کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
نام رمان:تاوان بی گناهی

نویسنده:راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر:درام ، عاشقانه

نام ناظر:NAZ-BANOW

خلاصه: 4ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﻦ ﺷﺎﻩ ﻭ ﮔﺪﺍ. ﺑﯿﻦ ﭘﺎﻧﯿﺬ ﻭ ﺷﻬﺎﺏ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﭘﺎﻧﯿﺬ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻬﺶ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ. اﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭﻩ، ﺍﻻﻥ 4 ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺷﻬﺎﺏ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﺧﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﺸﻮ ﺍﺯ ﭘﺎﻧﯿﺬﯼ ﺑﮕﯿﺮﻩ ، ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻬﺎﺑﻪ....
IMG_20180309_145016_329.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **به نام خدا**
    صدای دو نفری که داشتن بحث میکردن.
    تو فضای سلول پیچید بود، بقیه که انگار از این دعوا و بحث خوششون اومده بود، هیجان زده هر دو رو تشویق میکردن شهاب در همون حال که روی تخت دراز کشیده بود. کلافه سرشو برگردوند داد زد:
    -خفه شید دیگه.
    وحید فردی که خلاف ترین فردِ سلول حساب میشد با غیض سمته شهاب برگشت
    -چی گفتی؟
    نگاه کوتایی به وحید انداخت و روی تخت نشست، با یه حرکت از رو تخت پرید پایین با جرعت و تاکید گفت:
    -گفتم خفه شید.
    وحید پوزخندی زد به چپ و راستش نگاهی کرد، با تمسخر گفت:
    -دوستان داداشمون دوباره یادِ پانیذکش افتاده که اینجوری شده.
    گفت پانیذ و شهاب رو برای باز هزارو سوزند
    گفت پانیذ و دوباره شهاب رو آتیشی کرد.
    شهاب چشم هاشو بست تا شاید آروم بشه اما مگه میشد وحید چیزیو یاداوری کرد که اصلا دوست نداشت بهش فکر کنه، دستهاش مشت شد و فکش منقبض شد با حرص دوندونهاش روی هم سابید.
    صدای وحید تو گوشش پیچید.
    **دوستان داداشمون دوباره یادِ پانیذکش افتاده که اینجوری شده.**
    چشم هاشو باز کرد، و با نگاهی به خون نشسته به وحید نگاه کرد زیر لب زمزمه کرد:
    -پانیذ!!
    دوباره نفرت تمام جونش رو گرفت، باعث شد تمام کینه ای وجودش روتو مشتش خالی کنه و تو صورت وحید فرود بیاره، اولین مشت رو زد که وحید روی زمین پخش شد. با حرص سمتش رفت بی معطلی مشت های بعد رو تو صورتش خالی میکرد همزمان صدای پانیذ تو گوشش پیچید.
    *من عاشقتم شهاب*
    مشت بعدی رو محکم تر زد، داد زد:
    -دروغ گفتی.
    *تنهات نمیزارم اصلا. من بی تو هیچم شهاب*
    موهای وحید رو گرفت و به شدت سرشو به زمین کوبند داد زد:
    -دروغ گفتی
    نگهبان ها که تازه رسیده بودن سریع بازوهای شهاب رو گرفتن و عقب کشیدنش، تقلا میکرد و سعی داشت از دستشون آزاد بشه و دوباره سمته وحید بره، بی هیچ مکثی داد میزد:
    -دروغ گفتی به من، دروغ گفتی...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چند قدم عقب بردنش که دستشو به معنی تسلیم بالا آورد، عصبی گفت:
    -تمام ولم کنید خوبم
    یکی از نگهبانها نگاه دودلی به همکارش انداخت
    که جدی گفت:
    -نمیشه باید بریم پیشِ رئیس
    و به وحید اشاره کرد:زدی بیچاره رو لت و پاره کردی.
    شهاب با یه حرکت دستشو آزاد کرد، و محکم نگهبان رو هول داد چنگ زد به یقش با لحن خشنی گفت:دل نسوزن واسه اون..
    داد زد:دل نسوزن وگرنه همین بلا رو سر خودت میارم.
    به شدت یقشو ول کرد که چند قدم عقب رفت
    نگاه خشنی به نگهبان انداخت، برگشت بی توجه به اطرافیان که وحشت زده نگاش میکردن سمته تختش رفت، نگهبان نگاهی به بقیه انداخت، و این در حالی بود که فکر میکرد ضایع شد، با غیض سمته اتاقِ رئیس رفت..

    *************

    شهاب در حالی که با نگاهی به خون نشسته به نگهبانی که به رئیس خبر داده بود نگاه میکرد، وارد اتاقِ رئیس زندان شد.
    توکلی عصبی از جاش بلند شد و رو به شهاب داد زد:
    -تو معلومه چه مرگته شهاب!؟ مگه نگفتم مثلِ آدم رفتار کن تا شاید عفو بخوری ها!!
    پوزخند تلخی روی لب شهاب نشست، سرشو بالا آورد تو چشم های توکلی خیره شد، جدی گفت:
    -آدم!؟ اگه ببینم مثلِ آدم رفتار میکنم، اما کسی که دست رو زخم تر میزاره آدم نیست. تا کی میخواید انکار کنید؟
    به بیرون اشاره کرد.
    -اون بیرون، اون بیرون بیش از 300 نفر هست. یکی زنشو زده، یکی بچشو کشته، یکی به بچه ی کوچیک تجـ*ـاوز کرد، یکی پدرشو کشته، یکی دزدی کردی، یکی تهمت زده و یکی بی گـ ـناه اینجاست همه ی اینا میدونی چی میگن؟؟
    محکم رو سـ*ـینه ی توکلی زد، داد زد:
    -میدونی چی میگن؟؟ میگه حق داشتن، حق داشتن که زدن کشتن خوردن، برعکس 80 میلیون آدم بیرونِ زندانن که اونا هم تو کثافت کاری غرقن.
    جنون آمیز یقه توکلی رو گرفت.
    -خب تو بگو بگو اونا آدمن؟ اصلا ما آدمیم؟ اصلا اونی که خدا میخواست بسازه ماییم؟؟ من وقتی آدم دور ورم نمی بینم چطور آدم باشم، چطور با قانون جلو برم؟ وقتی قانون نیست که اگه بود من 4 سال اینجا نبودم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ساکت شد چشم هاشو بست، تا اشک چشم هاشو نبینه نفس عمیقی کشید.چشم هاشو باز کرد با صدای آروم و مصمم گفت:
    -این دنیا، دنیای آدما نیست، این دنیا جایی برای آدما نداره توی دنیای که برای یکم بیشتر خوشی آدمیتو فراموش میکنیم بهتر که نامرد باشی.
    با انگشت اشاره چند بار روی سـ*ـینه ی توکلی که مسخ شده بهش نگاه میکرد زد با صدای لرزون و بغض دار گفت:
    -باید نامردا باشیم و انتقام آدمیت فراموش شده رو بگیریم.
    دیگه حرفی نداشت بزنه برای همین روشو برگردوند و سمته در رفت. در همون حال با صدای گرفته و بغض دار میگفت:
    -انتقام میگیرم.ً
    توکلی متاثر به میز تکیه زد، در که بسته شد سرشو پایین انداخت، صدای داوود تو گوشش پیچید
    -نزار نامه های پانیذ هیچوقت به دسته شهاب برسه.
    سمته میزش رفت در کشو رو باز کرد. به نامه های که هنوز بعد از چند سال بوی عطر داشت خیره شد. دستشو تو صورتش کشید، کلافه زمزمه کرد:من چکار کردم!!
    تقه ی به در خورد، ستوان وارد شد.
    احترام نظامی گذاشت، توکلی به معنی بگو سری تکون داد.
    -وکیل شهاب گرامی اومدن آقای توکلی
    سریع درِ کشو رو بست، از جاش بلند شد:بگو بیاد داخل.
    ستوان چشمی گفت و بیرون رفت.

    ***********

    مثلِ همیشه طاق باز دراز کشیده بود، به سقف کثیف و پر از تار عنکبوت سلول خیره شد.
    به نقشه اش فکر میکرد. به نقشه، به عملی کردنش به اینکه بتونه با این کار زخم های دلشو تسکین میداد.
    تا تاوان بی گناهی که کشیده رو از تمام اونایی که مقصر بودن بگیره.
    در سلول با صدای بلندی باز شد
    -شهاب گرامی
    سرشو با اکراه برگردوند، خیلی سرد به نگهبان نگاهی انداخت.
    -وسایلتو جمع کن آزادی.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بالاخره جمله ی که انتظارشو داشت رو شنید. اما خوشحال نشد.
    به عقیده ی خودش خوشحال شدن. برای آدم های خوشبخته، آدم های که نمیترسن از اتفاقهای خوبی که یهویی براشون میوفته، آدمهایی مثلِ شهاب که تا میومدن خوشبختی و خوشحالی رو حس کنن یک اتفاق بد تمام خوشی رو ازشون میگیره.باید بترسن از این اتفاقها، باید خوشحال نشن چون ممکنِ بعد از اتفاق خوب دوباره و مثلِ همیشه یک اتفاق تلخ و سخت اون ها رو در حالت پرواز به سقوط مجبور کنه.
    بی هیچ حرفی از روی تخت بلند شد. تختی که با هر تکون صدای ناله هاش بلند میشد تختی که مرحم و دوست 4 ساله ی شهاب بود. تنها کسیه که از نقشه ی شهاب خبر داره.
    نگهبان منتظر شد تا شهاب وسایلشو جمع کنه آروم و تک تک وسایلو توی ساک گذاشت
    انقدر خونسرد عمل میکرد که انگار هیچ شوقی برای بیرون رفتن و حتی آزادی نداشت، آخرین لباس رو توی ساک گذاشت و سمته نگهبان برگشت.
    محمد جلو اومد، پسر 20 ساله ی که به جرم دزدی به 4 سال حبس محکوم شده بود، محمد تنها کسی بود که تونسته بود با شهاب رابـ ـطه خوبی برقرار کنه و بین این همه آدم که فقط سر جنگ داشتن با شهاب دوست بشه.
    سمته شهاب اومد نگاه ناراحت و غمگینی به شهاب انداخت، بی هیچ حرفی بغـ*ـل زد و شهاب بغـ*ـل کرد احساس غریبگی داشت خوب میدونست بعد از رفتن شهاب تنها ترین فرد سلول میشه.
    اشک تو چشم هاش حلقه زد شهاب مردونه چندضربه پشت کمرِ محمد زد:
    -آروم باش پسر
    بازوهاش محکم گرفت و عقب بردش جدی تو چشم های محمد زل زد:
    -من تنهات نمیزارم خب!؟ تو رو میارم بیرون قول میدم
    دستاشو دور صورت محمد قاب کرد و با لحن جدی گفت:
    -بهت قول میدم محمد. خیلی زود از اینجا میای بیرون خیلی زود.
    محمد لبخند تلخی رو لبش نشست.
    -خیلی مردی داداش خیلی
    و دوباره شهاب رو بغـ*ـل کرد لبخند روی لب شهاب نشست، روی سرشو بوسید آروم گفت:
    -مواظب خودت باش.
    با صدای نگهبان که میگفت عجله کن، از هم جدا شدن شهاب نگاه سر سری به بقیه انداخت و بلاجبار با همه خداحافظی کرد، سمته در سلول رفت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    که محمد با صدای لرزون و بغض دار گفت:
    -بریو برنگردی اینجا صلوات
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد بلند صلوات فرستاد که بقیه همرایش کردن. شهاب برگشت و نگاه مهربونی به محمد انداخت.
    با قدم های آروم حرکت کرد نگهبان هم پشت سرش رفت
    صحنه ی اولین روزی که اینجا اومد جلو چشم هاش زنده شد.

    **با عجز سمته سرگرد برگشت:
    -بخدا من کاری نکردم. منو اون برگه رو امضاء نکردم. برام پاپوش درست کردن.
    سرگرد کلافه به اطراف نگاه کرد، داد زد:
    - برو داخل ببینم برو
    صدای گریه های زهرا خانوم تو فضا پیچیده بود.
    امیر به زور مادرشو گرفته بود تا سمته شهاب نره.
    شهاب نگاه اشک آلودشو به مادرش که داشت از حال میرفت انداخت، سرباز هولش داد که وارد حیاط زندان شد.
    سریع برگشت و به زهرا خانوم خیره شد، زهرا خانوم بی جون روی زمین افتاد:
    - شهاب. مادر به قربونت بشه. بچمو ول کنید نامردا اون کاری نکرد...
    در آروم بسته شد و نگاه اشک آلودِ شهاب به در بسته خیره موند.**
    پشت در ایستاد، نگهبان درو باز کرد.
    با قدم های آروم بیرون اومد. قدم آخرو برداشت و پاشو از حیاط زندان بیرون گذاشت.
    چشم هاشو بست، نفس راحتی کشید. همزمان باد خنکی به صورتش خورد که لبخندی رو لبش نشست.
    *
    *
    باد خنکی به صورتش خورد. هیجان زد سمته در برگشت زمزمه کرد:
    -داره میاد.
    و به عکس پسرش که جای، جای خونه پر بود از همین عکس خیره شد.
    دستشو رو قلبش که هیجان زده تند تند میزد گذاشت.
    امیر بهش نگفته که شهاب امروز آزاد میشه اما حس مادرانش این خبر خوش رو بهش رسوند.
    خبری که 4 سال منتظرشه لبخند عمیقی رو لبش نشست
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    غیر ارادی شیشه ی ادکلن از دستش افتاد سمته پنجره برگشت بادی که وزید پرده رو تکون دادو و هوای خنکی تو اتاق پیچید.
    چشم هاشو بست لبخند عمیقی رو لبش نشست
    چهره ی خندون و مهربون شهاب جلو چشمش زنده شد چهره اش از دلتنگی تو هم رفت ، بغض تو گلوش نشست
    همزمان بهرام وارد اتاق شد، با دیدن پانیذ تو اون حالت لبخند عمیقی رو لبش نشست بی اینکه صداش بزنه سمتش رفت. بی هوا دستاشو دورِ کمرش حلقه کرد.
    پانیذ که تو رویاهای خودش غرق شده بود به گمون اینکه شهابه لبخندش عمیق تر شد دستاشو روی دستهای بهرام گذاشت چشم هاش باز کرد و همزمان برگشت. با هیجان گفت:
    -:شهــ....
    اما با دیدن بهرام بدجور تو ذوقش خورد سریع بهرام رو هول داد. عقب رفت اخم هاش تو هم رفت.
    -تو، تو اتاق من چکار میکنی؟؟
    بهرام که متوجه ی حرف پانیذ شده بود و فهمیده بود که پانیذ با شهاب اشتباه گرفته بودش.
    اخم هاش تو هم رفت حس اینکه دوباره جلوی کسی که نیست کم آورده بدجور عصبیش میکرد.
    اینکه شهاب نیستش اما باز هم تو قلب پانیذ جا داره رو به هیچ وج نمیتونست هضم کنه.
    دندونهاشو از عصبانیت روی هم سابید. یه قدم جلو رفت با حرص لب زد:
    -پانیذ.
    پانیذ که هنوز عصبی نگاش میکرد بدون اینکه عقب بره، با عصبانیت و به جرعت به در اشاره کرد.
    -برو بیرون بهرام.
    بهرام حرکتی نکرد که زد رو سـ*ـینه ی بهرام و داد زد:
    -برو بیرون گفتم.
    بهرام وحشیانه مچ دست پانیذ رو گرفت چنگی به کمرِ پانیذ زد و به خودش نزدیک کرد:
    -تمامش کن پانیذ. صبر منم حدی داره.
    پانیذ چشم هاشو با حرص بست تا شاید از عصبانیتش کم بشه. با لحن مثلا آرومی گفت:
    -ول کن دستمو بهرام.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پانیذ میخواست عقب بره اما دست بهرام که پشت کمرش بود مانع میشد بهرام سرشو بالا پایین تکون داد و مطمئن گفت:
    -خودت تمامش میکنی. بالاخره خودت این دوریو تمام میکنی، مطمئنم.
    پوزخند عصبی زد و به شدت بهرام رو پس زد، محکم با دست رو سـ*ـینه بهرام زد که یه قدم عقب رفت.
    پانیذ در حالی که تند تند نفس میکشید با نفرت تو چشم ها بهرام زل زد. انگشت تهدیدشو جلو صورت بهرام تکون داد.
    -یادت نره من چرا باهات ازدواج کردم بهرام.
    دوباره محکم رو سـ*ـینه بهرام زد.
    و با تاکید بیشتر گفت:
    -یادت نره.
    بهرام نگاه آرومش رو به دسته پانیذ که روی سینش بود انداخت، دستشو آروم رو دستِ پانیذ گذاشت.
    نگاه عصبی به دسته بهرام روی دستش انداخت با نفرت نگاهی به بهرام انداخت. به شدت دست بهرامو پس زد. و دستشو برداشت.
    خیلی سریع از روی خورده شیشه های ادکلن رد شد، بیرون رفت، و تمام حرصشو روی در خالی کرد و به شدت در رو بست.
    پوزخندی روی لبِ بهرام نشست، سمته در برگشت. نیش خنده صدا داری زد.
    -بالاخره خودت باهام راه میای خانوم کوچولو.

    *
    *

    ساک رو تو دستش جا به جا کرد. از جلوی نگاه ناباوار و هیجان انگیز همسایه ها رد میشد، از نگاه همه مشخص بود. که انتظار دیدن شهاب رو نداشتن. چون همه میدونستن شهاب قرار بود 6 سال تو زندان باشه.
    پوزخندی زد، سرشو بالا آورد و با جدیت به رو به رو نگاه کرد نگاهش به در خونه که افتاد هیجان زده شد، قلبش به سرعت بیشتری میزد حتی از همین فاصله بوی عطر آغـ*ـوش مادرشو میتونست حس کنه، نفس عمیقی کشید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    زهرا خانوم که از صبح منتظر بود اتفاقی بیوفته بدجور کلافه شده بود چادر به سر کرد.
    به سمته در رفت. دیگه طاقت موندن تو خونه رو نداشت. باید میرفت بیرون تا شاید از حالت گرفتگی در بیاد. درو باز کرد وبیرون اومد.
    یه قدم نرفته بود که چادرش که لای در مونده بود کشیده شد. برگشت که چادرو بکشه اما شهاب که پشت سرش ایستاده بود سریعتر خم شد چادرِ زهرا خانوم رو گرفت
    زهرا خانوم کنجکاو برگشت با دیدن شهاب بهتش برد و در همون حالت که کمرشو خم کرده تا چادرو از لای در بگیره، موند.
    شهاب زانو زد و چادر رو از لای در گرفت در حالی که نگاه اشک آلودش و هیجان زده اش به مادرش بود بـ..وسـ..ـه ی روی چادر زد زهرا خانوم ناباورانه لب زد:
    -شهاب!؟
    چادرو رها کرد.
    و با تمام احساس جواب داد:
    -جان شهاب!؟
    زهرا خانوم از هیجان زیاد بی حال شد به سمته پایین سقوط کرد که شهاب سریع گرفتش.
    وحشت زده صداش زد:مامان!!
    نگاه بی حالشو به شهاب دوخت عاجزانه لباسِ شهاب رو چنگ زد و آروم گفت:
    -دوباره بگو شهاب. دوباره صدام بزن.
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد.
    -صدام بزن. بزار باور کنم دوباره خواب نمی بینم.
    و صدای هق هق گریه هاش بلند شد اشک های شهاب آروم رو گونش سُر خورد، محکم مادرشو بغـ*ـل کرد.
    با صدای لرزون گفت:
    -من اومدم مامانم من اومدم.
    پیشونی زهرا خانوم رو بوسید.
    -دیگه نمیرم دیگه هیچ جا نمیرم.
    زهرا محکم دستاشو دورِ گردنِ شهاب حلقه کرد.
    با عجز جواب داد:
    -آره، نرو دیگه، هیچ جا نرو.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا