- عضویت
- 2017/01/07
- ارسالی ها
- 246
- امتیاز واکنش
- 911
- امتیاز
- 266
پاییز چشمهایت...
بخش61
به قلم: فاخته
فنجون چایی هم بهش دادم همونطور که چایی میخورد بهم گفت : خوابت میاد بخواب من مشکلی ندارم
_ نه فعلا که خوابم نمیاد
چیزی نگفت و فنجون چایی رو دستم داد و تشکر کرد . همینطوری موبایلمو برداشتم باهاش بازی کردم که خوابم نبره ولی دیگه نمیکشیدم حسابی خوابم گرفته بود .امیرمسعود از جلو گفت : بگیر بخواب دختر نترس من خوابم نمیبره
_ نه مشکلی نیست بیدار میمونم
خنده ارومی کردو گفت : نترس دختر نمیبرمت ته دره با خیال راحت بخواب
چند دقیقه دیگه بیدار موندم بعد کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم با تکونای دستی چشمامو باز کردم غزاله با قیافه ای اخمالو جلوم وایستاده بود لبخندی زدم وگفتم : سلام عزیزم
_ کوفت و عزیزم نکبت چرا از دیروز تا حالا چپیدی ور دل اسما جون نمیای پیش من ؟
_ خب تو میمومدی
_میومدم رو سر اسما جونت مینشستم ؟؟
_راست میگیا جا نبود
_خب حالا بیا بریم یه چیزی بخور تا دوباره راه بیفتیم
پیاده شدم و یه نفس عمیق کشیدم چه هوای خوبی بود رفتیم پیش بقیه سفره صبحانه رو پهن کرده بودن کنارشون نشستم مامانم یه فنجون چای جلوم گذاشت و گفت : شما چهارنفر خسته تر از امیرمسعود طفلک بودینا اون بیچاره وقتی وایستادیم که استراحت کنیم خودش تک و تنها بیدار بود همتون ازدم خواب بودین
فرهاد باخنده گفت : ما دیگه انرژیمونو مصرف کرده بودیم از صبح تا شب همش جیغ چیغ کردیم این امیرمسعود خسته نشه شب رو دیگه شرمنده اخلاقش همیچکدوممون نمیتونستیم بیدار بمونیم ...
امیرمسعود : نه من مشکلی با رانندگی تو شب ندارم
بخش61
به قلم: فاخته
فنجون چایی هم بهش دادم همونطور که چایی میخورد بهم گفت : خوابت میاد بخواب من مشکلی ندارم
_ نه فعلا که خوابم نمیاد
چیزی نگفت و فنجون چایی رو دستم داد و تشکر کرد . همینطوری موبایلمو برداشتم باهاش بازی کردم که خوابم نبره ولی دیگه نمیکشیدم حسابی خوابم گرفته بود .امیرمسعود از جلو گفت : بگیر بخواب دختر نترس من خوابم نمیبره
_ نه مشکلی نیست بیدار میمونم
خنده ارومی کردو گفت : نترس دختر نمیبرمت ته دره با خیال راحت بخواب
چند دقیقه دیگه بیدار موندم بعد کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم با تکونای دستی چشمامو باز کردم غزاله با قیافه ای اخمالو جلوم وایستاده بود لبخندی زدم وگفتم : سلام عزیزم
_ کوفت و عزیزم نکبت چرا از دیروز تا حالا چپیدی ور دل اسما جون نمیای پیش من ؟
_ خب تو میمومدی
_میومدم رو سر اسما جونت مینشستم ؟؟
_راست میگیا جا نبود
_خب حالا بیا بریم یه چیزی بخور تا دوباره راه بیفتیم
پیاده شدم و یه نفس عمیق کشیدم چه هوای خوبی بود رفتیم پیش بقیه سفره صبحانه رو پهن کرده بودن کنارشون نشستم مامانم یه فنجون چای جلوم گذاشت و گفت : شما چهارنفر خسته تر از امیرمسعود طفلک بودینا اون بیچاره وقتی وایستادیم که استراحت کنیم خودش تک و تنها بیدار بود همتون ازدم خواب بودین
فرهاد باخنده گفت : ما دیگه انرژیمونو مصرف کرده بودیم از صبح تا شب همش جیغ چیغ کردیم این امیرمسعود خسته نشه شب رو دیگه شرمنده اخلاقش همیچکدوممون نمیتونستیم بیدار بمونیم ...
امیرمسعود : نه من مشکلی با رانندگی تو شب ندارم