[HIDE-THANKS]سوالی نگاهش می کنم و که با خنده به همان دختر که در حال خارج شدن از سالن است اشاره می کند؛می دانم که می خواهد حواسم را پرت کند تا شاید به مارگریتا فکری نکنم!پس مشت به بازویش می زنم و می گویم:غذاتو بخور!
بعد از صرف شام کارلو همه مان را به سمت اتاقی پر از وسایل عجیب می برد؛آن دختر جانسون را می آورد و به دست خاله می دهد؛بعد از کمی سکوت کارلو می گوید:تمام این جمع تصمیمشون رو گرفتن!ما همه خواستدار این هستیم که از این به بعد مقل یک انسان عادی روی این کره خاکی باشیم.
وسط حرفش می گویم:یعنی حتی خوناشام هم نباشیم؟!
ویلیام زودتر از کارلو جواب می دهد:نباشیم!
دنیرا می گوید:کارلو توی قهرمان بزرگی!میتونه با موندن در جایگاهت فوق العاده باشی!
کارلو لبخند محوی می زند و می گوید:نه من یه قهرمان بزرگ نیستم!حتی قهرمان هم نیستم!قهرمان اونه که بتونه در درجه اول جون خانوادشو نجات بده!و یه قهرمان بزرگ جون همه رو!من حتی نتونستم جون عزیزانم رو هم نجات بدم!
چشمانم پر می شود و به سمتش می روم؛دستم را روی شانه اش می گذارم و زمزمه می کنم:تو واسه ما قهرمانی!
آرام می خندد و به سمت کمدی میرود؛آن را کنار می زند؛پشتش دیواریست که نقاشی ای از زندگی انسان هاست!
زیر لب وردی را زمزمه می کند!بعد دستش یک دستش را به سمت من و دیگری را به سمت ویلیام؛ویلیام دستش را در دست کارلو می گذارد و همینطور من.
متقابلا من هم دست آدریان را می گیرم و آدریان دست پدردنیرا را،پدر دنیرا دست همسرش را،او هم دست دنیرا را!و از آن طرف هم ویلیام دست جاناتان را می گیرد و خاله هم یک دستش را در دست جاناتان می گذارد و با دیگر جانسون را نگه میدارد.
کارلو بازهم چیزهای را زمزمه می کند که در خلا ای نورانی فرو می رویم!درحدی که چشمانمان از شدت نور بسته می شود و پا به زندگی ای جدید می گذاریم!
***
(ده سال بعد!)
دوربین گوشی را تنظیم می کنم و آدریان و ویلیام آخرین توانشان را به کار می گیرند تا بلکه زرایی که می خواهد گریه کند بخندد و به دوربین خیره شود!
بالاخره رزا به دوربین نگاه می کند و قهقه ای شیرین می زند!اما تا می خواهم عکس را بگیرم دستش را بالا می برد و محکم در کیک کیتی روبه رویش فرو می آورد و تقریبا یک چهارمش را نابود می کند!
صدای غرغر و خنده جمع بلند می شود!ویلیام رویش را از رزایی که میرود تا یک سالش شود میگیرد و با غرغر می گوید:دخترت خیلی سرتقه مریدا!
لبخندی به چهنای صورتم تحویلش می دهم و کیک را از جلوی بچه های قد و نیم قدی که خودشان را روی مبل سه نفری جا داده اند بر می دارم؛اول از همه صدای گریه رزا بلند می شود که آدریان به سمتش می رود و تک دختر لوسش را در بغـ*ـل می گیرد!
من هم کیک را به آشپزخانه می برم و پشت سرم دنیرا می آید تا در تقسیم کیک کمکم کند!
قسمتی از کیک را که رزا خرابش کرده است را از کیک جدا می کنم و بقیه اش را بین تمام مهمان ها تقسیم می کنم.
خودم هم در حالی که دو ظرف کیک در دست دارم کنار آدریانی که رزا را در بغـ*ـل دارد می نشینم؛کیک را آدریان را روی دسته مبل در کنارش می گذارم که جانسون از بازی با بچه ها دست می کشد و به طرفمان می دود.
نگاهش را مظلوم می کند و روبه آدریان می گوید:بابایی!کیکت رو نمی خوری؟![/HIDE-THANKS]
بعد از صرف شام کارلو همه مان را به سمت اتاقی پر از وسایل عجیب می برد؛آن دختر جانسون را می آورد و به دست خاله می دهد؛بعد از کمی سکوت کارلو می گوید:تمام این جمع تصمیمشون رو گرفتن!ما همه خواستدار این هستیم که از این به بعد مقل یک انسان عادی روی این کره خاکی باشیم.
وسط حرفش می گویم:یعنی حتی خوناشام هم نباشیم؟!
ویلیام زودتر از کارلو جواب می دهد:نباشیم!
دنیرا می گوید:کارلو توی قهرمان بزرگی!میتونه با موندن در جایگاهت فوق العاده باشی!
کارلو لبخند محوی می زند و می گوید:نه من یه قهرمان بزرگ نیستم!حتی قهرمان هم نیستم!قهرمان اونه که بتونه در درجه اول جون خانوادشو نجات بده!و یه قهرمان بزرگ جون همه رو!من حتی نتونستم جون عزیزانم رو هم نجات بدم!
چشمانم پر می شود و به سمتش می روم؛دستم را روی شانه اش می گذارم و زمزمه می کنم:تو واسه ما قهرمانی!
آرام می خندد و به سمت کمدی میرود؛آن را کنار می زند؛پشتش دیواریست که نقاشی ای از زندگی انسان هاست!
زیر لب وردی را زمزمه می کند!بعد دستش یک دستش را به سمت من و دیگری را به سمت ویلیام؛ویلیام دستش را در دست کارلو می گذارد و همینطور من.
متقابلا من هم دست آدریان را می گیرم و آدریان دست پدردنیرا را،پدر دنیرا دست همسرش را،او هم دست دنیرا را!و از آن طرف هم ویلیام دست جاناتان را می گیرد و خاله هم یک دستش را در دست جاناتان می گذارد و با دیگر جانسون را نگه میدارد.
کارلو بازهم چیزهای را زمزمه می کند که در خلا ای نورانی فرو می رویم!درحدی که چشمانمان از شدت نور بسته می شود و پا به زندگی ای جدید می گذاریم!
***
(ده سال بعد!)
دوربین گوشی را تنظیم می کنم و آدریان و ویلیام آخرین توانشان را به کار می گیرند تا بلکه زرایی که می خواهد گریه کند بخندد و به دوربین خیره شود!
بالاخره رزا به دوربین نگاه می کند و قهقه ای شیرین می زند!اما تا می خواهم عکس را بگیرم دستش را بالا می برد و محکم در کیک کیتی روبه رویش فرو می آورد و تقریبا یک چهارمش را نابود می کند!
صدای غرغر و خنده جمع بلند می شود!ویلیام رویش را از رزایی که میرود تا یک سالش شود میگیرد و با غرغر می گوید:دخترت خیلی سرتقه مریدا!
لبخندی به چهنای صورتم تحویلش می دهم و کیک را از جلوی بچه های قد و نیم قدی که خودشان را روی مبل سه نفری جا داده اند بر می دارم؛اول از همه صدای گریه رزا بلند می شود که آدریان به سمتش می رود و تک دختر لوسش را در بغـ*ـل می گیرد!
من هم کیک را به آشپزخانه می برم و پشت سرم دنیرا می آید تا در تقسیم کیک کمکم کند!
قسمتی از کیک را که رزا خرابش کرده است را از کیک جدا می کنم و بقیه اش را بین تمام مهمان ها تقسیم می کنم.
خودم هم در حالی که دو ظرف کیک در دست دارم کنار آدریانی که رزا را در بغـ*ـل دارد می نشینم؛کیک را آدریان را روی دسته مبل در کنارش می گذارم که جانسون از بازی با بچه ها دست می کشد و به طرفمان می دود.
نگاهش را مظلوم می کند و روبه آدریان می گوید:بابایی!کیکت رو نمی خوری؟![/HIDE-THANKS]