صبح شده بود و نور خورشید از لا به لای پردههای نازک به چشمم تابید.
تو همون حالت خوابیده، کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت انداختم. ۱۱ صبح بود. بدون اینکه تکون بخورم، به سقف خیره شده بودم.
باید همین امروز از اینجا برم؛ دیگه نمیخوام اینجا بمونم.
مشغول فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و رهان با یه سینی وارد اتاق شد.
رهان: عِه بیداری؟!
سریع توی تخت نشستم و پتو رو کشیدم روی پاهام و جمعشون کردم تو شکمم و لحن کلامم سرشار از ترس شد:
-واسه چی اومدی تو اتاقم؟ برو بیرون تا جیغ نکشیدم.
-جیغ بکش من که کاری ندارم؛ واسهات صبحونه آوردم.
-نمیخورم؛ برو.
-نمیشه که خانوم خانوما.
در اتاق رو بست و اومد روی تخت نشست.
سینی رو گذاشت روی پاش و زل زد به صورتم.
با چشمایی هراسون که کم مونده بود اشک ازش سرازیر بشه، نگاهم رو ازش گرفتم و به سینی توی دستش چشم دوختم.
یه لیوان چای، یه قالب کره و یه ظرف عسل و کمی نون توش قرار داشت.
با طعنه پرسیدم:
-بچهها رفتن بیرون؟ مهربون شدی؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت و با لبخند ملایمی جواب داد:
_ آره عزیزم؛ صبحونه خوردن و رفتن بیرون بچرخن؛ من موندم و تو تا بیدار شدی با هم بریم.
- برو بیرون؛ من نمیآم؛ میخوام برم خونه.
با شنیدن این حرفم، اخماش رفت تو هم و سرش رو انداخت پایین. یه تیکه نون رو جدا کرد و کمی کره روش مالید و یکم عسل روش ریخت و لقمه رو گرفت سمت من.
- بگیرش.
-نمیخورم؛ برو بیرون.
لقمه رو با حرص کوبید توی سینی و بلند سرم داد زد:
-نیلا یا میگی مارال بهت چی گفته یا من میدونم و تو!
کمی خودم رو توی تخت جابه جا کردم؛ ناخنام رو توی پتو فرو میکردم و سعی میکردم به احساسی که نمیدونستم اسمش رو چی بذارم، غلبه کنم.
تو همون حالت خوابیده، کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت انداختم. ۱۱ صبح بود. بدون اینکه تکون بخورم، به سقف خیره شده بودم.
باید همین امروز از اینجا برم؛ دیگه نمیخوام اینجا بمونم.
مشغول فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و رهان با یه سینی وارد اتاق شد.
رهان: عِه بیداری؟!
سریع توی تخت نشستم و پتو رو کشیدم روی پاهام و جمعشون کردم تو شکمم و لحن کلامم سرشار از ترس شد:
-واسه چی اومدی تو اتاقم؟ برو بیرون تا جیغ نکشیدم.
-جیغ بکش من که کاری ندارم؛ واسهات صبحونه آوردم.
-نمیخورم؛ برو.
-نمیشه که خانوم خانوما.
در اتاق رو بست و اومد روی تخت نشست.
سینی رو گذاشت روی پاش و زل زد به صورتم.
با چشمایی هراسون که کم مونده بود اشک ازش سرازیر بشه، نگاهم رو ازش گرفتم و به سینی توی دستش چشم دوختم.
یه لیوان چای، یه قالب کره و یه ظرف عسل و کمی نون توش قرار داشت.
با طعنه پرسیدم:
-بچهها رفتن بیرون؟ مهربون شدی؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت و با لبخند ملایمی جواب داد:
_ آره عزیزم؛ صبحونه خوردن و رفتن بیرون بچرخن؛ من موندم و تو تا بیدار شدی با هم بریم.
- برو بیرون؛ من نمیآم؛ میخوام برم خونه.
با شنیدن این حرفم، اخماش رفت تو هم و سرش رو انداخت پایین. یه تیکه نون رو جدا کرد و کمی کره روش مالید و یکم عسل روش ریخت و لقمه رو گرفت سمت من.
- بگیرش.
-نمیخورم؛ برو بیرون.
لقمه رو با حرص کوبید توی سینی و بلند سرم داد زد:
-نیلا یا میگی مارال بهت چی گفته یا من میدونم و تو!
کمی خودم رو توی تخت جابه جا کردم؛ ناخنام رو توی پتو فرو میکردم و سعی میکردم به احساسی که نمیدونستم اسمش رو چی بذارم، غلبه کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: