اجازه نداد حرفی بزنم و از کنارم رو شد. سریع دستش رو گرفتم.
-عماد بخد..
نیم رخش رو سمتم گرفت و با جدیت گفت:
-ساکت شو یلدا! فقط یادت باشه از دروغ متنفرم.
و راه افتاد سمته سالن.
با حرص پا روی زمین کوبیدم.
-اه خدا لعنتت کنه یلدا.
دنبالش رفتم.
-عماد صبر کن عزیزم. بخدا نگفتم که عصبی نشی. عماد به جون یلدا راس..
بی هوا برگشت که سـ*ـینه به سـ*ـینه اش شدم.
عصبی گفت:
-هیس آرومتر چه خبرته صداتو انداختی پشت سرت.
لب ورچیدم.
-ببخشید.
نمی دونم قیافم چطور شده بود که باعث شد اخم هاش باز بشه و لبخند کوتاهی روی لبش بشینه، با دیدن لبخند با ذوق دست هام رو به هم کوبیدم و به صورتش اشاره کردم.
-آ خندیدی خندیدی.
سریع لبخندش رو جمع کرد و اخمی کرد. امل کاملا مصنوعی.
-نخیر نخندیدم.
برگشت و خیلی سریع ازم دور شد. با خنده نظارا گر رفتنش شدم از پشت سر تیپ مردونه ایی که زده بود نگاه کردم.
یه بلوز مشکی که خط های سفید داشت و شلوار پارچه ایی مشکی رنگی که خط اتوش از همین دور چشمم رو میزد. آی یلدا به قربون این تیپ زدن بی نقصت..
با چند دقیقه تاخیر رفتم داخل خونه. عماد کنار بابا و عمو نشسته بود و داشتن حرف میزدن خدا رو شکر خبری از داوود نبود و انگار که کلا بی خیال شد و دوباره رفت.
-یلدا!
-هوم؟
-نگاتو از آقاتون بگیر یه لحظه!
برگشتم سمته ماهور و دنیا که منتظر نگاهم می کردن.
-چیه؟
دنیا با شیطنت گفت:
-رفتی خونه مادر شوهر فولاد زده ات؟
با گفتن این حرف خنده ام گرفت، آروم زدم رو دستش.
-هیس آرومتر میشنوه. آره رفتم ولی نموندم برا شام. در ضمن مادر شوهرم خدایش زن خیلی خوبیه باباشم خوبه فقط با من مشکل داره.
دنیا بی خیال به مبل تکیه زد.
-اوم که همه دارن.
-چی؟
ماهور با خنده گفت:
-مشکل رو میگه، مشکل رو همه با تو دارن.
چشم غره ی به هر دوشون رفتم.
-شما غلط کردید.
ماهور با غیض گفت:
-اِ په به من چه؟
-تو هم تکرارش کردی.
-غلط کردی، خودت گفتی چی من تکرار کردم.
-حالا هر چی.
-او خو بسه، اصن فقط من گفتم.
هر دو با گفتیم:
-تو گـه خوردی.
چشم هاش گرد شد، که من و ماهور به خنده افتادیم.دنیا هم با خنده گفت:
-خیلی بی ادبید شما.
-یلدا! بیا سفره رو بچین.
مامان که صدام مجبورا بلند شدم و رفتم کمک.. ولی تمام حواسم به عماد بود که داشت آروم آروم با، بابا صحبت می کرد. البته بیشتر بابا صحبت می کرد و عماد سرش پایین بود که همین بیشتر نگرانم می کرد.
وارد آشپزخونه شدم.
-مامان!
-چیه؟
-بابا چی داره به عماد می گـه؟
در همون حالتی که خم شده بود تا ظرف سالاد رو، روی میز بزاره سر بلند کرد و با تعجب نگام کرد که منظورش رو فهمیدم. وآروم گفتم:
-آها شما هم اینجایید و خبر ندارید.
ظرف سالاد رو گذاشت و چشم غره ایی بهم رفت.
-بله دقیقا. در ضمن انقدر حرف نزن بدو میز رو بچین دیر شد.
-چشم.
ماهور و دنیا هم اومدن و به کمک هم میز رو چیدیم. با تاخیر چند دقیقه ایی کنار عماد نشستم ظرفی که عماد واسم پرش کرده بود رو جلو کشیدم.
اولین قاشق رو زدم تو غذا که صدای عماد تو گوشم پیچید:
-با، بابات صحبت کردم.
دستم تو همون حالت ثابت موند. سرمو رو چرخوندم سمتش و مثل خودش آروم پرسیدم:
-در مورد چی؟
-ازدواجمون؟
-چی؟
با دادی که زدم برای لحظه ی صدای قاشق و چنگال ها روی ظرف و صداها قطع شد و همه برگشتن سمتم.
عماد نگاه عصبی بهم انداخت و سرش رو پایین انداخت.
لبخند احمقانه ایی به جمع زدم.
-ببخشید.
انگار منتظر همین ببخشید بودن تا دوباره مشغول بشن.
-خب عماد چی..
با چپ چپی که بهم رفت ساکت شدم.
-خب باشه بعدا بگو.
*********
-عماد تو مطمئنی می تونی؟
-تو شک داری؟
-نه ولی آخه...!
مهربون سمتم برگشت.
-آخه چی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم آروم با گوشه ی شالم شروع به بازی کردم.
-آخه تازه رستوران رو زدی و به خاطرش کلی تو قرض افتادی هنوز هم که افتتاح نشده. تا ببینیم می گیره، نمی گیره. اونوقت میخوای عروسی هم بگیریم؟
دستش رو بالا آورد و موهام رو توی شال برد. به جمع نکردم هر کسی مشغول حرف زدن با کسی بود و حواسش به ما نبود.
-میدونم عزیزم. اما دوست ندارم زیاد نامزد بمونیم یه عروسی می گیرم و تمام.
-پس خرجش!
-اون با من..
-چطور آخه!؟
-تو نگران اونش نباش.
عماد می گفت نگران نباش، اما مگه میشد نباشم؟ خودمم دوست داشتم خیلی سریع ازدواچ کنیم اما خب نه به قیمت اذیت شدن و زیر بار قرض رفتنمون. اما از اونجایی که عماد واقعا تصمیمش رو گرفته بود با حرف زدن من هم از حرفش کوتاه نیومد. و آخرش تصمیم گرفتیم سور و سات عروسی رو بپا کنیم.
من هم قول دادم تا حد امکان باهاش کنار بیایم و برای خریدن وسایل خونه و عروسی دست روی قیمت های بالا نزارم.
روز 4وم عید بود که قرار شد با مامان و مادرش بریم خرید عروسی..
*********
با خستگی توی ماشین نشستم.
-وای عماد نمی شد این خریدا و دنبال خونه گشتم رو بزاریم برای بعد عید.
-نچ، غر نزن. حالا بگو خوشت اومد از این خونه یا نه؟
با حرص برگشتم سمتش.
-عماد بخد..
نیم رخش رو سمتم گرفت و با جدیت گفت:
-ساکت شو یلدا! فقط یادت باشه از دروغ متنفرم.
و راه افتاد سمته سالن.
با حرص پا روی زمین کوبیدم.
-اه خدا لعنتت کنه یلدا.
دنبالش رفتم.
-عماد صبر کن عزیزم. بخدا نگفتم که عصبی نشی. عماد به جون یلدا راس..
بی هوا برگشت که سـ*ـینه به سـ*ـینه اش شدم.
عصبی گفت:
-هیس آرومتر چه خبرته صداتو انداختی پشت سرت.
لب ورچیدم.
-ببخشید.
نمی دونم قیافم چطور شده بود که باعث شد اخم هاش باز بشه و لبخند کوتاهی روی لبش بشینه، با دیدن لبخند با ذوق دست هام رو به هم کوبیدم و به صورتش اشاره کردم.
-آ خندیدی خندیدی.
سریع لبخندش رو جمع کرد و اخمی کرد. امل کاملا مصنوعی.
-نخیر نخندیدم.
برگشت و خیلی سریع ازم دور شد. با خنده نظارا گر رفتنش شدم از پشت سر تیپ مردونه ایی که زده بود نگاه کردم.
یه بلوز مشکی که خط های سفید داشت و شلوار پارچه ایی مشکی رنگی که خط اتوش از همین دور چشمم رو میزد. آی یلدا به قربون این تیپ زدن بی نقصت..
با چند دقیقه تاخیر رفتم داخل خونه. عماد کنار بابا و عمو نشسته بود و داشتن حرف میزدن خدا رو شکر خبری از داوود نبود و انگار که کلا بی خیال شد و دوباره رفت.
-یلدا!
-هوم؟
-نگاتو از آقاتون بگیر یه لحظه!
برگشتم سمته ماهور و دنیا که منتظر نگاهم می کردن.
-چیه؟
دنیا با شیطنت گفت:
-رفتی خونه مادر شوهر فولاد زده ات؟
با گفتن این حرف خنده ام گرفت، آروم زدم رو دستش.
-هیس آرومتر میشنوه. آره رفتم ولی نموندم برا شام. در ضمن مادر شوهرم خدایش زن خیلی خوبیه باباشم خوبه فقط با من مشکل داره.
دنیا بی خیال به مبل تکیه زد.
-اوم که همه دارن.
-چی؟
ماهور با خنده گفت:
-مشکل رو میگه، مشکل رو همه با تو دارن.
چشم غره ی به هر دوشون رفتم.
-شما غلط کردید.
ماهور با غیض گفت:
-اِ په به من چه؟
-تو هم تکرارش کردی.
-غلط کردی، خودت گفتی چی من تکرار کردم.
-حالا هر چی.
-او خو بسه، اصن فقط من گفتم.
هر دو با گفتیم:
-تو گـه خوردی.
چشم هاش گرد شد، که من و ماهور به خنده افتادیم.دنیا هم با خنده گفت:
-خیلی بی ادبید شما.
-یلدا! بیا سفره رو بچین.
مامان که صدام مجبورا بلند شدم و رفتم کمک.. ولی تمام حواسم به عماد بود که داشت آروم آروم با، بابا صحبت می کرد. البته بیشتر بابا صحبت می کرد و عماد سرش پایین بود که همین بیشتر نگرانم می کرد.
وارد آشپزخونه شدم.
-مامان!
-چیه؟
-بابا چی داره به عماد می گـه؟
در همون حالتی که خم شده بود تا ظرف سالاد رو، روی میز بزاره سر بلند کرد و با تعجب نگام کرد که منظورش رو فهمیدم. وآروم گفتم:
-آها شما هم اینجایید و خبر ندارید.
ظرف سالاد رو گذاشت و چشم غره ایی بهم رفت.
-بله دقیقا. در ضمن انقدر حرف نزن بدو میز رو بچین دیر شد.
-چشم.
ماهور و دنیا هم اومدن و به کمک هم میز رو چیدیم. با تاخیر چند دقیقه ایی کنار عماد نشستم ظرفی که عماد واسم پرش کرده بود رو جلو کشیدم.
اولین قاشق رو زدم تو غذا که صدای عماد تو گوشم پیچید:
-با، بابات صحبت کردم.
دستم تو همون حالت ثابت موند. سرمو رو چرخوندم سمتش و مثل خودش آروم پرسیدم:
-در مورد چی؟
-ازدواجمون؟
-چی؟
با دادی که زدم برای لحظه ی صدای قاشق و چنگال ها روی ظرف و صداها قطع شد و همه برگشتن سمتم.
عماد نگاه عصبی بهم انداخت و سرش رو پایین انداخت.
لبخند احمقانه ایی به جمع زدم.
-ببخشید.
انگار منتظر همین ببخشید بودن تا دوباره مشغول بشن.
-خب عماد چی..
با چپ چپی که بهم رفت ساکت شدم.
-خب باشه بعدا بگو.
*********
-عماد تو مطمئنی می تونی؟
-تو شک داری؟
-نه ولی آخه...!
مهربون سمتم برگشت.
-آخه چی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم آروم با گوشه ی شالم شروع به بازی کردم.
-آخه تازه رستوران رو زدی و به خاطرش کلی تو قرض افتادی هنوز هم که افتتاح نشده. تا ببینیم می گیره، نمی گیره. اونوقت میخوای عروسی هم بگیریم؟
دستش رو بالا آورد و موهام رو توی شال برد. به جمع نکردم هر کسی مشغول حرف زدن با کسی بود و حواسش به ما نبود.
-میدونم عزیزم. اما دوست ندارم زیاد نامزد بمونیم یه عروسی می گیرم و تمام.
-پس خرجش!
-اون با من..
-چطور آخه!؟
-تو نگران اونش نباش.
عماد می گفت نگران نباش، اما مگه میشد نباشم؟ خودمم دوست داشتم خیلی سریع ازدواچ کنیم اما خب نه به قیمت اذیت شدن و زیر بار قرض رفتنمون. اما از اونجایی که عماد واقعا تصمیمش رو گرفته بود با حرف زدن من هم از حرفش کوتاه نیومد. و آخرش تصمیم گرفتیم سور و سات عروسی رو بپا کنیم.
من هم قول دادم تا حد امکان باهاش کنار بیایم و برای خریدن وسایل خونه و عروسی دست روی قیمت های بالا نزارم.
روز 4وم عید بود که قرار شد با مامان و مادرش بریم خرید عروسی..
*********
با خستگی توی ماشین نشستم.
-وای عماد نمی شد این خریدا و دنبال خونه گشتم رو بزاریم برای بعد عید.
-نچ، غر نزن. حالا بگو خوشت اومد از این خونه یا نه؟
با حرص برگشتم سمتش.