کامل شده رمان دور زدن ممنوع | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا مایل به خواندن ادامه رمان و دنبال کردن داستان هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    38
وضعیت
موضوع بسته شده است.

'maede'

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
291
امتیاز واکنش
4,819
امتیاز
441
سن
22
یاسی نگاهی به امیر انداخت.
- شاید رها داره به سمت خونه میره. آدرس میدم. تا وقتی برسیم، امیر دهنت رو می‌بندی.
وارد اتوبان شدیم. ولی مثله این که هیچ کدومشون دست بردار نبودند!
- من دهنم رو می‌بندم. ولی تو چشمات رو باز کن و خوب ببین. چند روزه دارم منت می‌کشم؟
نور آژیر آمبولانس بود که کمی جلوتر به چشم می‌خورد. دلم گواهی بد داد.
- هی، لعنتی! مگه تو همونی نبودی که می‌گفتی ازم متنفری؟
هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدیم. انگار تصادف شده بود‌.
- من همونم، هیچ چیز هم عوض نشده. هنوزم ‌از جلف بازیات متنفرم.
دلم دیگه طاقت نیاورد.
- نگه دار!
- امیر خفه شو.
تموم سلول‌های بدنم فریاد زدند.
- لعنتی نگه دار.
ماشین به طرز فجیعی ترمز کرد. یاسی جیغ کشید. ولی برای من، مهم نبود. دستم رو روی دستگیره گذاشتم. دیوانه شده بودم. به محض توقف، پیاده شدم و با تمام وجودم به طرف جمعیتی که جمع شده بودند، دویدم.
جمعیت رو کنار زدم. نگاهم روی جسم بی‌جونی که از ماشین بیرون می‌کشیدند و روی برانکارد می‌گذاشتند قفل شد.
خونی بود‌. پوزخند زدم. دروغ بود، مگه نه؟ اون خواهر من نبود. نه، اون نمی‌تونست رها باشه. رها سالم بود. خودم دیدم. خودم سرش داد زدم، باهاش دعوا کردم و دلش رو شکوندم.
ولی ماشین، ماشینش که دروغ نبود، بود؟ صدای فریاد لاستیک‌های آمبولانس رو شنیدم. ولی بلندتر از اون، صدای شکستن چیزی بود که از اعماق وجودم می‌اومد‌. گمونم، قلبم بود!
- این... این که... این ماشین!
نفهمیدم یاسی کی نزدیک شد.
بغضم روی گلوم سنگینی کرد‌ و اشک شد و پایین افتاد. وزن تنم روی دو پام سنگینی کرد و زانوی من خم شد.
نگاهم به آسمون افتاد. پوزخندم عمیق شد. من بغض کرده بودم و آسمون گریه می‌کرد؟ من بی خواهر شده بودم و آسمون هق می‌زد؟
جایی میان قفسه‌ی سینم، چیزی فشرده شد. چی می‌شد به جای دلم، نفسم می‌گرفت؟
کسی فریاد زد: مامان!
و گوشم از این صدای مبهم پر شد.
دنیا با تمام عظمتش دور سرم چرخید و همه جا تیره و تار شد‌.
کسی جواب داد: جانم؟
و من در خلسه‌ی مبهمی رها شدم.
- مامانی میشه موهای من رو ببافی؟
دختر با آن لباس بلند صورتی و دخترانه‌اش، و با آن پوست صافی که در حصاری از موهای بلند مشکی‌اش اسیر بود، و با لحن ملیح و کودکانه‌اش که عجیب به دلت می‌نشست، کنار مادرش ایستاد.
مادر موهایش را نوازش کرد و گفت:
- چرا که نه، عزیزم!
موهایش میان دستان مهربان مادر، حالت گرفتند و چه قدر زیبا بود لبخندی که مادر به لب داشت.
- عه! مامان، اول موهای من رو بباف!
دخترکی با جثه‌ای کوچک‌تر، با ته چهره‌ای شبیه دخترک کنار مادر، با موهای قهوه‌ای مجعد، و با اخمی که حاکی از حسودی کودکانه‌اش بود، نزدیک شد.
مادر خندید و گفت:
- آخه مو فرفری من، من چه جوری اون موهات رو ببافم؟
چشمان دخترک روی موهای صاف و بلند خواهرش زوم کرد. بغض ‌روی گلویش آشیانه ساخت. مادر پشیمان شد.
دخترک اشک ریخت. هم‌چون ابر بهاری که خیال باریدن دارد.
خواهر در آغوشش کشید. هم‌چون مادری که خیال آرام کردن دارد.
- موهای من مال تو! اصلا هرچی که دارم مال تو، فقط گریه نکن! گریه نکن آبجی کوچولو که دلم می‌گیره.
قصه‌ام تمام بی تو می‌شود. قصه‌ام نفس ندارد بی تو، باور کن!
قصه که از نفس بیفتد، شخصیت‌ها می‌پوسند، درد می‌کشند، و می‌میرند!
می‌دانی؟ بی تو دیگر نای روایت کردن هم ندارم.
قصه که به دل بنشیند، راوی هم به تماشا می‌نشیند. هق می‌زد و اشک می‌ریزد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    (دانای کل)
    به نرمی لای پلک‌های ورم کرده‌اش را باز کرد.
    یک بار، دو بار، سه بار، پلک زد. سرش درد می‌کرد.
    ذهنش خالی از هر چیز و ناچیزی بود.
    و بدتر از آن سـ*ـینه‌ای که خالی از یک قلبِ ناقابل بود!
    اطراف را نگریست. همه جا یک دست آبی بود. یک رنگی بی بدیل اطرافش، جسم سیاه رنگی را درهم می‌شکست. با دقت نگریست. چادر سیاه مادر بود!
    - عزیزم! بهتری؟
    در ذهنش جان تازه‌ای گرفت. کلمه‌ای سه حرفی که به اندازه‌ی تمام حروف الفبا، می‌ارزید.
    - رها!
    لب‌های مادر به تصنع کش آمدند. امّا غم چشمانش، انکار ناشدنی بود.
    - حالش...
    و زبان مادر در چشمان عسلی روشا قفل شد. سایه‌ی تاریک نگرانی، همه جا را فرا گرفت. مادر به زحمت لب زد.
    - حالش خوبه!
    یعنی باید خوب شود و روشا این منظور را به راحتی می‌فهمید.
    - دروغ که نمیگی؟
    و مادر، سر به زیر افکند.
    امیر پاکت آبمیوه را روی صندلی گذاشت و کیک شکلاتی را از بسته بندی خارج کرد.
    - رفیق شفیق از اول تا آخر راه، حداقل بیا داخل منتظر بمون!
    یاسمن نیم نگاهی به امیر که به زحمت خودش را روی صندلی کناری‌اش جا می‌داد، انداخت.
    با موفقیت سینگال های تلخ طعنه را دریافت کرده بود. و حالا زمان آن رسیده بود که پاسخ مناسبی دهد.
    - همه که عین خودت رفیق نیمه راه نیستند!
    و بی تعارف کیک را در دهان گذاشت.
    امیر پوزخند تلخی زد.
    - نیمه راه؟
    سوز صدایش دل یاسمن را به رحم و زبانش را به حرف آورد.
    - بهم حق بده. تو دورم زدی. رفیق دور زدن تو مرام ما نبود!
    آهی که امیر کشید حتی از سوز صدایش هم سوزناک‌تر بود.
    - خیلی‌ها پاپیچ زندگیمون شدند و نذاشتند که ببینی دورت نمی‌زدم، داشتم دورت می‌گشتم!
    دستی دور گردن دلربا، مردانه حلقه شد. دستانی که عجیب، دلربای دوست داشتنی‌اش را می‌خواست.
    - به نظرت کار درستی کردی که بالاخره تو روشون ایستادی؟
    لبان رهام روی هم لغزید.
    - نمی‌دونم.
    دلربا آه کشید.
    - چی می‌شد اگه...
    - هیس! امشب نمی‌خوام حسرت چیزی رو بخوری.
    دستانش به آرامی انگشتان ظریف دلربایش را نوازش کرد.
    - کاشکی یه خبر ازشون می‌گرفتی.
    - حالا نه‌، به موقع زنگ می‌زنم. الآن تنها چیزی که مهمه، اینه که ما توی خونه‌ی خودمون هستیم!
    و دلربا در گرمای تن رهامش حل شد.
    و کمی آن طرف‌ تر، بادی سردی وزید.
    - لزومی هم نداشت تا این وقت شب بیمارستان بمونی.
    یاسمن باقی مانده‌ی کیکش را قورت داد و به چراغ‌های آژیر آمبولانسی خیره شد که کمی آن طرف تر به چشم می‌خورد.
    - اون چیزی که لازم نبود موندن تو این جا کنار منه!
    پرستاران برای کمک رفتند و بیمار جدید را روی برانکارد گذاشتند. محوطه‌ی بیمارستان هم عجب دنیایی داشت!
    چشمان امیر مسیر نگاه یاسمن را دنبال کرد و به همان نقطه خیره شد.
    - مامانت زنگ نزد؟
    نگاه یاسمن رنگ تعجب گرفت.
    - چرا باید این کار رو بکنه؟
    - قبلاً حداقل شب رو اجازه نمی‌داد که بیرون بمونی.
    و آه که چه قدر حالا با قبل‌ترها فرق داشت.
    - ربطش و به تو رو نمی‌فهمم.
    - تو خیلی چیزا رو نفهمیدی.
    ابروانش گره خورد و دستانش مشت شد. یاسمنی که بی درنگ جهت نگاهش را روی چشمان امیر تنظیم کرده بود.
    - دوباره شروع نکن.
    چشمان مرد درخشید. با عجله به طرف پرستاری حرکت کرد که از اتاق عمل خارج شده بود.
    - خانم پرستار!
    پرستار بی وقفه راه می‌رفت. ناگهان ایستاد و به مرد سال‌خورده نگریست.
    - بله؟
    - عملش چه طور بود؟
    نگاه پرستار رنگ دلسوزی گرفت.
    - شما؟
    - من پدرش هستم.
    پرستار نگاهی به زن چادری و دختری انداخت که به سرعت به طرفشان می‌دویدند.
    - متاسفم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    امیر کنار گوشش زمزمه کرد و او، دلش غنج رفت. یاسمنی که قلبش، هنوز هم پر از احساس نسبت به امیر بود.
    - میشه دوباره با تموم وجودت، برای همیشه مال من بشی؟
    - نه امیر خان این دفعه دیگه خر شدنی در کار نیست. برو یکی دیگرو سرکار بزار.
    ظاهرش سرسخت بود ولی دلش...
    آخ که چه قدر این مردک نفهم عوضی را می‌خواست! مردی که دست بردار عشق او نبود.
    - من یه دیوونه‌ی عاشقم!
    - لابد منم یه بی لیاقت آشغالم!
    امیر اعتراض کرد.
    - یاسی؟
    و یاسمن مصمم بود.
    - خودت به من گفتی!
    - اون مال قبل بود. نکنه یادت رفته؟
    یاسمن نیش کلامش را در قلب امیر فرو کرد. غافل از این که بازی با شیر، نه تنها دم، بلکه با قلبش هم می‌توانست باشد!
    - آره یادمه قبلاً چه آدم پست بودی. البته هنوزم نظرم عوض نشده!
    لرزش صدایش محسوس بود، امیری که از شدت عصبانیت لب به سخن گشوده بود.
    - مثل این که یادت رفته چرا مجبور شدی دوباره با من باشی؟ یا شایدم یادت رفته که چه قدر التماسم کردی که اون عکس‌ها رو پاک کنم؟
    یاسمن غرید.
    - امیر!
    اما امیر بی توجه به او، خود ادامه می‌داد:
    - آره، تو یه بی لیاقت آشغالی! می‌دونی چیه؟ دلم از این می‌سوزه که داشتم تو دوری همین بی لیاقت دق می‌کردم.
    حرف‌هایش، مثل تیری بود که وسط قلبی را نشانه گرفته بود.
    - اما دل من می‌دونی از چی می‌سوزه؟ از این که داشتم دوباره عاشق کسی می‌شدم که حتی تو منت کشیم دست از توهین و خودخواهی برنمی‌داره! بی لیاقت آشغال تویی که همه رو به چشم بـرده می‌بینی.
    یاسمن گفت و دلش سبک شد. به اندازه‌ی تمام حرف‌های خوابیده در گلویش سخن گفت و آن قدر گفت که از شدت خشم لرزید.
    ساکت شده بود، امیری که گویی که دهانش را مهر کرده باشند‌.
    نفس نفس می‌زد، یاسمنی که به سکوت مرگبار امیر اهمیتی نداد و راهش را به طرف راهروهای پیچ در پیچ بیمارستان کج کرد.
    و راهی که یاسمن در پیش گرفته بود، به راهرویی ختم می‌شد که کمر پدری را خم کرد، و غم در چشمان اشکی مادری رخنه کرد.
    چشمان ‌روشا حرکات پدر و مادرش را می‌کاوید. کاسه‌ی چشمانش چرخید و دوان دوان خود را به پرستار رساند.
    - خانم، چرا خواهرم رو از اتاق عمل بیرون نمی‌آید؟ دلم واسش تنگ شده!
    پرستار خواست که تسکینش دهد و او چه می‌دانست که تسکین درد او داخل آن اتاق خوابیده بود؟
    - من سرش داد زدم. دلش رو شکوندم. باید ازش معذرت خواهی کنم.
    زجه زد و ادامه داد.
    - من بدون اون طاقت نمیارم.
    هق زد و پرستار در آغوشش کشید. صدای پرستار در گوشش پیچید، اما به مغزش نرسید. مغزش پر شده بود، از پیامی که چشم‌هایش می‌فرستاد:
    دری که باز شد و تخت چرخداری که خارج شد. تختی که از کنارش رد شد و جسمی که روی آن خوابیده بود. جسمی که پارچه‌ی سفیدی روی آن کشیده شده بود.
    نفسش بند رفت و چشم‌هایش با ناباوری باز و بسته شد. اشک‌هایش دریا شد و خاطرات خواهر، همه‌ی دنیایش شد. مادر زجه زد و او، حالش خراب‌تر شد‌.
    دنیای اطرافش تار شد و دیگر هیچ چیز را به خوبی ندید.
    دستی دور بازویش حلقه شد و او با عجز نام رها را صدا زد. پرستار تکانش داد و او این بار، فریاد زد‌.
    همه چیز برایش گنگ بود تا این که برق از سرش پرید. یک طرف صورتش سوخت و مزه‌ی تلخ مرگ را ته زبانش چشید.
    دو زانو روی زمین افتاد و بعد از آن همه چیز را حس کرد. مزه‌ی مرگ از هر دارویی قوی‌تر بود چرا که او، دیگر به خوبی می‌دید، پرستاران سفید پوشی که بلندش کردند و این بار، بی هیچ مقاوتی همراهشان رفت.
    و لحظه‌ی آخر، نگاهش با نگاه سرگشته و حیران یاسمن گره خورد. یاسمنی که کنار دیوار ایستاده بود و جرات نزدیک شدن نداشت‌.
    و روشا دیگر اشک نریخت. او مرده‌ی متحرکی شده بود که حتی قدرت اشک ریختن هم نداشت! به همین راحتی همه چیز تمام شده بود.
    رها، نفسش بود؛ نفس که رفت، دنیایش بی‌معنی شد!
    و حالا...

    سرنوشت پدر و مادرش تاوان کدام گـ ـناه را پس می‌داد؟!
    یکی سیاه بخت شد.
    یکی مرد و یکی پژمرده شد!
    جگر گوشه‌هایشان را می‌گویم.
    و به راستی،
    چه کسی می‌داند که حالا، به حال کدامشان باید گریه کنند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    رشته‌های عصبی مغزش را می‌درید. ملودی انتظارم صدای بوق بود. یک بار، دو بار و برای سومین بار، بازهم بوق بود و دیگر هیچ!
    تلفن را به گوشه‌ای پرتاب کرد و به سمت اتاق خواب روانه شد.
    و باز هم دلربای نشسته روی تخت، تشتی که مقابلش بود و صدای عق زدن سکوت خونه رو می‌شکست.
    صورتش قرمز شده بود. به سرفه افتاد و با عجز نالید:
    - رهام دیگه خسته شدم، خسته شدم.
    تشت را به کناری گذاشت.
    و رهام بینی‌اش بوی تعفن را حس کرد. به چشم اشک‌های دلربا رو دید. ولی ذهنش، نه می‌دید و نه می‌فهمید‌. فقط همین اطراف پرسه می‌زد.
    - چرا جواب نمیدند؟
    دلربا صورت خیس از اشکش را با دست پوشاند و رهام ادامه داد:
    - یعنی کجا هستند؟ چرا مامان گوشیش خاموشه؟
    و رهام تصمیمش را گرفت. کتش را برداشت.
    - کجا میری؟
    صدای دلربای مریضش قلبش را به لرزه انداخت‌.
    برگشت و نگاهش کرد.
    عقلش می‌گفت برو، ولی قلبش جایی در فاصله‌ی چند قدمی‌اش گیر کرده بود.
    و کسی چه می‌دانست که چرا این قلب بر عقل غالب است؟
    قلب، منشا کل بدن است‌. منشا اشک، منشا آه، منشا درد و...
    و اشک‌های یاسمن، از اعماق قلبش می‌آمد. این اشک نبود، خون بود که بالشتش را خیس کرده بود.
    به نرمی چشم‌هایش را گشود. نور مهتاب، نم نم باران و خاک پاکی که بوی ناب نم را می‌داد.
    امّا دریغ، امّا افسوس، و امّا چه فایده که برای من هر بوی ناب نمی، یک چیزی کم خواهد داشت. یک چیز مثل بوی رفاقت، رفیق، رها و حتی قدم زدن زیر باران!
    موبایل روی سـ*ـینه‌اش لرزید. صفحه روشن شد: یک پیام جدید.
    فرمان مغزش، باز کردن پیام بود. اجرا شد: امیر از صداقتت ممنونم!


    ***
    رهام سینی غذا را مقابل روشا قرار داد.

    - یه چیزی بخور. دو ماهه غذای درست و حسابی نخوردی!
    چه دردی می‌کشید این مرد و لب نمی‌زد.
    و چه حال زاری داشت این مرد و در اندیشه‌ی حال دیگران بود.
    - من رو پیش رها ببر.
    روشا گفت و رهام فقط آه کشید.
    لباس‌های مشکیشون رو به تن کردند و به سمت قبرستون راهی شدند. به سمت منزلگه ابدی خواهر می‌رفت.
    روشا لباس‌هایش را مرتب کرد و از کنار قبرها راه افتاد. خانه‌ی خواهر را خوب می‌شناخت. ناسلامتی دو ماه بود که لباس سفید کفن تنش کرده بودند. و روشا با خود می‌گفت: خواهرم عروس شده است!
    چشم‌هایش در چشمان «ه» دو چشم رها گره خورد. همان جا نشست و فقط نگریست.
    رهام با فاصله ایستاده بود. و چه درکی داشت که خواهر را با خواهر تنها گذاشته بود!
    اما دریغ از کلمه‌ای که از دهان روشا خارج شود. ذهنش خالی خالی بود. دریغ!
    دستش را روی سنگ قبر کشید. سرش را روی سنگ گذاشت و بوی رها را به مشام کشید.
    این رفتار زیادی عاقلانه بود. از کسی که خواهرش را از دست داده بود. و کسی چه می‌دانست که دیوانه اگر دیوانه‌تر شود، عاقل می‌شود!
    - هفته‌ها و ماه‌های اولی که میری، زیاد بهت سر می‌زنند. ولی هر بار گله می‌کنند. اما من نیومدم که گله کنم. اصلاً حق این رو ندارم که شاکی باشم. فقط اومدم یه چیز و ازت بخوام. شاید اگه اون روز جور دیگه‌ای رفتار می‌کردم...
    مکث کرد. ساکت شد و باز کلمات را گم کرد‌. ذهنش قفل شد.
    نمی‌دانست چه طور بگوید. دل به دریا زد و آرام گفت:
    - حلالم کن. فقط همین!
    آهسته برخاست و با خونسردی به رهام نزدیک و نزدیک‌تر شد. احساس سبکی می‌کرد.
    و رهام از آن همه خونسردی مات و مبهوت مانده بود!
    کمی آن طرف تر، در گوشه‌ای دیگر از شهر، یاسمن هم انگشت به دهان مات و مبهوت مانده بود. و به لباس‌های روی تخت زل زده بود.
    از امیر بعد از اون اس‌ ام اس خبری نداشت.
    یکی از لباس‌هایش را برداشت و مقابل صورتش نگه داشت‌.
    - کار درستیه برم خونش ببینم چه حالیه؟ تو نظری نداری؟
    رهام رو به روی خانه ترمز کرد.
    - چیزی لازم نداری؟
    با تُنی که آروم‌تر از همیشه و صدای روشایی
    که تنهاتر از همیشه به گوش می‌رسید!
    - نه.
    و صدای بسته شدن در و تیکاف ماشین به گوش رسید.
    روشا، با تنی خسته‌تر از همیشه راه را در پیش گرفت.
    ناگهان ایستاد. چشمانش آنچه را که می‌دید، باور نمی‌کرد.
    چند روز بود ندیده بود؟ آشناترین غریبه‌ی این روزهایش را می‌گویم؛ سپهر!
    - سلام، روشا!
    یاسمن مقابل آیینه ایستاد و لباس‌هایش را مرتب کرد. دستی به شالش کشید و با خود گفت.
    - یعنی خوبم‌؟
    روشا زیر لب سلامی داد و خواست برود، باید فرار می‌کرد. باید از جادوی چشمان فرد روبه‌رویش می‌ترسید.
    - نه!
    سپهر راهش را سد کرد و ادامه داد:
    - نرو، حرف دارم. کلی حرف ناگفته که گوشی برای شنیدن احتیاج داره.
    روشا دست برد و یقه‌ی لباسش را باز کرد.
    بد گریبانش را گرفته بود، ترسی که عجیب راه نفسش را تنگ کرده بود.
    سپهر قدمی برداشت و روشا درست شانه به شانه‌اش همراهیش کرد. مقصد نامعلوم بود.
    یاسمن پایش را روی گاز گذاشت. امّا مقصد او، کاملاً معلوم و‌ مشخص بود. جایی که بارها و بارها رفته بود. خانه‌ی عشقش، خانه‌ی امیر آشنا‌ترین مقصد برای او بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    - بابت خواهرت، متاسفم.
    روشا در دل پوزخندی زد. متاسف بود؟ او کم هم بی تقصیر نبود.
    - تا این جا اومدی که این حرف رو بزنی؟
    سپهر ایستاد و مستقیم در چشمان روشا نگاه کرد.
    - البته که نه!
    یاسمن ترمز کرد و از ماشین پیاده شد.
    نگاهی به سنگ نمای ساختمان انداخت و احساس کرد قلبش در دهانش می‌زند.
    به آرامی قدمی برداشت و سعی کرد بر خودش مسلط شود.
    انگشتش را روی زنگ گذاشت ولی خیلی سریع عقب کشید.
    - نه، من نمی‌تونم!
    سپهر آرام و شمرده گفت:
    - فکر کنم سه هفته مدت زیادی برای فکر کردن باشه!
    روشا بی وقفه و بی تعارف سخنی رو که عقلش می‌گفت رو به زبان آورد. عقلی که عجیب فرمان‌هایش خودخواهانه بود!
    - دیگه حسی بهت ندارم.
    سپهر مکث کرد. انتظار چنین جوابی را نداشت.
    - مگه قبلاً داشتی؟
    یاسمن بار دیگر چرخید و مصمم‌تر از قبل زنگ را فشرد.
    طولی نکشید که در باز شد‌.
    - خونست؟
    با دو انگشت لای در را باز کرد و با حیرت به راهرو نگاه کرد.
    - فقط همین؟
    روشا زیر لب گفت:
    - چه اعتراف مضخرفی!
    سپهر نزدیکش شد و با حالت خاصی گفت:
    - کدوم اعتراف؟
    - مهم نیست، چون دیگه حسی بهت ندارم.
    زهرخندی زد، سپهری که اصلاً پیش بینی این حرف‌ها را نکرده بود. آروم گفت:
    - زبونت شاید ولی چشمات هیچ وقت دروغ نمیگه.
    - دروغ نیست، اجباره! گاهی وقت‌ها حست ته نمی‌کشه، مجبورش می‌کنی که ته بکشه. دقیقاً همون کاری که من قراره بکنم.
    سپهر بلافاصله گفت:
    - می‌تونی نکنی!
    روشا تقریباً داد زد.
    - می‌تونی بس کنی!
    یاسمن از پله‌ها بالا رفت.
    در واحد باز بود. آب دهانش را قورت داد و لای در را باز کرد.
    از چیزهایی که می‌دید، سخت متعجب شد. و تنها کلماتی که درذهنش تداعی شد، این بود: بازار شام!
    با احتیاط وارد شد. کاسه‌ی چشم‌هایش چرخید. لباس‌های پرتاب شده روی کاناپه یک طرف و پوست تخمه‌های پخش شده روی زمین در طرف دیگر.
    صورتش را جمع کرد و زیر لب چیزی گفت. پاهایش را بین کاغذهای روی زمین گذاشت و چند قدمی برداشت.
    سرش را که بلند کرد، تنها توانست پلک بزند. زبانش بند آمده بود.
    روشا عقب کشید و بلافاصله برگشت. باید راه می‌رفت تا آروم می‌شد. صدای قدم‌هایی رو شنید. نزدیک شدنش رو حس کرد.
    - روشا عوض شدی.
    سرعتش را کمتر کرد. به نیم‌رخ مردانه‌ی سپهر خیره شد و سعی کرد قدم‌هایشان هماهنگ باشد‌‌.
    - تو این مدت فهمیدم گذشت زمان کسی رو عوض نمی‌کنه، فقط بهت می‌فهمونه آدم‌ها همه‌ی اون چیزی که نشون میدند و تو در موردشون فکر می‌کنی نیستند.
    - و چه تلخ!
    -آره، خیلی تلخ!
    باورش نمی‌شد. یاسمنی که مات و مبهوت ایستاده بود‌. نگاهش در گردش بود، میان رنگ‌های شاد و فرح بخشی که اطراف موهای مشکی نقاشی شده را فرا گرفته بود.
    موهای مشکی دختری که افق را می‌نگریست. تصویر سه رخ دختری که عجیب، شبیه خودش بود!
    - کم عشق من و دید بزن!
    قدمی برداشت و نزدیک شد. امیری که این روزها، دلش بدجور هوای عشقش را کرده بود.
    - امم... خب... من...
    امیر دست به سـ*ـینه نگاهش کرد.
    - می‌دونستم بالاخره میای!
    یاسمن اخمی کرد‌‌.
    - نخیر! من، چیزه...
    امیر، سرخوش خندید.
    - فکر نمی‌کنی که دیگه وقتش شده؟
    سنگ قل خورد و کمی آن طرف تر متوقف شد. درست شانه به شانه‌ی هم راه می‌رفتند.
    نزدیکش بود ولی در دورترین نقطه‌ی ممکن قلبش رو نگه داشته بود، روشایی که می‌ترسید این قلب، دوباره کار دستش دهد.
    -تو زندگی زیاد اشتباه کردم. تو این راه مزخرف وقتی یه خروجی رو رد کنی باید تا آخرش بری. دور برگردونی وجود نداره.
    روشا ساکت بود. نه حرفش را تایید می‌کرد و نه منکر می‌شد.
    - ولی وقتی امروز گفتی داری میری فهمیدم کل زندگیم رو دنده عقب رفتم.
    یاسمن سر به زیر افکند.
    امیر آروم و کشدار گفت:
    - دوستت دارم!
    یاسمن سر بلند کرد.
    - از کجا بدونم دوباره دورم نمی‌زنی؟
    امیر نزدیک‌تر شد. آن قدر که تنها نفسشان حایل میان قلب آشفته‌شان شده بود.
    دستانش انگشتان ظریف را نوازش داد و روی انگشت حلقه متوقف شد.
    - وقتی واسه همیشه مال هم بشیم، بخوام هم نمی‌تونم دورت بزنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    سپهر ساکت شد و روشا هم‌چنان محو نگاهش بود. نگاهی که هنوز هم برایش خاص بود، زیبا بود. آن طرز نگاهش، هنوز هم همه‌ی زندگی‌اش بود، ولی مشکل این جا بود که دیگر «روشا» مالکش نبود!
    از نگاهش چشم گرفت و با بغض گفت:
    - دیگه دیره!
    صدای سپهر هم بغض داشت. شاید حتی بیشتر از او!
    - آخه این چه بازیه مسخره‌ایه که راه انداختی؟
    - بازی قبلاً شروع شده، من دارم تمومش می‌کنم!
    لحن سپهر ناامیدتر و آروم‌تر از همیشه بود.
    - ولی من نمی‌خوام عقب بکشم.
    لحن روشا ولی محکم‌تر از همیشه بود.
    - سپهر، تو مجبور نیستی عقب بکشی. این منم که از همه چیز می‌برم و از همه چیز می‌بازم!
    - بازنده؟
    روشا لبخند تلخی زد.
    - آره، من زنونه می‌بازم، تو مردونه بازی کن!
    سپهر زهرخندی زد.
    - مرد نیستم اگه بدون تو این بازی زندگی رو ادامه بدم.
    هردو ایستادند و روشا آهی کشید. حالا نوبت او بود که به حرف بیاید.
    - عاشق نیستی اگه به خاطر من تنهایی ادامه ندی.
    ساکت شد و حالا نوبت دیگری بود که آه بکشد.
    - ولی من عاشقتم، هنوز هم مثل قبل دوستت دارم. حتی شاید بیشتر از قبل!
    امیر، یاسمنش را در آغـ*ـوش کشید و موهایش را نوازش کرد. سپس لب به سخن گشود.
    - یاسمنم؟
    و به راستی که صدای کسی که تمام زندگی‌اش بود، چیزی از آرام‌بخش کم نداشت !
    - جانم؟
    - کنارم بمون.
    امیر بـ..وسـ..ـه‌ای روی دستان کوچک یاسمن زد. و یاسمن غرق در عالم خیال شد. ذهنش درگیر بود. درگیر روابط خانوادگی که نابود شده بود، درگیر آریایی که هنوز هم از دلیل خودکشی‌اش سر در نمی‌آورد، درگیر زن‌ عمویی که رابـ ـطه‌اش را با آریا ممنوع کرده بود، درگیر پدری که گفته بود نمی‌خواستی از اول می‌گفتی و درگیر مادری که با او سرسنگین شده بود.
    روشا ساکت بود ولی بغض مردی که شکست رو دید. لبخندش محو شد. به چشم غروری را که له شد رو دید، و نابود شد. سری را که چرخید تا اشک‌هایش را نبیند رو هم دید. و بیشتر فرو ریخت.
    او هم چشمه‌ی اشکش جوشید و نگاهی رو که تا به حال چیزی جز خوبی از عشقش ندیده بود رو دزدید.
    - فقط برو. جوری که انگار از اولشم نبودی.
    فشرده شد، قلب روشایی که هنوز هم لبریز از احساس بود. احساس نسبت به کسی که آروم و کشیده گفت:
    - فقط بدون، دوستت دارم.
    صدای قلبش را شنید و سعی کرد تمام احساساتی رو که در قلبش جمع کرده بود رو از قلبش بیرون بریزد.
    چیزی از قلبش بالا آمد و روی گلویش نشست. اسمش بغض شد و چنگ به گلوی بیچاره انداخت.
    ته زبانش تلخ شد. تلخ‌تر از هر زهر، تلخ‌تر از هر چیز ناخوشایندی و...
    و امّا یاسمن، شیرینی حقیقی را احساس کرده بود.
    - چه حسه خوبیه بدونی یکی همیشه کنارته.
    و یاسمن عجیب موافق بود، با سخنی که امیر به زبان آورده بود.
    بغض روشا بالاتر آمد و پشت پرده‌ی تار چشم‌هایش نشست. اشک شد و آروم آروم پایین افتاد. احساس روشا، اشک شده بود و قطره قطره از چشمش می‌چکید.
    - روشا ولت نمی‌کنم! ولت نمی‌کنم. بگو که هنوزم دوستم داری.
    روشا با تمام بی‌حسی‌اش نگاه کرد. دیگر حسی نبود که به پای کسی بریزد. دیگر چیزی نداشت که خرج کسی کند.
    روشا بود و دلی که مرده و احساسی که ته کشیده بود. او و یک وجب قلب و یک مشت احساس تو خالی بود. او و تنها یک نگاه و قدری وجود خودش بود. روشا و بی‌حسی‌اش بود.
    و چه تلخ که بی حسی از هر چیزی بدتر است. حتی از تنفر! تنفر ممکن است روزی تبدیل به عشق شود امّا بی حسی...
    - خداحافظ، سپهرم.
    و نگاه سپهر رنگ باخت. چشم‌های خاکستریش از همیشه خاکستری‌تر شد. نه، سیاه شد. دنیایش رنگ باخت، تباه شد و تمام شد.
    پاهای هیچ کدام توانی برای حرکت نداشتند ولی رفتند. و این تقدیری بود که برایشان رقم خورده بود.
    روشا سر بلند کرد و چشم دوخت به آدم‌های سیاه و سفیدی که با بی‌خیالی از کنارش رد می‌شدند و بادی که می‌وزید و با بی‌رحمی خبر از رفتن می‌داد، لرز به تنش انداخت.
    و چه کسی گفته بود که همه پایان‌ها خوشند؟ تمام شد، تلخ تمام شد، به کام زهر شد و اشک‌ها روان شد. هیچ کدام بدون هم طاقت نمی‌آوردند امّا، این آخر راه بود!

    ***​
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    (روشا)
    - دوشیزه‌ی محترمه مکرمه، سرکار خانم یاسمن سعیدی، آیا بنده وکیلم...
    صدای عاقد توی سرم پیچید. گوش‌هام سنگین شد و صدای سکوت حکم فرما شد.
    نبض شقیقه‌ام سکوت ترس برانگیز اطرافم رو شکست.
    انگشتم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم.
    تصاویر مبهمی که به سرعت از مقابل چشمام رد می‌شدند، یک به یک جان گرفتند! رهایی که می‌خندید، سپهری که اخم کرده بود، و مادری که اشک می‌ریخت.
    صدای کل کشیدن توی سرم پیچید. تصاویر محو و چشمام باز شدند.
    عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. نفس نفس می‌زدم.
    افرادی که می‌خندیدند و به نوبت به عروس و داماد نزدیک می‌شدند، در زمینه‌ی تار نگاه نگران سپهر قرار گرفتند‌.
    چشمای محزونش هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نفس عمیقی کشیدم و به سرعت چشم از چشم‌هاش گرفتم.
    دستم رو روی پیشونیم کشیدم و کیفم رو برداشتم.
    اطراف یاسمن کم کم داشت خلوت می‌شد. جلوتر رفتم و خودم رو در آغوشش انداختم.
    - عزیزم، مبارکت باشه.
    ازش جدا شدم و اول به لب‌های خندون و سپس به لباس سفیدش چشم دوختم.
    - مرسی گلم. انشاالله قسمت خودت بشه.
    کادو رو از کیفم در آوردم و دستش دادم. نگاهی به امیر انداختم و مودبانه تبریک گفتم. کت و شلوار مشکی و کراواتی که در زمینه‌ی سفید پیراهنش قرار گرفته بود، چیزهایی بودند که توی چند ثانیه شناسایی کردم.
    - اوه، عزیزم اصلاً انتظار نداشتم.
    یاسمن با ذوق گفت و دوباره در آغوشم کشید.
    - ناقابله.
    تک سرفه‌ای کردم.
    - من دیگه میرم. مبارکتون باشه.
    باهاش دست دادم. می‌خواستم برم ولی دستم رو ول نمی‌کرد. پرسشی نگاهش کردم که هلم داد و خودش همراهم اومد. به راهروی محضر که رسیدیم حالم بهتر شد. ولی هنوز هم احساس خفگی می‌کردم.
    - مرسی لزومی نداشت تا این جا بیای. برو مهمونات منتظرند.
    زیر لب خداحافظی کردم و خواستم برم که دستم کشیده شد.
    - خبرهای خوب خوب شنیدم! تو هم آره؟
    - منظورت چیه؟
    صداش سرشار از دلخوری بود.
    - نامرد من باید از امیر بشنوم؟ خوب با سپهر برنامه ریزی کردید!
    کمی مکث کردم. خبرها چه قدر زود دهن به دهن می‌شد و در آخر، یک کلاغ نه، چهل کلاغ اتفاق می‌افتاد!
    - اون طوری نیست که تو فکر می‌کنی.
    دوباره چرخیدم و این بار با شدت بیشتری نگه‌ام داشت.
    - صبر کن! من همه چیز رو می‌دونم. چرا از سپهر جدا شدی؟
    به چشم‌های وحشی پر کلاغیش چشم دوختم.
    - نه دیگه! نمی‌دونی و این سوال رو می‌پرسی.
    چشم‌هاش رو ریز کرد.
    - به خاطر رهاست، نه؟
    با پرخاش گفتم.
    - اگه می‌دونستم این قدر دهن لقه راحت‌تر از این ها ازش جدا می‌شدم.
    - طوری که تو فکر می‌کنی نیست.
    تن صدام رو بالا بردم. دیگه هیچی برای من مهم نبود.
    - پس چه طوریه؟ بگو تا منم بدونم.
    انگشت اشاره‌اش رو با حرص روی بینیش گذاشت.
    - آروم‌تر‌! خب پیش امیر بود. حالش خوب نبود. یعنی.‌‌..
    سری تکون دادم و با تاسف گفتم:
    - باشه.
    ساکت شدم و اون روی صورتم خیره موند.
    - این کار رو با خودت و خودش نکن. هردوتون گـ ـناه دارید.
    سرم رو زیر انداختم و انگشت‌های دستم رو به بازی گرفتم.
    - مسئله، خودم و خودش نیستیم. شخص سومیه که نمی‌تونم سپهر و به خاطرش ببخشم.
    شخص سوم! چه قدر دردناک شده بود به زبان اوردن اسمی که تداعی کننده خاطرات بود و من نمی‌دونستم. خاطراتی شیرینی که این روزها، عجیب، دلم رو می‌سوزوندند.
    - یکم منصف باش. خودت بودی چیکار می‌کردی؟
    خواستم حرفی بزنم ولی چهره‌ی سامیا مقابل چشم‌هام زنده شد.
    - من؟
    به زحمت آب دهانم رو قورت دادم. سری تکون دادم و از فکرش بیرون اومدم.
    - نمی‌دونم.
    خواست حرفی بزنه که مانع شدم.
    - ولی مهم اینه که من، دیگه خواهری ندارم و هم اون و هم خودم رو مقصر می‌دونم.
    حرف‌هاش، تیغ شد و بغضم رو زخمی کرد.
    - مهم اینه که اون مرده و تو زنده‌ای و باید به زندگیت ادامه بدی.
    از زخمش خون نه، فقط اشک و آه اومد، چه قدر دردناک بود. شوری اشکی که مثل نمک روی زخم شده بود.
    - مرده؟
    به من و من افتاد
    - خب...
    - احساس منم مرده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    چند پله پایین رفتم که صداش به گوشم رسید.
    - روشا، من...
    ایستادم.
    - می‌دونم، منظوری نداشتی‌.
    و دوباره رفتم. نمی‌دونم به کجا ولی رفتم. نمی‌دونم با چه حالی ولی از محضر بیرون زدم و توی خیابون‌ها راه افتادم.
    هوا درحال تاریک شدن بود. آسمون بالای سرم درست هم‌رنگ چشماش خاکستری شده بود.
    خاکستر چشماش شعله ور شد. رعد شد و گوشه‌ای از قلبم رو سوزوند. آتشش زبانه کشید؛ برق شد و خیابون خیس از اشکش رو روشن کرد.
    به موهای بلند خرمایی‌ام دست کشیدم. سرم، سنگین شده بود.
    زیر سقف آسمان ایستاده بودم. هجوم بی‌رحمانه‌ی خاطرات اذیتم می‌کرد.

    رو به آسمان، سر بلند کردم.
    اشک آسمان روی چشم‌هام چکید. اشک‌هام، در میان قطرات باران گم شد.
    خاطراتم پیدا شد. سپهر کیانی!
    چی می‌شد اگه... هیچ وقت چشمم به چشمت نمی‌افتاد.
    چی می‌شد اگه... هیچ وقت این اتفاقا نمی‌افتاد.
    چی می‌شد اگه... هیچ وقت خواهرم من رو تنها نمی‌گذاشت.
    چی می‌شد اگه...
    و چی می‌شد اگه... این قدر زود، دیر نمی‌شد.
    چه قدر بده، که تا چشم وا می‌کنی همه چی تموم شده باشه.
    چه قدر بده، که یه دعوای کوچیک به مرگ ختم بشه.
    چه قدر بده!
    و چه قدر بده، که محکومی به زنده بودن و عذاب کشیدن باشی.
    عذاب وجدان گریبانم رو گرفته بود. چیزی از عذاب هم عذاب‌آور‌تر اذیتم می‌کرد!
    باد، سیلی و باران، شلاق زد. هوا سردتر و باران، شدیدتر شده بود.
    سرم رو میون دست‌هام گرفتم و زار زدم.
    هق زدم و اون قدر گریه کردم، تا خسته شدم. سبک نه، فقط خسته شدم.
    لباسام به تنم چسبیده بود. از شدت سرما می‌لرزیدم و راه می‌رفتم. گاهی، هق می‌زدم و راه می‌رفتم.
    دیگه جونی تو تنم نمونده بود. دست دراز کردم و زنگ زدم‌. صدای آیفون، ملودی انتظارم بود.
    و دری که باز شد و جسم بی جونی که توی راهرو افتاد.
    با حس خیسی روی صورتم، چشم باز کردم. همه جا تار بود. پلک زدم. تصویر مادر، واضح شد.
    - دختر جون به لبم کردی.
    سرفه‌ای کردم و تن بی جونم رو در آغـ*ـوش کشیدم. انگار که غیر از خودم، هیچ کس رو نداشتم.
    - ببین، خیسِ خیس شدی. داری با خودت چیکار می‌کنی؟ چرا مراعات نمی‌کنی؟ آخه زیر بارون چیکار می‌کردی؟ مگه دیوونه شدی که...
    سوخت. لب‌های ترک خورده‌ای که به زحمت باز کرده بودم.
    - کافیه!
    و سوزناک‌تر از اون، دیدن چهره‌ی مادری بود که زیر رنج روزگار شکنجه شده بود و بدجور شکسته بود. چهره‌اش شکسته بود ولی نه بدتر از قبل نبود.
    - این کار رو با خودت نکن!
    نیم‌خیز شدم.‌ نزدیک شد. دستش رو پشت گردنم گذاشت و دست دیگه‌اش، موهام رو نوازش کرد.
    - به خودت نه، به من رحم کن. تو رو به همون خدایی که می‌پرستی، به منه تنهای دل شکسته رحم کن.
    صداش از بغض می‌لرزید.
    - آخه مگه من جز تو کی رو دارم؟ رَهام رفت؛ رفت مال صاحب اصلیش شد. رُهام هم رفت؛ رفت مال اون دختر شد.
    بغضش ترکید. محکم بغلش کردم. و محکم‌تر از من، اون بود که نگه‌ام داشته بود. انگار که می‌ترسید تنها کسی رو که براش مونده از دست بده.
    - تو دیگه روشای خودم باش، روشای خودم بمون.
    اشکم سرازیر شد.
    - می‌مونم، می‌مونم قربونت برم، تو فقط گریه نکن. تو فقط بخند.
    گرمای تنش آرامش‌ وصف ناپذیری رو به وجودم تزریق کرد.
    دستم رو روی دستش گذاشتم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی انگشت‌هاش نشوندم.
    دستش رو روی صورتم کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم نشوند.
    - حالت خوب نیست. من فقط نگرانتم.
    آروم بلند شد. دست کرد توی کیفش و یه کارت روی پام گذاشت.
    - آدرسش روش نوشته شده. فردا ساعت شش وقت گرفتم.
    از صدای پیام مغزم پر شد. از پیام رفتن، پیامی که از گوش‌هام ارسال شد.
    و بعد از اون چشم‌هایی که کارت توی دستم رو کاویدند، و پیامی که فرستادند، و کلمه‌ای که تداعی شد: روانشناس!
    و در نهایت، دوباره نوبت گوش بود، که صدای زنگ رو هشدار بده.
    بلند شدم و لباس‌هام رو تعویض کردم.
    رو به روی آیینه ایستادم. چنگی به موهام زدم. خیس بود. اهمیتی نداشت. از اتاق خارج از پله ها، سرازیر شدم.
    مامان در و باز کرد. راهرو تاریک بود. قامت چهار شونه‌ی مردی، سیاهی یک دست راهرو رو از هم درید.
    مرد، سر به زیر افکنده بود. رفته رفته نزدیک‌تر وچهره‌اش روشن‌تر می‌شد. نور اتاق کامل روی صورتش افتاد. سر طاسش برق زد‌.
    سرش رو که بلند کرد، شناختم. مردی رو که رهام بود و نبود. رهام برادرم ‌بود ولی کسی که مقابلم ایستاده بود، اسطوره بود. رهام نبود، برادر نبود، مردترین اسطوره‌ی زندگیم بود.
    مامان، اسمش رو صدا زد و با خوشحالی در آغوشش کشید.
    -- خوبه که بهمون سر می‌زنی.
    مامان، گفت و عقب کشید. رهام بی حرف نگریست. دستی به سر بی مویش کشید. قدمی برداشت و وارد شد.
    دست مامان لغزید روی در و خواست ببنده دری رو که قبل از بسته شدن، دوباره هل داده شد و باز شد.
    مامان عقب کشید و من، خیره موندم روی قامتی که در چهارچوب در، قابش گرفته بود. زنی، که وارد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]لب‌هام روی هم لغزیدند. صدای خودم رو شنیدم.
    - دلربا!
    کامل وارد شد و روبه‌روی مامان ایستاد. مامان بی حرکت ایستاده بود و فقط نگاهش می‌کرد. لب گزیدم. یعنی چه اتفاقی می‌افتاد؟
    مدتی با همین سردرگمی گذشت.
    خواستم نزدیک‌تر بشم که ناگهان مامان در آغوشش کشید. لب‌هام بعد از مدت‌ها بدون هیچ تصنعی به خنده باز شدند.
    - فکر می‌کردم زودتر از این‌ها بیای.
    - فکر می‌کردم همین الآن هم براتون غریبه هستم.
    از هم جدا شدند و مامان صورت عروسش رو قاب گرفت.
    - بالاخره من هم یه مادر هستم. فقط خوشحالی بچه‌ام رو میخوام، وقتی می‌بینم با تو احساس خوشحالی می‌کنه...
    دوباره بغضش ترکید و این بار دلربا در آغوشش کشید.
    با کمک هم روی مبل‌ها نشستند.
    نگاهم رو چرخوندم و روی صورت رهام ثابت نگه داشتم. دستی به سر کچلش کشید. لبخند مزخرفی زد.
    - می‌دونم زیادی خوش‌تیپ شدم.
    خندیدم و خودم رو توی بغلش انداختم.
    - تو همه جوره خوش‌تیپ‌ترین داداش دنیایی، باور کن!
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونم نشوند و روی زمینم گذاشت.
    - بسه دیگه. زیادی لوس شدی باید کنترلت کنم.
    با حرص لب برچیدم و با عشق نگاهم کرد. آخ که چه قدر دلم برای همین لحظه‌ها تنگ شده بود.
    به سمتم خیز برداشت و به طور ناگهانی بلندم کرد. جیغی کشیدم و تا خواستم موقعیتم رو درک کنم روی کاناپه پرت شدم. معصومانه مامانم رو نگاه کردم.
    - بچه‌ام رو اذیت نکن.
    مامان گفت و رهام اخمی تصنعی کرد.
    - ته تغاری ناز پرورده!
    مشتی حواله‌ی پهلوش کردم. فقط خدا می‌دونست که چه قدر احساس خوشحالی می‌کردم!
    - چه خبر عروس؟
    - مرحله‌ی اول شیمی درمانی رو گذروندم.
    و باز هم، فقط خدا می‌دونست که چه قدر حال دلم گرفته می‌شد وقتی می‌خواستم شاد باشم و انگار تمام دنیا، علیه من بودند!
    توی صورت دلربا نگاه کردم. صورت رنگ پریده‌اش، حتی زیر یه مشت کرم پودر هم مشخص بود.
    و چشمایی که گود افتاده بود، و روشایی که از خودش می‌پرسید: پس کو اون دلربایی که دل هر کسی رو می‌برد؟
    - دکترها گفتند خیلی حالش بهتر شده‌. اگه همین جوری ادامه بده، امکانش هست دیگه نیازی به شیمی درمانی نباشه.
    صدای رهام بود که به گوشم خورد. بلند شدم و پالتوش رو از روی دسته‌ی مبل برداشتم.
    - میرم آویزونش کنم.
    خواستم لبخند بزنم. فقط گوشه‌ی لبم کج شد. با حالت دو پله ها رو بالا رفتم. دیگه طاقت این بحث‌های تکراری رو نداشتم.
    در اتاقم رو باز کردم و پالتو رو روی تخت انداختم. همون جا نشستم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم.
    صدای لرزش خفیفی اومد. سر بلند کردم. گوشی روی میز بود. دست دراز کردم و برش داشتم.
    یک پیام جدید بود: (اجازه بده کنارت باشم. به این جدایی راضی نباش.)
    پاهام شل شد. حس رخوت در مغز استخوانم رخنه کرد. سپهر بود!
    آخ سپهر، من دل شکسته ام. حالم رو از اینی که هست بدتر نکن. نذار یادم بیفته خاطراتی که می‌خواستم فراموششون کنم. به عذاب کشیدنم راضی نباش. من نمی‌تونم نه از تو و نه از خودم بگذرم.
    دست‌هام روی صفحه سر خوردند و پیام تایپ شده‌ام، ارسال شد: (من نمی‌تونم به قاتلین خواهرم این اجازه رو بدم که کنار هم شاد باشند.)
    - مرسی که پالتوم رو آویزون کردی!
    دستام لرزیدند و گوشی روی زمین افتاد. با دیدن رهام، نفس عمیقی کشیدم.
    رهام خم شد و گوشی رو برداشت و بدون این که به صفحه‌اش نگاه کنه، دستم داد.
    - مرسی!
    اخمی کرد و پالتوش رو برداشت و راه آمده رو، برای برگشتن در پیش گرفت.
    - موهات حیف بود.
    ایستاد. چند لحظه تو همون حالت موند و سپس برگشت. لبخند قشنگی زد.
    - داداش مو بلندی تو مرام ما نیست وقتی ضعیفه غصه‌ی موهاش رو می‌خوره.
    از لحن مسخره‌اش، خنده‌ام نیومد. حال گریه کردنم نداشتم. فقط توی صورتش زل زدم تا شاید بخشی از غم‌هاش رو باهاش شریک بشم.
    چشماش رو از چشمام گرفت. صورتش رو برگردوند. و اون وقت بود که فهمیدم این مرد، اون قدری مرد بود که برای غم‌هاشم به اندازه‌ی کافی در دلش جا داشته باشه.

    ***
    - نوبت شماست بفرمایید.
    به سرعت از روی صندلیم بلند شدم و به منشی نگاه کردم. در جواب لبخند مضطربم، لبخند اطمینان بخشی زد. نفسم رو بیرون دادم و بعد از در زدن مختصری، وارد شدم.
    پرده کنار رفته بود و نور آفتاب همه جا رو روشن کرده بود. دکوراسیونش، آبی روشنی بود که حس آرامشی رو به آدم تزریق می‌کرد.
    چشم چرخوندم و نگاهم روی دکتری ثابت موند که با لبخند نگاهم می‌کرد. دست دراز کرد و صندلی روبه‌روی میزش رو نشون داد.
    لبخند مختصری زدم و همون جا نشستم.
    - سلام.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    'maede'

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    291
    امتیاز واکنش
    4,819
    امتیاز
    441
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]دکتر، خانم جوانی بود. به نظرم، ۳۰ تا ۳۵ سال سن داشت.
    - سلام. دکتر شفیعی، درخدمت شما هستم.
    از پشت اون عینک مستطیلیش، حالت چشماش زیاد معلوم نبود. به خصوص این که پشت به پنجره نشسته بود و انعکاس نور، شیشه‌ی عینکش رو رنگی کرده بود.
    - روشا هستم.
    عقب کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد.
    - چه قدر خلاصه!
    انگار زخمم سر باز کرد. آه پر دردی کشیدم.
    - زندگی من مدت‌هاست که توی درد و غصه خلاصه شده.
    تغییری تو حالت صورتش ایجاد نشد.
    - آدم‌هایی که این جا میان، همشون پر درد هستند.
    - شاید!
    چند ثانیه به سکوت گذشت. بالاخره خودش به حرف اومد.
    - نمی‌خوای یکم از این زندگیه به قول خودت خلاصه شده حرف بزنی؟
    دست‌هام رو توی هم قلاب کردم. حس یه بچه دبستانی رو داشتم که معلمش بازخواستش می‌کرد.
    - به میل خودم نیومدم. حرفی برای گفتن ندارم.
    - مهم اینه که بالاخره اومدی. پس یه چیزی بگو، هر چیزی که دلت بخواد.
    عینکش رو در آورد و روی میز گذاشت. مستقیم به چشماش خیره شدم.
    - آدم‌هایی که این جا میان، تمام این چهل و پنج دقیقه رو حرف می‌زنند؟
    کمی مکث کرد. شونه‌ای بالا انداخت.
    - اولش واسه همه سخته. ولی وقتی سفره‌ی دلت باز شه، دیگه نمی‌تونی تو این مدت جمع و جورش کنی!
    - ولی من مثل بقیه نیستم! داستان زندگیم شاید تو یک جمله‌ی دردآور خلاصه بشه‌.
    چشماش رو ریز کرد.
    - و اون جمله؟
    نفس صداداری کشیدم.
    - دو خواهر بودیم، که عاشق یک نفر شدیم!
    بالا تنش رو جلو کشید و دستاش رو روی میز قلاب کرد‌‌.
    - و اون خواهرت الان کجاست؟
    - فقط یه تصادف بود.
    چند ثانیه به سکوت گذشت. صدای آرومش به گوشم رسید.
    - خدای من!
    و همین جمله کافی بود تا قفل زبونم باز بشه و شروع کنم. شروع کنم به تعریف کردن خاطراتی که هر بار با مرورشون حتی نفس هم نه، فقط عذاب می‌تونستم بکشم. ولی این بار، با هر‌ کلمه‌ای که از دهانم خارج می‌شد، سبک‌تر می‌شدم.
    شروع کردم از اولش تعریف کردن‌. از دانشگاه، تا آخرش. و تا هم‌اکنون!
    - خب، بقیه؟
    نگاهی به ساعت روی دیوار کردم.
    - فکر کنم وقتم تموم شده!
    تکونی به خودش داد.
    - اوه آره، چه قدر زود گذشت!
    سر بلند کردم و به چشمای عجیبش خیره شدم. چشمایی که گیرایی خاصی داشت. چشمایی که عجیب، هیپنوتیزمت می‌کرد!
    - شما راست می‌گفتید. اولش سخته، زمانی که وقتت تموم شد، تازه می‌فهمی چه قدر حرف ناگفته داشتی و نمی‌دونستی!
    لبخند قشنگی زد. ولی نگاه من هنوز هم رو چشماش زوم بود.
    - می‌دونی، این که تو گفتی هروقت سپهرو می.بینی...
    - یاد رها می‌افتم و عذاب می‌کشم.
    چشمه‌ی اشکم جوشید. چشم از چشماش گرفتم و سر به زیر افکندم.
    - آره، همون. خب، ممکنه اولش طبیعی باشه، ولی اگه طول بکشه، خیلی خطرناکه!
    میون اون همه اشک و آه، لبخند کم جونی زدم.
    - دکتر، من کارم از این حرف‌ها گذشته.
    از روی صندلیش بلند شد و در حالی که به طرفم می‌اومد، گفت:
    - این حرف رو نزن. خواهرت رو از دست دادی، درست! ولی بقیه‌ی اعضای خونوادت که هستند. اصلاً خونوادت نه، همین سپهر که هست. ببین ما آدم‌ها، تا چیزی رو از دست ندیم، قدرش رو نمی‌دونیم و...
    با تمام احترامی که براش قائل بودم، میون صحبتش پریدم.
    - خستم از این حرف‌های تکراری، لطفاً یه چیز جدید بگید!
    کنارم نشست و دستش رو پشت کمرم گذاشت.
    - روشای عزیزم، زندگی تکرار همین حرف‌ها و لحظه‌های کسل کننده‌است. این ما هستیم که با طرز نگاهمون، لـ*ـذت بخشش می‌کنیم.
    حالا چشماش رو از نزدیک می‌دیدم. یه رنگ عجیبی داشت. فکرکنم با همین چشم‌های گیرا بود که مریض‌هاش رو خوب که نه، هیپنوتیزم می‌کرد!
    - تا کی خودم رو گول بزنم و به این زندگی تکراری، برچسب لـ*ـذت بخش بودن بزنم؟
    - می‌دونی؟ حقیقت اینه که وقتی یه چیزی رو با خودت تکرار کنی، کم کم ملکه‌ی ذهنت میشه. کم کم بهش ایمان میاری، حتی اگه مطمئن باشی اشتباهه.
    سری تکون دادم.
    - باورش سخته.
    - چرا؟ شنیدی میگن دروغگو کم حافظه‌ست؟ شاید به این دلیل باشه که این قدر یه حرفی که می‌دونه دروغه رو تکرار کرده که دیگه فرق راست و دروغ رو نمی‌فهمه. چون ناخودآگاه بهش ایمان آورده!
    حرفش منطقی بود.
    - درسته!
    بلند شدم و کیفم رو برداشتم.
    - فکر کنم دیگه باید برم.
    اون هم بلند شد.
    - جلسه‌ی اول که فقط برای آشنایی گذشت. اگه تونستی، بازم این جا بیا. خیلی دوست دارم دوباره ببینمت!
    دست دراز کرد و دست‌هاش رو فشردم.
    - حتما!

    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا