کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
نفس آسوده ای کشیدم که صدا کرد:سرمدی
با دهن باز بهش خیره شدم که لبخند خبیثانه ای زد و گفت:پاشو بیا پاتخته
ای عوضییی؛دلم میخواست خفش کنم مرتیکه قراضه رو...با اعتماد بنفس چنان پا شدم و رفتم پا تخته که خودمم فکر کردم واقعا بلدم،بله همین که رسیدیم پا تخته هیزگری آقا شروع شد؛آنچنان از ساق پام نگاه کرد و اومد بالا و تو صورتم خیره شد و سوالش رو پرسید...خوبی هیزگریش این بود نمیتونست تقلب رو بگیره،همینطور که در حال جنگ و جدل با هیکل من بود ملتمس چشم دوختم به سایه که با اخم بهم خیره بود،لب زدم براش:به جان خودم دیگه با شهرام نمیگردم
سایه خنده اش رو به سختی جمع کرد و جواب سوال رو لب زد ولی مشکل این بود که من هیچ وقت لب زدن سایه رو نمیفهمیدم و باز با پرویی میگفتم بهم برسونه،هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم کمتر متوجه میشدم،چشمام رو ریز کردم و کلم رو به اینور اونور تکون دادم که یعنی چی میگی؟
صدای مختاری رو شنیدم:سرمدی
-بله
-بلد نیستی؟
-نه
پوزخندی زد و گفت:چه سریع هم جواب میدی
سرم رو پایین انداختم و به کتونی هام خیره شدم،باز صداش رو شنیدم که گفت:از هفته ی دیگه سر کلاس من نیا
سرم رو بلند کردم و به چشمای تنگش خیره شدم،مرتیکه گلابی...اخمام رو درهم کشیدم و گفتم:اگه اجازه بدید الآن رفع زحمت میکنم
چشماش از زور تعجب گشاد شد،فکر کرده بود الآن میوفتم به پاش و میگم تورو به خدا من را عفو کنید،پیری فکر کرده کیه...از پایتخته به سمت میزم رفتم و وسایلام رو جمع کردم که سایه با حرص گفت:آهو هیچ معلوم هست چکار میکنی میندازت دیونه
مسخره گفتم:ای وای من فکر کردم بیست رو شاخمه
سایه با دهن باز بهم خیره شده بود؛کولم رو انداختم رو شونه ام و روبه مختاری پوزخندی تحویل دادم و گفتم:خوش گذشت
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    صدای هین بچه ها رو از پشت سرم شنیدم و از مدرسه بیرون زدم.دیگه هیچی برام مهم نبود،کارت تلفنم رو بیرون آوردم و دنبال باجه تلفن گشتم که زنگ بزنم به شهرام بیاد سراغم ولی پشیمون شدم،این موقع روز قطعا سرکارش بود
    کارتم رو توی جیبم گذاشتم و شروع کردم به قدم زدن توی خیابون،چقد دلم هوای مامان رو کرده بود...سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم؛چرا مامان مهربون من اینقد نامهربون شده بود،کاش میشد باز ببینمش...به اطرافم خیره شدم،من کی رسیده بودم پارک؟اشکام رو پاک کردم و روی نیمکت آهنی که وسط پارک جا خوش کرده بود نشستم؛به روبه رو خیره شدم...یعنی نمیشد مامان برگرده؟خدایا اگه برگرده همه نمازای قضا شدمو روزه هامو میگیرم،بخدا اگه برگرده میشم همون بنده ای که...
    -دختر فراری؟
    با صدای دخترونه لاتی صحبتم رو با خدا قطع کردم و برگشتم سمت اون دختر که کنارم روی نیمکت نشسته بود،صورت استخونی لاغری داشت و یه خط هم گوشه ابرو چپش خود نمایی میکرد...شلوار شیش جیب سبز رنگ با یه مانتوی کوتاه که به زور تا روناش میرسید و یه کتونی گنده سفید مردونه هم تیپش رو تکمیل میکرد
    -تموم شد؟
    گیج گفتم:هااااا؟
    -دختر فراری؟
    چشمام از زور تعجب گشاد شد،این یکی دیگه فازش چی بود خدا داند...باز سوالش رو تکرار کرد:از خونه جیم زدی؟اگه مکان نداری برات ردیف کنم
    واااا دیوانه است اینم،پوزخندی زدم و گفتم:توی دهات شما با لباس مدرسه فرار میکنن
    سیگار خاموشی گوشه لبش گذاشت و گفت:فرار،فرار دیگه نمیخوای خو بری حنابندون لباس مخصوص بپوشی ژیگول
    با بی حوصلگی گفتم:برو بابا دلت خوشه
    بی ربط گفت:چشمای خوشگلی داری،به قول خودمون چشات خر داره
    با حرص گفتم:سگ
    با تعجب گفت:چرا فحش میدی
    از لابه لای دندونای چفت شدم گفتم:منظورم چشم بود
    خندید و گفت:آها چه فرقی میکنه حالا، اتفاقا خر بهتره که هم بزرگه هم جا دار
    نفس پرحرصی کشیدم که گفت:فراری؟
    دلم میخواست کولم رو بخوابونم تو دهنش،خیلی خودم رو کنترل کردم پا نشم بزنم مشرق مغربش کنم.چپ چپ نگاهش کردم که دست کرد تو جیبش و چندتا پلاستیک کوچیک کوچیک درآورد و جلوی صورت من گرفت و گفت:بزن همه چی هوتوتو فراموش میکنی
    همینطور به بسته هایی که توشون چیزهای سفیدی مثل نمک بود خیره بود که دیدم یه دست مچ اون دختر رو گرفت،سرم رو بلند کردم و به صاحب اون دست که مرد هیکلی و قد بلندی بود خیره شدم،ذهنم فقط تونست یه جرقه بزنه و هشدار بده:پلیس
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    پاهام رو روی زمین سفت کردم و قبل از اینکه بتونه حرکتی روی من بزنه با تمام توانم شروع به دوییدن کردم؛صداش رو از پشت سرم شنیدم که به اون یکی همکارش میگفت:نزار در بره بگیرش
    با این حرفش ناخودآگاه سرعتم بیشتر شد،الآن با یه پلنگ مسابقه میدادم قطعا من اول بودم،عجب غلطی کردم اومدم پارک.هی میخوام بدبختیام یادم بره بیشتر گند زده میشه به زندگیم اه...برگشتم ببینم یارو چقد باهام فاصله داره دیدم یه دو سه متری ازم دوره،با چشمای گشاد شده به رو به رو خیره شدم و با تمام زورم سرعتم رو به آخر رسوندم؛قطعا این یارو هم تو اون مسابقه شانس برنده شدن داشت،اتوبوس واحدی که آماده رفتن بود رو دیدم و راهم رو کج کردم سمتش،اون اتوبوسم که دید من اینطوری یورتمه میرم تا برسم بهش،بیچاره وایساد...اینقد تند میدوییدم که پاشنه پاهام دیگه میخورد به باسنم؛ببین الآن راننده با خودش میگه چقد بدبخت و فقیره که اینطوری میدو واسه اتوبوس،اومدم پام رو روی پله اول اتوبوس بزارم که حس کردم پاچه شلوارم کشیده شد و با صورت کله ملاق شدم روی زمین و فکم خورد به پله ی اول اتوبوس،با ترس برگشتم سمت طرف که دیدم بله آقا پلیس است که سفت از پا گرفته بودم و نفس نفس میزد،حالا خوبیش این بود که با لباس شخصی بود و کسی نمیفهمید پلیسه واسه همین داد زدم:آی ملت این یارو میخواد منو بدزده،یه مرد پیدا نمیشه جلوی این نامرد رو بگیره
    پلیسه با تعجب به من خیره بود و باهمون چشمای گشاد شده گفت:چرا چرت میگی دختر؟
    همون لحظه مردا و زنها رو دیدم که از اتوبوس پیاده شدن و به سمت ما میومدن.پلیس برگشت و با تعجب به اون ملت نگاه کرد که منم همون لحظه فرصت رو غنیمت شمردم و اون پام که تو دستش بود با یه لگد محکم درآوردم و پا شدم و شروع به دویدن کردم،صدای پلیس رو شنیدم که گفت:تو روحت دختر
    وبعد صدای مردم که دورش جمع شده بودن و نمیذاشتن دنبال من بیاد،تا خود خونه فقط دوییدم حتی مغزم کار نمیکرد یه ماشینی چیزی بگیرم.داخل کوچه شدم که خلوت خلوت بود،با بی حالی کلید انداختم و داخل حیاط شدم و همونجا چسبیده به در حیاط روی زمین بی حال نشستم...شلوارم قسمت زانوش پاره شده بود از همون قسمتم خون میومد،فکم که دیگه از دردش هیچی نگم بهتر بود؛کل بدنم درد میکرد بس دوییده بودم.چشمام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم یهو همون لحظه حس کردم شوت شدم به جلو؛در به شدت باز شد و بعدش صدای عصبی بابا که داد میزد:آهو آهو
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    روی شکم روی زمین پلاس شدم آی خدا کمرم ترکید.از زور درد زار زار گریه میکردم،بابا وقتی اوضاع منو دید از عصبانیتش کمتر شده بود انگار...تندی خودش رو بهم رسوند و با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:آهو بابا این چه وضعیه
    نمیتونستم حرفی بزنم و از زور درد بلند بلند گریه میکردم،بابا با نگرانی گفت:الآن میریم دکتر
    بعد از این حرفش دست انداخت زیر سرم و پام و از جا بلندم کرد،از زور درد یه آخ بلند گفتم که بابا قدماش رو تندتر کرد.نفس عمیقی کشیدم که بوی عطرش تا مغز سرم سوت بلبلی زد،لامصب عجب عطری زده بودا؛خداییش مامان حق داشته بابا رو قبول کنه،از اخلاق گندش که بگذریم قیافه ردیف و هیکل ردیف و تیپ هم که ردیف تر از همه داشت،اگه من دختر بابام نبودم قطعا خودم باهاش ازدواج میکردم...دوباره نفسی گرفتم و عطرش رو که انگاری میخوان ازم بگیرن تند تند بو کشیدم،خاک تو سرت آهو ملت میرن بغـ*ـل عشقشون بو میکشن تو میری بغـ*ـل آقات،خو آخه شهرام هیچوقت از این بوها نمیده لامصب میترسم بغلش کنم بو عرقش بکشم؛لبم رو گاز گرفتم آخه بیچاره شهرام کجا تا حالا بوی عرق داده،ولی خوب از این بوها هم نمیده،نمیدونم چرا دلم براش همین الآن یهویی تنگ شد.اومدم باز مثه سگ بو بکشم که یهو متوجه شدم در ماشین به سر میبرم و بابام با سرعت بالایی میرونه،عه کی منو آورد تو ماشین که نفهمیدم؟آی خدا کمررررم بعد از چند دقیقه به بیمارستان رسیدیم بابا باز بغلم کرد و به سمت بیمارستان دویی،اول از همه بهم یه مسکن تزریق کردن که لامصب مثل آب روی آتیش بود بعد از کلی معاینه دکتر و عکس از کمرم و فکم بالاخره بعد از دوساعت دید زدن عکسای بدبخت من دکتر رضایت داد و گفت:مشکل خاصی نیست فقط یکم کمرشون کوفته شده که با چند روز استراحت همه چی حله و یه پماد مینویسم براشون اگه باز درد داشتن اون رو بمالن
    نگاهی به من کرد و بابا رو مخاطب قرار داد و گفت:فکشونم که خدا روشکر چیزی نشده یه زخم کوچیکه
    بابا:میتونم ببرمش آقای دکتر
    -بله حتما
    -ممنون
    بابا به سمتم اومد کمک کرد بلند بشم،دردم خیلی بهتر شده بود دستم رو انداختم رو شونه بابا و اونم کمرم و گرفت و از اتاق خارج شدیم.اطرافم رو نگاه میکردم که دیدم چندتا پرستار شوهر ننه بدبخت منو با حسرت دید میزنن.خدایا اگه شوهر خوشگل اینه به من یکی از اون بیریختریناش رو بده؛همون لحظه یه پسری دیلاقی رو دیدم همینطور که داشت آشغالای سطل ها رو جمع و جور میکرد و من رو با نیش باز دید میزد.ایییی دندوناش رو...از اون دندونای زردش و خاله گوشتی کنار دماغش که از قضا روش سه چهارتا تار مو هم بود داشت عقم میگرفت اییی خدا قشنگ از اون بیرختاش برام جدا کردیا دمت گرم،با کمک بابا سوار ماشین شدم و از بیمارستان که خارج شدیم بابا با اخم همینطور که به روبه رو خیره بود و هواسش به رانندگیش جمع بود گفت:از مدرسه بهم زنگ زده بودن
    با شنیدن این حرف شروع کردم به ناله کردن:آی کمرم خدا آی خدا دارم میمیرم
    بابا عصبی گفت:آهو اینقد واسه من نقش بازی نکن من خودم ختم همه این کارام
    منم که دیدم دستم رو خونده دیگه کمرم بهتر شد خداروشکر،باز گفت:دختر میشه اون غرور لعنتیت رو بزاری کنار و هر معلمی هر چیزی بارت کرد پا نشی قهر و تر کنی بیای
    آروم کوبید به فرمون و گفت:والا بخدا آیدا کی این کارا رو میکرد که تو میکنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    اخمی کردم و گفتم:صد دفعه بهت گفتم هی آیدا آیدا نکن آیدا یه اخلاقی داره منم یه اخلاقی دارم هی اونو با من مقایسه نکن
    نفس کلافه ای کشید و چیزی نگفت،چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم.شلون شلون به اتاقم رفتم که بابا هم پشت سرم وارد شد و گفت:غذا چی میخوری سفارش بدم
    -فرقی نمیکنه
    سری تکون داد و گوشی رو از جیبش بیرون آورد و دو پرس چلو کباب و چند جور سالاد سفارش داد،یه میز آورد توی اتاق من و غذاها و سالاد و دلستر و لیوان رو روش چید،با اشتها شروع کردم به خوردن غذا وسطای غذام بودم که سنگینی نگاه بابا رو حس کردم سرم رو بلند کردم و با دهن پر گفتم:چیزی شده؟
    عادت همیشگیم بود با دهن پر حرف بزنم و از سرمم بیرون نمیرفت بابا صورتش رو جمع کرد و گفت:دهنت رو ببند اه
    دوباره یه قاشق دیگه برنج پر کردم و گذاشتم دهنم و باز با دهن پر گفتم:چی شده؟
    بابا با همون صورت جمع شده گفت:فردا با من میای؟
    -کجا؟
    -دادگاه
    یهو غذا شکست توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن...بابا تند یه لیوان آب جلوم گرفت و به خوردم داد،خدایا یعنی همه چی داشت به همین راحتی تموم میشد یعنی زندگی لنگ در هوای ما به فردایی نابود میشد،با بغض به بابا خیره شدم و گفتم:بابا میشه یه...
    حرفم رو قطع کرد و کلافه گفت:آهو این موضوع تموم شده است،اگه مامانت با کلی گریه و زاری التماس نمیکرد فردا ببرمت هرگز بهت نمیگفتم که بیای
    قطره اشکی روی گونه ام چکید که محکم گفتم:نه نمیام من که قرار نیست دیگه ببینمش یه فردایی هم روش
    اشتهام کور شده بود و بلند شدم و به سمت تختم رفتم و یه راست رفتم زیر پتو همیشه بدم میومد گریه ام رو کسی ببینه واسه همین همیشه خفه گریه میکردم،صدای جمع کردن بشقابها رو شنیدم و چند دقیقه بعدشم صدای در اتاق که بسته شد.میبینی چقد مهمی،میبینی چقد نازت رو میکشن،خداوکیلی میبینی یا خودت رو زدی به کوری،سرم رو از پتو بیرون آوردم و راحت اشک ریختم صدای زنگ گوشیم بلند شده بود،شیرجه زدم سمت گوشیم که اسم شهرام خودنمایی میکرد؛با عجله تماس رو برقرار کردم و همین که گفت الو زدم زیر گریه،زار زار اشک میریختم شهرام نگران پرسید:عزیزم چی شده
    با گریه همه چی رو براش تعریف کردم و زار زدم اونم دلداریم میداد و میگفت:اشکال نداره عشقولی من،میدونم که یه روز همه ی این دردا تموم میشن،تو مال خودم میشی و همه ی دنیا رو به پات میریزم که اصلا دیگه این بدبختیات رو فراموش کنی عزیزم،صبور باش گلم
    با حرفاش کمی تا قسمتی ابری آروم گرفتم...بعد از یه ساعت صحبت کردن با شهرام بالاخره دل کند و خداحافظی کرد.نفسم رو فوت کردم بیرون دست کشیدم رو صورتم و اشکام رو پاک کردم،یعنی من الآن جلو شهرام گریه کردم؟ای خاک بر سرت آهو،آخه تو جلوی مرد جماعت باید گریه کنی؟نمیگی پسفردا دست میندازن؟اه چرا من اینقدر خنگم خدا...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با تکون دستی از خواب پریدم،بابا بود که سعی در بیدار کردنم داشت چشمام رو که باز کردم گفت:پاشو
    خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و گفتم:واسه چی؟
    -پاشو باید بری مدرسه
    اهکی این چه دلش خوشه،فکر کرده با دسته گل دیروزم راهم میدن پتو رو کشیدم تو سرم و با خواب آلودگی گفتم:تو برو زنت رو طلاق بده کار به من نداشته باش
    پتو از سرم کشیده شد و بابا با حرص گفت:آهو اول صبحی سر به سرم نذار بهت میگم پاشو باهم میریم مدرسه
    با عصاب خورد روی تخت نشستم و گفتم:آقا اصلا دلم نمیخواد دیگه برم مدرسه
    بابا اخمی کرد و گفت:بیخود کردی که دلت نمیخواد من واسه تو صدتا آرزو دارم
    پوزخندی زدم و گفتم:آرزو؟از کدوم آرزو حرف میزنی؟بگو ماهم فیض ببریم
    با حرص گفت:آهو
    بی حوصله گفتم:ولمون کن بابا ته ته اش شوهر دیگه،اصلا من میخوام شوهر کنم
    بابا با تعجب بهم خیره شد و گفت:یه وقت خجالت نکشیا
    -واسه چی بکشم؟
    بابا با همون چشمای گشاد شده گفت:دخترا مردم باباشونو میبینن سرخ و سفید میشن اونوقت دختر من کم مونده...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:دخترای مردم بس عقب افتاده ان
    و بلا فاصله از روی تخت پایین پریدم توی دسشویی دست و صورتم رو شستم رفتم سروقت لباس مدرسه ام،خوبه حالا شلوار مدرسه پارسالیم رو داشتم و این پاره شده میتونم اون یکی رو بپوشم؛مانتو و مقعنم که خاکی و چروک بود محکم یه تکون دادم ماشالله تو تمیزی عمرا اگه لنگمو پیدا کنی،لباسام رو تنم کردم و طبق معمول بی صبحونه زدم بیرون...بابا توی ماشینش نشسته بود و به روبه رو خیره بود...سوار شدم و گفتم:بریم
    بابا حرکت کرد و با جدیت گفت:امروز میریم مدرسه از دبیر تاریختون عذر خواهی میکنی
    پوزخندی زدم و گفتم:حتما
    بابا با عصبانیت گفت:بخدا آهو اگه عذر خواهی نکنی روزگارتو سیاه میکنم
    مگه دیگه روزگار از این سیاه ترم میشد؟حتما میشد که بابا میگفت،جلوی در دفتر ایستاده بودم و بابا داخل دفتر داشت گند من رو ماست مالی میکرد،ناظم صدا کرد:سرمدی بیا داخل
    سرم رو گرفتم بالا و مثل این طلبکار وارد دفتر شدم بابا چشم غره ای برام رفت که یعنی یکم خجالت زده باش،برو بابا...مدیر رو به بابام گفت:آقای سرمدی خیلی عذر میخوام ولی دخترتون خیلی یاقی و بی پروا تشریف دارن
    پوزخندی زدم که ناظم زودتر از مدیر گفت:سرمدی خجالت بکش این چه وضعشه
    بدون اینکه به ناظم نگاه کنم،چشم چرخوندم توی دفتر،تقریبا همه ی دبیرام بودن و مختاری هم جزوشون بود بابا روبه مدیر گفت:خانم سلطانی من از شما عذر میخوام،آهو هم قول میده که دیگه از این خطاها نکنه
    همینطور که به در و دیوار خیره بودم گفتم:جای من قول نده
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    یه لحظه صدای همه برید مدیر با عصبانیت رو به بابام گفت:می بینید آقای سرمدی،اینم از دخترتون
    بابا از زور خجالت و عصبانیت صورتش به قرمزی میزد قشنگ معلوم بود دندونش تو جیگرم کار میکنه،بابا با تحکم گفت:آهو بیا اینجا
    با بیخیالی و آروم آروم سمت بابا قدم برداشتم؛بابا در حالی که سعی میکرد آروم باشه گفت:از دبیرت عذر خواهی کن
    خمیازه ای کشیدم و همینطور که دستم رو به عقب میکشوندم که خستگیم در بره گفتم:از کدومشون؟
    همه ی دبیرا با دهن باز نگاهم میکردن به جز مختاری،این یکی خوب میدونست چه سگیم،بابا با حرص گفت:از آقای مختاری
    یهو زرتی زدم زیر خنده که باز صدای جیغ ناظم رو شنیدم:سرمدی مودب باش
    توی چشمای بابا یه بزار بریم خونه ی خاصی رو میدیدم؛خنده ام رو خوردم که بابا باز گفت:معذرت خواهی کن
    اشاره ای به خودم کردم و گفتم:کی من؟
    بابا چشماش رو یکبار بست و با مکث طولانی باز کرد.خانم مومنی دبیر عربیمون از جاش بلند شد و کنارم ایستاد و گفت:آهو جان
    بهش خیره شدم،تنها دبیری بود که باهاش مشکل نداشتم منتظر نگاهش کردم که گفت:برو سرکلاست من حرف میزنم
    مدیر با عصبانیت روبه مومنی گفت:چی چیو بره سرکلاسش،اگه تا حالا میخواستم ببخشمش دیگه این کار رو نمیکنم حتی اگه جلوی هر کدوم از دبیرهام صد بار خم و راست بشه بازم اخراجه
    هه چه خوش خیالن که فکر کردن من معذرت خواهی میکنم،فکر کن من برم از اون گل باقالی معذرت خواهی کنم...مرتیکه مشنگ چشم چرون؛خانم مومنی با آرامش روبه مدیر گفت:خانم سلطانی حرف میزنیم،من از شما خواهش میکنم،اگه حرفام قانعتون نکرد چشم هرکاری خواستید بکنید
    سلطانی چیزی نگفت که مومنی بهم اشاره کرد برم،کولم رو روی شونم جا به جا کردم و از دفتر بیرون زدم همین که از دفتر بیرون اومدم سایه و روشنک جلوم سبز شدن و گفتن:چی شد؟
    بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:فعلا خو هیچی بریم سرکلاس
    هرچی سوال کردن جوابای نصف و نیمه بهشون دادم که آخرسر خودشون خسته شدن و دیگه چیزی نپرسیدن...
    یه هفته از پیوند طلاق پدر و مادرم میگذشت،جای خالی مامان بدجور حس میشد و اینو از خونه بهم ریخته و ظرفای نشسته و شکم گشنم میشد فهمید به سمت اتاقم رفتم و بی حوصله کتاب امتحان فردا رو برداشتم که بخونم ولی اصلا حسش نبود.کتاب رو جلوی صورتم گرفتم و به نوشته هاش خیره شدم،بابا چندوقتی بود مشکوک میزد،زیادی مهربون شده بود؛خیلی حواسم رو جمع کردم که پیگیر بشم ببینم چخبره ولی لامصب نمیفهمیدم.صفحه دیگه ای برگه زدم،قضیه واقعا بو دار بود،زدم صفحه ی بعد و به عکس وسط صفحه خیره شدم،این آیدا بیشعورم یه خبر نمیگیره بگه هالو خرت به چنده؟والا هیچ نمیگه خواهرم یه وقت دلم براش گشاد میشه؛هی خواستم خودم رو بزنم به بیخیالی ولی واقعا دلم تاب نیاورد.کتاب رو شوت کردم گوشه اتاق و پریدم سر گوشیم،بیا اینم از وضع درس خوندن ما،گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم...بعد از سه تا بوق جواب داد:هوووم
    داد زدم:آیدا الان چه وقته خوابه
    -زهرمار دیونه چرا داد میزنی
    خندیدم و گفتم:هرچی زده بودی پرید نه؟
    -کوفت،صد دفعه میگم مودب باش از این حرفا نزن
    -سلام
    -دیونه
    -خودتی
    خندید و گفت:چخبر آبجی کوچیکه
    -یجوری میگی آبجی کوچیکه انگار یه شونصد سالی تفاوت سنی داریم،دوسال که ارزش این حرفا رو نداره
    -فلسفه بافیت تموم شد؟
    -اوهوم
    -خوب اگه تموم شد بگو خوبی؟
    -از احوال پرسی های زیاد شما بله،بخدا اگه میدونستم شوهر میکنی اینقد نامرد و نا جنس میشی خودم زیرآبت رو پیش محسن میزدم
    خنده ی خسته ای کرد و گفت:کاش میزدی
    یه لحظه ته دلم گواه بد داد...با احتیاط پرسیدم:چیزی شده آیدا؟
    -نه خواهری چه چیزی میخواستی بشه
    -پس چرا این طرفا نمیای
    آهی کشید و گفت:از وقتی مامان رفته دیگه دست و دلم نمیاد بیام اونجا
    -دست شما درد نکنه ما هم که اینجا بوقیم
    زیر لب چیزی گفت که نشنیدم،نمیدونم چرا حس میکردم صداش ناراحته...دوباره با ذوق گفتم:آیدا نکنه دارم خاله میشم تو داری بهم حسودی میکنی اینقد ناراحتی
    آهی کشید و گفت:نه بابا
    -پاشو یه سر بیا اینجا آیدا دلم برات یه ذره شده
    -نه میترسم بیام با بابا دعوام بشه
    -پس من میام
    تندی گفت:نه نه تو بشین سر درسات کجا میخوای پاشی بیای
    یکم بهم برخورد ولی خب مطمئن بودم آیدا هیچوقت این حرف رو بخاطر اینکه خونش نری نمیزنه مخصوصا به من که باهم جونی سوا داریم،با لحن دلخوری گفتم:قبلا من محرم رازت بودم
    -آهو بخدا بعدا همه چی رو برات توضیح میدم ولی الان رو بیخیال
    -باشه کاری نداری؟
    -آهویی ناراحت شدی؟
    -نه برو مزاحمت نشم خداحافظ
    قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم دپرس تر شده بودم...کاش آیدا هنوز مجرد بود و من اینقد تنها نبودم؛چرا اینقد زود شوهر کرد؟چون محسن عشقش بود؟آخه چرا؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    یادمه سر همین خواستگاری محسن خونمون بل بشویی بود،بابا میگفت این پسر سطح فرهنگیشون و اقتصادیشون به ما نمیخوره ولی آیدا با گریه و زاری بابا رو راضی کرد و بابا هم گفت که اگه رفتی هر بلایی سرت آوردن حق نداری به عنوان قهر خونه ی من پات رو بزاری.راستش منم از محسن زیاد خوشم نمیومد و واسه همینم زیاد خونه ی آیدا نمیرفتم خود محسن به کنار تازه خانواده محسن هم طبقه ی بالای آیدا اینا زندگی میکردن و یکسره خونه ی آیدا پلاس بودن،از اونا که اصلا خوشم نمیومد اینم از عاشق شدن خواهر ما.با صدای در از افکار درهمم بیرون اومدم؛اوهوع بابای ما چه با ادب شده در میزنه داد زدم:بیا تو
    اومد تو با یه لبخند از اون جیگرا گفت:سلام بر دختر بابا
    ابروهام پرید بالا و چشمام گشاد شد مگه داشتیم بابام اینطوری با من صحبت کنه با همون لبخند گفت:دختر بابا برای شب حاضر شو قراره ببرمت یه جا توپ
    باز چشمام گشاد شد،حاضرم قسم بخورم این یه چی خورده قسمت مغزش...فکر کن من آهو سرمدی دارای یک پدر معیوب المغز هستم،واااایییی چه با کلاس.بابا در مقابل چشمای گشاد شده ی من از اتاق بیرون زد...
    حاضر و آماده توی پذیرایی قدم رو میرفتم برای صدمین بار داد زدم:بابا زود باش
    این بار دادم جواب داد و بابا جلوم ظاهر شد جووون به این بابا...فقط حال میده باهاش بیوفتی تو خیابونا و پوزش رو بدی،ببین چه ژیگری شده،بابا با جدیت گفت:چطورم؟؟؟
    -پرفکت
    هی من با خودم میگم خوشتیپم به کی بردم بگو بابام خوشتیپ بوده که منم بهش بردم،سوار ماشین شدیم و بابا بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران خیلی شیک و مدرن نگه داشت دستم رو انداختم دور بازو بابا و وارد رستوران شدیم همون لحظه یه خدمتکار اومد و تعظیم کوتاهی کرد و خوش آمد گفت و تا جلوی یه میز چهار نفره راهنماییمون کرد...آهنگ خیلی آرومی نواخته میشد،بابا رو به روی من نشسته بود...با لبخند گفت:چطوره؟
    عادت داشتم خودم رو بزنم به نفهمی واسه همین گفتم:چی؟
    -رستوران رو میگم
    -بدک نیست
    داشتم زر میزدم،این رستوران یه چیز اونورتر از عالی بود بابا سری تکون داد که گارسون بالای سرمون ظاهر شد،بابا با آرامش رو به گارسون گفت:منتظر کسی هستیم
    با تعجب بهش خیره شدم...بسم الله الرحمن الرحیم کی قراره بیاد با لحنی متعجب گفتم:بابا
    -چیزی نپرس میاد خودت میبینیش
    -کی؟
    -گفتم که آشنا میشید
    دلشوره بدی گریبان گیرم شده بود من میگم بابام اینقد نسبت به من محبت نداره پس بگو جلسه معارفه برامون گذاشته...گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به چت کردن با شهرام ولی تمام فکرم درگیر شخص سوم بود،کیه که محبت بابام رو اینقد نسبت به من برانگیخته.پاهام رو از زور استرس تکون میدادم،با صدای ناز داری سرم رو از روی گوشی به سمت بالا سوق دادم...
    -سلام
    یه دختر که شاید از آیدا یه سال بزرگتر بود و شاید هم همسن و سال آیدا،با اخم گفتم:بفرمایید
    همون لحظه بابا از جاش بلند شد و صندلی رو عقب کشید و گفت:خوش اومدی عزیزم
    اخمام بیشتر درهم رفت...عزیزم؟والا مامان بدبخت ما اسم خودش رو به زور از دهن شوهرش میشنید بعد حالا همین مرد به یه دختر غریبه میگه عزیزم،بیشتر توی صورت دختر خیره شدم...موهای بلوندش رو تا نصفه کج ریخته بود روی صورتش و آرایش خیلی غلیظی داشت،چشمای درشت و تو رفته با دماغ عملی که تا فی خالدون درونش معلوم بود؛لب های شتری و پروتزی،ابروهای تاتو و گونه های که برجستگیشون قد باسـ ـن من بود...لب های گنده اش به لبخندی باز شد و همینطور که به من خیره بود بابا رو مخاطب قرار داد و گفت:وای نادر چه دختر خوشگلی داری
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    پوزخندی روی لبم نشست و باهمون پوزخند گفتم:ولی من نظرم راجب شما کاملا برعکسه
    بابا با تشر گفت:آهووووو
    به بابا خیره شدم و گفتم:وقتی مامان زنتون بود به سلیقه اتون میبالیدم ولی حالا...
    مکثی کردم و اشاره ای به اون عزیز بابا کردم و گفتم:ولی حالا اصلا
    بابا همچنان حرص میخورد ببین کی جای ننه ما رو میخواست بگیره یعنی واسه این عجوبه زندگیش رو بهم ریخته بود این دختره که اول یه آدم ناراضی از قیافش بوده بعد دست و پا درآورده هه بابای ما رو باش چقد عقب افتاده است...اون دختر لبخند زشتی به همون زشتی و بی نمکی صورتش زد و گفت:نادر میگفت یکم اخلاقت تنده
    آرنجم رو گذاشتم روی میز و یکم سمتش خم شدم و گفتم:پس دم پرم نپلک که میسوزی
    بابا باز با حرص گفت:آهو تمومش کن
    خواستم حرفی بزنم که گارسون بالای سرمون مثل عجل ملاقی ظاهر شد بابا رو به اون دختره گفت:چی میخوری پریسا جوون
    هه پس اسمش پریسا جون بود...یه پریسا جونی برات درست کنم اون سرش ناپیدا.پریسا هم باز با لبخند گفت:عزیزم این که پرسیدن نداره همون همیشگی
    و بعد برگشت و با همون لبخند به من خیره شد شیطون میگه پاشی میز رو از همون سوراخای گشاد دماغش فرو کنی تو معده اش عنتر مثلا میخواست به من بفهمونه یکسره با نادر عزیزش اینجا پلاس بوده...بابا یه نوع غذای دریایی برای خودش و جن و پریش سفارش داد و روکرد به من گفت:آهو تو چی میخوری؟
    جان جانش مال این زنیکه است اونوقت منو اینجور صدا میکنه،دارم برات فقط بشین و تماشا کن...منو رو برداشتم و بازش کردم تک سرفه ای کردم و رو به گارسون شروع به گفتن کردم:زرشک پلو با مرغ،جوجه،کباب برگ،فسنجون،قرمه،قیمه،از این سالاد فرانسویاتون،کشک بادمجون،دسرم کیک شکلاتی با بستنی شکلاتی بیارید،اوووممم دیگه سوپ جو،لازانیا،سالاد میگو با سس مخصوص
    دستم رو گذاشتم زیر چونم و همینطوری که به منو خیره بودم گفتم:دیگه چیز به درد بخوری ندارید فعلا همینا رو بیارید تا بعد ببینم چی میشه
    به گارسون خیره شدم که همینطوری خشکش زده بود با لحنی متعجب گفت:همه ی اینا رو باهم بیارم براتون
    سری تکون دادم که باز گفت:میشه دسر و بعد از صرف شامتون بیارم؟
    سرم رو به معنی نه بالا گرفتم،آب دهنش رو قورت داد و رفت؛به بابا خیره شدم که دیدم با اخم وحشتناکی (البته واسه من وحشتناک نبود خودش فکر میکرد وحشتناکه) زل زده بهم...منم بی توجه بهش نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به جن و پری...جن و پری با لبخند بیریختی بهم زل زده بود،منم بر و بر نگاهش کردم و وقتی دید محاله کم بیارم خودش با لبخند سرش رو پایین انداخت،یکم طول کشید که غذاهامون رو آوردن غذاهای سفارشی من رو به زور روی میز جا دادن...پس بریم برای بردن حیثیت بابا،همون اول کاری ظرف بستنی شکلاتی رو برداشتم و تلپی خالی کردم روی زرشک پلو با مرغ؛بعد از این کارم نگاهی به بابا انداختم که داشت با حرص کارام رو تماشا میکرد برنج و قیمه رو کشیدم جلوم،کل قیمه رو خالی کردم رو برنج و قاشقم رو داخلش کردم؛قاشق محتوی برنج رو داخل دهنم کردم و بین دندونام کشیدمش که صدای بدی داد،تند تند پشت سر هم میخوردم که برنج و لپه از گوشه لبم پایین میریخت،البته کل کارام از روی قصد بود...اینقد تند غذا خوردم که این قلم غذام تموم شد و واقعا جا نداشتم به غذاهای بعدی حتی نگاه کنم ولی حیف که پا گذاشته بودن رو دمم،بدون این که به اون دو عجوبه نگاه کنم ظرف کباب رو برداشتم و کشیدم جلوی خودم،کباب ها رو حسابی با دست تیکه تیکه اشون کردم تیکه های کباب رو شوت میکردم زیر میز و هرهر میخندیدم...وقتی عملیات کباب به پایان رسید رفتم سراغ سالاد،دست کردم توی سالاد و یه قری بهش دادم و یه مشت برداشتم و به زور کردم توی حلقم؛دو سه بار این کار رو کردم که دیدم حالم داره دگرگون میشه قاشق و چنگال رو برداشتم رو میز کمی ضرب گرفتم که سنگینی نگاه مردم رو روی خودم حس کردم...همینطور که بین غذاها چشم میچرخوندم تا یه چی دیگه پیدا کنم چشمم خورد به ظرف دست نزده پری جون،لبخند خبیثانه ای زدم و خم شدم و قاشق دهنیم رو داخل غذاش کردم و دوباره همین کار رو کردم؛صورتم جمع شد چقدرم بد مزه بود سرم رو بلند کردم و نگاهی به پریسا کردم که دیدم صورتش از زور حالت تهوع جمع شده و با چندشی به من خیره،همینطور که بهم زل زده بودیم برگشتم به سرجام و لیوانی رو پر از نوشابه کردم و بکوب سر کشیدم،انرژی ته گلوم ذخیره کردم و بعد نیم متر دهنم رو باز کردم و آروغ بلند بالایی سر دادم،آروغ من همانا و آوردن بالای پری جون هم همانا دستش رو گرفت جلوی دهنش و هق زد و از جاش بلند شد و بدو بدو به سمت دسشویی پرواز کرد،دلم رو گرفته بودم و غش غش میخندیدم...صدای عصبی ولی آروم بابا رو شنیدم:آهو به والله قسم میکشمت
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    پوزخندی زدم و گفتم:نه بابا
    صورت سفید بابا از زور عصبانیت به قرمزی میزد معلوم بود میخواست خرخرمو بجوعه،چند دقیقه بعد جن و پری درحالی که داشت با دستمال جلوی دهنش رو پاک میکرد،برگشت اون لبخند کذاییش هنوز روی لب و لوچه اش بود...بابا هم لبخندی زد و رو به پریسا گفت:خوبی عزیزم
    پریسا هم دست روی دست بابا گذاشت و گفت:آره بهترم از صبح حالت تهوع داشتم
    -حتما حامله ای
    دوتاشون با چشمای گشاد شده به من خیره شدن سرد نگاه پریسا کردم و گفتم:البته پدر من که سنی ازش گذشته فکر نکنم دیگه بتونه توله بکاره،احتمالا پدر جوون تری در راهه
    پریسا با دهن باز به من نگاه میکرد بابا با عصبانیت گفت:آهو وقاحت رو دیگه به حد خودش رسوندی،هیچ میفهمی من پدرتم،این حرفا چیه جلوی من میزنی
    -فکر نمیکنی از سن تربیتم خیلی وقته که گذشته
    دستم رو گذاشتم روی میز و گفتم:اونموقع که میخواستی تربیتم کنی فکر خوشـی‌ و نوش و بی بند و باریت بودی
    بعد از مکثی ادامه دادم:البته الآنم هستی،تو برو اول یه دست و رویی به تربیت خودت بکش
    کیفم رو برداشتم و از رستوران بیرون زدم باز قطره های اشک بود که همدم تنهاییم شدن،کنار ماشین بابا ایستادم اصلا من براشون مهم بودم؟چرا میخواستن زجرم بدن.اون از مامان که گذاشت و رفت،اینم از پدر مهربونی که سرپرستیم رو برعهده داشت چشمم به در رستوران خشک شد ولی نیومدن...هه حتما الآن با my friend جوونش میشینه شامش رو با خیال راحت میخوره روی کاپوت ماشین نشستم،هوای سردی بود ولی خوب مجبور بودم،گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و رفتم توی گالریم،عکسای خودم و شهرام رو برای صدمین بار بود که نگاه میکردم حدود دویست تا عکس بود که هر وقت حوصلم سر میرفت،میشستم و یه مدت طولانی زل میزدم بهشون...یعنی شهرام میتونست نجاتم بده؟کاش میشد بیاد خواستگاریم ولی مطمئنا بابا هیچوقت اجازه نمیداد من با شهرام ازدواج کنم یعنی تنها راه نجات از اون خونه کذایی،فرار من با شهرام بود؟نه نه حتما یه راه دیگه هم بود فرار درست نبود...گوشیم رو شوت کردم توی کیفم،پس چرا نمیومدن؟
    دوتا دستام رو بهم چسبوندم و هااا کردم،دلم برای مامان تنگ شده بود یعنی الان داشت بدون فکر کردن به من و آیدا خوش میگذروند؟چرا واسه داشتن من نجنگید؟آیدا که رفته بود،فقط من بدبخت این وسط گیر افتاده بودم کاش حداقل آیدا مجرد بود باهم حساب این زن رو میرسیدیم.چقد من بدبختم که باید بدبختیام رو تنها به دوش بکشم،هایی توی هوا کردم که دیدم بابا خان بعد از یک ساعت با خانمشون بیرون اومدن؛باز بغضم گرفت...نگاه کن چطوری میخندن...از خدا که پنهون نیست از خودم چه پنهون داشتم از حسودی هلاک میشدم دلم میخواست جفتشون رو باهم یکی کنم.با حرص از کاپوت ماشین پایین پریدم که اونا هم رسیدن بابا حتی با دیدن من هم خنده اش بند نیومد،اون جن و پری هم دیگه غش کرده بود از خنده...بله چرا نخنده شوهر خوشگل و خوشتیپ و پولدار گیرش نیومده که اومده،یه دختر هفده ساله به نام آهو برای به ریشش خندیدن گیرش نیومده که اومده،خو چرا نخنده تو بشین زار زار اشک بریز...آهی کشیدم و قبل از اینکه پریسا بیاد اون یکی سمت ماشین در جلو رو باز کردم و پهن شدم روی صندلی جلو و قبل از اینکه بابا حرفی بزنه،پریسا در عقب ماشین رو باز کرد و نشست بابا چپ چپ نگاهم کرد و ماشین رو راه انداخت،بابا یه آهنگ عشقولانه گذاشت و هر چند لحظه یه بار از آیینه جلو،پریسا جونش رو دید میزد و لبخند پت و پهنی تحویلش میداد...با چندش بهش خیره بودم مرتیکه 45سالشه خجالت نمیکشه،دست پریسا و رو شونه ام حس کردم و بعد صدای نحسش رو
    -آهو جان درس و مدرسه چخبر؟
    نگاهی به دستش که روی شونه ام جا خوش کرده بود انداختم انگشتر طلای سفید روی انگشتای ظریف و سفیدش بدجور خودنمایی میکرد پس من اومده بودم بیرون اینا جشن نامزدیشونم گرفتن فقط یه عاقد کم داشتن،هه یعنی میخواست الآن انگشترش رو به من نشون بده که آره تو اصلا مهم نیستی؛همینطور که به انگشتر خیره بودم گفتم:چقد زشته
    بابا با لبخند گفت:دختر آبروم رو نبره سلیقه ی منه
    مطابقش لبخند حرص در بیاری زدم و گفتم:همون دیگه از بیریختی انگشتر جار میزنه سلیقه شماعه
    پریسا بدون اینکه به خودش بگیره گفت:واایی الهی اگه دوسش نداری میریم عوضش میکنیم
    پوزخندی زدم و با چشم و ابرو به خودش اشاره ای زدم و گفتم:من خیلی چیزا رو دوست ندارم اگه بابا زحمت بکشه اونا رو عوض کنه بعد به حساب این انگشترم میرسیم
    بابا با غیض گفت:آهو تمومش کن
    همون لحظه پریسا دستش رو از شونه ام برداشت و دیگه چیزی نگفت،چند دقیقه بعد بابا پریسا رو به خونشون رسوند،پریسا هم در کمال وقاحت گونه بابا رو بوسید و کلی یه خداحافظی گفت و رفت...ای بری که دیگه برنگردی زنیکه هیچی ندار.وقتی به خونه رسیدیم خواستم برم اتاقم ولی بابا صدام زد:آهو
    بی حوصله گفتم:هوووم
    اخماش رو درهم کرد و گفت:باید باهم حرف بزنیم
    -خوابم میاد فردا مدرسه دارم
    -فردا جمعه است
    -پس فردا که شنبه هست
    -خیلی مسخره ای آهو
    -همه میگن آدم مسخره به باباش میبره
    کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:آخه تو چرا اینقد لجباز و ناسازگاری؟
    طلبکار گفتم:با کی ناسازگاری کردم؟
    -پریسا
    پوزخندی زدم و گفتم:با لب شتریا حال نمیکنم بگو بره لباش رو درست کنه تا باهاش سازگار بشم اوکی؟
    -دارم جدی باهات حرف میزنم
    -منم فکر نمیکنم شوخی با شما کرده باشم
    برگشتم که برم گفت:اون دختر پسفردا میخواد زیر یه سقف با ما زندگی کنه پس رفتارت رو درست کن اگه به خاطر رفتار زشتت توی رستوران بهت هیچی نمیگم،فکر نکن فراموش کردم پریسا ازم خواست که ببخشمت
    -اوه مای گاز چه قلب مهربونی
    -آهووووو
    -بروبابا
    قبل از اینکه حرفی بزنه جیم زدم وررفتم توی اتاقم...ببین من چقد بدبخت شدم که یه لب شتری تضمین کتک نخوردنم رو میداد روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم،کاش میتونستم یه کاری کنم حداقل از دست اون جن و پری راحت میشدم،اگه اون بشه زن بابام حسابم با کرام الکاتبین؛نفسم رو پووف کردم بیرون و چشمام رو بستم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا