- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 291
- امتیاز واکنش
- 4,819
- امتیاز
- 441
- سن
- 22
یاسی نگاهی به امیر انداخت.
- شاید رها داره به سمت خونه میره. آدرس میدم. تا وقتی برسیم، امیر دهنت رو میبندی.
وارد اتوبان شدیم. ولی مثله این که هیچ کدومشون دست بردار نبودند!
- من دهنم رو میبندم. ولی تو چشمات رو باز کن و خوب ببین. چند روزه دارم منت میکشم؟
نور آژیر آمبولانس بود که کمی جلوتر به چشم میخورد. دلم گواهی بد داد.
- هی، لعنتی! مگه تو همونی نبودی که میگفتی ازم متنفری؟
هر لحظه نزدیکتر میشدیم. انگار تصادف شده بود.
- من همونم، هیچ چیز هم عوض نشده. هنوزم از جلف بازیات متنفرم.
دلم دیگه طاقت نیاورد.
- نگه دار!
- امیر خفه شو.
تموم سلولهای بدنم فریاد زدند.
- لعنتی نگه دار.
ماشین به طرز فجیعی ترمز کرد. یاسی جیغ کشید. ولی برای من، مهم نبود. دستم رو روی دستگیره گذاشتم. دیوانه شده بودم. به محض توقف، پیاده شدم و با تمام وجودم به طرف جمعیتی که جمع شده بودند، دویدم.
جمعیت رو کنار زدم. نگاهم روی جسم بیجونی که از ماشین بیرون میکشیدند و روی برانکارد میگذاشتند قفل شد.
خونی بود. پوزخند زدم. دروغ بود، مگه نه؟ اون خواهر من نبود. نه، اون نمیتونست رها باشه. رها سالم بود. خودم دیدم. خودم سرش داد زدم، باهاش دعوا کردم و دلش رو شکوندم.
ولی ماشین، ماشینش که دروغ نبود، بود؟ صدای فریاد لاستیکهای آمبولانس رو شنیدم. ولی بلندتر از اون، صدای شکستن چیزی بود که از اعماق وجودم میاومد. گمونم، قلبم بود!
- این... این که... این ماشین!
نفهمیدم یاسی کی نزدیک شد.
بغضم روی گلوم سنگینی کرد و اشک شد و پایین افتاد. وزن تنم روی دو پام سنگینی کرد و زانوی من خم شد.
نگاهم به آسمون افتاد. پوزخندم عمیق شد. من بغض کرده بودم و آسمون گریه میکرد؟ من بی خواهر شده بودم و آسمون هق میزد؟
جایی میان قفسهی سینم، چیزی فشرده شد. چی میشد به جای دلم، نفسم میگرفت؟
کسی فریاد زد: مامان!
و گوشم از این صدای مبهم پر شد.
دنیا با تمام عظمتش دور سرم چرخید و همه جا تیره و تار شد.
کسی جواب داد: جانم؟
و من در خلسهی مبهمی رها شدم.
- مامانی میشه موهای من رو ببافی؟
دختر با آن لباس بلند صورتی و دخترانهاش، و با آن پوست صافی که در حصاری از موهای بلند مشکیاش اسیر بود، و با لحن ملیح و کودکانهاش که عجیب به دلت مینشست، کنار مادرش ایستاد.
مادر موهایش را نوازش کرد و گفت:
- چرا که نه، عزیزم!
موهایش میان دستان مهربان مادر، حالت گرفتند و چه قدر زیبا بود لبخندی که مادر به لب داشت.
- عه! مامان، اول موهای من رو بباف!
دخترکی با جثهای کوچکتر، با ته چهرهای شبیه دخترک کنار مادر، با موهای قهوهای مجعد، و با اخمی که حاکی از حسودی کودکانهاش بود، نزدیک شد.
مادر خندید و گفت:
- آخه مو فرفری من، من چه جوری اون موهات رو ببافم؟
چشمان دخترک روی موهای صاف و بلند خواهرش زوم کرد. بغض روی گلویش آشیانه ساخت. مادر پشیمان شد.
دخترک اشک ریخت. همچون ابر بهاری که خیال باریدن دارد.
خواهر در آغوشش کشید. همچون مادری که خیال آرام کردن دارد.
- موهای من مال تو! اصلا هرچی که دارم مال تو، فقط گریه نکن! گریه نکن آبجی کوچولو که دلم میگیره.
قصهام تمام بی تو میشود. قصهام نفس ندارد بی تو، باور کن!
قصه که از نفس بیفتد، شخصیتها میپوسند، درد میکشند، و میمیرند!
میدانی؟ بی تو دیگر نای روایت کردن هم ندارم.
قصه که به دل بنشیند، راوی هم به تماشا مینشیند. هق میزد و اشک میریزد!
***
- شاید رها داره به سمت خونه میره. آدرس میدم. تا وقتی برسیم، امیر دهنت رو میبندی.
وارد اتوبان شدیم. ولی مثله این که هیچ کدومشون دست بردار نبودند!
- من دهنم رو میبندم. ولی تو چشمات رو باز کن و خوب ببین. چند روزه دارم منت میکشم؟
نور آژیر آمبولانس بود که کمی جلوتر به چشم میخورد. دلم گواهی بد داد.
- هی، لعنتی! مگه تو همونی نبودی که میگفتی ازم متنفری؟
هر لحظه نزدیکتر میشدیم. انگار تصادف شده بود.
- من همونم، هیچ چیز هم عوض نشده. هنوزم از جلف بازیات متنفرم.
دلم دیگه طاقت نیاورد.
- نگه دار!
- امیر خفه شو.
تموم سلولهای بدنم فریاد زدند.
- لعنتی نگه دار.
ماشین به طرز فجیعی ترمز کرد. یاسی جیغ کشید. ولی برای من، مهم نبود. دستم رو روی دستگیره گذاشتم. دیوانه شده بودم. به محض توقف، پیاده شدم و با تمام وجودم به طرف جمعیتی که جمع شده بودند، دویدم.
جمعیت رو کنار زدم. نگاهم روی جسم بیجونی که از ماشین بیرون میکشیدند و روی برانکارد میگذاشتند قفل شد.
خونی بود. پوزخند زدم. دروغ بود، مگه نه؟ اون خواهر من نبود. نه، اون نمیتونست رها باشه. رها سالم بود. خودم دیدم. خودم سرش داد زدم، باهاش دعوا کردم و دلش رو شکوندم.
ولی ماشین، ماشینش که دروغ نبود، بود؟ صدای فریاد لاستیکهای آمبولانس رو شنیدم. ولی بلندتر از اون، صدای شکستن چیزی بود که از اعماق وجودم میاومد. گمونم، قلبم بود!
- این... این که... این ماشین!
نفهمیدم یاسی کی نزدیک شد.
بغضم روی گلوم سنگینی کرد و اشک شد و پایین افتاد. وزن تنم روی دو پام سنگینی کرد و زانوی من خم شد.
نگاهم به آسمون افتاد. پوزخندم عمیق شد. من بغض کرده بودم و آسمون گریه میکرد؟ من بی خواهر شده بودم و آسمون هق میزد؟
جایی میان قفسهی سینم، چیزی فشرده شد. چی میشد به جای دلم، نفسم میگرفت؟
کسی فریاد زد: مامان!
و گوشم از این صدای مبهم پر شد.
دنیا با تمام عظمتش دور سرم چرخید و همه جا تیره و تار شد.
کسی جواب داد: جانم؟
و من در خلسهی مبهمی رها شدم.
- مامانی میشه موهای من رو ببافی؟
دختر با آن لباس بلند صورتی و دخترانهاش، و با آن پوست صافی که در حصاری از موهای بلند مشکیاش اسیر بود، و با لحن ملیح و کودکانهاش که عجیب به دلت مینشست، کنار مادرش ایستاد.
مادر موهایش را نوازش کرد و گفت:
- چرا که نه، عزیزم!
موهایش میان دستان مهربان مادر، حالت گرفتند و چه قدر زیبا بود لبخندی که مادر به لب داشت.
- عه! مامان، اول موهای من رو بباف!
دخترکی با جثهای کوچکتر، با ته چهرهای شبیه دخترک کنار مادر، با موهای قهوهای مجعد، و با اخمی که حاکی از حسودی کودکانهاش بود، نزدیک شد.
مادر خندید و گفت:
- آخه مو فرفری من، من چه جوری اون موهات رو ببافم؟
چشمان دخترک روی موهای صاف و بلند خواهرش زوم کرد. بغض روی گلویش آشیانه ساخت. مادر پشیمان شد.
دخترک اشک ریخت. همچون ابر بهاری که خیال باریدن دارد.
خواهر در آغوشش کشید. همچون مادری که خیال آرام کردن دارد.
- موهای من مال تو! اصلا هرچی که دارم مال تو، فقط گریه نکن! گریه نکن آبجی کوچولو که دلم میگیره.
قصهام تمام بی تو میشود. قصهام نفس ندارد بی تو، باور کن!
قصه که از نفس بیفتد، شخصیتها میپوسند، درد میکشند، و میمیرند!
میدانی؟ بی تو دیگر نای روایت کردن هم ندارم.
قصه که به دل بنشیند، راوی هم به تماشا مینشیند. هق میزد و اشک میریزد!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: