"پست 19"
انگشت اشارمو تهدیدوارانه جلوی صورتش تکون دادم:دیگه جلوم در نیا اصلا.
اصلا رو با داد گفتم.
فرهاد فقط نگام میکرد.
با تمسخر گفتم:تا هر وقت بخوای منتطرتم. آره؟دیدم انتظارتو.
کنارش زدم. و از اتاق بیرون اومدم.
ویدا هم پشت سرم اومد.
*شاید دوباره زیادی امید داشتم.*
"فرهاد"
عصبی برگشتم. و با یه حرکت زدم زیر تمام وسایلی که روی میز بود.
به 1دقیقه نکشید.
که میلاد و پروانه وارد اتاق شدن.
با دیدن پروانه داغم تازه شد.
داد زدم:برو بیرون پروانه گمشو بیرون.
با ترس نگام کرد.
با قدم هام بلند سمتش رفتم بازوشو گرفتم. و از اتاق انداحتمش بیرون:برو گفتم.
میلاد بازومو گرفت:آروم باش فرهاد، همه دارن نگات میکنن.
برگشتم همه تو سالن جمع شده بودن. داد زدم:چه خبره اینجا؟مگه شما کار ندارید؟
در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.
میلاد به پروانه اشاره کرد که بره.
و دستمو کشوند بردم تو اتاق روژان.
خودمو روی مبل انداختم. با حرص تو موهام چنگی زدم.
میلاد:میشه بگی چی شده فرهاد؟
چشم هامو از روی حرص بستم.و زمزمه کردم:همه چیو نابود کردی.فرهاد همه چیو..
"نیم ساعت قبل"
"تقه ی به در خورد.
-بیا تو.
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:سیدی به میلاد بگو نقشه ها اگه آماده اس بده ب....
-سلام.
سریع سرمو بالا گرفتم.
با شک لب زدم:پروانه؟
با عشـ*ـوه لبخند زد:سلام فرهاد.
اخم کردم:تو اینجا چکار میکنی؟
روی مبل نشست:خیلی وقته نیومدم، اینجا ولی منشیت حافظه خوبی داره منو شناخت.
با لحن جدی گفتم:اومدی اینجا واسه چی؟
لبخندی به روم زد. از جاش بلند شد. میزو دور زد. و کنار صندلیم ایستاد.
دستشو روی شونم گذاشت.
سریع دستشو پس زدم. و بلند شدم:نکن پروانه.
یه قدم بهم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود.
جدی گفتم:برو بیرون پروانه.
حرفی نزد.
دوباره گفتم:برو بیرون گفتم.
یهو خم شد و بی هوا دستشو دور صورتم گذاشت. و...
میلاد با وحشت بهم نگاه کرد. و با لحن عاجزانه ی گفت:روژان ندید مگه نه؟؟
سری با تاسف تکون دادم:دید میلاد دید.
کلافه تو موهام دستی کشیدم.
میلاد برگشت سمتم:چه طور میخوای اینو واسه اش توضیح بدی؟
خسته و سردرگم گفتم:نمیدونم میلاد بخدا. نمیدونم.
سرمو چند بار به پشتی مبل زدم. از جام بلند شدم.
انقدر کلافه بودم که نمیتونستم یه جا بشینم.
و دائم یا بلند میشدم. یا مینشستم.
یهویی نگاهم به میلاد خورد.
لبخند گشادی رو لبش نشسته بود.
-چته میلاد؟
نگام کرد هنوز لبخندش رو لبش بود.
عصبی گفتم:دیوونه شدی میلاد چته؟
-بشین.
گیج نگاش کردم.
دستمو کشید:میگم بشین.
کنارش نشستم:خب؟..
"روژان"
واسه بار 10وم تماسِ فرهاد رو رد کردم.
دستمال کاغذی رو روی زمین انداختم.
دستمو بردم که یکی دیگه بردارم.
که ویدا زد رو دستم:زهرمار بسه دیگه، تو که دیگه گریه نمیکنی تازه مُف هاتم تمام شدند.
دماغمو کشید:آ ببین تمام شد، اون تلفن رو جواب بده خودشو کشت.
با حرص دستشو پس زدم:آی درد، بینیم درد گرفت، نمیخوام جواب بدم.
آروم خندید:والا بخدا، خیلی لوسی بخدا شاید کارت داشته باشه.
دستمال کاغذی رو با حرص تکیه، تکیه کردم:بدرک میخوام نداشته باشه، اگه دیگه من پامو گذاشتم تو اون شرکت خراب شده.
-روژان میشه به منم بگی چی شده؟؟
با لحن عصبی گفتم:دیگه چی میخواد بشه ها؟داشت اون دختره رو میبوسید. بعد به من میگه تا هر وقت بخوای منتظرتم.
ویدا تای ابروشو بالا داد.
-ها!! نکنه تو هم میخوای مثل روژا سرزنشم کنی؟ که چرا پیشش کار میکنم؟؟
سرشو به نشونِ نه تکون داد:نه اصلا.
حق به جانب گفتم:پس چی؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخندی به روم زد:چرا فکر نمیکنی شاید پروانه، فرهاد رو بوسید.
یکم فکر کردم و دوباره با حرص گفتم:باشه حرف تو درست ولی چرا فرهاد پسش نزد.
تای ابروشو کج بالا برد، و با خنده گفت:تو دیرتر می رفتی تو اتاق شاید پسش میزد.
چشم غره ی بهش رفتم:الکی کارشو توجیه نکن.
با لحن جدی گفت:روژان دارم جدی میگم شاید تو داری اشتباه میکنی.
حرفی نزدم، و به نقطه ی خیره شدم.
با لحن دلسوزی گفت:دستت بشکنه روژان که اونجور نزنی تو صورتش.
با این حرف حس بدی بهم دست داد. دلم واسه فرهاد سوخت ویدا راست میگفت. خیلی بد زدم تو صورتش.
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم.
به صحفه گوشی نگاه کردم.
ویدا کنجکاو پرسید:کیه؟
-از شرکت!
با ذوق گفت:جواب بده.
دو دل بودم که جواب بدم یا نه. که با حرص گوشیو ازم گرفت:بده به من ببینم.
انگشتشو روی صحفه گوشی کشید. و گرفتش سمتم.
و آروم گفت:بگیر.
با مکث گوشیو گرفتم. و دم گوشم گذاشتم.
-بله؟
صدای میلاد تو گوشی پیچید:سلام روژان!
-سلام،بفرمایید آقا میلاد.
صداش گرفته شد:خانوم بهادری؟
نگران شدم:چی شده؟
-فرهاد!
یه چیزی توی دلم ریخت. از جام بلند شدم. با وحشت گفتم:فرهاد چی؟
با مکث گفت:تصادف کردن الان تو بیمارستانِ
گوشی از دستم افتاد.
انگشت اشارمو تهدیدوارانه جلوی صورتش تکون دادم:دیگه جلوم در نیا اصلا.
اصلا رو با داد گفتم.
فرهاد فقط نگام میکرد.
با تمسخر گفتم:تا هر وقت بخوای منتطرتم. آره؟دیدم انتظارتو.
کنارش زدم. و از اتاق بیرون اومدم.
ویدا هم پشت سرم اومد.
*شاید دوباره زیادی امید داشتم.*
"فرهاد"
عصبی برگشتم. و با یه حرکت زدم زیر تمام وسایلی که روی میز بود.
به 1دقیقه نکشید.
که میلاد و پروانه وارد اتاق شدن.
با دیدن پروانه داغم تازه شد.
داد زدم:برو بیرون پروانه گمشو بیرون.
با ترس نگام کرد.
با قدم هام بلند سمتش رفتم بازوشو گرفتم. و از اتاق انداحتمش بیرون:برو گفتم.
میلاد بازومو گرفت:آروم باش فرهاد، همه دارن نگات میکنن.
برگشتم همه تو سالن جمع شده بودن. داد زدم:چه خبره اینجا؟مگه شما کار ندارید؟
در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.
میلاد به پروانه اشاره کرد که بره.
و دستمو کشوند بردم تو اتاق روژان.
خودمو روی مبل انداختم. با حرص تو موهام چنگی زدم.
میلاد:میشه بگی چی شده فرهاد؟
چشم هامو از روی حرص بستم.و زمزمه کردم:همه چیو نابود کردی.فرهاد همه چیو..
"نیم ساعت قبل"
"تقه ی به در خورد.
-بیا تو.
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:سیدی به میلاد بگو نقشه ها اگه آماده اس بده ب....
-سلام.
سریع سرمو بالا گرفتم.
با شک لب زدم:پروانه؟
با عشـ*ـوه لبخند زد:سلام فرهاد.
اخم کردم:تو اینجا چکار میکنی؟
روی مبل نشست:خیلی وقته نیومدم، اینجا ولی منشیت حافظه خوبی داره منو شناخت.
با لحن جدی گفتم:اومدی اینجا واسه چی؟
لبخندی به روم زد. از جاش بلند شد. میزو دور زد. و کنار صندلیم ایستاد.
دستشو روی شونم گذاشت.
سریع دستشو پس زدم. و بلند شدم:نکن پروانه.
یه قدم بهم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود.
جدی گفتم:برو بیرون پروانه.
حرفی نزد.
دوباره گفتم:برو بیرون گفتم.
یهو خم شد و بی هوا دستشو دور صورتم گذاشت. و...
میلاد با وحشت بهم نگاه کرد. و با لحن عاجزانه ی گفت:روژان ندید مگه نه؟؟
سری با تاسف تکون دادم:دید میلاد دید.
کلافه تو موهام دستی کشیدم.
میلاد برگشت سمتم:چه طور میخوای اینو واسه اش توضیح بدی؟
خسته و سردرگم گفتم:نمیدونم میلاد بخدا. نمیدونم.
سرمو چند بار به پشتی مبل زدم. از جام بلند شدم.
انقدر کلافه بودم که نمیتونستم یه جا بشینم.
و دائم یا بلند میشدم. یا مینشستم.
یهویی نگاهم به میلاد خورد.
لبخند گشادی رو لبش نشسته بود.
-چته میلاد؟
نگام کرد هنوز لبخندش رو لبش بود.
عصبی گفتم:دیوونه شدی میلاد چته؟
-بشین.
گیج نگاش کردم.
دستمو کشید:میگم بشین.
کنارش نشستم:خب؟..
"روژان"
واسه بار 10وم تماسِ فرهاد رو رد کردم.
دستمال کاغذی رو روی زمین انداختم.
دستمو بردم که یکی دیگه بردارم.
که ویدا زد رو دستم:زهرمار بسه دیگه، تو که دیگه گریه نمیکنی تازه مُف هاتم تمام شدند.
دماغمو کشید:آ ببین تمام شد، اون تلفن رو جواب بده خودشو کشت.
با حرص دستشو پس زدم:آی درد، بینیم درد گرفت، نمیخوام جواب بدم.
آروم خندید:والا بخدا، خیلی لوسی بخدا شاید کارت داشته باشه.
دستمال کاغذی رو با حرص تکیه، تکیه کردم:بدرک میخوام نداشته باشه، اگه دیگه من پامو گذاشتم تو اون شرکت خراب شده.
-روژان میشه به منم بگی چی شده؟؟
با لحن عصبی گفتم:دیگه چی میخواد بشه ها؟داشت اون دختره رو میبوسید. بعد به من میگه تا هر وقت بخوای منتظرتم.
ویدا تای ابروشو بالا داد.
-ها!! نکنه تو هم میخوای مثل روژا سرزنشم کنی؟ که چرا پیشش کار میکنم؟؟
سرشو به نشونِ نه تکون داد:نه اصلا.
حق به جانب گفتم:پس چی؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخندی به روم زد:چرا فکر نمیکنی شاید پروانه، فرهاد رو بوسید.
یکم فکر کردم و دوباره با حرص گفتم:باشه حرف تو درست ولی چرا فرهاد پسش نزد.
تای ابروشو کج بالا برد، و با خنده گفت:تو دیرتر می رفتی تو اتاق شاید پسش میزد.
چشم غره ی بهش رفتم:الکی کارشو توجیه نکن.
با لحن جدی گفت:روژان دارم جدی میگم شاید تو داری اشتباه میکنی.
حرفی نزدم، و به نقطه ی خیره شدم.
با لحن دلسوزی گفت:دستت بشکنه روژان که اونجور نزنی تو صورتش.
با این حرف حس بدی بهم دست داد. دلم واسه فرهاد سوخت ویدا راست میگفت. خیلی بد زدم تو صورتش.
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم.
به صحفه گوشی نگاه کردم.
ویدا کنجکاو پرسید:کیه؟
-از شرکت!
با ذوق گفت:جواب بده.
دو دل بودم که جواب بدم یا نه. که با حرص گوشیو ازم گرفت:بده به من ببینم.
انگشتشو روی صحفه گوشی کشید. و گرفتش سمتم.
و آروم گفت:بگیر.
با مکث گوشیو گرفتم. و دم گوشم گذاشتم.
-بله؟
صدای میلاد تو گوشی پیچید:سلام روژان!
-سلام،بفرمایید آقا میلاد.
صداش گرفته شد:خانوم بهادری؟
نگران شدم:چی شده؟
-فرهاد!
یه چیزی توی دلم ریخت. از جام بلند شدم. با وحشت گفتم:فرهاد چی؟
با مکث گفت:تصادف کردن الان تو بیمارستانِ
گوشی از دستم افتاد.
آخرین ویرایش: