کامل شده رمان هوای نفس هایت | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست داشتنی ترین شخصیت رمان هوای نفس هایت؛ و نظر شما درباره موضوع و محتوای رمان..

  • فرهاد

    رای: 5 23.8%
  • روژان

    رای: 12 57.1%
  • میلاد

    رای: 2 9.5%
  • ویدا

    رای: 3 14.3%
  • خوب

    رای: 14 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 4.8%
  • بد

    رای: 2 9.5%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
"پست 19"









انگشت اشارمو تهدیدوارانه جلوی صورتش تکون دادم:دیگه جلوم در نیا اصلا.
اصلا رو با داد گفتم.
فرهاد فقط نگام میکرد.
با تمسخر گفتم:تا هر وقت بخوای منتطرتم. آره؟دیدم انتظارتو.
کنارش زدم. و از اتاق بیرون اومدم.
ویدا هم پشت سرم اومد.
*شاید دوباره زیادی امید داشتم.*

"فرهاد"

عصبی برگشتم. و با یه حرکت زدم زیر تمام وسایلی که روی میز بود.
به 1دقیقه نکشید.
که میلاد و پروانه وارد اتاق شدن.
با دیدن پروانه داغم تازه شد.
داد زدم:برو بیرون پروانه گمشو بیرون.
با ترس نگام کرد.
با قدم هام بلند سمتش رفتم بازوشو گرفتم. و از اتاق انداحتمش بیرون:برو گفتم.
میلاد بازومو گرفت:آروم باش فرهاد، همه دارن نگات میکنن.
برگشتم همه تو سالن جمع شده بودن. داد زدم:چه خبره اینجا؟مگه شما کار ندارید؟
در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.
میلاد به پروانه اشاره کرد که بره.
و دستمو کشوند بردم تو اتاق روژان.
خودمو روی مبل انداختم. با حرص تو موهام چنگی زدم.
میلاد:میشه بگی چی شده فرهاد؟
چشم هامو از روی حرص بستم.و زمزمه کردم:همه چیو نابود کردی.فرهاد همه چیو..

"نیم ساعت قبل"
"تقه ی به در خورد.
-بیا تو.
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:سیدی به میلاد بگو نقشه ها اگه آماده اس بده ب....
-سلام.
سریع سرمو بالا گرفتم.
با شک لب زدم:پروانه؟
با عشـ*ـوه لبخند زد:سلام فرهاد.
اخم کردم:تو اینجا چکار میکنی؟
روی مبل نشست:خیلی وقته نیومدم، اینجا ولی منشیت حافظه خوبی داره منو شناخت.
با لحن جدی گفتم:اومدی اینجا واسه چی؟
لبخندی به روم زد. از جاش بلند شد. میزو دور زد. و کنار صندلیم ایستاد.
دستشو روی شونم گذاشت.
سریع دستشو پس زدم. و بلند شدم:نکن پروانه.
یه قدم بهم نزدیک شد:دلم واسه ات تنگ شده بود.
جدی گفتم:برو بیرون پروانه.
حرفی نزد.
دوباره گفتم:برو بیرون گفتم.
یهو خم شد و بی هوا دستشو دور صورتم گذاشت. و...

میلاد با وحشت بهم نگاه کرد. و با لحن عاجزانه ی گفت:روژان ندید مگه نه؟؟
سری با تاسف تکون دادم:دید میلاد دید.
کلافه تو موهام دستی کشیدم.
میلاد برگشت سمتم:چه طور میخوای اینو واسه اش توضیح بدی؟
خسته و سردرگم گفتم:نمیدونم میلاد بخدا. نمیدونم.
سرمو چند بار به پشتی مبل زدم. از جام بلند شدم.
انقدر کلافه بودم که نمیتونستم یه جا بشینم.
و دائم یا بلند میشدم. یا مینشستم.
یهویی نگاهم به میلاد خورد.
لبخند گشادی رو لبش نشسته بود.
-چته میلاد؟
نگام کرد هنوز لبخندش رو لبش بود.
عصبی گفتم:دیوونه شدی میلاد چته؟
-بشین.
گیج نگاش کردم.
دستمو کشید:میگم بشین.
کنارش نشستم:خب؟..

"روژان"

واسه بار 10وم تماسِ فرهاد رو رد کردم.
دستمال کاغذی رو روی زمین انداختم.
دستمو بردم که یکی دیگه بردارم.
که ویدا زد رو دستم:زهرمار بسه دیگه، تو که دیگه گریه نمیکنی تازه مُف هاتم تمام شدند.
دماغمو کشید:آ ببین تمام شد، اون تلفن رو جواب بده خودشو کشت.
با حرص دستشو پس زدم:آی درد، بینیم درد گرفت، نمیخوام جواب بدم.
آروم خندید:والا بخدا، خیلی لوسی بخدا شاید کارت داشته باشه.
دستمال کاغذی رو با حرص تکیه، تکیه کردم:بدرک میخوام نداشته باشه، اگه دیگه من پامو گذاشتم تو اون شرکت خراب شده.
-روژان میشه به منم بگی چی شده؟؟
با لحن عصبی گفتم:دیگه چی میخواد بشه ها؟داشت اون دختره رو میبوسید. بعد به من میگه تا هر وقت بخوای منتظرتم.
ویدا تای ابروشو بالا داد.
-ها!! نکنه تو هم میخوای مثل روژا سرزنشم کنی؟ که چرا پیشش کار میکنم؟؟
سرشو به نشونِ نه تکون داد:نه اصلا.
حق به جانب گفتم:پس چی؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخندی به روم زد:چرا فکر نمیکنی شاید پروانه، فرهاد رو بوسید.
یکم فکر کردم و دوباره با حرص گفتم:باشه حرف تو درست ولی چرا فرهاد پسش نزد.
تای ابروشو کج بالا برد، و با خنده گفت:تو دیرتر می رفتی تو اتاق شاید پسش میزد.
چشم غره ی بهش رفتم:الکی کارشو توجیه نکن.
با لحن جدی گفت:روژان دارم جدی میگم شاید تو داری اشتباه میکنی.
حرفی نزدم، و به نقطه ی خیره شدم.
با لحن دلسوزی گفت:دستت بشکنه روژان که اونجور نزنی تو صورتش.
با این حرف حس بدی بهم دست داد. دلم واسه فرهاد سوخت ویدا راست میگفت. خیلی بد زدم تو صورتش.
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم.
به صحفه گوشی نگاه کردم.
ویدا کنجکاو پرسید:کیه؟
-از شرکت!
با ذوق گفت:جواب بده.
دو دل بودم که جواب بدم یا نه. که با حرص گوشیو ازم گرفت:بده به من ببینم.
انگشتشو روی صحفه گوشی کشید. و گرفتش سمتم.
و آروم گفت:بگیر.
با مکث گوشیو گرفتم. و دم گوشم گذاشتم.
-بله؟
صدای میلاد تو گوشی پیچید:سلام روژان!
-سلام،بفرمایید آقا میلاد.
صداش گرفته شد:خانوم بهادری؟
نگران شدم:چی شده؟
-فرهاد!
یه چیزی توی دلم ریخت. از جام بلند شدم. با وحشت گفتم:فرهاد چی؟
با مکث گفت:تصادف کردن الان تو بیمارستانِ
گوشی از دستم افتاد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 20"








    هنوز کامل ماشین نه ایستاده بود. که درو باز کردم و دویدم سمته بیمارستان.
    به سختی میتونستم نفس بکشم.
    کنار پذیرش ایستادم:فرهاد مهرداد.
    -اتاق 220.
    منتظر ویدا نه ایستادم و سمته اتاق رفتم.
    به شدت درو باز کردم:فرهاد!
    ناباورانه با شخص رو به روم نگاه کردم.
    لب زدم:فرهاد؟
    فرهاد گیج نگاهم میکرد.
    با تعجب گفت:روژان؟
    میلاد سریع بیرون رفت.
    در حالی که درو میبست گفت:حرفاتونو بزنید.
    و رفت بیرون.
    نزدیک رفتم.
    سریع گفت:بخدا من...
    طاقت نیوردم و بغلش کردم. آروم زیر لب گفتم:خدایا شکرت.
    با مکث دستشو پشت کمرم گذاشت.
    یهو به خودم اومدم، از بغلش جدا شدم.
    اخم هامو تو هم کردم:دروغ گفتید نه؟؟
    سریع گفت:روژان بخدا من خبر نداشتم.
    با لحن قبلی گفتم:پس اینجا چکار میکنی؟
    با حرص گفت:میلاد بیشور به بهونه خواهرش اوردم.
    سریع گفتم:خواهرش!
    -حامله اس، گفت که فارغ شده.
    -آها!
    با شیطنت گفت:البته بد نشد. فهمیدم واسه ات مهمم.
    و به صورتم اشاره کرد.
    متوجه شدم. منظورش چیه، واسه همین سریع گفتم:البته چون پسر خالمی.
    با خنده گفت:جدی؟فقط همین!
    تا خواستم جوابی بدم صدای سرو صدا از بیرون اومد.
    گیج به فرهاد نگاه کردم
    فرهاد هم کنجکاو بهم نگاه میکرد
    کم کم چشم های هر دومون گشاد شد. و با صدای بلند داد زدیم.
    -میلاد.
    -ویدا.
    سریع دویدیم.
    درو باز کردم و اومدیم بیرون.
    هر دو از سرعت زیاد نزدیک بود بیوفتیم. که دستمون رو به دیوار زدیم.
    با وحشت به میلاد و ویدا نگاه میکردیم.
    ویدا میگفت چرا این کارو کردی.
    و میلاد مدام میگفت به تو چه دختره ی پروو.
    و با هزار فحش دیگه به هم دیگه.
    صدای هر دوشون خیلی بالا رفته بود.
    پرستار بخش هر کاری میکرد ساکت نمیشدن.
    منو فرهاد برگشتیم به هم نگاه کردیم.
    و دوباره سمته اون دو برگشتیم. و همزمان داد زدیم:بسه
    بعد از دادِ من و فرهاد تنها صدایِ نفس ها بود که میومد.
    هر کسی که اون اطراف بود با تعجب برگشته بودن سمته ما...
    لبخند احمقانه ی زدیم.
    من رفتم سمته ویدا و فرهاد رفته سمته میلاد.
    -برو ویدا برو.
    و دستشو کشوندم.
    تو حیاط بیمارستان ایستادیم.
    من و فرهاد دست به سـ*ـینه به ویدا و میلاد نگاه کردیم.
    فرهاد عصبی و جدی گفت:شما چتونه؟
    ویدا:از این بپرس با این نقشه های مزخرفش.
    میلاد چپ، چپ به ویدا نگاه کرد:به تو چه؟ها به تو چه؟
    ویدا اداشو در اورد.
    -نکن همینجور زشتی.
    ویدا جیغ زد:خفه شو بیشور.
    تشر زدم:بسه،بریم ویدا.
    ویدا چشم غره ی به میلاد رفت و اومد سمتم.
    -فعلا خداحافظ.
    خواستم برم که فرهاد دستمو گرفت:روژان.
    برگشتم سمتش:فردا میای شرکت؟
    یاد صبح که افتادم اخم هام تو هم رفت.
    -بذار واسه ات توضیح بدم.
    دستمو از دستش بیرون کشیدم:نیاز نیست، فردا تو شرکت میبینمتون فعلا.
    و ازشون دور شدم.
    ویدا برگشت سمتم:فردا میری؟
    سری تکون دادم:آره، استاد تا 2ماه دیگه میاد و پایان نامه رو ازم میخواد.
    ویدا:راستی پایان نامه ات دقیقا چیه؟؟
    -والا نمیدونم، هر چی هست به فرهاد گفته.
    با خنده گفت:حتما میخواد تنبیهت کنه.
    لبخندی زدم:نمیدونم شاید..
    وارد خونه شدم کسی تو حال نبود.
    داد زدم:مامان!؟
    -اینجام.
    صداش از تو آشپزخونه میومد.
    سمته آشپزخونه رفتم:سلام.
    نگاهی بهم انداخت:سلام،چرا دیر اومدی؟
    در حالی که دکمه های مانتوم باز میکردم گفتم:با ویدا رفته بودم بیرون، غذا چی هست؟
    -ماکارونی، برو لباساتو عوض کن بیا غذا بخور.
    خم شدم محکم گونه بــ..وسـ...ید:چشم عشقم.
    و از آشپزخونه اومدم بیرون.
    -بقیه کجان؟
    -بابات که سرکارِ، اون دوتا هم تو اتاقشون.
    سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.
    اول رفتم سمته اتاق روژا.
    درو باز کردم:رو...
    با دیدن روژا که خواب بود.
    لبخندی روی لبم نشست.
    سمتش رفتم ملافه رو، روش کشیدم.
    روی پیشونیشو بوسیدم.
    از اتاق بیرون اومدم.
    و رفتم سمته اتاق رهام.
    تقه ی به در زدم.
    -بیا تو.
    وارد اتاق شدم.
    دور گوشیش بود.
    سرشو بالا آورد. با دیدن من لبخندی روی لبش نشست:به ترشیده داداشی خوبی؟
    کنارش نشستم زدم رو پاش و گفتم:چلاغ خواهری تو خوبی؟
    بلند زد زیر خنده.
    همراه خندش من هم خندم گرفت.
    لپمو کشید:زبون دراز.
    لبخندی زدم. به پاش اشاره کردم:چطوره؟
    -ای بد نیست، تا چند روز دیگه بازش میکنم.
    -خوبه درد که نمیکنه؟
    مهربون گفت:نه مهربونم.
    بلند شدم گونه بــ..وسـ...ید:من برم اتاقم.
    -بودی حالا.
    با شیطنت به گوشیش اشاره کردم:منتظره، راستی خوبه دست به کار شدی.
    ریز خندید.
    دستی واسش تکون دادم. و از اتاق بیرون اومدم.
    وارد اتاق شدم.
    ناخوداگاه نگاهم سمته صندوقچه ی که کنار پنجره بود افتاد.
    کلیدشو از تو کمد برداشتم. و سمتش رفتم.
    برداشتمش روی تخت گذاشتمش. و کنارش نشستم.
    نگاهی بهش انداختم. و با مکث درشو باز کردم.
    اول عکس من و فرهاد که به دوربین لبخند میزدیم.
    بلندش کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 21"









    عکس بعدی رو برداشتم.
    عکسی که از فرهاد تو عروسی دختر عمم یهویی گرفتم.
    لبخندم عمیق تر شد. اون شب با هم قهر بودیمگ
    بهم گفته بود شب عروسی میدزدمت و من ذوق زده قبول کردم. ولی میدونستم شوخی میکنه.
    اون شب وارد باغ که شدم. خیلی دنبالش گشتم تا بالاخره گوشه ترین جا دیدمش نگاهشو گرفتم. اون هم داشت به من نگاه میکرد..
    قطره اشکی از چشمم چکید. ولی اون موقع فرهاد منو خیلی ساده دوست داشت، اما من عاشقش بودم.
    عکس رو روی تخت انداختم.
    عکس بعدی رو برداشتم.
    آخرین عکس منو فرهاد، عکسو برگردوندم نوشته ی پشتش رو آروم خوندم:
    ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺖ،
    ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮ ﺷﻮﻡ.
    ﻭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪﻭ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﺮ ﺷﻮﻡ ...
    ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻦ ....
    ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺲ ...
    اشک هام با سرعت بیشتری رو گونم میریختن.
    توان دیدن بقیه عکس ها رو نداشتم. واسه همین سریع عکس ها رو جمع کردم قفلش کردم. و صندوقچه رو جای قبلیش گذاشتم.
    کلید رو هم قایم کردم.
    برگشتم نگاه کوتایی به صندوقچه انداختم. لبخند تلخی زدم و رومو برگردوندم.

    *********

    "روژان"

    روژا با اخم های تو هم وارد اتاق شد.
    -چی شده روژا؟
    با حرص گفت:خاله امشب دعوتمون کرد تولدِ شیرینِ.
    پوزخندی زدم. و خودمو روی تخت انداختم:من نمیام.
    متعجب گفت:جدی؟
    نگاهی بهش انداختم:آره جدی، حالا که فهمیدی برو بیرون میخوام بخوابم.
    شونه ی بالا انداخت و رفت بیرون.
    به سقف خیره شده بودم.
    از اتفاق توی شرکت 4روزِ که میگذره. اما هنوز هم با فرهاد سرد رفتار میکنم.
    2 روز اول خیلی سعی کرد واسم توضیح بده اما نذاشتم و اون هم انگار بیخیال شد.
    شاید هم با پروانه خوشه و حوصله منو نداره
    تو همین فکرا بودم که چشم هام گرم شد. و خوابم برد.
    با صدای زنگ خونه چشم هامو به زور باز کردم.
    نخواستم بلند شم. اما به سختی دستمو دراز کردم. و به گوشی نگاه کردم.
    ساعت 6 بود.
    دوباره صدای زنگ در اومد؟
    با حرص بلند شدم از همون اتاق داد زدم:وایسا اومدم.
    دقیقا تا درو باز کنم دستشو از روی زنگ برنداشت.
    -زهرمار.
    و درو باز کردم.
    ویدا خودشو تو خونه انداخت.
    سریع جا خالی دادم وگرنه به هم میخوردیم. با تعجب نگاش کردم:خوبی ویدا؟
    تند تند نفس میکشید.
    خم شده بود و دستشو رو سینش گذاشته بود.
    رفتم تو آشپزخونه واسش آب آوردم.
    لیوان رو سمتش گرفتم:بگیر بخور.
    لیوان رو ازم گرفت روی مبل نشست.
    آب رو یه سر خورد.
    من هم همونجور کنجکاو نگاهش میکردم.
    چند تا نفس عمیق کشید. و برگشت سمته من.
    -اگه نفست اومد سرجا میشه بگی چی شده؟
    با حرص گفت:چی شدو درد خالتینا جشن دارن. و تو نشستی تو خونه.
    با تعجب گفتم:تو از کجا میدونی؟
    چشم غره ی بهم رفت: هر چقدر زنگ زدم برنداشتی، زنگ زدم به روژا اون بهم گفت.
    سری تکون دادم:آها.
    کنجکاو بهش اشاره کردم:خب حالا تو چرا اینجوری اومدی؟
    لبخند پهنی زد:من؟
    با شک گفتم:آره.
    یهو جدی گفت:اومدم تو رو ببرم اونجا.
    -من عُم.....
    پرید تو حرفم:حرف نزن روژان، نیومدم که تو اجازه بدی. اومدم ببرمت حتی شده به زور.
    اخم هامو تو هم کردم:ولی من نمیام.
    با حرص گفت:تو غلط میکنی. تا کی میخوای فرار کنی؟ باید به حرفای فرهاد گوش بدی.
    بلند شد دستمو گرفت:پاشو.
    دستشو پس زدم:نمیخوام ویدا، فرهاد اصلا واسم مهم نیست.
    بلند خندید.
    و یهو ساکت شد:جوکه قشنگی بود.
    دستمو گرفت و جدی گفت:حالا پاشو.
    دوباره دستشو پس زدم.
    که برگشت چنان بد نگام کرد. که خدایش ترسیدم.
    جدی گفت:بلندشو روژان بچه بازیتو بزار کنار.
    -اما...
    داد زد:پاشو روژان.
    سریع بلند شدم.
    از چهره اش مشخص بود خندش گرفته.
    سریع رفت سمته اتاقم:بیا دنبالم.
    پشت سرش رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 22"







    وارد اتاق که شد. اول رفت سمته کمد.
    دقیق به لباسهای جشنم نگاه کرد .
    در آخر یکی از لباس هام که سبز رنگ بود.شیک و ساده. حلقه ی بود. تا روی شکم تنگ و از پایین تنه به بعد کلوش بود.
    لباس رو روی تخت انداخت همراش کفش های مشکی پاشنه 10سانتیمو کنارش گذاشت..
    برگشت سمتم.
    -خب بشین.
    به اجبار روی صندلی نشستم.
    دقیقا ربع ساعت دوره آرایش چشم هام بود.
    با حرص گفتم:نمیخوام برم عروسیا.
    -ساکت
    بالاخره کارش تمام شده بود.
    تو آیینه نگاه کردم تعریف از خود نباشه واقعا قشنگ شده بودم.
    آرایش چشمم ساده، یه خط چشم مشکی مثل همیشه و ریمل، چشم هامو مظلوم تر و قشنگ تر نشون میدد.
    رژ گونه ی قرمز و رژ قرمز.
    موهامم فقط باز گذاشته.
    سریع لباس هامو عوض کردم.
    به ساعت نگاه کردم 8:30شده بود.
    مامان هم که طبق معمول واسه خونه خالم زودتر از همه رفت.
    ویدا:تمام شد. بریم.
    برگشتم سمتش خودش هم یه آرایش کوچیک زده بود تو صورتش.
    لبخندی زدم:بریم.


    "فرهاد"

    میلاد آروم زد بهم:روژان نمیاد؟
    آروم گفتم:نمیدونم فکر نکنم بیاد.
    نگاهی بهم انداخت:خوبی؟
    واسه اینکه حال خرابمو نبینه. نگاهمو به اطراف میگردوندم.
    نگاهم به در افتاد هنوز هم منتظرِ روژان بودم.
    در باز شد.
    نگاهم به نگاه روژان که تو دقیقه ی اول متوجه ام شد افتاد.
    بدون هیچ پلک زدنی بهش خیره شده بودم.
    با قدم های آهسته سمته بقیه رفت.
    نگاهشو ازم گرفت. اما من هنوز میخش بودم.
    داشت به بقیه سلام میداد.
    بالاخره ایستاد درست رو به روم.
    نگاهش دوباره تو نگاهم قفل شد.
    همزمام آهنگ با صدای بلند پخش شد.
    صدای جیغ و داد بلند شد. و یهو همه رفتن وسط
    لامپ ها خاموش شد. و فقط رقـ*ـص نور کار میکرد.

    "چه حاله خوبیه؛سامان جلیلی"


    "ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ
    ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﻧﺒﻮﺩ
    ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺖ
    ﻣﮕﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ ؟"

    هنوز هم نگاهم به نگاهش قفل بود.
    موهاشو با ناز کنار زد.
    لبخندی روی لبم نشست.

    "ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﯿﻤﯽ ، ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﯽ
    ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻡ ، ﻋﺰﯾﺰﻡ
    ﻭﺍﺳﻪ ﯼِ ﺩﯾﺪﻥِ ﺗﻮ ، ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﺗﻮ
    ﺷﻬﺮﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ"

    نگاهشو ازم گرفت.
    با صدای میلاد نگاهمو ازش گرفتم.
    -اومد.
    و به روژان اشاره کرد.
    -میدونم.

    "ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ، ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ
    ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ، ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ
    ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ، ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ"

    برگشتم سمته روژان اما نبودش.
    با چشم دنبالش گشتم که وسط دیدمش.
    از ته دل میخندید. و همراهشون میرقصید.

    "ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﻮﺩ
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﻧﺒﻮﺩ
    ﺷﯿﺸﻪ ﯼِ ﻋﻤﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﮑﺴﺖ
    ﻣﮕﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ؟"

    یهو میلاد دستمو کشوند. و بردم وسط.
    -چکار میکنی میلاد؟
    نگاهی بهم انداخت:امشبو از دست نده.

    "ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ"

    لاله دختر دایم سریع اومد سمتم.
    و روبه روم شروع کرد رقصیدن .

    "ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﺑﻪ ﭼِﺸﺎﺕ ، ﺁﺭﻭﻣﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺕ
    ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳِﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ
    ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﺎﺷﻖِ ﺗﻮ ﺷﻢ ، ﺩﻟﯿﻞ ﺣﺎﻝِ ﺧﻮﺷﻢ
    ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ"

    حس کردم روژان قیافش تو هم رفت.
    واسه ی همین بی توجه به لاله
    سمته روژان که پشتش بهم بود رفتم.
    دستشو گرفتم. و برگردوندمش سمته خودم .

    "ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ، ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ
    ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ، ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ
    ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ، ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ"

    اول یکه خورد اما بعدش ادامه
    داد. همراه با آهنگ حرکت میکردم.
    روژان بالا و پایین میپرید. که موهاش هم به رقـ*ـص در اومده بودن.

    "ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ
    ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﺍﺯﺕ
    ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﺳﺖ ﭘﯿﺶِ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻡ
    ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯽ ﺑﺨﻮﺍﻡ؟
    ﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ"

    آهنگ تمام شد.
    روژان نزدیک بود بیوفته که سریع کمرشو گرفتم
    سرشو بالا گرفت.
    نگاهمون تو هم قفل شد.

    آهنگ بعدی پخش شد ولی اینبار یه آهنگ آروم بود.



    "KalbiminTek sahibine , irem Derici"

    "Dualar eder insan
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    mutlu bir ömür için
    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ
    Sen varsan her yer huzur
    ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
    ﺍست
    huzurla yanar içim.
    ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ"

    بدون هیچ پلک زدنی به هم خیره شده بودیم. دستمو پشت کمر روژان گذاشتم.
    روژان یکی از دستاشو کنار سـ*ـینه م ، و یکی دیگه رو روی شونش.

    "Çok şükür bin şükür seni bana
    verene
    ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ خیلی شکر گذارم
    Yazmasın tek günümü sensiz
    kader

    ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ"

    با ریتم آهنگ آروم تکون میخوردیم.
    و هنوز هم تو چشم های خیره بودیم.
    دستِ روژان رو گرفتم. و آروم روی قلبم گذاشتمش.

    "Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ
    Ne dağlar denizler engeldir
    sevene.
    ﻧﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ"

    نگاهشو آروم از چشم ها گرفت. و به دستش نگاه کرد.
    ضربان قلبم رو خودمم حس میکردم. و میخواستم روژان هم حسش کنه.
    ضربان های که میخواستن فقط یه جمله رو بهش برسونن. که دوسش دارم.
    "Bu şarkı kalbimin tek sahibine
    ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
    Ömürlük yarime gönül eşime
    ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺪﯼ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺭﻭﺡ ﺍﻡ"


    سرشو روی سـ*ـینه ام گذاشت.
    دستمو دور کمر روژان حلقه زدم.

    "Dualar eder insan
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    mutlu bir ömür için
    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ
    Sen varsan her yer huzur
    ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
    ﺍست
    huzurla yanar içim.
    ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ"

    دستشو آروم دور گردنم حلقه زد.
    با لـ*ـذت بوی موهاشو به بینیم کشیدم.

    "Çok şükür bin şükür seni bana
    verene
    ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ خیلی شکر گذارم
    Yazmasın tek günümü sensiz
    kader

    ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ"

    سرمو توی گردن روژان بردم.
    نفس عمیقی کشید.
    دیگه نمیخواستم از روژان دست بکشم.

    "Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ
    Ne dağlar denizler engeldir
    sevene.
    ﻧﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ"

    آرومِ تو گوشش زمزمه کردم:
    -دوست دارم
    و حلقه ی دستمو تنگ تر کرد.

    "Bu şarkı kalbimin tek sahibine
    ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
    Ömürlük yarime gönül eşime
    ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺪﯼ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺭﻭﺡ ﺍﻡ"

    دوباره گفتم:خیلی دوست دارم..


    آهنگ تمام شد. همزمان هر دو سرشون رو بالا آوردن
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 23"





    "روژان"

    نگاهمو بین چشم های فرهاد میگردوندم.
    هنوز تو شوکه حرف فرهاد بودم.
    و میخواستم حس واقعی رو از تو چشم هاش بفهمم.
    صدای نجوا مانندش تو گوشم پیچید:دوست دارم.
    لبخندی به روم زد.
    دستمو گرفت، و همراه خودش برد.
    نگاهم به نگاه خندونِ ویدا گره خورد.
    چشمکی زد و لب زد:موفق باشی.
    از در بیرون رفتیم.
    درست وسط باغچه ایستادیم.
    صدای آهنگ دوباره بالا رفته بود.
    رو به روی هم بدون هیچ حرفی ایستاده بودیم
    سرشو پایین انداخت.
    و دوباره آورد بالا:همون روزها هم دوست داشتم. همون موقع که بهت گفتم حست بچگونه ای دوست داشتم. اما نمیخواستم باور کنم. فکر میکردم اگه نباشی فراموشت میکنم. از این میترسیدم که حست بهم بچگونه باشه حسی که سریع از بین میره. وقتی رفتی دوست داشتم دوباره و مثل همیشه خودت به یه بهونه ی الکی پیام بدی. اما ندادی خیلی منتظر بودم. از حالِ خودم تعجب میکردم خودم پست زده بودم و خودمم میخواستم که برگردی. شاید 4ماه اول بود. که فهمیدم منم دوست داشتم. اما روی اومدن پیشتو نداشتم میدونستم بد ازم ضربه خوردی. میدونستم بد پست زدم. واسه همین خودمو تنبیه کردم. و از قهر باباهامون استفاده کردم. و دیگه نیومدم خونتون اما منتظرِ یه شانس بودم. تا دوباره بدستت بیارم بالاخره پیدات کردم.
    لبخندی روی لبش نشست:فکر میکردم دوسم نداری. تا اینک حساسیتو روی پروانه دیدم..
    اخم هام تو هم رفت
    خندید و گفت:4روز شد و نذاشتی منو حرفمو بزنم، انگار قسمته واسه حرف زدن من حتما یه عدد چهاری باشه. 4سال گذشت تا بهت بگم دوست دارم. 4روز گذشت تا بهت بگم بین من و پروانه هیچی نیست یه رابـ ـطه ی الکی واسه قبلا که پروانه خیلی جدی گرفتش.اون روز من کار نکردم. اگه تو هم نمیومدی خودم پسش میزدم.
    و با عجز گفت:باور کن روژان.
    حرفی نزدم و سرمو پایین انداختم.
    دستشو زیر چونم گذاشت. و سرمو بالا آورد.
    تو چشم هاش خیره شدم.
    چشم هاش همون حرف های دلشو میزد. و میگفت پشیمونِ.
    آروم گفت:منو بخشیدی؟
    لبخند تلخی روی لبم نشست.
    رومو ازش گرفتم و گفتم:بعضی وقتا از این اخلاق خودم خسته میشم که نمیتونم بیشتر از 2یا 3روز از کسی ناراحت بشم.
    نگاهش کردم:من بلد نیستم از کسی دلخور بشم. بلد نیستم کسیو نبخشم.
    کم کم لبخند روی لبش نشست.
    و یهو با صدای بلند و باذوق خندید.
    لبخندی روی لبم نشست.
    یهو بغلم کرد و تابم داد.
    از ترس جیغی زدم. و دستمو دورِ گردنش حلقه زدم.
    با ذوق و هیجان به آسمون خیره شدم.
    ...شاید محال نیست که بعد از هزار سال
    روزی غبار وار.
    آشفته پوی باد.
    در دور دست دشتی.
    از دیده ها نهان.
    بر برگ ارغوان.
    پیچیده با خزان ، یا پای جویباری.
    چون اشک مه روان
    پهلوی یکدیگر بنشاند.
    ما را به یکدیگر برساند.. فریدون مشیری.



    با صدای زنگ پیام چشم هامو باز کردم.
    دستمو دراز کردم. و گوشیو از روی عسلی برداشتم.
    با فاصله از صورتم نگهش داشتم.
    با دیدن اسم فرهاد لبخندی روی لبم اومد.
    پیامو باز کردم.
    "سلام عزیزم،صحبت بخیر بدو آماده شو دارم. میام دنبالت" همراه با استیکر بـ*ـوس و قلب.
    لبخندمو عمیق تر شد.
    گوشیو روی تخت انداختم.
    و بلند شدم اول رفتم صورتمو شستم. و اومدم بیرون.
    سمته کمد رفتم. مانتوی جیگریمو که زیری داشت. در اوردم همراه با شلوار لی مشکیم و مقعنه ام
    روی تخت انداختمشون.
    رفتم سمته میز آرایش، یه آرایش قهوی تو صورتم زدم.
    با صدای گوشی سریع خم شدم. ریمل رو دوباره به مژه هام کشیدم.
    به تیپم نگاه کردم. خوب بود. کیفمو برداشتم و اومدم بیرون.
    مامان از آشپزخونه بیرون اومد:کجا؟پس صبحانه؟
    گونه بــ..وسـ...ید:تو شرکت میخورم.
    و یه شیرنی از تو ظرفی که روی اپن بود برداشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 24"








    کفش هامو پوشیدم.
    دوباره گوشیمو زنگ خورد. جواب ندادم. با سرعت بیشتر رفتم سمته در.
    اومدم بیرون ماشینِ فرهاد درست جلوی در بود.
    لبخدی روی لبم نشست سریع سوار شدم.
    برگشت سمتم لبخندی روی لبش بود.
    -سلام..
    مهربون گفت:سلام عزیزم.
    دستشو کشید سمتم دست دادم. و روبوسی کردیم.
    برگشتم سرجام.
    هنوز داشت نگاه میکرد.
    آروم خندیدیم:نمیخوای بری؟
    لبخندی به روم زد:چرا حتما.
    و حرکت کرد.
    -صبحانه خوردی؟
    -نه.
    دستمو گرفت:پس اول بریم صبحانه بخوریم.
    برگشتم نگاهش کردم:دیر نمیشه؟
    ابرویی بالا انداخت:نچ.
    سری تکون دادم:پس باشه.
    آروم با انگشت های دستم بازی میکرد.
    دستشو محکم گرفتم.
    برگشت سمتم در سکوت لبخندی زد.

    رو به روی کافی شاپ نگه داشت.
    -خب بریم.
    از ماشین پیاده شدم.
    منتظر موندم. تا با هم بریم.
    کنارم ایستاد.
    دستشو سمتم دراز کرد.
    و مهربون نگاهم کرد.
    لبخندی زدم. و دستشو گرفتم.
    دستمو فشار کوچیکی داد. و راه افتاد.
    با هم وارد کافی شاپ شدیم.
    تا نشستیم گارسون هم اومد سمتون.
    فرهاد نگاهی بهم انداخت:چی میخوری؟
    -اُوم.
    داشتم فکر میکردم.
    که فرهاد جای من گفت:قهوه و کیک کاکائویی.
    نگاهش کردم، و خندیدم.
    با خنده گفت:درست گفتم نه؟
    -دقیقا.
    رو به گارسون گفت:دوتا از هر دو.
    گارسون که رفت برگشت سمتم.
    دستشو روی دستم گذاشت. و تو چشم هام زل زد.
    -فرهاد!
    -بله؟
    -فرهاد!
    -بله؟
    -فرهاد!
    خندش گرفت و گفت:جانم؟
    با لحن آروم و با احساسی گفتم:دلم واسه جانم گفتنت خیلی تنگ شده بود.
    دستمو فشار کوچیکی داد:من هم دلم واسه فرهاد گفتنت تنگ شده بود.
    با خنده گفتم:من که از روزی که دیدمت دارم به میگم فرهاد.
    لبخندی زد:نه اون فرهاد گفتن با این فرهاد گفتن فرق داره. انگیزه میده واسه جانم گفتن.
    حرفی نزدم و سرمو پایین انداختم.
    سفارش ها رو آوردن.
    و در سکوت خوردیم هر از گاهی به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم.
    ظرف رو عقب کشیدم.
    سرشو بالا آورد:سیر شدی؟
    -آره.
    ظرفشو عقب کشید:اوکی، پس بریم
    سری تکون دادم:بریم.
    لبخندی زد و از جاش بلند شد:برو تو ماشین الان میام.
    و سویچ رو سمتم گرفت.
    سویج رو گرفتم:باشه،سریع بیا.
    در حالی که داشت میرفت گفت:چشم عزیزم.
    از کافی شاپ اومدم بیرون و سوار ماشین شدم.


    وارد آسانسور شدم.
    صدای گوشیش اومد.
    کنجکاو برگشتم سمتش. و نگاش کردم.
    گوشیو در آوردم
    با دیدن اسم پروانه.
    تای ابرومو بالا بردم
    گوشی قطع کرد. و با حالت بی گناهی نگاهم کرد.
    حرفی نزدم به دیواری آسانسوز زل زدم.
    یهو گفتم:بیا پروو شد دیگه.
    در حالی که با حرص تو کیفم دنبال گوشی میگشتم:آره دیگه اگه اونجوری منو میبوسیدی، دبگه بیخیالت نمیشدم.
    یهو دستشو پشت کمرم گذاشت و...
    انقدر حرکتش یهویی بود که کیف از دستم افتاد. و دستم تو هوا موند.
    عقب رفت:پس از این به بعد به هیچ وج بیخیالم نشو.
    خجالت زد سرمو پایین انداختم.

    "فرهاد"
    لبخند محوی روی لبم نشست.
    روژان خجالت زده سرشو پایین انداخته بود.
    خم شدم کیفشو برداشتم.
    گرفتم سمتش:بگیرش.
    بدون حرف کیفو گرفت.
    آسانسور ایستاد.
    نگاهی بهش کردم.
    سرشو با مکث بالا آورد.
    نیم نگاهی بهم انداخت. و دوید بیرون.
    با خنده سری تکون دادم. و پشت سرش رفتم.
    انقدر سریع میرفت که نرسیدم بهش، و رفت داخل اتاقش...
    وارد اتاق شدم.
    هنوز پشت صندلی ننشسته بودم. که میلاد وارد اتاق شد.
    با لبخند پهنی که روی لبش بود بهم نگاه میکرد.
    گیج نگاش کردم:چته؟
    دستاشو از هم باز کرد:والا من هیچ.
    و به من اشاره کرد:تو بگو چی شد؟
    سری به معنی فهمیدن تکون دادم:آهان.
    با حرص گفت:آهان چیه دیگه؟خب بگو چی شد؟ باهاش حرف زدی؟
    نگاه کوتایی بهش انداختم.
    با حالت عاجزانه ی گفت:فرهاد مسخره بازی در نیار بگو دیگه؟
    و با شک گفت:با همید؟
    سرمو بالا آوردم به صندلی تکیه زدم:اگه جواب اینو دادم میری بیرون؟
    پشت چشمی نازک کرد:بیشور، آره میرم.
    سری تکون دادم:خوبه، آره
    با شک گفت:یعنی؟
    یهو با خوشحالی خندید.
    از خندش منم خندم گرفت
    روی مبل نشست:ایول داداش پس بالاخره کارِ خودتو کردی؟
    جدی نگاهش کردم:میلاد؟
    خم شد شیرینی از تو ظرف برداشت:هوم؟
    و برگشت سمتم نگاه جدیمو که دید.
    بی حرف از جاش بلند شد:من برم خیلی کار دارم
    سری تکون دادم:آره برو.

    5دقیقه نگذشته بود از رفتن میلاد که صدا های از بیرون اومد
    کنجکاو شدم که چه خبره، از روی صندلی بلند شدم.
    در اتاقو که باز کرد با دیدن میلاد و ویدا که تو بغـ*ـل همه با صدای بلند میخندید.
    دهنم از تعجب باز موند.
    برگشتم سمته اتاق روژان، اون هم با وضعی شبیه به من به اون دو نگاه میکرد.
    به اطراف نگاه کردم.
    اخم هامو تو هم رفت. از کارشون واقعا حرصم گرفت.
    جدی و بلند گفتم:میلاد
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 25"







    "روژان"

    اخم هاش بدجور تو هم بود.
    رو به سمته بقیه کرد و با حرص گفت:فیلم سینماییه؟؟خب اگه تمام شد بفرمایید سرکارتون.
    و رو به سمته میلاد و آیدا گفت:بیان تو اتاق.
    و خودش وارد اتاق شد.
    نگران به میلاد نگاه کردم.
    با خنده زد به ویدا:نگاش کن چه ترسیده.
    ویدو با حرص دستشو پس زد:حق داره، الان میکشمون رسما فیلم سینمایی درست کردیم.
    سمته اتاقِ فرهاد رفتم:بیاید دیگه.
    وارد اتاق شدم.
    فرهاد به میز تکیه زده بودم. ک دستشو تکیه زده بود بهش.
    کنارش ایستادم.
    اون دوتا هم وارد شدن دقیقا شده بودیم مثل مادر پدرای که میخواستن بچه هاشون رو تنبیه کنن.
    فرهاد لحن جدی گفت:اینجا صحنه ی تئاتر؟؟این مسخره بازیا چیه؟ یه بار عین بچه ها میپرید به هم دعوا میکنید. یه بار هم مثل عاشقها میپرید بغـ*ـل هم.
    ویدا سرشو بالا گرفت و مظلوم گفت:آخه خوشحال شدیم که تو و روژان دوباره باهمید.
    لبخندی روی لبم نشست.
    فرهاد با لحن آرومی گفت:اما خوشحالی اینجوری؟ جاش اینجا نیست اونم وسط کارمندا.
    میلاد:حق داری فرهاد، من معذرت میخوام.
    فرهاد لبخندی به روی میلاد زد:معذرت لازم نیست.
    ویدا یهو با ذوق گفت:حالا اینو ول کنید خب کی عروسی میکنید؟
    منو فرهاد با تعجب به هم نگاه کردیم.
    برگشتیم سمته ویدا و با هم گفتیم:عروسی؟
    اینبار میلاد و ویدا متعجب به هم نگاه کردن.
    برگشتن سمته ما و با شک گفتن:عروسی نمیکنید؟
    ویدا گیج نگاهم کرد:روژان؟
    با حرص به ویدا نگاه کردم. و
    نگاهی به فرهاد انداختم.
    میلاد با لحن متعجبی گفت:فرهاد؟
    نگاهم به اخم های تو هم فرهاد افتاد.
    غمگین سرمو پایین انداختم. یعنی فرهاد اصلا همچین چیزی تو فکرش نیست. که اخم کرده؟ پوزخندی به خودم زدم باز هم مثل همیشه زیادی امیدوار شدم.
    آروم گفتم:من برم تو اتاقم.
    بدون اینکه به کسی نگاه کنم بیرون رفتم.

    ****

    با حرص خودکارو محکم روی برگه میکشیدم.
    -اخم میکنه انگار من میخوام مجبورش کنم که بیاد بگیرم.
    نوک خودکارو محکم پشت سرهم روی برگه زدم:اخم میکنه، اخم میکنه.
    تقه ی به در خورد.
    هول شدم دستمو از زیر چونم برداشتم. و ایستادم
    یهو به خودم اومدم آروم گفتم:چه مرگته آخه؟
    نشستم سرجام:بیا تو.
    شینا یکی از کارکنا که تازگی باهاش آشنا شده بودم وارد اتاق شد.
    دختره خوبی بود، خوشم اومده بود ازش
    لبخند گشادی زد:سلام روژان جون، میشه بیام داخل.
    لبخندی زدم:سلام عزیزم بیا داخل.
    مهربون نگاهم کرد. و وارد اتاق شد.
    نگاهی بهش انداختم و کنجکاو پرسیدم:چه خبر از سینا؟
    همزمان فرهاد وارد اتاق شد. اما شینا متوجه اش نشد واسه همین با ذوق گفت:وای روژان بذار بهت بگم.
    -شین..
    سریع گفت:نه بذار من اول حرف بزنم تو روخدا مونده تو دلم واسه یکی بگم.
    فرهاد به نشون صبر دستشو بالا آورد.
    ناچار گفتم:باشه بگو.
    هیجان زده تو جاش جا به جا شد:دیروز صبح از شهرشون اومد اهواز. قربونش بشم.
    -خب؟
    ادامه داد:من خبر نداشتم آخه با هم قهر بودیم. بعدش با یکی از دوستام نقشه کشید واسم که منو بکشونه جای که دوست دارم وای روژان اگه بدونی چی شد.
    نگاه کوتایی به فرهاد انداختم:چی شد؟
    شینا:من از اول میدونستم که منو واسه ازدواج میخواد. یعنی همون روز اول بهم گفت.
    سری تکون دادم به فرهاد چشم دوختم، و با کنایه گفتم:آها یعنی وقتی بحث ازدواج میومد وسط اخمهاش تو هم نمیرفت؟
    فرهاد با تعجب تای ابروشو بالا برد.
    سریع گفت:نه اصلا اولین بار هم دوست من و اون بحث ازدواج رو گفتن که اون سریع گفت قصدم ازدواجه حالا اینو ول کن.
    پوزخندی زدم:خب بگو.
    فرهاد سرشو با خنده پایین انداخت.
    خلاصه رفتم،من فکر میکردم دوستم قرارِ بیاد.
    اما نیومد دیگه خواستم بلند شم برم که یهو برق های رستوران رفت.
    هیجانی تر گفت:یهوو...
    چنان با لحن اکشنی میگفت که خندم گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 26"








    سینا از پشت بغلم کرد. برمگردوند و لَ..
    سریع گفتم:نگو نگو.
    با تعجب گفت:چرا؟
    چشم غره ی به فرهاد رفتم:از اونجا به بعدشو بگو.
    وا رفته گفت:چرا؟
    حرصی گفتم:از بقیش بگو دیگه.
    سری تکون داد:باشه. خلاصه من که هنوز شوک اولو رد نکرده بودم. شوک دوم بهم وارد شد سینا جلو پام زانو زد. و ازم خواستگاری کرد.
    هیجان زده گفتم:جدی؟
    با ذوق گفت:بخدا.
    -خب جوابت چی بود خانوم سهیلی؟
    شینا از ترس جیغی زد. برگشت سمته فرهاد
    کاملا رنگش پرید بود:آقای مهرداد؟
    فرهاد لبخندی زد:مبارک باشه، عروسی حتما خبر کنی.
    شینا خجالت زده سرشو پایین انداخت و سریع گفت:ببخشید.
    و بیرون رفت.
    با حرص برگشتم سمته فرهاد:چرا گذاشتی بفهمه اینجایی گـ ـناه داره.
    شونه ی بالا انداخت:به من چه آخه شرکت جای توضیح دادن این چیزاس؟
    با نگاه حرصی بهش خیره شدم.
    سری تکون داد:چیه؟
    شونه ی بالا انداختم:هیچ.
    برگشتم سمته میز که یهو دستمو گرفت. چسبوندم به در و فاصلشو باهام کم کرد:روژان خانوم چشه؟اخم هاش تو همه.
    چون سرش خیلی نزدیک صورتم بود. مجبور شدم سرمو کج کنم. اما نگام پایین بود:هیچی چیزیم نیست.
    آروم خندید.
    چتری موهامو که کج تو صورتم ریخته بود رو کنار زد:دروغگو خوبی نیستی.
    دستشو پشت کمرم گذاشت.
    از نزدیکی زیادش بدجور گرمم شده بود.
    نگاهمو بالا انداختم:فرهاد.
    نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوند:هوم؟
    و سرشو نزدیک تر کرد.
    -گرمم شد.
    به چشم هام خیره شد:خب؟
    سرمو پایین انداختم. و گذاشتم رو سینش
    لباش دم گوشم بود آروم گفت:چرا سرتو انداختی پایین؟
    با خوردن نفس هاش به گردنم مور مورم میشد.
    واسه اینکه از اون حالت در بیایم.
    یه قدم جلو رفتم که باعث شد سرش یکم عقب بره.
    دستمو دور کمرش حلقه زدم.
    -چرا بغلم کردی؟
    لبخندی زدم:دلم واسه ات تنگ شده بود.
    دستشو روی سرم کشید.
    بعد از چند دقیقه عقب رفت.
    مهربون نگام کرد:کی بریم بیرون؟
    با حالت متفکری به سقف خیره شدم:اُوم کی بریم؟امشب خوبه؟
    لبخندی رو لبش نشست:عالیه.
    خم شد گونمو بوسید:پس شب میام دنبالت.
    سرمو تکون دادم:باشه.
    از اتاق بیرون رفت.
    دستمو روی گونم گذاشتم لبخند پهنی زدم:عزیزم.
    انگار نه انگار ازش ناراحت بودم.


    با احساس گرفتگی گردنم سرمو از توی پروندهای رو به روم بلند کردم.
    دستی به گردنم کشیدم. و به خودم کشو قوس دادم.
    -آخی
    در اتاق باز شد. فرهاد سرشو داخل آورد:بدو بریم.
    وارد شد:اِ هنوز وسایلتو برنداشتی؟
    لبخندی زدم. و از جام بلند شدم:الان جمع میکنم.
    وسایلمو برداشتم.
    سمتش رفتم:تمام شد بریم.
    لبخند مهربونی بهم زد. دستشو پشت کمرم گذاشت:برو.
    از اتاق بیرون اومدم.
    وارد پارکینگ که شدیم نگاهم به میلاد افتاد که به ماشین تکیه زده بود.
    فرهاد:چی شده؟
    با ابرو به ماشین اشاره کرد:خراب شده.
    فرهاد سمته ماشین رفت و گفت:پس سوارشو میرسونمت.
    با ذوق گفت:داداش خودمی، و سریع اومد سمته ماشین.
    فرهاد:تعارف بودا.
    میلاد وا رفته سرجاش ایستاد:جدی؟
    با خنده گفت:نه بابا سوار شو.
    آروم خندیدم و سوار ماشین شدم.
    تا فرهاد حرکت کرد. میلاد برگشت عقب:کار چطور بود زن داداش؟
    یه حالی شدم از تو آیینه به فرهاد نگاه کردم.
    آروم گفتم:خوب بود.
    -راستی میلاد شینا داره ازدواج میکنه.
    میلاد با تعجب گفت:شینا؟
    با حرص گفتم:فکر کنم منظورش خانومِ سهیلی.
    فرهاد با لبخند محوی که روی لبش بود از تو آیینه نگاهی بهم کرد.
    میلاد ناباورانه گفت:جدی؟با کی؟
    -چرا انقدر تعجب کردی؟
    فرهاد با خنده گفت:آخه این بار سومه که میخواد ازدواج کنه.
    با این حرفش قهقه میلاد به هوا رفت.
    -همش هم با حالت فیلمی ازش خواستگاری میکنن.
    بی حس و با حالتی که منتظر بودم مسخره بازیشون رو تمام کنن بهشون خیره شدم.
    -این کجاش خنده داره؟ 3بار ازدواجش کنسل شد خنده داره؟ یا اینکه طرف مثل آدم و عاشقانه خواستگاری کرد؟
    میلاد با خنده گفت:آخه 3بار هم 1نفر بود.
    گیج گفتم:چی؟
    فرهاد نگاهی از تو آیینه بهم انداخت و سریع گفت:تمامش کن میلاد.
    با شک به فرهاد نگاه کردم:یعنی چی؟چرا بزار بگه دیگه؟
    میلاد بی توجه به حرف فرهاد گفت:این شینا از وقتی که ما شرکتو زدیم پیشمون کار میکنه. اول منشی بود. بعد درسش که تمام شد رفت تو بخشی که الان هست فکر کنم 18سالش بود.
    با خنده گفت:از 18سالگی با سیناس.
    فرهاد آروم گفت:میلاد.
    میلاد:اِ فرهاد بزار توضیح بدم دیگه.
    منتظر به میلاد نگاه میکردم.
    -بار اول تو سن 18سالگی بود که دوباره کنسلش کرد. و گفت الان زوده و تو بچه ی؟
    تای ابرومو بالا بردم به فرهاد نگاه کردم و با کنایه گفتم:ولش کرد حتما رفت تا 4سال بعد.
    میلاد:نه بابا، خدایش سینا انقدر دوسش داشت که حتی 1دیقه هم ازش دور نبود، چه برسه به چهار سال.
    بالاخره میلاد متوجه شد. که دلیل فرهاد واسه اینکه سعی میکرد ساکتش کنه چیه و دلیل کنایه من چی بود.
    با دهنی باز به من و فرهاد نگاه میکرد.
    نمیدونم چی شد که تلخ گفتم:مشخصه دیگه اگه دوسش نداشت، میرفت بعد از 4سال برمیگشت. و دوباره هم بدون هدف باهاش میموند.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 27"








    فرهاد از تو آیینه نگاهم کرد. و جدی گفت:روژان تمامش کن.
    پوزخندی زدم:آخ ببخشید حواسم نبود.
    به میلاد نگاه کردمگ و با لحن تلخی گفتم:الان دوباره فکر میکنه من بچم.
    خنده مصنوعی زدم. و دستمو تو هوا باز کردم:دوباره تنهام میذاره تمام.
    حرفم که تمام شدگ
    فرهاد محکم روی فرمون زد. و داد زد:گفتم بس کنگ
    از صدای دادش تو جام تکونی خوردم.
    میلاد آروم گفت:فرهاد.
    اما فرهاد دوباره داد زد:تا کی میخوای همین بحثو هی بکشی وسط؟خوشت میاد هی به همه یادآوری کنی؟
    متقابلا داد زدم:چون هنوز ناراحتم.
    نمیدونم چی شد که گفت:اگه ناراحتی خب نمون.
    ناباورانه بهش نگاه کردم.
    میلاد با حرص گفت:فرهاد بس کن.
    آروم گفتم:نگه دار..
    میلاد سریع گفت:نگه دار فرهاد تا همه چیو بدتر نکردی.
    بدون هیچ حرفی ماشینو نگه داشت.
    از ماشین پیاده شدم.

    "دانای کل"

    کلافه نگاهی به میلاد انداخت:برو دنبالش.
    میلاد از ماشین پیاده شد. و رفت روژان.

    "آهنگ قلب ساعتی از احسان خواجه امیری"

    "ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭﺻﻠﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺑﻤﺐ ﺳﺎﻋﺘﯽ"

    اشک هاش آروم و بی صدا رو گونش سُر میخورد.
    سوار ماشین شد.
    میلاد هم کنارش نشست. نگاه غمگینی به روژان انداخت.

    "ﺗﻮﻭﯼ ﻗﻠﺐ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺟﺎﺗﻮ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ
    ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ
    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﭼﯽ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ
    ﺣﺮﻓﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺰﻥ ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺵ"

    از پشت شیشه ماشین به ماشینی که روژان داخلش بود زل زد.
    چشم هاشو بست. و صحنه های چند دقیقه قبلو به یادش آورد.
    و با حرص روی فرمون زد.

    "ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭﺻﻠﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺑﻤﺐ ﺳﺎﻋﺘﯽ
    ﺟﺰ ﻣﻦ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﻮ ، ﮐﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮ ﮐﯽ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ"

    صدای فرهاد تو گوشش میپیچید. و اشکشو بیشتر از قبل درمیورد.
    دستمالی سمتش گرفته شد. سرشو بالا گرفت.
    میلاد مهربون نگاش میکرد.
    لبخند تلخی زد و دستمال رو گرفت.

    "ﻧﻔﺴﻢ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﯽ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻨﻮ
    ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﻮﻭ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﻣﺮﺩﻧﻮ
    ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﮕﯿﺮ ﺍﺯﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﯼ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ
    ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﮑﻨﻢ"

    وارد اتاق شد. خسته خودشو روی تخت انداخت.
    دستشو دراز کرد. و عکسِ روژان رو تو بغـ*ـل گرفت.

    "ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭﺻﻠﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺑﻤﺐ ﺳﺎﻋﺘﯽ
    ﺟﺰ ﻣﻦ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﻮ ﮐﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮ ﮐﯽ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ"

    با چشم های اشکی به عکس خودش و فرهاد که دوباره مهمون عسلی شده بود نگاه کرد.
    لبخند تلخی زد،دستشو به قاب زد و برعکسش کرد.

    "فرهاد"

    تقه ی به در خورد. سریع عکسِ روژان رو گذاشتم تو کشو:بیا تو.
    مامان وارد اتاق شد
    با لبخندی که روی لبش بود سمتم اومد:سلام پسرم.
    لبخند خسته ی زدم:سلام مامان جان.
    کنارم نشست. دستشو رو دستم گذاشت:خوبی؟
    نگاهی بهش انداختم:مامان؟
    سری تکون داد:جانم؟
    -چی میخوای بگی؟
    گیج گفت:چی؟
    بهش اشاره کردم:مشخصِ میخوای حرفی بزنی مامان.
    ریز خندید:مشخصِ.
    لبخند محوی زدم:خیلی مشخصه.
    با هیجان گفت:واسه 5شنبه قرارِ خواستگاری گذاشتم.
    اول یکم به حرفش فکر کرد. و با شک گفتم:واسه شیرین قرارِ کسی بیاد؟
    -نچ.
    با شک:پس کی؟
    یهو با وحشت گفتم:واسه روژان خواستگار اومد؟
    مامان با تعجب نگام کرد:نه بابا چه ربطی داره.
    با حرص گفتم:خب مامان بگو دیگه.
    -واسه تو دیگه، خونه همسایه کناری دخترش انقدر دختره خوبیه.
    من همینجوری ماتم بـرده بود.
    که ادامه داد:فرهاد نه نداریم، من قرارو گذاشتم. 5شنبه باید بریم گفته باشم.
    به خودم اومدم. اخم هام تو هم رفت:مامان یعنی چی قرار گذاشتم؟مگه من بچه ام که بدون خبر واسم قرار خواستگاری گذاشتی؟ یدفعه برو قرارِ عقدو عروسی هم بزار.
    از جاش بلند شد و گفت:اگه بخوای اینجوری ادامه بدی همین کارم میکنم.
    و رفت سمته در.
    با حرص گفتم:مامان وایسا.
    برگشت سمتم و جدی گفت:حرف نباشه فرهاد.
    و رفت بیرون.
    با حرص کتمو از روی تخت به دیوار پرت کردم:اه،یه بار هم همه چی خوب پیش بره.

    *********

    "روژان"

    مثل تمام شب تو جام جابه جا شدم.تمام شد؟ فقط از این دست به اون دست میشدم.
    برگشتم به ساعت نگاه کردم. بالاخره ساعت ساعت 9شد.
    الانِ که سیدی زنگ بزنه.
    صدای گوشی اومد.
    دیدی زنگ زد.
    به گوشی نگاه کردم سیدی بود.
    جواب دادم:بله؟
    صداش تو گوشی پیچید:سلام خانوم بهادری؟امروز نمیاد شرکت؟
    -نه،مرخصی رد کن
    -اما کلی کار داریم؛از شرکت آقای فریبا میخواد بیاد.
    -به من ربطی نداره، حالم خوب نیست نمیام.
    و قطع کردم.
    گوشیو روی تخت انداختم، رفتم صورتمو شستم. و از اتاق بیرون رفتم.
    از پله ها پایین اومدم.
    با دیدن خاله لبخندی زدم:سلام خاله.
    برگشت سمتم:سلام عزیزم.
    رفتم سمتش باهاش رو بوسی کردم.
    نگاهم به قیافه تو هم و ناراحته روژا افتاد.
    گیج بهش نگاه کردم. و لب زدم:چی شده؟
    سری تکون دادم و لب زد:هیچ.
    شونه ی بالا انداختم. و رفتم تو آشپزخونه.
    حوصله صبحانه خوردن نداشتم. واسه همین یه سیب برداشتم، و اومدم بیرون.
    خاله:انقدر دختره خوبیه،خیلی خوشکل خیلی خانوم.
    مامان با هیجان گفت:ان شا الله که خوشبخت بشن.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    "پست 28"











    که مامان برگشت سمتم و آروم گفت:داره واسه فرهاد میره خواستگاری دختر همسایشون،انگار فرهاد هم قبولشه.
    ناباورانه لب زدم:چی؟
    با صدای من روژا با وحشت برگشت سمتم.
    چشم هامو بستم. صدای مامان تو گوشم پیچید.
    سرم گیج رفت.
    چشم هامو باز کردم. نزدیک بود بیوفتم. که روژا سریع گرفتم.
    بی حس دستشو پس زدم و آروم گفتم:خوبم.
    روژا رو به خاله و مامان گفت:صبحانه نخورده ضعف رفته.
    بی حرفی برگشتم. و سمته اتاقم رفتم.
    خودمو روی تخت انداختم. به ثانیه نشد که صدای های های گریم بلند شد. صورتمو تو بالشت فشار دادم.
    و از ته دل جیغ میزدم. اشک هام روی گونم سُر میخورد.
    صدای گوشیم اومد. نگاهی به گوشی انداختم. با دیدن اسم فرهاد گوشیو بلند کردم و پرت کردم سمته دیوار.
    دستمو رو دهنم گذاشتم. تا هق هق گریمو خفه کنم.

    "فرهاد"
    از ماشین پیاده شدم. دوباره واسه بار صدوم شماره روژان رو گرفتم.
    -مشترک مورد نظر خا..
    با حرص گوشی رو قطع کردم.
    وارد خونه شدم.
    شماره روژا رو گرفتم سمته پله ها رفتم.
    -سلام..
    برگشتم سمته صدا.
    روژا کنارِ مامان نشسته بودم.
    سریع گفتم:روژا، روژا..
    با دیدن مامان حرفمو قطع کردم. کلافه نگاهمو دور خونه چرخوندم.
    -مبارکه.
    با تعجب نگاهمو سمته روژا انداختم:چی؟
    مامان سریع گفت:برو لباستو عوض کن. که بابات اومد شام بکشم.
    بی توجه به حرف مامان با شک رو به روژا گفتم:چی مبارکه روژا؟
    پورخندی زد:خواستگاری رفتنتو میگم.
    و با هیجان ساختگی گفت:وای اگه بدونی چقدر خوشحال شدم.
    و هیجانی تر گفت:وای روژانو نگو خیلی خوشحال شد.
    مامان با لحن غمگینی گفت:الکی نگو روژا.
    برگشتم سمته مامان.
    ادامه داد:روژان بچه ام خو اصلا نایستاد من قشنگ ببینمش حالش بد شد. راستی زنگ بزنم راحله ببینم حالش خوب شد یا نه.
    خواست بره که گفتم:مامان روژان چشه؟
    برگشت سمتم:ایستاده بود یهو سرش گیج رفت.
    برگشتم سمته روژا، با تنفر نگاهم میکرد.
    با حرص چشم هامو بستم:مامان! روژان فهمید قرار 5شنبه رو؟
    روژا جای مامان جواب داد:آره.
    انگار دیگه طاقتش تمام شد چون داد زد:دیگه دست بردار فهمیدی؟انقدر عوضی بودنتو نشون نده.
    آروم گفتم:روژا.
    مامان با لحن ناراحتی گفت:روژا این چه طرزه حرف زدنه؟
    برگشتم سمته مامان و عصبی گفتم:مامان من کی قبول کردم واسه خواستگاری که رفتی به خاله هم گفتی؟
    -ولی فرهاد من قرارو گذاشتم.
    بی طاقت شدم و داد زدم:به من چه مامان به من چه؟تو قرار گذاشتی به من چه؟
    مامان گیج گفت:شما چتونه؟فرهاد چرا داد میزنی؟ حالا یه خواستگاری رفتنه دیگه .
    کلافه گفتم:خب مادر من گند زدی دیگه.
    گیج نگام کرد.
    برگشتم سمته روژا:روژان کجاست روژا؟
    با حرص گفت:من میگم دست از سرش بردار تو..
    پریدم وسط حرفش و داد زدم:دست بر نمیدارم. هی این جمله رو نگو.
    متقابلا داد زد:غلط میکنی
    با عصبانیت سمتش رفتم بازوشو محکم گرفتم:درست صحبت کن روژا.
    تلاش کرد بازوشو از دستم بیرون بکش.
    مامان اومد سمتم نگران گفت:فرهاد ولش کن
    بازوشو ول کردم
    با حالت عاجزانه روی مبل نشستم. و آروم گفتم:بخدا دوسش دارم.
    از جام بلند شدم. نگاهم با نگاه متعجب روژا گره خورد..
    حوصله نداشتم بپرسم چی شده واسه همین بدون هیچ حرفی از خونه زدم بیرون.
    از اتاق زدم بیرون.
    چند قدم بیشتر نرفته بودم، که صداش اومد:فرهاد...

    *******
    تو آیینه نگاه کردم. پوزخندی به قیافه خودم زدم.
    رنگ چشم هام که همیشه قهوه ی روشن بود. حس میکردم الان تیره تیره شده بودم.
    و پوست سفیدم زرد شده بود. برعکس لب هام سفید.موهای حتایی رنگم که هبچوقت چرب نمیشد. الان حالم بهم میخورد دست بزنم بهشون.
    به ساعت نگاه کردم 1ظهر بود.
    بلند شدم تو آیینه نگاه کردم.
    با خودم گفتم:1ظهر روزِ 5شنبه.
    لبخند تلخی زدم:فرهاد 7ساعت دیگه میره خواستگاری.
    برگشتم روی تخت نشستم به عکسِ فرهاد خیره شدم.
    قاب عکسو برداشتم.
    انگشت اشارمو رو روی چشم های فرهاد گذاشتم:دیگه این چشم های مشکی.
    انگشتمو روی بینیش گذاشتم: این بینی.
    انگشتمو روی لبش گذاشتم:این لب ها دیگه مال من نیستن.
    قطره اشکی از چشمم چکید:اصلا از اول نبودی. ولی حداقل تو رویاهام مال من بودی.
    از اشک چشم ها تار میدید:الان دیگه تو رویا هم مال من نیستی.
    یه قطره از اشکهام روی شیشه قاب عکس افتاد.
    طاقت نیوردم قاب عکسو بغـ*ـل کردم. صدای گریه ام بلند تر شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا