پست هجدهم:
رضا:
باورم نمیشد این یکی هم لو رفته باشه .
به جسد بی جون احمد نگاه می کردم عین پسرم بود.
ازدست دادنش خیلی برام گرون تموم شد.
چطورمی تونستم باورکنم نبودش رو؟
چطوری می تونستیم بانبودش کناربیاییم؟
دست هام رو بردم توی جیبم ازصحنه حادثه دور شدم واقعا نمی دونستم چی کارکنم !
نمی ونستم باید نگران ناپدید شدن دلنواز باشم یا ماموریت؟
می خواستم ازحرص سرم روبکوبم به درخت های دور و اطرافم.
امروز سحر باهام تماس گرفتن و گفتن جسد احمد رو پیداکردن دور اطراف تهران.
باصدای مهران برگشتم سمتش ،مهران یکی ازبهترین رفیقام به حساب می یومد عین یه برادر واقعی تا الان پشت هم دیگه بودیم.
-چیکارکنیم رضا؟
- چی رو چی کارکنیم؟
-چرا هیچ جوره نمیشه هیج کسی رو وارد این گروه کرد؟چرا انقدر زود لومیره؟
به بی عرضگی خودم پوزخند زدم،واقعا ازپس یه دختر برنمیام؟
ازپس دختر خودم برنمیام؟نمی تونم جلوش روبگیرم باید برم بمیرم.
-درست می شه، ازاین به بعد درست میشه.
-چطوری؟
-توبه اونش کارنداشته باش.
رفتم سمت جایی که ماشین ها رو گذاشته بودیم.
مهران صورت گردی داشت و پوست سبزه ،چشم وابرو قهوای ، موهای جوگندمی ،قدبلند ،نه لاغربود نه تپل متوسط.
دنبالم راه افتاد:
-یعنی چی رضا؟ما تا الان هرکاری کردیم باهم بودیم .
-نمی تونم بگم مهران.
سرعتش رو بیشتر کرد اومد جلوم ایستاد:
-یعنی چی نمی تونی بگی؟
کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون نمی دونستم چطور باید بهش بگم دخترم داره اخبار رو میرسونه!سخت بودوطاقت فرسا.
بدون توجه به مهران راهم روگرفتم سمت ماشین قبل ازاینکه سوارشم در رو گرفت:
-رضا،بخدانگی...
-چی رومیخوای بشنوی؟
-تومیدونی کی اخبار رو میرسونه؟
-اره!
مبهوت داشت نگاهم می کرد باورش برای خودمم سخت بود چه برسه به مهران:
-کیه؟ فقط بگو کیه.
-خودم درستش می کنم قول میدم،خوبه؟
-ازدست تو می دونم درستش می کنی با این لحنی که تو داری حرف میزنی باید فاتحه طرف رو بخونم.
- پس بخون.
بدون اینکه به قیافه متعجبش نگاه کنم در رو بستم مهراد هراسون اومد سمت ماشین.
سریع ازماشین پیاده شدم:
-چی شده مهراد؟
-بدبخت شدیم بابا.
با این حرفش هزارو یک جور فکراومد توی سرم داشتم خل میشدم:
-حرف میزنی یاخودم به حرفت بیارم؟
-دلنواز..بابا..دلنواز.
از زور عصبانیت نمی دونستم چیکارکنم پسره احمق الان وقت خبر اوردن از دلنوازه؟
قبلا ازاینکه بخوام چیزی بگم ،باحرفی که زد ماتم برد:
-دلنواز...دزدیدنش، همین الان زنگ زدن، چی کارکنیم؟
مهران بدترازمن بود:
-یعنی چی؟ برای چی دزدیدنش؟ اصلا کی دزدیدش؟
- غباز.
دستم رو گرفتم به ماشین که نخورم زمین ، داره چیکار میکنه این دختر ؟تا میاد شکم نسبت بهش برطرف شه نمیشه.
باید برم دیدنش ، نمی تونم دست رو دست بذارم تا دخترم رو ازدست بدم البته خیلی وقته ازدست دادمش.
******
توی ماشین منتظر مهراد بودم تا از اداره برگرده
ذهنم آشفته بود حالا کی به زینب خبربده دلنواز رو دزیدن؟
ازدست دلنواز هم کلافه وعصبانی بودم هم نگرانش بودم نمی فهمیدم چرا باید بدزدنش؟
اگرم دزدیدنش چرا به مهراد گفتن؟تا اونجایی که من میدونم اگه یکی از اعضاء گروه خودشون رو بدزدن درجا کشته میشه نه اینکه خبر بدن.
باصدای بسته شدن در افکار مزاحم رو پس زدم رو کردم سمت مهراد
با اینکه با دلنواز خوب نبود ولی نگرانی میبارید از سرو روش:
-چی شد؟
-هیچی ،میخواین چی بشه؟ باید پیگری کنند مگر اینکه یه پارتی کلفت تر باشه.
همچین نگاهش کردم خودش فهمید چه حرفی زد بدون هیچ حرفی سمت خونه روند.
توی راه هردومون ساکت بودیم.
-مهراد!
-بله.
-چیزی به مادرت نمی گی.
-نگران نباشید،چیزی نمی گم.
-خوبه.
-بابا!
-بگو؟
-واقعا نمی خوایین کاری بکنید؟
-مهرادساکت میشی؛یاخودم ساکتت کنم؟
-اخه یعنی چی پدرمن؟
پشت چراغ قرمز ایستاد:
-واقعا نمی خوایین برای دخترتون هیچ کاربکنید؟درسته من و دلنواز سایه هم دیگرو باتیرمیزنیم ،ولی هرچی باشه خواهرمه.
وقتی دید ساکتم دوباره شروع کرد، نمی دونم به کی رفته مهراد انقدر خنگ شده:
-مهراد ساکت شو
-چرابابا؟
-بایک ذره فکرکردن متوجه میشی قضیه چیه.
-یعنی چی؟
ماشین روبه حرکت دراورد،درحالی که راهنمابه سمت راست چپ میزد حواسش به حرف های منم بود:
-خودت بهترمیدونی، گروهشون وقتی کسی رولازم نداره میکشه ،نه اینکه بدزده.
-منظورتون اینکه همه این برنامه ها بازیه؟ یعنی میخوان ماهارو گیربندازن؟
-خوشم اومد پسرخودمی.
ولی به حرفی که میزدم اطمینان نداشتم ،حتی فکرکردن به اینکه لحظه ای دلنوازم نباشه داشت دیونم می کرد، ولی ازطرفی بهش شک داشتم.
اصلا چی شد دلنوازم رفت توی این گروه؟
با کمی فکر کردن به خوبی یادم اومد
باورش برام خیلی سخته
باور اینکه خودم مقصرم که دلنوازم رفت توی گروه
اگه همون موقع که بهم گفت چند روز چند نفر تعقیبش می کنند به حرفش گوش کرده بودم الان پیشم بود.
آخرین ویرایش: