به طرفش گرفتم.
    -من همینا به ذهنم رسید،اگه چیز دیگه ای هست بگو تا اضافه کنم.بعدم زود امضا کنیم و بریم.
    همراه با چشم غره ای برگه رو به تندی از دستم کشید.
    -بعدا میگم،الان وقتش نیست.
    خودکار رو به طرفش گرفتم و اول اون هر دو نسخه رو امضا کرد و بعد من و بعد کیاراد و رونیکا به عنوان شاهد امضا کردن و اسم هاشون و نوشتن. هر امضا خیالم رو از این کوتاه مدت بودن راحت تر و لبخندم رو پیروزمندانه تر می کرد.
    ***
    ماشین رو با تردید جلوی آپارتمان بزرگ و نوسازی نگه داشت و نگاهی به من که کنارش نشسته بودم،انداخت.
    -مطمئنی همینجاست؟
    برای بار ششم یا هفتم آدرس رو که از همون روز اول برام فرستاده بود بلند بلند براش خوندم.
    -همینجاست دیگه،مگه چند تا آپارتمان دیگه با این اسم توی این خیابون داریم؟
    کیاراد که پشت سرم نشسته بود بلند گفت:
    -راست می گـه؛ به منم آدرس داده بود بهش سر بزنم که قسمت شد امشب همه با هم بیایم،پس اینقدر وقتو تلف نکنیم که این بچه هم اون بالا تلف نشه.پیاده بشین دیگه.
    هنوز با بدبینی و نارضایتی به آپارتمانی که هنوز همه ی چراغ هاش به جز یکی روشن بود،نگاه می کرد.
    همزمان پیاده شدیم.
    چقدر سرد شده بود.
    با هیجان پشت سرشون رفتم و به دنبال واحد 7 زنگ ها رو از نظر گذروندم.
    7 رو که دیدم با ذوق فشارش دادم.
    چند ثانیه صبر کردیم و کسی جواب نداد.
    رونیکا پوفی کرد و با ناامیدی گفت:
    -دیدین؟اینقدر سر اون قرارداد مسخره بحث کردیم که بیچاره خوابش برد.
    با ژست به ماشینش تکیه داده بود و جلوتر نمی اومد.
    خواستم به رونیکا بتوپم که صدای خسته و خواب آلود اما متعجبش، سکوت و خلوت کوچه رو به هم زد.
    -شما این موقع شب اینجا چیکار می کنین؟
    -برات غذا اوردیم،تو ناز کردی و نیومدی گفتیم ما بیایم که در حقت ظلم نشه،حالا باز می کنی یا نه؟
    با ذوق گفت:
    -چرا که نه؟خیلی خوش اومدین، بیاین بالا.
    چند ثانیه یا شاید دقیقه هایی گذشت و در باز نشد.بدون اینکه دکمه رو بزنه تا در باز بشه گوشی رو گذاشته بود،کیاراد زیرلبی لیچاری بارش کرد و دوباره زنگ رو زد که اینبار سریع و خندون جواب داد و با معذرت خواهی در رو باز کرد،با آسانسور بالا رفتیم،آپارتمان آروم و بی سر و صدایی بود.زیاد آپارتمان رو بخاطر محیط بسته و بدون استقلالش دوست نداشتم اما اینجا خیلی به دلم نشسته بود.
    هنوز زنگ نزده در رو باز کرده بود و با سر و وضع مرتب اما چشم های پف کرده و خسته توی چهارچوب در ایستاده بود.
    -بیخیال بابا !راضی به این همه زحمت نبودم.
    رونیکا لبخند به لب پاکت ظروف غذا رو به دستش داد.
    -هنوز تازه و گرمه،تا از دهن نیفتاده یه لقمه ی چپش کن،معلومه ضعف کردی.
    آروین لبخند زد.
    -دست گلتون درد نکنه.
    یکم از جلوی در کنار رفت تا وارد بشیم.
    چشمش که به پشت سر من و کیاراد افتاد گل از گلش شکفت و با شیطنت گفت:
    -به به !همسایه ی عزیزمونم که اینجاست!دیدی آخر گیرم افتادی،بالاخره پنهون کاری و قایم موشک بازی هم حدی داره.
    با تعجب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم،
    کسی به جز کیارش که اونجا نبود.
    اون ها هم کم تر از من مبهوت نشده بودن.
    کیاراد یکم خنگولانه و نمایشی سرش رو خاروند و با تردید گفت:
    -همسایه که گفتی منظورت کیارش ما که نبود؟
    خبیث خندید.
    -چرا نباشه؟اصلا دلیل اینکه اینجا اسباب کشی کردم و انتخابش کردم کیا جان داماد دسته گل عمو بود که کنترلش کنم کی میره کی میاد؟کسی خونه اش رفت و آمد می کنه،نمی کنه؟
    پس واسه همین اینقدر شک داشت که آروین اینجا زندگی می کنه یا نه؟
    رونیکا به طرفش برگشت و گفت:
    -کار خدا رو می بینی ؟اینقدر لو ندادی و نگفتی تا بالاخره قسمت شد از زبون آروین بشنویم،حالا که تا اینجا اومدیم پس خونه ی تو هم باید ببینیما.
    خسته و بی حوصله گفتم:
    -حالا می ذاری بیایم تو یا از همینجا می خوای بفرستیمون بریم؟نیم ساعته یه لنگه پا وایسادیم.
    با محبت نگاهم کرد و لبخند زد.
    -بیا برو تو غرغرو.
    با بدبختی کفشهام رو در اوردم و زودتر از بقیه وارد شدم،با دقت نگاهی به اطراف انداختم.بزرگ بود و فضای باز و آزاد زیادی داشت.به عنوان یه پسر واقعا کار دکوراسیونش عالی بود؛هم شاد بود و هم باکلاس.مبلمان راحتی سبز مغز پسته ای که روشون هنوز پر از وسیله و کارتن باز شده و نشده بود. سه تا گلدون زرد رنگ و بامزه توی اندازه های مختلف که توش گیاه های برای من ناشناس بود هم گوشه ای گذاشته شده بود.
    خونه دو خوابه بود و یه آشپزخونه ی متوسط و کابینت های فراوون مشکی و زرد که هنوز اکثرشون خالی بود ؛کلا تکمیل بود و هیچ کم و کسری نداشت،
    یخچال ساید بای ساید و لباسشویی و فرگاز و هر چیزی که بخوای و فکرش رو بکنی.همه رو یا با مامان و یا به کمک من و مهتا انتخاب کرده بود.همگی بهش تبریک گفتیم و رونیکا کلی بابت سلیقه ای که به خرج داده بود ازش تعریف کرد.
    تا آروین داشت شام اش رو می خورد من و رونیکا هم که جوگیر شده بودیم و ذوق یه خونه و وسایل تازه رو داشتیم دست به هم دادیم و کارتون هایی که روش نوشته بود "آشپزخونه" بردیم و ظروف رو توی کابینتها جا دادیم و نظم بیشتری به آشپزخونه دادیم.
    کتری برقی رو هم افتتاح کردیم و پنج تا کاپوچینو درست کردیم تا دور هم بخوریم.
    کیا توی تراس داشت با گوشی اش با یکی صحبت می کرد و رونیکا و آروین و کیاراد رفته بودن تا ترتیب اتاق آروین رو بدن اما من که دیگه از خستگی حتی نمی تونستم دستم رو هم تکون بدم همونجا روی مبل کوسنی رو بغـ*ـل گرفته بودم و ولو شده بودم،چشمهای سوزناکم زیاد باز موندن رو طاقت نیورد و با بسته شدنش خواب راحتی من رو در بر گرفت.
    «دانای کل»
    همونجا و با همون لباسها طوری که خودش هم متوجه نشد چطوری ؛خوابش بـرده بود،مثل همیشه عمیق و تا مرز بی هوشی و این طور مواقع بیدار کردنش واقعا سخت می شد و کار هر کسی نبود.روز سخت و بدی رو گذرونده بود و فقط همین حالت بود که می تونست نجاتش بده و از تمام استرس ها و ناراحتی ها دورش کنه.
    رونیکا با نایلون های حاوی زباله و دستمال گردگیری توی دستش از اتاق خارج شد.اونها رو که توی آشپزخونه گذاشت به طرف نشیمن رفت تا سینی رو برداره تا فنجون ها رو ببره بشوره که نگاهش به طناز افتاد که همونجا ولو شده روی مبل تک نفره و کوسنی و توی آغـ*ـوش اش گرفته،سرش به طرف چپ خم شده و احتمال گردن درد گرفتنش زیاد بود خوابیده بود.
    بیچاره چقدر خسته بوده و به روی خودش نمی اورده.
    با اینکه می دونست خوابش سنگینه اما باز هم رعایت کرد و سینی رو بی صدا روی میز برگردوند.
    چشمهای بسته اش مژه های بلند و مشکی اش رو بیشتر به رخ می کشید،لبهای سرخش نیمه باز مونده بود تا راحت تر نفس بکشه.بالای سرش ایستاد و با دلسوزی نگاهش کرد،دستش رو به طرفش دراز کرد و موهایی رو که توی صورتش ریخته بود و باعث آزارش می شد رو کنار زد.
    دیگه وقتش بود به خونه برن ولی چطوری؟
    نمی تونستن که همونجا ولش کنن.
    چند بار آهسته صداش زد تا باعث زهره ترک شدنش نشه اما فایده نداشت و فقط یه بار حالتش یکم تغییر کرد ،سرش بیشتر خم شد تا جایی که دیگه سرش داشت از مبل پایین می افتاد و کوسن رو بیشتر به خودش فشرد.
    پوفی کرد ، سرش رو عقب کشید و دست به کمر زده و کلافه نگاهش کرد.
    همزمان کیارش همون طور که سرش توی گوشی اش بود و آروین و کیاراد قهقهه زنان و شنگول از اتاق آروین خارج شدن.
    کیاراد رو به رونیکا گفت:
    -مگه کیا نگفت آماده بشین بریم؟پس چرا هنوز اینجا ایستادی؟
    -برای اینکه یه مشکل بزرگ داریم.
    آروین با تعجب گفت:
    -چی شده؟طناز کجاست؟
    -خانم خوش خوابیان خوابش بـرده؛خوبه همه ی کارا رو ما کردیم!
    کیاراد با کف دست به پیشونی اش کوبید.
    -یهو بگو گاومون زایید دیگه.
    آروین:شلوغش نکن دیگه،قسمت بوده امشب اینجا بمونین.
    رونیکا:کاش می شد ولی ما فردا باید کار عملی تحویل استاد بدیم،خودشم فردا چند تا کلاس مهم داره،باید سعی خودمونو بکنیم دیگه.
    شاید نیم ساعت باهاش درگیر بودن و کلنجار می رفتن اما نه!تا خودش نمی خواست بیدار بشه حتی تکون هم نمی خورد !
    مطمئن بودن از فیلمهای جدیدش نیست و به طور حتم غش کرده.
    کیاراد دستی به کمر کرد و نچ نچ کنان گفت:
    -فایده نداره،برم آب یخ بیارم؟
    آروین:می خواین سکته کنه؟می دونین چقدر شوک بدیه؟
    رونیکا:خوب چیکار کنیم؟بیشتر از این دیگه مجوز بیرون موندن نداریم.
    آروین:خوب همینجا می مونین فوقش صبح زودتر بلند می شین میرین خونه وسیله هاتونو برمی دارین.
    کیاراد:مشکل اینجاست که پروژه ی من هنوز نصفش آماده نیست و ناقصی داره.
    پوفی کرد.
    -خوب شما برید طناز همینجا بمونه،برای من مشکلی که نداره.
    خودش هم نمی دونست چرا با شنیدن این حرف با لحن خونسرد و مطمئن از زبون آروین حس خوبی پیدا نکرد و شوکه و تند گردنش رو به طرف آروین چرخوند و عصبی نگاهش کرد.
    حس خوب چی بود؟انگار یه تیکه از مغزش سوخت که اینطور می خواست دود سیاه بیرون بده.یادش نمی اومد توی این بیست و چند سال عمرش ؛چهره اش این همه اخم و غضب رو به خودش دیده باشه.
    دلیلش برای خودش هم نامشخص بود.مگه قرار نبود توی کارش دخالت نکنه ؟ولی توی این موضوع به خودش حق می داد که دخالت کنه و اجازه نده،مگه نامزدش هر دختری بود که شب رو توی خونه ی یه پسر که معلوم نیست کیه و چیه صبح کنه؟
    اون مرد بی غیرتی نبود و قبول همچین چیزی فراتر از تحملش بود.
    گذشته از اون به این بچه هم اعتماد نداشت؛حداقل فعلا.
    شاید هم چون قبول داشت و توی دلش اعتراف می کرد طناز دختری نیست که بشه راحت ازش گذشت و یه شب رو زیر یه سقف باهاش بدون دست از پا خطا کردن صبح کرد!اونقدر جذابیت و زیبایی داشت که ...

    حتی نمی خواست به ادامه اش فکر کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 37»

    اون مرد بی غیرتی نبود و قبول همچین چیزی فراتر از تحملش بود.
    گذشته از اون به این بچه هم اعتماد نداشت؛حداقل فعلا.
    شاید هم چون قبول داشت و توی دلش اعتراف می کرد طناز دختری نیست که بشه راحت ازش گذشت و یه شب رو زیر یه سقف باهاش بدون دست از پا خطا کردن صبح کرد!اونقدر جذابیت و زیبایی داشت که حتی کسی مثل آروین که اون رو از صمیم قلب مثل خواهرش می دونست احساسات و غـ*ـریـ*ــزه ی مردونه اش بهش غلبه کنه و نتونه ازش چشم بپوشونه.
    رونیکا با تردید گفت:
    -چی بگم والا؟حداقل بذار به مامانش زنگ بزنم خبر بدم .
    اون به چه حقی همچین حرفی می زد؟
    دیگه سکوت رو جایز ندونست.
    با لحن جدی تر و سخت تر از همیشه گفت:
    -نیازی نیست چون اینجا نمی مونه،می رسونمش خونه.
    رو به رونیکای متعجب و مات مونده گفت:
    -مانتوشو تنش کن،شال و کیفشم یادت نره بیاری.
    آروین با لبخند مرموزی و کنترل شده ای سرش و زیر انداخت و کیاراد با شیطنت و هیجان؛بلند گفت:
    -وای چیا دارم می بینم و می شنوم؟انگار یکی اینجا غیرتی شده.درست فهمیدم بچه ها؟نمردیم و این روزم دیدیم.
    چشم غره ی تیزی بهش رفت.
    -کمتر مزخرف بگو،همچین چیزی برای اونا هم قشنگ و قابل قبول نیست،تا الانم حتما نگران شدن و من همونطور که تا اینجا اوردمش موظفم همونطور بهشون تحویل بدم.
    رونیکا مانتوی طناز رو به سختی و بدون کمک بهش پوشوند.
    کیاراد:باشه باشه توجیه شدم،بعدشم مثل یه پاکت پستی درباره اش حرف نزن،می برم و تحویل میدم یعنی چی؟
    با همون لحن سرد قبلی نگاه یخی بهش انداخت و گفت:
    -برای من فرقی با اون نداره؛بیشتر از اون نیست اما کمتر از اون هست و می تونه باشه!
    این لحن رک و صریحش واقعا آزار دهنده بود.
    نیش کیاراد تماما بسته شد و ل*ب*هاش به هم دوخته؛
    رونیکا و آروین هم اخمهاشون با دلخوری توی هم رفته بود.
    اگه بیدار بود و می شنید خدا می دونست چه جوابی از توی آستینش در می اورد و تحویلش می داد.البته رونیکا کم کم داشت به زنده بودنش شک می کرد؛ چون حتی موقع مانتو پوشوندن هم کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداده بود!
    از رونیکا خواست بره کنار تا بلندش کنه و ببرتش.
    می دونست این موقع شب هیچکس جز سرایدار که همون نگهبان پیر آپارتمان بود کسی توی لابی نیست و توی اون حالت نمی بینتش ،از این بابت نگرانی نداشت!
    وزنش به سبکی پر کاه نبود اما واقعا سبک بود و بلند کردنش برای اون به راحتی آب خوردن.حتی جا به جایی اش از اون مبل نرم و راحت هم نتونسته بود بیدارش کنه!
    دست ظریف و سفیدش غیر ارادی روی اون شونه ی پهن و محکم رسیده بود و سرش رو به سـ*ـینه ی پهن و عضلانی سفت و سختش تکیه داده بود و راحت ترین خواب عمرش رو می کرد.شاید به یاد نمی اورد ولی این اولین تجربه ی این همه نزدیکی نبود ولی شاید بهترینش بود.توی عالم خواب هم اون بوی بی نظیر به مشامش می رسید و شاید برای محروم نموندن بود که پلک از هم نمی گشود!
    از آروین خداحافظی کردن و اومدن بیرون،کیاراد دکمه ی ال(لابی) رو فشار داد و کمی بعد در باز شد،اول کیارش که دستش پر بود داخل شد و بعد رونیکای هنوز از دست کیارش و حرف هاش دلخور و در آخر کیاراد.
    روی صندلی عقب نشوندش و رونیکا هم کنارش جا گرفت، سرش رو روی پاش گذاشت و زیرلب با حرص رو غرغر کنان گفت:
    -ای خواب به خواب نری دختر،آدم اینقدر عمیق بیهوشم نمی شه؛رسما رفته تو دل و عمقش.
    همین که پشت فرمون نشست دکمه ی استارت رو زد و ماشین حرکت کرد.
    رونیکا گوشی طناز رو از کیفش بیرون اورد؛28 تا میس کال و 7 تا مسیج نخونده از مامان و باباش.
    -وای چقدر بهش زنگ زدن،برسیم اونجا توی همین حالت نصفش می کنن.
    کیاراد:چه بهتر!اونم دو ساعته ما رو از خستگی و حرص و جوش نصف کرده،این به اون در.یه زنگ بزن بگو داریم میاریمش،کاش زنگ می زدیم اورژانس با برانکارد برش می داشتن صاف می بردنش تو اتاقش رو تخت.ما هم این همه راه تا اونجا نمی رفتیم،به خاطرش چقدر از کار و زندگی و خوابمون داریم می زنیم.
    خوبی این ساعت از شب این بود که هیچ ترافیکی نداشت و حسابی توی وقت صرفه جویی می شد.
    رونیکا با لیدا تماس گرفت و گفت دارن می رسوننش خونه و منتظر بمونن.کیاراد نگاهی به نیم رخ کیارش که با جدیتی بیشتر از همیشه مشغول رانندگی بود،انداخت و باز هم نتونست ساکت بمونه.
    تک سرفه ای کرد تا اینجوری این سکوت آزاردهنده رو بشکنه.
    -جون داداش اگه احیانا خشونت به خرج نمی دی یه چیزی بگم؟بدجور روی زبونم سنگینی می کنه!
    نیم نگاهی بهش انداخت و سر تکون داد.
    -می شنوم.
    رونیکا مثلا نامحسوس از بین دندونهای بهم فشرده اش گفت:
    -نگو،جون مامان نگو.اگه چیزیه که می دونی جنبه اشو نداره بدبختمون نکن،همینجا از ماشین پرتمون می کنه بیرون بعد هیچ گلی پیدا نمی شه تو این خلوتی به سرمون بمالیما.
    ولی کیاراد کی حرف گوش داده بود؟
    تقریبا هیچ وقت!
    محتاط و مرموز نگاهش کرد و شمرده شمرده گفت:
    -تو که به قول خودت واست مهم نیست و برات بی ارزش ترینه خوب باید می ذاشتی همونجا بمونه؛آروین که مثل من پسر بدی نیست!تازه طنازو هم مثل خواهرش می دونه و همه بهش اطمینان دارن ما هم اینجوری راحت می رفتیم پی کار و زندگیمون،پس چرا نذاشتی زنگ بزنیم اجازه ی اونجا موندنشو بگیریم؟قبول کن ناراحت می شدی و شب خوابت نمی برد دیگه.اگه اونجور که گفتی برات مثل یه شی ء بی ارزش بود پس هر جا می ذاشتی و به قول خودت تحویل می دادی عین خیالتم نبود؛که هست!
    چراغ قرمز بود،توی اون خیابون خلوت شاید فقط سه چهار تا ماشین پشت چراغ مونده بودن.
    -جز احساس مسئولیت دلیل دیگه ای نداشت و همین کافیه و به اندازه کافی قانع کننده هست.همون طور که بـرده بودمش موظف بودم برش گردونم.
    رونیکا از آینه نگاهش کرد و با زیرکی پرسید:
    -اگه زنگ می زدیم و عمو راضی می شد چی؟می ذاشتی؟
    جوابش معلوم بود،بالاخره سیب زمینی که نبود؛مرد بود با تعصبی مردانه و شاید کلوزمایند!
    واقعا بچه بودن؛گرچه توقعی جز این افکار رویایی و خیالپردازی های بچگانه ازشون نداشت.دست خودشون نبود و براشون زود بود متوجه این همه تفاوت های واضح بشن ،هنوز به این وصلت امید داشتن.
    اما نخواست خودش رو لو بده و درآخر سوال سرنوشت ساز کیاراد بی جواب موند!
    گرچه مطمئن بود پدرش هم باهاش موافقه و کیارش هم ترجیح می داد در این مورد تصویر خوبی از خودش به جا بذاره.
    کیاراد آهی کشید و گفت:
    -این شام عروسی هم که پرید،اون همه دختر؛رقـ*ـص؛ساز؛آواز همه اش به باد رفت،خدایا بازم شکرت.
    چشم هاش باز شده بود و کم کم داشت لود می شد.
    فقط نمی دونست چرا خوابیده و ناخواسته داره رو به جلو حرکت می کنه؟
    چشمهاش رو یکم مالید و بلند شد.
    رونیکا نفس راحتی کشید و گفت:
    -بسلامتی و میمنت مرده زنده شد.
    خمیازه ای کشید و گفت:
    -ساعت چنده؟ کجا داریم می ریم؟
    کیاراد طبق معمول مزه پروند.
    -ازت ناامید شدیم داشتیم می بردیمت سرد خونه برای فردا تشییع جنازه و نمازجماعت آماده ات کنیم که بلند شدی و عزرائیلو ناامید و دست خالی برگردوندی،والا دیگه می خواستیم برای برگردوندنت به دستگاه شوک قلبی متوسل بشیما.
    چشم غره ای بهش رفت اما چیزی نگفت،
    بدخواب شده بود و می دونست برسه خونه دیگه تا صبح باید این پهلو و اون پهلو بشه.با کلی عذرخواهی بابت دیر رسوندش راهی اش کردن و سلام نکرده خداحافظی کردن و رفتن و طناز هم علی رغم سوالهای توی سرش که داشتن خل اش می کردن پرسیدنشون رو به موقعیت مناسب تری موکول کرد!
    ***
    «طناز»
    تازه از دانشگاه برگشته بودم و هنوز لباس عوض نکرده و دست و صورتم رو نشسته زنگ منحوس گوشی ام رو شنیدم.خواستم جواب ندم اما اینقدر طرف پشت خط سمج بود که راه فراری نذاشته بود.غرغر کنان و پوف کنان گوشی و از جیب داخلی کیفم بیرون کشیدم و با دیدن اسم مخاطب خستگی و بی حوصلگی ام چند برابر شد.
    باز چی می خواست؟
    ارتباط رو وصل کرده گوشی و روی گوشم گذاشتم و شونه ام رو بالا کشیدم تا گوشی رو نگه داره و بتونم لباس هام رو در بیارم.
    -بگو ،می شنوم.
    -تا یه ساعت دیگه آماده باش ،میام دنبالت.
    ابروهام بی اراده بالا پرید.
    -قراره کجا بریم؟
    -مگه فرقی هم می کنه؟فقط نخوای منتظرم بذاری که عاقبتش بدتر از دیروز می شه،امیدوارم ثانیه به ثانیه و ترستو یادت باشه و هـ*ـوس تکرارش به سرت نزنه.
    اخمهام در هم و دندون هام روی هم قفل شد؛حالا دیگه تهدیدم هم می کنه!مقنعه رو از سرم کشیدم و همراه مانتو و روی تخت انداختم و خودم هم کنارشون ولو شدم.قبل از اینکه گوشی رو از روی گوشم بردارم تا یکم خودم رو مثل گربه کش و قوس بدم گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم و کنارم انداختم.
    بی حوصله و خسته گفتم:
    -منتظر نمی مونی،چون اصلا نمیام.خسته ام می خوام استراحت کنم،اون تحقیقی هم که فرمودین برای چهارشنبه آماده کنم.
    -کار سختی قرار نیست انجام بدی؛فقط یه شام خوردن ساده است،تا 57 دقیقه ی دیگه اونجام.آماده باش.
    طبق معمول قطع کرد.
    چه حساب و کتاب دقیقی هم کرد!
    اوف کشداری گفتم و بلند شدم تا حداقل یه دوش بگیرم.اما مطمئنا بیرون رفتن راحت تر سرحالم می اورد؛درواقع انتظار نداشتم به همین زودی قراری در کار باشه.حالا جدی جدی ما می خواستیم تنها و به عنوان نامزد شام بخوریم؟!
    هرچقدر هم که با عقلم جور در نمی اومد اما واقعیت داشت.بی حال و لنگان لنگان به طرف حموم که دقیقا روبه روی اتاق بود می رفتم و تن پوشم رو دنبال خودم می کشیدم.
    یه ربع بیشتر نتونستم بمونم و این بار پر از حس خوب و لبخند به لب بیرون اومدم ولی با یادآوری این که الان می بینمش و شبم پر از کابوسش می شه دوباره حس خوبم پر زد و رفت!
    شیک ترین لباسهام رو پوشیدم و آرایش ملایمی هم روی صورتم نشوندم.تق تق کنان پله ها رو پایین اومدم،پاشنه بلند ترین کفشم و انتخاب کرده بودم تا اگه قرار شد شونه به شونه ی هم راه بریم خیلی جوجه به نظر نرسم و اعتماد به نفس کافی رو داشته باشم.
    با اینکه به بیشتر از 3 سانت عادت نداشتم و واقعا برام سخت بود ولی چه می شد کرد؟
    بابا هنوز ناراحت و توی خودش بود؛هنوز نتونسته بود شکست اش رو قبول و هضم کنه و با ما و خودش کنار بیاد و حالا هم از طریق تلفن مشغول به این در و اون در زدن بود.خسارت بزرگی به شرکتش وارد شده بود و لب مرز ورشکستگی بود،ماشین خودش رو فروخته بود و منم سوییچ ام رو بهش داده بودم تا بفروشه تا بلکه پول بیشتری دستمون بیاد،اما مامان نتونسته بود این ها رو قبول کنه و از صبح تا حالا قهر بودن و مامان خودش رو توی اتاق حبس کرده بود.
    ناامید تلفن رو قطع کرد،
    تک سرفه ای کردم تا نترسه.
    -من دارم می رم.
    تا حالا لبخندش رو اینقدر بی روح ندیده بودم.
    -با کیارش؟
    نفسی کشیدم و گفتم:
    -آره،الاناست که برسه.
    -پس برو دخترم،منتظرش نذار.به چیزی که احتیاج نداری؟
    منظورش جز پول یا کارت عابر بانک چیزی نمی تونست باشه.
    لبخند دلگرم کننده ای زدم.
    -نه بابا جون،همه چی هست.مگه شما می ذارین من کمبود چیزیو هم حس کنم؟فعلا تنها خواسته ام اینه که وقتی برمی گردم شما رو خوشحال و آروم و کنار هم ببینم؛بدون فکر و استرس.
    آهی کشید و گفت:
    -انشاالله دخترم.
    با تک زنگی یادآوری کرد که وقت رفتن و روبه رو شدن با خود تیکه سنگ اشه.
    -دم دره من برم،شب می بینمتون.
    -خوش بگذره.
    در رو باز کردم.
    ماشین اش مثل همیشه تمیز و براق دم در بود،در رو بستم و به طرفش رفتم و سوار شدم.سلام آرومی کردم که همون قدر آروم جواب شنیدم.قبل از اینکه اخطار بده کمربند رو بستم و راه افتاد،تنها مکالمه ی بینمون همون سلام آهسته بود.بعد از نیم ساعت سکوتی که افکار منفی ام رو چند برابر کرد مقابل رستورانی که آوازه ش رو زیاد شنیده بودم اما جای امثال ما که وضع متوسطی داشتیم نبود،نگه داشت و همزمان پیاده شدیم.
    ماشین رو که دور زد تا وارد بشیم تازه متوجه تیپ مثل همیشه بی نقصش شدم؛مثل همیشه تیره و رسمی بود.
    خدا رو شکر منم چیزی کم نداشتم و غرور و آبروم حفظ شد.به محض ورود گارسونی با لباس فرم خاص و متفاوتی به طرفمون اومد و کلی جلوش خم و راست شد.ظاهرا از قبل میز رو رزرو کرده بود،شخصا به طرف میز راهنماییمون کرد و صندلی رو هم برام عقب کشید تا بنشینم.
    نسبتا خلوت و کم سر و صدا بود.تنها حس خوبی که از اینجا بهم دست داد این بود که زیادی سطح بالا بود و خیالم راحت بود کسی از بچه های دانشگاه ما رو نمی بینه.موسیقی ملایمی که پخش می شد آرامش بخش بود.لابد از همون دسته رستوران هایی بود که غذاهای عجیب و غریب سرو می کنن،یه نقطه وسط بشقاب و دورش با سس تزئین شده و یه اسم عجیب و غریب.
    منو رو از روی میز برداشتم و بی حوصله بازش کردم،پر از غذاهای متنوع و عالی و با کیفیت و قیمت های قشنگ تر.اون هم مشغول خوندن منو بود اما انتخاب کردنش زیاد طولانی نشد.گارسون دیگه ای با دفترچه ای توی دستش سر میز اومد تا سفارش ها رو بگیره،من لازانیا سفارش دادم و اون استیک،عادت نداشتم چیزی بخورم که معلوم نیست چیه و داخلش از چه موادی استفاده شده پس محبوب ترین و ساده ترین رو سفارش دادم.
    هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم و این برقراری ارتباط رو بینمون سخت تر میکرد و فضای بینمون رو خسته کننده!خیلی چیزها از هم نمی دونستیم اما علاقه ای هم به دونستن نشون نمی دادیم تا شاید همین ؛یخ بینمون رو آب کنه.من توی فکر اتفاقات اخیر بودم که پشت سر هم اتفاق می افتاد و جز بدبیاری چیزی نبود و اون نمی دونم و حتی حدس هم نمی زدم توی سرش چی می گذره؟
    حوصله ام حسابی سر رفته بود و از اون هم که آبی گرم نمی شد.
    طبق معمول خودم باید سر بحث رو باز می کردم.
    -خوب؟در مورد اون موضوع قرارداد دیشب چیزی هست که جا انداخته باشم و برات مهم باشه و بخوای بهم بگی؟
    کمی روی میز خم شد و انگشت های کشیده اش رو توی هم قفل کرده و گفت:
    -این فرمالیته بودن واقعا خواسته ی توئه یا تو هم مثل بقیه امیدواری که...
    اخمی کردم و گفتم:
    -معلومه که خواسته ی منه،اصلا اگه یادت باشه پیشنهاد خودم بود.تو یه دهم درصدم اون کسی که می خوام نیستی،یکم زیر خودشیفتگیتو کم کنی بد نیست.چرا تو و امثالت فکر می کنین همه آرزوتونو دارن؟تنها آدمای روی زمین که شما نیستین.
    با غرور پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
    -کنجکاو شدم بدونم شخص ایده آلت چطور قراره باشه؟!
    غذاها رو اوردن و روی میز چیدن.
    تشکری کردم و نوش جانی گفت و رفت.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    -می ترسم از حسادت اشتهاتو از دست بدی و پولی که پاش می دی حیف و میل بشه پس بمونه برای بعد.
    باز هم ل*ب*هاش با تمسخر و تحقیر آمیز کمی کج شد ولی حرفی نزد.
    اینقدر باکلاس و حرفه ای با چاقو و چنگال استیکش رو می خورد که معلوم بود یه عمره این کاره است و برای کلاس گذاشتن جلوی من نیست،با آرامش و بدون هیچ عجله ای ؛اصلا آدم می دیدش کیف می کرد!از دور هم با اون ظاهر شسته رفته و خاصش معلوم بود یه انسان اصیل زاده و متشخصه و ادا در نمیاره.
    بعضی ها این چیزا تو خونشونه دیگه.
    بعد از صرف دسر و پرداخت صورت حساب از رستوران بیرون زدیم،هنوز برای خونه رفتن زود بود و گذشته از اون مامان و بابا شاید هنوز به تنهایی نیاز داشتن.همون نزدیکی ها یه پارک بود.شاید بد نبود نیم ساعتی هم اونجا و توی فضای آزاد وقت می گذروندیم؛احتمالا باز هم در سکوت.
    ریموت رو زد و همونطور که می خواست دور بزنه تا سوار ماشین بشه دستوری گفت:
    -سوار شو.
    نفس عمیقی کشیدم و بی تفاوت نگاهش کرده، گفتم:
    -اگه کاری نداری بریم یکم (به پارک اشاره کردم)اونجا بشینیم؟من هنوز وقت دارم می تونم بیرون بمونم.
    نمی خواستم و نمی تونستم بهش بگم بابا چه اشتباهی کرده و باید هنوز برای منت کشی بهش وقت بدم،شاید یه برداشت دیگه می کرد و حتی فکر می کرد دلیل این نامزدی هم پول اش بوده؛چیزی که کم ترین اهمیت رو برای من داشت.
    با فاصله روی نیمکت نشسته بودیم،اون پا روی پا انداخته و من صاف و راحت.طرف خلوتش بودیم و صدای جیغ و خنده های پر از شادی بچه هایی که طرف دیگه بازی می کردن واضح به گوش می رسید.
    به سمتش چرخیدم و گفتم:
    -خوب...حالا اگه تو روحیه ی لطیفت تاثیر نمی ذاره و بهت بر نمی خوره می تونم جوابتو بدم.(با طعنه و منظور ادامه دادم)اول که زرد و بور نباشه و کاملا مشکی و شرقی باشه؛دوم قدش کوتاه یا متوسط باشه چون من نمی تونم با کفش پاشنه بلند راه برم ،خوش تیپ نباشه چون من حوصله ی تعقیب و گریز و حسودی ندارم،پیرهن قرمز و با شلوار سبز پررنگ و کفش بنفش بپوشه حداقل خیالم راحته اینطوری کسی بهش نظر نداره!پنجم و مهمترین مهربون و با ادب و آدم باشه،نبود هم به درک آدمش می کنم،بلد باشه تو خیابون بستنی قیفی لیس بزنه و پشمک بره لابه لای سیبیلای طنازکشش،اصلا شبیه مارمولک باشه ولی مهربون و باحال باشه بهتر از اینه که گنده و بی تربیت و بی شعور باشه!
    نیشی باز کردم و با شیفتگی و چشمهایی که عمدا خمـار کرده بودم گفتم::
    -اصلا اینا رو که گفتما یهو دلم براش پر زد،حالا تو هم همچین کسی سراغ داری دریغ نکن معرفی کن تو شادیا جبران می کنیم برات،اینقدر دو تا عاشقو توی حسرت هم نگه ندار.
    خودش هم فهمیده بود عمدا خصوصیات خودش رو برعکسش رو گفتم که اینجوری ل*ب*هاش یکم زاویه دار شده بود و چشمهاش انگار می خندید!
    خودم رو به ندیدن و نفهمیدن زدم.
    ابرویی بالا دادم و دست به سـ*ـینه به نیمکت تکیه داده حق به جانب گفتم:
    -اگه متوجه تفاوتا شدی پس باید توجیه هم شده باشی!
    انگار دوست داشت سر به سرم بذاره و اذیت کنه؛هر چند با جدیت و پوزخند های آزار دهنده ی همیشگی.
    -از این حرفات باید این نتیجه رو بگیرم که خوش تیپم و خیلی از ویژگی های لازم رو دارم؟!


     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 38»

    بی حوصله دستی توی هوا تکون دادم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
    -هر جور دلت می خواد فکر کن،من مسئول افکارت نیستم.کاملا هم جدی بودم البته نه به اون غلظت و ضمختی نباشه ولی کلا با خانما رفتار خوب و دور از تحقیری داشته باشه،امیدوارم روشن شده باشی و فیوزت از ناراحتی نپریده باشه.حالا نوبت توئه،ناراحتم نمی شم نگران نباش.
    -چی نوبت منه؟
    سرم رو به طرفش برگردوندم.
    -ضایع کردن من دیگه!که شب با خیال و وجدان راحت بخوابیم و رومون بشه برای بقیه تعریف کنیم.
    نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
    -تا حالا درباره اش فکر نکردم،چون موضوعی نبود که برام جالب باشه و ارزش فکر کردن داشته باشه.
    این دیگه چه جور مجسمه ایه؟
    پسرهای الان که از نوجوونی دنبال هر چی دختر که از فرق تا نوک پاشون عملیه راه می افتن و این که سنش هم کم نیست ادعا داره که به فکر دختر مختر نیست.
    با تمسخر نیشخند زدم و گفتم:
    -لابد اون طرفم که بودی همه اش سرت تو کتاب و دفتر بوده و از دانشگاه خونه و از خونه دانشگاه و کاری به هیچ جنس مخالف خوشگل مو بلوندی نداشتی آره؟
    جدی سری تکون داد و گفت:
    -درسته،اما وقت های آزاد چندانی نداشتم و کار می کردم،به جای اینکه هر روز زنگ بزنم و درخواست پول کنم با کار کردن توی بار یا رستوران خرجمو در می اوردم!چون آدمی نیستم که دستمو حتی جلوی پدرم دراز کنم!
    با تعجب نگاهش می کردم.
    -اینو که به چشم دیدم ولی اینقدرشو هم دیگه حدس نمی زدم.
    بازهم با همون جدیت سری بالا و پایین کرد و حرفی نزد.
    فقط به روبه رو خیره شده بود.
    حالا برام یکم قابل احترام تر شده بود؛چون فهمیده بودم وقتی من که مثلا از یه خونواده معمولی بودم اما تک فرزند و شاید لوس پول های بابام و مثل ریگ بخاطر عروسک و اسباب بازی و لباس خرج می کردم اون شاید به سختی زندگی اش رو می گذرونده .
    چی می تونستم بگم؟
    اون که به تعریف من نیازی نداشت،می دونستم بیشتر از این هم تعریف نمی کنه و غرورش رو نمی شکنه ،یه توضیح مختصر اما کامل؛در حدی که شنونده رو متوجه برداشت اشتباهش کنه،درست همون طوری که سرکلاس وقتی بچه ها سوالی می پرسیدن تدریس می کرد.
    -اگه سوال دیگه ای نیست می تونیم ...
    انگار واقعا حوصله ی جنس ظریف رو نداره و حتی اینجا هم نمی تونه با من تنها بمونه؛همین هم که باهام شام خورد خیلی بود!
    دقیق نگاهش کردم و بی مقدمه گفتم:
    -راستش از همون اول یه چیزی ذهنمو درگیر کرده بود که چرا من؟چرا ساحل نه؟توی من چی دیدن که اصرار کردن؟می دونم از آدم اشتباهی می پرسم اما از نظر خودت نه،نظر اونا رو بگو.
    -منم اندازه ی تو تعجب کردم و جوابشو نمی دونم.
    با همون چشمهای ریز شده سرم رو نزدیک تر بردم.
    -واقعا نمی تونستی جلوشون بایستی ؟نکنه اون موقع که درباره ی مهتا بهت یه چیزایی می گفتم فکر کردی یه منظور دیگه برای خودم داشتم و برای اینکه ثابت کنی...اگه اینطوره که کارت درسته و خوب فکر کردی؛بهت افتخار می کنم.ولی آخرش تویی که می بازی که اون هم برات خوبه!
    مغرورانه از بالا نگاهم کرد و پوزخندی تحویلم داد.
    -برای این مورد لجبازی کردن شوخی بردار نیست ؛معلوم نیست در آینده چی پیش میاد!
    -شوخی همین اعتماد به نفس زیاد توئه ،وگرنه قول نمی دادم.
    سری تکون داد که یعنی"اینطوریه؟"و حق به جانب ابرویی براش بالا انداختم که بفهمه من با اون شوخی ندارم.بعد از اینکه چند ثانیه همدیگه دوئل کردیم به این نتیجه رسیدم که برای امشب کافیه و انرژی ام تموم شده!
    نگاهی به ساعت مچی سفیدم انداختم.
    کم کم تا بیشتر از این تحت تاثیر قرار نگرفتم بهتره بزنم به چاک!
    سریع بلند شدم.
    -بریم دیگه،خیلی دیر شده.تو هم که حتما بیکار نیستی.
    خودم هم باید برای فردا که باهاش کلاس داشتیم و می خواست کوئیز بگیره یکم خودم رو آماده می کردم.
    بی حرف بلند شد و شونه به شونه ی هم و در سکوت راه افتادیم.قدم زنان تا ماشین رفتیم و ریموت رو که زد سوار شدیم.با این فکر که تازه قرار اول بود و این که از همین حالا به هم بپریم و برای هم شاخ و شونه بکشیم جالب نیست و شاید شک برانگیز باشه،خودم رو توجیه کردم؛اما دروغ چرا؟
    حرفهاش و کنجکاوی برای زندگی اش خارج از کشور کمی ذهنم رو درگیر کرده بود!
    ماشین رو دم در نگه داشت .نگاهی به ساختمون و چراغ های روشنش انداخته،کمربندم رو باز کردم.محض یه تعارف شاه عبدل عظیمی هم که شده باید خشک و خالی یه چیزی می پروندم.
    -نمیای داخل؟مامان و بابا خوشحال می شن.
    پیشونی اش به همون اخم همیشگی مزین بود.
    -نه،جایی کار دارم.
    دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و در رو باز کردم.
    -پس شب بخیر.
    سری بالا و پایین کرد و چیزی نگفت.کلید داشتم و نیازی به زنگ زدن نبود.هنوز حرکت نکرده بود و همون جا توی ماشین نشسته بود،انگار منتظر بود تا از اینکه می رم خونه مطمئن بشه،کلید رو توی قفل چرخوندم و در باز شد.وارد حیاط که شدم صدای تک بوق و بعد از اون گاز دادن و حرکت کردنش رو شنیدم.
    روی هم رفته شب بدی و نگذرونده بودیم و مفرح تر شده بود!
    از حیاط بزرگ خونه گذشتم و وارد شدم.ظاهرا نبود من هم بی تاثیر بوده،خونه همون جو بد قبل رو داشت؛حتی بدتر و سنگین تر.مثلا گلدون بزرگ گوشه ی پذیرایی که مامان عاشقش بود شکسته بود و حتی تکه هاش رو جمع نکرده بودن.از یکی از مجسمه های به شدت توی چشم و قیمتی هم خبری نبود و پودر شده گوشه ی دیگه ای پیداش کردم، فقط این بار از بابا خبری نبود و مامان مقابل تی وی هم فیلم می دید و هم برای خودش میوه پوست می گرفت.
    سلام بلند و کش داری کردم که بی حس و خشک؛زمزمه وار جواب شنیدم.
    روی مبل ولو شدم،حتی نگاهم هم نکرد.
    یکم توی سکوت سر کردم و بعد از اون دلم و یه دل کرده محتاط گفتم:
    -خبر امیدوار کننده ای نشده؟
    با خشم ل*ب*هاش رو به هم فشرد.
    -نه ،مگه بابات از این عرضه ها هم داره یه چیز خوشحال کننده و درست و حسابی بگه؟
    آهی کشیدم و دلخور گفتم:
    -به اون بیچاره چه ربطی داره؟خوب بدشانسی اورده دیگه.
    تیز نگاهم کرد و هشدار دهنده جواب داد:
    -اگه می خوای از اون دفاع کنی برو بالا توی اتاقت،امشب به اندازه ی کافی بحث کردم . دیگه کشش ندارم با تو هم یکی به دو کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
    -شب بخیر
    جوابی نداد و بی تفاوت بالا رفتم،عجیب بود که نپرسید کجا رفتیم و چطور گذشته؟
    این یعنی اوضاع از چیزی که فکر می کنم بدتره!
    صورتم رو که از آرایش خلاص کردم و لباس راحتی ام و پوشیدم؛کتاب های فردا رو روی زمین انداختم و وسطشون دراز کشیدم تا فردا جلوش سرافکنده نشم!
    روزها می گذشت و زندگی ادامه داشت،برای این دنیا فرقی نداشت چه سختی هایی سر راهته و چه چیزایی رو تحمل می کنی ،می تونی باهاشون کنار بیای و قبولشون کنی یا نه؛اون کار خودش رو انجام می داد و زمین به گردشش ادامه می داد.
    توی این چند روز اصلا بیرون نرفته بودیم و به جز توی دانشگاه و سر کلاس جایی هم دیگه رو نمی دیدیم،اون مشغله های خودش رو داشت و واقعا درگیر بود.زندگی ما هم همچنان دست خوش همون طوفان بزرگ بود و تغییرش فقط رفتلر بابا بود که روز به روز تندتر و افسرده تر می شد و مامان پرخاشگر و بی حوصله تر.اما من عادت به ناراحت کردن خودم نداشتم و حتی سعی می کردم روحیه ام رو بهتر هم کنم و شادتر از همیشه باشم و دماغ این زندگی رو به خاک بمالم.
    ***
    جاهای هیجان انگیز و رمانتیک فیلم بود که مجبور شدم متوقفش کنم تا گوشی رو جواب بدم.
    -زود تند سریع مزه هاتو بپرون کار واجب تر از واجب دارم.
    رونیکا:اوه یادم نبود با نخست وزیر و رئیس جمهور قرار ملاقات فوق سری داری،خوب کار منم مهم بود که زنگ زدم /
    غلیظ و کش دار که می دونست حرصم رو در میاره ادامه داد:
    -زن داداش!
    ل*ب*هام رو به هم فشار دادم و پر از حرص و با غیظ گفتم:
    -اه زهرمار، اشتهام کور شد.حرف می زنی یا نه رونیکا؟خروس بی محلو دقیقا از روی تو ساختنا.
    -عرضم به حضورتون که چند دقیقه پیش سایه زنگ زد،دیروز از ماه عسل برگشتن.
    روی صندلی چرخی زدم و خونسرد گفتم:
    -خوب خوش اومدن،خوب که چی؟یعنی ببخشیدا ولی به من چه؟
    -ربطش اینه که امشب شام خونه شون دعوتیم؛البته اول قرار شد فردا ناهار اونجا باشیم ولی من چون فردا با دوستام برنامه دارم گذاشتمش برای امشب. اون بنده خداها هم مخالفتی نکردن،جنابعالیم الان بلند می شی ترگل ورگل می کنی میای به آدرسی که می فرستم؛آروین و مهتا هم قراره باشن،الان به مهتا زنگ می زنم دیگه خودش به آروین می گـه.اگرم می خوای با نامزدت بیای که اون دو سه ساعت دیگه کارش تموم می شه،خودت دیگه باهاش هماهنگ کن.به نظرم با هم بیاین قشنگ تره.این ساحل و سامیارم حالشون همزمان گرفته می شه اگه همچین دست تو دست و رمانتیک وارد شین.
    -زرشک،چاییدی.کمتر فیلم هندی ببین از این به بعد.
    خندید.
    -پس اونجا می بینمت،خواستی تنها بیای بگو آدرسو برات بفرستم.
    قطع که کردم بلافاصله شماره اش رو گرفتم،امروز با رها و بقیه قرار سینما داشتم.آخرین روز اکران اون فیلم طنز بود،نمی خواستم بدقول جلوه کنم.
    بار اول جواب نداد اما من به این آسونی ولش نمی کردم و بیخیال نمی شدم.آخه ما اونجا چیکار داشتیم؟
    خوبه توی همون قرارداد گفته بودم از قبل باید همچین برنامه هایی رو به هم خبر بدیم،هرچند خیلی یهویی شده بود و اون هم تقصیری نداشت ولی خوب من بلد بودم حقم رو بگیرم و حق به جانب جلوه کنم!
    بار دوم هم گوش هام افتخار شنیدن صداش رو پیدا نکرد و من در شرف انفجار بودم.
    توی اوج ناامیدی و خشم خواستم قطع کنم و با سینما رفتن سرکارش بذارم که صداش رو شنیدم.
    -بگو،گوشم با توئه.
    سر و صدا اطرافش زیاد بود و مشخص بود توی بیمارستانه.
    با حرص و غیظ و بیخیال سلام و احوالپرسی گفتم:
    -تو هم از این شام امشب خبر داشتی؟
    خونسرد جواب داد:
    -یه ساعت پیش ساحل زنگ زد خبر داد،چطور؟
    نفسم رو با خشم بیرون دادم.
    -چطورش اینه که من نمی تونم و نمی خوام بیام،چون از چند روز پیش با بچه ها امشب قرار سینما داشتیم و باید برم،بعدشم قرار بود در صورت چنین برنامه هایی زودتر به هم خبر بدیم.برای همین تو امشب تنها می ری و خودت جوابشونو می دی،دوستام و قرارمون مهمتر و جالب تر از این شام و فیلم و نقش نامزدای رمانتیکو بازی کردنه.
    خشک گفت:
    -من بیشتر از تو از این موضوع بیزارم اما مجبوریم،وقتی داشتی جواب مثبت می دادی و برای فرمالیته بودنش نقشه می کشیدی باید این چیزا رو هم در نظر می گرفتی.
    -بحثو عوض نکن،من این چیزا رو نمی فهمم.من نمیام.تو هم برای این که ضایع نشی می تونی نری،تو که به قول خودت کسی نمی تونه مجبورت کنه پس دور زدنشون برات کاری نداره.
    می تونستم چهره ی خونسرد اما حرص و عصبانیت پنهانش رو موقع گفتن این جمله تصور کنم.
    -اما الان مجبورم آدم لوس و زبون نفهمی مثل تو رو تحمل کنم،بیشتر از این بحث نکن چون باید بیای،من همون قدر که نمی تونن مجبورم کنن می تونم بقیه رو مجبور کنم کاری که می خوام رو انجام بدن،لجبازی نکردن به نفع خودته چون عواقبی که من براش در نظر می گیرم اصلا جذاب نیست!تا یه ساعت دیگه اونجام.فقط یک دقیقه تاخیرت کافیه ا اون چیزی که هیچکس دلش نمی خواد از من ببینه ؛ببینی.
    سکوتم رو که دید قطع کرد.
    بی فرهنگ!زورگو!
    به زور بازوش می نازید دیگه،کاری هم جز تهدید نداره.ولی من باز هم ترسی ازش نداشتم و حرف هاش رو باد هوا می دونستم،بی صاحب نبودم که بتونه کاری بکنه.
    اون رگ معروف لجبازی ام دوباره بالا زده بود ،
    اما من به فکر دردسر بعدش نبودم؛فقط و فقط انتقام!
    لباس های شیکی پوشیدم و موقع آرایش یکم زیاده روی کردم،کسی خونه نبود،یادداشتی براشون نوشتم و از قفل کردن در که مطمئن شدم از خونه بیرون زدم.هوا کم کم داشت تاریک می شد و کوچه مثل همیشه خلوت بود،ظاهرا که باید منتظر می موندم،چون خبری از ماشینی که قصد داشته باشه وارد کوچه بشه نبود.
    گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم تا دوباره با آژانس تماس بگیرم که ماشین نقره ای رنگی که بالاش از همین ماسماسک های مال آژانس رو داشت و اسم و شماره تلفن روش نوشته بود جلوی پام ترمز کرد.تماس ماندانا رو ریجکت کردم و با عجله به طرف ماشین رفتم که همون لحظه ماشین اش رو دیدم که از انتهای کوچه داشت با نهایت سرعت وارد می شد.
    از هیجان دست و پام رو گم کرده بودم.
    این بو کشید که من دارم فلنگ رو می بندم؟!
    دستم با عجله و هول به طرف دستگیره رفت تا باز کنم و بپرم داخل که با سرعت باور نکردنی بعد از پارک لگنش یه گوشه پیاده شد و با توپ پر به طرفم اومد و در رو که باز کرده بودم محکم و با خشم بست.
    راننده که مرد مسنی بود شیشه ی جلو رو پایین کشید و بی حوصله گفت:
    -خانم بالاخره میاین یا نه؟تکلیف منو روشن کنین لطفا.
    با چشم غره ی تیزی دهنم رو که برای جواب دادن باز شده بود بست و کیف پول چرم قهوه ایش رو از جیب داخلی کتش خارج کرد و رو به راننده گفت:
    -خیر،می تونین تشریف ببرین.
    نتونستم ساکت بمونم و بلند بدون اینکه جلوی خودم و بگیرم داد زدم:
    -چی چیو تشریف ببرین؟دوستام منتظرمن،اصلا تو یهو از کجا سبز شدی؟هنوز یه ساعت نشده بود که.کی گفته اینقدر بدبخت شدم که قراره به چرندیات تو گوش بدم؟
    بی توجه به کولی بازی های من و تعجب راننده پولش رو داد و راهی اش کرد.از سرم داشت دود بلند می شد و چشم های تیز و وحشی و باریک شده ام روش ثابت مونده بود.
    -تو فکر کردی کی هستی ؟هان؟به نظر من که هیچی نیستی،فقط ادعا و خودبینی.اینا رو نداشته باشی پوچی!در ضمن هیچ حقی نداری که بخوای توی کارام دخالت کنی و سرک بکشی،هر چقدر دلت می خواد داد بزن ،تهدید کن،اصلا بزن تو گوشم چه بهتر!فعلا تنها راه خلاصیم ظاهرا همینه.اما حق نداری بهم بگی کجا برم و چیکار کنم؛به جز مامان و بابام به هیچکس این اجازه رو نمی دم.انشاالله اونقدر باهوش هستی که خوب متوجه عرایضم شده باشی!
    به طرفم خیز برداشت و چشم هاش رو کوبنده میخ چشم هام کرده؛ترس رو با همون یه نگاه بهم تزریق کرده بازوم رو با بی رحمی توی مشتش گرفت و از بین دندون های روی هم کلید شده اش مثل یه شیر خشمگین غرید:
    -خفه شو و بیشتر از این آبرو ریزی راه ننداز،اینجا محل زندگی توئه پس تو باید خودتو کنترل کنی و نگران آبروت باشی نه من؛اما ظاهرا برعکسه .تو کارت از این حرفا گذشته.
    با کلی تقلا خودم رو عقب کشیدم و بازوم رو از دستش نجات دادم.
    -آره، کارم از این حرفا گذشته،این چیزا رو هم نمی فهمم،چرا من بخاطر تو باید بدقول بشم هان؟الان زنگ بزنن چی باید بهشون بگم؟بابا من نمی خوام بیام خونه ی فک و فامیل تو مگه زوره؟حوصله شونو ندارم.کاش اون روز که پدربزرگت دوباره اون حرفا رو زد و خواست توی مزخرفو قبول کنم لال می شدم نمی گفتم بذارین فکر کنم و اصلا فکرم به اون قرارداد احمقانه قد نمی داد،بابا من همون زندگی و آرامش قبلیمو می خوام؛تو ارزش یه ثانیه هم نداری و حالا قراره چند ماه عمرمو تباه کنی.
    -دهنتو ببند و فقط راه بیفت،این آخرین باره.از فردا آزادی با هر کسی هر قبرستونی می خوای بری،جلوتو نمی گیرم.اما امشب اصلا حوصله ی تنها رفتن و توضیح دادن و سوال وجواب شدن ندارم.
    نگاه طوفانی و پر از خشم دیگه ای به سمتم روونه کرد و گفت:
    -میای سوار شی یا نه؟
    گوشی ام هنوز داشت زنگ می خورد و من هیچ دروغی برای به هم بافتن به ذهنم نمی رسید.قفل بودم.
    دست به سـ*ـینه چپ چپ نگاهش کردم.
    -مگه نمی گی باید بیام اونجا؟پس باید صبر کنی تا برم یه لباس مناسب پیدا کنم.
    -لازم نیست،فقط برو بشین،صداتم در نیاد.
    اینجوری که این بهم زل زد و حرف زد فهمیدم اگه یه کلمه دیگه حرف بزنم و بنای ناسازگاری بذارم به احتمال قوی حرکم مرگ و به صلابه کشیدنم رو امضا کردم،پس فقط با خشم پا روی زمین کوبیدم و اوف و پوف کنان به طرف ماشین رفتم،در رو که با محکم بستن کوبیدن ترکوندم و خشمم کم تر شد بدون بستن کمربند دست به سـ*ـینه نشستم.
    حتی نمی خواستم گوشی ام رو هم جواب بدم تا مجبور به معذرت خواهی بشم.اصلا اون باید به خاطر زورگویی اظهار تاسف می کرد،
    من که داشتم می رفتم.
    بی توجه به قهر و غضب من راه افتاد،طبیعیه که براش مهم نباشه؛از خداش هم هست.فقط کافیه من دهنم بسته باشه تا زندگی به کامش شیرین بشه.هنوز نفهمیدم چیکار کردم که مجازاتم تحمل اون و اخلاق های مزخرفشه؟
    یکی از گـ ـناه هام خیلی بزرگ و نابخشودنی بوده یا قطره قطره جمع شده و این عذاب الیم و با خودش اورده؟!
    باز خوبه یه زحمتی به انگشت های مبارک داد و پخش رو روشن کرد،ظاهرا راهمون دور بود وگرنه این بافکری ها ازش بعید بود.
    یه موسیقی بی کلام بی نهایت آرامش بخش،
    جوری که بعد از چند ثانیه انگار به طور ناگهانی تمام خشم ام فروکش کرد و عجیب آروم شدم!
    زنگ مسیج گوشی ام من رو به خودم اورد؛لابد رها اینا فحشی چیزی فرستاده بودن!
    مهم نیست،بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
    فقط همین رو کم داشتم که به خاطرش فحش بخورم و نفرین بشم.
    دشمن خونی ام می دونستمش و جا نداشت بگم هر چه از دوست رسد نکوست!کیاراد و آروین هم موفق نمی شدن اینقدر حرصم بدن.
    با زنگ بعدی پوف کلافه ای کشیدم ،مرگ یه بار شیون یه بار.
    اما اشتباه کرده بودم،مهتا بود.
    -بله مهتا؟
    -چه عجب! به سلامتی جواب دادی،کجایی تو طناز؟آدرسو رونیکا برام فرستاد ولی نمی تونم تنها بیام نه ماهان هست نه بابا ؛آروینم که ضایعست بیاد دنبالم نمی خوام مامان بویی ببره.رونیکا هم که با راننده شون میره و چون خونه هاشون نزدیکه نمی خوام راهشو دور کنم،تو اگه با ماشین خودت تنها میری می تونی بیای منم ببری؟
    دلم برای لحن معصومانه اش سوخت،
    اون ها هم هنوز از به قول مامان؛خرابکاری بابا خبر نداشتن.
    با ناراحتی گفتم:
    -کاشکی می تونستم مهتا،ولی ما خیلی وقته راه افتادیم.حالا به کیا می گم اگه قبول کرد برمی گردیم،اگرم نشد خودم پیاده می شم یه ماشین می گیرم میام دنبالت.
    -نه، اگه نزدیکین که هیچی؛دیوونه نشی بهش بگی ها،خودم یه کاریش می کنم.فوقش به آروین می گم دیگه،یه شب که هزار شب نمی شه.
    -آره ،اشکالی که نداره،زن دایی که اینجوری نیست ناراحت بشه،درک می کنه.
    -باشه، پس اونجا می بینمت.
    -می بینمت.
    همون طور که نگاهش به روبرو بود و بدون هیچ گونه نرمشی گفت:
    -برگردم یا خودش میاد؟
    با لحنی مثل خودش گفتم:
    -نه با آروین میاد،شما به فکرش نباش،دور و بر ما از شما بهترون زیاده!
    سکوت کرده بود؛حتی پوزخند هم نزد.ظاهرا هنوز از من دلخور بود اما من هم ناراحت بودم،یعنی واقعا نمی تونست دعوتش رو رد کنه؟
    حالا توی سالن سینما بودن و حتما فیلم هم داشت شروع می شد ولی من کجام؟
    پوف.
    بهش فکر نکنم بهتره نتیجه اش فقط به هم ریختن اعصابمه.
    -حالا چیزی هم تدارک دیدی براشون ببری یا باید دست خالی بریم؟
    -بهش فکر نکردم.
    نیشخند روی مخی تحویلش دادم.
    -تعجب نکردم.
    با دیدن گره ی کور ابروهاش گلویی صاف کردم و گفتم:
    -همین طرفا یه پاساژ هست یه سر بزنیم شاید یه چیزی پیدا کردیم.بهتر از دست های خالیه،آخه من عروسیشونم نرفتم الانم زشته چیزی نبرم،هزینه شو هر چقدر شد خودم میدم.
    سکوتش معنادار بود؛نه مخالفتش رو نشون می داد و نه موافقت.
    خونم رو توی شیشه کرده بود و کوتاه بیا نبود.
    ماشین رو توی پارکینگ همون پاساژ پارک کرد و پیاده شدیم،خیلی دیر کرده بودیم و کم کم احتمال داشت اعتراض رونیکا با تماس گرفتنش بلند بشه.با آسانسور بالا رفتیم.تصاویر مبهم و خیالی توی ذهنم عقب و جلو می شد،خودم با چشمهای نیمه باز و مخمور انگار توی عالم خواب و یه جایی بین زمین و هوا؛یه گرما؛توی نزدیکی کامل با یه بوی تلخ و آشنا.مثل همینی که الان زده بود،توی آسانسور بودیم اما نه مثل حالا تنها.
    نه بابا!باز قرص هام و نخوردم توهماتم زد بالا.
    یه درصدم امکانش نیست،
    امیدوارم که نباشه؛حتی با تصورش احساس عذاب آوری داشتم!
    طبقه ی اول بودیم.
    من جلوتر می رفتم و ویترین ها رو می دیدم وکیارش دست به جیب پشت سرم می اومد. به یه فروشگاه بزرگ رسیدیم که تابلو عکس و تابلو فرش و ساعت دیواری و مجسمه و همچین چیزهایی داشت.
    بهترین انتخاب بود.
    مردی کت و شلوار پوشیده و خوش برخوردی که لبخند اطمینان بخشی روی صورتش خودنمایی می کرد به طرفمون اومد.
    -خوش اومدین،چطوری می تونم کمکتون کنم؟
    لبخندش رو بی جواب نگذاشتم و گفتم که می خوایم برای تازه عروس و داماد کادو بگیریم.
    با اینکه مغازه شلوغ بود و ما تنها مشتری ها نبودیم اما با حوصله باهامون می گشت و صحبت می کرد تا بهترین گزینه رو انتخاب کنیم،هم وسایل جدید و مدرن داشت و هم شاید کلاسیک و عتیقه جات که خوب مسلما قدیمی ها گرون تر بودن.من یه ساعت دیواری بزرگ انتخاب کردم ؛تمام شیشه بود و هیچ قابی نداشت و اعداد از 1 کوچیک شروع می شد و 12 که بزرگترین عدد بود و هر کدوم فونتش بزرگ و بزرگتر می شد.
    از خیلی وقت پیش همچین مدلی چشمم رو گرفته بود اما خوب به درد اتاق خواب خودم نمی خورد.اما اون بی توجه به سلیقه و انتخابم دست گذاشت روی یه گرامافون عتیقه و قیمتی تر از همه ی اجناس فروشگاه.
    لابد سلیقه شون بیشتر از من دستش بود دیگه.
    مطمئن بودم برای به رخ کشیدن مال و منالش نیست؛احتمالا از دست و دلبازیشه .چند تا صفحه ی گرامافون معروف و زبون اصلی هم انتخاب کرد و کیف پولش رو در اورد تا حساب کنه.
    خسته و بی حوصله گفتم:
    -من میرم بیرون منتظر می مونم،اینجا همه اش می ترسم بخورم به یه چیزی بیفته بشکنه دیگه بیا و درستش کن.
    منتظر موافقتش نشدم و بیرون اومدم.
    انتظارم طولانی نشد و قبل از اینکه سرامیک های براق کف پاساژ و با پاشنه ی کفشم سوراخ کنم به همراه پسری که خریدمون رو حمل می کرد کنارم ظاهر شد و راه افتادیم.
    ***
    سایه جرعه ای از چای اش رو نوشید و با لبخند و رو به من پرسید:
    -خوب...با کیارش در چه حالین؟پیشرفتی هم داشتین؟یعنی منظورم اینه که به هم عادت کردین؟
    رونیکا با شیطنت خندید و گفت:
    -آره بابا چه جورم!حالا فعلا رو نمی کنن که چشم نخورن،ما خودمونم هنوز از این همه پیشرفت انگشت به دهن موندیم،نگاه به الانشون نکن که یکی شرق نشسته و یکی غرب،الان با نگاه و تله پاتی دل و قلوه می دن بیا و ببین.
    سه تایی با مهتا خندیدن و نگاه پر از نفرت و انزجار ساحل به من بود که با حرص ناخنهای تیزم رو توی پهلوی رونیکا فرو کردم و میون خنده "آخ "بلندی گفت.
    غریدم:
    -اون زبونتو خر گاز بگیره،دو دقیقه نمی تونی لال بمیری؟انگار چرت و پرت نپرونه ازش کم می شه.
    -چرا خجالت می کشی عزیزم ؟اینجا همه خودین،بذار در سایه ی شما به عشق توی یه قرار پی ببرن!
    باحرکات لب حرفی بارش کردم و لبخند ملیح و روی اعصابش رو که دیدم با حرص روی خیارم رو پر از نمک کردم و گاز خرکی ای بهش زدم ،صورتم از شوری بیش از حدش جمع شد اما هر طوری بود قورتش دادم و بلافاصله به سرفه افتادم.
    ساحل:اما به نظر من اینطوری نیست،طناز جون شاید عادت کرده باشه ولی کیارش به این راحتی با همچین چیزی کنار نمیاد،من می شناسمش؛این که کنار جنس ما باشه و خوشحال و راضی براش سخته.
    حالت چهره ام برای ثانیه ای خبیث شد؛انگار واقعا داشت زجر می کشید که ما رو توی یه مکان و زیر یه سقف با هم ببینه.نمی دونم چرا دلم خنک شد،شاید چون از اون هم خوشم نمیاد؛از همون اول حسم بهش منفی بود
    از عمد دست چپم رو بالا اوردم و با ناز موهام رو از روی صورتم کنار زدم و لبخند به لب گفتم:
    -آدم چیزیو که دوست داره باور کنه می بینه عزیزم،تو نگران نباش.ما با هم خوبیم،اگه قبول کرده منو انتخاب کنه حتما یه فرقی بین من و بقیه دیده وگرنه منم اندازه ی تو می شناسمش و اخلاقش دستمه.
    سکوت بینمون معنا دار شد؛نگاه سایه نگران و دلسوز خواهرش رو نشونه رفت که با صورتی سرخ و جوش اومده با چه نفرتی به من خیره مونده بود و لبخند مهتا و رونیکا خبیث و پیروزمندانه بود.
    خطاب به سایه گفتم:
    -عزیزم من می تونم برم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم؟
    سریع بلند شد.
    -تو چرا فدات شم؟من الان برات میارم.
    من هم بلند شدم.
    -نه تو بلند بشی دیگه نشستنت با خداست،همین حالا هم تازه اومدی پیشمون.من خودم برمی دارم ؛البته اگه ناراحت نمی شی.
    -این چه حرفیه؟
    گفت از توی آب سرد کن یخچال می تونم بخورم و نشست.
    لیوان آب رو یه نفس بالا رفتم.
    آخیش خنک شدم،اون چه زهر ماری بود خوردم؟
    به طرف سینک رفتم تا لیوان رو که طرح لبهای به رنگ صورتی رژ خورده ام روی لبه اش افتاده بود ،بشورم که صداش رو خونسرد از پشت سرم شنیدم:
    -تعجب می کنم که با اون همه اصرارت برای نیومدن اما حالا محیط برات از من جالب تره و ظاهرا بیشتر بهت خوش می گذره.
    لیوان رو توی سینک گذاشتم تا بعد به خدمتش برسم و بعد به طرفش چرخیدم.توی اون پیراهن سفید با آستین های تا بالای آرنج تا خورده و جلیقه ی اسپرت مشکی رنگ جذاب تر و چشم گیر تر به نظر می اومد؛تیپ کلاسیک بهش می اومد.
    -خوب چیکار کنم؟یه گوشه قهر کنم بغ کنم خوبه؟اون جوری خوشحال می شی؟مجبورم خودمو با شرایط وفق بدم دیگه،ولی یادت باشه گفتی آخرین باره ها.دفعه ی دیگه مثل امروز و همون شرایط باشیم شده یه پام تو تاکسی باشه یه پام بیرون ولی نمی مونم و به حرفت گوش نمی دم.
    -می تونی روی قولم حساب کنی.
    پشت چشمی نازک کردم.
    -ببینیم و تعریف کنیم.
    -تا نیم ساعت دیگه آماده باش.
    سر تکون دادنم رو که دید دست به جیب عقب گرد کرد و خارج شد.
    توی اتاق داشتم مانتوم رو که آروین نفله نصف لیوان دوغش رو سر شام روش خالی کرده بود می پوشیدم که مهتا هراسون و با شتاب وارد شد و در رو بست.
    -طناز دستم به دامنت !فقط تویی که می تونی کمکمون کنی.
    با تعجب نگاهش کردم.
    -چی شده؟
    روی تخت مشکی رنگ دو نفره ی وسط اتاق نشست.
    -ببین راه نجات ما رو فقط تو می دونی؛ یعنی این کار فقط از دست تو ساخته ست.
    صبرم رو از دست دادم و از بین دندونهام و صدایی که سعی می کردم بالا نره گفتم:
    -حرفتو می زنی یا همین جور می خوای آسمون ریسمون به هم ببافی؟
    با هیجان انگشتهاش رو توی هم پیچید و با خجالت گفت:
    -چند شب پیش بالاخره با تته پته و هر جوری بود ازم خواستگاری کرد خیلی قشنگ بود طناز؛خیلی رمانتیک، اما حالا مشکل اینجاست که نمی تونه تنها بیاد خواستگاری؛پدر و مادرش که فوت کردن برادر بزرگ ترشم که نیست به عمه و عمو هم روش نمی شه بگه و همچین توقعی ازشون داشته باشه که همراهیش کنن،اگه زحمتت نمی شه و برات سخت نیست این کارو هم برامون می کنی؟یعنی به عمه و عمو می گی؟
    با ذوق و هیجان فشارش دادم و گفتم:
    -بالاخره عرضه اشو نشون داد؟باورم نمی شه،خیلی خیلی براتون خوشحالم عزیزم.واسه این دو ساعته منو علاف کردی گلابی؟خوب معلومه که می گم البته دلیلی برای خجالت کشیدنش وجود نداره، چون از ته دل دوستش داریم و خیلی وقته خانواده مون رو 4 نفره می دونیم و هر کاری براش انجام بدیم وظیفمونه ؛دیگه عروس بهتر از تو از کجا می خوایم بیاریم؟منم که خودت بهتر می دونی فرشته ی نجات این همه آدم شدم تو هم یکیش.من کلا دنیا اومدم زندگی شما رو سر و سامون بدم نه اینکه زندگی خودمو بسازم و اون جور که دلم می خواد خوش باشم.
    -قول می دم اگه به خیر گذشت و به سلامتی به هم رسیدیم واسه آزاد و خوشحال شدنت هر کار از دستم برمیاد انجام بدم.
    با سرعت سرم رو بالا اوردم؛نگاهش مصمم بود.
    ذوق زده نیشم رو باز کردم.
    -واقعا؟
    خندید.
    -آره ،پس چی؟
    -روی قولت حساب می کنما.
    لبخند شیطونی زد.
    -گرچه من واقعا از ته دل کمک نمی کنم!الانم رفتار و نگاهتون نسبت به هم خیلی بد به نظر نمی رسه،توی آشپزخونه که بودین من و رونیکا کل حواسمون بهتون بود!چرا یکم مهلت نمی دی دختر؟فقط به خاطر یه قرارداد مسخره که راحت می شه آتیشش زد؟آخه چرا یکم از بیرون به خودتون نگاه نمی کنی که بفهمی چقدر برای هم خوبین؛تو می تونی اونو از ما کنی.فقط کافیه به یه چشم دیگه بهش نگاه کنی،به خدا که مرد زندگیه!چرا فقط روی جنبه های بد همدیگه تمرکز می کنین؟می ترسین دلتون بسره؟!من که می گم همینه!
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -این همه حرف زدی که کمک نکنی دیگه؟
    چشم هام رو باریک کردم و انگشت اشاره ام رو تهدیدکنان جلوی صورتش تکون دادم.
    -وای به حالت اگه بعد از خواستگاری و بله برون حرفتو یادت بره .جلوی چشمت یه زن برای آروین پیدا می کنم باقلوا و همه اش جلوی تو برن توی حلق هم،تهدیدای منو جدی بگیر.
    دست به سـ*ـینه ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -پس می خوای بگی حرفاتو نشنیدم آره؟آخه چرا نمی خوای بفهمی خوبیتو می خوایم خره؟
    نفس عمیقی کشیده بلند شدم.
    -خوبی و صلاح منم توی تنهاییه!وقتی اون به من فکر نمی کنه، چرا من فکر کنم؟امشبم با ما بر می گردی نه با آروین ،حالا که خواستگاری کرده دیگه نمی شه تنهاتون گذاشت،این پسره قابل اطمینان نیست؛همه اش باید یکی باشه جلوشو بگیره!
    از اتاق که بیرون زدم این بار همه دور هم جمع بودن؛ به جز ساحل و کیا!توی هیچ قسمت از خونه اثری ازشون نبود.
    کنار سایه نشستم.
    -پس بقیه کجان؟
    رونیکا که مقابلم کنار آروین نشسته بود مرموز و با خونسردی من رو دیوونه کننده ای گفت:
    -اگه منظورت کیاست که با ساحل رفتن تو حیاط هوا بخورن.
    از این جمله احساس خوبی پیدا نکردم،چه معنی داشت اصلا؟
    چرا باید قبول می کرد تنها باهاش بره هوا خوری؟
    مگه ساحل به جز یه مزاحم از خود راضی براش حکم دیگه ای هم داشت؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 39»

    سعی کردم اخم و تخم نکنم.
    خودم بودم که بهش آزادی داده بودم اما حالا...
    پشیمون بودم؟
    شاید.
    لبخند زدم.
    -چه عالی،اما خودش گفته بود نیم ساعت دیگه باید بریم.مهتا رو هم باید برسونیم.
    رامین شوهر سایه لبخند مردونه ای تحویلم داد.
    -حالا چه عجله ایه طناز خانم؟دیر که نمی شه،هرچند خیلی وقته رفتن دیگه کم کم وقتشه که برگردن.
    سامیار با موذی گری نگاهم کرد و گفت:
    -شایدم بحث بینشون اونقدر جالب هست که زمان و مکانو فراموش کردن.
    آروین با شیطنت لبخند معناداری زد و گفت:
    -شایدم!کی می دونه؟
    چشم هام رو باریک کرده تند و تیز نگاهش کردم و سرم و تکون دادم که یعنی:
    -دارم برات!
    بی توجه به من که به پایه ی میز خیره شدم بودم و تند تند پاهام رو تکون می دادم و از سر حرص و افکار مغشوشی که درگیرم کرده بود تند تند لبم و می جویدم به گفتگو و خندیدن ادامه می دادن.
    انگار مهتا متوجه حال عجیبم شده بود که با نگرانی گفت:
    -طناز، بابا خبر نداشت قراره تا این موقع بیرون باشم،الان کم کم نگرانیاش شروع می شه،کاش می رفتی به کیا می گفتی تا بریم.
    آروین با تعجب نگاهش کرد.
    -مگه با من برنمی گردی؟
    -نه دیگه، راه تو رو دور نمی کنم.
    بلند شدم؛خودت رو جمع کن دختر،همین 5 دقیقه پیش توی اتاق داشتی به مهتا چی می گفتی؟حالا چرا جوگیر شدی؟نذار متوجه یه تناقض احمقانه بشه ؛تنها کسایی که لایق همدیگه ان همون دو تا هستن،تو هم که همیشه نخودی و یه مهره ی سوخته ای!
    -من می رم بهش می گم که اگه می خواد بمونه جفتمون با آروین برگردیم؛با اجازه تون.
    بی عجله و حتی با تردید ازشون دور شدم؛نکنه این بار هم به وسیله ی اون ها همون صحنه ی کذایی تکرار بشه؟ممکنه همچین آدمی باشه؟
    قدم هام لرزون شد و داشتم اعتماد به نفسم رو از دست می دادم اما باز هم راه رفته رو برنگشتم و با هر اضطرابی که بود ادامه اش دادم.در رو بی سر و صدا باز کردم و نصف صورتم رو بیرون بـرده نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبزشون چرخوندم.
    داشتن آروم آروم قدم می زدن.
    ساحل حرف می زد و کیا دست به جیب سرش رو پایین انداخته بود و فقط شنونده بود. از انتهای حیاط که کم از باغ نداشت به طرف در ورودی می اومدن.
    هر چی گوش هام رو تیز می کردم دقیق نمی شنیدم چی می گـه و چی در گوشش می خونه،نمی خواستم فعلا جلو برم،دلم واسه فضولی کردن تنگ شده بود و این بهترین و تنها فرصت بود.در رو نیمه باز گذاشتم،چوبی بود و نمی تونستن حدس بزنن که منم شاهد مکالمات متکلم وحده شون هستم!خوشبختانه در هم تا سالن نشیمن فاصله اش زیاد بود و کسی هم اون اطراف نبود.
    کم کم صدا بلندتر می شد و واضح تر به گوش می رسید.با همون صدای ظریف و پر از عشـ*ـوه ی غلیظش با ناراحتی گفت:
    -مطمئنی لازم نبود بیشتر فکر کنی؟آخه تو که هیچ وقت حرف بزرگترا هم برات مهم نبود پس چرا تا پدربزرگت گفت اینو بگیر مخالفت نکردی؟واقعا حواست نبود کیو داری انتخاب می کنی؟یه نگاه به اون می انداختی بعد به خودت بعد اگه فرصت پیدا می کردی به من فکر می کردی؛من چی کم داشتم کیارش؟می دونی چه حقارت بزرگیه که به یه بچه باختم؟وقتی مامانت خبر نامزدیتونو داد اگه بدونی چه حالی شدم،فکر می کردم حداقل مامانت طرف منه اما نه.حالا اونا هیچی ولی من حساب تو رو جدا می دونستم،فکر می کردم اگه همچین بحثی پیش بیاد اولین گزینه برای تو منم نه یه پاپتی تازه به دوران رسیده،از خدا خواسته تا شنید رو هوا پیشنهادو قاپید.نگو از قبل همچین خیالاتی داشته؛از این بابت تعجب نکردم،به خاطر سلیقه ی تو شوکه شدم!
    پوزخندی زدم و با حرص زیر لبی گفتم:
    -آره فقط تو خوبی،هه اولین گزینه!حق هم داره ها واقعا بد نمی گـه؛ همونطور که دو تا دیوونه خوب با هم کنار میان دو تا ایکبیری هم صد در صد همینطورن.
    اما انگار یه منطقه ازش بد سوخته و پماد سوختگی لازم بود که این طور حرص می خورد.
    از یه طرف دیگه هم بهش حق می دادم.فکرش رو بکن یکی رو سالها تو خیالت مال خودت می بینی و هزار بار تو خواب و خیال باهاش عروسی می کنی و تهش می بینی زهی خیال باطل!یارو رل فور اور زده رفته!بعد می گـه طناز درباره ات خیالپردازی می کرده و بهت امیدوار بوده!
    دیگه خبر نداشت با چه نفرتی با هم کنار میایم،یعنی الان بهش می گفت و با همین حرفا دلداری اش می داد؟لابد دیگه.مگه کار دیگه ای هم می تونه بکنه؟بالاخره بعد از من قراره یه عمر با هم بگذرونن باید منت کشی رو از الان یاد بگیره یا نه؟
    اما کیا هیچ وقت قصد نداشت به خواسته های من عمل کنه و به نصیحت هام گوش بده.
    -من با تو نه قول و قراری گذاشته بودم نه امیدی بهت دادم،پس حق نداری همچین حرفایی بزنی؛مسئول افکار رویایی و خیالاتتم نیستم.گذشته از این من تو رو خوددار تر و مغرور تر از این حرفا تصور می کردم که بخوای جلوی خودم اینطور حرفایی بزنی،اگه هنوز می خوای اطرافم باشی و تو رو لایق هم صحبتی با خودم ببینم پس به خود بیا و دیدتو عوض کن؛چه جلوی من یا هر کس دیگه حق نداری در مورد طناز حرف نامربوطی بزنی!تو بخوای یا نه قبول کرده باشی یا هنوز بخوای خودتو گول بزنی اون نامزد منه.پس حواستو خوب جمع کن،چون من یه حرفو فقط یه بار با زبون خوش می زنم؛اونم اگه خیلی خوش شانس باشی!دیگه وقتشه دست از خودخواهی و خیالبافی برداری؛این به نفع خودته.
    لبخندی به وسعت زمین فوتبال روی لبم بود وابروهام از خوشی تیک برداشته بودن و واسه خودشون بالا و پایین می رفتن و مطمئن بودم در کل چهره ام خبیث شده و به افتخار ضایع شدنش چند تا حرکت موزون هم انجام دادم.
    صدای قدم های محکمش رو که شنیدم فهمیدم داره میاد و باید بزنم به چاک،اما نزدم که.در واقع دیر شده بود؛خیلی دیر.در باز شد و دست به جیب و با سری پایین افتاده و اخمهای متفکرانه در هم رفته وارد شد.با دیدن من که با نیش باز هنوز پشت در ایستاده بودم ابروی چپش رو با تعجب بالا فرستاد.
    -اتفاقی افتاده؟
    نباید می فهمید من چیزی شنیدم.
    سریع لب و لوچه ام رو جمع کردم و شونه بالا انداختم.
    -نه بابا ،نیست که خونه ماشاالله خیلی بزرگ و دلبازه منم داشتم می اومدم دنبالتون تو راه واسه خودم جوک می گفتم حوصله ام سر نره.واسه همون داشتم می خندیدم،یعنی به تو ربطی نداشت و از شوق دیدنت نبود،ساحل کجاست؟مگه با هم نبودین؟
    -داره میاد.
    -نمی ریم؟آخه مهتا رو هم باید برسونیم راهمون هم که طولانیه،اگرم نمی تونی ما با آروین می ریم،از خداشم هست ؛برعکس تو.چون بعضیا قدر عافیتو بیشتر می دونن،هم وسط راه شاید یه بستنی هم خوردیم، بیشتر خوش می گذره.
    باز ابروهاش رو گره ی کور زد.
    -نیازی نیست،خداحافظی می کنیم و می ریم،این لبخند احمقانه رو هم قبل از اینکه بریم جمع کن چون دلیلش به نظر اونا هم جوک نیست و اثرات چیزاییه که از زبون من شنیدی.
    چشم غره ای نثارم کرد و از کنارم رد شد و رفت.
    اون خیلی باهوش بود یا من خیلی ضایع بودم؟
    تند پشت سرش رفتم و سعی کردم هماهنگ با قدم های بلندش حرکت کنم.
    -نه من چیزی نشنیدم،سر جمع دو دقیقه هم نشد اومدنم؛بعدشم به من چه ریطی داره چی بینتون گذشت؟مگه من مثل تو فضولم؟باز تو قرصاتو نخوردی خودشیفتگیت گل کرد؟
    نگاهی چپ چپی حواله ام کرد.
    با زرنگی و خباثت گفتم:
    -حالا مگه چی داشتی می گفتی که هم قرار بوده باعث ذوق مرگ شدن من بشه و هم ظاهرا ساحل هنوز نتونسته هضمش کنه که سر و کله اش پیدا نشد؟
    همون طور که نگاهش به روبه رو بود سرد جواب داد:
    -هر چی فکر می کنم ربط حرفامونو به تو متوجه نمی شم که بخوام برات توضیح بدم.
    شونه بالا انداختم.
    -درسته، مثل همیشه.
    داشتم پشت سرش می رفتم که ناگهانی توقف کرد و به طرفم برگشت.
    -می تونم واقعا بهت اعتماد کنم و باور کنم که چیزی نشنیدی؟
    پوزخند کلافه ای زدم و گفتم:
    -نگران نباش،اگر هم به احتمال 1 درصد شنیده باشم و به نفع من بوده باشه من چیزی رو به خودم نمی گیرم،می دونم فقط می خوای شرش رو از سرت باز کنی؛اگرم نمی خوای همچین شانسی رو برای آینده ات از دست ندی می تونی همه چیزو بهش بگی و بخوای تا منتظرت بمونه.ممکنه تا چند سال دیگه دیدگاهت به تنهایی تغییر کنه.
    بعد از زدن این حرف،این بار من جلوتر از اون به راه افتادم ؛موفق شده بود حالم رو بگیره و باعث از بین رفتن اون حس قشنگ پیروزی در مقابل اون دختر بشه.
    نیمی از مسیر، تا خونه ی دایی رو عقب و کنار مهتا سپری کردم و همه اش به گپ های زیر زیرکی و پر از خنده سپری شد؛امشب بالاخره یکم هم که شده از ته دل خندیدم؛البته رفتار و تلخی ساحل قبل از رفتنمون هم همچین توی این حال خوشم بی تاثیر نبود!بدجنس نبودم ولی نباید اینقدر به خودش اعتماد می کرد و به اعتماد این کوه یخ ،خواستگارهای با موقعیت های خوبش رو رد می کرد.
    مهتا رو که رسوندیم به طرف خونه ی ما حرکت کرد.
    کیا:فردا صبح میام دنبالت،کلاس که نداری؟
    -نه ،کجا قراره بریم؟
    نیم نگاهی سرد بهم انداخت و دنده رو عوض کرد.
    -مگه فرقی هم می کنه؟
    پشت چشمی نازک کردم و پوف کنان گفتم:
    -معلومه که نه،ولی مگه مجبوریم هر روز همدیگه رو ببینیم؟
    زهرخند زد.
    -بقیه ی آزمایشا مونده.یادت که نرفته اون بار نصفه موند؟فردا عمل ندارم و تنها وقت خالیمه.
    -منم فردا می خوام یه دل سیر بخوابم و تنها وقت خالیمه؛بالاخره هیچی خواب اول صبح نمی شه.
    جلوی خونه ترمز کرد.
    -ساعت 8 آماده باش و فکر نیومدنوهم از سرت بیرون کن.
    نیشخندم خشم رو توی نگاهش نشوند.
    چیه فکر کردی فقط خودت بلدی؟!
    بلند و سرحال شب بخیری گفتم و کیفم رو برداشتم و پیاده شدم،برخلاف میلش از ضایع شدن ساحل حسابی خوشحال بودم!
    چهارشنبه بود و یه روز سخت دانشگاهی دیگه.
    دیروز بی خیال لجبازی و حرص دادن باهاش رفتم و آزمایش های لازم رو انجام دادیم و دیگه اتفاقی برام نیفتاد اما کل تلاشم رو برای عصبانی کردنش و حرص دادنش کردم،هر چی اون بیشتر اخم می کرد من برای اذیت کردنش و کیا آزاری مشتاق تر می شدم؛همین کلی واسه خودش تفریح و مایه ی شادی بود.
    امروز هم طبق معمول دیر کرده بودم،اما این واقعا کار خدا بود که سر کلاسش دیر می رسیدم و اکثر اوقات خواب می موندم!
    چون ماشین نداشتم مجبور بودم با تاکسی یا خط بیام که از خونه مون تقریبا دور بود و کلی باید به خاطرش توی اون سرمای اول صبح می دویدم،دیگه خودم هم کم کم داشتم از بابا عصبانی می شدم که هنوز هیچ کاری نتونسته بکنه ؛ این همه بهمون سختی می ده؛توی رفاه کامل بزرگ نشده بودم اما عادت به این سختی ها هم نداشتم ،شاید هم کمی لوس بودم و وقتش بود کم کم به همین وسیله بزرگ بشم و کمی از وابستگی ام به بابا و جیبش کم کنم و فقط روی پای خودم بایستم؛هرچند راهش رو نمی دونستم چون مدرکی نداشتم!
    این دفعه دیگه عمرا راهم بده ؛به من چه؟تقصیر این ترافیک نکبت بود بره یقه ی اون رو بچسبه.البته خواب موندنم رو فاکتور گرفتم راهم هم نداد به درک می شه یه بهونه که حلقه رو پخش صورتش کنم و به جاش کار مهمترم رو انجام بدم و بخوابم!
    یه تقه به در زدم و بدون شنیدن بفرماییدش در رو تا نیمه باز کردم و سرم رو که لای در بردم متوجه عمق بدبختی ام شدم.
    وسط کلاس ایستاده بود و پشتش بهم بود،انگار داشت درس رو توضیح می داد؛اون هم مبحثی که هفته ی قبل این قدر روی مهم و مشکل بودنش تاکید کرده بود.
    فاتحه ام خونده بود.
    از همونجا سلام بلندی گفتم که با اخم برگشت .
    کیا:مگه قرار نبود دیگه تاخیر نداشته باشین خانم نیکنام؟این چندمین باره؟
    آب دهنم رو قورت دادم،اخمهاش نمی گذاشت روی فکر کردن به یه جواب قانع کننده و درست حسابی تمرکز کنم.
    -شرمنده..باور کنید...
    پوزخندی زد و گفت:
    -ترافیک هم خوب بهونه ای شده براتون،فقط چون نمی تونم بهانه ای رو برای گرفتن نمره ی بد کوئیز هفته ی بعد از همین درس تحمل کنم می تونین بشینین.
    شاید اسکلم کرده و تا بخوام بشینم از گردن بگیرتم و با اردنگی بیرونم کنه.
    -واقعا بیام تو؟
    -بله، بفرمایید.
    نه به نظر میاد دارم شنقل فرض می شم!
    -واقعا بیام تو؟
    ماندانا از پشت سرش داشت با چشم و ابرو اشاره می کردکه باهاش بحث نکنم و مثل آدم بیام کپه ام رو بذارم.
    اخمهاش شدیدتر از قبل توی هم گره خورد و از بین دندونهاش غرید:
    -گفتم بفرمایید و وقت کلاسو نگیرین.
    -واقعا واقعا بیام تو؟
    دیگه از گوشهاش داشت دود بلند می شد،همیشه منظره ی حرص خوردنش برام جذاب بود.
    از بین دندونهاش غرید:
    -این آخرین فرصتتونه پس خوب ازش استفاده کنید و کار درست رو انجام بدین؛بد هم نیست یادآوری کنم که کلاس من جای شوخی و وقت تلف کردن نیست.
    آفرین که در بدترین حالت هم مودبه ،مرحبا!
    لبخند رضایت آمیز و پیروزمندانه ای روی ل*ب*هام نشست و با گفتن"چشم" در کلاس رو بستم و رفتم پیش بچه ها که برام صندلی خالی نگه داشته بودن نشستم.
    اون هم داشت درس رو ادامه می داد.
    آخر کلاس دیگه همه ی قیافه ها خسته و نالان بود و رسما شیش و هشت می زدیم؛ اما با بی رحمی و سخت گیری هنوز داشت ادامه می داد.
    اون قدر هم سر کلاس میرغضب و سرد و خشک بود که هیچکس حتی حامد قلدر و گنده ی کلاسم که سر هیچ کلاسی ساکت نمی شد و نیم ساعته استادها رو فراری می داد جلوش جرئت ابراز وجود نداشت.تا پایان کلاس اول رو اعلام کرد همه بی صبر بند و بساطمون و جمع کردیم و به طرف سلف حمله کردیم.
    دقیقا کل کلاس از دستش فشارشون افتاده بود!
    ما هم هر کدوم یه لیوان چای گرفتیم تا به حیاط بریم،سلف بیش از حد شلوغ و پر سر و صدا بود و ما هم با وجود سردردی که گرفته بودیم تحمل اون همه صدا رو نداشتیم. روی نیمکتها نشسته بودیم،ماندانا تیکه ای از کیک شکلاتی که رها درست کرده بود و توی ظرف برامون اورده بود خورد و بعد از اون جرعه ای از چای اش و در نهایت طلبکار رو به من کرد:
    -خوب؟نمی خوای یه توضیح قانع کننده درباره ی اون روز که نیومدی بدی؟
    رها:آره واقعا،آخه تو که از همه مشتاق بودی و داشتی می گفتی آماده ام و می خوام راه بیفتم چی شد که یهو نظرت برگشت و رفیق نیمه راه شدی؟
    بالاخره گیر افتادم.
    حالا کجا بود تا خودش جوابشون رو بده؟
    از بدبختی بخش دروغ گفتن ذهنم هم قفل بود؛پاکه پاک.
    چهارتایی منتظر و طلبکار بهم چشم دوخته بودن.
    دهن باز کردم تا چیزی بگم که صدایی گرم و رسا بینمون پارازیت انداخت.
    -ببخشید خانم نیکنام می تونم چند لحظه از وقت شریفتونو بگیرم؟
    چهارتایی با تعجب نگاهش کردیم.
    چهره اش آشنا بود اما دقیق یادم نمی اومد و فقط مطمئن بودم که از همکلاسی هام و هم دوره ای هام نیست.قیافه ای کاملا مردونه و شرقی داشت؛قد نسبتا بلند،اندامی متناسب ،چشم و ابرو و موهای مشکی و در کل جذاب و می شه گفت نزدیک به اون توصیفی که برای کیا کردم!
    نگاهی به لبخند روی لب هاش انداختم و با تعجب گفتم:
    -در چه مورد؟
    لبخندش پررنگ تر شد ؛هرچند مشخص بود از نگاه های خیره و خریدارانه ی بچه ها معذب شده.
    -اگه می شه تنها صحبت کنیم ممنون می شم،اما مطمئن باشین خیره.
    انتظاری غیر از این داشتم؟
    همکلاسیم نبود که جزوه ای بخواد که مطمئنا ندارم!
    نمی دونستم شوکه بشم؛عصبانی؛حرص بخورم!
    اما خوشحال اصلا.
    سارا با نیش باز گفت:
    -معلومه که وقت داره،بفرمایین خواهش می کنم،ما تنهاتون می ذاریم.
    اهمیتی به چشم غره ها و چشم و ابرو دادنم نکردن و در رفتن.
    چند نیمکت اون طرف تر نشستن.
    جدی و به اجبار گفتم:
    -بفرمایین خواهش می کنم.
    تشکری کرد و با فاصله کنارم نشست.
    با کمی مکث تک سرفه ای کرد و خونسرد و به همراه یه لبخند گفت:
    -نمی دونم حدس زدین چی می خوام بگم یا نه؟راستش من شما رو توی چند تا از کلاسای عمومی دیدم و از شما خوشم اومده،رشته ام داروسازیه و یه ترم مونده تا لیسانسمو بگیرم،شما رو فقط یا سرکلاس و یا فقط از دور دیدم ؛ دلم می خواد بیشتر بشناسمتون و بعد اگه بشه و انشاالله به توافق و تفاهم رسیدیم با خانواده مزاحمتون بشیم .اما قصدم جدی و نیتم خیره،اگرم خودتون یا خانواده یا هر دو مخالف دوستی هستین که اول با خانواده خدمت برسیم و زیر نظر و کنترل پدر و مادرتون رفت و آمد کنیم.
    این دیگه کی بود بابا؟
    چه اعتماد به نفسی!
    اما خوب همون اندازه هم آدم محترمی به نظر می رسید،مهلت حرف زدن هم که نمی ده.
    حالا چی بگم؟
    قصدش رو ندارم و فقط به ادامه تحصیل فکر می کنم ارواح شوهر خاله ام؟
    منتظر بهم زل زده بود تا بالاخره زبونم رو تکون بدم.
    بالاخره یه چیزی پروندم و با سر هم کردن یه بهونه که فکر می کنم دوستم سارا از همون موقع توجهش به شما جلب شده و از نظر من هم براتون مناسب تره خودم رو خلاص کردم!چیکار کنم دیگه؟
    چند وقتی بود زیادی دستم توی کار خیر بود و فقط به فکر باز کردن بخت دیگرون بودم و خودم فقط یه تماشاچی بدبخت که گیر یه مرد عجیب افتاده بودم که حالا با فکر یه خواستگاری ساده و یادآوری حلقه ی نامزدی و فهمیدنش و مواجه شدن با نگاه خیره و عبوسش عذاب وجدان هم گرفته بودم!
    می تونستم و خواستم بهش بگم نامزد دارم اما نخواستم انگشت نما بشم،مخصوصا وقتی همه چیز به هم می خورد.
    هنوز آینده ام برام مهم بود؛پسر خوب و نجیبی هم به نظر می رسید اما نامزد ایکبیری ام رو چیکار می کردم؟باید بهش می گفتم و به گفته ی ماهان ازش اجازه می گرفتم؟
    کلاس بعدی اش صد برابر ترسناک تر و فضاش سنگین تر بود و خودش هم غیر قابل تحمل تر شده بود و به معنی واقعی کلمه جرئت نفس کشیدن نداشتیم.
    بعد از اون یه کلاس دیگه با یه استاد دیگه داشتیم و اون با ترم بالاترها.اون هم که تموم شد داشتم توی حیاط از بچه ها خداحافظی می کردم و توی دلم عزا گرفته بودم برای منتظر تاکسی و خط موندن و احتمالا رفتن با مترو که زنگ مسیج گوشی ام بلند شد؛کیا بود که به لاتین نوشته و گفته بود برم توی فلان کوچه و طبق معمول تاکید کرده بود عجله کنم،ظاهرا باهام کار داشت.
    سارا:ولی در کل خیلی خری،دیگه چرا به من پاسش دادی؟الان چه فکری درباره ام می کنه؟
    ماندانا لبخند بدجنسی تحویلش داد.
    -مگه اشتباه فکر می کنه؟تازه برای تو هم که بد نشد و فکر نکنم ازت بدش اومده باشه؛نهایتش با هم میرین دور دور و شاید بعدش خبراییم شد،ماشین زیر پاشو دیدی؟
    فریال:چی می گی مانی؟از طناز خواستگاری کرد نیتش خیر بود و قصد تشکیل خانواده داشت بعد با سارا بره دور دور؟
    رها با تاسف سر تکون داد و رو به من گفت:
    -حداقل می گفتی فکر می کنم.
    کار من از فکر کردن گذشته بود و با فکر کردنم و دل رحمی ام خودم رو توی یه دردسر بزرگ انداخته بودم،دیگه جایی برای یه اشتباه دیگه نداشتم،هر طوری بود از دستشون فرار کردم و دوون دوون خودم و به خیابون مورد نظر رسوندم.
    خلوت بود و خالی از تردد.
    بیرون از ماشینش منتظرم بود،با حس حضورم سرش رو بلند کرد،هنوز نفس نفس می زدم.خم شده بودم و دست هام رو به زانوهام گرفته بودم که صدای خشکش رو شنیدم.
    -مجبور نبودی خداحافظیتو طولانی کنی و بدویی تا بعد به این حال بیفتی.
    صاف ایستادم و گفتم:
    -مهم نیست،تو کاری که به خاطرش منو اینجا کشوندی رو بگو.نمی تونستی توی همون اس ام اس یا تلفنی بگی؟
    تکیه اش رو از ماشین برداشت و گفت:
    -سوار شو، می رسونمت،توی راه حرف می زنیم.
    -خودم می رم،برای این که تو برسونیم نیومدم،همینجا حرفتو بزن.
    اخمش مثل همیشه پر از جذبه و ابهت بود.
    - نمی تونی بدون لجبازی فقط حرف گوش بدی نه؟
    -آخه حرف نمی زنی که،زور می گی؛منم بهش عادت ندارم و دلم نمی خواد زیر بارش برم.
    در جلو رو باز کرد.
    -بهش عادت کنی برای خودت راحت تره،حالا هم سوار شو.به اندازه ی کافی خسته هستم.
    خودم هم چون مثل قبل حوصله نداشتم و پاهام داشت منفجر می شد سوار شدم و در رو بست.
    عجیب شده بود!خوش خدمتی می کرد.اون هم سوار شد و قبل از استارت زدن همون طور جدی اما شاید به شوخی گفت:
    -حالا متوجه شدی بدون لجبازی و بحث هم می شه به زورگویی عمل کرد؟سخت بود؟
    جلوی لبخند پهنم رو نگرفتم و شونه بالا انداختم؛اما اون حاضر نشد حتی یه لبخند خشک و خالی هم بزنه.
    فعلا فقط می خواستم حظ این همه راحتی و گرما رو ببرم.
    برای جلوگیری از هر خطر احتمالی و روبرو شدن با اهالی دانشگاه از توی کوچه پس کوچه ها رفت تا بالاخره به خیابون اصلی رسیدیم،فکر کنم در واقع حرفی برای گفتن نداشت که سکوتش این همه ادامه دار شده بود.
    چند دقیقه دیگه هم گذشت تا بالاخره قفل زبونش باز شد؛هرچند معلوم بود خیلی با خودش کلنجار رفته تا اون جمله ها رو به زبون بیاره،توی اون سکوت کاملا متوجه اون سکوت سنگین و تردیدش شده بودم.
    کیا:بعد از کلاس اون پسری که توی حیاط اومد طرفتون چی داشت بهت می گفت؟اتفاقی متوجه شدم.ظاهرا بقیه ی دوستات تا اومد ازت جدا شدن و تنهاتون گذاشتن،اینا چه معنی می ده؟
    داشته زاغ سیاه من رو چوب می زده؟
    منم که دوباره سرحال شده بودم و آزار و اذیتم گل کرده بود با لحن متفکری گفتم:
    - ماده ی دوم بود فکر کنم؛دخالت نکردن توی کار هم نداریم،حتی در مورد صحبت با جنس مخالفم گفته بودم توی همین بند،اصلا درساتو نمی خونیا.
    -یه سوال واضح و روشن پرسیدم و جوابشو هم به همون شفافی ازت می خوام.
    شونه بالا انداختم.
    -شنیدی دیگه،واضح تر ترش این می شه که به تو ربطی نداره؛ولی توی این مورد بد نیست استثنا قائل بشم و جواب بدم.
    چند ثانیه منتظر و عصبی بهم خیره بود و چیزی نگفتم.
    چند دقیقه سکوت کردم تا فضا هیجانی بشه و شاید صدای تالاپ و تولوپ قلبش رو بشنوم!
    با لبخند ملیح و شیفته ای نگاهش کردم و گفتم:
    -یه خواستگار ساده بود،چیزی برای بزرگ کردن نیست،همون موقع هم جوابشو گرفت!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا