نفس آسوده ای کشیدم که صدا کرد:سرمدی
با دهن باز بهش خیره شدم که لبخند خبیثانه ای زد و گفت:پاشو بیا پاتخته
ای عوضییی؛دلم میخواست خفش کنم مرتیکه قراضه رو...با اعتماد بنفس چنان پا شدم و رفتم پا تخته که خودمم فکر کردم واقعا بلدم،بله همین که رسیدیم پا تخته هیزگری آقا شروع شد؛آنچنان از ساق پام نگاه کرد و اومد بالا و تو صورتم خیره شد و سوالش رو پرسید...خوبی هیزگریش این بود نمیتونست تقلب رو بگیره،همینطور که در حال جنگ و جدل با هیکل من بود ملتمس چشم دوختم به سایه که با اخم بهم خیره بود،لب زدم براش:به جان خودم دیگه با شهرام نمیگردم
سایه خنده اش رو به سختی جمع کرد و جواب سوال رو لب زد ولی مشکل این بود که من هیچ وقت لب زدن سایه رو نمیفهمیدم و باز با پرویی میگفتم بهم برسونه،هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم کمتر متوجه میشدم،چشمام رو ریز کردم و کلم رو به اینور اونور تکون دادم که یعنی چی میگی؟
صدای مختاری رو شنیدم:سرمدی
-بله
-بلد نیستی؟
-نه
پوزخندی زد و گفت:چه سریع هم جواب میدی
سرم رو پایین انداختم و به کتونی هام خیره شدم،باز صداش رو شنیدم که گفت:از هفته ی دیگه سر کلاس من نیا
سرم رو بلند کردم و به چشمای تنگش خیره شدم،مرتیکه گلابی...اخمام رو درهم کشیدم و گفتم:اگه اجازه بدید الآن رفع زحمت میکنم
چشماش از زور تعجب گشاد شد،فکر کرده بود الآن میوفتم به پاش و میگم تورو به خدا من را عفو کنید،پیری فکر کرده کیه...از پایتخته به سمت میزم رفتم و وسایلام رو جمع کردم که سایه با حرص گفت:آهو هیچ معلوم هست چکار میکنی میندازت دیونه
مسخره گفتم:ای وای من فکر کردم بیست رو شاخمه
سایه با دهن باز بهم خیره شده بود؛کولم رو انداختم رو شونه ام و روبه مختاری پوزخندی تحویل دادم و گفتم:خوش گذشت
با دهن باز بهش خیره شدم که لبخند خبیثانه ای زد و گفت:پاشو بیا پاتخته
ای عوضییی؛دلم میخواست خفش کنم مرتیکه قراضه رو...با اعتماد بنفس چنان پا شدم و رفتم پا تخته که خودمم فکر کردم واقعا بلدم،بله همین که رسیدیم پا تخته هیزگری آقا شروع شد؛آنچنان از ساق پام نگاه کرد و اومد بالا و تو صورتم خیره شد و سوالش رو پرسید...خوبی هیزگریش این بود نمیتونست تقلب رو بگیره،همینطور که در حال جنگ و جدل با هیکل من بود ملتمس چشم دوختم به سایه که با اخم بهم خیره بود،لب زدم براش:به جان خودم دیگه با شهرام نمیگردم
سایه خنده اش رو به سختی جمع کرد و جواب سوال رو لب زد ولی مشکل این بود که من هیچ وقت لب زدن سایه رو نمیفهمیدم و باز با پرویی میگفتم بهم برسونه،هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم کمتر متوجه میشدم،چشمام رو ریز کردم و کلم رو به اینور اونور تکون دادم که یعنی چی میگی؟
صدای مختاری رو شنیدم:سرمدی
-بله
-بلد نیستی؟
-نه
پوزخندی زد و گفت:چه سریع هم جواب میدی
سرم رو پایین انداختم و به کتونی هام خیره شدم،باز صداش رو شنیدم که گفت:از هفته ی دیگه سر کلاس من نیا
سرم رو بلند کردم و به چشمای تنگش خیره شدم،مرتیکه گلابی...اخمام رو درهم کشیدم و گفتم:اگه اجازه بدید الآن رفع زحمت میکنم
چشماش از زور تعجب گشاد شد،فکر کرده بود الآن میوفتم به پاش و میگم تورو به خدا من را عفو کنید،پیری فکر کرده کیه...از پایتخته به سمت میزم رفتم و وسایلام رو جمع کردم که سایه با حرص گفت:آهو هیچ معلوم هست چکار میکنی میندازت دیونه
مسخره گفتم:ای وای من فکر کردم بیست رو شاخمه
سایه با دهن باز بهم خیره شده بود؛کولم رو انداختم رو شونه ام و روبه مختاری پوزخندی تحویل دادم و گفتم:خوش گذشت
آخرین ویرایش: