کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
به این جا که رسیدم دیدم نگین همچین داره گریه می‌کنه انگار خدایی ناکرده مامان بزرگش فوت کرده. ازش پرسیدم:
-چی شده دختر؟ چرا گریه می‌کنی؟
لعنت به من که این لحن بی احساس همه جا باهام بود. چرا نمی‌تونستم آدم باشم؟ در حالی که دماغشو بالا می‌کشید گفت:
-حق با تو بود. نباید زود قضاوتت می‌کردم، عذر می‌خوام.
- هیچ وقت بخاطر قضاوت نابجا ازم معذرت نخواه. چون من هیچ وقت به این یه مورد اهمیتی نمی‌دم، مگه اینکه آبروم یجا بره.
- خوب حالا بقیش رو بگو
- ده سالم بود. یه روز که داشتم از مدرسه بر می‌گشتم، دستم کشیده شد. خواستم فرار کنم. من برای چنین روزایی آموزش دیده و کلی کلاسای رزمی رفته بودم؛ اما همچنان بچه بودم و زورم خیلی کم بود. استعداد زیادی هم نداشتم. هر چقدر تقلا کردم، نتونستم خودمو آزاد کنم. دستمالی رو روی دهنم گذاشتن. با ماده بیهوشی آشنا بودم. تو یه فیلم جنایی دیده بودم. برای همین نفس نکشیدم تا مبادا بیهوش بشم؛ اما نفس کم آوردم و در آخر تسلیم شدم.
چشاش بدجوری گشاد شده بود.چشمای سیاه منم همچنان بی فروغ و شیشه ای بهش خیره شده بود. گفتم:
-از چی می‌ترسی؟ اگه قرار بود اتفاقی بیوفته من اینجا نبودم.
- وقتی بهوش اومدم، از زمان و مکان غافل شده بودم. داخل یه انباری بودم که توش پر جعبه خالی بود. پنج دقیقه بعد، یه مرد هیکلی که یه گوشی دستش بود و داشت با یه نفر حرف می‌زد به اتاق اومد. دم گوشی گفت:
-الان صداش رو می‌شنوی!
و بعد یه لگد حواله پهلوم کرد. عادتم این بود وقتی که درد داشتم همش رو می ریختم تو خودم و هیچ چیزی رو بروز نمی‌دادم. بازم منو زد و صدام در نیومد. آخر افتاد به جونم تا یه ناله ای بکنم و فرد پشت گوشی بشنوه. اما خوب ترک عادت موجب مرض است. تموم بدنم درد می‌کرد و هر لگدش رو یه کبودی فرود میومد و دردم بیشتر می‌شد. آخرش تسلیم شد و گوشی رو گذاشت کنار گوشم و گفت:
-یه چیزی بگو.
روی زمین جنین وار دراز کشیده بودم و صدام به سختی در میومد. صدای نگران بابا تو گوشم پیچید:
-الو دخترم؟ فرزانه بابا؟ کجایی تو گلم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    از درد داشتم جون می دادم؛ اما محکم گفتم:
    -سلام بابا. من خوبم چیزیم نیست.
    بابام شروع به فریاد زدن کرد و هی مرده رو تهدید می‌کرد. اما مرد خندید و گفت:
    -تهدید نکن جناب سرهنگ؛ جون دخترت در خطره.
    بابام ساکت شد و حرفی نزد، در عوض گفت:
    -چی می‌خوای؟
    مرد گوشی رو از حالت اسپیکر در آورد و از اتاق خارج شد.
    توی اتاق دنبال چیزی می‌گشتم که با کمکش بتونم خودمو آزاد کنم. چشمم به بطری های شیشه ای ته اتاق افتاد. رفتم جلو و یکی شونو شکستم. یه تیکه شیشه برداشتم و افتادم به جون طناب. طی یه عملیات چند ساعته، طنابو پاره کردم. هر چند وضعیت دستام هم تعریفی نداشت. پاهام رو آزاد کردم و به سمت در اتاق رفتم.
    نگاهی به نگین انداختم که انگار داره یه فیلم اکشن نگاه می‌کنه. لیوان آبی برداشتم و خوردم و ادامه دادم.
    - در اتاق قفل بود. منتظر موندم. فکر می‌کنم سر شب بود که در باز شد و یه نفر اومد تو. سینی غذا رو گذاشت زمین و اطرافو نگا کرد. ناغافل از پشت با تیغه خارجی دستم زدم پس گردنش که بیهوش شد. دست زخمیم هم حسابی به سوزش افتاد. جیباشو گشتم. یه چاقوی ضامن دار، یه گوشی تلفن و یه دسته کلید، برداشتمشون و از اتاق بیرون رفتم.
    در اتاقو قفل کردم. توی راهرو یواشکی داشتم راه می‌رفتم که صدای گفت وگو‌ی دو نفر رو شنیدم. کنار در ایستادم و به استراق سمع مشغول شدم.
    - خوب شد گفتی! داداش محموله امروز از مرز عبور می،کنه، آره؟
    - آره، جوری ردش می‌کنیم که پلیسا نفهمن از کجا خوردن!
    - خو حقم دارن! کودوم جنی به ذهنش می‌رسه که بارا رو با محموله های گرانیت از مرز افغانستان رد کنه؟
    - بیخی بابا، امشبو عشقه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با شنیدن حرفاشون تمام چیزایی رو که شنیده بودم به گوشی بابا اس کردم. یه دفعه گوشی شروع کرد به زنگ زدن. همونجا به شانس خودم لعنت فرستادم. اون دو تا یارو با شنیدن صدا از اتاق پریدن بیرون. به گوشی نگاه کردم.شماره بابا بود. تماسو وصل کردمو الفرار.
    اون دو تا هم در حالی که نعره می‌کشیدن، دنبالم راه افتادن. گوشی تو دستم رو همون طور انداختمش یه گوشه. تا جایی که می‌تونستم دویدم. از منظره اطراف فهمیدم شمالم. یکی از اونا دنبالم راه افتاده بود. خسته شده بودم. قدماشو یکم تند تر کرد و رسید بهم.
    آرومِ آروم بودم. نمی‌ترسیدم، خواست دستمو بگیره که چاقوی ضامن دارو در آوردم و فرو کردم تو ستون مهره هاش. دوباره راه افتادم. با شنیدن صدای ماشینا فهمیدم که نزدیک جاده‌ام، با کمک یه مرد خدا شناس برگشتم به خونه.
    نگین ازم پرسید:
    -اونا فهمیدن که اطلاعاتو تو رسوندی؟
    - نه. مهم هم نبود؛ البته اون اس ام اس و اون تماس باعث دستگیری کل باند و گرفتن اون مواد شد. اونا حتی نمی دونستن که منو شکنجه کردن. سر و صورتم سالم بود. هیشکی به خودش زحمت نداد که ببینه این دختر تنو بدنش سالمه یا نه!
    - واقعاً؟ اونا چطور خانواده‌ای هستن؟
    اگه بلد بودم، پوزخند می‌زدم، من هر کاری هم می‌کردم گذشته عوض نمی‌شد. پس ترجیح می‌دادم که حرفی نزنم. برای همین گفتم:
    خانواده‌ان دیگه، بیخی خیلی وقته که این چیزا برام مهم نیست.
    - اوف! من با این بی خیالیت چطور بسازم؟
    - اگه نمی‌تونی مجبور نیستی دوستم بمونی!
    - نچ، ازت خوشم اومده، راستی بعدش چیشد؟
    - ازون موقع بابا و مامانم توبه کردن و استعفا دادن. تازه ارزش بچه هاشون رو درک کرده بودن؛ ولی خوب، دیر به یادشون افتاده بودن. بابا با چند تا وام تونست یه کارخونه مواد آرایشی بهداشتی کوچیک بزنه. منم به آغـ*ـوش گرم خونواده برگشتم. اوایل بابام سردیم رو بخاطر شباهت به مامانم در آروم و سر به زیر بودن تعبیر کرد. ولی وقتی فهمید من هیچ وقت هیچ واکنشی نشون نمی دم نگران شد و روانشناس آورد. اونا منو دوست دارن، اما خوب ازم غافل موندن و حالا که دیره می‌خوان محبت کنن. واقعاً خیلی زیاد بهم توجه می‌کنن؛ ولی نمی‌دونن که همه اینا نوش دارو پس از مرگ سهرابه. هیچ کدوم از روانشناسا نتونستن درمانم کنن. مرده که زنده نمی‌شه! من خیلی وقت بود که احساسم رو کشته بودم. من قاتل خودم شده بودم. قاتل نفسم. قاتل احساسم.
    نگین با کنجکاوی پرسید:
    -راستی چرا به من اعتماد کردی؟ مگه اصلاً تو می‌تونی اعتماد کنی؟ اعتماد یه حسه.
    نگاه سرد من لرزه به جونش انداخت. نمی‌خواستم بخاطر بی تفاوتی من آزار ببینه؛ اما چی کار باید می‌کردم؟ جوابش رو با یه سؤال دادم:
    -تو کاملاً مطمئنی که جنگل های استوایی تو آفریقا هستن. درسته؟
    از سؤالم گیج شده بود. با سرش تأیید کرد و من ادامه دادم:
    -چطور به کتاب اعتماد کردی و باور کردی متنش درسته؟
    با صدای ضعیفی گفت:
    -خوب این یه چیز ثابت شده‌است.
    تو چشماش خیره شدم و گفتم:
    -تو نویسنده این متن رو دیده بودی که حس اعتماد بهش داشته باشی؟
    - نه.
    - پس قابل اعتماد بودن تو بهم ثابت شده. من بهت اعتماد نکردم و فقط قبول کردم که قابل اعتمادی.
    تو فکر فرو رفته بود. هیچی نگفتم تا به افکارش برسه. بعد یک دقیقه نگین سرش رو بلند کرد و تا دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه صدای ضعیفی به گوشم خورد. آروم بلند شدم و به سمت در رفتم. بی هوا در رو وا کردم که دیدم... بعله! جناب بادیگارد مشغول استراق سمعه. محکم؛ اما بی تفاوت پرسیدم:
    چقدرشو شنیدی؟
    با گیجی پرسید:
    هان؟
    گیر عجب گیجی افتاده بودم. دوباره پرسیدم:
    -زهرمار! می‌گم چقدشو شنیدی؟
    - هـ...همــ...همه شو...
    -لولو خُر خُره نیستم که زبونت بند اومده. اشتباه دوم. حواست باشه چوب خطات داره پر میشه، چیزایی که شنیدی رو به کسی نمی‌گی، مفهومه؟
    - بله خانم.
    داشتم بر می‌گشتم تو اتاق که شنیدم زیر لب گفت:
    -ببین کار ما به کجا کشیده که من بیست و چهار ساله باید از یه دختر بچه شونزده ساله حساب ببرم.
    - شنیدم چی گفتی.
    - معذرت می‌خوام خانوم
    و بعد پوفی کشید. کمی با نگین خوش و بش کردیم و بعد به خونه برگشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فصل دو: لرزه بر پیکر آیینه
    دو ماهی از شروع دانشگاه می‌گذشت و می‌شد گفت استادام هم ازم خوششون اومده بود. نمره هام بد نبود؛ البته به غیر از اون استاد اولیه هست، همون رو می گم، به غیر از اون همه از وضعم راضی بودن. فامیلش چنگیزی بود و با من به دنده لج افتاده بود. با سینا و حامد و پویا هم صمیمی شده بودیم. توی کلاس فقط حضور حامد، نگین، و اون شاهین فضول کافی بود تا کلاس روی هوا بره. افراد بی تعارفی بودن و غریبه و آشنا براشون مفهومی نداشت.
    یکشنبه بود و روزی از روزای خدا و من به حول و قوه الهی با بادیگارد داشتیم به دانشگاه می‌رفتیم. عظیمی قبلاً یه چند قدم فاصله می‌گرفت اما حالا همش عین چسب دو قلو بهم چسبیده بود. البته با حفظ فاصله اسلامی. گفتم که گفته باشم. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
    -ببخشید آقا؛ اما اشتباهی گرفتین، من جی افتون نیستم، بلکه رئیستون می باشم.»
    بادیگارد تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -ای دختر! تو چقدر پررویی. این بجای دستت درد نکنه‌است؟
    - اولاً زود صمیمی نشین من خاله ندارم. ثانیاً من پررو نیستم، رک تشریف دارم. ثالثاً شما بجای مراقبت از من پول می‌گیرید و این لطف نیست که من بابتش تشکر کنم. اگه نمی‌تونین کنار بیاین می‌تونین برین.»
    - من غلط کردم، اصلاً من چیز بخورم با شکر اضافه.
    - خجالت نمی‌کشین؟
    - من و خجالت! شما هم منحرفینا خواهرم.
    نمی دونم با این کلمه چرا اخماش تو هم رفت. ادامه داد:
    -خوب وقتی می گم چیز بخورم یعنی پنیر بخورم. چیز به انگلیسی یعنی پنیر، می خواین اسپلش کنم حاج خانوم؟ سی،اچ،...
    نذاشتم ادامه بده و با همون نگاه شیشه ایم وبیان محکمم گفتم:
    -نمی‌خواد هجّیش کنید. زود باشین الان کلاس شروع میشه!
    - حرف حق تلخه که منحرفی! چه بهانه‌ای هم می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با این که باز هم مفرد خطابم کرد ولی جوابی ندادم. جواب ابلهان خاموشیست. برای همین بی هیچ حرفی به سمت ساختمون راه افتادم. وارد کلاس شدیم. چشمم به حامد و نگین افتاد که کنار هم نشسته بودند و برام دست تکون می دادند. یه سری تکون دادم و جلو نشستم. طبق معمول جلو خلوت بود و جمعیت در ردیف های عقب متمرکز شده بود.
    بعد یه دقیقه سینا اومد و رفت پیش اون دو تا اعجوبه. هرچند واسه من عجیب نبودند. به پای دو قلو های ما نمی‌رسیدن. یه دو دقیقه مونده بود به شروع کلاس که پویا نفس نفس زنون وارد کلاس شد و پشت سر اون یه دختر و یه پسر اومدن داخل. پویا سمت چپم و دختره سمت راستم نشستن و پسره هم کنار دختره. دختره گفت:
    -سلام، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
    مثل همیشه، خشک و بدون صمیمیت:
    -فرزانه سماواتی هستم.
    - حالا چرا انقد بی احساس؟
    - بی احساس چی؟
    - بی احساس جواب می‌دی! انگار زورت میاد. نمی‌خوای حرف بزنی حرف نزن، اینطوری که سنگین‌تره.
    - اولاً اگه جواب ندم بهم میگی:«های دختر! کری؟»ثانیاً مدلم اینه!
    - واستا ببینم، حالا که می‌بینم خیلی بچه‌ای چند سالته؟
    - شونزده سال
    با تعجب پرسید:
    -اوه! دو سال جهشی خوندی؟
    - با اجازتون بله.
    - ایول! منم هیجده سالمه، این داداش میر غضب ما هم بیست و دو سالشه. سال اول کنکور قبول نشد. از حرصش رفت سربازی. بعد سربازی بازم یه سال پشت کنکور موند تا قبول شد. ما از اردبیل اومدیم.
    من درک نمی‌کردم چرا بعضی از آدما همه چیز رو فوری می‌ذارن رو دایره؟ به نظر می‌رسید از اون آدمایی باشه که همیشه به فکر آمار گرفتنن، بهش گفتم:
    - تا از تو چیزی می‌پرسند هیچ مگو، نکته اخلاقی.
    - بابا بیخی این دروس ادب رو، من از اولشم توی ادبیات ضعیف بودم.
    - بنده هنوز اسامی جنابان عالی رو نمی‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - من اسما و منیم گارداشیم امین.
    - گارداش یعنی برادر دیگه؟ در هر صورت خوشبختم
    .- موطمئین سن؟
    تا حالا کسی رو ندیده بودم که با زبون ترکی صحبت کنه. خوب تو فامیلمون نداشتیم و من خیلی با جامعه در ارتباط نبودم. برای همین گفتم:
    - شرمنده! زبان ترکی بلد نیستم.
    - بعله. بیز تورکوخ.
    می‌دونست بلد نیستم و ترکی حرف می زد:
    - یعنی چی؟
    - یعنی بله. ما ترکیم
    - معنی جمله اولت چی بود؟
    - مطمئنی خوشبختی؟
    - چه ربطی داشت؟
    - وقتی آدم این جمله رو می‌گـه که از آشنایی با طرف احساس خوشحالی بهش دست بده. اما من اثری از خوشحالی تو رفتار و چهره‌ات ندیدم.
    باز هم سؤال تکراری:
    - گفتم که مدلمه.
    یه دفعه صدای پسره اومد:
    -به! پویا، تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    پویا با تعجب پرسید:
    -شما؟
    پسره سری به نشونه افسوس تکون داد و با لحنی سرزنشگر گفت:
    -ای بی معرفت! حالا دیگه دوست دوران سربازیتو یادت نمی‌یاد؟
    پویا کمی فکر کرد گفت:
    -عـــــــــه، پسر تویی شکور؟
    پسره گارد گرفت:
    - یوز سری دمیشم منی فامیلیم نن چاغر ما! «صد دفعه گفتم منو به فامیل صدا نزن.»
    - چشم شکور.
    - شکور نان درد «شکور و درد»
    پویا می خواست حرص پسره رو در بیاره و این کاملاً معلوم بود:
    - حرص نخور شکور جون پوستت چروک می‌شه.
    - پویا سنی اولدورجم «پویا می کشمت»
    - نمی‌تونی شکور جون.
    امین غرید:
    -شکور و کوفت.
    - تو دلت شکور جون.
    وصدای قهقهه ی پویا تو کلاس پیچید. ساعت ده و ربع بود و هنوز استاد به کلاس نیومده بود و این دو تا هم در حال دعوا بودند.
    - یه بار دیگه بگی شکور من می‌دونم و تو و کرام الکاتبین!
    پویا با صدای دخترانه و پر عشـ*ـوه ای گفت:
    -عــــــــه شکور جونم، دلت میاد؟ من به این جذابی،خوشگلی، خوش هیکلی، خوش استایلی، خوش....
    امین نذاشت ادامه حرفشو بزنه:
    -چته همش خوش خوش می‌کنی؟ یه مدت زیر دستم نبودی بی حیا شدی، به من چه، چه قیافه‌ای داری، باید یه هفت هشت دور کلاغ پر دور دانشگاه بری تا حالت جا بیاد.
    - غلط کردم شکور، بابا بذار برم جون شکور.
    پویا از ترس‌اش دو پا داشت، شیش تای دیگه قرض گرفت و در رفت. امین هم دنبالش را افتاد.
    - منیم الیمه چاتماسان؟ او واخ سن بیلجخ سن من نن، «مگه دست من نیوفتی؟ اون موقع من می‌دونم و تو!»
    پویا در حالی که می‌دوید با شیطنت و البته صدای بلند گفت:
    -نمی‌تونی شکور.
    - مردی واستا.
    - شکور جون من مرد نیستم پسرم
    دیگه همه کلاس توجهش به پویای آروم جلب شده بود. حامد هم که امینو دید گفت:
    -شکور، خودتی پسر؟
    - شکور و مرض.
    حامد بلند خندید و گفت:
    -هنوز هم حرص دادنت کیف می‌ده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    شکور که دنبال پویا می‌دوید، یه دفعه واستاد و افتاد دنبال حامد. حامد که به سمت در می‌دوید، سرش رو برگردوند و برای امین که دنبالش بود زبون درآورد. تو همین لحظه در باز شد و پسر جوان و مجهول الهویه ای نمایان شد. حامد مستقیم به بغـ*ـل پسره رفت و امین که دنبالش بود نتونست خودش رو کنترل کنه و به اون دو نفر خورد.
    با برخورد امین به اونا دونفر تعادلشون رو از دست دادن و پسره به کمر و حامدم روش به زمین افتادن و بصورت کاملاً اتفاقی، صورتشون مماس با همدیگه قرار گرفت. کلاس یه دفعه تو سکوت بزرگی فرو رفت و بعد، بچه های کلاس بصورت کاملاً هماهنگ مثل بمب ساعتی منفجر شدند.
    حامد و پسره که بخاطر ترس چشماشونو بسته بودن و هیچی هم حالیشون نبود، با سر و صدای بچه ها چشماشون رو وا کردن و وقتی خودشونو تو اون وضعیت دیدن، با یه جست از جاشون پریدن و عقب نشینی کردن. حامد که از هیجان به لرزه و نفس نفس افتاده بود، گفت:
    -یا امامزاده هوشنگ، استغفر ا... ربی و اتوب الیه.
    پسر مجهول الهویه گفت:
    -دست نبر تو میراث ملی! اون امامزاده بیژنه.
    حامد که نفسش جا اومده بود گفت:
    -ها؟ آره مرسی گفتی، یا امامزاده بیژن، استغفرا... ربی و اتوب الیه.
    و با لحنی کاملاً جدی و حماسی گفت:
    -آقا آخر الزمان شده، هر چی هم من می‌گم کسی باور نمی‌کنه.
    با تأسف سری تکان داد و ادامه داد:
    -نوچ نوچ نوچ نوچ! ببین زمونه به کجا رسیده که یه پسر از پسر نامحرم ل *ب می‌گیره.
    سرشو با حالت مسخره ای بالا گرفت و گفت:
    -یا امام زمان کی می‌آیی تا مرا زین قوم فاسد نجات دهی.
    بچه ها از خنده داشتن زمین رو گاز می‌زدن. از چشمای همه اشک جاری شده بود و پسره هم سرش پایین بود و شونه هاش می‌لرزید. وباز هم من تنها کسی بودم که نمی‌خندید. حتی حامد هم بزور خودشو نگه داشته بود که نخنده،‌ اسما وقتی دید نمی‌خندم، گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    -آبجی چیزی شده؟ چرا نمی‌خندی؟
    واقعاً چیزی شده بود؟ نه! این حال من عادی بود. صدای پسره رو شنیدم که گفت:
    -نه خانوم، این مدلشه.
    صداش خیلی آشنا بود. پسره بلند شد و کت شلوارشو چپوند و سرشو به سمت ما برگردوند و تونستیم قیافشو ببینیم. شناختمش. بهش گفتم:
    -سلام عمو، چیزی شده؟ شما کجا اینجا کجا؟
    - اومدم گل روی چون ماه شما رو ببینم! جمع کن خودتو بینم دختره خیره سر، آدم با استادش اینطوری حرف می‌زنه؟»
    یکی از دخترا با ذوق پرسید:
    -استاد؟
    نگین دم گوشم با حالت کنایه به دختره گفت:
    -بپا پس نیفتی
    هادی در جواب دختره که فکر کنم پنج شیش باری دماغشو عمل کرده بود گفت:
    -با شما نبودم! با این خانوم بودم،
    قشنگ حالش گرفته شد، پرسید:
    -یعنی چی؟
    بسیار جدی کاغذی از توی جیب کتش برداشت و خیلی جدی و البته رسا متنو خوند:
    -زین پس به فرمان فرمانروای بزرگ خاندان سماواتی، جناب محمد سماواتی و برادر بنده، این جانب مسئول آموزش دروس علوم شیمی به سرکار خانوم فرزانه سماواتی خواهم بود.
    و باز هم همون شاهین خود شیرین گفت:
    -ایول بابا، سرکار خانوم معلم خصوصی دارن.
    من نمی‌دونستم این پسر کار و زندگی نداشت چسبیده بود به من؟ هادی ادامه داد:
    -خوب بگذریم! اسم شما چی بود جناب؟
    مخاطبش حامد بود. حامد گفت:
    -قربان شما حامد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - بله حامد خان، می،دونم خیلی خوشگل و خوشتیپ و جذابم؛ اما بهتره که خودتو کنترل کنی جناب، وگرنه چنان جیغی بکشم که کل ملت بریزن اینجا، دیگه بغـ*ـل پسر نامحرم نرو معصیت داره، خدا رو خوش نمیاد. آندر استند؟
    - بله استاد فَری خانوم نات آندر استند.
    هادی یه دفعه جدی شد و با شک و عصبانیت پرسید:
    -بله بله؟! از کی تا حالا خانوم سماواتی شدن فری خانوم ما خبر نداشتیم؟
    حامد که از قیافه هادی ترسیده بود، گفت:
    -اِه، اِممم مارو ببخشین دیگه.
    - نه، باید بدونم شما از کی تا حالا انقدر با فری خانوم پسرخاله شدین. با تو ام سلیطه، با این پسره چه سر و سری دارین؟ بیچارت می‌کنم فری اگه دستم بیوفتی، جوری با کمربند به جونت بیوفتم که به غلط کردن بیوفتی.
    فری خانومو با لحن تحقیر آمیزی گفت. همه بچه ها زرد کرده بودن، خیلی جدی و عصبی حرف می‌زد. تن صداش ذاتاً بلند بود. حالا که داد می‌زد عزراییلم فرار کرده بود از ترس، نگین دم گوشم گفت:
    -نگفته بودی همچین عموی متعصب و پر جذبه ای داری، من که بشخصه خودمو خیس کردم.
    هادی خیلی قشنگ فیلم بازی می‌کرد. با حالت همیشگیم بهش گفتم:
    -هیچ سر و سری با هم نداریم.
    - هان؟ نشنیدم؟ گور خودتو کندی، نابودت می‌کنم فرزانه.
    رو کرد به حامد و ادامه داد:
    «به چه حقی....
    صداش زدم:
    -هادی، بسه دیگه هرچقدر سرکار گذاشتی بسه، نیگا همه این بیچاره ها دیگه شبیه میت شدن.
    با حرف من هادی نعره کشید:
    -چی می‌گی ضعیفه؟ مگه دستم بهت نرسه، سیاه و کبودت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بعد نگاهی به چهره های سفید بچه ها انداخت و یه دفعه پقی زد زیر خنده. وسط خندش در حالی کلماتو ب خاطر خنده شدیدش به سختی ادا می‌کرد گفت:
    -جـ....جونـ....نَــم جَــــ....جَـ ذَبه! نگا قیافـ... قیافشونو هَـــ....هَمشـ...شون آفتابه لا...زم شُــــ....َشُدَن.
    همه وقتی خنده هادی رو دیدن یه نفس راحت کشیدن.، حامد یکی‌زد پس کله هادی و گفت:
    -هی پسر، نزدیک بود سکتم بدی.
    رو بهش گفتم:
    -عادتشه، جمعیت می‌بینه به سرش می‌زنه سرکارشون بزاره.
    - تو هم قشنگ فیلم بازی می‌کردیا.
    هادی وسط حرفامون پرید و گفت:
    -مگه نگفتم حق نداری با این خانوم پسر خاله شی؟
    حامد با یه چشمک گفت:
    -بابا شوخی بود دیگه.
    - بیخود، کی گفته شوخی بوده؟ باید بزنم نفلت کنم تا بفهمی جدی‌ام؟
    و بعد با فریاد دادی زد که همه بچه ها شیش متر از جاشون پریدن:
    -هان؟
    حامد که نفسش حبس شده بود با حالت زاری گفت:
    -آقا غلط کردم، شکر خوردم‌ولم کن.
    هادی باز هم از خنده پوکید و گفت:
    -بابا شما شوخی سرتون نمی‌شه نه؟!
    حامد خواست حرفی بزنه که منصرف شد و روبه من ادامه داد:
    -جوابمو نگفتی؟ چطور انقدر خوب نقش بازی می‌کردی؟
    جوابشو دادم:
    -من همیشه همین حالتو دارم، فیلمی هم بازی نکردم.
    هادی گفت:
    -ببین من می‌گم شوخی بودا، دعواهاش شوخی بود. لطفاً انقدر زود با ته تغاری داداشمون صمیمی نشو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا