یه پسره که با آرمینا مو نمیزد؛ اومد و گفت:
چی میگین خانوما؟
آرمینا: آرمین باران رو دیدی؟
آرمین: بارون اومده مگه؟ من همین الان اومدم بالا. بارون نبود که!
فریماه: آرمین آبرومونو نبر دیگه. باران،نه بارون.
_خب نه ندیدم کی ه...
عسل: خاک بر سرت. باران به این بزرگی رو نمیبینی اینجا نشسته؟
بعد به من اشاره کرد. آرمین که انگار تازه متوجه من شده بود، خیره داشت نگاهم میکرد.
آرمینا خندید و گفت:
آرمین جون پلک بزن، کور میشیا!
آرمین به خودش اومد و گفت:
سلام باران خانم. من آرمینم؛ برادر دوقلوی آرمینا.
بلند شدم و باهاش دست دادم و گفتم:
منم بارانم، برادر زادهی آقا فریدون.
آرمین: فکر نمیکردم برادر زادهی مهندس رادمنش اینقدر زیبا باشن.
لبخندی زدم و گفتم:
نظر لطفتونه.
باربد و آراد و سعید و فربد هم اومدن.
سعید: هوی آرمین خان! با دخترا میپلکی. دوس دخترات رفتن؟
آرمین: سعید زر نزن.
فربد رفت پیش عسل و گفت:
خانم جوان افتخار میدین؟
عسل هم دستش رو گذاشت تو دست فربد و گفت:
با کمال میل.
بعد باهم رفتن وسط. سعید هم با آرمینا رفت وسط.
آراد هم گفت:
من برم یه جا کار دارم، زود میام.
باربد کنارم نشست و گفت:
چه آبجیِ خوشگلی دارم من.
به شوخی گفتم:
آقای محترم! مزاحم نشو، من داداش دارم.
_اُه اُه! قضیه جدی شد.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
قربون داداش خوشگلم برم من.
فریماه: داداشت هم مثل خودت خوشگله.
باربد: نظر لطفتونه.
مبینا: اسمت چی بود؟
باربد: من باربدم.
فریماه: اسمتم خوشگله.
_چشماتون رو درویش کنین! داداشمو خوردین.
آرمین اومد سمتم و گفت:
افتخار میدین؟
لبخندی زدم و گفتم:
نه.
فریماه: باران پاشو برو دیگه.
یکی به اینا بفهمونه من بلد نیستم برقصم.
آرمین: برای چی؟
مبینا: بلند شو دیگه دختر.
_آخه...
فریماه: بلند میشی یا بزنمت؟
بالاخره به زور فریماه و مبینا، با آرمین رفتم وسط. من میدونم؛ الان سوتی میدم. آخه مگه من بلدم؟
خلاصه رفتیم وسط و منم مثل ماست داشتم نگاهش میکردم. لبخندی زد و من رو توی بغلش گرفت و گفت:
من ازت خیلی خوشم میاد.
فقط لبخند زدم. یکم که رقصیدیم، دستم رو گرفت و من رو چرخوند. یهو پرت شدم توبغل یکی دیگه. بغلش چه آشناست. سرم رو که بردم بالا، دیدم به به! این که آراد خودمونه. یا خدا! قیافش چرا این شکلیه؟ یکی بیاد من رو نجات بده.
آراد، با صدایی که سعی میکرد بلند نباشه؛ گفت:
خوش گذشت؟
_آراد...
_هیس! هیچی نگو.
_آراد میفهمی چی میگی؟
_نه فقط تو میفهمی.
_برات متأسفم.
بعد از بغلش اومدم بیرون و رفتم پیش باربد نشستم.
فریماه: اُه اُه! چی شده باران جون؟
نگاش کردم و گفتم:
هیچی.
مبینا: یه چیزی شده.
_میگم هیچی نشده.
آرمینا هم اومد نشست و گفت:
آراد بهت چی گفت که اونجوری اومدی اینجا نشستی؟
فریماه: دیدی گفتم یه چیزی شده؟
_ای بابا! میگم چیزی نشده یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. پس گیر ندین.
دیگه چیزی نگفتن. باربد زیر گوشم گفت:
آبجی جونم، آراد چی گفت بهت؟
لبخندی زدم و گفتم:
چیزی نشده قربرنت برم.
سرش رو گذاشت رو شونم و گفت:
آبجی خسته شدم. دیگه نمیتونم اینجا بمونم. احساس غربت میکنم.
سرش رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
الهی باران فدات شه. یه روز سختی های منو تو تموم میشه و مثل قبل زندگی میکنیم. همهی اینا تموم میشه؛ فقط باید صبر داشت. من مطمئنم تو میتونی صبور باشی عزیز دلم.
با لبخند نگام کرد و گفت:
تو بهترین مامان و بابا و آبجی و دوست دنیایی. خیلی دوسِت دارم.
_منم دوسِت دارم عشق باران.
چی میگین خانوما؟
آرمینا: آرمین باران رو دیدی؟
آرمین: بارون اومده مگه؟ من همین الان اومدم بالا. بارون نبود که!
فریماه: آرمین آبرومونو نبر دیگه. باران،نه بارون.
_خب نه ندیدم کی ه...
عسل: خاک بر سرت. باران به این بزرگی رو نمیبینی اینجا نشسته؟
بعد به من اشاره کرد. آرمین که انگار تازه متوجه من شده بود، خیره داشت نگاهم میکرد.
آرمینا خندید و گفت:
آرمین جون پلک بزن، کور میشیا!
آرمین به خودش اومد و گفت:
سلام باران خانم. من آرمینم؛ برادر دوقلوی آرمینا.
بلند شدم و باهاش دست دادم و گفتم:
منم بارانم، برادر زادهی آقا فریدون.
آرمین: فکر نمیکردم برادر زادهی مهندس رادمنش اینقدر زیبا باشن.
لبخندی زدم و گفتم:
نظر لطفتونه.
باربد و آراد و سعید و فربد هم اومدن.
سعید: هوی آرمین خان! با دخترا میپلکی. دوس دخترات رفتن؟
آرمین: سعید زر نزن.
فربد رفت پیش عسل و گفت:
خانم جوان افتخار میدین؟
عسل هم دستش رو گذاشت تو دست فربد و گفت:
با کمال میل.
بعد باهم رفتن وسط. سعید هم با آرمینا رفت وسط.
آراد هم گفت:
من برم یه جا کار دارم، زود میام.
باربد کنارم نشست و گفت:
چه آبجیِ خوشگلی دارم من.
به شوخی گفتم:
آقای محترم! مزاحم نشو، من داداش دارم.
_اُه اُه! قضیه جدی شد.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
قربون داداش خوشگلم برم من.
فریماه: داداشت هم مثل خودت خوشگله.
باربد: نظر لطفتونه.
مبینا: اسمت چی بود؟
باربد: من باربدم.
فریماه: اسمتم خوشگله.
_چشماتون رو درویش کنین! داداشمو خوردین.
آرمین اومد سمتم و گفت:
افتخار میدین؟
لبخندی زدم و گفتم:
نه.
فریماه: باران پاشو برو دیگه.
یکی به اینا بفهمونه من بلد نیستم برقصم.
آرمین: برای چی؟
مبینا: بلند شو دیگه دختر.
_آخه...
فریماه: بلند میشی یا بزنمت؟
بالاخره به زور فریماه و مبینا، با آرمین رفتم وسط. من میدونم؛ الان سوتی میدم. آخه مگه من بلدم؟
خلاصه رفتیم وسط و منم مثل ماست داشتم نگاهش میکردم. لبخندی زد و من رو توی بغلش گرفت و گفت:
من ازت خیلی خوشم میاد.
فقط لبخند زدم. یکم که رقصیدیم، دستم رو گرفت و من رو چرخوند. یهو پرت شدم توبغل یکی دیگه. بغلش چه آشناست. سرم رو که بردم بالا، دیدم به به! این که آراد خودمونه. یا خدا! قیافش چرا این شکلیه؟ یکی بیاد من رو نجات بده.
آراد، با صدایی که سعی میکرد بلند نباشه؛ گفت:
خوش گذشت؟
_آراد...
_هیس! هیچی نگو.
_آراد میفهمی چی میگی؟
_نه فقط تو میفهمی.
_برات متأسفم.
بعد از بغلش اومدم بیرون و رفتم پیش باربد نشستم.
فریماه: اُه اُه! چی شده باران جون؟
نگاش کردم و گفتم:
هیچی.
مبینا: یه چیزی شده.
_میگم هیچی نشده.
آرمینا هم اومد نشست و گفت:
آراد بهت چی گفت که اونجوری اومدی اینجا نشستی؟
فریماه: دیدی گفتم یه چیزی شده؟
_ای بابا! میگم چیزی نشده یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. پس گیر ندین.
دیگه چیزی نگفتن. باربد زیر گوشم گفت:
آبجی جونم، آراد چی گفت بهت؟
لبخندی زدم و گفتم:
چیزی نشده قربرنت برم.
سرش رو گذاشت رو شونم و گفت:
آبجی خسته شدم. دیگه نمیتونم اینجا بمونم. احساس غربت میکنم.
سرش رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
الهی باران فدات شه. یه روز سختی های منو تو تموم میشه و مثل قبل زندگی میکنیم. همهی اینا تموم میشه؛ فقط باید صبر داشت. من مطمئنم تو میتونی صبور باشی عزیز دلم.
با لبخند نگام کرد و گفت:
تو بهترین مامان و بابا و آبجی و دوست دنیایی. خیلی دوسِت دارم.
_منم دوسِت دارم عشق باران.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: