با ديدن لباسامون، دوباره همون ذوق قبلي بهمون وارد شد. سريع وارد اتاقك كوچيك شديم و شروع به عوض كردن لباسامون كرديم. نفسم لباسش رو عوض كرد و با ديدن من يه سوت بلند بالايي زد، كه باعث شد بيشتر ذوق كنم:
_جون بابا، عجب هيكلي!
خنديدم و گفتم:
_خودت رو تو آينه ديدي؟فك كنم الان آرمين عاشقت شه!
نفس با ذوق بالا پايين پريد و گفت:
_خدا كنه!
زير لب يه خاك تو سرت گفتم و به سمت آينه رفتم تا موهاي جلوم رو درست كنم نفس هم طبق معمول كيفه آرايشش دستش بود و در حال نقاشي صورتش بود.
نفس: رژ ميزني؟
قاطع گفتم : نه!
نفس: به جان خودم قيافت خيلي بي روح شده، پناه!
_نمي خوام نفس، اصلا دلم راضي نمي شه!
نفس:مي دونم با اين حرف ناراحت مي شي، ولي خدايي با آرايش نكردن، اونا برنمي گردن.
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم:
_خودم مي دونم اونا برنمي گردن، لازم نيس هي اين رو بهم يادآوري كني. ولي مي تونم با اين كارام، حداقل بهشون احترام بزارم. بهشون بفهمونم كه با رفتنشون چيزايي كه قبلا برام مهم بوده، الان ديگه مهم نيس. ديگه نه حوصله آرايش كردن دارم، نه لباساي آن چناني پوشيدن. فقط دلم مي خواد، چشام رو ببندم؛ وقتي باز مي كنم پيشم باشن. الان همش خودم رو لعنت مي كنم، واسه اينكه چه قدر وقت داشتم كنارشون باشم، ولي به فكر رفيق بازي و ددر, دودور بودم. نفس، واقعا واست متاسفم، كه هنوز نتونستي من رو درك كني!
اشكام همين طور پشت سر هم پايين مي اومدن. سريع از اتاق بيرون اومدم و به سمت دستشويي رفتم. ديگه كنترلم دست خودم نبود. فقط پشت سر هم زار مي زدم. انگار دوباره داغ دلم تازه شده بود. هميشه خودم رو كنترل مي كردم، كه گريه نكنم و خودم رو قوي نشون ميدم، ولي بعضي وقتا از درون مي شكنم كه ديگه كاريش نميشه كرد. چن مين تو دستشويي موندم و بعد از كلي آب زدن به صورتم اومدم بيرون كه ديدم نفس با قيافه ي ناراحت دم در وايساده.
_پناه؟
بدون اينكه بهش توجه كنم، به سمت ميزا رفتم و ترو تميزشون كردم. انگار مي خواستم بهش بفهمونم، حواسم بهش نيست.
_پناه، با توام!
دوباره بهش بي توجهي كردم و از پله ها بالا رفتم تا ميزاي طبقه ي بالارو هم چك كنم.همين طور كه داشتم ميزا رو درس مي كردم، نفس من رو به عقب كشيد و سريع بغلم، پرید. جا خورده بودم. همين طور بي حركت ايستاده بودم. از دستش عصبي بودم؛ ولي از يه خواهر بيشتر دوسش داشتم. مي دونستم، هر حرفي مي زنه به خاطر خودم مي گـه. همين طور كه تو بغلم بود, احساس كردم، داره مي لرزه. سريع از بغلم كشيدمش بيرون و به صورتش نگاه كردم. داشت مثله إبر بهار گريه مي كرد.
_نفس ديوونه چرا گريه مي كني ؟
همينطور که فين فين مي كرد، گفت:
_پناه ببخشيد من اصلا دوست خوبي نيستم، خير سرم اومدم تا تنها نباشي، ولي بيشتر گند زدم به حالت. من رو مي بخشي؟
+ديوونه شدي نفس؟اخه مگه من مي تونم دوست دوران بچگيم رو نبخشم؟ تو مثه خواهرم مي موني رواني, بعدشم من بايد عذرخواهي كنم كه سرت داد زدم!
_نه بابا خفه شو, من بايد ازت عذرخواهي كنم!
+نه، من!
_گفتم، من!
همين طور كه داشتيم باهم بحث مي كرديم، صدايي باعث شد تا اون دنيا برم و برگردم!
رئيس: اگه تعارفاتون باهم تموم شد, بفرماييد سر كارتون!
منو نفس مثل ميت، سفيد شده بوديم و آخر با تكون دادن سرمون حرفشو تأييد كرديم. يا خدا واقعا جذبه داشت لامصب!سريع از هم جدا شديم و هر كدوم به يه قسمتي از رستوران رسيدگي كرديم.ساعت ١١ شده بود و وقت كاريم از همين ساعت شروع مي شد. خيلي استرس داشتم؛ مي ترسيدم خراب كنم؛ آخه تاحالا همچين كاري نكرده بودم و اصلا باهاش آشنايي نداشتم. سريع خودم رو تو آينه قدي كه تو رستوران بود نگاه كردم و موهام رو كه كج ريخته بودم، مرتب تر كردم. مي خواستم از جلو آيینه كنار برم، كه دوباره خودم رو تو آیینه نگاه كردم. شايد نفس راست مي گفت؛ منم زيادي ساده بودم! فك كنم بهتره تو محل كار، حداقل يكم به خودم برسم. درسته دلم راضي نمي شد، ولي مشتريا چه گناهي كردن كه قيافه ي داغون من رو تحمل كنن؟ واسه همين سريع به سمت اتاق پرو رفتم و از كيف آرايشيه نفس يه برق لب صورتي رنگ برداشتم و رو لبام ماليدم ؛طوري كه يكم صورتم رو از بي روحي خارج كنه؛ دوباره خودم رو تو آیينه نگاه كردم و با رضايت كامل از اتاق زدم بيرون.خدايا به اميد تو!
_جون بابا، عجب هيكلي!
خنديدم و گفتم:
_خودت رو تو آينه ديدي؟فك كنم الان آرمين عاشقت شه!
نفس با ذوق بالا پايين پريد و گفت:
_خدا كنه!
زير لب يه خاك تو سرت گفتم و به سمت آينه رفتم تا موهاي جلوم رو درست كنم نفس هم طبق معمول كيفه آرايشش دستش بود و در حال نقاشي صورتش بود.
نفس: رژ ميزني؟
قاطع گفتم : نه!
نفس: به جان خودم قيافت خيلي بي روح شده، پناه!
_نمي خوام نفس، اصلا دلم راضي نمي شه!
نفس:مي دونم با اين حرف ناراحت مي شي، ولي خدايي با آرايش نكردن، اونا برنمي گردن.
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم:
_خودم مي دونم اونا برنمي گردن، لازم نيس هي اين رو بهم يادآوري كني. ولي مي تونم با اين كارام، حداقل بهشون احترام بزارم. بهشون بفهمونم كه با رفتنشون چيزايي كه قبلا برام مهم بوده، الان ديگه مهم نيس. ديگه نه حوصله آرايش كردن دارم، نه لباساي آن چناني پوشيدن. فقط دلم مي خواد، چشام رو ببندم؛ وقتي باز مي كنم پيشم باشن. الان همش خودم رو لعنت مي كنم، واسه اينكه چه قدر وقت داشتم كنارشون باشم، ولي به فكر رفيق بازي و ددر, دودور بودم. نفس، واقعا واست متاسفم، كه هنوز نتونستي من رو درك كني!
اشكام همين طور پشت سر هم پايين مي اومدن. سريع از اتاق بيرون اومدم و به سمت دستشويي رفتم. ديگه كنترلم دست خودم نبود. فقط پشت سر هم زار مي زدم. انگار دوباره داغ دلم تازه شده بود. هميشه خودم رو كنترل مي كردم، كه گريه نكنم و خودم رو قوي نشون ميدم، ولي بعضي وقتا از درون مي شكنم كه ديگه كاريش نميشه كرد. چن مين تو دستشويي موندم و بعد از كلي آب زدن به صورتم اومدم بيرون كه ديدم نفس با قيافه ي ناراحت دم در وايساده.
_پناه؟
بدون اينكه بهش توجه كنم، به سمت ميزا رفتم و ترو تميزشون كردم. انگار مي خواستم بهش بفهمونم، حواسم بهش نيست.
_پناه، با توام!
دوباره بهش بي توجهي كردم و از پله ها بالا رفتم تا ميزاي طبقه ي بالارو هم چك كنم.همين طور كه داشتم ميزا رو درس مي كردم، نفس من رو به عقب كشيد و سريع بغلم، پرید. جا خورده بودم. همين طور بي حركت ايستاده بودم. از دستش عصبي بودم؛ ولي از يه خواهر بيشتر دوسش داشتم. مي دونستم، هر حرفي مي زنه به خاطر خودم مي گـه. همين طور كه تو بغلم بود, احساس كردم، داره مي لرزه. سريع از بغلم كشيدمش بيرون و به صورتش نگاه كردم. داشت مثله إبر بهار گريه مي كرد.
_نفس ديوونه چرا گريه مي كني ؟
همينطور که فين فين مي كرد، گفت:
_پناه ببخشيد من اصلا دوست خوبي نيستم، خير سرم اومدم تا تنها نباشي، ولي بيشتر گند زدم به حالت. من رو مي بخشي؟
+ديوونه شدي نفس؟اخه مگه من مي تونم دوست دوران بچگيم رو نبخشم؟ تو مثه خواهرم مي موني رواني, بعدشم من بايد عذرخواهي كنم كه سرت داد زدم!
_نه بابا خفه شو, من بايد ازت عذرخواهي كنم!
+نه، من!
_گفتم، من!
همين طور كه داشتيم باهم بحث مي كرديم، صدايي باعث شد تا اون دنيا برم و برگردم!
رئيس: اگه تعارفاتون باهم تموم شد, بفرماييد سر كارتون!
منو نفس مثل ميت، سفيد شده بوديم و آخر با تكون دادن سرمون حرفشو تأييد كرديم. يا خدا واقعا جذبه داشت لامصب!سريع از هم جدا شديم و هر كدوم به يه قسمتي از رستوران رسيدگي كرديم.ساعت ١١ شده بود و وقت كاريم از همين ساعت شروع مي شد. خيلي استرس داشتم؛ مي ترسيدم خراب كنم؛ آخه تاحالا همچين كاري نكرده بودم و اصلا باهاش آشنايي نداشتم. سريع خودم رو تو آينه قدي كه تو رستوران بود نگاه كردم و موهام رو كه كج ريخته بودم، مرتب تر كردم. مي خواستم از جلو آيینه كنار برم، كه دوباره خودم رو تو آیینه نگاه كردم. شايد نفس راست مي گفت؛ منم زيادي ساده بودم! فك كنم بهتره تو محل كار، حداقل يكم به خودم برسم. درسته دلم راضي نمي شد، ولي مشتريا چه گناهي كردن كه قيافه ي داغون من رو تحمل كنن؟ واسه همين سريع به سمت اتاق پرو رفتم و از كيف آرايشيه نفس يه برق لب صورتي رنگ برداشتم و رو لبام ماليدم ؛طوري كه يكم صورتم رو از بي روحي خارج كنه؛ دوباره خودم رو تو آیينه نگاه كردم و با رضايت كامل از اتاق زدم بيرون.خدايا به اميد تو!
آخرین ویرایش توسط مدیر: