کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
پست هجدهم:

رضا:
باورم نمیشد این یکی هم لو رفته باشه .
به جسد بی جون احمد نگاه می کردم عین پسرم بود.
ازدست دادنش خیلی برام گرون تموم شد.
چطورمی تونستم باورکنم نبودش رو؟
چطوری می تونستیم بانبودش کناربیاییم؟
دست هام رو بردم توی جیبم ازصحنه حادثه دور شدم واقعا نمی دونستم چی کارکنم !
نمی ونستم باید نگران ناپدید شدن دلنواز باشم یا ماموریت؟
می خواستم ازحرص سرم روبکوبم به درخت های دور و اطرافم.
امروز سحر باهام تماس گرفتن و گفتن جسد احمد رو پیداکردن دور اطراف تهران.
باصدای مهران برگشتم سمتش ،مهران یکی ازبهترین رفیقام به حساب می یومد عین یه برادر واقعی تا الان پشت هم دیگه بودیم.
-چیکارکنیم رضا؟
- چی رو چی کارکنیم؟
-چرا هیچ جوره نمیشه هیج کسی رو وارد این گروه کرد؟چرا انقدر زود لومیره؟
به بی عرضگی خودم پوزخند زدم،واقعا ازپس یه دختر برنمیام؟
ازپس دختر خودم برنمیام؟نمی تونم جلوش روبگیرم باید برم بمیرم.
-درست می شه، ازاین به بعد درست میشه.
-چطوری؟
-توبه اونش کارنداشته باش.
رفتم سمت جایی که ماشین ها رو گذاشته بودیم.
مهران صورت گردی داشت و پوست سبزه ،چشم وابرو قهوای ، موهای جوگندمی ،قدبلند ،نه لاغربود نه تپل متوسط.
دنبالم راه افتاد:
-یعنی چی رضا؟ما تا الان هرکاری کردیم باهم بودیم .
-نمی تونم بگم مهران.
سرعتش رو بیشتر کرد اومد جلوم ایستاد:
-یعنی چی نمی تونی بگی؟
کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون نمی دونستم چطور باید بهش بگم دخترم داره اخبار رو میرسونه!سخت بودوطاقت فرسا.
بدون توجه به مهران راهم روگرفتم سمت ماشین قبل ازاینکه سوارشم در رو گرفت:
-رضا،بخدانگی...
-چی رومیخوای بشنوی؟
-تومیدونی کی اخبار رو میرسونه؟
-اره!
مبهوت داشت نگاهم می کرد باورش برای خودمم سخت بود چه برسه به مهران:
-کیه؟ فقط بگو کیه.
-خودم درستش می کنم قول میدم،خوبه؟
-ازدست تو می دونم درستش می کنی با این لحنی که تو داری حرف میزنی باید فاتحه طرف رو بخونم.
- پس بخون.
بدون اینکه به قیافه متعجبش نگاه کنم در رو بستم مهراد هراسون اومد سمت ماشین.
سریع ازماشین پیاده شدم:
-چی شده مهراد؟
-بدبخت شدیم بابا.
با این حرفش هزارو یک جور فکراومد توی سرم داشتم خل میشدم:
-حرف میزنی یاخودم به حرفت بیارم؟
-دلنواز..بابا..دلنواز.
از زور عصبانیت نمی دونستم چیکارکنم پسره احمق الان وقت خبر اوردن از دلنوازه؟
قبلا ازاینکه بخوام چیزی بگم ،باحرفی که زد ماتم برد:
-دلنواز...دزدیدنش، همین الان زنگ زدن، چی کارکنیم؟
مهران بدترازمن بود:
-یعنی چی؟ برای چی دزدیدنش؟ اصلا کی دزدیدش؟
- غباز.
دستم رو گرفتم به ماشین که نخورم زمین ، داره چیکار میکنه این دختر ؟تا میاد شکم نسبت بهش برطرف شه نمیشه.
باید برم دیدنش ، نمی تونم دست رو دست بذارم تا دخترم رو ازدست بدم البته خیلی وقته ازدست دادمش.
******
توی ماشین منتظر مهراد بودم تا از اداره برگرده
ذهنم آشفته بود حالا کی به زینب خبربده دلنواز رو دزیدن؟
ازدست دلنواز هم کلافه وعصبانی بودم هم نگرانش بودم نمی فهمیدم چرا باید بدزدنش؟
اگرم دزدیدنش چرا به مهراد گفتن؟تا اونجایی که من میدونم اگه یکی از اعضاء گروه خودشون رو بدزدن درجا کشته میشه نه اینکه خبر بدن.
باصدای بسته شدن در افکار مزاحم رو پس زدم رو کردم سمت مهراد
با اینکه با دلنواز خوب نبود ولی نگرانی میبارید از سرو روش:
-چی شد؟
-هیچی ،میخواین چی بشه؟ باید پیگری کنند مگر اینکه یه پارتی کلفت تر باشه.
همچین نگاهش کردم خودش فهمید چه حرفی زد بدون هیچ حرفی سمت خونه روند.
توی راه هردومون ساکت بودیم.
-مهراد!
-بله.
-چیزی به مادرت نمی گی.
-نگران نباشید،چیزی نمی گم.
-خوبه.
-بابا!
-بگو؟
-واقعا نمی خوایین کاری بکنید؟
-مهرادساکت میشی؛یاخودم ساکتت کنم؟
-اخه یعنی چی پدرمن؟
پشت چراغ قرمز ایستاد:
-واقعا نمی خوایین برای دخترتون هیچ کاربکنید؟درسته من و دلنواز سایه هم دیگرو باتیرمیزنیم ،ولی هرچی باشه خواهرمه.
وقتی دید ساکتم دوباره شروع کرد، نمی دونم به کی رفته مهراد انقدر خنگ شده:
-مهراد ساکت شو
-چرابابا؟
-بایک ذره فکرکردن متوجه میشی قضیه چیه.
-یعنی چی؟
ماشین روبه حرکت دراورد،درحالی که راهنمابه سمت راست چپ میزد حواسش به حرف های منم بود:
-خودت بهترمیدونی، گروهشون وقتی کسی رولازم نداره میکشه ،نه اینکه بدزده.
-منظورتون اینکه همه این برنامه ها بازیه؟ یعنی میخوان ماهارو گیربندازن؟
-خوشم اومد پسرخودمی.
ولی به حرفی که میزدم اطمینان نداشتم ،حتی فکرکردن به اینکه لحظه ای دلنوازم نباشه داشت دیونم می کرد، ولی ازطرفی بهش شک داشتم.
اصلا چی شد دلنوازم رفت توی این گروه؟
با کمی فکر کردن به خوبی یادم اومد
باورش برام خیلی سخته
باور اینکه خودم مقصرم که دلنوازم رفت توی گروه
اگه همون موقع که بهم گفت چند روز چند نفر تعقیبش می کنند به حرفش گوش کرده بودم الان پیشم بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست نوزدهم:

    دانای کل:
    بعد از اینکه بچه هارو طبق نقشه هرمز دزدیدن توی اتاق کار هرمز بردند روی دوتا صندلی چوبی مشکی رنگ بستن.
    رضوان از فرط استرس داشت ناخن های دستش رو بادندون ازجا درمیورد.
    برخلاف استرسی که رضوان داشت برادرش غباز درکمال خونسردی نشسته بود روی صندلی چرخ دار مشکی رنگ پدرش
    وپاهاش رو انداخته بود روی هم.
    به جزءاین چهارنفر هیچ کس دیگه ای توی اتاق کار هرمز حضور نداشت.
    دلنواز وارشین هردو از روی ترس نگاهی بهم انداختنند،دلنواز با دیدن ارشین چشم هاش از فرط تعجب گردشد
    اگه نمی دونست اروشا خواهر قل دارد مطمئن میشد که خود اروشا الان جلوش نشسته.
    ارشین متعجب از تعجب کردن دلنواز داشت نگاهش میکرد وتوی ذهنش به غیرازهزارتاسوالی که ایجاد شده بود"
    چرا این دختره داره من رو باتعجب نگاه می کنه؟ مگه من رو دیده؟"
    غباز نگاهش رو دوخته به دو دختر روبه روش ولی همه حواسش پی خواهرش بود که چطور با استرس داره بیرون رو تماشا میکنه.
    به خوبی میدونست دلیل استرس خواهرش برای چیه ،روکرد سمت رضوان سعی کرد لحنش طوری باشه که حتما خواهرش برنجه:
    "-چیه؟نگرانی؟نگران این هستی که نکنه این دوتا هم به خاطر تو بمیرن؟"
    "تو"رو جوری بیان کرد که رضوان چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد تا مبادا اشک هاش راه خودشون رو پیدا کنند واون رو جلوی دومین برادرش رسواکننه.
    رضوان رو کرد سمت غباز چشم هاش رو اروم باز کرد.
    "-با این حرف ها ومتلک ها میخوای به کجا برسی غباز؟
    -به جایی قرارنیست برسم،فقط دلم خنک میشه عذاب کشیدنت رو میبینم ،اروم میگیرم میدونی چرا.
    -چرا فکرمیکنی من مقصرم ؟"
    دلنوز و ارشین داشتن به حرفای مسخره غباز و رضوان گوش می کردند
    دلنواز استرس داشت که نکنه بازهم پدرش به اون شک کنه؟
    با این فکر پوزخند مسخره ای به خودش زد ،مگه تاحالا پدرش بهش شک نداشته!
    دلش می خواست الان پدر وبرادراش دنبالش میگشتن ولی می دونست نه تنها دنبالش نمی گردن بلکه دعا می کنند که پیدا نشه.
    ولی نمی دونست پدرش دل تو دلش نیست تا تک دخترش رو پیدا کنه.
    ارشین هم نگران خواهرش بود که الان چه حالی داره،نگران حال برادری بود که ازپیداشدنش مطلع نبود
    ازطرفی هم حرف های غباز ورضوان روی عصابش بود ولی نمی دونست دلیل غم توی چشم های رضوان چیه؟.
    غباز با حرف خواهرش از روی صندلی چرخ دار بلند شد، پوزخنده ی گوشه لبش جاخوش کرد
    تکیه اش رو داد به میز مشکی رنگ که بالای اتاق گذاشته شده بود.
    "-فکرنمی کنم،مطمئنم که هرچی اتفاق چه تو گذشته چه حال اتفاده تنها وتنها مقصرش تویی رضوان پهتاش"
    با اومدن هرمز، رضوان نتونست جوابش روبده.
    هرمز با لبخندی چندش اور داخل اتاق شد،بنظرش بزرگترین فتح دنیا رو کرده بود که دوتا دختر رو دزدیده بود
    مطمئنن اگه پدرش الان اینجا بود یک کشیده میخوابند توی گوشش.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیستم:
    دانای کل:
    یک هفته از دزدیده شدن بچه ها میگذشت، علی رغم تلاش های رضا همسرش ازموضوع دزدیده شدن بچه ها مطلع شد.

    رضا بادیدن بی قراری مریم تماسی با پدرش گرفت و قرارشد شب راس ساعت هفت عصر هم دیگرو ملاقات کنند ،دل تو دل رضا نبود برای دیدار پدرش اون هم بعداز این همه سال.
    توی این یک هفته اروشا و پروانه هرکاری کرده بودند تا بتونند حداقل یک نشونی از خواهر تازه پیداشدش و دلنواز پیدا کنند ولی دریق از یک خبر یاحتی نشونه کوچیک ،خسته و سردرگم مونده بودند،تنها دو راه براشون مونده بود یا اینکه خبرپیداشدن و گم شدن ارشین ودلنواز رو به شاهرخ بگن یا اینکه به پدر پروانه خبربدن.
    هردوشون راه دوم رو انتخاب کردن چون کسی جرئت گفتنش رو به شاهرخ نداشت مطمئنن اگه با خبرمیشد بلایی سرجفتشون میورد.
    با پیشنهاد پروانه رفتن خونشون و منتظر موندن تا پدرش از سرکار برگرده خونه.
    طهماسب هم توی این یک هفته داشت افسوس میخورد که چرا خودش زودتر این کار رو نکرده که هم انتقام پسرش رو ازاریانفر بگیره هم پولی بیاد توی دست وبالش ولی بافکری که توی ذهنش نقش بست لبخند چندش اوری روی صورت نقش بست.
    طهماسب صورت بیزی داشت پوست سبزه ای که بیشتر به سیاه پوست ها شبیه بود.
    چشم وابر وهای قهوای و سری که حتی یک دونه موهم توش پیدا نمیشد ببینی بزرگی که نصفه صورتش رو گرفته بود و لب هایی که از فرط کشیدن سیگار به تیرگی میزد قدمتوسطی داشت .
    باصدای بلند صابر رو که توی حیاط خونه بود صدا زد ،صابر سریع خودش رو به طهماسب رسوند
    "-بازچه مرگته صدات رو انداختی پس کلت؟
    -خف کارکن ببینیم،به بچه ها بگو اماده باشن کارشون دارم."
    از طرفی هم کسی که نقشه تمام این کارها رو کشیده بود میخواست بره مرحله بعدی نقشش
    نگاهی به انوشیروان وکیان انداخت
    "-اماده باشید باجفتتونم، این دفعه گاف بدین کارجفتتون تمومه میرید بغـ*ـل دست زن هاتون سـ*ـینه قبرستون"
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست ویکم:

    اروشا:
    بادیدن مادر پروانه بیشتر از قبل دل تنگ مامانم شدم ،مامان پروانه محکم منو توی اغوشش فشرد که بازهم یا اوری خاطرات گذشته بود.

    خونه ای زیبایی داشتن ،خونه ی ویلایی دوطبقه که بی شباهت به خونه خودمون نبود
    طبقه پایین از در ورودی داخل که میشدی اول پاگرد گرد بزرگی بود که توی پاگرد جاکفشی سفید رنگی که جالباسی وآیینه داشت گذاشته بودند با قالیچه گردکرم رنگ.
    بعداز پاگرد دوتا سالن بود ، سالن اولی حال و آشپزخانه اپن بزرگ قرار داشت
    سالن دومی هم پذیرایی بود با دکور کرم قهوای با دیدن دکور پذیرایی دلم گرفت یاد مامان افتادم
    آهی از سر دلتنگی کشیدم .
    هیچ وقت قیافه پدر پروانه رو موقع تعریف کردن موضوع پیداشدن ارشین وگم شدن بچه ها رو فراموش نمی کنم.
    هزار به غلط کردن افتادم که چرا به شاهرخ نگفتم ،ولی دیر به این نتیجه رسیده بودم چون پدر پروانه نذاشت برگردم خونه.

    همراه پروانه رفتیم سمت پله هایی مرمری که فرش کرده بودند،پله ها دقیقا از وسط حال رد میشد و به طبقه بالا میرسید.
    به اجبار پدر پروانه زنگ زدم به شاهرخ در حالی که میدونستم بودو نبودم براش فرقی نمی کنه بهش خبر دادم که چند روزی خونه پروانه هستم،اون هم تنها یک جمله خشک و خالی تحویلم داد که از صدتا فوحش بدتر بود"-خیلی خوب نیازی نبود زنگ بزنی اس هم میتونستی بدی"
    هرجوری بود بغضم رو قورت دادم.
    ******
    روی تخت سفید صورتی پروانه دراز کشیده بودم ذهنم پشت سرهم داشت خطا میداد.
    پروانه هم پشت میز تحریر صورتی رنگش در حال نوشتن بود،نوشتن چی نمی دونم.
    درحالی که موهام رو توی دستم گرفته بودم وباهاشون بازی می کردم رو کردم سمت پروانه
    -اجی.
    پروانه بعداز چند دقیقه جوابم رو داد
    -جان دل اجی.
    از جام بلند شدم چهار زانو روی تخت دونفرش نشستم
    -بنظرت الان....ارشین ودلنواز دارن چیکارمی کنن؟
    خودکارش رو گذاشت روی میز از روی صندلی چرخ دار سفید رنگش بلند شد اومد نشست روی تخت یکی از بالشت های تخت رو بغـ*ـل گرفت
    -نمی دونم،نگرانم اروشا.
    -منم.
    -بنظرت الان مهراد ومهرداد دارن دنبالش میگردن؟
    باحرف پروانه بغض نشست توی گلوم
    -نمی دونم ،ولی خداکنه بگردن
    -خداکنه.
    همه چی از اون مهمونی لعنتی شروع شد،اگه به اون مهمونی نمی رفتیم اگه پدر دلنواز به حرفش گوش داد بود
    اگه پدر مادرم بودن هیچ کدوم ازاین اتفاق ها نمی افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست بیست ودوم:

    انوشیروان:
    کلافه کانال های تلوزیون رو بالاپایین می کردم کیان هم طبق معمول داشت با تلفن صحبت میکرد.
    نمی دونستم این دفعه سر چی داشت بحث می کرد که انقدر صداش بلند بود
    چند روزی میشد که سیاوش طبق نقشه سوزی رو طلاق داد،از طرفی هم اشکذر و نوشین باهم قهرکردن سر چی درجریان نیستم هرچی میخواد باشه فقط سر راه نباید باشن.
    چند روزی بود که مرحله دوم نقشه رو شروع کرده بودیم ،تا اینجاش که خوب پیش رفته بود باید ببینیم بقیش چطور پیش میره.
    کیان کلافه اومد نشست روی مبل خاکستری جلوی تلوزیون
    -چته؟
    -هیچی مخم جوش اورده ازدست این پسره احمق
    -کدوم احمق رو میگی؟
    -رضا!مرتیکه ...
    -اوی مواظب باش چی میگی.
    همچنین نگاهم کرد که مشغول دیدن ادامه برنامه شدم.خونه ای که توش مستقربودیم هیچ کسی ازش خبر دار نبود
    با اینکه خونه کوچیکی بود ولی برای من و کیان خوب بود.
    از در که وارد میشدی یه پاگرد کوچیک که داخلش جاکفیش گذاشته بودیم.
    بعداز پاگرد یه راه رو بود باسه تا در،دوتا از در ها اتاق بود اون یکی سرویس بهداشتی وحمام.
    بعداز راه رو حال و آشپزخونه.
    رو کردم سمت کیان که دیدم شیشه نوشیدنی رو برداشته
    -خجالت بکش الان میرسن بچه ها پاشو برو زنگ بزن غذابیارن گشنمه
    -کارد بخور داداش منه
    -خجالت بکش ازت بزرگترم.
    با غرغر ازجاش بلندشد و دوتا ساندویچ سفارش داد.
    ******
    راس ساعت ده شب همه دور هم روی زمین نشسته بودیم تنهاکسی که زیادی توی خودش بود علیرضا بود
    چند روزی میشد که شدید مشکوک میزد.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست بیست وسوم:
    هرمز:
    -بهترچشم هات روببندی.
    -توکی هستی که به من دستورمیدی؟
    مثل همیشه باکت وشلوار مشکی جلوم ایستاده بود.
    - میدونی برام کاری نداره چشم هات رو خودم ببندم،پس بهترکاری که بهت گفتم رو انجام بدی.
    -انجام ندم؟
    -مجبورت میکنم.
    یه پوزخند تحویلش دادم با صدای در برگشتم ازچیزی که میدیم سرجام خشکم زد.
    باچشم های اشکیش داشت التماسم می کرد که همین یک دفعه روبهش شک نداشته باشم.
    خبرنداشت خیلی وقته شکم نسبت بهش برطرف شد فقط خیلی دیر برطرف شد.
    وقتی به خودم اومدم چشم هام روبسته بودن صدای نحسش مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود:
    -شنیدم تیراندازیت حرف نداره.
    باشنیدن صدای تیر چشم بند رو برداشتم...
    باوحشت ازخواب پریدم نفس نفس میزدم تمام بندبندوجودم میلرزید همه بدنم عرق سردکرده بود.
    نمی دونستم کی قراره ازدست این کابوس ها نجات پیداکنم؟
    باصدای دربرگشتم:
    -بیاتو.
    صدام بیش ازحدمعمول گرفته بود.
    دراتاق بازشد روی تخت درازکشیدم و چشم هام روبستم تابلکه کمی ازاین همه استرس وفشاری که روم هم هست کم بشه ولی دریق ازیک مثقال.
    دوهفته ای میشد که ارشین ودلنواز رو دزدیده بودم ،طبق اخرین اخباری که بهم رسیده بود رضا با پدرش بعداز سالها دیدار کرد اونم چه دیداری قطعا جام خیلی خالی بود.
    به پیشنهاد مشاور عزیزم فعلا دست نگه داشتم و با بچه ها کاری ندارم ولی به موقعش باید تاوان سختی رو پس بدن.
    باصدای اطلس برگشتم سمتش:
    -باباجون خوبین؟
    -خوبم خبری شده؟
    -نه خبری نشده.
    -پس اینجا چی کارمیکنی؟
    -خودتون گفتین بیام.
    اطلس صورت ریزنقش داشت پوست سبزه چشم های عسلی موهای بلندی که به لطف رنگ موعسلی شده بودن.
    نشستم روی تخت:
    -بیا بشین رو تخت کارت دارم.
    اروم اومد نشست روی تخت برخلاف ظاهر ارومش خیلی شیطون بود امروز کمی مظلوم شده بود.
    -اطلس.
    -جانم؟
    -کاری کردی انقدر مظلوم شدی؟
    سرش رو بالا اورد:
    -نه باباجون اگه کاری کرده بودم که متوجه میشدین.
    - دلیل دیگه ای داره این قیافه مظلوم؟
    -شاید.
    باشنیدن"شاید"مطمئن شدم اتفاقی افتاده ترجیح دادم خودم بفهمم موضوع چیه.
    ازروی تخت دونفره نقره ایم بلندشم:
    -صبرکن ،کارت دارم.
    منتظرجوابش نشدم رفتم سمت حمام.
    بعدازنیم ساعت که ازحمام لباس پوشیده بیرون اومدم،روی مبل طلایی رنگ هفت نفره ای که گوشه اتاق قرار داشت نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود روی هم.
    -خب،بریم سراصل موضوع
    باید زودتر میرفتم سر اصل موضوع تا قبل از اینکه سر و کله نوه ی عزیزم پیداشه
    تا اومدم حرفی بزنم با صدای دادو بیدادی که از بیرون می یومد از اتاق به همراه اطلس خارج شدم.
    یکمی زودتر از موقعی که انتظار داشتم رسیده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست بیست وچهارم:

    رضوان:
    باصدای دادو بیداد ازاتاقم بیرون اومدم صدا ازپایین میومد.
    باعجله پله هارو پایین رفتم.
    دوتا ازنگهبان ها جلوی در ایستاده بودن و نمی ذاشتن کسی که جلوی در بیاد تو.
    نزدیک تررفتم ولی هنوز نگهبان ها متوجه حضورم نشده بودن.
    صدای دادوبیدادش کل ساختمان رو فراگرفته بود.:
    -بزارید بیام تو،چرا دلنوازمن رو گرفتین؟فکرکردید کی هستین هان؟
    باشنیدن صداش چندتا قطره اشک لجوجانه اومد روی گونه ام پس اومد بود دنبال دلنواز.
    کاش منم جای دلنوازبودم،کسی روداشتم بیاد دنبالم ازاین دنیای لعنتی نجاتم بدم.
    ولی انگارخداهم منویادش رفته.
    -بریدکنارچه خبره اینجا.
    متوجه نشدم غباز کی اومد وقتی نگهبان ها رفتن کنار دستم رو گرفتم به ستون کناردستم.
    محاله انقدر شباهت حتی صداشم شبیهش.
    غباز ازمن بدتربود باتعجب داشت نگاهش میکرد چشم ها و ابروهای مشکیش خیلی شبیهش بود اصلا انگار خودش بود،انگار از روش یه کپی زدن.
    صداش،قدوهیکلش، همه چیزش شبیه بود.
    غباز زودترازمن به خودش اومد،نمی دونم اونم منو مقصر مرگ...
    صدای غباز باعث شد ازگذشته بیرون بیام:
    -چه خبره اینجاروگذاشتی روی سرت؟
    -من فقط دلنوازم رومی خوام.
    -دلنواز کدوم خریه؟
    -درست حرف بزن. میدونم اینجاس.
    -کی بهت گفته اینجاس؟
    باشنیدن اسمش قلبم داشت ازسینم بیرون میزد دیداربعدازچندسال؟ یعنی برگشته؟
    باپوزخند داشت منو غباز رو نگاه می کرد.
    هرجوری بود خودم رو جمع وجور کردم:
    -چراخودش نیومد؟
    باتعجب ابروهاش رو بالاانداخت ،دست هاش رو برد توی جیبش،یه قدم اومد جلو:
    -توباید رضوان باشی؟درموردت گفته بودبهم؛ قبلا.
    نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
    -خودش کجاست؟
    -میاد،ولی اول من اومدم دنبال عشقم.
    باصدای قهقه بابا برگشتیم ، بالای پله ها ایستاده بود داشت نگاه می کرد:
    -خوش اومدی نوه عزیزم.زودترازاینا منتظرت بودم.
    فقط خدامیدونه بابا توی چه فکریه.
    ازطرفی دلم میخواست بدونم درمورد من چی بهش گفته.
    یه جورخواصی داشت بابارونگاه میکرد،دلم تنگ بود،خیلی تنگ.
    فقط نمی دونم هنوزمنو مقصرمیدونه یانه؟هنوزم میگه اتفاقات گذشته تقصیرمنه یانه؟
    هنوزهم میگه من مقصر به گند کشیده شدن زندگی اریانفرم یانه؟
    دلم تنگ بود،حتی برای دادوبیدادش.
    باصدای کسی که کپی خودش بود به خودم اومدم.
    درست چند قدمیم ایستاده بود:
    -ازاونی که می گفت قشنگتری.
    -خوشحالم این رومیشنوم.
    -ولی من نه،هرچی میکشیم تقصیرتوعه.
    باشنیدن این جملش دنیا روی سرم خراب شد هرجوری بود خودم رونگه داشتم نخورم زمین.
    -چرا؟
    -چرا؟چون...مهم نیست،فقط کاش نبودی،چون باعث مرگ یکی ازعزیز ترین کَسِ زندگی باباشدی.
    نتونستم جلوی ریزش اشکاهام روبگیرم فقط تونستم یک جلمه بگم:
    -من مقصرنیستم.
    به هر زوری بودم خودم تاجلوی در رسوندم نفهمیدم چی شد همه جا تیروتارشد

    [/HIDE-THANKS]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست بیست وپنجم:

    دلنواز:
    ویرایش شد.
    روی تخت درازکشیده بودم و نگاهم رو به سقف دوخته بودم ارشین هم تکیه اش روداده بود به تاج تخت هردومون روزه سکوت گرفته بودیم.
    یه اتاق 20 متری بادیوارهای گچی سفید،که به غیرازدوتا تخت فلزی یک نفره ویک درچوپی که سرویس بهداشتی وحمام داخلشه چیزه ای دیگه نداشت.
    دوهفته ای میشد هرمز من وارشین رو دزیده بود،توی این دوهفته هیچ کاریمون نداشت
    به جزء همون روز اول دیگه ندیده بودیمش.
    سردرگم وگیج بودم.
    روکردم سمت ارشین:
    -بنظرت چی میشه؟
    ارشین کپی اروشا بود تازه ارشین رو پیدا کرده بودیم.
    ارشین بالشتی که روی تختش بود رو برداشت ودست ها ش رو دورش حلقه کرد:
    -نمی دونم.
    -خسته نباشی.
    -بنظرت من علم غیب دارم بدونم بعدش چی میشه؟
    ازجام بلند شدم وچهارزانو روی تخت نشستم:
    -چرامیزنی حالا؟
    -نزدم،فقط ذهنم درگیره.
    تکیه ام رو دادم به تاج فلزی که تنها یک بالشت ویک پتو روش بود.
    پاهام رو جمع کردم توی شکمم دست هام رو دورش حلقه کردم:
    -به چی فکرمیکنی؟
    -دلنواز.
    -جان دلنواز؟
    -بنظرت کی من رودزدید؟
    -منم....
    باصدای دادوبیدادی که ازبیرون میومد حرفم نصفه مونده.
    هردومون ازجامون بلند شدیم که دربازشد.
    بادیدنش اونم اینجا زبونم بند اومد بود:
    -دلنواز.
    خودش روبهم رسوند،ارشین داشت باتعجب نگاهمون میکرد.
    حق داشت چون خودمم هنوز توی بهت بودم.
    چطورممکنه آراز اینجا باشه؟
    به پوزخند مسخره هرمز توجهی نکردم.
    دلم براش تنگ شده بود دست هام رو دورش حلقه کردم.
    نمی دونستم ازکجا متوجه شد بود که هرمز من رو دزیده دلمم نمی خواست چیزی بدونم
    فقط خوشحال بودم که بلاخره یک نفر پیدام کرده.
    پاک کردن بعضی از آدمها ازذهن
    مانند پاک کردن پنجره است!
    پاک می کنی؛اما بــــاز،
    بارانی بی هنگام
    پنجره را کثیـــف می کند!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست بیست وششم:
    دانای کل:
    ویرایش شد.

    مهراب بعد از به دست اوردن اطلاعات دلخواه به سمت عمارت هرمز به راه افتاد.
    عمارتی که هربیینده ای رو محو خودش میکرد مخصوصا با اون نمای سنگیی سفید رنگ که دور تادورش رو درخت های بزرگ وسربه فلک کشیده فراگرفته بود.
    عمارت تشکیل شده بود از دوقسمت،قسمتی برای کارهای خصوصی هرمز ،قسمتی دیگه برای زندگی.
    اطلاعاتی که شاید زندگی خیلی هارو ازهم بپاشونه یا خیلی هارو به سمت مرگ سوق بده.
    ولی تنهاچیزی که براش اهمیت داشت، عذاب کشیدن مهراد و اطلس بود.
    به خصوص اطلس که به خاطر مهراد بهش جواب رد داد.
    مهراب نمی دونست که داره طبق نقشه های کشیده شده پیش میره نقشه هایی که قربانی زیادی داره
    ویکی از اون قربانی ها خودشه.
    هرمز کلافه نگاهی به اطلس انداخت انگار فراموش کرده بود که اطلس هم خون خودشه وبه راحتی چیزی رو قبول نمی کنه مخصوصا کشتن یه ادم بی گـ ـناه رو.
    بایاد اوری خاطرات گذشته چشم هاش رو با درد بست شاید اگه هرمز دنبال دلیل قانع کننده برای کارهای پدرش نبود مجبور نبود تاوان پس بده.
    ازنظر اون پدرش هیچ کاریش دلیل نداشت ولی وقتی نصف زندگیش رو باخت تازه متوجه شد پدرش برای همه کارهاش دلیل داره وچقدر دیرفهمیده بود.
    اطلس ترسیده گوشه ای ازاتاق بزرگ هرمز ایستاده بود و داشت حرف های پدر وپدربزرگش رو توی ذهنش مرور می کرد،توی ذهنش مدام این جمله تکرار می شد"چرا باید مهراد رو بکشم؟مگه مهراد چه بدی درحق پدرم و پدربزرگم کرده؟اصلا چرا مهراد؟"
    ولی مثل دفعه های قبل به هیچ نتیجه ای نرسید.
    هرمز بعد از چند دقیقه که برای اطلس مثل چند قرن گذشت ایستاد و روکرد سمت اطلس"
    -یک راه بیشتر نداری اطلس ،باید مهراد رو بکشی.
    -چرامن پدرجون؟کس دیگه ای نیست این کارو براتون انجام بده؟
    -چرا خیلی ها هستن ولی من میخوام تواین کار رو انجام روبدی حالا به هرنحوی که خودت میخوای،
    فقط نباید زیاد طولانی شه.
    "
    غباز درحال برسی کارها توی اتاق کارپدرش نشسته بود که باصدای در چشمش رو به در دوخت
    باورود مهراب از روی صندلی چرخ دار مشکی رنگ پدرش بلند شد.
    بعد از نیم ساعت غباز با صورت برافروخته به سمت اتاق اطلس رفت بادیدن اتاق خالی اطلس عصبانی ترازقبل به سمت اتاق پدرش رفت تا ببینه اون ازاطلس خبر داره یانه.
    بادیدن اطلس توی اتاق پدرش باقدمهای بلند خودش رو به تنها دخترش رو رسوند
    اطلس ترسیده داشت به پدرش نگاه می کرد
    هرمز متحیر داشت غباز رو نگاه می کرد که چطوربدون اجازه اون وارد اتاق شده قبل ازاینکه هرمز حرفی بزنه صدای کشیده ای که به صورت اطلس برخورد کرد توی کل اتاق پیچید.
    مهراب ازاینکه خبر رو به موقع به غباز رسونده شادو خوشحال ازعمارت بیرون رفت.
    با صدای زنگ اس ام اس گوشیش رو ازجیب کتش بیرون اورد با دیدن اس ام اس لبخندی که تا چند دقیقه قبل روی صورتش بود جاش رو به اخم هاش داد.
    بعدازچند دقیقه که غباز خسته از داد وبیداد برسر اطلس شده بود نشست روی مبلی که وسط اتاق پدرش بود.
    هرمز که حالا متوجه عصبانی غباز شدبود ،بالحنی خشک وجدی روکرد سمت اطلس
    "-الان دوتا راه بیشتر نداری اطلس یا شاهد مرگ مهراد میشی یا خودت میکشیش کدوم؟"
    اطلس ترسیده داشت به پدر وپدربزرگش نگاه میکرد همه بدنش از ترس میلرزید دست هاش مثل گوله تگرگ شده بود با اینکه هوای اتاق معمولی بود ولی اطلس جوری عرق کرده بود که انگار چهلم تابستانه واون وسط کویر ایستاده بود.
    پدرش رو کرد سمت اطلس
    "یه عمر ازدست عمت کشیدم حالا باید ازدست تو بکشم"
    هرمز باشیندن این حرف که برای بارهزارم همه تقصیرات گردن اولین دخترش افتاد چشم هاش روبست ولی اطلس با چشمان ترسیده که اشک توش حلقه زده بود به پدرش خیربود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست وهفتم:

    انوشیروان:

    ویرایش شد.
    روی مبل زرشکی رنگ که گوشه اتاق خان عمو قرار داشت نشسته بودم.
    کیان هم سرش توی گوشیش بود
    خان هم داشتن با تلفن صحبت می کردن
    روکردم سمت کیان
    -چیکارمیکنی همش سرت توی گوشیته؟
    امروز کیان خیلی توی خودش بود ودلیلش رو نمی دونستم چند باری صداش کردم که سرش رو بالا اورد
    تنها موقعی که چشم هاش رو قرمز دیدم زمان مرگ دلنواز همسرش بود.
    -انوش،چند سال پیش دلنوازم(همسر کیان اطلاعات بیشتر جلد اول) همچین روزی مرد.

    مبهوت داشتم کیان رو نگاه میکردم ،با یاد اوری گذشته دلم گرفته چقدر خوش بودیم
    چی میشد اگه به حرف گوش میکردیم نمی رفتیم این سمت!
    آهی از سردلتنگی کشیدم ازجام بلند شدم و رفتم نشستم پیش کیان دستم رو گذاشتم روی شونش
    -بهت حق میدم کیان ، دل خودم هم گرفته ولی کاری الان این موقع ازدستمون برنمیاد راهیه که خودمون انتخاب کردیم.
    -ولی مجبور بودیم انوشیروان ،منکه خواستم بکشم کنار نذاشتن نشد،توکه یادته جون عزیزترین کسم رو تهدید کردن که اخرش هم تهدیدشون رو عملی کردن.
    -میدونم چی میگی خوب میفهمم میگی.
    رو کردم سمت خان عمو که بااخم هایی تو هم داشتن با تلفن صحبت می کردن.
    ازوقتی یادم میاد زخم روی صورت خان عمو همیشه بوده که باعث میشه ادم بیشتر ازش بترسه وحساب ببره.
    زخمی بزرگ که به خوبی سمت راست صورتشون معلومه همینطور زخمه عمیقتی که روی پیشونیش هست
    مطمئنم خان عمو شانش زیادی اورده وگرنه تا الان باید مرده باشه.
    خان عمو صورت کشیده ای دشت پوست گندمی به تیرگی میزد قدبلند
    چشم وابروهای قهوای موهای مشکی ای که به لطف رنگ مو مشکی شدن.
    بقیه اجزای صورتشون هم باهم خوانی داشت به غیربینیشون که چندباری شکسته.
    باحرف کیان به خودم اومدم:
    -تموم شد انالیزت؟
    -زهرمار
    -ازبچگیت بیتریبت بودی انوشیروان،بی ادب بودن امین هم به تو رفته.
    نمی دونم چرا احساس میکرد خیلی بانمکه حالا خوبه چند دقیقه پیش داشت گریه میکرد همچین نگاهش کردم که دوباره رفت توی گوشیش.
    بعداز اینکه خان عمو تلفنشون تموم شد اومدن نشستن روبه روی ما:
    -طهماسب داره موش میدوننه زیادی.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا