رمان کوتاه خلسه شکار | شکارچی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام کارکتر رمان را می‌پسندید؟

  • دایان

  • مرجان

  • دانش


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شـکارچی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/18
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
122
امتیاز
151
محل سکونت
جهنم
.. بسم آفریدگار قلم ...

8u9u_img_20210313_024434_065.png

نام رمان : خلسه شکار
نام نویسنده : نسترن دهقانی
ژانر : جنایی_معمای
خلاصه :

آواز چکمه هایش بر طلسم خاموشی شب طنین می اندازد و بوی شکار از کنار گوش هایش چون بادی می وزد.
خنجری که لا به لای انگشتانش جا گرفته است و چشمانی که عمیق در پی شکار می چرخد.
عشق بی فرجامی که از ارتفاع چشمانش به پست ترین نقطه قلبش سقوط می کند و
این جا نقطه آغاز نفرتی ست که از عشق نا سنجیده دخترک بر قلب شکارچی رخنه کرده است.
و در اختتام این سرگرمی تمسخر وار مردی ست که در دل شب به دنبال شکار نوک خنجرش را لمس می کند!
این جا فقط ترس حکومت می کند، ترس از شکارچی!

gfia_img_20210313_024435_665.png

پ.ن: این رمان مقدمه جنایتی‌ست که بدست شکارچی آغاز شده و پس از پایان این جلد رمان اصلی استارت خواهد خورد.
بنده نیازی به نقد نویسندگان والا مقام در ارتباط با سطح قلم خود ندارم بنابرین فقط و فقط اگر نظری یا سوالی در رابـ ـطه با محتوای این رمان جنایی دارید در صفحه نمایه بنده پذیرای نظراتتون می‌باشم.
همچنین جلد دوم این اثر "اپیزود آخر" می‌باشد.

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    مقدمه :

    کلید را در جمجمه ام بچرخان و داخل شو!
    به آغـ*ـوش اعصابم بیا!
    در تاریکی سرم بنشین، اتاق را بگرد
    و هرچه را که سال هاست پنهان کرده ام، از دهانم بیرون بریز...
    پرده را کنار بزن، چشم ها را بشکن و
    متن را در نقطه ای که اسیر شده آزاد بکن...

    #گروس_عبدالملکیان
     

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت 1

    طنین گام های محکم و استوارش تمام نگاه‌های کنجکاو آن‌سو را به خود دوک زده بود. گویی صلابت آهنی به مانند جوی طلای در کل جسم و افکارش جریان یافته بود.
    زهرخندی که گوشه‌ی لبش می درخشید، عجیب در ته‌چهره بی‌رمق و در عین حال پر صلابتش نشسته‌ بود. رخ سردش گویا از تنفر عمیق‌نمایی که در انتهای وجودش خاک می خورد، منجمد گشته بود!
    وارد ساختمان بانک شد و مسیرش را به سمت اتاق مدیریت کج نمود. سری به نماد ادب برای منشی تکان داد. ثانیه‌ای کنار میز منشی توقف نمود.
    - با آقای توفیقی یه ملاقات داشتم!
    - شما آقای هدایت هستید؟
    نگاهی به ساعت مچ دستش انداخت و سپس رو به دخترک ریز نقش پشت میز گفت:
    - بله خودم هستم!
    دختر عینک ته استکانیش را کمی جا‌به‌جا کرد، سپس با زبانش لب خود را نم‌ناک کرد.
    - آقای توفیقی داخل اتاقشون منتظرتون‌ هستن!
    بی‌تعلل سری به نماد سپاس‌گذاری تکاند و با آواز درآوردن دو تقه، به در کنار میز وارد اتاق شد.
    نگاه سردش یک آن رنگ محبت به خود گرفت. پوزخندی که گوشه ی لبش جا اسیر نموده بود، جایگاهش را با تبسمی ملایم تعویض نمود. یک رو تماما صورتش حالتی تغییر داد.
    سلامی در کنار تبسم بر روی لبش جا نهاد، گرمی کلامش سبب شد، مرد نسبتا پیری که پشت میز پا روی پا انداخته بود؛ سرش را بالا بگیرد و دست از کار برباید.
    مغروق گشته در خوشی از روی صندلی برخاست و چندی بعد مردکت‌پوش در آغـ*ـوش او جا گرفت، دستش را میان دست های پر چین و چروک مرد جا داد.
    بر روی یکی از مبل ها جا گرفت و کیف سامسونتش را درست روی مبل کنارش بر گذاشت. مرد میانسال نگاه گرمش را به سمت لب های شکارچی قفل کرد. صمیمیت نگاهشان خبر از رفاقتی بسیار عمیق می داد. شکارچی لب گشود:
    - عمو سعید برای نقد کردن چند تا چکِ شرکت اومدم. راستش رو بخواین، یه کم عجله دارم! واسه همین مستقیم به دفتر شما اومدم.
    مردی که حال سعید معرفی شده بود، نگاهی پر از مهر روانه شکارچی کرد:
    - کاری خوبی کردی! واسم عجیبه که این چند وقت چرا این ور ها پیدات نمی شد.
    چشم های مشکی اش را به پارکت های سفید زمین دوخت، متاسف لب زد:
    - شرمنده که بهتون سر نزدم، کم سعادتی از من بود!
    سعید زبانش را روی لب های تر و نمناکش کشید:
    - حالا که اومدی، قهوه می خوری یا چای؟
    چشم هایش را درون حدقه چرخاند؛ تره ای از موهای خوش حالتش میان پیشانی بر افتاد و تا حدودی جذابیت پیشانی سفیدش را افزود، با تبسمی گمنام به چشمانش خیره شد.
    - ترجیح میدم یه قهوه بخورم!
    سپس دستی به موهای کوتاه و در عین حال براقش کشید و آن تره مزاحم را عقب راند.
    سعید تلفن روی میز را برداشت و چند دکمه را فشرد، بلافاصله مردی که سرایدار ساختمان بود، لب به پاسخ گشود؛ سعید با آرامشی که همیشه سایه کلامش بود، زبان گشود:
    - سلام آقا طاهر، بی زحمت دو تا قهوه به اتاقم بیارین.
    - ...
    لبخندی روی لبش نشست، ادامه داد:
    - ممنون، خداحافظ.
    شکارچی در این فاصله کوتاه، زیپ کیف سامسونتش را گشود و پوشه‌ای مشکی رنگ را از اندرون آن برون کشید. زیر لب به آرامی ارقام فارسی نوشته شده را خواند:
    - سه هزار میلیارد ریال!
    سپس رقم مقابلش را نگریست.
    - سیصد میلیارد تومان.
    در حالی که تمام کوشش بر این بود تا تعداد صفر‌های این عدد خشن روی چک را تصور کند، یکی از پاهایش را بر روی پای دیگرش انداخته و با لبخندی شک‌برانگیز به چهره گندم‌نمای سعید خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت 2
    با به آواز درآمدن صدای تقه ی در اندرون مجرای گوششان، هر دو دیده‌ تبسمیده‌شان را به سمت در سوق دادند. آقا طاهر سینی که حاوی دو قهوه بود، را روی میز گذاشت. چهره پر چروکش خبر از خدمت چندین ساله‌اش به این بانک را می داد،.
    طاهر نگاهی کوتاه به سمت شکارچی روانه کرد، سری به نشانه سلام تکانید و بلافاصله با زمزمه "با اجازه" اتاق را ترک کرد.
    سعید نگاهش با نگاهش آقا طاهر را تا کناره در بدرقه نمود و سپس مسیر چشمان قهوه‌ایش را چرخاند و خیره مرد خوش‌پوش مقابلش شد.
    کنج لبش به سمت بالا انحنا داد و لبخند شک برانگیزی گوشه لبش نشاند، با کمی تعلل به ادامه بحثی که حالا داغیش شکارچی را به خجالت وا می داشت، پرداخت:
    - دیگه داری پیر پسر می شی! نمی خوای برات آستین بالا بزنم؟
    اَبرویش ناخواسته بالا کشیده شد، تمام عادت های مرد رو به رویش را از بّر بود، تک خنده ای اشرافی به آواز در آورد و با لحن شرمگینی لب گشود:
    - فعلا وضعم رو جمع و جور کنم، بعدا برای تشکیل خونواده هم یه فکری می کنم!
    سعید قهقه ای سر داد و در حالی که شادی از روی سر و رویش می بارید، بی محابا ادامه داد:
    - کدوم وضع؟! پول که داری الحمد ا...، خونه و ماشین هم که داری! دیگه منتظر چی هستی؟
    دستی به گردنش کشید و تبسم تصنعی بر روی لبش نشانید. برای رهایی از این بحث داغ قهوه روی میز را بلند کرد و جرعه ای از محتویات آن را نوشید.
    اخم هایش کمی لابه‌لای هم جمع شد، مزه گس قهوه، افکارش را به سمت خاطرات گذشته‌اش سوق داد.
    ناخودآگاه دست آزادش پنجه مانند در هم مشت شد؛ جرعه ای دیگر نوشید. سعید بار دیگر به میدان سخن آمد و بحث را درون مشتش فشرد.
    - یه زمانی قهوه دوست نداشتی! از اوضاع کار بارتون چه خبر؟
    کم کم پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت، سعید دست بردار نبود. تمام چیزی که سعید قصد کنجکاوی در آن را داشت مربوط به دنیای مافیاهای بود، که در آنجا جایگاه والای تصرف کرده بود.
    دم کلافه‌ای به هوای این چهار‌دیواری افزود و لبخندی مصنوعی، جایگزین زهرخند بی‌غرضش نمود.
    در حالی که برای جواب دادن میان این باتلاق دست و پا می زد، لب هایش را بر هم فشرد.
    - باز دانش دهن لق اخبار رو کف دستتون گذاشته؟
    سعید دوباره قهقه‌ای پرآواز سرداد؛ در حالی که استکان قهوه را اندرون سینی می‌گذاشت، روی میز دولایده و با لحن کنایه‌آمیزی، زمزمه‌ای سر داد که مو هم لای درز‌اش جای نگیرد.
    - من تو رو از همون بچگیت می شناسم! به نظرم چیز عادی نیست، که این‌جوری بپیچونی!
    چشمان تیره‌اش را به درون حدقه گرداند و بی‌شک برق چشمانش از نگاه شک زده سعید دور نمی‌ماند.
    - سه هیچ از گروه بابک اینا جلوییم! قرار‌دادهای اخیرمون سود‌دهی بالای داشتن، سهام‌دارای که قبلا سهامشون رو فروختن حسابی پشیمون شدن و خودشون رو به درو دیوار می‌کوبن تا سهامشون رو دوباره بخرن! اخیرا سرمون شلوغ شده.
    سعید ابروی بالا انداخت و غرق در شادی گفت:
    - خوبه، می بینم که تو این چند سال تلاش‌هات بی نتیجه نمونده!
    دایان به نشانه تایید سرش را تکان داد و لبخند پر افتخاری گنج لبش نشاند.
    لحظه ها را چند_چند حساب می کرد، سعید بحث را اگر به ادامه وا می داشت قطعا تمام وجودش را شعله های خشم آتش می زد.
    - اوضاع بار‌ها چطوره؟
    - خوب!
    سعید سری تکاند.
    - خوبه!
    - در هر حال سعید خان سه تا چک رو داخل همین پوشه مشکی گذاشتم، فردا دانش برای پشت نویسی و امضا میاد. فقط یکم عجله دارم! بهتره که تا چند روز دیگه چک ها به پول تبدیل شده باشه.
    سعید سری به معنای "تایید" تکان داد:
    - فقط... پول ها رو نقد می بری یا توی حساب بانکی بریزم؟
    کمی چانه اش را خاراند و در پاسخی کوتاه گفت:
    - به حساب شرکت بریز!
    و به سرعت از روی مبل برخاست و خداحافظی سرسری نثار سعید کرد. بلافاصله از اتاق مدیریت راه خروج را در پیش گرفت و به سمت در خارجی بانک پا تند کرد.
    نگاه کوتاه و دقیقی به ساعت مچیش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
    - این هم به خیر گذشت، فقط نیم ساعت تا جلسه مونده!
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت 3
    مسیرش را به سمت پارکینگ چرخاند. نفس فرسوده ای از میان لب هایش خارج شد و دستش را درون جیب کتش فرو برد تا سوئیچ ماشین را دریابد.
    نگاه گیج زده و منگش را میان دو آوانتادور مشکی جا به جا کرد. چهره مغرورش مبهوت مانده میان دو ماشین می چرخید، با انزجار دکمه سوئیچ را فشرد، صدای یکی ماشین ها اکو وار درون پارکینگ پیچید. به سمت در ماشین سمت چپ رفت.
    با خونسردی کیف سامسونتش را روی صندلی کمک راننده پرت کرد و با فرسودگی دستی به گردنش که رو به خشکیدگی پیش روی می کرد، کشید؛ حس می کرد درون کوره ای از آتش قرار گرفته است! تمام تن ورزیده اش داغ شده بود، گره کرواتش را شل کرد، با دست دیگرش ماشین را روشن کرد و از محوطه بانک دور شد.
    مقابل در پارکینگ ماشین را خاموش کرد، کمی استرس در وجودش مثل خوره می جوشید، با سرعت زیادی از ماشینش پیاده شد. کلید را به دست پیرمردی که گویا نگهبان بود، داد و با لحنی که آرامش در آن زبانه می کشید، گفت:
    - آقا ابراهیم دستتون درد نکنه این ماشین رو پارک کنین!
    و بعد سریع به داخل ساختمان پا تند کرد، دکمه آسانسور را دو مرتبه فشرد. نگاهی دقیق بین به سمت ساعت مچیش شلیک کرد، صفحه نمایشگر هوشمند ساعت عدد ۱ و ۳۰ دقیقه را نمایان گر بود. زیر لب لعنتی به شانسش فرستاد و به سمت پله ها دوید.
    پله ها را یکی دو تا بالا رفت، با دیدن تابلوی که نشان از رسیدن به مقصد را می داد، سریع وارد واحد شد و سری برای منشی ریزه میزه ای که پشت میز نشسته بود، تکان داد؛ با صدای که مملو از خونسردی بود، پرسید:
    - سلام جلسه شروع شده؟
    منشی کمی در جایش جابه جا شد و صدای ریز اش بود، که در سالن شرکت طنین انداز شد.
    - سلام بله آقا!
    شکارچی سری تکان داد و به سمت اتاق کنفراس پا تند کرد. تقه ای به در زد و وارد شد.
    همگی از تاخیر شکارچی شاکی بودن اما گویا زبانشان برای اعتراض نمی چرخید، هه! او که کم کسی نبود!
    شکارچی روی صندلی که در راس میز قرار داشت، جا خوش کزد و برای تاخیرش با غرور عذر خواهی کرد، دست هایش را در هم قفل کرد و با دقت به کنفراس کارمندان گوش سپرد.
    پس از دقایقی ناخودآگاه چشم هایش جذب نگاه های معنا دار خانم سماوتی و دانش شد، کلافه شده بود. حسی مثل حسادت در وجود اش رخنه کرد. خیانتی که گران برایش تمام شد! انگار هر نگاه عاشقانه اشان چون خنجری بر قلب تاریکش فرو می رفت. قلب تنهایش چون مخروبه ای فرو ریخته بود.
    با پایان جلسه به خودش آمد و با کارمندان دست داد. دقیقه ای گذشت تا اتاق خالی از افراد شد.
    دانش با ملامت روی یکی از صندلی ها نشست و گوشی روی میز را برداشت. قهوه ای برای خود و قهوه ای دیگر برای شکارچی سفارش داد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت 4
    ذهن درگیرش به هر سمتی کشیده می شد، قلب پر از نفرتش خسته بود. کلافه دستش را میان موهای مواج و مشکیش عبور داد. چشم های سیاهش را برای لحظه ای کوتاه بست. تصاویر دوباره مقابل چشم های تیره اش جان گرفت. به وضوح جا خورد.
    حسادت مثل خوره وجودش را مسموم کرده بود؛ می هراسید، رفتار های زننده سارا موج نفرت را به اقیانوس قلبش بزند و دانش از ارتفاع چشم هایش سقوط کند و محو شود.
    دست هایش مشت شدند. دانش متعجب دستی بر شانه مرد مقابلش گذاشت، لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
    - آروم باش پسر! چیه که این قدر اذیتت می کنه؟
    شکارچی دم عمیقی گرفت؛ بازدمش را میان حصار سـ*ـینه اش حبس کرد و بعد از چند ثانیه ای به شدت با هوای بیرون آمیخت. با لبخند مصنوعی که در صدم ثانیه جایگزین پوزخندش شده بود، زبانی چرخاند:
    - هیچی... هیچی! من آرومم!
    دانش رویش را برگرداند، در ذهنش لحظه ای گنجید ، بین گفتن و نگفتن درنگ کرده بود، عجیب از واکنش شکارچی می ترسید.
    برای رهای از این در ماندگی لحظه ای چشم های عسلی اش را بر روی هم بست. چینی به دماغش داد و دلش را به دریا سپرد!
    شکارچی گوشیش را درون دستش جا داد و بی هدف سرگرم اپلیکیشن های مجازی شد. دانش تابی به گردنش داد و تره از موهای مزاحمش را به عقب راند. صندلی چرخداری را کشان_کشان به سمت شکارچی برد و درست در نقطه ای مقابل شکارچی گذاشت.
    لحظه ای بعد کت قهوه ای رنگش را پشت صندلی گذاشت و آستین های پیرهن سفیدش را تا کمی زیر آرنجش تا کرد.
    این استایل مردانه عجیب به چهره شیرین و در عین حال مغرورش می آمد، روی صندلی نشست و بی پروا نگاه مملو از شیطنتش را به شکارچی چشم دوخت.
    سنگینی نگاهش شکارچی را کمی اذیت کرد. چشم بر دید های مزاحم دانش بست و شمرده_شمرده لب زد:
    - می شنوم... بگو!
    دانش دست هایش روی میز گذاشت، در حالی که چشم هایش را به سقف سفید دوخته بود و هیجانی که در صدایش موج می زد، لب به سخن گشود:
    - محمد زنگ زد!
    اندکی مکث کرد، گویی میان مسیر منصرف شده بود.
    - خب! ادامش؟
    - می گفت... می گفت که یه مشتری واست پیدا کرده!
    - منظورت چیه؟
    در حالی که سعی می کرد چشم هایش را از نگاه تاریک شکارچی بدزد، رک و بی پروا گفت:
    - می گفت که واست یه شکار جور کرده! مشتری حاظره بالای دویست میلیون بده!
    با شک و دودلی ادامه داد:
    - شکاری که مدنظره کلا اطلاعاتی که دستشه خودش یه برگ برندست، نمی دونم راجب چه اطلاعاتیه ولی بچه ها خبر رسوندن گروه بابک هم خیلی پیگیر اون اطلاعات هستن؛ مثل این که چیزای مهمی داخلش هست!
    پوزخندی زد؛ با کمی درنگ از روی صندلی برخاست و در حالی که به سمت در اتاق قدم بر می داشت، جواب داد:
    - آدرس و جزئیاتش با قهوه ای که سفارش دادی، نیم ساعته دیگه توی اتاقم باشن!
    صدای بسته شدن درب، در سکوت اتاق طنین انداخت. برق در چشمان دانش گویا شناور شده بود بود، دست های دانش بی مهابا دکمه اعدادی که تماس را به محمد وصل می کرد، فشرد...
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت 5
    از طرفی دیگر شکارچی با قدم های محکم وارد اتاق شد. پشت میز مقیم شد، دستش بی اراده به سمت دکمه مانیتور رفت و لحظه ای بعد صفحه مانیتور روشن شد.
    عصبی انگشت هایش را ریتم وار روی میز تکان می داد، کلافه شده بود. صفحه دوربین های امنیتی بالا نمی آمد. ناگهان انگشت هایش از حرکت ماندند.
    استرس بر وجود آهنینش غلبه کرد، در این لحظه صبر حکم مرگ را داشت. صدای تیک تاک ساعت مجال تفکر را از او گرفته بود. با اعصابی داغون شقیقه هایش را فشار داد.
    ناگهان گوشیش را از میان پرونده های روی میز چنگ زد و اینترنتش را به کار انداخت. لحظه ای بعد گوشیش به سیستم وصل شد.
    با برنامه پیشرفته ای که داخل گوشیش به تازگی فعال کرده بود، وارد تنظیمات دوربین ها شد. دوربین های امنیتی را یک به یک چک کرد. نگاه دقیقی به دوربین اتاق سماواتی انداخت.
    اتاق مثل همیشه مرتب بود، اما صندلی که پشت میز بود خالی از وجود فردی به نام "سارا سماوتی" بود. انگشت هایش استرس وار در هم تنید.
    دوربین را به اتاق دانش متصل کرد. با دیدن تصویری که در صفحه گوشیش نمایان شد، لعنتی زیر لب زمزه کرد. خانم سماوتی در حالی که چند پرونده در دستش بود درست کنار دانش ایستاده بود و نگاه شان در هم قفل بود.
    حس می کرد آتشی به نام عشق در میان آنها شعله ور شده! از این تفکر نا به جایش عصبی شد و مشتش را روی میز کوبید.
    تلفن را برداشت و شماره را به منشی متصل کرد، نفس های عصبی و پی در پی اش بدون ریتم در هوای مسموم اطرافش مخلوط شده بود.
    - هرچه سریع تر تلفن رو به اتاق دانش وصل کن!
    منشی با استرس تلفن را به اتاق دانش وصل کرد. بعد از چند بوق صدای هیجان زده دانش پشت تلفن طنین انداز شد:
    - سلام!
    شکارچی مشت دیگری روانه میز کرد و با لحنی که اوج عصبانیت در آن نمایان بود، پاسخ داد:
    - سلام و زهرمار! اون قهوه و جزئیاتی که قرار بود بفرستی، پس کدوم گوریه؟!
    دانش دستش را به پیشانیش کوبید و با لحن شرمنده ای گفت:
    - شرمنده داداش یادم رفت! قهوه ات رو میگم به اتاقت بیارن! واسه جزئیات شک...
    ناگهان به یاد آورد که سارا در مقابلش ایستاده، به سرعت سخنش را مقطع نمود؛ پس از اندکی تفکر گفت:
    - مشتری به محمد زنگ زدم، گفت تا دو ساعت دیگه واست ایمیل می کنه!
    شکارچی در حالی که دنبال بهانه ای برای دور کردن خانم سماوتی از دانش بود، زبانش را بر روی لبش کشید:
    - شخصا خودت یه سر برو اتاق بایگانی چند تا پرونده رو از محبی تحویل بگیر واسم بیار!
    تعجب مهمان چهره مردانه دانش شد، میان حرف شکارچی آمد و با لحن مشکوکی پرسید:
    - اوکی میرم! فقط میگم اتفاقی افتاده؟ حس می کنم صدات یکم نرمال نیست!
    - نه هیچی نشده... فقط الان برو پرونده ها رو بیار!
    دانش با بی میلی "باشه" ای گفت و تلفن را قطع کرد. شکارچی نفس آسوده ای کشید و مشغول بررسی باقی دوربین ها شد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت 6
    دانش کمی سرش را کج کرد، چشم های عسلیش را به طرز عجیبی ریز کرد و سپس تلفن را روی میز گذاشت. با لبخند مصنوعی رویش را به سمت سارا برگرداند. دنبال بهانه ای بود. نگاهش را به سقف دوخت و با صدای خسته ای گفت:
    - سارا من باید برم! بعدا میام یه سر بهت می زنم!
    و بعد از روی صندلی چرخ دار پشت میز بلند شد. حرکتی به پاهایش داد و با بی میلی راهش را به سمت اتاق بایگانی کج کرد.
    سارا چینی به دماغش داد، زلفی از موهای خرمایش را به درون مقنعه هل داد و با پوزخند زمزمه کرد:
    - به خشکی شانس...
    ***
    دایان تلفنش را برداشت و شماره دانش را گرفت. برای بار چندم با جمله "مشترک مورد نظر خاموش می باشد، لطفا بعدا تماس بگیرید" مواجه شد.
    کلافی دستی به موهای مشکیش کشید. نگاهش ناخودآگاه به آینه بر خورد. گذرا چشمان سیه رنگ و تاریکش را روی صورتش چرخاند. فک استخوانی و ته ریش مرتبی که زده بود، عجیب به قیافه بی روحش می آمد.
    برای بار آخر دستش را به سمت گوشی برد، ناگهان تلفن خانه به صدا در آمد. سریع به سمت تلفن دست برد و آن را از روی میز چنگ زد.
    دکمه اتصال را زد. صدای هیجان زده دانش پشت تلفن پیچید:
    - سلام دایان! چشمت روشن پسر!
    شکارچی تک خنده عصبی کرد.
    - سلام و زهرمار! چرا گوشیت رو از دسترس خارج کردی ها؟!
    - برای رد زنی باید گوشیم رو خاموش می کردم، یعنی اگه بفهمی چی ها دستگیرم شده!
    شکارچی لبخندی زد، زبانش را روی لب کشید و با لحن جدی گفت:
    - توی خونه منتظرت هستم! بهتره که تا نیم ساعت دیگه توی خونه باشی!
    - از ایمیل محمد چی؟ چیزی دستگیرت شده؟
    - نه مثل همیشه یه مشت چرت و پرت نوشته! توی خونه منتظرتم!
    شکارچی تلفن را قطع کرد و آن را روی میز رها کرد. دم عمیقی گرفت و هوای وجودش را در هوای مسموم اطرافش آمیخت.
    پوزخندی زد و هیکل ورزشکاریش روی مبل جا خوش کرد. پاکت سیگار را از درون جیبش بیرون کشید، روی میز دو لا شد و بی حالت دست به سمت فندک مشکی رنگ روی میز برد.
    سیگارش را روشن کرد و در حالی که نزدیک لبش می برد به شومینه چشم دوخت. پک عمیقی زد و هوای خالی از حس سیگار را به درون ریه هایش کشاند...
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۷

    با آواز نواخته شدن آیفون به دنیای خودش آمد. دستی به گردن خشک شده اش کشید، کلافه سیگار را درون جا سیگاری خاک خورده خاموش کرد و به سمت آیفون پا تند کرد. نگاه دقیقی به آن سمت دوربین انداخت، چهره خسته دانش نمایان شد.
    بی معطلی دکمه را فشار داد و در خانه را نیمه باز گذاشت. رویش را برگرداند و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. دستش را به سمت قهوه جوش دراز کرد.
    گوش هایش تیز شدند، صدای قدم های آشنا دانش توجه اش را جلب کرد. رویش را چرخاند، به کابینت تکیه زد و دست هایش را تکیه گاهش قرار داد. دانش با خستگی وارد آشپزخانه شد. چشم های سرخش نشان از بی خوابی می داد. بی درنگ لب هایش را از هم باز کرد:
    - اسمش سهاست! "سها درخشش" باباش وکیله! اما خودش تو کار هک و کامپیوتر هست! حدودا بیست و چهار سالش هست و توی یه شرکت معتبر کار می کنه! تنها زندگی می کنه، توی زندگیش هم کسی نیست! فلشی که آصف می خواد دست همین دختره! جالبه بدونی اون فلش ارزشش حتی خیلی بالاتر از دویست میلیون هست. کم بخوای بگیری آخرش پونصد میلیون! اطلاعاتی هم که محمد واست ایمیل کرده یه سری هاشون غلطه!
    تمام وجودش گوش شده بود تا سخنان دانش را به حافظه اش بسپارد، سری تکان داد و باز هم منتظر به دانش خیره شد، دانش چانه اش را خاراند و با تخسی پاسخ داد:
    - فعلا همین ها دستگیرم شد! اطلاعات جدیدی دستم بیاد بهت می گم! فقط می گم، کی می خوای کارش رو راه بندازی؟!
    شکارچی شانه ای بالا انداخت و لب به سخن گشود:
    - فردا شرکت می سپرم دست خودت، خودم هم میرم دنبال کارای این دختره!
    دانش با شیطنت ابروی بالا انداخت و با لحن خبیثی لب زد:
    - میگم مجرده!
    شکارچی ابرو هایش را در هم کشید، پاکت دستمال کاغذی را از روی کابینت بلند کرد و سپس با شتاب به سمت دانش پرتاب کرد. دانش سریع واکنشی به سمت این حرکت شکارچی رها کرد و جای خالی داد.
    در حالی آواز قهقهه اشان ستون های خانه را به لرزه در آورد و سر مسـ*ـتانه می خندیدند، شکارچی خمیازه ای کشید، قهوه جوش را خاموش کرد و قهوه ای برای دانش درون لیوان ریخت.
    قهوه را روی اپن گذاشت و با لحن ملایمی گفت:
    - خسته نباشی! من میرم بخوابم! تو هم قهوه ات رو بخور و بخواب. شب خوش!
    دانش دستی بر شانه شکارچی زد و نجوا کرد:
    - دمت گرم داداش! شب خوش!
    مسیرش را به سمت اتاقش کج کرد و نفس راحتی کشید. عجیب دانش برایش عزیز بود، تنها کسی که تماما برای از دست دادنش نگران نبود.
    اما اگر سرنوشت دست لجبازی بگیرد چی؟! افکارش باز در هم ریخت. حسی به نام ترس در وجودش جوانه زد، پاهایش از حرکت ایستاد.
    انگار میان خلسه ای از جنس تاریکی گیر کرده بود. سرش را به طرفین تکان داد تا افکارش را مرتب کند.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۸
    پاهایش با بی میلی او را به سمت اتاق کشاند. دستگیره در را به پایین کشید و وارد اتاق تاریکش شد. لحظه ای چشم هایش را بست و هوای خفه اتاق به درون مشامش کشاند.
    خسته به پشتی تخت تکیه داد. دست هایش را پشت سرش گذاشت و به دیوار روبه رویش چشم دوخت.
    عجیب دلش می خواست که فردای در کار نباشد. کم کم چشم های سارا در مقابلش نقش بستند؛ ناگهان لرزید، دست هایش مشت شدند. سرش را به طرفین تکان داد تا افکار مزاحمش را پراکنده کند.
    انگار در گلویش خاری بُرّنده ته گرفته بود، حسی که در اعماق قلبش سوخته بود و حال خاکسترش باز در پی شلعه ور شدن، هـ*ـوس نابودیش را کرده بود.
    او می ترسید از عشق! از حسی ناشناخته که قلبش را اسیر کرده بود؛ اسارتی که جز درد چیزی عایدش نشده بود. تمام زیبایی های عشق مانند قطره ای اشک از چشم هایش افتاده بود،
    پلک هایش را روی هم گذاشت و ...
    ***
    سوئیچ را از جیبش بیرون کشاند و ماشین را روشن کرد. اندکی نگاهش را از روبه رو گرفت و عکس تک نفره را برای بار چندم برانداز کرد. دختری که حالا خط خورده بود برای شکار شدن! دماغ متوسط و لب های کوچیکش فرم زیبای به چهره دلنشینش داده بود. لحظه ای کوتاه به چشم های قهوه ای دخترک خیره شد.
    حس آشنای در وجودش دمید، جا خورد! نباید نسبت به شکارش حسی جز نفرت به قلبش رخنه می کرد. اخمی به وسعت فاصله ابروهاش شکل گرفت.
    چشم هایش را از عکس ربود و به مسیر ورودی شرکت دوخت. دختری را که سها می نامیدند، همراه با پسر جوانی از شرکت خارج شدند. از ظاهر آراسته و مرتب پسر مشخص بود که یکی از عوامل مهم شرکت است. دست صمیمانه ای به سها داد و در نهایت از یکدیگر جدا شدند.
    هر کدام در مسیر مخالف یکدیگر قدم بر نهادندش. پسر جوان سوار ماشین مدل بالایش شد و آنجا را ترک کرد و اما سها، دستی برای تاکسی تکان داد و سوار اولین ماشینی که ایستاد، شد.
    شکارچی دنده را عوض کرده و کمی دور تر پشت ماشین راه افتاد. مکان های که دخترک به آنجا سر می زد را مو به مو یادداشت می کرد. نگاهی به ساعت شمار ماشین انداخت؛ عدد های پنج و چهل و هفت درون کادر چشمک می زدند.
    دم عمیقی گرفت و مسیرش را در اولین دور برگردان تغییر داد. از آینه نگاهی به عقب انداخت و دور شدن ماشین تاکسی را تماشا کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا