- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
به این جا که رسیدم دیدم نگین همچین داره گریه میکنه انگار خدایی ناکرده مامان بزرگش فوت کرده. ازش پرسیدم:
-چی شده دختر؟ چرا گریه میکنی؟
لعنت به من که این لحن بی احساس همه جا باهام بود. چرا نمیتونستم آدم باشم؟ در حالی که دماغشو بالا میکشید گفت:
-حق با تو بود. نباید زود قضاوتت میکردم، عذر میخوام.
- هیچ وقت بخاطر قضاوت نابجا ازم معذرت نخواه. چون من هیچ وقت به این یه مورد اهمیتی نمیدم، مگه اینکه آبروم یجا بره.
- خوب حالا بقیش رو بگو
- ده سالم بود. یه روز که داشتم از مدرسه بر میگشتم، دستم کشیده شد. خواستم فرار کنم. من برای چنین روزایی آموزش دیده و کلی کلاسای رزمی رفته بودم؛ اما همچنان بچه بودم و زورم خیلی کم بود. استعداد زیادی هم نداشتم. هر چقدر تقلا کردم، نتونستم خودمو آزاد کنم. دستمالی رو روی دهنم گذاشتن. با ماده بیهوشی آشنا بودم. تو یه فیلم جنایی دیده بودم. برای همین نفس نکشیدم تا مبادا بیهوش بشم؛ اما نفس کم آوردم و در آخر تسلیم شدم.
چشاش بدجوری گشاد شده بود.چشمای سیاه منم همچنان بی فروغ و شیشه ای بهش خیره شده بود. گفتم:
-از چی میترسی؟ اگه قرار بود اتفاقی بیوفته من اینجا نبودم.
- وقتی بهوش اومدم، از زمان و مکان غافل شده بودم. داخل یه انباری بودم که توش پر جعبه خالی بود. پنج دقیقه بعد، یه مرد هیکلی که یه گوشی دستش بود و داشت با یه نفر حرف میزد به اتاق اومد. دم گوشی گفت:
-الان صداش رو میشنوی!
و بعد یه لگد حواله پهلوم کرد. عادتم این بود وقتی که درد داشتم همش رو می ریختم تو خودم و هیچ چیزی رو بروز نمیدادم. بازم منو زد و صدام در نیومد. آخر افتاد به جونم تا یه ناله ای بکنم و فرد پشت گوشی بشنوه. اما خوب ترک عادت موجب مرض است. تموم بدنم درد میکرد و هر لگدش رو یه کبودی فرود میومد و دردم بیشتر میشد. آخرش تسلیم شد و گوشی رو گذاشت کنار گوشم و گفت:
-یه چیزی بگو.
روی زمین جنین وار دراز کشیده بودم و صدام به سختی در میومد. صدای نگران بابا تو گوشم پیچید:
-الو دخترم؟ فرزانه بابا؟ کجایی تو گلم؟
-چی شده دختر؟ چرا گریه میکنی؟
لعنت به من که این لحن بی احساس همه جا باهام بود. چرا نمیتونستم آدم باشم؟ در حالی که دماغشو بالا میکشید گفت:
-حق با تو بود. نباید زود قضاوتت میکردم، عذر میخوام.
- هیچ وقت بخاطر قضاوت نابجا ازم معذرت نخواه. چون من هیچ وقت به این یه مورد اهمیتی نمیدم، مگه اینکه آبروم یجا بره.
- خوب حالا بقیش رو بگو
- ده سالم بود. یه روز که داشتم از مدرسه بر میگشتم، دستم کشیده شد. خواستم فرار کنم. من برای چنین روزایی آموزش دیده و کلی کلاسای رزمی رفته بودم؛ اما همچنان بچه بودم و زورم خیلی کم بود. استعداد زیادی هم نداشتم. هر چقدر تقلا کردم، نتونستم خودمو آزاد کنم. دستمالی رو روی دهنم گذاشتن. با ماده بیهوشی آشنا بودم. تو یه فیلم جنایی دیده بودم. برای همین نفس نکشیدم تا مبادا بیهوش بشم؛ اما نفس کم آوردم و در آخر تسلیم شدم.
چشاش بدجوری گشاد شده بود.چشمای سیاه منم همچنان بی فروغ و شیشه ای بهش خیره شده بود. گفتم:
-از چی میترسی؟ اگه قرار بود اتفاقی بیوفته من اینجا نبودم.
- وقتی بهوش اومدم، از زمان و مکان غافل شده بودم. داخل یه انباری بودم که توش پر جعبه خالی بود. پنج دقیقه بعد، یه مرد هیکلی که یه گوشی دستش بود و داشت با یه نفر حرف میزد به اتاق اومد. دم گوشی گفت:
-الان صداش رو میشنوی!
و بعد یه لگد حواله پهلوم کرد. عادتم این بود وقتی که درد داشتم همش رو می ریختم تو خودم و هیچ چیزی رو بروز نمیدادم. بازم منو زد و صدام در نیومد. آخر افتاد به جونم تا یه ناله ای بکنم و فرد پشت گوشی بشنوه. اما خوب ترک عادت موجب مرض است. تموم بدنم درد میکرد و هر لگدش رو یه کبودی فرود میومد و دردم بیشتر میشد. آخرش تسلیم شد و گوشی رو گذاشت کنار گوشم و گفت:
-یه چیزی بگو.
روی زمین جنین وار دراز کشیده بودم و صدام به سختی در میومد. صدای نگران بابا تو گوشم پیچید:
-الو دخترم؟ فرزانه بابا؟ کجایی تو گلم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: