آیدا:انگار میخواد بره
مامان:نشسته بودین حالا
سامیار:ممنون یه وقت دیگه ایشاالله
خواستم برم پایین که آیدا دستم رو گرفت و گفت:کجا؟
-برم بدرقه اش کنم دلم براش تنگ میشه
آیدا با تشر گفت:مثل اینکه تو چیزی به نام خجالت و حیای دخترونه سرت نمیشه نه
دستم رو از توی دستش درآوردم و گفتم:ولم کن حیا چیه اه
با دو به طبقه ی پایین رفتم که دیدم فقط مامان اونجا و داره استکانا رو جمع میکنه ،به سمتش رفتم و گفتم:مامان رفتن؟
مامان:اره بابات رفت بدرقه اش کنه
مامان پوفی کشید و گفت:والا آهو پسر خوبیه من که خیلی خوشم اومد ازش منتها یه چیز واسم عجیبه
-چی؟
مامان:این که پسر به این آقایی چطور عاشق تو شل مغز شده
با چشمای گشاد گفتم:مامان
ابرویی بالا انداخت و گفت:مامان و یامان الان من میرم بالا تو از بابات معذرت خواهی میکنی بابت حرفای مفتت که زدی بلکم نرم بشه
مامان چادرش رو درآورد از پله ها بالا رفت ؛رفتم روی مبل همونجایی که سامیار نشسته بود نشستم و لبخند زدم ؛همون لحظه بابا داخل خونه شد و با دیدنم اخماش توی هم رفت و خواست به سمت پله ها بره که صدا زدم:بابا
باهمون اخماش نگاهم کرد و گفت:باز چی یادت افتاده میخوای بارم کنی
اومد و روی مبل نشست که از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم ؛بغض کرده گفتم:غلط کردم خریت کردم ببخشید نمیخواستم اون حرفا رو بزنم عصبی شدم از دهنم در رفت
سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اشو زدم زیرگریه و گفتم:بابا توروخدا ببخشید بچگی کردم
سرم رو از روی سـ*ـینه اش جدا کرد و سرد گفت:خیل خب حالا گریه نکن
اشکام رو پاک کردم و گفتم:بخشیدیم
سری تکون داد و گفت:آهو راجب چیزای مهم تر باید حرف بزنیم
اشکام رو دیگه کامل پاک کردم و گفتم:مثلا سامیار
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:اینجوریه که نمیشه بهت رو داد
چیزی نگفتم که نرم گفت:ببین آهو بابا جان این پسره جدا از سنش یه بچه داره پسفردا بچش بزرگ بشه باهم نسازین چکار میخوای کنی ؛تو دخترمی میشناسمت خیلی کم عقلی قد یه نخود مغز نداری که بخوای با سیاست رفتار کنی و...
پریدم وسط حرفشو معترض گفتم:بابا داری شخصیتمو الان تخریب میکنی بس دیگه
بابا:هیس دارم باهات حرف میزنم، داشتم چی میگفتم؟
مکثی کرد و ادامه داد:آهان هرچیم بزرگ بشی به لنگات اضافه میشه که به عقلت اضافه نمیشه از این بابت مطمئنم ولی از یه بابتم میگم تو باید با یه آدم عاقل ازدواج کنی که کارای تورو کنترل کنه
بشکنی زدم و گفتم:و اون کسی نیست جز سام...
پرید وسط حرفمو گفت:هی اسمشو میگی رو مخ من میریا آهو دو دیقه مثل بچه آدم باش ؛الان مشکل من با بچه اشه تو باهاش اگه نسازی چی؟
-باباجون من عاشق رهام خودم تا نه ماهگی با دستای خودم بزرگش کردم درسته کله خرم حالیم نیست ولی دیگه دل که دارم بچه ای که مادر نداره و نه ماه خودم بالا سرش بودم رو اذیت نکنم شاید گاهی دعوامون بشه ولی من رها رو خیلی دوست دارم اینو مطمئن باش
بابا پوفی کشید و کلافه گفت:والا نمیدونم دیگه کدوم راه درسته کدوم راه غلط
ملتمس نگاهش کردم که گفت:باشه دیگه تموم کنیم این بحثو
ذوق زده پریدم بغلشو چندتا ماچ از روی لپش کردم که گفت:شرط داره یه دیقه وایس
سرجام نشستم که گفت:اگه جور شد این وصلت یه مدت فقط عقد کرده باشین عروسی رو بزارین واسه ی چندماه بعد اگه راهتون درست بود که بعد برین زیر یه سقف اگه هم نه که دوران عقد جدا بشین بهتره تا عروسی کنین
سفت بغلش کردم و گفتم:هرچی شما بگین قربان
مامان:نشسته بودین حالا
سامیار:ممنون یه وقت دیگه ایشاالله
خواستم برم پایین که آیدا دستم رو گرفت و گفت:کجا؟
-برم بدرقه اش کنم دلم براش تنگ میشه
آیدا با تشر گفت:مثل اینکه تو چیزی به نام خجالت و حیای دخترونه سرت نمیشه نه
دستم رو از توی دستش درآوردم و گفتم:ولم کن حیا چیه اه
با دو به طبقه ی پایین رفتم که دیدم فقط مامان اونجا و داره استکانا رو جمع میکنه ،به سمتش رفتم و گفتم:مامان رفتن؟
مامان:اره بابات رفت بدرقه اش کنه
مامان پوفی کشید و گفت:والا آهو پسر خوبیه من که خیلی خوشم اومد ازش منتها یه چیز واسم عجیبه
-چی؟
مامان:این که پسر به این آقایی چطور عاشق تو شل مغز شده
با چشمای گشاد گفتم:مامان
ابرویی بالا انداخت و گفت:مامان و یامان الان من میرم بالا تو از بابات معذرت خواهی میکنی بابت حرفای مفتت که زدی بلکم نرم بشه
مامان چادرش رو درآورد از پله ها بالا رفت ؛رفتم روی مبل همونجایی که سامیار نشسته بود نشستم و لبخند زدم ؛همون لحظه بابا داخل خونه شد و با دیدنم اخماش توی هم رفت و خواست به سمت پله ها بره که صدا زدم:بابا
باهمون اخماش نگاهم کرد و گفت:باز چی یادت افتاده میخوای بارم کنی
اومد و روی مبل نشست که از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم ؛بغض کرده گفتم:غلط کردم خریت کردم ببخشید نمیخواستم اون حرفا رو بزنم عصبی شدم از دهنم در رفت
سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اشو زدم زیرگریه و گفتم:بابا توروخدا ببخشید بچگی کردم
سرم رو از روی سـ*ـینه اش جدا کرد و سرد گفت:خیل خب حالا گریه نکن
اشکام رو پاک کردم و گفتم:بخشیدیم
سری تکون داد و گفت:آهو راجب چیزای مهم تر باید حرف بزنیم
اشکام رو دیگه کامل پاک کردم و گفتم:مثلا سامیار
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:اینجوریه که نمیشه بهت رو داد
چیزی نگفتم که نرم گفت:ببین آهو بابا جان این پسره جدا از سنش یه بچه داره پسفردا بچش بزرگ بشه باهم نسازین چکار میخوای کنی ؛تو دخترمی میشناسمت خیلی کم عقلی قد یه نخود مغز نداری که بخوای با سیاست رفتار کنی و...
پریدم وسط حرفشو معترض گفتم:بابا داری شخصیتمو الان تخریب میکنی بس دیگه
بابا:هیس دارم باهات حرف میزنم، داشتم چی میگفتم؟
مکثی کرد و ادامه داد:آهان هرچیم بزرگ بشی به لنگات اضافه میشه که به عقلت اضافه نمیشه از این بابت مطمئنم ولی از یه بابتم میگم تو باید با یه آدم عاقل ازدواج کنی که کارای تورو کنترل کنه
بشکنی زدم و گفتم:و اون کسی نیست جز سام...
پرید وسط حرفمو گفت:هی اسمشو میگی رو مخ من میریا آهو دو دیقه مثل بچه آدم باش ؛الان مشکل من با بچه اشه تو باهاش اگه نسازی چی؟
-باباجون من عاشق رهام خودم تا نه ماهگی با دستای خودم بزرگش کردم درسته کله خرم حالیم نیست ولی دیگه دل که دارم بچه ای که مادر نداره و نه ماه خودم بالا سرش بودم رو اذیت نکنم شاید گاهی دعوامون بشه ولی من رها رو خیلی دوست دارم اینو مطمئن باش
بابا پوفی کشید و کلافه گفت:والا نمیدونم دیگه کدوم راه درسته کدوم راه غلط
ملتمس نگاهش کردم که گفت:باشه دیگه تموم کنیم این بحثو
ذوق زده پریدم بغلشو چندتا ماچ از روی لپش کردم که گفت:شرط داره یه دیقه وایس
سرجام نشستم که گفت:اگه جور شد این وصلت یه مدت فقط عقد کرده باشین عروسی رو بزارین واسه ی چندماه بعد اگه راهتون درست بود که بعد برین زیر یه سقف اگه هم نه که دوران عقد جدا بشین بهتره تا عروسی کنین
سفت بغلش کردم و گفتم:هرچی شما بگین قربان
آخرین ویرایش: