کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
آیدا:انگار میخواد بره
مامان:نشسته بودین حالا
سامیار:ممنون یه وقت دیگه ایشاالله
خواستم برم پایین که آیدا دستم رو گرفت و گفت:کجا؟
-برم بدرقه اش کنم دلم براش تنگ میشه
آیدا با تشر گفت:مثل اینکه تو چیزی به نام خجالت و حیای دخترونه سرت نمیشه نه
دستم رو از توی دستش درآوردم و گفتم:ولم کن حیا چیه اه
با دو به طبقه ی پایین رفتم که دیدم فقط مامان اونجا و داره استکانا رو جمع میکنه ،به سمتش رفتم و گفتم:مامان رفتن؟
مامان:اره بابات رفت بدرقه اش کنه
مامان پوفی کشید و گفت:والا آهو پسر خوبیه من که خیلی خوشم اومد ازش منتها یه چیز واسم عجیبه
-چی؟
مامان:این که پسر به این آقایی چطور عاشق تو شل مغز شده
با چشمای گشاد گفتم:مامان
ابرویی بالا انداخت و گفت:مامان و یامان الان من میرم بالا تو از بابات معذرت خواهی میکنی بابت حرفای مفتت که زدی بلکم نرم بشه
مامان چادرش رو درآورد از پله ها بالا رفت ؛رفتم روی مبل همونجایی که سامیار نشسته بود نشستم و لبخند زدم ؛همون لحظه بابا داخل خونه شد و با دیدنم اخماش توی هم رفت و خواست به سمت پله ها بره که صدا زدم:بابا
باهمون اخماش نگاهم کرد و گفت:باز چی یادت افتاده میخوای بارم کنی
اومد و روی مبل نشست که از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم ؛بغض کرده گفتم:غلط کردم خریت کردم ببخشید نمیخواستم اون حرفا رو بزنم عصبی شدم از دهنم در رفت
سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اشو زدم زیرگریه و گفتم:بابا توروخدا ببخشید بچگی کردم
سرم رو از روی سـ*ـینه اش جدا کرد و سرد گفت:خیل خب حالا گریه نکن
اشکام رو پاک کردم و گفتم:بخشیدیم
سری تکون داد و گفت:آهو راجب چیزای مهم تر باید حرف بزنیم
اشکام رو دیگه کامل پاک کردم و گفتم:مثلا سامیار
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:اینجوریه که نمیشه بهت رو داد
چیزی نگفتم که نرم گفت:ببین آهو بابا جان این پسره جدا از سنش یه بچه داره پسفردا بچش بزرگ بشه باهم نسازین چکار میخوای کنی ؛تو دخترمی میشناسمت خیلی کم عقلی قد یه نخود مغز نداری که بخوای با سیاست رفتار کنی و...
پریدم وسط حرفشو معترض گفتم:بابا داری شخصیتمو الان تخریب میکنی بس دیگه
بابا:هیس دارم باهات حرف میزنم، داشتم چی میگفتم؟
مکثی کرد و ادامه داد:آهان هرچیم بزرگ بشی به لنگات اضافه میشه که به عقلت اضافه نمیشه از این بابت مطمئنم ولی از یه بابتم میگم تو باید با یه آدم عاقل ازدواج کنی که کارای تورو کنترل کنه
بشکنی زدم و گفتم:و اون کسی نیست جز سام...
پرید وسط حرفمو گفت:هی اسمشو میگی رو مخ من میریا آهو دو دیقه مثل بچه آدم باش ؛الان مشکل من با بچه اشه تو باهاش اگه نسازی چی؟
-باباجون من عاشق رهام خودم تا نه ماهگی با دستای خودم بزرگش کردم درسته کله خرم حالیم نیست ولی دیگه دل که دارم بچه ای که مادر نداره و نه ماه خودم بالا سرش بودم رو اذیت نکنم شاید گاهی دعوامون بشه ولی من رها رو خیلی دوست دارم اینو مطمئن باش
بابا پوفی کشید و کلافه گفت:والا نمیدونم دیگه کدوم راه درسته کدوم راه غلط
ملتمس نگاهش کردم که گفت:باشه دیگه تموم کنیم این بحثو
ذوق زده پریدم بغلشو چندتا ماچ از روی لپش کردم که گفت:شرط داره یه دیقه وایس
سرجام نشستم که گفت:اگه جور شد این وصلت یه مدت فقط عقد کرده باشین عروسی رو بزارین واسه ی چندماه بعد اگه راهتون درست بود که بعد برین زیر یه سقف اگه هم نه که دوران عقد جدا بشین بهتره تا عروسی کنین
سفت بغلش کردم و گفتم:هرچی شما بگین قربان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    به سفره ی عقد روبه روم خیره شدم و کم کم نگاهم به آیینه روبه روم کشیده شد ،نگاه کردم به آیینه ای که من رو نشسته در کنار سامیار نشون میداد ؛قند هایی که بالای سرمون سابیده میشد و اما قندها بود که توی دلم آب میشد ،صدای عاقد که خطبه ی عقد رو میخوند و صداهای گل بچینه و گلاب بیاره که دل نشین ترین صداها توی گوشم بودن ؛و اما بهترین بله ای که دادم با اجازه بزرگترا و قشنگترین لبخندی که روی لبای سامیار جا گرفت و آیینه نمایان گر آن بود ،گویی آیینه هم لبخند میزد به صورتهامون چشمام رو بستم و خدارو از ته دل شکر کردم بخاطر امروز و این ساعت و این دقیقه ،همه دست زدن و یکی یکی جلو اومدن و تبریک گفتن ،آیدا ظرف عسل رو گذاشت توی دستم و گفت:یالا
    به سامیار نگاه کردم و گفتم:تو اول
    انگشتش رو کرد داخل عسل و گرفت جلوی دهنم و گفت:بیا ترسو
    انگشتش رو کردم داخل دهنم و همینطور که محکم گاز میگرفتم به صورتش نگاه کردم که چشماش رو از درد روی هم فشار میداد سارینا و سلینا غش کرده بودن به خنده که سارینا گفت:بسه کندی انگشت داداشمو
    انگشتش رو ول کردم و گفتم:نترس تلافی میکنه
    همه زدن زیر خنده و منم انگشتم رو کردم توی عسل و بردم سمت دهنشو آروم گفتم:جان عزیزت یواش گاز بگیر
    خندید و انگشتمو داخل دهنش کرد ولی یه گاز ریزم نگرفت ؛با چشمای گشاد انگشتمو از دهنش درآوردم که زیر گوشم گفت:ولی شب تلافی میکنم
    -البته که نمیتونی چون فعلا عروسی نکردیم منم شب میرم خونه ی خودمون
    ابرویی بالا انداخت و گفت:حالا میبینیم
    ترسیده نگاهش کردم که چشمکی برام زد ،بیخیال فکر کردن شدم و به مهمونا زل زدم ،روی هادی ثابت موندم که دیدم به یه جایی خیره است رد نگاهش و گرفتم و برخورد کردم به خواهر عزیز تر از جانم که سرش با کادوها گرم بود و حواسش نبود دارن دیدش میزنن ؛به بقیه نگاه کردم که دیدم حواسشون نیست پام رو یه خورده آوردم بالا و با پاشنه کفشم کوبیدم به ساق پای هادی که نزدیکمون وایساده بود ؛از زور درد خم شد که با اخم گفتم:اووی کجا رو نگاه میکنی برادر
    دستی به پاش کشید و گفت:بابا عروس شدی یکم سنگین باش چرا لگد میندازی؟
    -تا تو باشی خواهر منو دید نزنی
    خندید و گفت:خوشگله ها
    همون لحظه آیدا با یه دوربین اومد و گفت:آهو عکس بندازیم؟
    قبل از اینکه من حرفی بزنم هادی گفت:دوربینو بدید من شما وایسید پیش عروس خانم من چندتا عکس خوشگل براتون میندازم
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سه ماه بعد
    با گریه داخل خونه شدم که همون لحظه فخری جلوم سبز شد و با چشمای گشاد گفت:آهو
    همونجور که گریه میکردم گفتم:فخری جون سامیار کجاست؟
    فخری:آخه چی شده دخترم؟
    -خواهش میکنم بگین سامیار کجاست؟
    با همون چشمای گشادش گفت:همین الان از سرکار اومد رفت توی اتاقش لباس عوض کنه
    با دو از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاقش وایسادم و نفسی گرفتم و درو باز کردم داخل شدم ؛داشت یه تیشرت تنش میکرد ،با دیدن من چشماش گشاد شد و تندی به سمتم اومد و گفت:آهو چته چی شده کسی اذیتت کرده؟
    با مشت کوبیدم به سینش و همینجور که گریه میکردم:تو یه جانی حالا من چه غلطی کنم آبروم میره چجور به خونوادم بگم خاکبرسر احمقم کنن لعنت بهت بیاد لعنت به من
    دستام رو گرفت و هنگیده گفت:میشه به منم بگی چی شده؟
    زیپ کیفم رو باز کردم و برگه ی آزمایش رو بیرون آوردم و کوبیدم رو سـ*ـینه اشو داد زدم:بیا ببین بیا ببین بدبختم کردی
    با تردید برگه رو باز کرد و همینطور که نگاهش به برگه بود کم کم از حالت هنگی دراومد و لبخند روی لباش نشست ،سرش رو بلند کرد و زد زیر خند که با کیف کوبیدم بهش و داد زدم:نخند نخند
    همینجور که میخندید دستش رو به صورت تسلیم بالا برد و گفت:خیله خب خیله خب غلط کردم
    کیف رو پرت کردم روی زمین و گریه ام شدت گرفت که اومد نزدیکمو بغلم کرد و گفت:آهویی
    -خر نمیشم اونجوری صدام نکن
    سامیار:نمیخوای خر بشی میخوای مامان بشی،منو دوباره بابا کنی واسه رها داداش بیاری
    میون گریه گفتم:از کجا معلوم پسر باشه؟
    سامیار:از اونجایی که تو خشن اومدی داخل معمولا پسرا خشن تر از دختران
    سرم رو گرفتم بالا نگاهش کردم که دیدم خنده اشو به زور کنترل کرده با اخم گفتم:مسخرم گرفتی؟
    همینجور که سعی میکرد نخنده گفت:نه به جون تو
    -داری میخندی نگاه نگاه
    زد زیر خنده که پامو کوبیدم زمین و با گریه گفتم:سامیار آبروم میره تو میخندی ما هنوز عروسی نکردیم من چجوری برم جلو بابام بگم عروسی نکرده داریم بچه دار میشیم
    بازوم رو گرفت و بردم به سمت تخت و روی تخت نشستیم ،سرمو گذاشتم روی سـ*ـینه اشو دوباره گریه کردم که با لحن آرامش بخشی گفت:آهو
    -ها
    سامیار:مگه ما عقد کرده نیستیم مگه بهم محرم نیستیم؟مگه اسممون توی شناسنامه ی هم نیست
    -چرا خوب ولی عروسی نکردیم خیلی بد میشه سامیار، اگه بفهمن آبروم میره خیلی خجالت میکشم
    شالم رو از سرم درآورد و روی موهام و بـ*ـوس کرد و گفت:با بابات صحبت میکنم تاریخ عروسی رو جلو میندازم نمیزارم بفهمن
    یکم دلم آروم گرفت و اشکام رو پاک کردم و گفتم:راست میگی؟
    -آره عزیزم مگه شده من به تو تا حالا دروغ بگم؟
    عطرشو نفس کشیدم و گفتم:خوبه که هستی
    دستمو توی دستاش گرفت که گفتم:امشب میای خونمون
    سامیار:واسه چی؟
    -هادی امشب مگه نمیخواد بیاد خواستگاری آیدا،آخ الان میخواستم پیش آیدا باشم این موضوع بچه پاک عقل از سرم برد
    سامیار:آره میام هادی مثل برادرم میمونه مگه میشه نیام
    -میگما این دوتا کی عاشق هم شدن ما نفهمیدیم؟
    خندید و گفت:والا ما سرمون به موضوع بچه دار شدن گرم شده بود حواسمون به اون دوتا نبود
    آهی کشیدم و گفتم:سامیار
    سامیار:بله
    یکی با مشت کوبیدم توی شکمش و سرم رو آوردم بالا و با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:جانم جانم
    -دفعه آخرت باشه میگی بله ها من الان حامله ام حساسم...خوب یبار دیگه امتحان میکنیم
    مکثی کردم و گفتم:سامیار
    کش دار گفت:جــــــانم
    لبخندی زدم و گفتم:بنظرت عشق چیه یعنی تعریفت از عشق چیه
    به رو به روش خیره شد ویکم فکر کرد و گفت:عشق
    برگشت و بهم نزدیکتر شد و پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و نفسی گرفت و گفت:عشق مقدس ترین حس دنیاست.
    حرف آخر(از زبان نویسنده):
    اول از همه میخواستم سلام کنم خدمت همه ی عزیزان دل و بگم که ازتون ممنونم به خاطر اینکه وقت با ارزشتون رو گذاشتید و این رمان رو خوندید
    و مطلب دیگه اینکه میخواستم تشکر کنم از خواهر گلم و تمام دوستای خوب و نازنینم که در تمام کردن و به سرانجام رسوندن این رمان من رو بسیار حمایت کردن و با اعتماد بنفسی که به من دادن و نظرات خوبشون باعث شدن که من هم این رمان و هم رمان قبلیم رو با لـ*ـذت به پایان برسونم که واقعا ازشون ممنونم و میخواستم بگم اگه این آدما اطرافم نبودن قطعا من نمیتونستم اینقد با عشق رمان بنویسم
    نکته ی دیگه ای که میخواستم خدمتتون عرض کنم این هست که من به شخصه دلم میخواد از این رمان عبرت گرفته بشه و اگر من این رمان رو با پایان خوش تموم کردم صرفا به این جهت بود که خودم پایان خوش رو بیشتر میپسندم وگرنه همه ی ما میدونیم اشتباهاتی که آهوی قصه ی ما داشت تاوان سنگین تری رو میطلبید و من نمیخوام بخاطر پایان خوش بودن این داستان نکته ی انحرافی از اون برداشت بشه و در آخر میخواستم بگم انشاالله هرجای دنیا که هستید شاد باشید و چتر حمایت هاتون بر سر این بنده همیشه بمونه تا بتونم با عشق به نویسندگی ادامه بدم...یاعلی مدد.
    31/6/96
    ساعت:2:22
    پایان
     
    آخرین ویرایش:

    آیرین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/10
    ارسالی ها
    87
    امتیاز واکنش
    286
    امتیاز
    246
    خیلی زیبا بود ممنون و خسته نباشید :aiwan_light_give_heart2::aiwan_light_give_heart2::aiwan_light_give_heart2:
     

    فاطما

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    21
    بسیار زیبا و جذاب خداا قوت:aiwan_light_heart:
     

    zahra666

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/06
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    116
    امتیاز
    81
    سن
    24
    محل سکونت
    بابل
    خیلی عالی بود
    دمت گرم
    خسته نباشی
     

    B.S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/06
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    548
    امتیاز
    346
    خیلی قشنگ بود
    واقعاخسته نباشید:campe45on2::aiwan_light_hang2:
     

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا