***
از صبح الطلوع هی من بدبخت رو فرستادن بالا دوباره صدام کردن بیا پایین؛بیگاری میکشیدن از یه تازه وارد اونم از نوعی که تا حالا دست به سیاه و سفیدش نزده بوده رها رو توی گهواره خوابوندم و از اتاق بیرون زدم پله ها رو که دیدم گریه ام گرفت،تا پاگرد پایین اومدم ولی دیگه حس پایین رفتن با پا نبود به نرده هایی که بغـ*ـل پله ها بود خیره شدم و لبخندی زدم روی نرده نشستم و خودم رو ول کردم همینطور که داشتم با دقت سر میخوردم یهو چشمم به سامیار افتاد که دقیقا رو به روی من بود کنترل خودم رو از دست دادم و دهنم رو شبیه کرگدن باز کردم و جیغ بلند بالایی سر دادم که همون لحظه سامیار جا خالی داد و منم پام گیر کرد به نرده ها و با صورت پخش زمین شدم؛آیی خدا دماغم...چشمام رو از زور درد روی هم فشار دادم...خاکبرسر جون عزیزت چرا جا خالی دادی،نمیخواستم بخورمت که لعنتی؛صدای خنده ی بلند و مردونه کسی توی فضا پیچید یعنی سامیار؟نکنه مخم جا به جا شده توهم زدم که سامیار داره میخنده بغیر از سامیار خو هیشکی نبود دیگه؛داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین تمام زورم رو زدم و صورتم رو از کف زمین جدا کردم و روی زمین نشستم،با دیدن پسری تقریبا همسن و سال سامیار جفت کردم اوخی چه ناناز بود چقد شبیه یکی بود انگار که قبلا دیده باشمش،همینطور که میخندید به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد و با خنده گفت:اجازه بدید کمکتون کنم
هر هر،الآن پخش شدن من کف زمین اونم با پوزم خیلی باحال بود که این میخندید اخمام رو درهم کردم و شالم رو توی سرم صاف کردم و با تمام توانم از جام بلند شدم و به سامیار نگاه کردم و سری از تاسف تکون دادم و برگشتم به اون پسر خوشتیپ نیش باز نگاه کردم با لبخند گفت:معرفی نمیکنید؟
سرم رو بالا بردم و با پرویی گفتم:نوچ
-خب من خودمو معرفی میکنم،هادی افروز هستم دوست و برادر زن سامیار
عه پس من میگم اینو یه جا دیدم؛چقد شبیه خواهرش بود خیلی سرد سری تکون دادم و گفتم:منم آهو سرمدی ام
اشاره ای به لباسام کردم و گفتم:از لباسمم مشخصه که چه نقشی رو تو این خونه ایفا میکنم
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:خوشبختم
دهنم رو باز کردم که منم اظهار همینی که این گفت رو بکنم که یهو سامیار گفت:برو اینجا واینستا
بدون اینکه به سامیار نگاه کنم ازشون دور شدم که صدای اون پسر هادی رو از پشت سرم شنیدم که با لحنی شیطون رو به سامیار گفت:بلا از این دافا استخدام میکنی لو نمیدی،چرا زودتر به من نگفتی همچین چیزی در قصرت داری نمیگی من یهویی میبینم از این هلوها سکته میکنم
سامیار:مثه اینکه پس گردنی میخوای هادی
هادی:اصن تو لیاقت نداری پسر همچین موقعیتی گیرت میاد بعد جا خالی میدی حداقل میگفتی میخوای جا خالی بدی من سریع خودمو میرسوندم جات،لعنتی دلت اومد اصن دختر به اون...
سامیار حرفش رو قطع کرد و پرحرص گفت:هـــــــــادی
هادی:جون هادی عمر هادی اصلا این دختر رو که پروندی بیا بریم با خودت کار دارم عشقم
سامیار با لحن چندشی گفت:بیا برو گمشو تا نزدم لت و پارت نکردم
دیگه نفهمیدم چی گفتن چون وارد آشپزخونه شدم؛خودش کم بود این دوست عجق وجقشم اضافه شد حالا خدایی داف بودم؟
نگاهی به سر تا پام کردم و ابروهام رو بالا انداختم که دیدم دستی داره جلوی صورتم تکون میخوره به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم و گفتم:فاطمه
-هــاااا؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:یه ذره شعور منو داشتی الان داشتی گلایه جاریتو پیش شوهرت میکردی
خندید و گفت:نه بابا
-به جون تو
-حالا چی میخواستی شعور خانم؟
-وسیله پذیرایی بده این آقاتون هنوز با مهمون اومده
-کی هست؟
-هادی افروز
ابرویی انداخت بالا و سینی چای رو داد دستم و گفت:بقیه رو خودم میارم
به سالن رفتم که دیدم هادی خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیش؛چندتا سرفه کردم که سرش رو از گوشیش بیرون آورد و با دیدن من نیشش تا بنا گوشش باز شد،زهرمار بچه پروو...اخمام رو داخل هم کردم و خم شدم و سینی رو طرفش گرفتم یکی از استکان ها رو برداشت و با همون لبخند مسخرش گفت:انصافا خوب از نرده سر میخوری
چشم غره ای براش رفتم که خنده اش بیشتر شد و گفت:خیلی هم حرفه ای
پوزخندی زدم و گفتم:انصافا شما هم خیلی خوشمزه اید
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت:زبونتم شبیه چهرت شیرینه و به دل میشینه
تکیه اش داد به مبل و پاش رو انداخت روی پاش و یه قلپ از چاییش خورد و گفت:انصافا به دل این بنده خوشمزه هم خیلی نشستی
-انصافا زیادی تر از دهنتون دارید با یه خانم متشخص حرف میزنید
خواست چیزی بگه که سامیار وارد شد و همون لحظه رو به سامیار گفت:داداش با این دختر چکار کردی تو؟
سامیار سوالی نگاهش کرد که گفت:انصافا زبونش خیلی تلخه اصن نمیشه دو کلوم باهاش حرف بزنی هیچ به دل نمیشینه
با چشمای گشاد نگاهش کردم که ژست جدی بودن به خودش گرفت و گفت:میتونید تشریف ببرید
ای خدا این یکی دیگه چه موجودی بود سر راه من بدبخت گذاشتی سامیار کنار اون بوفالو نشست و با اخم بهم خیره شد.خانوادگی مشکل داشتن انگار،با حرص از سالن بیرون زدم و به آشپزخونه رفتم همون لحظه گوشی موبایل شهناز زنگ خورد فقط فاطمه توی آشپزخونه بود و منم که پایه ثابت آشپزخونه بودم اصن در این آشپزخونه روی پاشنه من میچرخید چه ربطی داشت اینی که من گفتم؟
از صبح الطلوع هی من بدبخت رو فرستادن بالا دوباره صدام کردن بیا پایین؛بیگاری میکشیدن از یه تازه وارد اونم از نوعی که تا حالا دست به سیاه و سفیدش نزده بوده رها رو توی گهواره خوابوندم و از اتاق بیرون زدم پله ها رو که دیدم گریه ام گرفت،تا پاگرد پایین اومدم ولی دیگه حس پایین رفتن با پا نبود به نرده هایی که بغـ*ـل پله ها بود خیره شدم و لبخندی زدم روی نرده نشستم و خودم رو ول کردم همینطور که داشتم با دقت سر میخوردم یهو چشمم به سامیار افتاد که دقیقا رو به روی من بود کنترل خودم رو از دست دادم و دهنم رو شبیه کرگدن باز کردم و جیغ بلند بالایی سر دادم که همون لحظه سامیار جا خالی داد و منم پام گیر کرد به نرده ها و با صورت پخش زمین شدم؛آیی خدا دماغم...چشمام رو از زور درد روی هم فشار دادم...خاکبرسر جون عزیزت چرا جا خالی دادی،نمیخواستم بخورمت که لعنتی؛صدای خنده ی بلند و مردونه کسی توی فضا پیچید یعنی سامیار؟نکنه مخم جا به جا شده توهم زدم که سامیار داره میخنده بغیر از سامیار خو هیشکی نبود دیگه؛داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین تمام زورم رو زدم و صورتم رو از کف زمین جدا کردم و روی زمین نشستم،با دیدن پسری تقریبا همسن و سال سامیار جفت کردم اوخی چه ناناز بود چقد شبیه یکی بود انگار که قبلا دیده باشمش،همینطور که میخندید به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد و با خنده گفت:اجازه بدید کمکتون کنم
هر هر،الآن پخش شدن من کف زمین اونم با پوزم خیلی باحال بود که این میخندید اخمام رو درهم کردم و شالم رو توی سرم صاف کردم و با تمام توانم از جام بلند شدم و به سامیار نگاه کردم و سری از تاسف تکون دادم و برگشتم به اون پسر خوشتیپ نیش باز نگاه کردم با لبخند گفت:معرفی نمیکنید؟
سرم رو بالا بردم و با پرویی گفتم:نوچ
-خب من خودمو معرفی میکنم،هادی افروز هستم دوست و برادر زن سامیار
عه پس من میگم اینو یه جا دیدم؛چقد شبیه خواهرش بود خیلی سرد سری تکون دادم و گفتم:منم آهو سرمدی ام
اشاره ای به لباسام کردم و گفتم:از لباسمم مشخصه که چه نقشی رو تو این خونه ایفا میکنم
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:خوشبختم
دهنم رو باز کردم که منم اظهار همینی که این گفت رو بکنم که یهو سامیار گفت:برو اینجا واینستا
بدون اینکه به سامیار نگاه کنم ازشون دور شدم که صدای اون پسر هادی رو از پشت سرم شنیدم که با لحنی شیطون رو به سامیار گفت:بلا از این دافا استخدام میکنی لو نمیدی،چرا زودتر به من نگفتی همچین چیزی در قصرت داری نمیگی من یهویی میبینم از این هلوها سکته میکنم
سامیار:مثه اینکه پس گردنی میخوای هادی
هادی:اصن تو لیاقت نداری پسر همچین موقعیتی گیرت میاد بعد جا خالی میدی حداقل میگفتی میخوای جا خالی بدی من سریع خودمو میرسوندم جات،لعنتی دلت اومد اصن دختر به اون...
سامیار حرفش رو قطع کرد و پرحرص گفت:هـــــــــادی
هادی:جون هادی عمر هادی اصلا این دختر رو که پروندی بیا بریم با خودت کار دارم عشقم
سامیار با لحن چندشی گفت:بیا برو گمشو تا نزدم لت و پارت نکردم
دیگه نفهمیدم چی گفتن چون وارد آشپزخونه شدم؛خودش کم بود این دوست عجق وجقشم اضافه شد حالا خدایی داف بودم؟
نگاهی به سر تا پام کردم و ابروهام رو بالا انداختم که دیدم دستی داره جلوی صورتم تکون میخوره به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم و گفتم:فاطمه
-هــاااا؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:یه ذره شعور منو داشتی الان داشتی گلایه جاریتو پیش شوهرت میکردی
خندید و گفت:نه بابا
-به جون تو
-حالا چی میخواستی شعور خانم؟
-وسیله پذیرایی بده این آقاتون هنوز با مهمون اومده
-کی هست؟
-هادی افروز
ابرویی انداخت بالا و سینی چای رو داد دستم و گفت:بقیه رو خودم میارم
به سالن رفتم که دیدم هادی خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیش؛چندتا سرفه کردم که سرش رو از گوشیش بیرون آورد و با دیدن من نیشش تا بنا گوشش باز شد،زهرمار بچه پروو...اخمام رو داخل هم کردم و خم شدم و سینی رو طرفش گرفتم یکی از استکان ها رو برداشت و با همون لبخند مسخرش گفت:انصافا خوب از نرده سر میخوری
چشم غره ای براش رفتم که خنده اش بیشتر شد و گفت:خیلی هم حرفه ای
پوزخندی زدم و گفتم:انصافا شما هم خیلی خوشمزه اید
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت:زبونتم شبیه چهرت شیرینه و به دل میشینه
تکیه اش داد به مبل و پاش رو انداخت روی پاش و یه قلپ از چاییش خورد و گفت:انصافا به دل این بنده خوشمزه هم خیلی نشستی
-انصافا زیادی تر از دهنتون دارید با یه خانم متشخص حرف میزنید
خواست چیزی بگه که سامیار وارد شد و همون لحظه رو به سامیار گفت:داداش با این دختر چکار کردی تو؟
سامیار سوالی نگاهش کرد که گفت:انصافا زبونش خیلی تلخه اصن نمیشه دو کلوم باهاش حرف بزنی هیچ به دل نمیشینه
با چشمای گشاد نگاهش کردم که ژست جدی بودن به خودش گرفت و گفت:میتونید تشریف ببرید
ای خدا این یکی دیگه چه موجودی بود سر راه من بدبخت گذاشتی سامیار کنار اون بوفالو نشست و با اخم بهم خیره شد.خانوادگی مشکل داشتن انگار،با حرص از سالن بیرون زدم و به آشپزخونه رفتم همون لحظه گوشی موبایل شهناز زنگ خورد فقط فاطمه توی آشپزخونه بود و منم که پایه ثابت آشپزخونه بودم اصن در این آشپزخونه روی پاشنه من میچرخید چه ربطی داشت اینی که من گفتم؟
آخرین ویرایش: