کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
صبح شده بود و نور خورشید از لا به لای پرده‌های نازک به چشمم تابید.
تو همون حالت خوابیده، کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت انداختم. ۱۱ صبح بود. بدون اینکه تکون بخورم، به سقف خیره شده بودم.
باید همین امروز از اینجا برم؛ دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم.
مشغول فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و رهان با یه سینی وارد اتاق شد.
رهان: عِه بیداری؟!
سریع توی تخت نشستم و پتو رو کشیدم روی پاهام و جمعشون کردم تو شکمم و لحن کلامم سرشار از ترس شد:
-واسه چی اومدی تو اتاقم؟ برو بیرون تا جیغ نکشیدم.
-جیغ بکش من که کاری ندارم؛ واسه‌ات صبحونه آوردم.
-نمی‌خورم؛ برو.
-نمی‌شه که خانوم خانوما.
در اتاق رو بست و اومد روی تخت نشست.
سینی رو گذاشت روی پاش و زل زد به صورتم.
با چشمایی هراسون که کم مونده بود اشک ازش سرازیر بشه، نگاهم رو ازش گرفتم و به سینی توی دستش چشم دوختم.
یه لیوان چای، یه قالب کره و یه ظرف عسل و کمی نون توش قرار داشت.
با طعنه پرسیدم:
-بچه‌ها رفتن بیرون؟ مهربون شدی؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت و با لبخند ملایمی جواب داد:
_ آره عزیزم؛ صبحونه خوردن و رفتن بیرون بچرخن؛ من موندم و تو تا بیدار شدی با هم بریم.
- برو بیرون؛ من نمی‌آم؛ می‌خوام برم خونه.
با شنیدن این حرفم، اخماش رفت تو هم و سرش رو انداخت پایین. یه تیکه نون رو جدا کرد و کمی کره روش مالید و یکم عسل روش ریخت و لقمه رو گرفت سمت من.
- بگیرش.
-نمی‌خورم؛ برو بیرون.
لقمه رو با حرص کوبید توی سینی و بلند سرم داد زد:
-نیلا یا می‌گی مارال بهت چی گفته یا من می‌دونم و تو!
کمی خودم رو توی تخت جابه جا کردم؛ ناخنام رو توی پتو فرو می‌کردم و سعی می‌کردم به احساسی که نمی‌دونستم اسمش رو چی بذارم، غلبه کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود، پرسیدم:
    -چرا؟! چرا دیشب این قدر راحت گذاشتی که مارال بره؟ می‌ترسیدی به همه بگه چه قصدی داری؟
    سینی صبحونه رو روی پا تختی کنار تختم گذاشت و کمی نزدیکتر شد و با یه لحن مهربونی ادامه داد:
    - ببین عزیز دلم، بذار تموم ماجرا رو تعریف کنم. مارال دختر عمه‌ام می‌شه. یه مدته که با عمه‌ام بحثش شده و اومده خونه‌ی ما و مامانم به زور اون رو با من راهی این سفر کرده؛ همین. حالا تو بگو چی بهت گفته که این جوری شدی؟
    - اگه راست می‌گی، پس مارال باید دست تو امانت باشه؛ چرا گذاشتی اون وقت شب تنها بره خونه؟ چرا گذاشتی اصلاً بره؟ چرا الان نگرانش نیستی؟
    - ببین نیلا، مارال اینجا هم خونه داره و واسه همین من نگرانش نیستم؛ چون می‌دونم که می‌ره اونجا و جاش اَمنه. نگران نیستم چون می‌دونم از پس خودش بر می‌آد. الان فقط می‌خوام بدونم مارال چی بهت گفته که از دیشب هر چی دوست داری بهم می‌گی و می‌خواستی خودت رو...
    اشک آروم گونه‌هام رو خیس کرد؛ با عجله اشکام رو پاک کردم که رهان دستم رو گرفت توی دستش و آروم با انگشت شصتش، نوازشش می‌کرد.
    کمی صورتش رو جلو آورد:
    - بگو نیلا، اون عوضی چی بهت گفته؟
    دلم می‌خواست داد بکشم و فریاد بزنم اما خودم رو کنترل کردم و در عوض پشت سر هم، هر چی تودلم بود رو خالی کردم:
    - بهم گفت تو نامزدشی؛ گفت تو دوستش داری؛ گفت ...
    بغض بیشتر از قبل به گلوم فشار آورد؛ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم؛ رهان آروم من رو در آغـ*ـوش کشید و روی سرم رو بوسید و گفت:
    - بگو نیلا؛ جون به لبم کردی.
    چشمام رو بستم و ادامه دادم:
    - بهم گفت که می‌خوای ازم سوء استفاده کنی.
    دیگه کنترل اشکام رو نداشتم و به هق هق افتاده بودم؛ دیگه نمی‌تونستم تشخیص بدم که تو آغوشش موندن کار خوبیه یا نه؛ دیگه نمی‌تونستم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم؛ مثل یه پرنده‌ی بی پناه شده بودم که توی طوفان دنبال یه آشیونه‌ی امن می‌گشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    صورت رهان از شدت عصبانیت قرمز شده بود؛ برجستگی رگ‌های پیشونیش، به راحتی دیده می‌شد و دندوناش رو محکم روی هم فشار می‌داد:
    -تو فکر می‌کنی که من از این دسته آدمام؟
    -آره؛ تو هم یکی هستی مثل عرشیا؛ دست از سرم بردار.
    -‌نیلا من اگه بیخیال شدم، فکر می‌کردم تو هم عرشیا رو دوست داری؛ وگرنه هیچ وقت نمی‌ذاشتم بلند شه بیاد خواستگاریت.
    -هیچ کدومتون واسم مهم نیستین.
    لبخند غمگینی روی لبای خوش فرمش نشوند و بیشتر من رو تو بغلش فشار داد و آروم دم گوشم گفت:
    - حالا خودتم بخوای ولت نمی‌کنم؛ بهت ثابت می‌کنم من هیچ قصد بدی ندا...
    هنوز جمله اش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و پانیذ بی هوا پرید تو چند لحظه با چشای گشاد و پراز تعجب نگامون کرد و بعد یهو باصدای بلند خندید و رفت تو فاز شوخی :
    -اوه مای گـــــــــاد، ببخشید مزاحم کارتون شدم میشه منم نگاه کنم یاد بگیرم؟؟
    بلافاصله دستشو گذاشت جلو دهنشو وشونه هاشو الکی بالا وپایین مینداخت .
    رهان با عجله منو از خودش جدا کرد و بلند شد و خواست لا پوشونی کنه وبا من من گفت:
    -مممم... چیزه نیلا حالش خوب نبود اومدم بهش سر بزنم .
    پانیذ به دیوار کنارش تکیه داد ودستشو گذاشت روی میز وناخناشو منظم روی میز میکوبید:
    -به هر حال مارو چه به فضولی تو کار مردم، اومدم بگم میخوایم بادبادک هواکنیم بیاین.
    رهان از روی خجالت دستی توی موهاش کشید :
    -راستش ما امروز میخوایم بریم سمت خونه کلی کار داریم .
    من که تااون لحظه ساکت بودم گفتم:
    -ولی قرار نیست من باتوبیام که جمع میبندی .
    - هیــــــــــــس باهم میریم بگو چشم.
    -اهوع ، خیلی پررویی من به بابام هم چشم نمیگم .
    -اون باباته عزیزم من شوهرتم .
    پانیذ دستاشو توی هم گره زد و پرید وسط حرفامون:
    - اوه اوه چی شد !! شوهر؟؟ فک کنم ماجرا جدیه اره نیلا ؟؟
    ابروهامو دادم بالا وبا حرص جوابشو دادم :
    -نه خیر همچین چیزی نیست.
    رهان : چرا هست پانیذ خانوم امروز میریم خونه تااخر هفته خانوم خودم میشه تا بهش ثابت شه من دوسش دارم و قصد مزاحمت ندارم واسش .
    بعداز گفتن این جمله رهان با عجله از اتاق خارج شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعد ازرفتن رهان پانیذ اومد کنارم نشست ودستامو گرفت تودستش وبا مهربونی گفت :
    -نیلا من امروز باورم شد این پسر قصد بدی نداره .
    -داره یا نداره پانیذ ، واسم مهم نیست اون مارال خانوم این مسافرتو کوفتمون کرد وگورشو گم کرد الانم هیچی نمیخوام جزاینکه برم خونه همین.
    - میخوای با رهان بری ؟؟
    -نه با آژانس.
    -باشه ببخشید نمیتونم همرات بیام یا برسونمت بخاطر البرزشون ...
    پریدم وسط حرفش :
    -عیبی نداره ، امروز حرکت میکنم باید وسایلمو جمع کنم .
    -باشه پس من میرم توراحت باش .
    دست پانیذو کمی توی دستم فشار دادم و اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم....
    حدود دوساعت گذشت که چمدونم اماده بود ومنم حاضر بودم .
    از کنار تلفن مشکی رنگ که روی اُپن قرار داشت یه کارت برداشتم وشماره ی آژانس رو گرفتم و بعد از درخواست ماشین رفتم توحیاط کنار بچه ها که مشغول درست کردن بلال بودن همه غیر رهان .
    امیربا دیدن من باتعجب پرسید : ابجی چرا شال و کلاه کردی ؟؟
    چمدون رو جلوی پام روی زمین گذاشتم و سرمو انداختم پایین :
    -ببخشید مزاحمتون شدم دیگه باید برم .
    امیر: کجا؟؟؟ بزارم بری یه دختر تکو تنها میدونی یعنی چی ؟؟؟
    البرز: باشین باهم میریم دیگه پس فردا حرکت میکنیم.
    ویدا : اره نیلاجون همه باهم میریم اینجوری خیالمون راحت تره .
    با لبخند جواب دادم :
    -از همتون ممنونم ولی یه کار فوری واسم پیش اومده مامان بزرگم حالش بده باید برم .
    امیر : خب همه امروز میریم باید بیایم پیش مادر بزرگت عیادت درست نیست اینجوری .
    بدش رو به بقیه گفت : یکم دیگه برین وسایلو جمع کنین میریم خونه .
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    مشغول حرف زدن بودیم که صدای بوق آژانس دم در بلند شد .
    چشام از خوشحالی برق زد وباعجله چمدونو بلند کردم ودرحالی که بقیه مشغول غر زدن بودن راهی بیرون شدم .
    امیرکه سعی داشت منو منصرف کنه باصدای بلندی گفت :
    -نیلا من جواب مامانتو چی بدم دیونه ؟؟
    درحالی که دستمو روی نرده های فلزی مشکی رنگ در گذاشتم ومشغول بیرون رفتن بودم جواب دادم:
    - بادمجون بم آفت نداره خیالتون راحت زنگ میزنم خـــــــــــــدافظ همگی.
    بی معطلی توی پژوی 405 نقره ای رنگی که دم در پارک بود نشستم و دستور حرکتو صادر کردم .
    راننده یه پسر تقریبا 27یا 28 ساله بود با موهای بور وچشمایی سبز رنگ .
    بلافاصله پس از حرکت کردن موزیک بی کلامی از ضبط پخش شد .
    سرموچسبوندم به شیشه و چشامو بستم .
    چقد خوب شد که با رهان نیومدم معلوم نبود وسط راه چه بلایی سرم بیاره اخرشم منو بکشه بندازه گوشه خیابون.
    از فکر خودم یه لحظه خندم گرفت از توی ایینه جلو نگاهی به راننده انداختم.
    مشغول رانندگی بود وحواسش به من نبود.
    مدتی گذشت که با صداش به خودم اومدم:
    -‌مقصدتون شهر .... هستش؟؟
    -بله همونجا میرم.
    -همیشه تنهایی سفر میکنین؟؟
    -حواستون به رانندگیتون باشه اقا.
    -چشــــــــــــــم.
    اخمامو کشیدم تو هم از پنجره به بیرون خیره شدم .
    دقیقه ها وساعت ها از پس هم میگذشت ومن بیشتر غرق افکارم میشدم تقریبا از نصف راه کمتر رو طی کرده بودیم که
    گوشی موبایلم زنگ زد .
    از توی کیفم درش اوردم و نگاهی بهش انداختم شماره ی رهان بود انگشتمو روی پاسخ نگه داشتم وجواب دادم :
    -بفرمایید.
    صدای هراسناکی توی گوشی پخش شد :
    -تو غلط کردی تنها رفتی
    با چه جرعتی رفتی خونــــــــــــــه؟؟ اونم تنـــــــــــــــها هـــــــــــاهاها؟؟؟؟
    با لحنی سرشار از ارامش گفتم:
    -به تو ربطی داره؟؟
    شدت عصبانیت رهان بیشتر شد بلند داد کشید :
    خفه شو بگو کجایی ؟ بگو کدوم قبرستونی الان ؟؟
    با داد زدنش پرده ی گوشم داشت پاره میشد ،کمی گوشیو از گوشم دور کردم واروم از راننده پرسیدم :
    -عذرمیخوام الان دقیقا کجاییم ؟؟
    - سه راه میرداماد.
    دوباره گوشیو گرفتم دم گوشم وجواب دادم :
    - راننده میگه سه راه میرداماد.
    منتظر جواب بودم ولی چیزی جز صدای بوق تلفن نشیدم .
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بی خیال گوشیو گذاشتم توی کیفم و دوباره مشغول تماشای خیابون شدم .
    ماشین ها بی صبرانه ازهم سبقت میگرفتن و هرکدوم در راه رسیدن به مقصدشون بودن.
    (رهان ***************************
    تلفن رو قطع کردم و محکم کوبیدمش روی صندلی بغـ*ـل.
    شیشه رو کشیدم پایین ، باد خنکی روی صورتم پخش میشد .آرنجمو گذاشتم روی شیشه و کلافه لای موهام دست کشیدم .
    -دختره ی لعنتی مگه دستم بهت نرسه نیلا.
    با عصبانیت مشت محکمی روی فرمون زدم.
    داشتم با خودم واحساسم کلنجار میرفتم که یادم اومد یه چیو به نیلا نگفتم ، به ناچار دوباره گوشیمو برداشتم و شماره ی نیلارو گرفتم که بعد از خوردن سه تا بوق با بی حوصلگی جواب داد :
    -ها چیه باز زنگ زدی؟؟
    -گفتی کجایی؟؟
    پوف کشداری کرد و ادامه داد :
    -آلزایمر داری ؟ گفتم سه راه میرداماد .
    با عصبانیت جواب دادم :
    - واسه من بلبل زبونی نکنا اون واسه اون موقع بود الان کدوم گوری هستی ؟
    -نزدیکای محموداباد.
    - به راننده بگو پارک دانش نگه داره ومنتظر بمونه من بیام شماره ونشونی ماشینو بده .
    صدای ضعیف نیلارو شنیدم که داشت از راننده شماره پلاک رو می پرسید و یه چیزایی میگفت معلوم بود گوشیو از خودش دورکرده :
    - ببین رهان یه 405نقره ای به شماره ی ....
    بازهم منتظر نموندم خدافظی کنه ، گوشیو قطع کردم و با تموم قدرتم پامو روی پدال گاز فشاردادم .
    (نیلا *************************
    الو رهان....الووو..
    اووووفف این پسره خنگه ها
    یه خدافظی بلد نیست .
    اقا ببخشید پارک دانش نگه دارید لطفا .
    راننده : واسه چی خودم میرسونمت دیگه.
    سعی کردم خیلی محترمانه بهش تذکر بدم:
    - حد خودتون رو بدونید لطفا اقای محترم.
    - باشه میدونم، وا بده دیگه نگفتی!! نامزدته؟
    دیگه کم کم داشتم جوش میاوردم دلم میخواست خفش کنم با عصبانیت داد کشیدم :
    - به تو ربطی نداره ، زیادی داری فضولی میکنی ها حواست باشه .
    - خیله خب داد نزن ابرومونو بردی ،بیا اینم پارک دانش .
    دستامو تو هم گره زدم وسکوت کردم
    اون هم ماشینو یه گوشه زیر سایه ی یه درخت چنار تنومند پارک کرد و دوباره سکوت بینمون روشکست.
     
    آخرین ویرایش:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    -چرا عصبانی میشی خوشگل خانوم من مال مردم خور نیستم نمیخورمت که.
    -خفه شو نکبت .
    از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم ومنتظر رهان بودم.
    حدود ده دقیقه بعد کوپه ی زرد رنگ رهان بین ماشین ها خودنمایی میکرد.
    من که انگار دنیارو بهم داده بودن با عجله دستمو تکون دادم وعین بچه ها بالا وپایین می پریدم .
    رهان پشت ماشین اژانس پارک کرد و سریع از ماشین پیاده شد .
    یه پیرهن مردونه ی سفید رنگ که تاارنج استین هاشو بالازده بود با یه شلوار جین مشکی پوشیده بود به اضافه ی یه کتونی اسپرت مشکی و یه عینک افتابی که روی سرش بود.
    بدن خوش فرم و ورزشی که داشت ،حسابی توی اون لباس ها خودنمایی میکرد.
    بدون توجه به من سمت راننده رفت و با انگشت چندتا تقه زد به شیشه .
    راننده خیلی ریلکس شیشه رو کشیدپایین و پرسید:
    -بله ، امری داشتین؟؟
    رهان دستشو توی جیبش کرد و یه مشت اسکناسو بدون اینکه بشمره داد به راننده و گفت در صندوقو بازکنه.
    بعداز اینکه چمدونو از پشت ماشین گرفت وگذاشت توی ماشینش به راننده گفت بره .
    خودش هم درحالی که سمت ماشینش میرفت باعصبانیت فریادزد:
    -سوارشو.
    بدون هیچ صحبتی نشستم توی ماشین و راه افتادیم.
    عصبانیت از صورت رهان فوران میکرد و کاملا معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه ولی این کارش زیاد دَوام نیاورد و یهو عین برق گرفته ها توجاش پرید و داد زد :
    - من میخواستم بکشمت؟؟؟
    اره !!! میخواستم بکشمت که ترسیدی و خودت تنها پاشدی اومدی؟؟
    نمیگی بلایی سرت بیاد !! اینقد نترسی؟؟
    من که کم مونده بود خودمو خیس کنم مشغول بازی با ناخنام شده بودم و سکوت کردم که دوباره صدای فریاد رهان منو به خودم اورد :
    -باتوأم ، زودباش قانع ام کن تا لهت نکردم.
    اروم پوزخندی گوشه لبم نشوندم وتودلم گفتم:
    اهوع کی میخواد منو له کنه بچه پررو شیطونه میگه با کیفم بزنم تودهنش تادیگه ازاین کلمات قُلمبه استفاده نکنه.
    رهان : جواب منوبده.
    -چی بگم ؟
    -خیلی خونسردی نیلا دلم میخواد خفت کنم .واسه چی بااژانس اومدی ؟؟ مگه من صبح بهت نگفتم خودم میبرمت ها ؟؟
    -گفتی، ولی نبودی واسه همین بااژانس اومدم.
    رهان : صبح رفتم خیرسرم ازاون دوستم که تو بابلسرپروش ماهی داره ماهی بگیرم واسه کباب ظهر که شما زود راه افتادی.
    اصلا به فرض منم نبودم ، من نمیدونم اون امیر بی غیرت چجوری گذاشت توبیای.
    سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:
    - امیرم نذاشت من به زور اومدم ، ببخشید.
    رهان ساکت شد ودیگه حرفی نزد منم سعی نکردم دیگه بیشترازاین ، این بحث رو ادامه بدم فقط توی دلم خداروشکر میکردم که رهان اومد وگرنه ...
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    مشغول تماشای منظره های بیرون بودم که سنگینی نگاه رهان رو خودم حس کردم
    فورأ صورتمو برگروندم سمتش
    تا چشم توچشمش شدم بلافاصله سرشو چرخوند سمت ضبط ماشین وروشنش کرد که مثلا بفهمونه بهم من نگات نمیکردم .
    من هم بیخیالش شدم و یه لبخند ساختگی تحویلش دادم .
    دوسه تا اهنگ رو جابه جا کرد تااینکه روی یه اهنگ متوقف شد وصداشو زیاد کرد :
    یه جور خاص...
    دل به دلت دادم حواست کجاست!!
    نمیدونی تو که ، این همه دیوونگی واسه خاطر خاطرهاست.
    یه جور خاص ...
    تاحالا کی جز من اینقد تورو میخواست!!
    نزنه به سرت که دل بکنی ، بری دل بشکنی اخه تو مال منی.
    دستای گرم تو، وقتی که تودستامه ارومم،
    چشمات که تو چشمامه عشق من .
    حالا که تورو دارمت بیشتراز جون میخوامت.
    باز بی هوا، هواتو کرده این دل سربه هوا ،
    توکه تعبیرقشنگ فال منی تو خیال منی اخه تومال منی.
    نفس نفس ، واسه من هرلحظه باتو یه خاطرست، همه میگن یه دیونم ، دیونم و باتو میمونم و اره همین که هست.....
    (یه جور خاص : میثم ابراهیمی)
    بعد از تموم شدن اهنگ صداشو کم کرد وبا یه لحن مهربون پرسید :
    -خانوم خانوما گشنش نشده ؟؟
    نگاهی به ساعت انداختم نزدیکای 3 بود با اینکه خیلی گشنم بود ولی از روی لج بازی جواب دادم :
    -نه ممنون سیرم .
    -با یه لبخند سرشو کمی تکون داد و در جواب من گفت:
    -ولی من خیلی گشنمه ، یکم جلوتر نگه میدارم یه چی میخوریم بعدش راه میوفتیم.
    -باشه .
    حدود بیست ، سی متر جلوتر جلوی یک رستوران توراهی نگه داشت و بعداز بالا دادن شیشه ها ماشینو خاموش کرد وپیاده شد .
    من که قصد پیاده شدن نداشتم بی توجه به رهان به در لَم داده بودم و به رستوران نگاه میکردم تااینکه یهو در ماشین باز شد .
    تا خواستم دستامو بزارم لبه های در و داشبورد که نیوفتم پایین رهان از پشت منو گرفت و افتادم تو بغلش.
    داشت از خنده ریسه میرفت که بلند سرش جیغ کشیدم :
    -هووووییی حواست کجاست همینجوری درو باز میکنی؟؟
    درحالی که خندش قطع نمیشد لابه لاش جواب داد:
    -ببخشید ، ببخشید .... نمیدونستم به در تکیه دادی .
    خواستم یه چی دیگه بگم که رهان کمی سرشو برد عقب وچشمم به آسمون افتاد و متوجه وضعیت خودم شدم.
    از کمر به بالا تو بغـ*ـل رهان بودم وپاهام توی ماشین روی صندلی بود .
    میخواستم بلندشم ویه سرو سامونی به خودم بدم ولی رهان با اون دستای قوی که داشت محکم منو در اغوش کشیده بود ونمیزاشت تکون بخورم .
    کم کم لبخندش داشت محو میشد وهرلحظه صورتش به صورتم نزدیک تر میشد با چشای مشکی وگیرایی که داشت به چشام خیره شده بود تا جایی که نفس های داغش کاملا روی صورتم پخش میشد و تو یه لحظه ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعداز چندثانیه درکمال ناباوری روی صندلی نشستم ودستموگذاشتم روی قفسه ی سـ*ـینه ام ودر حالی که نفس های عمیق ازروی عصبانیت می کشیدم سکوت کردم وبه جلو خیره شده بودم.
    رهان توی همون حالت مونده بود وروی صورت من خشکش زده بود یا به بهتره بگم کم مونده بود با نگاهش قورتم بده اونم درسته.
    چند دقیقه گذشت که بلند شد و سکوت بینمون رو شکست :
    -ببخشید نیلا ،دست خودم نبود.
    من که حسابی توشوک بودم ، فورأ سرمو سمتش برگردوندم وجواب دادم :
    -میشه بگی چی دست توء ؟؟
    -اره واست توضیح میدم چی دست منه حالا تو پاشو بیابریم غذابخوریم .
    بلند فریاد زدم :
    - خفه شو .
    میدونی چه غلطی کردی ؟چطور به خودت همچین اجازه ای رو دادی هان؟؟
    با حالت شرمندگی دستاشوروی سقف ماشین گذاشت وسرشو خم کرد داخل:
    -معذرت میخوام نیلا ببخشید.
    - حررف نزن .نمیخوام چیزی بشنوم.
    -چشم.
    بلافاصله از ماشین فاصله گرفت ودرو بست ، خودش هم ماشینو دور زد واومد پشت فرمون نشست .
    بی خیال گشنگی وغذا شد وبا سرعت خیابون وجاده رو پشت سرمیزاشت....
    (★ مشغول شستن ظرف های مهمونی بودم که تیارا باصدای نازک وبچگونه اش داشت صدام میزد.
    -مومان نیلا ژونم.
    -جونم دختر گلم !!
    -شرا منو پالک نمیبری؟؟
    دستامو اب کشی کردم واروم دختر سه سالمو توی آغوشم کشیدم وروی موهاشو میبوسیدم :
    -میبرمت دخترم صبرکن بابایی بیاد همگی باهم بریم.
    -مومانی ؟
    درحالی که دستم روی صورتش بود ، توی چشای مشکی رنگش خیره شدم وبا عشق جواب دادم :
    -جونِ دلم .
    -میگم ته...
    -بگو خوشگلم .....)
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    رهان: نیلا ...نیلا پاشو رسیدیم نیلاخانومی.
    با یه حس بد چشامو بازکردم وصورت رهان رو دیدم که چند وجبی صورتم قرار داشت .
    کمی ازش فاصله گرفتم وباتعجب به اطرافم نگاهی انداختم .
    هواتاریک شده بودو خیابون اشنا به نظرم اومد چراغ های روشن خیابون فضارو نورانی کرده بود .رهان ماشین رو جلوی در خونه پارک کرده بود وچمدونم رو بـرده بود داخل وقتی اومد دید من بیدار نشدم خودش دست به کار شده بود وبیدارم کرد تابرم خونمون.
    بی مهابا کیفمو گرفتم توی دستم واز ماشین پیاده شدم ، داشتم به خواب شیرینی که تاچند لحظه پیش شاهدش بودم فکر میکردم ، چه دختر خوشگلی داشتما اخرم نفهمیدم چی میخواست بگه ای خدا خفت نکنه رهان عوضی.
    وقتی وارد خونه شدم هنوز کمی گیج بودم بدون خداحافظی ویا تشکر داشتم در حیاط رو می بستم که رهان پاشو بین در قرار داد :
    -نیلا درو نبند با مامان وبابات کار دارم .
    کمی شالمو روی سرم جابه جا کردم وبعداز یه خمیازه ی کوتاه جواب دادم:
    -هوم ، چیکار!!
    -خودت میفهمی.
    با کمی فشار دروکاملا باز کرد وبی توجه به من تموم مسیر حیاطو طی کرد وبه خونه رسید منم درو بستم ورفتم سمت خونه.
    مامان روی تراس ایستاده بود.
    ومنتظر من بود که برم تو با دیدن مجدد رهان چند تا پله اومد پایین وبا تردید پرسید :
    - اتفاقی افتاده ؟؟؟
    رهان : نه خانوم نامی چیزی نشده نگران نباشین.
    وقتی به مامان رسیدم محکم منو دراغوش کشید وگونمو بوسید.
    بعداز سلام واحوال پرسی دیگه منتظر نموندم ببینم رهان چی میخواد بهش بگه ترجیح دادم برم بخوابم تا خستگیم دربره.
    چمدونم رو از روی تراس بلند کردم وبه هزار زحمت بردم توی اتاقم و وقتی مانتومو دراوردم فورا خودمو روی تخت رها کردم ودر کسری از ثانیه خوابم برد...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا