کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
***
از صبح الطلوع هی من بدبخت رو فرستادن بالا دوباره صدام کردن بیا پایین؛بیگاری میکشیدن از یه تازه وارد اونم از نوعی که تا حالا دست به سیاه و سفیدش نزده بوده رها رو توی گهواره خوابوندم و از اتاق بیرون زدم پله ها رو که دیدم گریه ام گرفت،تا پاگرد پایین اومدم ولی دیگه حس پایین رفتن با پا نبود به نرده هایی که بغـ*ـل پله ها بود خیره شدم و لبخندی زدم روی نرده نشستم و خودم رو ول کردم همینطور که داشتم با دقت سر میخوردم یهو چشمم به سامیار افتاد که دقیقا رو به روی من بود کنترل خودم رو از دست دادم و دهنم رو شبیه کرگدن باز کردم و جیغ بلند بالایی سر دادم که همون لحظه سامیار جا خالی داد و منم پام گیر کرد به نرده ها و با صورت پخش زمین شدم؛آیی خدا دماغم...چشمام رو از زور درد روی هم فشار دادم...خاکبرسر جون عزیزت چرا جا خالی دادی،نمیخواستم بخورمت که لعنتی؛صدای خنده ی بلند و مردونه کسی توی فضا پیچید یعنی سامیار؟نکنه مخم جا به جا شده توهم زدم که سامیار داره میخنده بغیر از سامیار خو هیشکی نبود دیگه؛داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین تمام زورم رو زدم و صورتم رو از کف زمین جدا کردم و روی زمین نشستم،با دیدن پسری تقریبا همسن و سال سامیار جفت کردم اوخی چه ناناز بود چقد شبیه یکی بود انگار که قبلا دیده باشمش،همینطور که میخندید به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد و با خنده گفت:اجازه بدید کمکتون کنم
هر هر،الآن پخش شدن من کف زمین اونم با پوزم خیلی باحال بود که این میخندید اخمام رو درهم کردم و شالم رو توی سرم صاف کردم و با تمام توانم از جام بلند شدم و به سامیار نگاه کردم و سری از تاسف تکون دادم و برگشتم به اون پسر خوشتیپ نیش باز نگاه کردم با لبخند گفت:معرفی نمیکنید؟
سرم رو بالا بردم و با پرویی گفتم:نوچ
-خب من خودمو معرفی میکنم،هادی افروز هستم دوست و برادر زن سامیار
عه پس من میگم اینو یه جا دیدم؛چقد شبیه خواهرش بود خیلی سرد سری تکون دادم و گفتم:منم آهو سرمدی ام
اشاره ای به لباسام کردم و گفتم:از لباسمم مشخصه که چه نقشی رو تو این خونه ایفا میکنم
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:خوشبختم
دهنم رو باز کردم که منم اظهار همینی که این گفت رو بکنم که یهو سامیار گفت:برو اینجا واینستا
بدون اینکه به سامیار نگاه کنم ازشون دور شدم که صدای اون پسر هادی رو از پشت سرم شنیدم که با لحنی شیطون رو به سامیار گفت:بلا از این دافا استخدام میکنی لو نمیدی،چرا زودتر به من نگفتی همچین چیزی در قصرت داری نمیگی من یهویی میبینم از این هلوها سکته میکنم
سامیار:مثه اینکه پس گردنی میخوای هادی
هادی:اصن تو لیاقت نداری پسر همچین موقعیتی گیرت میاد بعد جا خالی میدی حداقل میگفتی میخوای جا خالی بدی من سریع خودمو میرسوندم جات،لعنتی دلت اومد اصن دختر به اون...
سامیار حرفش رو قطع کرد و پرحرص گفت:هـــــــــادی
هادی:جون هادی عمر هادی اصلا این دختر رو که پروندی بیا بریم با خودت کار دارم عشقم
سامیار با لحن چندشی گفت:بیا برو گمشو تا نزدم لت و پارت نکردم
دیگه نفهمیدم چی گفتن چون وارد آشپزخونه شدم؛خودش کم بود این دوست عجق وجقشم اضافه شد حالا خدایی داف بودم؟
نگاهی به سر تا پام کردم و ابروهام رو بالا انداختم که دیدم دستی داره جلوی صورتم تکون میخوره به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم و گفتم:فاطمه
-هــاااا؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:یه ذره شعور منو داشتی الان داشتی گلایه جاریتو پیش شوهرت میکردی
خندید و گفت:نه بابا
-به جون تو
-حالا چی میخواستی شعور خانم؟
-وسیله پذیرایی بده این آقاتون هنوز با مهمون اومده
-کی هست؟
-هادی افروز
ابرویی انداخت بالا و سینی چای رو داد دستم و گفت:بقیه رو خودم میارم
به سالن رفتم که دیدم هادی خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیش؛چندتا سرفه کردم که سرش رو از گوشیش بیرون آورد و با دیدن من نیشش تا بنا گوشش باز شد،زهرمار بچه پروو...اخمام رو داخل هم کردم و خم شدم و سینی رو طرفش گرفتم یکی از استکان ها رو برداشت و با همون لبخند مسخرش گفت:انصافا خوب از نرده سر میخوری
چشم غره ای براش رفتم که خنده اش بیشتر شد و گفت:خیلی هم حرفه ای
پوزخندی زدم و گفتم:انصافا شما هم خیلی خوشمزه اید
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت:زبونتم شبیه چهرت شیرینه و به دل میشینه
تکیه اش داد به مبل و پاش رو انداخت روی پاش و یه قلپ از چاییش خورد و گفت:انصافا به دل این بنده خوشمزه هم خیلی نشستی
-انصافا زیادی تر از دهنتون دارید با یه خانم متشخص حرف میزنید
خواست چیزی بگه که سامیار وارد شد و همون لحظه رو به سامیار گفت:داداش با این دختر چکار کردی تو؟
سامیار سوالی نگاهش کرد که گفت:انصافا زبونش خیلی تلخه اصن نمیشه دو کلوم باهاش حرف بزنی هیچ به دل نمیشینه
با چشمای گشاد نگاهش کردم که ژست جدی بودن به خودش گرفت و گفت:میتونید تشریف ببرید
ای خدا این یکی دیگه چه موجودی بود سر راه من بدبخت گذاشتی سامیار کنار اون بوفالو نشست و با اخم بهم خیره شد.خانوادگی مشکل داشتن انگار،با حرص از سالن بیرون زدم و به آشپزخونه رفتم همون لحظه گوشی موبایل شهناز زنگ خورد فقط فاطمه توی آشپزخونه بود و منم که پایه ثابت آشپزخونه بودم اصن در این آشپزخونه روی پاشنه من میچرخید چه ربطی داشت اینی که من گفتم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    فاطمه به سمت گوشی رفت و با دیدن شماره لبخندی زد و روبه من گفت:آشناعه
    تلفن رو جواب داد و سلام و احوال پرسی طولانی و خیلی صمیمی کرد خوبه حالا تلفن شهناز اینجوری احوال پرسی میکنه یکی به تلفن خودش زنگ بزنه دیگه چکار میکنه به سمت ظرفشویی رفتم،دستکشا رو دستم کردم و همین که خواستم ظرفای کثیف رو بردارم فاطمه بلند گفت:چــــــــــی؟
    دستم خشک شده روی ظرفا موند؛نکنه تعجب کرده من میخوام ظرف بشورم؟
    سکته ای برگشتم سمتش و که دیدم نه با تلفنه،لبخندی زدم و خواستم برگردم و با ظرفا مشغول بشم که دوباره با نگرانی گفت:بهنوش توروخدا یکم آروم باش بفهمم چی میگی
    تندی دستکشام رو درآوردم و دوییدم به سمت فاطمه و روبه روش وایستادم و اروم گفتم:چی شده؟کیه؟
    خو الان بگه به تو چه حال میکنی؟فاطمه همینطور که به من زل زده بود رنگ از رخسارش پرید و وا رفته گفت:چی میگی بهنوش
    همون لحظه گوشی از دستش افتاد که تند و فرز گوشی رو توی هوا گرفتم نگاهی به گوشی کردم خداروشکر سالم بود اخمام رو کردم داخل هم و روبه فاطمه گفتم:گوشی خودتم بود اینجوری ول...
    با دیدن حال و روز فاطمه دهنم بسته شد صورتش به سفیدی در و دیوار میزد،شوکه گفتم:فاطمه
    رفتم زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم روی صندلی آشپزخونه بشینه همین که نشست بلند بلند زد زیر گریه؛روبه روش نشستم و با همون حالت شوکم اصرار کردم:فاطمه تورو قرآن بگو چی شده؟
    همینطور که گریه میکرد زار زد:عمه بلقیس مرد
    یکی محکم با کف دستم زدم به پیشونیم و گفتم:وایـــــــــــــی
    حالا مثلا تو میدونی عمه بلقیس این کیه اینجوری میکنی؛برای اینکه همدردی کنم منم بلند بلند زدم زیر گریه،حالا من عر میزدم فاطمه عر میزد میون گریه ام دستام رو شبیه بادبزن تکون دادم و گفتم:آخه زن به اون نازنینی چطوری مرد آخه اون که خیلی جوون بود ای خدا آخه این رسمشه؟
    فاطمه گریه اش شدت گرفت و گفت:همش 80سالش بود
    با چشمای گشاد به فاطمه خیره شدم و اشکام رو تند تند پاک کردم و گفتم:نه دیگه فاطمه جان وقتش بوده
    فاطمه هیچی نگفت و فقط گریه میکرد همون لحظه مهناز و شهناز و فروزان با چشمای گشاد وارد آشپزخونه شدن و شهناز با همون چشمای گشادش گفت:شما دو تا چتونه چرا اینجوری داد میزنید؟
    از جام بلند شدم و گفتم:قول میدید آروم باشید؟
    هنوز قول نداده هول شدم و گفتم:عمه قیسی رفت پیش خدا
    مهناز با چشمای گشاد شده گفت:عمه چی چی؟
    با کف دست زدم به پیشونیم و گفتم:آخ ببخشید عمه بلقیس چون شبیه قیس...
    با غش کردن فروزان دیگه حرفم رو ادامه ندادم و همینطوری دهنم باز کرده موند،وااا این چرا غش کرد؟خو عمه اش بود دیگه انیشتین...خو عمه اش باشه،عمه فاطمه هم بود چرا فاطمه غش نکرد؟
    خو شاید ژنتیک فاطمه با این فرق کنه؛ای خدا اصن تو این وسط چی میگی آهو،تا به خودم اومدم دیدم سه تایی ریختن سر فروزان و دارن بهوشش میارن چهارتایی نشسته بودن کف آشپزخونه و گریه میکردن خواستم برم بشینم پیششون و همراهیشون کنم که سامیار و پشت سرش هادی وارد آشپزخونه شدن و سامیار رو به من با اخم پرسید:چی شده؟
    شهناز و مهناز با شنیدن صدای سامیار از جاشون بلند شدن و همینطور که گریه میکردن نگاهشون به زمین بود با گریه رو به سامیار منتظر گفتم:از کجا براتون بگم آقا از چی براتون بگم؟از این روزگار نامرد بگم که چی بشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با هر کلمه ای که میگفتم صدای گریه فاطمه و فروزان بالاتر میرفت منم دیدم کار مداحیم خوب گرفته،جو هم گرفته بودم واسه همین سوزناک و بلند بلند ادامه دادم:از عمه بلقیس بگم که رفت و داغش رو روی دل این دوتا برادرزادهاش گذاشت
    یهو همینطور با گریه داد زدم:یـــــــــا حســـین
    به هادی زل زدم که دیدم جلوی دهنش رو از زور خنده گرفت و از آشپزخونه با دو بیرون زد سامیار جوری نگاهم کرد که یه لحظه دستم به سمت شلوارم رفت که ببینم خیسش نکردم که دیدم نه خداروشکر از عهده ی دسشوییم براومدم...بیشعور توی این وضعیتم دست از سکته دادن من برنمیداشت خو تقصیر خودته احمق با این مداحی کردنت،خو چکار کنم میخواستم همراهیشون کنم سامیار به زور چشم از من برداشت و تسلیتی بهشون گفت که چهارتاشون تشکر کردن شهناز جلوتر اومد و گفت:آقا اگه اجازه بدین ما باید خودمون رو برسونیم قزوین تا به مراسم خاکسپاریشون برسیم
    قبل از اینکه سامیار حرفی بزنه با لحن دلسوزی رو به شهناز گفتم:هیچ غمت نباشه شهنازی برو خودم اینجام همه رو روی یه نوک انگشتم میچرخونم
    شهناز لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو از من به سمت سامیار سوق داد...نگاه سامیار کردم که با عصبانیت گفت:بیا برو بیرون
    آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونه بیرون زدم؛کلا تو همه جا شبیه نخودی بودم بیشتر،چند دقیقه بعد چهارتایی از آشپزخونه بیرون زدن و گریون به خونه ی خودشون رفتن که حاضر بشن سامیار هم بعد از کلی که به من چپ چپ نگاه کرد پشت سرشون از خونه بیرون زد هادی داشت به سمتم میومد که منم تقریبا دیگه داشتم میدوییدم به سمت در رفتم با خنده پشت سرم گفت:کاریت ندارم
    بدون اینکه بهش محل بزارم از خونه بیرون زدم و به حیاط رفتم که همون لحظه سامیار رو به جواد گفت:تا یه جایی برسونشون
    جواد:چشم آقا
    رفتم جلوتر و شونه به شونه سامیار وایسادم شهناز رو به سامیار گفت:آقا قول میدم توی اولین فرصت برگردیم
    سامیار فقط با اخم سری تکون داد شهناز کلید خونش رو گرفت طرفم و گفت:آهو جان پول مول خواستی برای خرید برو توی اتاق یه کمدی هست توی اون کمد توی یه جعبه
    سرم رو با بغض تکون دادم و پریدم بغلش و گفتم:غم اولتون باشه شهناز خانم
    چشمام از حرفی که زدم گشاد شد حالا خوبه شهناز تو حال خودش نبود و اینو از تشکراش میشد فهمید دماغم رو کشیدم بالا و گفتم:دلم براتون خیلی تنگ میشه زود به زود به ما سر بزنید
    شهناز:عزیزم ما که نمیخواییم بریم بمونیم زود برمیگردیم
    سفت تر بغلش کردم یه چند دقیقه ای بود شهناز رو توی بغلم سفت گرفته بودم و زیر گوشش دل داریش میدادم قشنگ الان باید کاردک به کار میبردن من رو از شهناز جدا میکردن شهناز برای اینکه من دیگه ول کنم گفت:دخترم ما دیگه باید بریم دیرمون میشه
    توی بغلش یه نفس عمیق کشیدم و باز گفتم:شهناز خانم دلم خیلی براتون تنگ میشه
    شهناز:دخترم بار دهمه اینو گفتی باشه سریع میریم و میایم
    خواستم باز حرفی بزنم که دیدم یقه ام از پشت کشیده شد برگشتم و به صاحب دست خیره شدم که دیدم همینطور که یقه ام هنوز توی دستشه روبه شهناز اینا با اخم گفت:برید دیگه
    شهناز با نگرانی چشم از من برداشت و به سمت ماشین رفت همین که ماشین از حیاط بیرون رفت روبه سامیار گفتم:یقمو چرا ول نمیکنی؟
    با اخم گفت:اون هوار و حسینا چی بود توی خونه راه انداخته بودی
    -خو منم اگه عمه داشتم الان دیگه وقت مردنش بود،برای عمه نداشتم گریه میکردم
    یقمو ول کرد و نفس پرحرصی کشید و چشماش رو از زور حرص بست که منم فرصت رو غنیمت شمردم و از جلوی چشمش تار و مار شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    غمبرک زده توی آشپزخونه نشسته بودم و به این فکر میکردم من با این دستپختم چی درست کنم اصلا مگه بلد بودم چیزیم درست کنم؟
    آخه عمه بلقیس الان وقت مردن بود؟پوفی کشیدم و همینطور که با حسرت به گاز خیره بودم شماره تلفنی توی ذهنم هوار کشید بیا منو بگیر،لبخند پیروزمندانه ای زدم و از آشپزخونه بیرون زدم و به سمت تلفن بی سیم خونه رفتم شماره ی یه رستوران که وقتی خونه بابام بودم بیشتر اوقات غذامون رو تامیین میکرد رو گرفتم بعد از چندتا بوق یه مرد جواب داد:رستوران باراد بفرمایید
    ناز و عشـ*ـوه رو ریختم توی صدام و گفتم:سلام
    -سلام بفرمایید
    -ببخشید برنج و قرمه سبزی برای ده نفر میخواستم فقط میخوام برنج و قرمه جدا جدا باشه و دیگه مخلفاتش هم باشه میدونید که چی میگم منظورم سالاد و این حرفاست
    -بله چشم آدرستون؟
    آدرس رو بهش گفتم و تلفن رو قطع کردم از خونه بیرون زدم و به خونه ی شهناز و به همون سمتی که ادرس پولا رو داده بود رفتم در جعبه رو باز کردم که دیدم تراولای توی جعبه داره چشمک حوالم میکنه به اندازه ی پول غذا برداشتم و در جعبه رو بستم...
    به میز خیره شدم و با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم به سمت سالن رفتم که دیدم فخری و سارینا و سلینا فقط اونجان؛صدام رو صاف کردم و گفتم:شام حاضره
    فخری:برو سامیار هم صدا کن توی اتاقشه
    چشمی گفتم و راهی پله ها شدم بگو میمردی پایین پیش مامانت و خواهرات میموندی که من بدبخت نخوام اینهمه رو بیام بالا میگم مریضی روانی داره بعد میگن چرا میگی؛بعد از قرنی بالاخره به پشت در اتاقش رسیدم و تق تق در زدم مدتی وایسادم ولی جواب نداد محکم تر در زدم ولی باز مثه همیشه نطق نکرد بفرما گلم؛شاید من کر شده بودم نمیشنیدم گوشم رو چسبوندم به در و دوباره در زدم ولی هرچی سعی کردم هیچ صدایی نمیشنیدم اگه یکی بغیر از این بود حتما الان وسط اتاقش بودم ولی این روانی با تمام عالم فرق داشت و منم جراتشو نداشتم با اعصاب این یکی شوخی کنم؛لامصب با اعصابش شوخی میکردی با اعضای بدنت شوخی میکرد...دوباره مثه بز در زدم ولی باز جواب نداد؛ای بابا الان من چکار کنم خو شام یخ میکنه من که در زدم خودش جواب نداد پس دیگه دلیلی نمیبینم نرم توی اتاق؛دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم چشم چرخوندم توی اتاق ولی کسی نبود پس کدوم گوری رفته بود؟از اتاق که بیرون نرفته حتما همین دور و وره...یه جور میگم همین دور و ور انگار اینجا بیابونه منم گمش کردم...یه نگاه دقیق به تخت کردم آنچنان لاغرم نبود که بگم با تخت یکی شده و خودشو استتار کرده؛ نکنه غل خورده رفته زیر تخت؟کار از محکم کاری عیب نمیکنه برم اونجا رو هم بگردم به سمت تخت رفتم و روی زانوهام نشستم،پشتمو قمبل کردم و خم شدم و کلمو بردم زیر تخت و صدا کردم:آقــــــــــــا
    لامصب چه تاریکم بود کلمو آوردم بیرون و دستم رو بردم زیر تخت که بلکم دستم به یه چی بخوره همینطوری که دستم رو بـرده بودم زیر تخت و تکونش میدادم گفتم:هرجا هستی بیا بیرون که شام حاضر آقا
    صدای عصبیش رو شنیدم که گفت:تو اینجا چه غلطی میکنی؟
    غش غش خندیدم و گفتم:واقعا زیر تختی؟وااااییی خدا فکر نمیکردم حدسم درست باشه
    با حرص گفت:پاشو بهت میگم
    همینجور که میخندیدم گفتم:نکنه رفتی اونجا گیر کردی،دستتو بده به من تا در بیارمت
    همینطور که سعی در به گیر آوردنش از زیر تخت داشتم یهو دیدم یه لگد نیمه محکم خورد به باسنم؛دستم رو گرفتم به پشتم و تند و سریع مثه این جن زده ها برگشتم به عقب...چشام قد یه توپ چهل تیکه گشاد شد واااا این مگه زیر تخت نبود با عصبانیت بهم خیره بود که با همون چشمای گشاد گفتم:چرا میزنی؟
    تازه چشمم به بدن عـریـ*ـان خیسش و حوله ای که دور کمرش پیچونده بود افتاد؛جونم اندام...خوشگل اندام کی بودی تو؟به پر و پاچه بی موشم تند تند نگاه کردم که از هیچ جاش بی نصیب نمونم ولی خوب حوله ایی که پیچونده بود...
    -مگه با تو نیستم
    با دادش به فکرای هیزم پایان دادم و سریع از جام بلند شدم سرم رو انداختم پایین و گفتم:شام حاضره
    سرم آوردم بالا و سعی کردم به بدنش نگاه نکنم و مستقیم زل زدم به چشمای پر از خشمش که با ابرو اشاره کرد برو بیرون؛قبل از اینکه شعور به خرج بده و مورد اصابت جفتکاش قرار بگیرم از اتاقش بیرون زدم و به سالن غذا خوری رفتم فخری و سارینا و سلینا پشت میز نشسته بودن و منتظر سامیار بودن که بیاد و فقط به غذا نگاه میکردن ؛من اگه جای اینا بودم نمیذاشتم اصن غذا برای کسی که به خدمتکارش لگد میزنه بمونه همشو خودم میخوردم سامیار هم چند دقیقه بعد تشریف آورد و بدون اینکه به من نگاه کنه سر میز نشست همیشه شهناز اینا براشون غذا میکشیدن ولی من خودم رو زدم به افق؛وقتی که دیدن به یکی تنبل تر از خودشون برخورد کردن خودشون شروع به کشیدن کردن منم که اصلا سنگینی نگاه ها اذیتم نکرد بعد از مدتی پام شروع کرد به ذوق ذوق کردن بس سر پا بودم خم شدم و شروع کردم به مالوندن پام که همون لحظه فخری پرسید:خودت غذا رو درست کردی؟
    همونجور که خم بودم خشک شده موندم فکر اینجاش رو نکرده بودم به من میومد قرمه سبزی به این پرملاتی رو درست کنم؟خو بهت نمیومد خدمتکار بشی ولی میبینی که شدی پس حتما قرمه سبزی درست کردنم بهت میاد سرم رو بلند کردم که دیدم فخری و سارینا و سلینا منتظر جوابن؛نگاهی به سامیار کردم که اون به غذاش خیره بود و خیلی شیک و آروم غذاش رو میجویید هر کی غذا خوردن الانشو میدید باور نمیکرد این مثل خر جفتک میندازه نگاهم رو از سامیار به سمت فخری سوق دادم و با اعتماد بنفس گفتم:بله خودم درست کردم
    فخری تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت:خوشمزس
    توی دلم گفتم دست آشپزش درد نکنه لبخندی زدم و با غرور به سامیار نگاه کردم که سنگینی نگاهم رو حس کرد سرش رو آورد بالا و بهم زل زد پوزخندی زد و قرمه سبزی که ریخته بود روی برنجشو کاملا برداشت و گذاشت کنار بشقابش؛کارش از چشم فخری دور نموند که فخری گفت:چرا قرمه نمیخوری سامیار جان؟
    یه قاشق برنج پر کرد و گفت:خوشم نمیاد از مزه اش
    بعد از این حرفش قاشق رو داخل دهنش کرد و یه نیم نگاه به من کرد هیچم بهم بر نخورد دست پخت من خو نیست حالا هرچی میخوای بگو بد مزه اس مرتیکه عقده ایی؛خوبه حالا قبل از اینکه برای اینا غذا بیارم خودم یه دیس غذا خورده بودم و جون وایسادن داشتم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    با فنجون قهوه از پله ها بالا رفتم و خواستم در اتاق سامیار رو بزنم که دیدم صدای گریه رها از توی اتاق میاد عقب گرد کردم و به اتاق رها رفتم و با یه دستم رها رو بغـ*ـل گرفتم و با اون یکی دستم سینی رو سفت نگه داشتم و با کلی لنگ و لقار کردن،در اتاق رو باز کردم به سمت اتاق سامیار رفتم و با پا در زدم که گفت:بیا
    به روش قبل دراتاق سامیار هم باز کردم و داخل شدم روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید با دیدن رها توی بغلم اخماش غلیظ شد بی توجه به اخماش به سمت عسلی کنار تختش رفتم...خم شدم که عسلی رو بکشم اینورتر که همون لحظه رها باد معدش رو با صدای خیلی خفنی خالی کرد؛لامصب صداش جوری بود که اصلا به یه بچه کوچیک نمیخورد همینطور که خم بودم خشک شده و متعجب چشمام روی عسلی ثابت موند؛نکنه فکر کنه من بودم؟والا اینی که رها خالی کرد بیشتر میخورد یه مرد زمخت سبیل کلفت خالی کرده باشه پس حتما فکر میکنه منم؛الان بگم رها بود که باور نمیکنه پس باید دست پیش رو بگیرم از حالت شوک دراومدم و سرم رو گرفتم بالا و بهش خیره شدم که دیدم با اخم زل زده بهم؛دیدی گفتم الان فکر میکنه منم...لعنت به این شانس بیا آخه بگو رها چه وقت این کارا بود همینطور که بهش خیره بودم یهو از دهنم پرید:تو بودی؟
    لبم رو گاز گرفتم؛واااای خدا میخواستم یواش یواش بهش بگم پس چطور یهو رفتم سر اصل مطلب چشماش به آنی قرمز شد و به خودش تکونی داد و با عصبانیت گفت:یه بار دیگه بگو
    سینی رو گذاشتم روی عسلی همینطور که بهش خیره بودم عقب عقب رفتم و با صدای لرزون گفتم:خب بگید من نبودم منم میخواستم بگم منم نبودم پس حتما وقتی نه من بودم نه شما میگید من بودم،رها بوده
    یعنی خاک تو سرت آهو با این توجیه کردنت همون لحظه صدای بوق ماشین از حیاط اومد یه لحظه همه چیز رو یادم رفت و با ذوق بی توجه به نگاه عصبیش گفتم:وااااییییی شهناز اینا اومدن
    رها رو تندی گذاشتم روی تخت و با دو از اتاق بیرون زدم و پله ها رو چهارتا یکی پریدم و به سمت حیاط پرواز کردم از پله ها حیاط که پایین اومدم چشمام رو بستم که شبیه این فیلما رمانتیک بشه با چشم بسته دوییدم و اولین نفری که اومد تو دست و بالم بغـ*ـل کردم ولی هر کاری میکردم دستام روی دور کمرش به هم نمیرسید هیچکدومشون که اینقد چاق نبودن یعنی تو این دو روز اینقد شده بودن؟
    دوباره هرچی با چشم بسته سعی کردم دستم رو دور کمرش بپیچونم نشد اصلا یه عالمه شکم داشت رمانتیک بازی رو گذاشتم کنار و چشمام رو باز کردم و سرم رو آوردم بالا و با ریخت نحس جواد روبه رو شدم با چشمای گشاد داشت منو نگاه میکرد اخمام رو کشیدم توی هم و یکم ازش فاصله گرفتم و دستم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اشو با تمام قدرتم هلش دادم پرت شد به سمت عقب که با عصبانیت گفت:هووووییییی یابو چته چرا رم کردی
    عصبی تر از خودش گفتم:یابو تویی که نمیفهمی وقتی یه دختر ازت خوشش نمیاد از بغـ*ـل کردنتم خوشش نمیاد چیه تا دیدی چشمای من بسته سریع خودتو کشیدی جلو که بغلت کنم احمق
    اومد سمتم و همینطور که از زور عصبانیت قرمز شده بود گوشم رو گرفت و برگردوندم و گفت:بیا برو بچه پروو هی من هیچی بهت نمیگم
    آرنجم رو بردم بالا و با تمام قدرتم کوبوندم به شکم گندش که از زور درد دستش از روی گوشم سر خورد و شکمشو گرفت برگشتم سمتش همینطور که نفس نفس میزد باز اومد حمله کنه سمتم که شهناز جلوش رو گرفت تازه اون لحظه متوجه حضور اون چهارتا شدم که داشتن با چشمای پف کرده و قرمز به صحنه جنگ نگاه میکردن شهناز با اخم رو به جواد گفت:خجالت بکش جواد این چه طرز رفتاره؟
    اومدم دهن باز کنم و چندتا فحش نثارش کنم که مهناز با اخم رو به من گفت:برو تو آهو
    روبه مهناز گفتم:بزار یه چندتا چیز بهش بگم دلم خنک شد،میرم
    سرم رو چرخوندم سمت جواد که دهن باز کنم و فحش بدم که مهناز عصبی داد زد:مگه با تو نیستم میگم برو تو
    با چشمای گشاد شده به مهناز زل زدم بیا منو بخور،من بابامم تا حالا اینجوری سرم داد نزده بعد این چطوری به خودش جرات میده اینجوری سر من داد بزنه اخمام رو کشیدم توی هم و خواستم جوابش رو بدم ولی تازه متوجه موقعیتم شدم اگه میخوای کارتون خواب بشی هرچی دلت میخواد و نمیخواد بگو اون یارو هم خدمتکارای قدیمی خونشو ول نمیکنه توی مشنگ رو بچسبه به لطف بابام چقد تو سری خور شده بودم،دمت گرم بابا مردونگی رو در حقم تموم کردی بغضم رو قورت دادم و چشم از مهناز که از زور عصبانیت نفساش تند شده بود گرفتم و برگشتم و به داخل رفتم پله ها رو دوتا یکی کردم و به جلوی در اتاق سامیار که رسیدم در رو باز کردم و رفتم تو؛از چیزی که میدیدم یه لحظه کل اعضای بدنم توی هنگ موند سامیار رها رو بغـ*ـل گرفته بود و لبش رو بـرده بود به سمت پیشونیش که بوسش کنه که من عنتر در رو باز کردم...تف تو این شانس بیاد با دیدن من اونم هول شده بود...دوتایی مثل بز بهم زل زده بودیم به خودش اومد و تند و سریع به سمتم اومد و رها رو محکم گذاشت توی بغلم خم شد و زیر گوشم گفت:شتر دیدی ندیدی بفهمم کسی از این ماجرا بو بـرده هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
    خواست از اتاق بره بیرون که گفتم:آقا
    سرجاش پشت به من ثابت وایساد بغض کرده گفتم:چرا فکر میکنید این بچه زنتون رو کشت؟
    چیزی نگفت که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و باز گفتم:چرا فکر نمیکنید خودتون باعث مرگش شدید بالاخره شما بچه خواستید از زنتون شاید اگه بچه نمیخواستید الان هانیه خانم زنده بود
    با حرص و عصبانیت برگشت سمتم و داد زد:زندگی من به تو ربطی نداره،این بچه نحس و خودت از اتاق من هرچه سریعتر گم شید بیرون
    نمیدونم چجور شد که یهو کنترلم رو از دست دادم و منم با داد گفتم:مسبب مرگ زنت تویی و خودش؛اصن قدم تو توی زندگی اون زن نحس بوده که اون مرده نه این بچه که ازش یه غول ساختی واسه بقیه؛بابای منم دقیقا مثل خود خودت بود همه چیو همه کس رو مقصر میدونست جز خودشو کارای کثیف خودش؛اینجوری شد که زنش رفت،بچه اشم رفت و چن وقته دیگه اون سوگلیشم ولش میکنه و میمونه با کوهی از عذاب وجدان،توییم که یه خرافات ساختی توی ذهن همه ی آدمای دور و برت که این بچه به این کوچیکی و ضعیفی نحسه،یه زمان میمونی خودت و عذاب وجدانت که تا عمر داری سفت یقه ی جونت رو میگیره و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی اگه بتونی همه ادمای اطرافت رو خفه کنی عذاب وجدانت رو هیچوقت نمیتونی،تو فقط یه آدم...
    با عصبانیت اومد سمتم و دستش رو برد بالا که بزنه توی گوشم؛صورتم رو بردم جلو و همینطور که اشک میریختم با همون لحن قبل گفتم:بزن درد سیلی پیش دردی که هر روز خنجر میشه و میره توی قلبم هیچی نیست
    با صدای خش گرفته و آروم تر گفتم:بزن
    دستاش مشت شده بالا مونده بود نگاه از دستش گرفتم زل زدم به چشمای به خون نشسته اش چی میشد رها دیگه مثل من با عقده ی محبت بزرگ نمیشد،چی میشد این چشمای مشکی یه روز رنگ محبت میگرفت برای دخترش؛چی میشد اگه مردم این روزگار اینقد مزه نامردی به مزاجشون خوش نمیومد،چی میشد من،رها،دخترایی امثال ما حداقل یه حامی توی زندگیشون داشتن،که نخواییم دنبال یه حامی کثیف مثل شهرام بگردیم...دنبال یه اشتباه بزرگ که تاوانش زیادی وزن داشت...
    همینجور که به پهنای صورت اشک میریختم،گفتم:چیه چرا نمیزنی؟حرفام زیادی بوی گند حقیقت رو میده نه؟
    یه چن دقیقه فقط توی چشمای هم خیره نگاه کردیم صدای گریه رها که بلند شد به خودم اومدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:جانم الان میریم به به میخوریم
    بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم و داخل اتاق رها شدم شیشه شیر رو داخل دهنش گذاشتم که صداش قطع شد به سمت تخت رفتم و بچه به دست روی تخت نشستم به رها خیره شدم درد بی پدر و مادری اینقدر درد داشت که حداقل برای من مرگ دواش بود دلم نمیخواست رها با این درد آشنا بشه رها خیلی بچه،قلب کوچیکش تحمل این حجم از درد رو نداره بیشتر توی آغوشم فشردمش و اشکام بیشتر ریزش کرد ؛داشتم حس پیدا میکردم به رهایی که کوچیک شده من بود...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    شهناز وارد آشپزخونه شد و گفت:آهو بیا برو خرید برای خونه
    ذوق زده گفتم:جددددددی
    برگه ای رو سمتم گرفت و گفت:اره جدی،اینایی که تو برگه نوشتم رو میخری فقط حواست باشه بهت گرون نندازن
    برگه رو از دستش گرفتم و نگاهی بهش کردم و با تعجب گفتم:این همه چیز میز رو خودم تنها چجوری بار کنم بیارم
    شهناز:نه دخترم تنها نیستی جواد با ماشین میبرت
    با داد گفتم:چـــــــــــــــی؟
    شهناز گوشاش رو گرفت و گفت:چته دختر چرا داد میزنی میگم با جواد میری خرید
    دلخور گفتم:شهناز خانم از شما انتظار نداشتم سر صبحی ایستگاهم کنید
    شهناز با تعجب گفت:دارم جدی باهات حرف میزنم بیا برو خرید کن و بعدم برمیگردی اتفاق خاصی نمیخواد بیوفته
    قیافه امو درهم کردم و گفتم:یعنی چی اتفاق خاصی نمیخواد بیوفته اون اونسر حیاط باشه من این سرش با دیدنش کهیر میزنم بعد الان باهاش برم زیر یه سقف تازه بخوام چن ساعتم تحملش کنم آخه مگه میشه
    شهناز با اخم گفت:کم غیبت کن دختر بیا برو بهت میگم
    -منم دارم بهتون میگم نمیرم
    همینطور که به طرف ظرفشویی میرفتم ادامه دادم:اصن فاطمه و فروزان رو بفرست چرا سوزنتون گیر روی من
    شهناز:محض اطلاع سرکار خانم باید عرض کنم اونا دارن طبقه ی بالا رو تمیز میکنن
    -خو یکیشون با اون بشکه بره خرید من جاش کار میکنم
    شهناز:دختر خوب طبقه بالا میخواد زود تمیز بشه تا بخوان یکیشون به تو یاد بده که چکار کن چکار نکن که شب شده
    -خودش تنها بره خرید
    شهناز:بگو میترسم اونروز زدم توی شکمش حالا بخواد بزنم،چرا دیگه اینقد بهونه میاری
    اخمام رو داخل هم کردم و گفتم:کی؟من؟من میترسم؟
    شهناز خونسرد سری تکون داد و خواست از آشپزخونه بزنه بیرون که گفتم:میرم ببینم از مادر زاییده شده بخواد منو بترسونه
    داشتم زر مفت میزدم چون فخری یکیشو زاییده بود؛فک کنم تنها مادری بود که صرفا زاییده بود که من بترسم شهناز خندشو قورت داد و گفت:ببینیم و تعریف کنیم
    از کنارش رد شدم و به طبقه ی بالا رفتم و تند تند لباس پوشیدم شاید مضخرف ترین خرید توی عمرم میشد اگه با اون یابو علفی میرفتم ولی حیف که شهناز دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم؛حاضر و آماده توی حیاط وایسادم که دیدم جواد با کلی اخم از اونور باغ اومد و شهناز هم پشت سرش،سوار ماشین شد که شهناز به من اشاره کرد سوار شو در عقب ماشین رو باز کردم و با کلی اخم و تخم نشستم؛سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی اصلا نگاهش نکردم که چند دقیقه بعد ماشین رو روشن کرد و از حیاط بیرون زد صدای ضبط رو بلند کرده بود و هایده داشت چهچه میزد خودم رو کشیدم سمت جلو و دست بردم و ضبط رو خاموش کردم که با اخم گفت:کرم داری
    همینطور که به بیرون خیره بودم گفتم:جراح و متخصص کرم درآوردنی؟
    جوابی نداد و چند دقیقه بعد به خیابون رسیدیم ماشینش رو پارک کرد و گفت:پیاده شو
    صندلیش رو خوابوند و چشماش رو بست نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون و گفتم:مگه تو نمیای؟
    با چشمای بسته پوزخندی زد و گفت:چیه خیلی دوست داری باهات بیام هی به این دختر به اون دختر فیس بدی
    نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر خنده؛از جاش پرید و با اخم گفت:مرض
    همینجورکه میخندیدم گفتم:توی دل گنده ات
    یه پنج دقیقه ای بکوب خندیدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:ناموسا چیزی میزنی؟
    -پیاده شو
    -میگم بگو ساقیت کیه ماهم بریم ازش بگیریم،توهم بزنیم معلومه جنسش اصل اصله
    چشماش رو دوباره بست و گفت:حرف مفت نزن اولا،دوما خریدات رو کردی بیا همین جام
    اداشو درآوردم و از ماشین پیاده شدم؛شروع کردم به راه رفتن توی پیاده رو،کیفم رو روی شونه ام جابه جا کردم و به روبه رو زل زدم بهتر که نیومد یه سرخر کمتر بهتر ، چه اعتماد به سقفی ام داره لعنتی؛والا اعتماد به نفس اینو من داشتم میگفتم ملکه انگلستان منم،اونی که اونجا فیکه؛به دستفروش ها و مغازه ها نگاه میکردم و توی این فکر بودم که اولین خرید سیب زمینی و پیازمم به عنوان یه خدمتکار اومدم نه خانم خونه ی خودم؛اصلا خدمتکاری خیلی هم شغل شریفی بود خدا رو هم باید شکر میکردم که به تن فروشی نیوفتادم به سمت یکی از مغازه ها رفتم و رو به پسر جوونی که کاسب بود گفتم:آقا سه کیلو خیار میدید
    پسر شروع کرد به تند تند ریختن خیارا توی پلاستیک منم کل حواسم جمع خیارا بود که اگر درشت ریخت استارت دعوا رو بزنم کارش که تموم شد گفتم:چقد میشه؟
    صدای مردونه ای رو شنیدم که زیر گوشم گفت:حساب کنم خانمی
    برگشتم به عقب که با یه پسر بیست و خورده ای ساله قد بلند و چاق مواجه شدم یا امام غریب چقد گنده بود از پایین تا بالاش رو آنالیز کردم و آخر سر رسیدم به لبخند چندشش؛آب دهنم رو قورت دادم و پول خیارا رو حساب کردم و راهم رو گرفتم و رفتم که دیدم اونم پشت سرم راه افتاد شروع به زر زدن کرد:خانم یه دیقه وایس
    ...
    -جیـ*ـگر طلا یه دیقه وایس کارت دارم
    به سمت مغازه دیگه ای رفتم و روبه فروشنده گفتم:دو کیلو سیب زمینی و پیاز بدین
    پسر گنده کنارم وایساد و گفت:من حساب میکنم
    دست کرد جیبش و خواست پول دربیاره که با عصبانیت گفتم:بهتره دستت توی جیبت بمونه وگرنه...
    مکثی کردم و گفتم:اسمت چیه؟
    لبخندی زد و با ذوق گفت:کوچیک شما اکبر
    لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:وگرنه کاری میکنم که لقب اکبر بی دست بگیری
    غش غش خندید و گفت:چه عصبی
    فروشنده رو به من گفت:خانم مزاحمه؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:نه مراحمه داره ادای مزاحما رو درمیاره
    فروشنده خندید و روبه پسر گفت:پسرم مزاحم نشو
    از زور حرص میخواستم هرچی دم دستمه بکوبم توی صورت فروشنده؛پول رو از کیفم درآوردم و پیاز سیب زمینی ها رو برداشتم و روبه فروشنده گفتم:یعنی تاثیر جمله پر باری که الان تو به این پسر گفتی رو دکترای روانشناسی نمیتونست بزاره
    پول رو با حرص دادم بهش و دوباره راه افتادم اون پسر مزاحمه هم مثل سیریش چسبیده بود بهم و هرجا میرفتم بدو بدو پشت سرم میومد و دِ ور بزن بیشتر خریدامو کردم و همچنان این پسر میخواست حساب کنه؛داشتم میرفتم سمت ماشین که پسر یکی از پلاستیک میوه ها رو کشید با اخم برگشتم سمتش که با لبخند گفت:بزار کمکتون کنم سنگینه
    پلاستیک رو از دستش کشیدم و گفتم:کلا امروز زدید توی بنگاه خیر و ثواب و کمک، یا هر روز اینجورید؟
    خندید و گفت:ماشاالله زبون
    دستش رو کرد داخل جیب کاپشنش و نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:حالا چی میشه من از تو خوشم اومده یه نیم نگاهی بهمون بندازی
    سری از تاسف تکون دادم و دوباره راه افتادم که باز شروع کرد:بابا دل یه جوون رو نشکون دم عیدی
    همینطور که راه میرفتم گفتم:اولا که دوماه تا عید مونده دوما چه ربطی داره سوما گورتو گم کن برو حوصلتو ندارم هی پشت سرم ور ور میکنی
    قدماش رو تند کرد و اومد کنارم وایساد و گفت:خو زودتر بگو دوس داری کنارت ور ور کنم
    چپ چپ نگاهش کردم و مسخره گفتم:دریاچه نمک
    قدمام رو تندتر کردم و به سمت ماشین تقریبا پرواز کردم در جلوی ماشین رو باز کردم وکلمو کردم داخل و داد زدم:جوووووواد
    به آنی از جاش پرید و داد زد:وحشی این چه طرز بیدار کردنه
    فعلا دستم زیر سنگش بود وگرنه وحشی گری رو حالیش میکردم...ملتمس نگاهش کردم و گفتم:یه پسر سریشی افتاده دنبالم بیا پایین حالشو بگیر ول نمیکنه
    جواد با اخم ابرویی بالا انداخت و گفت:غلط کرده بی ناموس کجاست حالشو بگیرم
    همون لحظه صدای پسر رو از پشت سرم شنیدم که اومدم برگردم کلم خورد به سقف ماشین و آخ بلندی گفتم،جواد سریع از ماشین پیدا شد و اومد غیرت به خرج بده خبر مرگش که با دیدن پسر دهنش واموند نگاهی از پایین تا بالا به هیکل گنده اش انداخت و آب دهنش رو قورت داد و با رنگ پریده گفت:خوبی برادرم
    پسرگنده چپ چپ نگاهش کرد که باز جواد گفت:عزیزم نمیخوام از این کار منعت کنم ولی آخه حیف تو نیست با این قد و بالا افتادی دنبال ایــــن
    با دست به من اشاره کرد با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که پسر گنده با صدای کلفتی رو به جواد گفت:به تو چه یارو دخالت نکن
    جواد لبخند دندون نمایی زد و گفت:آخه عزیز من کسایی مثل ما دخالت نکردن که زن و شوهرا از نظر قیافه بهم نمیان
    آهی کشید و ادامه داد:سیب سرخ واسه دست چلاق خوبه آخه بردار من؟شما ماشاالله جوون به این رعنایی و خوشتیپی،چشم کف پاتون،خوب آخه برید سراغ دختری که بهتون بیاد نه ایـــن
    دوباره با دست به من اشاره کرد؛از زور عصبانیت قرمز شده بودم این داشت چه زری برای خودش میزد سوار ماشین شدم و در رو محکم بهم کوبیدم و میوه ها هم شوت کردم صندلی عقب،پسر خواست سرش رو از پنجره بکنه تو که باز جواد با همون لبخند مسخرش گفت:برادر من...
    پسر با اخم کلشو بیرون آورد و یواش یواش داشت میرفت سمت جواد که جواد دویید و پرید توی ماشین با هول ماشین رو حرکت داد و وقتی که مطمن شد از پسر دور شده کلشو از پنجره بیرون آورد و روبه پسر داد زد:بی ناموس
    همینجور که سرش بیرون بود با حرص دست دراز کردم و موهاش رو کشیدم و سرش رو آوردم داخل...داد زد:آی آی ولم کن روانی عوض تشکرته نجاتت دادم
    همینطور که با حرص موهاش رو میکشیدم با تمام عصبانیتم داد زدم:یعنی خاک بر سرت کنن با این غیرتت من که دخترم غیرتم از تو بیشتر بدبخت ترسوووو
    با مشت محکم زد رو دستم که از زور درد دستم آروم آروم پایین اومد و داد زدم:حالا ببین یه حالی من از تو بگیرم که به غلط کردن بیوفتی
    صدام رو بردم بالاتر و داد زدم:فقط ببین
    جواد دستی داخل موهاش کشید و مضطرب گفت:داری تهدید میکنی؟؟؟
    با حرص سرم رو تکون دادم و گفتم:فقط ببین
    صداش رو صاف کرد و با لحن نرمی گفت:آهو
    داد زدم:اسم منو به زبون تمیزت نیار
    چشمام گشاد شد و دوباره داد زدم:نه تصحیح میکنم اسم منو به زبون کثیفت نیار
    جواد ملتمس گفت:آهو تورو بخدا نری یه وقت ماجرای امروز رو به فاطمه بگی
    چشمام رو ریز کردم و زل زدم به نیمرخش؛الان فاطمه رو از کجاش درآورد؟مثلا به فاطمه بگم چی میشه؟یعنی فاطمه مسخرش میکنه؟به فاطمه چه مربوطه؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:فاطمه؟
    لبش رو گاز گرفت و گفت:آره فاطمه
    ابروهامو دادم بالا و تازه دوهزاریم افتاد لبخند بدجنسی زدم و گفتم:اتفاقا اولین نفری که توی ذهنم بود میخواستم بدوم برم بهش بگم همین فاطمه بود
    ترسیده گفت:تو رو ارواح امواتت این کارو نکن با زندگی من بازی نکن
    لبخند حرص دربیاری زدم و گفتم:اتفاقا با زندگی تو بازی نکنم با زندگی فاطمه بازی میشه بالاخره باید بدونه کسی که میخواد یه عمر باهاش زندگی کنه آدم ریقویه
    نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:التماست میکنم
    چشمم به آبمیوه فروشی افتاد و گفتم:بزن کنار
    جواد با تعجب گفت:واسه چی؟
    پا روی پا انداختم و مثل این پادشاها دستور دادم:نگه دار
    سری تکون داد و ماشین رو متوقف کرد ابرویی بالا انداختم و با غرور گفتم:بپر دوتا لیوان بزرگ شیرموز برای رییس جدیدت بگیر و جلدی برگرد
    اخماش رو کرد داخل و گفت:الان میخوای منو تلکه کنی؟ببین دختر کور خوندی
    لبخندی زدم و دستم رو کردم توی کیفم و گوشی زوار در رفتمو درآوردم و گفتم:تازه یادم افتاد یه چیزی رو باید به فاطمه بگم
    آب دهنشو قورت داد و گفت:چی؟
    همینطور که دنبال شمارش میگشتم گفتم:الان بهش زنگ میزنم میفهمی
    چشماش رو بست و نفس پرحرصی کشید و تند تند گفت:باشه باشه هرچی تو بگی
    گوشیم رو انداختم داخل کیفمو گفتم:بزرگ باشه
    جوری نگاهم میکرد انگار میخواست خرخرمو بجو...خودش رو کنترل کرد و گفت:دوتا دیگه؟
    موهای بیرون زده امو دادم پشت گوشم و سری تکون دادم؛با حرص از ماشین پیاده شد و به سمت مغازه رفت،جونم سوژژژژژژژژژژژه...چه بکنم من با این آتو؛چن دقیقه بعد با دوتا لیوان شیرموز برگشت و سوار ماشین شد با اخم لیوانا رو گرفت سمتم که گفتم:آ آ آ نشد با احترام
    -دیگه داری با اعصابم بازی میکنی
    گوشیم رو آوردم بیرون و گفتم:یا میگی بفرمایید رییس یا دستم می لغزه روی یه عدد یازده رقمی
    لبش رو گاز گرفت و همینطور که خودش رو کنترل میکرد بهم نپره لبخند زورکی زد و گفت:بفرمایید رییس
    شیرموزها رو گرفتم خواست ماشین رو روشن کنه که گفتم:تا زمانی که من نگفتم حق نداری ماشین رو حرکت بدی فهمیدی؟
    دندوناش رو فشار میداد سرهم که گفتم:نشنیدم
    گوشم رو بردم نزدیکتر که گفت:بله
    -بله چی؟
    -بله رییس
    بشکنی زدم و گفتم:این شد
    نی دوتا لیوانای شیرموز رو داخل دهنم کردم و مک زدم چند لحظه بعد دوتا لیوان شیرموزا رو دقیقا با هم تموم کردم که جواد گفت:بریم؟
    گوشم رو باز بردم نزدیکتر و گفتم:بریم چی؟
    چشماش رو یه بار بست و باز کرد و گفت:بریم رییس؟
    لبخندی زدم و گفتم:آها نه نریم بپر دو تا لیوان آب هویج بستنی هم بگیر
    با چشمای گشاد گفت:چـــــــــــی؟
    جدی نگاهش کردم و گفتم:ببین من باهات شوخی ندارم زنگ میزنما
    سری تکون داد و از ماشین پیاده شد و چند دقیقه بعد با دوتا آب هویج بستنی برگشت آب هویج بستنی ها رو تا ته خوردم و روبه جواد باز گفتم:برو دوتا آب انبه بگیر بیار
    چپ چپ نگام کرد که گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم:دوتا آب انبه
    -آب انبه دیگه نه؟
    سرمو با لبخند تکون دادم و گفتم:آب انبه
    از ماشین پیاده شد و با دوتا آب انبه برگشت و سرش رو از پنجره طرف من داخل کرد و زیر لب گفت:کوفت بخوری
    خودم رو زدم به نشنیدن و گفتم:چیزی گفتی؟
    -نه گفتم نوش جان
    دوتا آب انبه ها رو گرفتم و گفتم:دوتاش زیاده یکیشو چکار کنم
    نگاهی به جواد کردم و گفتم:وقتی یه چیزی اضافه هست چکار میکنن؟
    قبل از اینکه حرفی بزنه یکی از آب انبه ها رو از پنجره خالی کردم روی زمین و لیوان خالیشو پرت کردم اونور؛با چشمای گشاد گفت:خو یکیشو میدادی من میخوردم
    پوزخندی زدم که باز گفت:ببینم تو توی این سرما چجوری این چیزای سرد رو میخوری
    صدام رو صاف کردم و گفتم:جواد
    بر و بر نگاهم کرد که دستور دادم:حرکت میکنیم
    مسخره گفت:نه بابا
    اخمی کردم و گفتم:دهنت رو میبندی یا یه چیز دیگه سفارش بدم؟
    با حرص رفت و سوار ماشین شد و به آنی ماشین رو حرکت داد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با دل درد از خواب بیدار شدم لعنت بهت بیاد جواد راضی نبودی اینجوری دل درد گرفتم بدبخت گدا؛مگه دوتا شیر موز و دوتا آب هویج بستنی و دوتا آب انبه چقد پولش میشه که من باید اینجوری دل درد بگیرم؛خفه شو آهو پول خودتم بود با اون همه که تو زهرمار کردی بازم همین شکلی میشدی چه برسه دیگه که اون گامبو راضی نبود اصلا خوب کاری کردم می ارزید دل درد بکشم،به ساعت خیره شدم که یک شب رو نشون میداد عجب گیری افتادیم صبح تا آخر شب باید مثل اسب بدوییم آخر شبم یا رها عر میزنه یا وقتی نمیزنه من از دردِ یه جام عر میزنم خلاصه کلا عر میزنیم برای صدمین بار پاشدم رفتم دسشویی و دوباره اومدم روی تخت خوابیدم یه ده دقیقه ای داشتم با تخت و متکا کشتی میگرفتم که بخوابم ولی خوابم نبرد موهام رو میکشیدم،پتو رو مینداختم اونور دوباره مینداختم سرم،گریه میکردم لبخند میزدم قهقه میزدم ولی بازم خوابم نمیبرد خداوکیلی مگه این کارا برای به خواب رفتن خوبه؟
    خداروشکر این اتاق دوربین مخفی نداره وگرنه سریال طنز میشدم با این کارام؛گفتم سریال چقد دلم فیلم خواست خدا...حالا این وقت شب فیلم از کجا میوردم؛از روی تخت بلند شدم و نگاهی به رهایِ غرق در خواب انداختم و از اتاق بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم،لامصب همه جا هم تاریک تاریک بود با نور کم گوشیم به سمت سالن رفتم و به دنبال کنترل تی وی گشتم کنترل ها رو روی میز پیدا کردم و ماهواره رو روشن کردم روی مبل روبه روی تی وی نشستم و از این شبکه به اون شبکه کردم تا بالاخره یه فیلم خارجی پیدا کردم منم که عاشق فیلم خارجی دیگه از این بهتر نمیشد یعنی چرا میشد اگه تخمه بود بیخی بابا همین که یه فیلم پیدا کردی خودش کلیه ور نزن فیلمتو ببین یه دختر مو بور که انگار ترسیده بود با یه پسر دست همو گرفته بودن و داشتن میرفتن توی یه خونه؛وای خاک به سرم نکنه میخوان کار خاکبرسری کنن دختر اینجوری ترسیده؟نکنه خونه دختر است آخه پسر هم ترسیده؟وای مگه اینا چند سالشونه که میخوان دست به همچین اقدام بیشعورانه ای بزنن؛دختر خارجی حرف زد و زیر نویس شد که:من خیلی میترسم
    خو بایدم بترسی دختره ی احمق آخه یعنی چی میخوای گند بزنی به خودت کاش شماره مامان و بابات رو داشتم همین الان زنگ میزدم میومدن ریز ریزت میکردن اون زمان بود که فیلم جذابی میشد؛کلا با کتک کتک کاری بیشتر حال میکردم تا صحبتهای روانشناسی،همون لحظه پسر گفت:نترس من هستم
    به به یه کله ام از مادر عروس بشنویم تو شکر خوردی که هستی کارت که تموم بشه ولش میکنی میری سراغ یکی دیگه مرتیکه پوفیوز فقط کاش شماره 110 شما رو داشتم اونموقع به غلط کردن مینداختمت وارد خونه شدن و چراغ ها رو هم روشن نکردن و با چراغ قوه میرفتن جلو؛خاک به سرم نکنه مامان و بابای دختر خونه ان اینا میخوان تو تاریکی کثافت کاری کنن،وای خداوندا عذاب رو براشون نازل کن که من دیگه تحمل بچه های امروزی رو ندارم یه جور میگم بچه های امروزی انگار من الان دوتا میل و یه کلاف دستمه و نوه هام دورم دارن پسته فندوق قورت میدن همون لحظه صدای تقی دراومد که دختر سریع پرید بغـ*ـل پسر و گفت:جانی من خیلی میترسم
    خو میترسی نکن برادرم این کارو، پس چرا خودت رو عذاب میدی باد در و پنجره ها رو میکوبید به هم که دختر یه جیغ بلندی زد و جانی هم سفت تر بغلش کرد ؛اینجا چخبره پ چرا اینا اینجوری میکنن یعنی خاک برسرت آهو با این حدس زدنت همو خوب شد بابام از خونه بیرونم کرد با این هوشم دیگه ادامه تحصیل ندادم چونکه نه تنها برای این جامعه مفید نبودم بلکه ضررایی داشتم که بیماری سرطان نداشت چشمام رو مالوندم و به ادامه فیلم نگاه کردم توی اون تاریکی صدای پایی میومد و پسر و دختر هرلحظه بیشتر میگرخیدن صدای آهنگ وحشتناکی هم روی فیلم پخش میشد که صدای قلب منم همون لحظه داشت توی سالن پخش میشد...قلبم داشت به شدت تالاپ تولوپ میکرد پسر به دختر گفت تو همینجا وایس من الان برمیگردم وای خدا تنهاش نزار من میترسم الان چه ربطی به تو داره آخه؛دختر هرچی اصرار کرد که پسر نره ولی پسر نفهم تر از این حرفا بود رفت دختر همینجور عرق کرده دور خودش وسط سالن میچرخید صدای کلفتی همون لحظه پخش شد:دیگه برگشتی در کار نیست بیخود منتظر نمون
    نگاه به شلوار دختر کردم ببینم قهوه ایی کرده ولی نکرده بود آخه چطور ممکنه من از همین تیریبون دارم قهوه ای میکنم بنظرم اگه دختر خودشو قهوه ایی میکرد فیلم طبیعی تر میشد...وااااییی خدا دارم میمیرم یعنی پسر رو خوردن؟دستم رو گذاشتم روی قلبمو چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره به تی وی زل زدم همون لحظه موهای دختر از پشت کشیده شد و جیغ بلندی زد،کل بدنم شروع به لرزش کرده بود و داشتم مثل سگ میلرزیدم و به تاریکی خونه ی توی فیلم خیره بودم همون لحظه صدایی زیر گوشم گفت:میترسی
    یا امامان غریب و آشنا،یا پنج تن معصومین یا امام ابوالفضل این صدای کیه؟حس میکردم قلبم بیرون از بدنم داره میزنه؛همینجور که داشتم میلرزیدم و جرات برگشتن به عقب رو نداشتم با بدبختی زبون باز کردم و گفتم:ت..و......تو...ت...و......تو کی ه...ه هستیی
    بعد از مکث طولانی خیلی خونسرد و با صدای کلفت گفت:فکر کن جن
    وای خدا من چی میشنیدم؛یعنی جن هم فهمیده بود من ترسیدم سریع خودش رو رسونده بود؟یا خود خدا الانه که عزراییلم سر برسه کل بدنم عرق کرده بود و بدنم همینجوری داشت میلرزید چقد تلاش کرده بودم رقـ*ـص عربی رو یاد بگیرم که بتونم توی عروسی ها همینطوری بلرزونم حالا ببین کجا و چه موقع دارم عربی میلرزم با صدای لرزون شروع کردم التماس کردن:توروخدا منو نخور من گناهی نکردم بزار با عزت بمیرم منو نخور جان مادرت...خدایا من گوه خوردم خواستم فیلم ببینم،غلط کردم به پسر دختر توی این فیلم تهمت زدم من غلط کردم از اون جواد بشکه آتو گرفتم و تلکه اش کردم خدایا من گوه خوردم پیرهن اون سامیار وحشی رو سوزوندم که تلافی کنم خدایا من غلط کردم توی قندون سوسک مصنوعی گذاشتم که اون پریسا جز جیـ*ـگر زده بترسه غلط کردم تیکه گلدون رو گذاشتم زیر گلوشو موهاش رو کشیدم من غلط کردم سرمیز رستوران اونجور آروغ زدم که جن و پری بیاره بالا...خدایا من گوه خوردم اون معلم تاریخ هیزمون رو جلو بچه ها ضایع کردم غلط کردم اون پلیس سمج رو پیچوندم و یه کاری کردم ملت بریزن سرش غلط کردم از بابام شکایت کردم و جوابش رو دادم خدایا غلط کردم این غلطا رو کردم
    از زور ترس گلوم خشک خشک شده بود؛آب دهنم رو قورت دادم و به تی وی خیره بودم،جنه باز زیر گوشم گفت:هرکاری بهت میگم رو انجام بده تا بلایی سرت نیارم
    مکثی کرد و گفت:دستت رو بزار پشت گردنت و بدون اینکه برگردی از جات بلند شو
    دستای لرزونمو بی معطلی گذاشتم پشت گردنمو سریع از جام بلند شدم ترسیده تر از قبل گفتم:ببین آقای محترم جن توروخدا بزار برو من امروز همش شکمم کار میکرد اگه تا چند دیقه دیگه ناپدید نشی قول نمیدم اینجا رو به گند نکشم تازه دلم خوب شده بدترش نکن
    -برگرد
    -توروخدا اذیت نکن من میترسم جان اجدادت ولمون کن
    -برگرد بهت میگم
    چشمام رو بستم و پاهای لرزونمو حرکت دادم و برگشتم چندتا نفس عمیق گرفتم و چشمام رو باز کردم و به روبه رو خیره شدم نور تی وی میخورد توی صورتش و کاملا صورتش معلوم بود این جن بود؟پس چرا اینقد شبیه سامیار بود؟یا ابوالفضل یعنی خودش رو شبیه سامیار کرده بود که من بیشتر بترسم آی قلبم خدا ؛ تا حالا با یه جن اینقد از نزدیک ملاقات نداشتم ؛ واییی خدا چقد شبیه سامیار بود،مگه میشه آخه یه جن اینقد شبیه یه آدم باشه؟دندونام از زور ترس روی هم میخوردن و صدای ناجوری میدادن،پاهام بی حس شده بود و به زور خودمو نگه داشته بودم که نیوفتم زبونمو میخواستم حرکت بدم که بلکم حرفی بزنم ولی لابه لای دندونام گیر میکرد و نمیتونستم حرف بزنم خونه دور سرم میچرخید و اون جن سامیار نما هرلحظه جلوی چشمام تارتر میشد لبای خشکمو تکون دادم که حرفی بزنم ولی همون لحظه همه چی جلوی چشمام سیاه شد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با مایه سردی که توی صورتم ریخته میشد و سیلی های محکمی که عجیب میچسبید روی لپم و خیلی درد داشت چشمای سنگینمو باز کردم صورت اخمو و تار سامیار کم کم جلوی چشمم واضح شد نگاهی به اطرافم کردم که دیدم توی اتاق سامیارم و روی تختش خوابیدم یعنی من وقتی خواب بودم اومده از اتاق رها دزدیدم آوردم اینجا آب بپاشه صورتم و بهم سیلی بزنه؟خو میخواد بزنم چرا دیگه آب میپاشه؟خو احمق با آب دردش بیشتره؛خو چه دلیل داره مخش که معیوب نیست بخواد اینجوری کنه سامیار نفس عمیق و از سر آسودگی کشید و گفت:خوبی؟
    منو میزنه بعد میگه خوبی؟دیوانه روانی رو نگاه منو آورده اینجا تا حالا داشته مثل سگ زدم بعد میپرسه خوبی؛بر و بر نگاهش کردم که همینجور که اخم داشت گفت:دختر یه حرفی بزن ببینم اون زبون بی صاحب موندتو هنوز داری
    این چی داشت برای خودش بلغور میکرد؛دستشو گرفت به چونه امو یکم صورتم رو اینور اونور کرد و زیر چشمم رو گرفت کشید و داخل چشمم رو نگاه کرد و پووفی کشید و گفت:حرف میزنی یا باید با مشت لگد به حرفت بیارم؟
    چشمام رو ریز کردم و بیشتر توی چشماش خیره شدم و کم کم تمام اتفاقات جلوی چشمم جووون گرفت و با تته پته گفتم:ت...و...ت....و...تو
    دهنم رو مثل کرگدن باز کردم و خواستم جیغ بکشم که مثل تارزان پرید رومو جلوی دهنم رو گرفت،صدام زیر دستای بزرگش خفه شده بود ولی بازم داشتم تلاش میکردم که جیغ بزنم،با مشت میزدم به پشت کمرش با پاهامم حرکات بروسلی رو به صورت فلج مانند میزدم؛دوتا دستامو با دست آزادش گرفت و پاهامم با دوتا پاهاش قفل کرده بود و هرکاری میکردم نمیتونستم هیچ غلطی بکنم،فقط صدای خفه جیغم بود که میومد و اون رو خودمم به زور میشنیدم با چشمای قرمز توی چشمام خیره بود و با صدای عصبی ولی آروم گفت:چته تو روانی چرا یهو رم میکنی
    بغض کرده بهش خیره بودم و دیگه دست از جیغ کشیدن هم برداشتم چه فایده وقتی که صدام به هیچ جا نمیرسید،قطعا این جن میخواست منو بکشه آهو فاتحه اتو بخون که داری کوچ میکنی اون دنیا؛ بغضم شکست و اشکام سرازیر شد و ملتمس نگاهش کردم نفس نفس میزد و هنوز توی چشمام خیره بود لبش رو گاز گرفت و با صدای خش دار گفت:ببین دستمو برمیدارم ولی اگه جیغ بکشی با دستای خودم خفت میکنم حالیت شد؟
    چشمای اشکیمو یکبار بستم و باز کردم که یواش یواش دستشو رو از جلوی دهنم برداشت ولی نه از روم بلند شد نه دستامو ول کرد و نه پاهام رو آزاد کرد همینطور که گریه میکردم گفتم:ببین جن آقا مگه من چه بدی بهت کردم که میخوای بکشیم چرا نمیزاری برم،من یه بچه شیر دارم درسته بچه ی خودم نیس ولی من دارم بزرگش میکنم انگار بچه ی خودمه نزار اون بچه...
    با چشمای گشاد پرید وسط حرفمو گفت:چرا چرت پرت میگی جن چیه؟
    گریه ام شدت گرفت و گفتم:داری میزنی زیر جن بودنت خوبه حالا خودت گفتی
    اخماش رو غلیظتر کرد و گفت:روانی من یه غلطی کردم خواستم اینقد بچه پرویی یه جور حالتو بگیرم که دیدم برعکس پرو بازی هات و ادعات خیلی هم ترسو و بی دست و پایی،بدبخت نزدیک بود بمیری من به دادت رسیدم اونقدم احمق هستی که فرق جن و آدمو نمیدونی
    با چشمای اشکی و گشاد شده گفتم:جدی جدی جن نیستی؟
    -اینقد جن جن نکن جن عمته
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بزار آزمایشت کنم ببینم واقعا جن نیستی
    صدام رو صاف کردم و با صوت غلیظ عربی خوندم:بیسمی اللهیو الرحمانیو الرحیم
    وای خدایا شکرت غیب نشد خدایا به بزرگیت شکر؛ خنده ی محوی زاویه لباش رو شکل داده بود و سعی میکرد که نخنده؛ نه دیگه این قطعا جنه،سامیار هیچوقت نمیخنده...ترسیده نگاهش کردم و دوباره زدم روی صوت و خوندم:بیسمی اللهیو الرحمانیو الرحیم
    لبش رو گاز گرفت تا خودش رو کنترل کنه راستی راستی غیب نمیشد پس راستی راستی سامیار بود با خوشحالی گفتم:خودتی سامیار سگ اخلاق
    یهو فهمیدم چه زری از دهنم دراومد سریع دهنم رو بستم به آنی اخماش توی هم رفت و یواش یواش از روم بلند شد و با عصبانیت گفت:برو بیرون تا خفه ات نکردم
    با تعجب گفتم:هــــــــــااااا؟
    جوری نگام کرد که مثل اسب بایه پرش از تختش پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم و به اتاق رها رفتم؛به ساعت خیره شدم که سه نصف شب رو نشون میداد یاد دوساعت پیش که میوفتم ترس اون لحظه میاد توی تنم؛مرتیکه چل منو تا دم جهنم بـرده به فرشته هاشم یه سلامی عرض کردم بعد تازه دوقورت و نیمشم باقیه ، به سمت تخت رفتم و کنار رها خوابیدم که از زور خستگی به آنی چشمام سنگین شد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    سارینا و سلینا با یه بسته ی بزرگ وارد آشپزخونه شدن و سلینا روبه شهناز گفت:قربون دستت شهنازخانم بیا این کیک رو بگیر بزار توی یخچال
    قبل از اینکه شهناز بره طرف کیک بدو بدو خودمو رسوندم و با ذوق گفتم:دستتون درد نکنه برای ما خریدید
    سارینا زد زیر خنده و سلینا با لبخند نگاهم میکرد اخمام رو کشیدم توی هم که سلینا گفت:نه عزیزم امروز تولد داداشمه ماهم گفتیم ما که نمیتونیم جشن بگیریم فعلا عزاداریم آخه هرسال برای داداشم جشن میگرفتیم گفتیم فعلا همین کیک رو بگیریم امشب داداشمو از حال و هوای بدش دربیاریم طفلکی حالش چندان تعریفی نداره
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:چه خواهرای خوبی
    دوتاشون لبخند زدن و سارینا گفت:فقط شب میخواییم برقا رو خاموش کنیم وقتی اومد خونه سوپریز بشه
    قیافمو شبیه این چندشا کردم و گفتم:خیلی خز شده این کارا دیگه
    سلینا:میدونم ولی سارینا میگه انجام بدیم
    سارینا انگشتش رو گرفت طرف سلینا و گفت:من کیک رو میگیرم
    سلینا اخماش رو کشید توی هم و دستش رو زد به کمرش و گفت:نه بابا دیگه چی پارسال تو آوردی امسال من میارم
    حالا مثل این بچه ها این میگفت اون میگفت،دلم میخواست جفتشونو یکی کنم و یه دست خامه هم بزنم روشونو به جای کیک تولد ببرم...دهنتون رو ببندید دیگه اه؛سرم داشت میترکید بس بحث میکردن واسه همین کنترلم رو از دست دادم و داد زدم:بـــس کنییییید
    سکوت کل آشپزخونه رو گرفت و سارینا و سلینا با چشمای گشاد به من زل زدن لبخند زورکی زدم و گفتم:بدید من کیک رو میارم
    دوتاشون باهم گفتن:چــــــــــی؟
    باهمون لبخند مسخره گفتم:یه دیقه آروم باشید براتون توضیح میدم من قبلا تولد هرکی بود التماسم رو میکردن که کیک رو تو بیار بس قشنگ میارم،15سال سابقه آوردن کیک توی تاریکی رو دارم یعنی اینطور بگم که کلا به دنیا اومدم کیک بیارم بس که تشریفاتی کیک میارم
    سارینا و سلینا داشتن با دهن باز به من نگاه میکردن نگاه توروخدا براینکه اینا رو خفه کنم چه چرندیاتی براشون میبافم آخه تو کی توی تولدا کیک میاوردی اینجوری زر میزنی لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:چی میگید؟
    بهم خیره شدن و بعد سلینا گفت:خیل خب براینکه دعوای ماهم تموم بشه تو بیار
    خواستم حرفی بزنم که گندم وارد شد و سلام و احوالپرسی گرمی باهمه کرد به به گندم خانمم سر رسید سه تایی از آشپزخونه بیرون زدن و فروزان هم رفت ازشون پذیرایی کنه به شمع روی جعبه نگاه کردم که یه سه بود و یه صفر؛ سی سالش بود یعنی؟پ نه صفر سه سالش بود شونه ای بالا انداختم و جعبه رو با دقت بردم گذاشتم توی یخچال...
    همگی حاضر و آماده توی سالن وایساده بودیم و منتظر سامیار بودیم که بیاد منم کیک به دست هی به اینو و اون نگاه میکردم و لبخند میزدم که مثلا من خیلی با سابقه ام و عین خیالم نیس ولی شما که غریبه نیسید داشتم هلاک میشدم و اون بوفالو هنوز سر نرسیده بود چند دقیقه که همینطور مثل عنترا هممون رو سرپا نگه داشته بودن،گذشته بود که فروزان با دو وارد سالن شد و گفت:آقا اومد آقا اومد
    سارینا رو به فروزان گفت:زود باش برقا رو خاموش کن
    در ادامه روبه من گفت:توام حواست جمع باشه تا در رو باز کرد یکم بیا جلوتر رسید به سالن دیگه کاملا برو جلوش
    لبخندی زدم و گفتم:هیچ نگران نباشید من حواسم جمع جمعه
    لبخند رضایت بخشی زد و برقا خاموش شد که همزمان منم به غلط کردن افتادم پس چرا اینقد تاریک شد من چجور کیک رو ببرم خدایا هزارتا نورگردان برای من بزنن باز دوباره کوربازی درمیارم الان چه غلطی بکنم؛صدای در اومد و قلب منم ریخت خدایا خودت کمکم کن بتونم یه غلطی بکنم؛یکم رفتم جلو که صدای سامیار میومد که به ترتیب داشت خدمتکاراش رو صدا میزد:شهناز
    مکثی کرد و صداش رو برد بالاتر و گفت:مهناز فروزان فاطمه
    لبخند به لب گوشام رو تیز کرده بودم که اسم من رو صدا کنه ولی صدا نکرد خبر مرگت یه داد میزدی آهوووووووووو خودم همه چی رو لو میدادم صدای کفشش نشان از این میداد که خیلی نزدیکه لبخند به لب و استرسی یواش یواش رفتم جلو و ایستادم پام رو باز کردم که یه قدم بزرگ بردارم که نمیدونم همون لحظه پام به چی گیر کرد و کنترلم رو از دست دادم و اول کیک از دستم افتاد و بعد خودم پرت شدم روی زمین و با صورت رفتم توی کیک؛یعنی خاکبرسر افلیجت کنن که همه جا آبرو بری،به آنی صدای همه باهم بلند شد و هرکسی چیزی میگفت صورتم رو به سختی از کیک بیرون آوردم ولی باز همه جا تاریک بود...وااااا پ چرا اینا برقا رو روشن نمیکنن دهن باز کردم و عصبی گفتم:خو دیگه وقتی همه چی لو رفته چرا برقا رو روشن نمیکنید
    سارینا عصبی گفت:چشماتو باز کنی همه جا رو روشن میبینی
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا