کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
یهوووووووو
[HIDE-THANKS]نیمچه لبخندی به مهرداد زد.
:چی میخوای؟
: اون عروسک بزرگه رو تخت.
چشم درشت کرد:ستاره؟
:عزیز جون؟
زیر لب غرید: خیله خوب.ولی وای به حالت بفهمم عزیز فهمیده ستاره.
:من برم عروسک رو بردارم.
گوشی را درون کیفش انداخت.
:چیزی شده؟
: نه .. خواهر جان رشوه میخواست تا راپورت منو نده.... نیم وجبی معلوم نیست از کجا فهمیده من خودم نخواستم برم خارج ...
مهرداد از حرس ماهک خندید..
صدای سلام امد.
سرش بالا رفت .
با دیدن نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت: نیلوفر خانوم.
به سمتش رفت و اهسته بغلش کرد.
نگاهش پی دستان مشت شده باربد رفت.
این اینجا چیکار میکرد؟
جو بدی بود.
باربد به تنهایی با همین چاقوی تیز روی میز میتوانست سر همه شان را ببرد و بعد شاید از این فلفل قرمز ها رویش میریخت و به سگ عمارتش میدادشان.
مهرداد:بهترین خدا رو شکر؟
نیلوفر: بله ...ممنونم...کاری که شما کردین و من هیچوقت نمیتونم فراموش کنم.
ماهک : انجام وظیفه بود.
باربد خسته از این مکالمه خسته کننده گوشی اش را در اورد.
گوشی اش لرزید .
سینان بود: دستت چیه؟
نگاهی به دستش کرد .نوشت: گوشی.
-چی میخوای بخوری؟
نوشت: اگه اجازه بدی سفارش یه شربت خنک دادم.
:پس ماهک اونجاست.
لبخندش محو شد.
بارها این جمله را خواند:منظورت چیه؟
: سیگار دستت نیشست پس یعنی سیگار نمیکشی.. سیگار نمیکشی.پس یعنی قلبت ارومه...قلبت ارومع پس یعنی پیش ماهکی!
برایش نوشت:برام مرده سینان بفهم.
سینان تنها برایش تایپ کرد: نقش قبر نکردی ببینی توش جنازه است یانه؟
صفحه گوشی اش را خاموش کرد و کنار لیوان شربتش گذاشت.
نگاهش را به ماهک دوخت.
به او نگاه نمیکرد اما میخندید. از همان هایی که چالش رانمایش میدادند. نگاهش روی لبانش بود. چرا صحنه ان بو.سه در کابین چرخ فلک به یادش امد؟سرش ر ا تکان داد.
مهرداد: شما انگار خوب نمیان جناب.
نگاهش را به مهرداد دوخت. زیاد از این مرد خوشش نمی امد.
: کارای مهم تر از اینجا نشستن دارم..
نیلوفر :باربد پسرم.!
مهرداد: ما میتونیم مادرتون و خونه برسونیم اگه عجله دارین برای رفتن.
و نگاهی به ماهک کرد و گفت: مگه نه؟
ماهک سری تکون داد و نگاهش کیک شکلاتی روی میز رانشانه رفت.
بی توجه به بحثشان تکه ای در ظرفش گذاشت و مشغول شد.
باربد قلبش مچاله شد از بی توجه ای اش.
:متاسفانه قول دادم خودم برسونمش خونه.
مهرداد سری تکون داد .
نیلوفر خانوم ماهک را به حرف گرفت: کی رفتی دنباله پزشکی؟
ماهک نگاهش کرد و گفت: چند ماه بعد از مرگ پدر نازی...به اصرار اون.
:اصرار؟
ماهک انگار به اون زمان ها برگشته بود: اره میخواست حال و هوام عوض شه.
باربد سریع سر بلند کرد و نگاهش کرد. یعنی او هم حالش بد بوده؟ دلتنگ بوده؟
ماهک اما متوجه گندش شده بود.
:مرگ پدرش منو یاد مرگ پدرم انداخته بود.
اما باربد متوجه شد او دروغ میگوید. کاملا واضح بود. پلک چپش پرید.
نیلوفر:من خیلی خوشحال شدم به ارزوت رسیدی.
ارزو؟پزشکی ارزوی ماهک بود؟چه طور باربد نمیدانست؟
نیلوفر :اخه نمیدونید اقای دکتر ... تو اوقات فراقتش کتابای پزشکی میخوند...یکی از تفریحاتش دیدن فیلم های عمل جراحی بود.
این هم نمیدانست.پس چه طور ادعا میکرد او را میشناسد.
مهرداد لبخندی زد و گفت: و فک میکنم همین شد که دکتر علوی و مجذوب کرد.
اخم کرد. علوی کدوم خری بود؟
ماهک ادامه داد: اشنایی من و دکتر علوی برمیگرده به احمد.
احمد؟ اسم های جدید . چشم باربد روشن.
:از دانشگاه با احمد اشنا شدم...اونم پزشکی میخوند...اون منو به دکتر علوی معرفی کرد.. دکتر علوی خیلی کمکم کردن.من بهشون خیلی مدیونم.
نیلوفر خانوم لبخندی در تایید زد. اما از چشم های باربد خون می بارید.
مهرداد: راستش و بخواین منم خیلی سختی کشیددم.
ماهک کاملا برگشت سمتش.بدش نمی امد در باره دکتر مهدوی چیز هایی بداند.
:من به زور پزشکی خوندم.
ماهک چشم درشت کرد.
مهرداد لبخندی به صورتش زد و گفت: من هنر دوست داشتم.
دیگر دهن ماهک را نمی شد جمع کرد.
:اما پدرم گفت یه کلام ختم کلام پزشکی..منم شروع کردم لجبازی ...اول که گفتم میرم هنر...بعد که دیدم باباماز موضعش بر نمیگرده...اعتصاب غذا کردم...اونم فایده نداشت. یه مدتم قهر کردم با هیچکدومشون حرف نمیزدم...اما هیچکدوم نتیجه نداد...دیگه مجبوری رفتم پزشکی.
ماهک چیز هایی شنیده بود که باورشان سخت بود.
: من هنوز باورم نمیشه..
باربد با بداخلاقی پرسید: چیش هضمش سخته ؟
ماهک:من هیچکدومو نمیدونستم ...
باربد با خودش گفت: مگه باید میدونستی؟اصلا چه لزومی داشت بدونی؟
مهرداد: خیلی چیزا هست که باید بهت بگم..
باربد اخم شدیدی کرد.
:باید با پدر و مادرم اشنا بشی.
نیلوفر خانوم به باربد خیره شد. انگاری بین این دو پزشک چیزی بود چیزی فرا تر از رابـ ـطه همکاری...
گوشی ماهک باز زنگ خورد.
ستاره بود باز.
:باز چیه؟
:هیچی...دلم برات تنگ شده بود.
:خوب رفع شد؟
:خوبی؟
:ستاره...بهت میگم بیرونم هی ده دقیقه یک بار زنگ میزنی چرا؟
:ها؟
ماهک سکوت کرد.
میدانست دردش چیست اما نچ....زود بود. تازه عصر بود. تا شب میخواست خواهرکش را تشنه نگه دارد.
:امروز چندمه راستی ماهک؟
ماهک نیمچه لبخندی زد.
:امروز....اووم....فک کنم هیجدهمه.
ستاره با شوق گفت: افرین درسته.
:خوب میدونستی پرا پرسیدی؟
:ها؟صدات نمیاد ماهک...الو...
بعد قطع شد. همیشه همین بود. کم که می اورد صدا قطع و وصل میشد.
:ببخشید خواهرم بود.
نیلوفر: ستاره؟
:بله..
:بزرگ شده؟
:بیش از حد..امروز تولدشه...از صبح صد بار به بهونه های مختلف زنگ زده.
نیلوفر خانوم خندید وگفت: دوست دارم ببینمش.
ماهک تلفنش را نزدیک نیلوفر خانوم گرفت و گفت: این تولد من بود..اینم ستاره.
نیلوفر خانوم گوشی را گرفت و با دقت نگاه کرد: چه قدر بزرگ شده.
:بله دیگه از اون خاله پیرزن مو قرمز خبری نیست.
نیلوفر خانوم ذوم کرد به ماهک .
کلاه مشکی رنگی سرش بود و موهایش را جمع کرده بود: این کیه؟
باربد سرش را چرخاند و نگاهش رابه پسرکی دوخت که نیم وجبی ماهک نشسته بود..
ماهک: احمد..مثله برادره واسم...خیلی پسر خوبیه...
اخم باربد باز شد.
یک خطر رفع شد.
نیلوفر خانوم:اینم حتما باید دوستت باشه درسته؟
:نازپری؟اره..خودشه.
:خوشگل تر شده.
ماهک لبخندی زد و گفت: خودش بشنوه کلی قربون صدقه تون میره.
نیلوفر خانوم باز خندید.

[/HIDE-THANKS]
این همه پست تو یه روز ...؟
مگه داریم؟
مگه میشه؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    با شرم به دکتر علوی نگاه کرد.
    دکتر علوی ولی هنوز عصبی بود و تند تند راه می رفت و حرف میزد:دختره احمق اصلا فهمیدی فکر من به کجا ها رفت ها؟
    :من معذرت میخوام...من واقعا نمیتونستم ...
    دیگر نتوانست ادامه دهد.
    بغضش سر باز کرد .
    دکتر علوی نگاهش کرد.
    :اروم ماهک جان اروم.
    و جلو امد تا ماهک را در اغوش بگیرد که ماهک عقب کشید.
    :من ....من بد نیستم..
    :میدونم دخترم میدونم ..
    و ماهک را در اغوش گرفت.
    دخترش بود.
    حتی شاید از احمد عزیز تر.
    احمد سرفه کرد: هی دختر جان..خوب جای منو پر کردی پیش بابام.دودقیقه تنهاتون گذاشتم.
    ماهک فین فین کنان گفت: حسود .
    احمد لبخندی زد.
    داشتن این خواهر به تمام دنیا می ارزید برایش.
    :کی عازمی؟
    :فردا شب.
    لب برگرداند:چه زود.
    احمد ابرو بالا انداخت :دلت واسم تنگ میشه؟
    با شیطنت گفت: نچ.
    احمد خیز برداشت: که این طور.
    جیغی کشید و از رو تخت پایین پرید و احمد دنبالش دویید.
    دکتر علوی با خود گفت: این دو تا تمام زندگیه منن.
    ***
    کنار دکتر علوی ایستاده بود و احمد را در اغوش مادرش نگاه میکرد...
    دلش برایش تنگ میشد.
    چرا گریه اش گرفته بود؟
    احمد عاجز گفت: تو رو خدا تو دیگه گریه نکن.
    ماهک لبش را گزید و دستانش را باز کرد تا در اغوشش بگیرد.
    احمد بازی اش گرفته بود. زیرچشمی اطرافش را پایید و گفت: وای خدا این دختره به من نظر داره میخواد بغلم کنه.
    لبخندی روی چهره گریون مادر نشست.
    ماهک اخمی کرد و گفت: نکه چه جواهری هستی تو..
    احمد سریع جواب داد: نمیدونی که هر روز چه قدر کشته مرده دارم؟
    ماهک سریع بغلش کرد و گفت: خفه شو..
    احمد خندید و در اغوشش گرفت و ارام در گوشش گفت: به مامان گیتی زود به زود سر بزن...
    ماهک ارام گفت: خودم بلدم چیکار کنم ... دلم برات تنگ میشه سیاه سوخته کوچولو..
    احمد ارام دست برد و موهای بافته شده ماهک را کشید و گفت: سیاه سوخته کوچولو کیه؟
    ماهک بدون توجه به تهدید احمد مبنی بر کشیدن موهایش گفت: تو.. خود تو..
    احمد نگاهی به پدرش کرد و گفت: بابا ببینش... نیاز به تربیت مجدد داره...
    ماهک خندید و گفت: هی هی... فک نکن نفهمیدم نمیخوای اعتراف کنی دلت واسم تنگ میشه.
    لبخند درشتی رو لب های احمد نشست و گفت: مگه نمیدونی دلم واست تنگ میشه بزغاله جان؟!
    مامان گیتی تشر زد: احمد!
    احمد لپ های ماهک را کشید و گفت: مامان خودش میدونه که بزغاله منه..
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]ماهک پر بغض محکم احمد را بغـ*ـل کرد و اشکی از گوشه چشمش فرو ریخت.
    احمد هم محکم بغلش کرد.
    اولین بار بود که قرار بود. روزهای بدون احمد را سپری کند..
    وابسته اش شده بود.
    احمد: هر روز باهم در تماسیم نه؟
    ماهک تند تند سرش را تکان داد و گفت: مواظب خودت باش ..باشه؟
    احمد ادای ماهک را در اورد و سرش را تند تند تکان داد.
    ماهک محکم به بازویش زد.
    احمد نگاهی ساعتش انداخت و چمدانش را برداشت و برای بار اخر با همه خداحافظی کرد.
    این شش ماه زود میگذشت نه؟
    ***
    گوشی را جا به جا کرد و سرش را به معنی خداحافظی برای نگهبان بیمارستان تکان داد و همزمان گفت: گیتی جون بابا باید الان خوشحال باشی از شرش خلاص شدی... شش ماه میتونی نفس بکشی... ببینم بیام دنبالت بریم تهران گردی؟
    گیتی جون با بغض گفت: تهران گردی؟
    لبخندی روی لبش نشست و گفت: بله... میتونیم بریم خرید ها؟
    -باشه... تو الان کجایی؟
    -من تازه از بیمارستان بیرون اومدم... رسیدم یه دوش میگیرم تک میزنم که بریم ..
    -باشه.. منم تا اون موقع یه زنگ به احمد بزنم.
    سرش را به معنی افسوس تکان داد و گفت: باشه.. شما تا به گل پسرتون زنگ بزنین من رسیدم..
    صدای بوق از پشت سرش ترساندش و باعث شد جیغی بزند..
    صدای ترسان گیتی جان امد: چی شد ماهک؟ ماهک دخترم؟
    ماهک سریع گفت: هیچی ..ماشین کنارم بوق زد ترسیدم..
    گیتی جون: باشه عزیزم... قطع میکنم تو هم حواست و بده به خیابون تا کار دست خودت ندادی..
    با عصبانیت برگشت عقب تا عصبانیتش را سر راننده احمق خالی کند که با دیدن فرد پشت سرش تنها توانست با گیتی جون خدافظی کند.
    مهرداد خندان گفت: به به ... خانوم دکتر...
    -اروم تر نمیتونی اعلام حضور کنی ...سکته کردم..
    مهرداد با لبخند گفت: ببخشید.. هتل میری؟
    سری تکون داد. مهرداد گفت: بیا پس ..هم مسیریم..
    لبخندی زد و سوار ماشین شد.
    مهرداد: مثله اینکه اعزام شدند..
    ناراحت سری تکان داد و گفت: دیشب..
    مهرداد هم سری تکان داد و پرسید: چرا قبول نکردی بری؟
    نگاهش را از پنجره به مردم دوخت و گفت: نمیتونستم برم.
    مهرداد سری تکان داد و گفت: اگه خسته نیستی بریم یه کم بگردیم.
    ماهک به مهرداد نگاه کرد و گفت: ببخشید .. اما قرار دارم..
    مهرداد اخمی کرد و گفت: قرار؟ با کی؟
    ماهک خشک گفت: با یکی از اشناهام...قراره تهران و بگردیم.
    مهرداد سرش را تکان داد و دستش را روی بوق گذاشت و گفت: من نمیدونم کی به اینا گواهینامه میده..
    ماهک نگاهی به ماشین روبه رو انداخت و گفت: اگه خسته ای من بشینم؟
    مهرداد سرش را تکان داد و ماهک مسکوت به جلو نگاه کرد..
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    وووی!
    داریم وارد قسمت حساس داستان میشیم..
    [HIDE-THANKS]***
    در قهوه ای رنگ را باز کرد .
    تصویر ماهک جلوی چشمانش نقش بست. زمانی که داشتند کیک درست میکردند و ماهک سر باز و اردی جلویش نمایان شد.
    به سمته ناهار خوری قدم برداشت و باز ماهک بود که برایش غذا میکشید و جلویش میگذاشت.
    به سمته اتاقش قدم تند کرد . هنوز در را نبسته بود که ماهک را دید که قهوه به دست منتظر اوست که از حمام بیرون بیاید.
    تمام این خونه ماهک شده بود..
    صدای مادرش اومد: باربد؟
    نگاهش را به مادرش دوخت که به اینه اتاقش تکیه داده بود و متعجب نگاهش میکرد.
    بلافاصله در اینه تصویر ماهک را دید که زخمش را نگاه میکند و خدایی نکرده ای زمزمه میکند.
    باید میرفت.
    باید ماهک را میدید و به او توضیح میداد که خطای نکرده بود..
    مادرش را کنار زد و به سمته ماشینش قدم تند کرد.
    ***
    مهرداد جلوی بستنی فروشی پارک کرد.
    ماهک متعجب نگاهش کرد. مهرداد گفت:بیا بابا مهمون من.
    ماهک به خنده افتاد و پیاده شد و نگاهش را به هتل اون سمت خیابان انداخت.
    به ماشین تکیه داد و از پشت به مهرداد خیره شد.
    دیگر اونقدر ها بچه نبود که نفهمد این نزدیک شدن های مهرداد چه معنی میدهد.
    اما باید پیش خودش اعتراف میکرد که با دیدن مهرداد نه استرس میگرد نه قلبش را هیجان فرا میگرد.
    مهرداد یک دفعه برگشت و مچش را گرفت. چشمکی به او زد و با گرفت لیوان ها نزدیکش شد.
    :بفرمایید خانوم ..
    لبخندی زد و از دستش گرفت .
    مهرداد از فرصت استفاده کرد و از او پرسید: تهران زندگی میکردی؟
    ماهک سرش را تکان داد و گفت: اره...
    مهرداد سوال پرسیدنش گرفته بود: چرا اومدی گیلان؟
    ماهک نگاهش را به بستنی اش دوخت و گفت: فرار کردن از الودگی و خیلی چیزای دیگه.
    مهرداد دستش را روی دست ماهک گذاشت و گفت: این فرار کردن ربطی به اون مرد تو بیمارستان داره؟
    مهرداد زرنگ تر از این حرفا بود... بو بـرده بود به رابـ ـطه ماهک و باربد..رابـ ـطه ای که خیلی وقت بود سوخته بود.
    ارام تنها سرش را تکان داد و مهرداد که توقع این جواب را نداشت خشکش زد.
    صدی عصبی باربد امد: دستت و بکش.
    ماهک سریع سرش را بلند کرد.
    باربد عصبی نگاهش به دست هایشان بود.
    هنوز هم از عصبانیت ان مرد میترسید.
    سریع دستش را کشید که مهرداد نگذاشت و محکم تر گرفتش.
    مهرداد با اخم گفت: ببخشید؟
    باربد با عصبانیت گفت: کری؟گفتم دستت و بکش.
    ماهک اب دهنش را قورت داد و با خود فکر کرد که باربد اینجا چه میکند؟
    مهرداد: برو اقا خدا روزی ات و جای دیگه حواله کنه ...
    و به ماهک اشاره کرد که سوار ماشین شود.
    ماهک سریع در را باز کرد که در با صدای بدی بسته شد.
    ماهک نگاهش را به دست باربد دوخت که در را با تمام قدرت بسته بود.
    ترسیده بود.. این مرد همیشه عصبی اش ترس داشت.
    مهرداد عصبی به سمته باربد هجوم برد و گفت: هی هی ... چه غلطی میکنی؟
    باربد رو به ماهک تشر زد : برو تو ماشینم..
    ماهک هنوز خیره به دستش بود.
    باربد داد زد : همین الان...
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    سال نوتون مبارک
    [HIDE-THANKS]مهرداد بازوی باربد را کشید و گفت: صب کن ببینم ... به چه حقی سرش داد میزنی؟
    باربد عصبیی دستش را کشید و گفت: برو کنار جوجه دکتر..
    مهرداد عصبی مشت را بالا برد تا در صورت باربد بزند که ماهک سریع مچش را گرفت.
    بغض داشت و صدایش میلرزید: خواهش میکنم..
    مهرداد مشتش را پایین اورد و به او خیره شد.
    ماهک برگشت و به باربد عصبی نگاه کرد.
    باربد با دیدن چشم های پر اشک ماهک عصبانیتش فرو کش کرد و تنها سوییچش را به او داد .
    ماهک ناچار برای جلوگیری از ههر دعوایی سوییچ را گرفت و به سمته ماشین رفت.
    باربد سریع سوار شد و با تمام وجود گاز داد.
    ماهک تازه عقلش شروع به تجزیه و تحلیل کرده بود.
    اشتباه بود.
    سوار شدنش اشتباه محض بود.
    ارام گفت: وایسا میخوام پیاده شم.
    باربد پایش را روی گاز فشرد و سرعتش رابالا برد...
    ماهک عصبی گفت: با تو ام... گفتم میخوام پیاده شم.
    باربد توجهی به او نداشت .
    ماهک در را باز کرد که باربد ترسیده دستش را کشید و گفت: خیله خوب .. باشه..
    و ارام ارام سرعتش را کم کرد و گوشه اتوبان نگه داشت.
    ماهک سریع پیاده شد و بی توجه به باربد شروع به حرکت کردن کرد.
    باربد دستی درون موهایش کشید و صدایش کرد: ماهک وایسا...
    ماهک بی توجه به او در خال دور شدن بود.
    به سمتش دویید و بازویش را گرفت و گفت: میگم وایسا...
    ماهک عصبی فریاد کشید: چرا دست از سرم برنمیداری باربد/؟؟ چرا نمیخوای باور کنی که تموم شده؟
    :من ؟من باور کنم که تموم شده؟ من یا تو که دم به دقیقه تو خونمی؟
    ماهک فریاد کشید: اقا غلط کردم اومدم ..راضی شدی؟
    :این پسره چیکارته که دم به دقیقه بهت چسبیده؟
    :حالام نکنه من باید باور کنم که همه چی تموم شده؟
    باربد عصبی به سمت اتوبان برگشت.
    ماهک تیر خلاص را زد: میخوایم باهم ازدواج کنیم.
    باربد براق شد و گفت:
    -چه زری زدی تو ؟
    ماهک محکم تر گفت:
    - میخوایم ازدواج بکنی...
    و باربد دهنش را بست.
    صدای رعد و برق امد و بعد باران شروع به باریدن کرد.
    باربد به کمر ماهک چنگی انداخت و اورا به خود نزدیک تر کرد.
    انگار میخواست در این باران با او یکی شود.
    میخواست حس کند که این دختر برای اوست.
    ماله اوست.
    فقط او..
    تازه فهمیده بود که چه قدر دلتنگ اوست.
    حالاکه بوی تنش را بوییده بود.
    حالا که در اغوشش بود.
    اشک های ماهک در ان باران گم شده بود.
    باربد از خودش جدایش کرد.
    بس بود غرورش.
    باید خوردش میکرد اگر این دخترک را میخواست.
    و میخواستش.
    به والله که میخواستش.
    اما با دیدن چشم های قرمز ماهک ماتش برد.
    اشک ریخته بود؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    بابت تاخیر عذر میخوام.
    اینم پارت های امروز
    [HIDE-THANKS]اشک ریخته بود؟
    به خاطر بـ..وسـ..ـه ای که گویای عشق این مرد سنگی بود؟
    باربد نگاهش دنبال قطره اشکی شد که از چشم ماهک همراه قطرات باران فرو ریخت.
    شکست.
    کاملا شکست.
    اشک در بین لبان ماهک نا پدید شد.
    قدم گرد کرد و ماهک را تنها گذاشت.
    رفت و نفهمید با این کارش چگونه ماهک را خورد کرد.
    ماهکی که همان جا زیر باران سر خورده بود و دستش گرمای لبش را لمس می کرد!
    ***
    مهرداد نگاهش را به او دوخت.عصبی بود اما بیشتر نگران بود.
    از زمانی که ماهک با ان صدای لرزان با او تماس گرفته بود و او را با ان حال بدش در کناره اتوبان پیدا کرده بود ، متوجه تغییری در ماهک شده بود.
    کم حرف و ارام.
    هنوز هم نمیدانست که چرا در ان اتوبان بود.
    : مخیوای نگه دارم یه اکبر جوجه بخوریم؟
    ماهک تنها سری تکان داد.
    :دلت هـ*ـوس چیز دیگه ای داره؟ها؟جوجه ؟کباب؟
    ماهک کوتاه گفت: سیرم.
    مهرداد از سر ناچاری سر تکان داد.
    : اخه با غذا نخورددن که چیزی درست نمیشه.
    ماهک شیشه را پایین کشید و سرش را بیرون برد.
    -مرد متعجب به ماشین روبه رویش چشم دوخت.-
    او تمام باور هایش را شکسته بود.
    قول داده بود دیگر به این مرد دل ندهد.
    قول داده بود دیگر دلش برایش نلرزد...و حالا..
    از ته دل جیغ کشید.
    -مرد دستش را محکم دور فرمان مشت کرد...او باعث همه این اتفاق ها بود... او باعث این بی تابی دختر روبه رویش بود.-
    مهرداد نگران نگاهش کرد. سرعتش را پایین بـرده بود و بی توجه به بوق ماشین های پشتش از کنار اتوبان ارام می راند.
    ماهک گلویش به خش خش اوفتاد.
    دیگر صدایش در نمی امد.
    مهرداد نگه داشت.
    از ماشین پیاده شد و ماشین را دور زد و در او را باز کرد.
    -مرد با فاصله زیاد پارک کرد.دست را دور فرمان نگه داشت تا وسوسه نوشد که پیاده شود و نگاهش مردی را دنبال کرد مه قرار بود دخترک عزیز کرده او را ارام کند.-
    ماهک بی جان به صندلی تکیه داده بود.
    مهرداد اخمی کرد و گفت: این موضوع بی ربط به اون مرد خشن نیست نه؟
    ماهک چشمان نیمه بازش را بست.
    :من میدونم یه چیزی بینتون بوده.
    مهرداد با اختیاط دستش را گرفت.
    :بهت قول میدم.
    ماهک نگاهش کرد.
    مهرداددستش را دو دستش گرفت.
    :قول میدم همه چی و درست کنم..از ذهنت بیرونش کنم...فقط..
    ماهک چشم درشت کرد
    :فقط نیاز دارم قبولم کنی..منو ....حسمو....دلمو....قلبمو...عشقمو..
    ماهک چشمش لرزید.
    شاید نیاز داشت.
    به این مرد کنارش.
    تنها چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
    مهرداد لبخندی زد و دستش را به لبش نزدیک کرد و بـ..وسـ..ـه ای روی ان کاشت.
    به عقب پرت شد.
    :چه کار میکنی مردک عوضی؟
    ماهک چشم باز کرد و با دیدن باربد که روی مهرداد نشسته بود ومیزدش بلند شد.
    توان هیچ کاری را نداشت.
    فشارش اوفتاده بود.
    مردم به سمتشان رفتند و قصد داشتند کمکشان کنند.
    اما او تنها نگاه میکرد.
    دیگر توان این یکی را نداشت.
    نگاهش به پشت ان دو اوفتاد.
    مادر و پدرش اون سمت اتوبان برایش دست تکان میدادند.
    ارام به سمتشان قدم برداشت.
    دیگر صدای فریاد ان دو را نمیشنید.
    صدای هیچ چیزی را نمیشنید.
    انگار کر شده بود.
    فقط صدای مادرش را میشنید: ماهک جان؟
    لبخندی زد و به سمتشان راه افتاد.
    زن تند تند قاشق را در اب قند میچرخاند.
    به سمته ماشین برگشت و با دیدن در بازش و نبود ان زن متعجب ابرو بالا برد.
    کجا رفت؟
    او که حالش بد بود!
    به سمت ان دو مرد برگشت که هنوز دعوا میکردند ..انجا هم که نبود.
    نگاهش بالا رفت.
    با دیدن ان زن که مثله ادم های خواب نما شده به سمته نقطه ای مرفت جیغی کشید.
    صدای دعوای انها کاهش یافت.
    همسرش به سمتش رفت و نگران گفت:چی شده عزیزم...
    لکنت گرفته گفت: اون...داره...کجا....میره....
    باربد سرش را بالا گرفت و با دیدن ماهک درست وسط اتوبان ترسیده بلند شد.
    به سمته او دویید...
    اما انگار دیر رسید.
    نرسیده به او جسم ماهک روی هوا پرواز کرد و روی زمین درست جلوی او فرود امد.
    روی دو زانو اوفتاد.
    مهرداد به سمتشان دویید.
    باران خون ماهک را روی اسفالت خیابان پاک میکرد.
    باربد هنوز در شک بود.
    مهرداد جسم ماهک را در اغوش گرفت.
    :ماهک؟ماهک جان؟صدای منو میشنوی؟یه چیزی بگو...
    مهرداد میترسید..
    میترسید از اینکه دستش را روی نبظش بگذارد.
    میترسید از اینکه ان لرزش را حس نکند.
    نه نمیتوانست.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    صبح جمعه تون شکلاتی.:biggfgrin:
    از این به بعد به ظور مداوم پارت داریم.:aiwan_light_bluffffgm:
    راستی پارت های اخر هم نوشته شده و اماده پارت گذاریه!:aiwan_light_biggrin:
    [HIDE-THANKS]***
    لبخندی زد و گفت:شما روان شناس ماهری هستید.
    سینان سری تکان داد و گفت: التبه...
    خندید و گفت: و البته خود پسند.
    سینان سرش را نزدیکش کرد و گفت: و البته خودخواه.چیزی که ماله من باشه..فقط ماله منه.
    نازی سرخ شد.
    متوجه منظور نهفته در کلامش شده بود.
    در این چند روز کم و بیش میشنید.
    گوشی سینان زنگ خورد.
    سینان نیم نگاهی به ان کرد.
    باربد بود.
    رد تماس زد و نگاهش را به جواهر روبه رویش دوخت.
    نازی برای فرار از این وعضییت گفت: شاید کار مهمی داشته باشه.
    :مهم تر از دیدن صورت اناری تو؟
    نازی باز سرخ شد.
    دوباره گوشی اش زنگ زد که این بار نازی سریع برداشت و گفت: بله؟
    صدای قهقه سینان بلند شد.
    صورت نازی کبود شده بود.
    سینان متعجب نگاهش کرد.
    این کبودی که عادی نبود ؟بود؟
    نگاهش پی سـ*ـینه اش رفت تا حرکتش را احساس کند.
    یا علی گفت و به سمتش رفت و دهنش را باز کرد و اسپری اش را د ر دهانش گذاشت و گفت: بکش تو....حالا بیرون..
    صورت نازی پر شد از اشک هایش..
    :چی شد اخه ناز؟
    :ماهک....با ابولفضل...عزیز بدون ماهک چیکار کنه؟ستاره بدون خواهرش چی جوری میخواد دووم بیاره؟؟من....من بدون ماهک زنده میمونم؟
    و دوباره اسپری را نزدیک دهنش کرد.
    سینان گوشی را جلوی گوشش گرفت ...شنیدن صدای فریاد باربد کافی بود تا به عمق فاجعه پی ببرد.
    ***
    باربد تن خسته اش را به صندلی سپرد.
    صدای ستاره اومد: چرا اومدین ؟
    باربد نگاهش کرد.
    ستاره کنارش نشست و لیوان چایی اش را به دستش داد.
    صدای گرفته باربد اومد: خودت بخور.
    ستاره: بیشتر از من بهش احتیاج داری.
    باربد گرفتش..
    ستاره نگاهش را به پنجره دوخت و گفت: خانجون حرفی بزنه پاش میمونه..پس چرا اومدی؟
    باربد نگاهش کرد.
    او چه میدانست از دلش؟
    طاقت نداشت در خانه بشیند و منتظر خبری باشد.
    باربد: تو هم ازم بدت میاد؟
    ستاره نگاهش کرد.
    :یادمه یه زمانی..یه مرده مهربون بهم گفت که خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه میبره پیش خودش..
    نگاه تارش را به او دوخت: چرا خدا منو دوست نداره؟
    باربد ارام در اغوشش گرفت.
    ستاره شکننده بود و حساس.
    صدای هق هقش در راهرو پیچید.
    سینان پا تند کرد.
    :باربد؟
    باربد نگاهش کرد.
    [/HIDE-THANKS]
    راستی این لینک رمان جدیدیه که شروع کردم.
    اونم کامل شده است و به طور مداوم پارت داره.
    خوشحال میشم اونجام حمایت کنید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    سلام بر همگی.
    [HIDE-THANKS]صدای هق هقش در راهرو پیچید.
    سینان پا تند کرد.
    :باربد؟
    باربد نگاهش کرد.
    :باید بریم...الان عزیز میرسه..ناز اس داده راه افتادن.
    چه دزد و پلیس بازی باید در می اورد تا بتواند ببیندش.
    باربد ستاره را نگاه کرد.
    ستاره اشک هایش را پاک کرد و گفت: من میرم صورتمو بشورم.
    باربد بلند شد و به سمته اتاق ای سی یو رفت.
    سریع قبل از اینکه پرستار سمج بیاید وارد شد.
    قلبش برای بار هزارم فشرده شد.
    نزدیکش شد.
    کنارش نشست.
    اشکی از گونه اش ریخت و گفت:اون روز تو یه اتوبان یادته؟ من اون روز فهمیدم بدون تو نمیتونم.. اومده بودم همه چی و برات توضیح بدم ....اما وقتی با اون پسره دیدمت...درکم میکنی نه؟همون حسی بهم دست داد که وقتی تو فیلمی که گندم برات فرستاده بود ودیدی...نتونستم جلوی خودمو بگیرم...همش تقصیر من شد..باز باعث شدم اذیت شی..اما این بار نابخشودنیه.
    دست کبودش را در دست گرفت و گفت: تو فقط خوب شو.چشمات و باز کن...من قول میدم کاری به کارت نداشته باشم.
    دستش را بوسید و گفت: من قول میدم از دور دوستت داشته باشم.
    خم شدو بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت: بهوش بیا عشق من!
    ***
    نیلوفر خانوم نگاهی به او انداخت و گفت:چته باربد؟
    باربد لبش را گزید.
    چه میتوانست بگوید؟
    اینکه سه روز است که خبری از عزیزش ندارد؟
    اینکه سه روز است خانجون در بیمارستان لنگر انداخته و بیرون نمیرود تا او برود ؟
    برایش مهم نبود که خانجون پلیس خبر میکرد.
    که ابرویش در خطر می اوفتاد.
    دیگر باید میرفت.
    پدرش پا رو پا انداخت و قهوه اش را خورد و گفت: عاشق شده.
    نیلوفر خانوم ابرو بالا انداخت.
    :اره باربد؟
    پدرش اه کشید و گفت:میوه ممنوعه.
    باربد: عمر!
    نیلوفر خانوم:صب کن ببینم...چی بین شما پدر و پسره؟
    :برو بیمارستان نیلوفر....برو از ماهک براش خبر بیار..
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    نظرتون چیه ماهک و باربد بهم نرسن؟
    [HIDE-THANKS]***
    :نه نمیام.
    پدرش غرید:معلووم هست کدوم گوری هستی باربد؟
    :کار دارم.
    :چرا خونه نمیای؟مامانت نگرانته.
    :بده تنهاتون گذاشتم؟
    پدرش ارام گفت:پدر سوخته.اول خبر بده خوب میخوای وعضیت ایجاد کنی.
    :الان گفتم.
    نگاهش را به ماهک دوخت که واردمطب سینان میشد.
    اهی کشید و گفت:باید برم...فعلا دد.
    جلسه نهمش بود.
    خوب میشد دیگر؟
    لبش ر اگاز گرفت .
    نگاهش را به پنجره اتاق سینان دوخت.
    یعنی الان به انجا رسیده؟
    سیگارش را از پاکت در اورد و گوشه لبش گذاشت.
    ارام با خودش گفت: الان در زد...سینان میگه بفرمایید...لبخندی بی شباهت به لبخند میزنه و رو صندلی میشینه..سینان میگه چیز خاصی میخوای برات سفارش بدم؟و ماهک سر تکون میده..سینان گوشی و بر میداره و ..
    نگاهش را به گوشی اش دوخت.
    خشایار؟
    :بله ؟
    :باربد باید بیای کارخونه...اینجا دعوا شده..
    :خودت جمع و جورش کن.
    :نمیتونم...کارگرا دارن شورش میکنن..چون تو اینجا نمیای فک میکنن میخوایم برشکسته شیم.
    استارت زد و گفت: دارم میام.
    ***
    سینان گوشی تلفن را برداشت و گفت: مش کریم...لطفا اون نوشیدنی مخصوص مهمونم و میارین؟
    ماهک چشم درشت کرد.
    سینان لبخندی زد و گفت: چه خبر از عزیز؟ستاره خوبه؟
    ماهک کوتاه گفت: خوبن.
    در زده شد و مش کریم اجازه ورود گرفت و وارد شد.
    ماهک بی توجه به لیوان گفت:نه روزه داری منو میکشونی اینجا واسه یه شربت خوردن؟
    سینان خودش را نباخت و گفت:بده زود زود دلم واست تنگ میشه؟
    : تلفنی هم میشه دلتنگس ات و کم کنی.
    سینان: ممنون مش کریم.
    مش کریم بیرون رفت و ماهک خسته تر از هر روز نگاهش را به سینان دوخت.
    سینان: گفتم واست یه دم نوشی دم کنه که زبونت و وا کنه.
    ماهک پوزخندی زد و گفت: اها...پس بگو...این نه روز اومدنا صدقه سری خانجونه.
    :ماهک این چه طرز حرف زدنه.
    ماهک بلند شد و گفت: من باید برم..به ستاره قول دادم ببرمش بیرون.
    و به سمته در رفت.
    سینان بلند شد و گفت: صب کن برسونمت.
    ماهک مطیع ایستاد.
    سینان باید اخرین تیرش را هم پرتاب میکرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]باید ماهک را به گریه می انداخت.
    باید او را به خودش می اورد.
    ماهک متعجب به سمتش برگشت و گفت: کجا داری میبریم؟
    سینان نگاهش کرد و گفت: اطراف تهران یه کاری دارم .
    :خوب خودم میرفتم.
    : چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه.
    :امیدوارم.
    سینان لبخندی کمرنگی زد و به سمته تابلو سبز رنگ با این مظمون چرخید: "قم-بهشت زهرا"
    ماهک پیاده شد و به ماشین تکیه داد: کارت با مرده هاست؟
    سینان سری تکون داد و گفت: چه اشکالی داره؟
    ماهک شونه ای تکان داد و پشت سرش راه افتاد.
    نگاهش روی سنگ قبر ها افتاد.
    یکی از اینها باید با اسم او باشد.
    اما نبود.
    نگاهش به ان درخت پیر افتاد و ان شمدونی های خوش شده که خودش کاشته بود.
    :کجا داری میری سینان؟
    سینان دستش را در دستش گرفت و او را همراه خودش کشاند.
    ماهک مقابله کرد: با تو ام...من همینجا می مونم.
    سینان اما محکم تر کشاندش.
    با خشم فریاد زد: د لعنتی ولم کم ...نمیخوام باهات بیام.
    اما دیر شده بود.
    بالا سر قبر پدر و مادرش ایستاده بود.
    درست کنار همان شمعدونی های خشک شده و روبه روی ان درخت پیر سن.
    دستش را از دست سینان بیرون کشید و فریاد زد: برای چی اوردیم اینجا ها؟؟؟میخوای بد بختی ام و به روم بیاری ها؟
    اشک هایش روان شدند و گفت: باتو ام لعنتی برای چی اوردی ام اینجا .
    سینان دست هایش را گرفت وارام گفت: اوردمت اینجا که یادت بندازم پدر و مادرت مردن..که اونا نیستن....که اونا دورن....که اگه تو هم بری پیششون ستاره از اینی که هست تنهاتر میشه .. که عزیز دق میکنه.
    ماهک دوری زد و گفت: خوب قشنگ نگاه کن..من زنده ام ...میبینی؟
    سینان اما ارام در اغوشش گرفت تا سعی کند لرزش تنش را کم کند و گفت: اروم ماهک اروم....عزیز بهم نگفت باهات حرف بزنم...ستاره گفت...خواهر کوچولوت....میگفت این خواهر و که مثله یه مرده متحرکه نمیخواد...گفت همون خواهری و میخواد که باهاش تاب سوار میشد...که میخندید...که اذیتش میکرد...که بهش میگفت مو قرمزه...ستاره فهمیده تر از اون چیزیه که باید باشه!
    ماهک سینان را به خودش چسباند و هق هق کنان گفت: خسته شدم...سینان خسته شدم از این زندگی...دلم یه خواب طولانی میخواد...
    سینان ارام از خودش جدایش کرد و گفت : ماهک تو تنها نیستی ...تو عزیز و داری ...ستاره رو داری....نازپری داری...منو داری...میدونی اگه بخوابی چه بلایی سر ما میاد؟
    :پس چیکا رکنم سینان؟تو بگو من چیکا رکنم؟
    سینان لبخندی بهش زد و گفت :این گوشه کنار مامان و بابات میشینیم ...تو برام حرف بزن ..بگو چی داره اذیتت میکنه..باشه؟
    ماهک ارام کنار مادرش نشست و گفت: بهش نیاز دارم..به اغوشش...به صداش...به ضربان قلبش..
    و گفت ماهک...
    تمام زندگی اش را ..
    از بعد مرگ پدر و مادرش و نگاه همسایه ها تا قبل از تصادف و باربد.
    و سینان گوش کرد وگوش کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا