کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
اجازه نداد حرفی بزنم و از کنارم رو شد. سریع دستش رو گرفتم.
-عماد بخد..
نیم رخش رو سمتم گرفت و با جدیت گفت:
-ساکت شو یلدا! فقط یادت باشه از دروغ متنفرم.
و راه افتاد سمته سالن.
با حرص پا روی زمین کوبیدم.
-اه خدا لعنتت کنه یلدا.
دنبالش رفتم.
-عماد صبر کن عزیزم. بخدا نگفتم که عصبی نشی. عماد به جون یلدا راس..
بی هوا برگشت که سـ*ـینه به سـ*ـینه اش شدم.
عصبی گفت:
-هیس آرومتر چه خبرته صداتو انداختی پشت سرت.
لب ورچیدم.
-ببخشید.
نمی دونم قیافم چطور شده بود که باعث شد اخم هاش باز بشه و لبخند کوتاهی روی لبش بشینه، با دیدن لبخند با ذوق دست هام رو به هم کوبیدم و به صورتش اشاره کردم.
-آ خندیدی خندیدی.
سریع لبخندش رو جمع کرد و اخمی کرد. امل کاملا مصنوعی.
-نخیر نخندیدم.
برگشت و خیلی سریع ازم دور شد. با خنده نظارا گر رفتنش شدم از پشت سر تیپ مردونه ایی که زده بود نگاه کردم.
یه بلوز مشکی که خط های سفید داشت و شلوار پارچه ایی مشکی رنگی که خط اتوش از همین دور چشمم رو میزد. آی یلدا به قربون این تیپ زدن بی نقصت..
با چند دقیقه تاخیر رفتم داخل خونه. عماد کنار بابا و عمو نشسته بود و داشتن حرف میزدن خدا رو شکر خبری از داوود نبود و انگار که کلا بی خیال شد و دوباره رفت.
-یلدا!
-هوم؟
-نگاتو از آقاتون بگیر یه لحظه!
برگشتم سمته ماهور و دنیا که منتظر نگاهم می کردن.
-چیه؟
دنیا با شیطنت گفت:
-رفتی خونه مادر شوهر فولاد زده ات؟
با گفتن این حرف خنده ام گرفت، آروم زدم رو دستش.
-هیس آرومتر میشنوه. آره رفتم ولی نموندم برا شام. در ضمن مادر شوهرم خدایش زن خیلی خوبیه باباشم خوبه فقط با من مشکل داره.
دنیا بی خیال به مبل تکیه زد.
-اوم که همه دارن.
-چی؟
ماهور با خنده گفت:
-مشکل رو میگه، مشکل رو همه با تو دارن.
چشم غره ی به هر دوشون رفتم.
-شما غلط کردید.
ماهور با غیض گفت:
-اِ په به من چه؟
-تو هم تکرارش کردی.
-غلط کردی، خودت گفتی چی من تکرار کردم.
-حالا هر چی.
-او خو بسه، اصن فقط من گفتم.
هر دو با گفتیم:
-تو گـه خوردی.
چشم هاش گرد شد، که من و ماهور به خنده افتادیم.دنیا هم با خنده گفت:
-خیلی بی ادبید شما.
-یلدا! بیا سفره رو بچین.
مامان که صدام مجبورا بلند شدم و رفتم کمک.. ولی تمام حواسم به عماد بود که داشت آروم آروم با، بابا صحبت می کرد. البته بیشتر بابا صحبت می کرد و عماد سرش پایین بود که همین بیشتر نگرانم می کرد.
وارد آشپزخونه شدم.
-مامان!
-چیه؟
-بابا چی داره به عماد می گـه؟
در همون حالتی که خم شده بود تا ظرف سالاد رو، روی میز بزاره سر بلند کرد و با تعجب نگام کرد که منظورش رو فهمیدم. وآروم گفتم:
-آها شما هم اینجایید و خبر ندارید.
ظرف سالاد رو گذاشت و چشم غره ایی بهم رفت.
-بله دقیقا. در ضمن انقدر حرف نزن بدو میز رو بچین دیر شد.
-چشم.
ماهور و دنیا هم اومدن و به کمک هم میز رو چیدیم. با تاخیر چند دقیقه ایی کنار عماد نشستم ظرفی که عماد واسم پرش کرده بود رو جلو کشیدم.
اولین قاشق رو زدم تو غذا که صدای عماد تو گوشم پیچید:
-با، بابات صحبت کردم.
دستم تو همون حالت ثابت موند. سرمو رو چرخوندم سمتش و مثل خودش آروم پرسیدم:
-در مورد چی؟
-ازدواجمون؟
-چی؟
با دادی که زدم برای لحظه ی صدای قاشق و چنگال ها روی ظرف و صداها قطع شد و همه برگشتن سمتم.
عماد نگاه عصبی بهم انداخت و سرش رو پایین انداخت.
لبخند احمقانه ایی به جمع زدم.
-ببخشید.
انگار منتظر همین ببخشید بودن تا دوباره مشغول بشن.
-خب عماد چی..
با چپ چپی که بهم رفت ساکت شدم.
-خب باشه بعدا بگو.
*********
-عماد تو مطمئنی می تونی؟
-تو شک داری؟
-نه ولی آخه...!
مهربون سمتم برگشت.
-آخه چی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم آروم با گوشه ی شالم شروع به بازی کردم.
-آخه تازه رستوران رو زدی و به خاطرش کلی تو قرض افتادی هنوز هم که افتتاح نشده. تا ببینیم می گیره، نمی گیره. اونوقت میخوای عروسی هم بگیریم؟
دستش رو بالا آورد و موهام رو توی شال برد. به جمع نکردم هر کسی مشغول حرف زدن با کسی بود و حواسش به ما نبود.
-میدونم عزیزم. اما دوست ندارم زیاد نامزد بمونیم یه عروسی می گیرم و تمام.
-پس خرجش!
-اون با من..
-چطور آخه!؟
-تو نگران اونش نباش.
عماد می گفت نگران نباش، اما مگه میشد نباشم؟ خودمم دوست داشتم خیلی سریع ازدواچ کنیم اما خب نه به قیمت اذیت شدن و زیر بار قرض رفتنمون. اما از اونجایی که عماد واقعا تصمیمش رو گرفته بود با حرف زدن من هم از حرفش کوتاه نیومد. و آخرش تصمیم گرفتیم سور و سات عروسی رو بپا کنیم.
من هم قول دادم تا حد امکان باهاش کنار بیایم و برای خریدن وسایل خونه و عروسی دست روی قیمت های بالا نزارم.
روز 4وم عید بود که قرار شد با مامان و مادرش بریم خرید عروسی..
*********
با خستگی توی ماشین نشستم.
-وای عماد نمی شد این خریدا و دنبال خونه گشتم رو بزاریم برای بعد عید.
-نچ، غر نزن. حالا بگو خوشت اومد از این خونه یا نه؟
با حرص برگشتم سمتش.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -عماد منو مسخره کردی؟ یعنی تو خوشت اومد؟
    نمیدونم داشت سر به سر من میذاشت که گفت "آره" یا واقعا خوشش اومده بود. از دیشب که کلی توی بازار گشتیم و صبح هم داییم خونمون بود خسته بود که اصلا ظرفیت هیچ شوخی نداشتم و تلخ تلخ شده بودم.
    -من که خوشم اومد.
    تلخ جواب دادم.
    -آره چون نزدیک خونه مامان جونته.
    دستش روی سویچ ماشین خشک موند. با حرص نگاهم رو از دستش به سمته صورتش سوق دادم.
    -چیه مگه دروغ میگم؟ اون خونه که نزدیک خونه مادر من بود به اون قشنگی گفتی نه اونوقت این که خروس و مرغ غیضش می گیره توش زندگی کنه رو می گی خوبه. خب خودت بگو اگه دلیل نزدیکی به خونه مادرت نیست پس چیه؟
    چشم هاش رو بست و غرید:
    -یلدا ساکت شو.
    -باشه خفه میشم اسم اولیاء حضرت شما رو نمیبرم که یهو...
    -خفه شو.
    با صدای دادش و مشتی که محکم روی فرمون زد خفه شدم و از ترس چسبیدم به صندلی..
    مات و مبهوت نگاهش می کردم که برگشت سمتم و نگاه تندی بهم انداخت. و بی هیچ حرفی راه افتاد.
    بغض سنگینی راه گلوم رو گرفته بود، عماد به من گفت "خفه شو" اما واسه چی؟ به خودم تشر زدم.
    واسه چی؟ تازه می پرسی واسه چی؟ در مورد مادرش انقدر بد صحبت کردی و...
    گفتم که گفتم داد میزد می گفت ساکت شو اما خفه شو نه.. اشک هام آروم روی گونم سُر خورد. طاقت نیوردم و با صدای لرزونی گفتم:
    -نگه دار.
    توجه نکرد، با مشت زدم به شیشه و داد زدم.
    -گفتم نگه دار.
    برگشت و نگاهی بهم انداخت. اما دیگه عصبی نبود انگار خودش هم فهمید حرف اشتباهی زده.
    من اشتباه کردم که اسم مادرش رو کشیدم وسط اما اون..
    با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم. در رو باز کردم اما قبل از پیاده شدنم آروم گفتم:
    -تنها به این فکر می کنم که فردا روزی اگه ازدواج کردیم و خدایی نکرده من اسم مادرت رو آوردم میخوای داد بزنی و بگی خفه شو یا اون موقع پیشرفت می کنی و میزنی.
    از ماشین پیاده شدم و به صدا زدن هاش توجه ایی نکردم. سریع سوار تاکسی شدم وقتی آدرس ازم پرسید آدرس گالری مهراد رو دادم.
    تنها جایی که با دیدت عکس های و محیطش آروم میشدم.
    جلوی ساختمون پیاده شدم و بعد از حساب کردن کرایه رفتم داخل.
    با دیدن ماهور که داشت با یه مشتری سر یه نقاشی صحبت می کرد ایستادم تا حرفش تمام بشه و بعد برم جلو. کنار در به دیوار تکیه زده بودم که شخصی به شدت از پشت تنه بهم زد و وارد شد.
    عصبی برگشتم تا یه چیزی بهش بگم که سریع از کنارم رد شد و سمته اتاق مهراد رفت. نیم رخش رو که دیدم فهمیدم پدر مهرادِ..
    رفت داخل و چنان در رو محکم بست که همه به سمته اتاق برگشتن و ماهور متوجه من شد.
    -اِ یلدا..؟ببخشید آقا...
    سمتم اومد.
    -سلام خوبی؟ با کی اومدی؟
    -سلام. تنها.
    -وا مگه قرار نبود با عماد بری خونه ببینی.
    حوصله توضیح دادن نداشتم برای همین بحث رو عوض کردم.
    -تو اون رو ول کن بگو...
    -تو غلط کردی پسره ی الدنگ.
    با صدای بلند آقای ترابی پدر مهراد ساکت شدم.
    صدای مهراد نمی اومد اما پدرش مدام داد میزد.
    که یهو در اتاق باز شد و مهراد عصبی بیرون اومد و داد زد.
    -همه بیرون یالا، بیرون.
    از ترس برگشتم که برم اما ماهور دستم رو گرفت.
    -صبر کن منظورش مشتری هاس.
    در عرض چند دقیقه تمام کسایی که توی گالری بودن بیرون رفتن، مهلا که تازه رسیده بود و انگار صدای داد و فریاد مهراد رو شنیده بود نگران پرسید:
    -چی شد داداش؟
    اما مهراد بی توجه به مهلا برگشت سمته پدرش.
    -حالا حرف بزن، حالا انقدر دادو فریاد کن تا خودت خسته بشی. ولی ببین چی می گم تو این جا رو با خاک هم یکسان کنی من محاله از کاری میخوام انجام بدم دست بکشم.
    آقای ترابی که از حرفه مهراد شده گلوله ی آتیش به سمتش خیز برداشت و یقه اش رو گرفت.
    -تو بی خود می کنی پسره ی احمق.
    وبی هوا سیلی محکمی توی صورت مهراد زد که صدای هیع بلند مهلا و ماهور در فضا پیچید.
    اما مهراد خم به ابرو نیورد تنها پوزخندی زد و دست پدرش رو از روی سـ*ـینه اش پس زد و عقب رفت.
    -اگه خالی شدی برو بیرون.
    -من نمیزارمت.
    -این جا چه خبره؟
    به سمته صدا برگشتیم، مهران بود که با عصبانیت توی درگاه در ایستاده بود. مهراد با دیدن مهران با تمسخر گفت:
    -هیچی پدرمون از جدا کردن ما از مادری که یه پاش لب گور و کم کم مریضیش داره از پا در میارش خسته نشده اومده اینجا و شاکیه که چرا نشستم زیر پای تو که هم اون مواد کوفتی رو ترک کنی و هم از شرکتش بزنی بیرون.
    مهران عصبی رو به ترابی گفت:
    -صلاحه من دست خودمه، خودم هر کاری بخوام می کنم نخوام نمی کنم. اگه دیدی این همه سال مثل خر جلو شما دولا راست میشدم و براتون همونجور که دلخواهتون بود عر عر می کردم به این دلیل بود که یه سرنخی از مادر واقعیم پیدا کنم. پس هوا ورتون نداره که من از اولش پشتتون بودم.
    ترابی که از عصبانیت سرخ شده بود نگاه تندی به مهران و بعد مهراد انداخت و با قدم های محکم و بلند به سمته در اومد و بیرون رفت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مهلا که رفته بود آب بیاره با دیدن جای خالی پدرش نفس راحتی کشید و لیوان آب رو سمته مهراد گرفت.
    -بیا داداش آب بخور.
    لیوان آب رو گرفت و بدون اینکه نگاهی به ما بندازه رفت تو اتاقش. جلوی در که رسید آروم اما با تحکم گفت:
    -خانوم شمس بیاید اتاقم.
    ماهور تا این رو شنید به سرعت قدم برداشت.
    -چشم.
    و در عرض چند ثانیه از نظر محو شد. این هول کردم های ماهور و این نگرانی هاش، خیره شدنش به مهراد و لبخند های گاه و بی گاهی که بی هوا روی لبش می نشست من رو فقط به یک چیزی مشکوک می کرد.. ماهور عاشق شده بود، عاشق مهراد..
    *************

    مامان با خستگی در رو بست و همونجا کنار در حیاط نشست.
    -یلدا مامان جان به خدا جون به لبم کردی. خب خونه به اون قشنگی چرا می گی نه؟
    بی حوصله روی زمین نشستم.
    -نمیخوام اتاقش بوی نم می دادن.
    -اون خونه ایی که دیروز با عماد رفتی دیدی چی؟
    با یادآوری دیروز و بحثم با عماد اخم هام تو هم رفت. از دیروز هر چقدر زنگ زد جوابش رو ندادم.
    -یلدا!
    -ها؟
    -میگم چی شد؟
    -هیچی خوشم نیومد.
    از جام بلند شدم.
    -من میرم اتاقم خستم.
    برای اینکه مامان دیگه سوالی نپرسه سریع رفتم داخل.
    وارد اتاق شدم کیفم رو گوشه ی اتاق انداختم بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم. گوشی رو از تو جیب مانتوم در آوردم و رفتم تو واتساپ که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل.
    -یلدا؟
    -هووم؟
    -خاله ات زنگ زد.
    -خب؟
    -برای شب دعوتمون کرد.
    گوشی رو از جلو صورتم کنار بردم و با تعجب پرسیدم:
    -وا ما که دو روز پیش خونشون بودیم.
    -آره خب، ولی امروز همه رو دعوت کرد.
    توی چت عماد رفتم تا بازدیدیش رو چک کنم.
    -خب باشه.
    -گفته تو و عمادم بیاید.
    با دیدن آخرین بازدید عماد که واسه چند دقیقه قبل بود اخم هام تو هم رفت، گوشی رو روی تخت انداختم و نشستم.
    -مامان من حوصله شلوغی رو ندارم نمیام.
    -وا یلدا مگه میشه، زشته نیای خاله ات ناراحت میشه.
    در حالی که از دست عماد عصبی و ناراحت بودم از رو تخت بلند شدم و تند تند دکمه های مانتوم رو باز کردم. با لحن تلخ و بی حوصله ایی گفتم:
    -ول کن مامان حوصله ندارم. خاله ناراحت نمیشه بگو دور کارای عروسیش بود.
    رفتم تو حموم در رو که بستم با حرص آروم گفتم:
    -عذا نه عروسی.

    ***********

    -تو مطمئنی نمیای؟
    -آره.
    -باشه پس ما رفتیم.
    -از طرف من سلام برسون.
    -باشه.
    مامانینا که رفتن نشستم جلوی تلویزیون اما از اونجایی که از شانس من برنامه های تمام شبکه ها از برنامه های شبکه چهار بدتر شده بودند.
    پوفی کردم و از روی مبل بلند شدم، کنترل رو پرت کردم رو میز و رفتم سمته آشپزخونه. که صدای زنگ در اومد.
    با احتمال اینکه مامان چیزی جا گذاشته سمته آیفون رفتم.
    -بله مامان!
    -باز کن منم.
    با شنیدن صدای عماد ابروهام بالا پرید، اما با یادآوری آخرین دیدارمون و دعوایی که کردیم اخم هام تو هم رفت بی هیچ حرفی دکمه آیفون رو زدم و خودم رفتم تو آشپزخونه.
    اول خواستم آب بخورم ولی با دیدن آب لیمو دلم هـ*ـوس آب لیمو کرد. اما از لج فقط یه لیوان درست کردم.
    با وسواس خاصی یکی از لیوان های بزرگ توی کابینت رو که از همه مدلش خوشکلتر بود رو انتخاب کردم. از آب لیمو که طبیعی بود یکم داخلش ریخت همراه با آب....
    آخ که من عاشق این ریز ریز های لیمو بودم که داخل آب لیموهای طبیعی بود؛ صدای بسته شدن در حاکی از وارد شدن عماد داد که باعث شد دوباره اخم هام رو تو هم کنم. ولی با دیدن آب لیموی تو لیوان نیشم باز شد.
    بطری آب لیمو رو برداشتم و گذاشتم تو یخچال، در رو بستم و برگشتم که...
    وا رفتم با دهنی باز به عمادی که داشت تمام آب لیموی توی لیوان رو سر می کشید نگاه کردم. نامرد حتی یه قطره هم تهش نذاشت.
    لیوان رو روی میز گذاشت و نفسش رو خیلی راحت بیرون داد و چرخید سمتم.
    -آخیش دستت درد نکنه حال کردم.
    سویچ ماشینش رو روی میز ناهار خوری انداخت.
    -وای بیرون چقدر گرمه یلدا. دستت درد نکن.
    عصبی جلو رفتم و لیوان رو برگشتم و با لحن تندی گفتم:
    -اما من واسه تو درست نکردم.
    چرخیدم سمته ظرفشویی که مچ دستم رو گرفت و برگردوندم.
    -وایسا، وایسا خانوم هنوز قهره.
    دستش رو پس زدم.
    -دلجویی ندیدم که قهر نباشم.
    و رفتم سمته ظرف شویی اومد و پشت سرم ایستاد.
    -یعنی هر دفعه که دعوا کردیم من باید..
    نذاشتم ادامه بده برگشتم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -بله هر وقت دعوا کردیم و تو مقصر بود باید دلجویی کنی.
    اخم کرد و جدی گفت:
    -صدات رو بیار پایین. در ضمن من مقصر بودم یا تو که اسم مادر...
    دوباره پریدم تو حرفش.
    -عماد انقدر مادرم مادرم نکن. مگه من چی گفتم که انقدر بهت برخورد عصبی بودم ناراحت بودم یه حرفی زدم مطمئن باش انقدر شعور دارم که بعد از اینکه آروم شدم معذرت خواهی کنم.
    لبخندی روی لبش نشست.
    -میفرمایی من بی شعورم که معذرت خواهی نکردم؟
    جوابش رو ندادم برگشتم و لیوان رو شستم که از پشت دستهاش رو دور کمرم حلقه زد و بـ..وسـ..ـه ی به گونم زد.
    -ببخشید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با آرنج آروم زدم به پهلوش و کنارش زدم.
    -برو عقب گرمه نچسب بهم.
    رفتم بیرون که مثل بچه ها با یک قدم فاصله پشت سرم اومد.
    -قهری؟
    جوابش رو ندادم.
    -یلدا جونم؟
    انقدر لحن بیانش دلنشین بود که ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشوند اما ندید.
    -چیه؟
    نشستم رو مبل که اومد چسبید بهم و دستش رو دور گردنم حلقه زد.
    -قهری؟
    نگاهم رو به صحفه خاموش تلویزیون دوختم.
    -آره.
    -چکار کنم آشتی بشیم!
    جواب ندادم که دست کرد تو جیبش و کلیدی رو جلو صورتم گرفت. نگاهم رو به کلید که جلوی صورتم تکون می خورد دوختم.
    -نمی گیریش؟
    با تردید دستم رو بالا آوردم و کلید رو گرفتم.
    -خب این چیه؟
    به کف دست صورتم رو به ل*ب*هاش نزدیک کرد و بـ..وسـ..ـه ی محکمی به گونم زد.
    -همون خونه ایی که تو دوست داشتی.
    با این جمله اش ناباورانه سمتش برگشتم.
    -چی؟ کدوم خونه؟
    لبخند مهربونی زد.
    -میخوای بریم خودت ببینیش فقط 4تا خیابون با اینجا فاصله داره.
    باورم نمیشد عماد رفته بود همون خونه ایی رو خریده بود که من خوشم اومده بود اما قیمتش بالا بود
    -وای عماد باور نمیشه.
    -حالا بیای بری ببینیش باورت میشه.
    بلند شد و دستم رو کشید.
    -پاشو، پاشو.
    -عماد؟
    -جان عماد؟
    بغض کردم و نگاه اشک آلودم رو بهش دوختم بی هوا از جام بلند شدم و بغلش کردم.
    -دوستت دارم.
    صدای خنده ی آرومش توی گوشم پیچید و نجوا عاشقانه اش.
    -من بیشتر خانوم..

    **********

    -آقا لطفا مواظب باش. اِ اِ مواظب باش.
    کارگر عصبی کارتون رو، روی میز گذاشت و با اون لهجه ی افغانی که داشت گفت:
    -خواهر حواسم هست چقدر به سر من غر میزنی.
    خواستم جوابش رو بدم که عماد با خوش رویی جلو اومد و گفت:
    -ببخشید آقا؛ شما بفرمایید کارتون تمام شد من با شما حساب می کنم.
    و با هم بیرون رفتم. شونه ایی بالا انداختم.
    با ذوق به اطراف نگاه کردم، بالاخره بعد از چند روزی که پام توی بازار شکسته بود وسایلم تکمیل شد و حالا قرار بود بچینمشون.
    -خانوم چکار کردی با این بدبختا.
    سمته عماد برگشتم.
    -جون عماد کاری نکردم.فقط یکمی تذکر دادم.
    چپ چپی بهم رفت که مظلوم نگاش کردم. نمی دونم قیافم چطوره شده بود که به خنده افتاد و در حالی که از کنارم رد میشد گفت:
    -اونجور قیافتو نکن انگار خر شرکی.
    جیغم به هوا رفت چرخیدم و زدم تو کمرش.
    -خر عمه اته.
    بی هوا چرخید سمتم با دست رو سینم که از پشت افتادم رو مبل و جیغم هوا رفت تا به خودم بیام خودشم کنارم افتاد. نگهم داشت تا نتونم بلند شم با شیطنت به چشم هام خیره شد.
    -چی گفتی؟
    از نگاهش خنده ام گرفت لبخندی روی لبم نشست.
    -گفتم عمه اته.
    -حرفتو پس بگیر.
    سرش رو جلو آورد.
    -اگه نیارم چی؟
    نگاهش سمته ل*ب*هام کشیده شد.
    -هیچ می گم فدای سرت. فقط...
    با شیطنت تای ابرومو بالا دادم.
    -فقط چی؟
    نگاه خاصش رو میون چشم هام گردوند آروم لب زد:
    -آتیشیم نکن.
    با ناز خندیدم دست هامو دور گردنش حلقه زدم.
    -خب مگه چیه؟
    -هنوز به هم محرم نشدیم.
    برای اینکه یکم بیشتر اذیتش کنم گفتم:
    -ولی صیغه که هستم.
    -یلدا.
    با خنده دست هام رو از دور گردنش باز کردم.
    -باشه خب بلندشو خفه شدم.
    -من که تنم روت نیست.
    سرم رو جلو بردم دم گوشش آروم و با ناز گفتم:
    -گرمی.
    نیم خیز شدم که بلندشم دستش روی قفسه سینم نشست و مانع از بلندشدنم شد سر چرخوندم تا ببینم چی می خواد که...
    **********
    آخرین ظرف رو توی کابینت گذاشتم. به کمرم کش و قوسی دادم.
    -ماهور؟
    برگشتم سمته ماهور منتظر موندم جواب بده اما انگار نه انگار صداش زدم. سرش توی گوشی بود و داشت تند تند چیزی تایپ می کرد.
    آروم زدم به بازوش.
    -هوی با توام.
    تکونی خورد و با ترس سرش رو بالا آورد.
    -ها چیزی شده؟
    با شک پرسیدم:
    -من که نه؛ اما تو...
    حرفم رو قطع کردم؛ صندلی میز ناهار خوری رو کنار کشیدم و نشستم.
    -ماهور خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
    -نه چطور؟
    به اطراف نگاه کرد و گفت:
    -راستی خیلی قشنگ خونه رو چیدی. سلیقه خودت بود؟
    -آره اما جابه جایش کار عماد بود. ماهور منو نپیچون پرسیدم اتفاقی افتاده.
    لیوان آبش رو برداشت و بلند شد.
    -نه.
    لبخندی روی لبم نشست. چرخیدم سمتش.
    -آخه من حرف هات رو باور کنم یا این هول شدن یا لبخندهای گاه بی گاهی که یهو روی لبت میشنه.
    چهره اش رنگ باخت.
    -من..نه...اص..
    -تو عاشقه مهرادی ماهور؟
    بی هوا بلند و متعجب گفت:
    -تو از کجا می دونی؟
    با شنیدن این جمله چشم هام گرد شد.
    -چی؟
    آروم زد تو سر خودش.
    -ای وای.
    از سوتی که داده بود خنده ام گرفته بود، بلند شدم و با خنده گفتم:
    -ماهور جدی جدی با عاشقشی؟
    با حرص گفت:
    -کوفت.
    قهقه ام به هوا رفت.
    -خب حالا تو هم. کمتر بخند.
    خواست بره بیرون که دستش رو گرفتم.
    -وایسا ببینم. بیا تعریف کن.
    چشم غره ی بهم رفت انگار هنوز از یه دستی که بهش زدم حرصی بود.
    -چی رو تعریف کنم؟
    به گوشیش اشاره کردم.
    -باهاشی؟
    قیافش تو هم رفت.
    -نه بابا، طرف خودش عاشقه.
    -چی چطور؟
    -نمی دونم حس می کنم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***********

    -یلدا..
    به سمته صدا برگشتم، با دیدن عماد که اشک می ریخت وحشت زده از جام بلند شدم. دامن لباس عروس رو بالا گرفتم و قدم تند کردم سمتش...
    -عماد!
    قدمی به عقب رفت و هق زد.
    -منو ببخش یلدا.
    آب گلوم رو به زور قورت دادم. ترس و وحشت تمام جونم رو گرفته بود. به زور لب زدم.
    -چی می گی عماد؟ چی شده؟
    نگاه گریونش رو به من و لباس عروس تو تنم انداخت.
    با صدای گرفته لب زد:
    -خیلی خوشکل شدی.
    بی اختیار بغض کردم. دستای سردم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم.
    -چی شد عماد!
    دستش رو پس کشید با لحن بی قراری و سریعی گفت:
    -باید برم یلدا، من باید برم..
    ناباورانه لب زدم:
    -چی؟
    آروم لب زد:
    -باید برم.
    برگشت و با قدم های بلند ازم دور شد. وحشت زده به رفتنش خیره شده بودم. اما...
    یلدا نزار بره، برو دنبالش نزار بره..
    دامن لباس عروس رو بالا گرفتم و داد زدم:
    -عماد وایسا،عماد خواهش می کنم عماااااد.......
    وحشت زده چشم هام رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. نفس نفس میزدم و به اطراف نگاه می کردم.
    خواب بود یلدا، آره خواب بود.. عماد پس عماد کجاست!؟ به خودم نگاه کردم پتو روم پهن بود پس...پس لباس عروس...خواب بود آره اون اتفاقات لعنتی رو فقط تو خواب دیدم.
    گوشی رو برداشتم و نگاهی به گوشی انداختم، همش تقصیره عماده این خوابای لعنتی همش تقصیره عماد که چند روزه ازش خبر ندارم.
    درست هفته قبل بود که یهو پیام داد و گفت قرار بره مسافرت کاری برای قرار داد بستن با یه شرکتی واسه رستوران..
    تو این چند روز هر چی زنگ میزدم بهش خاموش بود و تمام خبرها رو از کیان می گرفتم. کم کم داشتم نگران این رفتن یهویش می شدم.
    بی طاقت از جام بلند شدم سمته کمد رفتم تند تند لباس هام رو عوض کردم.
    باید می رفتم پیش کیان اون حتما میدونه عماد کجاست و این رفتن یهویش واسه چیه!
    از خونه بیرون زدم و سوار ماشین بابا شدم، خدا رو شکر مامان یا بابا خونه نبود وگرنه اصلا اجازه نمی دادن پشت فرمون بشینم. چون هنوز نتونسته بودم گواهی نامه بگیرم و رانندگیمم اونقدر تعریفی نبود.
    اما انقدر عجله داشتم که حواسم به سرعتم حبود و در عرض 15مین رسیدم.
    همین که سرکوچه رسیدیم با دیدن ماشینی که جلوی در خونه ی کیان پارک بود روی ترمز زدم.
    کیان همراه با پسری که چمدون توی دستش بود بیرون اومد.
    اما عجیب هیکل و قد بلند پسری که چهره اش رو نمی دیدم شبیه به عماد بود. اما اگه عماده چمدون واسه چیشه؟ چمدون رو پشت ماشین آژانس گذاشت و خودش سوار شد.
    لحظه ی آخر فقط نیم رخش رو دیدم که...
    خودش بود، عماد بود اما... ماشین که حرکت کرد تازه به خودم اومدم به سرعت حرکت کردم و جلوی پای کیان ترمز کردم.
    در حالی که کمربند رو با عجله باز می کردم داد زد:
    -کیان!
    برگشت سمتم. پیاده شدم با دیدنم رنگ از روش پرید.
    -اونی که سوار ماشین شد کی بود؟ عماد بود مگه نه؟
    رنگ به رو نداشت و چشم های قرمزش مشخص بود که قبلش داشت گریه می کرد، اما واسه چی؟
    ترسی به دلم افتاد نکنه بلایی سر عماد اومده؟
    -کیان چی شده؟ عماد داشت کجا می رفت؟
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد. کلافه چنگی توی موهاش زد. با صدای گرفته ایی لب زد:
    -صبر کن.
    رفت داخل و من موندم با دست و پایی لرزون و وجودی پر از ترس و اضطراب..
    بعد از چند دقیقه بیرون اومد و نامه ایی رو سمتم گرفت.
    -این رو عماد گذاشت واسم..
    با تردید و نگاهی پر از شک و تردید نگاهم رو از کیان به سمتم نامه سوق دادم.
    -این...این چیه؟
    -بخون.
    خیلی سریع با دست های لرزون نامه رو باز کردم، اشک تو چشم هام حلقه زد.
    نامه رو باز کردم، نخونده از محتوای داخلش وحشت داشتم. خدایا نه اون خواب لعنتی رو واقعی نکن تو رو قرآن نکن...
    خط اول نامه رو که خوندم اشک هام آروم روی گونم سُر خورد، چوونم از بغض لرزید..
    نامه رو خوندم و با تک تک جملاتش قلبم هزار بار فشرده میشد و به هزار تکیه تبدیل میشد.
    نگاهم روی جمله ای آخر ثابت موند "من باید برم"
    صدای شکستن قلبم رو شنیدم. اما دم نزدم تنها الان عماد مهم بود و بس..
    سرم رو بالا آوردم. نگاه تندی به کیان انداختم نامه رو تو دستم مچاله کردم و به سرعت سوار ماشین شدم.
    نمی دونم چطور نشستم و ماشین رو روشن کردم وقتی به خودم اومدم که ماشین به سرعت از جا کنده شد. به سمته فرودگاه رفتم..
    اشک هام بی مهابا و روی گونم سُر می خورد.
    جیغ زدم و مشت میزدم روی فرمون..
    -نه لعنتی نه.. عماد نرو تو رو قرآن تنهام نزار.
    هق هق گریه ام در فضای ماشین پیچید. ماشین رو جلوی فرودگاه پارک کردم..پیاده شدم و به سرعت نفس گیری سمته ورودی دویدم.
    مثل آدم هایی که چیزی گم کرده بودنم وحشت زده به اطراف نگاه می کردم بی توجه به آدم های اطراف از ته دل فریاد می زدم. و عماد رو صدا می زدم.
    -عماد، عماد می شنوی صدام رو مگه نه؟ عماد.
    جیغ میزدم و گریه می کردم نگاهم سمته ساعت های پرواز رفت.
    توی اون نامه ی لعنتی گفت داره میره آلمان و....
    نگاهم روی عماد ثابت موند. سرش پایین بود و..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لبخندی روی لبم نشست. یه قدم جلو رفتم لب باز کردم تا صداش بزنم که با دیدن مهیا که سمتش رفت دهنم بسته شد.
    تنم یخ زد پاهام روی زمین چسبید..عماد دستش رو دور گردنش حلقه کرد و گوونش رو بوسید..
    چشم هام رو بست آروم نالیدم:
    -وای،وای..
    -یلدا!
    چشم هام رو باز کردم با دیدن کیان اشک هام شدت گرفت.
    -داره چکار می کنه کیان؟ آخه مهیا...
    -اونا چند روز پیش با هم عقد کردن...
    دیگه نشنیدم، ندیدم و نفهمیدم تنها لحظه ی رو حس کردم که توی آغـ*ـوش کیان بی هوش شدم...

    **********6سال بعد************
    خودمم نفهمیدم؛ هیچی نفهمیدم از این که توی کمتر از 1 ماه چه اتفاقی افتاد که همه چیز بهم خورد.
    نفهمیدم عماد چکار کرد؟ چرا رفت؟ چرا بی هوا با مهیا ازدواج کرد؟ خیلی چراها تو ذهنم موند که هیچ کس جوابی واسش نداشت..
    این چراها بعد از رفتن عماد 6 سال تمام همراهیم کردن و هنوز ام دنبالن.. اما دیگه مثل اول دنبال فهمیدنشون نیستم.
    دستم رو نوازش گونه روی سر باران دختر صنم کشیدم، بارانی که بعد از تولدش تنها کسی بود که تونست من رو تا حدودی از یاد عماد غافل کنه اما فقط کمی...
    -باران عشق خاله! یه چیزی بهت بگم قول میدی به مامانی نگی.
    خم شدم و بـ..وسـ..ـه ی رو چشم های نازش که آروم بسته و به خواب بود زدم.
    -میدونم نمی گی. ولی بی خیال نمی گم.
    با باز شدن در نگاهم رو از باران گرفتم. یسنا در حالی که شهاب رو تو بغـ*ـل گرفته بود وارد شد.
    آخ که هر وقت شهاب رو می بینم داغ دلم تازه میشه.. اسم "شهاب" قرار بود بشه اسم بچه منو عماد اما...
    -یلدا!
    شهاب رو از تو آغوشش گرفتم.
    -هووم؟
    -داری میری دفتر؟
    -آره چطور؟
    -هیچ برو.
    شهاب رو که خواب بود رو روی تخت گذاشتم و برگشتم سمته یسنا.
    -یسنا چیزی شده؟
    -نه.
    دروغ می گفت از این نگاه و عکس العملش مشخص بود که یه چیزی میخواد بگه.
    -یسنا دروغ نگو، بگو چی میخوای بگی؟
    سرش رو بالا گرفت و نگاه پر از تشویش رو بهم دوخت.
    -والا چه طور بگم می ترسم بگم باز دعوت راه بندازی.
    با ایک حرفش اخم هام تو هم رفت. کیفم رو برداشتم بدون اینکه تو آیینه نگاهی به خودم و معقنه ایی که میدونستم تو سرم خراب شده بندازم از اتاق بیرون رفتم ه دنبالم اومد.
    -صبر کن یلدا..یلدا..
    عصبی ایستادم و برگشتم.
    -چیه یسنا؟ چی می خوای بگی ها؟
    می دونستم مامان فرستادش تا دوباره بحث داوود رو پیش بکشه برای همین صدام رو بردم بالا تا مامان بشنوه.
    -یک بار که چه عرض کنم ده بار قبل گفتم نه. وقتی می گم نه یعنی جوابم به خواستگاری داوود منفیه. این روز چه جور بگم که دیگه هر روز یکی نیاد برای متقاعد کردن من؟
    -خب واسه چی نه ها؟نکنه هنوز دلت پیشع اون پسره اس ها؟
    سمته مامان که کنار پله ها ایستاده بود برگشتم.
    -مامان با این حرفات عصبیم نکن.
    -مگه دروغ می گم؟ شش ساله رفته ولی تو هنوز موندی منتظرش تا شاید برگرده و به هر خواستگاری که میاد هم جواب منفی می دی.
    بغض سنگینی توی گلوم نشست.با صدای لرزونی لب زدم:
    -نمیخوام ازدواج کنم زوره؟
    اخم های مامان توی هم رفت.
    -آخه مگه میشه؟
    بی حوصله از ادامه ی بحث از کنارش رد شدم.
    -ولم کن تو رو خدا مامان.
    بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ایی بزنه از خونه بیرون زدم.
    که نگاهم به کوچه ای تنگی که درست دیوار به دیوار خونمون بود افتاد. باز یاد او لحظه ی لعنتی افتادم..
    پا تند کردم و دور شدم.
    **********
    به سر در دفتر نگاه کردم
    "وکیل پایه یک دادگستری یلدا درویشی" لبخند رضایت آمیزی روی لبم نشست.
    -هر وقت من تو رو می بینم توی همین حالتی خسته نشدی از بست به خودت بالیدی؟ با خنده سمته ماهور برگشتم.
    -زهرمار دلقک. هیلدا کجاست؟
    -هیلدا رو نمی دونم.
    و با ناز ادامه داد:
    -من با آقامون اومد.
    وارد دفتر شدم.
    -جدی با مهراد اومدی. سلام خانوم میرزایی.
    منشی سریع از جاش بلند شد.
    -سلام خانوم. صبح بخیر.
    -صبح بخیر. لیست موکل های امروز رو بیار با دو لیوان چایی.
    -چشم.
    رفتم تو اتاق که ماهور هم همراهم اومد.
    نشستم پشت میزم و کیف رو انداختم رو میز.
    -خب داشتی می گفتی با مهراد اومدی؟
    -آره. بی چاره تمام دیشب پیش مادرش بود.
    با یادآوری یگانه که این روزا وضعش از همیشه بدتر شده بود لبخند تلخی روی لبم نشست. هر وقت می دیدمش تا چند روز حالم گرفته بود. توی سن 42سالگی شده بود یه زن 70ساله..
    -چرا نمیره خارج شاید خوب بشه.
    -نمیشه دیگه یلدا، وضعش بدتر از اونیه که فکرش رو کنی.
    میرزایی اومد داخل سینی حاویی دو فنجون چایی رو، روی میز گذاشت همراه با لیست..
    -کاری با من ندارید خانوم؟
    -نه میتونی بری.
    میرزایی که بیرون رفت ماهور گفت:
    -پس منم برم. مهراد توی گالری منتظرمه.
    با لبخند مهربونی نگاهش کردم که گفت:
    -قربون اون نگات وقتی یادم میاد چطور از بابام اجازه ام رو گرفتی که اینجا بمونم دوست دارم کلی قربون صدقه ات برم.
    خندیدم.
    -برو برو باز نیای تف مالیم کنیم.
    خندید و با دست خاک تو سری نشونم داد.
    -من برم. فعلا.
    ***********
    با خستگی از روی صندلی بلند شدم. و کش قوسی به بدنم دادم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    داد زدم.
    -میرزایی.
    چند دقیقه بعد در باز شد و میرزایی وارد شد.
    -بله خانوم؟
    -کسی دیگه هست؟
    -بله خانوم.
    -مشکلش؟
    -انگار می خوان توافقی طلاق بگیرن صرفا برای کارای مهریه و نف..
    کلافه پوفی کردم و سمته پنجره تمام شیشه رفتم.
    -بگو بیاد داخل. فقط دیگه توی یه روز انقدر وقت نده.
    -چشم.
    رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن در اومد منتظر موندم سلام کنن تا برگردم.
    نگاهم رو از شیشه به بیرون ازدحام مردم دوخته بودم. نزدیک ماه محرم بودیم و کم کم خیابون ها و مردم سیاه پوش میشدن. -سلام خانوم.
    با شنیدن صدای آشنایی که اومد با شک برگشتم.
    که با دیدن شخص رو به روم ماتم برد.
    کیان!مهیا!
    اونا هم مثل من تعجب کرده بودن، کیان که رنگ از روش پریده بود و مهیا هم بدتر از اون ...
    کیان به سرعت برگشت سمته در و گفت:
    -بریم مهیا.
    در عرض چند دقیقه اتاق خالی شد و من موندم با یک جمله به یاد مونده از کیان..
    "اونا چند روز پیش با هم عقد کردن..."
    .
    .
    #دانای_کل
    .
    .
    با عصبانیت وارد شد و در رو محکم بهم کوبید. فریاد زد.
    -سهیل...سهیل کدوم گوری هستی! سهیل..
    لاله رنگ پریدا از اتاق بیرون اومد.
    -چی شد کیان؟
    -چی شده ها؟ به اون پسره بیشعورت بگو بیاد تا بگم چی شده.
    سهیل که توی اتاق خیلی صدای واضح صدای کیان رو می شنید نیش خندی زد و پیروزمندانه تو آیینه نگاهی به خودش انداخت. که در به شدت باز شد و تا به خودش بیار یقه اش میون مشت کیان بود.
    -احمق خر چه گهی خوردی.
    دست کیان رو پس زد و عقب رفت.
    -چکار کردم.
    نگاه تندی به سهیل انداخت و فریاد زد.
    -تو کاری نکردی گـه اضافه خوردی. واسع همین بود که خودتو به آب و آتیش زدی که وکیل رو تو پیدا کنی ها؟
    نتونست جلو خنده اش رو بگیره که با همین خنده کیان رو آتیشی تر کرد.
    با دست محکم تو سر سهیل زد که یه قدم به عقب رفت.
    -آره بخند، وقتی عماد فهمید چه گهی خوردی و دودمانت رو به باد داد اونوقت منم که بهت می خندم.
    اخم هاش توی هم رفت.
    -اولا من وکیل گرفتم چه می دونستم شما عین خر سر می ندازدی داخل و به سر در دفتر نگاه نمی کنید. من این قسمتش رو گذاشته بودم پای قسمت که خدا رو شکر انگار قسمت بود و شما ندیدید. و عماد هم هر کاری دلش میخواد بکنه این همه سال هر چی گفت همون شد به نظرم دیگه کافیه من از همون اولش به این کار رضا نبودم. یلدا حق داره بدونه عماد چرا رفت.
    بغض سنگینی سد راه گلوش شد، یاد عماد که افتاد اشک هاش بی مهابا روی گونش سُر خورد.
    -اون خریت کرد و ما هم تشویقش کردیم. ولی هیچ کدوممون نفهمیدم عماد 6 ساله زندگی نداره اصلا زندگی نمی کنه فقط تظاهر می کنه به زندگی کردن.. اون مُرده از همون روز لعنتی که اون خبر رو شنید از همون لحظه که تصمیم گرفت یلدا رو ترک کنه مُرد..
    هق هق گریه های بلندش در فضا پیچید. عقب رفت و روی تخت نشست دستهاش رو قاب صورتش کرد و بی مهابا اشک ریخت. کیان معقوم و سرخورده عقب رفت.
    نگاهش به عماد که توی درگاه در بود افتاد، عمادی که هیچیش شبیه عماد 6 سال قبل نبود.
    دیگه خبری از اون قد بلند بود و هیکل ورزیده و چهره ی بشاش نبود.
    تو اوج جوونب کمرش خم شده بود و با هیکلی لاغر و چهره ایی که 6ساله لبختد روش ننشسته..
    بغض سختی توی گلوی کیان نشست، نگاهش رو به چشم های غمگین و سرد عماد دوخت. اشکی که در چشم هایش دو دو میزد و به سختی جلوی ریزش رو گرفته بود.
    صدای خش دار عماد در فضا تلخ حاکم پیچید:
    -میدونم از این وضعیت خسته شدید من معذرت می خوام، میدونم سالها با ترس گذروندید اما...
    سهیل وحشت زده سرش رو بالا گربت سرش رو ناباورانه تکون داد.
    -نه عماد نه بجون مامان نه. من...من...
    اما عماد بی هیچ حرفی بیرون رفت. سهیل بی طاقت دنبالش دوید و دستش رو از پشت کشید.
    فریاد زد:
    -آخه احمق می فهمی چی می گی ها! سرت به کجا خورده که فکر کردی من از تو و مریضی لعنتیت می ترسم ها؟ چی فکر کردی ها؟ احمق من حاضرم این مریضی رو من داشته باشم اما تو نه... من حاضرم تمام خونت که مبتلا به این ایدز کوفتی رو بمکه و خون خودمو بهت تزریق کنم تا دیگه مجبور به دوری از عشقت نباشی.
    تند تند اشک می ریخت و فریاد زنان حرف هاش رو به زبون می آورد. عماد بی طاقت برادر کوچک ترش رو در آغـ*ـوش کشید. و گریه را سر داد..
    عقب رفت و دستهاش رو قاب صور عماد کرد و با لبهای که از گریه شدید می لرزید تند تند بـ..وسـ..ـه های به گونه ی عماد میزد.
    -دیگه نگو..خواهش می کنم دیگه اون حرف لعنتی رو نزن. تو برادر منی مگه میشه من از تو بترسم.
    -ببخشید..ببخشید سهیل...
    عقب تر رفت. دست های سرد و یخ زده اش رو پایین آورد. آروم لب زد:
    -به یلدا بگو.
    لبخند تلخی روی لبش نشست.
    -نه سهیل، نمی تونم خودخواه باشم مریضی که من دارم واگیر داره نمی تونم زندگی یلدا رو بع پای خودم بسوزنوم.
    -اما اون..
    -سهیل خواهش می کنم.
    سرش رو پایین انداخت. حرفی نزد اما پر بود از حرف های تلخی که اگه عماد می شنید حالش بدتر از این میشد..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از اتاق بیرون رفت. گوشیش رو در آورد و شماره ی دکتر عماد رو گرفت.
    -بفرمایید.
    -سلام لیام، منم کیان شناختی.
    -بله کیان جان شناختم، خوبی اون بیمار بداخلاق من حالش خوبه؟
    کلافه سری تکون داد به دیوار پشت سرش تکیه زد.
    -حالش خیلی بدِ کیان، اصلا داروهاش رو درست مصرف نمی کنه.
    -ای بابا، اینجور که نمیشه من در به در دنبال اون ژنی هستم که برای درمان ایدز مناسب باشه اگه قرص هاش رو مصرف نکنه که کاری از دستم بر نمیاد.
    -لیام 6 ساله گذشت پس چرا اون ژن لعنتی پیدا نمیشه؟ من میترسم، می ترسم پیدا نشه...
    -خدا نکنه، انشالله که پیدا میشه. من همون اولش بهت گفتم که این ژن بی ندرت پیدا میشه. که اگه پیدت بشه عماد سومین نفری میشه که ایدزش درمان میشه. پس ناامید نباشید...
    بغضش رو قورت داد.
    -چکار کنم لیام؟ این پسره ی لجباز به حرف هیچ کس گوش نمی ده.
    -کیان یادمه همون روزای اول که اومده بودید آلمان حال بدِ عماد رو که دیدم گفتم این حال بد واسه مریضیش نیست. یادته؟
    کلافه چنگی در موهایش زد، سر بالا گرفت و به آسمون چشم دوخت. زیر لب زمزمه کرد.
    -یلدا..؟
    -آره، آره.. یلدا همونی که گفتی عماد عاشقشه درسته؟
    -آره.
    -باید به اون بگید. مطمئنم تنها کسی که می تونه توی روند بهبود عماد کمک کنه اونه.. هزار بار گفتم و الانم می گم ایدز بیماری خطرناکی نیست. و اگه شانس عماد بزنه و ژن پیدا بشه به احتمال صد در صد ایدزش درمان میشه.
    -خود عماد می گـه نه، یلدا انقدر عماد رو دوست داره که اگه بفهمه دیوونه میشم.
    لبخند رضایت آمیزی روی لب لیام نشست.
    -همینه کیان دقیقا همینه، وجود یلدا واسه عماد می تونه بهترین دارو باشه. من تا یک هفته دیگه میام ایران تا اون موقع سعی کن به یلدا بگید.
    -باشه. هر کاری بگی می کنم فقط عماد خوب بشه.
    -انشالله که میشه نگران نباش.
    -فعلا خداحافظ.
    -فعلا..
    قطع کرد، بغضش رو قورت داد به آسمونی که کم کم تاریک میشد چشم دوخت.
    -با لیام صحبت می کردی؟
    سر برگردوند و به سهیل که چشم هاش از اشک سرخ شده بود نگاه کرد، سری به نشونه ی مثبت تکون داد.
    -پیدا نشد نه؟
    -نه.
    -لعنتی.
    -سهیل!
    کنار کیان لبه ی دیوار نشست و گفت:
    -چیه؟
    -حق با توء.
    گیج سرش رو بالا گرفت.
    -چی؟
    نگاه خستش رو به نگاه پر از سوال سهیل دوخت.
    -یلدا باید همه چی رو بدونه. عماد داره کم کم از دست میره. لیام می گـه اگه اون ژن پیدا بشه و بدن عماد ضعیف باشه نمیشه. الخصوص که عماد داروهاش رو هم درست مصرف نمی کنه.
    معقوم و سرخورده سرش رو پایین انداخت.
    کیان ادامه داد:
    -اما ممکنه به یلدا بگیم ولی ژن سلول بنیادی پیاده نشه. آخه خیلی نادر...
    سهیل بی طاقت میون حرفش پرید.
    -کیان! حاله عماد تو اون وضعی نیست که ما به فکر اما، اگر و شایدها باشیم. از کی تا حالا دارم بهت می گم یلدا باید بدونه...
    -کیان!
    به سمته مهیا برگشت، نگاه عصبی به مهیا انداخت.
    -چیه؟
    پشت چشمی نازک کرد.
    -من دارم میرم.
    -برو.
    و زیر لب زمزمه کرد.
    -کی جلوتو گرفته.
    مهیا که صدای کیان رو شنیده بود چشم غره ی بهش رفت و با تند کرد سمته در خونه..
    کلافه نفسش رو بیرون داد.
    -بریم داخل سهیل.
    قدمی برداشت که سهیل نگران پرسید:
    -به یلدا میگی مگه نه؟
    نگاه سردرگمش رو به اطراف گردوند، دستی به ته ریشش کشید و با لحن پر از تردید و شکی گفت:
    -چاره ایی نداریم.
    این حرف رو زد و بدون این که منتظر عکس العمل سهیل بشه سمته سالن رفت...
    -لاله!
    با شنیدن صدای کیان سریع اشک هاش رو پاک کرد و برگشت.
    -جونم داداش؟
    -گریه کردی؟
    سر به زیر انداخت و اینبار بی مهابا از وجود کیان اشک ریخت. مهربون جلو رفت و خواهرش رو در آغـ*ـوش کشید.
    -آروم باش قربونت برم. درست میشه نا امید نباش.
    -کیان، عمادم، پسرم داره از دستم میره و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. تو بگو کیان، تو بگو چکار کنم؟ 6 ساله گذشته ولی هنوز اون ژن لعنتی پیدا نشده که نشده..
    عقب رفت و دست هاش رو دور صورت لاله قاب کرد.
    -منو ببین لاله..به من اعتماد داری مگه نه؟
    سری به نشونه ی مثبت تکون داد.
    -بهت قول شرف میدم نزارم بلایی سر عماد بیاد. به همین زودی کاری می کنم عمادت بشه همون عمادی که قبلا بود، حتی اگه اون ژن پیدا نشه..
    ***********
    -عماد!
    چشم هاش رو با غم باز کرد به اطراف نگاه کرد. دوباره همون صدای همیشگی که توی رویایش بود صداش زده بود.
    با خستگی روی تخت نشست و به تاج تخت تکیه زد، دستش پیش برد تا گوشیش رو از روی عسلی برداره که نگاهش به سینی افتاد.
    با دیدن لیوان آب و قرص کنارش اخم هاش تو هم رفت. قرص رو برداشت و به سمته پنجره پرت کرد.
    -برو بدرک.
    صحفه گوشی رو باز کرد که چهره ی خندون یلدا روی صحنه ی گوشی نمایان شد. و لبخند به روی لب عماد نشاند. عکس سر صحفه ایی که سالها انرژی بخش روزهای تلخش بود.
    اما به ثانیه نکشید که بغض تلخی توی گلویش نشست. بغضی از جنس دلتنگی..
    دلتنگ نگاه مهربون، لبخند شیرین و صدای ناز یلدا..ای کاش این مریضی لعنتی رو نداشت تا مجبور به دوری از یلدایش نمیشد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تمام این 6سال از یلدا و عشقی که یلدا داشت دیدن یلدا از دور نصیبش شده بود. هر روز قبل از اینکه به رستورانی که همان سالهاس اول مکانش رو عوض کرده بود، بره به دیدن یلدا می رفت.
    از دور هم شاهد نگاه پر از غم و چشم های ورم کرده ی یلدا که حاکی از اشک های شب قبلش بود، بود..
    هر روز با دیدن یلدا جانی تازه می گرفت اما همین که یادش می اومد که یلدا دیگه متعلق به او نیست غم عالم به دلش می نشست. او کاری رو با یلدا کرده بود که هیچ دشمنی نمی توست انجام بده.. خودش خوب می دونست دل یلدایش از رفتنه یهویش شکسته..
    یاد اون روز افتاد که می خواست به آلمان بره، همون روزی که کیان با عجله بهش زنگ زد و گفت یلدا داره به فرودگاه میاد. چه تصمیم سختی بود برای عماد که مهیا رو به دروغ بعنوان زنش به یلدا معرفی کنه.
    صرفا بخاطر دل بریدن یلدا مجبور شد دروغ بگوید..آخ مهیا کجا و دل عاشق عماد کجا..
    جتی اگر سالمم بود و این مریضی لعنتی دامن گیرش نمی شد محال بود جز یلدا به کسی دیگه فکر کنه.
    《یلدا》


    برای صدمین بار به پرونده ی کیان و مهیا نگاه کردم. هنوزم باورم نمیشد که کیان و مهیا با هم ازدواج کرده باشن..
    من مطمئنم اون روز توی فرودگاه کیان بهم گفت که عماد و مهیا ازدواج کردن اما حالا...
    از این همه فکری که از صبح تا حالا فکرم رو درگیر کرده بود، کلافه موهای توی صورتم رو کنار زدم و با پشت دست پرونده رو عقب فرستادم.
    از اتاق بیرون اومدم که همزمان ماهور از اتاقش بیرون اومد.
    -یلدا...یلدا...
    سر پله ی اول ایستادم.
    -بله؟
    -وایسا کارت دارم.
    -چی شده؟
    دستش رو دور بازوم حلقه زد و گفت:
    -بریم پایین بهت می گم.
    -خب نمیشه الان بگی؟
    -میشه.
    -خب بگو؟
    -می گم ولی تو کجا میری؟
    -سرم در می کنه میرم قرص پیدا کنم.
    -چرا؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که لبخند گشادی زد.
    -فهمیدم برو.
    رفتم تو آشپزخونه که مامان با دیدنم اخم هاش رو تو هم برد و سرش رو برگردوند. یعنی مثلا قهره..
    لبخندی روی لبم نشست.
    -مثلا قهری مادرجان؟
    ماهور نگاه خندونش رو میون من و مامان گردوند. مامان هم بی توجه به من به کارش ادامه داد.
    از پشت بغلش کردم و گونش رو بوسیدم.
    -خانوم با تواماا! قهری؟
    آروم با آرنم زد تو شکمم.
    -برو کنار یلدا حوصله ندارم.
    -چرا عشقم.
    دست هام رواز دور شکمش باز کرد،چرخید و چشم غره ایی بهم رفت.
    -یعنی تو نمی دونی؟
    با این که فهمیدم مامان دوباره میخواد چه بحثی رو عوض کنه لبخندی روی لبم نشوندم.
    -نه تو بگو.
    با غیض گفت:
    -تو می دونی چند سالته؟
    برای اینکه جو رو عوض کنم خندیدم و با شیطنت گفتم:
    -بیوگرافی بدم؟
    -آره بده.
    روی صندلی نشستم و پا روی پا انداختم.
    -چشم. بنده یلدا درویشی هستم، 26سالمه، با برداشتن ترم تابستونی تونستم در کمتر از 8سال فوق لیسانس حقوق رو بگیرم، الان هم در منطقه زیتون یک دفت...
    -خوبه خوبه واسه من شیرین زبونی می کنه. یلدا من با، بابات صحبت کردم اونم اجازه داد خالتینا پنج شنبه شب بیان خواستگاری.
    اخم هام توی هم رفت.
    -یعنی چی مامان؟
    -همین که شنیدی؟
    عصبی از جام بلند شدم.
    مامان داری عصبیم می کنی، بابا که می گفت هر چی خودِ یلدا بگه چکارش کردی که قبول کرد؟ چرا دست از سرم بر نمی دارید ها؟ بابا به چه زبونی بگم من نمیخوام ازدواج کنم. اصلا از داوود خوشم نمیاد، متوجه میشید یا نه؟
    -صدات رو بیار پایین یلدا، مگه بچه بدبخت چشه که انقدر قیافه می گیری؟ تو دردت داوود نیست دردت اون پسره ی یک لا قباس که دو هفته مونده به عروسی مثل الاغا سرشو اندا...
    -مامان..
    با فریادی که زدم ساکت شد، و با چشم های گرد شده نگام کرد. کنترل صدام دست خودم نبود عصبی بودم و این حرفا بیشتر عصبیم می کرد.
    -چه عماد تو فکرم باشه چه نباشه. من محاله داوود رو قبول کنم. حالا هم که گفتید بیان اشکال نداره ولی خودتون جواب نه رو به خاله و عمو بگید.
    از آشپزخونه بیرون رفتم. انقدر عصبی شدم که یادم رفت واسه چی رفته بودم تو آشپزخونه.
    رفتم تو اتاق و در رو محکم به هم کوبیدم که بلافاصله ماهور اومد داخل.
    -یلدا خوبی؟
    انگار منتظر همین یه جمله بودم که بغضم سر باز کنه. با گریه گفتم:
    -نه ماهور، خوب نیستم دارن دیوونم می کنن دیگه. آخه با چه زبونی بگم داوود رو نمی خوام.
    ماهور جلو اومد و در آغـ*ـوش کشیدم.
    -باشه یلدا جونم، گریه نکن قول میدم خودم با خاله صحبت کنم.
    -بهشون بگو ماهور، بگو که نمیخوامش.
    با تک تک جمله هام قلبم میلرزید، دلم می خواست فریاد بزنم من هنوز هم عماد رو میخوام. کاش میشد بگم این دل زبون نفهم من 6ساله هنوز مثل روز اول برای عماد میزنه..
    با اینکه نامردی کرد و رفت اما دلم براش تنگ شده، برای لبخنداش برای اون نگاه مهربونش که هوش از سرم میبرد..آه عماد آه...
    *************
    -الو میرزایی!؟
    -سلام، بفرمایید خانوم؟
    -قرارهای امروز رو کنسل کن. فقط اگه دوباره آقای آیین فر "کیان" اومدن حتما خبرم کن.
    -چشم.
    -بی بلا، خدافظ.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    همزمان با قطع کردن گوشی در باز شد و ماهور حاضرو آماده وارد شد.
    -یلدا جوونم پاشو آماده شو.
    -خیره کجا؟
    دوید سمتم، گوشی رو از دستم کشید و انداخت رو تخت مجبورم کرد بلندشم.
    -پاشو توی راه بهت می گم.
    -ماهور به خدا حوصله ندارم. امروز موندم خون...
    -هیسسس حرف نباشه، یالا راه بیوفت. اصلا تو وایسا تا خودم واسه ات لباس انتخاب کنم.
    کنارم زد و خودش رفت سمته کمد.. مانتو زرشکی رنگی همراه با شلوار لی قد نودی انتخاب کرد و انداخت تو بغلم.
    -تا من شال انتخاب می کنم بپوش. بی حوصله نالیدم:
    -ماهور..
    -گفتم ساکت، یالا بپوش.
    میدونستم گیر داده و به هیچ وج کوتاه نمیاد برای همین زیاد خودم رو خسته نکردم بی هیچ حرفه دیگه ایی لباسا رو پوشیدم.
    -بیا اینم شال. ولی قبلش برو یه آرایشی بزن تو صورتت عین میت شدی.
    چشم غره ی بهش رفتم و رفتم سمته میز آرایش.
    -آره اونجور نگاه کن وقتی دو روز دیگه رفتم آلمان اونوقت دلت واسم تنگ شد.
    -اِ واقعا میخوای بری؟
    -آره بابا گفته برم. خودمم دلم واسش تنگ شده.
    -چقدر می مونی؟
    -نمیدونم چطور!مهمه؟
    با خنده برگشتم و گفتم:
    -برا من که نه ولی برای مهراد مهمه.
    با این حرفم نیشش باز شد. حس کردم قیافش یه جوری خبیثانه شده با فکر که به سرم زد با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -ماهور نگو که اونم میاد.
    قهقه خنده اش به هوا رفت.
    -نه به خدا..
    -پس چی؟
    -هیچی بریم.
    -ماهور جدی باش.
    -بخدا جدی ام، مهراد انقدر درگیر مادر و خواهرش هست که نبود من واسش مهم نباشه. اصلا گاهی حس می کنم اصلا دوسم نداره.
    حس کردم این حرفش رو از ته دل می گـه، نگاهی به چهره ی در هم و ناراحتش کردم. برای اینکه از اون حال درش بیارم گفتم.
    -بدو بریم دیر شد.
    تا این روگفتم نیشش باز شد.
    -آره،آره بریم مهراد منتظره..
    رفت بیرون و اجازه نداد بپرسم مگه مهرادم قرارِ بیاد............
    نگاهی به مهراد انداختم نگاهش به رو به رو بود اخم هاش تو هم بود و در سکوت رانندگی می کرد، ماهور هم از پنجره به بیرون نگاه می کرد. جدی جدی انگار این دو رابـ ـطه اشون اونجور که باید باشه نیست.
    اما خب 6ساله هم رو می شناسن و خوب می دونم که ماهور دوسش داره ولی مهراد....درست پارسال همین موقع بود که ماهور اومد و گفت با مهراد دوست شده و بعد از اون هر دفعه که بیرون میرفتن و می اومد کلی غر میزد که مهراد خیلی سردِ خیلی خشکه اما هیچ وقت نتونست رابـ ـطه اش رو تمام کنه، شاید ماهور هم مثل من دچار عشقی شده بود که هرگز از دلش نمیرفت.
    -یلدا!
    به مهلا که کنارم نشسته بود و مثل من نظاره گر این دوتا بود نگاهی انداختم.
    -چیه؟
    -این دوتا چرا اینجورین؟
    -والا نمیدونم، ماهور که تو خونه خوب بود.
    مهلا پوفی کرد و با لحن کلافه ایی گفت:
    -مهراد از دسته مهران عصبیه.
    -چطور؟
    -چی میخوای بشه! با بابا رفته خارج..
    تا خواستم حرفی بزنم، ماشین توقف کرد سر بالا آوردم که مهراد گفت:
    -رسیدیم.
    سرم رو بالا آوردم با دیدن رو به روم رنگ از رخم پرید، ماهور هم که انگار حال من رو فهمید سریع برگشت سمتم..
    عصبی گفت:
    -مهراد قرارمون اینجا نبود.
    -قرامون جای خاصی نبود.
    -حرکت کن.
    -حرکت کنم میرم سمته خونه جایی دیگه نمیرم.
    ماهور عصبی نگاهش رو سمته مهراد سوق داد.
    -تو چته؟ ساحلی هم شد جا؟ یالا حرکت کن.
    داشت دعواشون میشد و من اصلا دلم نمیخواست به خاطر من دعواشون بشه.
    آب گلوم رو به سختی قورت دادم و میون کل کل های اون دو پریدم.
    -ماهور کافیه، پیاده شیم یه هوایی بخوریم.
    -اما...
    نگاه جدی بهش انداختم که حرفش رو خورد.
    -مهلا پیاده شو.
    از ماشین پیاده شدیم، مهراد رو به ماهور گفت:
    -ماهور یه لحظه بیا.
    نگاه من و مهلا سمته ماهور کشیده شد، اخم هاش تو هم بود و نگاهش به هر جایی جز مهراد.
    -بزار برا بعد.
    مهراد با حرص چشم هاش رو بست و غرید:
    -ماهور میای یا...
    ماهور با غیض برگشت.
    -تو یک بار تهدید نکنی کارت پیش نمیره.
    مهراد یک قدم جلو اومد و خیلی نرم بازوی ماهور رو کشید.
    -در برابر تو؛ خودت نمیزاری. مهلا، یلدا برید یه جا بشینید تا ما بیایم.
    و به سمته دیگه ایی رفتن.
    با رفتن مهراد و ماهور دوباره راه نفسم گرفته شد، از آخرین باری که اومده بودم اینحا زیاد نمی گذشت، هفته ی قبل درست روزی که دلم برای عماد خیلی تنگ شده بود.. لبخند تلخی روی لبم نشست. بعد از رفتنش کار همیشگیم اومدن به این پارک بود.
    کنار نردهای زرد رنگی که دور تا دور آب کارون رو گرفته بود.
    انقدر تو حال خودم بودم که نفهمیدم دارم از مهلا دور میشم، پاهام غیرارادی به سمته جای همیشگس کشیده شده بود.
    اما اینبار جای من پسری ایستاده بود، کاش میشد برم جلو و بگم از اینجا برو.. اینجا تنها پسری که حق داره وایسه و من تو آغوشش برم عمادِ..
    برگشتم به اون روز..روزی که عماد از سربازی برگشته بود و اومده بود دنبالم. درست همونجایی که الان پسره ایستاده است، ایستاده بود و من...
    بغض سنگینی توی گلوم نشست. چند قدم دیگه نزدیک شدم..
    در سه قدمی پسرک لاغر اندام ایستادم. که بادی وزید و...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا