کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
یه پسره که با آرمینا مو نمی‌زد؛ اومد و گفت:
چی می‌گین خانوما؟
آرمینا: آرمین باران رو دیدی؟
آرمین: بارون اومده مگه؟ من همین الان اومدم بالا. بارون نبود که!
فریماه: آرمین آبرومونو نبر دیگه. باران،نه بارون.
_خب نه ندیدم کی ه...
عسل: خاک بر سرت. باران به این بزرگی رو نمی‌بینی این‌جا نشسته؟
بعد به من اشاره کرد. آرمین که انگار تازه متوجه من شده بود، خیره داشت نگاهم می‌کرد.
آرمینا خندید و گفت:
آرمین جون پلک بزن، کور می‌شیا!
آرمین به خودش اومد و گفت:
سلام باران خانم. من آرمینم؛ برادر دوقلوی آرمینا.
بلند شدم و باهاش دست دادم و گفتم:
منم بارانم، برادر زاده‌ی آقا فریدون.
آرمین: فکر نمی‌کردم برادر زاده‌ی مهندس رادمنش این‌قدر زیبا باشن.
لبخندی زدم و گفتم:
نظر لطفتونه.
باربد و آراد و سعید و فربد هم اومدن.
سعید:‌ هوی آرمین خان! با دخترا می‌پلکی. دوس دخترات رفتن؟
آرمین: سعید زر نزن.
فربد رفت پیش عسل و گفت:
خانم جوان افتخار می‌دین؟
عسل هم دستش رو گذاشت تو دست فربد و گفت:
با کمال میل.
بعد باهم رفتن وسط. سعید هم با آرمینا رفت وسط.
آراد هم گفت:
من برم یه جا کار دارم، زود میام.
باربد کنارم نشست و گفت:
چه آبجیِ خوشگلی دارم من.
به شوخی گفتم:
آقای محترم! مزاحم نشو، من داداش دارم.
_اُه اُه! قضیه جدی شد.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
قربون داداش خوشگلم برم من.
فریماه: داداشت هم مثل خودت خوشگله.
باربد: نظر لطفتونه.
مبینا: اسمت چی بود؟
باربد: من باربدم.
فریماه: اسمتم خوشگله.
_چشماتون رو درویش کنین! داداشمو خوردین.
آرمین اومد سمتم و گفت:
افتخار می‌دین؟
لبخندی زدم و گفتم:
نه.
فریماه: باران پاشو برو دیگه.
یکی به اینا بفهمونه من بلد نیستم برقصم.
آرمین: برای چی؟
مبینا: بلند شو دیگه دختر.
_آخه...
فریماه: بلند می‌شی یا بزنمت؟
بالاخره به زور فریماه و مبینا، با آرمین رفتم وسط. من می‌دونم؛ الان سوتی می‌دم. آخه مگه من بلدم؟
خلاصه رفتیم وسط و منم مثل ماست داشتم نگاهش می‌کردم. لبخندی زد و من رو توی بغلش گرفت و گفت:
من ازت خیلی خوشم میاد.
فقط لبخند زدم. یکم که رقصیدیم، دستم رو گرفت و من رو چرخوند. یهو پرت شدم توبغل یکی دیگه. بغلش چه آشناست. سرم رو که بردم بالا، دیدم به به! این که آراد خودمونه. یا خدا! قیافش چرا این شکلیه؟ یکی بیاد من رو نجات بده.
آراد، با صدایی که سعی می‌کرد بلند نباشه؛ گفت:
خوش گذشت؟
_آراد...
_هیس! هیچی نگو.
_آراد می‌فهمی چی می‌گی؟
_نه فقط تو می‌فهمی.
_برات متأسفم.
بعد از بغلش اومدم بیرون و رفتم پیش باربد نشستم.
فریماه: اُه اُه! چی شده باران جون؟
نگاش کردم و گفتم:
هیچی.
مبینا: یه چیزی شده.
_می‌گم هیچی نشده.
آرمینا هم اومد نشست و گفت:
آراد بهت چی گفت که اون‌جوری اومدی این‌جا نشستی؟
فریماه: دیدی گفتم یه چیزی شده؟
_ای بابا! می‌گم چیزی نشده یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. پس گیر ندین.
دیگه چیزی نگفتن. باربد زیر گوشم گفت:
آبجی جونم، آراد چی گفت بهت؟
لبخندی زدم و گفتم:
چیزی نشده قربرنت برم.
سرش رو گذاشت رو شونم و گفت:
آبجی خسته شدم. دیگه نمی‌تونم این‌جا بمونم. احساس غربت می‌کنم.
سرش رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
الهی باران فدات شه. یه روز سختی های منو تو تموم می‌شه و مثل قبل زندگی می‌کنیم. همه‌ی اینا تموم می‌شه؛ فقط باید صبر داشت. من مطمئنم تو می‌تونی صبور باشی عزیز دلم.
با لبخند نگام کرد و گفت:
تو بهترین مامان و بابا و آبجی و دوست دنیایی. خیلی دوسِت دارم.
_منم دوسِت دارم عشق باران.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فریماه: ای بابا! انگار تازه همو دیدن! ول کنین همو.
    خندیدم و گفتم:
    حسود خانم؛ داداشت بغلت نمی‌کنه؟
    _اولا که من حسود نیستم، دوما این فربد زن ذلیل هم از وقتی که با این عسل نامزد کرده، اصلا انگار خواهری نداشته!
    خندیدم و گفتم:
    اشکال نداره؛ حالا حرص نخور.
    عسل و فربد هم اومدن.
    فربد: کی باعث شده آبجیِ من اخم کنه؟
    مبینا: تو.
    فربد با تعجب گفت:
    من؟!
    عسل: چرا فربد؟
    گفتم:
    آخه می‌گـه از وقتی فربد نامزد کرده؛ دیگه منو نمی‌بینه و همیشه به عسل جونش چسبیده.
    فربد خندید و گفت:
    واقعا تو این حرفارو زدی فریماه؟
    عسل: فربد کجا همش به من چسبیده؟
    فریماه: ساکت شین بابا.
    داشتیم می‌خندیدیم که آراد اومد جلوم و گفت:
    باران می‌شه یه لحظه بیای؟ کارت دارم.
    اعصابم از دستش خورد بود؛ واسه‌ی همین گفتم:
    ولی من با تو کاری ندارم!
    _باران... خواهش کردم ازت.
    _گفتم که من با تو کاری ندارم.
    همه ساکت شده بودن و به مکالمه‌ی ما دو تا گوش می‌کردن.
    _یعنی نمیای دیگه؟
    _نه.
    _پس خودت خواستی.
    نفهمیدم چی گفت؛ فقط وقتی به خودم اومدم، دیدم دستم رو گرفته و من رو دنبال خودش می‌کشه. دستم رو خیلی محکم گرفته بود. از سالن که بیرون اومدیم، من رو برد پیش درختا و دستم رو ول کرد.
    گفتم:
    چته؟ دستمو کندی روانی.
    _از اول مثل آدم بهت گفتم که بیا، کارت دارم ولی تو نیومدی.
    _حالا مثلا چی‌کار داری؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    ببخشید تند رفتم.
    نمی‌دونستم چی باید بگم. سرش رو بالا آورد بالا و گفت:
    خب وقتی دیدم با اون آرمین عوضی داری می‌رقصی، عصبی شدم. نفهمیدم چی می‌گم. الانم پشیمونم.
    تو نگاهش پشیمونی موج می‌زد. منم که دلرحم! اصن هرچی می‌کشم از این دلرحمیمه! والا.
    لبخندی زدم و گفتم:
    پشیمونی اصلا بهت نمیاد.
    _آشتی؟
    _از اولم قهر نبودم، فقط یکم از دستت دلخور بودم.
    خندید و گفت:
    می‌دونستم تو همون بارانی.
    _خب حالا بریم بالا؟
    _باران؟
    _جونم؟
    _امشب می‌خوام تو رو از فری خواستگاری کنم.
    -واسه‌ی چی؟
    _جزء مأموریته. اگه ناراحت نمی‌شی، قراره با احساساتت بازی کنم.
    _هان؟
    _خودتو آماده کن؛ چون چند وقت دیگه قراره شکست عشقی بخوری.
    _نمی‌فهمم چی می‌گی؟
    سرش رو آورد جلو و آروم گفت:
    قبل از این‌که بفهمم تو بارانی، قرار بود من تو رو عاشق خودم کنم و بعد از طریق تو؛ به فری و آدماش نزدیک بشم. واسه‌ی همین دارم بهت می‌گم. گرفتی منظورمو؟
    _آهان! آره گرفتم. خب پس من برم بالا. بعد توهم بیا.
    _باشه.
    لبخندی بهش زدم و با لبخند روی لبم رفتم پیش بقیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فریماه تا من رو دید، گفت:
    باران خانم بالاخره تشریف اوردن.
    همه نگاه ها برگشت سمتم. سعید و فربد و آرمین هم بودن.
    _چیزی شده؟
    آرمینا: فعلا که شما خبر داری.
    رفتم بین مبینا و فریماه نشستم و با گیجی گفتم:
    هان؟
    سعید: باران خانم! ما رو نپیچون.
    _نمی‌فهمم چی می‌گین.
    مبینا: آراد تورو کجا برد؟
    همون لحظه آراد با لب های خندون اومد.
    آراد: کی داشت پشت سر من حرف می‌زد؟
    فربد: مبینا.
    آراد: زشته مبینا خانم.
    مبینا: اصلا تو چرا باید الان می‌اومدی؟
    _ناراحتین برم.
    سعید: بشین این‌جا ببینم. تو از چی خبر داری که ما نداریم آراد خان؟
    آراد رفت وسط سعید و فربد نشست و گفت:
    والا من خبر خاصی ندارم.
    یه نگاه به آرمین انداختم. اخم کرده و بود و مثل مار زخمی آراد رو نگاه می‌کرد.
    فربد: نپیچون ما رو.
    _شما ها از چی خبر دارین من ندارم‌؟
    سعید: خبرا دست توئه.
    آراد: مگه چند بار می‌گن؟ من خبری ندارم.
    فریماه: باران بگو بیرون از این‌جا چی شد؟
    آراد چشمکی بهم زد و گفت:
    آهان! اون رو می‌گین؟
    همه نگاه ها برگشت سمت آراد. فضولای بدبخت.
    آراد خیلی سریع گفت:
    من از باران خواستگاری کردم.
    همه باهم گفتن:
    واو!
    اخم آرمین بدتر در هم شد. وقتی آراد اون حرف رو زد، یاد هشت سال پیش افتادم. وقتی که من تو کاغذ شعر نوشته بودم و مامان ها و باباهامون می‌خواستن ازش بگیرن و اون خیلی سریع گفت:
    من از باران خواستگاری کردم.
    چه روزای خوبی بود ولی حیف که زود تموم شد. خیلی زود اون روزا رفتن. بازم یاد مامان و بابا افتادم و با یاد آوری اون روزا، اشک تو چشمام حلقه زد. تو دنیای خودم بودم و حواسم به بقیه نبود که با تکونای شدید فریماه از فکر بیرون اومدم.
    _بله؟
    _کجایی باران؟
    آه عمیقی کشیدم و گفتم:
    این‌جا.
    آراد: چیزی شده باران؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    نه.
    بلند شدم و گفتم:
    من الان میام.
    به حرفاشون توجهی نکردم و رفتم سمت میزی که نوشیدنی ها روش بود. دنبال آب گشتم و پیدا کردم. توی لیوان آب ریختم و خوردم. رفتم یه گوشه که از جمع دور بود، نشستم. فردا باید برم سر مزارشون. دلم خیلی واسشون تنگ شده. مامانم، باباجون، کجا هستین؟ این‌قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم آراد اومده و کنارم نشسته.
    _دلت براشون تنگ شده؟
    با صداش یک متر پریدم هوا.
    _نترس منم.
    _تو کی اومدی؟
    _وقتی حالت رو دیدم،فهمیدم چرا این‌جوری شدی.
    _آراد.
    _فردا می‌برمت پیششون یکم باهاشون درد و دل کن تا خالی شی.
    _ازت ممنونم. بدون این‌که بهت بگم، فهمیدی چی می‌خوام.
    نگام کرد و گفت:
    عاشقم دیگه.
    لبخندی رو لبم نشست. آراد بلند شد و گفت:
    من برم پیش عمو فریدون واسه‌ی امر خیر.
    خندیدم و گفتم:
    خیلی دیوونه ای.
    _دیوونه‌ی باران خانمم.
    بازم خندیدم. گفت:
    تو هم برو پیش بقیه بشین.
    بلند شدم و گفتم:
    چشم.
    _چشمت بی‌بلا.
    و بعد ازم دور شد. منم رفتم پیش بقیه نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    فریماه: کجا رفتی یهو؟
    _یکم حالم بد شد، رفتم آب بخورم.
    فریماه بغلم کرد و گفت:
    درسته چند ساعت هم نمی‌شه که باهات آشنا شدم ولی انگار چند ساله می‌شناسمت و دوست دارم.
    _منم خیلی دوستت دارم.
    بعد شیطون گفت:
    باران خانم من خواستگار زیاد داشتم ولی واسه‌ی هیچ‌کدومشون حالم بد نشد. تو چه‌طور واسه‌ی خواستگاری آراد این‌جوری شدی؟
    منم شیطون گفتم:
    چون آراد با همه فرق داره.
    مبینا: اوهو!
    آرمینا: چند وقته هم رو می‌شناسین؟
    _دو سه ماهی می‌شه.
    عسل: توی دو سه ماه این‌جوری عاشق هم شدین؟
    شما چه می‌دونین که عشق من و آراد ریشه قدیمی داره و تازه الان داره شاخ و برگ می‌زنه.
    _آره خب.
    فریماه: بهت تبریک می‌گم.
    سعید: آراد بهترین پسر دنیاس. مطمئنم کنار هم خوشبخت می‌شین.
    آرمین پاشد و رفت.
    آرمینا :وا! چش شد؟
    فربد: قاطی کرده این پسر.
    مبینا: حتما به یه دختره گفته باهاش دوست شه، دختره هم جوابِ رد داده.
    سعید: شاید هم دختره my friend داشته و توی مهمونی با هم دیدَتِش.
    آرمینا: چرا هر چی می‌شه گیر می‌دین به my friend داشتنِ داداش من؟
    فربد: بچه ها نظرتون چیه آستین بالا بزنیم و واسش یه my friend تکمیل پیدا کنیم؟
    فریماه: تو غصش رو نخور. بهت قول می‌دم آرمین تا آخر مهمونی یه دو سه تا my friend خوشگل پیدا می‌کنه و با هر آهنگ با یکیشون می‌رقصه. قبول ندارین؟! بشینین تماشا کنین.
    همه خندیدن، حتی آرمینا هم داشت می‌خندید.
    همین‌طور داشتیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم که ممد یا همون مازیار اومد و گفت:
    باران؟ بیا آقا فریدون کارت داره.
    _چی‌کار؟
    پوزخندی زد و گفت:
    واست خواستگار پیدا شده.
    _به سلامتی. حالا کی هست؟
    _یعنی تو نمی‌دونی؟
    _نه.
    _آقای آراد عاشق پیشه.
    _واقعا؟جان ممد راس می‌گی؟
    همون لحظه باربد زد زیر خنده. منم لبخندی رو لبم بود. ممد هم که داشت از حرص می‌مرد.
    ممد: من می‌رم؛ تو هم بیا. راستی تلافی می‌کنم.
    _باشه.
    بعد رفت. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با باربد بلند بلند می‌خندیدیم؛ جوری که همه داشتن نگامون می‌کردن.
    باربد: وای آبجی! دمت گرم! کیف کردم.
    فریماه با تعجب گفت:
    چی شده؟
    _این ممد...نه! ببخشید! مازیار؛ خیلی مارو اذیت می‌کرد، واسه‌ی همین وقتی حرص می‌خوره، من و باربد کیف می‌کنیم.
    فربد: مثلا چیکار کرده؟
    بلند شدم و گفتم:
    حالا بیخی برم ببینم این فری...یعنی عمو جان چی‌کارم داره؟
    بعد سریع ازشون دور شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید یهو جلوم سبز شد و گفت:
    جلوی فری خودت رو یکم ناراحت نشون بده.
    و رفت. وا! چرا؟ چرا حداقل توضیح نداد؟ رفتم سمت فری.
    _با من کاری داشتین عمو جان؟
    فری برگشت سمتم و گفت:
    آراد تو رو از من خواستگاری کرده.
    خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:
    چی؟
    دستم رو گرفت و گفت:
    بیا کارت دارم.
    دنبالش رفتم.
    فری: باران تو باید با آراد ازدواج کنی.
    _چرا؟
    _چون من می‌گم.
    _چرا باس خودم رو بدبخت کنم؟
    _تو که نمی‌خوای باربد بشه یکی مثه اون جمال. می‌خوای؟
    گفتم:
    نه نمی‌خوام.
    _پس حرف عمو رو گوش کن.
    _تو هم نقطه ضعفم دستت اومده. هر بلایی که دوست داری سرم میاری.
    خندید و گفت:
    پس مبارکه؟
    سعی کردم یکم اشک تو چشمام جمع بشه. گفتم:
    باشه خودم، خودم رو بدبخت می‌کنم.
    _آخ قربون برادر زاده حرف گوش کن حالا بیا بریم.
    دستم رو گرفت و من رو با خودش برد.
    فری: مبارکه.
    مهندس سپهری دست زد و گفت:
    مبارک باشه.
    دکتر امیری هم اومده بود. اونم دست زد. من سعی می‌کردم خودم رو ناراحت نشون بدم تا فری فک کنه بدبختم کرده و به زمین کوبیدتم.
    دکتر امیری: چیزی شده دخترم؟ چرا ناراحتی؟
    _نه چیزی نشده. منم ناراحت نیستم، خیلی هم خوشحالم.
    بعد زیر لب جوری که فقط فری بشنوه گفتم:
    که دارم بدبخت می‌شم.
    فری یه جوری نگام کرد.
    دکتر امیری: به نظرتون بهتر نیست جلسه رو شروع کنیم؟
    دکتر سپهری: آره. بهتره قرارداد رو ببندیم.
    فری: آراد، باران، برین فربد و سعید رو صدا کنین و خودتون هم بیاین.
    من و آراد سری تکون دادیم و رفتیم سمت بچه ها.
    آراد: باران چی شده؟
    _سعید گفت.
    _چی گفت؟
    _گفت که جلوی فری خودم رو ناراحت نشون بدم.
    _این سعید هم خنگ می‌زنه ها.
    خندیدم و گفتم:
    نه اتفاقا چیز خوبی گفت. این‌جوری فری فک می‌کنه بدبختم کرده و راحت تر می‌شه زمینش زد.
    _تو هم یه چیزایی حالیته ها.
    _از دختر سرهنگ رادمنش انتظار دیگه ای نداشته باش.
    خندید. وقتی به بچه ها رسیدیم، آراد گفت:
    سعید؟ فربد؟ بلند شین.
    سعید در حالی که یه تیکه از سیب رو تو دهنش می‌ذاشت، گفت:
    چی‌کار داری برادر من؟ اگه گذاشتین ما میوه کوفت کنیم.
    فربد: یعنی تو از اول میوه نخوردی؟
    _نه بابا نذاشتین بخورم که!
    فریماه: پس این ظرف میوه رو کی خورده؟
    سعید: من از کجا بدونم؟
    _ای بابا! بس کنین خواهشا. سعید و فربد بلند شین. دکتر امیری اومده و جلسه گذاشته.
    آرمینا: بابام اومده؟
    _آره.
    سعید با غرغر کتش رو برداشت و از جاش بلند شد و گفت:
    اگه این دکتر بزاره آدم یه چیزی بخوره. اگه بریم تو جلسه؛ مگه می‌ذاره بیایم بیرون؟ تا آخر مهمونی، ما جلسه تشریف داریم.
    آراد: تو چرا مثل دخترا غر می‌زنی؟
    _مگه دخترا غر می‌زنن آراد خان؟
    _نه نه شما که نمی‌زنی، دخترای لوس غر می‌زنن. جنابعالی که تنهایی دست ده تا مرد رو از پشت بستین.
    _بعله بعله.
    سعید: خاک بر سرت آراد. زن ذلیلی تا کی؟
    فربد: در این دوره زمونه باید زن ذلیل بود تا بتونی به حیات ادامه بدی.
    _راه برین و این‌قدر فک نزنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    خودم هم جلو تر از اونا راه افتادم. از پله های مارپیچ بالا رفتم و روبروی اتاق جلسات وایستادم و اون سه تا هم پشت سرم.
    من در زدم و رفتم تو. پیش فری نشستم. آراد هم کنارم نشست. فربد و سعید هم روبرومون نشستن.
    دکتر امیری: خب بهتره جلسه رو شروع کنیم.
    مهندس سپهری: بله بله.
    دکتر: خب؛ همتون می‌دونین ما چی تولید می‌کنیم درسته؟
    آراد: من نمی‌دونم. می‌شه توضیح بدین؟
    دکتر: باشه. در ظاهر شرکت ما وارد کننده انواع شکلاته ولی در اصل ما انواع مواد مخـ ـدر رو تولید و عرضه می کنیم. بعضی وقتا هم وارد کشور می‌کنیم. اینارو واسه‌ی این دارم بهتون می‌گم چون من به سرمایه گذارای شرکتم اعتماد دارم.
    فری: خب بهتره قرار داد رو امضا کنیم.
    دکتر: فریدون جان شما به من اعتماد دارین؟
    _بله چرا نداشته باشم؟
    _پس به نظر من قراردادی بینمون بسته نشه خیلی بهتره و ما بر اساس دوستی و اعتمادی که بینمون هست باهم شریک بشیم.
    فری: چرا که نه؟ باشه.
    پریدم وسط و گفتم:
    خیلی عذر میخوام ولی چرا نباید قرار داد ببیندین؟
    دکتر: چون من و فریدون رفقای قدیمی هستیم.
    _ازکجا معلوم نخواین پولای عموی منو بالا بکشین؟
    فری: باران بسه
    دستمو بردم بالا و گفتم:
    چند لحظه صبر کنین لطفا.
    رو به دکتر گفتم:
    آقای دکتر من نمی‌تونم قبول کنم که عموی من پولاش رو بدون داشتن حتی یه امضا از شما در اختیارتون بذاره. هر چقدر هم بینتون اعتماد باشه، بازم به نظر من انجام این کار حماقت محضه.
    همه با تعجب داشتن نگام می‌کردن.دکتر خندید و گفت:
    نه! خوشم اومد! مثل بابات زرنگی. شامه‌ی قوی داری. خیلی سریع درست رو از غلط تشخیص می‌دی. قرار داد رو فقط به خاطر دختر سرهنگ راد منش امضا می‌کنیم.
    با نفرت گفتم:
    لـ*ـذت می‌برین درست می‌گم؟
    با تعجب گفت:
    از چی؟
    _از این‌که خورد شدن یه دختر رو ببینین؟
    _اون که کارمه.
    _پس منتظر دیدن خورد شدن دخترتون باشید آقای دکتر.
    _خورد شدن دخترم؟
    _بله. وقتی شما همه دخترا رو خورد می‌کنین و با افتخار تعریف می‌کنین، پس از بقیه مردا انتظار نداشته باشین که با دخترتون هم همون رفتار رو نکنن.
    همه لال شده بودن. به به! این می‌گن سخنرانی.
    دکتر خواست جو رو عوض کنه. یه کاغذ بیرون اورد و گفت:
    اینم قرار داد.
    بعد خودش و فری بعد از خوندن، امضا کردن.
    _همه سرمایه گذارای شرکت باید امضا کنن.
    دکتر: چرا؟
    _چون باید اسم همه سرمایه گذارای شرکت تو قرارداد باشه.
    سعید: برای چی؟
    _اگه یه روز پولمون رو بالا کشیدن، با مدارک کامل جلو بریم.
    دکتر: ببین ما افسارمون رو به کیا دادیم!
    فری: باران.
    _بله.
    _ساکت شو.
    _عمو جان من به فکر خودتونم وگرنه به من چه.
    _ساکت می‌شی یا ساکتت کنم؟
    _کاری نکن بشم اون باران سگ و پاچت رو بگیرم.
    _تو هم کاری نکن باربد رو...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی چون حالا حالا ها به من و باربد نیاز داری.
    مهندس: این‌جا چه خبره‌؟
    فری: چیزی نیست.
    آراد زیر گوشم گفت: باران همه چی رو خراب نکن.
    سرم رو تکون دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باز قلبم درد گرفت. قرصم تو کیفم بود و کیفم هم پایین، توی یکی از اتاقا بود و این یعنی آخر بدبختی. اگه یکم دیگه فشار عصبی بهم وارد می‌شد، حتی نمی‌تونستم نفس بکشم.
    _اصلا به من چه. بذار پولت رو بخورن! به خاطر خودت می گم.
    باید از اون‌جا بیرون می‌رفتم و قرصام رو می‌خوردم وگرنه حالم بدتر می‌شد.
    بلند شدم و گفتم:
    ببخشید من باید برم.
    دکتر: کجا؟ تا آخر جلسه وایسا.
    _باید برم.
    درد قلبم بیشتر و بیشتر می‌شد. لعنتی.
    فری: کجا می‌خوای بری؟
    سابقه نداشت این‌قدر درد بگیره. قلبم تیر می‌کشید. ناخودآگاه دستم رفت سمت قلبم و گفتم:
    آی.
    آراد با نگرانی بلند شد و گفت:
    باز قلبت؟
    سرم رو تکون دادم.
    داد زد:
    آخه دختره‌ی بی‌عقل بهت می‌گم برو دکتر، نمی‌ری.
    _من خوبم. قرصام رو بخورم؛ دردش آروم می‌شه.
    فری با تعجب گفت:
    قرصات رو؟
    آراد: آره. راحت شدی تو اول جوونی قرص خورش کردی؟
    سعید بلند شد و گفت:
    آراد خواهشا بس کن.
    _آراد.
    _بیا ببرمت بیمارستان.
    بریده بریده گفتم:
    قر...صام.
    _کجاست قرصات؟
    _تو...کی...کیفم.
    _الان واست میارم. تو بشین این‌جا بارانم.
    من رو روی صندلی نشوند و خودش هم در حالی که به پایین می‌رفت، گفت:
    بیام ببینم یکی رو مخش راه رفته پدرش رو در میارم.
    به سختی نفس می‌کشیدم. سعید اومد کنارم نشست و گفت:
    خوبی؟
    نمی‌تونستم چیزی بگم. به دقیقه نکشید که آراد با کیفم اومد. قرص رو در آورد و گذاشت تو دهنم و یه لیوان آب داد دستم و گفت:
    بخور بارانم.
    قرص رو خوردم. بعد از چند دقیقه بهتر شدم. نفس کشیدنم بهتر شد. فری یه جوری نگام می‌کرد. یعنی همشون با ترحم نگاهم می‌کردن.
    آراد: بهتری؟
    _آره خوبم، نگران نباش.
    _پاشو ببرمت دکتر.
    _نه نمی‌خواد، من خوبم.
    داد زد:
    تا کی می‌خوای این‌جوری خودت رو عذاب بدی؟ باران پاشو بریم دکتر.
    فربد: آراد نمی‌بینی حالش بده؟
    آراد: این‌جوری هم خودش رو عذاب می‌ده هم من رو.
    _فردا می‌ریم دکتر تا بهت ثابت کنم من خوبم، باشه؟
    آراد: باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    اون‌ شب بعد از مهمونی، به خونه ای که دکتر امیری به فری داده بود رفتیم و من و باربد یه اتاق و آراد هم اتاق کناری ما رو برداشت. وقتی رسیدیم من بدون حرف وارد یکی از اتاقا شدم و اصلا هم به خونه مورد نظر توجهی نکردم.
    صبح با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم.
    آراد: باران...باران...بیدارشو دیگه.
    به ساعت نگاه کردم. ساعت هشت صبح بود.
    گفتم:
    آراد کله سحر اومدی این‌جا واسه‌ی چی؟
    آراد در رو باز کرد اومد تو و گفت:
    تو هنوز خوابیدی؟ پاشو باس بریم دکتر.
    برگشتم اون طرف و پتو رو انداختم روم و گفتم:
    خوابم میاد.
    باربد چشماش رو باز کرد و گفت:
    آراد اومدی کله پاچه بخری؟
    _تو مدرسه نداری باربد؟
    _محض اطلاعت باس بگم امروز جمعه‌اس و مدرسه ها تعطیل.
    آراد: باران تو که هنوز خوابی. بیدار شو دیگه.
    _مطب کدوم دکتری الان بازه آخه؟
    _تو بیدار شو، خودم یه مطب پیدا می‌کنم.
    _ای بابا! آراد بعد از ظهر بریم دیه.
    _باران بیدار می‌شی یا به زور بلندت کنم؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    آراد خواهش می‌کنم.
    باربد: باران پاشو برو دیگه. بذار ما یکم بخوابیم.
    _خو خوابم میاد.
    آراد: می‌رم یک ساعت دیگه میام. اون موقع باید بیدار شده باشی.
    بعد رفت بیرون. منم یه دل سیر خوابیدم.

    ******************

    وقتی آراد بیدارم کرد، دیگه نمی‌تونستم از دستش دَر برم و بخوابم، واسه‌ی همین مجبوری بلند شدم و لباس پوشیدم. این‌قدر خوابم می‌اومد که به فضای اتاق نگاه نکردم و رفتم بیرون.
    آراد جلوی در اتاق نشسته بود. تا من رو دید، بلند شد و گفت:
    چه عجب اومدین شما. می‌خواستین بازم بخوابین.
    این‌جا چه‌قدر واسم آشناست. به اتاقا نگاه کردم. نه! امکان نداره! با ناباوری داشتم به خونه نگاه می‌کردم. چرا دیشب نفهمیدم؟ اصلا دیشب من چی‌ رو فهمیدم که این رو بفهمم؟ آراد نگام کرد و گفت:
    باران؟ باران؟
    با ناباوری گفتم:
    آ...آراد...این...این‌جا...
    _آره آره! می‌دونم کجاست. آروم باش.
    _اونا خونه‌ی بابامو ازمون گرفتن...
    _هیس. بریم بیرون؛ بعد حرف می‌زنیم.
    از پله ها رفتیم پایین. همه‌ی خاطرات جلو‌ی چشمم رژه می‌رفتن. یاد اون روزایی که مامان و بابا زنده بودن افتادم. همه می‌خندیدیم و خوشحال بودیم. اون روزایی که عمو خسرو و خانواده‌اش این‌جا بودن و من سر به سر آراد می‌ذاشتم. اشک توی چشمام جمع شد. جلوشون رو گرفتم که سرازیر نشن.
    فری: کجا؟
    با نفرت نگاش کردم.
    آراد: دارم باران رو می‌برم دکتر.
    _مراقب خودتون باشین.
    _باشه. خداحافظ.
    بدون خداحافظی رفتم بیرون. اصلا حوصلش رو نداشتم. از پله های جلوی در پایین رفتم. تابی که گوشه حیاط بود؛ هنوزم هست. حوض وسط حیاط که همش پر از آب بود و تمیز، الان یه قطره آب هم توش نبود.
    آراد: باران؟
    با بغض نگاش کردم و گفتم:
    چرا فری می‌خواد این‌قدر عذابم بده؟
    _تموم می‌شه باران. تو می‌تونی تحمل کنی.
    چونم می‌لرزید. دلم می‌خواست زار بزنم به بدبختیم، به بی‌کسیم.
    _باران جان؟ الهی قربونت برم؛ بیا بریم عزیز دلم.
    دستم رو گرفت و گفت:
    پیاده یا سواره؟
    _پیاده.
    _ای به چشم.
    وقتی جلوی در رسیدیم، یاد اون روزی که ما رو از خونه بیرون کردن افتادم که من و باربد جلوی در، منتظر عمو و خاله نشسته بودیم. اشکام ریختن. از خونه بیرون رفتیم. آراد یه نگاه به من انداخت و گفت:
    باران گریه نکن دیگه.
    _آراد؟
    _جانم؟
    _می‌شه بریم بهشت زهرا؟
    _پس دکتر چی؟
    _بعد از بهشت زهرا بریم دکتر.
    _یه دونه باران که بیشتر نداریم؛ باید به حرفاش گوش کنیم دیگه.
    یه آژانس واسه‌ی بهشت زهرا گرفتیم و رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    کنار قبرشون رو زمین نشستم و یه فاتحه واسشون خوندیم. دلم می‌خواست تنها باشم.
    انگار آراد فهمید و واسه‌ی همین گفت:
    من می‌رم گلاب بخرم و آب بیارم.
    و بعد از گفتن این حرف، رفت منم شروع کردم به درد و دل کردن.
    _سلام بابایی، سلام مامانم. خوبین؟ جاتون خوبه؟ منم خوبم. هنوز نفس می‌کشم. بعضی وقتا می‌گم چی می‌شه این درد قلبم من رو بکشه و از این زندگی خلاص شم ولی بعد به خودم می‌گم پس باربد چی می‌شه؟ اون به غیر از من کسی رو نداره که.
    اشکام یکی یکی ریختن.
    _بابا مگه نمی‌گفتی دوست نداری گریه کنم؟ مگه نمی‌گفتی وقتی گریه می‌کنم قلبت درد می‌گیره؟ کجایی ببینی کارِ دخترت هر روز، گریه شده. کجایی ببینی که هر روز دارم عذاب می‌کشم. مامان خسته شدم. دیگه طاقت ندارم. تا کی باید مثه یه مرد زندگی کنم؟ مگه یه دختر چه‌قدر تحمل داره؟ مگه یه دختر چه‌قدر می‌تونه زجر بکشه؟ دوست دارم بیام پیش شما. نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. فری می‌خواد عذابم بده. فری می‌خواد زجر بکشم. بابا بیا ببین چه بلاهایی سر دخترت اومده. ببین روزگار می‌خواد دخترت رو بکشه. ببین دنیا چه بلایی داره سرم میاره. نمی‌خوام، من این زندگی رو نمی‌خوام مامان. نمی‌خوام زنده باشم بابایی. بابا منم دخترت، مامان منم باران. همون باران کوچولوت که هشت سال پیش ولش کردین و رفتین و نگفتین باران تنهاست، چه‌جوری هم از خودش نگهداری کنه و هم از باربد؟ چرا به فکر من نبودین؟ دارم دق می‌کنم. اولِ جوونی قرص خور شدم. اولِ جوونی ناراحتی قلبی گرفتم. توی بیست و سه سالگی موهام دارن سفید می‌شن.
    دستم رو رو قبرشون می‌کشیدم و زار می‌زدم.
    _بابا دلم واستون تنگ شده. من دلم تکیه گاه می‌خواد، من به کی تکیه کنم بابایی؟ با این‌که هشت سال گذشته ولی مرگتون هنوز واسم عادی نشده. مامان؟ بابا؟ به خدا بگین من رو بیاره پیش خودتون.
    یه صدایی از پشت سرم گفت:
    فکر دلِ من رو نکردی؟‌ تنهایی کجا می‌خوای بری؟
    برگشتم سمتش و همین‌جوری اشک ریختم. کنارم نشست و گفت:
    باران قول می‌دم دیگه نذارم سختی بکشی. تا آخرش باهات هستم. نمی‌ذارم کسی باران منو اذیت کنه. نمی‌ذارم به بارون من آزار برسونه.
    هیچی نگفتم و همچنان اشک ریختم.
    آراد: الهی من بمیرم و چشماتو این‌جوری بارونی نبینم.
    _خدا نکنه تو بمیری. من چی‌کار کنم اون‌ وقت؟
    _گریه نکن فدات شم. گریه نکن بارانم. گریه نکن عزیز دلم. گریه کنی من می‌میرم.
    تو چشمای قهوه‌‌ایش اشک جمع شده بود.
    گفتم:
    آراد این همه درد و رنج سهم من نبود. چرا من باید این همه سختی بکشم؟
    اشکاش ریختن. با انگشت شصتش اشکام رو پاک کرد و گفت:‌
    آروم باش بارونم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    تو چرا گریه می‌کنی؟
    _وقتی عشقم، همه‌ی زندگیم، کسی که نفسم به نفساش بنده گریه کنه، انتظار داری چی‌کار کنم؟
    _ببخشید.
    _بابتِ؟
    _اشکتو در اوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    _باران، عزیز دلم، واسه‌ی چی عذر خواهی می‌کنی آخه؟
    _من باعث شدم تو گریه کنی. من باعث شدم.
    دستم رو گرفت و گفت:
    هیچ‌ وقت این حرفو نزن. تو باعث افتادن هیچ کدوم از اتفاقای این روزا نیستی.
    با گلاب قبر مامان و بابا رو شستم. آراد هم به یکی زنگ زد.
    _الو؟ سلام.
    _... .
    _خوب هستی جون؟
    هستی کی بود؟
    _... .
    آراد خندید و گفت:
    نگفتیا هستی جون خوبی؟
    _... .
    _خب بابا نزن ما رو.
    _... .
    _الان کجایی؟
    _... .
    -به تو چه یعنی چی؟ ادب داشته باش. بگو کجایی؟
    _... .
    _می‌گی کجایی یا کل تهران رو دنبالت بگردم؟
    _... .
    _هستی اعصاب من رو داغون نکن. بگو کجایی؟
    _... .
    _اوف! خاله جان کجا تشریف دارید؟ خوب شد؟
    _... .
    _کدوم بیمارستان؟
    _... .
    -باشه، الان میام اون‌جا.
    _... .
    _تو چی‌کار داری؟ فعلا کار نداری؟
    _... .
    _خداحافظ.
    تا گوشی رو قطع کرد، با عصبانیت گفتم:
    هستی کدوم خریه؟
    خندید و گفت:
    ای حسود خانم.
    کاملا جدی گفتم:
    می‌گی کیه یا برم خونه؟
    _خب بابا هستی خالَمه دیگه.
    _خالت؟
    _آره. یادت رفته من یه خاله داشتم پنج سال ازم بزرگتر بود؟
    _آهان، اونه پس.
    شیطون گفت:
    ای کاش نمی‌گفتم یکم بیشتر حسودی می‌کردی و من کیف می‌کردم.
    _آراد!
    خندید و گفت:
    جان آراد.
    _دلم می‌خواد بزنمت.
    قیافش رو مظلوم کرد و گفت:
    دلت میاد پسر به این خوشگلی رو بزنی؟
    _نه تنها دلم میاد، بلکه کبد و معده و شش و کلیه هم میاد.
    خندید و با یه لحن بامزه ای گفت:
    اُه اُه. پس بدبخت شدم.
    منم خندم گرفت. گفت:
    خب دیگه، بیا بریم.
    سرم رو تکون دادم و برگشتم سمت مامان و بابام و گفتم:
    مامانی؟ بابایی؟ واسمون دعا کنین.
    آراد هم کنارم وایساد و گفت:
    عمو جون دعا کن مأموریت نیمه تمومتو تموم کنیم.
    لبخند رو لب جفتمون بود. آراد دستم رو گرفت و با هم رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا