کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
پاییز چشمهایت...
بخش61
به قلم: فاخته
فنجون چایی هم بهش دادم همونطور که چایی میخورد بهم گفت : خوابت میاد بخواب من مشکلی ندارم

_ نه فعلا که خوابم نمیاد

چیزی نگفت و فنجون چایی رو دستم داد و تشکر کرد . همینطوری موبایلمو برداشتم باهاش بازی کردم که خوابم نبره ولی دیگه نمیکشیدم حسابی خوابم گرفته بود .امیرمسعود از جلو گفت : بگیر بخواب دختر نترس من خوابم نمیبره

_ نه مشکلی نیست بیدار میمونم

خنده ارومی کردو گفت : نترس دختر نمیبرمت ته دره با خیال راحت بخواب

چند دقیقه دیگه بیدار موندم بعد کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم با تکونای دستی چشمامو باز کردم غزاله با قیافه ای اخمالو جلوم وایستاده بود لبخندی زدم وگفتم : سلام عزیزم

_ کوفت و عزیزم نکبت چرا از دیروز تا حالا چپیدی ور دل اسما جون نمیای پیش من ؟

_ خب تو میمومدی

_میومدم رو سر اسما جونت مینشستم ؟؟

_راست میگیا جا نبود

_خب حالا بیا بریم یه چیزی بخور تا دوباره راه بیفتیم

پیاده شدم و یه نفس عمیق کشیدم چه هوای خوبی بود رفتیم پیش بقیه سفره صبحانه رو پهن کرده بودن کنارشون نشستم مامانم یه فنجون چای جلوم گذاشت و گفت : شما چهارنفر خسته تر از امیرمسعود طفلک بودینا اون بیچاره وقتی وایستادیم که استراحت کنیم خودش تک و تنها بیدار بود همتون ازدم خواب بودین

فرهاد باخنده گفت : ما دیگه انرژیمونو مصرف کرده بودیم از صبح تا شب همش جیغ چیغ کردیم این امیرمسعود خسته نشه شب رو دیگه شرمنده اخلاقش همیچکدوممون نمیتونستیم بیدار بمونیم ...

امیرمسعود : نه من مشکلی با رانندگی تو شب ندارم
 
  • پیشنهادات
  • fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش62
    به قلم: فاخته
    صبحونه رو که خوردیم دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم البته این بار فرهاد و فانی رفتن تو ماشین مهران جاش غزاله و متین اومدن تو ماشین امیرمسعود ، غزاله اومد کنار منو اسما نشست متین گفت : عه من میخوام پیش زنم بشینم

    _ زن ذلیل بگیر بشین جلو حرف اضافه هم نزن ، بعدشم این هنوز زنت نشده که

    _ قراره بشه یه چند روز دیگه انءشاالله

    سوار شد و راه افتادیم متین رو به امیرمسعود گفت : عه سلام داداش خوبی چه خبرا ؟

    امیرمسعود با خنده گفت : سلام برادر تازه مارو دیدی

    _آره به جان تو از بس ساکتی اصلا دیده نمیشی

    رو به متین گفتم : همین تویی که اینقد فک میزنی برا کل ساکنان کره زمین بسه

    امیرمسعود زد زیر خنده و گفت : جواب دندون شکنی بود فاخته خانوم

    غزاله عصبی گفت : ایش آقای مارو مسخره نکنین

    متین برگشت به غزاله نگاه کرد و گفت : من فدای خانومم بشم که همیشه به فکرمه

    صورتمو به حالت چندش جمع کردم و گفتم : جمع کنین این بساط نوشابه بازکردنتونو اینجا مجرد نشسته

    غزاله زد پس کلم و گفت : وقتی خودت مزدوج شدی اون موقع میبینمت

    جوابی بهش ندادم چون متین صدای پخش رو تا ته زیاد کرد و گفت : داش امیر حاضری بریم

    امیرمسعود خندید و گفت : بریم برادر

    متین باز شروع کرده بود دلقک بازی امیرمسعود هم گاهی همراهیش میکرد یهو چشمم به آینه افتاد امیرمسعود داشت منو نگاه میکرد فورا چشمامو بستم تا باز مسخ نشم وای قلبم داشت از جا کنده میشد هر وقت نگام به نگاش میفتاد این حال بهم دست میداد ...

    غزاله خودشو به من نزدیک کرد و در گوشم آروم گفت : دیدی این امیرمسعود چطوری به تو نگاه میکرد

    خودمو زدم به اون راه و گفتم : نه بنده خدا مگه چطوری نگاه میکرد ؟
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش63
    به قلم : فاخته

    چشماشو ریز کرد و گفت : من گوشام درازه آیا ؟

    _نمیدونم شاید

    یهو دستم سوخت : آخ روانی چرا میزنی ؟

    _ من خرم فاخته ؟

    _نه تو که گل منی

    _ خب زود بگو چرا تو و اون امیر از این نگاه ها رد وبدل میکنین ؟

    برگشتم غزاله رو چپ چپ نگاه کردم و گفتم : الکی شایعه درست نکن و جو نده دختر هیچی نیست

    _باشه تو بگو نیست ولی من میدونم این نگاه ها یعنی چی

    یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم : خب یعنی چی ؟

    _ حالا ...

    دیگه حرفی نزدیم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به اتفاقای این چند وقت فکر کردم و به این حس جدیدی که خودم میدونستم چیه ولی همش انکارش میکردم ....

    *****

    بالاخره به اصفهان رسیدیم . ما توی یه پارک موندیم تا بابام و آقای پارسا هم برن دنبال خونه برای کرایه ...

    غزاله و متین که همون اول رفتن گردش توی شهر ماهم همینطور ول معطل نشسته بودیم فانی و اسما و دوقولو ها هم رفته بودن اطراف پارک و بگردن منم از روی اجبار نشسته بودم حرفای مامانم و لاله خانومو گوش میکردم که مهران صدام کرد : فاخته میای بریم ماهم این اطراف بچرخیم ؟

    امیرمسعود خیلی شدید و با اخم به منو مهران نگاه کرد که از ترس با لکنت گفتم : نه ممنونم آقا مهران فعلا حوصله ندارم خیلی خستمه

    مهران با لب و لوچه ای اویزون رفت نشست سر جاش . منم موبایلمو دراوردم و شروع کردم بازی کردن باهاش که یه پیام دریافت کردم از همون شماره : خدا " تو " را که می آفرید

    حواسش پرت آرزو های من بود !

    شدی همان آرزوی من ...!

    جوابی ندادم دیگه به این پیام هاش عادت کرده بودم شده بود بخشی از زندگی روزمره من ...!!

    بقیه حرف مامانینا رو گوش دادم بحثشون درمورد ازدواج و این جور چیزا بود که لاله خانوم برگشت رو به من گفت : خوش به حال اونی که فاخته عروسش میشه ، دختر به این ماهی نصیب هر کسی نمیشه !!..

    لبخند شرمگینی زدم و چیزی نگفتم . بابا و آقای پارسا هم اومدن و گفتن که یه خونه خوب پیدا کردن ماهم بساطمونو جمع و جور کردیم به متین و غزاله هم زنگ زدیم که بیان تا همه با هم بریم . بالاخره توی خونه مستقر شدیم به دلیل تعداد محدود اتاق ها مجبور شدیم دسته دسته تو اتاق ها بمونیم . منو غزاله و اسما یه اتاق فانی هم با دوقولوها رفت . قرار شد فرهاد و امیرمسعود و مهران و متین هم یه جا بمونن بقیه هم به همین ترتیب توی اتاق ها رفتن من که تا رسیدم گرفتم خوابیدم .
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش 64
    به قلم: فاخته
    . بقیه رو نمیدونم چکار کردن وقتی بیدار شدم کل اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته بود دستمو کنار بالش کشیدم و دنبال موبایلم گشتم بالاخره پیداش کردم نورشو روشن کردم و به سمت کلید برق رفتم و چراغو روشن کردم ساعت هفت شب رو نشون میداد تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم پیش بقیه یه دوش بگیرم . یه دوش ده دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون یه بلوز و شلوار راحت و در عین حال پوشیده و مناسب پوشیدم و موهامو سشوار کشیدم و بالا بستم یه شالم روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم خونه زیادی ساکت بود اطراف خونه رو گشتم هیچ کسو ندیدم فکر کنم رفتن بیرون ،،،خیلی گرسنم بود رفتم آشپزخونه بلکه یه چیزی محض سیر کردن این شکمم که صدای قارو قورش بلند شده بود پیدا کنم سرمو کرده بودم تو یخچال و داشتم از هر چیزی که بود یه ذره تو بشقابم میذاشتم و به بعضی خوردنیا هم ناخونک میزدم که یکی گفت : سلام

    یه جیغ کشیدم و از ترس بشقاب از دستم افتاد اومدم سرمو از تو یخچال بیرون بیارم که سرم به در یخچال خورد

    _آخخ ...

    برگشتم که با قیافه خندون امیرمسعود روبه رو شدم

    _تو که خودتو نابود کردی دختر ، چرا اینقدر ترسویی تو !!...

    _ ااا شما اینجایین ؟

    _آره پس کجا باشم ؟

    _ نه آخه فکر کردم هیچکس خونه نیست .

    _نه بقیه رفتن بازار منم حال و حوصله شلوغیو نداشتم نرفتم

    آهانی گفتمو مشغول جمع کردن محتویات بشقابی که پخش زمین بود شدم ، بشقابو شستم و خواستم از اشپزخونه برم که امیرمسعود گفت : _ تو مگه گرسنه نبودی ؟ پس کجا داری میری بشین یه چیزی بخور بعد برو ناهارم که نخوردی

    _ نه اشتها ندارم

    اخمی ساختگی کرد و گفت : منو نمیتونی گول بزنی میدونم گرسنه ای به همین خاطر اومده بودی آشپزخونه مگه نه ؟
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش65
    به قلم: فاخته

    _خب آره

    _پس حالا بیا غذا گرم کن هم برا خودت هم برا من حسابی گرسنمه منم از ظهر تا حالا هیچی نخوردم

    به دنبال این حرف روی صندلی نشست و به من نگاه کرد ،همون طور که به سمت قابلمه غذا میرفتم تو دلم گفتم پس آقا خودش گشنشه سنگ خودشو به سـ*ـینه میزنه !!!

    _فهمیدم چی گفتی ها

    خندیدم و گفتم : ببخشید یادم نبود جلوی شما نمیشه یواشکی فکر کرد

    خودشم خندید ...

    میزو چیدم و نشستم امیرمسعود سریع قاشقو برداشت و با اشتها شروع به خوردن کرد منم آروم آروم میخوردم و هر لقمه رو یه عالمه میجویدم اگه میخواستیم حساب کنیم به ازای هر ده لقمه اون من یه لقمه غذا میخوردم .

    بعد از اینکه مطمئن شد دیگه چیزی توی بشقاب نمونده تشکر کرد و ظرفشو توی سینک گذاشت و رفت بیرون بعد از تموم شدن غذام ظرفارو شستم و رفتم توی سالن دیدم امیرمسعود رو مبل نشسته و به یه نقطه زل زده رفتم رو یکی از مبل ها نشستم انگار اصلا تو این دنیا نبود چون متوجه حضور من نشد . حالا که وقت گیر اورده بودم دلم میخواست ادامه داستانشو بشنوم : آقا امیرمسعود ...

    همچنان حواسش نبود دوباره گفتم : آقا امیر

    بازم نخیر مثل اینکه آقا در عالم هپروت به سر میبرد بلند تر گفتم : امیرمسعود

    یهو برگشت و گفت : جان امیرمسعود

    وای قلبم ، مثل اینکه تا اسمشو صدا نکنی جواب نمیده رو بهش گفتم : میشه بقیه اون ماجرایی که اون شب نیمه کاره موند رو برام تعریف کنید ؟

    _ تا کجا گفتم ؟

    _ اینکه نقاشی اون آدمیو که توی خوابتون میدیدین رو میکشیدین

    _ اون ادم یا بهتره بگم همون دختری که توی خواب میدیمش عشق زندگیم شده بود ، شاید خیلی خنده دار باشه توی خواب عاشق کسی بشی و بدترین قسمتش اینه که اصلا ندونی اون آدم وجود خارجی داره یا نه !!! اما من ایمان داشتم که اون وجود داره و یه روزی میبینمش اوایل کل شبانه روزمو فقط دنبالش میگشتم خودمم نمیدونستم دنبال کی میگردم یا اصلا با چه اسم و نشونی باید پیداش کنم بعد از چند وقت که از پیدا کردن همچین شخصی ناامید شده بودم حالت روانی بهم دست داده بود و پدر و مادرم فکر میکردن دیوونه شدم نمیدونستن که من خودم نمیخوام که عاقل باشم ، برای تغییر روحیه من تصمیم گرفتن که بریم شمال اونجا توی اون محله خانوادم خونه کناری شما توجهشونو جلب کرد اما من اون خونه رو بیشتر دوست داشتم همونی که بقیه ازش میترسیدن حس آرامش خاصی بهم میداد یه حسی میگفت اون خونه منو به عشق زندگیم نزدیک میکنه ...

    _ ما اومدیم
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش66
    به قلم: فاخته
    این صدای جیغ جیغوی متین بود که بازم بد موقع اومده بود

    پشت سر متین کل اعضای خونواده هم وارد شدن ، غزاله و اسما اومدن کنارمو یکی یکی خریداشونو نشونم میدادن و ازم نظر میخواستن منم با اره خوبه و تکون دادن سرم در جواب سوالاتشون سروته قضیه رو هم میاوردم . متین گفت : گشنمه کی هست که به داد این بی نوای گرسنه برسه

    غزاله گفت : غذای ظهر هست

    و رفت تو آشپزخونه برا گرم کردن غذای ظهری که منو امیرمسعود چیزی ازش نذاشته بودیم دو دقیقه بعد دادش دراومد : کی همه ی این غذا هارو خورده ؟

    امیرمسعود با خنده به من نگاه کرد و چیزی نگفتیم غزاله اومد جلوی من دست به کمر ایستاد و گفت : تو اون همه غذا خوردی نگفتی یه وقت میترکی ؟

    اومدم جوابشو بدم که امیرمسعود گفت : منم خوردم آخه خیلیدگرسنه بودم ببخشید اگه چیزی از غذاها نذاشتیم

    غزاله نالهدای کردو روی مبل نشست : من دیگه حال ندارم چیزی بپزم

    متین اومد کنارش نشست و رو به ما گفت : تو لازم نیست چیزی بپزی عزیزم ، فاخته و امیرمسعود خیلی آشپزی دوست دارن به خاطر همین امشب زحمت شامو میکشن ...

    مهران عصبی گفت :حالا نمیخواد اقا امیرمسعود به فاخته کمک کنه ، از رستوران غذا میگیریم

    امیرمسعود رو خیلی محکم و باحرص گفت و با خشم بهش خیره شد ، متین گفت : نخیر امشب دلمون میخواد دستپخت خوشمزه دختر خالمونو بخوریم ...

    مهران با حرص بلند شد و گفت : من میرم استراحت کنم حسابی خسته شدم ، برای شام هم بیدارم نکنید

    ایش پسره از خود راضی نمیگفتی هم گسی بیدارت نمیکرد ، با اصرار متین به آشپزخونه رفتیم من که یه بارم مثل آدم اشپزی نکردم یا غذام میسوخت یا یه چیزی یادم میرفت ... امیرمسعود پرسید : خب چی بپزیم فاخته خانوم ؟
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش67
    به قلم: فاخته
    با قیافه ای درهم آشپزخونه رو نگاه کردم و گفتم : نمیدونم والا من که آشپزی بلد نیستم

    خندید و گفت : اشکالی نداره باهم درست میکنیم.

    توی یخچالو نگاه کرد بعد از بیرون آوردن یه سری مواد اولیه تصمیم گرفت که ماکارونی درست کنیم همه چیز بود فقط خود ماکارونی نبود که متینو فرستادیم رفت خرید آورد . من داشتم سیب زمینی هاشو خرد میکردم اونم موادشو سرخ میکرد بیشتر کارهارو اون طفلک انجام داد . بعد از اینکه تموم شد سر قابلمه رو گذاشت و دستاشو شست و برگشت روبه من گفت : خسته نباشی

    _شما خسته نباشید ، همه کارهارو شما انجام دادید

    لبخندی زد و گفت : خب این ماکارانی ها دیگه حاضره بیا میز رو بچینیم

    بعد از حاضر شدن همه چی بقیه رو صدا کردیم متین تا وارد شد بو کشید و گفت : به به داش امیر نگفته بودی از این هنرها هم داری

    _ از کجا میدونی هنر منه متین خان ؟

    _ آخه با شناختی که من از آشپزی فاخته دارم مطمئن بودم با یه غذای سوخته مواجه میشم

    ماکارانی ها حسابی خوشمزه شده بود ، فرهاد بعد از شام رو به امیرمسعود کرد و گفت : واقعا خیلی خوشمزه شده بود امیر جان الحق که کدبانویی شدی برا خودت دیگه وقت شوهر کردنته

    شمسی خانوم خندید و گفت : انءشاالله خدا از دهنت بشنوه

    خندم گرفته بود یعنی واقعا میخواستن اینو شوهر بدن ، ظرفای شام افتاد گردن غزاله و اسما بقیه هم رفتن توی نشیمن جلوی تلویزیون منم یه گوشه نشستم که غزاله اومد کنارم و گفت : خوش گذشت ؟

    _چی ؟

    _خودتو نزن به اون راه ،با امیرمسعود رو میگم خوش گذشت ؟

    _تو چرا اینقدر به ما گیر دادی ؟

    _ولی خیلی خوش به حالته ها ، خودش برات غذا میپزه و کارهای خونه رو انجام میده توهم دست به سیاه و سفید نزن

    _چی میگی تو برا خودت ؟

    دستمو گرفت و به سمت اتاقمون دنبال خودش کشوند و روی تخت نشست منم مجبور کرد کنارش بشینم

    _ فاخته خوب میدونم امیرمسعود رو دوست داری

    _نه اینطور نیست تو داری اشتباه ...

    حرفمو قطع کرد : انکار نکن، قشنگ از رفتار هات تابلویی

    یهو اشکام سرازیر شد و سرمو رو پای غزاله گذاشتمو شروع کردم : خودمم نمیدونم غزاله ، نمیدونم از کی اینطوری شدم از کی نتونستم جلوی احساساتمو بگیرم بخدا خودمم نمیخواستم به اینجا برسم
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش68
    به قلم: فاخته
    موهامو ناز کرد و گفت : قربونت برم چرا اینجوری میکنی تو ؟ عاشق شدی این که بد نیست

    هق هق کردم و میون گریه گفتم : بده غزاله بده تو نمیفهمی

    مجبورم کرد رو به روش بشینم و تو چشام نگاه کرد و گفت : درست بگو ببینم چی میگی دختر

    اشکامو پاک کردم و سعی کردم رو خودم مسلط باشم : اون یکی دیگه رو دوست داره

    تقریبا با داد گفت : چییی ؟؟؟

    _هیس ساکت الان همه میان داخل آبروم میره میگن چی شده حالا

    _ چی میگی فاخته ؟ یعنی چی یکی دیگه رو دوست داره ؟

    _ یادته اون شب توی بازی خودش گفت که عاشقه و خیلی هم دوستش داره

    نفسشو با صدا بیرون داد و گفت : همین ؟ بابا از کجا نمیدونی تو نیستی ؟

    _چرا باید من باشم اون از خیلی وقت پیش عاشقه منو چند ماه بیشتر نیست که میشناسه

    _تو اینارو از کجا میدونی

    نمیخواستم به غزاله ماجرای خونه رو بگم به خاطر همین برای عوض کردن بحث گفتم : خب نامزدی شما کیه به سلامتی ؟

    _ خر خودتی فهمیدم بحثو عوض کردی ، نامزدی ماهم هفته آینده هست تنءشاالله

    چیزی نگفتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم فکرمو از همه ی این اتفاقات اخیر آزاد کنم

    ***

    صبح روز بعد همگی دست جمعی رفتیم توی شهر و گشتیم خیلی جاهای زیبایی داشت کلی هم عکس گرفتیم اما چون ایام عید بود حسابی شلوغ بود .

    روز پنجم عید به سمت شمال حرکت کردیم توی راه برگشت هم خیلی خوش گذشت ... بالاخره رسیدیم شمال با همه همسفرامون خداحافظی کردیم و برگشتیم به محیط گرم و نرم خونمون ...

    _ چطور شدم ؟؟

    نگاهمو از آینه گرفتم و به غزاله نگاه کردم لبخندی زدم و گفتم : مثل فرشته ها شدی ، بیچاره متین
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت ...
    بخش69
    به قلم: فاخته

    نرم خندید و گفت : تو که ناز تر شدی بلا

    آرایشگر که دوست غزاله بود و خیلی شوخ میزد با خنده گفت : حالا این هندونه قاچ کردناتونو بذارین برای بعد آقا داماد دم در منتظره

    غزاله رو بغـ*ـل کردم و گفتم : میخوام اولین نفری باشم که بهت خوشبختیتو تبریک میگه عزیزم انءشاالله عشقتون همیشه پایدار باشه

    غزاله نم اشک تو چشاش نشست که با سر انگشت پاکش کردم و با اخم ساختگی گفتم : نبینم گریه کنیا این همه رعنا خانوم زحمت کشیده صورت عین گودزیلای تورو به فرشته تبدیل کرده میخوای خرابش کنی ؟

    خندید و گفت : گودزیلاهم خودتی

    _ باشه من گودزیلا حالا زود باش تا متین اون بیرون خودزنی نکرده

    غزاله با متین رفتن منم برا اینکه سر خر نباشم باهاشون نرفتم و گفتم به فرهاد میگم بیاد دنبالم . دم در آرایشگاه منتظر فرهاد بودم ماشینشو از دور دیدم تا ایستاد سریع سوار شدم و بدون وقفه شروع کردم به حرف زدن : چرا اینقد دیر کردی فرهاد ممیگی خواهرت تنها اینجا تو خیابون وایستاده خوبیت نداره اخه تو ...

    یهو برگشتم ببینم چرا فرهاد جوابمو نمیده با صورت خندون مهران مواجه شدم این اینجا چیکار میکنه

    _سلام خانوم زیبا

    ایش _ سلام ، پس فرهاد کجاست مگه اون قرار نبود بیاد دنبالم ؟

    _ چرا اما یه کاری پیش اومد سویچ ماشینشو داد من بیام دنبالت

    _اها

    به سمت خونه غزاله اینا حرکت کرد : فاخته یه چیزی میدونی ؟

    _چی

    _امشب خیلی زیبا شدی مواظب خودت باش یه وقت ندزدنت
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش70
    به قلم: فاخته
    پسره هیز تو کاری به ما نداشته باشی ملت بیکارن دنبال من راه بیفتن ، خداروشکر این مثل امیرمسعود نمیتونست ازون کارای عجیب غریب کنه ها وگرنه اینقدر که من فحش و بدو بیراه نثارش میکنم تا الان منو زیر همین ماشین گرفته بود

    دیگه حرفی نزد و در سکوت به رانندگیش ادامه داد ، ماشینو در خونه غزاله اینا پارک کرد در ماشینو باز کردم که پیاده بشم که صدای مهران باعث شد برگردم سمتش

    _راستی فاخته ...

    _بله چیزی شده ؟

    با اخم گفت : زیاد با امیرمسعود گرم نگیر خوشم نمیاد هی دوروبرت میچرخه

    اخم کردم و جوابی بهش ندادم پسره پررو چی با خودش فکر کرده اون که صاحب اختیار من نیست وارد خونه شدم توی حیاطشون کلا میز و صندلی چیده بودن فانی از دور برام دست بلند کرد رفتم پیششون مامانم گفت : دخترم برو داخل لباستو بذار رفتم اتاق غزاله مانتومو با کیفمو اونجا گذاشتم فقط موبایلمو برداشتم لباسم یه پیراهن بلند آبی رنگ بود یه شال همرنگشم روی سرم انداختم لباسم طوری بود که باز نبود و در عین حال زیبا بود دست از تعریف کردن از خودم برداشتم و رفتم توی حیاط غزاله توی یه جایگاه که خیلی خوشگل تزیین شده بود نشسته بود متین هم نمیدونم کجا بود رفتم کنارش تا منو دید گفت : کجا بودی تو ؟ از کی تاحالا منتظرتم

    _خوبه تو ارایشگاه پیشت بودما

    کنارش نشستم که گفت : فاخته بیا بریم برقصیم

    _غلط کردی خجالت بکش دختره بی حیا بین این همه ادم برقصیم ؟

    _ راست میگیا کاش مختلط نبود ، اشکال نداره اخر شب همه رو بیرون میکنیم میریم تو خونه اهنگ میزاریم قشنگ خودمونو خالی میکنیم

    _ به به خانوم خانوما میبینم که جای مارو هم اشغال کردی

    سرمو بلند کردم متینو رو به روم دیدم : سلام پسر خاله

    بلند شدمو به غزاله و متین تبریک گفتم و برگشتم که برم که به یه چیز محکم برخورد کردم

    _آی این چی بود دیگه ؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا