یهوووووووو
[HIDE-THANKS]نیمچه لبخندی به مهرداد زد.
:چی میخوای؟
: اون عروسک بزرگه رو تخت.
چشم درشت کرد:ستاره؟
:عزیز جون؟
زیر لب غرید: خیله خوب.ولی وای به حالت بفهمم عزیز فهمیده ستاره.
:من برم عروسک رو بردارم.
گوشی را درون کیفش انداخت.
:چیزی شده؟
: نه .. خواهر جان رشوه میخواست تا راپورت منو نده.... نیم وجبی معلوم نیست از کجا فهمیده من خودم نخواستم برم خارج ...
مهرداد از حرس ماهک خندید..
صدای سلام امد.
سرش بالا رفت .
با دیدن نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت: نیلوفر خانوم.
به سمتش رفت و اهسته بغلش کرد.
نگاهش پی دستان مشت شده باربد رفت.
این اینجا چیکار میکرد؟
جو بدی بود.
باربد به تنهایی با همین چاقوی تیز روی میز میتوانست سر همه شان را ببرد و بعد شاید از این فلفل قرمز ها رویش میریخت و به سگ عمارتش میدادشان.
مهرداد:بهترین خدا رو شکر؟
نیلوفر: بله ...ممنونم...کاری که شما کردین و من هیچوقت نمیتونم فراموش کنم.
ماهک : انجام وظیفه بود.
باربد خسته از این مکالمه خسته کننده گوشی اش را در اورد.
گوشی اش لرزید .
سینان بود: دستت چیه؟
نگاهی به دستش کرد .نوشت: گوشی.
-چی میخوای بخوری؟
نوشت: اگه اجازه بدی سفارش یه شربت خنک دادم.
:پس ماهک اونجاست.
لبخندش محو شد.
بارها این جمله را خواند:منظورت چیه؟
: سیگار دستت نیشست پس یعنی سیگار نمیکشی.. سیگار نمیکشی.پس یعنی قلبت ارومه...قلبت ارومع پس یعنی پیش ماهکی!
برایش نوشت:برام مرده سینان بفهم.
سینان تنها برایش تایپ کرد: نقش قبر نکردی ببینی توش جنازه است یانه؟
صفحه گوشی اش را خاموش کرد و کنار لیوان شربتش گذاشت.
نگاهش را به ماهک دوخت.
به او نگاه نمیکرد اما میخندید. از همان هایی که چالش رانمایش میدادند. نگاهش روی لبانش بود. چرا صحنه ان بو.سه در کابین چرخ فلک به یادش امد؟سرش ر ا تکان داد.
مهرداد: شما انگار خوب نمیان جناب.
نگاهش را به مهرداد دوخت. زیاد از این مرد خوشش نمی امد.
: کارای مهم تر از اینجا نشستن دارم..
نیلوفر :باربد پسرم.!
مهرداد: ما میتونیم مادرتون و خونه برسونیم اگه عجله دارین برای رفتن.
و نگاهی به ماهک کرد و گفت: مگه نه؟
ماهک سری تکون داد و نگاهش کیک شکلاتی روی میز رانشانه رفت.
بی توجه به بحثشان تکه ای در ظرفش گذاشت و مشغول شد.
باربد قلبش مچاله شد از بی توجه ای اش.
:متاسفانه قول دادم خودم برسونمش خونه.
مهرداد سری تکون داد .
نیلوفر خانوم ماهک را به حرف گرفت: کی رفتی دنباله پزشکی؟
ماهک نگاهش کرد و گفت: چند ماه بعد از مرگ پدر نازی...به اصرار اون.
:اصرار؟
ماهک انگار به اون زمان ها برگشته بود: اره میخواست حال و هوام عوض شه.
باربد سریع سر بلند کرد و نگاهش کرد. یعنی او هم حالش بد بوده؟ دلتنگ بوده؟
ماهک اما متوجه گندش شده بود.
:مرگ پدرش منو یاد مرگ پدرم انداخته بود.
اما باربد متوجه شد او دروغ میگوید. کاملا واضح بود. پلک چپش پرید.
نیلوفر:من خیلی خوشحال شدم به ارزوت رسیدی.
ارزو؟پزشکی ارزوی ماهک بود؟چه طور باربد نمیدانست؟
نیلوفر :اخه نمیدونید اقای دکتر ... تو اوقات فراقتش کتابای پزشکی میخوند...یکی از تفریحاتش دیدن فیلم های عمل جراحی بود.
این هم نمیدانست.پس چه طور ادعا میکرد او را میشناسد.
مهرداد لبخندی زد و گفت: و فک میکنم همین شد که دکتر علوی و مجذوب کرد.
اخم کرد. علوی کدوم خری بود؟
ماهک ادامه داد: اشنایی من و دکتر علوی برمیگرده به احمد.
احمد؟ اسم های جدید . چشم باربد روشن.
:از دانشگاه با احمد اشنا شدم...اونم پزشکی میخوند...اون منو به دکتر علوی معرفی کرد.. دکتر علوی خیلی کمکم کردن.من بهشون خیلی مدیونم.
نیلوفر خانوم لبخندی در تایید زد. اما از چشم های باربد خون می بارید.
مهرداد: راستش و بخواین منم خیلی سختی کشیددم.
ماهک کاملا برگشت سمتش.بدش نمی امد در باره دکتر مهدوی چیز هایی بداند.
:من به زور پزشکی خوندم.
ماهک چشم درشت کرد.
مهرداد لبخندی به صورتش زد و گفت: من هنر دوست داشتم.
دیگر دهن ماهک را نمی شد جمع کرد.
:اما پدرم گفت یه کلام ختم کلام پزشکی..منم شروع کردم لجبازی ...اول که گفتم میرم هنر...بعد که دیدم باباماز موضعش بر نمیگرده...اعتصاب غذا کردم...اونم فایده نداشت. یه مدتم قهر کردم با هیچکدومشون حرف نمیزدم...اما هیچکدوم نتیجه نداد...دیگه مجبوری رفتم پزشکی.
ماهک چیز هایی شنیده بود که باورشان سخت بود.
: من هنوز باورم نمیشه..
باربد با بداخلاقی پرسید: چیش هضمش سخته ؟
ماهک:من هیچکدومو نمیدونستم ...
باربد با خودش گفت: مگه باید میدونستی؟اصلا چه لزومی داشت بدونی؟
مهرداد: خیلی چیزا هست که باید بهت بگم..
باربد اخم شدیدی کرد.
:باید با پدر و مادرم اشنا بشی.
نیلوفر خانوم به باربد خیره شد. انگاری بین این دو پزشک چیزی بود چیزی فرا تر از رابـ ـطه همکاری...
گوشی ماهک باز زنگ خورد.
ستاره بود باز.
:باز چیه؟
:هیچی...دلم برات تنگ شده بود.
:خوب رفع شد؟
:خوبی؟
:ستاره...بهت میگم بیرونم هی ده دقیقه یک بار زنگ میزنی چرا؟
:ها؟
ماهک سکوت کرد.
میدانست دردش چیست اما نچ....زود بود. تازه عصر بود. تا شب میخواست خواهرکش را تشنه نگه دارد.
:امروز چندمه راستی ماهک؟
ماهک نیمچه لبخندی زد.
:امروز....اووم....فک کنم هیجدهمه.
ستاره با شوق گفت: افرین درسته.
:خوب میدونستی پرا پرسیدی؟
:ها؟صدات نمیاد ماهک...الو...
بعد قطع شد. همیشه همین بود. کم که می اورد صدا قطع و وصل میشد.
:ببخشید خواهرم بود.
نیلوفر: ستاره؟
:بله..
:بزرگ شده؟
:بیش از حد..امروز تولدشه...از صبح صد بار به بهونه های مختلف زنگ زده.
نیلوفر خانوم خندید وگفت: دوست دارم ببینمش.
ماهک تلفنش را نزدیک نیلوفر خانوم گرفت و گفت: این تولد من بود..اینم ستاره.
نیلوفر خانوم گوشی را گرفت و با دقت نگاه کرد: چه قدر بزرگ شده.
:بله دیگه از اون خاله پیرزن مو قرمز خبری نیست.
نیلوفر خانوم ذوم کرد به ماهک .
کلاه مشکی رنگی سرش بود و موهایش را جمع کرده بود: این کیه؟
باربد سرش را چرخاند و نگاهش رابه پسرکی دوخت که نیم وجبی ماهک نشسته بود..
ماهک: احمد..مثله برادره واسم...خیلی پسر خوبیه...
اخم باربد باز شد.
یک خطر رفع شد.
نیلوفر خانوم:اینم حتما باید دوستت باشه درسته؟
:نازپری؟اره..خودشه.
:خوشگل تر شده.
ماهک لبخندی زد و گفت: خودش بشنوه کلی قربون صدقه تون میره.
نیلوفر خانوم باز خندید.
[/HIDE-THANKS]
این همه پست تو یه روز ...؟
مگه داریم؟
مگه میشه؟
[HIDE-THANKS]نیمچه لبخندی به مهرداد زد.
:چی میخوای؟
: اون عروسک بزرگه رو تخت.
چشم درشت کرد:ستاره؟
:عزیز جون؟
زیر لب غرید: خیله خوب.ولی وای به حالت بفهمم عزیز فهمیده ستاره.
:من برم عروسک رو بردارم.
گوشی را درون کیفش انداخت.
:چیزی شده؟
: نه .. خواهر جان رشوه میخواست تا راپورت منو نده.... نیم وجبی معلوم نیست از کجا فهمیده من خودم نخواستم برم خارج ...
مهرداد از حرس ماهک خندید..
صدای سلام امد.
سرش بالا رفت .
با دیدن نیلوفر خانوم لبخندی زد و گفت: نیلوفر خانوم.
به سمتش رفت و اهسته بغلش کرد.
نگاهش پی دستان مشت شده باربد رفت.
این اینجا چیکار میکرد؟
جو بدی بود.
باربد به تنهایی با همین چاقوی تیز روی میز میتوانست سر همه شان را ببرد و بعد شاید از این فلفل قرمز ها رویش میریخت و به سگ عمارتش میدادشان.
مهرداد:بهترین خدا رو شکر؟
نیلوفر: بله ...ممنونم...کاری که شما کردین و من هیچوقت نمیتونم فراموش کنم.
ماهک : انجام وظیفه بود.
باربد خسته از این مکالمه خسته کننده گوشی اش را در اورد.
گوشی اش لرزید .
سینان بود: دستت چیه؟
نگاهی به دستش کرد .نوشت: گوشی.
-چی میخوای بخوری؟
نوشت: اگه اجازه بدی سفارش یه شربت خنک دادم.
:پس ماهک اونجاست.
لبخندش محو شد.
بارها این جمله را خواند:منظورت چیه؟
: سیگار دستت نیشست پس یعنی سیگار نمیکشی.. سیگار نمیکشی.پس یعنی قلبت ارومه...قلبت ارومع پس یعنی پیش ماهکی!
برایش نوشت:برام مرده سینان بفهم.
سینان تنها برایش تایپ کرد: نقش قبر نکردی ببینی توش جنازه است یانه؟
صفحه گوشی اش را خاموش کرد و کنار لیوان شربتش گذاشت.
نگاهش را به ماهک دوخت.
به او نگاه نمیکرد اما میخندید. از همان هایی که چالش رانمایش میدادند. نگاهش روی لبانش بود. چرا صحنه ان بو.سه در کابین چرخ فلک به یادش امد؟سرش ر ا تکان داد.
مهرداد: شما انگار خوب نمیان جناب.
نگاهش را به مهرداد دوخت. زیاد از این مرد خوشش نمی امد.
: کارای مهم تر از اینجا نشستن دارم..
نیلوفر :باربد پسرم.!
مهرداد: ما میتونیم مادرتون و خونه برسونیم اگه عجله دارین برای رفتن.
و نگاهی به ماهک کرد و گفت: مگه نه؟
ماهک سری تکون داد و نگاهش کیک شکلاتی روی میز رانشانه رفت.
بی توجه به بحثشان تکه ای در ظرفش گذاشت و مشغول شد.
باربد قلبش مچاله شد از بی توجه ای اش.
:متاسفانه قول دادم خودم برسونمش خونه.
مهرداد سری تکون داد .
نیلوفر خانوم ماهک را به حرف گرفت: کی رفتی دنباله پزشکی؟
ماهک نگاهش کرد و گفت: چند ماه بعد از مرگ پدر نازی...به اصرار اون.
:اصرار؟
ماهک انگار به اون زمان ها برگشته بود: اره میخواست حال و هوام عوض شه.
باربد سریع سر بلند کرد و نگاهش کرد. یعنی او هم حالش بد بوده؟ دلتنگ بوده؟
ماهک اما متوجه گندش شده بود.
:مرگ پدرش منو یاد مرگ پدرم انداخته بود.
اما باربد متوجه شد او دروغ میگوید. کاملا واضح بود. پلک چپش پرید.
نیلوفر:من خیلی خوشحال شدم به ارزوت رسیدی.
ارزو؟پزشکی ارزوی ماهک بود؟چه طور باربد نمیدانست؟
نیلوفر :اخه نمیدونید اقای دکتر ... تو اوقات فراقتش کتابای پزشکی میخوند...یکی از تفریحاتش دیدن فیلم های عمل جراحی بود.
این هم نمیدانست.پس چه طور ادعا میکرد او را میشناسد.
مهرداد لبخندی زد و گفت: و فک میکنم همین شد که دکتر علوی و مجذوب کرد.
اخم کرد. علوی کدوم خری بود؟
ماهک ادامه داد: اشنایی من و دکتر علوی برمیگرده به احمد.
احمد؟ اسم های جدید . چشم باربد روشن.
:از دانشگاه با احمد اشنا شدم...اونم پزشکی میخوند...اون منو به دکتر علوی معرفی کرد.. دکتر علوی خیلی کمکم کردن.من بهشون خیلی مدیونم.
نیلوفر خانوم لبخندی در تایید زد. اما از چشم های باربد خون می بارید.
مهرداد: راستش و بخواین منم خیلی سختی کشیددم.
ماهک کاملا برگشت سمتش.بدش نمی امد در باره دکتر مهدوی چیز هایی بداند.
:من به زور پزشکی خوندم.
ماهک چشم درشت کرد.
مهرداد لبخندی به صورتش زد و گفت: من هنر دوست داشتم.
دیگر دهن ماهک را نمی شد جمع کرد.
:اما پدرم گفت یه کلام ختم کلام پزشکی..منم شروع کردم لجبازی ...اول که گفتم میرم هنر...بعد که دیدم باباماز موضعش بر نمیگرده...اعتصاب غذا کردم...اونم فایده نداشت. یه مدتم قهر کردم با هیچکدومشون حرف نمیزدم...اما هیچکدوم نتیجه نداد...دیگه مجبوری رفتم پزشکی.
ماهک چیز هایی شنیده بود که باورشان سخت بود.
: من هنوز باورم نمیشه..
باربد با بداخلاقی پرسید: چیش هضمش سخته ؟
ماهک:من هیچکدومو نمیدونستم ...
باربد با خودش گفت: مگه باید میدونستی؟اصلا چه لزومی داشت بدونی؟
مهرداد: خیلی چیزا هست که باید بهت بگم..
باربد اخم شدیدی کرد.
:باید با پدر و مادرم اشنا بشی.
نیلوفر خانوم به باربد خیره شد. انگاری بین این دو پزشک چیزی بود چیزی فرا تر از رابـ ـطه همکاری...
گوشی ماهک باز زنگ خورد.
ستاره بود باز.
:باز چیه؟
:هیچی...دلم برات تنگ شده بود.
:خوب رفع شد؟
:خوبی؟
:ستاره...بهت میگم بیرونم هی ده دقیقه یک بار زنگ میزنی چرا؟
:ها؟
ماهک سکوت کرد.
میدانست دردش چیست اما نچ....زود بود. تازه عصر بود. تا شب میخواست خواهرکش را تشنه نگه دارد.
:امروز چندمه راستی ماهک؟
ماهک نیمچه لبخندی زد.
:امروز....اووم....فک کنم هیجدهمه.
ستاره با شوق گفت: افرین درسته.
:خوب میدونستی پرا پرسیدی؟
:ها؟صدات نمیاد ماهک...الو...
بعد قطع شد. همیشه همین بود. کم که می اورد صدا قطع و وصل میشد.
:ببخشید خواهرم بود.
نیلوفر: ستاره؟
:بله..
:بزرگ شده؟
:بیش از حد..امروز تولدشه...از صبح صد بار به بهونه های مختلف زنگ زده.
نیلوفر خانوم خندید وگفت: دوست دارم ببینمش.
ماهک تلفنش را نزدیک نیلوفر خانوم گرفت و گفت: این تولد من بود..اینم ستاره.
نیلوفر خانوم گوشی را گرفت و با دقت نگاه کرد: چه قدر بزرگ شده.
:بله دیگه از اون خاله پیرزن مو قرمز خبری نیست.
نیلوفر خانوم ذوم کرد به ماهک .
کلاه مشکی رنگی سرش بود و موهایش را جمع کرده بود: این کیه؟
باربد سرش را چرخاند و نگاهش رابه پسرکی دوخت که نیم وجبی ماهک نشسته بود..
ماهک: احمد..مثله برادره واسم...خیلی پسر خوبیه...
اخم باربد باز شد.
یک خطر رفع شد.
نیلوفر خانوم:اینم حتما باید دوستت باشه درسته؟
:نازپری؟اره..خودشه.
:خوشگل تر شده.
ماهک لبخندی زد و گفت: خودش بشنوه کلی قربون صدقه تون میره.
نیلوفر خانوم باز خندید.
[/HIDE-THANKS]
این همه پست تو یه روز ...؟
مگه داریم؟
مگه میشه؟
آخرین ویرایش: