کامل شده رمان پناه زندگیه من | النازیار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

elnazyar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/01
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
788
امتیاز
266
محل سکونت
بندرعباس
با ديدن لباسامون، دوباره همون ذوق قبلي بهمون وارد شد. سريع وارد اتاقك كوچيك شديم و شروع به عوض كردن لباسامون كرديم. نفسم لباسش رو عوض كرد و با ديدن من يه سوت بلند بالايي زد، كه باعث شد بيشتر ذوق كنم:
_جون بابا، عجب هيكلي!
خنديدم و گفتم:
_خودت رو تو آينه ديدي؟فك كنم الان آرمين عاشقت شه!
نفس با ذوق بالا پايين پريد و گفت:
_خدا كنه!
زير لب يه خاك تو سرت گفتم و به سمت آينه رفتم تا موهاي جلوم رو درست كنم نفس هم طبق معمول كيفه آرايشش دستش بود و در حال نقاشي صورتش بود.
نفس: رژ ميزني؟
قاطع گفتم : نه!
نفس: به جان خودم قيافت خيلي بي روح شده، پناه!
_نمي خوام نفس، اصلا دلم راضي نمي شه!
نفس:مي دونم با اين حرف ناراحت مي شي، ولي خدايي با آرايش نكردن، اونا برنمي گردن.
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم:
_خودم مي دونم اونا برنمي گردن، لازم نيس هي اين رو بهم يادآوري كني. ولي مي تونم با اين كارام، حداقل بهشون احترام بزارم. بهشون بفهمونم كه با رفتنشون چيزايي كه قبلا برام مهم بوده، الان ديگه مهم نيس. ديگه نه حوصله آرايش كردن دارم، نه لباساي آن چناني پوشيدن. فقط دلم مي خواد، چشام رو ببندم؛ وقتي باز مي كنم پيشم باشن. الان همش خودم رو لعنت مي كنم، واسه اينكه چه قدر وقت داشتم كنارشون باشم، ولي به فكر رفيق بازي و ددر, دودور بودم. نفس، واقعا واست متاسفم، كه هنوز نتونستي من رو درك كني!
اشكام همين طور پشت سر هم پايين مي اومدن. سريع از اتاق بيرون اومدم و به سمت دستشويي رفتم. ديگه كنترلم دست خودم نبود. فقط پشت سر هم زار مي زدم. انگار دوباره داغ دلم تازه شده بود. هميشه خودم رو كنترل مي كردم، كه گريه نكنم و خودم رو قوي نشون ميدم، ولي بعضي وقتا از درون مي شكنم كه ديگه كاريش نميشه كرد. چن مين تو دستشويي موندم و بعد از كلي آب زدن به صورتم اومدم بيرون كه ديدم نفس با قيافه ي ناراحت دم در وايساده.
_پناه؟
بدون اينكه بهش توجه كنم، به سمت ميزا رفتم و ترو تميزشون كردم. انگار مي خواستم بهش بفهمونم، حواسم بهش نيست.
_پناه، با توام!
دوباره بهش بي توجهي كردم و از پله ها بالا رفتم تا ميزاي طبقه ي بالارو هم چك كنم.همين طور كه داشتم ميزا رو درس مي كردم، نفس من رو به عقب كشيد و سريع بغلم، پرید. جا خورده بودم. همين طور بي حركت ايستاده بودم. از دستش عصبي بودم؛ ولي از يه خواهر بيشتر دوسش داشتم. مي دونستم، هر حرفي مي زنه به خاطر خودم مي گـه. همين طور كه تو بغلم بود, احساس كردم، داره مي لرزه. سريع از بغلم كشيدمش بيرون و به صورتش نگاه كردم. داشت مثله إبر بهار گريه مي كرد.
_نفس ديوونه چرا گريه مي كني ؟
همينطور که فين فين مي كرد، گفت:
_پناه ببخشيد من اصلا دوست خوبي نيستم، خير سرم اومدم تا تنها نباشي، ولي بيشتر گند زدم به حالت. من رو مي بخشي؟
+ديوونه شدي نفس؟اخه مگه من مي تونم دوست دوران بچگيم رو نبخشم؟ تو مثه خواهرم مي موني رواني, بعدشم من بايد عذرخواهي كنم كه سرت داد زدم!
_نه بابا خفه شو, من بايد ازت عذرخواهي كنم!
+نه، من!
_گفتم، من!
همين طور كه داشتيم باهم بحث مي كرديم، صدايي باعث شد تا اون دنيا برم و برگردم!
رئيس: اگه تعارفاتون باهم تموم شد, بفرماييد سر كارتون!
منو نفس مثل ميت، سفيد شده بوديم و آخر با تكون دادن سرمون حرفشو تأييد كرديم. يا خدا واقعا جذبه داشت لامصب!سريع از هم جدا شديم و هر كدوم به يه قسمتي از رستوران رسيدگي كرديم.ساعت ١١ شده بود و وقت كاريم از همين ساعت شروع مي شد. خيلي استرس داشتم؛ مي ترسيدم خراب كنم؛ آخه تاحالا همچين كاري نكرده بودم و اصلا باهاش آشنايي نداشتم. سريع خودم رو تو آينه قدي كه تو رستوران بود نگاه كردم و موهام رو كه كج ريخته بودم، مرتب تر كردم. مي خواستم از جلو آيینه كنار برم، كه دوباره خودم رو تو آیینه نگاه كردم. شايد نفس راست مي گفت؛ منم زيادي ساده بودم! فك كنم بهتره تو محل كار، حداقل يكم به خودم برسم. درسته دلم راضي نمي شد، ولي مشتريا چه گناهي كردن كه قيافه ي داغون من رو تحمل كنن؟ واسه همين سريع به سمت اتاق پرو رفتم و از كيف آرايشيه نفس يه برق لب صورتي رنگ برداشتم و رو لبام ماليدم ؛طوري كه يكم صورتم رو از بي روحي خارج كنه؛ دوباره خودم رو تو آیينه نگاه كردم و با رضايت كامل از اتاق زدم بيرون.خدايا به اميد تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    داشتم از استرس مي مردم. دستام به شدت مي لرزيد. تصميم گرفتم يكم چشام رو ببندم و به خودم اميد بدم. دستام رو محكم مشت كردم و با چشاي بسته زير لب دعا ميخوندم و به راهم ادامه مي دادم. اينقدر استرسم زياد بود، كه به كل يادم رفت چشام رو باز كنم، تا اينكه تـق, به يه جسمه سنگي،خوردم!هزارتا فحش آبدار آماده كرده بودم، كه بگم، اما با ديدن طرف مقابلم سنگ كوب كردم!
    رئيس: حواستون كجاس خانوم؟ معلوم هست دارين چيكار مي كنين؟
    مثل گربه ي شرك، تو چشاي جذاب مشكيش، نگاه كردم و گفتم:
    _ببخشيد ....آقاي رادفر، من خيلي استرس دارم؛ مي ترسم گند بزنم!
    رادفر كه ديد اين قدر حالم بده، تُنِ صداش رو آروم تر كرد و گفت:
    _اگه مي شه، بياين اتاقم!
    يا خدا يعني اخراجم؟مگه من چي گفتم؟ ديگه كم مونده بود همونجا، گريم بگيره. با صداي لرزون گفتم:
    _اخراج؟
    واسه اولين باري بود، كه ديدم تك خنده اي كرد. اصن محو خندش بودم. لامصب اينم خوب چيزي بودا!
    _من حرفي از اخراج زدم؟
    سريع گفتم:
    _نه!
    +پس بفرمايين اتاقم!
    با گفتن چشم دنبالش به سمت اتاق، رفتم. خيلي كنجكاو بودم ببينم كارش چيه.
    وارد اتاق شديم، اين بار به جاي اينكه سر جاش بشينه، روي يكي از مبلايي كه جلو ميز بود نشست. منم سريع روبه روش نشستم. اينبار به صورتش كامل دقت كردم، چشم هاي مشكي درشت كه از شب تيره تر بود. پوسته گندمي و جذاب و موها و ابروهاي پرپشت مشكي و بيني و لباي متناسب و جذاب بودن با همچين پسري رو بايد تو خواب مي ديدم. والا! نه به من، نه به اين كثافت. همين طور كه داشتم فحشش مي دادم. گفت:
    _اگه تجزيه و تحليلتون تموم شد، شروع كنم!
    از خجالت مي خواستم زمين دهن باز كنه و من توش غرق شم، واسه همين سرم رو كاملا پايين انداختم و گفتم:
    _بفرماييد!
    بعد از يه تك سرفه اي شروع كرد:
    _ببينين خانوم راد، مي دونم استرستون واسه اينكار زياده، ولي بهتره به اين فكر كنين كه شما مي تونين هميشه بهترين كاراتون رو بدون كمك از كسي يا چيزي ارائه بدین. هميشه به اين فكر كنين كه تنهاي تنهايين و كسي نيست كه كمكتون كنه و خودتون بايد از پسه همه چيز بر بياين. مطمئنم اگه با اين طرز فكر جلو برين، بهترين چيزا سر راهتون قرار مي گيره.
    با شنيدن حرفاش، حالم بد تر شد. واسه همين زير لب گفت:
    _من الانم تنهام!
    فهميدم شنيد ولي بازم گفت:
    _چيزي گفتين؟
    +نه چيزه مهمي نبود!راستي ممنون بابت اين حرفاتون، سعي مي كنم بهترين كارم رو نشون بدم، تا ازم راضي باشين، آقاي رادفر!
    رادفر يه لبخند ناناز تحويلم داد و گفت:
    _اميدوارم!
    ديگه كم كم داشت نيشم باز مي شد، كه تو دلم به خودم تشر زدم و با گرفتنه اجازه از اتاقش زدم بيرون. اينم خوب بلد بود آدمو دل داري بده ها. خواستم دوباره به سمت آشپزخونه برم، كه با ديدن نفس و آرمين كه انگاري خيلي داشت بهشون خوش مي گذشت؛ توقف كردم .يعني اين نفس آدم نمي شد. حتما بايد به چيزي كه مي خواست، مي رسيد. يعني اگه رادفر اينا رو ببينه ها بدبختيم. يهو ياد فاميليش افتادم، (رادفر) عجب فاميلی مشتي هم داشتا. ولي خب اسمش چي بود؟ خيلي دوست داشتم بفهمم، اسمش چيه؟ همين طور كه داشتم فكر مي كردم از كجا اسمش رو پيدا كنم، كه دوباره با ديدن نفس و آرمين چراغي بالا سرم روشن شد و از باهوشي خودم، لـ*ـذت بردم. واسه همين سريع به سمت نفس و آرمين رفتم.چن مين نگذشت كه اونا هم متوجه ي من شدن و به سمتم برگشتن.نفس با ديدنم مثه خر تعجب كرد، باورش نمي شد، كه برق لب زده باشم. واسه اينكه آبروريزي نكنه سريع به سمته آرمين، برگشتم و گفتم:
    _آقا آرمين، فكر كنم تو آشپزخونه يه مشكلي پيش اومد!
    آرمين با تعجب گفت:
    _چي شده مگه؟
    +نمي دونم، ولي فك كنم، سرآشپز يه مشكلي داره.
    _واقعا؟؟؟باش، پس من برم، ببينم چي كار داره. خدافظ نفس!
    با شنيدن اسم نفس بدون هيچ پسوندي، مثه اسكلا زل زدم به آرمين، كه با شنيدن صداي نفس ديگه داشتم عقلمو از دست مي دادم.
    نفس:باباي آرمين!
    بعد از رفتن آرمين، نفس سريع به سمتم برگشت و گفت:
    _جوون، چه خوشگل شدي!
    +اين حرفارو ولش كن تو و آرمين چتونه؟
    _وا هيچي!
    +آره منم كه خر؛ گوشامم مخمليه!
    _به جون تو، چيزي نيس پناه!
    +پس چرا با اسم كوچيك صدات كرد؟
    _بابا من بهش گفتم، تو محل كاريم خيلي ضايعس هي بگيم نفس خانوم يا آقا آرمين واسه همين گفتم، مي تونيم مثل دوتا دوست باشيم؛ اينطوري راحت تره!
    +يعني نفس، تو آدم بشو نيستي!
    _وا مگه چيكار كردم خب؟ اصن خودت داري چيكار مي كني؟ تا الان چيكار مي كردي؟ اين رژه چي مي گـه رو لبات؟
    +اول اينكه تو اتاقه رادفر بودم.
    با گفتن اين حرف نفس با تعجب گفت:
    _ها؟
    +دوم هم اينكه خودم و دوباره تو آیينه ديدم، گفتم زشته با اين ريخت جلو مشتريا اينور اونور برم، كه ديگه يه رژ زدم.
    _تو رژ رو بخيال بگو ببينم، چرا اتاقه رادفر بودي؟
    +استرس داشتم واسه كارو اينا گفت برم اتاقش يكم آرومم كنه!
    نفس دوباره با قيافه ي بهت زده گفت:
    _كي؟رادفر؟همين رادفر خودمون ؟
    با خنده گفتم:
    _آره!
    با گفتن اين حرفم يهو ديدم، نفس داره دستاشو بالا تكون ميده و آهنگ عروسي مي خونه:
    _بادا بادا مبارك بادا ايشالله مبارك بادا!
    سريع دستاش رو گرفتم و با خنده گفتم:
    _خفه شو ديوونه، الان يكي مي بينه!
    نفس:پناه اين آخر، مي گيرتت!
    +آها خواب ديدي خيره؛ همچين قيافه و دكو پزي نمياد به من نگاه كنه!
    _غلط كرده،خودم واست جورش مي كنم!
    +نفس به جان خودم كاري كنيا مي تركونمت!
    همين طور كه با نفس بحث مي كردم، با ديدن اولين مشتري، قلبم اومد تو دهنم و سكته رو داشتم مي زدم كه آرمين سريع به سمت مون اومد و گفت:
    _اولين مشتري اومد، شما بايد سرويس بدين. يالا ببينم چيكار مي كنين!
    من و نفس مثل گچ، سفيد شده بوديم و ديگه از اون بگو بخند قبل هيچ خبري نبود. سريع يه نيم نگاهي تو آیينه به خودم كردم و به سمت مشتري رفتم.
    يه خانوم و آقاي شيك پوش و البته جذاب بودن كه تو طبقه ي بالاي رستوران روي صندلي ها نشسته بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    داشتم از پله ها بالا مي رفتم، كه آرمين خيلي سريع بهم نزديك شد و يه تبلت دستم داد.
    آرمين: صفحه منوي غذا داخلشه, هرچي خواستن كنار غذا تيك بزن؛ حواست باشه لبخند يادت نره.
    بعد از تموم شدن حرف هاش سريع ازم دور شد؛ استرسم بيشتر شده بود.
    يه نگاهي به تبلت انداختم و به سمت زوج شيك رفتم .يه لبخند مسخره اي رو لبام انداختم و رو بهشون گفتم:
    _خيلي خوش اومدين چي ميل دارين؟
    خانوم يه نگاهي بهم انداخت و با يه لحن مسخره اي گفت:
    _همون هميشگي!
    بعد رو كرد به مرده و گفت:
    _تو چي عزيزم؟؟؟
    مرده:منم همون هميشگي رو ميخورم ممنون!
    حالا من مثل اسكول ها وايساده بودم و به اين فكر مي كردم كه غذاي هميشگي؟ چيه آخه؟ همين طور كه تو يه فاز ديگه اي بودم، زنه با يه صداي بلند رو بهم گفت:
    _نمي خواي بري؟؟
    منم كه تازه از شوك در اومده بودم, خيلي سريع سرم رو تكون دادم و ازشون دور شدم. يعني خاك تو سرم بازم گند زده بودم؛ اوف!
    سريع به سمت آشپزخونه رفتم، نفس با ديدنم سريع به سمتم اومد و گفت:
    _چي شد؟ چي كار كردي؟
    +به معناي واقعي گند زدم
    _چرا مگه؟؟
    +حالا بعدا بهت تعريف مي كنم!
    بعد از تموم شدن حرف هام با نفس، سريع به سمت سر آشپزمون كه اسمش بهزاد بود؛ رفتم.
    _آقا بهزاد؟
    بهزاد به سمتم برگشت و گفت:
    _بله؟غذا چي خواستن؟
    +گفتن همون هميشگي ...
    با گفتن اين حرفم بهزاد مثل فشنگ, ازم دور شد و شروع به غذا پختن كرد. يا خدا! اين چشه حتما آدماي خيلي بزرگي بودن، كه اينقدر ترسيده.چند ساعت گذشته بود و رستوران شلوغ شلوغ، شده بود. حتي وقت سر خاروندنم؛ نداشتيم! نفس خانومم كه در گاف دادن خيلي خيلي از من، ماهرتر بود. فقط دو بار از رو پله هاي رستوران با مغز زمین افتاد و مثلا مي خواست با لبخند ژكوند، گندي كه زده رو ماسمالي كنه. رادفر هم با ديدن گند بازي هاي ما، حتما هزار بار تو دلش لعنت فرستاده، كه مارو استخدام كرده! بعد از تموم شدن وقت كاري سريع به سمت اتاق پرو رفتم و لباسم رو عوض كردم، كه نفس وارد شد.
    نفس:واي !دارم مي ميرم، چه قدر خسته كنندس، خدايا!
    من:تازه اولشه خدا بهمون صبر بده!
    نفس:من كه اولين روز كاريم ناقص شدم، ديگه چه برسه به روزاي ديگه!
    با يه ياد آوردن گند هاي نفس دوباره خندم گرفت و رو بهش گفتم:
    _آخه مگه كوري؟ اون مدلي از پله ها مياي پايين؟
    نفس :زهر مار! مثه خر استرس داشتم، خودت رو چي ميگي، كه يه ربع كنار ميز مشتري وايساده بودي!
    +خب حالا زود لباسات رو بپوش بايد بريم، خيلي دير شد!
    نفس:ساعت چنده؟
    _دوازده!
    +اوه يا خدا! بدو بدو، كه آرمين الاف شده تا الان!
    با گفتن اين حرف مثل اسكول ها به سمتش برگشتم و گفتم:
    اون واسه چي الاف شه؟
    نفس نيشش و باز كرد و گفت:
    _بنده خدا خيلي محترمه تا من آدرس خونه رو بهش گفتم، اونم قبول كرد مارو برسونه؛ آخه همسايه هم هستيم يه كوچه با ما اختلاف داره!
    با عصبانيت رو به نفس گفتم:
    _چرا آدرس خونه رو به اينو اون ميدي نفس؟اينجا خارج نيس لطفا بفهم در موردت فكر بد مي كن!
    نفس با تعجب گفت:
    _مگه چي گفتم آخه؟
    پوفي كشيدم و گفتم:
    _بيخيال ديگه تكرار نشه اين بارم دفعه آخره كه با آرمين مي ريم اكي؟
    +باشه بابا، كمتر غر بزن!
    _خفه، بدو بريم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    از رستوران زديم بيرون و سوار پرايد آرمين شديم. در عقب رو باز كردم ،كه اول نفس بره داخل كه با پرويي تمام رفت جلو نشست! باورم نمي شد آخه آدم اينقدر خر؟؟؟سرم رو به معني تاسف تكون دادم و عقب نشستم.مقداري از راه تو سكوت گذشت كه باز نفس فكش رو باز كرد:
    _آرمين به نظرت چطور بوديم امروز؟خوب بود؟
    آرمين خنديد و با محبت تو چشاش نگاه كرد و گفت:
    _مگه ميشه كارتون بد باشه ؟
    با شنيدن اين حرف ديگه كم كم داشتم شاخ در مي آوردم. يا امام زاده، اين نفس چه آدمي بود، نگا چه بلايي سر پسر مردم آورده بدبخت!
    با تموم شدن حرف آرمين، نفس با يه لحني كه عشـ*ـوه ازش فوران مي كرد گفت:
    _به لطف تو مرسي واقعا !
    كه آرمين در جوابش گفت:
    _كاري نكردم, خواهش ميكنم!
    منم كه اينجا چلغوز؛ يعني واقعا ديگه داشت اعصابم خورد مي شد, واسه همين تصميم گرفتم با گوشيم ور برم، تا به چرت و پرت هاي اين دوتا جلف گوش بدم. چند مين نگذشته بود كه رسيديم از ماشين پياده شدم و رو به آرمين گفتم:
    _دستت در نكنه خيلي زحمت كشيدي آقا آرمين!
    آرمين لبخندي زد و گفت:
    _خواهش مي كنم، ولي اگه مي شه، ديگه اون آقا رو به من نچسبون ما همكاريم ديگه!
    لبخندي بهش زدم و گفتم:
    _اوكي، خدافظ آرمين!
    آرمينم لبخندي زد و سر تكون داد. نفس خانومم با همون عشـ*ـوه خركياش شروع به حرف زدن با آرمين كرد:
    _بازم مرسي آرمين خيلي هوام رو داشتي!
    آرمين:خواهش مي كنم، كاري نكردم كه!
    اينا همين طور به هم تعارف تيكه پاره مي كردن و منم تو اين سرما به خودم مي لرزيدم. ديگه اعصابم داشت خورد مي شد؛ واسه همين رو به نفس گفتم:
    _نفس دير وقته عزيزم، بيا ديگه!
    بعد از اين حرفم نفس به آرمين دست داد و ازش خداحافظي كرد و از ماشين اومد بيرون و من همين طور تو شوكه دست دادنش بودم, چند مين صبر كردم, تا ماشين آرمين، ازمون دور شه. وقتي از رفتنش مطمئن شدم نفس و كشيدم به طرفه خودم و گفتم:
    _نفس حاليت هست داري چيكار مي كني ؟
    نفس: دوسش دارم پناه!
    _تو دوس پسراي قبليت رو هم دوس داشتي چي شد الان؟اصن اسم يكيشونم يادت هس؟
    نفس:بابا پناه اين يكي با بقيه فرق ميكنه!
    با زدن اين حرفش، پفي زدم زيره خنده و همين طور كه كليد رو تو در مي چرخوندم گفتم:
    _دقيقا واسه همه ي دوس پسراتم همين رو گفتي!
    درو كامل باز كردم و شالم رو از سرم بيرون كشيدم و به سمت آشپزخونه رفتم، كه نفس هم پشت سرم مي اومد.
    نفس: پناه خدايي تا حالا ديده بودي من با همچين پسره ساده اي دوس شم؟
    _دقيقا همين منو متعجب كرده!
    نفس:خب ديگه پس درك كن؛ اين يكي با بقيه فرق داره!
    در يخچال رو باز كردم ، يه ساندويچ در آوردم، شروع كردم به خوردن و بينش گفتم:
    _من فقط نگران كارمونم نفس, وگرنه آرمين پسر خوبيه!
    با گفتنه اين حرف نفس پريد بغلم و لپم رو بوسيد و گفت:
    _عشقممن حواسم هست, نگران نباش!
    خنديدم و گفتم:
    _خدا كنه!
    همين طور كه داشتم گازه گنده اي به ساندويچ كالباسم مي زدم، نفس گفت:
    _شماره هم رد و بدل كرديم!
    با شنيدن اين حرف هرچي خورده بودم, بالا آوردم و محكم سرفه مي زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    نفس هول شد و محكم به پشتم كوبيد.
    نفس:چت شد پناه ؟يا خدا، آب مي خواي؟
    سرم رو به معني مثبت تكون دادم؛نفس سريع يه ليوان آب بهم داد و گفت:
    _بخور، بخور. مي توني بخوري؟
    ليوان آب رو به دهنم نزديک كردم و كله آب رو سر كشيدم.بعد از اينكه حالم بهتر شده بود رو به نفس گفت:
    _خب ديگه، چه كارايي كردي كه من خبر ندارم؟
    نفس نيشش رو باز كرد و گفت:
    _فقط همينا بود، ولي قول مي دم هر كار ديگه ای كردم؛ بهت خبر بدم.
    هم خندم گرفته بود، هم مي خواستم ليوان رو تو سرش خورد كنم.
    نفس : واي, راستي يه چيزي كشف كردم.
    بي خيال خودم رو، روی كاناپه پرت كردم و زير لب گفتم :
    _چي؟
    همين طور كه كانال هاي تلويزيون رو بالا پايين، مي كردم,نفس گفت:
    _فهميدم اسم آقا رئيس جذابمون چيه!
    با شنيدن اين حرف، سريع به سمت نفس برگشتم و گفتم:
    _چيه؟
    نفس وقتي هيجانم رو ديد گفت:
    _اوهو مي بينم كه توهم بدت نمياد شيطون!
    خنديدم و گفتم:
    _خفه شو بابا، فقط كنجكاوم!
    نفس خنديد و گفت:
    _خر خودتي!
    +نميخواي زر بزني نفس؟
    _خب بابا، اسمش راشاس!
    با ذوق گفتم:
    _راشا؟
    نفس خنديد و گفت:
    _به جان خودم، تو از اين خوشت مياد!
    نيشم رو جمع كردم و گفتم:
    _نه جونم، آخه واسه چي بايد از اين گوريل خوشم بياد؟
    نفس:نمي دونم، از خودت بپرس!
    _ديوونه شديا! اصن بيخي, من برم بخوابم، خستم. تو هم بيا؛ فردا صبح بايد بيدار شيمو
    +اكي
    از پله ها بالا رفتيم و رو تخت خوابيديم. همين طور كه تو اوج خواب، بودم صداي نفس بلند شد:
    _مي گم پناه؟
    با صداي خواب آلود گفتم:
    _هوم؟
    +به نظرت منو آرمين بهم می آيم ؟
    دوباره اين شروع كرد به چرت و پرت گفتن.خيلي خوابم ميومد، واسه همين براي اينكه دست از سرم برداره گفتم:
    _آره، خيلي!
    كه يهو با جيغ بنفش نفس، از جا پريدم:
    _چته تو رواني؟
    نفس: من الان از ذوق مي ميرم پناه!
    _نفس اگه تا چند مين ديگه كپه مرگت رو نذاشتي، نميتونم قول بدم كه زنده مي موني!
    نفس با شنيدن اين حرفم، سريع گفت:
    _باشه عشقم، شب بخير!
    +شب خوش!
    براي اولين بار خودم صبح زود از خواب بيدار شدم! واسه ي خودمم تعجب آور بود؛ ولي مثل اينكه اين كار كردن بهم خوب ساخته؛ فردا حتما بايد پيش مامان اينا هم مي رفتم؛ تا خبر كاركردنم رو بهشون بدم.به سمت دستشويي رفتم و بعد از كارهاي ضروري به سمت آشپزخونه رفتم و يه صبحونه درس حسابي درست كردم. از نيمرو گرفته تا پنير و گرد و خيار سبز و نون و مربا و ....
    آخه اين چند وقت همش نفس، صبحونه درست مي كرد، واسه همين خواستم اينبار خودم درست كنم .بعد از آماده شدن صبحونه به سمت اتاق رفتم تا نفس رو بيدار كنم. خواستم تكونش بدم، كه ديدم گوشيش رو تو دستش محكم گرفته! آروم گوشيش رو از بين دستاش بيرون كشيدم و روشنش كردم. كه با ديدن عكس آرمين هنگ كردم. اين نفس واقعا، عاشق شده بود. لبخندي گوشه ي لبم نقش بست و آروم صداش كردم:
    _نفسي؟نفس جونم؟
    +هوم؟
    _بيدار شو، بايد بريم سر كار!
    +من خوابم مي آد، خودت برو!
    يه لبخند شيطاني زدم و گفتم:
    _ولي آرمين خيلي دوست داره امروز، ببينتت!
    با تموم شدن حرفم سريع از جا پريد و گفت:
    _من برم حاضر شم!
    با صداي بلند خنديدم و لباسام و عوض كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    وارد رستوران شديم، همين كه مي خواستيم بريم لباسمون روو عوض كنيم، آرمين نزديكمون شد.
    _نفس و پناه آقا كارتون داره گفت، برين اتاقش!
    دوباره اون استرس لعنتي به جونم افتاده بود؛ نمي دونم چرا هر وقت اين بشر رو مي بينم، كل بدنم پره استرس مي شه. سريع به سمت اتاقش رفتيم و بعد از چند تق به در، وارد شديم.من و نفس همزمان باهم، سلام كرديم.
    رئيس: سلام، بفرمايين!
    دوباره سر جاي قبليمون نشستيم.
    رئيس: ديشب وقت نشد در مورد كارتون باهاتون حرف بزنم، آرمين خيلي ازتون تعريف كرد. منم مي ديدم كه واقعا داشتين تلاش مي كردين؛ اميدوارم موفق باشين و همينطور ادامه بدين!
    با تموم شدن حرفاش، اون لبخند جذابشم اضافه كرد. يا خدا من چم شده؟ چرا دارم اين قدر از اين تعريف ميكنم؟ پناه آروم باش، يه لحظه به اين فکر كن، تو كجا و اين كجا؟ همين طور كه تو دلم داشتم به خودم تشر مي زدم يهو احساس كردم بازوم داغون داره مي سوزه؛ كه تازه فهميدم چه گندي زدم. من فقط سه ساعت، داشتم اين بشر رو نگاه مي كردم. خاك تو سرت پناه !خاك تو سرت! سريع، بدون هيچ حرفي از داخل اتاق،بیرون پريدم و نفس نفس مي زدم .حالم اصلا دسته خودم نبود؛ خيلي بد گند زده بودم.
    نفس:عشق عجب درديه پناه مگه نه؟
    با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم:
    _خفه نفس! حالم اصلا خوب نيس. خيلي بد گاف دادم. واي، مي خوام بميرم. بعدشم، تو چرا عين وحشيا دستم رو نيشگون گرفتي؟
    نفس:چون اگه نمي گرفتم آبرومون رو بيشتر از اين مي بردي! بعدشم، بي خيال بابا من كه فكر مي كنم، اونم بهت بي حس نيس!
    _برو بابا! اصن مگه من بهش حسي دارم كه اونم داشته باشه؟
    نفس :باش، تو راس ميگي!
    نفس خواست بره، كه سريع به سمتش رفتم و گفتم:
    _از كجا به اين نتيجه رسيدي؟
    نفس يه قيافه ي مسخره اي گرفت و گفت:
    _بيخيال تو كه بهش حسي نداري!
    +نفس اعصابم رو خورد نكنا؛بنال!
    _هيچي بابا وقتي تو...تو محوش بودي اونم، با اون لبخند نگات مي كرد!
    +دروغ!
    نفس زيره خنده زد وگفت:
    _خيلي ضايعي پناه!
    +اينارو ول كن؛ واقعا بهم لبخند زد ؟
    نفس سرش رو به معني مثبت تكون داد و سريع به سمت اتاق پرو رفت.ته دلم چراغي از اميد روشن شد ،با اينكه غير ممكن بود؛ ولي براي خودم ممكنش كرده بودم. با همون لبخندم به سمت اتاق پرو رفتم و لباسام رو عوض كردم. اين بار يكم بيشتر به خودم رسيدم. موهاي مشكيم رو به صورت كج از مقنعه بيرون انداختم و رژ صورتي كم رنگ رو، روی لبام ماليدم و يكم چشام رو مشكي كردم، نفس نزديكم شد و گفت:
    _اوو! مي بينم، پيشرفت كردي!
    +آره ديگه، ما اينيم!
    بعد از آماده شدن، كلي به سمت ميز هاي رستوران رفتم؛ تا تر و تميزشون كنم. بعد از تميز كاري، مشتري ها سر رسيدن؛ كه طبقه بالا رو من داره ميكردم و طبقه ي پايين رو نفس.
    به سمت يكي از ميزايي كه اكيپ دختر و پسر بود رفتم.
    _خوش اومدين. چي ميل دارين؟
    با تموم شدن حرفم يكي از پسرا، كه لباس خيلي جلفي پوشيده بود و قشنگ م يشد فهميد چطور آدميه با صداي چندشش گفت:
    _چي داري ؟!
    از حرفش بدم اومد ولي نمي شد جوابش رو داد، واسه همين دوباره يه لبخند مصنوعي زدم و گفتم:
    _منو دستتونه بفرماييد چي مي خواين، تا من سريع براتون بيارم!
    پسره: اگه بگم تو رو مي خوام، چي ميگي؟
    با زدن اين حرفش كل اكيپ، شروع به خنديدن كردن. داشتم از عصبانيت مي مردم پسره ي آشغال!
    _لطفا مواظب حرف زدنتون، باشين آقاي محترم!
    با زدن اين حرفم يهو از جاش بلند شد و به سمتم اومد. مثه سگ ازش ترسيده بودم.
    _مثلا اگه مواظب نباشم، مي خواي چه غلطي كني؟
    خيلي ترسيده بودم، ولي بازم خودم و نباختم و رو بهش گفتم:
    _براتون خيلي بد ميشه!
    دوباره كل اكيپ، شروع به خنديدن، کردن، كه پسره گفت:
    _ببين جوجه، من كل تو رو مي خرم و مي فروشم. بعدش توي جوجه گارسون به من ميگي چي مي شه؟ چي نمي شه؟ اصلا مي خواي من بهت نشون بدم كه چي مي شه؟
    با شجاعت تمام گفتم:
    _مثلا چي مي شه؟
    يهو دستش رو آورد بالا، كه بزنه تو گوشم منم از ترس سريع چشام و بستم. داشتم مي لرزيدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    چند مين گذشت، كه دردي احساس نكردم. آروم و با ترس چشام رو باز كردم، كه ديدم يكي دستاي اون آشغال رو تو هوا مشت گرفته، با ذوق به سمت سوپر منم رفتم، كه با ديدنش مخم هنگ كرد؛ باورم نميشد ،راشا!
    همين طور كه تو هنگ بودم؛ صداش رو شنيدم:
    _اينجا چاله ميدون نيست، فهميدي يا نه؟
    پسر آشغاله صورتش رو به طرف راشا گرفت و گفت:
    _آقا كي باشن ؟
    +مدير اينجا، حالا هم هري!
    پسره بدبخت خيلي ضايع شده بود و با اون دوستاي گند تر از خودش، از رستوران بيرون زد. بعد از رفتنه پسره، سريع به سمت راشا برگشتم كه ازش تشكر كنم كه با تشر گفت:
    _بيا اتاقم!
    قلبم ريخت خدايا خودت به دادم برس؛ سريع پشت سرش به سمت اتاقش رفتم و درو بستم.
    _بشين!
    واي خدا اين ديگه عصبي شده بود, فك كنم.سريع رو مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم.
    راشا: من روزه اولي كه اومدين واسه استخدام چي گفتم ؟گفتم اينجا مثل جاهاي ديگه نيست؛ قانون و مقررات خاص خودش رو داره بايد رفتار با مشتري طوري باشه، كه اگه خواست رستوراني بره اول مارو انتخاب كنه. گفتم يا نگفتم؟
    با صداي دادش به خودم لرزيدم و چشام پره اشك شد.از جاش بلند شد و تو محوطه ي اتاق، شروع به قدم زدن كرد.
    راشا:تا قبل از اينكه شما بياين حتي يك بارم همچين اتفاقي نيوفتاده بود، تو باعث شدي يه شبه كل آبروي من و رستوران، نيست و نابود بشه؛ نمي تونم از خير اين كارت بگذرم!
    با ترس گفتم:
    _مي خواين اخراجم كنين؟
    با گفتن اين حرفم ،چند مين تو چشام زل زد و گفت:
    _بدتر از اخراج!
    ته دلم خالي شد؛ يا خدا چي ازم ميخواست؟ خدايا خودت هوام رو داشته باش!با صداي لرزون گفتم:
    _چي ازم مي خواين؟
    با شنيدن حرفم، يه پوزخندي زد و گفت:
    _اضافه كار!
    با شنيدن حرفش تو دلم عروسي بود؛ فكرم كم كم داشت به سمت چيزاي منحرف مي رفت. خداروشكر!تو چشاش زل زدم و گفتم:
    _هر چي شما بگين!
    راشا :اگه تا ديروز ساعت كاريت تا ساعت یازده شب بود، الان تا ساعت چهار صبح، بدون هيچ حقوق اضافه اي بايد كل رستوران رو برق بندازي و البته هيچ كسي هم نمي تونه بهت كمك كنه! همه ي كاركنان تا ساعت یازده بيشتر نمي مونن حتي بهترين دوستت! تنها كسي كه كنارته منم، كه يه وقت از زير كار در نري!
    دهنم باز مونده بود، فكر هر چيزي و مي كردم ولي اين يكي نه! باورم نمي شد بخواد همچين بلايي سرم بياره! با تعجب رو بهش گفتم:
    _پس من با چي برگردم خونه ؟
    راشا :مي رسونمت!
    ديگه داشتم عصبي مي شدم. اين رسما مي خواست، من رو بكشه. با عصبانيت به طرفش برگشتم و گفتم:
    _اگه اينكارو نكنم؟
    لبخندي زد و يه فرم به طرفم گرفت.
    _اين چيه ؟
    +استعفا نامه!
    با حيرت، به برگه توي دستش نگاه كردم. آخه آدم چقدر مي تونه عوضي باشه؟ انگار تقصير من بود اون مشتري عوضي از آب در اومد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    ديگه كم كم، اشكام داشت راه خودشون رو مي گرفت؛ واسه همين با صداي لرزون گفتم:
    _آقاي رادفر من ..من كه مقصر نبودم اون...
    يهو وسط حرفم پريد و گفت:
    _من حرفم رو يه بار مي زنم، خواستي قبول مي كني؛ خواستي هم نمي كني. اخراج مي شي!
    با تنفر تو چشاش نگاه كردم و گفتم:
    _هميشه امثال شماهاس، كه از آدمايي كه احتياج دارن، سو استفاده ميكنن!
    با خشم بهم نزديك شد، كه باعث شد خودم رو عقب بكشم.
    _اول اينكه مواظب حرف زدنت باش! دوم اينكه آره تو به من احتياج داري، پس حرف حرفه منه! سوم اينكه داخل محيط كاري نبايد حساس باشي؛ وقتي احتياج داري نبايد واست مهم باشه كه یکساعت كار مي كني يا دوساعت يا صدساعت. فقط بايد به هدفت فكر كني، ولي من فكر نكنم بخاري از شما بلند شه، هرچي مي گم اشكت دم، مشكته! يكم قوي باش!
    ديگه حتي تحمل موندن داخل اون اتاقِ لعنتي رو نداشتم؛ واسه همين سريع ازجام بلند شدم و خواستم بیرون، برم، كه صداش متوقفم كرد:
    _من جوابي نشنيدم!
    به سمتش برگشتم و گفتم:
    _از همين امروز اضافه كاري رو شروع ميكنم, آقاي رادفر!
    بعد از گفتن اين حرف سريع از اون اتاق خارج شدم و با گريه به سمت اتاقک پرو، رفتم و خودم رو خالي كردم. همينطور كه بلند بلند گريه مي كردم، نفس سريع وارد اتاق شد و به سمتم اومد.
    _عشقم ناراحت نباش درست مي شه!
    با گريه گفتم:
    _نفس حالم ازش بهم مي خوره،پسره ي عوضي! هرچي فكر و خيال در موردش مي كردم با اين كارش نابود شد. ازش متنفرم!
    نفس سريع بغلم كرد و گفت:
    _چي شد؟ مگه ازت طرفداري نكرد؟
    +چرا ولي بعدش من رو برد تو اتاق و هرچي از دهنش در اومد، بارم كرد. اين قدر تحقيرم كرد، كه نگو!
    نفس من رو از بغلش كشيد بيرون و گفت:
    _نگو كه اخراج كرد!
    پوزخندي زدم و گفتم:
    _بدتر از اخراج؛ عوضي داره مي گـه بايد اضافه كار بموني، بدون هيچ حقوق اضافه اي و بدون كمك هيچ كس، تا ساعت چهار صبح !حالا من چيكار كنم نفس؟
    نفس: ديوونه من خودم يواشكي مي مونم، بهت كمك مي كنم، إشكالي نداره كه!
    تو چشاش نگاه كردم و گفتم:
    _گفت همه رو بعد از ساعت یازده مرخص مي كنم، تنها خودم مي مونم پيشت، كه از زير كار در نري!
    نفس با چشاي پر از تعجب زل زد بهم و گفت:
    _اين ديگه چه كاريه؟ مگه بيگاري مي خواد بكشه؟
    +ولش كن ديگه حوصلش رو ندارم، بريم سر كارمون، اين دوباره گير مي ده!
    _باشه ولي تو خودت رو ناراحت نكن. مي خواي به آرمين بگم باهاش بحرفه ؟
    +نه بابا! اون اگه حرف حاليش مي شد كه... بيخي بريم سر كارمون!
    ****
    تا ساعت یازده مشغول بودم و داشتم از خستگي مي مردم، حتي فكر كردن به اينكه بايد تا چهار صبح كار كنم؛ داشت عذابم مي داد. من نمي دونم اين مرديكه، چه مشكلي با من داره آخه؟
    داشتم از آشپزخونه مي اومدم بيرون كه آرمين گفت:
    _آقا داره مياد، گفت باهامون كار داره؛ نرو بيرون!
    سرم رو به معني مثبت تكون دادم و كنار نفس ايستادم، كه چند مين نگذشته بود كه آقاي رادفرِ عوضي وارد ش:
    _سلام و خسته نباشيد به همه!
    همه جوابش رو به جز من، دادن!
    _امروز يه موضوعي پيش اومد، كه فكر مي كنم همتون در جريان باشين. از خانوم راد يه خطايي سر زده، كه خودتونم مي دونين از خطاها هيچ وقت چشم پوشي نمي كنم از ساعت یازده به بعد همه مرخصين، حتي اگه كارتون تموم نشده، چون خانوم راد انجام مي ده!
    با شنيدن اين حرفش دستام رو مشت كردم و با خشم بهش زل زدم؛ كه اونم، پرو پرو من رو نگاه مي كرد. نفس هم مثلا مي خواست آرومم كنه، كه غير ممكن بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    بعد از اينكه زر زدن هاي آقاي رئيس تموم شد و از آشپزخونه بیرون رفت، همه بچه ها دورم جمع شدن.
    بهزاد (سرآشپز): ناراحت نباش از اين به بعد بيشتر كارا رو انجام مي دم، كه خسته نشي.
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    _مرسي بهزاد!
    بقيه بچه هاهم گفتن، كه سعي مي كنن زياد آشپزخونه رو كثيف نكنن، كه من پدرم در نياد. نفسم بعد از كلي ناراحتي و بغضي كه تو گلوش بود؛ ازم دل كند و با آرمين به سمت خونه رفت .خير سرم بهش گفته بودم، بار آخرش باشه ها ولي مثل اينكه، خيلي باهم صميمي شده بودن؛ چون چند باري ديده بودم زيرزيركي باهم مي خندن و پچ پچ مي كنن. از فكرو خيال در اومد و به سمت اتاق پرو رفتم؛ چون ساعت كاري تموم شده بود، مي خواستم حداقل يه لباس راحتي بپوشم، كه اذيت نشم. گوشام رو از شال انداختم بيرون و مانتويي كه اول پوشيده بودم رو تنم كردمو يأدم باشه از اين به بعد يه تونيک با خودم بيارم. بعد از آماده شدن، گوشيم رو گذاشتم تو جيبم و به سمت آشپزخونه رفتم، كه ديدم راشا دم در آشپزخونه ايستاده و مثل اينكه مي خواد، عذابم بده.وقتي من رو ديد نيشش رو باز كرد و گفت:
    _موفق باشين!
    يه پوزخند عصبي زدم و از كنارش رد شدم و وارد آشپزخونه شدم. تصميم گرفتم اول ميز رو تر تميز كنم. همين طور كه ميز ها رو تميز مي كردم مرديكه عقده اي، يهو اومد روي يكي از ميز ها نشست و با تبلتش شروع به فيلم ديدن كرد. با عصبانيت رو كردم بهش و گفتم:
    _آقاي محترم، دارم ميزارو تميز مي كنم!
    مرديكه عقده اي: خب تميز كن، من كه كاري باهات ندارم؛ دارم فيلم مي بينم!
    _اصلا مگه شما اتاق ندارين؟بزارين من به كارم برسم!
    +گفتم كه من اينجا مي مونم تا يه وقت از سر كار در نري، خانوم كوچولو!
    با شنيدن خانوم كوچولو يهو ته دلم خالي شد، ولي با به ياد آوردن بلاهايي كه سرم آورد به خودم تشر زدم و روم رو ازش گرفتم و به سمت ظرفا رفتم، تا اونارو بشورم .همين طور كه ظرفا رو مي شستم؛ اونم داشت فيلم كمدي نگاه مي كرد و بلند بلند مي خنديد. انگار من خرم نمي فهمم، مي خواد من رو حرص بده!
    _مي گم پناه يه تخمه اي چيزي نداريم ؟اين طوري فيلم ديدن نمي چسبه!
    با شنيدن اسمم بدون هيچ پسوند و پيشوندي، مثله خر ذوق كرده بودم، باورم نمي شد اين قدر قشنگ اسمم رو صدا بزنه؛ اصن تا حالا اسمم رو اين قدر قشنگ نشنيده بودم. همين طور كه ذوق مرگ بودم، مي خواستم بهش بگم چشم عزيزم ،الان ميارم ولي به خودم يادآوري كردم كه اون هيچ حسي نسبت به من نداره و اين كاراش فقط واسه عذاب دادن منه، واسه همين با يه لحن مسخره، گفتم:
    _خانوم راد هستم.
    اونم خنديد و گفت:
    _منم رادفر هستم! خوشبختم!
    عوضي من رو مسخره مي كنه. به سمتش برگشتم و گفتم:
    _نخير منظورم اينه كه من رو با فاميليم صدا كنين راحت ترم!
    خنده اي كرد و گفت:
    _الان ساعت كاري تموم شده، پس من مي تونم تو رو به اسم كوچيك صدا كنم؛ تو هم مي توني من رو به اسم كوچيك صدا كني!
    زير لب گفتم:
    _بميرمم، تو رو به اسم كوچيك صدا نميكنم. تحفه!
    +شنيدم چي گفتي!
    يا خدا! مثله جن مي مونه، همه چيو مي فهمه. بدون اينكه توجه ديگه بهش كنم، با كار كردن خودم رو مشغول كردم، كه به گوشيم اس ام اس اومد. دستام رو خشك كردم و صفحه ي لمسي گوشي رو باز كردم. نفس بود!
    نفس:خوش مي گذره با عشق جان؟
    زير زيركي خنديدم و واسش نوشتم:
    _اگه بدوني داره چي مي شه هنگ مي کنی!
    تا اين رو فرستادم سريع جواب داد :
    _چي شده؟ چي شده؟
    +الان نمي تونم بگم، كار دارم. نخواب اومدم تعريف مي كنم.
    بعد از سند كردن پيام گوشيم رو، رو سايلنت گذاشتمو به كارم ادامه دادم، كه دوباره صداش در اومد:
    _بابا گفتم يه تخمه اي چيزي بيار!
    پوفي كشيدم و گفتم:
    _تخمه نداريم!
    +مثل اينكه من سر آشپز خودم رو مي شناسم؛ بهزاد معتاده تخمس داخل كشو سفيدس، بدش به من!
    يعني از همه چي خبر داشت، نمي شد يه چيز رو ازش مخفي كرد، كه سريع در كشو رو باز كردم و تخمه رو همراه با بشقاب به دستش دادم:
    _فقط لطفا اينجارو كثيف نكنين تازه تميز كردم!
    لبخندي زدو گفت:
    _اين ديگه به خودم مربوطه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    elnazyar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    788
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    بندرعباس
    ديگه داشت كفريم مي كرد! آروم باش پناه، امروزم تموم ميشه! آروم باش!همين طور كه پشتم بهش بود و داشتم خودم و آروم مي كردم، يه لبخند زدم و به طرفش برگشتم، كه مثلا من خيلي آدم خونسرديم، كه با ديدن صحنه ي جلوروم ، فقط بخار بود كه از سرم بيرون مي اومد. واسه همين بدون اينكه به حرفم توجه كنم گفتم :
    _راشا من اينجا رو تازه تميز كرده بودم، چرا اين كارا رو مي کني؟ چه مشكلي با من داري آخه؟ مگه من بهت ظرف نداده بودم ؟چرا اينجارو به گند كشيدي؟
    بعد از تموم شدن حرفام، يهو به خودم اومدم و فهميدم چه گافي دادم. اسمشو واسه اولين بار صدا زده بودم .اونم همين طور تو چشام نگاه مي كرد كه باعث مي شد بيشتر داغ شم . سرم و انداختم پايين و گفتم :
    _ببخشيد!
    +كسي اين قدر قشنگ اسمم ر،و صدا نزده بود!
    سريع سرم رو، بالا بردم و تو چشم هاش نگاه كردم، كه ديدم با لبخند داره من رو، نگاه مي كنه! داشتم از هيجان مي مردم! اين حرفش باعث شده بود، قلبم تند تند بزنه و حالم دست خودم نباشه. همين طور كه هم رو نگاه مي كرديم، يهو از رو ميز بلند شد و آروم آروم به سمتم اومد. منم كه انگار يخ زده بودم، نمي تونستم هيچ حركتي كنم؛ اين قدر نزديك هم بوديم، كه حتي نفسامون باهم برخورد مي كرد سرش رو به سمت گوشم گرفت و آروم گفت:
    _خوشم اومد اسمم رو، صدا زدي!
    ديگه داشتم ديوونه مي شدم، حالم خيلي بد بود و قلبم انگار مي خواست ازجاش كنده بشه!لباش هر لحظه داشت نزديك و نزديك تر مي شد تا اينكه،زينگ زينگ زينگ، گوشيم شروع كرد به زنگيدن، كه باعث شد راشا سريع ازم دور شه، داشت از آشپزخونه بیرون ميرفت، كه دوباره برگشت و گفت:
    _كارت تموم شد صدام بزن بريم؛ تو اتاقمم!
    با تموم شدن حرفش، سريع از آشپزخونه خارج شد. حال منم از اون بدتر بود. سريع نگاهي به گوشي كردم. طبق معمول مزاحم هميشگي، نفس خانوم! با حرص جواب دادم:
    _ها؟
    +زهر مار, اين چه طرزه حرف زدنه؟
    _بنال چي كار داري نف!
    +اوو خب بابا؛ كي مياي خونه؟ خسته شدم!
    _الان ديگه راه مي افتم!
    +اكي زود بيا، باي!
    _باي!
    سريع گوشي رو قطع كردم و هزارتا فحش آبدار نثارش كردم، كه تو موقع حساس،به حالمون گند زده بود. بعد از تموم شدن كارام دستام رو دوباره خشك كردم و لباسام رو مرتب كردم و از آشپزخونه، بیرون زدم! نمي خواستم، با اون برم! ازش، خجالت مي كشيدم. با اينكه مثله سگ مي ترسيدم، اين وقت شب برم بيرون، ولي خيلي بهتر بود، تا تو نگاهاش ذوب شم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا