- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
ساعت 12 بود که مهتا اینا رفتن عمارت خودشون. بعد از شب بخیر گفتن رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم صدای سرو صدای آنید و سپی نیومد! از تخت اومدم پایین. روی میزه کنار تخت یه برگه بود که با چشمای نیمه باز خوندمش. خط آنی بود:رویا جونم آجیه گلم چون ناز و ملوس خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم ما با بچه ها رفتیم بیرون از اون جایی که هممون جفت بودیم و تو فقط نوخاله بودی بیدارت نکردم سوز به دلت ما رفتیم بیرون
چشمام کاملا باز شد.بی شعورا بدون من رفته بودن بیرون؟! یه بار دیگه نامه رو خوندم. دیوونه ای بود آنید واسه خودش نه به اول نامه نه به بقیش! کاغذ رو پاره کردم و رفتم پایین. اه بی بی که نبود، حتما رفته عمارت بزرگ. پوفی از بی حوصلگی کشیدم و رفتم دوباره بالا تو اتاقم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. راه افتادم سمت روستا حداقل می رفتم با سوسن حرف می زدم حالم سرجاش می اومد. داشتم از جلوی مغازه اون پیر مرده رد می شدم که صدام کرد :دختر خانوم؟
_بله
پیرمرد :می شه چند لحظه حرف بزنیم؟
_چه حرفی ؟
پیرمرد:شما بیا می فهمی
از کنجکاوی رفتم تو و گفتم :بفرما
یه ذره من من کرد و گفت:ببین دختر خانوم من از شما خیلی خوشم اومده و می خوام خانوم خونم بشی
_چی؟! شما چطور به خودتون اجازه می دید این حرف رو به من بزنید؟ شما جای پدر بزرگ منید
پیرمرد:چون پیرم نباید عاشق بشم؟ مطمئن باش به دستت میارم
از حیرت دهنم باز موند! سری به عنوان تاسف تکون دادم و رفتم. از عصبانیت تا عمارت رو دویدم. رفتم تو خونه شروع کردم به جیغ زدن. چطور به خودش اجازه داد اون حرفا رو بهم بزنه؟ اعصابم خیلی خورد بود از حرفای پیر مرده. خجالت نمی کشه اون حرفا رو می زنه؟! نزدیکای 1 بود که بچه ها با نیش باز اومدن. با دیدن اخمم نیششون بسته شد و اومدن دورم نشستن و شروع کردن به توجیح کردن که داد زدم :اه بسته دیگه هر جایی که رفتید به من چه ولم کنید
همه با تعجب نگام می کردن. با صدای در آنید رفت در رو باز کرد. ماکان با اخم وحشتناکی اومد تو و بهم نگاه کرد.
چشمام کاملا باز شد.بی شعورا بدون من رفته بودن بیرون؟! یه بار دیگه نامه رو خوندم. دیوونه ای بود آنید واسه خودش نه به اول نامه نه به بقیش! کاغذ رو پاره کردم و رفتم پایین. اه بی بی که نبود، حتما رفته عمارت بزرگ. پوفی از بی حوصلگی کشیدم و رفتم دوباره بالا تو اتاقم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. راه افتادم سمت روستا حداقل می رفتم با سوسن حرف می زدم حالم سرجاش می اومد. داشتم از جلوی مغازه اون پیر مرده رد می شدم که صدام کرد :دختر خانوم؟
_بله
پیرمرد :می شه چند لحظه حرف بزنیم؟
_چه حرفی ؟
پیرمرد:شما بیا می فهمی
از کنجکاوی رفتم تو و گفتم :بفرما
یه ذره من من کرد و گفت:ببین دختر خانوم من از شما خیلی خوشم اومده و می خوام خانوم خونم بشی
_چی؟! شما چطور به خودتون اجازه می دید این حرف رو به من بزنید؟ شما جای پدر بزرگ منید
پیرمرد:چون پیرم نباید عاشق بشم؟ مطمئن باش به دستت میارم
از حیرت دهنم باز موند! سری به عنوان تاسف تکون دادم و رفتم. از عصبانیت تا عمارت رو دویدم. رفتم تو خونه شروع کردم به جیغ زدن. چطور به خودش اجازه داد اون حرفا رو بهم بزنه؟ اعصابم خیلی خورد بود از حرفای پیر مرده. خجالت نمی کشه اون حرفا رو می زنه؟! نزدیکای 1 بود که بچه ها با نیش باز اومدن. با دیدن اخمم نیششون بسته شد و اومدن دورم نشستن و شروع کردن به توجیح کردن که داد زدم :اه بسته دیگه هر جایی که رفتید به من چه ولم کنید
همه با تعجب نگام می کردن. با صدای در آنید رفت در رو باز کرد. ماکان با اخم وحشتناکی اومد تو و بهم نگاه کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: